نماد نَفس در مثنوی معنوی (مولوی)
از: دکتر پرویز نوروزیان
ویراستار: نیسان قولیان
نَفس
نَفس مـا را صورتِ خَـر بدهد او .......................... زانکه صورتها کُند بر وِفق خو
در حکمت و فلسفه از پدیدهای به نام "نفس" سخن رفته است، که در تصوّف، مبارزه با آن مهمترین چالش در تربیت سالکان طریقت به شمار میآمده. حکمای ایرانی تلاش فراوان برای تعریف و بیان ماهیّت نَفس بردهاند. "ملاّصدرا" هر موجود زنده، اعمّ از گیاه، حیوان و انسان را دارای نفس میداند ـ نفس نباتی، نفس حیوانی، نفس انسانی ـ و نفس را ادارهکنندهی سه مرحله از زندگی موجودات معرفی میکند: مرحلهی تغذیه و رشد، مرحلهی حسّ و حرکت و مرحلهی آگاهی. از نظر ملاصدرا "تمیز نفس" و مدیریت آن از نیرویی سرچشمه میگیرد که تعلّق به جسم ندارد، بلکه از فیوضات الهی است. ملاصدرا، برخلاف بسیاری از حکما، آفریده شدن نَفس قبل از به وجود آمدن جسم را نفی میکند و میگوید: منظور از پیشآفرینی نَفس، که برخی بدان معتقدند، نه این است که نخست نَفس آفریده شد و سپس جسم یافته و تجسّم پیدا کند، بلکه مقصود از تقدّم نفس بر جسم، همین نیروی متعالی است که تعلّق به جسم ندارد، اما منشأ صفات موجود زنده است. علاوه بر این، وی نفس انسان را دارای سه ویژهگی میداند: ویژهگی اول "جسمانی"، که مظهر آن حواس پنجگانه است. دوم "روحانی" که مظهر آن حواس باطنی مانند حافظه و تخیّل و ... است. ویژگی سوم، "عقلی" که مظهر آن عقل است. (دهخدا، به نقل از فرهنگ علوم عقلی، ص 593)
ملاحظه میشود که ملاصدرا هم مانند بسیاری دیگر، نفس را نیرویی متعالی و غیر جسمانی میداند که به علت متعالی بودن تعریف آن ناممکن میگردد. در همین چهارچوب حدیث معروف "من عرف نفسه، فقد عرف ربّه" به اختصار به این معنی است که نتیجهی شناسایی نفس، شناخت پروردگار است. شاید فیلسوف اندلسی ـ ابن رشد ـ هم نظر به همین حدیث داشت، که گفته: "حدّ و تعریف نفس ناممکن است." (دهخدا به نقل از "تهافت التهافت"، ص 566)
گروهی از بزرگان تصوّف نیز، همانند فلاسفه، کوشش بسیار برای تعریف و تحلیل نفس کردهاند. در میان این گروه از نویسندگان، عزّالدین کاشانی فصلی از کتاب خود "مصباح الهدایه" را به آن اختصاص داده است و نخست اذعان داشته که: "نفس را شناختن به جمیع اوصاف و رسیدن به کُنهِ معرفتش مقدور هیچ آفریدهای نیست" (کاشانی، ص 83). سپس به تعریف سه مرتبهی نفس انسانی با اشاره به آیات قرآن میکند که نفس را امّاره، لوّامه و مطمئنّه مینامد، پرداخته و آنها را چنین تشریح میکند: نفسی که آدمی را کاملاً تحت سلطه و اوامر خود قرار داده، امّاره خوانند. در شرایط تسلّط نفس امّاره، هر نوع عملی که ضدّ ارزشها و اعتقادات است از شخص سر بزند، هیچگونه پشیمانی و ندامتی به وی دست نمیدهد. امّا اگر شخص بر اثر ارتکاب کار خلاف دچار عذاب وجدان شود و خویش را ندامت کند، نفس را در این حالت لوّامه گویند. نفس مطمئنّه نیز آن است که لباس آرامش و رضا پوشیده و رنگ "دل" گرفته باشد (دل یکی از لطایف هفتگانه در اصطلاح عرفا است، که به ترتیب عبارتند از: طبع، نفس، روح، دل، سِرّ خفی و اخفی).
مخالفت با نفس
نزد صوفیان، مهمترین وظیفهی صوفی مبارزه با نفس عنوان شده، تا جاییکه آن را "جهاد اکبر" خواندهاند. این مبارزه چنان اهمیّتی دارد که بسیاری از بزرگان تصوّف، دستیابی به راه راست ـ یعنی طریقت ـ را مخالفت با خواستههای نَفس (خَر) دانستهاند:
گـردن خَـر گیـر و ســوی راه کـش ......................... ســوی رهبـانـان و رهدانـان خــوش
هیـن مَهِل خَر را و دست از وی مَدار ......................... زآن کـه عشق اوست سـوی سبزهزار
دشمـنِ راه اسـت خَـر، مسـتِ علـف ......................... ای که بس خَر، بنـده را کـرد او تلف
گـر ندانی ره، هر آنچه خر بخواست ......................... عکس آن کن، خود برو آن راه راست
(مثنوی دفتر اول)
مخالفت با نفس چنان دشوار مینماید که صوفیان آن را "موت احمر" ـ مرگ قرمز ـ نیز خواندهاند. در تشریح آن، ابن عربی مینویسد: "مخالفت با نفس دشوار و سخت است، به این سبب که انسان خود را خلیفهی خداوند در عالم میداند، چون پیش از خود گوید: سر رشتهی امور و ملاکشان به دست من است، به ویژه که خداوند مرا بر صورت خویش آفریده است، بنابراین مخالفت با من، مخالفت با حق است". (ابن عربی، فتوحات مکیّه، ص 268)
خَر و اسب
مولانا در "مثنوی" کوشش نموده شکل ملموس نفس را برابر با "خَر"، که به باور او دارای همان خُلق و خوی است، معرفی کند. ایرانیان تا همین اواخر که ماشین وارد زندگی آنان نشده بود، با این چهارپا سر و کار داشتند. آشنایی و اُنس آنان با این حیوان به اندازهای بوده که آواز خر جوان را از آواز خر پیر تشخیص میدادند. مولانا صدای "پیر چنگی" را، که در جوانی گوشنواز و دلنشین بوده و در پیری گوشخراش شده، به آواز خر مانند میکند:
آن نـوای رشک زهر آمده ......................... همچو آواز خر پیری شده
(مثنوی، دفتر اول)
خر مَرکبی بود که همهی مردم، حتّی فقرا، هم استطاعت مالکیّت آن را داشتند و از آن هم برای سواری و جابجا شدن و هم برای حمل بار استفاده میکردند، امّا نزد آنان اسب در مقام چهارپایی برای سوارکاری ارج و منزلت دیگری داشت. در ایران باستان اسب وسیلهای زیر پای اسواران (سوارکاران لشکری) بوده که با آن سرزمینهای پهناوری را زیر پرچم هخامنشیان و ساسانیان اداره میکردند. اهمیّت اسب برای ایرانیان باستان چندان بوده که بزرگان کشوری و لشکری را با اسبشان میشناختند. پسوند "اسب" در نام این بزرگان نظیر گرشاسب، گشتاسب و لهراسب و ... نشان دهندهی این اهمیّت است. مردمانی که سِمَتهای کشوری و لشکری نداشتند، اغلب از مَرکب دیگری، یعنی خر، بهره میگرفتند. گرچه این حیوان سرعت حرکت اسب را ندارد، امّا دارای امتیازهای دیگری است که مهمترین آن را میتوان کم خرج بودن نگهداری خر و ارزان بودن بهای آن نسبت به اسب برشمرد. در مثنوی، جایی که نماد اسب مطرح شده، یعنی در "حکایت دیدن خر سقّایی با نوایی اسبان سلطان را"، فقر و بیچیزی خر و صاحب آن، در مقابل با تموّل و عزّت اسب (مَرکب تازی) و صاحب آن نمایش داده میشود:
خـر ز هـر سـو مرکـب تـازی بدیـد ......................... بـا نــوا و فَـربِـه و خـوب و جـدیـد
آن خر آن را دید و میگفت ای خدا ......................... مـن بـه فقـر و عـافیــت دارم رضـا
(مثنوی، دفتر پنجم)
فراوانی استفاده از نماد "خَر" در مثنوی، نشان دهندهی این واقعیّت است که مردمان آن روزگار با جزئیترین صفات و رفتار این حیوان به خوبی آشنا بودهاند. حکایاتی از مثنوی و برخی از اصطلاحات مربوط به این حیوان در زبان پارسی بجا مانده است.
خر در گِل
خر در باربری تحمّل زیادی دارد و به ندرت از حرکت زیر بار باز میماند، مگر در دو موقعیّت: یکی وقتی پایش در گِلِ چسبناک گیر کُند و نتواند پای پیش بگذارد و دیگر قادر به حرکت نباشد. دیگر اینکه روی سطح لغزندهای مانند زمین یخزده بایستد و از ترس یارای حرکت نداشته باشد. مولانا ناکارایی عقل در شرح عشق را به خرِ گیر کرده در گِل مانند کرده است:
عقل در شرحش چو خر در گِل بخُفت ......................... شـرح عشق و عاشقی هـم عشق گفت
(مثنوی، دفتر اول)
خَر بر یَخ
در حکایتی از مثنوی، دانشمندی که در علم "نَحو" استاد بود، مسافر کِشتی شد و کشتیبان را برای ندانستن علم نَحو تحقیر کرد و با طَعنه گفت: کسی که علم نحو نداند نیمی از عمرش تباه است. در این بین، کشتی در طوفانی سخت میشکند و کشتینشستگان مجبور میشوند به کمک شنا خود را از دریا نجات دهند. امّا آن دانشمند شنا نمیدانست. پس ناخدا وی را گفت: کسی که در این مهلکه شنا نمیداند، همهی عمرش تباه است. مولانا با آوردن این حکایت، غرور و نِخوَت عُلَما را، که مردم را بیبهره از درک و شعور میپندارند، به سخره گرفته است:
ای که خَلقـان را تـو خر میخوانـدهای ......................... این زمان چون خر بر این یخ ماندهای
(همان منبع)
جَنگِ خر فروشان
اینطور که مولانا از عبارت "جنگ خر فروشان" استفاده کرده، میرساند که در بازار "مال فروشان"، که اولین قسمت بازار بعد از دروازهی هر شهر بوده، فروشندگان خر برای بازارگرمی فروش خر خود، با یکدیگر دست به نزاعی ساختگی میزنند، تا مشتری و خریدار را فریب دهند و خر را به وی بفروشند. در مشاجرات و مناظرات فرعون و حضرت موسی (ع)، به روایتی که در کتب آسمانی آمده است، فرعون نقش کافری را دارد که دعوت حضرت موسی (ع) را با به میان آوردن بهانههای متعدّد رد میکند. مولانا معتقد است که فرعون و موسی هر دو مسخّر یک مشیّتاند و در تثبیت نظر خود مینویسد: فرعون شبها با خدا مناجات کرده و مینالید که خدایا این چه حکمت است که من شبها فروتن و خاکی میشوم و به درگاه تو مینالم، امّا روز با موسی به جنگ و ستیزم. به باور مولانا، جنگ فرعون و موسی رمز و حکمتی در آفرینش بوده و نظیر جنگ خر فروشان ساختگی است:
یا نه جنگ است، این برای حِکمت است ........................ همچو جنـگِ خر فروشـان، صنعت است
(همان منبع)
برای تحکیم نظر خود، مولانا از اصطلاح "نعل باژگونه" نیز استفاده میکند. این حیله در مواردی به کار میرفته که قصد گم کردن جای پا و ردّ کسی در میان بوده است. شکل نعل چهارپایان روی زمین به شکل هِلال یا نیم دایره است. با دیدن نقش نعل روی زمین مشخّص میشده سوار از کدام سو رفته است. نعل باژگونه نقش کردن این هلال در عکس جهت حرکت است طوری که با دیدن ردّ به جا مانده، شخص جهت واقعی حرکت اسب را اشتباه میفهمد. مولانا معتقد است نفرت فرعون از موسی، نعل باژگونهای است برای ایجاد حیرت در انسان:
نعـلهــای باژگـونه است ای سلیـم ......................... نِفـــرت ِ فـرعــون را دان از کلیــم
یا نه این است و نه آن، حیرانی است ......................... گنج بایـد جُست، ایـن ویـرانی است
تقلید
یکی از آموزههای "مثنوی" مولانا پرهیز از تقلید، در حکایتی از خر یک مسافر است. در قرون هفتم تا نهم هجری خانقاههای متعدّدی در ممالک اسلامی به وجود آمده بود. یکی از کاربردهای خانقاهها در این ممالک این بود که از مسافران نیز پذیرایی میکردند. درآمد این خانقاهها از موقوفاتی بود که اشخاص خیّر، به ویژه سلاطین، وقف آنها میکردند. و تعدادی دیگر نیز از راه نذورات، که اصطلاحاً فتوحات گفته میشد، اداره میشد. خدمت به مسافران از وظایف درویشانی بود که در خانقاه اقامت داشتند و آنان را "مقیم" میگفتند. هر مسافر میتوانست تا سه روز در خانقاه اقامت کند. در این مدت مخارج خورد و خواب او و رسیدگی به مرکبش به عهدهی همین درویشان مقیم بود.
درویشی با خر خود به خانقاهی وارد شد. درویش مسافر خر خود را به خادم خانقاه داد تا آن را تیمار کند و در طویله ببندد و خود به جمعخانه نزد درویشان رفت. این خانقاهیان چند صباحی بود که چیزی برای خوردن نیافته بودند، یا به اصطلاح "فتوحی" نرسیده بود. بنابراین خر مسافر را به بازار بردند و فروختند و از پول آن غذا تهیّه کردند و سفره انداختند و همگی از غذا سیر شدند و به پایکوبی و سماع پرداختند. ذکر آنان در سماع عبارت "خر برفت" بود. میرقصیدند و میگفتند خر برفت و خر برفت. درویش مسافر نیز به همراهی دیگران با همین ذکر سماع میکرد. روز بعد که قصد ادامه سفر داشت خر را از خادم طلب کرد. خادم گفت شما میدانی خر را فروخته و با آن غذا تهیّه کردند. مسافر گفت: من از کجا دانم؟ خادم گفت: من چندین بار به جمعخانه آمدم تا موضوع را به تو بگویم. هر دفعه دیدم که خودت با ذکر "خر برفت" با دیگران سماع میکنی؛ حتی گرمتر از دیگران به سماع مشغول هستی. پس مطمئن شدم از آنچه بر سر خرت آمده، خبر داری:
گفــت: والله آمــدم مــن بـارهـــا ......................... تـا تــو را واقـف کنـم زیـن کارهــا
تو همی گفتی که خر رفت ای پسر ........................ از همــه گـوینــدگان بــا ذوقتــر
باز میگشتم که او خـود واقف است ......................... زین قضا راضیست، مرد عارف است
گفت: آن را جملـه میگفتند خـوش ........................ مَــر مَـرا هــم ذوق آمــد گفتنـش
مَــر مَـرا تقلیـدشـان بَــر بــاد داد ........................ ای دو صـد لعنت بـر این تقلیـد باد
(مثنوی، دفتر دوم)
فرشته، حیوان، انسان
بنا به باور پیشینیان، انسان اشرف مخلوقات است. در مراتب آفرینش، حیوانات در مرتبهی پایینتر و پستتری از نوع انسانی قرار میگیرند. شهوت و حرص و حسد و خشم را صفات رذیله و حیوانی میخواندند و تجسّم هر یک از این صفات را حیوان معیّنی فرض میکردهاند: مانند اینکه شهوت را با خروس و مکر و دورویی را با روباه نمادسازی کردهاند. در تأیید این دیدگاه، مولانا حدیثی را شرح میدهد که بر مبنای آن خداوند متعال مخلوقات را سه دسته آفریده است: دسته اول فرشتگان که تجسّم علم و عقلاند، دسته دوم حیوانات که تمیز خیر و شر را نمیدهند و کارشان خوردن و رشد کردن و تولید مثل است و دستهی سوم نوع انسان که ترکیبی از فرشته و حیوان (خر) است:
این سوم هست آدمیزاده و بشر ......................... نیـم او افرشته و نیمـی ز خــر
فرشته صفتان
بر اساس این دستهبندی، شیخ بهایی نیز آدمیزاد را ترکیبی از فرشته و حیوان بر شمرده و سروده است:
آدمیـزاده طُرفـه معجـونی است ......................... کـز فرشتـه سرشتـه و ز حیوان
گر کند میل این، بُوَد کم از این ......................... ور کند میـل آن، شـود به از آن
بر اساس اینکه کدام یک از این دو جزء بر دیگری در وجود بشر غالب باشد، آدمیان به سه گروه تقسیم شدهاند: گروه اول آنان که علم و عقل، یعنی فرشته، بر نفس یا حیوانیّت آنان غالب است. انسانی چنین، به تصریح شیخ بهایی حتّی فراتر از فرشته است و مولانا آنان را بینیاز از تزکیهی نفس میداند، زیرا از صفات رذیلهای مانند حرص و بخل و حسد پاکاند:
از ریاضت رسته و ز زهد و جهاد .......................... گوییـا از آدمـی او خــود نــزاد
مولانا این چنین انسان فرشته خویی را با جبرئیل و حضرت عیسی (ع) نمادپردازی کرده است:
ای هـزاران جبرئیـل انـدر بشر .......................... ای مسیحان نهان در جوف خر
(مثنوی، دفتر ششم)
به روایت انجیل، حضرت عیسی (ع) برای جابهجایی بر خر سوار میشده و در متون پارسی هم ترکیب "خَرِ عیسی" فراوان به کار رفته است. سعدی گوید:
خر عیسی گرش به مکّه برند ......................... چون بیـایـد، هنـوز خر باشد
(سعدی، ص127)
به روایت متون اسلامی، حضرت مسیح (ع) به آسمان چهارم، که قرارگاه خورشید است، عروج کرده و نماد روحانیّت مطلق است. به گفتهی صائب:
قـدم به دیـدهی خورشید نِـه، مسیحـاوار ......................... میان آب و گِل جسم، چون حِمار مَخُسب
(صائب تبریزی)
و از زبان مولوی، در مثنوی (دفتر دوم):
ترک عیسی کرده، خر پروردهای ......................... لاجرم چـون خـر بـرون پردهای
طالع عیسی است علـم و معرفت ......................... طالع خر نیست، ای تو خر صفت
و در جای دیگر خر عیسی را با لفظ "طبع" ـ نام دیگر نفس ـ برابر، و عقل را با حضرتش مساوی دانسته است:
رحم بر عیسی کن و بر خر مکن ......................... طبع را بر عقل خـود سَروَر مکن
(مثنوی، دفتر دوم)
حیوان صفتان
گروه دوم آدمیان، کسانیاند که صفات رذیلهی حیوانیّت، یعنی خشم و شهوت، بر علم و عقل آنان غالب است و با خران در یک طبقه قرار میگیرند:
قِسمِ دیگـر بـا خـران ملحق شدند ........................ خشم محض و شهوت مطلق شدند
اینان پیرو خواستههای نفساند. مولانا اطّلاع یافتن و درک اینگونه افراد را از صفات حمیدهی انسانی، بنا به سرشت ایشان، ناممکن دانسته، در دفتر ششم مثنوی گوید:
خر کجـا، نامـوس و تقـوی از کجا ......................... خر چه داند خشیت و خوف و رجا
برخی از حکما را عقیده بر آن است که: آدمیان مردمآزار از حیوان پستتراند. استاد سخن "سعدی شیرازی" بر آن است که حیواناتی نظیر خر و گاو که باری از دوش آدمیان برمیدارند، از آدمیانِ مردم آزار عزیزتراند:
مسکین خر، اگرچه بیتمیز است .......................... بـار چـون همی بَـرَد، عزیز است
گــاوان و خـــران بــار بـــردار .......................... بـــه ز آدمیــــان مــــردمآزار
(سعدی)
انسان
گروه سوم کسانیاند که خوی فرشتهگی و خوی حیوانی در آنها به طور مساوی ترکیب شده است:
ماند یک قسم دگر اندر جهان ......................... نیم حیـوان نیم حـیّ با رشاد
و در جای دیگر گوید:
این سـوم هست آدمـی زاد و بشـر ......................... نیــم او ز افـرشتـه و، نیمیش خـر
مرده گردد شخص کاو بیجان شود ......................... خـر شود چـون جان او بی آن شود
زو چـو استعداد شد کان رهبر است ......................... هر غذایی کاو خـورد، مغز خر است
(مثنوی، دفتر چهارم)
با عنایت به این گروهبندی، ملاحظه میشود مخاطبان مثنوی و به طور کلی مخاطب رسالت پیامبران و هدایت اولیای حق نمیتواند میان دو گره اول و دوم باشد. نوع اول یعنی فرشتهصفتان نیازی به هدایت ندارند، زیرا ساختار و خلقتشان چنان است که خود هادی راه سعادتاند. پیامبران و اولیای حق خود از این دستهاند. نوع دوم یعنی حیوانصفتان، نیز نمیتوانند طرف قبول ارشادات باشند، زیرا به خاطر ناتوانی از درک، اینگونه ارشادات در نظر آنان چیزی جز بیهودهگویی و مهملات نیست.
آنچه باقی میماند، انسانهای نوع سوماند که مبارزه بین حقّ و باطل در درون آنها جریان دارد. به این ترتیب نه تنها مثنوی، که کلیّهی کتب آسمانی برای همین دسته از آدمیان تقریر شده که از این کشاکش درون آگاهاند.
صفات خر
مولوی در حکایتهای "مثنوی" پای حیوانات زیادی را به میان کشیده، که در میان چهارپایان مورد استفاده انسان، اسب نجیبترین و خر پستترین و گاو در حدّ میانه است. از نظر مولوی شبیهترین موجود به نفس آدمی، خر است. از این دیدگاه، خر تبلور و تجسّم نفس است که از طریق شناخت خُلق و خوی او میتوان تا اندازهای به شناخت نفس دست پیدا کرد.
حماقت
در مثنوی، خر مظهر حماقت و بلاهت معرفی میشود. حتّی امروزه هم در زبان رایج پارسی، خر و خریّت به مفهوم احمق و حماقت مورد استفاده است. استفاده از ترکیب خرِ احمق نشان دادن نهایت حماقت است:
تـو خرِ احمق ز انـدک مایگی ......................... بر زمین ماندی، ز کوته پایگی
(مثنوی، دفتر دوم)
در جایی دیگر، کوتهبینی را برابر خریّت به شمار آورده و در وصف شخص کوتهبین میگوید: چنین کسی از محبّت و لطف حقّ تعالی در آفرینش و تربیت خویش جاهل است و تنها لطف محبّت مادر را در زایش و تیمار خود میبیند:
پس حقِ حقّ سابق از مادر بوَد ......................... هر که آن حق را نداند، خر بوَد
(مثنوی، دفتر سوم)
در حکایت "گول زدن شیطان انسان را" نیز فعل "خر نمودن" (فریب دادن) را به کار برده که امروزه هم در زبان پارسی به همین صورت رایج است:
آدمی را خر نمـاید سـاعتی ......................... آدمی سازد خری را و آیتی
(همان منبع)
در بیان اینکه در آداب تصوّف، مرید نبایستی دست به امتحان شیخ خود بزند گوید:
شیـخ را، کـه پیشـوا و رهبـر است ......................... گر مریدی امتحان کرد او خر است
(مثنوی، دفتر چهارم)
در نظر مولوی، نداشتن قوّهی تمیز نیز میتواند به نوعی بلاهت از نوعی که کودک جاهل واجد آن است تعبیر شود:
ایـن گُهـر از هـر دو عـالـم بـرتـر است ......................... هین بخر زین طفل جاهل کاو خر است
(مثنوی، دفتر ششم)
حواس خر
همانطور که حکما نیز تصریح کردهاند، حواس پنجگانه متعلّق به روح حیوانی است. این حواس میان انسان و حیوان مشترک است. آنچه صرفاً اختصاص به نوع انسان دارد و حیوانات از آن محروماند، "هنر" است. از مجموع هنرهایی که بشر به آن تمایل دارد، هنر تزیین است. نه تنها مردمان امروزی بلکه انسانهای ماقبل تاریخ نیز به این هنر دلبستگی داشتهاند. یکی از نمونههای آن تزیین ظاهر خود بوده که با وسایل گوناگون انجام میشده، از جمله آویختن اشیای به ظاهر ارزشمند به سر و سینهی خود، همچون گوشواره و سینهریز. مولوی خر را فاقد این فضیلت معرفی میکند:
پیش خر، خرمهره و گوهر یکی است ......................... آن اَشَک را در دُرّ و دریـا شکی است
مـر خـران را هیـچ دیـدی گـوشـوار ......................... گـوش و هـوش خـر بود در سبزهزار
علاوه بر حواس حیوانی، به تعبیر مولانا، "گوش خر" انسان، استعداد برخورداری از حواس دیگری (دیگر گوش) را دارد:
گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر ......................... کایـن سخن را درنیـابد گـوش خر
گـر بدیـدی حسّ حیـوان شـاه را ........................... پس بــدیــدی گـاو و خــر الله را
(مثنوی، دفترهای اول و دوم)
تنبلی
یکی دیگر از صفات نامطلوب نفس، تنبلی است. میدانیم که برای ساکن کردن چهارپایان در مواقعیکه از آنان استفادهای نمیشد، افسار آنان را به میلهای (میخ طویله) که در زمین فرو میکردند، بند مینمودند. مولوی با استفاده از این تمثیل، انسان تنبل را مانند خری میداند که به زمین بند شده است:
شد خر نفس تو بر میخیش بند .......................... چنـد بگریـزد ز کار و بـار چند
(مثنوی، دفتر دوم)
بسیاری از مفاهیمی که مولوی در مثنوی به کار برده، هنوز هم در زبان پارسی به صورت اصطلاحات عامیانه رایج است. از این جمله این باور که خوردن مغز خَر حماقت به بار میآورد. برابر دانستن پشه با عقاب نشانهی حماقتی است که بر اثر خوردن مغز خر حاصل میشود. در دفتر سوّم مثنوی گوید:
مغز خر خوردیم تا ما چون شما ......................... پشّـه را دادیــم هــم راز هُمــا
در تمثیلی دیگر، مولانا این دنیا را "آخور" و عقل را "میرآخور" و نفس را "خر" ترسیم کرده است:
میر آخور دیگـر و خـر دیگر است ......................... نه هرآنکه اندر آخور شد خر است
(مثنوی، دفتر پنجم)
به جز این موارد، استفاده از نماد "خر" برای نفس در شمار بیشتری از حکایتهای مثنوی به کار رفته، لیکن بنا به ملاحظاتی آن حکایات در این مقاله آورده نشد.