خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

آیات قرآن کریم و احادیثی از ائمه اطهار علیه سلام درباره اجباری نبودن دین گذشت و بخشش و مدارا با خلق


https://s9.picofile.com/file/8302182826/%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D8%AC%D9%84_%D8%AC%D9%84%D8%A7%D9%84%D9%87.jpg

آیات قرآن کریم در باره اجباری نبودن دین و گذشت و بخشش


 لَا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ ۖ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ ۚ  ﴿البقرة: ٢٥٦﴾

در دین، هیچ اکراه و اجباری نیست [کسی حق ندارد کسی را از روی اجبار وادار به پذیرفتن دین کند، بلکه هر کسی باید آزادانه با به کارگیری عقل و با تکیه بر مطالعه و تحقیق، دین را بپذیرد].

******************

أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنسَوْنَ أَنفُسَکُمْ وَأَنتُمْ تَتْلُونَ الْکِتَابَ ۚ أَفَلَا تَعْقِلُونَ ﴿البقرة: ٤٤﴾
آیا مردم را به نیکی فرمان می دهید و خود را [در ارتباط با نیکی] فراموش می کنید؟ در حالی که کتاب می خوانید. آیا [به وضع زیان بار و خطرناک خود] نمی اندیشید؟
******************
 یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ ﴿الصف: ٢﴾   
ای مؤمنان! چرا چیزی را می گویید که خود عمل نمی کنید؟
******************

کَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ ﴿الصف: ٣﴾   
نزد خدا به شدت موجب خشم است که چیزی را بگویید که خود عمل نمی کنید.
******************
وَلَوْ شَاءَ رَبُّکَ لَآمَنَ مَن فِی الْأَرْضِ کُلُّهُمْ جَمِیعًا ۚ أَفَأَنتَ تُکْرِهُ النَّاسَ حَتَّىٰ یَکُونُوا مُؤْمِنِینَ ﴿یونس: ٩٩﴾
اگر پروردگارت می خواست یقیناً همه کسانی که روی زمین اند [اجباراً] ایمان می آوردند؛ [ای پیامبر! در حالی که خدا از بندگانش ایمان اجباری نخواسته] پس آیا تو مردم را وادار می کنی تا به اجبار مؤمن شوند؟!
******************
وَالَّذِینَ اتَّخَذُوا مِن دُونِهِ أَوْلِیَاءَ اللَّهُ حَفِیظٌ عَلَیْهِمْ وَمَا أَنتَ عَلَیْهِم بِوَکِیلٍ ﴿الشورى: ٦﴾
و کسانی که غیر خدا را سرپرستان و یاران خود گرفته اند، خدا نگهبان و مراقب بر [اعمال و گفتار] آنان است و تو کارساز و وکیل بر آنان نیستی.

******************

ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ السَّیِّئَةَ نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَا یَصِفُونَ ﴿المؤمنون: ٩٦﴾

بدی را با بهترین شیوه دفع کن؛ ما به آنچه که [مشرکان به ناحق ما را به آن] وصف می کنند، داناتریم.

******************

وَلَا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَلَا السَّیِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ ﴿فصلت: ٣٤﴾
نیکی و بدی یکسان نیست. [بدی را] با بهترین شیوه دفع کن؛ [با این برخورد متین و نیک] ناگاه کسی که میان تو و او دشمنی است [چنان شود] که گویی دوستی نزدیک و صمیمی است.
******************

فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاصْفَحْ ۚ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ ﴿المائدة: ١٣﴾ 

پس، از آنان درگذر و چشم پوشى کن که خدا نیکوکاران را دوست مى‌دارد.

******************

وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا إِلَّا بِالْحَقِّ وَإِنَّ السَّاعَةَ لَآتِیَةٌ فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِیلَ ﴿الحجر: ٨٥﴾

آسمانها و زمین و آنچه را که میان آنهاست جز به حق نیافریده‌ایم. و بى‌تردید قیامت فرا مى‌رسد. پس گذشت کن، گذشتى نیکو.

******************

وَالَّذِینَ لَا یَشْهَدُونَ الزُّورَ وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرَامًا ﴿الفرقان: ٧٢﴾ 

و کسانى‌اند که گواهى دروغ نمى‌دهند؛ و چون بر لغو بگذرند با بزرگوارى مى‌گذرند.

******************


فَإِن تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا عَلَیْکَ الْبَلَاغُ الْمُبِینُ ﴿النحل: ٨٢﴾

پس اگر رویگردان شوند، بر تو فقط ابلاغ آشکار است.
******************

قُلْ یَا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَکُمُ الْحَقُّ مِن رَّبِّکُمْ فَمَنِ اهْتَدَىٰ فَإِنَّمَا یَهْتَدِی لِنَفْسِهِ وَمَن ضَلَّ فَإِنَّمَا یَضِلُّ عَلَیْهَا وَمَا أَنَا عَلَیْکُم بِوَکِیلٍ ﴿یونس: ١٠٨﴾

بگو: «اى مردم، حق از جانب پروردگارتان براى شما آمده است. پس هر که هدایت یابد به سود خویش هدایت مى‌یابد، و هر که گمراه گردد به زیان خود گمراه مى‌شود، و من بر شما نگهبان نیستم.»

******************

وَإِن مَّا نُرِیَنَّکَ بَعْضَ الَّذِی نَعِدُهُمْ أَوْ نَتَوَفَّیَنَّکَ فَإِنَّمَا عَلَیْکَ الْبَلَاغُ وَعَلَیْنَا الْحِسَابُ ﴿الرعد: ٤٠﴾

و اگر پاره‌اى از آنچه را که به آنان وعده مى‌دهیم به تو بنمایانیم، یا تو را بمیرانیم، جز این نیست که بر تو رساندن [پیام‌] است و بر ما حساب [آنان‌].


https://s8.picofile.com/file/8271601318/%D8%A2%DB%8C%D9%87_%D8%A7%D9%86%D8%B4%D8%A7%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87.jpg


 رسول اکرم صلى الله علیه و آله :

إِنَّ الانبیاءَ إِنَّما فَضَّلَهُمُ اللّه  عَلى خَلقِهِ بِشِدَّةِ مُداراتِهِم لأَعداءِ دینِ اللّه  و َحُسنِ تَقیَّتِهِم لأَجلِ إِخوانِهِم فِى اللّه ؛
خداوند از این رو پیامبران را بر دیگر مردمان برترى داد که با دشمنان دین خدا بسیار با مدارا رفتار مى کردند و براى حفظ برادران همکیش خود نیکو تقیه مى کردند…..بحارالأنوار(ط-بیروت) ج۷۲، ص۴۰۱، ح۴۲

 

__________________________



امام على علیه السلام :

لَیسَ الحَکیمُ مَن لَم یُدارِ مَن لا یَجِدُ بُدّا مِن مُداراتِهِ؛
حکیم نیست آن کس که مدارا نکند با کسى که چاره اى جز مدارا کردن با او نیست….تحف العقول ص۲۱۸ – بحارالأنوار(ط-بیروت) ج۷۵، ص۵۷، ح۱۲۱

 

__________________________


امام حسین علیه السلام :


مَن أَحجَمَ عَنِ الرَّاىِ وَعَیِیَت بِهِ الحِیَلُ کانَ الرِّفقَ مِفتاحُهُ؛
هر کس فکرش به جایى نرسد و راه تدبیر بر او بسته شود، کلیدش مداراست.
اعلام الدین فی صفات المومنین ص۲۹۸ – بحارالأنوار(ط-بیروت) ج۷۵، ص۱۲۸، ح۱۱

 

__________________________
امام صادق علیه السلام :
فى قَولِهِ تَعالى (وَقولوا لِلنَّاسِ حُسنا) ـ : أى لِلنّاسِ کُلِّهِم مُؤمِنِهِم وَ مُخالِفِهِم ، أَمَّا المُؤمِنونَ فَیَبسُطُ لَهُم وَجهَهُ ، وَ أَمَّا المُخالِفونَ فَیُکَلِّمُهُم بِالمُداراةِ لاِجتِذابِهِم إِلَى الایمانِ ، فَإِنَّهُ بِأَیسَرَ مِن ذلِکَ یَکُفُّ شُرورَهُم عَن نَفسِهِ ، و عَن إخوانِهِ المُؤمِنینَ؛

درباره آیه (و با مردم سخن نیکو گویید) فرمود: مقصود همه مردمان اعم از مؤمن و کافر است. اما با مؤمنان باید گشاده رو بود و اما با کافران باید به نرمى و مدارا سخن گفت، تا به سوى ایمان کشیده شوند و کمترین ثمرش این است که خود و برادران مؤمنش را از گزند آنان مصون مى دارد.
    
مرآه العقول ج۹ ، ص۵ – بحارالأنوار(ط-بیروت) ج۷۲، ص۴۰۱، ح۴۲
{
شبیه این حدیث در مستدرک الوسائل و مستنبط المسایل ج ۱۲، ص ۲۶۱، ح۱۴۰۶۱}

 

__________________________
امام على علیه السلام :
دَارِ النَّاسَ تَأْمَنْ غَوَائِلَهُمْ وَ تَسْلَمْ مِنْ مَکَایِدِهِم‏

با مردم مدارا کن، تا از گزندهایشان در امان باشى و از نیرنگهایشان سالم بمانى.
تصنیف غرر الحکم و درر الکلم ص۴۴۵ ، ح۱۰۱۷۹

 

__________________________

رسول اکرم صلى الله علیه و آله :
اِنَّ فِى الرِّفقِ الزّیادَةَ وَ البَرَکَةَ وَ مَن یُحرَمِ الرِّفقُ یُحرَمِ الخَیرَ؛

در مدارا، فزونى و برکت است، و هر کس از مدارا محروم باشد، از خیر، محروم شده است.
کافى(ط-الاسلامیه) ج ۲، ص ۱۱۹، ح ۷

 

__________________________
 
رسول اکرم صلى الله علیه و آله :
لا یَأمُرُ بِالمَعروفِ و َلا یَنهى عَنِ المُنکَرِ إلاّ مَن کانَ فیهِ ثَلاثُ خِصالٍ : رَفیقٌ بِما یَأمُرُ بِهِ رَفیقٌ فیما یَنهى عَنهُ ، عَدلٌ فیما یَأمُرُ بِهِ عَدلٌ فیما یَنهى عَنهُ، عالِمٌ بِما یَأمُرُ بِهِ عالِمٌ بِما یَنهى عَنهُ؛

امر به معروف و نهى از منکر نکند مگر کسى که سه خصلت در او باشد: در امر و نهى خود مدارا کند، در امر و نهى خود میانه روى نماید و به آنچه امر و نهى مى کند، دانا باشد…..نوادر (راوندی) ص۲۱ – بحارالأنوار(ط-بیروت)ج۹۷، ص۸۷، ح۶۴

 

__________________________
پیامبر صلى ‏الله‏ علیه‏ و ‏آله :
رَاْسُ الْعَقْلِ بَعْدَ الاْیمانِ بِاللّه‏ِ مُداراةُ النّاسِ فى غَیْرِ تَرْکِ حَقٍّ؛

کمال عقل پس از ایمان به خدا، مدارا کردن با مردم است به شرط آن که حق، ترک نشود….تحف العقول ص ۴۲

 

__________________________
 
امام على علیه ‏السلام :
عَلَیکَ بِمُداراةِ النّاسِ وَ اِکْرامِ الْعُلَماءِ وَ الصَّفْحِ عَنْ زَلاّتِ الاِخْوانِ فَقَدْ اَدَّبَکَ سَیِّدُ الاَوَّلینَ وَ الآْخِرینَ بِقَولِهِ صلى ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله : اُعْفُ عَمَّنْ ظَـلَمَکَ وَ صِلْ مَنْ قَطَعَکَ وَ اَعْطِ مَنْ حَرَمَکَ ؛

تو را سفارش مى‏ کنم به مداراى با مردم و احترام به علما و گذشت از لغزش برادران (دینى)؛ چرا که سرور اولین و آخرین، تو را چنین ادب آموخته و فرموده است : «گذشت کن از کسى که به تو ظلم کرده ، رابطه برقرار کن با کسى که با تو قطع رابطه کرده و عطا کن به کسى که از تو دریغ نموده است».
بحار الانوار(ط-بیروت) ج۷۵ ، ص۷۱ ، ح۳۴

 

__________________________
امام صادق علیه‏ السلام :
کَمالُ الاَدَبِ وَ الْمُروءَةِ سَبْعُ خِصالٍ : اَلْعَقلُ وَ الْحِلْمُ ، وَالصَّبْرُ ، وَالرِّفْقُ ، وَالصَّمْتُ ، وَحُسْنُ الْخُلْقِ وَ الْمُداراةُ؛

کمال ادب و مروت در هفت چیز است: عقل، بردبارى، صبر، ملایمت، سکوت، خوش‏اخلاقى و مدارا…..معدن الجواهر و ریاضة الخواطر ص۵۹

 

__________________________
پیامبر صلى ‏الله ‏علیه‏ و ‏آله :
اِنّا اُمِرْنا مَعاشِرَ الاَنْبیاءِ بِمُداراةِ النّاسِ، کَما اُمِرْنا بِاِقامَةِ الفَرائِضِ؛

 
ما پیامبران، همان‏گونه که به برپا داشتن واجبات مأمور شده ‏ایم، به مدارا کردن با مردم نیز مأمور شده ایم.
امالى (طوسى) ص ۵۲۱ ، ح۱۱۵۰

 

__________________________
پیامبر صلى ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله :
مَنْ حُرِمَ الرِّفْقَ فَقَدْ حُرِمَ الْخَیْرَ کُلَّهُ؛

هر کس از مدارا بى ‏بهره باشد، از همه خوبى‏ها بى ‏بهره مانده است.
تحف العقول ص۴۹ – نهج الفصاحه ص۷۷۵ ، ح ۳۰۵۷

 

__________________________
 
امام باقر علیه السلام :
لَو یَعلَمُ السّائِلُ ما فی المَسألَةِ ما سالَ أحَدٌ أحَداً وَ لَو یَعلَمُ المَسئولُ ما فی المَنع ما مَنَعَ أحَدٌا أحَداً؛

اگر سائل می دانست که در درخواست چه چیزی نهفته است هرگز کسی از دیگری چیزی درخواست نمی کرد و اگر کسی که از او چیزی درخواست شده می دانست که در ناامید کردن چه چیزی نهفته است هرگز کسی دیگری را ناامید برنمی گرداند.
تحف العقول ص۳۰۰ – بحار الانوار(ط-بیروت) ج۷۵، ص۱۸۰

 

__________________________
امام محمد باقر علیه السلام:
 
اِنَّ لِکُلِّ شَیءٍ قُفلاً وَ قُفلُ الایمانِ الرِّفقُ؛

هر چیزی قفلی دارد و قفل ایمان مدارا کردن و نرمی است.
کافی (ط-الاسلامیه) ج۲ ، ص۱۱۸ ، ح۱

 

__________________________
 
امام صادق علیه السلام:
إنَ اللهَ رَفیقٌ یُحِبُّ الرّفقَ و یُعینُ عَلَیهِ؛

با خداوند اهل مدارا است و مدارا را دوست دارد و (آدمی را) بر مدارا یاری می کند.
وسایل الشیعه ج۱۵ ، ص۲۷۱ ، ح۲۰۴۸۹

 

__________________________
 
امام سجاد علیه السلام:
کَفّ الْأذى مِن کَمالِ الْعَقلِ و فِیهِ راحَةٌ لِلبَدَنِ عاجِلاً و آجِلاً؛

خوددارى از آزار دیگران، نشانه کمال خرد و مایه آسایش دو گیتى است
تحف العقول ص ۲۸۳

 

__________________________
امام حسین علیه السلام:
إنَّ حَوائِجَ الناسِ إلَیکم مِن نِعَمِ اللهِ عَلَیکم فَلا تَمَلّوا النِّعَمَ

نیاز مردم به شما از نعمتهای خدا بر شما است. از این نعمت ها خسته و بیزار نباشید.
 
نزهة الناظر و تنبیه الخاطر ص۸۱ ، ح۶ – بحارالانوار(ط-بیروت) ج۷۱ ، ص۳۱۸ ، ح ۸۰

__________________________

رسول اکرم صلى الله علیه و آله :
أَمَرَنى رَبّى بِمُداراةِ النّاسِ کَما أَمَرَنى بِأَداءِ الفَرائِضِ؛

پروردگارم، همان گونه که مرا به انجام واجبات فرمان داده، به مدارا کردن با مردم نیز فرمان داده است…..کافى(ط-الاسلامیه) ج۲، ص۱۱۷، ح۴

 

__________________________

رسول اکرم صلى الله علیه و آله :
أَعقَلُ النّاسِ أَشَدُّهُم مُداراةً لِلنّاسِ؛

عاقل ترین مردم کسى است که بیشتر با مردم مدارا کند…..من لایحضره الفقیه ج۴، ص۳۹۵، ح۵۸۴۰

__________________________
 
رسول اکرم صلى الله علیه و آله :
 
مَن أُعطِىَ حَظَّهُ مِنَ الرِّفقٍ فَقَد أُعطِىَ حَظَّهُ مِن خَیرِ الدُّنیا و َالآخِرَةِ؛

هر کس را که بهره اى از مدارا داده اند، بدون شک بهره اش را از خیر دنیا و آخرت داده اند….
نهج الفصاحه ص۷۳۸ ،  ح۲۸۳۸

 

__________________________
رسول اکرم صلى الله علیه و آله :
ما کانَ الرِّفقُ فى شَىءٍ إِلاّ زانَهُ؛

مدارا با چیزى همراه نشد مگر آن که آن را زینت بخشید…..تحف العقول ص ۴۷

 

__________________________
رسول اکرم صلى الله علیه و آله :
إنَّ اللّه  یُحِبُّ الرِّفقَ وَ یُعینُ عَلَیهِ؛

خداوند مدارا را دوست دارد و انسان را بر انجام آن یارى مى کند….. کافى(ط-الاسلامیه) ج۲، ص۱۲۰، ح۱۲

 

  

تبادل انرژیها ی بدن با کیهان هنگام خواندن نماز :

https://s8.picofile.com/file/8302182684/%D8%A8%D8%B3%D9%85_%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D8%B7%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C.jpg


تبادل انرژیها ی  بدن با کیهان  هنگام خواندن نماز :

‌نماز ، تسبیح خداوند است که موجب نزدیکی روحی و معنوی ما با او میگردد.



https://s8.picofile.com/file/8304015350/548259_513518735328624_71471783_n.jpg


.

نماز خواندن ، تبادل انرژی‌های منفی و معیوب با انرژی‌های مثبت و روحانی است که این تبادل در حالت‌های مختلف نماز خواندن ، متفاوت بوده و به شرح زیر میباشد :

حالت ایستاده :

تبادل انرژی با زمین‌ از طریق چاکراهای کف پاها و گرفتن انرژی معنوی از چاکرای تاج سر میباشد.

حالت رکوع :

تبادل انرژی بالا تنه با قسمت پایین بدن از طریق چاکراهای کف دست‌ها و چاکرای روی زانوها میباشد.

️ حالت سجده :

تبادل انرژی ‌های منفی با زمین از هفت منطقه‌‌ چاکرای پیشانی یا آجنا چاکرا ، چاکرای زانوها ، چاکراهای کف دست‌ها و چاکراهای روی پاها و همچنین دریافت انرژی مثبت زمین از طریق این چاکراها میباشد.

اصولا انرژی قدرتمند زمین ، احساس شادی ، رضایت ، امید ، لذت و میل به ‌ادامه‌ حیات را ایجاد میکند. در حالت سجده ، چاکرای پیشانی که مرکز استدلال و منطق است ، متعادل میگردد بنابراین افرادی که سجده‌های طولانی ‌تری داشته باشند ، میتوانند این چاکرا را متعادل‌ ساخته و به افرادی ‌منطقی‌ تر و حتی روشن‌ ضمیر تبدیل گردند.

این چاکرا ، مرکز خلاقیت‌ها ، الهام‌ها ، منطق و استدلال است.‌

در اسلام نیز بر سجده‌ طولانی سفارش فراوانی شده است.

بر طبق تحقیقاتی که بر روی یکی از آساناهای "یوگا" که بسیار شبیه به انجام سجده است ، نشان داده است که سجده‌ مداوم و مکرر بخصوص طولانی‌ میتواند :

۱ . موجب بالا رفتن سطح منطق و استدلال گردد.


)
به علت فعال شدن آجنا چاکرا(

۲ . به دلیل فعال شدن چاکرای آجنا ‌(وسط پیشانی) سبب روشن‌بینی و اشراق گردد.

۳ .موجب افزایش سطح آگاهی و کنترل انرژی‌های روانی (به دلیل فعال کردن آجنا چاکرا) گردد.

۴ .سبب کشیدگی ماهیچه‌های پشت و آسودگی ماهیچه‌های کمر و اتصال بین مهره‌ها گردد.

۵ .سبب رها شدن دیسک‌های ستون فقرات و به حالت طبیعی درآمدن مهره‌ها گردد.

۶ . سبب آرامش اعصاب سمپاتیک ، تنظیم‌ غده‌ آدرنال و به موجب آنها ، تسکین‌دهنده و کاهش‌دهنده‌ خشم و عصبانیت باشد.

۷ . به علت فشار به معده و فعال کردن چاکرای شبکه خورشیدی ، دافع یبوست باشد.

۸ . معالج بیماری "سیاتیک" می باشد.

۹ .موجب تبادل بیشتر انرژی‌های منفی بدن با انرژی‌های مثبت زمین از طریق چاکراهای کف دست‌ها ، روی پاها ، روی زانوها و روی پیشانی میگردد.

حالت نشسته :

در این حالت نیز تبادل انرژی با زمین از طریق چاکرای پاها و زانوها و چاکرای خاجی یا ریشه (در انتهای دنبالچه) صورت ‌گرفته و انرژی روحانی از چاکرای تاج سر دریافت میشود.

در این حالت ، دست‌ها روی پاها است تا انرژی بالاتنه و قسمت پایین بدن با هم تبادل شده و گرد‌ش انرژی متعادل گردد.

حالت قنوت :

در این حالت ، تبادل انرژی از طریق کف دست‌ها اتفاق می‌افتد.

در حین نماز ‌خواندن ، با گفتن ذکرها ، انرژی خود‌ درمانگر آزاد شده و مغز وارد امواج "آلفا" میگردد و سپس در وضعیت‌های مختلف نماز ، در کل بدن به گردش در می‌آید. درضمن ، با گرفتن دست‌ها در مقابل صورت در زمان قنوت ، برگشت انرژی درمانگر به کمک صورت نیز اتفاق می‌افتد.‌

- از نظر علمی نیز ثابت شده است ‌که میزان انرژی حیاتی ، قبل و بعد از طلوع خورشید و قبل و بعد از غروب خورشید ، به بالاترین حد و میزان خود میرسد و می‌بینیم که در دین مبین اسلام نیز سفارش به نماز اول وقت ، یعنی درست قبل از طلوع و غروب خورشید شده است که قطعا یکی از دلایل این است که انرژی حیاتی بیشتری توسط نمازگزار دریافت شود‌.

نماز ، دعا و عبادات جمعی نیز بسیار قدرتمند هستند زیرا انرژی جمعی ایجاد میکند. به همین دلیل است که در اسلام به نماز جماعت و دعاهای جمعی سفارش اکید شده است.

در اسلام به خواندن "نماز آیات" نیز سفارش شده است.

امروزه از نظر علمی ، ثابت شده‌ که در زمان خورشید ‌گرفتگی و طوفان‌های خورشیدی ، بیماری‌های روانی شدت پیدا میکنند درضمن ، تغییر در قرص ماه یا گردش ماه و همچنین ماه‌ گرفتگی نیز با بیماری‌های روحی و روانی و شدت و نقصان آن مرتبط است.

میزان انرژی‌های منفی آزاد شده طی زلزله ، طوفان و سیل نیز افزایش می یابد و لذا بهتر میتوانیم درک کنیم که چرا در اسلام به خواندن نماز آیات‌ در زمان ماه ‌گرفتگی و یا خورشید‌ گرفتگی و بروز سیل ، زلزله ، طوفان و دیگر بلاهای آسمانی‌ سفارش شده است؟

البته نیت  باید در نماز قرب الهی باشد نه تبادل انرژی با کیهان که هرچند این تبادل خواه ناخواه اتفاق خواهد افتاد

زیرا اعمال انسان بسته به نیت انجام آن ارزش و مقام خواهد یافت .


نعمت نمازگزار بودن را از دست ندهید التماس دعا.

معجزات عظیم پنهان درآیات قرآن ( بتازگی کشف شده)

بسم الله الرحمن الرحیم




قرآن یکی از معجزات پیامبر اسلام حضرت محمد مصطفی علیه سلام است د در اینجا به بخش کوچکی از معجزات قرآن اشاره می کنیم .

این نکته قابل توجه خوانندگان عزیز باید قرار بگیرد که این کتاب مقدس  (با توجه به تاریخ نگارش این مطلب) 1440  سال پیش تا تاریخ 1398 شمسی توسط حضرت جبرییل ملائکه مقرب حضرت رب العالمین بر پیامبر بزرگ و عظیم الشان اسلام حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه و آله وحی شده و ایشان با زبان مبارک بر اطرافیان خویش قرائت کرده اند و کاتبین وحی بلاواسطه آنها را ضبط و ثبت نموده اند و هیچ تغییر و تحریفی در آنها صورت نگرفته و این قرآن که امروز در دست ماست همان آیات شریف است بدون کم و کاست .

این مختصر برای کسانی که اهل تحقیق و جستجو هستند کافیست تا ضمن ایمان به قرآن مجید به پیامبر عظیم الشان اسلام نیز ایمان آورند ، بقول شاعر : در خانه اگر کس است یک حرف بس است .


همچنین کشف این معجزات علمی با توجه به علم کنونی بشر محقق گردیده است و ممکن است با پیشرفت دانش معجزات بیشتری بر محققین قرآنی بمرور زمان آشکار گردد انشاالله تعالی .


 


نام: قرآن، قرآن یک کلمه ی عبری است اسم اصلی قرآن فرقان می باشد

لقب قرآن: مجید
زبان قرآن:عربی
زمان نزول: ماه رمضان , شب قدر
محل نزول: مکه مکرمه, غار حرا
فرستنده: الله جل جلاله
ملکه وحی: حضرت جبرئیل
گیرنده: حضرت محمد 
تعدادوحی:۲۴۰۰۰ مرتبه
مدت نزول:۲۳ سال
اولین آیه: إقرا باسم ربک الذی خلق
اولین سوره: العلق
آخرین سوره: النصر
آخرین آیه: الیوم اکملت لکم دینکم
تعدادجزء:۳۰ جزء
تعداد سوره:۱۱۴ سوره
با عظمت ترین آیه: آیت الکرسی
طولانیترین سوره: سوره بقره
کوتاه ترین سوره: سوره کوثر
بزرگترین آیه: آیه ی ۲۸۲ سوره ی بقره
کوچکترین آیه: کلمه (طه) از سوره بیستم
تعداد سوره های مکی: ۸۲ سوره
تعداد سوره های مدنی: ۲۰ سوره
تعداد سوره های مکی و مدنی: ۱۲ سوره
سوره نصف قرآن: سوره کهف
مادر قرآن: فاتحه
قلب قرآن: یس
عروس قرآن: سوره ی الرحمن
سوره ای که دو بسم الله دارد: نمل
سوره ای که بسم الله ندارد: توبه
تعداد حزب: ۱۲۰ حزب
سوره ای که در تمام آیات اسم الله دارد: مجادله
تعدا آیات: ۶۲۳۶ آیه
تعداد کلمات: ۷۷۴۳۹ کلمه 
تعداد حروف کل قرآن: ۳۳۰۷۳۳ حروف
تعداد نقطه ها: ۱۰۵۶۸۴نقطه
قرآن به سه قسمت تقسیم شده: وحدانیت خدا ، قصص ، احکام
سوره ای که سه بار خواندن آن حکم ختم قرآن را دارد: سوره ی اخلاص
و

————————————

https://s9.picofile.com/file/8304015500/18300809_1831093877218461_7164111658053885355_n.jpg



«« تـــــــوجه »»
در زمان نزول قرآن چرتکه هم وجود نداشته، چه رسد به ماشین حساب , کامپیوتر , ماهواره , تلسکوب , وسیله پرواز و زیردریایی , اسکنر 
و,,,
—————————————————–
واقعیات شگفت‌انگیز در مورد قرآن
برابری مرد با زن

واقعیت اعجاب‌آور این است که تعداد دفعاتی که کلمه مرد در قرآن دیده می‌شود ۲۴ مرتبه و تعداد دفعاتی که کلمه زن در قرآن دیده می‌شود هم ۲۴ مرتبه است، درنتیجه، نه تنها این عبارت از نظر دستوری صحیح است، بلکه از نظر ریاضیات نیز کاملاً بی‌اشکال است، یعنی ۲۴=۲۴ 

سپس مطابق آنالیز آیات مختلف مشخص شد که این همسانی در تنقضات در تمامی قرآن کریم صادق است. قرآن مجید مشخص میکند که یک چیز با چیز دیگری (یا به عبارتی با متضاد خود و یا ریشهء خود) برابر است. در ادامه نتایج شگفت آور حاصل از محاسبهء کلمات عربی قرآن مجید و رمز اعداد را خواهید یافت.

کلمات و دفعات تکرار در جمع آیات قرآن مجید

برابری در قرآن در همه مسائل دیده میشود:
دنیا ۱۱۵ / آخرت ۱۱۵
ملائک ۸۸ / شیطان ۸۸ 
زندگی ۱۴۵ / مرگ ۱۴۵ 
سود ۵۰ / زیان ۵۰ 
ملت (مردم) ۵۰ / پیامبران ۵۰ 
ابلیس ۱۱ / پناه جستن از شر ابلیس ۱۱ 
مصیبت ۷۵ / شکر ۷۵ 
صدقه ٧٣ / رضایت ٧٣ 
فریب خوردگان (گمراه شدگان) ۱۷ / مردگان (مردم مرده) ١٧ 
مسلمین ۴١ / جهاد ۴١ 
طلا ۸ / زندگی راحت ٨ 
جادو ۶٠ / فتنه ۶٠ 
زکات ٣٢ / برکت ٣٢ 
ذهن ۴٩ / نور ۴٩ 
زبان ٢۵ / موعظه (گفتار، اندرز) ٢۵ 
آرزو ٨ / ترس ٨ 
آشکارا سخن گفتن (سخنرانی) ١٨ / تبلیغ کردن ١٨ 
سختی ١١۴ / صبر١١۴ 
محمد (صلوات الله علیه) ۴ / شریعت (آموزه های حضرت محمد (ص) ۴ 
*
همچنین جالب است که نگاهی به دفعات تکرار کلمات زیر در قرآن داشته باشیم

نماز ۵ 

 ماه ١٢ 

 روز ٣۶۵ 

دریا ٣٢، زمین (خشکی) ١٣ — دریا + خشکی = ۴۵=۱۳+۳۲ — دریا = %۱۱۱۱۱۱۱/۷۱= ۱۰۰ × ۴۵/۳۲ — 
خشکی = % ۸۸۸۸۸۸۸۹/۲۸ = ۱۰۰ × ۴۵/۱۳ — دریا + خشکی = % ۰۰/۱۰۰ 
دانش بشری اخیراً اثبات نموده که آب ۱۱۱/۷۱% و خشکی ۸۸۹/۲۸ % از کره زمین را فراگرفته است
آیا همه اینها اتفاقی است؟؟؟

اتفاقی است؟

پرسش این است که چه کسی این علم را به پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) آموخته است؟

پاسخ بی اختیار در ذهن خواهد درخشید.

خداوند قادر مطلق

این همه را بر پیامبر (ص) در قالب قرآن، کلام وحی آموخت .


https://s8.picofile.com/file/8304015042/422356_260797520702388_1652260881_n.jpg


تا اینجا کافی نبود؟؟؟ قانع نشدید؟
از سوره قمر تا آخر قرآن ۱۳۸۹ آیه وجود دارد . و سال ۱۳۸۹ قمری برابر ۱۹۶۹ میلادی است که تاریخ فتح ماه توسط بشر است.
همچنین درسوره ۱۹ (مریم) آیه ۵۷ در ذکر ماجرای ادریس نبی (علیه السلام)می فرماید:
و رفعناه مکانا علیا : و [ما] او را به مقامى بلند ارتقا دادیم.
۱۹۵۷ تاریخ تسخیر فضا توسط انسان است. فضاپیمای اسپوتنیک روس در ۴ اکتبر این سال به خارج از جو پرتاب شد

نکته :
در تمام حیوانات، تعداد کروموزومهای حیوان نر و ماده برابر است و زنبور عسل تنها حیوانی است که ساختار کروموزومی آن با سایر حیوانات متفاوت است زیرا زنبور ماده ۱۶ جفت کروموزوم دارد در حالی که زنبور نر ۱۶ تک کروموزوم دارد و جالب است که شانزدهمین سوره قرآن به نام زنبور عسل(نحل) نام گذاری شده است.

نکته :
همچنین در چند جای قرآن کلمه حمیر(الاغ) همراه نام سایر چهارپایان به کار رفته است اما تنها در دو آیه قرآن نام این حیوان به تنهایی ذکر شده است
ان انکر الاصوات لصوت الحمیر(لقمان) و, مثل الذین حملوا التورات ثم لم یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفارا (جمعه)
این حیوان ۳۱ جفت کروموزوم یعنی: ۶۲ کروموزوم دارد و این دو سوره سوره های ۳۱ و ۶۲ قرآن هستند.

تساوی عددی

تساوی عددی و هماهنگی رقمی و تناسب در موضوعات قرآن، موضوعی است که قدرت بشری از دریافت دقیق آن ناتوان بوده و از توضیح کامل وبیان آن در می ماند. به عنوان نمونه تعدادی از تناسبهای عددی آیات قرآن را بیان می نمائیم.

 

اجر

واژه(اجر: مزد): 108 بار در قرآن آمده و به همین اندازه واژه (فعل: کار) آمده است.

 

جزاء

کلمه(جزاء: پاداش- کیفر) 117 بار در قرآن به کار رفته و (مغفرت)334 بار. پس آمرزش دو برابر کیفر به کار رفته است!

 

ابلیس

در قرآن لفظ ابلیس 11 بار آمده و عیناً به همین تعداد، یعنی 11 بار، فرمان به استعاذه (پناه بردن به خدا) تکرار شده است.

 

آیات

واژه ( آیات: نشانه ها) 382 بار در قران آمده وبا توجه به اینکه واژه ( الناس:مردم) 241 بار و (الملائکة: فرشتگان)86 بار و (عالمین: جهانیان) 73 بار در قرآن بکار رفته، کلمه(آیات) به اندازه مجموع واژه های (ناس- ملائکه و عالمین) به کار رفته است.

 

ایمان

(ایمان) و مشتقات آن 811 بار در قرآن به کار رفته و لفظ (علم) و مشتقات آن 782 بار و مترادف (علم) یعنی(معرفت) با مشتقاتش 29 مرتبه در قرآن آمده است. در نتیجه (علم ) و(معرفت) و مشتقات آن دو، مجموعاً 811 بار تکرار شده اند که مساوی با لفظ (ایمان) به کار رفته اند.

 

بِرّ

لفظ برّ( نیکی) و تمام مشتقاتش 20 بار در قرآن آمده که با واژه (ثواب) و مشتقاتش برابر است.

 

جحیم

کلمه جحیم( دوزخ) 26 بار در قرآن تکرار شده که برابر با لفظ عقاب (کیفر) می باشد.

 

حرث

واژه حرث( کشت)14 بار در قرآن آمده، و به همین اندازه واژه زراعت ( کشاورزی) به کار رفته است.

 

دنیا و آخرت

کلمه (دنیا) در قرآن 115 بار به کار رفته و واژه (آخرت) نیز عیناً 115 بار در قرآن آمده است.

 

رسل

واژه (رسل) 368 بار تکرار شده و واژه نبی 75 بار ، بشیر18 بار و نذیر 57 بار که مجموع ارقام مذکور 518 مرتبه است. جای شگفتی است که این عدد با تعداد مواردی که اسامی پیامبران آمده برابراست. یعنی اسامی پیامبرن الهی ( آدم- نوح – موسی و...) نیز 518 بار در قرآن به کار رفته است.

https://s8.picofile.com/file/8304015342/481614_557717290908768_403143527_n.jpg

صیام

واژه (صیام: روزه) و (صبر: شکیبایی) و (درجات: بیمناکی) و (شفقت: مهربانی) هر کدام 14 بار در قرآن آمده است.

 

عقل

کلمه (عقل) و مشتقاتش 83 بار در قرآن آمده و با موارد به کار رفته واژه (نور) در قرآن برابر است .

 

محبت

واژه (محبت ) و مشتقاتش 83 بار در قرآن آمده که به همین تعداد واژه ( طاعت : فرمانبرداری ) در آیات وجود دارد .

 

لسان

کلمه ( لسان: زبان) 25 بار در قرآن آمده است که با تعداد ( موعظه: پند و اندرز) برابر است.


 نکته ایی دیگر از سوره اسجده

سوره ای درقرآن کریم وجود دارد که "السجده" نامیده می شود وشماره ی این سوره درقرآن کریم 32 می باشد . حال اگردرمورد "سجده کردن" درقرآن کریم تحقیق وشمارشی انجام دهیم مشاهده می کنیم که کلمات مربوط به سجده کردن دقیقا در32 سوره آمده است !!

ازسوی دیگراین سوه مبارکه دارای آیه سجده است که می فرماید :

"تنها کسانی به آیات ما ایمان می آورند که چون متذکرآن آیات شوند به سجده صورت برخاک می گذارند وتسبیح پروردگارشان رامی نمایند وتکبرنمی کنند ." (سجده/15)

نکته ظریف دیگراینکه شماره ی این آیه درسوره سجده 15 می باشد یعنی به تعداد "سجدات" (سجدات آیاتی هستند که درصورت تلاوت سجده ی واجب دارند) که آنها نیزدرمجموع 15 آیه درقرآن کریم می باشند !!

آیا این هماهنگی عددی می تواند اتفاقی باشد ؟!

منبع :

مطالب فوق برگرفته از کتاب (اعجازعددی قرآن) متعلق به عبدالرزاق نوفل می باشد.


نکته در نام عیسى ابن مریم

تعداد دفعات تکرار نام حضرت عیسی مسیح (ع) در قرآن کریم


 حضرت عیسی مسیح فرزند حضرت مریم (علیهما السلام) رسول خدا وروح وکلمه اوست – آنگونه که قرآن کریم در سوره مبارکه نساء آیه 171 می فرماید....

تعداد دفعات تکرار نام حضرت عیسی وارتباط آن با عدد هفت

به عبارت (عیسی ابن مریم ) توجه کنید هنگامی که در مورد تعاد دفعات تکرار نام حضرت عیسی در قرآن کریم جستجو می نمائیم میبینیم که این کلمه دقیقاً 25 مرتبه تکرار شده است وکلمه ابن 35 مرتبه وکلمه مریم 34 مرتبه تکرار شده است (ماخذ این آمار عددی در ذیل مقاله آمده است) چنانچه با توجه به عبارت ( عیسی ابن مریم ) تعداد تکرار هر یک از کلمات آن عبارت را در قرآن کریم در کنار هم قرار دهیم عدد343525 ایجاد می شود واین عدد بر عدد هفت قابل تقسیم است وهمانطوریکه که در دائرة المعارف اعجاز عددی قرآن کریم گفته ایم عدد هفت یک عدد اساسی در نظم عددی در قرآن است.

عیسى ابن مریم

25 35 34

7 × 49075 = 25 35 34

واز سوی دیگر کلمه عیسی 4 حرفی است وکلمه ابن 3 حرفی وکلمه مریم 4 حرفی است اگر مانند حالت فوق الذکر آنها را کنار هم قرار دهیم عدد 434 ایجاد می شود که این عدد نیز بر عدد هفت قابل قسمت است

عیسى ابن مریم

4 3 4

7 × 62 = 434

تعداد تکرار اسم (المسیح ابن مریم) و عدد هفت

در بالا نظام عجیبی را در عبارت (عیسى ابن مریم) دیدیم ولی در قرآن همین مفهوم به صورتهای دیگری مانند (المسیح ابن مریم)، آمده است سوالی اینجا مطرح می شود که آیا در این مورد نیز نظامی وجود دارد؟

کلمه (المسیح) در کل قرآن (11) مرتبه تکرار شده است و کلمة (ابن) (35) مرتبه ،وکلمة (مریم) (34) مرتبه تکرار شده اند ،اکنون مانند موارد قبل آن اعداد را کنار هم قرار میدهیم به این ترتیب:

المسیح ابن مریم

11 35 34

در نتیجه عدد 343511 ایجاد می شود که این عدد نیز بر عدد هفت قابل قسمت است

7 × 49073 =343511

خداوند متعال میفرماید: (إنما المسیح عیسى ابن مریم رسول الله) [النساء:171]، هنگامی که در این اسم وعبارت مذکور که حضرت عیسی مسیح را معرفی می نماید که او پسر حضرت مریم ورسول خداوند متعال است میبینیم که تعداد حروف کلمات بکار رفته در این عبارت بگونه ای است که با عدد اساسی مورد نظر ما یعنی عدد هفت در ارتباط بوده وبر آن تقسیم پذیر است. مانند حالتهای قبلی تعداد حروف هر کدام از کلمات عبارت مذکور را نوشته وکنار هم قرار میدهیم کلمه مسیح 6 حرفی کلمه عیسی 4حرفی وکلمه ابن 3 حرفی وکلمه مریم 4 حرفی وکلمه رسول 4حرفی وکلمه جلاله الله 4 حرفی است:

المسیح عیسى ابن مریم رسول الله

6 4 3 4 4 4

با کنار همقرار دادن عددهای فوق عدد (444346) ایجاد می شود که این عدد نیز بر عدد هفت تقسیم پذیر است :

7 × 63478 = 444346

وآنچه حقیقتاً جالب توجه است این است که حاصل جمع تعداد حروف کلمات عبارت (المسیح عیسى ابن مریم رسول الله) عدد 25 است دقیقاً برابر با تعداد تکرار نام حضرت عیسی در قرآن کریم :

(25) =6+4+3+4+4+4 !

و در اینجا این سوال را مطرح می کنیم که آیا امکان دارد که همه این نظامی از روی تصادف ایجاد شده باشد ؟ قطعا خداوند متعال که هر چیزی مخلوق اوست این چنین نظامی را ایجاد نموده تا دلالت بر وحدانیت او نماید وشهادت دهند که عیسی مسیح که درود وسلام خداوند بر او ومادرش باد رسول خدا وکلمه او و البته بنده خداوند است.

 

تحقیق در باره اعتقادات شیعان علی علیه سلام در قرآن کریم 

 همچنین   دکتر مجدی تبعه کشور مصر از طریق قرآن به اثبات تعداد امامان شیعه پرداخت.

 دکتر مجدى وهبة الشافعى، خطیب ‏و استاد دانشگاه دینی الأزهر با تحقیقات خود به ارقام و اعداد جالبی دست پیدا کرده که باعث شگفتی همگان شده است و متعاقب آن، به مذهب تشیع روی آورد.

  با توجه به اینکه تعداد و ارقام در قرآن بی دلیل نبوده و دارای هدف خاصی هست همچون تعداد کلمه یوم (روز) که ۳۶۵ ‏بار تکرار شده و همانا تعداد روز در یک سال میباشد، و یا کلمه شهر (ماه) ‏که در قران ۱۲ بار آمده که همان تعداد ماهها در یک سال میباشد، ‏و مثالهای زیاد دیگری ...

 وی با توجه به این معلومات، تحقیقات خود را در این زمینه انجام داده و به این نتایج جالب رسیده است که:

کلمه امام دوازده بار آمده و با تعداد امامان شیعه یکی میباشد.

کلمه امام  یا ائمه (جمع کلمه امام ) در این آیات میباشد: ‏

 البقره ۱۲۴  التوبه ۱۲  هود ۱۷  الاسراء ۷۰  الانبیاء ۷۲  القصص ۵  الحجر ۷۹   السجدة ۲۴  یس ۱۲  القصص ۴۱  الفرقان ۷۴  الأحقاف ۱۲

کلمه شیعه یا مشتقات آن ۱۲ بار در قرآن آمده است.

کلمه العصمه (عصمت) ‏که شیعیان اعتقاد دارند که ۱۲ امام (ع) و فاطمه زهرا (س) و حضرت محمد مصطفی (ص) معصوم اند در قرآن ۱۴ بار تکرار شده است.

 در این آیات :

 النساء ۱۴۶  آل عمران ۱۰۱  النساء ۱۷۵  المائدة ۶۷  آل عمران ۱۰۳  یوسف ۳۲   یونس ۲۷  هود (دو کلمه در این آیه) ۴۳  الأحزاب ۱۷  غافر ۳۳   الممتحنة ۱۰   الحج ۷۸

کلمه الکساء ( یا همان آل عبا ) ‏در ‏قرآن کریم با تمام انواع لفظش، به نقل از أم سلمة در کتب اهل سنت (صحیحین) همسر پیامبر که تعداد آنها ‏پنج نفر که شامل نبى محمد (ص) و امام على و فاطمة الزهراء و حسن ‏و حسین علیهم السلام اجمعین؛ که پنج بار در قرآن آمده است:

البقرة ۲۳۳

البقرة ۲۵۹

المائدة ۸۹

المؤمنون ۱۴

النساء ۵

چرا در قرآن تعداد چشمه هایی که نبى موسى برای شرب قومش بوجود آورد ۱۲ چشمه بود؟

وهمچنین تعداد ۱۲ ماه (شهر) در قرآن

و کلمه الأسباط ۱۲ سبط و النقباء ۱۲ و البروج ۱۲ و الحواریین ۱۲ و کلمه توحید ( لا اله إلا الله ) ۱۲ حرف و ( محمد رسول الله ) ۱۲ حرف و ( النبی المصطفى ) ۱۲ حرف و ( الصادق الأمین ) ۱۲ حرف، همانا امامان اهل بیت ۱۲ إمامند. و ( أمیر المؤمنین ) ۱۲ حرف و ( فاطمة الزهراء ) ۱۲ حرف و ( الحسن والحسین ) ۱۲ حرف و ( الحسن المجتبى ) ۱۲ حرف و ( الحسین الشهید ) ۱۲ حرف و ( الإمام السجاد ) ۱۲ حرف و ( الإمام الباقر ) ۱۲ حرف و ( الإمام الصادق ) ۱۲ حرف و ( الإمام الکاظم ) ۱۲ حرف و ( الإمام الرضاء ) ۱۲ حرف و ( الإمام الجواد ) ۱۲ حرف و ( الإمام الهادى ) ۱۲ حرف و ( الحسن العسکرى ) ۱۲ حرف و ( القائم المهدى )  ۱۲ حرف و ( خلیفة النبیین ) ۱۲ حرف و ( و خاتم الوصیین ) ۱۲ حرف و ( و هؤلاء العترة ) ۱۲ حرف و ( سادة أهل الجنة)  ۱۲ حرف و ( محبهم مؤمن تقى ) ۱۲ حرف و ( عدوهم کافر شقى ) ۱۲ حرف.

اکنون به شگفتی آیه تطهیر دقت کنیم :

( إنما یرید الله لیذهب عنکم الرجس أهل البیت و یطهرکم تطهیرا )

این آیه دارای ۴۷ حرف میباشد، تعداد حرفهای اسامی زیر :

 

فاطمة ۵   على  ۳   حسن  ۳   حسین ۴  على ۳   محمد ۴   جعفر  ۴   موسى  ۴   على  ۳    محمد  ۴   على  ۳   حسن  ۳   محمد  ۴

 

در مجموع ۴۷ حرف.

 

 لطفاً صاحب این تحقیقات را دعا کنیم

 

 یا علی (ع) مدد


------------------

نویسنده : عبد الدائم الکحیل

www.kaheel7.com/fa

منابع:

قرآن کریم به روایت حفص از عاصم ( مصحف مدینه منوره) .

المعجم المفهرس .

(دائرة المعارف کلمات قرآن کریم – نوشته محمّد فواد عبد الباقی انتشارات دار الفکر بیروت) .

دائرة المعارف اعجاز عددی-نویسنده عبد الدائم الکحیل.

اعجاز عددی روشی جدید برای دعوت بسوی خداوند کتعال ودین مبین اسلام است دعوت با زبانی که تمامی افراد بشر از هر زبانی آنرا میفهمند . اهل ایمان آنرا به دیگران برسانند در این راستا بزرگترین دائرهالمعارف اعجاز عددی را در 614 صفحه تالیف نموده ایم ب وآنرا در سایت قرار دادهایم واین امکان را ایجاد نمودهایم که همگان براحتی آنرا دانلود نمایند


سخن برخی از بزرگان مغرب زمین درباره قرآن کریم


  لئوتولستوى

  لئوتولستوى، نویسنده معروف روسى مى‏گوید: هر کس که بخواهد سادگى و بى پیرایگى اسلام را دریابد، باید قرآن مجید را مورد مطالعه قرار دهد. در قرآن قوانین و تعلیمات حقیقى و احکام آسان و ساده براى عموم بیان شده است. آیات قرآن به خوبى بر مقام عالى اسلام و پاکى روح آورنده‏اش گواهى مى‏دهد.

 

گوته شاعر آلمانی

گوته،  شاعر و نویسنده معروف آلمانى مى‏گوید: سالیان دراز کشیشان از خدا بى خبر، ما را از پى بردن به حقایق قرآن مقدس و عظمت آورنده آن دور نگه داشتند؛ امّا هر قدر که ما قدم در جاده علم و دانش نهادیم و پرده تعصب را دریدیم، عظمت احکام مقدس قرآن، بهت و حیرت عجیبى در ما ایجاد نمود. به زودى این کتاب توصیف‏ناپذیر، محور افکار مردم جهان مى‏گردد!

آلبرت انیشتاین  

 

  آلبرت انیشتاین که نیازى به معرفى ندارد، مى‏گوید: قرآن کتاب جبر یا هندسه نیست؛ مجموعه‏اى از قوانین است که بشر را به راه صحیح، راهى که بزرگ‏ترین فلاسفه و دانشمندان دنیا از تعریف و تعیین آن عاجزند، هدایت مى‏کند.

 

ویل دورانت

  ویل دورانت، دانشمند امریکایى شرق‏شناس، مى‏گوید: در قرآن، قانون و اخلاق یکى است. رفتار دینى در قرآن، شامل رفتار دنیوى هم مى‏شود و همه امور آن از جانب خداوند و به طریق وحى آمده است. قرآن در جان‏هاى ساده عقایدى آسان و دور از ابهام پدید مى‏آورد که از رسوم و تشریفات ناروا آزاد است.

 

دکتر هانرى کُربن

دکتر هانرى کُربن، اسلام شناس معروف فرانسوى، سخن جالبى درباره قرآن دارد. وى مى‏گوید: اگر قرآن خرافى بود و از جانب خداوند نبود، هرگز جرأت نمى‏کرد که بشر را به علم و تعقل و تفکر دعوت کند. هیچ اندیشه‏اى به اندازه قرآن محمّد(ص) انسان را به دانش فرا نخوانده است تاآن جا که نزدیک به نه صد و پنجاه بار در قرآن، از علم و عقل و فکر سخن رفته است.

 

ارنست رنان

ارنست رنان، فیلسوف معروف فرانسوى مى‏گوید: در کتابخانه من هزاران جلد کتاب سیاسى ،اجتماعى، ادبى و... وجود دارد که هر کدام را بیش از یک بار نخوانده‏ام؛ اما یک جلد کتاب هست که همیشه مونس من است و هر وقت خسته مى‏شوم و مى‏خواهم درهایى از معانى و کمال به رویم باز شود، آن را مطالعه مى‏کنم. این کتاب، قرآن - کتاب آسمانى مسلمانان است.

ناپلئون بناپارت

 

  ناپلئون بناپارت، امپراطور فرانسه مى‏گوید: امیدوارم آن زمان دور نباشد که من بتوانم همه دانشمندان جهان را با یکدیگر متحد کنم تا نظامى یکنواخت، فقط براساس اصول قرآن مجید که اصالت و حقیقت دارد و مى‏تواند مردم را به سعادت برساند، ترسیم کنم. قرآن به تنهایى عهده دار سعادت بشر است

مهاتما گاندى

 

  مهاتما گاندى، رهبر فقید هند هم اعتقاد داشت: از راه آموختن علم قرآنى، هر کس به اسرار وحى و حکمت‏هاى دین، بدون داشتن هیچ خصوصیت ساختگى دیگرى پى مى‏برد. در قرآن هیچ اجبارى براى تغییر دین و مذهب انسان‏ها دیده نمى‏شود. قرآن به راحتى مى‏گوید: هیچ زور و اکراهى در دین وجود ندارد.

ژان ژاک روسو

   ژان ژاک روسو، متفکر و روان شناس مشهور فرانسوى، برداشت منحصر به فردى از قرآن دارد؛ او مى‏گوید: بعضى از مردم بعد از آن که مقدار کمى عربى یاد گرفتند، قرآن را خوانده، امّا درست درک نمى‏کنند. اگر مى‏شنیدند که محمّد(ص) با آن کلام فصیح و آهنگ رساى عربى آن را مى‏خواند، هر آینه به سجده مى‏افتادند و ندا مى‏کردند: اى محمّد عظیم! دست ما را بگیر و به محل شرف و افتخار برسان. ما به خاطر یارى تو حاضریم که جان خویش را فدا سازیم!!

پروفسور آرتور آربرى  

 

  پروفسور آرتور آربرى که یکى از مترجمان مشهور قرآن به زبان انگلیسى است، مى‏گوید: زمانى که به پایان ترجمه قرآن نزدیک مى‏شدم، سخت در پریشانى به سر مى‏بردم؛ اما قرآن آنچنان آرامش خاطرى به من مى‏بخشید که براى همیشه به خاطر خواهم داشت. من در حالى که مسلمان نیستم، قرآن را خواندم تا آن را درک کنم و به تلاوت آن گوش دادم تا مجذوب آهنگ‏هاى نافذ و مرتعش کننده‏اش شوم و تحت تأثیر آهنگش قرار گیرم و به کیفیتى که مسلمانان واقعى و نخستین داشتند، نزدیک گردم تا آن را بفهمم .

برخی دیگر از معجزات قرآن مجید

پیش بینی آلوده شدن محیط زیست

 

روم 41: « ظـَهَـرَ الـْفـَسـادُ فِـی الـْبَـرِّ وَ الـْـبَـحْـرِ بـِمـا کَـسَـبَـتْ اَیْـدی الـنـّاسِ».

«از کارهای مردم در دریا و خشکی فساد ایجاد خواهد شد».

در زبان عربی وقـتی بخواهـنـد اتـفـاق افـتـادن قـطـعی و محـتـوم کاری در آینده را بیان کنند از جمله از فعـل گذشته استفاده می کنند (که گوئی اتفاق افتاده است). به این خاطر این آیه مـسـئـلـه ای مربوط به آینده را با فعـل گذشته بیان نموده است.


نکته آیه: عملکردهای انسان در آینده (یعنی در زمان ما و آیندگان) در دریا و خشکی آلودگی ایجاد خواهد کرد:

این پیش بینی قـرآن فعلاً تحقـق پیدا کرده است. و آلودگی محیط چیزی است که هـمـه با آن آشـنـائی داریم.

پیش بینی رفتن انسان به فضا

 

عنکبوت 22:« وَ ما اَنـْـتـُمْ بـِمُـعْـجـِزیـنَ فِـی الْاَرْضِ وَ لا فِی السَّـمـاءِ».

«شما نه در زمین و نه در فضا هیچکدام نمیتوانید اراده خدا را شکست بدهید».

معنی ضمنی و تلویحی آیه این است که انسان روزی به فضا خواهد رفت و در فضا خواهد بود، که فعلاً تحقق یافته است.

پیش بینی بازگشت پیروزمندانه حضرت محمد (ص) از مدینه به مکه

 

قصص 85: « إِنَّ الّـَذِی فـَرَضَ عَـلـَیـْکَ الـْقـُرْءَانَ لـَرَادُّکَ إِلَى مَـعَـادٍ».

« آن که قرآن به تو داد ترا به مکه باز خواهد گردانید».

(مُعاد در اصل مَـعْـوَد بر وزن مَـفـْعـَل اسم زمان و مکان است بمعنی: زمان و مکان برگشت. و در معنی دوم خود از جمله به "روز رستاخیز اطلاق شده (به اعتبار اینکه زمان و مکان برگشتن به زندگی است)"، و به زادگاه اطلاق می شود (به اعتبار اینکه انسان هر جا برود نهایتاً به آن برمی گردد). و در آیه به مکه اطلاق شده که زادگاه محمد بوده است).

محمد (ص) به دلایلی که می دانیم مجبور شده بود که مکه را ترک کند. آیه به وی وعده می دهد که وی به مکه باز خواهد گردید. همه قرآن و اسلام در گرو این آیه گذاشته شده بوده است. اگر محمد پیش از برگشتن به مکه فوت می کرد و یا هیچگاه پیروز نمی شد و نمی توانست وارد مکه بشود، در آنصورت همه دین وی می سوخت. چون برای پیروان وی روشن می شد که اگر این قرآن حرف خدا می بود، خدا منطقاً می بایست می دانست که محمد به مکه برمی گردد یا نه.

و روشن است که کسیکه یک دینی درست می کند، اینقدر می فهمد که شاید فردا پس فردا فوت کند و هیچگاه به مکه برنگردد، و دروغ بودنِ وحی بودنِ قرآن برای مردم روشن می شود.

روشن است که این آیه حرف کسی غیر از خدا نمی تواند باشد.

  

بدن فرعون

 

یونس 90 ـــ 92: « وَجَاوَزْنَا بِبَنِی إِسْرَائِیلَ الْبَحْرَ فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ وَجُنُودُهُ بَغْیًا وَعَدْوًا حَتَّى إِذَا أَدْرَکَهُ الْغَرَقُ قَالَ: آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلَهَ إِلَّا الَّذِی آمَنَتْ بِهِ بَنُو إِسْرَائِیلَ وَأَنَا مِنَ الْمُسْلِمِینَ ــــ آلآنَ! وَقَدْ عَصَیْتَ قَبْلُ وَکُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ ــــ فَالْیَوْمَ نُنَجِّیکَ بِبَدَنِکَ لِتَکُونَ لِمَنْ خَلْفَکَ آیَةً وَ إِنَّ کَثِیرًا مِنَ النَّاسِ عَنْ آیَاتِنَا لَغَافِلُونَ».

« و بنی اسرائیل را از دریا عبور دادیم. فرعون و سپاهیان وی بیدرنگ مسلحانه و فراتر از حد خود آنها را دنبال کردند، تا وقتی که داشت غرق میشد گفت: ایمان آوردم به اینکه خدائی غیر از خدائیکه بنی اسرائیل (فرزندان یعقوب) به او ایمان اوردند وجود ندارد و همیشه مسلمان خواهم بود ـــ حالا! در حالیکه تا پیش از این از سپردن بنی اسرائیل سرباز زدی و همیشه نیز مفسد بودی ـــ امروز فقط بدن تو را نجات میدهیم تا برای افراد پس از خودت درسی باشد. هر چند خیلی از مردم از آیات ما غافلند».

واژه فرعون در لغت بمعنی: ساختمان باشکوه است. بعد به فرمانروایان مصر اطلاق شده، که اشاره ضمنی و تلویحی بوده به ساختمانهای بلند بالا و باشکوه آنها. تصویری که میبینیم تصویرهمان فرعونی است که در زمان موسی بوده و از سپردن بنی اسرائیل به موسی سرپیچی کرده و موسی و همراهانش را تعقیب کرده و در دریا غرق شده. او رامسز دوم نام داشته است. پس از غرق شدن افراد باقیمانده دستگاه فرعون که با وی در تعقیب موسی نبوده اند او را از آب گرفته و مومیائی میکنند، و امروزه در معرض تماشای جهانیان است. چیزی که 1400 سال پیش قرآن آن را پیش بینی کرده است.

پیش بینی بد دهنی ها علیه مسلمانان

 

آل عمران 186:

«... وَ لـَتـَسْـمَـعُـنَّ مِـنَ الـَّـذِیـنَ أُوتـُوا الْـکـِتـَابَ مِـنْ قـَبـْلـِکـُـمْ وَمِـنَ الـَّذِیـنَ أَشْــرَکـُـوا أَذًى کـَـثِـیـرًا. وَ إِنْ تـَصْـبـِرُوا وَ تـَـتـَّـقـُوا فَـإِنَّ ذَلِـکَ مِـنْ عَـزْمِ الاُمـُورِ ».

« و از کسانیکه پیش از شما به آنها کتاب داده شد و از مشرکین بد دهنی های زیادی را خواهید شنید. اگر افراد استواری باشید و رهنمودهای دین را بکار گیرید این یکی از آن مسائل سختی خواهد بود که خواهید دید».

آیه پیش بینی می کند که مسلمانان از یهودیان، مسیحیان و ماتریالیستها بد دهنی های زیادی را خواهند شنید. امروز با وجود اینکه 1400 سال از این آیه گذشته، و در این دوران انسان خیلی پیشرفتهای چشمگیر در زمینه های مختلف داشته، و خیلی چیزها عوض شده، و همه شعار آزادی اندیشه و احترام به اندیشه و تغییر و تحول و غیره می دهند، ولی بد دهنی های این تیپ افراد چنانکه آیه پیش بینی کرده همچنان به قوت خود باقی است و این پیش بینی قرآن درست درآمده است. در کشورهائی که هر کسی می تواند هر چه خواست بگوید و هر چه خواست بنویسد، بد دهنی های این تیپ افراد خیلی زیاد است. مثلاً در کشور سوئد که رادیوهای محلی زیاد است و ماتریالیست ها برنامه دارند، وقتی از اسلام حرفی می زنند، تهمت و ناسزا و واژه های خاص فرهنگ خودشان، خیلی زیاد می گویند.


https://s8.picofile.com/file/8313026326/%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB_%D9%82%D8%B1%D8%A2%D9%86.jpg

آفرینش انسان از خاک

 

  وجود مواد سازنده بدن انسان در ستارگان و آفرینش انسان از خاک


دانشمندان به تازگی به این نتایج رسیده اند که تمام عناصر سازنده بدن انسان در قلب ستارگان تشکیل شده.و حیات در سیارات با ستارگان نسبت مستقیم دارد که برای مطالعه بیشتر می توانید به این لینک و این لینک مراجعه فرمایید.

اما در مورد شکل گیری ستارگان نیز هرکسی مطالعاتی در زمینه ستاره شناسی دارد می داند که ستارگان در فضا به وسیله گازها و گرد و غبارشکل می گیرند.(منبع در ویکی پدیای فارسی(

یعنی ستارگان که دانشمندان معتقد هستند که عناصر سازنده اصلی بدن انسان در آنها شکل گرفته نیز از گرد و غبار ساخته شده است.و گرد و غباری که مسئول شکل دهی ستارگان هستند مسئول تولید تمام عناصر بدن ما و فلزات زمین و کره زمین که بنا به عقیده دانشمندان از خورشید جدا شده است هستند.

تصویر بالا مربوط به شکل گیری ستاره ها در ناحیه S106 است که در چند هزار سال نوری از ما واقع شده است. ستاره های جوان به رنگ آبی هستند و گرد و غباری که به آنها شکل می دهد در تصویر مشهود می باشند.این تصویر توسط تلسکوپ فضایی هابل ناسا گرفته شده است.

 در آیات مختلفی از قرآن به این موضوع اشاره شده است:

در سوره مومنون آیه 12 نوشته شده است که :

وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن سُلَالَةٍ مِّن طِینٍ ﴿۱۲﴾

و به یقین انسان را از عصاره‏اى از گل آفریدیم

در سوره سجده آیه 7 نوشته شده است:

الَّذِی أَحْسَنَ کُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ وَبَدَأَ خَلْقَ الْإِنسَانِ مِن طِینٍ ﴿۷﴾

و همان کسی است که هر چه را آفرید نیکو آفرید، و آغاز آفرینش انسان را از گل قرار داد.

در سوره روم آیه 20 نوشته شده است که :

وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَکُم مِّن تُرَابٍ ثُمَّ إِذَا أَنتُم بَشَرٌ تَنتَشِرُو

از نشانه‏های او این است که شما را از خاک آفرید، سپس انسانهائی شدید و در روی زمین انتشار یافتید.

همانطوری که بطور دقیق تر در آیه 7 سجده اشاره شده است آغاز آفرینش از گل یا خاک بوده است.همچنین کلمه طِینٍ بطور دقیق تر به معنی خاک یا خاک رس است. و تنها به معنی گل نمی دهد.از دیدگاه علمی نیز خاک رس شامل مواد معدنی و فلزاتی است که در هسته ستارگان سنگین شکل می گیرند.

اشاره قرآن به نبود حس گرهای گرمایی در معده

 

معده بخشی از بدن است که وظیفه اصلی آن هضم غذا است و دارای یک نوع اسید است که به اسید معده معروف است و به هضم بیشتر غذا کمک می کند.معده دارای بخش های مختلفی از جمله سلول های پوششی و مخاط و کیموس می باشد که در تصویر زیر بخش های مختلف آناتومی معده به تصویر کشیده شده است:

 

نکته جالب این است که اگر شما به هر کتابی در باره آناتومی معده مراجعه کنید به هیچ مطلبی در رابطه با وجود اعصاب گرمایی در معده دست نمی یابید.در کتاب زیست شناسی سوم دبیرستان نیز در مورد گیرنده های گرمایی این مساله ذکر شده است که محل گیرنده های گرمایی عموما در پوست انسان است.آزمایش تجربی این مورد را نیز می توانید هنگام نوشیدن چای داغ تجربه نمایید.

از لحاظ پزشکی نیز اگر معده مانند پوست انسان بود و دارای مخاط نبود به مرور زمان توسط اسید معده از بین می رفت.

در سوره محمد آیه 15 نوشته شده است:

مثل بهشتى که به پرهیزگاران وعده داده شده [چون باغى است که] در آن نهرهایى است از آبى که [رنگ و بو و طعمش] برنگشته و جویهایى از شیرى که مزه‏اش دگرگون نشود و رودهایى از باده‏اى که براى نوشندگان لذتى است و جویبارهایى از انگبین ناب و در آنجا از هر گونه میوه براى آنان [فراهم] است و [از همه بالاتر] آمرزش پروردگار آنهاست [آیا چنین کسى در چنین باغى دل‏انگیز] مانند کسى است که جاودانه در آتش است و آبى جوشان به خوردشان داده مى‏شود (تا) روده‏هایشان را از هم فرو پاشد (۱۵)

نکته این آیه این است که روده بعد از معده قرار دارد و مواد از معده باید بعد از هضم وارد روده بشوند و خداوند در این آیه اشاره ای به سوختن معده به جهنمیان نمی کند و اشاره می کند که بعد از خوردن آب جوش روده های جهنمیان از هم فرو می پاشد.در صورتی که روده دارای حس گرهای بسیار قوی است و سوزش ناشی از گرما را نیز احساس می کند.

نقاط اعصاب بینایی و شنوایی در مغز

 

در صورتی که با آناتومی مغز انسان آشنایی داشته باشید احتمالا این نقطه را باید بدانید که نقاط عصب بینایی در مغز انسان بیش از دو نقطه است در حالی که نقاط عصب شنوایی در مغز انسان تنها در یک نقطه قرار دارد که در تصاویر بالا به ترتیب می توانید نقاط عصب شنوایی و عصب بینایی را در مغز مشاهده بنمایید که تصور اول مربوط به محل عصب شنوایی در مغز است و تصویر دوم مربوط به عصب های بینایی در مغز است.


 

در سوره سجده آیه 9 این مساله بصورت ماهرانه ای جاسازی شده است:

ثُمَّ سَوَّاهُ وَنَفَخَ فِیهِ مِن رُّوحِهِ وَجَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ قَلِیلًا مَّا تَشْکُرُونَ ﴿۹﴾

 

در این آیه از السَّمْعَ بعنوان شنوایی یک بار نام برده شده در صورتی که از بینایی بعنوان وَالْأَبْصَارَ که به معنی بینایی هاست نام برده شده اس

اشاره قرآن به نحوه رشد جنین

 

در زمان های قدیم تصور می شد که کل جنین در درون اسپرم قرار دارد و رحم زنان تنها جایی برای رشد جنین است و هیچ نقشی در جنین یا جنسیت جنین ندارد.در آن دوران تا اوایل قرن 19 علم جنین شناسی بسیار محدود بود و همچنین تصور می شد مردان در تعین جنسیت نقش دارند.

درسال 1775 یک دانشمند ایتالیایی به نام spalanzany اعلام کرد از طرف مرد و زن یک چیز مشترک نطفه را تشکیل می دهد. در سال 1783 فردی به نامvonbenedeh این مساله را اثبات کرد در سال 1909 اعلام شد که مخلوط شدن کروموزوم ها باعث ایجاد نطفه می شود.

امروزه ما می دانیم که جنین آمیخته ای از اسپرم مردان و تخمک زنان است و ژنها نیز بطور مشترک به فرزندان منتقل می شوند.

تصویر بالا متعلق به یکی از کتابهای جنین شناسی ارسطو است که کل جنین در درون اسپرم تعبیه شده است.

 

این در حالی است که 1400 سال قبل قرآن کریم در آیات متعددی به این مساله که منی خود به تنهایی یک آب بی مقدار است اشاره کرده است.

مثلا در آیه 8 سوره سجده به بی ارزش بودن منی به تنهای اشاره شده است:

ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِن سُلَالَةٍ مِّن مَّاء مَّهِینٍ ﴿۸﴾

سپس [تداوم] نسل او را از چکیده آبى پست مقرر فرمود  ﴿۸﴾

در سوره ی انسان آیه ی 2 نیز به آمیخته بودن نطفه انسان اشاره می کند.

إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن نُّطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَّبْتَلِیهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِیعًا بَصِیرًا

ما انسان را از نطفه مختلطى آفریدیم و او را مىآزماییم بدین جهت او را شنوا و بینا قرار دادیم.

یا در سوره طارق به خاصیت جهنده بودن اسپرم که بعد از انزال حرکت می کند و خود را به تخمک می رساند اشاره شده است:

پس انسان باید بنگرد که از چه آفریده شده است (۵)از آب جهنده‏اى خلق شده (۶)

در سوره نحل آیه 4 نیز به مضوع آمیخته بودن نطفه اشاره شده است:

خَلَقَ الإِنسَانَ مِن نُّطْفَةٍ فَإِذَا هُوَ خَصِیمٌ مُّبِینٌ ﴿۴﴾

انسان را از نطفه‏اى آفریده است آنگاه ستیزه‏جویى آشکار است (۴)

همه این آیات در زمانی نازل شده که علم جنین شناسی در سطح بسیار مبتدی قرار داشت و بزرگترین دانشمند آن دوران نیز از ساختار دقیق اسپرم آگاهی نداشت.



آهن منشا فرازمینی دارد :

فلزات سنگین جهان درون هسته ستارگان بزرگ تولید می شوند و منظومه شمسی ساختار مناسب برای تولید فلز آهن را ندارد و فقط ستارگانی که دمای آنها به چندصد میلیون درجه می رسد می تواند آهن تولید کند در این ستاره ها وقتی مقدار معینی رسید ستارگان نمی توانند آن را در خود جای دهند و منفجر می شوند این حالت مرحله تولید نواختر نام دارد در تتیجه این انفجار شهابسنگهایی که حاوی آهن هستند در جهان پراکنده می شوند و از آنجایی که آهن در زمین تولید نمی شود نشان دهنده این است که آهن توسط شهابسنگ ها به زمین حمل شده است در قرآن کریم در سوره حدید آیه 25 نوشته شده است که:

لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَیِّنَاتِ وَأَنزَلْنَا مَعَهُمُ الْکِتَابَ وَالْمِیزَانَ لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ ۖ وَأَنزَلْنَا الْحَدِیدَ فِیهِ بَأْسٌ شَدِیدٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَلِیَعْلَمَ اللَّهُ مَن یَنصُرُهُ وَرُسُلَهُ بِالْغَیْبِ ۚ إِنَّ اللَّهَ قَوِیٌّ عَزِیزٌ [٥٧:٢٥]

همانا ما پیامبران خود را با دلایل روشن فرستادیم و با آنان کتاب و ترازو [ی تشخیص حق از باطل] نازل کردیم تا مردم به عدالت بر خیزند، و آهن را که در آن برای مردم قوت و نیرویی سخت و سودهایی است، فرود آوردیم و تا خدا مشخص بدارد چه کسانی او و پیامبرانش را در غیاب پیامبران یاری می دهند؛ یقیناً خدا نیرومند و توانای شکست ناپذیر است. 


ایرادی که به این مطلب گرفته می شود این است که گفته می شود که هسته داخلی زمین از جنس آهن است نکته ی قابل توجه این است که هیچ کس تا کنون به هسته زمین راه نیافته است که جنس آن را مشخص کند زیرا دمای آن بسیار زیاد است و اگر هم جنس هسته از آهن باشد از زمانی که زمین بصورت یک کره داغ بود و از یک ستاره جداشده بود در آن تشکیل یافته است و آهنی که در پوسته زمین است و امروزه استخراج می شود توسط شهابسنگ ها به کره زمین حمل شده است.

در سایت های مختلف ضد اسلامی این مساله به شدت تکذیب می شود ولی تمام سایت های علمی این مساله را تایید می کنند:


آهن فراوان‌ترین عنصر در غول‌های قرمز است، و فراوان‌ترین فلز در شهاب‌سنگ‌ها و در هستهٔ فلزی متراکم در سیاراتی مثل زمین است.

 تلوزیون دیسکاوری نیز در ویدئویی که در سال 2011در باره منشا آهن نشان داد به این مساله اشاره کرد که :خورشید دارای دمای سطح از 6،000 درجه سانتی گراد و دمای هسته در حدود 20 میلیون درجه است.و این دما نیز حتی برای تشکیل آهن کافی نیست و صد در صد آهن منشا فرازمینی دارد.

http://www.youtube.com/watch?v=-q2jmbdTQes

نکته 

نکته قابل توجه دیگر در مورد این آیه این است که : آیه ای که در آن از آهن سخن گفته شده آیه ی 25 ام است حدید سوره ی 57 قرآن است و وزن اتمی آهن 57 است!وعدد اتمی آن 26 است و شماره ی آیه ی آهن با احتساب بسم الله نیز 26 است! جمع حروف ابجد آیه نیز 26 است که عدد اتمی آهن 26 است.

یک پژوهشگر هلندی غیر مسلمان چندی پیش تحقیقی در دانشگاه آمستردام انجام داد و به این نتیجه رسید که ذکرکلمه ی جلاله الله و تکرار آن ونیز صدای این لفظ، موجب آرامش روحی می شود واسترس و نگرانی را ازبدن انسان دور می کند و نیز به تنفس انسان نظم و ترتیب می دهد

خداهم که درقرآن میفرماید( الا به ذکر الله تطمئن القلوب)


https://s8.picofile.com/file/8313350000/%D9%85%D8%B9%D8%AC%D8%B2%D9%87_%D9%82%D8%B1%D8%A2%D9%86.jpg


معجزات علمی قرآن

 

منشا آب زمین از دیدگاه قرآن

دانشمندان در مورد منشا آب زمین نظرات بسیار مختلفی دارند ولی دانشمندان قبول دارند که آب اقیانوس های زمین 4.5 میلیارد سال قبل شکل گرفته و با توجه به اینکه در آن زمان زمین یک سیاره جدا شده از خورشید و داغ بود احتمالا آب نمی توانسته در آن شکل بگیرد و فورا بخار می شد.و بخشی یا بخش زیادی از آب زمین به وسیله میلیاردها دنباله دار از فضا به زمین حمل شده است و اقیانوس های زمین را پر نموده است.

مشاهدات دنباله دار هارتلی ۲ نیز این موضوع را تایید می کند که دنباله دارها منشا آب زمین هستند.این نظریه که منشا آب زمین در فضا است و توسط دنباله دارها به زمین حمل شده است با توجه به نبود شواهد و فرضیه های دیگر اکنون در میان اکثر دانشمندان پذیرفته شده است.

 قرآن کریم نیز دقیقا در آیه 18 سوره مومنون به این مساله اشاره می کند :

وَأَنزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً بِقَدَرٍ فَأَسْکَنَّاهُ فِی الْأَرْضِ وَإِنَّا عَلَى ذَهَابٍ بِهِ لَقَادِرُونَ ﴿۱۸﴾

و از آسمان آبى به اندازه فرو فرستادیم و آن را در زمین جاى دادیم، و ما به از بین بردن آن تواناییم‏.

و همانطور که می دانید و در آیه قید شده است بعد از آمدن آب از آسمان[به وسیله دنباله دارها]بنا به نوشته صریح قرآن آب در اقیانوس ها جای گرفت و همانگونه که در ادامه آیه قید شده است اگر زمین ب مقداری از مسیر گردش خود خارج شود و به خورشید نزدیک شود تمامی آبهای ان بخار می شود.

 حرکت انتفالی زمین در قران


کره زمین دارای دو نوع حرکت است که حرکت نوع اول حرکت انتقالی است که حرکت زمین به دور خورشید است و حرکت نوع دوم حرکت وضعی زمین است که حرکت زمین هر 24 ساعت به دور خودش است.حرکت وضعی زمین باعث به وجود آمدن شب و روز می شود زیرا اگر حرکت وضعی زمین وجود نداشت همیشه یک طرف زمین به طرف خورشید بود و نوعی حالت قفل شدگی که بین ماه و زمین به وجود امده است بین خورشید و زمین به وجود می آمد در نتیجه یک طرف زمین همیشه شب و یک طرف زمین همیشه روز بود.برای درک بیشتر حرکت وضعی و انتقالی می توانید تصاویر زیر را برسی کنید.

  در دانشنامه رشد در باره اولین آزمایش روی حرکت وضعی زمین انجام شد که منجر به اثبات آن شدنوشته شده است که :

ژ.ب.ل فوکو فیزیکدان فرانسوی در سال 1851 آزمایشی انجام داد که هدف آن بررسی دوران زمین بود. تنها وسیله لازم برای این آزمایش یک آونگ است که از گلوله‌ای سربی و تک سیمی برای آویختن تشکیل شده است. برای اندازه‌گیری دقیق ، سیم باید بلند باشد و گلوله سربی و سنگین باشد و آونگ از نقطه‌ای ثابت و محکم آویخته شده باشد. آونگی که به آزادی نوسان می‌کند صفحه نوسانش را حفظ می‌کند.

حال قصد داریم به برسی تطبیقی آیات قرآن در باره حرکت وضعی زمین بپردازیم:

در آیه 44 از سوره 24 قرآن نوشته شده است که :

یُقَلِّبُ اللَّهُ اللَّیْلَ وَالنَّهَارَ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَعِبْرَةً لِّأُوْلِی الْأَبْصَارِ ﴿۴۴﴾

خداوند شب و روز را مى‏گرداند [و پیاپى مى‏آورد] بى‏گمان در این امر مایه عبرتى براى دیده‏وران است‏.

نکته عددی این آیه این است که این آیه در سوره 24 از سوره قرآن که به نام نور نیز هست قرار دارد و مدت زمان چرخش زمین به دور خودش 24 ساعت است.ولی در مورد معانی آن نیز تعبیر های مختلفی دارد که در ترجمه مکارم از کلمه یُقَلِّبُ بعنوان گرداندن استفاده شده است که اگر این کلمه را به فارسی یا انگلیسی باز گردانید معنی گرداندن یا به انگلیسی Stir یعنی چرخیدن نیز می دهد.که دقیقا به مساله چرخش زمین اشاره می کند و در این آیه خداوند نیز از کلمه شب و روز قبل از گردیدن نام برده شده که بی شک به مساله حرکت انتقالی زمین که باعث شب و روز می شود اشاره می کند.

همچنین در سوره زمر آیه 5 نیز نوشته شده است که :

خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ یُکَوِّرُ اللَّیْلَ عَلَى النَّهَارِ وَیُکَوِّرُ النَّهَارَ عَلَى اللَّیْلِ وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ کُلٌّ یَجْرِی لِأَجَلٍ مُسَمًّى أَلَا هُوَ الْعَزِیزُ الْغَفَّارُ ﴿۵﴾

آسمانها و زمین را به حق آفرید شب را به روز درمى‏پیچد و روز را به شب درمى‏پیچد و آفتاب و ماه را تسخیر کرد هر کدام تا مدتى معین روانند آگاه باش که او همان شکست‏ناپذیر آمرزنده است (۵)

در این آیه نیز از کلمه در هم پیچیدن شب و روز می شود که پیچیدن یا چرخیدن همه گی حرکت های دایره ای شکل هستند که بی شک به مساله چرخش زمین به دور خودش اشاره می کند.

در مورد آزمایش فیزیکدان فرانسوی که منجر به کشف حرکت انتقالی زمین شد در سوره الزخرف آیه 10 نوشته شده است:

الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ الْأَرْضَ مَهْدًا وَجَعَلَ لَکُمْ فِیهَا سُبُلًا لَّعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ ﴿۱۰﴾

همان کسى که این زمین را براى شما گهواره‏اى گردانید و براى شما در آن راهها نهاد باشد که راه یابید

همانطور که می دانید گهواره های قدیمی نیز دارای یک نوع حرکت قوسی شکل یا آونگی بوده اند و آونگ و گهواره شکل و حرکتی کاملا مشابه هم داند و این دانشمند فرانسوی با ا�%

فرازهایی از سخنان صوفیان و عرفا پارسایان و حکیمان بخش اول

 



فرازهایی از سخنان صوفیان و عرفا


بنام نامی خالق هستی بخش 
قصه از اینجا شروع میشود ..

1-شریعت  : یعنی از روزی که حضرت ادم خلق شد خداوند به ایشان احکامی آموخت مانند اینکه دروغ  نگو و دزدی نکن و غیره..پس قدمت شریعت به خلقت انسان میرسد

و شریعت فقط در دین اسلام معنا پیدا نمیکند ..کلا احکام اخلاقی و عبادی همه ادیان را شریعت میگویند ..

 2-طریقت: یعنی عمل کردن به شریعت تا رسیدن به معرفت حق...

 ما در هر مذهب و آئینی که باشیم چه بودا چه هندو چه مسیح و چه مسلمان اگر آشنا با شریعت نباشیم چگونه میخواهیم به معرفت دست پیدا کنیم ؟؟؟ پس بقدر احتیاج باید شریعت را فرا گرفت .
3-حقیقت : رسیدن از کثرت به وحدت ...یعنی زمانیکه تو در درخت و ماه و ستاره و حیوان و انسان و در همه چیز ها و در همه ادیان جلوه انوار حق ببینی..آنجاست که محبتی عظیم برای همه چیز هستی در وجودت حس میکنی...

  خوب مولانا مسلمان زاده شد ..از ابتدا شروع کرد ..یعنی سالها با شریعت آشنا شد و امام جماعت هم بود مدرس مدرسه علمیه پدرش نیز بود ، ولی بعد روزی شمس را ملاقات کرد تا طریقت را به او بیاموزد و سالیان سال آموزش دید تا به حقیقت رسید ...

 زمانیکه به حقیقت رسید مولانائی امروزی که ما می شناسیم جلوه گر شد که دیگر فارغ از هر دین و آئینی گشته بود چون خود انوار حق گشته بود .....

انواع عرفان :

4- دونوع عرفان است ..یکی نظری یعنی تو می نشینی و کتابهای عارفان را میخوانی و یا میروی و در مورد زندگی و افکارشان تحقیق میکنی و نوشته هایشان را تصحیح میکنی و بعد استاد میشوی و درس میدهی.پس وظیفه تو این است که نقل قول کنی...

چون راهشان را تجربه نکردی از اظهار نظر شخصی بپرهیزی .....

 و یکی عرفان عملی ..همچون زندگی عطار..یعنی کارو بار را ول میکنی و بدنبال پیری مبروی و آموزش میبینی و این سالیان سال طول میکشد تا تو چشیده باشی و رفته باشی راه عارفان را و این تازه مرحله طریقت است و بسیاری از عرفا به حقیقت نمیرسند و بستگی به مشیت معبود دارد ...

5- قدم گذاشتن در طریقت مرد میدان می خواهد....

"منظور از مرد"شخص و نفس و تن است فرق نمیکند زن باشد یا مرد "

گر مرد رهی میان خون باید رفت

از پای فتاده سرمگون باید رفت

تو پای در راه نه و هیچ مپرس

خود ره بگویدت که چون باید رفت


6- متاسفانه بسیاری با خواندن چند جلد کتاب خود را عارف پنداشته و در زمینه عرفان نظری دکان ها باز کرده و به زعم خود تفسیر میکنند مولانا را..حافظ را ...بایزید و عرفا را...

هر کسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست احوال من

7- هر کس آزاد است هر گونه که خواست بیاندیشد ..

اما اینکه دکان و خانقاه و کلاسی باز کند و بگوید بیائید و از راه من پیروی کنید و به اسلام توهین کند و مولانا را ارزان بفروشد ..و با زبان شیرینشان همچون روباه ،عزیزانی که طالب آشنا شدن با زندگی عارفان هستند را گمراه کنند ، اینجاست که باید دستشان را و جهلشان را بر دیگران روشن کرد.....

 8- همیشه باید مراقب بود که ایمانمان را کسی ندزدد ...

چون دقیقا شیطان همینگونه در انسان رسوخ میکند ....

نکته ایی که در انتها که باید به آن توجه کرد 

بعضی از ما دوست تر داریم که حرفهای عجیب و غریب و سخنان "محال" را بشنویم و باورکنیم. و علت آنست که نفس طالب است از وظایف اصلی خویش شانه خالی کند و آن سخنان را سند راحت طلبی خویش گرداند. و یکی از علل گرایش به طامات و خرافات ریشه در همین راحت طلبی و صفت گریز از وظایف است.

هر چند عمل به تکالیف انسانی طبیعتا سخت تر است ولی اگر کسی همتی بکار آورد و از بایدها نگریزد در عمل طولی نکشد که در مدارحلاوت و آرامش روحی و هئیت کامل انسانی قرار گیرد.

یکی از وظایف ما بستن مفر و گریزگاههای نفس است و این ، در اینجا عمل از روی اخلاص به دستورات راه حقیقت است. و البته هر کس با اندکی توجه وظایف وتکالیف خود را می داند. کسی که  پایبند شریعت است آیا تکالیف خود را نمی داند؟ کسی که سالک طریق است وظایف خویش را نمی شناسد؟

یقین که می داند !

اما چون تحت تاثیر اراده نفس قرار می گیریم،  نفس از روی کاهلی و تنبلی و سفاهت دنبال گریزگاه و فرار از مسئولیت هاست. در این راستا علاقه به خرافات و طامات و شره به شنیدن سخنان قابل تاویل فزونی می گیرد که نتیجه ای جز هدر دادن عمر گرامی نیست.

لابد شنیده ای که از عارفی دعوت کردند تا در مجلسی که حدیث و قول از حضرت رسول (ص) می شنیدند ، حاضر شود. قبول نکرد ، و در مقابل سوال آنها توضیح داد که چهل سال پیش از حضرت سخنی شنیده ام و بدان مشغولم ، تا آن را در عمل نیارم بسخنی دیگر حاجت نیست. آن حدیث این بود؛

ترک کن هرآنچه را که در آن خیری نیست.

 همیشه در پناه خدا باشید و راهتان نور باران باد...   


تصوف چیست ؟

تصوف ، دانشی ست که در آن ، از یگانگی ذات پروردگار، سخن می رود و به نام ها و صفاتش و همه آن چه که به او مربوط است ، نایل می گرداند از این رو، موضوع تصوف ، ذات پروردگاری و صفت های ازلی و سرمدی اوست . 

مسائلی که تصوف از آن ها سخن می گوید، چگونگی صدور کثرت از خدا و بازگشت همه آن ها به اوست و نیز بیان مظاهر نام های الهی و صفت های ربانی او و چگونگی بازگشت (اهل الله ) به خداست و نیز چگونگی (سلوک ) و (مجاهده ) و ریاضت های آنان است و همچنین از نتیجه هر یک از اعمال و ذکرها در دنیا و آخرت به همان سان که در (نفس امر) است سخن می گوید . 

مبادی تصوف ، شناخت حد و غایت و اصطلاحات صوفیانست که در میان آنان رواج دارد . 

 عوالم کلی ، به دو عالم منحصر می شود: یکی ، (عالم خلق )، که با یکی از حواس پنجگانه ظاهری حس می شود و دیگری ، (عالم امر) است ، که به حس در نمی آید . همچون (روح ) و (عقل ) و پروردگار فرموده است : (الا له الخق و الامر تبارک الله رب العالمین )

و بسا! که از این دو (عالم ) به (عالم ملک و ملکوت ) و (عالم شهادت و غیب ) و (ظاهر و باطن ) و (بر و بحر) و عباراتی جز این ها تعبیر شود . و آدمی ، موجودی ست جامع ، میان این دو عالم . چه ، تن او، نمومه ای از عالم خلق است و روحش از عالم امر . خدای تعالی فرموده است : (یسئلونک عن الروح قل : الروح من امر ربی )

و روح آدمی ، پیش از هستی دیگر آفریدگان ، در دریای حقیقت پروردگاری شناور بود، و از عنایت ازلی که حامل آن بود، برخورداری داشت . خدای تعالی می فرماید: (و لقد کرمنابنی آدم و حملناهم فی البر والبحر)

سپس ، این روح ، در تن ، به امانت سپرده شد، تا کسب کمال کند و برخی آمادگی ها تدارک بیند که بی آن ، ممکن نبود، تا بدان برسد . آنگاه به اصل خود باز می آید و در منشاء خویش شناور می شود، و به دریای حقیقت می رسد . در حالی که آماده پذیرش فیض های جلال و جمال الهی و اشراق سر مدی شده باشد . 

سخن  عارفان و پارسایان 

عارفی گفته است : آن که به هنگام نعمت ، به منعم بنگرد، و به هنگام بلا، به بلا دهنده نظر کند، و در همه حالات ، جمال حق را نظاره کند، و به محبوب مطلق توجه داشته باشد، در عالی ترین مراتب سعادت است و آن که به عکس این باشد، در پایین ترین درکات بدبختی ست . و چنین کسی ، به هنگام نعمت ، بر نیست شدن آن ترسانست و به هنگام سختی ، در 

آزار آنست . 

 

انواع مراتب ذکر در مسیر سالک

آنچه که اکنون گفته می شود مراتب هفتگانه اذکار قلبی است و با تذکر این که رموز اذکار فاش نمی گردد و این توضیحات به جهت آشنایی با کلیات مراتب و کمک به درک عمیق تر و سریع تر سالکین است:

ذکر اول: ذکر آفاق و انفس

ذکر دوم: ذکر حیات

ذکر سوم: ذکر سر

ذکر چهارم: ذکر دل – معرفت

ذکر پنجم: ذکر روح – محبت

ذکر ششم: ذکر صبر – تسلیم

ذکر هفتم: ذکر وجود – فنا

ذکر آفاق و انفس، اولین مرتبه از اذکار قلبی سالک است که معمولا در لحظه ی تشرف از دم سبحانی پیر به قلب سالک القاء می گردد. این ذکر بطور کل دارای بار معنایی این جهانی و آن جهانی است و بیشتر برای دنیای سالک است تا ماورای جسم او. سالک بتدریج با دوام در این ذکر به انعطاف طبع می رسد . به این معنا که طبیعت سخت سالک با ذکر آفاق و انفس به نرمش در آمده بطور نسبی رام گشته تا برای خلاصی ذره، ذره از خویش و پذیرش تحولات غیرقابل پیش بینی آماده گردد. در پایان این مرحله سالک با زخم های روح خویش که از طبعش نشأت می گیرد آشنا گشته و برای احیای دوباره آماده می گردد. نقش بسیار مهم این ذکر در پیشبرد روحی سالک غیر قابل کتمان است.
ذکر حیات، دومین مرتبه از اذکار قلبی سالک است که پس از اعلام پیر از دم سبحانی ایشان به قلب سالک القاء می گردد. از حساس ترین و پر طغیان ترین مراتب اذکار قلبی، ذکر حیات است. بدین دلیل که سالک از آفاق و انفس به در رفته وارد مراحل حیات روح گشته و در نتیجه شکل سلوک سالک پس از القاء این ذکر به قلب او تغییر می یابد. به گونه ای که دگرگونی های بیرونی و درونی، ملموس و برجسته می گردند و طبع سالک شروع به ترک دلبستگی ها و وابستگی های مجازی خویش می کند. دورانی دردناک و در انتها گوارا، که مرگ ها و زایش های پی در پی روحی بسیار در خود دارد. که بطور حتم در این مرتبه از ذکر باید رخ دهد تا سالک مراحل حیات خویش را پشت سر گذاشته و برای ورود به مراحل سر آماده گردد. آزمونهای این مرتبه تکان دهنده، زیر و رو کننده و ناگزیر هستند.
پس از کامل گشتن حیات روح، ذکر سِر، از دم سبحانی پیر به قلب سالک القاء می گردد. سالک در ذکر سِر، آماده برای درک ماورای حجاب و پذیرش معنی به جای طبع است. مرحله ای که تاریکی های درون سالک به روشنی بدل می گردد و حجابهای او به او شناسانده و قابلیت های روح رخ می نماید. سالک در این مرتبه از ذکر به درستی می داند گره های روحی او در کجاست و چه پرده هایی را باید در خود کنار بزند. قراین روحی مرتبه ی سوم ذکر، نرمش و خاموشی را به وجود می بخشد. سالکین صاحب ذکر سِر، وجودی مرموز و غیرقابل درک دارند و این به جهت گشایش رفته رفته ی دریچه های درونی آنان به سمت اسرار وجودی پیر است. ذکر سِر، زمینه و مقدمه ی بینایی و ادراک از راه دل است.
چهارمین مرتبه ی اذکار قلبی ذکر دل است. این ذکر گاه به شکل زبانی و گاه باطنی به روح سالک القاء می گردد. یعنی ذکر دل را گاه سالک از زبان مبارک پیر دریافت می دارد و گاه از راه باطن به آن دست می یابد. ذکر دل، پایه و اساس رسیدن به معرفت وجود است. در این مرتبه سالک شعور و بینایی از راه دل را بدست می آورد و نسبت به معانی قابل درک این مرحله که از وجود مراد در وجود او به جوشش در می آید آگاه می گردد. حال جذبه ی باطنی در ذکر دل و گاه در ذکر بعدی یعنی ذکر روح به سالک دست می دهد. در بعضی از موارد حال جذبه در ذکرهای پایین تر نیز به روح سالک حلول می کند. سلوک باطنی در مرتبه ی چهارم ذکر قلبی، کاملا شکلی خاص و منحصر به فرد به خود می گیرد. صاحب ذکر دل، مولد امواج سریانی است و نفوذ و شکافندگی از صفات باطن او می شود.
ذکر روح، پنجمین مرتبه ی ذکر قلبی و دریافت آن تنها از طریق باطن است. مرتبه ای که نظرگاه و وادی سیر سالک تغییر بنیادین می یابد و سالک از طریق این ذکر می رود که وجودی بی تقلا و بی جنبش را در خود به ثبات برساند. سالک در ذکر روح در رویارویی کامل و تنگاتنگ با عوامل پنهان و آشکار جهان غیرماده است. بطور کل در ذکر پنجم، باطن جزء باطن های متعالی است و سالک در نقل وانتقال های متوالی و اشراف های پی در پی نسبت به جهان هستی و عالم روح، حقیقت و معنای محبت پیر را کشف کرده و راز بسط محبت را در می یابد. باطن عشق بر باطن سالک گشوده شده و سالک رباینده ی این درک ظریف و پیچیده می شود و سپس آنچه که او را ربوده، ربایندگی را به باطن او می بخشد. سالک در مرتبه ی ذکر روح در پیچ و تاب های عشق به واکنش رهایی و خلاصی می رسد و آماده برای پاگذاری به ورای وادی عشق و پر طغیان ترین مرحله سلوک باطن یعنی تسلیم سر مینهد.

https://s7.picofile.com/file/8377391592/%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85_%D8%A8%D8%A7%D9%82%D8%B11.jpg

Image result for ‫ذکر یونسیه‬‎از امام جعفر صادق علیه سلام  فرمودند :

 از صحبت پنج کس حذر کنید،یکی از دروغگوی که همیشه

با وی در غرور باشی؛ دوم احمق که آن وقت که سود تو خواهد زیان تو بود و نداند؛ سوم بخیل که بهترین وقتی از تو ببرد؛ چهارم بددل که در وقت حاجت تو را ضایع گذارد؛ پنجم فاسق که تو را به یک لقمه بفروشد و به کمتر از یک لقمه.
تذکرة اولالیا

Image result for ‫ذکر یونسیه‬‎


مراحل سلوک  انگور ، شراب و سرکه

 انگور را برای سرکه در خمره های بزرگ که به آن "حُبّ" می گویند می ریزند.

بعد از مدّتی در اثر گرمای آفتاب یا آتش، انقلاب پیدا می کند و به شراب تبدیل می شود که نجس و آرام و طبعش گرم است ..بعد از مدّتی انقلاب تمام می شود و شراب به سرکه تبدیل می شود که سرد و آرام و خنک کننده است و غذای امیرالمؤمنین و اولیای خدا علیهم السّلام است..
سالک هم همین مسیر را طیّ می کند! اوّل حالت انقلاب پیدا می کند که حرارت دارد و شلوغ می کند و با عجله و فشار می خواهد کارش را به پیش ببرد. امّا اگر صابر باشد، به تدریج آرام و خنک می شود و به مقصد می رسد..

در جامعه هم وقتی انقلاب می شود، بعضی شلوغ کاری ها هم اتّفاق می افتد و ممکن است به بعضی افراد بی گناه هم تعرّض شود؛ امّا کمال در این است که از مرحله ی انقلاب به مرحله ی سازندگی، یعنی ساختن و تن دادن به مقدّرات الهی برسد.. که جامعه آرام و خنک می شود و حقّ همه ادا می شود.. *

در مسیر کمال باید طالب بود ولی با ادب، نه با زور..
دو جور طلب داریم، یکی به ضرر آدمی است یکی به نفع اوست. طلبی که با صدق و ادب باشد به نفع عبد است و او با آن مثل سلمان طلبه ی فقه آل محمّد صلّ الله علیه و آله و سلّم می شود. اگر طلب توإم با ادب نباشد و شلوغ کند مثل دومی می شود که طلبکار بود و در را سوزاند و شکست.. 
هرچه " ادب" و "صفای " عبد بهتر، ریزش رحمت از جانب خدا بیشتر..
_________________
عارف ربانی مرحوم حاج اسماعیل دولابی رضوان الله تعالی علیه
*
مصباح الهدی


 آزمون چهار عنصر در مسیر سلوک


در مسیر معنوی، مرید باید با آزمون مربوط به چهار عنصر رو به رو گردد. این آزمون در دو سطح اولیه و پیشرفته اتفاق می افتد. در سطح اولیه مرید باید آزمون مربوط به چهار عنصر را که هم به صورت بیرونی و هم درونی گرفته می شود بگذراند. در سطح اولیه، مرید دانش مربوط به هر عنصر را بدست می آورد و بعد از گذراندن آزمون اولیه عناصر، دانش مربوط به آنها و نحوه کار کردن عنصرها را فرا می گیرد. چهار عنصر مورد نظر عبارتند از: آتش، هوا، آب، خاک(زمین(


 عنصر آتش

 در عنصر آتش، خشم مرید مورد آزمون قرار می گیرد. ممکن است در جهان بیرونی، مرید با خشم عمیقی رو به رو شود که ممکن است از یک ساعت تا چندین روز طول بکشد. مرید باید بتواند بر خشم خود تسلط و کنترل داشته باشد. همچنین امکان دارد که آزمون مورد نظر در جهان های درونی و در آسترال، به گونه ای باشد که به مرید توهین شود. فرد باید بتواند بر خشمی که در درون تولید می شود غلبه کند و آرامش خود را از دست ندهد.


 عنصر هوا

 در این آزمون، شخص باید بر وابستگی خود بر چیزها و همچنین انسانها غلبه کند. این وابستگی همچنین می تواند مربوط به امور درونی و بیرونی نیز باشد. ترس از دست دادن چیزی یا کسی مهم ترین فاکتور در این آزمون است و مرید باید بر آن غلبه کند. مرید باید در جهان بیرونی از هرگونه تخیل و خیالات نادرست دوری کند و از هر چیزی که حقیقت نیست و ارتباطی با حقیقت ندارد پرهیز نماید. در جهان های درونی ممکن است آزمون به این صورت باشد که شخص از یک بلندی پرت شود. افرادی که آرامش خود را از دست می دهند و فریاد می کشند در آزمون شکست می خورند.


 عنصرآب

 در این آزمون، مرید با صفت انعطاف پذیری و سازگار شدن با شرایط بیرونی و درونی مختلف من جمله فقر امتحان می شود. مرید باید منعطف باشد و با هر شرایطی که رو به رو می شود همانند آب با انعطاف عمل کند. در جهان های درونی ممکن است مرید را وارد یک اقیانوس کنند و او باید به طرف ساحل شنا کند. فرد اگر نتواند به سمت ساحل شنا کند شکست می خورد. این آزمونی بر علیه مصیبت های زندگی است.


 عنصر خاک(زمین)

  در آزمون خاک، آرامش مرید در مواجه با مشکلات بوجود آمده مورد سنجش قرار می گیرد و مرید باید در تصمیمات خود ثابت قدم و استوار باشد و در کارهای خود ثبات داشته باشد. ممکن است آزمون در جهان های درونی به گونه ای باشد که مرید در بین دو کوه یا مکانی قرار بگیرد و از دو طرف بر او فشار بیاید. اگر داد و فریاد بکشد در آزمون شکست می خورد.


آزمون عناصر هم در سطح اولیه گرفته می شود و هم در سطوح پیشرفته درونی.

در سطح اول ما دانش مربوط به چهار عنصر را بدست می آوریم و در سطوح پیشرفته در صورتیکه موفق به گذراندن آزمون شویم بر چهار عنصر موجود تسلط پیدا می کنیم و آنها را تحت فرمان خود در می آوریم. عشق و توکل به رب درونی باعث می شود آزمون ها به سادگی و راحت پاس شود.


   عنصر هوا در بدن با فکر سالک

 
 و عنصر آتش با احساس سالک

 
 و عنصر آب با شهوت سالک

 
 و عنصر خاک با بدن فیزیکی سالک

 
در ارتباط است.

 به همین خاطر ما وقتی عنصر هوا را در اختیار داریم، بر فکر و ذهن و افکار خود مسلط می شویم، اگر بر عنصر آتش تسلط یابیم، بر عواطف و احساسات خود کنترل داریم، اگر بر عنصر آب مسلط باشیم، شهوت خود را در کنترل می گیریم، اگر بر عنصر خاک غلبه کنیم، بر بدن فیزیکی مان تسلط و کنترل خواهیم داشت

 




انسان شریف کیست

در بند آن مباش که نماز بسیار کنی و روزه بسیار داری

«در بند آن مباش که حج بسیار گزاری» آنچه فریضه است به جای می آر و

«در بند آن مباش که» لغت بسیار یادگیری

«و دربند آن مباش که» قصه بسیار خوانی

«و در بند آن مباش که» حکمت بسیار دانی

«به قدر ضرورت کفایت کن»

و در بند آن باش که

#راست_و_نیک_نفس شوی که عذاب دوزخیان «بیشتر» از ناراستی و بد نفسی است.

«و راحت بهشتی از راستی و نیک نفسی است» باید که راستی و نیک نفسی ذاتی تو شود تا رستگار گردی که اگر به تکلف بر خود بندی هم در دوزخ باشی.

«باید که تو چنان شوی که همه روز از تو نیکی و راحت، ریزان باشد بی اختیار تو. همچو آن طایفه مباش که همه روزه از ایشان بدی و رنج، ریزان است.

و بدی و ناراستی کردن ذاتی ایشان شده است. باید که راستی و نیکی کردن ذاتی تو شود.»

 #عزیزالدین_نسفی

دربیان لقمه حلال اولین گام محکم در سلوک از نظر مولانا

لقمه ی حلال :از نظر مولانا،
آنچه ما می خوریم در روحیات ما تاثیر دارد، اینکه روزی ما و لقمه ما چه باشد، بی ارتباط نیست با اینکه "حال ما" چگونه باشد.
لقمه انسان باید حلال باشد، اما لقمه تنها آن خوراکی نیست که از راه دهان می بلعیم، لقمه هایی هست که ذهن ما و جان ما را تغذیه می کند.

ما روزانه سر سفره های مختلفی برای جسم و روحمان روزی برمی داریم، مهم است که بدانیم روزی که به جسم و جانمان می رسانیم، حلال است یا حرام؟

مولانا یک عیار برای سنجش حلال یا حرام بودن روزی به ما می دهد:

اگر ما به طور مستمر در دلمان احساس گرفتگی و تاریکی داریم، جایی هم سفره شیطان شده ایم، اگرچه بی خبر:

تا تو تاریک و ملول و تیره ای
دان که با دیو لعین همشیره ای

اما نشانه لقمه حلال، چه لقمه غذای جسم باشد و چه خوراک روح و جان ما، آن است که نتیجه اش گرمی و روشنایی و کمال و امید و عشق و محبت نسبت به مردم است.

لقمه ای کآن نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال

علم و حکمت زاید از لقمه حلال
عشق و رقت آید از لقمه حلال

در مقابل، اگر در دل ما حسد و نفرت و خشم و غفلت از معنویات موج بزند، باید ریشه را در لقمه پیدا کنیم،
یک جایی، لقمه حرامی خورده ایم یا روزی ناپاکی به روح و جان خود داده ایم:

چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید ،آن را دان حرام

آنچه ما می خوریم، آنچه می نوشیم، آنچه می خوانیم، موسیقیی که گوش می دهیم، برنامه ای که تماشا می کنیم و...همه برای ما "لقمه" هستند، لقمه هایی که فکر ما و نوع نگاه ما به هستی و نوع رفتار ما را شکل می دهند:

لقمه،تخم است و برش ،اندیشه ها
لقمه، بحر و گوهرش اندیشه ها

حلال ترین قوتی که به ما می رسد ، آن است که نتیجه اش عشق به انسان ها و هستی و میل خدمت به خلق و البته میل پرکشیدن به سوی جهان معناست:

زاید از لقمه حلال اندر دهان
میل خدمت، عزم رفتن آن جهان...

مراقب باشیم سر کدام سفره می نشینیم و جان و روحمان را با کدام لقمه سیر می کنیم!


آرامگاه جناب معرف کرخی



برمومن شکر واجب است که کافر نیست،

بر کافر شکر واجب است که باری منافق نیست..
،
کافران را دوست می دارم، از این وجه که دعویِ دوستی نمی کنند . گویند: «آری، کافریم، دشمنیم!» اکنون دوستیش تعلیم دهیم، یگانگیش بیاموزیم..اما این که دعوی می کند که من دوستم و نیست،، پر خطر است...(مقالات شمس(
،
اینان همان منافقانند که خدا آنان را لعن کرده و گوش و چشمشان را کور گردانید...
أُوْلَئِکَ الَّذِینَ لَعَنَهُمْ اللهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمَی أَبْصَارَهُمْ »(محمد/23 (
دوری ز برادر منافق بهتر..
پرهیز ز یار ناموافق بهتر..
خـاک قـدم یـار موافق حقا..
از خون برادر منافق بهتر...

«مولوی»

(فاعرض عنهم و توکل علی الله وکفی بالله وکیلا) نساء 81
پس از آنان روی بگردان..

بیاموزمت کیمیای سعادت؟
ز همصحبت بد ، جدایی ، جدایی !!
(حافظ)

منافق فقط منافق بیرونی نیست ، او جلوه ای از "نفسِ منافق" خود انسان میباشد که هنوز مسلمان یا تسلیم امر حق نشده و اسیر هوی وهوس است و هر چه برای ارضا وخشنودی خود باشد میپسندد و به هرچه بر خلاف آن باشد کافر میشود!! و میخواهد راهی بینابین کفر و ایمان برگزیند نه کافراست نه مسلمان، نه این تمام نه آن تمام .. نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَکْفُرُ بِبَعْضٍ وَیُرِیدُونَ أَن یَتَّخِذُوا بَیْنَ ذَٰلِکَ سَبِیلًا .. چنین انسانی همیشه در رنج وسختی خواهد بود و روی آرامش حقیقی را تا زمانیکه تسلیم مطلق حق نشود نخواهد دید .. آرى منافقان در فروترین درجات دوزخند و هرگز براى آنان یاورى نخواهى یافت ..* https://static.xx.fbcdn.net/images/emoji.php/v9/fd0/1/16/1f448.png

نقل است که مردی دو ظرف از سیب های سرخ و تازه دید که قیمت یکی دو برابر دیگری بود، در حالیکه سیب ها فرقی با هم نداشتند !

پرسید: سبب اختلاف قیمت چیست؟ 

گفتند: همه از یک منطقه و یک نوع درخت هستند اما سیب های گران تر را از زمین ملکی و آب قنات خودمان تهیه کرده ایم اما آن سیب های دیگر، هم زمینش غصبی است و هم آب آن به زور از صحرایی گرفته شده است !! 
مرد به جای آن که سیب گران تر را بخرد سر در گوش فروشنده آورد و با اشاره به سیب های حرام گفت: از این حرام تر و ارزان تر نداری که مال صغیر و یتیم هم در آن آمده باشد؟!...

چنین است حال بسیاری از مردم بی اعتنا به حلال و حرام و حق و ناحق؛ 
در قرآن آمده است که کسانی که اموال یتیمان را می خورند در حقیقت در شکم خود آتش فرو می برند، چگونه ممکن است که آدمی درونش پر از آتش باشد و احساس نکند؟

فارابی می گوید: اگر عضوی از اعضای کسی را بی حس کنند و سپس بر آن آتش نهند، آن شخص درد و سوزشی را احساس نمی کند اما پس از مدتی که تاثیر دارو از میان رفت فریادش برخواهد خاست. و چنین است که وجدان آدمی به "افیون غفلت" بی حس می شود، مال یتیم و صغیر را می بلعد و او را باک نیست اما هنگامی که آن غفلت به رستاخیز مرگ از بین می رود، به جهنمی سوزان خواهد افتاد و در آتشی که هیزمش را مال یتیم و ظلم و تجاوز و غیره برافروخته است خواهد افتاد، آتشی که از درون شعله می کشد و هیچ پناه و گریزی از آن نیست...
_________________
دکترحسین الهی قمشه ای

گفتند: چرا مدح گرسنگی می گوئی؟

گفت: اگر فرعون گرسنه بودی هرگز انا ربکم الاعلی نگفتی ..
و گفت هرگز متکبر بوی معرفت نیابد..
،،
گفتند: نشان متکبر چیست؟
گفت: آنکه در هژده هزار عالَم ، نفسی بیند ، خبیث تر از نفس خویش ...
،،
گفتند مرد به خدای کِی رسد؟ گفت: ای مسکین هرگز رسد..

گفتند به چه یافتی آنچه یافتی؟ گفت: اسباب دنیا را جمع کردم و به زنجیر #قناعت بستم و در منجنیق #صدق نهادم و به دریای #ناامیدی از غیر انداختم..
،،
گفتند: عمر تو چندست؟ گفت: چهار سال
گفتند: چگونه؟
گفت هفتاد سال بود تا در حجب دنیا بودم، اما چهار سال است تا او را میبینم،،چنانکه مپرس و روزگار حجاب از عمر نباشد ..

_______________________
تذکرة الاولیاء -ذکر بایزید بسطامی (ره(


مشتاق این باش که در هر حال که هستی، بنده ی او باشی ، همانگونه که او در هر حال پروردگار توست ..

شما همه ی کارها را برای او بکنید تا کم کم قوت بگیرید و بلکه طوری شوید که عوض دنیا و آخرت ، او را طلب کنید ..

شما سلوکتان را رهانکنید تا به هدف برسید گرچه ممکن است برای بعضی سی چهل سال طول بکشد . شما دست برندارید ..

اهتمام در امر نفس ، نفس را نورانی و باصفا می کند و آن را بر امور غیبیه آگاه می کند و به او درجات و کرامات نفسانی اعطا می کند به این مفهوم که به مرور زمان از قالب نفسش ، رذائل را محو می کند ..

عارف فانی حاج‌ سیّد هاشم‌ حدّاد (ره)

 

 راه ما مردن است و نقد خود به آسمان بردن ،،

که تا نمیری ، نرهی.. *

امام سجاد (علیه السلام) دعایی را از اول تا آخر شب 27 ماه مبارک رمضان در سجده تکرار می کردند که مضامینی گرانبها خصوصا برای اهل معرفت و دقت دارد :

«اللهم ارزقنی التجافی عن دار الغرور و الانابة الی دار الخلود والاستعداد للموت قبل حلول الفوت !» **

خدایا مرا از این سرای فریب دنیا بر کَن و بازگشت به دنیای جاودان ،
و استعداد موت قبل از فوت (مرگ پیش ازمرگ و ازدست رفتن فرصت ها) را روزیم فرما.
،
موت با فوت فرق دارد دراینجا منظور مردنی اختیاری قبل از مرگ طبیعی است و همانطور که شخص پس از مرگ وارد نشئه دیگری ازعالم میشود اگر کسی ازتعلقات این دنیا و ازنفس خود بگذرد درهمین دنیا قیامت او قیام مى کند و یوم تبلى السرائر او متجلى مى گردد وحقایق بر او آشکار میشود..برای همین رسول اکرم صلی الله علیه واله فرمودند:«موتوا قبل أن تموتوا»بمیرید پیش از آن که به مرگ طبیعی بمیرید!

در اینباره مولانا می فرمایند 

بهر این گفت آن رسول خوش پیام

رمز موتوا قبل موت یا کرام

همچنان که مرده ام من قبل موت

زآن طرف آورده ام ز این صیت و صوت

پس قیامت شو، قیامت را ببین

دیدن هر چیز را شرط است این !

عقل گردی عقل را دانی کمال

عشق گردی عشق را بینی جمال

نار گردی نار را دانی یقین

نور گردی هم بدانی آن و این ..*

هم اینانند که حضرت امیر (ع) می فرمایند : " وَ صَحِبوا الدُّنیا بِأبدان ٍ أَرواحُهُم مُعَلَّقَةٌ بِالمَحَلِّ الأَعلى 

با دنیا، به بدن هایى مصاحبت مى کنند که ارواحشان به محل اعلى آویخته است ...
،
ای خنک آن را که پیش از مرگ ،مرد 

یعنی او از اصل این رز ،بوی برد

مرده گردم ،خویش بسپارم به آب 

مرگ پیش از مرگ ،امن است از عذاب

مرگ پیش از مرگ ،امن است ای فتی 
اینچنین فرمود ما را مصطفی (ص(... *
،
تجافی هم حالت نیم خیز و آمادگی برای کنده شدن از زمین است ،، شبیه آنچه در مسابقه دو حالت استارت میگیرند و به محض اینکه سوت شروع مسابقه زده می شود به سرعت از جا کنده می شوند ! کسی هم که در نماز یک رکعت عقب مانده می گویند در حال تجافی بنشیند یعنی همان طور روی زانویش بلند شود شبیه حالت استارت دونده ها،
در قرآن کریم هم داریم که می فرماید: اینها یعنی شب زنده داران پهلوهاشان را از رختخواب کنده و آماده بلند شدن برای نماز شب هستند. پس معنای آن این است که انسان خودش را از دار غرور بکند و به زمین نچسبد..
"
والانابة إلی دارالخلود" یعنی برگشتن به آن سرای جاودانه و بقا و جاودانگی ..اللهم ارزقنا https://static.xx.fbcdn.net/images/emoji.php/v9/f80/1/16/1f64f.png



عین القضات فرمود :

بدان و آگاه باش که آدمی را سعادتی نهاده اند ، که آن را لقاء الله خوانند. و سالک از این سعادت جز نامی نداند. اما چون پخته گردد ، دزدیده در درون پرده های غیب ، نظری اندازد.. باشد که چیزی از آن معنی قبل از وصول به کمال ، ادراک کند!
و ممکن نیست که آدمی به این سعادت رسد ، الا آنکه محبت حق حاصل کرده بوَد.
و مپندار که از محبّت ، جز رسمی بی حقیقت دانسته آید..
.
و محبت حاصل نیاید الا آنکه معرفت حاصل گردد..
و معرفت خدای تعالی حاصل نیاید ، الا از فکری درست..
و فکر درست ، جز از "دل صافی " و پاک از شواغل دنیایی و علایق بدنی حاصل نیاید.
و تو عزیز مبتلایی به شواغل دنیایی ! پس از تو ، این فکر صافی کی صورت بندد؟
اگر یکبارگی از این شواغل برخاستن ممکن نیست ، باری ، گاه گاهی چندان که می توانی در قطع این شواغل سعی می کن . که :
)
هر کس ذره ای کار نیکو کرده باشد ، آن را می بیند(
 

"سلوک را معنی این بوَد که آدمی در قطع شواغل سعی کند ! "
 
باش تا قرآن مجید جمال ِ خود واتو نماید ، هنوز نامحرمی..
اگر خواهی که محرم گردی دیده را از نظر واغیر پاک دار تا همه او را بیند..
سمع را از همه حدیث ها معزول کن تا از هر ذرّه که در مُلک و ملکوت است کلام ِ ازلی شنوی!
زبان را از حدیث دیگران پاک کن تا بدانی که الحقُّ ینطقُ علی لسان او چه بود..

از من بشنو که " و ما ینطقُ عن الهوی ان هُو الّا وحیُ یوحی "
)
از هوس نمی گوید جز وحی چیزی به او نمی رسد .(
شیطان را در نهاد او راه نمانده بود! سمع و بصر همه به دوست تسلیم کرده بود !

و هر نهاد که از شیطان خلاص یافت، جز جلال لم یزل در آنجا رخت ننهد ..

________________________
(برگرفته از نامه های عین القضات همدانی)

https://s8.picofile.com/file/8304011526/%D8%B3%D8%AE%D9%86_%D8%B9%DB%8C%D9%86_%D8%A7%D9%82%D8%B6%D8%A7%D8%AA_1.jpg


بسم الله الرحمن الرحیم

و گفت: مردمان دعا کنند و گویند:  خداوندا، ما را به دو سه موضع فریاد رس !
یکی در وقت جان کندن، دوم در وقت گور، سوم در قیامت "،،

اما من میگویم پروردگارا در همه وقت فریاد رس



هیچ مؤمن را مبادا چشم کور ...

زنهار مگویید که فهم کردم ! هر چند بیش فهم و ضبط کرده باشی از فهم عظیم دور باشی ..

فهم این بیفهمیست

خود بلا و مصیبت و حرمان تو از آن فهم است ترا ، از آن فهم میباید رهیدن تا چیزی شوی ..

تو میگویی که من مشک را از دریا پر کردم و دریا در مشک من گنجید ! این محال باشد.. آری اگر گویی که مشک من در دریا گم شد این خوب باشد و اصل اینست ..
عقل چندان خوبست و مطلوبست که ترا بر در پادشاه آورد ، چون بر در او رسیدی عقل را طلاق ده که این ساعت عقل زیان تست و راه زنست ..
چون بوی رسیدی خود را بوی  تسلیم کن ، ترا با چون و چرا کاری نیست ..

مثلاً جامه نابریده خواهی که آن را قبا یا جبهّ بُرند عقل ترا پیش درزی(خیاط) آورد ، عقل تا این ساعت نیک بود که جامه را بدرزی آورد، اکنون این ساعت عقل را طلاق باید دادن و پیش درزی تصرفّ خود را ترک باید کردن ..و همچنین بیمار ، عقل او چندان نیکست که او را بر طبیب آرد ، چون بر طبیبش آورد بعد از آن عقل او در کار نیست وخویشتن را بطبیب باید تسلم کردن.. نعره ای پنهانی ترا گوش اصحاب میشنوند...
(فیه ما فیه)

راز جز با رازدان انباز نیست ،،

راز اندر گوش منکر راز نیست...

گوش ما گیر و بدان مجلس نشان،

کز حقیقت می خورند آن سرخوشان...

مولای عارفان  علی علیه السلام فرمودند:
 
کسى که‌ تغافل و چشم‌پوشى از بسیارى امور نکند، زندگى براى او ناگوار و تیره وتارخواهد شد...
«
مَنْ لَمْ یَتَغافَلْ وَلایَغُضَّ عَنْ کَثیر مِنَ الأُمُورِ تَنَغَّصَتْ عیشَتُهُ
)
غررالحکم و دررالکلم(
،،
https://static.xx.fbcdn.net/images/emoji.php/v9/f33/1/16/2705.png
تغافل به معنی خود را به غفلت و ناهوشیاری زدن ،، و تجاهل به معنی خود را به جهل و بی خبری زدن ، (نه به معنی هر غفلت و جهلی !) دو راهبرد بسیار مهم در سلوک و شیوه صحیح زندگی است که سختی راه و بسیاری از امور زندگی را بر انسان سهل و آسان میکند.. 
روایاتی در این باب حاوی نکات چند لایه معرفتی است که باید در آن بسیار اندیشید و سالکان و عارفان به خوبی از آن بهره جسته و در جای خود بکار گرفته اند..

گفت آسان گیر بر خود کارها ، کز روی طبع ،

سخت می‌گردد جهان بر مردمان سخت‌کوش ..

وان گهم در داد جامی کز فروغش بر فلک

زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

با دل خونین ، لب خندان بیاور همچو جام !

نی گرت زخمی رسد ، آیی چو چنگ اندر خروش..

تا نگردی آشنا ، زین پرده رمزی نشنوی ..

گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش ...

گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور

گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید ،،


چون سخن می‌گویند خود را رسوا می‌کنند،، یعنی «ما را ببین که ما چنین زشتیم

تو را مَقامِ  استماع است.. تو سخن می‌گویی، از مقصود دورتر می‌مانی و دورتر می‌رانی از خود مقصود را..

معشوقه پیشِ تو می‌آید در زَر و زیور، تو پیشباز می‌روی ، باز می‌رود..

(شمس الدین محمد تبریزی)

===============
چون در "آینهٔ کل " درنگری، کلّ روی خود را ببینی..

فاستمعوا له وانصتوا ..

 ای بسا کسان که به قیل و قال مشغول نشدند ، و گوش و هوش به #استماع "کلام کاملان" داشتند، از همهٔ شبهت و اشکال خلاص یافتند،،

سوال در "سخن" ، جواب همهٔ سؤالهاست بتمام،، زیرا که این سخن، صیقل آینهٔ کل است و چون در "آینهٔ کل " درنگری، کلّ روی خود را ببینی،، هم بینی را، هم چشم را، هم پیشانی را، هم گوش هم بناگوش را..

اکنون چون مشغول شوی به جزوی و از " آینه کل " غافل شوی، شومی آنکه آن ساعت آینه کل راترک کرده باشی، آن جزو نیز فهم نشود..

از این رو میفرماید که:« فاذا قرئ القرآن فاستمعواله وانصتوا» یعنی: چون مصطفی علیه السلام قرآن خوانَد و وحی گوید،، شما که صحابه اید، مشغول شنیدن باشید و هیچ سوال مکنید..:« لعلکم ترحمون» تا به برکت آن که استماع حقیقتِ آینهٔ کل کنید و خاموش کنید، بر شما رحمت کنند و شما را از همهٔ اشکالها بیرون آرند ،، که از اشکال بنده را ، "رحمت حق" بیرون آرد ، نه قیل و نه قال..

بنگر که بسیار متکلمان در جواب و سوال تصنیفها کرده اند و سخن را در باریکی جایی رسانیده اند که از هزار طالب زیرک یکی ره نبرد از باریکی، و هنوز ایشان از ظلمت شبهت و اشکال بیرون نیامده اند ، تا بدانی که "رحمت خدا باید "،، تا بنده از اشکال بیرون آیدکه:« وعنده مفاتح الغیب» ..

و ای بسا کسان که به قیل و قال مشغول نشدند ، و گوش و هوش به " #استماع کلام کاملان" داشتند، از همهٔ شبهت و اشکال خلاص یافتند،،

الا قومی را غرض آن نیست که از اشکال بیرون آیند ! غرض آن است تا ذوق گفت و گوی که به آن خو کرده اند.. غرض ایشان ذوق شطرنج بازی سوال و جواب است.. چنانکه گر گینی که خود را میخارد ، غرض او از خاریدن آن نیست که گَر، زایل شود و صحت یابد ، الا غرض او خوشی گر خاریدن است،، نه خوشی صحت..

حکیم میگوید: از این خاریدن صحت حاصل نیاید، الا من دارو میمالم، تو مخار و دارو را از جا مبَر، اگرچه میخاردت تا آن خارش خارش چنان برود که هیچ باز نیاید..
اکنون "کلام عارف کامل" داروی خارشهای سؤال و جواب و قال و قیل مشرقی و مغربی است ،، زیرا سخنِ مغزِ مغز است، نه سخنِ پوستِ پوست و از مغز مغز، صحت حاصل آید و همهٔ خارش سؤال و جواب و شک و شبهت و انکار و تاریکی برود و همهٔ علتها و رنجوریها برود ازدل ،، و درون آدمی را صحت دینی و ایمانی حاصل آید بدین سخن که:« و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین» فرمود که چون وحی گزارد و قرآن خواند، خاموش کنید و یقین است که صحابهٔ پاک به وقت قرآن خواندن پیغامبر علیه السلام افسانه نگفتندی و حکایت نکردندی به همدیگر،، الا سؤال کردندی ! پس مراد از اینکه فرمود:« خاموش کنید»، معنیش آن است که سؤال مکنید در میان سخن او..

بعد از آن صحابه گفتند: ما به وقت سخن گفتن پیغامبر علیه السلام چنان بودیمی که« کأنّ الطیر علی رؤوسنا»! چنانکه مرغی لطیفی بیاید، بر سر کسی بنشیند و آن کس نیارد دست جنبانیدن و سر جنبانیدن و سخن گفتن ،، از بیم آنکه شاید که آن مرغ بپرد و خاصه که آن مرغ، " عنقای مقصودها " بود از کوه قاف عنایت پریده باشد ..باید که مستمع خاموش کند، یک سر مویی بر وی نجنبد تا از سایهٔ او برخوردار گردد و مشکلات او بی گفت و گو حل شود...

،،
آن شکار نیست که آن سو میدوانی ،، آن، "خیال" است ! و این ساعت هر چند با تو حجت گویند که آن خیال است،، قبول نکنی از گوینده ! و گویی خود خیال تو راست که از این سخن محرومی

همچنانکه اول چو کودک بودی، باکودکان میدویدی سوی بازیها که نباید که کودکان بازی کنند و تو از آن بمانی و هر چند که تو را گفتندی که آن،خیال است، باطل است، حاصلی ندارد، نه شکم سیر کند ونه تو را پوشیده گرداند، هرگز قبول نکردیی، بلکه آن گوینده را دشمن گرفتئی ! و از او بگریختیی تا چون بزرگ شدی،، و عقل در تو آمد ، به نور عقل اندرونی دانستی و اندک اندک فهم کردی که آن باطل و خیال بود که ما میدویدیم و آن نصیحت کنندگان راست میگفتند ،، تا بدانی که تا کسی را در اندرون اندک روشنایی نبود، پند بیرونش سود ندارد و هرکه را در اندرون او روشنایی بود، روشنایی کلام عارفان ازگوش او درآید ، به آن روشنایی اندرونی بپیوندد،، چنانکه در چشم روشنایی نبود، البته نور آفتاب سود ندارد ، اما چون در چشم روشنایی بود، روشنایی آفتاب به روشنایی چشم پیوندد که جنس اوست. نورسوی نور رود...

« نور اگر صد هزار میبیند ، جز که بر اصل خویش ننشیند..»
_________________________
(مجالس سبعه-جلال الدین محمد بلخی)


عشق و عاشق و معشوق یکیست

همه عشقها و مهرها به خداوند بر میگردند و به او تعلق دارند، حتی عشق های ظاهری (فیه مافیه، مولانا(

مولانا می فرماید همه مهرها و دوست داشتن ها نقاب روی خداوند است. اگر این نقاب بر افتد، عیان خواهی دید که همه مهرورزی های میان مردمان رو به سوی حق دارند:

)متن از فیه مافیه و اشعار از مثنوی معنوی و دیوان غزلیات مولانا(

... همه آرزوها و مهرها و محبتها و شفقتها که خلق دارند بر انواع چیزها – به پدر و مادر و دوستان و آسمانها و زمینها و باغها و ایوانها و علمها و طعامها و شرابها – همه آرزوی حق دارند، و آن چیزها جمله نقابهاست. چون از این عالم بگذرند و آن شاه را بی این نقابها ببینند، بدانند که آن همه نقابها و روپوشها بود. مطلوبشان در حقیقت آن یک چیز بود. همه مشکلها حل شود و همه سؤالها و اشکالها را که در دل داشتند جواب بشنوند و همه عیان گردد....

آن شعاعی بود بر دیوارشان (نور آفتاب که بر دیوار تابیده)
جانب خورشید وا رفت آن نشان

بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع

عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن ز وصف حق زر اندود بود

چون زری با اصل رفت و مس بماند
طبع سیر آمد طلاق او براند

نور از دیوار تا خور می‌رود
تو بدان خور رو که در خور می‌رود

توضیح: عرفا اعتقاد دارند هر آنچه در جهان است، از تعینات وجودی حضرت حق است. منتها روپوش و نقاب باعث میشود که آن، وجودی مستقل به نظر آید. (عرفایی که به مقامات بالای روحانی می رسند، این نقابها از جلوی چشمانشان برداشته میشوند و آنچه به ما میگویند در واقع گزارش دیده هایشان است. برای همین عرفا "دیدن باطنی" را بر "دانستن ذهنی و عقلی" برتری میدهند و همیشه سفارش میکنند که طالب حق باید از دانش ظاهری و مدرسه ای بگذرد و به دیدن باطنی روی آورد.) بنابراین عشق ورزی به یکدیگر همان عشق ورزی با واسطه و نقاب دار به خداوند است. "لا اله الا الله" برای عموم مردم که پشت نقاب ها هستند نشان توحید است، اما برای عرفا که چشم باطن بین دارند «جز خدا هیچ نیست» نشانه توحید است. زیرا حتی سنگ و چوب هم درجاتی از تعین حق تعالی است. چنانچه مولانا در غزلی اینگونه شرح می کند:

غیر خدا در دو جهان هیچ نیســــت
هیچ مگو غیر، که آن هیچ نیســــت

ایــــن کمــــــــر هستـــی موهــوم را
چون بگشایی، به میان هیچ نیست

اوست گــــل و سبــــزه و باغ و بهــار
غیــر در این باغ جهـــان، هیچ نیست

و در غزلی دیگر (در حالیکه مولانا در مستی عرفانی و حال بی خودی است) اینگونه توصیف می کند:

باده بده، باد مده، وز خودمان یاد مده
روز نشاط است و طرب، برمنشین، داد مده

آمده‌ام مست لقا، کشته شمشیر فنا
گر نه چنینم، تو مرا، هیچ دل شاد مده.....

غیر خدا نیست کسی در دو جهان همنفسی
هر چه وجود است تو را جز که به ایجاد مده....

هم تو تویی، هم تو منم، هیچ مرو از وطنم
مرغ تویی، چوژه منم، چوزه به هر خاد مده

ادامه متن فیه مافیه:

حق تعالی این نقابها را برای مصلحت آفریده است. اگر جمال حق بی نقاب روی نماید، ما طاقت آن نداریم و بهره مند نشویم؛ به واسطه این نقابها مدد و منفعت می گیریم. این آفتاب را می بینی که در نور او می رویم و می بینیم و نیک را از بد تمییز می کنیم و در او گرم می شویم، و درختان و باغها مثمر می شوند و میوه های خام و ترش و تلخ در حرارت او پخته و شیرین می گردند؛ معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تأثیر او ظاهر می شوند. اگر این آفتاب – که چندین منفعت می دهد به وسایط – اگر نزدیکتر آید، هیچ منفعت ندهد، بلکه جملۀ عالم خلقان بسوزند و نمانند.

حق تعالی چون بر کوه به حجاب تجلی می کند، او نیز پر درخت و پر گل و سبزه و آراسته می گردد؛ و چون بی حجاب تجلی می کند، اورا ریز ریز و ذره ذره می گرداند.

توضیح: در مثنوی همین مطلب را اینگونه شرح فرموده:

پرده بردار و برهنه گو که من 
در نگنجم با صنم در پیرهن

گفتم ار عریان شود او در عیان 
نی تو مانی، نی کنارت در میان

آرزو می خواه، لیک اندازه خواه 
بر نتابد کوه را یک برگ کاه

آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش تابد، جمله سوخت

در پایان قطعه زیر از دفتر ششم مثنوی کامل کننده این گفتار خواهد بود:

خلق را چون آب دان صاف و زلال
اندر آن تابان صفات ذوالجلال

علمشان و عدلشان و لطفشان
چون ستارهٔ چرخ در آب روان

پادشاهان مظهر شاهی حق
فاضلان مرآت آگاهی حق

قرنها بگذشت و این قرن نوی است
ماه آن ماه است، آب آن آب نیست

عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم
لیک مستبدل شد آن قرن و امم

قرنها بر قرنها رفت ای همام
وین معانی بر قرار و بر دوام

آن مبدل شد درین جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر بر قرار

پس بنااش نیست بر آب روان
بلک بر اقطار عرض آسمان

این صفتها چون نجوم معنوی است
دانکه بر چرخ معانی مستوی است

خوب‌رویان آینهٔ خوبی او
عشق ایشان عکس مطلوبی او

هم به اصل خود رود این خد و خال
دایما در آب کی ماند خیال

جمله تصویرات عکس آب جوست
چون بمالی چشم خود خود جمله اوست

دو مگو و دو مدان و دو مخوان
بنده را در خواجهٔ خود محو دان

خواجه هم در نور خواجه‌آفرین
فانیست و مرده و مات و دفین

چون جدا بینی ز حق این خواجه را
گم کنی هم متن و هم دیباجه را


اندر ذکر ابوالحسن خرقانی



 آن بحر اندوه ، آن سختر از کوه ، آن آفتاب الهی ، آن آسمان نامتناهی، آن اعجوبه ربانی ، ابوالحسن خرقانی ،،

گفت: خدای تعالی قسمت خویش پیش خلقان کرد، هرکسی نصیب خویش برگرفتند ، نصیب جوانمردان اندوه بود !

گفت: درخت اندوه بکارید ، تا باشد که بِبَر آید و تو بنشینی و می‌گریی که عاقبت بدان دولت برسی که گویندت چرا می‌گریی..!

گفتند: اندوه به چه بدست آید ؟

گفت: بدانکه همه جهد آن کنی که در کار او پاک روی ، و چندانکه بنگری دانی که پاک نهٔ و نتوانی بود ،، که اندوه او فرود آید ، 

که صد و بیست و چهار هزار پیغامبر بدین جهان درآمدند و بیرون شدند و خواستند که او را بدانند سزای او و همه پیران همچنان نتوانستند...

: در جوانمردان اندوهی بود که بهر دو جهان درنگنجد و آن اندوه آنست که خواهند تا او را یاد کنند و بسزای او نتوانند..

: درد جوانمردان اندوهست که بدو عالم در نگنجد..

و گفت: بسیار بگریید و کم خندید ! و بسیار خاموش باشید وکم گوئید ، و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید...

نقلست که شیخ بوسعید و شیخ ابوالحسن خواستند که بسط (خوشی وگشودگی) آن یک ، بدین درآید و قبض (گرفتگی ) این یک ، بدان شود !
یکدیگر را در برگرفتند هر دو صفت نقل افتاد

شیخ بوسعید آن شب تا روز سر بزانو نهاده بود و می‌گفت و می‌گریست ..و شیخ ابوالحسن همه شب نعره همی زد و رقص همی کرد ..

چون روز شد شیخ ابوالحسن بازآمد و گفت: ای شیخ اندوه به من باز ده ! که ما را با آن اندوه خود خوشتر است ..

تا دیگر بار نقل افتاد ، پس بوسعید را گفت: فردا به قیامت درمیا که تو همه لطفی ، تاب نیاری ، تا من نخست بروم و فزع قیامت بنشانم ! آنگاه تو درآی ..
پس گفت: خدا کافری را آن قوت داده بود که چهار فرسنگ کوهی بریده بود و می‌شد تا بر سر لشکر موسی زند ، چه عجب اگر مؤمنی را آن قوت بدهد که فزع قیامت بنشاند..!

شیخ (ابوسعید ) گفت: من خشت پخته بودم ، چون به خرقان رسیدم گوهر بازگشتم...اهل دنیا صید شدگان ابلیس اند به کمند شهوات و اهل آخرت صید شدگان حق اند به کمند اندوه ..*



و گفت: هفتاد و سه سال با حق زندگانی کردم که سجده بر مخالفت شرع نکردم ، و یک نفس بر موافقت نفس نزدم ، و سفر چنان کردم که از عرش تا بثری هر چه هست مرا یک قدم کردند..

و گفت: در همه حال مولای توام ، و از آن رسول تو ، و خادم خلق تو..

: از حق ندا چنین آمد که بنده من اگر باندوه پیش من آئی شادت کنم و اگر با نیاز آئی توانگرت کنم و چون ز آن خویش دست بداری آب و هوا را مسخر تو کنم..

و گفت: راه خدای را عددنتوان کرد چندانکه بنده است به خدا راهست بهر راهی که رفتم قومی دیم گفتم خداوندا مرا براهی بیرون بر که من و تو باشیم خلق در آن راه نباشد، راه اندوه در پیش من نهاد ، گفت: اندوه باری گرانست خلق نتواند کشید..

و گفت: اگر آنچه در دل من است قطرهٔ بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح علیه السلام..

: از آن آب محبت که در دل دوستان جمع کرده است ، اگر قطرهٔ بیرون آید ، همهٔ عالم پر شود ، که هیچ آب در نشود و اگر از آن آتش که در دل دوستان پدید آورده است ذرهٔ بیرون آید از عرش تا بثری بسوزد..

: بدینجا که من رسیدم سخن نتوانم گفت: که آنچه مراست با او اگر با خلق بگویم خلق آن برنتابد ..

: این غفلت در حق خلق، رحمت است که اگر چند ذره ای آگاه شوند بسوزند..

و گفت: دل که بیمار حق بود خوش بوَد ،

زیرا که شفاش جز حق هیچ نبود...




هوالعلیم

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

  خواجه ابوبکر صابونی شریک(هم درس) شیخ (ابوسعید ابوالخیر) بوده است به مدرسه به مرو. چون شیخ را حال بدان درجه رسید ،
روزی خواجه ابوبکر نزدیک شیخ آمد و گفت: ای شیخ ما هر دو در یک مدرسه شریک بودیم و علم بهم آموختیم،حقّ تعالی ترا بدین درجۀ بزرگ رسانید و من همچنین در دانشمندی بماندم، سبب چیست؟!
شیخ گفت : یاد داری که فلان روز این حدیث استاد ما را املا کرد که «قال رسول الله صلى الله علیه وآله و سلم: مِنْ حُسنِ اسْلامِ المَرء تَرکُهُ مالایعنیهِ »
 (یعنی از نیکو مسلمانی مرد آن است که ، ترک کند آنچه ناسودمند است و به کارش نیاید..) و هر دو بنوشتیم ؟
چون به خانه رفتی چه کردی؟
گفت «من یاد گرفتم و به طلب دیگر شدم
شیخ گفت : « ما چنین نکردیم،،
چون بخانه شدیم هرچه ما را از آن گزیر بود ، از پیش خویش برمی‌داشتیم ، و اندیشۀ آن از دل بیرون می‌کردیم ..
و آنچ ناگزیر بود ما آنرا فرا گرفتیم و دل خود باندیشۀ آن تسلیم کردیم ...

و آن حدیث حقّ است و پس چنانک خبر داد:
قُلِ اللّه ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ
(تو بگو خدا و آنها را بگذار به بازی و تعمق در خیالاتشان فرو روند)،،

« اَنَا بُدُّکَ اللّازِم فَالْزِمْ بُدَّک،،
ناگزیرِ تو منم ،،
ناگزیرِ خود را ملازم باش ...

لا اِله اِلّا هُوَ ، فَاتَّخِذهُ وَکیلاً.. »

(اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید)
در آموزه‌های متصلین به وحی پیامبر اکرم (ص) و ائمه معصومین (ع) و همچنین عرفا به تبع ایشان ،مکرر بر این نکته تأکید شده است که خوب فکر کن و  ببین چه چیز برای تو نافع است ، آنرا دریاب.. و
 «دَع ما لا یعنیک»،
یعنی آنچه را به کارت نیاید فرو بگذار..
ابوسعید می‌گوید: من تمام زندگی را مصروف عمل به حدیث «مِن حُسنِ اسلامِ المرءِ ترکُه مالا یعنیه» کردم !!


مطلبی در باره همسران پیامبر [صلّی‌ اللّٰه‌ علیه‌ و‌ آله‌ و سلّم]

https://s8.picofile.com/file/8302183350/%D8%A8%D8%B3%D9%85_%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%AD%D9%85%D9%86_%D8%B3%D8%A8%D8%B2.jpg

https://s8.picofile.com/file/8304014842/%D8%AA%D9%85%D8%AB%D8%A7%D9%84_%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D9%85%D8%A8%D8%B1_%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF_%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85.jpg



همسران پیامبر [صلّی‌ اللّٰه‌ علیه‌ و‌ آله‌ و سلّم]

به نام خدا
سلام ...
1-  پیامبر تا ٢٥ سالگی مجرد است و به گواهی تمام اسناد و متون تاریخی در کلّ این ٢٥ سال دوران نوجوانی و جوانی، در نهایت پاکدامنی و قداست زندگی می‌کند. گویی در این دوران ایشان رهبانیّت اختیار کرده است.

2- پیامبر در ٢٥ سالگی با «خدیجه» ازدواج می‌کند و تا وفات وی، ٢٥ سال بعد، تنها همسر پیامبر، خدیجه است. اینک پیامبر ٥٠ ساله می‌باشد.

3-  پیامبر تا ٣ سال در سوگ حضرت خدیجه است و همسری اختیار نمی‌کند، اینک پیامبر ٥٣ ساله‌ است.

4- پیامبر در ٥٣ سالگی با«سوده‌ بنت‌ زمعةبن‌قیس» که ٥٠ ساله، شوی‌مرده و بدون‌ سرپرست‌ است، ازدواج می‌کند و تا ٣ سال تنها همسر پیامبر *سوده* می‌باشد.

5-  اینک رسول‌خدا ٥٦ ساله‌ است. وی فقط هفت‌ سال دیگر در این دنیای خاکی خواهد بود.

6-  پیامبر در هفت‌ سال آخر حیات خود ١١ همسر دیگر برمی‌گزیند که تعدادی از آنان به دلیل کهولتِ سن، زودتر از ایشان فوت می‌کنند.

7-  تمامی پرسشهایی که در مورد همسران پیامبر مطرح است در مورد همین هفت‌ سال آخر زندگی پیامبر است.*


 *چند نکته در مورد این هفت‌سال:*


 یکم:* این هفت‌ سال از پر مشغله‌ترین دوران حیات پیامبر است. مشکلات داخلی مدینه، مانند اختلاف‌های اوس و خزرج، مهاجر و انصار، یهودیان داخل مدینه با مسلمین از یک طرف، و تربیت مردم تازه مسلمان این شهر، یکی از صدها مشکلات پیامبر در این هفت‌ سال است. در شرایطی که مدینه هر لحظه در معرض هجوم قبایل اطراف است، لاجرم پیامبر و یارانش مدام در حال آماده‌ باش جنگی‌اند.

 دوم:* در این هفت‌ سال قوای جسمانی‌ پیامبر در اثر پیری و بیماری، که آخرالامر او را از پای در می‌آورد، روز به روز در حال تحلیل رفتن است.

 سوم:* تعدادی از این زنان، شوی‌مرده و یا بی‌سرپرست هستند، که از مکّه یا شهرهای دیگر به مدینه پناهنده، و یا فرستاده شده‌اند. لذا در مدینه از حمایت اقوام خود نیز بی‌بهره‌اند.

سوده بنت‌زمعه، زینب بنت‌خزیمه، ‌اُم‌ّسلمه، ماریه قبطیّه اینچنین‌اند.

 چهارم:* مابقی این زنان، دختران سران‌‌ قبایل ذی‌نفوذی بودند که پیامبر با‌ این‌ ازدواج‌ها، هوشمندانه روابط خصمانۀ آن‌ها را تلطیف نمود و با کمترین خونریزی، صلح و سازش را با آنان برقرار نمود.
 *عایشه و حفصه* ، دختران دو تن از با نفوذترین مهاجران از مکّه یعنی ابوبکر و عمر بودند.
 *رمله* ، دختر بزرگترین دشمن پیامبر یعنی ابوسفیان بود.

 *زینب* بنت‌ جحش، از بنی‌مخزوم یکی از پرنفوذترین طوایف قریش بود.
 *ریحانه و صفیه* ، دختران سران دو قبیلۀ یهودی بودند.
 *جویریه* ، دختر یکی از سران قبیله خزاعه بود که بعد از آن وصلت، خزاعه یکی‌از متحدین استراتژیک مسلمانان شدند.
 
پنجم:* در این هفت‌سال که پیامبر حکومت شهر مدینه را دارد و سال به سال از لحاظ سیاسی قوی‌تر می‌شود، بزرگان انصار(ساکنان‌اصلی مدینه) حاضر بودند که جوان‌ترین و زیباترین دختران‌ خود را به رسم خود به‌ عقد پیامبر درآورند.
ولی در میان این ١١ همسر، هیچ زن انصاری دیده نمی‌شود، چرا که در مورد زنان انصار هیچیک از دو دلیل اجتماعی و سیاسی پیش گفته وجود ندارد.


بنابراین ازدواج‌های ١١ گانۀ پیامبر در این‌ مدّت، نه‌ تنها رنگی از لذّت‌جویی‌ ندارد، بلکه ایثاری شگرف از این روح متعالی‌ است که‌ حتی از خصوصی‌ترین و شخصی‌ترین امور زندگی خود، یعنی زناشویی، در خدمت اهداف انسانی و الهی خود می‌گذرد.*


https://s8.picofile.com/file/8302183450/%D8%A2%DB%8C%D9%87_%D8%B5%D9%84%D9%88%D8%A7%D8%AA.jpg



 از عارفی پرسیدند:


چرا اینقدر ذکر "صلوات" در منابع دینی ما تاکید شده؟! و برای آمرزش گناهان ، وسعت روزی ، صحت و سلامتی ، گشایش در کارها و... صلوات تجویز کرده اند؟!
سر و راز این ذکر چیست؟؟؟!

فرمود:
اگر به قرآن نگاه کنید،
فقط و فقط یکجا در قرآن هست
که خداوند انسان رو هم شأن و هم درجه ی خودش می کند .

یعنی از انسان می خواهد که بیاید کنار او و با هم در یک کاری مشارکت کنندو آن این آیه ست:

"انّ الله و ملائکته یصلّون علی النبی یا ایها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلموا تسلیما"
خدا و ملائکه اش دارند برای پیامبر صلوات میفرستند شما هم بیایید و همراهی کنید...
علت عظمت و بزرگی ذکر صلوات این است که انسان را تا کنار خدا بالا می برد.


https://s8.picofile.com/file/8313026268/%D8%B5%D9%84%D9%88%D8%A7%D8%AA_%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7.jpg

فلسفه و اهداف قیام عاشورا از دیدگاه امام حسین(ع)


فلسفه و اهداف قیام عاشورا از دیدگاه امام حسین(ع)



در این مجال کوتاه نمی‌توان به تفصیل به این پرسش پاسخ داد لذا به صورت مختصر در این زمینه باید گفت: یک پژوهشگر و یا شخص سوال کننده پیرامون تاریخ عاشورا اگر بخواهد به ماهیّت و جوهره قیام عاشورا تا حدّ زیادی پی ببرد، باید در گام نخست، با نگاه و مطالعه جامع و کامل در باره امام حسین(ع)، به زندگی، شخصیّت و مقام حضرت به عنوان امام معصوم، شناخت لازم و کافی پیدا کند و سپس با مطالعه و تعمّق لازم در بیانات و گفتار حضرت که در مقاطع مختلف قیام و حتّی پیش از آغاز آن درباره انگیزه حرکت خویش بیان کرده است، به فلسفه و ماهیّت قیام آن حضرت تا حدّ زیادی شناخت پیدا کند.

https://s11.picofile.com/file/8407097592/image_profile_ashora_ber837hg9la345nreat5_11.jpg


اکنون با این مقدمه و با توجّه به این که بهترین و مطمئنترین سند برای شناخت فلسفه و اهداف نهضت سیدالشهدا(ع)، کلمات خود آن حضرت و یا امامان دیگر در این باره است، مجموع خطبهها، سخنان، نامهها و وصیتنامه امام حسین(ع) که در باره اهداف و انگیزههای قیام عاشورا است و نیز برخی از تعابیر زیارت نامههای متعدّد و مختلف که از امامان دیگر در باره حضرت رسیده است و در آنها به انگیزه قیام پرداخته شده است، مورد مطالعه و بررسی قرار داده و سپس با استخراج فهرست‌وار اهداف قیام، به تفسیر و تحلیل آنها، می‌پردازیم :


1 ـ امام حسین(ع) در مکه در جمع گروهی از علما و نخبگان دیگر مناطق اسلامی با ایراد خطبهای شورانگیز و کوبند‎‎ه، ضمن یادآوری وظیفه سنگین و تکلیف خطیر علما و بزرگان شهرها در باره پاسداری از کیان دین و اعتقادات مسلمانان و پیامدهای سکوت در برابر جنایات امویان، از خاموشی آنان در برابر سیاستهای دین‌ستیزانه حاکمان اُموی انتقاد کرده و هرگونه همراهی و سازش با آنان را گناه نابخشودنی دانستند. حضرت در پایان سخنان خود، هدف از اقدامات و فعالیتهایش را برضدّ نظام ستمگر حاکم (که چند سال بعد خود را در قالب یک نهضت نشان داد) چنین اعلام فرمودند:


خدایا تو میدانی آنچه از طرف ما انجام گرفته است (از سخنان و اقدامات برضدّ حاکمان اُمَوِی) به خاطر رقابت و سبقت جویی در فرمانروایی و افزون‌خواهی در متاع ناچیز دنیا نبوده است، بلکه برای این است که نشانههای دینت را (به مردم) نشان دهیم ( برپاگردانیم) و اصلاح در سرزمینهایت را آشکار کنیم. میخواهیم بندگان ستمدیدهات در امان باشند و به واجبات و سنّتها و احکامت عمل شود.

از این جملات میتوان چهار هدف را برای اقدامات و فعالیتهای امام حسین(ع) که در عصر حاکمیّت یزید جزء اهداف قیام حضرت به شمار میرفت، استخراج کرد:


الف ـ احیای مظاهر و نشانههای اسلام اصیل و ناب محمدی

ب ـ اصلاح و بهبود وضع مردم سرزمین‌های اسلامی

ج ـ مبارزه با ستمگران اُموی جهت تأمین امنیّت برای مردم ستمدیده

د ـ فراهم ساختن بستری مناسب برای عمل به احکام و واجبات الهی


2ـ امام حسین(ع) ضمن وصیّت‌نامهای که هنگام خروج از مدینه و در زمان وداع با برادرش محمّد بن‌حنفیّه برای وی نوشت، هدف از حرکت خویش را چنین بازگو کرد:

من نه از روی سرمستی و گستاخی و نه برای فساد و ستمگری حرکت کردم. بلکه تنها برای طلب اصلاح در امّت جدم حرکت کردم. میخواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم و به سیره جدم و پدرم علی بن‌ابی‌طالب عمل کنم.

و در زیارتهای مختلف که در باره امام حسین(ع) از امامان(ع) وارد شده، این تعابیر فراوان دیده میشود:


«
اَشْهَدُ اَنَّکَ قَدْ اَقَمْتَ الْصَّلوهَ وَ آتَیْتَ الزَّکوهَ وَ اَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَیْتَ عَنِ الْمُنْکَرِ»
گواهی میدهم که تو نماز را بپا داشتی و زکات دادی و امر به معروف و نهی از منکر کردی
.


https://s11.picofile.com/file/8407557650/23emamhosein025.jpg


از این عبارات، اهداف ذیل را از قیام حضرت، میتوان استفاده کرد:

الف ـ طلب اصلاح در امور امّت پیامبر(ص)

ب ـ امر به معروف

ج ـ نهی از منکر

د ـ عمل به سیره رسول‌خدا(ص) و امیرالمؤمنین(ع) همانند برپایی نماز و پرداخت زکات


3 ـ حضرت در نامهای که در زمان اقامت خویش در مکّه در پاسخ دعوت به نامههای اشراف و بزرگان کوفه مبنی بر آمدن به کوفه، نوشتند، فلسفه قیام خود را چنین بیان فرمودند:

به جانم سوگند، پیشوا کسی است که به کتاب خدا عمل کند، عدل و داد را محقق سازد، معتقد به حقّ باشد،    خود را به آنچه در راه خدا هست پایدار بدارد.


امام(ع) در این نامه، هدف از قیام را، تلاش در جهت برپایی حکومتی میداند که رهبر و پیشوای آن، صفات و امتیازات ذیل را دارا باشد:


الف ـ به کتاب خدا حکم کند.

ب ـ عدالت را در جامعه حاکم کند.

ج ـ متدیّن ومعتقد به دین خدا باشد.

د ـ خود را وقف خدا و اهداف الهی کند.


4ـ حسین بن‌علی در نامهای که ضمن آن از بزرگان بصره دعوت به همیاری و همراهی با وی کرده است، علّت و هدف از نهضت خویش را چنین بیان میکند:

من شما را به کتاب خدا و سنّت پیامبرش میخوانم. همانا سنّت پیامبر(ص) از بین رفته است و بدعت زنده شده است.

و در جواب عبدالله بن‌مُطیع می‏فرماید:

کوفیان به من نامه نوشته و از من خواستهاند به نزدشان بروم، چون امیدوارند (که با رهبری من) نشانه‌های حقّ زنده و بدعتها نابود شود.

و نیز در نامهای که به شیعیان بصره نوشتند، فرمودند:

من شما را به زنده کردن نشانههای حقّ و نابود کردن بدعتها میخوانم.

از مجموع نامه و پاسخ حضرت، این اهداف را میتوان برای نهضت عاشورا استفاده کرد:


الف ـ دعوت (و عمل) به کتاب خدا و سنّت پیامبر ـ ص ـ

ب ـ احیای سنّت پیامبر(ص) که از بین رفته است، و برپایی مظاهر حقّ و حقیقت

ج ـ از بین بردن بدعتها (که جایگزین احکام خدا و سنّت پیامبر(ص) شده است.


 5ـ اباعبدالله درخطبهای که پس از برخورد با حرّ بن‌یزید رِیاحی در منزل «بَیْضَه» ایراد فرمودند، انگیزه قیام خود را با استناد به فرمایش پیامبر ـ ص ـ، چنین بیان کردند:

ای مردم ! رسول‌خدا ـ ص ـ فرمودند: کسی که فرمانروای ستمگری را ببیند که حرام خدا را حلال کرده و پیمان الهی را شکسته و با سنّت رسول‌خدا ـ ص ـ مخالفت ورزیده در میان بندگان خدا با گناه و تجاوزگری رفتار میکند، ولی در برابر او با کردار و گفتار خود برنخیزد، برخدا است که او را در جایگاه (عذاب‌آور) آن ستمگر قرار دهد. هان (ای مردم) بدانید که اینها تن به فرمانبری از شیطان داده و اطاعت از فرمان الهی را رها کرده و فساد را نمایان ساخته و حدود خدا را تعطیل نمودهاند، درآمدهای عمومی (بیت المال) مسلمانان را به خود اختصاص دادهاند و حرام خدا را حلال و حلالش را حرام کردهاند و من شایستهترین فرد برای تغییر دادن (سرنوشت و امور مسلمانان) هستم .


https://s10.picofile.com/file/8407017584/%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85_%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86_%D8%B9%D9%84%DB%8C%D9%87_%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85.jpg


نتیجه بحث


با اندکی دقّت در اهداف استخراج شده از این بیانات، ملاحظه میشود که امام(ع) علّت و انگیزه قیام خویش را، مبارزه با منکرات فراوان در جامعه اسلامی و تبلیغ و ترویج معروف در بین مسلمانان، اعلام میکنند. بنابراین، فلسفه اصلی و نهایی نهضت حضرت را میتوان در یک هدف جامع و کلّی یعنی «احیای فرهنگ اسلام اصیل و ناب محمدی ـ ص ـ و زدودن زنگارهای تحریف و بدعت از دین جدّشان» خلاصه کرد. البته حضرت راهکار و ابزار لازم جهت جامه عمل پوشاندن به این هدف را، در عنصر «امر به معروف و نهی از منکر» میدانند. از اینرو در وصیّت‌نامه خود به محمّد بن‌حنفیه مینویسند: «ارید ان آمر بالمعروف و انهی عن المنکر» و یا (چنان که گذشت) در زیارتنامههای مربوط به حضرت آمده است: «... وَ اَمَرْتَ بالمعروف وَ نَهَیْتَ عَن المنکر»

توضیح مطلب آنکه: اگر حضرت علّت حرکت خویش را مبارزه با اموری، همچون رواج بدعتها، مخالفت با کتاب خدا و حلال و حرام الهی، نابودی سنّت پیامبر ـ ص ـ ، شیطان محوری و ترک خدا محوری، فساد، ظلم، بیعدالتی و ناامنی در جامعه اسلامی، تعطیلی حدود الهی، در انحصار گرفتن و تاراج بیت‌المال مسلمانان و ... میدانست، تمام این امور حاکی از فراوانی و شیوع امری به نام «مُنْکَر» در جامعه اسلامی بود، که حضرت خود را موظّف به نهی از آن میدانستند. و نیز اگر اباعبدالله(ع) جامعه اسلامی را به اموری از قبیل: عمل به کتاب خدا و سنّت پیامبر(ص)، احیای مظاهر و نشانههای حقّ، ایجاد امنیّت، اصلاح و بهبودی وضع امور امّت و مسائلی از این قبیل، فرامیخواند، این مسأله نشانگر آن است که امری به نام «معروف» در جامعه از بین رفته یا دست کم در حال نابودی بود. از اینرو اگر حضرت از بیعت با یزید امتناع کرده و با این عمل، از یکسو، آمادگی خود را برای شهادت و مقاومت در برابر حکومت یزید اعلام کرد، و از سوی دیگر، تلاش خود را جهت برانداختن حکومت یزید و تأسیس حکومت اسلامی، به کار گرفت، در واقع سرباززدن از بیعت، به معنای نهی از منکر، ترویج معروف و اتمام حجّت با مسلمانان در باره حرمت سکوت در برابر بدعتها و جنایات بنیاُمَیّه بود و بیعت و یا حتّی سکوت در مقابل چنین حکومتی، افزون بر آن که ترویج منکر و مبارزه با معروف بود، عذر و بهانهای نیز برای افراد عادّی در همکاری با حاکمان اُموی میشد , چرا که به رسمیّت نشناختن حکومت از سوی افرادی همچون حسین بن‌علی(ع)، به معنای ردّ مشروعیّت آن و آمادگی برای مبارزه با حکومت بود و یزید به خوبی به این موضوع آگاهی داشت.

 


منابع:
.
ابن‌شعبه حرانی، تحف العقول، ص239؛ مجلسی، بحارالانوار، ج97، ص81 ـ 80.
.
ابن‌اعثم کوفی، کتاب الفتوح، ج5، ص21؛ خوارزمی، مقتل‌الحسین، ج1، ص189 ـ 188؛ مجلسی، همان، ج 44، ص 329 ـ 330 . و نزدیک به این تعابیر: ابوجعفر محمّد بن‌علی بن‌شهراشوب ، مناقب آل‌ابی‌طالب ، ج4، ص97. ‎‎.
. کلینی، الفروع من الکافی، ج4، ص 578؛ ابن‌قولویه، کامل‌الزیارات، صفحات 371، 376، 378 ـ 380، 402 و 518؛ شیخ طوسی، مصباح‌المتهجد، ص720 و تهذیب الاحکام، ج6، ص67؛ ابن‌طاووس، اقبال‌الاعمال، ج2، ص63 و ج3، ص103. هم چنین ر. ک: شیخ عباس قمی، کلیات مفاتیح الجنان، ترجمه مهدی الهی قمشهای، تهران، انتشارات علمی، ، زیارت مخصوصه امام حسین(ع)، ص 758

 

قصیده ایی در مدح حضرت سید الشهدا خامس آل عبا حسین بن علی علیه السام
نیست هر نخجیر لاغر، لایق فتراک عشق
آل تمغای شهادت خاصه آل عباست...

مظهر انوار ربانی،  حسین بن علی
آن که خاک آستانش دردمندان را شفاست..

ابر رحمت سایبان قبه پر نور او ،،
روضه اش را از پر و بالِ ملایک بوریاست..

دست خالی برنمی گردد دعا از روضه اش
سایلان را آستانش کعبه حاجت رواست

https://s8.picofile.com/file/8307874934/2222443.jpg

 

حقایقی از نهضت عاشورا :


اول :*معنای دقیق کلمات عاشورا و تاسوعا چیست ؟*

اکثر قریب به اتفاق اهل لغت این تصور را داشته‌اند که ، چون عشر و عاشر از یک ریشه‌اند
و واقعه کربلا هم در دهم ماه محرم اتفاق افتاده است.
پس ، عاشورا یعنی دهم محرم ؛
و بر همین قیاس تاسوعا را نیز که با تسع و تاسع شباهت ظاهری دارند روز نهم ماه محرم گفته‌اند .
*اما*
این معنا به دلایل زیر اشتباه است.
*آیا*
واژه عاشورا برای دهم ماه‌های دیگر نیز به کار می‌رود ؟
مثلاً ، آیا شنیده شده است که کسی به دهم ماه رجب هم عاشورا گفته باشد ؟
یا این مفهوم مختص دهم ماه محرم است ؟
*آیا*
اگر امام حسین(ع)
مثلاً ، در یازدهم محرم شهید می‌شدند ، آنگاه ، تاسوعا با عاشورا عوض می‌شد و عاشورا واژه دیگری داشت؟
 در ریاضی اعداد قاعده خود را دارند و هر قاعده‌ای که بر شمارش اعداد حکم کند بر سلسله اعداد هم حاکم خواهد بود .
اعداد بر خلاف کلمات استثنا پذیر نیستند.
به طور مثال ، در کلام عرب اعداد این گونه شمارش می‌شوند:
اول – ثانی - ثالث - رابع ...
و یا اولاً – ثانیاً - ثالثاً - رابعاً و ...
چنان چه تاسوعا و عاشورا در زمره اعداد باشند باید قاعده‌پذیر باشند ؛
 یعنی باید بتوان بقیه اعداد را هم به همان سیاق تلفظ کرد؛  مثل تاسوعا – عاشورا – ثامونا – سابوعا ....
*اما*
 می‌بینیم که بقیه اعداد از این قاعده پیروی نمی‌کنند ؛
 لذا ، نمی‌توانیم دلیلی داشته باشیم که ، تاسوعا و عاشورا عدد هستند تا از قاعده شمارش پیروی کنند.
 و این دو روز هیچ ربطی به اعداد ندارند ، بلکه معنای دیگری دارند.
*عاشورا*
به معنای روز معاشرت با امام حسین(ع) است.
عشر به کسر عین و عشرت ،
به معنای معاشرت و مصاحبت است .
معاشر به ضم میم،
یعنی مصاحب
و عاشر ، اسم فاعل عشر است.
که خودش ثلاثی مجرد اسم مصدر عشرت است.
خداوند می‌فرماید:
«وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ»
(نساء/۱۹) یعنی :
با زنان آن گونه که شایسته آنان است معاشرت کنید .
عشیر یعنی همدم و رفیق
«وَ لَبِئْسَ الْعَشِیر ُ» (حج/۱۳) یعنی :
چه بد دوستی انتخاب کرده‌اند.
و چه بد معاشر و رفیقی است .
 *العاشور*
 از ریشه عشر
به کسی گفته می‌شود که ،
 معاشرت خصلت او باشد .
پس *العاشوراء؛*
جائی که میل به معاشرت و رفاقت و مصاحبت نمایان می‌شود و افراد میل معاشرت خود را با کسی که مورد نظر است عرضه می‌کنند،
و *عاشورا* مبالغه است
از میل به معاشرت  
یعنی روزی که میل معاشرت و رفاقت با امام حسین (ع)  به شدت بالا می‌رود.
*تاسوعا*
 روزی برای وسعت ظرفیت.
با خارج شدن عاشورا از سلسله اعداد،
عدد بودن تاسوعا نیز مورد تردید قرار می‌گیرد.
و معنی *نهم* را از دست می‌دهد.
*اتسع* به فتح الف یعنی ،
گروه‌های ۹ نفره شدند.
اما *اتسع* به کسر الف
یعنی، وسعت پیدا کرد  و فراخ گردید.
*اتساع* ، یعنی گسترده شدن  و بالا رفتن ظرفیت .
اتساع شرائین یعنی ، رگ‌ها گشاد شدند و ظرفیت شان برای عبور خون زیاد شد.
*التاسوع*
 یعنی چیزی که فراخی و گستردگی و ظرفیت اش زیاد باشد ؛
و بالاخره ، *التاسوعا*
یعنی جائی که بتوان ظرفیت را بالا برد و فراخی ایجاد کرد؛
و *تاسوعا* این معنی را پیدا می‌کند؛
 *روزی که ظرفیت بالا می‌رود و در سینه‌ها فراخی ایجاد می‌شود و به جای تنگی، وسعت می‌یابد*
این دو نام از ابداعات
 *امام سجاد (علیه‌السلام) است*
توجه :
 اگر در بعضی از روایات
از پیامبر اکرم (ص) از عاشورا سخنی گفته شده است ،اکثرا جعلیات بنی‌امیه، برای کم کردن اثرات عاشورای امام حسین (علیه السلام) است.
اما ، در مورد تاسوعا
تقریباً هیچ حدیثی نداریم که قبل از امام سجاد (ع) لغت تاسوعا به کار برده شده باشد.
بنابراین  معنای و مفهوم عاشورا و تاسوعا فوق‌العاده ادبی و بسیار عاشقانه و عرفانی است...
منبع : *برگرفته از کتاب  «سفری از عاشورا تا اربعین» تألیف عبدالله مستحسن*

https://s9.picofile.com/file/8307876418/photo_2016_03_09_19_32_16.jpg


دوم حق الناس :

شب عاشورا امام حسین به یارانش فرمود: هر کس از شما حق الناسی به گردن دارد برود....
او به جهانیان فهماند که حتی  کشته شدن در کربلا هم  از بین برنده حق الناس نیست..
در عجبم از کسانی که هزاران گناه میکنند و معتقدند یک قطره اشک بر حسین ضامن بهشت آنهاست..

https://s8.picofile.com/file/8307875026/shefaat.jpg

سوم فلسفه سیاه پوشیدن در مراسم ماه محرم :

بعضی افراد مُحرِم برای زیارت خانه خدا میشوند(لباس چنین اِحرامی سفید)
بعضی افراد مُحرِم برای عزاداری خون خدا(ثار الله)میشوند(لباس چنین اِحرامی مشکی است)
نکته ای رمزآلود:
اهل عرفان رنگ پایانی در سیر و سلوک سالک را رنگ سیاه میدانند...
اهل عرفان برای اشاره به دست نیافتنی بودن و قابل ادراک نبودن ذات الهی از اصطلاح رنگ سیاه استفاده نموده‌اند...
علامه حضرت آیت الله سیدمحمدحسین طهرانی رحمة الله علیه:
«بطور کلّى اهل عرفان براى صفات مختلفه حقّ سبحانه و تقدّس انوارى را معرّف مى‌شمرند، که از روشن‌ترین که مانند نور مهتاب است شروع مى‌شود تا برسد به نور ذات که سیاه رنگ است.

منبع : (الله شناسى، ج‌1، ص50)

https://s10.picofile.com/file/8407018434/%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA_%D8%B2%DB%8C%D9%86%D8%A8_%DA%A9%D8%A8%D8%B1%D8%A7_%D8%B9%D9%84%DB%8C%D9%87_%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85.jpg


دیدگاه مولانا نسبت به واقعه عاشورا و امام حسین "ع" و شهدای کربلا
در شهر قونیه وقتی وارد زیارتگاه مولانا میشویم در ابتدای ورود بر سقفی شعری از خون حسین "ع"جلب نظر میکند ..و در سماعی که برگزار میکنند به شهدای کربلا درود میفرستند ..
چرا ؟ از زبان دکتر سلمان صفوی بشنویم..
طولانی‌ترین و مشهورترین غزل مولانا در باب عظمت و علو مقام حسین و شهیدان کربلا، غزل 2707 کلیات شمس است. مطلع غزل شهیدان الهی و بلاجویان معاشقه کربلایی است و پایان آن به زیبایی ارجاع است به انسان کامل و خورشید موعود که شاهد است و ناظر و اصل نزول انوار الهی است در عالم ممکنات.
در این غزل، شهیدان و عاشقان مترادفند. شهیدان به یاری تجرد وجودی و معرفت که مقدمه عاشقی است و «بال‌های عاشقی» از مرغان هوایی نیز بهتر پرواز در ساحت حضرت دوست می‌کنند. «یحبهم و یحبونه» (54 ـ مائده). آنها شاهان عالم غیبند و به کمک عشق ، باب‌های عوالم پنهان را گشوده‌اند.
یکی از رمزهای توفیق آنها در پرواز عاشقانه رهایی از انواع خود است. آنها ار آن جهت که فانی و باقی در :عقل عقل» شده‌اند در ناکجاآبادند. (نک ـ صفوی ـ سید ـ لندن ـ 2007).
از بیت پنجم غزل رابطه شهیدان واصل را با سالکان بیان می‌کند. رهایی شهیدان اثر وجودی در رهایی دیگر سالکان نهاده است. آنها با شکستن در زندان تو در توی طبیعت و نفس خود، باب مخزن اسرار الهی را گشوده‌اند. اول نفی است و سپس اثبات.«لا اله الا الله». «لا اله الا هو»(255 بقره) «لا اله اله انت». شهیدان که واصل به محبوب شده‌اند و حسین که سید و سالار آنهاست، نوای فقیران و درویشان کوی دوستند.


شهیدان حسینی مقیم دریای وجود بیکران حضرت واجب الوجوداند که این عالم تجلیات اسما و صفات اوست. هوالله الخالق الباری المصور له الاسماءالحسنی یسبح له ما فی السوات والارض و هو العزیز الحکیم. (24 ـ حشر) « الله لا اله الا هو». «لا اله الا انت» که در روز الست آشنایش بودند.«الست بربکم؟ قالوا بلی». (173 ـ اعراف) در بیت هشتم مولانا اشاره به یکی از اصول عرفان نظری می‌کند که می‌گوید انواع دنیاهای عالم ناسوت هیچ اندر هیچ است و توخالی و گذرا و میراست. سپس مبتنی بر آن آدمیان را به عرفان عملی دعوت می‌کند. آن‌گاه گویی پیام امام حسین (ع) را می‌دهد که ای مدعیان اگر از قبیله مایید و کربلایید، اهل صفا باش و دل را منور به نور خدا بگردان.

کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق پرنده‌تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی بدانسته فلک را در گشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته بداده وامداران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده کجایید ای نوای بی نوایی
در آن بحرید کین عالم کف اوست زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت‌های عالم ز کف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کین نقش سخن شد بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق که اصل اصل هر ضیایی

مولوی در داستان شیعیان حلب در دفتر ششم مثنوی ابیات 777 ـ 805 به بیان عظمت معنوی و بلندی تبار و صفات برجسته امام حسین و آسیب‌شناسی برخی از عزاداران حسینی می‌پردازد و بیان می‌کند که غصه قصه حسین برای هر که به راستی پیرو خداوند و رسول خدا باشد، بس عظیم است، زیرا هر که حضرت محمد را دوست دارد، باید امام حسین را نیز دوست داشته باشدو هر که حسین منی و انا من حسینی؛ قدر عشق گوش عشق گوشوار. همچنان که آدمی گوش را دوست دارد، گوشواره را نیز دوست دارد؛ ‌گوش کنایه از حضرت محمد(ص) و گوشواره کنایه از امام حسین (ع) است. عزاداری و تعظیم شعایر روح پاک سید الشهدا از نظر مؤمن از صد طوفان نوح نیز مشهورترست. مولوی در دو بیت 791 و 792 با تأکید بر لفظ مؤمن وکیفیت نسبت آن با حسین تولای حسین (ع) و تبری جستن از دشمنان امام حسین (ع) را از نشانه‌های ایمان و مؤمنی معرفی می‌کند؛ گویی، مولانا به این پاره زیارت عاشورا نظر داشته است: یا ابا عبدالله لقد عظمت الرزیه و جلت و عظمت المصیبه بک علینا و جمیع اهل الاسلام. یا ابا عبدالله به درستی بزرگ است سوگت و سترگ است و عظیم است مصیبت تو بر ما و بر همه اهل اسلام. از حسین به نام روح سلطانی و شاهنشاه یاد می شود که با توجه به بقیه اشعار مولانا و سیاق گفتمان سوم دفتر ششم که داستان مذکور، بخشی از آن است، مقصود سلطان عشق است. (نک: صفوی ـ سید سلمان ـ 1386) و همچنین حسین «خسرو دین» خوانده می‌شود. هیچ‌یک از صحابه و خلفا را مولوی به این لقب نخوانده است. امام حسین (ع) نمونه اعلای عاشق صادق واصل است. او خسرو دین است و شاهنشاه عاشقان است که از قفس دنیا رها شده و استعلا یافته است به عالم غیب.

سپس مولانا می‌گوید: ای عزاداران بر خود بگریید که فرسنگ‌ها از ارزش‌های حسینی دورید. شما بر حسین مگریید، در حالی که باید بر قلب و ایمان خرابت نوحه کنی که وابسته به مزخرفات این دنیای دنی‌ شده‌اید. سپس پاسخ مدعیان دروغ دینداری را می‌دهد و می‌گوید: دینداری نشانه دارد؛ از جمله نشانه‌های آن «توکل»ـ «جانبازی» ـ «بی نیازی» ـ «فرخی معنوی» و «بخشندگی» است که در شما یافت نمی‌شود. اگر حسینی هستید و از شراب عشق الهی نوشیده‌اید، چرا آثار در اعمال و رفتارتان دیده نمی‌شود؟

روزِ عاشورا نمی‌دانی که هست ماتمِ جانی که از قرنی بِه است
پیشِ مؤمن کَی بُود این غصّه خوار قدرِ عشقِ گوش عشقِ گوشوار
پیشِ مؤمن ماتمِ آن پاک روح شهره‌تر باشد ز صد طوفانِ نوح
ب790 ـ 793 ـ دفتر ششم مثنوی

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان ز آنکه بَد مرگی است این خوابِ گران


جهت مطالعه کامل این مطلب به مقاله  نکته هایی از عاشورا در منابع مختلف


مراجعه فرمایید :


در انتها ترکیب بند مشهور جناب محتشم کاشانی  شاعر بلند آوزه شیعی و اهل بیت را یادآور می شویم  :

باز این چو شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است‏

 

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بى نفح صور خاسته تا عرش اعظم است

 

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

 

گویا طلوع مى‏کند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامى ذرات عالم است

 

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست‏

این رستخیز عام که نامش محرم است

 

درباره گاه قدس که جاى ملال نیست

سرهاى قدسیان همه بر زانوى غم است

 

جن و ملک بر آدمیان نوحه مى‏کنند

گویا عزاى اشرف اولاد آدم است‏

 

خورشید آسمان و زمین نور مشرقین

پرورده کنار رسول خدا حسین‏

 

بند دوم

 

کشتى شکست خورده طوفان کربلا

در خاک و خون طبیده میدان کربلا

 

گر چشم روزگار برو زار مى‏گریست

خون مى‏گذشت از سر ایوان کربلا

 

نگرفت دست دهر گلابى بغیر اشک

ز آن گل که شد شگفته به بستان کربلا

 

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

 

بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید

خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

 

زان تشنگان هنوز بعیوق مى‏رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا

 

آه از دمى که لشکر اعداد نکرد شرم

کردند رو بخیمه سلطان کربلا

 

آندم فلک بر آتش غیرت سپند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

 

بند سوم

 

کاش آنزمان سرادق گردون نگون شدى‏

وین خر گه بلند ستون بى ستون شدى‏

 

کاش آنزمان درآمدى از کوه تا بکوه

سیل سیه که روى زمین قیر کون شدى‏

 

کاش آنزمان ز آه جهان سوز اهلبیت‏

یک شعله برق خرمن گردون دون شدى‏

 

کاش آنزمان که این حرکت کرد آسمان

سیماب وار گوى زمین بى سکون شدى‏

 

کاش آنزمان که پیکر او شد درون خاک‏

جان جهانیان همه از تن برون شدى‏

 

کاش آنزمان که کشتى آل نبى شکست

عالم تمام غرقه دریاى خون شدى‏

 

آن انتقام گرنفتادى بروز حشر

با این عمل معامله دهر چون شدى‏

 

آل نبى چو دست تظلم برآورند

ارکان عرش را به تلاطم درآورند

 

بند چهارم

 

برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند

اول صلا بسلسله انبیا زدند

 

نوبت با ولیا چو رسید آسمان طپید

زان ضربتى که بر سر شیر خدا زدند

 

آن در که جبرئیل امین بود خادمش‏

اهل ستم به پهلوى خیرالنسا زدند

 

بس آتشى ز اخگر الماس ریزه‏ها

افروختند و در حسن مجتبى زدند

 

وانگه سرادقى که ملک محرمش نبود

کندند از مدینه و در کربلا زدند

 

و ز تیشه ستیزه در آن دشت کوفیان

بس نخلها ز گلش آل عبا زدند

 

پس ضربتى کزان جگر مصطفى درید

برحلق تشنه خلف مرتضى زدند

 

اهل حرم دریده گریبان گشوده مو

فریاد بر در حرم کبریا زدند

 

روح الامین نهاده بزانو سر حجاب‏

تاریک شد زدیدن آن چشم آفتاب‏

 

بند پنجم

 

چون خون ز حلق تشنه او بر زمین رسید

جوش از زمین بذروه عرش برین رسید

 

نزدیک شد که خانه ایمان شود خراب‏

از بس شکستها که بارکان دین رسید

 

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

طوفان به آسمان زغبار زمین رسید

 

باد آن غبار چون بمزار نبى رساند

گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

 

یکباره جامه درخم گردون به نیل زد

چون این خبر بعیسى گردون نشین رسید

 

پر شد فلک زغلغله چون نوبت خروش

از انبیا بحضرت روح الامین رسید

 

کرد این خیال و هم غلط کارکان غبار

تا دامن جلال جهان آفرین رسید

 

هست از ملال گرچه برى ذات ذوالجلال‏

او در دلست و هیچ دلى نیست بیملال‏

 

بند ششم

 

ترسم اجزاى قاتل او چون رقم زنند

یکباره بر جریده رحمت قلم زنند

 

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر

دارند شرم کز گنه خلق دم زنند

 

دست عتاب حق بدر آید ز آستین

چون اهلبیت دست در اهل ستم زنند

 

آه از دمى که با کفن خون چکان ز خاک

آل على چو شعله آتش علم زنند

 

فریاد از آن زمان که جوانان اهلبیت

گلگون کفن بعرصه محشر قدم زنند

 

جمعى که زد بهم صفشان شور کربلا

در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند

 

از صاحب حرم چه توقع کنند باز

آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

 

پس برسنان کنند سریرا که جبرئیل‏

شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل‏

 

 

بند هفتم

 

روزى که شد به نیزه سر آن بزرگوار

خورشید سر برهنه بر آمد ز کوهسار

 

موجى بجنبش آمد و برخاست کوه کوه

ابرى ببارش آمد و بگریست زار زار

 

گفتى تمام زلزله شد خاک مطمئن

گفتى فتاد از حرکت چرخ بیقرار

 

عرش آنزمان بلرزه در آمد که چرخ پیر

افتاد در گمان که قیامت شد آشکار

 

آن خیمه‏اى که گیسوى حورش طناب بود

شد سرنگون زباد مخالف حباب وار

 

جمعى که پاس محملشان داشت جبرئیل‏

گشتند بى عمارى محمل شتر سوار

 

با آنکه سر زد آن عمل از امت نبى

روح الامین زروح نبى گشت شرمسار

 

و انگه ز کوفه خیل الم روبشام کرد

نوعیکه عقل گفت قیامت قیام کرد

 

 

بند هشتم

 

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد

شور و نشور واهمه را در گمان فتاد

 

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهة فکند

هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد

 

هر جا که بود آهوئى از دشت پا کشید

هر جا که بود طایرى از آشیان فتاد

 

شد وحشتى که شور قیامت بباد رفت

چون چشم اهلبیت بر آن کشتگان فتاد

 

هر چند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخمهاى کارى تیغ و سنان فتاد

 

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

بر پیکر شریف امام زمان فتاد

 

بى اختیار نعره هذا حسین زو

سر زد چنانکه آتش از و در جهان فتاد

 

پس با زبان پر گله آن بضعة الرسول

رو در مدینه کرد که یا ایها الرسول‏

 

 

بند نهم

 

این کشته فتاده بهامون حسین تست‏

وین صید دست و پا زده در خون حسین تست‏

 

این نخل‏تر کز آتش جان سوزتشنگى‏

دود از زمین رسانده بگردون حسین تست‏

 

این ماهى فتاده بدریاى خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین تست‏

 

این غرقه محیط شهادت که روى دشت

از موج خون او شده گلگون حسین تست‏

 

این خشک لب فتاده دور از لب فرات‏

کز خون او زمین شده جیحون حسین تست‏

 

این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه

خرگاه زین جهان زده بیرون حسین تست

 

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین

شاه شهید ناشده مدفون حسین تست

 

چون روى در بقیع بزهرا خطاب کرد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

 

 

بند دهم

 

کاى مونس شکسته دلان حال ما ببین

ما را غریب و بیکس و بى آشنا ببین

 

اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطه عقوبت اهل جفا ببین

 

در خلدبر حجاب دو کون آستین فشان‏

و اندر جهان معصیبت ما بر ملا ببین

 

نى نى ورا چو ابر خروشان به کربلا

طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین

 

تنهاى گشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهاى سروران همه بر نیزه‏ها ببین‏

 

آن سر که بود بر سر دوش نبى مدام

یک نیزه‏اش زدوش مخالف جدا ببین‏

 

آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلطان بخاک معرکه کربلا ببین

 

یا بضعة الرسول ز ابن زیاد داد

کو خاک اهلبیت رسالت بباد داد

 

 

بند یازدهم

 

خاموش محتشم که دل سنگ آب شد

بنیاد صبر و خانه طاقت خراب شد

 

خاموش محتشم که از ین حرف سوزناک‏

مرغ هوا و ماهى دریا کباب شد

 

خاموش محتشم که از ین شعر خونچکان‏

در دیده اشگ مستمعان خون ناب شد

 

خاموش محتشم که از ین نظم گریه خیز

روى زمین با شگ جگرگون کباب شد

 

خاموش محتشم که فلک بسگه خون گریست‏

دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد

 

خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب‏

از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

 

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین‏

جبریل را زروى پیمبر حجاب شد

 

تا چرخ سفله بود خطائى چنین نکرد

بر هیچ آفریده جفائى چنین نکرد

 

 

بند دوازدهم‏

 

اى چرخ غافلى که چه بیداد کرده‏اى‏

وزکین چه‏ها در ین ستم آباد کرده‏اى‏

 

پر طعنت ابن بس است که با عترت رسول‏

بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‏اى‏

 

اى زاده زیاد نکرده است هیچ گه

نمرود این عمل که تو شداد کرده‏اى‏

 

کام یزید داده‏اى از کشتن حسین

بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‏اى

 

بهر خسى که بار درخت شقا و تست

در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‏اى‏

 

با دشمنان دین نتوان کرد آنچه تو

با مصطفى و حیدر و اولاد کرده‏اى‏

 

حلقى که سوره لعل لب خود نبى برآن

آزرده‏اش به خنجر بیداد کرده‏اى‏

 

ترسم تو را دمى که به محشر برآورند

از آتش تو رود به محشر درآورند

 

محتشم کاشانى

شرح مختصری از واقعه عظیم عاشورا در کربلا




مختصری در باره واقعه عظیم  عاشورا و قیام امام حسین(ع)

حرکت اعتراضی امام حسین بن علی(ع) علیه حکومت یزید پسر معاویه که در نهایت به شهادت امام حسین(ع) و یارانش در دهم محرم سال ۶۱ هجری قمری و اسارت خانواده ایشان ختم شد. امام حسین(ع) مخالفت خود را نخست پس از اقدام معاویه به بیعت گرفتن برای یزید در سال ۵۹ ه‍.ق و در منا، علنی کرد.

 اما قیام آن حضرت با خودداری از بیعت با حاکم مدینه به عنوان نماینده یزید و خروج از مدینه در ماه رجب سال ۶۰ ق عملا آغاز شد. قیام امام حسین زمینه‌ساز حرکت‌های اعتراضی بعدی مانند قیام توابین و قیام مختار شد که با داعیه خون‌خواهی امام حسین(ع) صورت گرفتند.

واقعه کربلا از مهم‌ترین عوامل شکل‌گیری هویت شیعیان در طول تاریخ بوده است. همه ساله در سالگرد این واقعه شیعیان در بسیاری از نقاط جهان مراسم‌های گوناگونی را به عنوان یادبود این حرکت و عزاداری برای امام حسین برگزار می‌کنند. در طول تاریخ، درباره واقعه کربلا آثار فرهنگی، هنری و مذهبی بسیاری پدید آمده است.

https://s9.picofile.com/file/8307876434/photo_2015_08_10_20_19_05.jpg

زمینه‌های قیام

پژوهشگران در تحلیل زمینه‌های اجتماعی قیام حسینی و واقعه عاشورا، عامل اصلی را انحراف جامعه اسلامی از باورهای دینی و اخلاقی اسلام دانسته‌اند.[۱] قوت گرفتن دوباره ارزشهای جاهلی و قبیله‌ای در روش‌های کسب قدرت[۲] و سربرآوردن دوباره اختلافات قبیله‌ای به‌خصوص اختلاف دو تیره هاشمی و اموی،[۳] غلبه دنیا گرایی بر روحیه جامعه اسلامی و دوری از ارزشهای اسلامی به دلیل سلطه و تبلیغات تحریف‌آمیز امویان[۴] از عوامل انحطاط جامعه اسلامی دانسته شده است. در چنین شرایطی که به خلافت رسیدن فردی مانند یزید را در پی داشت، اعتراض حسین بن علی که از بزرگان جامعه اسلامی و مورد توجه و علاقه مردمان روزگار خود و به واسطه وصیت پیامبر(ع) مدعی مقام خلافت بود، دور از انتظار نبود.

پس از شهادت امام علی(ع) غالب مسلمانان با فرزندش حسن مجتبی(ع) امام دوم شیعیان بیعت کردند ولی او مجبور شد خلافت را طی یک قرارداد صلح به معاویه واگذار کند. امام حسین(ع) بعد از شهادت برادرش، به قرارداد صلح با معاویه پایبند ماند و علی‌رغم دعوت گروهی از کوفیان برای قیام علیه معاویه، به این کار دست نزد.[۵]

 معاویه در اواخر حکومت خود بر خلاف مفاد قرارداد صلحی که با امام حسن(ع) داشت، کوشید تا فرزندش یزید را به جای خود بر جایگاه خلافت بنشاند و او را به عنوان جانشین خود معرفی کرد. امام حسین(ع) به این دلیل که یزید بر اساس هیچ یک از مبانی اسلامی و عرفی جامعه اسلامی درباره انتخاب خلیفه به خلافت نرسیده بود و هم‌چنین به سبب ناشایستگی آشکار یزید برای این مقام، خلافت او را نامشروع می‌دانست و به این دلیل بعد از مرگ معاویه، از بیعت با یزید امتناع کرد. بیعت حسین بن علی(ع)، نوه پیامبر(ص) و فرزند امام علی(ع) و یکی از مدعیان خلافت، به مشروعیت حکومت یزید یاری می‌رساند و یزید نیز به همین دلیل در اخذ بیعت از امام(ع) اصرار داشت.[۶]

https://s8.picofile.com/file/8307876400/photo_2015_08_10_20_28_41.jpg

دیدگاه‌ها متفاوت در مورد هدف از قیام امام حسین(ع)

1-گریز از بیعت

بنابر یک دیدگاه، حرکت امام حسین(ع) از مدینه به مکه و از آنجا به طرف کوفه، به قصد قیام و پیکار نبوده است. از آنجا که او از بیعت با یزید خودداری کرد، جانش در خطر بود و خروج از حجاز تنها برای حفظ جان بوده است. بدین رو، اقدام آن حضرت را نه قیام، که فقط دفاع باید خواند. علی پناه اشتهاردی از فقهای معاصر قم از مدافعان این دیدگاه است:«اساسا بیرون آمدن امام حسین(ع) از مدینه به مکه معظمه و از مکه به طرف عراق، برای حفظ جان بوده؛ نه خروج، نه قیام، و نه جنگ با دشمن و نه تشکیل حکومت.»[۷] این دیدگاه در میان گفته‌ها و آثار برخی دیگر از معاصران نیز به چشم می‌خورد: «ستمگران و زورمداران روزگارش اگر او را به حال خود وا می‌گذاشتند، او هرگز از آن دو شهر معنوی و عبادی بیرون نمی‌رفت و کار دیگری را بر عبادت خدا ترجیح نمی‌داد.»[۸] «کار امام حسین(ع) انقلاب نبود، قیام هم نبود. اعتراض بود.»[۹]

2-تشکیل حکومت

بنابر این دیدگاه، هدف امام حسین(ع) بیرون آوردن خلافت و حکومت از دست یزید و تشکیل حکومت بوده است. پس از سید مرتضی تا قرن چهاردهم در میان عالمان شیعه کسی از این موضوع سخن نگفته است.[۱۰]

3- هدف تشکیل حکومت بود اما امام علیه سلام با خیانت کوفیان مواجه شدند .. دیدگاه سید مرتضی

سید مرتضی از عالمان و متکلمان شیعی معتقد است هنگامی که امام حسین(ع) اصرار مردم کوفه و توانایی نظامی آنان و ضعف حکومت کوفه را ملاحظه کرد، تصمیم گرفت دعوت آنان را بپذیرد و در واقع، با وجود چنین امکاناتی در کوفه، رفتن به این شهر را لازم دانست.[۱۱]او بر این باور است که احتمال وقوع چنین خیانتی از کوفیان بعید بود و بدین رو امام حسین(ع) گمان نمی‌برد که آنان دعوت خویش را به یکباره پس گیرند و عهد خود را بشکنند.[۱۲] سید مرتضی با یاد آوری صحنه‌های تاریخی حضور مسلم در کوفه سعی کرده است نشان دهد که اسباب پیروزی امام حسین(ع) بر دشمنان فراهم بود؛ اما حوادث بعدی، ماجرا را خلاف آنچه توقع می‌رفت، رقم زد.[۱۳]

سید مرتضی بر آن است که چون رویارویی سپاهی کم شمار با یک سپاه مسلح پرشمار معقول نمی‌نماید و دین نیز به آن توصیه نمی‌کند، باید نتیجه گرفت که امام ناچار به جنگ شده و خود به آن میل نداشته است.[۱۴] همچنین، هنگامی که پراکنده شدن و عهدشکنی کوفیان آشکار گشت، امام حسین(ع) تصمیم به بازگشت و متارکه درگیری گرفت همان گونه که امام حسن(ع) چنین کرد. در واقع، شرایط دو برادر در هر دو مورد یکسان بود ولی متارکه جنگ از حسین(ع) پذیرفته نشد.[۱۵]

4- تغییر هدف امام علیه سلام از تشکیل حکومت به صلح و بعد شهادت دیدگاه صالحی نجف آبادی

نوشتار اصلی: شهید جاوید (کتاب)

صالحی نجفی آبادی در کتاب جنجال برانگیزش با نام شهید جاوید نظریه‌ای را مطرح ساخت. بنابر گفته صالحی، پس از مرگ معاویه، بستری برای تشکیل حکومت اسلامی فراهم شده بود و در این هنگام امام حسین احساس مسئولیت بیشتری کرد و بر خود لازم دانست که برای زنده کردن اسلام اقدام کند و با تشکیل حکومتی نیرومند، وضع موجود را تغییر دهد و اسلام و مسلمانان را از چنگال ستمگران برهاند. اندیشه‌ محوری کتاب وی آن است که امام حسین سه هدف را دنبال می‌کرد: نخست تشکیل حکومت، دیگری و در مرحلۀ دوم برقراری صلح و در درجۀ سوم حفظ عزت و تحمل شهادت. امام نخست در پی حکومت بر آمد و چون اوضاع دگرگون شد، خواستار صلح گشت و سرانجام ذلت را نپذیرفت و تن به شهادت داد. با این وصف امام خود برای کشته‌شدن هیچ‌گونه فعالیتی نکرد بلکه این عمال حکومت ضد اسلام بودند که فرزند پیغمبر را کشتند و چنین خسارت بزرگی را بر جهان اسلام وارد ساختند.[۱۶]

5- مخالفان دیدگاه تشکیل حکومت

به گفته صحتی سردرودی،شیخ مفید، سید بن طاووس، سید عبدالوهاب حسینی استرآبادی، محمدباقر مجلسی، عبدالله بحرانی اصفهانی، رضی بن نبی قزوینی و سید محسن امین از مخالفان نظریه‌ای که هدف امام حسین(ع) را تشکیل حکومت می‌داند. برخی از این نویسندگان اگرچه بصورت تفصیلی در این زمینه سخن نگفته‌اند اما در آثار خود نظر سید مرتضی را نقد کرده‌اند.[۱۷]



6- نظریه شهادت

الف - شهادت عرفانی

این نظریه تفسیری غیراجتماعی و غیرسیاسی و بلکه سیاست زدایانه از قیام امام حسین(ع) است سید بن طاووس این دیدگاه را مطرح کرده است وی در سرآغاز کتابش می‌گوید:‌«هنگامی که اولیای خداوند پی می‌برند که زندگیشان در این دنیا میان ایشان و بخششهای خداوند حائل است، جامه ماندن را از تن برمی‌کنند و درهای لقای خداوند را می‌کوبند و خود را در معرض شمشیرها و نیزه‌ها قرار می‌دهند.[۱۸] فاضل دربندی معتقد است امام حسین(ع) با ارسال نامه به کوفه قصد داشت عده‌ای به همراه او به نعمت شهادت برسند.[۱۹] از جمله مهمترین پیروان این نظر می توان به صفی الله شاه در زبده الاسرار و عمان سامانی در گنجینه الاسرار  و نیر تبریزی در آتشکده با واژگان عرفانی به تفسیر قیام پرداخته‌اند اشاره کرد.[۲۰]

ب - شهادت فدیه ای

این دیدگاه معتقد است امام حسین(ع) به شهادت رسید تا گناهکاران را شفاعت دهد و آن‌ها را به درجات معنوی برساند. شریف طباطبایی، ملا مهدی نراقی، ملا عبدالرحیم اصفهانی از معتقدین به این نظریه هستند. ملا مهدی نراقی در این زمینه می‌گوید: امام برای رسیدن به شفاعت کبرا، که مقتضی استخلاص همه محبان و موالیان باشد به شهادت راضی شد... زیرا که رفع کدورات معاصی امت و شفاعت ایشان موقوف بر خون و تالم ایشان است.[۲۱]

https://s6.picofile.com/file/8381991850/%D8%AD%D8%B1%D9%85_%D8%B3%DB%8C%D8%AF_%D8%A7%D9%84%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7.jpg

ج - شهادت سیاسی

این تفسیر برخاسته از نگرش اسلام سیاسی بوده و تفسیری متاخر است که امروزه بیشتر تبیین و ترویج می‌شود علی شریعتی، میرزا خلیل کمره‌ای، مرتضی مطهری، سید رضا صدر، جلال الدین فارسی از جمله معتقدین به این نظریه شمرده شده‌اند. این نگاه تفسیری انقلابی و سیاسی از نهضت امام حسین(ع) ارائه می‌دهد. شریعتی در این باره می‌گوید: «حسین را نگاه کنید که زندگیش را رها می‌کند و برمی‌خیزد تا بمیرد. زیرا جز این، سلاحی برای مبارزه و برای رسوا کردن دشمن ندارد. می‌داند که اگر نمی‌تواند دشمن را بشکند می‌تواند به این وسیله رسوا کند».[۲۲]

7- نظریه احیای دین جدش حضرت رسول الله (ص)

این نظریه با توجه به حدیث مشهور پیامبر صلوات الله علیه بشرح ذیل نقل می شود .

حدیث حسین منی و انا من حسین

 حضرت رسول صلوات الله علیه و اله می فرمایند : حسین از من است و من از حسینم.

منبع : دایرة المعارف تشیع، ج 6 , خرمشاهی، بهاء الدین

این حدیث جزو مشهورترین احادیثی است که از رسول اکرم (ص) در حق نواده گرامیش حسین بن علی (ع)، از طریق فریقین نقل شده است. این حدیث را احمد بن حنبل و ترمذی و ابن ماجه از طریق سعید بن راشد از یعلی بن مره نقل کرده و گفته اند که یک روز حضرت پیامبر (ص) به مهمانی تشریف می بردند، در راه به امام حسین (ع) برخورد کردند که با جمعی از کودکان سرگرم بازی بود. حضرت (ص) با مهربانی و خوشروئی او را دنبال کردند تا سرانجام در آغوشش گرفتند، بعد یک دست زیر چانه و دست دیگر به پشت سر او گذارده چهره او را بین دو دست بالا برده، بوسیدند و سپس فرمودند: «حسین منی و انا من حسین، احب الله من احب حسینا، حسین سبط من الاسباط» ، «حسین از من است و من هم از حسینم، هر که حسین را دوست بدارد خداوند دوست او باد، حسین فرزندزاده ای است از فرزندزادگان انبیاء» . اسباط یعنی فرزند زادگان یعقوب (ع)، در این صورت معنای حدیث این است که حسین همانند اسباط [برای ] یعقوب سبط من است و از نظر ایمان و عصمت و دریافت حقایق وحی، هم پایه انبیاء و برانگیختگان الهی است. حضرت رسول (ص) با این حدیث کمال اتحاد روحی و اتصال معنوی و پیوند قلبی بین خود و حسین بن علی (ع) را بیان فرموده اند. این حدیث از طریق شیعه در کتاب کشف الغمه اربلی و به نقل از او در بحار الانوار مجلسی نقل شده، ولی مأخذ آن همان روایت ترمذی است که سندش به یعلی بن مره ختم می شود که این حدیث را از رسول الله (ص) نقل کرده است . به نوشته آقای بهبودی «در میان علمای اهل سنت، که اغلب از شرح و توضیح این گونه احادیث، دانسته و شناخته دریغ می کنند، تنها قاضی عیاض است که در شرح حدیث حسین منی و انا من حسین به معنای اصیل آن اعتراف و تصریح می کند. او می گوید: گویا رسول اکرم (ص) با تابش نور وحی، آنچه را بین حسین (ع) و قاتلین آن سرور واقع شدنی بود می دانست، و لذا مخصوصا نام حسین (ع) را برد و فهماند که او و حسین (ع) از حیث وجوب محبت و حرمت تعرض و محاربه، چون شخص واحداند، و رسول خدا (ص) به منظور تأکید همین اتحاد و یگانگی فرمودند: هر که حسین را دوست بدارد خدا را دوست داشته، زیرا محبت حسین، محبت رسول خدا، و محبت رسول خدا، محبت خدا است» .

تعبیری که در این روایت از پیامبر (ص) نقل شده است: «حسین منی و انا منی حسین» در تفسیر این عبارت گفته شده است که حسین (ع) فرزند نبی خاتم " نوه بزرگوار آن حضرت است" و رسول اکرم (ص) اگر فرمودند «و انا من حسین» از این باب بوده است که مکتب اهل بیت (ع) که حقیقت اسلام بوده و اسلام حقیقی در آن تجلی دارد، توسط امام حسین (ع) باقی می ماند؛ یعنی در حقیقت بقای مکتب حیات بخش اسلام با قیام و نهضت امام حسین (ع) بوده و هست. به بیان دیگر امام حسین (ع) عامل بقاء حقیقت اسلام است


منابع: «حسین منی و انا من حسین» ، بهبودی، در یادنامه علامه امینی، 305، بحار الانوار، 43/261، فضائل الخمسة من الصحاح الستة، فیروزآبادی، 3/262، خاندان وحی در احادیث اهل سنت، عبدالمعطی امین قلمجی، ترجمه آئینه وند، .74


 برخی دیگر سخنان امام علیه سلام قبل از شهادت  را ملاک قرار می دهند  .

 

"من برای احیاء دین اسلام و اصلاح امت جدم قیام کردم"


"اگر دین جدم پیامبر(ص) جز با کشته شدن من استوار نمی شود، پس ای شمشیرها مرا دریابید"

«إن کانَ دین مُحَمَّداً لَمْ یَستَقِم الَّا بِقَتلی فَیاسُیُوف خُذینی»


ترجمه: اگر دین محمد جز با کشته شدن من باقی نمی‌ماند، پس ای شمشیرها، مرا بگیرید.


البته این جمله، در مصرعی از قصیده‌ی شاعری به نام «شیخ محسن ابوالحب حویزی»  دیده شده است . او از شعرا و خطبای

 کربلا بوده و در  سال‌های 1235 - 1305 ه . ق، زندگی می‌کرده است   .


8- امر به معروف و نهی از منکر


اهداف دیگر

برخی عزت نفس و غیرت دینی را هدف امام حسین(ع) دانسته‌اند و استدلال کرده‌اند که شخصیت امام به‌عنوان نماد مردانگی و کرامت و شخصیت یزید نماد شرارت و لاابالی گری بود که این تعارض در روز عاشورا به تقابل کشیده شد.[۲۳] برخی نیز ماموریتی ویژه برای امام در نظر می‌گیرند و عاشورا را رمزآلود و اسطوره‌ای معرفی می‌کنند که تعقل راهی در این حریم ندارد و باید راه تعبد و تحیر را در پیش گرفت.[۲۴] برخی نیز گریه و عزاداری را مطرح می‌کنند از نظر اینان امام کشته شد تا مردم برای او گریه کنند و به این وسیله به راه راست هدایت شوند.[۲۵]

در اینجا باید اظهار عجز نموده عرض کنیم :

جانم بفدایت ای سرور آزادگان  و ای سید عاشقان و ای سالار شهیدان و سرور جوانان اهل بهشت ما را چه به تعیین دلیل ما آنچنان در عظمت حرکت شما مانده اییم که هنوز حیران مدهوش افتاده توان برخواستن نداشته ، تنها نیازمند مدد و یاری از جانب شماییم تا بلکه در زمره دوستان و عارفان و عاشقان حقیقیت قرارمان دهی  و با خویش محشورمان گردانی ای عزیز زهرا سلام الله علیه، آمین یا رب العالمین .


خلاصه ایی از واقعه عظیم روز عاشور :


طبق محاسبه مرحوم دکتر احمد بیرشک در «گاهشماری ایرانی» واقعه کربلا به حساب گاهشماری شمسی 21 مهر سال 59 هجری شمسی می شود. تاریخ شمسی هم که مثل قمری نیست که تغییر کند. موقعیت زمین نسبت به خورشید ثابت است و می شود با در آوردن اوقات شرعی شهر کربلا در این تاریخ حرفهای مقتل نویسان را به ساعت و دقیقه برگرداند.

در این تحقیق علمی، اوقات شرعی روز 21 مهر به افق کربلا (که در طول قرون حداکثر 3-+ دقیق اختلاف می تواند داشته باشد) را استخراج کرده ایم و روایات مقتل نگارها را با این ساعتها تنظیم کرده ایم.

 


5:47 اذان صبح

امام (ع) بعد از نماز صبح برای اصحابش سخنرانی کرد. آنها را به صبر و جهاد دعوت کرد. و بعد دعا خواند: «اللهم انت ثقتی فی کل کرب... خدایا تو پشتیبان من هستی در هر پیشامد ناگواری»

طرف مقابل نیز نماز را به امامت عمر سعد خواند و بعد از نماز صبح به آرایش سپاه و استقرار نیرو مشغول شدند.

حدود ساعت 6

امام حسین(ع) دستور داد تا اطراف خیمه ها خندق بکنند و آن را با خاربوته ها پر کنند تا بعد آن را آتش بزنند و مانع از حمله سپاه از پشت سر بشوند.

7:06 طلوع آفتاب

کمی بعد از طلوع آفتاب. امام سوار بر شتری شد تا بهتر دیده شود. روبه روی سپاه کوفه رفت و با صدای بلند برای آنها خطبه ای خواند. صفات و فضایل خودش و پدر و برادرش را یادآوری کرد و اینکه کوفیان به امام (ع) نامه نوشته اند. حتی چند نفر از سران سپاه کوفه را مخاطب قرار داد و از حجّار بن ابجر و شبث ربعی پرسید که مگر آنها او را دعوت نکرده اند؟ آنها انکار کردند. امام نامه هایشان را به طرف آنها پرتاب و خدا را شکر کرد که حجت را بر آنها تمام کرده است. یکی از سران جبهه مقابل از امام (ع) پرسید چرا حکم ابن زیاد را نمی پذیرد و آنها را از ننگ مقابله با پسر پیامبر نمی رهاند؟ اینجا امام آن جمله معروفشان را فرمودند: «أَلَا وَإنَّ الدَّعِیَّ ابْنَ الدَّعِیِّ قَدْ رَکَزَ بَیْنَ اثْنَتَیْنِ: بَیْنَ السِّلَّه وَالذِّلَّه؛ وَهَیْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّه ... فرد پستی که پسر فرد پست دیگری است. من را بین کشته شدن و قبول شدن و قبول ذلت مجبور کرده. ذلت از ما دور است.» سخنرانی امام (ع) حدوداً نیم ساعت طول کشده است.



حدود ساعت 8

بعد از سخنرانی امام (ع) چند نفر از اصحاب آن حضرت به روایتی بُرَیر که «سید القرآء» (آقای قرآن خوانهای) کوفه بود (الفتوح) و به روایتی زهیر (تاریخ یعقوبی و طبری) خطاب به کوفیان سخنان مشابهی گفتند.

بعد از سخنان زهیر و بریر، امام فریاد معروف «هل من ناصر ینصرنی» را سر داد. چند نفری دچار تردید شدند؛ از جمله حُر. فرد دیگری به نام ابوالشعثا و دو برادر که در گذشته عضو خوارج بودند. بعید نیست که کسانی دیگری هم با دیدن شدت گرفتن احتمال جنگ، از سپاه کوفه فرار کرده باشند.

حدود ساعت 9

روز به وقت چاشت رسیده بود که شمر به عمر سعد پرخاش کرد که چرا این قدر تعلل می کند؟ عمر سعد عاقبت رضایت به شروع جنگ داد. اولین تیر را به سمت سپاه امام (ع) رها کرد و خطاب به لشگریانش فریاد زد: «نزد عبیدالله شهادت بدهید که من اولین تیر را رها کردم.» بعد از انداختن تیر توسط عمر سعد، کماندارهای لشکر کوفه همگی با هم شروع به تیراندازی کردند. امام به یارانش فرمودند: «اینها نماینده این قوم هستند. برای مرگی که چاره ای جز پذیرش آن نیست. آماده شوید.» چند نفر از سپاه امام در این تیر باران کشته شدند. (تعداد دقیق را نمی دانیم . تعداد کشتگان تیر اندازی. با تعداد کشتگان حمله اول 50 نفر ذکر شده است.(

حدود ساعت 10

بعد از تیراندازی ،«یسار»، غلام «زیاد بن ابیه» و «سالم» غلام عبیدالله ابن زیاد از لشکر کوفه برای نبرد تن به تن ابتدای جنگ بیرون آمدند. عبدالله بن عمیر اجازه نبرد خواست. امام حسین(ع) نگاهی به او کرد و فرمود: «به گمانم حریف کشنده ای باشی» عبدالله آن دو نفر را کشت. البته انگشتان دست چپش قطع شد.

 


بعد از این نبرد تن به تن، حمله سراسری سپاه کوفه شروع شد. ابتدا حجار به جناح راست سپاه امام حسین (ع) حمله کرد؛ اما حبیب و یارانش در برابر او ایستادگی کردند. زانو به زمین زدند و با نیزه‌ها حمله را دفع کردند.

همزمان شمر به جناح چپ سپاه امام‌(ع) حمله برد. زهیر و یارانش به جنگ مهاجمین رفتند. خود شمر در این حمله زخم برداشت بعد از عقب نشینی هر دو جناح کوفی، عمر سعد 500 تیر انداز فرستاد که دوباره سپاه امام(ع) را تیر باران و آن حملات، علاوه بر از پا درآمدن هر 23 اسب لشکریان امام(ع) تعدادی دیگر از اصحاب شهید شدند. الفتوح آن نفرات را 50 نفر و این شهر آشوب 38 نفر ذکر کرده است.

اولین شهید، ابوالشعثا بود و 8 تیر انداخت که 5 نفر از دشمن را کشت. امام(ع) او را دعا کرد. گروهی از سپاه شمر خواستند از پشت سر به امام(ع)حمله کنند زهیر و 10 نفر به آنها حمله کردند.



حدود ساعت 11

بعد از این حملات، امام‌(ع) دستور تک تک به میدان رفتن را به یاران داد. اصحاب با هم قرار گذاشتند تا زنده‌اند نگذارند کسی از بنی‌هاشم به میدان برود. انگار برای شهادت با هم مسابقه داشتند. ‌بعضی «در مقابل نگاه امام‌(ع)» شهید شدند. یکی از اولین کسانی که کشته شد، پیرمرد زاهد، جناب بریر بود. مسلم بن عوسجه بعد از او کشته شد. حبیب بر سر بالین او رفت و گفت کاش می‌توانستم وصیت‌های تو را اجرا کنم. مسلم با دست امام حسین(ع) را نشان داد و گفت: «وصیت من این مرد است».

 یک بار هفت نفر از اصحاب امام‌(ع) در محاصره واقع شدند، حضرت عباس(ع) محاصره آنها را شکست و نجاتشان داد.



۱۲:۵۰ اذان ظهر

 حبیب بن مظاهر موقع اذان ظهر شهید شد. چون که نوشته‌اند امام(ع) خطاب به اصحاب گفت یکی برود با عمر سعد مذاکره بکند و بخواهد برای نماز ظهر جنگ را متوقف کنیم. یکی از لشکر کوفه صدا زد: «نماز شما قبول نمی‌شود.» حبیب به او گفت: «ای حمار! فکر می‌کنی نماز شما قبول می‌شود و نماز پسر پیامبر(ص) قبول نمی‌شود؟» به جنگ او رفت اما از سپاه کوفی به کمکش آمدند و حبیب کشته شد. امام(ع) از شهادت حبیب متاثر شد و برای اولین بار در روز عاشورا گریست. رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا رفتن جان خودم و دوستانم را به حساب تو می‌گذارم

 امام‌(ع) نماز را شکسته و به قاعده «نماز خوف» خواند. گروهی از اصحاب به امام‌(ع) اقتدا کردند و بقیه به جنگ پرداختند. زهیر و سعید بن عبدالله حنفی خودشان را سپر امام کردند. نوشته اند سعید بن عبدالله ۱۳ تیر و نیزه خورد و به شهادت رسید. در آخرین نفس از امام پرسید: «آیا وفا کردم؟»



حدود ساعت ۱۳

۳۰ نفر از اصحاب امام(ع) تا وقت نماز زنده بودند و بعد از این ساعت شهید شدند. بعد از کشته شدن اصحاب، نوبت به بنی هاشم رسید. اولین نفر، حضرت علی اکبر پسر امام حسین(ع) بود. البته الفتوح عبدالله بن مسلم بن عقیل را اولین شهید بنی هاشم خوانده است. این عبدالله بن مسلم، به طرز ناجوانمردانه‌ای شهید شد. شهادت او بر جوانان بنی هاشم گران آمد. دسته جمعی سوار شدند و به دشمن حمله بردند. امام آنها را آرام کرد و فرمود: «ای پسرعموهای من بر مرگ صبر کنید. به خدا پس از این هیچ خواری و ذلتی نخواهید دید


 حدود ساعت ۱۴

 عاقبت امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) تنها ماندند. عباس(ع) اجازه میدان خواست اما امام او را مامور رساندن آب به خیمه ها کرد. دشمن بین دو برادر فاصله انداخت. عباس(ع) دلاور در حالیکه با شجاعت تمام سعی در آوردن مشک آب برای زنان و کودکان داشت در محاصره دشمن دو دستش قطع شده و با عمودی آهنین بر سرش زدند که از اسب بر زمین افتاد. اباعبدلله سراسیمه خود را بر پیکر قطعه قطعه برادر رساند. دشمن کمی به عقب رفت. امام(ع) برای دومین بار بعد از مرگ برادر عزیزش گریه کرد و فرمود «اکنون دیگر پشتم شکست



 

حدود ساعت ۱۵ 

 امام(ع) به طرف خیمه‌ها برگشت تا خداحافظی بکند. همچنین پیراهنش را پاره پاره کرد و پوشید تا بعدا در وقت غارت کردن توسط دشمن برهنه‌اش نکنند. وقت وداع با اهل بیت، کودک شیرخواره اش علی اصغر را به میدان برد تا او را سیراب کند که به تیر حرمله کشته شد.

 

 امام(ع) به میدان رفت اما کمتر کسی حاضر به مقابله با ایشان می‌شد. بعضی تیر می‌انداختند و بعضی از دور نیزه پرتاب می‌کردند. شمر و ده نفر به مقابله امام(ع) آمدند. بعد از شهادت امام(ع)، بر پیکر مبارکش جای ۳۳ زخم نیزه و ۳۴زخم شمشیر شمرده شد.

در مقاتل نوشته اند زمانی که امام(ع) در آستانه شهادت بود اما کسی جرات نمی‌کرد به سمت ایشان برود اهل حرم از صدای اسب ایشان ذوالجناح متوجه شده و بیرون دویدند. کودکی به نام عبدالله بن حسن (ع) دوید و به طرف مقتل امام آمد. او را در بغل عمویش کشتند. امام ناراحت شدند و کوفیان را نفرین کردند: «خدایا باران آسمان و روییدنی زمین را از ایشان بگیر



۱۶:۰۶ اذان عصر

وقت شهادت امام(ع) را وقت نماز عصر گفته‌اند. روایت تاریخ طبری به نقل از وقایع‌نگار لشکر عمر سعد چنین است: «حمید بن مسلم گوید: پیش از آن که حسین کشته شود شنیدم که می‌گفت «به خدا پس از من کس را نخواهید کشت که خدای از کشتن او بیش از کشتن من بر شما خشم آرد

گوید: آن‌گاه شمر میان کسان بانگ زد که «وای شما منتظر چیستید؟ مادرهایتان به عزایتان بنشینند، بکشیدش!» گوید در این حال سنان بن انس حمله برد و نیزه در قلب امام(ع) فرو برد ...»




 حدود ساعت ۱۷ 

بعد از شهادت امام(ع)، عده‌ای لباس‌های آن حضرت را غارت کردند که نوشته اند تمام این افراد بعدها به مرض‌های لاعلاج دچار شدند.




غارت عمومی اموال امام حسین(ع) و همراهانش آغاز شد. عمر سعد ساعتی بعد دستور توقف غارت را داد و حتی نگهبانی برای خیمه‌ها گذاشت.

یکی از شیعیان بصره به اسم سوید بن‌مطاع بعد از شهادت امام به کربلا رسید و برای دفاع از حرم امام جنگید تا شهید شد.

نزدیک غروب آفتاب است . سر امام را جدا می‌کنند و به خولی می‌دهند تا همان شبانه برای ابن زیاد ببرد. بعد به دستور عمر سعد بر بدن مطهر امام و یارانش اسب می‌دوانند تا استخوان‌هایشان هم خرد شود.



 ۱۸:۴۹ اذان مغرب 

 داستان روز غم انگیز عاشورا این‌طور تمام می‌شود که درحالی که عمر سعد دستور نماز جماعت مغرب را می‌داده، سنان بن انس بین مردم می‌تاخته و رجز می‌خوانده که «افسار و رکاب اسب مرا باید از طلا بکنید؛ چرا که من بهترین مردمان را کشته ام!

" اللهم العن اوَّل ظالم ظَلم حق محمد و آل محمد "

 

https://s8.picofile.com/file/8302179934/14712887_1708244292836754_4649759168787960787_o.jpg

آثار آثار سیاسی قیام امام حسین(ع)

1- حرکت‌های اعتراضی پس از واقعه

نوشتار‌های اصلی: عبدالله بن عفیف ازدی، قیام مردم سیستان و واقعه حره

قیام امام حسین(ع) باعث جرئت یافتن گروه‌هایی شد که تا آن زمان به علت خفقان اموی جرئت اعتراض به دستگاه حاکمه را نداشتد. بلافاصله پس شهادت امام حسین(ع) حرکت‌های انقلابی و اعتراضی از همان کوفه آغاز شد و تا سالیان دراز ادامه یافت. بسیاری از این قیام‌ها با شعار یا لثارات الحسین[۲۶]مردم را به تحرک علیه حکومت وا می‌داشت. به گفته ابوالقاسم امامی، عبارت «یا لثارات الحسین» پس از حادثه عاشورای سال ۶۱ق، مورد استفاده سیاسی و مذهبی همه قیام‌کنندگان شیعی و ایرانی بود[۲۷]. حتی ابومسلم خراسانی نیز با توجه به حساسیت مردم نسبت به امام حسین(ع) و انزجار آنان از حکومت اموی، قیام سیاه جامگان را با شعار یا لثارات الحسین پایه‌ریزی کرد[۲۸].

اولین اعتراض، برخورد عبدالله بن عفیف با ابن زیاد بود. عبدالله در مسجد کوفه به سخنرانی ابن‌ زیاد که امام حسین(ع) را کذاب خوانده بود اعتراض کرد و او و پدرش را دروغ‌گو خواند.[۲۹] ابن زیاد دستور دستگیری او را داد[۳۰] بستگانش او را از مسجد بیرون بردند ولی ماموران شب هنگام خانه او را محاصره کردند[۳۱]و پس از درگیری او را دستگیر کردند. به دستور ابن زیاد گردنش را زدند و بدنش را در کناسه کوفه در جایی به نام سبخه به‌دار آویختند.[۳۲] گفته شده است او اولین شیعه‌ای است که پس از واقعه عاشورا کشته شد.[نیازمند منبع]

گزارشی در تاریخ سیستان حکایت از آن دارد که مردم سیستان به محض شنیدن خبر شهادت امام حسین(ع) علیه حاکم سیستان که برادر عبیدالله بن زیاد بود شورش کرده، وی را از شهر بیرون راندند.[۳۳]

مردم مدینه نیز در سال ۶۳ هجری به رهبری عبدالله بن حَنظَلة بن ابی‌ عامر علیه حکومت یزید بن معاویه شورش کردند. حرکت مردم مدینه از طرف سپاه شام به فرماندهی مسلم بن عقبه در هم کوبیده شد.[۳۴]در این واقعه، بسیاری از مردم مدینه، از جمله ۸۰ تن از صحابه پیامبر(ص) و ۷۰۰ تن از حافظان قرآن کشته شدند و اموال و نوامیس مردم به غارت رفت. مسعودی قتل امام حسین(ع) را از عوامل شورش مردم مدینه می‌داند.[۳۵]

https://s11.picofile.com/file/8407017618/%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85_%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86_1.jpg

الف - قیام توابین

یکی از قیام‌های شیعی پس از واقعه عاشورا است که با هدف خون خواهی امام حسین(ع) و شهدای کربلا، در سال ۶۵ ه‍.ق به رهبری سلیمان بن صرد خزاعی صورت پذیرفت.[۳۶] لشکر توابین در ۵ ربیع الاول از نخیله راهی دمشق شدند. هنگامی که سپاه به کربلا رسید، از اسب‌ها پیاده شدند و گریان خود را به قبر امام(ع) رسانده و اجتماع پرشوری را تشکیل دادند.[۳۷] سلیمان در میان آنان گفت: خدایا تو شاهد باش که ما بر دین و راه حسین(ع) و دشمن قاتلان او هستیم.[۳۸] توابین نیز به دعا پرداختند تا حال که توفیق شهادت در رکاب حسین(ع) نصیب آنان نشده است، خداوند از شهید شدن آنان پس از او محروم نسازد.[۳۹]

ب - قیام مختار ثقفی

این قیام در سال ۶۶ قمری در کوفه شروع شد[۴۰] و پس از یک سال و ششماه در سال ۶۷ق به پایان رسید.[۴۱] در این قیام بسیاری از عاملان شهادت امام حسین(ع) و یارانش از جمله عبیدالله بن زیاد، عمر بن سعد، شمر بن ذی الجوشن و سنان بن انس کشته شدند. قیام مختار با نام محمد بن حنفیه صورت گرفت.[۴۲][۴۳] اما برخی عالمان شیعه معتقدند که مختار با دستور امام سجاد(ع) قیام کرده است.[۴۴][۴۵]

ج - قیام زید بن علی

قیام زید فرزند امام سجاد(ع) از قیامهایی است که گفته‌اند از قیام امام حسین(ع) متاثر بوده است. توجه به امر به معروف و نهی از منکر و قیام همه جانبه علیه ظالمان میراثی است که زید از جدش امام حسین(ع) گرفته بود. او با تکیه بر بیعت پانزده هزار نفر از اهالی کوفه در چهارشنبه آخر ماه صفر سال ۱۲۲ق علیه هشام بن عبدالملک، خلیفه اموی، قیام کرد. کوفیان او را مانند امام حسین(ع) تنها گذاشتند. جنگ میان او سپاهیان خلیفه سه روز طول کشید و زید در روز سوم به شهادت رسید. بسیاری از علمای شیعه معتقدند که قیام زید با اجازه امام صادق(ع) بوده است.[۴۶]

د - قیامهای دیگر علویان

قیام یحیی بن زید، قیام نفس زکیه و قیام ابراهیم بن عبدالله

پس از قیام زید، علویان به ویژه علویان حسنی و به تعبیری زیدیان به پیروی از زید علیه بنی امیه قیام کردند. قیام علویان تنها به دوره خلفای اموی ختم نشد بلکه آنان در دوره عباسیان نیز دست به قیام زدند. پس از قیام زید، فرزندش یحیی که نوه امام سجاد(ع) و پسر عموی امام صادق(ع) بود از کوفه[۴۷] رهسپار خراسان شد. یحیی با همان نگرش پدرش، علیه بنی امیه و دستگاه ظلم و جور در خراسان قیام کرد. وی در نهایت در سال ۱۲۶ق کشته شد.[۴۸][۴۹]

اندیشه مخالفت با بنی‌امیه همچنان در میان علویان پررنگ بود. محمد بن عبدالله بن حسن نیز از جمله افرادی بود که در اواخر دوره بنی‌امیه با او بیعت شد. بنی عباس نیز با محمد بن عبدالله بیعت کرده و در امر حکومت او را سزاوارتر دانستند.[۵۰] اما با سقوط بنی امیه عباسیان بیعت با علویان را شکسته و خود بر قدرت تکیه زدند. آنان همه مسلمانان از جمله علویان را وادار به بیعت با خلیفه عباسی کرده، با مخالفان برخورد می‌کردند.[۵۱] از این رو علویان علیه عباسیان‌ نیز قیام کردند. این قیام‌ها نخستین بار توسط محمد بن عبدالله نفس زکیه در سال ۱۴۵ق در مدینه صورت گرفت که در نهایت با کشته شدن نفس زکیه پایان یافت.[۵۲]


2- تأثیر قیام کربلا در سقوط امویان

قیام کربلا به دو صورت اثر مستقیم بر سقوط امویان داشت. از طرفی مردم به خصوص محبان اهل بیت(ع) امویان را عامل قتل و کشتار فجیع کربلا می‌دانستند و امام حسین(ع) نیز قیامش علیه حاکمیت ستمکار امویان و یزید عنوان کرده بود. عاملی که در قیام زبیریان و قیام مختار به صورت واضحی وجود داشت و این دو قیام تا مرز سرنگونی کامل امویان پیش رفت؛ اما به عللی سرنگونی امویان توسط عباسیان اتفاق افتاد.

از طرف دیگر عباسیان نیز یکی از دلایل اصلی قیام خویش علیه امویان را انتقام از خون امام حسین(ع) عنوان کرده بودند و این مطلب در نامه منصور عباسی به محمد بن عبدالله بن حسن موجود است. [۵۳] سیاسی قیام امام حسین(ع)




- پانویس ها :

  1.  شهیدی، پس از پنجاه سال پژوهشی تازه پیرامون قیام حسین(ع)، ۱۳۸۶ش، ص۱۰۷-۱۰۹.
  2.  جمعی از نویسندگان، زمینه‌های قیام امام حسین(ع)، ۱۳۸۳ش، ج۲، ص۱۸.
  3.  شهیدی، پس از پنجاه سال پژوهشی تازه پیرامون قیام حسین(ع)، ۱۳۸۶ش، ص۶۹-۷۸.
  4.  نک:‌ جعفریان، تاملی در نهضت عاشورا، ۱۳۸۶ش، ص۳۹-۵۱.
  5.  دینوری، اخبار الطوال، ص۲۲۱-۲۲۲
  6.  نک: جعفری، تشیع در مسیر تاریخ
  7.  اشتهاردی، هفت ساله چرا صدا درآورد؟، ص۱۵۴.
  8.  صحتی سردرودی، عاشوراپژوهی با رویکردی به تحریف شناسی تاریخ امام حسین(ع)، ص۴۴۱.
  9.  صحتی سردرودی، عاشوراپژوهی با رویکردی به تحریف شناسی تاریخ امام حسین(ع)، ص۴۷۷.
  10.  صحتی سردرودی، محمد، عاشورا پژوهی، انتشارات خادم الرضا، قم، ۱۳۸۵، ص۳۱۱
  11.  شریف مرتضی، تنزیه الانبیاء، ص۱۷۶
  12.  شریف مرتضی، تنزیه الانبیاء، ص۱۷۶
  13.  شریف مرتضی، تنزیه الانبیاء، ص۱۷۶
  14.  شریف مرتضی، تنزیه الانبیاء، ص۱۷۶
  15.  شریف مرتضی، تنزیه الانبیاء، ص۱۷۸
  16.  صالحی نجف‌آبادی، شهید جاوید، ص۱۵۹.
  17.  محمد صحتی سردرودی، ۱۳۸۵، ص۲۹۶-۲۹۹.
  18.  محمد اسفندیاری،۱۳۸۷، ص۷۰.
  19.  محمد اسفندیاری،۱۳۸۷، ص۷۱.
  20.  محمد اسفندیاری،۱۳۸۷، ص۷۴.
  21.  محمد اسفندیاری، ۱۳۸۷ ص۸۴.
  22.  محمد اسفندیاری،۱۳۸۷، ص۹۳.
  23.  صحتی سردرودی، ۱۳۸۵، ص۳۳۳.
  24.  صحتی سردرودی، ۱۳۸۵، ص۳۳۵.
  25.  صحتی سردرودی، ۱۳۸۵، ص۳۳۸.
  26.  أنساب الأشراف،ج۶،ص:۳۶۸و ص۴۰۷، ج۹ص ۳۱۷
  27.  تجارب الأمم/ترجمه،ج۵،ص:۳۹
  28.  انساب الاشراف، ج۹ص ۳۱۷
  29.  ابن‌کثیر،البدایه و النهایه، ج۸، ص۱۹۱؛ طبری، ج۵، ص۴۵۹
  30.  ابن‌کثیر، البدایه و النهایه، ج۸، ص۱۹۱؛ طبری، ج۵، ص۴۵۹
  31.  ابن‌اثیر، الکامل، ج۴، ص۸۳؛ طبری، ج۵، ص۴۵۹
  32.  طبری، ج۵، ص۴۵۹
  33.  تاریخ سیستان، ص۱۰۰
  34.  الامامة و السیاسة، ج ۱، ص۱۸۵؛ابن سعد، کتاب عیون‌الاخبار، ج ۱، جزء۱، ص۱
  35.  مسعودی، مروج الذهب، ج ۳، ص۶۸
  36.  البدایه و النهایه، ج ۸، ص۲۷۶ و ۲۷۷.
  37.  الکامل فی التاریخ، ج ۴، ص۱۷۸.
  38.  تاریخ طبری، ج ۴، ص۴۵۶ و ۴۵۷
  39.  مقتل ابو مخنف، ص۲۹۱.
  40.  طبری، ج۷ص ۱۸۳
  41.  تاریخ قم،ص:۲۹۰
  42.  إمتاع الأسماع،ج۱۲،ص:۲۵۰
  43.  تاریخ الإسلام،ج۵،ص:۶۲
  44.  معجم الرجال، ج۱۸ص ۱۰۰
  45.  تنقیح المقال، ج۳ص ۱۰۱
  46.  مهدی فرمانیان/ سید علی موسوی نژاد، زیدیه تاریخ و عقاید، ص۳۲-۳۴.
  47.  طبری، تاریخ طبری،ج۴،ص۹۶۳.
  48.  ابوالفرج اصفهانی، مقاتل الطالبین، ص۱۴۵ - ۱۵۰.
  49.  یحیی بن حسین هارونی، الافاده فی تاریخ الائمه الزیدیه، ص۶۸ - ۷۲.
  50.  ابن طباطبا، الفخری فی الاداب السلطانیه، ص۱۱۹.
  51.  ابن قتیبه، المعارف، تحقیق ثروت عکاشه، ص۲۳۱.
  52.  فرمانیان و موسوی نژاد، زیدیه تاریخ و عقاید، ص۳۸.
  53.  ر.ک بهنقش عاشورا و عزاداری‌های عصر ائمه علیهم السلام در سقوط امویان و پیروزی عباسیان

   54 :نشانی اینترنتی  http://fa.wikishia.net/view/%)

درس هایی از عاشورا


اول :*معنای دقیق کلمات عاشورا و تاسوعا چیست ؟*

اکثر قریب به اتفاق اهل لغت این تصور را داشته‌اند که ، چون عشر و عاشر از یک ریشه‌اند
و واقعه کربلا هم در دهم ماه محرم اتفاق افتاده است.
پس ، عاشورا یعنی دهم محرم ؛
و بر همین قیاس تاسوعا را نیز که با تسع و تاسع شباهت ظاهری دارند روز نهم ماه محرم گفته‌اند .
*اما*
این معنا به دلایل زیر اشتباه است.
*آیا*
واژه عاشورا برای دهم ماه‌های دیگر نیز به کار می‌رود ؟
مثلاً ، آیا شنیده شده است که کسی به دهم ماه رجب هم عاشورا گفته باشد ؟
یا این مفهوم مختص دهم ماه محرم است ؟
*آیا*
اگر امام حسین(ع)
مثلاً ، در یازدهم محرم شهید می‌شدند ، آنگاه ، تاسوعا با عاشورا عوض می‌شد و عاشورا واژه دیگری داشت؟
 در ریاضی اعداد قاعده خود را دارند و هر قاعده‌ای که بر شمارش اعداد حکم کند بر سلسله اعداد هم حاکم خواهد بود .
اعداد بر خلاف کلمات استثنا پذیر نیستند.
به طور مثال ، در کلام عرب اعداد این گونه شمارش می‌شوند:
اول – ثانی - ثالث - رابع ...

و یا اولاً – ثانیاً - ثالثاً - رابعاً و ...
چنان چه تاسوعا و عاشورا در زمره اعداد باشند باید قاعده‌پذیر باشند ؛
 یعنی باید بتوان بقیه اعداد را هم به همان سیاق تلفظ کرد؛  مثل تاسوعا – عاشورا – ثامونا – سابوعا ....

*اما*
 می‌بینیم که بقیه اعداد از این قاعده پیروی نمی‌کنند ؛

 لذا ، نمی‌توانیم دلیلی داشته باشیم که ، تاسوعا و عاشورا عدد هستند تا از قاعده شمارش پیروی کنند.

 و این دو روز هیچ ربطی به اعداد ندارند ، بلکه معنای دیگری دارند.

*عاشورا*
به معنای روز معاشرت با امام حسین(ع) است.

عشر به کسر عین و عشرت ،
به معنای معاشرت و مصاحبت است .

معاشر به ضم میم،
یعنی مصاحب
و عاشر ، اسم فاعل عشر است.
که خودش ثلاثی مجرد اسم مصدر عشرت است.

خداوند می‌فرماید:
«وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ»
(نساء/۱۹) یعنی :
با زنان آن گونه که شایسته آنان است معاشرت کنید .

عشیر یعنی همدم و رفیق
«وَ لَبِئْسَ الْعَشِیر ُ» (حج/۱۳) یعنی :
چه بد دوستی انتخاب کرده‌اند.
و چه بد معاشر و رفیقی است .

 *العاشور*
 از ریشه عشر
به کسی گفته می‌شود که ،
 معاشرت خصلت او باشد .

پس *العاشوراء؛*
جائی که میل به معاشرت و رفاقت و مصاحبت نمایان می‌شود و افراد میل معاشرت خود را با کسی که مورد نظر است عرضه می‌کنند،

و *عاشورا* مبالغه است
از میل به معاشرت  
یعنی روزی که میل معاشرت و رفاقت با امام حسین (ع)  به شدت بالا می‌رود.
*تاسوعا*
 روزی برای وسعت ظرفیت.

با خارج شدن عاشورا از سلسله اعداد،
عدد بودن تاسوعا نیز مورد تردید قرار می‌گیرد.

و معنی *نهم* را از دست می‌دهد.
*اتسع* به فتح الف یعنی ،
گروه‌های ۹ نفره شدند.
اما *اتسع* به کسر الف
یعنی، وسعت پیدا کرد  و فراخ گردید.
*اتساع* ، یعنی گسترده شدن  و بالا رفتن ظرفیت .
اتساع شرائین یعنی ، رگ‌ها گشاد شدند و ظرفیت شان برای عبور خون زیاد شد.
*التاسوع*
 یعنی چیزی که فراخی و گستردگی و ظرفیت اش زیاد باشد ؛
و بالاخره ، *التاسوعا*
یعنی جائی که بتوان ظرفیت را بالا برد و فراخی ایجاد کرد؛
و *تاسوعا* این معنی را پیدا می‌کند؛
 *روزی که ظرفیت بالا می‌رود و در سینه‌ها فراخی ایجاد می‌شود و به جای تنگی، وسعت می‌یابد*
این دو نام از ابداعات
 *امام سجاد (علیه‌السلام) است*
توجه :
 اگر در بعضی از روایات
از پیامبر اکرم (ص) از عاشورا سخنی گفته شده است ،اکثرا جعلیات بنی‌امیه، برای کم کردن اثرات عاشورای امام حسین (علیه السلام) است.
اما ، در مورد تاسوعا
تقریباً هیچ حدیثی نداریم که قبل از امام سجاد (ع) لغت تاسوعا به کار برده شده باشد.
بنابراین  معنای و مفهوم عاشورا و تاسوعا فوق‌العاده ادبی و بسیار عاشقانه و عرفانی است...
منبع : *برگرفته از کتاب  «سفری از عاشورا تا اربعین» تألیف عبدالله مستحسن*

فلسفه سیاه پوشیدن در مراسم ماه محرم :

بعضی افراد مُحرِم برای زیارت خانه خدا میشوند(لباس چنین اِحرامی سفید)
بعضی افراد مُحرِم برای عزاداری خون خدا(ثار الله)میشوند(لباس چنین اِحرامی مشکی است)

نکته ای رمزآلود:
اهل عرفان رنگ پایانی در سیر و سلوک سالک را رنگ سیاه میدانند...
اهل عرفان برای اشاره به دست نیافتنی بودن و قابل ادراک نبودن ذات الهی از اصطلاح رنگ سیاه استفاده نموده‌اند...
علامه حضرت آیت الله سیدمحمدحسین طهرانی رحمة الله علیه:
«بطور کلّى اهل عرفان براى صفات مختلفه حقّ سبحانه و تقدّس انوارى را معرّف مى‌شمرند، که از روشن‌ترین که مانند نور مهتاب است شروع مى‌شود تا برسد به نور ذات که سیاه رنگ است.

منبع : (الله شناسى، ج‌1، ص50)

- ﻫﺮ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍﻳﻲ ﺑﺮ ﻋﺮﻓﻪ ﺍﻱ ﺗﮑﻴﻪ ﺩﺍﺭد

  ﺣﻀﺮﺕ ﺣﺴﻴﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﻲ ‏( ﻉ ‏) ﺩﺭ ﺷﺐ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﻳﮏ ﺟﻮﺭ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﻳﮏ ﺟﻮﺭ ﺩﻳﮕﺮ؛ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﺲ ﺯﺩﻥ ﻧﺎﺍﻫﻞ ﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﻱ ﺟﺬﺏﺍﻧﺪﺭﻭﻧﻴﺎﻧﻲ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﺪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ، ﺁﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺩﺭﻟﺸﮑﺮ ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .ﺷﺐ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ، ﺳﺨﻦ ﺍﺯ ‏« ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ، ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﺑﺮﻭﻳﺪ، ﺑﻴﻌﺘﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ‏» ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ : ‏« ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻴﺪ، ﺁﻳﺎ ﻳﺎﻭﺭ ﻭ ﻣﺪﺩﮐﺎﺭﻱ ﻫﺴﺖ؟ ﻫﻞ ﻣﻦ ﻧﺎﺻﺮ ﻳﻨﺼﺮﻧﻲ؟ ‏»ﺷﺐ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺧﺒﻴﺜﻲ ﺩﺭﺑﻴﻦ ﻃﻴﺐ ﻫﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺳﺨﻦ ﻣﻲﮔﻮﻳﺪ ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻃﻴﺒﻲ ﺩﺭﺑﻴﻦ ﺧﺒﻴﺚ ﻫﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﺷﺐ، ﻏﺮﺑﺎﻝ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺗﺎﻓﻘﻂ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻏﺮﺑﺎﻝ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻓﻘﻂ ﺍﺷﻘﻴﺎ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ . ﺩﻋﺎﻱ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ‏( ﻉ ‏) ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻋﺮﻓﻪ، ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺍﻱ ﺑﺮ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺍﺳﺖ .

 ﻫﺮ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍﻳﻲ ﺑﺮ ﻋﺮﻓﻪ ﺍﻱ ﺗﮑﻴﻪ ﺩﺍﺭﺩ.

 

یکی از مهترین پیامهای فراموش شده ی عاشورا,

خیلی جالبه شب عاشورا امام حسین به یارانش فرمود:

هر کس از شما حق الناسی به گردن دارد برود...

او به جهانیان فهماند که حتی کشته شدن در کربلا هم از بین برنده ی حق الناس نیست!

در عجبم از کسانی که هزاران گناه می کنند و معتقدند یک قطره اشک بر حسین ضامن بهشت آنهاست...

 دکتر چمران

 



گویند "حر بن یزید ریاحی"

اولین کسی بود که آب را به روی امام بست و اولین کسی شد که خونش را برای او داد.

 

"عمر سعد" هم اولین کسی بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد برای

آنکه رهبرشان شود و اولین کسی شد که تیر را به سمت او پرتاب کرد!

 

 کی می‌داند آخر کارش به کجا می‌رسد؟

دنیا دار ابتلاست.

 با هر امتحانی چهره‌ای از ما آشکار می‌شود،

چهره‌ای که گاهی خودمان را شگفت‌زده می‌کند.

چطور می‌شود در این دنیا بر کسی

خرده گرفت و خود را ندید؟

 می‌گویند خداوند داستان ابلیس را تعریف کرد

تا بدانی که نمی‌شود به عبادتت،

به تقربت، به جایگاهت اطمینان کنی.

 خدا هیچ تعهدی برای آنکه تو همان

که هستی بمانی، نداده است.

شاید به همین دلیل است که سفارش شده،

وقتی حال خوبی داری و می‌خواهی دعا کنی،

 یادت نرود "عافیت"

و "عاقبت به خیری‌ات" را بطلبی

 


درنگ

 1- هنگام خوردن آب نگوییم سلام بر حسین(ع) چون او تشنه ٱب نبود، او تشنه انسانیت و آزادگی بود

 

2- این بار هر گاه کسی را بخشیدیم و به او فرصت دوباره دادیم، بگوییم سلام بر حسین

 

 هر گاه ظلم را دیدیم و سکوت نکردیم بگوییم سلام بر حسین

 

 3- هرگاه گرسنه ای رادیدیم و ساده از کنارش عبور نکردیم بگوییم سلام بر حسین

 

 4- سلام بر حسین برای همه لحظاتی که در جبهه حق و باطل روزمرّه‌ء زندگیمان فارغ از هر منفعتی طرف حق را بگیریم!

 

 سلام بر تو، یا ثار الله ، ببخش که یادمان دادند فقط برای تشنه به آب بودنت بگرییم...

علت قساوت دشمنان دین و سید الشهدا

در عاشورا به دو نکته اشاره شده است یکی نسل حلال و حرام و دیگری مال حلال و حرام است.زمانی که امام حسین (ع) در حضور جمع برای نشان دادن حق و باطل سخنرانی می کنند آنها در جواب امام می گویند ما نمی فهمیم شما چه می گوید امام حسین فرمودند:اینان حرف به گوششان می خورد ولی دلشان نمی شنود

 چون شکمهایشان را مال حرام پر کرده است .این موضوع در مورد قوم شعیب نیز اشاره شده است که کم فروشی می کردند و شعیب بارها به آنها شفارش می کند که کم فروشی نکنید و همان چیزی که خدا برایتان مقدر کرده برای شما کافی است .و آن قوم و در مقابل پیامبرشان می گویند خیلی از حرف های که شما می زنید ما نمی فهمیم

نکته دیکر نطفه حرام است که مصداقش را در شب عاشورا می بینیم .نامه ای از سوی دشمن به خیمه ها می آید .سراغ حضرت ابو الفضل (ع) را می گیرند تا جواب امان نامه را بدهد ، حضرت ابو الفضل العباس می گوید:دستت بریده شود چه بد امان نامه ای است که برای ما آورده ای، شما می گوید حسین (ع)فرزند فاطمه (س) را رها کنیم وجز افراد ناپاک واولاد  ناپاک بیایم.

امیر المومنین (ع)می فرماید سه خصلت در زنا زاده است که یکی از آنها بغض اهل بیت در دل ایشان است . و می بینیم در روز تاسوا ءبه یارانش می گوید. ابن زیاد به من نامه ای نوشته که وقتی حسین (ع) کشته شد بعد از کشته شدنش اسب بر آنها بتازانید. می گویند عصر عاشورا عمر سعد دستور داد چه کسانی حاضرند اسب روی جسد امام حسین بتازاند.ده نفر آمدند که اسمشان در تاریخ نوشته شده و در بررسی مشخص شده که همه آنها زنا زاده بوده اند .


در اینجا بخش کوچکی از سخنان آن حضرت را جهت تبرک ذکر می کنیم :

امام حسین علیه السلام فرمودند:

دو چیز منفعت بسیار دارد

اخلاق نیک و جوانمردی

دوچیز بقا ندارد

جوانی و قوت

دوچیز بلا را دور ‌کند

صـلـۀ رحم و صدقه

دو چیز مقام را فزون کند

حل مشکل دیگران و فروتنی

ارزش روح شما کمتر از بهشت نیست آن را به کمتر نفروشید.

همانا سخاوتمندترین مردم آن کسـى است کـه کمک نماید بـه کسى کـه امیـدى به وى  نداشته است ..

و بخشنده ترین افراد آن شخصى است که نسبت به ظلم دیگرى بـا آن که توان انتقام دارد گذشت نماید.

 صله رحم کننده ترین مردم و دید و بازدید کننـده نسبـت بـه خـویشـان، آن کسى ست که صله رحم نماید بـا کسى که بـا او قطع رابطه کرده است ..

 بحارالأنوار ج ۷۵، ص۱۲۱

همچنین آن امام همام می فرمایند :

فایده صله رحم

کسی که دوست دارد عمر طولانی داشته باشد و روزی اش زیاد شود، به صله رحم و ارتباط با خویشاوندان بیشتر بپردازد.

اهمیت مدارا با مردم

کسی که بر اثر روی آوردن مشکلات و گرفتاری ها دچار سرگردانی شود، کلید حل مشکلش نرمی و مدارا با مردم است.

ادب چیست؟

ادب آنست که هر وقت از منزلت بیرون رفتی و به هرکس که برخوردی او را از خودت بهتر بدانی.

احسان به همگان

مردی در حضور امام حسین علیه السلام گفت: نیکوکاری در حق نااهل آن را هدر و ضایع می سازد. امام حسین علیه السلام خطاب به آن مرد فرمودند: چنین نیست؛ بلکه احسان همانند باران است که به همه افراد، چه خوب باشند یا بد، سود می رساند.

خطر نعمت زیاد

اگر خداوند متعال در نتیجه ناسپاسی بنده ای بخواهد به تدریج او را غافل گیر سازد، نعمت فراوان به او می دهد و توفیق سپاسگزاری را از او سلب می کند.

لزوم پرهیز از کارهای ناپسند

از هر کرداری که موجب عذرخواهی است پرهیز کن که یقینا انسان مؤمن نه بدی می کند و نه عذرخواهی؛ امّا انسان منافق پیوسته بدی می کند و به دنبال آن مجبور به عذرخواهی می شود.

دوستی اهل بیت علیهم السلام دوستی پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم است

هرکس با ما دوستی کند با رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم دوستی کرده و هرکه با ما دشمنی کند با پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم دشمنی ورزیده است.

جهاد با نفس

امام حسین علیه السلام جهاد را بر چهار قسم تقسیم کرده، می فرماید: یکی از دو جهاد واجب، جهاد انسان با نفس خود در برابر گناهان است که این از بزرگ ترین جهادها به شمار می آید.

معنی بزرگواری و بی نیازی

امام حسین علیه السلام در تبیین حقیقت بزرگواری و بی نیازی می فرمایند: بزرگواری در احسان به خویشاوندان و چشم پوشی از خطاهای آنهاست و بی نیازی آرزوی کم داشتن و خشنود بودن به چیزی است که برای تو کفایت می کند.

 با گذشت ترین مردم

بخشاینده ترین مردم کسی است که در موقع برخورداری از قدرت ببخشاید.

چگونه عمل کنیم؟

همانند کسی عمل کن که می داند در مقابل گناهان مؤاخذه خواهد شد و در مقابل کارهای نیکی که انجام می دهد پاداش دریافت خواهد کرد.

از جمله نشانه های انسان عالم آن است که گفتارهای خود را مورد نقادی قرار می دهد و به شیوه های صحیح اندیشه آشنایی دارد.

سفارش به صبر

در آنچه ناپسند می شماری ولی تو را به حق و رعایت آن وادار می سازد صبر کن و همین طور در مواردی که هوا و هوس تو را به سویی سوق می دهد، مقاومت کن.

 راه کمال عقل

عقل جز از طریق پیروی از حق کامل نمی شود.

در ردّ نکردن نیازمند

نیازمند آبرویش را با درخواست از تو حفظ نکرده است؛ پس تو آبروی او را با ردّ نکردن درخواست او محفوظ دار.

نشانه دوست و دشمن

کسی که تو را دوست بدارد تو را از مرتکب شدنِ امور ناشایست نهی می کند؛ ولی کسی که دشمن تو باشد تو را به انجام دادن کارهای زشت تشویق می کند.

پرهیز از ستم به بی کسان

بپرهیز از ستم روا داشتن بر کسی که جز خداوند عزّوجلّ یاوری ندارد.

 اثر هم نشینی با بدان

هم نشینی با افراد پست و بدکار موجب شرّ و نشست وبرخاست با افراد فاسق و زشت کار خطرآفرین و اتهام آور است.

اثر شکرگزاری

شکرگزاری تو بر نعمت گذشته موجب روی آوردن نعمت های جدید است.

اوصاف بد زمامداران

بدترین صفات زمامداران، ترس از دشمنان، بی رحمی نسبت به ناتوانان و تنگ چشمی نسبت به دیگران در وقت بخشش است.

زمینه بهره مندی کامل از زندگی

پنج نعمت بزرگ است که هرکس از این پنج نعمت برخوردار نباشد، از زندگی زیاد بهره مند نمی شود و آنها عبارتند از: عقل، دین، ادب، حیا و اخلاق خوش.

 اثرخداترسی در دنیا

فرمودند: در روزقیامت کسی از عذاب و عقاب الهی در امان نیست، مگر فردی که در دنیا از خدا ترسیده باشد.

عاجزترین و بخیل ترین مردم

عاجزترینِ مردم کسی است که از دعا کردن ناتوان باشد و بخیل ترینِ مردم کسی است که در سلام کردن به دیگران بخل بورزد.

پرهیز از عیب جویی

کسی که از مردم عیب جویی نکند از عذرخواهی بی نیاز است.

ذمّ مقدم داشتن رضای غیرخد

مردمی که خشنودی خودشان را بر خشنودی خداوند متعال مقدم بدارند هرگز رستگار نمی شوند.

نتیجه هواپرستی

حضرت امام حسین علیه السلام در توصیف نتیجه هواپرستی می فرمایند: از هواهای نفسانی بپرهیزید که حاصل آن گم راهی و سرانجام آن آتش جهنم است.

موعود

اگر از دنیا جز یک روز باقی نماند خداوند بزرگ آن روز را چنان طولانی خواهد کرد که مردی از فرزندان من قیام کند و جهان را پر از داد کند.

فضیلت مرگ با عزت

مرگز با عزّت بهتر از زندگی در ذلّت است.

توصیه به عذرپذیری

کسی که عذر افراد را، چه حق و چه باطل، نپذیرد، بر حوض کوثر وارد نخواهد شد.

فضیلت غم زدایی از دیگران

برترین اعمال بعد از نماز غم زدایی از مردم و وارد کردن شادی در دل های مؤمنان است.

نیازهای مردم

آگاه باشید نیاز مردم به شما از نعمت های بزرگ خداوند برای شماست. در برابر این نعمت اظهار ملامت نکنید که مبادا آن نعمت ممکن است به نقمت تبدیل شود.

به چه کسی اظهار نیاز کنیم؟

نیاز خود را جز به دین دار یا جوان مرد یا صاحب تبار بزرگ مگویید.

خیر دنیا و آخرت

خداوند به هرکس راست گویی و نیک خویی و پاک دامنی و پاک خوری روزی کند، خیر دنیا و آخرت را به او داده است.

 

در انتها ترکیب بند مشهور جناب محتشم کاشانی  شاعر بلند آوزه شیعی و اهل بیت را یادآور می شویم  :

باز این چو شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است‏

 

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بى نفح صور خاسته تا عرش اعظم است

 

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

 

گویا طلوع مى‏کند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامى ذرات عالم است

 

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست‏

این رستخیز عام که نامش محرم است

 

درباره گاه قدس که جاى ملال نیست

سرهاى قدسیان همه بر زانوى غم است

 

جن و ملک بر آدمیان نوحه مى‏کنند

گویا عزاى اشرف اولاد آدم است‏

 

خورشید آسمان و زمین نور مشرقین

پرورده کنار رسول خدا حسین‏

 

بند دوم

 

کشتى شکست خورده طوفان کربلا

در خاک و خون طبیده میدان کربلا

 

گر چشم روزگار برو زار مى‏گریست

خون مى‏گذشت از سر ایوان کربلا

 

نگرفت دست دهر گلابى بغیر اشک

ز آن گل که شد شگفته به بستان کربلا

 

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

 

بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید

خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

 

زان تشنگان هنوز بعیوق مى‏رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا

 

آه از دمى که لشکر اعداد نکرد شرم

کردند رو بخیمه سلطان کربلا

 

آندم فلک بر آتش غیرت سپند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

 

بند سوم

 

کاش آنزمان سرادق گردون نگون شدى‏

وین خر گه بلند ستون بى ستون شدى‏

 

کاش آنزمان درآمدى از کوه تا بکوه

سیل سیه که روى زمین قیر کون شدى‏

 

کاش آنزمان ز آه جهان سوز اهلبیت‏

یک شعله برق خرمن گردون دون شدى‏

 

کاش آنزمان که این حرکت کرد آسمان

سیماب وار گوى زمین بى سکون شدى‏

 

کاش آنزمان که پیکر او شد درون خاک‏

جان جهانیان همه از تن برون شدى‏

 

کاش آنزمان که کشتى آل نبى شکست

عالم تمام غرقه دریاى خون شدى‏

 

آن انتقام گرنفتادى بروز حشر

با این عمل معامله دهر چون شدى‏

 

آل نبى چو دست تظلم برآورند

ارکان عرش را به تلاطم درآورند

 

بند چهارم

 

برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند

اول صلا بسلسله انبیا زدند

 

نوبت با ولیا چو رسید آسمان طپید

زان ضربتى که بر سر شیر خدا زدند

 

آن در که جبرئیل امین بود خادمش‏

اهل ستم به پهلوى خیرالنسا زدند

 

بس آتشى ز اخگر الماس ریزه‏ها

افروختند و در حسن مجتبى زدند

 

وانگه سرادقى که ملک محرمش نبود

کندند از مدینه و در کربلا زدند

 

و ز تیشه ستیزه در آن دشت کوفیان

بس نخلها ز گلش آل عبا زدند

 

پس ضربتى کزان جگر مصطفى درید

برحلق تشنه خلف مرتضى زدند

 

اهل حرم دریده گریبان گشوده مو

فریاد بر در حرم کبریا زدند

 

روح الامین نهاده بزانو سر حجاب‏

تاریک شد زدیدن آن چشم آفتاب‏

 

بند پنجم

 

چون خون ز حلق تشنه او بر زمین رسید

جوش از زمین بذروه عرش برین رسید

 

نزدیک شد که خانه ایمان شود خراب‏

از بس شکستها که بارکان دین رسید

 

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

طوفان به آسمان زغبار زمین رسید

 

باد آن غبار چون بمزار نبى رساند

گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

 

یکباره جامه درخم گردون به نیل زد

چون این خبر بعیسى گردون نشین رسید

 

پر شد فلک زغلغله چون نوبت خروش

از انبیا بحضرت روح الامین رسید

 

کرد این خیال و هم غلط کارکان غبار

تا دامن جلال جهان آفرین رسید

 

هست از ملال گرچه برى ذات ذوالجلال‏

او در دلست و هیچ دلى نیست بیملال‏

 

بند ششم

 

ترسم اجزاى قاتل او چون رقم زنند

یکباره بر جریده رحمت قلم زنند

 

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر

دارند شرم کز گنه خلق دم زنند

 

دست عتاب حق بدر آید ز آستین

چون اهلبیت دست در اهل ستم زنند

 

آه از دمى که با کفن خون چکان ز خاک

آل على چو شعله آتش علم زنند

 

فریاد از آن زمان که جوانان اهلبیت

گلگون کفن بعرصه محشر قدم زنند

 

جمعى که زد بهم صفشان شور کربلا

در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند

 

از صاحب حرم چه توقع کنند باز

آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

 

پس برسنان کنند سریرا که جبرئیل‏

شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل‏

 

 

بند هفتم

 

روزى که شد به نیزه سر آن بزرگوار

خورشید سر برهنه بر آمد ز کوهسار

 

موجى بجنبش آمد و برخاست کوه کوه

ابرى ببارش آمد و بگریست زار زار

 

گفتى تمام زلزله شد خاک مطمئن

گفتى فتاد از حرکت چرخ بیقرار

 

عرش آنزمان بلرزه در آمد که چرخ پیر

افتاد در گمان که قیامت شد آشکار

 

آن خیمه‏اى که گیسوى حورش طناب بود

شد سرنگون زباد مخالف حباب وار

 

جمعى که پاس محملشان داشت جبرئیل‏

گشتند بى عمارى محمل شتر سوار

 

با آنکه سر زد آن عمل از امت نبى

روح الامین زروح نبى گشت شرمسار

 

و انگه ز کوفه خیل الم روبشام کرد

نوعیکه عقل گفت قیامت قیام کرد

 

 

بند هشتم

 

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد

شور و نشور واهمه را در گمان فتاد

 

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهة فکند

هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد

 

هر جا که بود آهوئى از دشت پا کشید

هر جا که بود طایرى از آشیان فتاد

 

شد وحشتى که شور قیامت بباد رفت

چون چشم اهلبیت بر آن کشتگان فتاد

 

هر چند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخمهاى کارى تیغ و سنان فتاد

 

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

بر پیکر شریف امام زمان فتاد

 

بى اختیار نعره هذا حسین زو

سر زد چنانکه آتش از و در جهان فتاد

 

پس با زبان پر گله آن بضعة الرسول

رو در مدینه کرد که یا ایها الرسول‏

 

 

بند نهم

 

این کشته فتاده بهامون حسین تست‏

وین صید دست و پا زده در خون حسین تست‏

 

این نخل‏تر کز آتش جان سوزتشنگى‏

دود از زمین رسانده بگردون حسین تست‏

 

این ماهى فتاده بدریاى خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین تست‏

 

این غرقه محیط شهادت که روى دشت

از موج خون او شده گلگون حسین تست‏

 

این خشک لب فتاده دور از لب فرات‏

کز خون او زمین شده جیحون حسین تست‏

 

این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه

خرگاه زین جهان زده بیرون حسین تست

 

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین

شاه شهید ناشده مدفون حسین تست

 

چون روى در بقیع بزهرا خطاب کرد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

 

 

بند دهم

 

کاى مونس شکسته دلان حال ما ببین

ما را غریب و بیکس و بى آشنا ببین

 

اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطه عقوبت اهل جفا ببین

 

در خلدبر حجاب دو کون آستین فشان‏

و اندر جهان معصیبت ما بر ملا ببین

 

نى نى ورا چو ابر خروشان به کربلا

طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین

 

تنهاى گشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهاى سروران همه بر نیزه‏ها ببین‏

 

آن سر که بود بر سر دوش نبى مدام

یک نیزه‏اش زدوش مخالف جدا ببین‏

 

آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلطان بخاک معرکه کربلا ببین

 

یا بضعة الرسول ز ابن زیاد داد

کو خاک اهلبیت رسالت بباد داد

 

 

بند یازدهم

 

خاموش محتشم که دل سنگ آب شد

بنیاد صبر و خانه طاقت خراب شد

 

خاموش محتشم که از ین حرف سوزناک‏

مرغ هوا و ماهى دریا کباب شد

 

خاموش محتشم که از ین شعر خونچکان‏

در دیده اشگ مستمعان خون ناب شد

 

خاموش محتشم که از ین نظم گریه خیز

روى زمین با شگ جگرگون کباب شد

 

خاموش محتشم که فلک بسگه خون گریست‏

دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد

 

خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب‏

از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

 

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین‏

جبریل را زروى پیمبر حجاب شد

 

تا چرخ سفله بود خطائى چنین نکرد

بر هیچ آفریده جفائى چنین نکرد

 

 

بند دوازدهم‏

 

اى چرخ غافلى که چه بیداد کرده‏اى‏

وزکین چه‏ها در ین ستم آباد کرده‏اى‏

 

پر طعنت ابن بس است که با عترت رسول‏

بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‏اى‏

 

اى زاده زیاد نکرده است هیچ گه

نمرود این عمل که تو شداد کرده‏اى‏

 

کام یزید داده‏اى از کشتن حسین

بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‏اى

 

بهر خسى که بار درخت شقا و تست

در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‏اى‏

 

با دشمنان دین نتوان کرد آنچه تو

با مصطفى و حیدر و اولاد کرده‏اى‏

 

حلقى که سوره لعل لب خود نبى برآن

آزرده‏اش به خنجر بیداد کرده‏اى‏

 

ترسم تو را دمى که به محشر برآورند

از آتش تو رود به محشر درآورند

 

محتشم کاشانى



هر روز عاشورا و هر سرزمینی کربلاست



 

آزمون چهار عنصر در مسیر سلوک

آزمون چهار عنصر در مسیر سلوک


در مسیر معنوی، مرید باید با آزمون مربوط به چهار عنصر رو به رو گردد. این آزمون در دو سطح اولیه و پیشرفته اتفاق می افتد. در سطح اولیه مرید باید آزمون مربوط به چهار عنصر را که هم به صورت بیرونی و هم درونی گرفته می شود بگذراند. در سطح اولیه، مرید دانش مربوط به هر عنصر را بدست می آورد و بعد از گذراندن آزمون اولیه عناصر، دانش مربوط به آنها و نحوه کار کردن عنصرها را فرا می گیرد. چهار عنصر مورد نظر عبارتند از: آتش، هوا، آب، خاک(زمین(


 عنصر آتش

 در عنصر آتش، خشم مرید مورد آزمون قرار می گیرد. ممکن است در جهان بیرونی، مرید با خشم عمیقی رو به رو شود که ممکن است از یک ساعت تا چندین روز طول بکشد. مرید باید بتواند بر خشم خود تسلط و کنترل داشته باشد. همچنین امکان دارد که آزمون مورد نظر در جهان های درونی و در آسترال، به گونه ای باشد که به مرید توهین شود. فرد باید بتواند بر خشمی که در درون تولید می شود غلبه کند و آرامش خود را از دست ندهد.


 عنصر هوا

 در این آزمون، شخص باید بر وابستگی خود بر چیزها و همچنین انسانها غلبه کند. این وابستگی همچنین می تواند مربوط به امور درونی و بیرونی نیز باشد. ترس از دست دادن چیزی یا کسی مهم ترین فاکتور در این آزمون است و مرید باید بر آن غلبه کند. مرید باید در جهان بیرونی از هرگونه تخیل و خیالات نادرست دوری کند و از هر چیزی که حقیقت نیست و ارتباطی با حقیقت ندارد پرهیز نماید. در جهان های درونی ممکن است آزمون به این صورت باشد که شخص از یک بلندی پرت شود. افرادی که آرامش خود را از دست می دهند و فریاد می کشند در آزمون شکست می خورند.


 عنصرآب

 در این آزمون، مرید با صفت انعطاف پذیری و سازگار شدن با شرایط بیرونی و درونی مختلف من جمله فقر امتحان می شود. مرید باید منعطف باشد و با هر شرایطی که رو به رو می شود همانند آب با انعطاف عمل کند. در جهان های درونی ممکن است مرید را وارد یک اقیانوس کنند و او باید به طرف ساحل شنا کند. فرد اگر نتواند به سمت ساحل شنا کند شکست می خورد. این آزمونی بر علیه مصیبت های زندگی است.


 عنصر خاک(زمین)

  در آزمون خاک، آرامش مرید در مواجه با مشکلات بوجود آمده مورد سنجش قرار می گیرد و مرید باید در تصمیمات خود ثابت قدم و استوار باشد و در کارهای خود ثبات داشته باشد. ممکن است آزمون در جهان های درونی به گونه ای باشد که مرید در بین دو کوه یا مکانی قرار بگیرد و از دو طرف بر او فشار بیاید. اگر داد و فریاد بکشد در آزمون شکست می خورد.


آزمون عناصر هم در سطح اولیه گرفته می شود و هم در سطوح پیشرفته درونی.

در سطح اول ما دانش مربوط به چهار عنصر را بدست می آوریم و در سطوح پیشرفته در صورتیکه موفق به گذراندن آزمون شویم بر چهار عنصر موجود تسلط پیدا می کنیم و آنها را تحت فرمان خود در می آوریم. عشق و توکل به رب درونی باعث می شود آزمون ها به سادگی و راحت پاس شود.


   عنصر هوا در بدن با فکر سالک

 
 و عنصر آتش با احساس سالک

 
 و عنصر آب با شهوت سالک

 
 و عنصر خاک با بدن فیزیکی سالک

 
در ارتباط است.

 به همین خاطر ما وقتی عنصر هوا را در اختیار داریم، بر فکر و ذهن و افکار خود مسلط می شویم، اگر بر عنصر آتش تسلط یابیم، بر عواطف و احساسات خود کنترل داریم، اگر بر عنصر آب مسلط باشیم، شهوت خود را در کنترل می گیریم، اگر بر عنصر خاک غلبه کنیم، بر بدن فیزیکی مان تسلط و کنترل خواهیم داشت

 




انسان شریف کیست

در بند آن مباش که نماز بسیار کنی و روزه بسیار داری

«در بند آن مباش که حج بسیار گزاری» آنچه فریضه است به جای می آر و

«در بند آن مباش که» لغت بسیار یادگیری

«و دربند آن مباش که» قصه بسیار خوانی

«و در بند آن مباش که» حکمت بسیار دانی

«به قدر ضرورت کفایت کن»

و در بند آن باش که

#راست_و_نیک_نفس شوی که عذاب دوزخیان «بیشتر» از ناراستی و بد نفسی است.

«و راحت بهشتی از راستی و نیک نفسی است» باید که راستی و نیک نفسی ذاتی تو شود تا رستگار گردی که اگر به تکلف بر خود بندی هم در دوزخ باشی.

«باید که تو چنان شوی که همه روز از تو نیکی و راحت، ریزان باشد بی اختیار تو. همچو آن طایفه مباش که همه روزه از ایشان بدی و رنج، ریزان است.

و بدی و ناراستی کردن ذاتی ایشان شده است. باید که راستی و نیکی کردن ذاتی تو شود.»

 #عزیزالدین_نسفی

مراحل سیر سالک شریعت و طریقت و حقیقت

سخنی در باب شریعت و طریقت و حقیقت


بنام نامی خالق هستی بخش 
قصه از اینجا شروع میشود ..

1-شریعت  : یعنی از روزی که حضرت ادم خلق شد خداوند به ایشان احکامی آموخت مانند اینکه دروغ  نگو و دزدی نکن و غیره..پس قدمت شریعت به خلقت انسان میرسد

و شریعت فقط در دین اسلام معنا پیدا نمیکند ..کلا احکام اخلاقی و عبادی همه ادیان را شریعت میگویند ..

 2-طریقت: یعنی عمل کردن به شریعت تا رسیدن به معرفت حق...

 ما در هر مذهب و آئینی که باشیم چه بودا چه هندو چه مسیح و چه مسلمان اگر آشنا با شریعت نباشیم چگونه میخواهیم به معرفت دست پیدا کنیم ؟؟؟ پس بقدر احتیاج باید شریعت را فرا گرفت .
3-حقیقت : رسیدن از کثرت به وحدت ...یعنی زمانیکه تو در درخت و ماه و ستاره و حیوان و انسان و در همه چیز ها و در همه ادیان جلوه انوار حق ببینی..آنجاست که محبتی عظیم برای همه چیز هستی در وجودت حس میکنی...

  خوب مولانا مسلمان زاده شد ..از ابتدا شروع کرد ..یعنی سالها با شریعت آشنا شد و امام جماعت هم بود مدرس مدرسه علمیه پدرش نیز بود ، ولی بعد روزی شمس را ملاقات کرد تا طریقت را به او بیاموزد و سالیان سال آموزش دید تا به حقیقت رسید ...

 زمانیکه به حقیقت رسید مولانائی امروزی که ما می شناسیم جلوه گر شد که دیگر فارغ از هر دین و آئینی گشته بود چون خود انوار حق گشته بود .....

انواع عرفان :

4- دونوع عرفان است ..یکی نظری یعنی تو می نشینی و کتابهای عارفان را میخوانی و یا میروی و در مورد زندگی و افکارشان تحقیق میکنی و نوشته هایشان را تصحیح میکنی و بعد استاد میشوی و درس میدهی.پس وظیفه تو این است که نقل قول کنی...

چون راهشان را تجربه نکردی از اظهار نظر شخصی بپرهیزی .....

 و یکی عرفان عملی ..همچون زندگی عطار..یعنی کارو بار را ول میکنی و بدنبال پیری مبروی و آموزش میبینی و این سالیان سال طول میکشد تا تو چشیده باشی و رفته باشی راه عارفان را و این تازه مرحله طریقت است و بسیاری از عرفا به حقیقت نمیرسند و بستگی به مشیت معبود دارد ...

5- قدم گذاشتن در طریقت مرد میدان می خواهد....

"منظور از مرد"شخص و نفس و تن است فرق نمیکند زن باشد یا مرد "

گر مرد رهی میان خون باید رفت

از پای فتاده سرمگون باید رفت

تو پای در راه نه و هیچ مپرس

خود ره بگویدت که چون باید رفت


6- متاسفانه بسیاری با خواندن چند جلد کتاب خود را عارف پنداشته و در زمینه عرفان نظری دکان ها باز کرده و به زعم خود تفسیر میکنند مولانا را..حافظ را ...بایزید و عرفا را...

هر کسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست احوال من

7- هر کس آزاد است هر گونه که خواست بیاندیشد ..

اما اینکه دکان و خانقاه و کلاسی باز کند و بگوید بیائید و از راه من پیروی کنید و به اسلام توهین کند و مولانا را ارزان بفروشد ..و با زبان شیرینشان همچون روباه ،عزیزانی که طالب آشنا شدن با زندگی عارفان هستند را گمراه کنند ، اینجاست که باید دستشان را و جهلشان را بر دیگران روشن کرد.....

 8- همیشه باید مراقب بود که ایمانمان را کسی ندزدد ...

چون دقیقا شیطان همینگونه در انسان رسوخ میکند ....

نکته ایی که در انتها که باید به آن توجه کرد 

بعضی از ما دوست تر داریم که حرفهای عجیب و غریب و سخنان "محال" را بشنویم و باورکنیم. و علت آنست که نفس طالب است از وظایف اصلی خویش شانه خالی کند و آن سخنان را سند راحت طلبی خویش گرداند. و یکی از علل گرایش به طامات و خرافات ریشه در همین راحت طلبی و صفت گریز از وظایف است.

هر چند عمل به تکالیف انسانی طبیعتا سخت تر است ولی اگر کسی همتی بکار آورد و از بایدها نگریزد در عمل طولی نکشد که در مدارحلاوت و آرامش روحی و هئیت کامل انسانی قرار گیرد.

یکی از وظایف ما بستن مفر و گریزگاههای نفس است و این ، در اینجا عمل از روی اخلاص به دستورات راه حقیقت است. و البته هر کس با اندکی توجه وظایف وتکالیف خود را می داند. کسی که  پایبند شریعت است آیا تکالیف خود را نمی داند؟ کسی که سالک طریق است وظایف خویش را نمی شناسد؟

یقین که می داند !

اما چون تحت تاثیر اراده نفس قرار می گیریم،  نفس از روی کاهلی و تنبلی و سفاهت دنبال گریزگاه و فرار از مسئولیت هاست. در این راستا علاقه به خرافات و طامات و شره به شنیدن سخنان قابل تاویل فزونی می گیرد که نتیجه ای جز هدر دادن عمر گرامی نیست.

لابد شنیده ای که از عارفی دعوت کردند تا در مجلسی که حدیث و قول از حضرت رسول (ص) می شنیدند ، حاضر شود. قبول نکرد ، و در مقابل سوال آنها توضیح داد که چهل سال پیش از حضرت سخنی شنیده ام و بدان مشغولم ، تا آن را در عمل نیارم بسخنی دیگر حاجت نیست. آن حدیث این بود؛

ترک کن هرآنچه را که در آن خیری نیست.

 همیشه در پناه خدا باشید و راهتان نور باران باد...   


تصوف چیست ؟

تصوف ، دانشی ست که در آن ، از یگانگی ذات پروردگار، سخن می رود و به نام ها و صفاتش و همه آن چه که به او مربوط است ، نایل می گرداند از این رو، موضوع تصوف ، ذات پروردگاری و صفت های ازلی و سرمدی اوست . 

مسائلی که تصوف از آن ها سخن می گوید، چگونگی صدور کثرت از خدا و بازگشت همه آن ها به اوست و نیز بیان مظاهر نام های الهی و صفت های ربانی او و چگونگی بازگشت (اهل الله ) به خداست و نیز چگونگی (سلوک ) و (مجاهده ) و ریاضت های آنان است و همچنین از نتیجه هر یک از اعمال و ذکرها در دنیا و آخرت به همان سان که در (نفس امر) است سخن می گوید . 

مبادی تصوف ، شناخت حد و غایت و اصطلاحات صوفیانست که در میان آنان رواج دارد . 

 عوالم کلی ، به دو عالم منحصر می شود: یکی ، (عالم خلق )، که با یکی از حواس پنجگانه ظاهری حس می شود و دیگری ، (عالم امر) است ، که به حس در نمی آید . همچون (روح ) و (عقل ) و پروردگار فرموده است : (الا له الخق و الامر تبارک الله رب العالمین )

و بسا! که از این دو (عالم ) به (عالم ملک و ملکوت ) و (عالم شهادت و غیب ) و (ظاهر و باطن ) و (بر و بحر) و عباراتی جز این ها تعبیر شود . و آدمی ، موجودی ست جامع ، میان این دو عالم . چه ، تن او، نمومه ای از عالم خلق است و روحش از عالم امر . خدای تعالی فرموده است : (یسئلونک عن الروح قل : الروح من امر ربی )

و روح آدمی ، پیش از هستی دیگر آفریدگان ، در دریای حقیقت پروردگاری شناور بود، و از عنایت ازلی که حامل آن بود، برخورداری داشت . خدای تعالی می فرماید: (و لقد کرمنابنی آدم و حملناهم فی البر والبحر)

سپس ، این روح ، در تن ، به امانت سپرده شد، تا کسب کمال کند و برخی آمادگی ها تدارک بیند که بی آن ، ممکن نبود، تا بدان برسد . آنگاه به اصل خود باز می آید و در منشاء خویش شناور می شود، و به دریای حقیقت می رسد . در حالی که آماده پذیرش فیض های جلال و جمال الهی و اشراق سر مدی شده باشد . 

سخن  عارفان و پارسایان 

عارفی گفته است : آن که به هنگام نعمت ، به منعم بنگرد، و به هنگام بلا، به بلا دهنده نظر کند، و در همه حالات ، جمال حق را نظاره کند، و به محبوب مطلق توجه داشته باشد، در عالی ترین مراتب سعادت است و آن که به عکس این باشد، در پایین ترین درکات بدبختی ست . و چنین کسی ، به هنگام نعمت ، بر نیست شدن آن ترسانست و به هنگام سختی ، در 

آزار آنست . 

 

انواع مراتب ذکر در مسیر سالک

آنچه که اکنون گفته می شود مراتب هفتگانه اذکار قلبی است و با تذکر این که رموز اذکار فاش نمی گردد و این توضیحات به جهت آشنایی با کلیات مراتب و کمک به درک عمیق تر و سریع تر سالکین است:

ذکر اول: ذکر آفاق و انفس

ذکر دوم: ذکر حیات

ذکر سوم: ذکر سر

ذکر چهارم: ذکر دل – معرفت

ذکر پنجم: ذکر روح – محبت

ذکر ششم: ذکر صبر – تسلیم

ذکر هفتم: ذکر وجود – فنا

ذکر آفاق و انفس، اولین مرتبه از اذکار قلبی سالک است که معمولا در لحظه ی تشرف از دم سبحانی پیر به قلب سالک القاء می گردد. این ذکر بطور کل دارای بار معنایی این جهانی و آن جهانی است و بیشتر برای دنیای سالک است تا ماورای جسم او. سالک بتدریج با دوام در این ذکر به انعطاف طبع می رسد . به این معنا که طبیعت سخت سالک با ذکر آفاق و انفس به نرمش در آمده بطور نسبی رام گشته تا برای خلاصی ذره، ذره از خویش و پذیرش تحولات غیرقابل پیش بینی آماده گردد. در پایان این مرحله سالک با زخم های روح خویش که از طبعش نشأت می گیرد آشنا گشته و برای احیای دوباره آماده می گردد. نقش بسیار مهم این ذکر در پیشبرد روحی سالک غیر قابل کتمان است.
ذکر حیات، دومین مرتبه از اذکار قلبی سالک است که پس از اعلام پیر از دم سبحانی ایشان به قلب سالک القاء می گردد. از حساس ترین و پر طغیان ترین مراتب اذکار قلبی، ذکر حیات است. بدین دلیل که سالک از آفاق و انفس به در رفته وارد مراحل حیات روح گشته و در نتیجه شکل سلوک سالک پس از القاء این ذکر به قلب او تغییر می یابد. به گونه ای که دگرگونی های بیرونی و درونی، ملموس و برجسته می گردند و طبع سالک شروع به ترک دلبستگی ها و وابستگی های مجازی خویش می کند. دورانی دردناک و در انتها گوارا، که مرگ ها و زایش های پی در پی روحی بسیار در خود دارد. که بطور حتم در این مرتبه از ذکر باید رخ دهد تا سالک مراحل حیات خویش را پشت سر گذاشته و برای ورود به مراحل سر آماده گردد. آزمونهای این مرتبه تکان دهنده، زیر و رو کننده و ناگزیر هستند.
پس از کامل گشتن حیات روح، ذکر سِر، از دم سبحانی پیر به قلب سالک القاء می گردد. سالک در ذکر سِر، آماده برای درک ماورای حجاب و پذیرش معنی به جای طبع است. مرحله ای که تاریکی های درون سالک به روشنی بدل می گردد و حجابهای او به او شناسانده و قابلیت های روح رخ می نماید. سالک در این مرتبه از ذکر به درستی می داند گره های روحی او در کجاست و چه پرده هایی را باید در خود کنار بزند. قراین روحی مرتبه ی سوم ذکر، نرمش و خاموشی را به وجود می بخشد. سالکین صاحب ذکر سِر، وجودی مرموز و غیرقابل درک دارند و این به جهت گشایش رفته رفته ی دریچه های درونی آنان به سمت اسرار وجودی پیر است. ذکر سِر، زمینه و مقدمه ی بینایی و ادراک از راه دل است.
چهارمین مرتبه ی اذکار قلبی ذکر دل است. این ذکر گاه به شکل زبانی و گاه باطنی به روح سالک القاء می گردد. یعنی ذکر دل را گاه سالک از زبان مبارک پیر دریافت می دارد و گاه از راه باطن به آن دست می یابد. ذکر دل، پایه و اساس رسیدن به معرفت وجود است. در این مرتبه سالک شعور و بینایی از راه دل را بدست می آورد و نسبت به معانی قابل درک این مرحله که از وجود مراد در وجود او به جوشش در می آید آگاه می گردد. حال جذبه ی باطنی در ذکر دل و گاه در ذکر بعدی یعنی ذکر روح به سالک دست می دهد. در بعضی از موارد حال جذبه در ذکرهای پایین تر نیز به روح سالک حلول می کند. سلوک باطنی در مرتبه ی چهارم ذکر قلبی، کاملا شکلی خاص و منحصر به فرد به خود می گیرد. صاحب ذکر دل، مولد امواج سریانی است و نفوذ و شکافندگی از صفات باطن او می شود.
ذکر روح، پنجمین مرتبه ی ذکر قلبی و دریافت آن تنها از طریق باطن است. مرتبه ای که نظرگاه و وادی سیر سالک تغییر بنیادین می یابد و سالک از طریق این ذکر می رود که وجودی بی تقلا و بی جنبش را در خود به ثبات برساند. سالک در ذکر روح در رویارویی کامل و تنگاتنگ با عوامل پنهان و آشکار جهان غیرماده است. بطور کل در ذکر پنجم، باطن جزء باطن های متعالی است و سالک در نقل وانتقال های متوالی و اشراف های پی در پی نسبت به جهان هستی و عالم روح، حقیقت و معنای محبت پیر را کشف کرده و راز بسط محبت را در می یابد. باطن عشق بر باطن سالک گشوده شده و سالک رباینده ی این درک ظریف و پیچیده می شود و سپس آنچه که او را ربوده، ربایندگی را به باطن او می بخشد. سالک در مرتبه ی ذکر روح در پیچ و تاب های عشق به واکنش رهایی و خلاصی می رسد و آماده برای پاگذاری به ورای وادی عشق و پر طغیان ترین مرحله سلوک باطن یعنی تسلیم سر مینهد.

https://s7.picofile.com/file/8377391592/%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85_%D8%A8%D8%A7%D9%82%D8%B11.jpg

ترجیع بند جناب صفی علیشاه در مدح امیرالمونین علی علیه سلام

https://s9.picofile.com/file/8315168792/%D8%B5%D9%81%DB%8C_%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B4%D8%A7%D9%87.jpg


چونکه در جوش بحر وحدت شد

ظاهر از بحر موج کثرت شد

کنز مخفی که غیب مطلق بود

آشکار از حجاب غیبت شد

تا نماند بخانه غیر از خود

عین اشیاء ز فرط غیرت شد

گاه گردید دل گهی دلدار

گاه آئینه‌دار طلعت شد

گاه بنمود روی و از معنی

هر دمی صد هزار صورت شد

گاه بگشود روی و از محفل

در سرا پرده هویت شد

گاه شمشیر در معارک زد

گاه آماده شهادت شد

گاه در خوابگاه احمد خفت

گاه بر مسند امامت شد

گاه ترویج شرع احمد کرد

رهنما گاه در طریقت شد

ماالحقیقه که از زبان کمیل

گفت و خود عین آن حقیقت شد

خلق را گه بخوشی شورانید

وانگه اندر سرای عزلت شد

گه بمنبر دم از سلونی زد

گاه لب بست و خود بحیرت شد

گاه در طور لن ترانی گفت

یعنی اندر حجاب عزت شد

در جهان بی‌حجاب و پرده گهی

جلوه‌گر در هزار کسوت شد

گاه بنمود رخ بموسی و گه

بر یهودان رهین خدمت شد

گه سه نان داد و خویش حامد خویش

زان کنایت بهفده ایت شد

گاه اندر نماز خاتم داد

ختم بر دست او مروت شد

جود ذاتی او ز سر قدم

بر حدوث دو کون علت شد

جلوه‌گر وحدتش در این کثرت

بهر اظهار جود و قدرت شد

وه چه قدرت که چار عنصر جمع

از دم او بیک طبیعت شد

وه چه قدرت کش از دو حرف جهان

وندران هر چه هست خلقت شد

دوش کاندر حضور پیر مغان

در خرابات عشق صحبت شد

این سخن بود گوهری و برون

از دهان علی رحمت شد

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی ولی‌الله

مصطفی شاه ملک امکانی

اولین موج بحر یزدانی

در شب قرب واجب از دامان

چون برافشاند گرد امکانی

سم رخشش حجاب نه گردون

کرد منشق ز گرم جولانی

این عجب بین که آنشب اشیاء را

داد جسمش عروج روحانی

هست یعنی حقیقت هر شیی

ظل آن جسم پاک نورانی

تا بقوسین و قاب پیغمبر

گشت خارج بجسم ربانی

سر حد کمان شنو کاینک

مر تراگویم ار سخندانی

تا بواجب چو دوره پرگار

کن تصور تو دور امکانی

جامع دوره را نبوت دان

بر نبوت دو وجه ارزانی

وجه ادنی ظهور اوست بر او

در رسالت بنص قرآنی

وجه اعلی بطون اوست که هست

آن ولایت بصدق عرفانی

والی آن ولایت است علی

وجه یزدان ولی سبحانی

هستی ممکنات سرتاسر

فرع جسم نبی است تا دانی

چونکه اول بسیط در خود بود

منبسط شد بخویش در ثانی

چون شدش دوره تجلی طی

هشت پا در حریم سلطانی

عکس وجه ولایتش در دم

تافت آنجا چنانکه میدانی

اندران بزم‌الغرض چون حق

کرده بد دعوتش بمهمانی

خوانی آندم زغیب شد حاضر

از نعیم سرای سبحانی

دستی از آستین غیب برون

آمد او را بر سم همخوانی

دید دستی که داده با او دست

بهر پیمان بامر یزدانی

دید دستی که کنده از خیبر

با دو انگشت در به آسانی

پیش از ایجاد عالم و آدم

بوده کاخ وجود را بانی

با پیمبر علی اعلی گفت

در ثنای علی عمرانی

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی ولی‌الله

مرتضی را بحجت عرفان

معنی و صورتی است با یزدان

معنیش واقع بمعنیش در ذات

اسم و رسم و شروط و وصف و بیان

و همها جمله اندر او مبهوت

عقلها جمله اندران حیران

او چو دریا و عقلها چون خس

خس چه یابد ز قعر بحرنشان

صد هزاران هزار کشتی عقل

شد در این بحر غرقه از طوفان

که نیفتاد تخته بکنار

تا چه جائی که ره برد بکران

گمشد اوهام بس در این وادی

که یکی راه نبرد بر پایان

دم نشاید زدن چون زین معنی

که برونست از یقین و گمان

بشنو از من ز صورتش سخنی

تا که عشقم شکسته مهر زبان

صورت او که نزد اهل شهود

عین معنی است در مقام عیان

باشد او را دو وجه بر یک تن

یک بمعنی و اوست جان جهان

موجود جسم عالم است این جسم

خالق جان آدم است آن جان

هست زین بحر جنبشی اسماء

هست زان نور تابشی اعیان

آنچه گفتند انبیاء بخبر

و آنچه دیدند اولیا بعیان

شمه بُد ز وصف این تن هین

تا بشی‌ بد ز شمس آنچان هان

زینره از صلب انبیا این جسم

گشت ظاهر بعالم امکان

در دل پاک اولیا این روح

گشت ساکن بصورت انسان

سر این صورت ار عیان خواهی

جو تولا بعشق پیر مغان

وجه او باقی است در اکرام

غیره کل من علیها فان

در ره پیش عشق چون دادی

جان و کردی بدست او پیمان

درمقام حضور پیر شود

بر نور روشن سکینه ایمان

چون بتابد بجانت نور حضور

یابی از سر این کلام نشان

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی ولی‌الله

خانه کعبه در تن عالم

چون دل عالم است ای اعلم

لاجرم آن علی جسمانی

زاد در خانه دل عالم

فاطمه ابنه الاسد که نمود

افتخار از کنیزیش مریم

چونکه بگرفت از ابوطالب

حمل بر خالق وجود و عدم

چون شد آثار وضع حمل عیان

از وی آمد بعجز سوی حرم

کرد دیوار خانه را منشق

در زمان رب کعبه و زمزم

شد چو داخل بخانه بانوی قدس

هر دو دیوار هشت سر بر هم

گشت آنخانه غرق نور سیاه

اندرین نکته ایست هین فافهم

آب حیوان درون تاریکی

زد پی روشنی بدهر علم

ای پسر شو سیاه روی دوکون

تا دو کونت شود اسیر ظالم

زین سیاهی رسی بنور وجود

هل سفیدی و شو سیاه رقم

بوتراب آنزمان ز عالم قدس

هشت اندر سرای خاک قدم

تا بری از مقدمات ظهور

پی بسر نتیجه معظم

کعبه دیگریست ای سالک

در تن عالم صغیر آدم

اندر اینجا علی روحانی

زاده از مام نفس قدسی دم

روح قدسی مذکر آمد نیز

نفس قدسی مؤنث آمد هم

آن چو بوطالبست و ای طالب

وین چون بنت‌الاسد شد ای همدم

با هم این هر دو را کند تزویج

نفس پاک پیر روشن دم

زاید اندر حریم دل آن نور

چون شد این دو بیکدگر توأم

نام او شد سکینه معنی

صورت او چو صورت آدم

دل بود کعبه این سکینه صمد

دل چو دیر آمد این سکینه صنم

هر که را نیست این سکینه مخوان

تو بنی آدمش هوالاعلم

شاهد غیب این سخن می‌گفت

پرده برداشت چون ز سرکتم

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی ولی‌الله

روز جنگ احد چو پیغمبر

شد زانبوهی عدو مضطر

رو نهادند همرهانش تمام

بفرار و نماند کس دیگر

موج بجز سیاه کفر غریق

حواست فلک وجود پیغمبر

آمد از حق ندا که ای احمد

استعانت بجوی از حیدر

تا در آرم بیارییت اینک

ز آستین جلال دست ظفر

تارسد عون حقت از چپ و راست

جو اعانت ز حیدر صفدر

خواست از شاه اولیا امداد

در زمان احمد ستوده سیر

بود بر لب هنوزش ادرکنی

از پس یا علی از که از معبر

خاست آواز شیهه دلدل

تافت پس برق ذوالفقار دو سر

بود گفتی صدای عزرائیل

بانگ دلدل بنفی آن لشکر

رفت خاشاک عمر اعدا را

در زمان تیغ شاه چون صرصر

جان بجانان رسید یعنی خوش

مصطفی شاه را کشید ببر

چون در این عالم آنچه یافت وقوع

هست در شخص آدمی مضمر

در وجود تو نیز دشت احد

هست قلب صنوبری پیکر

وان شئونات نفس غدارت

هست انبوه لشکر کافر

احمد عقلت اندر این میدان

مانده تنها و بیکس و مضطر

حیدرت عشق و ذوالفقارت ذکر

وان ندا جذب خالق اکبر

احمد عقل را چو حیدر عشق

گشت از سر جذب حق یاور

بر کشد ذوالفقار لا وزند

بر وجود قریش نفس شرر

چون بشمشیر ذکر ساحت دل

گشت پاک از سپاه فتنه و شر

بکشد آن شاهد یگانه ز رخ

پرده آنگه که بر نشست غبر

معنی لا اله الا هو

گوش قلبت نیوشد از دلبر

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی ولی الله

احمد بت شکن خلیلانه

با علی در حرم شد از خانه

آن که بر قفل دل کلید عطاش

زد پی فتح باب دندانه

از غم فرقتش چو اهل عقول

گشت نالان ستون حنانه

خواست تا دفتر رسالت خویش

برساند به مهر شاهانه

بهر تحزیب بت علی را گفت

پا به دوشم گذار مردانه

بت شکستن بهانه بود غرض

حیدرش پا نهاد بر شانه

بار عشق خدای را بر دوش

اشتر حق کشید مستانه

گشت از آن حول و قوه و قدرت

عقل حیران و دنگ و دیوانه

پنجه بت شکن گشود و فکند

لات و طاغوت را ز بتخانه

کرد واجب چو پاک کرد از بت

بر خود و خلق طوف آن خانه

حج صوریست اینکه در اسلام

شد یکی از جهات ششگانه

حج معنیست طوف کعبه دل

کان بود فرض عقل فرزانه

عشق حیدر چو در دلت پرداخت

لات و عزای نفس بیگانه

وز غبار وجود اغیارت

رفت جاروب ذکر کاشانه

روکند در دل تو یار شود

شمع جمعت جمال جانانه

نعمت الله را چو یافت دلت

هرچه داری بده شکرانه

جان بشمع رخش بسوز چنانک

عشق آموزد از تو پروانه

گر دهی دل بحرف ما آید

حرف عالم بگوش پروانه

خواهی ار وصل گنج باد آور

خانه را کوب و باش ویرانه

سبحه بفکن یار یکتا را

یک دل آئی بترک صد دانه

در غم دوست پای یکتایی

زن بفرق دو کون رندانه

در خرابات عاشقان با ما

پس در آی و بنوش پیمانه

تا بجان تو عکس این معنی

افتد از جام پیر میخانه

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی والی الله

چون بخم غدیر از ایزد

بر نبی شد خطاب کای احمد

سر بر آر از گلیم و کن برخلق

فاش اسرار شاه لم یولد

همین مترس از خسان و کن ظاهر

آن چه ز اسلام باشد آن مقصد

با وجود علی چه داری باک

ای سلیمان ملک جان از دد

خیز و برکش بروی یأجوجان

ای سکندر ز نام حیدر سد

بود عرفان بخود مرا مقصود

ز آفرینش به جلوه او حد

گو بر اسلامیان ندارد سود

بی‌تولای حیدر این اشهد

کن تو تبلیغ امر ما بر خلق

خواه گردد قبول و خواهی رد

گشت در دم پیمبر راشد

خلق را بر پیام حق ارشد

بر خلایق ز عالی و دانی

کرد اتمام حجت سرمد

دست حیدر گرفت و گفت این دست

هست دست خدای فرد صمد

کرده واجب بخلق تا محشر

بیعت دست خویش را ایزد

بشکند هر که بیعت این دست

گردد از باب کبریا مرتد

اندر آن روز از صغیر و کبیر

عهد بستند با ید ذوالید

لیک بغد از نبی بر آن پیمان

ماند باقی چهار تن بسند

دل غیر خم است و عقل نبی

حیدرت عشق مطلق امجد

در غدیر دل نو ای عارف

پیر عقلت بعشق چون خواند

چنگ بر زن بذیل او محکم

تا رسی در سلوک بر مقصد

مادر عقل طفل قلب ترا

چون کند منفظم ز شیر رشد

ز اهل منا شوی و سلمان وش

سر این معنیت عیان گردد

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی ولی الله

یک جهت چون شدند در شب غار

قوم بر قتل سید ابرار

امر حق شد بر او که ای احمد

امشب از مکّه بست باید بار

جای خود واگذار بر حیدر

رو تو تنها ز شهر ذی کهسار

تا من امشب بذات خویش شوم

مر ترا در سرای بستر دار

رفت و بگذاشت الغرض آنشاه

خوابگه را بحیدر کرار

خفت انجا علی و زان خفتن

بخت عارف ز خواب شد بیدار

حسن در وصف عشق شد فانی

عشق بر حسن جان چو کرد ایثار

وحدت آمد نماند غیرت عشق

هیچ باقی بخانه جز دلدار

نیمشب چون شدند جمع‌آور

بر در حجره نبی کفار

کس ندیدند جز علی کان بود

خفته بر جای احمد مختار

در زمان سطوت خداوندی

خانه را ماند خالی از اغیار

تا تو دانی که در سرای وجود

بیشکی نیتس جز یکی دلدار

خود نیوشد بگوش خویش ندا

لمن الملک واحد القهار

اوست باقی و مابقی فانی

اوست پیدا و ما سوی پندار

شاهد معنوی بخلوت دل

گوید این فرد و می‌کند تکرار

که حقیقت بملک هستی شاه

نیست غیر از علی ولی الله

فراز هایی از سخنان گهر بار پیامبر اکرم (ص) ومعصومین علیه سلام بخش سوم



هو العلیم

 

 جاهل میگوید "من" "میدانم "،، دیگری میگوید "من" بعضی چیزها را میدانم و بعضی را نمیدانم ، او هم هنوز  جاهل است !

 اما  عارف و  عاقل آن است که می گوید "هیچ" نمیدانم ..

 تنها اوست که میداند.. 

 

لذا چون به جهلش #اعتراف میکند، میبینیم که #باب_العلم خداوندی ، مولای عارفان میشود..

امیر مومنان علی علیه السلام در اعتراف و #اقرار به #جهل در برابر پروردگارعالم در دعای خود عرض میکند..

 

أنا الجاهِلُ ،،

عَصَیتُکَ بجَهْلی ، و ارْتَکَبتُ الذُّنوبَ بجَهْلی ،،

و ألْهَتْنی الدُّنیا بجَهْلی، و سَهَوْتُ عن ذِکرِکَ بجَهْلی ، و رَکَنْتُ (إلى) الدُّنیا بجَهْلی ..

 الهی

من نادانم ،، 

به سبب نادانیم، تو را نافرمانى کردم و به سبب نادانیم، مرتکب گناهان شدم،،

و به سبب نادانیم، دنیا مرا به خود مشغول داشت ،،

و به سبب نادانیم، از یاد تو غافل گشتم و به سبب نادانیم، به دنیا میل کردم...

 

( غرر الحکم : ۲۴۹ )

 

اما جاهل حقیقی کسی است که

فرمود :

الجاهِلُ لا یَعْرِفُ تَقْصیرَهُ و لا یَقبلُ مِن النَّصیحِ لَهُ .

نادان ، به تقصیر (عیب ) خود آگاه نیست ! و نصیحت خیر خواهِ خود را [ هم ] نمى پذیرد...

 

(غرر الحکم: ۱۸۰۹ )

 

 با #نماد ها و #نشانه ها عاقل و جاهل شناخته میشوند نه با اتهام زنی و #تهمت و افترا بستن به دیگران و بدون هیچ دلیلی..

 

چند #نشانه دیگر جاهل و عاقل 

 

پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود :

أعقَلُ النّاسِ مُحسنٌ خائفٌ ، و أجهَلُهُم مُسیءٌ آمِنٌ .

( عوالی اللآلی )

 خردمندترین مردم، نیکوکارِ وترسان از خدا است  

و نادانترین آن ها، بد کارِ آسوده خاطر ..

 

امام على علیه السلام :

أجْهلُ النّاسِ المُغَترُّ بقَولِ مادِحٍ مُتَملِّقٍ، یُحسِّنُ لَهُ القَبیحَ و یُبغِّضُ إلَیهِ النَّصیحَ .

(غرر الحکم )

 نادانترینِ مردم کسى است که فریفته سخنان ستاینده چاپلوسى شود ، که زشت را در نظر او زیبا جلوه مى دهد، و خیر خواه را دشمن او معرفى مى کند...

 

پیامبر خدا صلى الله علیه و آله :

أنْ یَظلِمَ مَن خالَطَهُ ،و یَتَعدّى على منَ هُو دُونَهُ ،

و یَتطاوَلَ على مَن هُو فَوقَهُ ، کلامُهُ بغَیرِ تَدَبُّرٍ-( تحف العقول : ۲۹ )

 خصوصیت نادان این است که درباره هر کس که با او رفت و آمد مى کند ستم روا دارد، به فرو دستش دراز دستى کند، 

بر بالا دستش گردن فرازى نماید،  

و ناسنجیده و بدون تدبر زبان به گفتار گشاید... 

 

 امام صادق علیه السلام :

مِن أخلاقِ الجاهِلِ الإجابَةُ قَبلَ أنْ یَسمَعَ ، و المُعارَضَةُ قَبلَ أنْ یَفْهَمَ ، و الحُکْمُ بما لا یَعْلَمُ - ( أعلام الدین )

  یکى از خویهاى نادان این است که قبل از شنیدن [ مطلب ] پاسخ مى دهد  

و پیش از آن که [ مقصود گوینده را ] بفهمد به مخالفت بر مى خیزد و ندانسته حکم مى کند.. 

 

امام کاظم علیه السلام :

تَعَجُّبُ الجاهِلِ مِن العاقِلِ أکْثَرُ مِن تَعَجُّبِ العاقِلِ مِن الجاهِلِ .-( بحار الأنوار)

 شگفتىِ نادان از خردمند، بیشتر از شگفتىِ خردمند از نادان است 

 

امام على علیه السلام :

لا تُعادوا ما تَجهَلونَ ؛ فإنَّ أکثرَ العِلمِ فیما لا تَعْرِفونَ .( غرر الحکم )

  با آنچه نمى دانید دشمنى نکنید؛،

زیرا بیشتر دانش در چیزهایى است که شما نمى دانید....

،،،

فَتَعالَى اللَّهُ الْمَلِکُ الْحَقُّ وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ یُقْضى‌ إِلَیْکَ وَحْیُهُ

وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِی عِلْماً

 

پس برتر و بلند مرتبه است خدا [یِ یگانه] که فرمانروای هستی و حقّ محض است،،

و تو (اى رسول! بر خواندن قرآن بر ایشان) پیش از آنکه وحى آن بر تو رسد، شتاب مکن،،

و بگو: پروردگارا! دانش مرا بیفزای.


اعوذبالله من نفسی و من الشیطان الرجیم

از حضرت امام علی النقی (ع) روایت شده:
بعد از قضیه طوفان روزی شیطان به نزد حضرت نوح (ع) آمد و عرض کرد تو را بر من منت بزرگ است و من قصد دارم آن خدمتی که به من نموده ای را تلافی کنم !
حضرت نوح متاثر شد و پرسیدند من به تو چه خدمتی نموده ام ؟!
عرض کرد من در صدد اغوا و گمراهی مردم بودم تا اینکه آنها را در مرام کفر نگاه دارم تا مرگ گریبان آنها را بگیرد ،، و آنها را با خود وارد جهنم سازم ، ولی می ترسیدم چنانچه ثبات قدم در هدایت مردم داشته باشید آخرالامر بعضی از آنها به تو ایمان آورند و اهل بهشت شوند، ولی در اثر نفرینی که نمودی و از خداوند طوفان طلبیدی خدا طوفان فرستاد تا اینکه تمام مردم را در حال کفر فرا گرفت و آنها را هلاک نمود و وارد جهنم گردیدند.. من فعلا از اغوای آنها راحت گشتم تا اینکه کی دو مرتبه مردمی در عالم پیدا شوند تا خواسته باشم آنها را اغوی نمایم و در عوض این خدمت قصد دارم تو را مطالب نافعه و نصایح شافیه بنمایم !
حضرت نوح متاثر شد و فرمود مرا به نصایح تو ملعون احتیاجی نیست
از طرف حضرت حقتعالی خطاب شد ای نوح (شیطان بر مومنان راستین تسلطی ندارد) به نصائح او گوش ده !
حضرت فرمود بگو چه میخواهی بگویی . شیطان گفت چند صفت در خود راه مده که موجب هلاکت تو میگردد :

   " #تکبر " زیرا تکبر مرا از آن مقام ارجمندیکه داشتم به خاک مذلت افکند و مطرود حق و مستحق لعن او گردانید و اگر من از امر خدا بر سجده وتکریم حضرت آدم تکبر نورزیده بودم و خود را بزرگتر از آن نمی دانستم به این روز ذلت نمی افتادم..

  "#حرص " زیرا حضرت آدم را خداوند تمام نعمتهای بهشتی را در تحت اختیار او قرار داد و فقط به او فرمود از شجره گندم مخور ولکن حرص او را وادار نمود تا اینکه از آن درخت خورد و به او رسید آنچه رسید..

  " #حسد " زیرا حسد وادار نمود قابیل را بر آنکه برادر خود هابیل را بکشد و خود را در اثر این عمل مستحق تابوت جهنم گردانید..

و ای نوح در سه موضع هم به یاد من باش زیرا من در این مواضع نزدیک ترین حالاتم به اولاد آدم و #تسلط م بر آنها از تمام حالات بهتر میباشد !!

1 -در حال #غضب زیرا من دوست دارم اولاد آدم غضب نماید و من در حال غضب آنها را به هر امر فجیعی که وسوسه نمایم امتثال خواهند کرد ..

2 - در موقعیکه خواسته باشی در ما بین مردم #حَکَمی و مصدقی کنی و حکمی را بیان نمایی، زیرا ممکن است یکطرف تصدیق و حکم اولاد تو باشد و طرف دیگر شخص اجنبی و در این صورت هم حکم به حق کردن بسیار مشکل میباشد و من به هر وسیله باشد اولاد آدم را اغوی میکنم و نمی گذارم به حق تصدیق و حکم کند ..

3-  در حالیکه #خلوت_با_نامحرم داشته باشی زیرا خلوت با آنها موجب تسلط من است بر اولاد آدم ،، و کم کسی خلوت با اجنبیه میکند که من او را اغوی نکنم و نفریبم ..
__________
به نقل از کتاب نورالمبین فی قصص الانبیاء و المرسلین

 

آیا مراقب نسبتهایی که به دیگران میدهیم هستیم 

از پیامبراکرم (ص) نقل است که فرمود : غیبت آن است که یادکنی برادر خودرا به چیزی که اورا " ناخوش" آید..
شخصی عرض کرد اگر آن صفت دراوباشد چه؟
فرمود : اگر باشد غیبت است وگرنه تهمت (بهتان) است

امام جعفر صادق (علیه السلام )فرمودند:
  اگر کسى سخنى را بر ضد ومنى نقل کند و قصدش از آن ، زشت کردن چهره او و از بین بردن وجهه اجتماعى اش باشد و بخواهد او را از چشم مردم بیندازد ! خداوند او را از #ولایت خود خارج مى کند ،، و تحت سرپرستى شیطان قرار مى دهد؛ ولى شیطان هم او را نمى پذیرد
من روى على مۆمن روایة یرید بها شینه و هدم مروءته لیسقط من اعین الناس اخرجه الله من ولایته الى ولایة الشیطان ،فلا یقبله الشیطان (الکافی ج2 ص 358)

 وآن کسی که به برادر دینی خودش تهمت بزند، دیگر #حرمتی بین آن دو باقی نمی‌‌ماند..»
«
مَنِ اتَّهَمَ أَخَاهُ فِی دِینِهِ فَلَا حُرْمَةَ بَیْنَهُمَا؛ (کافی، ج 7، ص 19)
حضرت اباعبدالله الحسین(ع) همو که جان و آبرو و خانواده خویش را برای حفظ اسلام و جامعه اسلامی فدا کرد در حدیثی، آبروی مؤمن را یکی از حریمهای پنجگانه الهی توصیف کرده و می فرماید:" لِلهِ عَزَّ و جَلَّ فی بِلَادِهِ خَمسٌ حُرَم ؛ حُرمَةٌ رَسولِ اللهِ و حُرمَةُ آلِ الرَّسولِ و حُرمَةُ کِتابِ اللهِ عَزَّ و جَلَّ و حُرمَةُ کَعبَةِ اللهِ و حُرمَةُ المُؤمِنِ "
مملکت خدای عز و جل را پنج حریم است : حرمت پیامبر (ص) و حرمت آل پیامبر و حرمت کتاب خدای عز و جل و حرمت کعبه الهی و حرمت مؤمن

تهمت بدترین نوع دروغ است، زیرا اگر ثابت بشود حرفی که زده راست بوده باز هم غیبت به حساب می‌آید..
حضرت موسی بن عمران می‌‌فرماید: «شیطان به صورت انسان آمد و گفت: موسی! من اگر بخواهم جامعه‌‌ای را ناامن کنم، در آن جامعه تهمت را زیاد می‌‌کنم و برای اینکه بخواهم تهمت را در جامعه زیاد کنم، بستر غبیت را فراهم می‌‌کنم...‼

 


بعضى از خاندان پیامبر (ص) از آن حضرت سؤال کردند که آیا در روز قیامت انسان به یاد دوست صمیمیش میافتد؟
در جواب فرمودند:
سه موقف است که هیچکس در آنها به یاد هیچکس نمى افتد:
اول پاى میزان سنجش اعمال است تا ببیند آیا میزانش سنگین است یا سبک ؟
سپس بر صراط است تا ببیند آیا از آن مى گذرد یا نه ؟
و سپس به هنگامى است که نامه هاى اعمال را به دست انسانها مى دهند تا ببینند آن را به دست راستش مى دهند یا دست چپ ؟
این سه موقف است که در آنها کسى به فکر کسى نیست ،
نه دوست صمیمى ، نه یار مهربان ، نه افراد نزدیک ، نه دوستان مخلص ، نه فرزندان ، و نه پدر و مادر، و این همان است که خداوند متعال مى فرماید:در آن روز هر کدام از آنها وضعى دارد که او را کاملا به خود مشغول میسازد» (لکل امرئ منهم یومئذ شأن یغنیه ...سوره عبس آیه 37).

منبع :«نورالثقلین» جلد 5 صفحه 49.

شیخ عارف عطارنیشابوری که رحمت خداوند بر او باد، بدین فرموده ی خداوند استشهاد کرده است که «لکل امرء یومئذ شأن یغنیه »:
کشتئی آورد در دریا شکست
تخته ای زآن جمله بر بالا نشست
گربه و موشی چو برآن تخته ماند
کارشان با یکدگر ناپخته ماند
نه ز گربه موش را روی گریز
نه به موش آن گربه را چنگال تیز
هردوشان از هول دریای عجب
در تحیر بازمانده خشک لب
در قیامت نیز این غوغا بود
یعنی آن جا نه تو و نه ما بود...

بسم الله الرحمن الرحیم

بعضی (جاهلان منافق و افراد سست ایمان) هستند که دائم نبی خدا را می‌آزارند و می‌گویند: او شخص ساده و زودباوری است !

وَمِنْهُمُ الَّذِینَ یُؤْذُونَ النَّبِیَّ وَیَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ ۚ

«أُذُنٌ»به معنی گوش و معمولا مراد شخصی است که هر چیزی را باور کند ! خوش‌باور و دهن‌بین است..

چون رسول اکرم (ص) کمال مهر و رحمت الهی و ستار العیوب بود، بسیاری از خطاها و عذر دروغ مردم را نادیده میگرفت و از آنها میپذیرفت ، و در واقع به رویشان نمی آورد ..تا جاییکه آنها گمان کرده بودند او انسان دهن بینی است که هر چه بگویند وتظاهر کنند او باور میکند!
لذا بعضی سخن چینان ، سخنان حضرت را میشنیدند و نزد منافقان برده و پشت سر او را تمسخر میکردند .. اما جلوی ایشان به گونه ای دیگر رفتار میکردند..در برابر آینه تمام نمای حق ، حماقت خود را به نمایش گذاشته بودند ، یا به عبارتی جلوی قاضی معلق بازی میکردند..
وغافل از اینکه علم ظاهر و باطن عالَم نزد ایشان است ..
،،
در روایات به این صورت آمده که جبرئیل ع نازل شد و پیغمبر (ص) را از حال یکی از آنان آگاه فرمود و پیغمبر (ص) او را احضار فرمود و ما وقع را براى او بیان کردند، اما او منکر شد و قسم یاد کرد که این کار را نکرده است ، پس آنحضرت فرمود: از تو قبول کردم ! برخیز و برو ..
او رفت نزد رفقایش و گفت محمّد «أُذُنٌ» و زود باور است ! خدا باو خبر داد که من نمّامى کردم و اخبار او را بشما میرسانم ، قبول کرد ، من هم گفتم نکردم باز قبول کرد ..
،،
جاهلان ستاریت و رحمت واسعه او را درک نمیکردند و این را به خیال خود زرنگی گذاشته و حمل بر دهن بینی میکردند تا اینکه این آیه نازل شد :

قُلْ أُذُنُ خَیْرٍ لَکُمْ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَیُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِینَ وَرَحْمَةٌ لِلَّذِینَ آمَنُوا مِنْکُمْ ۚ
وَالَّذِینَ یُؤْذُونَ رَسُولَ اللَّهِ لَهُمْ عَذَابٌ أَلِیمٌ
و اینکه به آنها بفهماند این زودباوری با زود باوری وخوش خیالی آنها از زمین تا آسمان تفاوت دارد ..و قلب و آینه زلال او با ساده لوحی که آنها فرض کرده اند یکی نیست..
او علی رغم آگاهی از نفاق باطنی ، قسم و عذر ظاهری آنها را میپذیرد ، به این معنی که چنان خوش قلب است که حتی ایمان ظاهرى و زبانی شما را هم تصدیق میکند! و این به نفع شماست ، اگر بفهمید ...
،،
أُذُنُ در « أُذُنُ خَیْرٍ لَکُمْ » به معنای مثبت گوش دهنده آمده 


در ذکر حضرت سیدالشهدا حسین بن علی صلوات الله علیه و اله

سلام بر آن که در راه تو خون جگرها خورد و خون جگرش را بذل کرد تا بندگانت را از نادانی و سردرگمی و گمراهی رهایی بخشد..

حضرت سیدالشهدا علیه السلام در 8 ذی حجه سال 61 قمری پیش از ترک اعمال حج و حرکت به سمت کوفه سخنانی بیان کردند و دلایل و اهداف حرکتشان را برای مردم تبیین کردند و دعوت به یاری نمودند. در میان سخنان ایشان امده است:

... من کان باذلا فینا مهجته، فلیرحل معنا!

ترجمه اجمالی :  هرکس حاضر است در راه ما خون دل بخورد،، با ما همراه شود.. !

مُهْجَة در لغت عربی معنی لطیفی می دهد: خون دل؛ خون جگر ،، و بذل مهجه یعنی خون دل خوردن، یعنی خار در چشم و استخوان در گلو بودن و یعنی ...

امام شرط همراهی را آمادگی برای جان فدا کردن و یا خون دادن (باذلا نفسه و دمه) تعیین نکرده‌اند، بل آنکه مشاهده ظلم و سیاهی و ضلالت کاسه صبرش را لبریز کرده است و برای هدایت بشریت غصه‌دار است در دل این کاروان جا دارد..
به شرط آن‌که این خون دل خوردن منفعلانه نباشد؛ که در اوج تلاش و پویایی رو به جلو حرکت نماید..

در #زیارت_اربعین از قول امام صادق علیه السلام در توصیف ابا عبدالله آمده است:

... بذل مهجته فیک لیستنقذ عبادک من الجهالة و حیرة الضلالة!

سیدالشهدا در راه تو خون جگرها خورد و خون دلش را بذل کرد تا بندگانت ( نه فقط شیعیان و یا مسلمانان ، بلکه تمام انسانها!) را از نادانی و سردرگمی و گمراهی رهایی بخشد..
،،
السَّلامُ عَلَى وَلِیِّ اللَّهِ وَ حَبِیبِهِ
سلام بر ولىّ خدا و حبیبش،
سلام بر دوست خدا و نجیبش،
سلام بر بنده برگزیده خدا و فرزند برگزیده اش،
سلام بر حسین مظلوم شهید،
سلام بر آن دچار گرفتاری ها و کشته اشک ها،،
خدایا من گواهى میدهم که حسین ولىّ تو و فرزند ولىّ تو، و فرزند برگزیده توست ، حسینى که به کرامتت رسیده، او را به شهادت گرامى داشتى، و به خوشبختى اختصاصش دادى، و به پاکى ولادت برگزیدى، و او را آقایى از آقایان، و پیشروى از پیشرویان، و مدافعى از مدافعان حق قرار دادى، و میراث هاى پیامبران را به او عطا فرمودى،
و او را از میان جانشینان حجّت بر بندگانت قرار دادى،، و در دعوتش جای عذرى باقى نگذاشت،، و از خیرخواهى دریغ نورزید،، و جانش را در راه تو بذل کرد، تا بندگانت را از جهالت و سرگردانى گمراهى برهاند،،
درحالی که بر علیه او به کمک هم برخاستند،، کسانیکه دنیا مغرورشان کرد، و بهره واقعى خود را به فرومایه تر و پست تر چیز فروختند،،
و و آخرتشان را به کمترین بها به گردونه فروش گذاشتند،،
تکبّر کردند و خود را در دامن هواى نفس انداختند،،
و تو را و پیامبرت را به خشم آوردند،
(وَ أَطَاعَ مِنْ عِبَادِکَ أَهْلَ الشِّقَاقِ وَ النِّفَاقِ)
و اطاعت کردند از میان بندگانت، اهل شکاف افکنى و نفاق و بارکشان گناهان سنگین، و سزواران آتش را ،،
فَجَاهَدَهُمْ فِیکَ صَابِراً مُحْتَسِباً
پس با آنان در راه تو صابرانه و به حساب تو جهاد کرد، تا در طاعت تو خونش ریخته شد و حریمش مباح گشت،،
خدایا آنان را لعنت کن لعنتى سنگین، و عذابشان کن عذابى دردناک..

گواهى میدهم که خدا وفاکننده است آنچه را به تو وعده داده،، و نابودکننده کسانى را که از یاریات دریغ ورزیدند ،، و عذاب کننده کسانى را که تو را کشتند،،

خداى من تو را شاهد میگیرم که من دوستم با آنان که او را دوست دارند،، و دشمن با آنان که با او دشمنند،،
پدر و مادرم فدایت اى فرزند رسول خدا،،
پس با شمایم نه با دشمنانتان،
درودهاى خدا بر شما و بر ارواح و پیکرهایتان، و بر حاضر و غایبتان، و بر ظاهر و باطنتان، آمین اى پروردگار جهانیان

 

ماجرای امان نامه در کربلا نشان داد ابوالفضائل علیه سلام و #سلطان_وفا و دوستی هم که باشی ، همیشه شیاطین و دشمنانی وسوسه گر تا آخرین لحظه ، برای سست کردن و بازداشتن تو از دین خالص و یاری حق ، تمام تلاش خود را خواهند کرد...

پیشنهاد امنیتی #کاذب و دروغین ! آنهم برای کسی که در #حرم_امن_الهیست و ذوب در عشق و ولایت او !
زهی خیال باطل..
وَإِنْ یُرِیدُوا أَنْ یَخْدَعُوکَ فَإِنَّ حَسْبَکَ اللَّهُ ..﴿۶۲
و اگر بخواهند تو را بفریبند [یارى] خدا براى تو بس است..
،،
«
شمر ملعون به سمت لشکرگاه امام رفت و صدا زد: خواهرزادگان من کجایند؟!
عبد الله و عثمان و جعفر، (فرزندان امام علی علیه‏ السلام که مادرشان ام‏ البنین علیها‏السلام بود) کجایند؟ آنان ساکت ماندند..

امام فرمود: هر چند فاسق است، جوابش دهید ! آنان از دایی‌های شمایند.. صدا زدند چه می‌گویی و چه کار داری؟
فقال: یا بنی أختی أنتم آمنون ، فلا تقتلوا أنفسکم مع أخیکم الحسین و الزموا طاعه أمیر المؤمنین ! یزید بن معاویه،
گفت: خواهرزادگان من! شما در امانید ! خود را با برادرتان حسین به کشتن ندهید. از امیرالمومنین ! یزید بن معاویه اطاعت کنید..

فناداه العبّاس بن علیّ: تبّت یداک یا شمر، لعنک الله و لعن ما جئت به من أمانک هذا، یا عدوّ الله أتأمرنا أن نترک أخانا الحسین ابن فاطمه و ندخل فی طاعه اللّعناء و أولاد اللعّناء،

عباس بن علی (ع) فریاد زد: دستت بریده باد شمر!
لعنت خدا بر تو و بر چنین امان نامه‌ای که آورده‌ای.. ای دشمن خدا ! می‌گویی برادرمان حسین پسرفاطمه را رها کنیم و در اطاعت ملعونان و ملعون‌ زادگان درآییم

فرجع شمر إلی عسکره مغیظا
پس شمر خشمگین و با غیظ به لشکرگاه خود بازگشت..»*
،،

 آرى هر که به #پیمان خود #وفا کند و #پرهیزگارى نماید ، بى‏ تردید خداوند پرهیزگاران را #دوست دارد.
بَلَى مَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ وَاتَّقَى فَإِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَّقِینَ ﴿آل عمران/۷۶

،،
السَّلامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِیعُ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِمْ وَ سَلَّمَ
السَّلامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ
_
*
مقتل الخوارزمی ۱: ۲۴۶، الفتوح لابن اعثم ۵: ۱۰۳، تاریخ الطبری ۳: ۳۱۵، الارشاد: ۲۳۰ مع اختلاف و اختصار، موسوعه کلمات الامام الحسین (ع): ۳۸۹٫


در ذکرتکبر ..
شبی که پیغمبر صلى الله علیه و آله به معراج رفت و همه جا را دید.
صبح آن شب ، شیطان خدمت آن سرور مشرف شد و عرض کرد: یا رسول الله ! شب گذشته که به معراج تشریف بردید، در آسمان چهارم طرف چپ ((بیت المعمور)) منبرى بود، شکسته و سوخته و به رو افتاده آیا شناختى آن منبر را و متوجه شدید که از کیست ؟
آن حضرت فرمودند: آن منبر از کیست ؟
شیطان عرض کرد: آن منبر از من است و صاحب آن بودم !
بالاى آن مى نشستم و ملائکه پاى منبر من حاضر مى شدند، از براى آنها راه بندگى حضرت منان را مى گفتم . ملائکه از عبادت و بندگى من تعجب مى کردند! هر وقت که تسبیح از دستم مى افتاد، چندین هزار ملک بر مى خاستند، تسبیح را مى بوسیدند و به دست من مى دادند. اعتقاد من این بود که خداوند از من بهتر چیزى را خلق نفرموده ؛ ولى یک بار دیدم امر به عکس شد و رانده درگاه او شدم و الان کسى از من بدتر و ملعون تر در درگاه احدیت نیست ..
اى محمد ! مبادا مغرور شوى و تکبر نمایى ، چون هیچ کس از کارهاى الهى آگاه نیست ..

و نیز در ملاقات خود با حضرت یحیى عرض کرد: من جزو ملائکه بودم و چهار هزار سال سرم را از یک سجده بر نداشتم ؛ ولى عاقبتم این شد که از صفوف ملائکه بیرون شدم و مطرود و مردود و ملعون درگاه حق تعالى گردیدم ..
__________________________________________
برگرفته از خزینة الجواهر فی زینة المنابرمرحوم نهاوندى



(امام حسن عسکری علیه السلام(

عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست !
بلکه عبادت ، بسیار " تفکر کردن" " در #امر خداوند " است ..

امر خدا چیست؟!
 وما أمِروا إلا لیعبدوا اللّه ، مُخلِصین له الدین حُنَفاءَ...
در صورتی که ( در کتب آسمانی ) #امر نشده بودند مگر که اللَّه تعالی را به عنوان یگانه معبود خالصانه بپرستند ،، و چیزی را شریک او نسازند..
)
سوره مبارکه بینة /5(
،،
وَلَا یَأْمُرَکُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلَائِکَةَ وَالنَّبِیِّینَ أَرْبَابًا أَیَأْمُرُکُمْ بِالْکُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ ﴿آل عمران/۸۰
و [نیز] شما را امر نخواهد کرد که فرشتگان و پیامبران را به خدایى بگیرید ! آیا پس از آنکه سر به فرمان [ خدا] نهاده‏ ومسلمان شده اید [باز] شما را به کفر امر میکند؟! ..
،
إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا وَإِذَا حَکَمْتُمْ بَیْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْکُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا یَعِظُکُمْ بِهِ إِنَّ اللَّهَ کَانَ سَمِیعًا بَصِیرًا ﴿نساء/58
امر خدا به شماست که امانات را به صاحبان آنها رد کنید ،، (و خیانت ! در #امانت نکنید..(،،
و چون میان مردم داورى مى ‏کنید به #عدالت داورى کنید،،
در حقیقت نیکو چیزى است که خدا شما را به آن پند مى‏ دهد ، خدا شنواى بیناست ..
،
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَأُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ..(نساء/59(
اى کسانى که ایمان آورده‏ اید خدا را اطاعت کنید و پیامبر و اولیاى امر خود را ...
و...
،،
إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِقَوْمٍ #یَتَفَکَّرُونَ ...
__________________________________________________
امام حسن عسکری علیه السلام:
لَیسَتِ العِبادَةُ کَثرَةَ الصیّامِ وَ الصَّلوةِ وَ انَّما العِبادَةُ کَثرَةُ التَّفَکُّر " فی أمر اللهِ" ؛
-
تحف العقول ص 488 و ص 442Top of Form

Bottom of Form

 

سخنان زیبای امام رضا"ع"
-1
از نشانه‌هاى‌ دین‌ فهمى‌ ، حلم‌ و علم‌ است‌ ، و خاموشى‌ درى‌ از درهاى‌ حکمت‌است‌ . خاموشى‌ و سکوت‌ ، دوستى‌ آور و راهنماى‌ هر کار خیرى‌ است‌
(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 469)
-2 
زمانى‌ بر مردم‌ خواهد آمد که‌ در آن‌ عافیت‌ ده‌ جزء است‌ ، که‌ نه‌ جزء آن‌ درکناره‌گیرى‌ از مردم‌ ، و یک‌ جزء آن‌ در خاموشى‌ است‌
(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 470)
3-از امام‌ رضا ( ع‌ ) از حقیقت‌ توکل‌ سؤال‌ شد . فرمود : این‌ که‌ جز خدا ازکسى‌ نترسى‌
(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 469)
-4 
به‌ راستى‌ که‌ بدترین‌ مردم‌ کسى‌ است‌ که‌ یارى‌اش‌ را ( از مردم‌ ) باز دارد وتنها بخورد و زیر دستش‌ را ازار دهد..(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 472)
-5 
بخیل‌ را آسایشى‌ نیست‌ ، و حسود را خوشى‌ و لذتى‌ نیست‌ ، و زمامدار را وفایى‌ نیست‌ ، و دروغگو را مروت‌ و مردانگى‌ نیست‌
(تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 473)
-6
به‌ خداوند خوشبین‌ باش‌ ، زیرا هرکه‌ به‌ خدا خوشبین‌ باشد ، خدا با گمان‌خوش‌ او همراه‌ است‌ ، و هرکه‌ به‌ رزق‌ و روزى‌ اندک‌ خشنود باشد ، خداوند به‌ کردار اندک‌ او خشنود باشد ، و هرکه‌ به‌ اندک‌ از روزى‌ حلال‌ خشنود باشد ، بارش‌ سبک‌ و خانواده‌اش‌ در نعمت‌ باشد و خداوند او را به‌ درد دنیا و دوایش‌ بینا سازد و او را از دنیا به‌ سلامت‌ به‌ دار السلام‌ بهشت‌ رساند



ترکیب بند زیبای «باز این چه شورش است » چگونه سروده شد!؟
__________________
نقل است چون پسر محتشم کاشانی در گذشت مرثیه ای در باره اوگفت،شبی حضرت اسدالله الغالب علی علیه السلام را درخواب دیدفرمود:
ای محتشم برای فرزند خود مرثیه وشعر سرودی ولی چرابرای
قرة العین و نور چشمانم حسین مرثیه نگفتی ؟
صبح که بیدار شددر اندیشه این خواب بود که شبی دیگرباز امیرالمومنین علیه السلام را در خواب دیدکه فرمود:
برای فرزندم حسین مرثیه ای بگو!
عرض کرد فدایت شوم ،چه بگویم ؟فرمودند بگو:
))
باز این چه شورش است که در خلق عالم است ((
بیدار شد مصرع دیگر در خاطرش بود همان ساعت به یمن توجه
شاه اولیاء و از برکت عنایات آن حضرت به سرودن بقیه اشعار ادامه داد تا به این مصرع رسید:
))
هست از ملال گر چه بری ذات ذوالجلال ((

مصرع دیگر به خاطر او نمی رسید ودر ذهن نمی امد،چند روزی بر
این منوال گذشت شبی حضرت قائم علیه السلام را در خواب دید که فرمودند:
بگو:
((او در دل است وهیچ دلی نیست بی ملال ...((
--------------
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بی ملال

محتشم کاشانی هم‌دوره با پادشاهی شاه طهماسب صفوی در میان شاعران و مرثیه‌سرایان خاندان عصمت،از نام‌آورترین شاعر عاشورایی به شمار می‌رود، به گونه‌ای‌که محرّم با نام محتشم درهم آمیخته است و کتیبه‌های منقش به ترکیب‌بند معروف این شاعر بلند آوازه زینت‌بخش محافل و مجالس سوگواری بوده و به هر مکانی حال و هوای عاشورایی می‌بخشد.
-----------
امام صادق(ع) فرمودند:
«
هیچ کس درباره ما خاندان، شعری نمی‌گوید مگر اینکه (قبل از آن) به سبب روح القدس، تأیید می‌گردد».
مَا قَالَ فِینَا قَائِلٌ بَیْتَ شِعْرٍ حَتَّی یُؤَیَّدَ بِرُوحِ الْقُدُس
وسائل الشیعه، ج14، ص597/ 2

متن کامل شعر محتشم کاشانی

محتشم کاشانی
 

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گویا طلوع می‌کند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می‌کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین نور مشرقین

پروردهٔ کنار رسول خدا حسین

کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا

در خاک و خون طپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار بر او زار می‌گریست

خون می‌گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک

زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردند کوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید

خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم

کردند رو به خیمهٔ سلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی

وین خرگه بلند ستون بی‌ستون شدی

کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه

سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی

کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت

یک شعلهٔ برق خرمن گردون دون شدی

کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان

سیماب‌وار گوی زمین بی‌سکون شدی

کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک

جان جهانیان همه از تن برون شدی

کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست

عالم تمام غرقه دریای خون شدی

گر انتقام آن نفتادی بروز حشر

با این عمل معاملهٔ دهر چون شدی

آل نبی چو دست تظلم برآورند

ارکان عرش را به تلاطم درآورند

برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند

اول صلا به سلسلهٔ انبیا زدند

نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید

زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند

آن در که جبرئیل امین بود خادمش

اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند

پس آتشی ز اخگر الماس ریزه‌ها

افروختند و در حسن مجتبی زدند

وانگه سرادقی که ملک محرمش نبود

کندند از مدینه و در کربلا زدند

وز تیشهٔ ستیزه در آن دشت کوفیان

بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند

پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید

بر حلق تشنهٔ خلف مرتضی زدند

اهل حرم دریده گریبان گشوده مو

فریاد بر در حرم کبریا زدند

روح‌الامین نهاده به زانو سر حجاب

تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب

چون خون ز حلق تشنهٔ او بر زمین رسید

جوش از زمین بذروه عرش برین رسید

نزدیک شد که خانهٔ ایمان شود خراب

از بس شکستها که به ارکان دین رسید

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید

باد آن غبار چون به مزار نبی رساند

گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

یکباره جامه در خم گردون به نیل زد

چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید

پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش

از انبیا به حضرت روح‌الامین رسید

کرد این خیال وهم غلط کار، کان غبار

تا دامن جلال جهان آفرین رسید

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال

او در دلست و هیچ دلی نیست بی‌ملال

ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند

یک باره بر جریدهٔ رحمت قلم زنند

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر

دارند شرم کز گنه خلق دم زنند

دست عتاب حق به در آید ز آستین

چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند

آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک

آل علی چو شعلهٔ آتش علم زنند

فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت

گلگون کفن به عرصهٔ محشر قدم زنند

جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا

در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند

از صاحب حرم چه توقع کنند باز

آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل

شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار

خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه

ابری به بارش آمد و بگریست زار زار

گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن

گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر

افتاد در گمان که قیامت شد آشکار

آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود

شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل

گشتند بی‌عماری و محمل شتر سوار

با آن که سر زد آن عمل از امت نبی

روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد

نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد

شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند

هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد

هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید

هرجا که بود طایری از آشیان فتاد

شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت

چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد

هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بی‌اختیار نعرهٔ هذا حسین او

سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول

رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول

این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی

دود از زمین رسانده به گردون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

این غرقه محیط شهادت که روی دشت

از موج خون او شده گلگون حسین توست

این خشک لب فتاده دور از لب فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست

این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه

خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین

شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

کای مونس شکسته دلان حال ما ببین

ما را غریب و بی‌کس و بی‌آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطهٔ عقوبت اهل جفا ببین

در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان

واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین

نی نی ورا چو ابر خروشان به کربلا

طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین

تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهای سروران همه بر نیزه‌ها ببین

آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام

یک نیزه‌اش ز دوش مخالف جدا ببین

آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلطان به خاک معرکهٔ کربلا ببین

یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد

کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد

خاموش محتشم که دل سنگ آب شد

بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد

خاموش محتشم که از این حرف سوزناک

مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد

خاموش محتشم که از این شعر خونچکان

در دیده اشگ مستمعان خون ناب شد

خاموش محتشم که از این نظم گریه‌خیز

روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد

خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست

دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب

از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین

جبریل را ز روی پیمبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد

بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد

ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای

وز کین چها درین ستم آباد کرده‌ای

بر طعنت این بس است که با عترت رسول

بیداد کرده خصم و تو امداد کرده‌ای

ای زادهٔ زیاد نکرده‌ست هیچ گه

نمرود این عمل که تو شداد کرده‌ای

کام یزید داده‌ای از کشتن حسین

بنگر که را به قتل که دلشاد کرده‌ای

بهر خسی که بار درخت شقاوتست

در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده‌ای

با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو

با مصطفی و حیدر و اولاد کرده‌ای

حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن

آزرده‌اش به خنجر بیداد کرده‌ای

ترسم تو را دمی که به محشر برآورند

از آتش تو دود به محشر درآورند



یا نُورَ الْمُسْتَوْحِشینَ فی الظُّلَمِ

 روایت است که موسی (ع) زمانی که با خدای تعالی تکلم کرد، تا مدت ها سخن هر کس که می شنید، مدهوش همی افتاد !
 و این نیست مگر آن که عشق باعث آید که سخن معشوق بس خوش آیند بود و خوش آیندی سخن غیر او را از دل عاشق بیرون کند ...

(کشکول شیخ بهایی(ره))
==========
اُنس به خداوند با "وحشت" از غیر او، به معنای "نامانوس شدن"(با هرآنچه غیر خدایی است) ملازمه دارد و نیز هر چه که مانع از  خلوت_دل شود،، بر دل سخت سنگینی کند..
امام حسن عسکری علیه السلام می‌فرمایند:
«
من انس بالله ، استوحش من الناس ! و علامه الانس بالله الوحشه من الناس» ؛

  کسی که با خداوند مانوس است از مردم در وحشت است،
و علامت  اُنس به خدا وحشت از مردم است ...
_____________________________
("عدّة الداعی ونجاح الساعی" احمد بن فهد الحلی)


امیرالمومنین علی (علیه السلام می فرمایند :


هرگاه کسی را بیش از قدر و منزلتش بالا بردی، منتظر باش که به همان اندازه تو را پایین آورد !

بسم الله النور

صلوات و درود خدا بر امیر المومنین علی علیه سلام که فرمود:

 و(بدانید) عزم راسخ (وهمت عالی براى رسیدن به اهداف بزرگ) با سورچرانی و سفره هاى رنگین جمع نمیشود ،،

چه بسیار تصمیم‌های محکم روز را ، که خوابِ شبانه ! ، منقضی و باطل میکند،،

و چه بسیار تاریکی‌ها، که یاد همّت‌های بلند را از خاطر محو کرده است...

 خداوند از شما اداى #شکر (نعمات) خویش را مى خواهد ، و امر( و سلطنت خویش) را براى (بهترین) شما باقی نهاده ، و در این سراى آزمایش و آمادگى، در زمانى #محدود به شما #مهلت داده ،، تا در این کارزار و مسابقه ، #گوی_سبقت از یکدیگر بربایید ،،

 حال که چنین است کمرها را محکم ببندید ، و دامنها را به کمر زنید ...

و فرمودند:

 آنچه را که برای تو نافع نیست ، رها کن ،، و به آن مهمی که نجات بخش توست مشغول شو و همت گمار ...

دَع ما لا یَعنِیکَ، وَ اشتَغِل بِمُهِمِّکَ الَّذی یُنجِیکَ

(امیرمومنان علی (علیه السلام)


وَ اللَّهُ مُسْتَأْدِیکُمْ شُکْرَهُ وَ مُوَرِّثُکُمْ أَمْرَهُ، وَ مُمْهِلُکُمْ فِی مِضْمَار مَحْدُود، لِتَتَنَازَعُوا سَبَقَهُ، فَشُدُّوا عُقَدَ الْمَآزِرِ، وَ اطْوُوا فُضُولَ الْخَوَاصِرِ،

وَ لاَ تَجْتَمِعُ عَزِیمَةٌ وَ وَلِیمَةٌ. مَا أَنْقَضَ النَّوْمَ لِعَزَائِمِ الْیَوْمِ، وَ أَمْحَى الظُّلَمَ لِتَذَاکِیرِ الْهِمَمِ!

(نهج البلاغه خطبه 241- * تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص 477)

امام صادق (علیه السلام) فرمودند :
أَرْبَعَةُ یَذْهَبْنَ ضَیَاعاً :
مَوَدَّةٌ تَمْنَحُهَا مَنْ لاَ وَفَاءَ لَهُ ،،
وَ مَعْرُوفٌ عِنْدَ مَنْ لاَ یَشْکُرُ لَهُ ،،
وَ عِلْمٌ عِنْدَ مَنْ لاَ اِسْتِمَاعَ لَهُ،،
وَ سِرٌّ تُودِعُهُ عِنْدَ مَنْ لاَ حَصَانَةَ لَهُ...

چهار چیز بیهوده از دست می‌رود:
  مودت و بذل محبت به بی‌وفا،،
  نیکی به شخص ناسپاس،،
  تعلیم به کسی که گوش شنوا ندارد،،
 و سپردن راز به کسی که رازنگهدار نیست.

)الخصال، ج 2، ص 264(



مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل ج ۱۵، ص ۲۶۰
عنوان باب : الجزء الخامس عشر > تتمة کتاب النکاح > أَبْوَابُ اَلنَّفَقَاتِ > 16 - بَابُ اِسْتِحْبَابِ اَلْجُودِ وَ اَلسَّخَاءِ
معصوم : پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)

 اَلْقُطْبُ اَلرَّاوَنْدِیُّ فِی  لُبِّ اَللُّبَابِ :  وَ سُئِلَ  رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ عَنِ اَلْقَلْبِ اَلسَّلِیمِ فَقَالَ هَذَا قَلْبُ مَنْ لاَ یَدْخُلُ  اَلْجَنَّةَ بِکَثْرَةِ اَلصَّلاَةِ وَ اَلصِّیَامِ وَ لَکِنْ یَدْخُلُهَا بِرَحْمَةِ اَللَّهِ وَ سَلاَمَةِ اَلصَّدْرِ وَ سَخَاوَةِ اَلنَّفْسِ وَ اَلشَّفَقَةِ عَلَى  اَلْمُسْلِمِینَ  .

‍ پیامبر اسلام(ص)
 
 از رسول خدا(ص) در باره "قلب سلیم" سؤال شد، ایشان فرمودند: آن قلب کسی است که به خاطر کثرت نماز و روزه اش به بهشت نمی رود بلکه به خاطر رحمت الهی، سینه ی پاک، شخصیت سخاوتمند و خیرخواهی اش برای مسلمین به بهشت داخل می شود.


https://s22.picofile.com/file/8447655000/15666_hou1547.jpg


شاه مردان مولانا امیرالمؤمنین علی علیه السلام:

اَلدُّنْیَا خُلِقَتْ لِغَیْرِهَا وَ لَمْ تُخْلَقْ لِنَفْسِهَا

دنیا براى رسیدن به آخرت آفریده شد، نه براى رسیدن به خود

نهج البلاغه

حکمت۴۶۳

 

رسول اکرم صلى الله علیه و آله : هر که تجارت می کند باید از پنج چیز دوری گزیند و گرنه اصلا خرید و فروش نکند: ربا، قسم خوردن، کتمان عیب، تعریف از کالایی که می فروشد و بدگویی از کالایی که می خرد

مَن باعَ وَ اشتَرَی فَلیَحفَظ خَمسَ خِصال وَ إلّا فَلا یَشتَرینَّ وَ لَا یَبیعَنَّ: ألرِّبا وَ الحَلفَ وَ کِتمانَ العَیبِ وَ الحَمدَ إذا باع وَ الذَّمَّ إذا اشتَرَی.

من لا یحضره الفقیه  ج 3 ، ص 194 ، ح 3727

 https://s22.picofile.com/file/8447655018/185421135_parsnaz_com.jpg

امام صادق علیه السلام: شش (صفت) در مؤمن نیست: سخت گیرى، بى خیرى، حسادت، لجاجت، دروغگویى و تجاوز.

سِتَّةٌ لاتَکونُ فِى المُؤمِنِ: اَلعُسرُ وَ النَّکَهُ وَ الحَسَدُ و َاللَّجاجَةُ وَ الکَذِبُ وَ البَغىُ؛

(تحف العقول، ص377)

https://s23.picofile.com/file/8447654968/2_1_300x295.jpg

امام باقر علیه السلام: مَثَلِ حریص به دنیا، مثل کرم ابریشم است که هر چه بیشتر دور خود ببافد خارج شدن از پیله بر او سخت تر مى شود تا آن که از غصه مى میرد.

مَثَلُ الحَریصِ عَلَى الدُّنیا مِثلُ دودَةِ القَزِّ: کُلَّمَا ازدادَت مِنَ القَزِّ عَلى نَفسِها لَفّا کانَ أَبعَدَ لَها مِنَ الخُروجِ، حَتّى تَموتَ غَمّا؛

(نهج البلاغه، خطبه 192)

https://s23.picofile.com/file/8447654984/55.jpg

امام هادى علیه السلام:  به راستى که حرام، افزایش نمى  یابد و اگر افزایش یابد، برکتى ندارد و اگر انفاق شود، پاداشى ندارد و اگر بماند، توشه  اى به سوى آتش خواهد بود.

اِنَّ الحَرامَ لا یَنمى وَ اِن نَمى لا یُبارَکُ لَهُ فیهِ وَ ما اَنفَقَهُ لَم یُؤجَر عَلَیهِ وَ ما خَلَّـفَهُ کانَ زادَهُ اِلَى النّارِ؛

کافى(ط-الاسلامیه) ج 5، ص 125، ح 7

 https://s22.picofile.com/file/8447655050/fateme.jpg

پیامبر اکرم صلى الله  علیه  و  آله : آیا شما را از کم شباهت ترینتان به خودم آگاه نسازم؟ عرض کردند: چرا، اى رسول خدا! فرمودند: زشتگوىِ بى آبروىِ بى شرم، بخیل، متکبر، کینه توز، حسود، سنگدل، کسى که هیچ امیدى به خیرش و امانى از شرش نیست.

اَلا اُخْبِرُکُمْ بِاَبْعَدِکُمْ مِنّى شَبَها؟ قَالُوا: بَلى یا رَسولَ اللّه ِ. قالَ: اَلْفاحِشُ الْمُتَفَحِّشُ الْبَذى ءُ، اَلْبَخِیلُ، اَلْمُخْتَالُ، اَلْحَقودُ، اَلْحَسُودُ، اَلْقاسِى الْقَلْبِ، اَلْبَعِیدُ مِنْ کُلِّ خَیْرٍ یُرْجى، غَیْرُ المَاْمونِ مِنْ کُلِّ شَرٍّ یُتَّقى؛

الکافى(ط-الاسلامیه)، ج 2، ص 291

https://s7.picofile.com/file/8377391592/%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85_%D8%A8%D8%A7%D9%82%D8%B11.jpg

امیر المومنین علیه السلام : هدایای  کارگزاران (و کارمندان) غلول است(غَلُول در لغت به معنی خیانت است.)

هدایا العمّال غلول

لسان العرب ج۱۱، ص۴۹۹

https://s6.picofile.com/file/8378208134/%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB_%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85_%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86_1.jpg


امام صادق علیه السلام : تقواى الهى پیشه کنید و امانت را به کسى که شما را امین دانسته است، باز گردانید، زیرا حتّى اگر قاتل امیرالمؤمنین علیه السلام امانتى را به من بسپرد هر آینه آن را به او بر مى گردانم.

اِتَّقُوا اللّه ، وَعَلَیکُم بِأَداءِ المانَةِ إِلى مَنِ ائتَمَنَکُم فَلَو أَنَّ قاتِلَ أَمیرِالمُؤمِنینَ علیه السلام ائتَمَنَنى عَلى أَمانَةٍ لأَدَّیتُها إِلَیهِ؛

امالى صدوق، ص318

https://s6.picofile.com/file/8382921268/%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB_%D8%B2%D9%85%DB%8C%D9%86_%D9%88_%D8%A2%D8%B3%D9%85%D8%A7%D9%86.jpg

رسول اکرم صلى الله علیه و آله : هر کس در معاشرت با مردم به آنان ظلم نکند، دروغ نگوید، خلف وعده ننماید، جوانمردیش کامل، عدالتش آشکار، برادرى با او واجب و غیبتش حرام است.

مَن عامَلَ النّاسَ فَلَم یَظلِمهُم و َحَدَّثَهُم فَلَم یَکذِبهُم وَ وَعَدَهُم فَلَم یَخلفهُم فَهُوَ مِمَّن کَمُلَت مُرُوَّتُهُ و َظَهَرَت عَدالَتُهُ و َوَجَبَت اُخُوَّتُهُ وَ حَرُمَت غیبَتُهُ؛

عیون اخبار الرضا ج2 ، ص30 - نهج الفصاحه ص725 ، ح2762

 https://s7.picofile.com/file/8378208192/%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB_%D9%85%D9%88%D9%84%D8%A7_4.jpg

رسول اکرم صلى الله علیه و آله : یا على: به خانواده خود خدمت نمى کند مگر صدّیق یا شهید یا مردى که خداوند خیر دنیا و آخرت را براى او مى خواهد.

یا على: لا یَخدِمُ العِیالَ إلاّ صِدّیقٌ أَو شَهیدٌ أَو رَجُلٌ یُریدُ اللّه  بِهِ خَیرَ الدُّنیا وَ الآخِرَةِ؛

جامع الاخبار(شعیری) ص103

 https://s6.picofile.com/file/8378208284/%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB_%D9%85%D9%88%D9%84%D8%A7_%D8%B9%D9%84%DB%8C_3.jpg

پیامبر صلى الله علیه و آله: سه چیز است که در هر کس باشد منافق است اگر چه روزه دارد و نماز بخواند و حج و عمره کند و بگوید من مسلمانم، کسى که هنگام سخن گفتن دروغ بگوید و وقتى که وعده دهد تخلف نماید و چون امانت بگیرد، خیانت نماید.

ثَلاثٌ مَن کُنَّ فیهِ فَهُوَ مُنافِقٌ وَ اِن صامَ وَ صَلّى وَحَجَّ وَاعتَمَرَ وَقالَ «اِنّى مُسلِمٌ» مَن اِذا حَدَّثَ کَذِبَ وَ اِذا وَعَدَ اَخلَفَ وَ اِذَا ائتُمِنَ خانَ؛

(نهج الفصاحه، ح 1280)

https://s7.picofile.com/file/8378208400/%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB_%D9%86%D8%A8%D9%88%DB%8C.jpg

پیامبر صلى  الله  علیه  و  آله : پروردگارم هفت چیز را به من سفارش فرمود: اخلاص در نهان و آشکار، گذشت از کسى که به من ظلم نموده، بخشش به کسى که مرا محروم کرده، رابطه با کسى که با من قطع رابطه کرده، و سکوتم همراه با تفکّر و نگاهم براى عبرت باشد.

 اَوصانى رَبّى بِسَبعٍ: اَوصانى بِالاِخلاصِ فِى السِّرِّ وَ العَلانیَةِ وَ اَن اَعفُوَ عَمَّن ظَلَمَنى و اُعطىَ مَن حَرَمَنى و اَصِلَ مَن قَطَعَنى و اَن یَکونَ صَمتى فِکرا وَ نَظَرى عِبَرا؛

کنزالفوائد ج2 ، ص11

https://s6.picofile.com/file/8378208334/%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB_%D9%86%D8%A8%D9%88%DB%8C_1.jpg

امام صادق علیه السلام: هر گاه گناهان بنده ای زیاد شود و عملی که آن گناهان را بپوشاند، نداشته باشد، خداوند او را به غم و اندوه مبتلا کند، تا کفاره گناهانش شود.

إنَّ العَبدَ إذا کَثُرَت ذُنُوبُهُ وَ لَم یَکُن عِندَهُ مِنَ العَمَلِ مَا یُکَفِّرُهَا ابتَلَاهُ بِالحُزنِ لِیُکَفِّرُهَا.

اصول کافی(ط-الاسلامیه) ج2 ، ص 444 ، باب تعجیل عقوبه الذنب، حدیث 2

 https://s7.picofile.com/file/8378208350/%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB_%D9%86%D8%A8%D9%88%DB%8C_2.jpg

امام على علیه  السلام : در وصف پرهیزگاران، مى فرماید: اگر از کسى دورى مى کند، به خاطر دنیاگریزى و پاکدامنى است و اگر به کسى نزدیک مى شود، از سر خوشخویى و مهربانى است، نه دورى کردنش از روى تکبر و نخوت است و نه نزدیک شدنش از روى مکر و فریب.

فى صِفَةِ المُتَّقینَ ـ : بُعدُهُ عَمَّن تَباعَدَعَنهُ زُهدٌ وَنَزاهَةٌ وَدُنُوُّهُ مِمَّن دَنا مِنهُ لینٌ وَرَحمَةٌ لَیسَ تَباعُدُهُ بِکِبرٍ وَعَظَمَةٍ وَلا دُنُوُّهُ بِمَکرٍ وَخَدیعَةٍ؛

نهج البلاغه، خطبه 193

https://s6.picofile.com/file/8378208392/%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB_%D9%86%D8%A8%D9%88%DB%8C_3.jpg

پیامبر صلی الله علیه و آله : عدالت نیکو است اما از دولتمردان نیکوتر، سخاوت نیکو است اما از ثروتمندان نیکوتر؛ تقوا نیکو است اما از علما نیکوتر؛ صبر نیکو است اما از فقرا نیکوتر، توبه نیکو است اما از جوانان نیکوتر و حیا نیکو است اما از زنان نیکوتر.

 اَلْعَدْلُ حَسَنٌ وَلکِنْ فِى الاُْمَراءِ اَحْسَنُ، وَ السَّخاءُ حَسَنٌ وَلکِنْ فِى الاَْغْنیاءِ اَحْسَنُ، اَلْوَرَعُ حَسَنٌ وَلکِنْ فِى الْعُلَماءِ اَحْسَنُ، اَلصَّبْرُ حَسَنٌ وَلکِنْ فِى الْفُقَراءِ اَحْسَنُ، اَلتَّوبَةُ حَسَنٌ وَلکِنْ فِى الشَّبابِ اَحْسَنُ، اَلْحَیاءُ حَسَنٌ وَلکِنْ فِى النِّساءِ اَحْسَنُ؛

نهج الفصاحه، ح 2006


گلچینی ناب از کتب عرفانی ناب

گلچینی ناب از کتب عرفانی ناب

 


معنی لطیف بودن خدا

از کتاب  مقصد الاقصی - نسفی

 بدان که روح انسان با جسم است نه اینکه در جسم باشد و با یکدیگر در مقام معیت و همراهی هستند. هیچ ذره از ذرات جسم نیست که روح با آن نیست و بر آن محیط نیست و از آن آگاه نیست، و با آنکه چنین است، جسم در مکان خود است و روح در مقام خود. جسم به مقام روح نمی تواند رسید و در مقام روح نمی تواند بود، از جهت آنکه روح کثیف (غلیظ) است و روح لطیف است. اگر از جسم عضوی جدا کنند روح در مقام خود است و به حال خود است و اگر جسم را پاره پاره کنند هیچ زحمت و نقصانی به روح انسانی نرسد از جهت آنکه جسم و آلت جسمانی به مقام روح انسانی نمی تواند رسید. ای درویش روح با جسم است نه در جسم است؛ روح انسانی داخل جسم و خارج جسم و متصل به جسم و منفصل از جسم نیست. اینجا سرّ«من عرف نفسه فقد عرف ربه» جمال نماید.

ای درویش روح انسانی بغایت لطیف است اما هیچ نسبت ندارد به لطافت ذات خدای؛ ذات خدای تعالی بغایت لطیفِ لطیفِ لطیف است. پس از موجودات هیچ چیز ذات خدای تعالی را خرق نتواند کرد، از جهت آن که کثیف به لطیف نتواند رسید، و هیچ چیز حجاب ذات خدای تعالی نتواند کرد و هر چیز که لطیف تر بود احاطت آن بیشتربود و هر چیز که احاطت وی بیشتر باشد آگاهی وی بیشتر بود. ذات خدای تعالی لطیف حقیقی است و دانای حقیقی است؛ این است معنی «وهو اللطیف الخبیر». به همین یک آیت می بایست که اهل عالم به حضرت محمد صلی الله علیه وآله و سلم ایمان آوردندی اما از آن رو ایمان نیاوردند که معنی «وهو اللطیف الخبیر» را در نیافتند. پیدا باشد که در عالم فقط چند کس معنی «وهو اللطیف الخبیر» را دریافته باشند.

و اگر کسی که این معنی را در نیافته باشد از این آیت چه فهم کند که «و هو معکم اینما کنتم و الله بما تعملون بصیر» (و هر جا که باشید او با شماست و خداوند بر آن چه می کنید بیناست)

ای درویش خدا بغایت نزدیک است کما قال تعالی «و نحن اقرب الیه من حبل الورید» (و ما از رگ گردن به او نزدیکتریم). و در قرآن و احادیث مانند این بسیار است اما چه فایده که مردم دورِ دور افتاده اند و از معرفت خدای و از معرفتِ قربِ خدای بی بهره و بی نصیبند. همه روز فریاد می کنند و می گویند که خدای می طلبیم و نمی دانند که خدا حاضر است و حاجت به طلب کردن نیست.

ای درویش خدای از برخی دور و به بعضی نزدیک نیست؛ خدای تعالی با همه است. جمله موجودات در قرب با او برابرند. اعلی علیین و اسفل السافلین در قرب او یکسان است. قرب و بعد را نسبت به جهل ما گفته اند. یعنی هر که عالم تر است نزدیکتر است و گرنه هیچ ذره ای از ذرات موجودات نیست که خدای تعالی بذات با آن نیست و بر آن محیط نیست و از آن آگاه نیست سخن کوتاه شد والله اکبر

 پانویس: همانطور که می دانید خاک غلیظ است و آب نسبت به خاک لطیف تر است. هوا از آب لطیف تر و آتش و گرما هم از هوا لطیف تر است. همچنین می دانید که این چهار چیز به سبب غلظت و لطافت هر کدام مکانی جداگانه دارند و با همدیگر نیز می توانند در معیت و همراهی باشند. مثلا اگر طشتی را پر از خاک کنند جوری که دیگر هیچ جای خاکی باقی نباشد، در میان آن آب را مکانی است که خاک نمی تواند در آنجا باشد و فقط آب می تواند باشد بدون اینکه طشت سر ریز شود. و در میان آب هوا را هم مکانی هست چنانچه ماهی ها از اکسیژن موجود در آب تنفس می کنند. طوری که در میان آن آب فقط هوا می تواند باشد و آب نمی تواند باشد.

هیچ ذره ای از ذرات خاک در طشت نیست که آب با آن نیست و بر آن محیط نیست و هیچ ذره ای از ذرات آن آب و خاک نیست که هوا با آن نیست و همچنین هیچ ذره ای از ذرات آن خاک و آب و هوا نیست که گرما و آتش با آن نیست و بر آن محیط نیست. هر چند اینها همه با هم و در معیتند اما هر یکی در مکان خود هستند از آن جهت که غلیط به مکان لطیف نمی تواند برسد و نمی تواند در مکان لطیف باشد. و اگر می خواهید یقین داشته باشید که اینها با هم اند و هر یک در جای خودند بدانید که اگر کسی دست در آب کند، آب، آن دست را تر می کند اما دست را نمی سوزاند و اگر کسی دست در آتش کند آتش، دست را می سوزاند ولی تر نمی کند و اگر کسی دست در آب جوشیده فرو کند هم دست تر می شود و هم می سوزد پس معلوم شد که آب و آتش با هم اند و با این همه می دانید که آب و آتش در آن واحد نمی توانند در یک مکان باشند پس آب در مکان خود است و آتش در مکان خود و این همه به دلیل لطافت و کثافت است. لطیف در میان کثیف مکانی دارد با این همه جای کثیف را تنگ نمی کند. این همه را برای فهم بیشتر گفتیم و گرنه این ها همه ماده هستند و سمت و جهت و ابعاد دارند در حالی که خدا بی نهایت است و در سمت و جهت و ابعاد نیست و قیاس آن ها با خدا مع الفارق است.

 

اگر حقیقت یکی بیش نیست پس دلیل این همه تشتت افکار و آرا از چیست .....؟

تفسیری از ابیات مثنوی معنوی  مولانا جلال الدین محمد رومی

اگر حقیقت یکی بیش نیست، دلیل وجود این همه راه و آیین ها چیست؟ چرا هر آیینی دیگری را نفی می کند و فقط خود را به عنوان راه درست میشناید؟

عرفا بر این اعتقادند که لوح محفوظی نزد خداوند وجود دارد که سرنوشت همه در آن نوشته شده است و انسان بر اساس لوح محفوظ خود حرکت میکند. در قرآن نیز از آن با عنوان «ام الکتاب» یاد شده است. لوح محفوظ را اینگونه تعریف میکنند:

لوح محفوظ ، همان ام الکتاب یا کتاب مبین است و آن همان علم ازلى الاهی است که مقدرات در آن ثابت و غیر قابل تغییر است.

هر حادثه ای - و از آن جمله اعمال انسانها هم یکی از آن حوادث است - قبل از حدوثش در لوح محفوظ نوشته شده. در واقع لوح محفوظ کتابى است که حافظ اعمال تمام انسانها و غیر آنهاست. در عین حال مشتمل است بر جمیع مشخصات حوادث و خصوصیات اشخاص و تغییراتى که آنها دارند.

عرفا عقل را به دو گونه بخش کرده اند. یکی عقل ظاهری ماست که دانش را از دنیای پیرامون خود با آموزش کسب میکند و برای زندگی روزانه کاربرد دارد. این عقل با کتاب و استاد و فکر کردن بر دانش خود می افزاید و خود را بر دیگران برتری می دهد. مولانا انسان دانشمند را لوح حافظ نام نهاده است. یعنی او نگهدار دانش های بدست آورده است و این دانشها انسان را سنگین میکنند، یعنی پرداختن بیش از نیاز به آنها راه دسترسی به خرد اصلی را میبندد. اما انسانی که از این عقل ظاهری عبور کند و به عقل اصلی برسد، او لوح محفوظ میشود:

از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
از معانی وز علوم خوب و بکر

عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک تو باشی ز حفظ آن گران

لوح حافظ باشی اندر دور و گشت
لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت

اما عقل دوم عقلی است که که بخشش یزدان است و جایش نیز در میان جان آدمی است. این عقل از درون سینه انسان و بدون واسطه و کتاب و استاد جوشش میکند و به شخص دانش الهی ناب می بخشد. این دانش هیچگاه فاسد و کهنه نمیشود و در هر لحظه در حال جوشش است. عقل تحصیلی مانند آبی حویباری است که از مسیرهایی گذشته تا در نهایت به خانه ها آب می رساند. اگر این جویبار بسته شود، آب نیز به خانه ها نمی رسد. اما عقل دوم مستقیم به سرچشمه خرد الهی وصل است و بدون واسطه و جویباری باعث دسترسی به آب دانش می شود:

عقل دیگر بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن در میان جان بود

چون ز سینه آب دانش جوش کرد
نه شود گنده، نه دیرینه، نه زرد

ور ره نبعش بود بسته چه غم
کو همی‌جوشد ز خانه دَم به دَم

عقل تحصیلی مثال جویها
کان رود در خانه‌ای از کویها

راه آبش بسته شد شد بی‌نوا
از درون خویشتن جو چشمه را

خداوند در هر لحظه برای هر انسانی در حد خرد و فهم او از لوح محفوظش به سوی او جاری میکند که در انسان به شکل رویاها و آرزوها و تمایلات فکری او نمایان میگردند که مولانا نام خیال را بر آن نهاده است. یعنی آنچه که ما به انجامش تمایل داریم و شخصیت اجتماعی و کاری و دینی ما را شکل میدهد از لوح محفوظ ما به صورت آرزو و خیال به ما میرسد. مولانا می فرماید که کار عقل خط خوانی آن شکلهای رسیده از جانب خدا به ماست:

در خور هر فکر، بسته بر عدم
دم به دم نقش خیالی خوش رقم

حرفهای طرفه بر لوح خیال (طرفه: تازه و نو)
بر نوشته چشم و ابرو خدّ و خال (خد: چهره، رخسار)

بر عدم باشم نه بر موجود مست
زانک معشوق عدم وافی‌ترست

عقل را خط خوان آن اشکال کرد
تا دهد تدبیرها را زان نورد

اما این برای ما انسانهای معمولی است که پرده های حجاب اجازه دسترسی ما به خرد ناب الهی که در درون خود ما جای دارد را نمی دهند. انسانهای به حقیقت رسیده در حقیقت ناب جای گرفته اند و از این خیالات رها گشته اند. برای همین مولانا دعا می کند که او نیز همواره در حضور این به حقیقت رسیدگان باشد که جایگاهشان در عدم است:

ای خدای بی‌نظیر ایثار کن
گوش را چون حلقه دادی زین سخن

گوش ما گیر و بدان مجلس کشان
کز حقیقت می‌چشند آن سرخوشان

چون به ما بویی رسانیدی ازین
سر مبند آن مشک را ای ربّ دین

ای دعا ناگفته از تو مستجاب
داده دل را هر دمی صد فتح باب

مولانا میفرماید میتوان لوح محفوظ و ادراک هر کسی از آن لوح را ( که همان امر و قسمت و سرنوشت و مقدرات روزانه اوست) به درک روزانه جبرییل از لوح اعظم تشبیه کرد. این فرشته و خرد بزرگ در هر روزی درس روزانه اش را از خداوند دریافت می کند که تمام اینها در عدم هستند، یعنی در بی جایی و لامکانی:

چون ملک، از لوح محفوظ، آن خرد
هر صباحی درس هر روزه برد

در عدم تحریرها بین با ‌بیان
وآن سوادش حیرت سوداییان

عقل هم مانند آن ملک مقرب از لوح محفوظش روزانه درس می گیرد که مخصوص همان روز است، و در پی آن هر کس سخره خیالی شده و در سودای به دست آوردن گنجی در کوشش و کنجکاوی است:

هر کسی شد بر خیالی ریش گاو
گشته در سودای گنجی کنج‌کاو

یکی را خیالی مسلط شده و او را وادار کرده که به معدنها و کوه ها رفته و تحصیل ثروت کند. دیگری را خیالی وادار کرده که برای بدست آوردن گوهر به دریاها فرو رود. یکی برای گوشه نشینی به کنشت می رود و آن یکی به کشاورزی روی می آورد. آن یکی راهزن و این یکی از خیالی مرهم تنهای خسته شده. یکی احضار جن و پری میکند و دیگری با احکام نجوم سرگرم است:

از خیالی گشته شخصی پرشکوه
روی آورده به معدنهای کوه

وز خیالی آن دگر با جهد مُر
رو نهاده سوی دریا بهر دُر

وآن دگر بهر ترهب در کنشت
وآن یکی اندر حریصی سوی کشت

از خیال آن ره‌زن رسته شده
وز خیال این مرهم خسته شده

در پری‌خوانی یکی دل کرده گم
بر نجوم آن دیگری بنهاده سم

این خیالات گوناگون که از درون هر کسی منشاء می گیرند، خود را با روشهای بیرونی گوناگون نشان میدهند. به همین دلیل این شخص در شگفت است که آن دیگری چه می کند و هر کس که از خیال خود نوشیده دیگری را نفی و انکار میکند. اگر خیالات از درون با هم متفاوت نبودند، آنگاه چگونه روشهای بیرونی مختلف می شدند و بین انسانها اختلاف ایجاد می شد؟

این روشها مختلف بیند برون
زان خیالات ملون ز اندرون

این در آن حیران شده کان بر چی است؟
هر چشنده آن دگر را نافی است

آن خیالات ار نبد نامؤتلف،
چون ز بیرون شد روشها مختلف؟

دلیل این اختلافات درونی و بیرونی این است که قبله جان را از دید ظاهری انسان پنهان کرده اند و هر انسانی را رو به جانبی متفاوتی از دیگران آورده اند:

قبلهٔ جان را چو پنهان کرده‌اند
هر کسی رو جانبی آورده‌اند

این مثال آن قومی است که در شب تاریک قبله را گم کرده و هر یک از افراد به دلیل تاریکی زیاد به سویی نماز می خواند. اما تنها زمانی که روز می شود میتوان فهمید که چه کسی به سوی درست قبله نماز خوانده است. یا مثال غواصانی است که در ته دریا با عجله چیزی را برداشته و به امید اینکه گوهری به دست آورد توبره خود را پر کرده و از آب بیرون می آیند. اما تنها زمانی که از دریا بیرون بیایند روشن می شود که چه کسی واقعا گوهر و مروارید درشت بدست آورده، چه کسی مرواریدهای خرد و کوچک و چه کسی فقط سنگ ریزه و شبه مروارید به دست آورده است:

هم‌چو قومی که تحری می‌کنند
بر خیال قبله سویی می‌تنند

چونک کعبه رو نماید صبحگاه
کشف گردد که کی گم کردست راه

یا چو غواصان به زیر قعر آب
هر کسی چیزی همی‌چیند شتاب

بر امید گوهر و در ثمین
توبره پر می‌کنند از آن و این

چون بر آیند از تگ دریای ژرف
کشف گردد صاحب در شگرف

وآن دگر که برد مروارید خرد
وآن دگر که سنگ‌ریزه و شبه برد

هر قوم و ملتی در جهان مانند پروانگانی هستند که به گرد شمعها پر زنان در گردشند و به دور آن طواف میکنند و خود را به آتش میزنند به امید آنکه آن آتش مانند آتش موسی درخت را سرسبزتر کند. آنها نیکی و فضل آتش موسی را شنیده اند و گمان می کنند که هر آتشی همان خاصیت را دارد. اما وقتی که صبح می شود معلوم می گردد که هر شمعی چه بوده است. هر کسی که بال و پرش از آتش آن شمع حقیقی و مقدس سوخت، همان شمع به او هشتاد پر حقیقی می دهد. اما باقی پروانگان پرشان سوخته و چشمشان دوخته و زیر شمع معمولی و بد افتاده اند و در آتش پشیمانی می سوزند و آه می کشند. شمع به او می گوید من که خودم در حال سوختنم و گریانم چگونه میتوانم تو را از سوختن نجات دهم و باعث روشنی تو گردم؟ پروانه می گوید ظاهر روشنت مرا فریب داد و افسوس که دیر از باطن بد تو خبردار گشتم:

جوق پروانهٔ دو دیده دوخته
مانده زیر شمع بد پر سوخته

می‌تپد اندر پشیمانی و سوز
می‌کند آه از هوای چشم‌دوز

شمع او گوید که: چون من سوختم
کی ترا برهانم از سوز و ستم؟

شمع او گریان که: من سرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته؟

او همی گوید که: از اشکال تو
غره گشتم، دیر دیدم حال تو

مولانا با این داستانها میخواهد بگوید که تمام این اختلافات قومی و مذهبی و فکری و عقیدتی به دلیل آن است که راه جان و خرد درونی ما بسته است. هر یکی از ما خیالات خود را حقیقت و خیالات دیگران را باطل فرض کرده ایم و تنها پس از مرگ است که پی میبریم چقدر در اشتباه بوده ایم و همه اینها به دلیل کژبینی خود ما بوده است. اما دیگر کار از کار گذشته و راه برگشتی نیست:

شمع مرده، باده رفته، دل ربا
غوطه خورد، از ننگ کژبینیِ ما

اما در این بین تعداد بسیار کمی مروارید اصل را پیدا کرده اند و بال و پر خویش را در آتش حقیقی و مقدس سوزانده اند. ایشان که هستند و چطور میتوان راه ایشان را پیش گرفت تا ما هم به مروارید اصل و آتش موسی برسیم؟ پاسخ را مولانای بزرگ اینگونه می دهد:

هر کسی، رو سوی سو آورده‌اند
وین عزیزان، رو به بی‌سو کرده‌اند

هر کبوتر می‌پرد در مذهبی
وین کبوتر، جانبِ بی‌جانبی

هر عقابی می پرد از جا به جا
وین عقابان راست بی جایی، سرا

ما نه مرغان هوا، نه خانگی
دانهٔ ما، دانهٔ بی‌دانگی

زآن فراخ آمد چنین روزی ما
که دریدن شد قبادوزی ما

این عزیزان آنهایی هستند که از جهت و سو بریده و رو به بی سو کرده اند. جهت و سو همان روشها و آیین های گوناگون بیرونی است که انسانها مانند پرندگان دم به دم از یکی برخاسته و بر دیگری می نشینند. اما انسانهای به حقیقت رسیده بر شاخه هیچ آیین و روشی نمی نشینند و رویشان به سوی عدم و بی سویی است. ایشان فقط یک قبله میشناسند و آن، قبله جان است. جایی که یزدان از خرد خودش برایش جایگاه ساخته و برماست که این خرد را قبله خود سازیم.

https://s9.picofile.com/file/8302178292/1933306_1528059574188561_8058937043548862937_o.jpg


مولانا در غزلی اینچنین می فرماید:

ای قوم به حج رفته، کجایید کجایید
معشوق همین جاست، بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید

آن خانه لطیف است، نشان‌هاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه، آن رنج شما گنج شما باد
افسوس! که بر گنج شما، پرده شمایید

مولانا در انتهای ابیات به نکته مهمی دیگری نیز برای رسیدن به حقیقت اشاره می کند:

زان فراخ آمد چنین روزی ما
که دریدن، شد قبادوزی ما

می فرماید که روزی مولانا و بزرگان دیگری مانند او به این دلیل چنین فراخ آمده است که قبادوزی آنها همان دریدن و پاره کردن قباهاست. دریدن یعنی رها کردن خود از تمامی تعلقات این جهانی. آن کسی که به خود رنگ و بوی آیین و روش خاصی را می دهد، چیزی را ندریده، بلکه بر داشته های ظاهری خودش افزوده اس. تنها یک راه و آیین است که انسان را به حقیقت بی مکان می رساند و آن معطوف کردن توجه به درون خود و پا گذاشتن به دنیای درون و باطن و کشف و تجربه آن است که برای انجام آن نیاز به هیچ آیین بیرونی نیست. پس برای دریدن قبا ها باید از ظاهرسازی دست کشید و در دل حقیقت را طلب کنی. اگر می خواهی به صافی و خلوص برسی باید جبه و لباس ظاهر را بشکافی.

صوفی حقیقی کسی است که در دل طلب پاک شدن را دارد نه آنکس که لباس صوفیگری بر تن می کند:

صاف خواهی، جبه بشکاف ای پسر
تا از آن صفوت برآری زود سر

هست صوفی آنک شد صفوت‌طلب
نه لباس صوف و خیاطی و دبّ

بر خیال آن صفا و نام نیک
رنگ پوشیدن نکو باشد ولیک

بر خیالش گر روی تا اصل او
همچنانکه گربه سوی نان به بو

دور باش غیرتت آمد خیال
گرد بر گرد سراپردهٔ جمال

بسته هر جوینده را که راه نیست
هر خیالش پیش می‌آید بیست

 

 

رابطه عرفان عملی و شناخت نفس

منبع ناشناس

عرفان عملی عبارت از آن قسمت از عرفان است که به توضیح روابط و وظایف انسان با خود او و با جهان و با خدا می پردازد. عرفان عملی بیان می دارد که سالک برای این که عملاً و حقیقتاً به قلّه منیع انسانیت یعنی توحید برسد باید حرکت را از کجا آغاز کند و چه منازلی و مراحلی را به ترتیب طی کند و در منازل بین راه چه احوالی برای روح و نفس او رخ می دهد، در عرفان عملی سخن از آغاز، منازل، مراحل و مقصدی است که به ترتیب سالک باید طی کند تا به سر منزل نهائی برسد، عرفا بر این اعتقادند که رسیدن به منزلی بدون گذر از منزل و مرحله قبل امکان پذیر نیست یعنی بین مقامات و منازل عرفانی رابطه علی و معلولی برقرار است که رسیدن به هرکدام بدون طی منزل قبلی محال است.

بدیهی است که آگاهی از این شرایط و ترتب ظریف و دقیق، منوط به شناخت دقیق از نفس است لذا بحث «علم النفس» که در کتاب های فلسفی و عرفانی به آن پرداخته شده است قسمت وسیعی از فلسفه و عرفان اسلامی را به خود اختصاص داده است.

 عرفا در این خصوص می گویند:روح و نفس آدمی مانند یک گیاهی است که رشد و نمو آن دارای برنامه خاصی است که باید مرحله به مرحله آن را به پیش برد تا به کمال مطلوب خود برسد و همین مطلب که در عرفان عملی عملاً نفس را رشد می دهند در عرفان نظری درست این حالت نفس را تحلیل می کنند که نفس آدمی مانند هر موجودی دیگر از نظم و قانون خاصی تبعیت می کند؛ گاه راغب می شود گاه ملول و سرخورده و گاه طاغی و عاصی. باید آن را خوب شناخت و درست با آن برخورد نمود، درست مانند اسب چموشی که باید آن را رام و اهلی کرد.

و به همین جهت در بعضی از تعاریف عارف آمده است: «صوفی (عارف) آن باشد که دایم سعی کند در تزکیه نفس و تصفیه دل و تجلیه ی روح.»

پس از تعریف عرفان عملی به: معرفت طریق سلوک و مجاهده برای رهاساختن نفس از تنگناها و قید و بند جزئیت و پیوستن به مبدأ خویش و اتصاف به نعت اطلاق و کلیت»

 نیک هویداست که رها ساختن نفس از قید و بند جزئیت و پیوند انسان به مبدأ اعلاء فقط با معرفت نفس ممکن پذیر است.

علی (علیه السلام) می فرماید: «العارف من عرف نفسه فاعتقها و نزّهها عن کلّ ما یبعدّها؛ عارف کسی است که نفس خود را شناخته و از هرچه که آن را (از خدا) دور می کند آزاد و پاکش گردانیده».

پس نفس یکی از مسائل مهم عرفان است و همانگونه که بین یک علم و مسائلش رابطه وجود دارد بین نفس و عرفان رابطه است.

 روش شهودی در عرفان و معرفت نفس

 لازم به تذکر است که در عرفان از راه شهود که راه دل است بهره برده می شود و این در حالی است که گفته شده است در اثبات و علم به نفس هم تنها می توان از این روش سود جست.

عرفا و حکمای اسلامی بر این باورند که علم به نفس حضوری بوده و اگر انسان نفس خود را، به علم حضوری شهود ننماید هیچ طریق دیگری توان اثبات و شناخت آن را ندارد.

شیخ شهاب الدین سهروردی در کتاب حکمت الاشراق دو برهان بر حضوری بودن معرفت نفس و استحاله شناخت آن از طریق دانش های حصولی اقامه کرده که نتیجه آن دو برهان این است که آدمی نفس خود را نه تنها از طریق افعال و آثار آن بلکه از طریق هیچ مفهومی از مفاهیم ذهنی دیگر نمی تواند شناسایی کند بلکه هستی هر فرد و شئونات مربوط به آن حقیقتی است که تنها با شهود عرفانی قابل شناسایی است. چه این که آثار خارجی نفس و رفتار آدمی که روان شناسی امروز بر آن تکیه دارد فقط برخی از آثار و کنش های روح و نفس در مقابل افعال و آثار خارجی شناخته می شود اما ماهیت و حقیقت روح و نفس فقط با کشف عرفانی قابل شناسایی می باشد. به همین خاطر برخی از روان شناسان معاصر بر این باورند که روان شناسی معاصر در واقع علم «رفتار شناسی» است و به شناخت روح و روان کاری ندارد.


و سلام بر آنکه از حق پیروی کند.هُوْ
***
جهان از دید من، یکی "حق" است و یکی "انسان کامل"؛ که آن هم حق است
و جز حق نیست. پس فقط "حق" است. همان "یکی" است. باطل زائیده
"
وَهم" است.
از مَجاز و وَهم هجرت کن رفیق،
جسم و جان تسلیمِ وحدت کن رفیق،
شمعی ام سوزان که نور آورده ام
تا فلک راهِ عبور آورده ام...
وَهم که نباشد باطلی نیست. پس چون در وَهم باشی همیشه درگیر باطلی. سلوک، خروج از وَهم، و ورود به "حق" است.

 دنیا، مصداق وَهم است. همان است که قرآن به آن "لهو و لعب" میگوید. بازیچه و سرگرمی.
بازیچه اصالت ندارد. به آن که مشغول باشی در وَهمی. در "وَهم"، مبارزه هست. کشت و کشتار هست. نامرادی و افسردگی است. و در یک کلام، رنج است.

این جوهرهء وَهم است.
در"حق"، در عالَم حق، مبارزه ای نیست زیرا تضادی نیست که مبارزه باشد. رقابتی نیست که حسد باشد. انحصاری نیست که طمع باشد.
عالَم حق، عالَم یگانگی است. یکپارچگی و وحدت است. عالَمِ وَهم، عالَم دوگانگی هاست. دوگانگی، رنج است. ذهنیات است. مشاهده کننده و مشاهده شونده است. خواستن هست. آرزو هست... پس مبارزه هم هست. همواره باید تلاش کنی تا چیزی را حل کنی. و حل نمی شود زیرا پشت سر آن چالشی بزرگتر در راه است.
این کارکرد عالَمِ وهم است. برای رسیدن به آرامش حقیقی، باید به عالَم حق رفت. از همینجا و هم اکنون. راه دیگری نیست. و تو به حق وارد نمی شوی مگر آنکه "انسان کامل" را بیابی. انسان کامل، مظهر حق است. در هر عصری موجود است. وجود دارد. تشبیه و استعاره نیست. موجود است. دیدنی است. شنیدنی است. به قول قرآن؛ هم غذا میخورد و هم در بازارها راه میرود! اگر ایمان داشته باشی که او هست، او را خواهی یافت. و این قطعی است. مگر آنگه در قلبت شک و تردید داشته باشی؛ 
که در این صورت تنها با شک و تردیدت روبرو خواهی شد. اگر او را حتی یکبار هم بیابی، کافیست.
همان یک دیدار تا ابد کافیست. همان یک رؤیت، کار خودش را میکند. همان رؤیت، دانه اش را در وجودت میکارد. و چون تسلیم محض باشی آن دانه به موقع به ظهور خواهد رسید. و به کار دیگری نیاز نیست. به آنچه که میگویم یقین دارم و عین حقیقت است. هیچ دروغی در کار نیست. تا او را نیابی، راه به جایی نخواهی برد. راه، از طریق او نمایان میشود. راه، خود اوست. صراط مستقیم، خودِانسان کامل است. جز او، چه راهی؟! کدام راه؟! بدون او هر چه بیشتر بخوانی، بیشتر گمراه میشوی. هر چه بیشتر بدانی، سنگین تر شده بیشتر فرو میروی. هر چه بیشتر فکر کنی، بیشتر منحرف خواهی شد
هر چه بر تلاشت بیفزایی، دورترخواهی شد. زیرا او را نداری. نیافته ای. رؤیت آگاهانه محقق نشده است
بدون اوهر راهی، ظلمت است. و با او هر ظلمتی، نورانی است. این کلام را جدی بگیر. تا زند ه ای بزرگترین دغدغه ات همین باشد. این نکته را اولویت اول و آخرت کن.
او را بیاب همه چیز را یافته ای. ازذهن تو به تنهایی کاری ساخته نیست. از وَهم دست بردار. قبل از مرگ از آن خارج شو. در وَهم بمیر و در "حق" زنده شو. قبل از آنکه بمیری، بمیر. خودت بمیر. اختیاری بمیر. از وَهم بمیر. یعنی از آرزوها بمیر. از خواستن ها، بمیر. از گذشته، بمیر. تا به "حال" زنده شوی. حق، در حال
است. انسان کامل، در حال است. او آنجا منتظر توست. تو در وَهم او را نخواهی یافت. و وقتی او را یافتی، چیزی نخواه، چه هرچه بخواهی حماقتت را عیان کرده ای. خود او، اصل چیزهاست. همه چیز در همین یافتن است. در همین رؤیت است. تمام ثروت حقیقی و ماندگار همین است. این رؤیت، رؤیت روح است. این
"
نگاه روح" است. و این یعنی تو را پذیرفته است. یعنی تو را به وجود حقیقی خویش، راه داده است. رسته ای. رستگار شده ای. حتی اگر لحظ های با روحش تو را نگاه کند، همین کافیست و تو برده ای. او "طباع تام" توست. اصل و ریشه توست. وجود نورانی و ازلی توست. غریبه نیست. غریبه تویی. به او که برسی آشنا میشوی! و فاز فوزاً عظیما...

انسانها نیازمند بیدارکنندگان اند. و بیدارکننده، یعنی همان انسان کامل، شبیه خالق است. جز این نیست. او بی منیت است. خالی ازخویش است و پُر از اوست. انسان کامل اهل عصمت و طهارت است.
او برای خود چیزی نمی خواهد آرزویی ندارد. پاک از هر خواسته و خواهش است. وجودی مطلقاً تسلیم است. او صفات نفسانی خود را دور انداخته و آنچه از صفات در او می بینی همه از حق تعالی است. او نیست و او هست. او وجه االله است.
معنای صورت خدا همین است. این "کامل" است که وجه االله است. "نحن وجه االله" کلام صریح اهل طهارت است که در اخبار به طرق و صیغ مختلف آمده است.
اگر در این زندگی توفیق یارت بود و انسان کاملی را ملاقات کردی، به واقع کل را ملاقات کرده ای. او "انسان نورانی" است. عین حقیقت است در این مرتبه از حیاتو در مراتب دیگر باید خود سلوک کنی تا بدان نائل شوی. زیرا این "راه" تا به "ذات" راهی بی پایان است. سفر "الی االله" که پایان گیرد سفر "فی االله"
آغازیدن گرفته است. تجلی پشت تجلی . عظمت بعد هر عظمت. و تو خود باید سالک شوی. کسی چه می داند شاید روزی با صورت نورانی خویش روبرو شوی!
گفته این و آن دردی از تو دوا نمی کند. باید خود بسوی پروردگارت هجرت کنی. این کاری است که ابراهیم(ع)، ابوالانبیاء نیز کرده است. انِّی مُهاجِرٌ إِلی رَبِّی إِنَّهُ هُوَ الْعَزیزُ الْحَکیمُ...
و
إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی سَیَهْدِینِ..
هر سالکی بدین سمت و سو است. جز این نمی تواند باشد. او باید به "کل" رود، به وحدت. و از جزء و کثرت، جان و اندیشه اش را بشوید.
اینگونه است که کثرت در زیرپایش قرار خواهد گرفت. و دگر مقهور آن نخواهد شد تمامی ذرات وجود، هر چه که باشند و هر جا که باشند، از جماد و نبات گرفته تا حیوان و انسان و حتی ملائکه، هر کدام در مرتبة خویش، به قدر استعداد و قابلیت خویش، با پروردگارشان آشنایند. این وجه کل را دیده اند. در عمق
ضمیرشان ثبت شده است. و تو ای انسان، تنها تو در میان این خیل گسترده،شبیه خالقت خلق شده ای. در سفرِ آفرینش عهد عتیق، آمده است که خداوند بعد از آنکه همه موجودات را خلق کرد اراده نمود تا انسان را شبیه خودش بیافریند پس فرمود: "اینک انسان را بسازیم. ایشان مثل ما و شبیه ما باشند و بر ماهیان
دریا و پرندگان آسمان و همة حیوانات اهلی و وحشی، بزرگ کوچک و بر تمام زمین حکومت کنند". دقت کن! نکته را بگیر! چرا انسان را شبیه خودش ساخت، مثل خودش ساخت؟! زیرا تمام موجودات دیگر خالق را دیده اند او را می شناسند
و خدا خوب می داند که اگر انسان را شبیه و مثل خودش نیافریند، هیچ موجودی از انسان اطاعت نخواهد کرد و فرمان نخواهد برد. انسان از این رو بر طبیعت سیطره دارد که شبیه خالقش است. آن موجودات تصور می کنند که این خداست که بر روی زمین راه می رود و دخل و تصرف می کند و این نکته ای ظریف و روانشناسانه است
قدر خودت را بدان. این فرصت "انسان" بودن و یا به تعبیری" آن سان" بودن را مفت از دست مده. گمان مبر که این یک فرصت همیشگی است و پیوسته مکرر می شود. از این خیال های خام نداشته باش. بسیاری از موجودات آرزوی چنین فرصتی را دارند... و این یک پل است. از این پل عبور کن. سلوک کن. ازفرصت استفاده کن و به الوهیت خویش نائل شو. فقط بنده"ربّ ات" باش. "وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى.. ."تسلیم محض او باش و به سلامت از این صراط بگذر.
https://t.me/siridaradabvaerfan

شناخت و زیرکی مؤمن و آب حیات

از کتاب  فیه ما فیه : مولانا

سخن ما همه نقد است و سخنهای دیگران نقلست، و این نقل فرعِ نقد است. نقد همچون پای آدمیست و نقل همچنانست که قالب چوبین بشکل قدم آدمی. اکنون آن قدم چوبین را از این قدم اصلی دزدیده اند و اندازه از این گرفته اند. اگر در عالم پای نبودی ایشان این قالب را از کجا شناختندی؟! پس بعضی سخنها نقد است و بعضی نقل است و بهمدیگر می مانند، ممیزی می باید که نقد را از نقل بشناسد. و تمییز ایمان است و کفر بی تمیزی است. نمی بینی که در زمان فرعون چون عصای موسی مار شد و چوبها و رسنهای ساحران مار شدند، انکه تمیز نداشت همه را یک گونه دید و فرق نگذاشت و آنکه تمییز داشت سِحر را از حق فهم کرد و مؤمن شد بواسطۀ تمییز؟! پس دانستیم که ایمان تمییزست.

 

این فقه نیز اصلش وحی بود اما چون به افکار و حواس و تصرف خلق آمیخته شد، آن لطف نماند و اکنون  چه مانده از لطافت وحی؟ چنانکه این آب که در تروت (نام محلی است) روان است سوی شهر، آنجا که سر چشمه است بنگر، که چه صاف و لطیف است؟! و چون در شهر درآید و از باغها و محله ها و خانه های اهل شهر بگذرد، چندین خلق دست و رو و پا  و اعضا و جامه ها و قالی ها در آن شسته و بولهای محله ها و نجاستها از آن اسب و استر در آن ریخته و با او آمیخته گردد. چون از آن کنار دیگر بگذرد درنگری اگر چه همانست که خاک را گِل کند و تشنه را سیراب کند و دشت را سبز گرداند اما ممیزی می باید که در یابد که این آب را آن لطف که بود نمانده است و با وی چیزهای ناخوش آمیخته است، اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسُ مُمَیِّزُ فَطِنُ عَاقِلُ. پیر عاقل نیست  چون به بازی مشغول است، اگر صد ساله شود هنوز خام و کودک است. و اگر به بازی مشغول نیست پیر است، اینجا سن معتبر نیست. مِّن مَّاء غَیْرِ آسِنٍ ( آبی که گندیده نمی شود – محمد – 15)، می باید ماء غیر آسن آن باشد که: جمله پلیدی های عالم را پاک کند و درو هیچ اثر نکند، همچنان صاف و لطیف باشد که بود و در معده مضمحل نشود و خلط و گندیده نگردد وآن آبِ حیات است.

 

پا نویس:  اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسُ مُمَیِّزُ فَطِنُ عَاقِلُ - اشاره به حدیث پیامبر دارد: مؤمن عاقل و چیز فهم و محتاط است.


جهد آدمی در ادراک باری تعالی

از کتاب  فیه ما فیه : مولانا

 سایلی سؤال کرد که: آخر در زمستان نیز همان آفتاب هست؟

 گفت: مارا غرض اینجا مثال است، اما آنجا نه جمل است و نه حمل،مِثلْ دیگرست و مِثالْ دیگر، هرچند که عقل آن چیز را به جهد ادراک نکند، اما عقل جهد خودرا کی رها کند و اگر [عقل] جهد خودرا رها کند، آن عقل نباشد، عقل آن است که همواره شب و روز مضطرب و بی قرار باشد از فکر و جهد و اجتهاد نمودن در ادراک باری [تعالی]، اگرچه او مدرک نشود، و قابل ادراک نیست،

 

عقل همچون پروانه است و معشوق چون شمع، هرچند که پروانه خودرا بر شمع زند، بسوزد و هلاک شود، اما پروانه آنست که هرچند بر او آسیب آن سوختگی و الم میرسد، از شمع نشکیبد، و اگر حیوانی باشد، مانند پروانه که از نور شمع نشکیبد، و خودرا بر آن نور بزند، او خود پروانه باشد، و اگر پروانه خودرا بر نور شمع می زند و پروانه نسوزد، آن نیز شمع نباشد.

 

 پس، آدمی که از حق بشکیبد و اجتهاد ننماید، او آدمی نباشد، و اگر تواند حق را ادراک کردن آن هم حق نباشد، پس، آدمی آن است که از اجتهاد خالی نیست و گرد نور جلال حق می گردد، بی آرام و بی قرار، و حق آنست که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مُدرک هیچ عقلی نگردد.

 

پانویس: مثل دیگرست و مثال دیگر ...: مولانا تفاوت مثل و مثال را در مثنوی اینطور بیان می فرماید:

 

فرق و اشکالات آید زین مقال         

لیک نبود مثل این، باشد مثال

 

فرق ها بی حد بود از شخص شیر         

تا به شخص آدمی زادِ دلیر

 

لیک در وقت مثال، ای خوش نظر         

اتحاد از روی جانبازی نگر

 

کان دلیر، آخر مثال شیر بود         

نیست مثل شیر در جملۀ حدود

 

 

درویش کیست ؟

از کتاب  چهل_کلام_و_سی_پیام  پیام ٣٦ 

حضرت نورعلیشاه ثانی   دکترجوادنوربخش

درویشی عنوانی است که بسیاری از ما به خودمان می بندیم و به آن افتخار می کنیم بدون آنکه بدانیم معنا و مفهوم درویشی چیست و درویش کیست.

به ظاهر درویشیم ولی روز و شب سرگرم بت پرستی هستیم و بدنبال هوای نفس می رویم و خلاصه مصداق این اشاره مولانائیم که فرموده است ؛

ننگ درویشان ز درویشی ما

روز و شب از روزی اندیشی ما

در مکتب تصوف سنتی ایران که مبتنی برتوحید اسلامی است ، درویش به کسی گفته می شود که به راستی بی خویش و بی هستی باشد ، به کائنات اعتنا نکند و جز به دوست توجه نداشته باشد.

خواجه عبدالله انصاری در حق درویشان چنین فرموده است؛

" قومی که از بیشهء حسد هرگز خاری به دامن ایشان نیاویخت ،از بیابان نفس هرگز غباری بر گوشه  رداء اسلام ایشان ننشست و از هاویهء هوی هرگز دودی

به دیدهء ایشان نرسید. سلاطین راهند در لباس درویشان ،ملکی صفتند به صورت آدمیان و روندگان در راه  خویش خرامان."

با این توضیح خوبست همه ما که داعیهء درویشی داریم کلاهمان را قاضی کنیم و با واقع بینی دریابیم تا چه حد درویشیم و آنگاه اگر مشکلی داریم برای رفع آن تلاش کنیم .درس اول درویشی دوست داشتن خلق خدا و احترام گذاشتن به عقاید آنهاست . بااین یادآوری درویش نباید فضول مردم و مفتش عقاید و افکار دیگران باشد.

آنکس که معتقدات مذهبی و عبادت دیگران را وسیلهء جذب محبت دوست و نزدیکی به اوست به هر صورت تخطئه می کند نه تنها درویش نیست که دشمن درویشان و باعث بدنامی ایشان است ، چه ایراد گرفتن و توهین به مقدسات دیگران به هر صورت که باشد گونه ای خودخواهی و خودپسندی و در عین حال بزرگترین آفت درویشی است.خلاصه آنکه همه ما باید صفای درویشی را بر کنار از تعصبات و بر مبنای معنویت صوفیانه که دور از ریب و ریاست استوار و پایدار نگاه داریم . و یادمان باشد که اعمال و رفتار تنی چند نباید باعث تجری دیگران شود به خصوص که تصوف مکتب انسان سازی است و بدون تکیه به معنویت و صفای باطن نمی شود انسان شد.صوفی باید به همهء آدمها صمیمانه عشق بورزد و از روی دل و جان و بدون توقع پاداش به جامعه بشریت خدمت کند.


شرط دریافت اسرار قرآن

از کتاب  فیه ما فیه : مولانا

قرآن همچو عروسی است: با آنکه چادر را کشی، او روی به تو ننماید. آنکه آن را بحث می کنی و تو را خوشی و کشفی نمی شود آن است که چادر کشیدن تو را رد کرد و با تو مکر کرد و خود را به تو زشت نمود، یعنی ((من آن شاهد نیستم.)) او قادر است به هر صورت که خواهد بنماید. اما اگر چادر نکشی و رضای او طلبی، بروی کشت او را آب دهی، از دور خدمتهای او کنی، در آنچه رضای اوست کوشی بی آنکه چادر کشی، به تو روی بنماید. اهل حق را طلبی که فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی (به حلقه بندگان من پیوند، و آنگاه به بهشت من در آی – فجر – 29 و 30). حق تعالی به هرکس سخن نگوید – همچنانکه پادشاهان دنیا به هر جولاهه (پارچه باف) سخن نگویند. وزیری و نایبی نصب کرده اند، ره به پادشاه از او برند. حق تعالی هم بندۀ را گزید تا هر که حق را طلب کند در او باشد و همه انبیا برای این آمده اند که ره جز ایشان نیستند.

 


 

از کتاب روح الارواح فی اسماء ملک الفتاح

نیاز و فروتنی 

.......سهل‌عبدالله تستری گفت: «نظرت فی هذا الامر فلم ار طریقاً اقرب الی الله من الافتقار ولا حجابا اغلظ من الدعوی». در این راه نظر کردم و بصر بصیرت را بر حقایق گماشتم. هیچ راه نزدیکتر از نیاز ندیدم و هیچ حجاب شگرفتر از دعوی نیافتم.

به راه ابلیس نگر تا همه دعوی بینی. به راه آدم فرونگر تا همه نیاز بینی. ای ابلیس، تو چه می‌گویی: « انا خیر منه».  ای آدم، تو چه می‌گویی: « ربنا ظلمنا انفسنا». همه موجودات از کتم عدم در فضای قضا آورد، از هیچ چیز نبات نیاز نرست جز از خاک. این مشتی خاک را که سرشتند، به آب نیاز سرشتند. همه چیزها داشت. نیازمندی دربایست بود که پیوسته بردرگاه زاری می‌کند.

نهاد آدم را از نیاز سرشتند و مدد از نیاز فرستادند، ‌مسجود ملایکش گردانیدند و بر تخت پادشاهی و خلافت بنشاندند و ‌مقربان را پیش وی بر پای کردند و از نیاز او ذره‌ای کم نشد. در فردوس آوردندش و این توقیع روان کردند که « وکلا منها رغدا حیث شئتما؛ هشت بهشت آن توست چنان که خواهی تصرف کن».

و افلاس او بدان ناچیز نگشت.

نیاز آدم وی را از همه آفریدگان که به آنچه دارند قانع و راضی هستند، دقیقاً متمایز می‌کند. آدم هیچ‌گاه نمی‌تواند قانع شود، چون که در پی نامتناهی است.

آورده‌اند که در لوح محفوظ نبشته بود که یا آدم، گندم مخور و هم آنجا نبشته بود که بخورد. « ان الانسان خلق هلوعا». این حرص آدمیان از روزگار آدم در است. هر که حریص نباشد آدمی نباشد و آدمی هر چند خورد نیزش باشد. هر که چیزی خورد و گوید «سیر شدم» دروغ می‌گوید. آن مانده شده است، زیرا که آدمی را سیری نبود.

نیاز آدم به خدا نتیجه این درک است که او «هیچ» است و این مدرک، او را از فرشتگان که خود را چیزی می‌پندارد، متمایز می‌سازد.

پیش از آدم(علیه‌السلام) روزگار اغنیا بود و سرمایه‌داران بودند. راست چون نوبت آدم در رسید، خورشید فقر و نیاز سر بر‌زد و افلاس ظاهر شد و خلقی بودند بر سر گنج تسبیح و تقدیس نشسته و‌ بضاعت خود را بر من یزید داشته که « نحن نسبح بحمدک».  باز آدم فقیری بود از کلبه نیاز و زاویه راز به درآمده و افلاس و بی‌سرمایگی لباس خود ساخته و بینوایی و سیلت خود کرده و بر درگاه عزت ‌از سر حسرت این آواز برآورده که « ربنا ظلمنا».

ای درویش، از گدایان نفایه به سره برگیرند و در معاملت چشم فرو خوابانند، اما با توانگران استقصا و احتیاط کنند. بلی، ملائکه ملکوت سرمایه‌ها داشتند، لیکن در سرمایه‌های ایشان تعبیه‌ای بود از استعظام؛ بضاعات طاعات خود را رقم تحیت فرو کشیده بودند. و آدم سرمایه نداشت و لیکن سینه‌اش کان گوهر نیاز بود و صدف جوهر فقر بود....

ای ملائکه ملکوت و ای ساکنان حظایر قدس و ریاض انس‌، همه مایه‌داران و توانگرانید و آدم فقیری است و در دیده خود حقیری. لیکن در نقد شما غش هست ‌از التفات و نظر به خود و شرط آن است که نقد اعمال خد به کوره نیاز آدم برید که نقاد حضرت اوست. «اسجدوا لـآدم».

فروتنی

لازمه نیاز آدم آن است که به ناتوانی و بی‌ارزش بودن خود پی ببرد. نیاز، فروتنی می‌طلبد و فروتنی همان اذعان و اعتراف به ضعف و پوچی انسان در برابر حقیقت الوهی است. فروتنی یعنی تمام خوبیها را از خدا ببینیم و تمام بدیها را از خود.

صدقه به مستحقان دهند و ما مستحقیم. الخیر منا زلة والشرنا صفة. پدر ما کلاه اصطفا و تاج اجتبا داشت، اسیر دانه گندم گشت. پس حال فرزندانی که در این کنیسه دنیا بمانده‌اند چگونه بود؟ اذا کان اول الدن دردیا فما ظنک بآخره.

لیکن اگر شراب ما تماماً درد است، این نه زیان ما که سود ماست.

به تحقیق دان که آن گندم که آدم در دهان نهاد، حصار روزگار او بود؛ زیرا که بشریت موجب ملاحظت است و هر که در خود نگرست بی فلاح گشت... از آن دانه گندم حصنی ساختند تا آدم چون به خود نگرد، خجل‌وار نگرد، به استغفار پیش آید نه به استکبار. شرط رونده آن است که چون به توفیق حضرت نگرد، الحمدلله گوید. باز چون به کرد خود نگرد، استغفرالله گوید.

آدم در اثر این لغزش دریافت که معایب بر هستی‌اش سیطره دارند و او چیزی جز خاک و گل نیست و چیزهای دیگر همه عنایت و خواست خداست. بنابراین، هبود آدم، رستگاری و شکوه اوست نه عیب و نقص او. اینکه قرآن انسان را به خاطر برداشتن بار امانت ظلوم و جهول می‌خواند، سرزنش انسان نیست، بلکه بیان فضل و کمال رستگاری آفرین اوست. نیز«نفس اماره» که هر انسانی با آن روبه‌روست، صعود فراتر از آسمانها به سوی خداوند را امکان‌پذیر می‌سازد.

هر آن کوشکی که در مقابله آن مزبله‌ای نباشد، ناقص بود. مزبله بباید درمقابله قصر مشید تا هر ثفلی و اقذاری که در کوشک جمع می‌شود، به وی می‌اندازند. و همچنین هر کجا که دلی به نور طهارت بنگاشت در مقابله او مزبله این نفس خبیث بداشت. نقطه جهولیت با گوهر طهارت همپر می‌رود، ذره‌ای غش بباید تا بر آن طهارت بنا توان کرد. تیر راست راکمان کژ درباید..............

 

 

معنی حشر و نشر و بعث و اعادت

از کتاب کیمیای_سعادت – امام محمد غزالی

بدانکه حقیقت جان آدمی قایم است به ذات خویش بدون تن و بدون قالب؛ و اندر قِوام ذات خویش از قالب و تن مستغنی است و معنی مرگ نه نیستی وی است، بلکه معنی آن انقطاع تصرف وی از قالب است. و معنی حشر و نشر و بعث و اعادت این نیست که وی را پس از نیستی باز در وجود آورند، بلکه آن است که وی را قالب دهند، بدان معنی که قالبی را برای تصرف وی بار دیگر فراهم آورند، چنانکه در ابتدا کرده بودند؛ این بار آسانتر. که اول هم قالب می بایست آفرید  و هم روح اما این بار خود روح بر جای خویش است و جمع آن آسانتر از اختراع آن از نظر ماست و از آنجا که صفت انسانی را به عقل الهی راه نیست که آنجا که دشواری نباشد آسانی هم نباشد.

و شرط اعادت آن نیست که آن قالب که داشته است به وی دهند که قالب مَرکَب است و اگر چه اسب عوض شود، سوار همان باشد. اجزای تن وی نیز از کودکی تا پیری از غذایی به غذای دیگر بدل می افتد اما وی همان بود.

پس کسانی که این شرط کردند بر ایشان اشکالها برخاست و جواب های ضعیف بدادند: "مردمی مردمی را بخورد، همان اجزا اجزای این دیگر شود پس از این دو به کدام دهند؟ و اگر عضوی از وی قطع کنند و آنگاه طاعتی کند، چگونه ثواب یابد؟ آن عضو بریده با وی باشد یا نه؟ اگر با وی نباشد در بهشت بی چشم و دست و پا چگونه موجود باشد؟ و اگر با وی باشد آن اعضا را در این عالم انبازی (مشارکتی) نباشد  درعمل، در ثواب چگونه بود؟"

و بدین همه حاجت نیست چون حقیقت اعادت بدانستی که به همان قالب حاجت نیست و این اشکال از آنجا پدید آمد که پنداشتند حقیقت تو قالب توست: چون آن قالب بعینه نباشد، آن تو نیستی و بدین سبب در اشکال افتادند و اصل این سخن باطل است.

مشاهده بهشت و دوزخ در این دنیا


از کتاب کیمیای_سعادت – امام محمد غزالی

همانا گویی که مذهب مشهور میان فقها و متکلمان آن است که جانِ آدمی به هنگام مرگ معدوم شود، آنگاه وی را باز به وجود آورند و این به خلافِ آن است.

بدان که هر که از پس سخنِ دیگران شود نابینا بود. و این کسی گوید که نه از اهل تقلید باشد و نه از اهل بصیرت؛ که اگر اهل بصیرت بودی بدانستی که مرگِ قالب، حقیقت آدمی را نیست نکند و اگر از اهل تقلید بودی از قرآن و اخبار بشناختی که روحِ آدمی پس از مرگ بر جایِ خویش باشد، که ارواح پس از مرگ دو قسمند: ارواح اشقیا و ارواح سُعَدا.

اما ارواح سُعدا، قرآن مجید می گوید: وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ  فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ. می گوید مپندارید که آن کسانی که در راه حق کشته شدند، ایشان مرده اند، بلکه زنده اند و شادمانند به خلعتها که از حضرت الوهیت یافته اند و بر دوام، از آن حضرت روزی خویش می ستانند.

و اما در حق اشقیا: کافران بدر، چون رسول (ص) و اصحاب، ایشان را بکشتند، یک یک از ایشان را آواز می داد و ندا می کرد – و ایشان کشته – و می گفت: «یا فلان و یا فلان، وعده ها که از حق یافته بودم در حق دشمنان وی، همه را حق یافتم؛ و حق تعالی تحقیق کرد آن وعده ها که شما را داده بود به عقوبت پس از مرگ، حق یافتید یا نه؟» جماعتی که با رسول بودند گفتند: «یا رسول الله ایشان مشتی مردارند. با ایشان سخن چرا می گویی؟» گفت: «بدان خدای که جان محمد به فرمان وی است، که ایشان این سخن را شنواترند از شما و لکن از جواب عاجزند.»

و هر که تفحص کند از اخبار که در حق مردگان آمده است و آگاه بودن ایشان از اهل ماتم و زیارت و آنچه در این عالم رود، به قطع داند که نیستی ایشان در شرع نیامده است بلکه این آمده است که صفت بگردد، و منزل بگردد (صفت و منزل ایشان تغییر کند). و گور، غاری است از غارهای دوزخ یا روضه ای است از روضات بهشت.

پس به حقیقت بشناس که به مرگ هرگز هیچ چیز از ذات تو و از خواص صفات تو باطل نشود، و لکن حواس و حرکات و تخیلات تو (که به واسطه ی اعضا و دِماغ یا مغز است) باطل شود و تو آنجا بمانی فرد و مجرد؛ همچنانکه از اینجا برفته ای. و بدانکه اسب اگر بمیرد، اگر سوار جولاهه (پارچه باف) بُود فقیه نگردد، و اگر نابینا بود بینا نگردد و اگر بینا بود نابینا نگردد، بلکه پیاده گردد و بس! و قالب و تن، مَرکَب است چون اسب! و سوار تویی!

و بدین سبب است که کسانی که از خود و محسوسات خود غایب شوند، و به ذکر خدای تعالی مشغول و مستغرق شوند (چنانکه بدایت راه تصوف است)، احوال آخرت، ایشان را به ذوقِ مشاهدت بباشد، که آن روحِ حیوانی ایشان، اگر چه از اعتدال مزاج بنگردیده باشد، لکن چون تاسیده شده بُود (بی حس شود، خواب رود)، و چون خَدَری (سستی، بی حسی) در وی پیدا آمده باشد، تا از حقیقتِ ذات ایشان را به خود هیچ مشغول ندارد، پس حال ایشان به حال مرده نزدیکتر بُود. پس آنچه دیگران را به مرگ مکشوف خواهد شد، ایشان را اینجا مکشوف شود. آنگاه چون با خویشتن آیند، و به عالم محسوسات افتند، بیشتر آن باشد که از آن، چیزی بر یاد وی نمانده باشد ولکن اثری از آن با وی مانده باشد. اگر حقیقت بهشت به وی نموده باشند، راحت و شادی و نشاط آن با وی بُوَد؛ اگر دوزخ بر وی عرضه کرده باشند، کوفتگی و خستگی آن با وی باشد؛ و اگر چیزی از آن در ذکر وی مانده باشد از آن خبر دهد؛ و اگر خزانه خیال، آن چیز را محک زده باشد، به مثالی بود که این مثال بهتر در حفظ بمانده باشد که از آن خبر بازدهد. چنانکه رسول (ص) در نماز دست فرا آورد و گفت: «خوشه ی انگور از بهشت بر من عرضه کردند، خواستم تا بدین جهان آورم» و گمان مبر که حقیقتی که خوشه ی انگور که در خیال باشد بدین جهان تواند آوردن؛ بلکه این خود محال بود و اگر ممکن بودی بیاوردی و لکن وی را کشف افتاده بود به مشاهده.

و مقصود آن است که گمان مبری که رسول (ص) از بهشت خبر باز داد به تقلید و سماع (شنیدن صدا) از جبرئیل، چنانکه تو معنی سماع دانی از جبرئیل، لکن رسول خدا (ص) بهشت را بدید. و بهشت در این عالم به حقیقت نتوان دید، بلکه وی به آن عالم شد و از این عالم غایب شد و این یک نوع از معراج وی بود. لکن غایب شدن بر دو نوع است: یکی به مردن روح حیوانی، و دیگر به تاسیدنِ (بی حس شدن، خواب رفتن) روح حیوانی.

اما در این عالم بهشت را نتوان دید، که چنانکه هفت آسمان و هفت زمین در پوست پِسته ای نگنجد، بلکه چنانکه حاسه ی سمع معزول است از آنکه صورت زمین و آسمان و زمین در وی پدید آید چنانکه در چشم، همه حواس این جهانی از همه ی لذات بهشتی معزول است و حواس آن جهانی حواسی دیگر است.

 


حقیقت دل

از کتاب کیمیای_سعادت – امام محمد غزالی

اما حقیقت دل که وی چه چیز است و صفت خاص وی چیست، شریعت رخصت نداده است و برای آن بود که رسول (ص) شرح نکرد، چنانکه حق تعالی گفت: یسألونک عن الروح قل الروح من أمر ربی (می پرسند تو را از جان، بگو جان از امر خداوند من است). بیش از این دستوری نیافت که بگوید: روح از جمله کارهای الهی است و از عالم امر است.

ألا له الخلق والأمر (آگاه باش که آفرینش و فرمان خدای راست). عالم خلق جداست و عالم امر جداست. هر چه مقدار و مسافت و کمیت را بدان راه بُوَد، آن را عالم خلق گویند؛ که خلق در اصل به معنی تقدیر بود و دل آدمی را مقدار و کمیت نباشد چرا که قسمت پذیر نیست که اگر قسمت پذیر بودی، روا بودی که در یک جانب وی جهل بودی به چیزی و در دیگر جانب علم به همان چیز، و در یک حال هم عالم بودی و هم جاهل، و این محال بُوَد.

و این روح با آنکه قسمت پذیر نیست و مقدار را بدان راه نیست، آفریده است. و خلق، آفریده را نیز گویند؛ پس بدین معنی از جمله ی خلق است و بدان دیگر معنی از جمله عالم امر است نه از عالم خلق؛ که عالم خلق عبارت است از چیزهاست که مساحت و مقدار را به وی راه بود.

پس کسانی که ظن داشتند روح قدیم (ازلی) است غلط کردند، و کسانی که گفتند عَرَض است هم غلط کردند؛ که عَرَض را به خود قیام نبود (به خودی خود نمی تواند موجود باشد) و تَبَع بود، و جان اصلِ آدمی است و همه ی قالب تن، تَبَع وی است، عرض چگونه باشد؟

و کسانی که گفتند جسم است هم غلط کردند؛ که جسم قسمت پذیر بُوَد و جان قسمت پذیر نبُوَد.

اما چیزی دیگر هم هست که آن را روح گویند و قسمت پذیر است و لکن آن روح را ستوران (چارپایان) نیز دارند. اما این روح که ما آن را دل گوییم، محل معرفت خدای عز وجل است و بهایم را این نباشد و این نه جسم است و نه عَرَض بل گوهری است از جنس گوهر فریشتگان.

و حقیقت وی بشناختن دشخوار (دشوار) است؛ و در شرح کردن رخصت نیست و در ابتدای راه دین بدین معرفت حاجت نیست؛ که اول راه دین مجاهدت است. و چون کسی مجاهدت کند، این معرفت، وی را حاصل شود بی آنکه از کسی بشنود و این معرفت از جمله آن هدایت است که حق تعالی گفت: وَالذینَ جاهَدوُا فینا لَنَهدینَهُم سُبُلَنَا. و کسی که هنوز مجاهدت تمام نکرده باشد، با وی حقیقت روح گفتن روا نباشد.

اما پیش از مجاهدت، لشگر دل را بباید دانست، که کسی که لشگر را نداند، جهاد نتواند کرد.

 

دل شهریارِ تَن

از کتاب کیمیای_سعادت – امام محمد غزالی

بدان که تن، مملکتِ دل است و اندر این مملکت، دل را لشگرهای مختلف است: وَ ما یَعلَمُ جُنودَ رَبکَ الا هو (و نشناسد سپاه خدای تو را مگر او). و دل را که آفریده اند، برای آخرت آفریده اند و کار وی، طلب سعادت است و سعادت وی در معرفت خدای تعالی است. و معرفت خدای تعالی با معرفتِ صُنع (آفرینش) خدای تعالی پدید آید، و آن جمله ی عالم است. و معرفت عجایب عالم وی را از راه «حواس» حاصل آید؛ و این حواس را قِوام (پایداری) به کالبد (تن) است.

پس معرفت، صیدِ وی است، و حواس، دامِ وی است و کالبد، وی را مرکب است و حمالِ دامِ وی است. پس وی را به کالبد بدین سبب حاجت افتاد.

و کالبد مرکب است از آب و خاک و حرارت و رطوبت (طبق اعتقادات علمی آن زمان)؛ و بدین سبب ضعیف است و در خطر هلاک است: از درون به سبب گرسنگی و تشنگی و از برون به سبب آتش و آب و به سبب قصد دشمنان و دَدگان (جانوران درنده) و غیر آن.

پس وی را به سبب گرسنگی و تشنگی به طعام حاجت افتاد و به شراب؛ و بدین سبب به دو لشگر حاجت بود: یکی ظاهر، چون دست و پای و دهان و دندان و معده؛ و دیگر باطن، چون شهوتِ شراب و طعام.

و وی را به سبب دفع دشمنان بیرونی به دو لشگر حاجت افتاد: یکی ظاهر، چون دست و پای و سلاح؛ و دیگر باطن، چون خشم و شهوت.

و چون ممکن نبود غذایی را که نبیند طلب کردن و دشمنی را که نبیند دفع کردن، وی را به ادراکات حاجت افتاد: بعضی ظاهر، و آن پنج حواس است چون چشم و بینی و گوش و ذوق (چشایی) و لمس؛ و بعضی باطن، و آن نیز پنج است و منزلگاه آن دِماغ (مغز) است چون قوت خیال و قوت تفکر و قوت حفظ و قوت تذکر و قوت توهم. و هر یک را از این قوت ها کاری است است خاص. و اگر یکی به خلل شود، کار وی به خلل شود در دین و دنیا.

و جمله ی این لشگرهای ظاهر و باطن همه به فرمان دل اند. و وی، امیر و پادشاه همه است چون زبان را فرمان دهد، بگوید؛ و چون دست را فرمان دهد، بگیرد؛ و چون پای را فرمان دهد، برود؛ و چون چشم را فرمان دهد، ببیند؛ و چون قوت تفکر را فرمان دهد، بیندیشد و همه را به طبع و طوع، فرمانبردار وی کرده اند تا تن را نگاه دارد، چندان که زاد خویش برگیرد و صید خویش حاصل کند و تجارت آخرت تمام بکند و تخم سعادت خویش بپراکند.

و طاعت داشتن این لشگر برای دل، مانند طاعت داشتن فریشتگان برای پروردگار است که خلاف نتوانند کرد در هیچ فرمان.

 

 

بیان فرق کافر و منافق

از کتاب  فیه ما فیه : مولانا

اهل دوزخ در دوزخ خوشتر باشند که اندر دنیا. زیرا که در دوزخ از حق باخبر باشند و در دنیا بی خبرند از حق؛ و چیزی از خبر حق شیرین تر نباشد. پس آنچه دنیا را آرزو می برند برای آنست که عملی انجام دهند تا از مظهر لطف حق باخبر شوند، نه آنکه دنیا خوشتر است از دوزخ. و منافقان را دَرَک اسفل (پایین تر) برای آن کنند زیرا که ایمان بر او آمد؛ کفر او قوی بود عمل نکرد. او را عذاب سخت تر باشد تا از حق خبر یابد. کافر ایمان بر او نیامد، کفر او ضعیف است، به کمتر عذابی با خبر شود – همچنانکه میزری (سربند، عمامه)  که بر او گَرد باشد و قالی ای که برو گَرد باشد، میزر را یک کس اندکی بیفشاند، پاک شود، اما قالی را چهار کس باید که سخت بیفشاند تا گرد از او برود – و آنچه دوزخیان می گویند، أَفِیضُواْ عَلَیْنَا مِنَ الْمَاء أَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللّهُ (که ما را از آبهای گوارا و از نعم بهشتی که خدا روزی شما کرده بهره مند کنید - اعراف – 50)، حاشا، که طعامها و شرابها خواهند، یعنی از آن چیز که شما یافتید و بر شما می تابد برما نیز فیض کنید.

پانویس :

- أَفِیضُواْ عَلَیْنَا ...: بخشی از آیۀ 50 سورۀ اعراف که کامل آن بدین مضمون است:

 و اهل دوزخ بهشتیان را آواز کنند که ما را از آبهای گوارا و از نعم بهشتی که خدا روزی شما کرده بهره مند کنید؛ آنها پاسخ دهند که خدا این آب و طعام را بر کافران حرام گردانیده است



اناالحق، هوالحق،اناالعبد

درسی از کتاب  فیه مافیه   مولانا جلال الدین

مولانا جلال الدین می فرماید: چنان که منصور حلاج را چون دوستی حق به نهایت رسید، دشمن خود شد و خود را نیست گردانید. گفت: اناالحق! یعنی من فنا گشتم، حق ماند و بس و این به غایت تواضع است و نهایت بندگی است. یعنی اوست و بس. دعوی و تکبر آن باشد که گویی: تو خدایی و من بنده. پس هستی خود را نیز اثبات کرده ای. پس دویی لازم آید و این نیز که می گویی: «هوالحق» هم دویی است. زیرا که تا انا نباشد، هو ممکن نشود. پس حق گفت: اناالحق. چون غیر او موجودی نبود و منصور فنا شده بود، آن سخن حق بود......

پیش تو، دو انا (دو من) نمی گنجد. تو انا می گویی و او (آفریدگار) انا. یا تو بمیر پیش او، یا او پیش تو بمیرد، تا دویی نماند! اما آن که او بمیرد امکان ندارد، نه در خارج و نه در ذهن. او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی، برای تو بمردی، تا دویی برخاستی. اکنون چون مردن او ممکن نیست، تو بمیر تا او برتو تجلی کند و دویی برخیزد!.......

آخر این انالحق گفتن دعوی بزرگی است. اناالعبد گفتن دعوی بزرگ است. اناالحق عظیم تواضع است. زیرا این که می گوید من عبد خدایم. دو هستی اثبات می کند: یکی خود را و یکی خدا را. اما آن که اناالحق می گوید، خود را عدم کرد، به باد داد. می گوید

«یعنی من نیستم! همه اوست! جز خدا را هستی نیست! من به کلی عدم محضم و هیچم!» 

تواضع در این بیشتر است....شیری در پی آهویی کرد. آهو از وی می گریخت. تا می گریخت، دو هستی بود: یکی هستی شیر و یکی هستی آهو. اما چون شیر به او رسید و در زیر پنجه ی او قهر شد و از هیبت شیر بی هُش و بی خود شد، در پیش شیر افتاد. این ساعت ،هستی شیر ماند تنها و هستی آهو محو شد و نماند.

بردن آدمیان با غل و زنجیر به سوی بهشت

 ز کتاب  فیه ما فیه : مولانا

حق تعالی می فرماید: یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّمَن فِی أَیْدِیکُم مِّنَ الأَسْرَى إِن یَعْلَمِ اللّهُ فِی قُلُوبِکُمْ خَیْرًا یُؤْتِکُمْ خَیْرًا مِّمَّا أُخِذَ مِنکُمْ وَیَغْفِرْ لَکُمْ وَاللّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ (ای رسول به اسیرانی که در دست شما مسلمین اند بگو که اگر خدا در دل شما خیر وهدایتی مشاهده کند و ایمان آرید در مقابل آنچه از شما گرفته شد بهتر از آن را عطا می کند و از گناهان شما می گذرد که خدا آمرزندۀ گناه و مهربان در حق خلق است ).

  سبب نزول این آیت آن بود [که] مصطفی، صلّی الله علیه و سلم، کافران را شکسته بود و کُشش و غارت کرده، اسیران بسیار گرفته، بند در دست و پای کرده، و در میان آن اسیران یکی عمّ او بود عباس، رضی الله عنه، ایشان همه شب در بند و عجز و مذلت می گریستند و می زاریدند و امید از خود بریده بودند و منتظر تیغ و کشتن می بودند.

 مصطفی علیه السلام در ایشان نظر کرد و بخندید. ایشان گفتند: دیدی در او بشریت هست و آنچه دعوی می کرد در من بشریت نیست، به خلاف راستی بود، اینک در ما نظر می کند، ما را در این بند و غل اسیر خود می بیند، شاد می شود، همچنانکه نفسانیان چون بر دشمن ظفر یابند و ایشانرا مقهور خود ببینند شادمان گردند و در طرب آیند.

  مصطفی، صلوات الله علیه، ضمیر ایشان را دریافت، گفت: نی حاشا که من از این رو می خندم که دشمنان خودرا مقهور می بینم یا شما را بر زیان می بینم من از آن شاد می شوم، بل خنده ام از آن می گیرد که می بینم به چشم سِرّ که قومی را از تون و دوزخ و دود دان سیاه به غلّ و زنجیر کشکشان به زور سوی بهشت و رضوان و گلستان ابدی می برم و ایشان در فغان و نفیر، که ما را از این مهلکه در آن گلشن و مأمن چرا می بری، خنده ام می گیرد. با این همه چون شما را آن نظر هنوز نشده است که این را که می گویم در یابید و عیان ببینید.

 حق تعالی می فرماید که اسیران را بگو که شما اول لشکر ها جمع کردید و شوکت بسیار و بر مردی و پهلوانی و شوکت خود اعتماد کلی نمودید و با خود می گفتید که ما چنین می کنیم مسلمانان را، چنین بشکنیم و مقهور گردانیم، و برخود قادری از شما قادرتر نمی دید و قاهری بالای قهر خود نمی دانستید. لاجرم هر چه تدبیر کردید که چنین شود، جمله بعکس آن شد، باز اکنون که در خوف مانده اید هم از آن علت توبه نکرده اید، نومیدید و بالای خود قادری نمی بینید، پس، می باید که در حال شوکت و قدرت  مرا ببینید وخودرا مقهور من دانید تا کارها میسر شود، و در حالت خوف از من امید مَبُرید، که قادرم شمارا از این خوف برهانم و ایمن کنم، انکس که از گاو سپید گاو سیاه بیرون آرد هم تواند از گاو سیاه، گاو سپید بیرون آورد که:

 

 یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهَارِ وَیُولِجُ النَّهَارَ فِی اللَّیْلِ (خداست که شب را درون [پردۀ] روز پنهان سازد و روز را درون [پردۀ] شب)

 

و یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَیُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ ( زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون آورد)

 اکنون در این حالت که اسیرید امید از حضرت من مَبُرید تا شمارا دست گیرم که:

  إِنَّهُ لاَ یَیْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ ( جز کافران هیچ کس از رحمت خدا نومید نمی گردد)

   اکنون حق تعالی می فرماید که ای اسیران اگر از مذهب اول باز گردید و در خوف و رجا ما را ببینید و در کل احوال خودرا مقهور من ببینید، من شما را از این خوف برهانم و هر مالی که از شما بتاراج رفته است و تلف گشته، جمله را باز بشما بدهم بلکه اضعاف آن، و به از آن و شما را آمرزیده گردانم، و دولت آخرت نیز بدولت دنیا مقرون گردانم. عباس گفت: توبه کردم و از آنچه بودم باز آمدم.

 مصظفی صلوات الله علیه فرمود: که این دعوی را که می کنی حق تعالی از تو نشان می طلبد:

 دعوی عشق کردن آسانست

لیکن  آن را دلیل و بر هانست

عباس گفت: بسم الله چه نشان می طلبی.

 فرمود: که از آن مالها که ترا مانده است، ایثار لشکر اسلام کن، تا لشکر اسلام قوت گیرد، اگر مسلمان شده ای و نیکی اسلام و مسلمانی می خواهی.

 گفت: یا رسول الله مرا چه مانده است؟ همه را به تاراج برده اند، حصیری کهنه رها نکرده اند.

 فرمود: صلوات علیه دیدی که راست نشدی و از آنچه بودی باز نگشتی، بگویم مال چه قدر داری و کجا پنهان کرده ای و به کی سپرده ای و در چه موضع [پنهان و] دفن کرده ای.

 گفت: حاشا.

 فرمود: که چندین مال معین بمادر نسپردی، و در فلان دیوار دفن نکردی و وی را وصیت نکردی بتفصیل که اگر باز آیم بمن بسپاری، و اگر به سلامت باز نیایم چندینی در فلان مصلحت صرف کنی و چندینی به فلان دهی و چندینی ترا باشد.

چون عباس این را بشنید انگشت برآورد، بصدق تمام ایمان آورد، و گفت ای پیغمبر بحق من می پنداشتم که ترا اقبال هست از دور فلک  چنانکه متقدمان را بوده است از ملوک، مثل هامان و شدّاد و غیر هم  چون این را فرمودید، معلومم شد و حقیقت گشت که این اقبال آن سّریست و الهیست و ربّانیست.

 مصطفی (صلوات علیه) فرمود: راست گفتی، این بار شنیدم که آن زنّار (رشته) شک که در باطن داشتی بگسست و آواز آن بگوش من رسید. مرا گوشیست پنهان در عین جان، که هرکه زنّار شک و شرک و کفر را پاره کند، من بگوش نهان بشنوم، و آواز آن بریدن بگوش جان من برسد، اکنون حقیقت است که راست شدی و ایمان آوردی

از کتاب زیبای: جهان در پناه 11 اسم اعظم 

محی الدین عربی ..تالیف دکتر علی باقری

"هو"
خداوند در قرآن می فرمایند این کتاب شفاست..بسیاری از اولیا هم چون به حکمت دست یافتند ، در مورد اثرات شفا دهی هر یک از سوره ها با توجه به ضریه آهنگ و فرکانس و راز حروف و اعداد این سوره ها ، نوع شفا دهی را روشن نمودند ..
محی الدین عربی فرمودند :
دومین سوره ای که به حضرت محمد"ص" وحی شد ، سوره فاتحه یا سبع المثانی میباشد. این سوره برای مومنین 40 خاصیت دارد. مانند:
-1
ایجاد پیوستگی میان دو جهان..
-2
انتقال خیرات برای ارواح و مردگان..
-3 
ازدیاد برکت و روزی و اموال..
-تقویت مهربانی.و محبت.
-5 
گذشت و دوری از کینه.
-ایجاد اتصال بین بنده و رب..
-7 
ایجاد آرامش روحی ..
-رفع خستگی شدید جسمی ..
-9 
رفع بیماری های میکروبی و شیمیائی..
-10 
رفع افسردگی ..
11
-رفع ضرر و زیان
.....
عدد دفعات ذکر سوره میتواند یک بار و یا هفت و یا یازده و یا چهل و هفت و یا صد و ده باشد...... 



ادامه دارد ....

*جملات تکان دهنده درباره قرآن*


 

  *جملات تکان دهنده درباره قرآن*


 

  قرآن کتابی است که با نام «خدا» آغاز می شود و با نام «مردم» پایان می پذیرد!

 

  کتابی «آسمانی» است اما .......


ــ بر خلاف آنچه مؤمنین امروزی می پندارند و بی ایمانان امروز قیاس می کنند ــ بیشتر توجهش به طبیعت است و زندگی و آگاهی و عزت و قدرت و پیشرفت و کمال!




 

  کتابی است که نام بیش از ۷۰ سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده،

  و بیش از ۳۰ سوره اش از پدیده های مادی،

  و تنها ۲ سوره اش از عبادات! آن هم حج و نماز!




 

  کتابی است که نخستین پیامش «خواندن» است،

  و افتخارِ خدایش به «تعلیم انسان با قلم» ،

  آن هم در جامعه ای و در قبایلی که کتاب و قلم و تعلیم و تربیت اصلاً مطرح نیست!



 

  این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست، لایش را بستند، لایه اش مصرف پیدا کرد!

 

  وقتی متنش متروک شد، جلدش رواج یافت!

 

  و از آن هنگام که این کتاب را ــ که «خواندنی» نام دارد ــ دیگر نخواندند و برای تقدیس و تبرک و اسباب کشی به کار رفت،

(کلمه    قرآن، از ریشه قرائت، به معنای خواندنی)

 

  از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و اجتماعی را از این کتاب، نخواستند،

 

  وسیله شفای امراض جسمی، چون درد کمر و باد شانه و شد!!




 

  و چون در بیداری رهایش کردند،

در خواب، آن را بالای سر گذاشتند!

 

  و بالاخره، این که می بینی... اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند، و نثار ارواح گذشتگانش می کنند!

  و ندایش از قبرستان های ما به گوش می رسد!!

 

   *ای قرآن!*

  من شرمنده    توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود، همه از هم می پرسند: ”چه کسی مُرده است؟!“

 

  چه غفلت بزرگی، که می پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است.

 



   *ای قرآن!*

  من شرمنده    توام اگر تو را از یک نسخه    عملی به یک افسانه    موزه نشین مبدل کرده ام!

 

  یکی ذوق می کند که تو را بر روی برنج نوشته،‌

 

  یکی ذوق می کند که تو را فرش کرده،

 

  یکی ذوق می کند که تو را با طلا نوشته،

 

  یکی به خود می بالد که تو را در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و

 

  آیا واقعا خدا تو را فرستاده تا موزه سازی کنیم؟!



 

   *ای قرآن!*

من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و تو را می شنوند،‌ به گونه ای به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند!!

 

  اگر چند آیه از تو را به یک نفَس بخوانند، مستمعین فریاد می زنند: ”احسنت !”  گویی مسابقه نفَس است!!




 

 *ای قرآن!‌*

  من شرمنده    توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای!

 

  حفظ کردن تو با شماره صفحه،

خواندن تو از آخر به اول، ‌

 

  اینها شده یک معرفت، یا یک رکورد گیری!!

 

  ای کاش آنان که تو را حفظ کرده اند، ‌حفظ کنی، تا این چنین تو را اسباب مسابقات هوش نکنند!!

 

  خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو!

 

  آنان که وقتی تو را می خوانند، چنان حظ می کنند و لذت می برند که گویی قرآن همین الان به ایشان نازل شده است!!

 

  آنچه ما با قرآن کرده ایم، تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیده ایم!!!



 

منبع :

نقل از @ghadiri1404

معجزه های ریاضی و عددی در قرآن :


خداوند متعال در سوره بقره آیه ی 22 می فرماید : «اگر از آنچه که بر بنده خودمان فرو فرستاده ایم در تعجب و تردید می باشید . پس (حداقل) یک سوره مشابه آن بیاورید و در این کار از هر که خواهید کمک بگیرد . و در آیه بعد از آن می فرماید : «اگر نتوانستید که هرگز هم نخواهید توانست از آتشی بترسید که برای کافران آماده شده است» . 


اصولاً قرآن به حدی شیوا و روان است که هر کس حتی کمترین آشنایی با زبان عربی داشته باشد با خواندن یا شنیدن قرآن ناخودآگاه در می یابد که هیچ فرد سخنوری نمی تواند چنین بیانی داشته باشد و کلام و سخن هیچ انسانی نمی تواند باشد . 


معجزه قرآن فقط به معارف عمیق عقلی و اجتماعی ، علوم غیبی و معانی شگفت انگیز و شیوایی و روانی کلام محدود نمی شود و هر روز ابعاد تازه ای از شگفتیهای قرآن کشف می شود . 


اکنون 20 مورد برای نمونه از اعجازهای عددی و ریاضی قرآن که با استفاده از کامپیوتر تاکنون مشخص شده در زیر می آوریم : 


1ـ کلمه (امام) به معنای رهبر و زمامدار الهی به صورت مفرد و جمع 12 بار در قرآن کریم تکرار شده است که مطابق است با روایات نقل شده از پیامبر اسلام (ص) از طریق شیعه و سنی مبنی بر اینکه تعداد امامان بعد از ایشان 12 نفر می باشند .

برای نمونه یکی از آیات قرآن که کلمه امام در ‌آن آمده است ، سوره یس آ‌یه 12 می باشد: «وکل شییء أحصیناه فی امام مبین» و ما هر چیزی را در امام روشنگری جمع نموده ایم . 


نام دوازده امام که جانشینان پیامبر (ص) می با شند عبارتند :

1ـ امام امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع) 2ـ امام حسن (ع) 3ـ امام حسین (ع) که امام حسن و امام حسین علیهماالسلام برادر یکدیگر می باشند و هر دو فرزند امام امیرالمؤمنین (ع) می باشند در حالی که بقیه امامان علیهم السلام نسبت به یکدیگر نسبت پدر و پسر دارند 4ـ امام سجاد (ع) 5ـ امام محمد باقر (ع) 6ـ امام جعفر صادق (ع)  7ـ امام موسی کاظم(ع)  8 ـ امام رضا(ع)   9ـ امام جواد (ع)  10ـ امام هادی (ع)   11ـ امام حسن عسگری(ع)   12ـ امام مهدی (ع) که طبق اعتقادات مسلمانان او زنده و غیرقابل رؤیت و در همه جا حاضر است و روزی قدرت جهان را همراه حضرت عیسی (ع) بدست می گیرد . 

برای اطلاع بیشتر رجوع کنید به کتاب شریف و مقدس «اسرار آل محمد (ص) » نوشته شاگرد و سرباز فداکار امام امیرالمؤمنین علی علیه السلام جناب سلیم بن قیس هلالی . 


2ـ کلمه (شهر) به معنی ماه ، 12 بار در قرآن کریم تکرار شده است که مساوی تعداد ماههای یکسال است . 
3ـ کلمه (یوم) به معنای روز ، 365 بار در قرآن کریم تکرار شده است که مساوی تعداد روزهای یکسال شمسی است . 
4ـ کلمه (ساعه) 48 بار در قرآن کریم تکرار شده است که در 24 مورد قبل از آن یکی از حروف ذکر شده است و در 24 مورد دیگر قبل از آن حرفی وجود ندارد . بنابراین هر مورد را که در نظر بگیریم مطابق است با تعداد ساعات یک شبانه روز که 24 ساعت می باشد . 
5ـ کلمه (سجد) به معنای سجده کرد و مشتقات آن (در زمان ماضی ، مضارع و امر) برای عاقلان 34 بار تکرار شده است که این عدد برابر است با تعداد سجده های واجب روزانه ، چون روزانه 17 رکعت نماز واجب است و هر رکعت 2 سجده دارد . 
6ـ کلمه (رجل) به معنای مرد مساوی کلمه (امراه) به معنای زن هر کدام 24 بار آمده است . 
7ـ کلمه (ملائکه) به معنای فرشتگان و کلمه (شیطان) به معنای اهریمن و یا جن هر کدام 88 بار تکرار شده است . 
8ـ کلمه (استعاذه) به معنای پناه بردن و کلمه (ابلیس) به معنای شیطان هر کدام 11 بار به کار رفته است . 
9ـ کلمه (آخرت) به معنای جهان آخرت و کلمه (دنیا) به معنای این جهان هر کدام 115 بار تکرار شده است . 
10ـ کلمه (الحسنات) به معنای خوبی ها و کلمه (سیئات) به معنای گناهان هر کدام 180 بار تکرار شده است . 
11ـ کلمه (الحیاه) به معنای زندگی وکلمه (الموت) به معنای مرگ هر کدام 145 بار تکرار شده است . 


12ـ کلمه (ارسل) به معنای فرستاد و مشتقات آن 513 بار در قرآن کریم تکرار شده است و نام 28 پیامبری که در قرآن از آنها نامی آورده شده است نیز مجموعاً 513 بار تکرار شده است . 


13ـ کلمه (الرسل) به معنای پیامبران و کلمه (الناس) به معنای مردم هر کدام 368 بار تکرار شده است . 


14ـ کلمه (الرغبه) به معنای میل و کلمه (الرهبه) به معنای ترس هر کدام 8 بار تکرار شده است . 


15ـ نام مبارک پیامبر اسلام (محمد و احمد) مجموعاً 5 بار در قرآن امده است (4 بار محمد و 1 بار احمد) و کلمه صلوات که به معنای درود می باشد و بیشتر برای درود فرستادن بر پیامبر و خاندان پیامبر استفاده می شود نیز 5 بار در قرآن تکرار شده است . 


16ـ کلمه (ایثار) به معنای گذشت و فداکاری و کلمه (شح) به معنای بخل و تنگ نظری هر کدام 5 بار تکرار شده است . 


17ـ کلمه (سرور) به معنای شادی و کلمه (حزن) به معنای غم و اندوه هر کدام 4 بار تکرار شده است . 


18ـ کلمه (الحر) به معنای گرما و کلمه (البرد) به معنای سرما هر کدام 4 بار تکرار شده است . 


19ـ عبارت (حزب الله) به معنای یاران خداوند و عبارت (حزب الشیطان) به معنای یاران شیطان هر کدام 3 بار تکرار شده است . 


20ـ در قرآن کریم به اینکه 300 سال شمسی دقیقاً برابر 309 سال تمام قمری است به صورت مستقیم اشاره شده است . 


منبع :


به نقل از دانشنامه موضوعی قرآن کریم وب سایت 

نویسنده : سیدمحمد رضا بحری

http://www.maarefquran.org/index.php/page,viewArticle/LinkID,5193


پیشگوئیهای نوسترآداموس و انقلاب جهانی امام مهدی (عج)

https://s9.picofile.com/file/8302182600/%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D9%86%D9%88%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C.jpg


پیشگوئیهای نوسترآداموس و انقلاب  جهانی امام مهدی (عج)


https://s25.picofile.com/file/8450901150/Nostradamus_by_Cesar.jpg


تصویرنوسترآداموس 

نویسنده : رسول نیمروزی

نقل از وب سایت حوزه   https://hawzah.net/fa/Magazine/View

مقدمه

هنگامی که پل ترنر Paul Turner تهیه کننده معروف استرالیایی در طی برنامه ای ماهواره ای تحت عنوان: نوستر آداموس: مردی که فردا را پیش بینی می کند . خطر روزافزون ایران وانقلاب اسلامی ایران برای غرب و تمدن غربی مطرح کرد و در طی این برنامه تمام آنچه را که نوسترآداموس در بیش از 390 سال پیش از آن تاریخ «آگوست 1989م » پیشگوئی کرده بود منتسب به ایران کرد; هیچ سیاستمداری حرف وی را چندان جدی نگرفت; چرا که موقعیت ایران در سال 1989، نه تنها به هیچ وجه مناسب نبود; بلکه به واسطه جنگ تحمیلی و عواقب ناشی از آن و تحریمهای شدید اقتصادی بسیار شکننده و حساس بود . لیکن پس از به واقعیت پیوستن واقعه یازدهم سپتامبر در آمریکا که اتفاقا در فیلم به صراحت به آن اشاره می شود (وقوع دو انفجار مهیب و عظیم در (New City همگان شگفت زده و نگران شدند; به نحوی که رئیس جمهور نه چندان باهوش آمریکا، پس از وقوع این حادثه به تبعیت از نوسترآداموس، ایران را هم یکی از «محورهای شرارت » در جهان معرفی کرد و از این طریق بر وحشت و ترس عمیق هیات حاکمه آمریکا از ایران (پرشیا) صحه گذاشت .

در این مقاله سعی نگارنده بر آن نیست که بر پیشگوئیهای نوسترآداموس صحه بگذارد یا از آن دفاع کند و یا به هر طریق ممکن آن را خزعبلاتی هذیان گونه جلوه دهد; بلکه حداکثر کوشش نگارنده بر آن است که دیدگاه غرب و تمدن غربی نسبت به پیشگوئیهای شگفت آور نوسترآداموس را مورد بررسی و مداقه قرار داده و این پیشگوئیها را که اغلب درباره ایران یا کشورهای اسلامی بوده; مورد بررسی قرار دهد . البته بایستی در نظر گرفت که بدون شناخت این پیشگوی کبیر نمی توان حساسیتهای انسان غربی نسبت به انسان شرقی را شناخت; چرا که اغلب سیاستمداران و متفکران غربی عمیقا به ستاره شناسی، طالع بینی و آینده نگری همراه با ادبیات رمزی (Occult) معتقدند و حتی نظریه پرداز معروف هاروارد; یعنی ساموئل هانتینگتون نیز تئوری برخورد تمدنها Theclashof civilizations را از نوسترآداموس به عاریت گرفته است . پیشگویی نوسترآداموس درباره واقعه یازدهم سپتامبر و تاثیر شگرفی که بر نگرش و فرهنگ آمریکایی گذاشت می تواند منجر به تحولی اساسی نسبت به دیدگاه غرب درباره انقلاب اسلامی ایران شود، همانکه نباید به سادگی از کنار آن گذشت .

«. . . آسمان، در چهل و پنج درجه (مختصات جغرافیایی نیویورک؟ !) خواهد سوخت، آتش به شهر جدید (New City) ، نزدیک می شود . (1)

جالب ترین نکته در مورد پیشگوئیهای نوسترآداموس آن است که وی به ندرت نام کشوری را به صراحت و آشکارا ذکر می کند، حال آنکه در مورد ایران (Parsia) به صراحت عنوان می کند که ایران، جهان را تسخیر خواهد کرد . ایران از طریق آناتولی، فرانسه و ایتالیا را فتح خواهد کرد و بالاخره ایران باعث وقوع جنگ جهانی سوم خواهد شد . (2) بنابراین، در گام نخست بایستی نوسترآداموس را بیشتر و بهتر بشناسیم و راز و رمز تاثیرگذاری وی بر تمدن غربی را از این طریق دریابیم .

که بیشتر با نام لاتین خود; یعنی نوسترآداموس (Nostr Adamus) شناخته شده است; در روز چهاردهم دسامبر سال 1503 م . در ناحیه سن رمی فرانسه متولد شد .

خانواده وی از شجره پزشکی یهودی و ایتالیایی الاصل بود . پدر بزرگ وی در شکل گیری و تربیت نوسترآداموس نقش اساسی داشته و آموزه های اشراقی مکتب کابالیست ها را مستقیما به وی تعلیم داده است . نوسترآداموس در سن 22 سالگی از دانشگاه بسیار معتبر آن روزگار فرانسه; یعنی مون پلیه در رشته پزشکی فارغ التحصیل شد و برای نجات بیماران از بیماری مرگ سیاه یا طاعون، بلافاصله مشغول به کار شد . شاوینی، پیرو و مفسر معروف نوسترآداموس می نویسد که وی سه سال تمام بر روی نخستین اشعار وحی آمیز خود که از آینده و رویدادهای آن خبر می آورد کارکرد و در سال 1555م . دفتری را - که در بر گیرنده بیش از سیصد پیشگویی شعرگونه بود - به پسرش سزار هدیه کرد . سپس در سالهای بعد مجموعه کاملی از شعرواره های نوسترآداموس در 1000 قطعه; یعنی 10 سانتوری که هر سانتوری مشتمل بر 100 قطعه بود، را منتشر شد . نوسترآداموس بر خلاف شایعات واهی و عبثی که پیرامون شیطان پرستی و خداستیزی به وی نسبت داده اند، فردی عمیقا مؤمن و پای بند به مذهب کاتولیک به بود و در نامه ای به پسرش صریحا متذکر می شود که:

«. . . و از زمانی که اراده ذات خداوند متعال بر این قرار گرفته که تو فقط در نور طبیعی و در این نقطه زمین به دنیا بیایی . . . از آنجایی که برایم ممکن نیست نوشته ای را به صورت رسمی و کامل برایت به ارث بگذارم; چون بر اثر بی عدالتی و گذشت زمان نابود خواهد شد . . . ; چون که همه چیز تحت اختیار و سلطه قادر متعال و خداوند یکتا قرار دارد .

در واقع او با این عبارات، صریحا اشاره به عدم اصالت ادبیات رمزی علم اخترشناسی و طالع بینی نموده است و همه اراده ها را موکول به خواست و اراده خداوند متعال می نماید .

بررسی پیشگوئیهای نوسترآداموس درباره «جهانی شدن انقلاب اسلامی ایران »

«شاهزاده عرب، مریخ، خورشید، ناهید، شیر، حکومت کلیسا را از طریق دریا از پای در خواهد آورد، از جانب ایران (پرشیا) بیش از یک میلیون پرهیزگار به بیزانس و مصر، به سوی شمال هجوم خواهند آورد(3)

«از کشور عربی خوشبخت (در منطقه غنی و ثروتمند اعراب) شخصی قدرتمند و مسلط بر شریعت [حضرت] محمد (ص) زاده خواهد شد، اسپانیا را به دردسر انداخته و بر گرانادا (غرناطه) مستولی می شود . از طریق دریا بر مردم نیکوزیا ظفر خواهد یافت . » (4)

«مرد مشرقی از محل استقرار خویش خارج خواهد شد، برای دیدار فرانسه از کوه آپونین خواهد گذشت، از فراز آسمان، از برف ها، دریاها و کوهها گذر خواهد کرد و همگان را با عصایش مضروب خواهد کرد . . .» (5)

ادبیات رمزآلود، واژه ای است که به بهترین نحو می تواند عمق معانی شعرواره های نوسترآداموس را بیان کند; چرا که طبق نظر اغلب مفسران معروف نوسترآداموس; یعنی اریکاچیتهام، گی بوحک و ژان شارل دو فن برون، حداقل وقایع ذیل را می توان بدون هیچ شک و تردیدی از میان شعرواره های رمز آلود نوسترآداموس بر شمرد:

آتش سوزی بزرگ لندن در سال 1666م . اعدام چارلز اول، روی کارآمدن حکومت مذهبی کرامول در انگلستان، وقوع انقلاب فرانسه، انقلاب روسیه، رویارویی استالین و تروتسکی پس از مرگ لنین، اضمحلال رژیم شوروی، اعدام لویی شانزدهم و ماری آنتوانت، به قدرت رسیدن ناپلئون و انتخاب لقب امپراتور توسط وی، به قدرت رسیدن هیتلر و رژیم نازی، به قدرت رسیدن موسولینی در ایتالیا و ژنرال فرانکو در اسپانیا، ترور کندی، سقوط شاه ایران و وقوع انقلاب اسلامی در ایران، رهبری امام خمینی (ره) از فرانسه - او دقیقا عنوان می کند که رهبر ایران از فرانسه باعث سقوط شاه ایران می شود - ، وقوع حادثه یازدهم سپتامبر و آتشی که در برجهای دوقلوی شهر جدید (نیویورک) ایجاد می شود و بسیاری از حوادث تاریخی دیگر از سالهای 1555 میلادی به بعد که حدودا 450 سال را دربر می گیرد .

دو محاصره،

در گرمایی سوزان، انجام می گیرد .

آن مرد،

از فشار تشنگی،

به خاطر دو فنجان مملو از آب،

کشته می شود .

دژ نظامی، مملو می شود،

و یک آرمانگرای کهنسال ] امام خمینی)ره( [

نشانه های نیرا (سرزمین ایران) را

به اهالی ژنو [سازمان ملل متحد[

نشان خواهد داد(6)

رهبر پاریس،

اسپانیای بزرگ را اشغال می کند،

کشتیهای جنگی

در برابر مسلمانان [محمدی ها] که از پارتیا [ناحیه ای در ایران] و مدیا [ناحیه ای در ایران] برخاسته اند، می ایستند . آن مرد، سیکلاد [اروپا] را تاراج می کند، و آنگاه انتظاری بزرگ در بندر یونان حکمفرما می شود .

در مجموع نوسترآداموس به این موضوع به صراحت اشاره می کند که ایران (پارت، نیرا، پرشیا، مدیا) با کمک مسلمانان سراسر جهان، از جمله کشورهای عربی و مخصوصا سوریه، عربستان سعودی و لیبی حکومت مقتدری را تشکیل می دهند و پس از جنگی مذهبی که هسته آن از لبنان شروع می شود و عمدتا بر علیه اسرائیل است، جهان را به تسخیر خود درمی آورند و سپس جنگی جهانی و عظیم رخ خواهد داد و جهان نابود خواهد شد . (7)

در هنگامه دمیدن خورشید،

آتش بزرگ، دیده خواهد شد;

صدا و روشنایی،

در امتداد شمال، ادامه خواهد یافت .

در میانه کره خاک،

مرگ و آوای مرگ، شنیده خواهد شد;

مرگ از درون سلاحها،

آتش و خشکسالی

آنان را به انتظار خواهند نشاند .

در خاتمه، این سرزمین به واسطه جنگ جهانی سوم نابود و نامسکون خواهد شد . (8)

سرزمین مسکونی،

از سکنه خالی خواهد شد;

برای به دست آوردن سرزمینها،

جدال و اختلاف شدیدی درمی گیرد;

قلمروها به مردانی سپرده خواهد شد;

که از غرور و سربلندی تهی خواهند بود .

سپس، برای برادران بزرگ،

نفاق و مرگ

پیش خواهد آمد .

و از چنین برمی آید که ایران، جهان را ابتدا از طریق حمله به ترکیه (و مقدونیه) به تصرف خود درخواهد آورد:

شب در آسمان، مشعلی رو به خاموشی، دیده خواهد شد . در مرکز رن، جنگ و خشکسالی به بار می آید، کمک خیلی دیر می رسد . پرشیا (ایران) حمله آورده و ماگدونیا و در جای دیگر می گوید: (مقدونیه) را به محاصره درمی آورد . (9)

تو ای فرانسه!

اگر،

از آبهای لیگوریا گذر کنی;

خود را،

در میانه دریا و جزایر،

در محاصره خواهی یافت;

و پیروان محمد،

در برابر تو خواهند ایستاد .

و همچنین

تو، ای دریای آدریاتیک!

استخوان خران و اسبان را

خواهی جوید . (10)

و باز می گوید:

آن مرد،

با سلاحها و آتش درخشان،

در نزدیکی دریای سیاه،

از پرشیا برای تسخیر ترابوزان

خواهد آمد .

فاروس و میتیلن به لرزه در خواهد آمد;

خورشید،

دریای آدریاتیک را که مملو از اجساد اعراب است;

روشن خواهد کرد . (11)

و سپس نوسترآداموس، عواقب جنگ اتمی و نابودی تدریجی جهان به واسطه جنگ جهانی سوم را شرح می دهد:

«کسوفی در پیش خواهد بود که از زمان آفرینش گیتی تا زمان مرگ و مصائب حضرت مسیح و از آن زمان تا به امروز هرگز رخ نداده است و جهان چنین ظلمتی به خود ندیده است . . .» (12)

که در این مورد آیات مربوط به قیامت در سوره قیامت به ذهن انسان تداعی می شود:

فاذا برق البصر و خسف القمر و جمع الشمس و القمر یقول الانسان یومئذ این المفر .

هنگامی که بینایی خیره می گردد، و ماه فرو می رود، و خورشید و ماه گرد هم آیند، آن روز انسان می گوید: به کجا فرار کنم؟

«مرد والامقامی از تبار عرب به زودی پیش خواهد تاخت . از سوی اهالی بیزانس به او خیانت خواهد شد . از شهر قدیمی رودس به پیشواز او خواهند آمد، از جانب هانگری [مجارستان] متحمل آزار بسیار خواهد شد(13)

«در حوالی دریای آدریاتیک بر اثر توفانی عظیم، کشتی غرق می شود و زمین به لرزه درآید و به سوی آسمان پرتاب می شود و دوباره فرو می افتد; در مصر جنبش پیروان محمد افزایش می یابد و پیکی به (آن سوی مرزها) فرستاده می شود تا خبر را اعلان کند

«. . . شهرها آلوده و کثیف گشته، باعث اعتراض و شرمساری زیادی خواهد شد، و تاریکی و جهل فقط با درخشش نور از بین می رود و با تغییراتی حکومت جهل و ظلمت پایان خواهد یافت . . .»

رهبری اصلی مشرق زمین با شورشهای زیادی روبرو خواهد شد، که اکثرا از طرف شمالی ها و غربی های مغلوب شده است، که عده ای کشته و برخی مورد آزار قرار گرفته اند و بقیه در حال گریزند و فرزندانشان که از زنان متعددی هستند، زندانی شده اند . (14)

م . پ . ادوارد در کتاب خود در باب پیشگوئیهای نوسترآداموس نقل می کند که سانتوری هشتم، قطعه 6 مربوط به وقوع جنگ جهانی سوم است:

«. . . جنگ و خونریزی برای مرتبه سوم حتمی است; آتش به حدی است که دریاها به جوش می آید و از دولت ها فقط دو دولت و از جهان فقط نیمی باقی می ماند . . .» (15)

شاهزاده لیبیایی [که نماینده حکومت ایران است] در غرب به قدرت خواهد رسید، یک فرانسوی از اعراب به شدت مکدر خواهد شد، دانشمند ادیب [ادبا] خود را با اوضاع وفق خواهند داد، زبان عرب بر فرانسه پیشی می گیرد . . .» (16)

در نزدیکی سوربن جهت حمله به مجارستان

قهرمانی از اهالی برودها [سیاه پوستان] به آنان هشدار خواهد داد .

رهبر بیزانس، سالون از اسلاوینا،

آنان را به شریعت محمد [(ص)] در خواهد آورد .

همچنین نوسترآداموس در چنین می سراید که:

«امپراتوری مقدس به آلمان خواهد آمد;

پیروان اسماعیل جایگاه بی مانع خواهند یافت .

آدمهای نادان همچنان خواستار کارمانی [شریعت کهنه] هستند . تمامی حمایت کنندگان [محمد «ص »] سراسر گیتی را خواهند پوشاند(17)

بنابراین، نوسترآداموس در اغلب سانتوری ها از جمله سانتوری 5 نسبت به فتح جهان به وسیله شریعت حضرت محمد (ص) به غرب و تمدن غربی هشدار می دهد و به جهانیان اعلام می کند که روزی مسلمانان به رهبری ایران و تمدن ایرانی بر جهان مسلط خواهند شد که این بی شک در پیوند با گسترش و جهانی شدن انقلاب اسلامی ایران است .

پی نوشتها:

1- سانتوری های (25/5 ، 75/10 ، 29/2 و 31/10)

2- قطعه 25/5

3- قطعه 55/5  .

4- قطعه 29/2  .

5- سانتوری 4/قطعه 59  

6-  (63/3)  

7- سانتوری 2/قطعه 91  

8- سانتوری 2/قطعه 95

9-  سانتوری 2/قطعه 96

10- سانتوری 3/قطعه 23  

11-   . (27/5)

12- سانتوری 5/قطعه 47

13- سانتوری 2/قطعه 86

14- نوسترآداموس، نامه به فرزند، ص 274

15- سانتوری 3/قطعه 27

16- سانتوری 10/قطعه 62

17 سانتوری 10، قطعه 31

نویسنده : رسول نیمروزی

نقل از وب سایت حوزه   https://hawzah.net/fa/Magazine/View


https://s8.picofile.com/file/8307531384/%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA_%D9%85%D8%B3%DB%8C%D8%AD_%D8%B9_%D9%88%D9%81%D8%B1%D8%B4%D8%AA%DA%AF%D8%A7%D9%86.jpg


 


برخی از دلالیل عصمت انبیاء و امامان علیه سلام در قرآن کریم

https://s8.picofile.com/file/8302183350/%D8%A8%D8%B3%D9%85_%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%AD%D9%85%D9%86_%D8%B3%D8%A8%D8%B2.jpg


دلالیل عصمت انبیاء و امامان علیه سلام در قرآن کریم


مقدمه

«عصمت» در لغت به معنای باز داشتن و حفظ کردن است و در اصطلاح، لطفی الهی به بندگان خاص است که به واسطه آن، بنده با اختیار خود از فعل قبیح خودداری می کند. عصمت دارای درجاتی است که می­توان آنرا در چهار سطح ۱۔ عصمت در عقاید،۲۔ عصمت در امر تبلیغ، ۳۔ عصمت در بیان احکام و۴۔ عصمت در افعال وامور عادی قرار داد. در اینکه برخورداری از کدام یک از درجات فوق برای انبیاء ضروری است، در بین دانشمندان اسلامی دیدگاه­های متفاوتی وجود دارد، امّا بیشترین دلائل منکرین عصمت انبیاء مربوط به درجه‌ی آخرعصمت یعنی عصمت در زندگی عادی و آنچه به غیر وحی مربوط می­شود، می­باشد. در این مقاله با نگاه به چیستی عصمت، دلائل عصمت از دیدگاه قرآن کریم مورد بررسی قرار گرفته و آنگاه برخی آیات که موهم عصمت برخی از انبیاء الهی هستند مورد ارزیابی قرار گرفته است.

خداوند در قرآن کریم به هدفمندی خلقت انسان اشاره کرده و می­فرماید: «أفَحَسبتم أنَّما خَلقناکم عَبثاً وأنکم الینا لاترجعون».

 هدف خلقت رسانیدن انسان به آن غایتی که کمال و سعادت است ،  و این امر بر دو چیز متوقف است:

 ۱۔ در انسان لیاقت ذاتی وتکوینی وجود داشته باشد که او را به طرف کمال سوق بدهد.

 ۲۔ وجود رهبران الهی که از مدرسه الهی آموزش دیده باشند.

از سوی دیگر برای اینکه این رهبران و معلمان الهی بتوانند، انسان را به طرف آن کمال و سعادت هدایت کنند، باید متّصف به بهترین صفات و کمالات و نیز منزّه از نقص­ها و عیب­ها باشند، و خود به آنچه می گویند، عمل بکنند واز چیزهای که منع می کنند دور باشند تا مردم از آنها با میل ورغبت اطاعت کرده و قول آنها را بپذیرند و رفتار و سیره‌ی آنها را اسوه خود قرار دهند. این مسئله از جمله عواملی است که سبب شده مسأله عصمت انبیاء در طول تاریخ دائما مورد توجّه و عنایت مردم و دانشمندان قرار گیرد و دانمشندان اسلامی در کتب و آثار خود دائما بخشی از مباحث را به مسئله‌ی عصمت انبیاء اختصاص دهند. همچنین مفسّرین نیز در تفاسیر خودشان درباره این مطلب بحث­هایی داشته­اند و در اغلب موارد به پاسخگویی به شبهاتی حول عصمت انبیاء اهتمام می­ورزیدند.

معنای کلمه عصمت

«عصمت» در اصل لغت از مادّه‌ی «عصم» و به معنای بازداشتن، حفظ کردن و منع کردن است.

 لذا زمانی که گفته می­شود «عَصَم الطعام آکلَه» یعنی طعام، خورنده را از گرسنگی باز داشت ، و زمانی که گفته می­شود خداوند شخصی را معصوم کرد به این معناست که خداوند بنده­اش را از آنچه که موجب هلاکت اوست، نگه داشت.

در قرآن کریم نیز این لغت به همین معنا به کار رفته است به طور مثال در جریان طوفان حضرت نوح(علیه‌السلام)، در کلام این پیامبر الهی به فرزند نافرمان خویش آمده است:

« لاعاصم الیوم من امر الله» یعنی «امروز هیچ چیز مانع از تحقق امر خداوند تعالی نخواهد شد» و یا در جایی دیگر آمده است: «من ذا الذی یعصمکم من الله»   یعنی «چه کسی شما را از غضب خدا محفوظ خواهد داشت».

اقسام و مراحل عصمت

مسائله مصونیّت انبیاء و اولیاء علیه سلام از گناه و خطا بطور اجمال مورد قبول همه مسلمین بلکه هم صاحبان ادیان و ملل می باشد، ولی در اقسام و خصوصیات آن اختلافاتی وجود دارد. علامه‌ی مجلسی(ره) عصمت را به موارد زیر تقسیم می­کند:

 ۱۔ عصمت در مورد عقاید؛۲۔ عصمت در امر تبلیغ؛ ۳۔ عصمت در بیان احکام و۴۔ عصمت در افعال وامور عادی.

تحصیل عصمت برای غیر انبیاء

گاهی این سوال مطرح می شود که آیا برای سایر مردم امکان دارد که به مقام عصمت برسند یا نه؟ با مراجعه به آیات قرآنی می­توان به این نتیجه رسید که انسان اگر خود را از همه گناهان حفظ کند و همیشه خود را در محضر خدا می بینند وقلب سلیم را به پیشگاه خدا هدیه کند، مشمول عنایت خاص خدای تعالی خواهد بود. به طور مثال می­توان به آیات زیر اشاره کرد:

1- «ایّها الذین آمنوا إن تتّقوا الله یجعل لکم فرقانا»  

«ای کسانی که ایمان آورده­اید اگر از مخالفت فرمان خدا پرهیز کنید برای شما قوه تمیز بین حق و باطل قرار خواهد داد»

2- «و الذّین جاهدو فینا لنهدینّهم سُبلَنا وانّ الله لمع المحسنین»

«آنها که در راه ما( با خلوص نیت) جهاد کنند قطعاً به راههای خود هدایتشان خواهیم کرد وخداوند با نیکوکاران است»

3- ومن یعتصم بالله فقد هُدی الی صراطٍ مستقیم  

«هر کس به خدا تمسک جوید به راهی راست هدایت شده است» .

ادله عصمت انبیاء و اولیاء علیه سلام در قرآن کریم

 دلائل عصمت انبیاء در قرآن کریم به نحو صریح امّا پراکنده ذکر شده است واغلب علماء این ادلّه را به همین شکل آورده­اند. منتهی بهتر آن است که برای فهم بهتر و روشن شدن حقیقت آن ادلّه، آنها را جداگانه ذکر کنیم. به این جهت، آیات دالّ بر عصمت انبیاء را می­توان در سه دسته‌ی کلی مورد مطالعه قرار داد:

دسته‌ی اوّل آیات:

آیاتی که مستقیماً مربوط به انبیاء و اولیاء علیه سلام هستند. خود این آیات را نیز می­توان به دو گروه تقسیم کرد :

1- آن سری از آیاتی که شخصیت انبیاء علیهم السلام را برای ما معرفی می کنند و مشخص می­سازند که انبیاء علهم السلام برگزیدگان خداوند و بندگان مخلص او هستند و خداوند ایشان را به عنوان نمونه والگو حقیقی بین مردم قرار داده است. برخی از آیات به شرح زیر است:

- وَ إِنَّهُمْ عِنْدَنا لَمِنَ الْمُصْطَفَیْنَ الْأَخْیارِ و آنان در پیشگاه ما جداً از برگزیدگان نیکانند.

- قُلِ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ سَلامٌ عَلی عِبادِهِ الَّذینَ اصْطَفی آللّهُ خَیْرٌ أَمّا یُشْرِکُونَ بگو: «سپاس براى خداست، و درود بر آن بندگانش که [آنان را] برگزیده است.» آیا خدا بهتر است یا آنچه [با او] شریک مى‏گردانند؟

این سنخ آیات شریفه نصّ در این مطلب هستند که انبیاء علیهم السلام به هیچ وجه دست به معصیت الهی نمی­زنند و هیچ کار قبیحی را انجام نمی دهند چراکه کسی که برگزیده الهی باشد امکان ندارد، دست به معصیت خداوند بزند، چون برگزیده شدن تابع شایستگی­هاست و بی­معیار و ملاک نیست.

2- آیاتی که حاوی واژه «خلص» و مشتقّات آنها هستند از جمله:

- «وَ اذْکُرْ عِبادَنا إِبْراهیمَ وَ إِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ أُولِی الْأَیْدی وَ الْأَبْصارِ .إِنّا أَخْلَصْناهُمْ بِخالِصَةٍ ذِکْرَی الدّارِ» و بندگان ما ابراهیم و اسحاق و یعقوب را که نیرومند و دیده‏ور بودند به یادآور ما آنان را با موهبت ویژه‏اى -که یادآورى آن سراى بود- خالص گردانیدیم.  

- «وَ اذْکُرْ فِی الْکِتابِ مُوسی إِنَّهُ کانَ مُخْلَصًا وَ کانَ رَسُولًا نَبِیًّا» و در این کتاب از موسى‏ یاد کن، زیرا که او پاکدل و فرستاده‏اى پیامبر بود. و درباره یوسف می فرماید : «إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصینَ» او از بندگان مخلص ما بود

این آیات شریف وقتی انبیاء علیهم را مخلص معرفی می­کنند معلوم می شود که آنها از هرگونه آلودگی و گناه پاک و منزه هستند و لذا خود دلیلی بر عصمت آنها می­باشد.

3- آن سری از آیات که انبیاء علیهم السلام را به عنوان یک نمونه والگوی واقعی معرفی می کنند. از جمله آنها می­توان به آیات زیر اشاره کرد:

- «لَقَدْ کانَ لَکُمْ فی رَسُولِ اللّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ کانَ یَرْجُوا اللّهَ وَ الْیَوْمَ الْاخِرَ وَ ذَکَرَ اللّهَ کَثیرًا» قطعاً براى شما در [اقتدا به‏] رسول خدا سرمشقى نیکوست: براى آن کس که به خدا و روز بازپسین امید دارد و خدا را فراوان یاد مى‏کند.

- «قَدْ کانَتْ لَکُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فی إِبْراهیمَ وَ الَّذینَ مَعَهُ» قطعاً براى شما در [پیروى از] ابراهیم و کسانى که با اویند سرمشقى نیکوست .

برای الگو قرار گرفتن، صلاحیت لازم است وانبیاء علیهم السلام نه فقط صلاحیّت الگو بودن را دارند، بلکه خداوند خودش آنها را به عنوان الگو و نمونه مطرح می کند وکسی که خداوند آنها را به عنوان الگو واقعی مطرح بکند، آن وقت تصور اینکه او می تواند مرتکب عصیان شود، تصوّر دور از ذهن و غیر معقولی است.

آیاتی که در بالا مورد اشاره قرار گرفت مستقیماً به عصمت انبیاء دلالت می­کنند و عصیان و حتّی خطا و اشتباه آنها را منتفی می­دانند و می­توان گفت این آیات در حقیقت نصّ بر عصمت آنها هستند.

دسته دوم آیات:

در این گروه، آن سری آیات شریفه هستند که اگر چه مستقیماً مربوط به عصمت انبیاء هستند، اما کاری به شخصیت انبیاء علیهم السلام ندارند، بلکه بیانگر رابطه­ای هستند که بین انبیاء علیهم السلام و مردم وجود دارد و اینکه این رابطه، یا رابطه‌ی تساوی است یا رابطه حاکم و محکوم است یا رابطه مطیع و مطاع.

آیات متعلق به این گروه را می­توان به سه دسته تقسیم کرد:

1- بعض از آنها تصریح می کنند و نص درآنند که رابطه بین مردم و انبیاء علیهم السلام رابطه تساوی و برابری نیست، بلکه رابطه حاکم و محکوم و تابع و متبوع است و اطاعت آنها بر تمام انسانها واجب است مانند:

- «وَ أَطیعُوا اللّهَ وَ الرَّسُولَ لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ» خدا و رسول را فرمان برید، باشد که مشمول رحمت قرار گیرید.  

- «إِنَّ رَبَّکُمُ الرَّحْمنُ فَاتَّبِعُونی وَ أَطیعُوا أَمْری» پروردگار شما [خداى‏] رحمان است، پس مرا پیروى کنید و فرمان مرا پذیرا باشید.

2- دسته­ای از آیات علاوه از اینکه حاکی از رابطه خاص پیامبران و مردم هستند، بیانگر این نکته نیز می­باشند که کسانی که مطیع انبیاء باشند و از آنها به طور کامل اطاعت کنند پاداش خوبی را خواهند داشت. از جمله‌ی آنها آیات زیر می­باشد:

-تِلْکَ حُدُودُ اللّهِ وَ مَنْ یُطِعِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ یدْخِلْهُ جَنّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدینَ فیها وَ ذلِکَ الْفَوْزُ الْعَظیمُ اینها احکام الهى است، و هر کس از خدا و پیامبر او اطاعت کند، وى را به باغهایى درآورد که از زیر [درختان‏] آن نهرها روان است. در آن جاودانه‏اند، و این همان کامیابى بزرگ است.  

- «وَ مَنْ یُطِعِ اللّهَ وَ الرَّسُولَ فأُولءِکَ مَعَ الَّذینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیّنَ وَ الصِّدّیقینَ وَ الشُّهَدآاءِ وَ الصّالِحینَ وَ حَسُنَ أُولئِکَ رَفیقًا» و کسانى که از خدا و پیامبر اطاعت کنند، در زمره کسانى خواهند بود که خدا ایشان را گرامى داشته [یعنى‏] با پیامبران و راستان و شهیدان و شایستگانند و آنان چه نیکو همدمانند.  

از مثل آیات ذکر شده نتیجه می گیریم انبیاء علیهم السلام به طور مطلق و در دین و دنیا معصوم هستند زیرا قرآن کریم به طور مطلق امر به اطاعت آنها کرده و زمانیکه مأمور به اطاعت به طور مطلق شدیم نتیجه می­شود که اعمال و گفتار آنها همگی صحیح و مطابق با موازین شرع است، چرا که در غیر اینصورت خداوند ما را انجام معاصی امر کرده است.

3- دسته­ای دیگر از آیات شریفه بیانگر این مطلب هستند که اگر کسی از رسول اطاعت نکند و عصیان کند چه ضرری متوجه او خواهد شد. از جمله:

 - «وَ مَنْ یَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا مُبینًا» و هیچ مرد و زن مؤمنى را نرسد که چون خدا و فرستاده‏اش به کارى فرمان دهند، براى آنان در کارشان اختیارى باشد؛ و هر کس خدا و فرستاده‏اش را نافرمانى کند قطعاً دچار گمراهى آشکارى گردیده است.

- «وَ مَنْ یَعْصِ اللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ یَتَعَدَّ حُدُودَهُ یدْخِلْهُ نارًا خالِدًا فیها وَ لَهُ عَذابٌ مُهین» و هر کس از خدا و پیامبر او نافرمانى کند و از حدود مقرر او تجاوز نماید، وى را در آتشى درآورد که همواره در آن خواهد بود و براى او عذابى خفت‏آور است.

این آیات کاملاً مقابل همان آیاتی هستند که ما قبلاً در مورد اطاعت ذکر کردیم؛ آنها برای اطاعت پاداش ذکر می کردند ولی این آیات در مقابل عدم اطاعت ضرر آن را ذکر می کنند و لذا نحوه‌ی استدلال به آنها نیز همانند استدلال به آیات دسته‌ی قبل خواهد بود.

دسته‌ی سوّم آیات:

دسته‌ی سوّم آیات مستقیماً به عصمت انبیاء ارتباط ندارند، بلکه یک حکم عام را بیان می کنند، اما تحت این حکم عام، عصمت انبیاء را هم می­توان داخل کرد. در این جا به ذکر بعضی از آنها اکتفاء می کنیم:

1- اگرانبیاء علیهم السلام معصیت کار و گنهکار باشند لازم می آید که مستحق عقوبت باشند و داخل جهنّم شوند (معاذ الله) چون قرآن کریم می فرماید : «ومن یعص الله ورسوله ویتعدّ حدوده یدخله ناراً خالداً فیها وله عذاب مهین» 

در حالیکه امر مذکور باطل است چون انبیاء علیهم السلام بدون هیچ تردیدی عقاب نمی شوند؛ پس چاره ای نیست جز اینکه بگوئیم انبیاء معصوم هستند.

2- در این مورد هیچ شکی نیست که مرتکب گناه، عاصی و فاسق است وکسی که فاسق باشد قطعاً شهادت او مردود است چون در قرآن آمده :

«یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا أنْ تُصیبُوا قَوْمًا بِجَهالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلی ما فَعَلْتُمْ نادِمینَ» اى کسانى که ایمان آورده‏اید، اگر فاسقى برایتان خبرى آورد، نیک وارسى کنید، مبادا به نادانى گروهى را آسیب برسانید و [بعد،] از آنچه کرده‏اید پشیمان شوید» .

ازطرف دیگر اجماع عامّه و خاصّه بر این است که فاسق شهادتش قبول نیست، حال اگر بنا باشد که انبیاء معصوم نباشند، لازم می آید که آنها مردود الشهادة باشند، در حالیکه این قطعاً باطل است؛ چرا که انبیاء علیهم السلام نه فقط در دنیا شهادتشان مورد قبول است، بلکه در روزی مانند قیامت هم آنها شاهد بر کلّ بشریّت خواهند بود همانگونه که قرآن می­فرماید:

 « وَ کَذلِکَ جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطًا لتَکُونُوا شُهَداءَ عَلَی النّاسِ وَ یَکُونَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهیدًا» و بدین گونه شما را امتى میانه قرار دادیم، تا بر مردم گواه باشید؛ و پیامبر بر شما گواه باشد .

پس کسی که در دنیا و جهان مادی شهادتش قبول نباشد چه طور ممکن است که در آخرت و در جهان معنوی شهادت او قبول باشد. پس نتیجه می گیریم که انبیاء علیهم السلام گناه را انجام نمی دهند واز هر گناه معصوم هستند.

آیا عصمت امامان و انبیاء براساس تقدیر الهی بوده است و یا این‌که مقام عصمت را با اختیار خود کسب کرده‌اند؟

عصمت هم امری موهبتی است و هم ارادی و اکتسابی . درک این مسئله در گرو شناخت چند نکته است .

 یکم. پیامبران و امامان(علیهم السلام) دارای اراده بشری  اند؛ مانند دیگر مردم زندگی برای تحصیل هر چه بیشتر مقامات معنوی زندگی میکنند.

  دوم. خداوند متعال به قابلیت ممتاز پیامبران و امامان:

 برای تحصیل مقامات معنوی و شایستگی آنان برای بر عهده گرفتن مسئولیت هدایت جامعه علم دارد. در حقیقت همان قابلیت و شایستگی آنان که بخش عمده اش ناشی از افعال اختیاری ایشان است از قبل نزد خداوند معلوم است و همین قابلیت مبتنی بر اختیار موجب گزینش آنان می‌ شود. آیات و روایات فراوانی بر این دو واقعیت گواهی می‌دهد:

«وَ جَعَلْنا مِنْهُمْ أَئِمَّةً یَهْدُونَ بِأَمْرِنا لَمّا صَبَرُوا وَ کانُوا بِآیاتِنا یُوقِنُونَ» 

«و چون شکیبایی کردند و به آیات ما یقین داشتند، برخی از آنان را پیشوایانی قرار دادیم که به فرمان ما [مردم را] هدایت می‌ کردند»

 «اللّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ» 

«خداوند بهتر می‌ داند رسالتش را کجا قرار دهد».

 سوم . سپردن هر مسئولیتی با دادن امکانات لازم همراه است:

 امامت جامعه از این قاعده مستثنا نیست. از این‌رو، خداوند آنان را از علم لازم، برای بر عهده گرفتن مسئولیت امامت بهره مند می‌ گرداند. این ویژگی هنگام عهده‌داری مسئولیت برای امامان(علیهم السلام) محسوس می‌ شود؛ چنان‌که درباره امام هادی(علیه السلام) آمده است: یکی از یاران ایشان به نام «هارون بن فضیل» در کنارشان بود که ناگاه امام فرمود:

«إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ»؛

ابی جعفر (امام جواد(علیه السلام)) در گذشت. به حضرت عرض شد: از کجا دانستید؟ فرمود: در برابر خدا فروتنی و خضوعی در دلم افتاد که برایم سابقه نداشت.

افزون بر آیاتى که به طور کلّى بر عصمت پیامبران دلالت دارد ، آیاتى نیز به طور اختصاصى عصمت پیامبر اسلام ( صلى الله علیه و آله ) را اثبات مى کنند که نمونه هایى از آنها در پى مى آید :

برخى از آیات بر عصمت پیامبر ( صلى الله علیه و آله ) از خیانت در وحى و دروغ پردازى در اصل ادّعاى رسالت و کتاب آسمانى دلالت دارند . آیات زیر از این قبیل است :

« وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَیْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِیلِ . لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْیَمِینِ . ثمُ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِینَ . فَمَا مِنکمُ مِّنْ أَحَدٍ عَنْهُ حَاجِزِینَ »  
«
و اگر ( ( محمد ( صلى الله علیه و آله ) ) ) از دروغ بر ما سخنانى را مى بست ، حتماً او را ( به قهر و انتقام ) از یمینش مى گرفتیم . و رگ و قلب و شاهرگ او را قطع مى کردیم . و شما هیچ یک بر دفاع از او قادر نبودید . و این قرآن به حقیقت پند و تذکّرى براى پرهیزکاران عالم است » .

آیات دیگرى مشابه مضمون بالا عصمت پیامبر ( صلى الله علیه و آله ) از خطا در دریافت کتاب الهى ( قرآن ) تا « وَ إِنَّهُ لَتَنْزِیلُ رَبِّ الْعالَمِینَ . نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِینُ . عَلى قَلْبِکَ لِتَکُونَ مِنَ الْمُنْذِرِینَ »  

« این قرآن کتابى است که از ناحیه پروردگار جهانیان نازل شده . و آن را روح الامین به قلب تو نازل کرده تا از بیم دهندگان باشى » .

چندى از آیات مصونیت پیامبر ( صلى الله علیه و آله ) از فراموشى و نسیان در حفظ و نگدارى وحى را اثبات و آن را تضمین شده اعلام مى کنند ، مانند :

« سَنُقْرِئُکَ فَلا تَنْسى »   

« زودا که قرآن را بر تو مى خوانیم ، پس هرگز آن را فراموش نخواهى کرد » .

  
آیاتى از قرآن با تأکید فراوان مصونیت پیامبر ( صلى الله علیه و آله ) از هرگونه انحراف و گمراهى ، در اعتقاد ، گفتار و . . . را در همه عمر دلالت مى کنند ، بنگرید :

« وَ النَّجْمِ إِذا هَوى . ما ضَلَّ صاحِبُکُمْ وَ ما غَوى . وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى . إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ یُوحى »   
«
قسم به ستاره چون فرود آید . که همراه شما ( ( محمّد مصطفى ( صلى الله علیه و آله ) ) ) هیچ گاه در ضلالت و گمراهى نبوده است . و هرگز به هواى نفس سخن نمى گوید . سخن او هیچ غیر از وحى خدا نیست » .
این آیات نشان مى دهد که عصمت پیامبر منحصر به دریافت ، نگهدارى و ابلاغ وحى قرآنى نیست ، بلکه شامل همه سخنان پیامبر از جمله تفسیر و تبیین آن حضرت از دین و دیگر مواضع و سخنانشان نیز مى شود . بنابراین ، تمام سخنان پیامبر ( صلى الله علیه و آله ) در امور دینى ، مصون از خطا ، اشتباه و نسیان مى باشد .

 آیاتى از قرآن به شأن مرجعیّت و تبیین گرى دینى پیامبر اشاره کرده و مى فرماید :

« وَ أَنْزَلْنا إِلَیْکَ الذِّکْرَ لِتُبَیِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَیْهِمْ »   

« و ذکر ( قرآن ) را بر تو فرو فرستادیم تا براى مردم آنچه را که به سوى ایشان نازل شده است بیان و تفسیر نمایى » .

قرآن مجید تفسیر معصومانه پیامبر از دین را رافع هرگونه اختلاف و مرجع نهایى قلمداد کرده ، مى فرماید :
«
وَ ما أَنْزَلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ إِلاَّ لِتُبَیِّنَ لَهُمُ الَّذِى اخْتَلَفُوا فیهِ وَ هُدىً وَ رَحْمَهً لِقَوْمٍ یُؤْمِنُونَ »   
«
و ما این کتاب را بر تو نازل نکردیم مگر براى این که حقایقى را که در آن اختلاف کرده اند ، براى آنان توضیح دهى ( ( تا از آرا ، نظریات و سلیقه هاى باطلشان نسبت به حقایق دست بردارند ) ) و براى مردمى که ایمان دارند   مایه   هدایت و رحمت باشد » .

روشن است که زمانى تبیین و تفسیر پیامبر رافع اختلاف نظرى خواهد بود که آن حضرت داراى عصمت در تبیین باشند . در غیر این صورت احتمال خطا در تبیین او وجود دارد ، و لاجرم به لحاظ منطقى سخن او فصل الخطاب و رافع اختلاف نخواهد بود .
 
خداوند در قرآن کریم مکرّر و با تعبیرهاى گوناگون به لزوم تبعیّت کامل و بى قید و شرط از پیامبر ( صلى الله علیه و آله ) سفارش کرده است .   

چنانکه گذشت لازمه تبعیت مطلق و بى قید و شرط ، عصمت از هرگونه خطا و نسیان است .   
براى مثال خداوند در آیه :

« وَ لا تَتَّبِعْ أَهْواءَ الَّذِینَ لا یَعْلَمُونَ »   

« به پیامبر ( صلى الله علیه و آله ) دستور مى دهد که از خواسته هاى نادانان و ناآگاهان پیروى نکند » .
این آیه نیز گویاى آن است که خداوند هیچ وقت به تبعیت از غیر معصوم راضى نیست .
مقدّمه اوّل استدلال ، بسیار روشن است . قرآن کریم در آیات بسیارى به اطاعت از پیامبر ( صلى الله علیه و آله ) دستور داده ، بلکه اطاعت از پیامبر ( صلى الله علیه و آله ) را اطاعت از خدا شمرده است :
«
مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللَّهَ »   .

« وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُولٍ إِلاَّ لِیُطاعَ بِإِذْنِ اللَّهِ »   .

اما مقدّمه دوّم خداوند در آیات بسیارى به صورت مطلق به اطاعت از پیامبر ( صلى الله علیه و آله ) دستور داده است ، لذا از اطاعت در مقام اثبات مى فهمیم که مراد جدّى و واقعى نیز همان اطاعت مطلق است وگرنه در یک مورد مقیّد مى شد .
مقدّمه سوّم نیز که اطاعت مطلق مساوى با عصمت است ، روشن است زیرا هدف اصلى از جعل لزوم اطاعت از پیامبر ( صلى الله علیه و آله ) اطاعت از دستورات الهى است . حال اگر پیامبر ( صلى الله علیه و آله ) معصوم نبود و به خلاف دستورات الهى فرمان دهد نقض غرض مى شود و خداوند حکیم از آن پیراسته است ، پس مى فهمیم که پیامبر ( صلى الله علیه و آله ) معصوم بوده که خداوند به اطاعت از وى دستور داده است .

ادله عصمت امامان علیه سلام

عصمت نتیجه علمی است که خداوند متعال به معصوم علیه السلام می دهد که بر سر دو راهی با اختیار خویش راه خیر را اختیار می کند؛ بنابراین، در مورد عصمت تکلیف داریم، ولی خود عصمت تکلیف نیست، و پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و ائمه علیهم السلام که معصوم بودند نیز تکلیف داشتند، و این تکلیف امری تشریعی است.
خداوند سبحان از زبان حضرت یوسف علیه السلام می فرماید:

(و ما اُبَری ءُ نفسی، انَّ النَّفسَ لَأَمارهُ بالسوءِ الا ما رَحِمَ َربی.) (یوسف: 53)

- و من نفس خود را تبرئه نمی کنم، چرا که نفس قطعاً بسیار بد فرما است، مگر کسی که پروردگارم به او رحم کند.

از جمله «اِلّا ما رَحِمَ رَبّی» استفاده می شود که حضرت یوسف علیه السلام عاصم و نگاه دار داشته است، پس عصمت به تکوین برمی گردد و به اختیار خود او نبوده است.

  معصوم علیه السلام در مورد معصیت علمی پیدا می کند که به سوی معصیت گرایش پیدا نمی کند؛ ولی تکالیفی که ما داریم برای پیغمبر و امام علیه السلام نیز هست. خداوند متعال می فرماید:

«وَ لَوْلا فَضْلُ اللهِ عَلَیْکَ وَ رَحْمَتُهُ، لَهَمَّتْ طائِفَهٌ مِنْهُمْ اَنْ یُضِلُّوکَ. وَ ما یُضِلُّونَ اِلّا انْفُسَهُم، وَ ما یُضِرُّونَکَ مِنْ شَیءٍ. وَ انزَلَ اللهُ عَلَیْکَ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَهَ، وَ عَلَّمَکَ ما لَمْ تَکُنْ تَعْلَمُ، وَ کانَ فَضْلُ اللهِ عَلَیْکَ عظیماً.» (نساء: 113)

- و اگر تفضّل و رحمت الهی در حقّ تو نبود، گروهی از ایشان آهنگ آن را داشتند که تو را گمراه کنند، ولی کسی جز خود را گمراه نمی کنند، و هیچ گونه زیانی به تو نمی رسانند، و خداوند بر تو کتاب و حکمت نازل کرد، و [وحی خویش] چیزی را که نمی دانستی به تو آموخت، وتفضّل خدا بر تو همواره بزرگ است.
نیز می فرماید:

«وَ لَقَد هَمَّتْ بِهِ، وَ هَمَّ بِها لَوْلا اَنْ رَای بُرهانَ رَبِّهِ.» (یوسف: 22)
-
و آن زن ‍[= زلیخا] آهنگ او [= حضرت یوسف علیه السلام] را کرد، و او نیز اگر برهان پروردگارش را ندیده بود، آهنگ آن زن را می کرد.

بنابراین، تعلیم الهی علت است برای عصمت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم که به سبب آن گناه نمی کند. پس حقیقت عصمت، علم است که معصوم به واسطه آن از معصیت به دور است، ولی در عین حال امام و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در مورد آن تکلیف دارند.

منابع :

۱۔ قرآن مجید

2- وبلاگ  علم و عصمت انبیا و اوصیا از دیدگاه علامه طباطبایی  https://rasekhoon.net/

3- وبلاگ  http://intjz.net/maqalat/t-Esmate.htm

4- وبلاگ  عصمت امامان و تقدیر الهیhttps://hadana.ir/

5- وبلاگ  عصمت در آیات و روایات https://www.porseman.com/

 

 



 

آنچه دانشمندان درباره کهکشان راه شیری تا کنون دانسته اند

کهکشان راه شیری و هرآنچه باید درباره آن بدانید


https://s24.picofile.com/file/8450253026/original.jpg


 

کهکشان گروه بزرگی متشکل از ستارگان، گاز و غبار است که توسط گرانش به یکدیگر متصل شده‌اند. این اجزا اشکال و اندازه‌های مختلفی دارند. کهکشان راه شیری، یک کهکشان مارپیچی میله‌ای بزرگ است. اگر به آسمان شب علاقه‌مند باشید، قطعا کمان نورانی که ستارگان در آن به صورت نامنظم پخش شده‌ و با ابرهای گازی احاطه شده‌اند را دیده‌اید. این کمان عرضی درحدود 30 درجه دارد - را می‌توان در مناطق بدون آلودگی نوری با افق دید مناسب مشاهده کرد.


https://s24.picofile.com/file/8450253042/1920x1080.jpg


از آنجا که این کمان به صورت نوار شیری رنگ در آسمان ظاهر می‌شود، کهکشان ما راه شیری نامیده می‌شود. قطر این کهکشان میله‌ای در حدود صد هزار تا دویست هزار سال نوری تخمین زده می‌شود. کهکشان راه شیری دو بار در شبانه روز از عرض‌های جغرافیایی 65 درجه شمالی تا 65 درجه جنوبی عبور می‌کند.

تا اوایل دهه 1920، اکثر ستاره‌شناسان فکر می‌کردند که راه شیری شامل تمام ستارگان کیهان است. پس از مناظره بزرگ سال 1920 میان ستاره‌شناسان «هارلو شپلی» و «هبر کورتیس» مشاهدات «ادوین هابل» ستاره‌شناس آمریکایی نشان داد که کهکشان راه شیری تنها یکی از بی‌شمار کهکشان‌های کیهان ماست.

شمارش تعداد ستاره‌های کهکشان راه شیری با توجه به موقعیتی که ما در آن هستیم، کار بسیار دشواری است. بهترین تخمین‌ها می‌گویند کهکشان ما حدود 100 تا 400 میلیارد ستاره دارد. این ستارگان یک قرص بزرگ را تشکیل می‌دهند که قطری در حدود صدهزار سال نوری دارد.

جالب است بدانید منظومه شمسی ما حدود بیست و پنج هزار سال نوری از مرکز کهکشان فاصله دارد. به عبارت دیگر، ما در حومه کهکشان و در یکی از بازوهای این کهکشان مارپیچی زندگی می‌کنیم.

همانطور که زمین به دور خورشید می‌چرخد، خورشید نیز به دور مرکز کهکشان راه شیری درحال چرخش است. روی این دیسک عظیم ستارگان و گازها بسیار دورتر از مرکز کهکشان با سرعت تقریبی 220 کیلومتر بر ثانیه در حال چرخش روی مدار هستند. بدین ترتیب، حدودا 250 سال طول می‌کشد تا خورشید و منظومه شمسی ما یک دور کامل به دور راه شیری بچرخد.

در مقیاس‌های بزرگتر، اخترشناسان تابش پس زمینه ریزموج کیهانی تابش به جا مانده از انفجار بزرگ - را به عنوان مرجع برای محاسبه سرعت حرکت اشیا در فضا در نظر می‌گیرند و سرعت گروه محلی کهکشان ما را در حدود 500 کیلومتر بر ثانیه تخمین می‌زنند.

در مرکز کهکشان راه شیری، یک منبع جرمی با تابش رادیویی شدید وجود دارد که « Sagittarius A» نامیده می‌شود. این جرم کیهانی یک سیاهچاله بسیار پرجرم است که قطر آن در حدود 14 میلیون مایل تخمین زده می‌شود. این سیاهچاله تقریبا 4.1  میلیون برابر خورشید جرم دارد و رفتارهای عجیبی از خود بروز می‌دهد.


https://s24.picofile.com/file/8450252992/shutterstock_738535111_scaled_p7slu8qykicvlrzvt4a82v82vybggtxjxn40d1z9b4.jpg


چطور مارپیچی بودن راه شیری تشخیص داده می‌شود؟

برای آنکه نوع یک کهکشان را حداقل کهکشان خودمان تشخیص دهیم، چندین سرنخ وجود دارد.

اولین سرنخ از شکل کهکشان، نوع توزیع ستارگان در سراسر آسمان است. این ستارگان را می‌توان با چشم غیرمسلح در آسمان تاریک شب مشاهده کرد. توزیع ستارگان بر روی یک قرص نواری شکل همانطور که در بالا گفته شد نشان می‌دهد کهکشان ما اساسا یک کهکشان مسطح است.

چندین تلسکوپ زمینی و فضایی مختلف نیز با گرفتن عکس‌هایی در جهت‌های مختلف نشان داده‌اند راه شیری یک دیسک تخت است چیزی شبیه به عکس‌های پانوراما که با دوربین گوشی موبایل ثبت می‌کنیم.

غلظت بالای ستارگان در این کمان به شواهد اینکه کهکشان ما مارپیچی است، می‌افزاید. اگر ما در یک کهکشان بیضوی زندگی می‌کردیم، ستاره‌ها را می‌دیدیم که با توزیع یکنواخت در سراسر آسمان پخش شده‌اند، نه در یک نوار متمرکز.

سرنخ دیگر زمانی بدست می‌آید که ستاره‌شناسان از ستارگان جوان و درخشان ابرهای هیدروژن یونیزه شده در قرص کهکشان نقشه‌برداری می‌کنند. این ابرها که مناطق «H II» نامیده می‌شوند، توسط ستارگان جوان و داغ یونیزه می‌شوند و اساسا پروتون‌ها و الکترون‌های آزاد هستند. این ویژگی‌ها هردو متعلق به کهکشان‌های مارپیچی هستند.

در طول سال‌ها بحث‌هایی در مورد اینکه کهکشان ما دو بازوی مارپیچی دارد یا چهار بازو، وجود داشته است. آخرین داده‌ها نشان می‌دهد که کهکشان مارپیچی ما چهار بازو دارد همانطور که در تصویر زیر مشاهده می‌کنید.

سرنخ‌های دیگر در مورد ماهیت مارپیچی کهکشان از انواع دیگر خواص بدست می‌آید. ستاره‌شناسان مقدار غبار موجود در کهکشان و رنگ‌های غالب آن را بررسی می‌کنند و با میزان غبار و رنگ‌های سایر کهکشان‌های مارپیچی که می‌شناسیم، مقایسه می‌کنند. تمام این شواهد در کنار هم نشان می‌دهند حتی اگر نتوانیم نگاهی از بیرون به کهکشان خود بیندازیم، می‌توانیم حداقل نوع آن را تعیین کنیم.

میلیاردها کهکشان دیگر در کیهان ما وجود دارد. ما قادر هستیم تنها سه کهکشان همسایه را بدون تلسکوپ و با چشم غیرمسلح به صورت تکه‌های مبهم در آسمان مشاهده کنیم. نزدیک‌ترین کهکشان‌هایی که می‌توانیم بدون تلسکوپ ببینیم، «ابرهای ماژلانی بزرگ و کوچک» هستند.

این کهکشان‌ها که به دور راه شیری می‌چرخند، از نیمکره جنوبی زمین قابل رصد هستند. آن‌ها حدود صد و شصت هزار سال نوری از ما فاصله دارند. کهکشان «آندرومدا» با فاصله تقریبی 2.5 میلیون سال نوری، یکی دیگر از همسایه‌های ماست که از نیمکره شمالی قابل رصد است. آندرومدا حدود دارای حدود یک تریلیون ستاره است.

دانشمندان تخمین می‌زنند راه شیری و آندرومدا تا 4 میلیارد سال آینده با یکدیگر ترکیب خواهند شد. کهکشان‌های دیگری نیز وجود دارند که رصد آن‌ها تنها با تلسکوپ امکان‌پذیر است.

راه شیری بخشی از ابرخوشه «سنبله» است که شامل گروهی از کهکشان‌ها با فاصله 150 میلیون سال نوری می‌شود. این ابرخوشه شامل حداقل 100 گروه و خوشه کهکشانی است و قطری در حدود 110 میلیون سال نوری دارد.

کهکشان ما دومین کهکشان بزرگ یکی از گروه‌های محلی این ابرخوشه است. رتبه اول به آندرومدا تعلق دارد. راه شیری حدود 890 میلیارد تا 1.54 تریلیون برابر خورشید جرم دارد و تخمین دقیق‌تر این جرم وابسته به روش‌ها و داده‌های متفاوتی است که از سمت تلسکوپ‌های زمینی و فضایی در اختیار اختر فیزیکدانان قرار می‌گیرد.

 https://s25.picofile.com/file/8450252942/download_4.jpg

 

تاریخچه کهکشان راه شیری

کهکشان راه شیری اندکی پس از انفجار بزرگ (بیگ بنگ)  به صورت یک توده متراکم بود. برخی از این توده‌ها بذرهای اولیه خوشه‌های کروی شکل بودند که قدیمی‌ترین ستاره‌های راه شیری در آن‌ها شکل گرفتند. تقریبا نیمی از ماده موجود در راه شیری ممکن است از کهکشان‌های دور دست آمده باشد.

در طی چند میلیارد سال پس از تولد اولین ستارگان در عالم، جرم کهکشان راه شیری به اندازه‌ای زیاد بود که نسبتا سریع می‌چرخید این نکته از اصل بقای تکانه زاویه‌ای ناشی می‌شود. همین امر سبب محیط گازی بین‌ ستاره‌ای از شکل تقریبا کروی به شکل دیسک تبدیل شود. بنابراین نسل‌های بعدی ستارگان در این قرص مارپیچی تخت شکل گرفتند.

از زمانی که اولین ستارگان شروع به شکل‌گیری کردند، راه شیری از طریق ادغام کهکشان‌ها و تجمع گاز از هاله‌های کهکشانی رشد کرده است. شبیه‌سازی‌های کیهانی نشان می‌دهند که 11 میلیارد سال پیش، راه شیری با کهکشان دیگری با نام «کراکن» ادغام شده است. از سوی دیگر، ویژگی‌های راه شیری مانند جرم ستاره‌ای، تکانه زاویه‌ای و فلزی بودن آن در بیرونی‌ترین نواحی نشان می‌دهد در ده میلیارد سال گذشته هیچ نوع ادغامی صورت نگرفته است.

دیگر شبیه‌سازی‌های صورت گرفته نیز نشان می‌دهند راه شیری یکی از سرخ‌ترین و درخشان‌ترین کهکشان‌های مارپیچی است که هنوز ستارگان جوان در دل آن متولد می‌شوند. از سویی دیگر، این کهکشان خانه بسیاری از ستارگان قدیمی عالم نیز هست.

ستاره‌شناسان که به دنبال قدیمی‌ترین ستاره‌های جهان بودند، در نوامبر 2018 اعلام کردند ستاره « 2MASS J18082002-5104378 B » با حدود 13.5 میلیارد سال قدمت یک ستاره بسیار مسن است که تقریبا تماما از مواد آزاد شده از انفجار بزرگ ساخته شده است. از آنجا که کیهانشناسان عمر کیهان را در حدود 13.8 میلیارد سال تخمین می‌زنند، می‌توان با استناد به این داده‌ها ادعا کرد راه شیری تقریبا به اندازه خود کیهان قدمت دارد.

اما علاوه بر تمام آنچه گفته شد، چه اجرام دیگری در کهکشان ما وجود دارد؟ در بالا اشاره‌‌ای به نام برخی از آن‌ها کردیم. اما حالا وقت آن رسیده تا تمام این مولفه‌ها را با جزئیات بیشتر مطالعه کنیم.

اجزای اصلی کهکشان راه شیری

1-خوشه‌های ستاره‌ای

اگرچه بیشتر ستارگان کهکشان ما یا به صورت تک ستاره مانند خورشید و یا به صورت ستاره‌های دوتایی وجود دارند، اما گروه‌ها و خوشه‌های ستارگانی نیز وجود دارند که شامل ده‌ها یا هزاران ستاره هستند. این اجرام را می‌توان به سه نوع تقسیم کرد:

 الف) خوشه‌های کروی،

 ب) خوشه‌های باز

ج ) انجمن ستاره‌ای.

این تقسیم‌بندی براساس سن خوشه و تعداد ستاره‌های آن انجام می‌شود.

الف) خوشه‌های کروی

بزرگترین و پرجرم‌ترین خوشه‌های ستاره‌ای، خوشه‌های کروی هستند که به دلیل ظاهر تقریبا کروی‌شان به این نام خوانده می‌شوند. کهکشان ما دارای بیش از 150 خوشه کروی است. تعداد دقیق این خوشه‌ها را نمی‌توان به درستی تعیین کرد زیرا گرد و غبار موجود در کمان راه شیری مانع دید ما است.


https://s25.picofile.com/file/8450252968/Screenshot_112.png

 

خوشه‌های کروی را می‌توان در هاله‌های کروی اطراف کهکشان پیدا کرد. این نوع از خوشه‌های ستاره‌ای اجرامی بسیار درخشان هستند. میانگین درخشندگی آن‌ها معادل درخشندگی 25000 خورشید است.

جرم خوشه‌های کروی که در اخترفیزیک به روش‌های مختلفی محاسبه می‌شود، از چند هزار تا یک میلیون برابر جرم خورشید متغیر است. به عبارت دیگر، این نوع خوشه‌ها بسیار بزرگ هستند و قطر آن‌ها از 10 تا 300 سال نوری متغیر است. بیشتر خوشه‌های کروی در مرکز هاله تجمع جرم دارند و به عبارت دیگر می‌توان توزیع ستاره‌ای آن‌ها را یک توزیع متقارن کروی در مرکز هاله دانست.

یکی از ویژگی‌های جالب خوشه‌های کروی در کهکشان راه شیری، توزیع سن آن‌هاست. تمام خوشه‌های کروی این مجموعه 11 تا 13 میلیارد سال سن دارند. بدین ترتیب آن‌ها را می‌توان قدیمی‌ترین اجرام کهکشان دانست.

ب) خوشه‌های باز

علاوه بر خوشه‌های کروی، خوشه‌های کوچک‌تر و کم جرم‌تر نیز در کهکشان ما یافت می‌شوند که آن‌ها را خوشه‌های باز می‌نامیم. این خوشه‌ها از آنجا باز نامیده می‌شوند که همانند خوشه‌های کروی مقید به یک هاله با ظاهر مشخص نیستند.

خوشه‌های باز در کهکشان ما توزیع یکنواختی دارند و نمی‌توان آن‌ها را در نواحی خاصی مانند مرکز به صورت تجمعی پیدا کرد. با این‌حال، خوشه‌های باز جوان‌تر در بازوهای مارپیچی کهکشان ما متراکم‌تر هستند.


https://s24.picofile.com/file/8450252976/Screenshot_113.png


درخشان‌ترین خوشه‌های باز، به‌طور قابل توجهی کم نورتر از درخشان‌ترین خوشه‌های کروی هستند. اوج درخشندگی مطلق این خوشه تنها در حدود پنجاه هزار برابر درخشندگی مطلق خورشید است. جرم این نوع خوشه را می‌توان در حدود 50 برابر جرم خورشید دانست که رقم نسبتا کمی در ابعاد نجومی به حساب می‌آید. همچنین جمعیت کل ستارگان این خوشه‌ها نیز بسیار کم است و رقمی در حدود ده تا چند هزار ستاره را شامل می‌شود.

خوشه‌های باز دارای قطری بین 2 تا 20 سال نوری هستند. خوشه‌های باز به علت جرم کم نسبت به سایر اجرام نجومی از لحاظ گرانشی چندان مقید نیستند و به همین دلیل زودتر از سایر خوشه‌های دیگر فروپاشی می‌کنند. درنهایت می‌توان گفت خوشه‌های باز بسیار جوان هستند و در حدود 200 میلیون تا 1 میلیارد سال سن دارند.

ج) انجمن‌های ستاره‌ای

جوان‌تر از خوشه‌های باز که در بالا بررسی کردیم، ستاره‌های جوان دیگری هستند که در کنار هم انجمن‌های ستاره‌ای را تشکیل می‌دهند. این ستاره‌ها عموما از نظر گرانشی چندان بهم متصل نیستند تا یک خوشه پایدار را بسازند اما چون مکان و زمان تولد آن‌ها یکسان است، به انجمن‌های ستاره‌ای معروف هستند.


https://s24.picofile.com/file/8450252984/Screenshot_114.png


این انجمن‌ها را می‌توان تنها در نواحی از کهکشان راه شیری پیدا کرد که تشکیل ستاره در آن رخ می‌دهد به ویژه در بازوهای مارپیچی کهکشان ما. انجمن‌های ستاره‌ای بسیار درخشان هستند، به طوری‌ که می‌توان آن‌ها را از خوشه‌های کروی نیز درخشان‌تر دانست. با این‌حال، بیشتر بودن میزان درخشش به معنای وجود ستاره‌های بیشتر نیست.

ستاره‌های تشکیل دهنده این انجمن‌ها درخششی درحدود یک میلیون برابر درخشش خورشید دارند. همین امر سبب می‌شود تا آن‌ها عمر بسیار کم در حدود چند میلیون سال داشته باشند. جرم این انجمن‌های ستاره‌ای تنها در حدود چند صد برابر جرم خورشید است و نمی‌توان آن‌ها را در گروه اجرام سنگین قرار داد.

اندازه‌ انجمن‌های ستاره‌ای بزرگ است. قطر متوسط آن‌ها در حدود 250 میلیون سال نوری است. آن‌ها به قدری با فاصله از یکدیگر قرار دارند که اثرات گرانشی‌شان برای نگه‌ داشتن انجمن به صورت پایدار کافی نیست. به همین دلیل در عرض چند میلیون سال، اعضای انجمن در فضا پراکنده شده و به ستاره‌های مجزا در کهکشان تبدیل می‌شوند.


2-  گروه‌های متحرک

گروه‌های متحرک به مجموعه‌ای از ستارگان گفته می‌شود که دارای حرکات قابل اندازه‌گیری مشخصی هستند. گاهی اوقات این اجرام یک خوشه قابل توجه را تشکیل نمی‌دهند. یکی از شناخته شده‌ترین گروه‌های متحرک، گروه متحرک «هیادس» در صورت فلکی «ثور» است. این سیستم که به عنوان « خوشه متحرک ثور» یا «جریان ثور» نیز شناخته می‌شود، شامل حدود   350 ستاره از جمله کوتوله سفید است و مرکز آن در حدود 150 سال نوری از ما فاصله دارد.

از دیگر گروه‌های متحرک می‌توان به گروه‌های «دب اکبر» و «خوشه پروین» اشاره کرد.

3- سحابی‌های انتشاری

یکی از اجزای معروف هر کهکشان، مجموعه اجرام گازی بزرگ، درخشان و پراکنده است که «سحابی» نامیده می‌شود. مجموعه گاز بین‌ستاره‌ای و ستاره‌هایی که درآن‌ها گاز در حالت یونیزه و برانگیخته است، سحابی‌های انتشاری را تشکیل می‌دهد. از آنجایی که سحابی‌های انتشاری تقریبا به طور کامل از هیدروژن یونیزه شده تشکیل شده‌اند، معمولا به آن‌ها مناطق H II می‌گویند.

https://s24.picofile.com/file/8450253126/Nebula_Emisi_Galaksi_Tipe_Baru_Ditemukan_Astronom.jpg


نواحی H II در بازوهای مارپیچی کهکشان راه شیری متمرکز شده‌اند اگرچه برخی را می‌توان در فواصل میانی از مرکز کهکشان نیز پیدا کرد. این نواحی با اندازه قطر در حدود هزار سال نوری، تشعشعات رادیویی از یک نوع مشخص با طیف حرارتی منتشر می‌کنند که نشان می‎‎دهد دمای آن‌ها در حدود ده هزار کلوین است.

این تابش رادیویی اخترشناسان را قادر می‌سازد تا توزیع مناطق H II را در نقاط دور دست کهکشان تعیین کنند. سحابی «شکارچی» که یکی از معروف‌ترین سحابی‌های کهکشان ماست، در حدود 50 سال نوری وسعت دارد.

به‌طور معمول نواحی H II عمدتا از هیدروژن تشکیل شده‌اند، اما حاوی مقادیر قابل اندازه‌گیری گازهای دیگری نیز هستند. هلیوم از نظر فراوانی در رتبه دوم قرار دارد و می‌توان گازهای کربن، نیتروژن و اکسیژن را در نیز در این سحابی‌ها یافت.

4- سحابی سیاره‌نما

ابرهای گازش که به عنوان سحابی‌های سیاره‌نما شناخته می‌شوند، فقط از نظر ظاهری شبیه سایر انواع سحابی‌ها هستند. این نوع از سحابی‌ها به این دلیل که تقریبا شبیه قرص‌های سیاره‌ای هستند، به این نام معروف شده‌اند. سحابی‌های سیاره‌نما در سراسر کهکشان یافت می‌شوند. تخمین زده می‌شود بیش از هزار سحابی سیاره‌نما در کهکشان ما وجود داشته باشد که تعدادی از آن‌ها به علت غبار کهکشانی تاکنون قابل شناسایی نبوده است.

5- بقایای ابرنواختر در کهکشان راه شیری

نوع دیگری از جرم‌های سحابی که در کهکشان راه شیری یافت می‌شود، بقایای گاز منفجر شده از یک ستاره است که ابرنواختر نامیده می‌شود. گاهی اوقات این اجرام شبیه به سحابی‌های سیاره‌نما هستند مانند سحابی «خرچنگ».


https://s25.picofile.com/file/8450253168/Cassiopeia_A_credit_NASA_JPL_Caltech_2000x1200_1.jpg


اما بقایای ابرنواختر را از سه جهت می‌توان از سحابی سیاره‌نما متمایز دانست: 1- ابرنواخترها جرم بیشتری دارند و اساسا از گاز تشکیل شده‌اند. 2- با سرعت بسیار زیادی منبسط می‌شوند. 3- طول عمر بسیار کوتاهی دارند. به عنوان مثال، می‌توان به بقایای ابرنواختر «1054» سحابی خرچنگ، «1572»  با نام «Tycho» و «1604» با نام «Kepler» اشاره کرد که هر سه ویژگی مذکور را دربر دارند.

 

این اجرام نیز همانند بسیاری از اجرام دیگر، به وسیله تابش رادیویی در کهکشان شناسایی می‌شوند. آن‌ها انرژی رادیویی را در یک طیف تقریبا تخت آزاد می‌کنند.

6- ابرهای گرد و غبار

علاوه بر تمام آنچه تاکنون درباره کهکشان راه شیری گفتیم، ابرهای گرد و غبار مولفه‌هایی دیگری هستند که حدود 10% الی 15% ماده مرئی این کهکشان را شکل می‌دهند. براساس توزیع ابرهای غبار در دیگر کهکشان‌ها، می‌توان نتیجه گرفت که آن‌ها اغلب در بازوهای مارپیچی کهکشان ما آشکار هستند.

هرچه از خورشید فاصله می‌گیریم، شناسایی ابرهای گرد و غبار و تشخیص ویژگی‌های آن‌ها دشوار می‌شود. بهترین ابرهای غبار که در نزدیکی خورشید می‌شناسیم دارای یک تا 200 سال نوری وسعت و 1 تا 20 برابر خورشید جرم دارند. کوچکترین ابرهای گرد و غبار به افتخار ستاره‌شناس هلندی-آمریکایی «بارت جی بوک» گلبول‌های بوک نامیده می‌شوند.

دانشمندان برای فهم این اطلاعات و مطالعه ابرهای گرد و غبار از تلسکوپ‌های مادون قرمز استفاده می‌کنند. یک بررسی کامل از آسمان که در طول موج‌های فروسرخ که در اوایل 1980 انجام شد، نشان داد تعداد زیادی ابر غبار متراکم در کهکشان راه شیری وجود دارد.

بیست سال بعد، تلسکوپ فضایی «اسپیتزر» با حساسیت بیشتر، پوشش طول موج بیشتر و وضوح بالاتر موفق شد تجمع ابرهای غبار را نقشه‌برداری کند. در این نقشه‌ها مشاهده شد برخی از این غبارها قادر هستند خوشه‌های ستاره‌ای عظیمی را در آینده شکل دهند.

7- کهکشان‌های همراه

ابرهای ماژلانی در اوایل قرن بیستم به عنوان اجرام همراه کهکشان شناخته می‌شدند. زمانی که هابل ماهیت کهکشان‌های دیگر را شناسایی کرد، مشخص شد که این ابرها منظومه‌های جداگانه‌ای هستند که حدود صد هزار سال نوری از ما فاصله دارند.

همراهان نزدیک دیگری نیز پیدا شدند که همگی اجرام کوچکی به صورت کهکشان کوتوله هستند. نزدیک‌ترین آن‌ها کوتوله «کمان» است کهکشانی که در حال سقوط به درون راه شیری است. هسته این کهکشان حدود نود هزار سال نوری از ما فاصله دارد. کهکشان‌های همراه دیگر نیز حدود دویست هزار تا هشتصد هزار سال نوری از ما فاصله دارند.

جالب است بدانید راه شیری یک کهکشان مسطح کاملا تخت نیست. بلکه اثرات گرانشی همین کهکشان‌های همسایه سبب شده است تا دیسک کهکشانی ما اندکی تاب بخورد.

8- هاله کیهانی کهکشان راه شیری

تمام آنچه در بالا گفته شد ماده‌ای که ما قادر به دیدن آن با تلسکوپ هستیم - تنها 10% از ماده موجود در راه شیری را تشکیل می‌دهد. 90% باقیمانده از جرم راه شیری متلعق به «ماده تاریک» است. ماده تاریک نه تابش الکترومغناطیسی دارد و نه در اندرکنش‌های معمول شرکت می‌کند. ماده تاریک را تنها می‌توان به کمک اثرات گرانشی در محیط شناسایی کرد.

 

https://s24.picofile.com/file/8450253100/hst_macsj0138_detail.jpg


 این مقدار بسیار زیاد از ماده تاریک سبب می‌شود تا هاله‌ای نامرئی در اطراف کهکشان ما وجود داشته باشد. اخترشناسان قادر هستند با شبیه‌سازی هاله کیهانی نحوه چرخش راه شیری را توجیه کنند. اگر ماده تاریک وجود نداشت به سبب آن هاله کیهانی نیز کهکشان ما را احاطه نکرده بود ستارگان راه شیری بسیار کندتر از آنچه مشاهده می‌شود، می‌چرخیدند.

کهکشان راه شیری با تمام پیچیدگی‌هایی که در این مقاله به بیان مختصری از آن پرداختیم، تنها یکی از میلیاردها کهکشان موجود در کیهان ماست. هنگامی که در اجزای تشکیل دهنده و ارقام بیان شده دقیق می‌شویم، درمی‌یابیم آسمان بالای سر ما مملو از رموز و شگفتی‌هایی است که برای همیشه بشریت را متعجب و شگفت‌زده خواهد کرد.


سوالات متداول کاربران درباره کهکشان راه شیری


کهکشان راه شیری چند ستاره دارد؟

هرچند شمارش تعداد ستارگان کهکشان راه شیری با توجه به موقعیت ما کار بسیار دشواری است، اما محاسبات نشان می‌دهد کهکشان ما 100 تا 400 میلیارد ستاره دارد. این ستارگان قرص بزرگی با قطر حدودی صد هزار سال نوری را تشکیل می‌دهند.


https://s24.picofile.com/file/8450253042/1920x1080.jpg


سیاهچاله مرکزی کهکشان راه شیری چه ویژگی‌هایی دارد؟

سیاهچاله مرکزی راه شیری که بسیار پرجرم بوده و تابش شدید رادیویی دارد، «Sagittarius A» نامیده می‌شود. این سیاهچاله قطری در حدود 14 میلیون مایل داشته و 4.1 میلیون برابر خورشید جرم دارد.


https://s24.picofile.com/file/8450253050/black_hole_759_1.jpg


موقعیت ما در کهکشان راه شیری چیست؟

کهکشان مارپیچی چهار بازو دارد که ما در یکی از این بازوها زندگی می‌کنیم. منظومه شمسی حدود بیست و پنج هزار سال نوری از مرکز کهکشان راه شیری فاصله دارد.

از کجا می‌فهمیم کهکشان راه شیری مارپیچی است؟

بررسی نحوه توزیع ستارگان در آسمان - نقشه‌برداری از ستارگان جوان و درخشان ابرهای هیدروژن یونیزه شده در قرص کهکشان.

کهکشان راه شیری متعلق به کدام ابرخوشه است؟

کهکشان ما متعلق به ابرخوشه «سنبله» است که کهکشان‌هایی با فاصله 150 میلیون سال نوری از یکدیگر در آن قرار دارند. تخمین زده می‌شود ابرخوشه سنبله حداقل شامل 100 گروه و خوشه کهکشانی باشد. سنبله قطری در حدود 110 میلیون سال نوری دارد.

کهکشان راه شیری چه زمانی بوجود آمد؟

محاسبات نشان می‌دهد کهکشان ما اندکی پس از انفجار بزرگ (بیگ‌بنگ) متولد شد. با احتساب اینکه کیهان 13.8 میلیارد سال سن دارد، می‌توان به‌طور تقریبی گفت راه شیری 13.5 میلیارد سال پیش متولد شد.

اجزای اصلی کهکشان راه شیری چیست؟

خوشه‌های ستاره‌ای - گروه‌های متحرک - سحابی انتشاری - سحابی سیاره‌نما - بقایای ابرنواختر - ابرهای گرد و غبار - کهکشان‌های همراه - هاله کیهانی

خوشه‌های ستاره‌ای چند دسته هستند؟

خوشه‌های کروی - خوشه‌های باز - انجمن‌های ستاره‌ای

کهکشان‌های همسایه راه شیری چه ویژگی‌هایی دارند؟

کهکشان «آندرومدا» و ابرهای ماژلانی بزرگ و کوچک از کهکشان‌های همسایه راه شیری هستند. آندرومدا با فاصله تقریبی 2.5 میلیون سال نوری نزدیکترین کهکشان مستقل به راه شیری است و تخمین زده می‌شود تا 4 میلیارد سال آینده با راه شیری ادغام شود. ابرهای ماژلانی بزرگ و کوچک با فاصله تقریبی صد و شصت هزار سال نوری، کهکشان‌هایی وابسته هستند که به علت اثرات گرانشی به دور کهکشان ما می‌چرخند.

ماده تاریک چیست و چطور به وجود آن پی می‌بریم؟

عالم ما علاوه بر ماده معمولی، از انرژی تاریک و ماده تاریک نیز تشکیل شده است. کیهانشناسان انرژی تاریک را عامل مسبب انبساط کیهانی می‌دانند. از سویی دیگر، ماده تاریک همانند یک چسب گرانشی قوی عمل می‌کند که اجرام کیهانی را در کنار یکدیگر نگه می‌دارد. برخلاف ماده معمولی، ماده تاریک تابش الکترومغناطیس ندارد و به روش‌های معمول قابل رصد نیست. ماده تاریک را تنها از طریق اثرات گرانشی می‌توان شناسایی کرد. تخمین زده می‌شود حدود 23% از کل محتوای انرژی کل عالم را ماده تاریک تشکیل داده باشد. کهکشان راه شیری نیز منبع غنی از ماده تاریک است به‌طوریکه حدود 90% جرم آن متعلق به ماده تاریک و تنها 10% باقیمانده متعلق به اجرامی است که در این مقاله به آن‌ها اشاره کردیم. تخمین زده می‌شود راه شیری در حدود 890 میلیارد تا 1.54 تریلیون برابر خورشید جرم دارد.


منبع مقاله

سایت دیجیاتو

https://digiato.com/article/2022/05/15/all-we-need-to-know-about-our-milky-way

نویسنده   خانم     مرضیه فرجی


پیش بینی جدید دانشمندان از پایان انبساط جهان

شاید در آینده‌ای نزدیک انبساط جهان متوقف شود



جهان از ۱۳٫۸ میلیارد سال پیش در حال انبساط است؛ اما ممکن است این انبساط در ۶۵ میلیون سال آینده کاملاً متوقف شود.




براساس پژوهشی جدید که در مجله‌ی Proceedings of the National Academy of Sciences منتشر شد، پس از گذشت نزدیک به ۱۳.۸ میلیارد سال انبساط بدون توقف، ممکن است انبساط جهان به‌زودی متوقف و به‌آهستگی منقبض شود.

سه دانشمند در مقاله‌ای جدید برای مدل‌سازی ماهیت انرژی تاریک تلاش کردندانرژی تاریک نیرویی اسرارآمیز است که به‌نظر می‌رسد عامل انبساط جهان با سرعتی بسیار زیاد باشد. در مدل جدید، انرژی تاریک نیروی طبیعی ثابتی نیست؛ بلکه موجودیتی به نام «اثیر» (عنصر پنجم یا quintessence) است که به‌مرورزمان دچار زوال می‌شود.

براساس یافته‌ها، گرچه انبساط جهان از چند میلیارد سال گذشته با سرعت بسیاری افزایش یافته است، قدرت نیروی دافعه‌ی انرژی تاریک رو به کاهش است. طبق مدل پژوهشگرها، افزایش سرعت انبساط جهان ممکن است در ۶۵ میلیون سال آینده به‌پایان برسد و درنهایت طی ۱۰۰ میلیون سال، انبساط جهان کاملاً متوقف و وارد دوره‌ی انقباض کند می‌شود که پس از چند میلیارد سال با نابودی جهان یا شاید تولد مجدد به‌پایان می‌رسد.

به‌باور پاول استینهاردت، یکی از مؤلفان مقاله و رئیس علوم نظری مرکز پرینستون در دانشگاه پرینستون نیوجرسی، تمام این اتفاق‌ها با سرعت بسیار زیادی رخ می‌دهند. او می‌افزاید:

با بازگشت به ۶۵ میلیون سال گذشته، یعنی زمانی که سیارک چیکسولوب به زمین برخورد کرد و به نابودی دایناسورها منجر شد، به این نتیجه می‌رسیم که در مقیاس کیهانی، ۶۵ میلیون سال بازه‌ی بسیار کوتاهی است.

به‌عقیده‌ی گری هینشاو، استاد فیزیک و نجوم در دانشگاه بریتیش کلمبیا، هیچ بخشی از نظریه‌ی یادشده بحث‌برانگیز یا غیرمحتمل نیست. بااین‌حال، به‌دلیل اینکه مدل صرفاً بر رصدهای گذشته‌ی انبساط استوار و ازآن‌‌‌جاکه ماهیت فعلی انرژی تاریک به‌صورت یک راز باقی مانده است، آزمایش پیش‌بینی‌های این مقاله در‌حال‌حاضر غیرممکن است و فعلاً تنها در حد نظریه باقی می‌مانند.

انرژی خلأ

دانشمندان از دهه‌ی ۱۹۹۰ به افزایش سرعت انبساط جهان پی بردند. فضای بین کهکشان‌ها امروز بسیار سریع‌تر از چند میلیارد سال گذشته رو به افزایش است. دانشمندان منبع اسرارآمیز این افزایش سرعت را انرژی تاریک نامیدند؛ موجودیتی نامرئی که به‌نظر می‌رسد در نقطه‌ی مقابل گرانش قرار دارد و سنگین‌ترین اجرام جهان را از یکدیگر دور می‌کند.

گرچه انرژی تاریک نزدیک به ۷۰ درصد از کل جرم انرژی جهان را تشکیل می‌دهد، ویژگی‌های آن به‌صورت یک راز باقی مانده‌اند. براساس نظریه‌ی معروف آلبرت اینشتین، انرژی تاریک یک ثابت کیهانی و شکلی بدون تغییر از انرژی است که با بافت فضازمان گره خورده. اگر این فرض صحیح باشد و نیروی اعمال‌شده‌ی انرژی تاریک هرگز تغییر نکند، در‌نتیجه جهان باید برای همیشه به انبساط ادامه دهد.

بااین‌حال، نظریه‌ای رقیب نشان می‌دهد انرژی تاریک برای تطبیق با رصدهای گذشته‌ی انبساط کیهانی لزوماً نباید ثابت باشد؛ بلکه می‌تواند نوعی موجودیت به نام اثیر (Quintessence) باشد؛ میدانی متغیر که به‌مرورزمان تغییر می‌کند. استینهاردت یکی از سه دانشمندی است که این فرضیه را در مقاله‌ی ۱۹۹۸ مجله‌ی Physical Review Letters ارائه کرد.

برخلاف ثابت کیهانی، اثیر می‌تواند براساس نسبت انرژی جنبشی و پتانسیلش در زمانی مشخص، دفع‌کننده یا جذب‌کننده باشد. اثیر در بازه‌ی ۱۴ میلیارد سال گذشته دفع‌کننده بود و به‌باور استینهاردت در بخش زیادی از این دوره در‌مقایسه‌با پرتوها و ماده، تأثیر ناچیزی بر انبساط جهان گذاشت. باوجوداین، این روند نزدیک به ۵ میلیارد سال گذشته تغییر کرد؛ یعنی زمانی که اثیر به مؤلفه‌ی غالب تبدیل و اثر دافعه‌ی گرانشی آن به افزایش سرعت انبساط جهان منجر شد. استینهاردت می‌گوید:

پرسشی که در مقاله مطرح کردیم، این بود: آیا افزایش سرعت انبساط تا ابد ادامه خواهد داشت؟ اگر پاسخی منفی است جایگزین‌های آن چه هستند و چه زمانی این روند تغییر می‌کند؟

مرگ انرژی تاریک

استینهاردت و همکارانش، آنا ایجاس از دانشگاه نیویورک و کاسمین اندره از دانشگاه پرینستون در پژوهش خود پیش‌بینی کردند که چگونه ویژگی‌های اثیر طی چند میلیارد سال آینده تغییر می‌کنند. آن‌ها برای این کار مدلی فیزیکی از اثیر را ساختند و نیروی جاذبه و دافعه‌ی آن را در طول زمان برای تطبیق با رصدهای گذشته‌ی انبساط جهان نشان دادند. پس از آنکه مدل آن‌ها به شکل مطمئنی تاریخچه‌ی انبساط جهان را بازسازی کرد، پیش‌بینی‌های آینده را تعمیم دادند. هینشاو می‌گوید:

عجیب است که انرژی تاریک در مدل آن‌ها به مرور زمان رو به زوال می‌رود. قدرت آن ضعیف می‌‌شود و اگر این روند به شیوه‌ای مشخص ادامه داشته باشد، درنهایت خاصیت ضدگرانشی انرژی تاریک از بین می‌رود و به ماده‌ی شبیه به ماده‌ی معمولی تبدیل خواهد شد.

براساس مدل تیم، نیروی دافعه‌ی انرژی تاریک ممکن است در میانه‌ی رکود سریعی باشد که میلیاردها سال پیش آغاز شده است. در این سناریو، انبساط سریع جهان امروزه در حال کندشدن است و شاید خیلی زود در بازه‌ی تقریبی ۶۵ میلیون سال، این افزایش سرعت کاملاً متوقف شود و سپس طی ۱۰۰ میلیون سال، انرژی تاریک به انرژی جاذبه‌ای تبدیل شود که باعث انقباض کل جهان خواهد شد. به‌بیان دیگر، پس از نزدیک به ۱۴ میلیارد سال رشد، فضا شروع به انقباض می‌کند. استینهاردت بیان می‌کند:

این انقباض از نوع خاصی خواهد بود که به آن انقباض کند می‌گوییم. در واقع به جای انبساط، جهان با سرعت بسیار آهسته‌ای منقبض می‌شود.

در ابتدا انقباض جهان بسیار آهسته خواهد بود؛ به‌طوری‌که انسان‌های آینده‌ی روی زمین هیچ تغییری را حس نخواهند کرد. براساس مدل، چند میلیارد سال انقباض آهسته تا جایی ادامه پیدا می‌کند که جهان به نیمی از اندازه‌ی کنونی خود برسد.

پایان جهان؟

به‌عقیده‌ی استینهاردت، پس از پایان انبساط جهان یکی از این دو اتفاق رخ خواهد داد: ۱. جهان تا جایی به انقباض ادامه می‌دهد که در انهدامی بزرگ (بیگ کرانچ) دچار فروپاشی می‌شود. بدین‌ترتیب فضا زمانی که می‌شناسیم، به‌پایان خواهد رسید؛ ۲. جهان به‌اندازه‌ی کافی منقبض می‌شود تا به وضعیت مشابه با شرایط اولیه‌ی خود، یعنی بیگ‌ بنگ می‌رسد. براساس این نظریه که بیگ‌ باونس (جهش بزرگ) نامیده می‌شود، جهانی جدید از خاکسترهای جهان قدیمی متولد خواهد شد.

در سناریو بیگ باونس که استینهاردت و همکار دیگر او در مقاله‌ی سال ۲۰۱۹ در مجله‌ی Physics Letters B توصیف می‌کنند، جهان تابع الگوی چرخه‌ای انبساط، انقباض، انهدام و جهش است که به‌صورت پیوسته دچار فروپاشی و ساخته می‌شود. درصورت واقعیت داشتن این نظریه، جهان فعلی ما اولین و تنها‌ جهان نخواهد بود؛ بلکه تنها یکی از جهان‌ها در مجموعه‌های نامتناهی جهانی است که قبل از ما در چرخه‌ی انبساط و انقباض قرار داشتند. تمام این فرضیه‌ها بر ماهیت متغیر انرژی تاریک استوار هستند.

این فرضیه چگونه ممکن است؟ به‌گفته‌ی هینشاو، تفسیر مقاله‌ی جدید از «اثیر» فرضیه‌ای منطقی و بی‌نقص از ماهیت انرژی تاریک است. ازآن‌‌جاکه تمام مشاهدات انبساط کیهانی از اجرامی سرچشمه می‌گیرند که میلیون‌ها تا میلیاردها سال نوری از زمین فاصله دارند، داده‌های فعلی فقط درباره‌ی گذشته‌ی جهان به دانشمندان می‌گویند، نه شرایط فعلی یا آینده‌ی آن. در‌نتیجه، ممکن است جهان همین‌حالا هم در راه انهدام باشد و مدت‌ها پس از شروع فاز انقباضی به این مسئله پی ببریم.



متأسفانه روش مناسبی برای آزمایش ماهیت اثیر یا پی‌بردن به کندشدن انبساط کیهانی وجود ندارد. فعلاً این نظریه صرفاً منطبق با رصدهای گذشته است. اینکه رشد بی‌پایان جهان متوقف می‌شود یا زوالی سریع در انتظار آن است، همه به زمان بستگی دارند.

 

 

 منبع خبر سایت  زومیت   : https://www.zoomit.ir/space/382119-universe-expansion-stops-future/

نویسنده سارا ارجمند

 

 

اخلاص کمیاب ترین گوهر هستی

بسم الله الرحمن الرحیم


فقط براى خدا

نویسنده : على محمدى تودشکى

کمیاب‌ترین گوهرها «اخلاص‌» در عمل است .

اخلاص، فقط برای خدای تعالی، نشانه های اخلاص، اخلاص عارفان

 یعنى کارى را فقط براى خدا خالص ساختن و چیزى را شریک او نساختن. بسیارى اوقات رعایت مصالح شخصى یا جلب منافع یا جلب توجه دیگران یا انگیزه‌هاى دنیایى خط دهنده اعمال ماست. اگر بتوانیم نیت خود را خالص کنیم، رستگاریم و همین عمل براى ما مى‌ماند. على علیه السلام فرموده است: «اخلص لله عملک و علمک و بغضک و اخذک و ترکک و کلامک و صمتک» عمل و علم و دشمنى و گرفتن و نگرفتن و سخن و سکوت خویش را تنها «براى خدا» خالص گردان. در عبادت و نماز، باید قصد قربت کرد. حتى اگر گوشه‌ اى از آن براى غیر خدا باشد عمل باطل است و نزد خداوند، نامقبول. حتى اگر نماز را براى خدا بخوانیم ولى انتخاب مکان و زمان و نحوه خواندن و ... براى غیر خدا باشد، باطل است. در عبادت خدا نباید دیگرى را شریک ساخت. قرآن مى‌فرماید:

«ولا یشرک بعباده ربه احدا»

احدى را شریک عبادت خدا قرار ندهید.

حتى اگر رزمنده‌اى در جبهه، براى غنایم، یا خودنمایى و اظهار شهامت و ... بجنگد، ارزش ندارد. ورود شرک و ریا به عمل انسان، طبق حدیث، از حرکت مورچه در شبى تاریک، روى سنگ سیاه و سفت، بى‌نمودتر و مخفى‌تر است... !

به فرموده امام على علیه السلام: «الاخلاص اعلى الایمان» اخلاص، بلندترین قله ایمان است. عمل بدون اخلاص، آفت‌خیز است و نابود شدنی. نیت استوار و خالص، باعث مى‌شود انسان هرگز سست و خسته نشود و به عجز و به بن‌بست نرسد.

راه رسیدن به اخلاص

آن که جنس خود را ارزان مى‌فروشد؛ یا به ارزش آن ناآگاه است، یا مشترى را نمى‌شناسد، یا نرخ و قیمت را نمى داند. قرآن براى آنکه ما کالاى وجود، دل و جان و عمل و عبادت خود را ارزان نفروشیم، در هر سه زمینه ما را راهنمایى مى‌کند:

انسان را جانشین خدا در زمین و امانتدار الهى و اشرف مخلوقات مى‌شمارد.

و هم بدى‌ها را مى‌پوشاند و رسوا نمى‌کند. قیمت انسان را هم، بهشت مى‌داند و لذت‌هاى ابدى و همجوارى اولیاى خدا.

بیراهه رفتن و دل به غیر خدا سپردن را زیان مى‌شمارد و مى‌گوید: اگر خود را به کمتر از بهشت بفروشی، ضرر کرده‌ای!

آن که به این نکات توجه کند، دیگر عبادتش براى جلب توجه مردم نیست.

خداوند، «ولى نعمت» ماست. یاد کردن از نعمت‌هاى پروردگار، خلوص مى‌آورد.

امام سجاد علیه السلام در دعاى «ابوحمره ثمالی» به خداوند چنین مى‌گوید:

خدایا! من کوچک بودم، بزرگم کردی. ذلیل بودم. عزتم بخشیدی. جاهل بودم، عالمم ساختی.

گرسنه بودم، سیرم کردی. برهنه بودم، لباسم پوشاندی. گمراه بودم، هدایتم کردی.

فقیر بودم. بى‌نیازم نمودی. مریض بودم، شفایم بخشیدی. گنهکار بودم، خطایم را پوشاندى ...

راه دیگر اخلاص‌یابی، توجه به کوچکى و بى‌ارزشى و گذرا بودن دنیا و جلوه‌هاى مادى آن است. طبق آیات قرآن، دنیا سرمایه‌اى اندک است، غنچه‌اى است ناشکفته، کالایى است غرورآفرین و غفلت‌آور. دل را باید خانه عشق به بزرگترین محبوب و با ارزش‌ترین هستى ساخت. آنان که براى غیر خدا کار مى‌کنند، در فرداى قیامت، خواهند دید که از آنها کارى ساخته نیست.


چرا براى «الله» کار نکنیم، که هم مهربان و بنده‌نواز است، هم دادگر و رئوف است، و هم نیکى‌ها از یادش نمى‌رود و هه به کسى ستم نمى‌کند.

مشت ریاکار روزى باز مى‌شود، البته نزد خداوند از اول باز است. ترس از رسوایى ریاکاری، عامل دیگرى در جهت کسب اخلاص است.

آن که چهل روز، براى خدا خالص شود، فارغ التحصیل مکتب خودسازى است. چنانکه پیامبر فرموده است:

«من الخص لله اربعین صباحا ظهرت ینابیع الحکمه من قلبه على لسانه» آن که چهل روز، خالصانه عمل کند، چشمه‌هاى حکمت از قلبش بر زبانش جارى مى‌شود. اخلاص، ثمره یقین است. اگر کسى ایمانى از روى یقین به خدا و قیامت و بهشت و جهنم و حساب و کتاب داشته باشد، جز براى رضاى حق تعالى عبادت و عمر نمى‌کند.

 

نشانه‌هاى اخلاص

از کجا مى‌توان فهمید که عبادت‌مان خالصانه است؟ نشانه‌هاى اخلاص چند چیز است:

1-    عدم توقع از دیگران

اگر کار براى خداست، انسان مخلص، چشمداشت تشکر و قدردانى از غیر خدا ندارد. اگر قدرنشناسى و ناسپاسى هم دید، باز در عمل خویش ثابت قدم و استوار است. این نشانه آن است که براى خدا کار مى‌کند. سوره «هل اتی» در شان حضرت على و حضرت فاطمه و امام حسن و امام حسین علیهم السلام نازل شد، که سه روز روزه نذرى گرفته بودند، و در هر سه روز، افطار خود را به مسکین و یتیم و اسیر دادند و با آب، افطار کردند. سخن این خانواده با اخلاص، چنین بود: «انما نطعمکم لوجه الله لا نرید منکم جزاء و لا شکورا» ما شما را به خاطر خدا طعام دادیم، و از شما پاداش و تشکرى نمى‌خواهیم.

گاه کسى بدون چشمداشت مالی، خدمتى انجام مى‌دهد ولى در باطن با اخلاص سازگار نیست. اگر کسى از این نارحت شود که ذکر خیرى از دیگران به میان مى‌آید و از او نه، در واقع در اخلاص نیت او خلل وارد مى‌شود.

2- توجه به تکلیف، نه عنوان

مخلصان، بنده تکلیف‌اند، نه اسیر عنوان!

چه بسا کارهاى لازم که بر زمین مانده، و کسى سراغش نمى‌رود، تنها به این جهت که عنوان مهم و معتبرى همراه ندارد.

اخلاص را از آنجا مى‌توان شناخت که انسان تکلیفش را- هر چه باشد- انجام دهد و کارهاى بزرگ و کوچک، با عنوان و بى‌عنوان، داراى نمود و آواره یا گمنام و ناشناخته، برایش یکسان باشد. اگر جز این باشد، رگه‌هایى از ناخالصى در نیتش وجود دارد.

3- پشیمان نشدن

انسان مخلص، از کار نیکى که کرده، پشیمان نمى‌شود. چون نزد خدا پاداشش محفوظ است و به وظیفه هم هر چه بوده عمل کرده است. پس پشیمانى چرا؟

اگر به قصد قربت، به دیدار کسى یا به مجلس ختم رفتید، اما آنان متوجه حضور شما نشدند و تشکر نکردند، پشیمانى ندارد. اگر در این شرایط از رفتن پشیمان شدید، پاى اخلاصتان مى‌لنگد.

4- عدم تاثیر استقبال یا بى‌اعتنایى

این هم نشان دیگرى از اخلاص است. این نباشد که چون کارتان مورد ستایش و استقبال قرار مى‌گیرد، تشویق به انجام آن شوید، و این نباشد که چون کارتان با بى‌اعتنایى و بى‌مهرى مردم روبرو شود سست شوید. اگر کار براى خداست نباید تشویق و استقبال یا بى‌اعتنایى و عدم قبول مردم در انسان مخلص موثر واقع شود. اگر کار براى خداست نباید تشویق و استقبال یا بى‌اعتنایى و عدم قبول مردم در انسان مخلص موثر واقع شود.

امیر‌المومنین (ع) در این زمینه، ضابطه و ملاک جالبى به دست ما داده است. مى‌فرماید:

«للمرائى ثلاث علامات: یکسل اذا کان وحده ینشط اذا کان فى الناس و یزید فى العمل اذا کان اثنى و ینقض اذا ذم»

ریاکار، سه علامت دارد: اول آنکه وقتى تنهاست، با کسالت و بى‌حالى عمل مى‌کند. دوم آنکه در حضور مردم، نشاط مى‌ورزد. سوم آنکه اگر تعریفش کنند، مى‌افزاید و اگر ملامتش کنند، مى‌کاهد.

5- یکانگى ظاهر و باطن

از نشانه‌هاى دیگر خلوص، همگونى ظاهر و باطن است. عملش در ظاهر با نیتش در باطن یکسان باشد. گندم‌نماى جو فروش نباشد، و همان باشد که نشان مى‌دهد، «بود» و «نبود»ش یکى باشد. على علیه السلام فرموده است: «من لم یختلف سره و علانیته و فعله و مقالته، فقد ادى الامانه و اخلص العباده.» کسى که ظاهر و باطنش و نهان و آشکارش و رفتار و گفتارش با هم اختلاف نداشته باشد، او امانت الهى را ادا کرده و عبادت و بندگى را خالص ساخته است. نشانه‌هاى دیگرى هم براى اخلاص وجود دارد که به همین قدر، بسنده مى‌شود.

آن که اخلاص دارد، نورانیتى در دل، توفیقى در عمل، پاداشى در دنیا و آخرت، عاقبت ‌بخیرى و خوش نامی، محبوبیت و نام نیک خواهد داشت. این وعده الهى است که پاداش نیکوکاران خالص و بندگان مخلص ضایع نمى‌شود.


چیستی اخلاص

تعریف اخلاص

ضد ریا، اخلاص است و آن عبارت است از خالص ساختن قصد از غیر خدا و پرداختن نیت از ما سوی الله و هر عبادتی که قصد در آن به این حد نباشد، از اخلاص عاری است. پس کسی که طاعت می کند اگر به قصد ریا، یعنی وا نمودن به مردم و حصول قدر و منزلت در نزد ایشان باشد، آن «مرایی» مطلق است و اگر به قصد تقرب باشد، و لیکن با آن غرض دنیوی دیگری غیر از ریا نیز به آن ضمیمه باشد، مثل این که در روزه نیز قصد پرهیز بکند؛ یا در آزاد کردن بنده ای که خریدار نداشته باشد، قصد فرار از خراجات یا خلاصی از شرارت و بدخلقی او را نیز بکند یا در حج، نیت خلاصی از بعضی گرفتاری های وطن یا شر دشمنان کند، یا در تحصیل علم، قصد عزت و برتری نماید یا در وضو و غسل، نیت خنک شدن یا پاکیزگی کند یا در تصدق به سائل، نیت خلاصی از «ابرام» (1) او کند و نحو این ها. اگر چه در این وقت، آن شخص مرایی نباشد و لیکن عمل او از اخلاص خارج است.

پس اخلاص آن است که عمل او از جمیع این شوائب و اغراض خالی باشد و از جهت محض تقرب به خدا بوده باشد.

بدان که اخلاص، مقامی است رفیع از مقامات مقربین و منزلی است منیع از منازله راه دین. بلکه کبریت احمر و اکسیر اعظم است. هر که توفیق وصول به آن را یافت به مرتبه عظمی فایز گردید و هر که مؤید بر تحصیل آن گردید، به موهبت کبری رسید. چگونه چنین نباشد و حال آن که، سبب تکلیف بنی نوع انسان است.

چنان که حق سبحان و تعالی می فرماید: «و مآامروا إلا لیعبدوا الله مخلصین له الدین» یعنی «بندگان، مأمور به اوامر الهیه نگردیدند، مگر به آن جهت که عبادت کنند خدای را در حالتی که خالص کننده باشند، از برای او دین را».

و لقای پروردگار که غایت مقصود و منتهای مطلوب است، به آن بسته است. همچنان که می فرماید: «فمن کان یرجوا لقاء فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعباده ربه أحدا» یعنی «هر که آرزوی ملاقات پروردگار خود را داشته باشد پس باید عمل صالح به جا آورد و در عبادت پروردگار خود، احدی را شریک نسازد».  

و در بعضی از اخبار قدسیه وارد شده است که «اخلاص، سری است از اسرار من، به ودیعت می گذارم آن را در دل هر یک از بندگان خود که آن را دوست داشته باشم (5)».  

تقوی بیزاری ستدن است، و آن اخلاص است، یعنی بیزاری ستاند از خویشتن و آن چه دارد و هر چند تبرا درست تر، اخلاص درست تر. از بهر آن که اخلاص از خلوص است؛ هر که پاک تر او خالص تر.

اخلاص آن است که دیدار خویش را از فعل برداری یعنی چون فعلی کنی نبینی و نگویی که من چه کرده ام و از این فعل طاعت را می خواهد. از بهر آن که فعل صفت فاعل است. هر که فعل ببیند، چون فعل خویش دید، خویشتن دید؛ و خویشتن بین خدابین نباشد.

روایت کردند که حواریان عیسی را پرسیدند که: «اخلاص چیست؟» گفت: «آن که کاری کنی و دوست نداری که تو را بدان بستایند مردمان. دیگر آن که دلت پاک باشد از بد خواستن همه مسلمانان.» چنان که خدای عزوجل فرمود: «إنما المؤمنون إخوه؛ مؤمنان برادران یکدیگرند».

ماهیت اخلاص

اخلاص، خالص گردانیدن عمل از همه شائبه هاست، چه کم و چه زیاد، به طوری که قصد تقرب در آن خالص شود و انگیزه ای برای عمل جز آن وجود نداشته باشد و این امر تنها در مورد کسی قابل تصور است که دوستدار خدا و شیدای او بوده و تمام اندیشه اش در امور آخرت مستغرق باشد. به طوری که در دل او جایی برای دوستی دنیا باقی نمانده باشد؛ چنین کسی حتی خوردن و آشامیدن را نیز دوست نمی دارد، بلکه رغبت او به آن ها، مانند رغبت او به قضای حاجت است. چه آن ضرورتی جبلی (10) است. او اطعام را به سبب آن که اطعام است دوست نمی دارد، بلکه از آن جهت که برای عبادت خدا به او نیرو می دهد از آن استفاده و آرزو می کند که کاش شر گرسنگی از او کفایت می شد، تا نیازی به خوردن نداشته باشد. لذا در دل او لذتی نسبت به آن چه بر مقدار ضروری است باقی نمی ماند، و تنها مقدار ضروری مطلوب اوست؛ چه آن ضروری دین اوست و وی جز در فکر دین خود نیست. این شخص اگر بخورد یا بیاشامد یا قضای حاجت کند، در همه حرکات و سکنات خود عملش خالص و نیتش درست است؛ اگر او مثلا بخوابد که آسایش یابد تا بر عبادت توانایی پیدا کند خوابش عبادت و در این حال دارای مرتبه مخلصان است. اما کسی که چنین نیست، باب اخلاص در عمل بر روی او مسدود است. به استثنای افراد کم و نادری. چنان که اگر کسی محبت خداوند و دوستی آخرت بر او غلبه یافته باشد، حرکت معتباد او صفات فکر و اندیشه اش را کسب می کند و اخلاص می شود.

همچنین کسی که محبت دنیا و برتری جویی و ریاست طلبی بر او چیره شده و به طور خلاصه محبت غیر خدا بر او استیلا یافته است، همه حرکات معمولی او این صفات را به خود می گیرد و عبادات او اعم از روزه و نماز و غیر آن ها جز به ندرت، از این آفات مصون نمی ماند. (11(

انسان با لذت های نفسانی گره خورده و در شهوت های خود فرو رفته و کم است که فعلی از افعال و عبادتی از عبادات او خالی از این قبیل لذت ها و اغراض زودگذر دنیوی باشد؛ از این رو گفته اند: کسی که در دوران عمر خویش یک گام از روی اخلاص برای رضای خدا بردارد، رستگار شده است. و این به سبب ارزشمندی و کمیابی اخلاص و دشواری پاکیزه کردن دل از این شائبه ها و اغراض آن است که انگیزه آن تنها طلب تقرب به خدا و اگر همچنین لذت های نفسانی به تنهایی انگیزه عمل باشند، روشن است که کار دارنده آن چقدر دشوار خواهد بود. (12(

فرق صدق با اخلاص

چون نیت را ازین آمیغ (13) مجرد کند، این را اخلاص خوانند، و این بنده را مخلص خوانند.

و شاید نیز که این بنده در یک عمل و دو عمل و ده عمل نیت را مجرد کند از آمیغ و خالص کند از بهر رضای مولا، و این بنده را مخلص خوانند به نسبت این اخلاص درین اعمال. اما صدیق نخوانند؛ چه هنوز عملی باشد که بکند، در نیت آن عمل نوع آمیغی باشد.

اما حال بنده چون به آن مقام برسد که اصلا حرکتی و سکونی در وجود نیاید که هر آینه آن حرکت و سکون خالص بود از آمیغ و مطلوب از همه اعمال هیچ چیز دیگر نبود مگر رضای مولا تعالی، اکنون این بنده را صدیق خوانند و این حالت اندرون وی را صدق خوانند. و کمال اخلاص این است. نیت را کمال، اخلاص است و اخلاص را کمال، صدق است. (14(

ب) فضیلت اخلاص در قرآن و حدیث

خداوند متعال در فضیلت اخلاص فرموده است: «و ما امروا الا لیعبدو الله مخلصین له الدین» (15) و نیز «ألا لله الدین الخالص» (16) و نیز «الا الذین تابوا و أصلحوا و اعتصموا بالله و أخلصوا دینهم لله»؛ (17) و نیز «فمن کان یرجو لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعباده ربه أحدا». (18(

این آیه درباره کسی نازل شده که برای خدا کار می کند و دوست می دارد که او را بر آن بستایند. (19(

«بگوی یا محمد! به درستی و راستی که من محمدم، فرموده شده ام که پرستم خداوند را، پرستیدن خالص از شوایب». (20(

«به درستی و راستی که فرستادیم به تو این قرآن را به درستی و راستی. پس پرست خداوندی را که سزای پرستش است، پرستیدنی که پاک بود از شوایب». (21(

«ما فرموده نشده ایم مگر به آن که بندگی کنیم و پرستیم خداوند را سزای پرستش را. و در بندگی او مخلصان باشیم، چنان که در آن پرستش شائبه ای راه نیابد(22)». (23(

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرموده است: «سه چیز است که دل مرد مسلمان خیانت نمی کند: [...] اخلاص عمل برای خداوند متعال (24)» و «مصعب بن سعد» از پدرش نقل می کند که گفته است: «پدرم گمان کرد که او را نسبت به کسانی که اصحاب پیامبر خدا صلی الله علیه و آله که از او پست ترند فضیلتی است. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: همانا خداوند این امت را به سبب دعا و اخلاص و نماز ضعیفانشان نصرت داده است». (25(

از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله روایت شده که: «خداوند فرموده است: اخلاص سری از اسرار من است آن را در دل بنده ای که او را دوست می دارد به ودیعه می گذارم.» (26) چه پیامبر صلی الله علیه و آله به «معاذ بن جبل» فرمود: «عمل را خالص کن، اندک آن تو را بس است» (27) و نیز فرموده است: «هیچ بنده ای نیست که عمل خود را چهل روز برای خدا خالص گرداند، مگر آن که چشمه ای حکمت از دلش بر زبانش ظاهر می شود». (28(

و نیز [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله] فرموده است: «نخستین افرادی که در روز قیامت از آن ها پرسش می شود، سه کس اند: مردی است که خداوند به او دانشی عطا کرده است، به وی می فرماید: در آن چه دانستی چه کردی؟ می گوید: پروردگارا! در ساعات شبانه روز به آن قیام کردم، خداوند می فرماید: دروغ گفتی و فرشتگان هم می گویند: دروغ گفتی، بلکه خواستی بگویند فلانی عالم است. آگاه باش که آن را گفته اند. دیگر مردی است که خداوند مالی به او داده است، حق تعالی به او می گوید: من به تو نعمت دادم تو چه کردی؟ می گوید: پروردگارا! من در ساعات شب و روز صدقه دادم، خداوند می فرماید: دروغ گفتی، و فرشتگان هم می گویند: دروغ گفتی و خواستی گفته شود: فلانی جواد و بخشنده است. آگاه باش که آن را گفته اند. دیگر مردی است که در راه خدا کشته شده خداوند به او می گوید: چه کرده ای؟ می گوید: به جهاد امر کردی و من در راه تو پیکار کردم تا کشته شوم، خداوند می فرماید: دروغ گفتی، و فرشتگان نیز می گویند: دروغ گفتی بلکه خواستی بگویند، فلانی شجاع است، آگاه باش که آن را گفته اند. (29(

 امام صادق علیه السلام] فرمود: «باقی ماندن بر عمل تا خالص شوی، سخت از عمل است و عمل خالص آن است که نخواهی جز خدا کسی تو را بستاید». (30(

و فرمود: «خوشا به حال کسی که خالص گرداند عبادت و دعا را از برای خدا و دل او مشغول نگردد به آن چه چشم او می بیند و یاد خدا را فراموش نکند به واسطه آن چه گوش های او می شوند و دل او محزون نگردد به سبب آن چه خدا به دیگری عطا فرموده». (31(

و از حضرت امام محمد باقر علیه السلام مروی است که: «هیچ بنده ای خالص نگردانید ایمان خود را از برای خدا چهل روز، مگر این که خدا زهد در دنیا را به او کرامت فرمود و او را بینا گردانید به دردهای دنیا و دوای آن ها و حکمت آن را در دل او ثابت گردانید و زبان او را به آن گویا ساخت». (32(

و از حضرت صادق علیه السلام مروی است که: «اخلاص، جمع می سازد همه اعمال فاضله را و آن معنی است که کلید آن قبول و سجل (33) آن، رضاست. پس هر که خدا عمل او را قبول می کند خدا از او راضی است و او از جمله مخلصان است، اگر چه عمل او اندک باشد و کسی که خدا قبول نمی کند عمل او را، مخلص نیست، اگر چه عمل او بسیار باشد.

بعد از آن، می فرماید: و ادنی (34) مرتبه اخلاص، آن است که بنده آن چه قدر طاقت اوست به جا آورد. و در نزد خدا قدری و مرتبه ای از برای عمل خود قرار ندهد که به واسطه آن مکافات و مزدی از خدا طلبد، زیرا او می داند که: اگر خدا حق بندگی را از او مطالبه نماید، از ادای آن عاجز است. و پست ترین مقام بنده مخلص در دنیا آن است که جمیع گناهان سالم ماند و در آخرت، آن است که از آتش خلاص شود و به بهشت فایز گردد». (35(

یکی از عرفا می فرمودند که چهل صباح بیدار داشتن به غایت نیک است و لیکن شرط اخلاص لله نگاه داشتن، به غایت دشوار است. و لیکن هر صاحب دولتی را که اتباع (36) روش خوابگان ما کند... هر آینه ازین سعادت که اخلاص است بی نصیب نخواهد بودند؛ زیرا که اخلاص به شناختن خواطر تعلق دارد. پس این شناخت خواطر به علم بازگشت و علم نگاه داشت و علم دفع خاطر شیطانی و نفسانی درین روش و متابعت آن برگزیدگان حاصل می شود. (37(

ج) پله های اخلاص و نحوه ی پیمودن آن

درجات و مراتب اخلاص

اخلاص، پالودن عمل از هر شایبه ای همچون ریا و عجب و مانند آن است. و برای آن سه درجه است:

درجه نخست آن که سالک، دیدن عمل را از عمل بیرون کند. اعمال نیک و حسنات خود را هیچ انگارد و آن را موهبت الهی بداند و از درخواست پاداش و عوض بر عمل خود رها شود، و از رضا و خشنودی نسبت به عمل خود پایین آید.

درجه دوم آن که سالک از عمل خود خجل و شرم سار باشد همراه با بذل تمام سعی و تلاش در انجام نیکی ها و اجتناب از بدی ها.

درجه سوم آن است که عمل خود را، با خلاصی از عمل، خالص و پالوده گردانی و عمل را رها کنی. (38(

ابوالقاسم حکیم را پرسیدند از اخلاص کار. گفت: «این بر سه مرتبه است: یکی مرتبه عام است و یکی مرتبه خاص و یکی مرتبه خاص الخاص است. اما مرتبه عام آن است که از کار منفعت دنیایی نجوید، و مرتبه خاص آن است که ثنای خلق نجوید و مرتبه خاص الخاص آن است که ثواب بهشت نجوید». (39(

بالاترین مراتب اخلاص آن است که در عمل، قصد عوضی اصلا نداشته باشد، نه در دنیا و نه در آخرت. و صاحب آن، همیشه چشم از اجر در دو عالم پوشیده، و نظر او به محض رضای حق - سبحانه و تعالی - مقصور است و به جز او مقصودی و مطلوبی ندارد. و این مرتبه، اخلاص صدیقین است و نمی رسند به آن مگر کسانی که «مستغرق» لجه (40) بحر عظمت الهی گشته، واله و حیران محبت او باشند. و ایشان را التفاتی نه به دنیا و نه به آخرت باشد.

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی ست        اسیر قید تو از هر دو عالم آزادست

و رسیدن به این مرتبه میسر نیست، مگر این که از همه خواهش های نفسانی دست برداری و پشت پا بر هوا و هوس زنی و دل خود را مشغول فکر و صفات و افعال پروردگار خودنمایی و وقت خود را به مناجات او صرف کنی، تا انوار جلال و عظمت او بر ساحت دل تو پرتو افکند و محبت و انس با او در دل تو جای گیرد.

پست ترین مرتبه اخلاص که آن را اخلاص اضافی نامند، آن است که در عمل خود قصد وصول به ثواب، و خلاصی از عقاب داشته باشد و بسا طاعت و عبادت که آدمی در ادای آن ها خود را به تعب می افکند و آن را خالص از برای خدا می پندارد و حال آن که در آن خطا کرده و به آفت آن هم برنخورده .

 

همچنان که از شخصی حکایت می کنند که گفت: «سی سال نماز خود را که در مسجد در صف اول خوانده بودم قضا کردم، به جهت این که یک روز به جهت عذری به مسجد دیر آمدم و در صف اول جا نبود، در صف دوم ایستادم در نفس خود خجالتی یافتم از این که مردم مرا در صف دوم ملاحظه می کردند. دانستم که در این سی سال، دیدن مردم مرا در صف اول، باعث اطمینان خاطر من بود. و من به آن شاد بودم و به آن آگاه نبوده ام .

و اگر پرده از روی کار برافتد و به دقایق امور هر کس رسیده شود، چه بسیار کم عملی بماند که از همه آفات سالم باشد. و چون روز قیامت شود، و دیده ها بینا گردد، اگر مردم اعمال حسنه خود را خواهند دید، که همه آن ها به جز از سیئه و معصیت نیست. (41(

نحوه ی کسب اخلاص

داروی اخلاص شکستن لذت های نفس و بریدن طمع از دنیا و تجرد برای آخرت است؛ به طوری که این امور بر دل غلبه یابد و تنها در همین موقع است که اخلاص میسر می شود. چه بسیار است اعمالی که انسان در تحقق آن ها رنج می برد و گمان می کند آن ها را خالصانه برای خداوند انجام می دهد، در حالی که در آن ها فریب خورده است، زیرا جهات آفات آن اعمال را نمی داند.

این نکته ای دقیق و دشوار است و کم است اعمالی که از امثال این آفات مصون بماند و نیز اندکند کسانی که بدین نکات توجه کنند. بی تردید آن هایی که از این مسایل غافلند، در روز بازپسین همه حسنات خود را سیئات خواهند دید، و در قول حق تعالی همین ها مرادند که فرموده است: «و بدا لهم من الله ما لم یکونوا یحتسبون» (42) و نیز «و بدا لهم سیئات ما عملوا»؛(43) و نیز «قل هل ننبئکم بالاخسرین أعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیاه الدنیا و هم یحسبون أنهم یحسنون صنعا». (44(

عالمان بیشتر از همه مردم به بطور شدید در معرض این فتنه اند، چه انگیزه اکثر آن ها بر نشر دانش لذت استیلا و خوشحالی به داشتن مرید و شادمانی از حمد و ستایش مردم است. شیطان نیز این مقاصد را بر آن ها مشتبه می کند و می گوید: مقصود شما از انتشار دین خدا و دفاع از آیین پیامبر اوست.

می بینی واعظ از این که مردم را نصیحت و برای حکام موعظه می کند، بر خدا منت می گذارد و از این که گفتار او مقبول مردم قرار می گیرد و به او رو می آورند، خوشحالی می کند و مدعی می شود که شادی او به سبب توفیقی است که در نصرت دین یافته است. و اگر یکی از همکارانش که وعظش از او نیکوتر باشد پیدا شود و مردم از وی بر می گردند و به او رو آورند غمگین می شود، در حالی که اگر انگیزه او دین باشد، باید خدا را شکر کند که این مهم را از عهده او برداشته و به عهده دیگری گذاشته است؛ با این حال شیطان او را رها نمی کند و به او می گوید: اندوه تو برای قطع ثواب است نه از جهت آن که مردم از تو روی گردانیده اند، چه اگر از گفتارت پند گرفته اند، تو به ثواب رسیده ای و اندوه تو بر فوت ثواب نیز پسندیده است.

اما این بیچاره نمی داند که اگر حق را فرمانبردار باشد و کار را بر برتر از خود واگذارد، ثواب او در آخرت بیشتر از آن است که در آن کار یگانه و منفرد باشد. برخی از عالمان فریب شیطان را می خورند و وانمود می کنند که اگر کسی پیدا شود که در این کار سزاوارتر باشد، شاد می شوند و او را برای خود ترجیح خواهند داد، لیکن خبر دادن از نفس، پیش از تجربه و آزمایش صرف نادانی و غرور است. چه نفس در دادن این گونه وعده ها پیش از رسیدن موعد بسیار فرمان پذیر است؛ سپس هنگامی که موعد فرا می رسد، حالت او دگرگون می شود و به وعده وفا نمی کنند. به این نکته کسی واقف است که حیله های شیطان و مکرهای نفس را شناخته و مدتی طولانی را در آزمایش نفس گذرانده باشد.

از این رو شناخت حقیقت اخلاص و عمل به آن دریای ژرفی است که همه مردم جز قلیلی نادر و یگانه در آن غرق می شوند؛ و آن ها همان کسانی هستند که خداوند آنان را مستثنا کرده و فرموده است: «الا عبادک منهم المخلصین» (45) بنابراین بنده باید این امور را دقیقا ملاحظه و مراقبت کند و گر نه نادانسته به پیروان شیطان می پیوندد. (46)



 

د) وجوه و جلوه های اخلاص

صدق ایمان به خدا

حقیقت ایمان به جز به حق ناخواستناست چنان که گفت: «و اعبدوا الله و لا تشرکوا به شیئا» هر که دعوی کن که مرا صدق ایمان است دعوی کرد که مرا غیر حق به کار نیست. و دلیل درستی دعویش آن باشد که اگر چیزی غیر حق بیابد، بر نگردد و اگر برگردد، در دعوی کذاب است و با مخلوقان دروغ گفتن بی شرمی باشد، با حق تعالی چگنه باشد؟! و کمال بی شرمی باشد دعوی کردن که: مرا تو می بایی، (47) و آن گاه به چیزی غیر از او بازگشتن. (48(

هر که از غیر خدا بترسید و یا به غیر خدا امید داشت، اگر چه او را در اصل تصدیق شرک نیست، در خوف و رجا شرکت است و سایر صفت هم بر این معنی است. و هر که خویشتن را به طاعت موصول (49) داند یا به معصیت مفصول، (50) وصل و فصل از غیر حق دیدن شرک است.

اگر کسی این همه علایق ساقط کند، باز وجود خود را سبب قطع علایق بیند هم شرک است. و اگر بیان این کنم دراز گردد. (51(

اخلاص تقوا پیشگان

متقیان سه قومند: خرد و میانه و بزرگ.

کمینه (52) آن است که توحید خود را به شرک نیالاید، و اخلاص خود را به نفاق نیالاید و تعبد خود را به بدعت ها نیالاید.

متقی میانین آن است که خدمت خود را به ریا نیالاید و حال خود به تصنع (53) نیالاید و قوت (54) خود به شبهت نیالاید.

متقی مهین (55) آن است که نعمت به شکایت بنیالاید، و جرم خود به حجت بنیاراید و از دیدن منت بنیاساید. (56(

نشانه های اخلاص

«ابویعقوب موسی» (57) گوید: «هر گاه که اندر اخلاص خویش اخلاص بیند، آن اخلاص را به اخلاص دیگر حاجت آید».

«ابو بکر دقاق» گوید: «نقصان مخلص اندر اخلاص، دیدن اخلاص بود. چون خدای عزوجل خواهد که او مخلص بود، رؤیت وی از اخلاص وی بیفکند تا مخلص بود نه مخلص». (58(

«ذوالنون مصری» گوید: «سه چیزست علامت اخلاص: یکی آن که مدح و ذم عام نزدیک او یکی باشد و دوم آن رؤیت اعمال فراموش کند، سوم آن که در آخرت هیچ نبیند عمل را عمل خویش». (59(


نشانه شخص مخلص

نشانه مخلص علاقه به خلوت برای مناجات با خداست و کم توجهی به اقبال خلق و پرستش پیوسته خدا و گریز از این که مردم بدانند که معامله او با خدا چه سان است. (60(

اگر تره فروشی گوید: من سلطانم؛ دروغ می گوید، اگر چه این لفظ چون سلطان گوید راست بود. و چون تو «لا اله الا الله» می گویی، در حق تو دروغ است اگر چه در حق موقنان راست است. تو می گویی که من جز یک خدای نمی دانم و نمی بینم و نمی پرستم. آن گاه به دست سلطان و وزیر نفع و ضر دانی، و عطا و منع شناسی، این دروغ بود. تا تو خود را پرستی، «لا اله الا الله» نیست. «اتخذ الهه هواه». پس بنده نیستی، دعوی بندگی چرا کنی؟ (61(



حکایت: عابدی روزگاری دراز خدا را عبادت می کرد. گروهی نزد او آمدند و گفتند: «در این جا دسته ای هستند که از عبادت خدا روی گردانده و درختی را عبادت می کنند». عابد به خشم آمد و تبرش را بر دوش نهاد و عزم کرد درخت را قطع کند. در این حال شیطان به صورت پیرمردی به دیدار او آمد و گفت: «خدا تو را رحمت کند قصد کجا داری؟» پاسخ داد: «می خواهم این درخت را ببرم» گفت: «تو را با آن چه کار؟ عبادت و اشتغال به اصلاح نفس خویش را رها کرده ا ی و خود را برای دیگری آماده ساخته ای؟» پاسخ داد: «این جزئی از عبادت من است.» شیطان گفت: «من نمی گذارم تو آن را ببری.» عابد با وی به نبرد پرداخت و شیطان را گرفت و به بر زمین زد و بر روی سینه اش نشست. شیطان درمانده شد و به او گفت: «آیا به چیزی میل داری که میان من و تو فصله دهد و برای تو بهتر و سودمندتر باشد؟» عابد گفت: «آن چیست؟» پاسخ داد: «مرا رها کن تا به تو بگویم». او را رها کرد. شیطان به او گفت: «تو مردی بینوایی و چیزی نداری و سر بار مردم هستی و از دسترنج آن ها اعاشه (62) می کنی، شاید دوست می داری به برادرانت احسان و با همسایگانت مواسات کنی وسیر باشی و از مردم بی نیاز شوی ؟ از این کار بازگرد من تعهد می کنم هر شب دو دینار در بالای سرت بگذارم که چون بامداد شود، آن ها را برداری و به مصرف خود و عایله ات برسانی و به برادرانت صدقه دهی. این کار برای خودت و مسلمان از بریدن آن درخت سودمندتر است، چه در صورت قطع درخت دیگری در جای آن غرس می کنند، و این عمل تو زیانی به آن ها نمی رساند و برای برادران مؤمنت نیز سودی ندارد.» عابد در آن چه وی گفت به تفکر پرداخت و سپس گفت: «پیرمرد راست می گوید، چه من پیامبر نیستم تا بریدن این درخت را بر من واجب باشد. خدا به من امر نکرده که آن را قطع کنم تا در صورت خودداری گنه کار باشم، و آن چه او گفت سودش بیشتر است» لذا با او پیمان بست که به وعده اش وفا کند و شیطان نیز سوگند یاد کرد.

عابد به عبادتگاه خود بازگشت و خوابید. چون بامداد شد دو دینار بر بالای سر خود دید، آن ها را برداشت. روز دیگر نیز به همین گونه بود و در بامداد روز سوم و روزهای پس از آن چیزی بر بالای سر خود نیافت از این رو خشمگین شد و تبر بر دوش نهاد و روانه شد. شیطان به صورت همان پیرمرد او را دیدار کرد و به او گفت: «به کجا می روی؟» پاسخ داد: «می روم که درخت را قطع کنم.» به او گفت: «به خدا سوگند دروغ می گویی و تو به این کار قادر نیستی و به آن راهی نداری.» عابد مانند بار اول دست دراز کرد تا او را بگیرد، شیطان به او گفت: «هیهات!» سپس او را گرفت و بر زمین زد و او مانند گنجشکی در زیر پاهای او بود پس از آن بر روی سینه اش نشست و گفت: «از این کار دست باز دار، و گر نه تو را می کشم» عابد نگاهی به او کرد و دانست که توان مقابله با او را ندارد، به وی گفت: «ای فلان! بر من چیره شدی، دست از من بدار و به من بگو چگونه نخست بر تو غلبه یافتم و اکنون تو بر من غالب شده ای؟» پاسخ داد: «تو در بار نخست برای خدا خشمگین شدی و نیت تو ثواب آخرت بود، از این رو خداوند مرا مسخر تو گردانید، لکن در این بار برای نفس خود و دنیا خشمناک شدی لذا تو را به زمین زدم.» این داستان تأییدی است بر قول حق تعالی که «الا عبادک منهم المخلصین»، (63) زیرا بنده جز به اخلاص از شیطان رهایی نمی یابد.

از این رو «معروف کرخی» (64) خودش را می زد و می گفت: «ای نفس! اخلاص داشته باش تا خلاصی یابی». (65(


اخلاص عارفان

اخلاص، ویژه کردن است و آن سه قسم است: اخلاص شهادت و آن در اسلام است، و اخلاص خدمت و آن در ایمان است، و اخلاص معرفت و آن در حقیقت است.

اخلاص شهادت را سه گواه است: گوشیدن (66) امر وی، و آزرم (67) از نهی وی، و آرامیدن به رضای وی.

اخلاص خدمت را سه گواه است: نادیدن خلق و پرستیدن حق، و رعایت سنت در کار حق، و یافتن حلاوت بر خدمت حق.

اخلاص معرفت را سه گواه است: بیمی از گناه بازدارنده، و امیدی بر طاعت دارنده و مهری حکم را گزارنده. (68(

یکی از بزرگان می فرمودند که: خداوند تعالی فرموده است که: «من جاء بالحسنه فله عشر أمثالها» (69). پس مر وی را (70) ثواب بود. اگر چنین بود به آوردن هر عملی در دنیا، مر وی را در قیامت ده ثواب بودی، اما این امر دشوار است؛ زیرا که هر حسنه را که در دنیا آورده است به قیامت با خود می باید بردن ، و از شوائب ریا و عجب و آفات می باید نگاه داشتن، تا یکی را ده ثواب باشد. پس باید که در کل احوال درآوردن اوامر اخلاص را رعایت کند و اخلاص را از اهم مهمات است درین راه. و علم که اشرف صفات بشر است، نور او موقوف به عمل است. و سرور عمل باز بسته به اخلاص است. و اخلاص نیز مهمل و موقوف می بود تا بر صبر تمام شود. پس درین اخلاص کوشیدن از فرایض است. (71(

«معروف کرخی» (72) خویشتن را به تازیانه زدی، و گفتی: «یا نفس اخلصی تخلصی» «اخلاص کن، تا خلاص یابی.» گفته اند: علم تخم است، و عمل زرع است، و آب آن اخلاص. کار اخلاص دارد، و رستگاری در اخلاص است، و سعادت ابد در اخلاص است، اما اخلاص خود عزیز است. نه هر جایی فرود آید، نه به هر کسی روی نماید. (73(

[سهل بن عبدالله] گفت: اهل «لا اله الا الله» بسیار است و مخلصان از ایشان، اندکی اند. (74(

سهل بن عبدالله را پرسیدند که: «بر نفس مردم چه سخت تر؟» گفت: «اخلاص. زیرا که نفس را اندرو نصیب نباشد». (75(

مترس از گناهی که از بیم او گریان باشی و مناز به طاعتی که به دیدن آن از خدای، از شمار بی نیازان باشد. هر دلی که او را زندگی باشد، او از کار ظاهر ننازد. گوز (76) بی مغز گوز نماید، ولکن آتش را شاید. کار بی اخلاص باطن هیچ اصلی ندارد. (77(

یک مخلص آلوده گناه، بهتر از هزار عابد که آلوده عجب و ریا باشد. کیمیای اخلاص به چنگ آر هرگز کیسه تهی نگذار و مرد را در زندان افلاس باز ندارد. چون قاضی را معلوم شد که مرد هیچ چیز ندارد و معترف باشد، در زندان افلاس باز ندارد. خود را از پنداشت و عجب و تکبر پاک دار؛ گناه خود آب رحمت و کرم او بشوید.

اما تا تو می گویی که جامه سپید است و پاک است، قصار (78) به در سرای تو نیاید که جامه بیرون کن؛ اما تو در خود نگر و به در سرای قصار شو، و شوخ (79) جامه خود ببین و بر قصار جهد کن که: این جامه سخت شوخگین است. به شوخ جامه معترف باش تا جامه پاک سفید شود. (80(

یکی از بزرگان می فرمودند که: «اگر چهل صباح زنده دارد، به آن نیت که او را در علم و حکمت پیدا شود، آن عمل خالص نباشد و مقصود بر نیاید از برای آن که اخلاص لله، شرط است و شرط مقصود نیست؛ لاجرم مقصود محصل نشود. سپس اخلاص امری نیک (81) صعب است که رسول صلی الله علیه و آله فرموده اند: «کل دنیا تاریک است، مگر آن که در وی روشنایی علم است و علم بر فرزندان آدم حجت است، مگر آن علم که بر وی عمل کرده نشود، و همه عمل ها غباری است پراکنده، مگر آن عملی که در وی اخلاص بود، و آن عمل که به اخلاص موقوف است تا بر چه تمام شود، بر همان اخلاص آن عمل به آخر می رسد یا خود شایبه ای در آن عمل راه می یابد؛ زیرا که دزدان که راهزنان اند شیطان و نفس است تا دایم در کمینگاه مکر منتظر می بوند مر رونده راه را... پس با چنین دشمنان عمل به اخلاص آوردن، دشوار باشد. (82(



از «جنید» پرسیده شد: «اخلاص چیست؟» گفت: «ترک خودبینی و خود را در انجام کارها ندیدن.»

 ابن عطا گفت: «چه چیزی است که آدمی را از آفات خلاص کند.» «حارث محاسبی» گفت: اخلاص خروج مردمانی از معامله [با] خداست و خود تو اولین مردمانی. (83(

«ابو یعقوب موسی» گفت: «اخلاص آن است که چنان رفتار کنی که فرشته هم آن را نداند تا بتواند برایت بنویسد و نه دشمن آن را تباه کند و نه نفست از آن به شگفت درآید». (84(

«فضیل» گوید: «دست بازداشتن عملی برای مردمان ریا بود و کار کردن برای مردمان شرک و اخلاص آن بود که تو را خدای عزوجل ازین هر دو، عافیت دهد». (85(

روش اخلاص در اعمال همچون روش رنگ است در گوهر، چنان که گوهر بی کسوت رنگ، سنگی باشد بی قیمت، عمل بی اخلاص جان کندنی است بی صواب. (86(

اخلاص آن بود که طاعت از بهر خدای کند [چنان که] هیچ چیز دیگر باز آن آمیخته نباشد و بدان طاعت تقرب خواهد به خدای عزوجل و با کسی دون خدای عزوجل تصنعی نجوید و چشم ندارد از خلایق و جاهی امید ندارد.

از استاد «ابوعلی» شنیدم که گفت: «اخلاص خویشتن را نگاه داشتن است از دیدار خلقان و صدق، پرهیز کردن است از مطالعت نفس و مخلص را ریا نبود و صادق را اعجاب نبود». (87(

«ابوعثمان» (88) گوید: «اخلاص، نسیان رؤیت خلق بود و به دوام نظر به خالص». (89(

حکایت: وقتی در بازار نخاسان (90) آتش گرفته بود و دکان ها می سوخت و هر آن کس که در دکان ها بودند می سوختند و دو غلام قیمتی نیکوی رومی در دکانی بودند و آتش ایشان را در گرفته بود و می سوختند، و نخاس از دور فریاد می کرد و می گفت: هر که این غلامان را بیرون آورد، هزار دینار مغربی بدو دهم. همه خلق گرد آمدند و نظاره می کردند و هیچ کس فراز نمی توانست رفت. «ابوالحسن نوری» در آن ساعت از جایی برسید، با خویشتن اندیشید که دو کودک را از آتش بیرون آرم که بی گناهند و در میان آتش در مانده اند. من جان خود فدا کنم و پای در آتش نهاد و دست هر دو غلام بگرفت و از آتش بیرون آورد و یک تار موی از اندام ایشان نسوخت.

چون خلق ایشان را بدیدند، شادی کردند و خداوند غلامان بیامد و در پای وی افتاد و در پیش وی روی در خاک مالید. خواجه ابوالحسن نوری گفت: «شکر خدای تعالی کن که من این که کردم از برای خدای تعالی کردم نه از برای تو، و مرا بر تو اندر این کار هیچ منتی نیست.» گفت: «باش، تا آن چه پذیرفته ام تو را دهم.» گفت: «ای خواجه! برو که من آن چه یافته ام از آن است که دوستی زر از دل خود نهاده ام. اگر زر را در دل من قدری بودی، در آتش چنان سوختمی که دیگران سوختند. برو که ما دنیا و دینار به دار آخرت بدل کردیم. این بگفت و روی بگردانید و برفت». (91(

بر مرید واجب است که بداند که هیچ مقام و حال و عبادات او صحیح نباشد الا که اخلاص به آن قرین گردد و اخلاص، تصفیه عمل است از رؤیت خلق. (92(

«ابوالقاسم حکیم سمرقندی» (93) گوید: «هر که به راستی مشغول است، اگر به فضایل نرسد، معذور است. همت خاص پاک کاری است و همت عام بسیار کاری است و برخورداری مر پاکی راست نه مر بسیاری را و بزرگ تر اخلاص آن است که به کار مولا عزوجل از خلق ثنا نخواهی». (94(

«یعقوب مکفوف» گفته است: «مخلص کسی است که حسنات خود را پنهان بدارد، همان گونه که سیئات خود را پوشیده می دارد». (95(

اخلاص در عمل

اخلاص در عمل آن است که دارنده اش پاداشی در دو جهان برای آن عمل نخواهد. این سخن اشاره است به آن که لذت های نفس هم در حال و هم در آینده آفت است و آن که برای تنعم نفس به لذت های بهشت خدا را عبادت می کند، بیمار است. چه حق آن است که برای عمل جز رضای خداوند خواسته نشود و این اشاره به اخلاص صدیقان و مطلق اخلاص است. اما کسی که به امید بهشت و یا از بیم آتش عمل می کند، او نسبت به لذت های عاجل مخلص است، چه وی در طلب لذت فرج و شکم است و آن چه مطلوب به حق ارباب قلوب می باشد وجه کریم خداوند متعال است. (96(

اخلاص عام، ترک شرک است؛ که چون توحید آرد با خدا غیر خدا را یاری کند، اخلاص نیست. باز چون از شرک تبرا کردند و به یگانگی او مقرر آمدند توحید به اخلاص گشت. باز از این جا بگذرد و اخلاص آرد به صفات او؛ به آن که هیچ چیز را شبیه و مثل او نگوید نه به ذات و نه به صفات و فعل. تا همچنان که در اعتقادات مخلص باشد، در اعتقاد صفات نیز مخلص باشد. چون اعتقاد بر این وصف خالص آمد، او مؤمنی باشد مخلص.

باز از این برتر اخلاص هست و آن آن است که هر عملی که بیارد، در آن عمل ریای خلق و عجب نفس نیارد تا عمل او خالص گردد از معانی مفسده.

باز از این برتر اخلاص هست، و آن آن است که از آن عمل که بیارد، مراد او رضای حق باشد نه طمع ثواب، تا اگر او را در هر دو کون (97) هیچ مکافات نباشد، چون رضای حق یافته باشد بسنده کند.

باز از این برتر اخلاص هست و آن آن است که هر چه کند کرده خویش نبیند، از بهر آن که چنان که او حق نیست فعل او هم حق نیست. چون ببیند که من چه کرده ام و چیزی که می بیند غیر حق بود، اخلاص نیست. (98(


هـ) اخلاص در نیت

تعریف نیت

نیت، کششی و میلی باشد که در دل پدیدار آید، که آن مرد را فراکار دارد... چون دانستی که معنی نیت باعث (99) است بر عمل، بدان که کس بود که باعث وی بر طاعت، بیم دوزخ است و کس بود که باعث وی، نعمت بهشت بود.

هر که کاری برای بهشت کند، بنده شکم و فرج است و خود را می کشد، تا جایی افتد که شکم و فرج را سیر کند. و آن که بیم دوزخ کند، چون بنده بد است که جز از بیم خواجه، کاری نکند. و این هر دو را با خدای تعالی بس کاری نیست، بلکه بنده پسندیده آن بود که آن چه کند برای خدای تعالی بکند، نه به امید بهشت یا بیم دوزخ. (100(

«غزالی (101)» می گوید: نیت، تابع نظر است و هر گاه نظر تغییر کند نیت نیز تغییر می یابد. از این رو بزرگان روا نمی دانستند که عملی بدون نیت انجام دهند، چه نیت روح عمل است و عمل بدون نیت درست ریا و تکلف می باشد و سبب دوری از حق تعالی است نه قرب. و نیز می دانستند که نیت آن نیست که گوینده به زبان بگوید: نیت کردم، بلکه عبارت از برانگیخته شدن دل است و به منزله یکی از نفحات رحمانی است که در بعضی اوقات حاصل می شود و در اوقات دیگر غیر ممکن است. آری کسی که امر دین بر دلش غلبه دارد، احضار نیت جهت امور خیر در بیشتر حالات برایش میسر می شود زیرا دل او کم و بیش به اصل نیکی گرایش دارد و در نتیجه غالبا برای اجرای موارد آن برانگیخته می شود، زیرا کسی که به دنیا مایل و محبت آن بر دلش چیره شده است، این امر برایش میسر نخواهد بود. بلکه ادای واجبات نیز جز با کوشش بسیار برایش ممکن نخواهد شد و نهایت توفیق او این است که دوزخ را یاد کند و خود را از عذاب آن بترساند. و نعمت های بهشت را به یاد او آورد. و نفس خود را برای رسیدن به آن ها ترغیب کند. (102(

بدان ای رونده راه خداوند عزوجل که اصل اخلاص، نیت است و حقیقت نیت، ارادت کار است از بهر رضای مولا عزوجل، بعد از آن اخلاص است و حقیقت اخلاص، دور کردن آمیغ (103) است از نیت و بعد از اخلاص صدق است. (104(

روایت کردند که رابعه گفت که: «من شرم دارم از خدای عز و جل که او را پرستم به امید بهشت، آن که چون مزدوری باشم که اگر سیم دهند، کار کند و اگر ندهند کار نکند. و شرم دارم که او را پرستم از بیم دوزخ، آن وقت چون بنده ای باشم که از خواجه ترسد کار کند و اگر نترسد کار نکند. و لکن او را پرستم زیرا که دوستش دارم». (105(

اهمیت اخلاص در نیت

ما را به عبادت نتوان یافت، یک ذره حرمت و نیاز که گهنکاری از سر سوز جرم و تشویر (106) خویش به درگاه ما آرد، بر ما عزیزتر از همه عبادت های با تکبر و پنداشت که کرده اند و خواهند کرد؛ معصیت مخلص بهتر از عبادت مرایی؛ (107) زیرا که از عبادت مرایی بوی نفاق آید، و از معصیت مخلص بوی توبه و غفران آید، و از کاری که بوی غفران آید، نه چندان باشد که بوی نفاق آید. (108(

کردار بی نیت عبادت نبود و نیت بی کردار عبادت بود؛ بلکه معنی آن است که طاعت وی به تن است و به دل، و این دو جزء است؛ از این هر دو، آن یکی که به دل است بهتر و سبب این آن است که مقصود از عمل تن آن است تا صفت دل بگردد و مقصود از نیت و عمل دل آن نیست تا صفت تن بگردد.

مردمان چنان پندارند که نیت برای عمل می باید و حقیقت آن است که عمل برای نیت می باید، که مقصود همه گردش دل است. که مسافر بدان جهان دل است و سعادت و شقاوت وی راست. و تن اگر چه در میان خواهد بود، و لیکن تبع است. همچون اشتر، اگر چه حج بی وی نیست ولیکن حاجی نه شتر است. و گردش دل خود یک چیز بیش نیست، آن که از دنیا روی به آخرت آورد، بلکه از دنیا و آخرت روی به خدای تعالی آورد. (109(

نیت همه عبادات و خواست خیر آن است که روی به دنیا ندارد و به آخرت دارد، و عمل بدان نیت آن خواست را ثابت و مؤکد بکند. (110(

شک نیست که اگر کسی زنی یاود (111) بر جامه خواب و با وی صحبت کند، بر گمان آن که زنی بیگانه است، بزهکار شود، اگر چه آن زن حلال وی باشد. بلکه اگر کسی بی طهارت نماز کند، وی را ثواب بود، چون پندارد که طهارت دارد... اما آن که قصد معصیتی کند و آن گاه نکند از بیم خدای تعالی وی را حسنه بنویسند. (112(

ظرائف شناخت نیت

بدان که چون نیت بشناختی که باعث بر عمل وی است و متقاضی وی است، آن متقاضی اگر یکی بود، آن را اخلاص گویند و چون متقاضی دو باشد آمیخته باشد و خالص نبود.

آمیخته چنان بود مثلا که روزه دار از بهر خدای تعالی ولیکن پرهیز از خوردن نیز مقصود بود برای تندرستی، یا کم مئونتی (113) مقصود بود نیز... خالص آن بود که در وی نفس را هیچ نصیب نبود، بلکه برای خدای تعالی بود و بس... تا آدمی از صفات بشریت خلاص نیابد این سخت دشوار بود و از این گفته اند که هیچ چیز صعب تر و دشوارتر از اخلاص نیست. (114)


 

جایگاه صدق نیت

بدان، اگر چه اعمال به اقسام بسیاری منقسم می شود مانند کردار، گفتار، حرکت، سکون، جلب نفع، دفع ضرر، فکر، ذکر و جز این ها که بی شمار و بی پایان اند، لیکن کلا به سه قسم منقسم می شوند:گناهان، طاعات، مباحات.

قسم اول که گناهان است، موضوعات آن ها با نیت تغییر نمی کند، و نباید نادان ها از اطلاق قول پیامبر خدا صلی الله علیه و آله که فرموده است: «عمل به نیت وابسته است» گمان کنند که گناه با نیت به طاعت مبدل می شود. مانند کسی که از شخصی برای به دست آوردن دل شخص دیگر غیبت کند، یا از مال دیگری مستمندی را اطعام کند، یا با مال حرام مدرسه یا رباطی بسازد، و در این امور قصدش اعمال خیر باشد... .

قسم دوم طاعات است و آن ها در اصل صحت و مضاعف شدن فضیلت به نیت بستگی دارند، اما اصل صحت این است که نیت انسان در طاعت انجام دادن آن برای خدا باشد نه برای غیر او. چه اگر قصد ریا داشته باشد، طاعتش معصیت خواهد شد.

مضاعف شدن فضیلت بستگی به کثرت نیات خیر دارد چه می توان در یک طاعت خیرات بسیاری را نیت کرد تا به هر نیتی ثوابی عاید او شود. زیرا هر کدام از آن ها حسنه ای است و هر حسنه ای ده برابر مثل آن ثواب دارد، چنان که در خبر آمده است. فی المثل نشستن در مسجد طاعت است و در آن می توان مطالب بسیاری را در نیت گرفت تا از فضایل اعمال پرهیزگاران به شمار آید و به وسیله آن به درجات مؤمنان برسد... .

قسم سوم مباحات است. و هیچ چیزی از مباحات نیست جز این که می توان آن را با یک نیت یا چند نیت به جا آورد و آن را به یکی از پسندیده ترین مستحبات مبدل کرده به وسیله ی آن به درجات عالی دست یافت. پس چه قدر بزرگ است زیان کسی که از این مطلب غافل باشد و بر اثر سهو و غفلت مانند ستوران رها شده با این اعمال برخورد کند. بنده نباید هیچ چیزی از خطورات و لحظات را حقیر بشمارد... .

یکی از پیشینیان گفته است: من دوست دارم در هر چیزی نیت کنم حتی در خوردن، آشامیدن، خوابیدن و قضای حاجتم و در همه اینها می تواند رضای خدا را نیت کند. زیرا هر چه مایه بقای بدن و فراغت دل از مشکلات تن شود به منزله یاوری برای دین است. آن که قصدش از خوردن کسب نیرو برای عبادت و نیت او از مباشرت حفظ دین و خوشحالی همسر و تحصیل فرزندی است که خدا را عبادت کند و با این عمل امت محمد صلی الله علیه و آله را زیاد گرداند، او با این خوردن و نکاح خود خدا را فرمانبرداری کرده است. غالب ترین لذت های نفس خوردن و مباشرت است و کسی که اندیشه آخرت بر دل او غلبه دارد نیت خیر در آن ها برای او ممتنع نیست. (115(

بنابراین قول پیامبر خدا صلی الله علیه و اله فرموده است: «اعمال وابسته به نیت است». از سه قسم اعمالی که ذکر شده تنها به طاعت مباحات اختصاص دارد و شامل معاصی نمی شود؛ زیرا طاعت با نیت طاعت و با دگرگونی آن مبدل به معصیت می شود، و مباح با نیت طاعت و یا معصیت می شود، لیکن معصیت هرگز با نیت تبدیل به طاعت نخواهد شد. آری نیت در آن مدخلیت دارد به طوری که هر گاه مقاصد پلیدی بر آن اضافه شود گناه بزرگ و وزر و وبال آن چند برابر می شود. (116(


برتری نیت بر عمل

خداوند متعال فرموده است: «و لا تطرد الذین یدعون ربهم بالغداه و العشی یریدون وجهه»، (117) مراد از اراده در این آیه نیت است پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرموده است: «بنده اعمال نیکی به جا می آورد و فرشتگان آن ها را در صحیفه های مهر شده بالا می برند و به پیشگاه خداوند تقدیم می کنند.» خداوند می فرماید: «این صحیفه را دور بیندازید، چه او در این اعمال رضای مرا نخواسته است». سپس فرشتگان را ندا می کند که برای او چنین و چنان بنویسید، می گویند: «پروردگارا! او چیزی از این کارها را نکرده است.» خداوند می فرماید: «نیت آن را داشته است». (118(

نیز پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرموده است: «مردم چهار گونه اند: مردی است که خداوند به او دانش و مالی داده و او به علم خود در مالش تصرف می کند. کس دیگری می گوید، اگر خداوند نظیر آن چه را به او داده به من دهد، همان گونه خواهم کرد که او می کند. این دو کس در اجر با یکدیگر برابرند؛ و مردی است که خداوند به او مالی داده، لیکن دانشی به او عطا نکرده و او در مالش از روی نادانی کار می کند. کسی می گوید: اگر خداوند، مانند آن چه را به او داده به من بدهد، مانند او عمل خواهم کرد. این دو کس در گناه با هم برابرند».

هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله برای غزوه تبوک بیرون آمد فرمود: «در مدینه گروه هایی هستند که ما هیچ وادی را نمی سپردیم (119) و هیچ سرزمینی را که کافران را به خشم آورد طی نمی کنیم و هیچ وجهی را به انفاق نمی رسانیم و هیچ گرسنگی به ما نمی رسد جز این که آن ها با ما در آن ها شریکند؛ در حالی که آنان در مدینه می باشند.» عرض کردند: «ای پیامبر خدا! این امر چگونه ممکن است و حال آن که آن ها با ما نیستند» فرمود: «عذرشان آن ها را بازداشته است و به سبب حسن نیت خود با ما شریکند». (120(

در خبر آمده است: مردی در راه خدا کشته شد، او را «قتیل الحمار» خواندند (121) زیرا با مردی جنگید که می خواست لباس و الاغ او را به غارت برد و چون در این راه کشته شد قتل او را به نیتش نسب دادند و مردی برای آن که زنی را به همسری خود در آورد مهاجرت کرد، او را «مهاجر قیس» نامیدند. (122(

ابی گفته است: از مردی کمک خواستم تا همراه من بجنگد، گفت: «نمی توانم مگر آن که برایم اجرتی قرار دهی»، اجرتی برایش قرار دادم، سپس این جریان را به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کردم و فرمود: «از دنیا و آخرتش بهره ای نیست، جز آن چه برایش قرار دادی». (123)

در حدیث آمده است: «کسی که زنی را طبق مهریه ای به همسری خود آورده، چنان چه قصد ادای مهریه اش را نداشته باشد، زناکار است. همچنین کسی که وامی بگیرد و قصد پرداخت آن را نداشته باشد دزد است». (124(

و نیز پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرموده است: (کسی که برای خدا خود را خوش بو کند روز قیامت در حالی وارد می شود که خوشبوتر از مشک است و آن که برای غیر خدا بوی خوش به کار برد روز قیامت در حالی وارد خواهد شد که بویش از مردار گندیده تر است). (125(

از امام صادق علیه السلام روایت شده که: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرموده است: «نیت مؤمن بهتر از عمل وی، و نیت کافر بدتر از عمل اوست و هر عمل کننده ای بر حسب نیتش عمل می کند». (126(

و نیز از آن حضرت روایت کرده که فرموده است: «بنده مؤمن فقیر می گوید: پروردگارا! مرا روزی ده تا فلان کار نیک و عمل خیر را انجام دهم. هر گاه خداوند این تقاضای او را از روی صدق نیت بداند نظیر اجری را که در صورت عمل جهت او می نوشت برایش می نویسد، چه خداوند بسیار بخشنده و بزرگوار است». (127(

و نیز فرموده است: «دوزخیان بدین سبب در آتش مخلد شدند که نیت در این بود که اگر جاویدان در دنیا بمانند خدا را تا ابد معصیت کنند، و بهشتیان بدان جهت در بهشت مخلد شدند که در دنیا نیت آن ها این بود که اگر در آن باقی بمانند، تا ابد خداوند را فرمانبردار باشند.» پس این ها و آن ها بر حسب نیات خود مخلد شدند. سپس قول خداوند را تلاوت فرمود: «قل کل یعمل علی شاکلته» (128)، فرمود: یعنی: «علی نیته (بر حسب نیتش)». (129)


 

لزوم اصلاح نیت

«ابوسلیمان» (130) گفته است: «خوشا به حال کسی که یک گام درست بردارد و بدان جز رضای خدا نخواهد.» یکی از اولیاء به برادرش نوشت: «نیت خود را در اعمالت خالص گردان تا اندکی از عمل، تو را کافی باشد». (131(

بدان که اهل بصیرت را مکشوف شده است که خلق همه هلاک شده اند الا عابدان. و عابدان همه هلاک شده اند الا عاملان و عاملان هلاک شده اند الا مخلصان و مخلصان بر خطر عظیم اند. پس بی اخلاص، همه رنج ها ضایع است و اخلاص و صدق جز در نیت نباشد. (132(

«ابوایوب سختیانی» گفته است: «خالص گردانیدن نیت ها را از همه عمل ها بر عاملان سخت تر است». (133(

بدان انسان نادان چون سفارش ما را درباره نیکو کردن نیت و زاید به کار بردن آن می شنود، و به قول پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرموده است: «اعمال به نیت وابسته اند» توجه می کند، به هنگام درس گفتن یا تجارت کردن یا خوردن، در دل خود می گوید: برای خداوند درس می گویم، تجارت می کنم، می خورم و گمان می کنم که همین نیت است. لیکن هیهات! این حدیث نفس، یا حدیث زبانی و یا تفکر و انتقال او از خاطره ای دیگر است و نیت از همه این ها به دور است. چه نیت برانگیخته شدن نفس و توجه و میل آن به سوی چیز است که بر او روشن شده است هدف او در حال و آینده در آن تأمین می شود و اگر میل وجود نداشته باشد به صرف اراده، اختراع و اکتساب صورت نمی گیرد، بلکه همان گونه است که انسان که شکمش سیر است می گوید: نیت کردم که اشتها و میل به طعام داشته باشم. یا انسان مجرد بگوید: نیت کردم به فلانی عاشق و او را دوست داشته باشم و به دل او را بزرگ بشمارم این ها محال است. چه در رو آوردن دل به سوی چیزی و ایجاد تمایل و توجه بدان هیچ راهی جز تحصیل اسباب آن وجود ندارد. و به این امر گاهی قدرت دارد و زمانی فاقد قدرت است..

غزالی می گوید: «اگر از پیشینیان درخواست می کردند که کار نیکی انجام دهند می گفتند: اگر خداوند نیت آن را روزی ما گرداند، آن را انجام می دهیم. یکی از آنان گفته است: من یک ماه است نیت عیادت مردی را می طلبم هنوز برایم حاصل نشده است».

«عیسی بن کثیر» گفته است: «با میمون بن مهران می رفتم چون به خانه اش رسید بازگشتم، پسرش به او گفت: آیا شام را بر او عرضه نمی داری؟ پاسخ داد: از نیتم نیست».

برقی به سند خود از امام صادق علیه السلام روایت کرده است: «یکی از دوستانش بر آن حضرت وارد شد و سلام کرد و نشست. هنگامی امام علیه السلام از آن جا بازگشت آن مرد نیز به همراه او باز گردید. و چون آن حضرت به در خانه خود رسید، وارد منزل شد و آن مرد را ترک فرمود: پسرش اسماعیل به پدرش عرض کرد: ای پدر! چرا به او پیشنهاد نکردی که وارد شود، فرمود: در خور من نبود که او را وارد (خانه) کنم. عرض کرد: او وارد نمی شد، فرمود: ای فرزند من! خوش ندارم خداوند مرا تعارف کننده بنویسد». (134(


پی نوشت ها:

1- ابرام: پافشاری.2- معراج السعاده، ص 610.5- محجه البیضاء، ج 8، ص 125.6- معراج السعاده، ص 613.7- شرح التعریف، ج 3، ص 1279.8- همان، ص 1285.9- گزیده در اخلاق و تصوف، ص 164.10- جبلی: طبیعی، ذاتی.11- همان، صص 160 و 161.12- همان، ص 160.

13- آمیغ: آمیزش، خلط، امتزاج.14- مرتع الصالحین، ص 93.

19- راه روشن، ج 8، ص 154.23- مقاصد السالکین، ص 380.

24- سنن ترمذی، ج 10، از حدیث عبدالله بن مسعود، خصال صدوق، باب سوم از امام صادق علیه السلام.

25- سنن نسایی، ج 6، ص 48، کتاب جهاد باب: الاستصار بالضعیف.

26- عراقی گفته است: ما آن را در بخشی از مسلسلات قزوینی روایت کرده ایم.

27- الاخلاص ابن ابی الدنیا المستدرک حاکم با عبارت نیت خود را خالص کن به سند صحیح از حدیث معاذ الجامع الصغیر.

28- الحلیه ابونعیم؛ کافی کلینی نظیر آن را از امام باقر علیه السلام روایت کرده است، ج 2، ص 16.

29- راه روشن، ج 8، صص 155 و 156.30- راه روشن، ج8، ص 158 به نقل از کافی، ج 2، ص 6.

31- کافی، ج 2، ص 16، ح 3.32- همان، ح 6.33- در اینجا به معنی امضا است.

34- ادنی: پایین ترین مرتبه.35- معراج السعاده، ص 614.36- اتباع: پیروی کردن.37- مقاصد السالکین، صص 380 و 381.38- شرح منازل السائرین، صص 89 و 90.

39- گزیده در اخلاق و تصوف، ص 165.40- لجه: عمیق ترین جای دریا.41- معراج السعاده، ص 610.

46- راه روشن، ج 8، صص 161 و 162.47- می بایی: شایسته هستی.48- شرح التعریف، ج 3، صص 1058 و 1059.49- موصول: پیوند داده شده.

50- مفصول: جدا شده.51- همان.52- کمینه: کمترین.53- تصنع: ظاهر سازی.54- قوت: غذا، خوراک.55- مهین: بزرگ تر.56- صد میدان، ص 44.

57- ابویعقوب موسی: از دوستان جنید و صوفی هم عصر او.58- ترجمه رساله قشیریه، ص 324.59- ترجمه رساله قشیریه، ص 324.60- اللمع، ص 257.

61- نامه های عین القضات همدانی، ج 1، ص 234.62- اعاشه: گذران زندگی..

64- معروف کرخی: از بزرگان متصوفه در قرن دوم هجری.65- راه روشن، ج 8، صص 156 و 157.66- گوشیدن: مواظبت کردن.67- آزرم: شرم.68- صد میدان، ص 52.

70- مروی را: برای او.71- مقاصد السالکین، صص 382 و 383.72- معروف کرخی: از بزرگان متصوفه که در قرن دوم هجری می زیست.73- کشف الاسرار، ج 2، ص 723.74- ترجمه رساله قشیریه، ص 326.75- همان، ص 325.76- گوز: جوز، گردو.77- روضه المؤمنین، ص 90.78- قصار: رختشو.79- شوخ: چرک.80- روضه المؤمنین، ص 93.81- نیک: خیلی، زیاد.82- مقاصد السالکین، ص 382.83- اللمع، ص 256.84- همان، ص 257.85- ترجمه رساله قشیریه، ص 325.86- کشف الاسرار، ج 2، ص 723.87- ترجمه رساله قشیریه، ص 323.88- ابوعثمان: ابوعثمان هجویری، از بزرگان و عرفای قرن پنجم که اهل غزنین خراسان بود.89- همان، ص 325.90- نخاس: برده فروش.

91- پند پیران، ص 91.92- اوراد الاحباب، ص 101. ابوالمفاخر یحیی باخزری عارف قرن ششم و هفتم.

93- ابوالقاسم حکیم سمرقندی: از عرفا و حکمای قرن سوم هجری، همچون لقمان هیچ کتابی از او به یادگار نمانده اما ذکر او در اکثر کثب عرفانی یافت می شود.

94- مرتع الصالحین، ص 94.95- راه روشن، ج 8، ص 157.

96- راه روشن، ج8، صص 162 و 163.98- شرح التعریف، ج 3، صص 1283 و 1284.

99- باعث: در این جا یعنی مسبب.100- کیمیای سعادت، ج 2، ص 468.

101- ابوحامد محمد غزالی: از عرفا و فلاسفه و متکلمین قرن پنجم و ششم هجری.102- راه روشن، ج8، صص 151 و 152.103- آمیغ: آلودگی، آمیختگی.

104- مرتع الصالحین، ص 92.105- گزیده در اخلاق و تصوف، ص 22.

106- تشویر: نگرانی، اضطراب با شرمساری.108- انس التائبین، ص 89.109- کیمیای سعادت، ج 2، ص 457.110- همان، ص 458.111- یاود: یابد.112- همان، ص 461.113- مئونت: هزینه.114- کیمیای سعادت، ج 2، ص 472.115- راه روشن، ج 8، صص 141-148.116- همان، صص 143 و 144.

117- سوره انعام، آیه 52: آن ها را که صبح و شام خدا را می خوانند و رضای او را می خواهند از خود دور مکن.

118- عراقی گفته است: دار قطنی با سند حسن آن را از حدیث انس نقل کرده است.

119- نمی سپریم: طی نمی کنیم.120- صحیح بخاری، ج 4، ص 31 به طور مختصر.121- سنن ابواسحاق فراوی به طور مرسل، المغنی.122- طبرانی با سند حسن، المغنی.

123- راه روشن، ج8، صص 128-130.124- مسند احمد، ج 4، ص 332، از حدیث صهیب بن سنان.125- راه روشن، ج 8، صص 128-131.126- همان مأخذ، ج 2، ص 84.127- همان مأخذ، ج 2، ص 85.128- سوره اسراء، آیه 84: بگو هر کس طبق خلق و خوی خود عمل می کند.129- راه روشن، ج8، صص 131 و 132.130- ابوسلیمان، ملقب به دارائی از مشایخ صوفیه که در قرن دوم و سوم در شام می زیست.131- راه روشن، ج 8، ص 158.132- کیمیای سعادت، ج 2، ص 456.133- راه روشن، ج 8، ص 157.134- راه روشن، ج8،صص 149-151.



 

 مقاله کوتاه دیگری درباره اخلاص

تعریف اخلاص

بدان که نیت که باعث انجام عمل است اگر یکی بود آن را اخلاص گویند، و چون دو باشد آمیخته باشد و خالص نبود. و آمیخته چنان بود مثلاً که روزه دارد از بهر خدای - تعالی - و لیکن پرهیز از خوردن نیز مقصود بود برای تندرستی، یا کم خرج کردن مقصود بود نیز... . خالص آن بود که در آن نفس را هیچ نصیب نبود، بلکه برای خدای - تعالی - بود و بس .. . تا آدمی از صفات بشریت خلاص نیابد این خلوص نیت سخت دشوار بود. و از این روست که گفته اند: که هیچ چیز سخت تر و دشوارتر ازاخلاص نیست. (1(

روایت روایت کردند که یکی از حواریان عیسی را پرسیدند که اخلاص چیست؟ گفت: آن که کاری کنی و دوست نداری که تو را بدان بستایند مردمان. دیگر آن که دلت پاک باشد از بدخواستن برای هیچ یک از مسلمانان، چنان که خدای - عزّ و جلّ - فرمود: «انما المؤمنون اخوه؛ مؤمنان برادران یک دیگرند».(2(

اهمیت اخلاص

جمله نغز یک مخلص آلوده گناه، بهتر از هزار عابد آلوده خودپسندی و ریا.(3(

توصیه هر چه کسی دهی، آن را رنگی یا بویی یا طعمی باید. کارهایی را که برای خداوند کنی نیز رنگ اخلاص باید تا از تو قبول کند، و با اخلاص قدر باید. اگر این

نباشد عبادت همه عابدان - که رنگ اخلاص و بوی حرمت ندارد- بیاوری، همه باد است. اگر یک کار برای خشنودی خدای بکنی، کار دنیا و آخرت تو بسامان آید. کاری بزرگ است بی نیاز را خشنود کردن، و کاری آسان است نیازمند را خشنود کردن، و آن کار بزرگ، به رنگ اخلاص آسان گردد، نه هر چند بیشتر کنی بهتر باشد، هر چه به اخلاص تر کنی بهتر باشد اگر خداوند را خواهید، او را باشید، تا او شما را باشد.(4(

اقسام اخلاص

نکته: اخلاص، کار برای خدا کردن است و آن سه قسم است: اخلاص شهادت و آن در اسلام است، و اخلاص خدمت و آن در ایمان است، واخلاص معرف و آن درحقیقت است.

اخلاص شهادت را سه گواه است: کوشیدن بر امر وی، و شرم داشتن از نهی وی، و آرام گرفتن به رضای وی.

اخلاص خدمت را سه گواه است: نادیدن خلق در پرستیدن حق، رعایت سنت در کار حق، و یافت حلاوت در خدمت حق.

اخلاص معرفت را سه گواه است: بیمی که از گناه بازدارد، امیدی که به طاعت وادارد و مِهری که حکم او را بر تو گوارا کند. (5(

راه خالص ساختن عبادت

توصیه و حدیث: سبب اخلاص در طاعات و عبادات همانا توفیق الهی است. اصل چنین اخلاصی در آن است که انسان عمر خود را به اندازه یک روز بداند. رسول اکرم (ص) فرمود:«دنیا ساعتی است، پس آن را در طاعت خدا بدار».(6(

طاعت بدون اخلاص

نکته :هر نعمتی که در او شکر نیست نقصان دو جهانی است و هر شدّت و دشواری که در او صبر نیست هلاکت و زیان جاودانی است و هر طاعتی که در او علم و اخلاص نیست ضایع کردن زندگانی است .(7(

خلوص عمل نه بسیاری آن

توصیه: ابوالقاسم حکیم سمرقندی گوید: هر که به نیکوکاری مشغول است اگر به فضایل نرسد، عذرش پذیرفته است. همّت خاصان ،نیکوکاری است و همّت عوام، بسیار کاری است و برخورداری نیکی را است نه مر بسیار را ...و بزرگ تر اخلاص آن است که به کار خداوند- عز و جلّ- از خلق ستایش خود را نخواهی (8(

صدق در دعوی بندگی

تمثیل: اگر تره فروشی گوید: من سلطانم، دروغ می گوید؛ اگر چه این لفظ چون سطان گوید راست بود. و چون تو «لا اله الا الله »می گویی، در حق تو دروغ است اگر چه در حقّ اهل یقین راست است. تو می گویی که من جز یک خدای نمی دانم و نمی بینیم و نمی پرستم، آنگه نفع و زیان به دست سلطان دانی، و عطا ومنع از او می شناسی، این دروغ بود. تا تو خود را پرستی، «لا اله الا الله » نیست. بنده نیستی، ادعای بندگی چرا کنی!(9)



خلوص نیت

حدیث: امام صادق علیه السلام فرمود:«هر کس که صاحب نیت صادق باشد، دارای قلبی سلیم است؛ زیرا سلامت قلب از وسوسه های نامطلوب ،تنها با خالص کردن نیت برای خدا در همه کارها حاصل می شود.» خداوند تعالی در توصیف روز قیامت می فرماید: «روزی که هیچ سودی ندهند مال و فرزندان، مگر کسی را که خدا به او قلب سلیم داده است.»(10)

رسول اکر (ص) فرمود:« نیت مؤمن بهتر از عمل اوست. و همچنین فرمود: «همانا همه اعمال بستگی به نیات دارد و برای هر کس آنچه نیت کرده است، خواهد بود».(11)

پی نوشت ها :

1ـ همان، صص472و4732ـ گزیده در اخلاق و تصوف،ص1643ـ روضةالمذنبین، ص934ـ اُنس التائبین، صص54و55

5ـ صد میدان، ص316ـ چراغ راه دینداری (بازنوسی مصباح الشریعة و مفتاح الحقیقة)، ص347ـ مجموعه رسائل خواجه عبدالله انصاری، ج1، ص141.ـ این برگ های پیر( مرتع الصالحین)، ص949ـ نامه های عین القضّات همدانی، ج1، صص234و23510ـ شعراء:88 و89

11ـ چراغ راه دینداری (بازنویسی مصباح الشریعة و مفتاح الحقیقة)، ص37 منبع:گنجینه ش 81

منبع :   سایت  (راسخون)    http://www.rasekhoon.net


 

- برخی از امتیازات و ویِژی های خاص حضرت محمد رسول الله صلوات الله علیه و آله وسلم


        

بی‌شک تأسی به سیره و سنت آن حضرت براساس آیه کریمه «و لکم فی رسول‌الله اسوه حسنه» و از جمله آنچه در این مطلب به آن اشاره شده، راهگشای مشکلات و مسائل مبتلا به جامعه مسلمانان خواهد بود.


حضرت محمد (ص)، پیامبر اسلام و آخرین و برترین فرستاده الهی و پنجمین پیامبر اولوالعزم است. وی در جزیره العرب مبعوث شد؛ ولی دینی جهانی را ارائه نموده که همه انسان ها و همه زمان ها را مورد خطاب قرار داده است و قرآن، معجزه جاویدان وی، در تمام اعصار روشنگری می نماید.
ویژگی ها و امتیازهای برجسته و منحصر به فرد پیامبر اکرم (ص)، در طول تاریخ اسلام در موارد بسیاری برشمرده شده است. ائمه طاهرین (ع) در طول تاریخ شیعه از آن حضرت به بزرگی و نیکی یاد کرده اند و در کلام خویش وی را با صفات و فضایلش ستوده اند. امام زمان (عج) نیز در دوران غیبت صغری، از طریق نامه ها و توقیعاتی که به وسیله نمایندگان چهارگانه خویش به مردم می رسانید و همچنین در زیارات و دعاهایی که از ناحیه حضرتش وارد شده است، به ویژگی ها، صفات و امتیازهای پیامبر (ص) اشاره نموده است. در این نوشتار سعی بر آن است صفات و ویژگی های برجسته حضرت ختمی مرتبت (ص) از نگاه امام زمان (عج) بررسی گردد.
صفاتی چون بهترین خلق خدا، برگزیده حق، سید انبیاء، پیامبر جهانی و خاتم پیامبران، مقام عصمت و شفاعت و …



- برخی از امتیازات  و ویِژی های حضرت محمد مصطفی رسول  الله صلوات الله علیه و آله وسلم


بهترین خلق خدا

پیامبر اکرم (ص)، گل سرسبد آفرینش، بهترین خلق خدا و دلیل و مراد خداوند از آفرینش هستی است که مرتبه وجودی وی، از همه مخلوقات بالاتر و محیط بر آن هاست. بنا بر روایات اهل بیت (ع)، در سیر نزولی خلقت، اولین موجودی که خلق شد، نور وجود پیامبر (ص) بود که خداوند در وصف او فرمود: «لولاک لما خلقت الافلاک» (مجلسى، محمدباقر بن محمد تقى، بحار الأنوار، ج. ۱۶، ص. ۴۰۶)
در دعای فرج و گشایش مخصوص انبیاء از زبان امام زمان (عج) و در دعای افتتاح، که از دعاهای آن حضرت در شب های ماه مبارک رمضان می باشد و همچنین در ذکر قنوتی که از وی منقول است، پیامبر (ص) با عنوان «خیرتک من خلقک» یاد شده است.
«الهی و اسالک بالاسم الذی دعاک به عبدک و نبیک و صفیک و خیرتک من خلقک…» «الهی و درخواست می کنم با نامی که بنده و نبی و برگزیده و بهترین خلقت… که با آن تو را خواند…» (دعای فرج و گشایش مخصوص انبیاء از زبان امام زمان (عج)) (اکبرنژاد، محمدتقی، خدمت، عادل، مجموعه کامل نامه ها و فرمایشات امام زمان (عج) در عصر غیبت، ص. ۲۱۴)
«وَخِیَرَتِکَ مِنْ خَلْقِکَ» «بهترین خلقت» (دعای افتتاح) (همان، ص. ۳۳۲)
«اسألک أن تصلی علی محمد و آل محمد خیرتک من خلقک» «بر محمد و آل او درود فرست؛ آنان که بهترین خلق تو هستند.» (قنوت امام زمان (عج)) (همان، ص. ۲۸۷)

برگزیده حق

محمد (ص) برگزیده خداست که صاحب الزمان (عج) با صفات «مصطفی» و «منتجب»، در صلوات مخصوصه ای که از امام زمان (عج) صادر شده و به صلوات ضرابی معروف است و همچنین زیارت قبور ائمه در ماه رجب به این فضیلتِ آن حضرت اشاره نموده است.
«الْمُنْتَجَبِ فِی الْمِیثَاقِ» «برگزیده حق در روز عهد الهى» (صلوات ضرابی) ((همان، ص. ۲۷۷-۲۷۸) «فیض کاشانی معتقد است که حضرت محمد (ص) نخستین کسی است که در عالم ذر و گرفتن عهد و میثاق، لبیک گفته است و در اسلام بر همه خلایق مقدم است.» (فیض کاشانی، محمدحسن، تفسیر صافی، ج. ۲، ص. ۶۵۴؛ به نقل از: شکر، عبدالعلی، تلاشان، فرج، امتیازها و ویژگی های قرآنی پیامبر اسلام (ص)، ص. ۱۴) بنابراین اولین کسی که در روز الست ایمان آورد، پیامبر گرامی اسلام بود که برگزیده حق است.
« الْمُصْطَفَى فِی الظِّلاَلِ» « اختیار شده حق در سایه عنایت» (صلوات ضرابی) (اکبرنژاد، محمدتقی، خدمت، عادل، مجموعه کامل نامه ها و فرمایشات امام زمان (عج) در عصر غیبت، ص. ۲۷۷-۲۷۸)
«و صلی الله علی محمد المنتجب» «صلوات خدا بر محمد برگزیده» (زیارت قبور ائمه در ماه رجب) (همان، ص. ۳۲۷)

سید انبیاء

پیامبران الهی، هم مرتبه نیستند و مقام و منزلت واحد ندارند. چنانکه در قرآن و روایات نیز به این امر تأکید شده است. «نبی از نظر مصداق (نه از نظر مفهوم) اعم از رسول است؛ یعنی همه پیامبران، دارای مقام نبوت بوده اند، ولی مقام رسالت، اختصاص به گروهی از ایشان داشته است.» (مصباح یزدی، محمدتقی، آموزش عقاید، ص. ۲۳۸)
رسول اکرم (ص)، بر تمام پیامبران الهی، برتری دارد. چنانکه امام زمان (عج)، در زیارت ناحیه مقدسه، وی را با عنوان «سرور پیامبران برگزیده» خطاب می کند. «سَیِّدِ الْأَنْبِیَاءِ الْمُصْطَفَیْن» (زیارت ناحیه مقدسه) که همچنین به اولوالعزم بودن آن حضرت نیز دلالت دارد و همچنین در همین زیارت می فرماید: «إِنِّی أَشْهَدُ أَنَّهُ النَّبِیُّ الَّذِی نَطَقَتِ الْحِکْمَهُ بِفَضْلِهِ» «به راستی شهادت می‌دهم که اوست پیامبری که حکمت به فضیلت و برتری او سخن راند.» (زیارت ناحیه مقدسه) حکمت به معنای به حقّ رسیدن با علم و عقل است. علامه طباطبایی حکمت را معرفتى می داند که براى اعتقاد و عمل آدمى مفید باشد. بیشتر مفسران هم حکمت را نوعی دانش توصیف می کنند که جنبه عملی داشته باشد. حال جمله «نطقت الحکمه بفضله» دارای نوعی آرایه ادبی تشخیص است که حکمت به انسانی تشبیه شده که می تواند حرف بزند. انسانی که خود نماد عقل عملی است و بر فضل و برتری پیامبر اکرم (ص) شهادت می دهد.

بشارت انبیاء پیشین

مطابق سنت اسلامی، همه پیامبران همچون حلقه های زنجیر به هم متصل اند و هر پیامبری مصدق پیامبران پیش از خود و مبشر پیامبر یا پیامبران پس از خود است. از آنجا که شریعت اسلام در آخرین حلقه کمال، نمایانگر عهد نهایی خداوند با بشر است، این عهد و پیمان، همراه با ویژگی های پیامبر خاتم (ص) و امت جهانی اسلام، به همه پیامبران و امت های گذشته ابلاغ شده است. آموزه های قرآنی به صراحت بیان می کند که اهل کتاب پیش از اسلام، چشم انتظار ظهور پیامبری بزرگ در جزیره العرب بودند. افزون بر بشارت حضرت عیسی (ع)، پیامبران عهد عتیق نیز در کتاب هایشان، به ویژه در همان کتبی که به پیشگویی معروفند، مانند کتاب اشعیای نبی، به ظهور حضرت محمد (ص) بشارت داده اند. (ر.ک. شاکر، محمدکاظم، بشارت های عهدین در مورد پیامبر اکرم (ص)، ص. ۳) یکی از خصوصیاتی که اکثر مفسران آن را تنها مختص پیامبر اکرم (ص) می دانند، مکتوب بودن نام ایشان در عهدین می باشد. صفت ها، علامت ها، نشانه ها و دلایل نبوت و حقانیت پیامبر (ص) با تعبیرهای مختلف در کتاب های آسمانی پیشین (تورات و انجیل) وجود دارد، چنان که انسان را به حقانیت ایشان مطمئن می سازد.» (شکر، عبدالعلی، تلاشان، فرج، امتیازها و ویژگی های قرآنی پیامبر اسلام (ص)، ص. ۱۲) چنانکه در آیه ۱۴۶ سوره بقره آمده است که عالمان اهل کتاب، پیامبر اسلام (ص) را به خوبی فرزندان خود می شناختند.
امام زمان (عج) در زیارت ناحیه مقدسه به این امتیاز پیامبر (ص) اشاره نموده است:
«وَ بَشَّرَتِ الْأَنْبِیَاءُ بِهِ وَ دَعَتْ إِلَی الْإِقْرَارِ بِمَا جَاءَ بِهِ وَ حَثَّتْ عَلَی تَصْدِیقِهِ بِقَوْلِهِ تَعَالَی‏ الَّذِی یَجِدُونَهُ مَکْتُوباً عِنْدَهُمْ فِی التَّوْراهِ وَ الْإِنْجِیلِ یَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ یُحِلُّ لَهُمُ الطَّیِّباتِ وَ یُحَرِّمُ عَلَیْهِمُ الْخَبائِثَ وَ یَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلالَ الَّتِی کانَتْ عَلَیْهِمْ» «و تمامی پیامبران (گذشته) بشارتِ (آمدنِ) او را دادند، و (مردم را) به گرویدن به دین او دعوت نمودند، و بر تصدیق او برانگیختند، چنآن‌چه خودت در قرآن میفرمائی: «او پیامبری است که نام وی را در تورات و انجیل خودشان نگاشته می‌یابند، او آن ها را به نیکوئی امر می‌کند و از زشتی نهی می‌فرماید، نعمت‌های پاک و طیب را برایشان حلال و خبائث و پلیدی‌ها را بر آن‌ها حرام و ممنوع می‌گرداند و سنگینی و مشقت هایی که در ادیان سابق چون زنجیر برگردن آن ها بود همه را برمی دارد.» (زیارت ناحیه مقدسه)
«وَ بَشَّرَتِ الْأَنْبِیَاءُ بِهِ» «در قنوت نماز بعد از زیارت ناحیه مقدسه»

پیامبر جهانی و خاتم النبیین

یکی دیگر از فضایل پیامبر اکرم (ص) و مزایای وی بر سایر انبیاء، خاتمیت او است که از اوصافی است که فقط به آن حضرت اختصاص دارد. برخی از علمای اسلامی، پیامبر خاتم (ص) را چنین تعریف کرده اند: «الخاتم من ختم المراتب باسرها» یعنی پیامبری که جمیع مراتب را طی کرده است. در این تعریف خاتمیت پیامبر اسلام (ص)، نه تنها به دلیل این است که آخرین پیامبر است؛ بلکه به این مفهوم است که آنچه بشر باید از طریق وحی دریابد، دریافته و تمام مراحل به پایان رسیده است. (ر. ک. مطهری، مرتضی، خاتمیت، ص. ۷۰-۷۱) «خاتم» مهری است که در پایان نوشته ها قرار می گیرد. به عقیده مرحوم طبرسی، «خاتم النبیین» یعنی اینکه رسول اکرم (ص) آخرین پیام آور است و دفتر رسالت با آمدن او مهر خورده است و پایان یافته است. از این رو، دین و دفتر آن حضرت تا روز قیامت راه و رسم بشریت بوده است و این ویژگی و فضیلت بزرگ در میان همه پیامبران تنها از آن او است. (ر.ک. طبرسی، فضل بن حسن، مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج. ۱، ص. ۵۱۲) دلایل کلامی خاتمیت را می توان کمال دین، مصونیت قرآن از تحریف، کمال و بلوغ مخاطبان و اصل امامت برشمرد. (ر. ک. قدردان قراملکی، محمدحسن، آیین خاتم، ص. ۴۲۸-۴۴۲)
رسالت پیامبر (ص)، عمومی و قرآن او ابدی و جهانی است و محدود به عصر و مکان خاصی نمی باشد. آیات ۲۸ سوره سبأ و ۱۹ سوره انعام و ۴۰ سوره احزاب به رسالت جهانی قرآن و پیامبر اسلام (ص) و خاتمیت آن حضرت اشاره دارد.
در ضمنِ توقیعات و زیارات وارده از ناحیه مقدس صاحب الزمان (عج)، به این دو ویژگی والای پیامبر (ص) اشاره شده است.
«أَلسَّلامُ عَلَی ابْنِ خاتَمِ الاْ نْبِیآءِ» «سلام بر فرزند خاتم پیامبران» (زیارت ناحیه مقدسه)
«بِمحمد خاتَمِ النَّبِیّینَ» «به (حقِ) محمد، آخرین پیامبران» (زیارت ناحیه مقدسه)
«رَسُولِک َ إِلَی الْعالَمینَ أَجْمَعینَ» «فرستاده تو به سوی تمامِ جهان ها» (زیارت ناحیه مقدسه)
«فَصَلِّ عَلَی محمد رَسُولِکَ إِلَی الثَّقَلَیْنِ» «پس درود فرست بر محمد فرستاده‌ات به سوی جن و انس» (زیارت ناحیه مقدسه)

رحمت و نعمتی برای جهانیان

پذیرش اصل هدفداریِ خلقت، لازمه توحید است و هدف از خلقت انسان، رسیدن به کمال اوست؛ که در این راه نه تنها راه و روش رسیدن به کمال برای انسان مهم است، بلکه تشخیص مسئله کمال نهایی، نیز امری است بس ضروری؛ که این امر بر خلاف سایر موجودات، برای انسان به سادگی قابل تشخیص نیست. (ر. ک. نصری، عبدالله، مبانی رسالت انبیاء در قرآن، چاپ اول، تهران: سروش، ۱۳۷۶، ص. ۱۰-۲۰). خداوند از روی لطف و مهربانی، برای نشان دادن راه رشد و کمال به انسان ها، پیامبران را فرستاد که همه آن ها رحمت خداوند برای امت و قوم خویش بوده اند؛ ولی پیامبر اکرم (ص) رحمتی است که خداوند به بشریت ارزانی داشته است. علامه طباطبایی در مورد این که چگونه پیامبر (ص) رحمت برای همه اهل دنیا است، می فرماید: «جهتش این است که دینی آورده که در اخذ به آن، سعادت اهل دنیا در دنیا و آخرتشان تأمین است. آری آن جناب رحمت برای اهل دنیاست؛ از جهت آثار حسنه ای که از قیام او به دعوت حقه اش در جوامع بشری به راه افتاد که اگر وضع زندگی بشر آن روز با با قبل از بعثت پیامبر (ص) بررسی شود و یا وضعی که پس از قیام او پدید آمد مقایسه شود، کاملاً روشن می گردد.» (محمدی ری شهری، محمد، میزان الحکمه، ج. ۱۳، ص. ۶۱۴۳) پیامبر اکرم (ص) برای همه مردم، اعم از مومن و کافر رحمت است. زیرا آیین او موجب نجات همگان است و اگر گروهی از آن استفاده کردند و گروهی سرباز زدند، مربوط به خودشان است و تأثیری در عمومی بودن رحمت نمی گذارد؛ علاوه بر این «عالمین» مفهوم وسیعی دارد به گونه ای که تمام انسان ها را در تمام اعصار و قرون شامل می شود. (ر. ک. ابراهیمی، حسین، پژوهش و تحقیقی نو در سیره نبی اعظم (ص)، ص. ۹۷) بنابراین پیامبر اسلام (ص) که دین و آیین او آخرین حکومت جهانی را تشکیل خواهد داد، مصداقی از لطف و رحمت خداوند است برای همه جهانیان.
در نامه امام زمان (عج) به احمد بن اسحاق قمی در توضیح و تبیین مقام ائمه و تکذیب عمویش جعفر، چنین آمده است: «در نهایت نیز محمد (ص) را برای مورد رحمت قرار دادن عالمیان برانگیخت. نعمتش را با بعثت او تمام کرد و نبوتش را با او خاتمه داد و او را به سوی تمامی انسان ها فرستاد. راستی او را آن طور که باید ثابت می کرد، ثابت کرد و نشانه هایش را آنگونه که باید نشان می داد، نشان داد. بعد از انجام رسالت وفات نمود در حالی که ستوده و سعادتمند بود.» (اکبرنژاد، محمدتقی، خدمت، عادل، مجموعه کامل نامه ها و فرمایشات امام زمان (عج) در عصر غیبت، ص. ۶۳)

کامل کننده دین

در واقعه غدیر خم، آیه اکمال نازل گردید که «الْیوْمَ اکْمَلْتُ لَکُمْ دینَکُم، وَ اتْمَمْتُ عَلَیکُمْ نِعْمَتی، وَ رَضیتُ لَکُمُ الاسْلامَ دِینا» (آیه ۳ سوره مائده) و خداوند متعال با برگزیدن حضرت علی (ع) به عنوان ولی و امام امت اسلام، دین و نعمت را بر مردم کامل گردانید.
پیامبر اکرم (ص) با ابلاغ پیام الهی، در مقام کامل کننده دین است که در نامه امام زمان (عج) به احمد بن اسحاق قمی در توضیح و تبیین مقام ائمه و تکذیب عمویش جعفر، چنین آمده است مورد اشاره قرار گرفته است:
«راستی او را آن طور که باید ثابت می کرد، ثابت کرد و نشانه هایش را آنگونه که باید نشان می داد، نشان داد. بعد از انجام رسالت وفات نمود در حالی که ستوده و سعادتمند بود. بعد از خودش امر خلافت را به برادر و پسرعمویش و وصیش و وارثش علی بن ابی طالب (ع) واگذار کرد. بعد از او نیز به فرزندانش، یکی بعد از دیگری منتقل ساخت و دینش را با وجود آن ها نگه داشت و هدایتش را با آن ها به اتمام رساند.» (اکبرنژاد، محمدتقی، خدمت، عادل، مجموعه کامل نامه ها و فرمایشات امام زمان (عج) در عصر غیبت، ص. ۶۳)

تنها حبیب الهی

در کتاب علل الشرایع از شیخ صدوق، در شرح اولین نماز پیامبر اکرم (ص) در معراج و در پایان نماز چنین آمده است: «سپس حق تعالى فرمود: یا محمّد رو به قبله نما و به طرف قبله سلام بده؛ پس حضرت به طرف قبله به پروردگار تبارک و تعالى سلام داد و گفت: السّلام‏ علیک‏، جبّار جلّ جلاله در جواب فرمود: و علیک السلام یا محمّد، بنعمتى قوّیتک على طاعتى و بعصمتى ایّاک اتّخذتک نبیّا و حبیبا» (ابن بابویه، محمد بن على، علل الشرائع، ج. ۲، ص. ۹۷) یعنی که من با نعمتم تو را بر انجام طاعتم توانا ساختم و با عصمتی که نصیب تو کردم، تو را به عنوان پیامبر(ص) و محبوب خودم برگزیدم.
حضرت محمد (ص)، تنها دوست و حبیب خداست. (لا حبیب الا هو و اهله) و این صفت (حبیب الله) تنها به آن حضرت و از جانب خداوند متعال داده شده است.
«أُشْهِدُکَ یَا مَوْلایَ أَنِّی أَشْهَدُ أَنْ لا إِلَهَ إِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِیکَ لَهُ وَ أَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ لا حَبِیبَ إِلا هُوَ وَ أَهْلُهُ» «اى مولایم، گواهى می دهم که معبودى‏ جز خدا نیست، یگانه است و شریکى ندارد و محمد بنده و فرستاده اوست، محبوبى جز او و اهل بیتش نیست.»‏ (زیارت آل یاسین) (اکبرنژاد، محمدتقی، خدمت، عادل، مجموعه کامل نامه ها و فرمایشات امام زمان (عج) در عصر غیبت، ص. ۲۴۴)
«أَلسَّلامُ عَلی محمد حَبیبِ اللهِ وَ صِفْوَتِهِ» «سلام بر محمد، محبوب خدا و یار مخلص او» (زیارت ناحیه مقدسه)

عصمت پیامبر (ص) و اهل بیت (ع)

در اصطلاح دینی مسلمانان، عصمت به مصونیت خاصی اطلاق می شود و آن، مصونیت پیامبران و امامان در مقابل گناه و یا خطاست که این مقام معنوی و روحی، جزو ضروری ترین شروط نبوت و امامت است. (ر. ک. یوسفیان، حسن، شریفی، احمدحسین، پژوهشی در عصمت معصومان (ع)، ص. ۲۳)
قرآن کریم در آیاتی به این اصل مهم اشاره نموده است. علاوه بر آیاتی که به طور عام بر عصمت انبیاء دلالت دارد، آیاتی به صورت خاص بر عصمت پیامبر اکرم (ص) دلالت دارد. مانند آیه تطهیر، آیه ۳۲ سوره آل عمران که اطاعت از رسول را در کنار اطاعت از خدا یاد می کند و آیات متعدد دیگر که به تفصیل در کتب و مقالات به آن پرداخته شده است. علاوه بر این برخی از آیات قرآن بر عصمت امامان (ع) دلالت دارند؛ مانند آیه ۵۹ سوره نساء (آیه اولوالامر)، آیه تطهیر و …
در زیارت ناحیه مقدسه به عصمت پیامبر (ص) و اهل بیت مطهرش اشاره شده است.
«أَللّهُمَّ إِنّی اُقْسِمُ عَلَیْک َ بِنَبِیِّک َ الْمَعْصُوم» «بارخدایا! تورا سوگند میدهم به حقّ پیامبرِ معصومت» (زیارت ناحیه مقدسه)
«أَلسَّلامُ عَلی مَنْ ذُرِّیَّتُهُ الاْزْکِیآءُ» «سلام بر آن کسی که خاندانش پاک و مطهرند» (زیارت ناحیه مقدسه)
«به برکت برگزیدگان خوبت، ائمه خوبان و نورهای درخشان، محمد و خاندان پاکش که برگزیدگان و امامان و پاکان و نجیبان هستند.» (دعای فرج و گشایش مخصوص انبیاء از زبان امام زمان عج) (اکبرنژاد، محمدتقی، خدمت، عادل، مجموعه کامل نامه ها و فرمایشات امام زمان (عج) در عصر غیبت، ص. ۲۰۷)
«ستایش خدا راست و درود و سلام بر سرورمان محمد و خاندان پاکش» (توقیع چهارم به شیخ مفید) (همان، ص. ۱۴۵)

مقام شفاعت

شفاعت، از معارف مسلم قرآنی است و در اصل آن اختلاف نیست. عالمان اسلامی اتفاق نظر دارند که یکی از شفعاء روز قیامت به دلیل آیه ۵ سوره ضحی (ولسوف یعطیک ربک فترضی)، پیامبر (ص) است و آنچه به وی داده خواهد شد، حق شفاعتی است که آن حضرت را راضی خواهد نمود. همچنین به دلیل آیه شریفه ۷۹ سوره اسراء (عسی أن یبعثک ربک مقاما محمودا) که به اتفاق مفسرین (به استناد تفسیر مجمع البیان) منظور از «مقام محمود» مقام شفاعت است. (ر. ک. طبرسی، فضل بن بن حسن، مجمع البیان فی تفسیر القرآن، ج. ۶، ص. ۶۷۱)
در صلوات ضرابی، به این امر اشاره شده است:
«الْمُؤَمَّلِ لِلنَّجَاهِ الْمُرْتَجَى لِلشَّفَاعَهِ الْمُفَوَّضِ إِلَیْهِ دِینُ اللَّهِ‏» «قبله امان خلق براى نجات در عذاب و محل امیدوارى براى شفاعت آنکه دین خدا به او تفویض شده است (و بواسطه او تبلیغ شده است)» (صلوات ضرابی) (اکبرنژاد، محمدتقی، خدمت، عادل، مجموعه کامل نامه ها و فرمایشات امام زمان (عج) در عصر غیبت، ص. ۲۷۷-۲۷۸)

حجت خداوند

در آیه ۱۶۵ سوره نساء (رُسُلًا مُبَشِّرِینَ وَمُنْذِرِینَ لِئَلَّا یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّهٌ بَعْدَ الرُّسُلِ، وَکَانَ اللَّهُ عَزِیزًا حَکِیمًا)، فلسفه بعثت انبیاء، اتمام حجت خدا بر مردم و بستن راه استدلال و بهانه جویی بر آن ها عنوان شده است.
عقل حجت باطنی است و پیامبر، حجت ظاهری است و پیامبران از دانستنی های غیبی و ملکوتی و اخروی که دست عقل از آن کوتاه است، خبر می دهند. (ر. ک. قرائتی، محسن، تفسیر نور، ج. ۲، ص. ۴۴۲)
«حُجَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ‏» «حجت خدا بر تمام خلق عالم» (صلوات ضرابی) (اکبرنژاد، محمدتقی، خدمت، عادل، مجموعه کامل نامه ها و فرمایشات امام زمان (عج) در عصر غیبت، ص. ۲۷۷-۲۷۸)

عبد مطلق

یکی از ویژگی هایی که فقط به پیامبر اکرم (ص) اختصاص دارد، «عبد مطلق» است. قرآن در مورد سایر انبیاء، وقتی تعبیر «عبد» به کار می برد، همراه با ذکر نام آن ها می باشد. «وذکر عبادنا ابراهیم و اسحق و یعقوب» (آیه ۴۵ سوره ص) ولی هر جا که واژه «عبد» بر پیامبر اکرم (ص) اطلاق می شود، بدون ذکر نام حضرت آمده است و در ضمن «عبدنا» به کار نمی رود که ناظر بر کثرت باشد و بر بیش از یک فرد، دلالت کند؛ بلکه می فرماید «عبده» که ناظر به مقام وحدت است و تنها بر رسول اکرم (ص) صدق می کند؛ «عبده» از «عبدالله» نیز بالاتر است؛ زیرا پیامبر (ص) «عبد» است و پروردگار مدبر و مربیِ شخص وی است و مقامی برتر از مربوبیت پیامبر (ص) نیست. در صفت «عبده» آن حضرت منتسب به عالی ترین اسم از اسمای حسنی خداوند است؛ یعنی «هو» که همان هویت مطلق است. چون کامل ترین عبودیت از آنِ پیامبر (ص) است، جامع ترین کلمه به او اشاره دارد و هویت مطلق (هو)، مبدأ ارسال آن حضرت می باشد. این عبودیت، حاکی از هویت مطلقه است؛ بنابراین صفت «عبده» که حالی از هویت مطلقه است، از عبدالله که ناظر بر مقام الوهیت می باشد، بالاتر است. (ر. ک. شکر، عبدالعالی، تلاشان، فرج، امتیازها و ویژگی های قرآنی پیامبر اسلام (ص)، ص. ۱۸)
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِکَ وَرَسُولِکَ وَأَمِینِکَ وَصَفِیِّکَ وَحَبِیبِکَ وَخِیَرَتِکَ مِنْ خَلْقِکَ» «خدایا، درود فرست بر محمّد بنده و فرستاده‌ات و امین و یار صمیمی و محبوب و برگزیده‌ات» (دعای افتتاح) (اکبرنژاد، محمدتقی، خدمت، عادل، مجموعه کامل نامه ها و فرمایشات امام زمان (عج) در عصر غیبت، ص. ۳۳۲)
¬¬«الهی و اسالک بالاسم الذی دعاک به عبدک و نبیک و صفیک و خیرتک من خلقک و امینک علی وحیک و بعیثک الی بریتک و رسولک الی خلقک محمد خاصتک و خالصتک صالی الله علی و آله فستجبت دعاءه …»
«الهی و درخواست می کنم با نامی که بنده و نبی و برگزیده و بهترین خلقت و امین بر وحی و رسالت بندگانت، محمد که خاص به تو و خالص برای توست، با آن تو را خواند…» (دعای فرج و گشایش مخصوص انبیاء از زبان امام زمان عج (همان، ص ۲۱۴)

اختصاص صلوات بر پیامبر (ص)

صلوات بر پیامبر اکرم (ص)، اطاعت امر خداوند متعال، بنا برنص صریح قرآن کریم است؛ چنان که در آیه ۵۶ سوره مبارکه احزاب، مومنان را به صلوات فرستادن بر پیامبر (ص) فراخوانده است. «إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِکتَهُ یصَلُّونَ عَلَى النَّبِی یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلیماً». صلوات، دارای اهمیت فراوان و فواید دنیوی و اخروی بسیار است. در احادیث متعددی، صلوات به عنوان یکی از شروط استجابت دعا ذکر شده است. در موارد متعددی در توقیعات و زیارات وارده از ناحیه مقدس حضرت حجت (عج) حضرت در حین دعاهایش یا قبل از آن بر حضرت محمد (ص) و خاندان پاکش درود فرستاده و صلوات را ذکر کرده است.
«أَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد وَاقْبَلْ تَوْبَتی» (زیارت ناحیه مقدسه)
«أَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّدالاَخْیارِ، فی اناءِ اللَّیْلِ وَ أَطْرافِ النَّهارِ» (زیارت ناحیه مقدسه)
«أن یصلی علی محمد و آل محمد» (دعای فرج و گشایش مخصوص انبیاء از زبان امام زمان عج) (اکبرنژاد، محمدتقی، خدمت، عادل، مجموعه کامل نامه ها و فرمایشات امام زمان (عج) در عصر غیبت، ص. ۲۰۳)
«به برکت برگزیدگان خوبت، ائمه خوبان و نورهای درخشان، محمد و خاندان پاکش که برگزیدگان و امامان و پاکان و نجیبان هستند، که درود و سلامت بر همه آن ها باد.» (دعای فرج و گشایش مخصوص انبیاء از زبان امام زمان عج) (همان، ص. ۲۰۷)
«اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُک اَنْ تُصَلِّی عَلی مُحَمَّدٍ نَبِی رَحْمَتِک وَ کلِمَهِ نوُرِک» «خدایا، با پافشاری درخواست می کنم که بر محمد پیامبر رحمت و مجموعه نورت درود فرست.» (دعای بعد از زیارت آل یاسین) (همان، ص. ۲۴۷)
«اسألک أن تصلی علی محمد و آل محمد…» «بر محمد و آل او درود فرست؛ آنان که بهترین خلق تو هستند. بنابراین بهترین صلوات هایت را برایشان فرست.» (همان، ص. ۲۸۷)
«ستایش خدا راست و درود و سلام بر سرورمان محمد و خاندان پاکش» (توقیع چهارم به شیخ مفید) (همان، ص. ۱۴۵)
«ان تصلی علی محمد نبی رحمتک و کلمه نورک و والد هداه رحمتک» «بر محمد پیامبر رحمت و وجود نورانی و پدر هادیان رحمتت درود فرست.» (دعای بعد از زیارت ال یاسین) (همان، ص. ۲۵۵)
«اللهم صل علی محمد و آل محمد و اجعلنی بهم فائزا عندک فی الدنیا و الاخره و من المقربین» «خدا بر محمد و خاندانش درود و سلام فرست و مرا در دنیا و آخرت به برکت آن ها از نجات یافتگان و مقربان قرار بده.» (همان. ص. ۲۶۶)
«صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ سَیِّدِ الْمُرْسَلِینَ» «خدایا درود فرست بر محمد (ص) سید رسولان» «صلوات ضرابی» (همان، ص. ۲۷۷-۲۷۸)
«صل علی محمد خاتم النبیین و علی اهل بیته الطاهرین الاخیار» «بر محمد که خاتم پیامبران است و خاندانش درود فرست.» (دعای امام زمان در ایام ماه رجب) (همان، ص. ۳۲۵)
«و صلی الله علی محمد المنتجب» «صلوات خدا بر محمد برگزیده» (زیارت قبور ائمه در ماه رجب) (همان، ص. ۳۲۷)
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ عَبْدِکَ وَرَسُولِکَ وَأَمِینِکَ وَصَفِیِّکَ وَحَبِیبِکَ وَخِیَرَتِکَ مِنْ خَلْقِکَ» «خدایا، درود فرست بر محمّد بنده و فرستاده‌ات و امین و یار صمیمی و محبوب و برگزیده‌ات» (بعدی که علمت بدان احاطه دارد  ای مهربان ترین مهربانان)(دعای افتتاح) (همان، ص. ۳۳۲)


پیامبر اعظم حضرت محمد مصطفی (ع) ، اقیانوس بی‌کران فضایل اخلاقی و مطالعه زندگینامه رسول خدا نشان می‌دهد که رفتارش پر از زیبایی‌هاست.

پیامبری که رحمة للعالمین است و برای تکمیل مکارم اخلاق نازل شده است. نگاه کردن آن حضرت حکایت از عدالت درونی او دارد، رفتار کریمانه‌اش گویای بزرگی روح، و خشم و خشنودی اش تنها به خاطر رضایت پروردگارش بود. در مجلس دارای ادب، سکوتش دارای حکمت و حیای آن حضرت قابل تو صیف نیست، زهد پیامبر با احدی قابل مقایسه نیست، فقیر و غنی در منظر آن حضرت هیچ تفاوتی با هم ندارند جز به تقوای الهی، همیشه حق بر زبانش جاری، لبخند بر لب، و متواضع‌ترین مردم بود، آن قدر مهربان و نازک دل بود که همه مردم مشتاق زیارت آن حضرت بودند.
در امانت داری سرآمد همه بود و در راستگویی از دوران جوانی لقب امین به او داده بودند، در زیبایی سیرت و صورت همتایی نداشت، به پیمانش وفادار بود و عفت کلام آن حضرت سر مشق همه نیکان بود. خوبی‌ها و فضایل و زیبایی‌های آن حضرت آن قدر فراوانند که برشمردن تمام ویژگی های اخلاقی پیامبر کاری بس دشوار است و ذکر همه آنها در این مختصر نمی گنجد.
 

خصوصیات رفتاری پیامبر اکرم (ص) که یکصد نمود آن در این متن ذکر شده ، بازگوکننده بخشی از سلوک فردی و اجتماعی و سبک زندگی آن حضرت است.


۱۰۰ خصلت از خصوصیات رفتاری پیامبر (ص)


بی‌شک تأسی به سیره و سنت آن حضرت بر اساس آیه کریمه «و لکم فی رسول‌الله اسوه حسنه» و از جمله آنچه در این مطلب به آن اشاره شده است، راهگشای مشکلات و مسائل مبتلا به جامعه مسلمانان خواهد بود.
 
۱-هنگام راه رفتن با آرامی و وقار راه می‌رفت
 
۲-در راه رفتن قدم‌ها را بر زمین نمی‌کشید.
 
۳-نگاهش پیوسته به زیر افتاده و بر زمین دوخته بود.
 
۴-هرکه را می‌دید مبادرت به سلام می‌کرد و کسی در سلام بر او سبقت نگرفت.
 
۵-وقتی با کسی دست می‌داد دست خود را زودتر از دست او بیرون نمی‌کشید.
 
۶-با مردم چنان معاشرت می‌کرد که هرکس گمان می‌کرد عزیزترین فرد نزد آن حضرت است.
 
۷-هرگاه به کسی می‌نگریست به روش ارباب دولت با گوشه چشم نظر نمی‌کرد.
 
۸-هرگز به روی مردم چشم نمی‌دوخت و خیره نگاه نمی‌کرد.
 
۹-چون اشاره می‌کرد با دست اشاره می‌کرد نه با چشم و ابرو.
 
۱۰-سکوتی طولانی داشت و تا نیاز نمی‌شد لب به سخن نمی‌گشود.
 
۱۱-هرگاه با کسی، هم صحبت می‌شد به سخنان او خوب گوش فرا می‌داد.
 
۱۲-چون با کسی سخن می‌گفت کاملا برمی گشت و رو به او می‌نشست.
 
۱۳-با هرکه می‌نشست تا او اراده برخاستن نمی‌کرد آن حضرت برنمی خاست.
 
۱۴-در مجلسی نمی‌نشست و برنمی خاست مگر با یاد خدا.
 
۱۵-هنگام ورود به مجلسی در آخر و نزدیک درب می‌نشست نه در صدر آن.
 
۱۶-در مجلس جای خاصی را به خود اختصاص نمی‌داد و از آن نهی می‌کرد.
 
۱۷-هرگز در حضور مردم تکیه نمی‌زد.
 
۱۸-اکثر نشستن آن حضرت رو به قبله بود.
 
۱۹-اگر در محضر او چیزی رخ می‌داد که ناپسند وی بود نادیده می‌گرفت.
 
۲۰-اگر از کسی خطایی صادر می‌گشت آن را نقل نمی‌کرد.
 
۲۱-کسی را بر لغزش و خطای در سخن مواخذه نمی‌کرد.
 
۲۲-هرگز با کسی جدل و منازعه نمی‌کرد.
 
۲۳-هرگز سخن کسی را قطع نمی‌کرد مگر آنکه حرف لغو و باطل بگوید.
 
۲۴-پاسخ به سوالی را چند مرتبه تکرار می‌کرد تا جوابش بر شنونده مشتبه نشود.
 
۲۵-چون سخن ناصواب از کسی می‌شنید. نمی‌فرمودـ «چرا فلانی چنین گفت» بلکه می‌فرمود «بعضی مردم را چه می‌شود که چنین می‌گویند؟»
 
۲۶-با فقرا زیاد نشست و برخاست می‌کرد و با آنان هم غذا می‌شد.
 
۲۷-دعوت بندگان و غلامان را می‌پذیرفت.
 
۲۸-هدیه را قبول می‌کرد اگرچه به اندازه یک جرعه شیر بود.
 
۲۹-بیش از همه صله رحم به جا می‌آورد.
 
۳۰-به خویشاوندان خود احسان می‌کرد بی آنکه آنان را بر دیگران برتری دهد.
 
۳۱-کار نیک را تحسین و تشویق می‌فرمود و کار بد را تقبیح می‌نمود و از آن نهی می‌کرد.
 
۳۲-آنچه موجب صلاح دین و دنیای مردم بود به آنان می‌فرمود و مکرر می‌گفت هرآنچه حاضران از من می‌شنوند به غایبان برسانند.
 
۳۳-هرکه عذر می‌آورد عذر او را قبول می‌کرد.
 
۳۴-هرگز کسی را حقیر نمی‌شمرد.
 
۳۵-هرگز کسی را دشنام نداد و یا به لقب‌های بد نخواند.
 
۳۶-هرگز کسی از اطرافیان و بستگان خود را نفرین نکرد.
 
۳۷-هرگز عیب مردم را جستجو نمی‌کرد.
 
۳۸-از شر مردم برحذر بود ولی از آنان کناره نمی‌گرفت و با همه خوشخو بود.
 
۳۹-هرگز مذمت مردم را نمی‌کرد و بسیار مدح آنان نمی‌گفت.
 
۴۰-بر جسارت دیگران صبر می‌فرمود و بدی را به نیکی جزا می‌داد.
 
۴۱-از بیماران عیادت می‌کرد اگرچه دور افتاده‌ترین نقطه مدینه بود.
 
۴۲-سراغ اصحاب خود را می‌گرفت و همواره جویای حال آنان می‌شد.
 
۴۳-اصحاب را به بهترین نام هایشان صدا می‌زد.
 
۴۴-با اصحابش در کار‌ها بسیار مشورت می‌کرد و بر آن تاکید می‌فرمود.
 
۴۵-در جمع یارانش دایره وار می‌نشست و اگر غریبه‌ای بر آنان وارد می‌شد نمی‌توانست تشخیص دهد که پیامبر کدامیک از ایشان است.
 
۴۶-میان یارانش انس و الفت برقرار می‌کرد.
 
۴۷-وفادارترین مردم به عهد و پیمان بود.
 
۴۸-هرگاه چیزی به فقیر می‌بخشید به دست خودش می‌داد و به کسی حواله نمی‌کرد.
 
۴۹-اگر در حال نماز بود و کسی پیش او می‌آمد نمازش را کوتاه می‌کرد.
 
۵۰-اگر در حال نماز بود و کودکی گریه می‌کرد نمازش را کوتاه می‌کرد.
 
 

۵۱-عزیزترین افراد نزد او کسی بود که خیرش بیشتر به دیگران می‌رسید.
 
۵۲-احدی از محضر او نا امید نبود و می‌فرمود «برسانید به من حاجت کسی را که نمی‌تواند حاجتش را به من برساند.»
 
۵۳-هرگاه کسی از او حاجتی می‌خواست اگر مقدور بود روا می‌فرمود و گرنه با سخنی خوش و با وعده‌ای نیکو او را راضی می‌کرد.
 
۵۴-هرگز جواب رد به درخواست کسی نداد مگر آنکه برای معصیت باشد.
 
۵۵-پیران را بسیار اکرام می‌کرد و با کودکان بسیار مهربان بود.
 
۵۶-غریبان را خیلی مراعات می‌کرد.
 
۵۷-با نیکی به شروران، دل آنان را به دست می‌آورد و مجذوب خود می‌کرد.
 
۵۸-همواره متبسم بود و در عین حال خوف زیادی از خدا بردل داشت.
 
۵۹-چون شاد می‌شد چشم‌ها را بر هم می‌گذاشت و خیلی اظهار فرح نمی‌کرد.
 
۶۰-اکثر خندیدن آن حضرت تبسم بود و صدایش به خنده بلند نمی‌شد.
 
۶۱-مزاح می‌کرد، اما به بهانه مزاح و خنداندن، حرف لغو و باطل نمی‌زد.
 
۶۲-نام بد را تغییر می‌داد و به جای آن نام نیک می‌گذاشت.
 
۶۳-بردباری اش همواره بر خشم او سبقت می‌گرفت.
 
۶۴-از برای فوت دنیا ناراحت نمی‌شد و یا به خشم نمی‌آمد.
 
۶۵-از برای خدا آنچنان به خشم می‌آمد که دیگر کسی او را نمی‌شناخت
 
۶۶-هرگز برای خودش انتقام نگرفت مگر آنکه حریم حق شکسته شود.
 
۶۷-هیچ خصلتی نزد آن حضرت منفورتر از دروغگویی نبود.
 
۶۸-در حال خشنودی و نا خشنودی جز یاد حق بر زبان نداشت.
 
۶۹-هرگز درهم و دیناری نزد خود پس انداز نکرد.
 
۷۰-در خوراک و پوشاک چیزی زیادتر از خدمتکارانش نداشت.
 
۷۱-روی خاک می‌نشست و روی خاک غذا می‌خورد.
 
۷۲- روی زمین می‌خوابید.
 
۷۳-کفش و لباس را خودش وصله می‌کرد.
 
۷۴-با دست خودش شیر می‌دوشید و پای شتر ش را خودش می‌بست.
 
۷۵-هر مرکبی برایش مهیا بود سوار می‌شد و برایش فرقی نمی‌کرد.
 
۷۶-هرجا می‌رفت عبایی که داشت به عنوان زیر انداز خود استفاده می‌کرد.
 
۷۷-اکثر جامه‌های آن حضرت سفید بود.
 
۷۸-چون جامه نو می‌پوشید جامه قبلی خود را به فقیری می‌بخشید.
 
۷۹-جامه فاخری که داشت مخصوص روز جمعه بود.
 
۸۰-در هنگام کفش و لباس پوشیدن همیشه از سمت راست آغاز می‌کرد.
 
۸۱-ژولیده مو بودن را کراهت می‌دانست.
 
۸۲-همیشه خوشبو بود و بیشترین مخارج آن حضرت برای خریدن عطر بود.
 
۸۳-همیشه با وضو بود و هنگام وضو گرفتن مسواک می‌زد.
 
۸۴-نور چشم او در نماز بود و آسایش و آرامش خود را در نماز می‌یافت.
 
۸۵-ایام سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم هرماه را روزه می‌داشت.
 
۸۶-هرگز نعمتی را مذمت نکرد.
 
۸۷-اندک نعمت خداوند را بزرگ می‌شمرد.
 
۸۸-هرگز از غذایی تعریف نکرد یا از غذایی بد نگفت.
 
۸۹-موقع غذا هرچه حاضر می‌کردند میل می‌فرمود.
 
۹۰-در سر سفره از جلوی خود غذا تناول می‌فرمود.
 
۹۱-بر سر غذا از همه زودتر حاضر می‌شد و از همه دیرتر دست می‌کشید.
 
۹۲-تا گرسنه نمی‌شد غذا میل نمی‌کرد و قبل از سیر شدن منصرف می‌شد.
 
۹۳-معده اش هیچ گاه دو غذا را در خود جمع نکرد.
 
۹۴-در غذا هرگز آروغ نزد.
 
۹۵-تا آنجا که امکان داشت تنها غذا نمی‌خورد.
 
۹۶-بعد از غذا دست‌ها را می‌شست و روی خود می‌کشید.
 
۹۷-وقت آشامیدن سه جرعه آب می‌نوشید؛ اول آن‌ها بسم الله و آخر آن‌ها الحمدلله.
 
۹۸-از دوشیزگان پرده نشین با حیاتر بود.
 
۹۹-چون می‌خواست به منزل وارد شود سه بار اجازه می‌خواست.
 
۱۰۰-اوقات داخل منزل را به سه بخش تقسیم می‌کرد: بخشی برای خدا، بخشی برای خانواده و بخشی برای خودش بود و وقت خودش را نیز با مردم قسمت می‌کرد.
 https://s8.picofile.com/file/8313026268/%D8%B5%D9%84%D9%88%D8%A7%D8%AA_%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7.jpg
 
منابع: کتاب «منتهی الآمال» محدث قمی و کتاب «مکارم الاخلاق» طبرسی
 


همسران پیامبر [صلّی‌ اللّٰه‌ علیه‌ و‌ آله‌ و سلّم]

به نام خدا
سلام ...
1-  پیامبر تا ٢٥ سالگی مجرد است و به گواهی تمام اسناد و متون تاریخی در کلّ این ٢٥ سال دوران نوجوانی و جوانی، در نهایت پاکدامنی و قداست زندگی می‌کند. گویی در این دوران ایشان رهبانیّت اختیار کرده است.

2- پیامبر در ٢٥ سالگی با «خدیجه» ازدواج می‌کند و تا وفات وی، ٢٥ سال بعد، تنها همسر پیامبر، خدیجه است. اینک پیامبر ٥٠ ساله می‌باشد.

3-  پیامبر تا ٣ سال در سوگ حضرت خدیجه است و همسری اختیار نمی‌کند، اینک پیامبر ٥٣ ساله‌ است.

4- پیامبر در ٥٣ سالگی با«سوده‌ بنت‌ زمعةبن‌قیس» که ٥٠ ساله، شوی‌مرده و بدون‌ سرپرست‌ است، ازدواج می‌کند و تا ٣ سال تنها همسر پیامبر *سوده* می‌باشد.

5-  اینک رسول‌خدا ٥٦ ساله‌ است. وی فقط هفت‌ سال دیگر در این دنیای خاکی خواهد بود.

6-  پیامبر در هفت‌ سال آخر حیات خود ١١ همسر دیگر برمی‌گزیند که تعدادی از آنان به دلیل کهولتِ سن، زودتر از ایشان فوت می‌کنند.

7-  تمامی پرسشهایی که در مورد همسران پیامبر مطرح است در مورد همین هفت‌ سال آخر زندگی پیامبر است.*


 *چند نکته در مورد این هفت‌سال:*


 یکم:* این هفت‌ سال از پر مشغله‌ترین دوران حیات پیامبر است. مشکلات داخلی مدینه، مانند اختلاف‌های اوس و خزرج، مهاجر و انصار، یهودیان داخل مدینه با مسلمین از یک طرف، و تربیت مردم تازه مسلمان این شهر، یکی از صدها مشکلات پیامبر در این هفت‌ سال است. در شرایطی که مدینه هر لحظه در معرض هجوم قبایل اطراف است، لاجرم پیامبر و یارانش مدام در حال آماده‌ باش جنگی‌اند.

 دوم:* در این هفت‌ سال قوای جسمانی‌ پیامبر در اثر پیری و بیماری، که آخرالامر او را از پای در می‌آورد، روز به روز در حال تحلیل رفتن است.

 سوم:* تعدادی از این زنان، شوی‌مرده و یا بی‌سرپرست هستند، که از مکّه یا شهرهای دیگر به مدینه پناهنده، و یا فرستاده شده‌اند. لذا در مدینه از حمایت اقوام خود نیز بی‌بهره‌اند.

سوده بنت‌زمعه، زینب بنت‌خزیمه، ‌اُم‌ّسلمه، ماریه قبطیّه اینچنین‌اند.

 چهارم:* مابقی این زنان، دختران سران‌‌ قبایل ذی‌نفوذی بودند که پیامبر با‌ این‌ ازدواج‌ها، هوشمندانه روابط خصمانۀ آن‌ها را تلطیف نمود و با کمترین خونریزی، صلح و سازش را با آنان برقرار نمود.
 *عایشه و حفصه* ، دختران دو تن از با نفوذترین مهاجران از مکّه یعنی ابوبکر و عمر بودند.
 *رمله* ، دختر بزرگترین دشمن پیامبر یعنی ابوسفیان بود.

 *زینب* بنت‌ جحش، از بنی‌مخزوم یکی از پرنفوذترین طوایف قریش بود.
 *ریحانه و صفیه* ، دختران سران دو قبیلۀ یهودی بودند.
 *جویریه* ، دختر یکی از سران قبیله خزاعه بود که بعد از آن وصلت، خزاعه یکی‌از متحدین استراتژیک مسلمانان شدند.
 
پنجم:* در این هفت‌سال که پیامبر حکومت شهر مدینه را دارد و سال به سال از لحاظ سیاسی قوی‌تر می‌شود، بزرگان انصار(ساکنان‌اصلی مدینه) حاضر بودند که جوان‌ترین و زیباترین دختران‌ خود را به رسم خود به‌ عقد پیامبر درآورند.
ولی در میان این ١١ همسر، هیچ زن انصاری دیده نمی‌شود، چرا که در مورد زنان انصار هیچیک از دو دلیل اجتماعی و سیاسی پیش گفته وجود ندارد.


بنابراین ازدواج‌های ١١ گانۀ پیامبر در این‌ مدّت، نه‌ تنها رنگی از لذّت‌جویی‌ ندارد، بلکه ایثاری شگرف از این روح متعالی‌ است که‌ حتی از خصوصی‌ترین و شخصی‌ترین امور زندگی خود، یعنی زناشویی، در خدمت اهداف انسانی و الهی خود می‌گذرد.*


https://s8.picofile.com/file/8302183450/%D8%A2%DB%8C%D9%87_%D8%B5%D9%84%D9%88%D8%A7%D8%AA.jpg



 از عارفی پرسیدند:


چرا اینقدر ذکر "صلوات" در منابع دینی ما تاکید شده؟! و برای آمرزش گناهان ، وسعت روزی ، صحت و سلامتی ، گشایش در کارها و... صلوات تجویز کرده اند؟!
سر و راز این ذکر چیست؟؟؟!

فرمود:
اگر به قرآن نگاه کنید،
فقط و فقط یکجا در قرآن هست
که خداوند انسان رو هم شأن و هم درجه ی خودش می کند .

یعنی از انسان می خواهد که بیاید کنار او و با هم در یک کاری مشارکت کنندو آن این آیه ست:

"انّ الله و ملائکته یصلّون علی النبی یا ایها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلموا تسلیما"
خدا و ملائکه اش دارند برای پیامبر صلوات میفرستند شما هم بیایید و همراهی کنید...
علت عظمت و بزرگی ذکر صلوات این است که انسان را تا کنار خدا بالا می برد.


https://s8.picofile.com/file/8313026268/%D8%B5%D9%84%D9%88%D8%A7%D8%AA_%D8%B2%DB%8C%D8%A8%D8%A7.jpg

زیارت و مدح حضرت فاطمه زهرا ، ام ابیها (س)



فضیلت و برکات زیارت حضرت فاطمه(س)


در روز 3 جمادی الثانی وفات حضرت فاطمه(س) به روایتی واقع شده است. در روز شهادت بانوی دو عالم، مسلمانان علاوه بر عزاداری، زیارت نامه حضرت فاطمه(س) را از کتاب مفاتیح الجنان قرائت می کنند.

زیارتنامه حضرت فاطمه

البته خواندن زیارت نامه ایشان که متن و ترجمه ی آن را در این بخش از دین و مذهب نمناک برایتان آورده ایم در کنار قبر ایشان در مدینه، موجب آرامش و ثواب بیشتری می شود.

در تعیین جای قبر حضرت فاطمه(س) اختلاف نظر وجود دارد. طایفه ای گفته اند:در روضه که بین قبر و منبر است مدفون می باشد و بعضی گفته اند:در خانه خویش مدفون است و گروه سوم گفته اند:قبر مطهّرش در بقیع است و آنچه را اصحاب ما بیشتر اعتقاد بر آن دارند، این است که آن مظلومه نزد روضه زیارت شود و کسی که آن معظّمه را در این سه موضع زیارت کند، افضل است.



برابری زیارت حضرت فاطمه(س) با زیارت پیامبر(ص)

پیامبر اکرم(ص) فرمود:

به راستی خداوند گروهی از ملائکه را حافظ او قرار داده است که از سمت راست، چپ، پشت سر، و پیش رو حفظش می کنند و آنان با او هستند در حیاتش و با قبرش و بعد از وفاتش و صلوات زیاد بر او، شوهر و پسرانش می فرستدند.

«فَمَنْ زَارَنِی بَعْدَ وَفَاتِی فَکَأَنَّمَا زَارَ فَاطِمَةَ وَ مَنْ زَارَ فَاطِمَةَ فَکَأَنَّمَا زَارَنِی وَ مَنْ زَارَ عَلِی بْنَ أَبِی طَالِبٍ فَکَأَنَّمَا زَارَ فَاطِمَةَ وَ مَنْ زَارَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَینَ فَکَأَنَّمَا زَارَ عَلِیاً وَ مَنْ زَارَ ذُرِّیتَهُمَا فَکَأَنَّمَا زَارَهُمَا؛ (بحارالانوار، ج100، ص122، ح28؛ مستدرک الوسائل، چ اوّل، ج10، ص182، ح4)

پس کسی که مرا بعد از وفاتم زیارت کند، گویا فاطمه را زیارت نموده، و کسی که فاطمه را زیارت کند، گویا مرا زیارت کرده، و کسی که علی علیه السلام را زیارت کند، گویا فاطمه سلام الله علیها را زیارت نموده و کسی که حسن و حسین علیهماالسلام را زیارت کند، گویا علی علیه السلام را زیارت نموده و کسی که فرزندان آن دو را زیارت کند، گویا آن دو را زیارت نموده است.»

ورود به بهشت

یزید بن عبد الملک از پدرش و از جدّش نقل کرده است که:بر فاطمه سلام الله علیها وارد شدم، پس او ابتدا بر من سلام کرد، و فرمود حالت چگونه است؟ عرض کردم:به دنبال خیر و برکت هستم.

آن گاه حضرت فاطمه (س) فرمود:

«أَخْبَرَنِی أَبِی وَ هُوَ ذَا هُوَ أَنَّهُ مَنْ سَلَّمَ عَلَیهِ وَ عَلَی ثَلَاثَةَ أَیامٍ أَوْجَبَ اللَّهُ لَهُ الْجَنَّةَ قُلْتُ لَهَا فِی حَیاتِهِ وَ حَیاتِکِ قَالَتْ نَعَمْ وَ بَعْدَ مَوْتِنَا؛ ( تهذیب الاحکام، ج6، ص9، ح11؛ وسائل الشیعه، ج14، ص367)

پدرم خبر داد، در حالی که زنده بود، هر کسی سه روز بر او و بر من سلام کند، خدا بهشت را بر او واجب می کند. عرض کردم:در حیات او و شما؟ فرمود:بلی، و بعد از مرگمان.»

نجات از سختی های قیامت

امام باقر(ع) از پیامبر اکرم(ص)نقل نموده است که فرمود:

«مَنْ زَارَنِی أَوْ زَارَ أَحَداً مِنْ ذُرِّیتِی زُرْتُهُ یوْمَ الْقِیامَةِ فَأَنْقَذْتُهُ مِنْ أَهْوَالِهَا؛ (وسائل الشیعه، ج14، ص331؛ بحارالانوار، ج100، ص123)

کسی که مرا و یا یکی از فرزندانم را زیارت کند، روز قیامت او را زیارت می کنم و از سختی های قیامت نجاتش می دهم.»

بخشش گناهان

حضرت فاطمه(س) به نقل از پدر بزرگوار خود فرمود:

یا فَاطِمَةُ مَنْ صَلَّی عَلَیکِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ وَ أَلْحَقَهُ بِی حَیثُ کُنْتُ مِنَ الْجَنَّةِ؛ (بحارالانوار، ج100، ص194، ح10؛ مستدرک الوسائل،ج10، ص211)

ای فاطمه! کسی که بر تو درود بفرستد، خداوند او را می بخشد، و به من، در هر جای بهشت که باشم، ملحق می کند.

امام صادق(ع) از پدران خود نقل نموده است:

مَنْ زَارَ قَبْرَ الطَّاهِرَةِ فَاطِمَةَ فَقَالَ السَّلَامُ عَلَیکِ ... ثُمَّ اسْتَغْفَرَ اللَّهَ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ وَ أَدْخَلَهُ الْجَنَّةَ؛ (بحار الانوار، ج100، ص199، ح19؛ مستدرک الوسائل،ج10، ص210)

کسی که قبر [آن] پاکیزه [یعنی] فاطمه را زیارت کند، پس بگوید:سلام بر تو ای فاطمه!... سپس طلب استغفار کند، خداوند او را می بخشد و داخل بهشت می کند.

  

متن زیارتنامه حضرت فاطمه(س) با ترجمه

چون برای زیارت آن ممتحنه، در این مواضع ایستادی بگو:

بسم الله الرحمن الرحیم

یَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَکِ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکِ قَبْلَ أَنْ یَخْلُقَکِ فَوَجَدَکِ لِمَا امْتَحَنَکِ صَابِرَةً

ای آنکه خدایی که تو را خلق کرد پیش از خلقت بیازمود و در آن آزمایش بر هر گونه بلا و مصیبت تو را شکیبا و بردبار گردانید

وَ زَعَمْنَا أَنَّا لَکِ أَوْلِیَاءُ وَ مُصَدِّقُونَ وَ صَابِرُونَ لِکُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوکِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ أَتَی (أَتَانَا) بِهِ وَصِیُّهُ‏

و ما چنین پنداریم که دوستان شما هستیم و مقام بزرگی شما را تصدیق می ‏کنیم و بر هر دستور و تعلیمات الهی که پدر شما و وصیتش که درود حق بر او و آلش باد برای ما آورد صبور و مطیع خواهیم بود

فَإِنَّا نَسْأَلُکِ إِنْ کُنَّا صَدَّقْنَاکِ إِلاَّ أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِیقِنَا لَهُمَا لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنَا بِوِلاَیَتِکِ‏

پس ما درخواست می ‏کنیم هرگاه که مصدق و مؤمن به شما هستیم که ما را بواسطه این تصدیق به رسول و وصیش خدا به شما ملحق فرماید تا به ما مژده رسد که بواسطه دوستی شما ما را از گناهان پاک سازد

و مستحب است نیز آنکه بگوید

اَلسَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ نَبِیِّ اللَّهِ‏

سلام بر تو ای دختر رسول خدا سلام بر تو ای دختر پیغمبر خدا

السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ حَبِیبِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ خَلِیلِ اللَّهِ‏

سلام بر تو ای دختر حبیب خدا سلام بر تو ای دختر دوست خاص خدا

السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ صَفِیِّ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِینِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ خَیْرِ خَلْقِ اللَّهِ‏

سلام بر تو ای دختر بنده خالص خدا سلام بر تو ای دختر امین خدا سلام بر تو ای دختر بهترین خلق خدا

السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِیَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلاَئِکَتِهِ‏

سلام بر تو ای دختر بهترین پیغمبران و رسولان و فرشتگان خدا

السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ خَیْرِ الْبَرِیَّةِ السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا سَیِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِینَ‏

سلام بر تو ای دختر بهترین خلق سلام بر تو ای سیده زنان عالم از اولین و آخرین

السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا زَوْجَةَ وَلِیِّ اللَّهِ وَ خَیْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ‏

سلام بر تو ای زوجه ولی خدا (امیر المؤمنین) و بهترین تمام خلق بعد از رسول خدا

السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ سَیِّدَیْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ

سلام بر تو ای مادر حسن و حسین دو سید جوانان اهل بهشت

السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ

سلام بر تو ای صدیقه طاهره که به راه دین شهید گردیدی سلام بر تو ای آنکه خدا از تو خوشنود و تو از خدا خوشنودی

السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّکِیَّةُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِیَّةُ

سلام بر تو ای صاحب فضیلت‏ و پاکیزه صفات سلام بر تو ای انسیه حوراء

السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا التَّقِیَّةُ النَّقِیَّةُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِیمَةُ

سلام بر تو ای ذات متقی پاک گوهر سلام بر تو ای آنکه به الهام خدا دانا بودی

السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ

سلام بر تو ای مظلوم (و دارای عصمت) که حق تو را غصب کردند سلام بر تو ای ستم کشیده و مقهور دشمنان دین

السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْکِ وَ عَلَی رُوحِکِ وَ بَدَنِکِ‏

سلام بر تو ای فاطمه دختر رسول خدا و رحمت و برکات حق بر تو باد درود خدا بر تو و بر جسم و جان تو باد

أَشْهَدُ أَنَّکِ مَضَیْتِ عَلَی بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّکِ وَ أَنَّ مَنْ سَرَّکِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ‏

گواهی می ‏دهم که چون تو از جهان رفتی با مقام یقین و دلیل روشن از جانب پروردگار بودی و هر که تو را مسرور و شاد ساخته رسول خدا که درود خدا بر او و آلش باد را شاد ساخته

وَ مَنْ جَفَاکِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ‏

و هر که در حق تو جفا و ظلم کرد به رسول خدا که درود خدا بر او و آلش باد ظلم و جفا کرده

وَ مَنْ آذَاکِ فَقَدْ آذَی رَسُولَ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ‏

و هر که تو را آزرده کرد رسول خدا که درود خدا بر او و آلش باد را آزرده است

وَ مَنْ وَصَلَکِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ‏

و هر که به تو پیوست به رسول خدا که درود خدا بر او و آلش باد پیوسته

وَ مَنْ قَطَعَکِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ‏

و هر که از تو بریده از رسول خدا که درود خدا بر او و آلش باد بریده است

لِأَنَّکِ بَضْعَةٌ مِنْهُ وَ رُوحُهُ الَّذِی بَیْنَ جَنْبَیْهِ کَمَا قَالَ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ‏

زیرا تو پاره تن پیغمبر و روح مقدس آن بزرگواری

أُشْهِدُ اللَّهَ وَ رُسُلَهُ وَ مَلاَئِکَتَهُ أَنِّی رَاضٍ عَمَّنْ رَضِیتِ عَنْهُ سَاخِطٌ عَلَی مَنْ سَخِطْتِ عَلَیْهِ‏

خدا را گواه می‏ گیرم و رسول او و فرشتگان را که من از آنکس راضیم که شما از او راضی هستید و خشمگینم از هر که شما از او خشمگین هستید

مُتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ مُوَالٍ لِمَنْ وَالَیْتِ مُعَادٍ لِمَنْ عَادَیْتِ‏

بیزارم از آنکه شما از او بیزارید دوستم با آنکه شما با او دوستید و دشمنم با هر که شما با او دشمنید

مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ وَ کَفَی بِاللَّهِ شَهِیداً وَ حَسِیباً وَ جَازِیاً وَ مُثِیباً

ناراضیم از هر که شما از او ناراضی هستید و محبوب من است هر که محبوب شماست و بر صدق گواهی من خدا کافی است که گواه و محاسب و جزا دهنده و ثواب بخشنده است.

پس صلوات می ‏فرستی بر حضرت رسول و ائمه أطهار علیهم السلام مؤلف گوید که ما در روز سوم جمادی الثانی زیارتی دیگر برای حضرت فاطمه صلوات الله علیها نقل کردیم.



ای  شکوهت    فرا تر    از     با و ر  

   حضرت  زهرا (س)

 

ای شکوهت فراتر از باور 

ای مقام ات فرا تر از ادراک 
وصف تو درک لیله القدر است 
فهم ما از تبار «ما ادراک» 
** 
کوثری،‌‌ بی کرانه دریایی 
ما و ظرف حقیر این کلمات 
باید از تو نوشت با آیات 
باید از تو سرود با صلوات 
** 
آیه در آیه وصف تو جار یست 
فتلقّی، مباهله، کوثر 
در دل انما یرید الله 
در «فصل لربک وانحر» 
** 
از بهشت آمدی به هیئت نور 
عطر سیبت وزید در هستی 
تو گلِ ... نه، تو نوبهارِ... نه 
تو بهشت دل پدر هستی 
** 
پدر و مادرم فدای شما 
مادری کرده ای برای پدر 
چشم بد دور، چشم شیطان کور 
دست تو بود و بوسه های پدر 
** 
از بهشت آمدی و روشن شد 
سرنوشت دل علی با تو 
بی تو کم بود در تمام جهان 
نیمه ی دیگرش ولی با تو... 
** 
وصف ذات تو و صفات علی 
وصف آیینه است و آیینه 
غربت و خنده ی تو و دل او 
قصه ی گرد و دست و آیینه 
** 
خانه می شد بهشتی از احساس 
با گل افشانیِ بهاریِ تو 
عاطفه با تمام دل می زد 
بوسه بر دست خانه داری تو 
** 
خانه از زرق و برق خالی بود 
از صفا عاشقی محبت پر 
داشتی ای کلید دار بهشت 
پینه بر دست، وصله بر چادر 
** 
از بهشت آمدی و آوردی 
یازده سوره ی بهشتی را 
مصحفِ سر نوشت خود دیدیم 
سوره هایی که می نوشتی را 
** 
نسل تو نوحِ با شکوهِ نجات 
نسل تو خضرِ آسمانیِ راه 
جلوه ای از دم تو را دیدیم 
در مسیحی به نام روح الله 
** 

روز مادر شده دلم با شوق 
پر زده در هوای تو مادر 
منم و وسعت بهشت خدا 
منم و خاک پای تو مادر 
** 
آرزو دارم این که بنشینم 
لحظه ای در جوار تو اما... 
آرزو دارم این که بگذارم 
شاخه گل بر مزار تو اما... 
** 
آه در حسرت زیارت تو 
دل ما آشنای دلتنگی است 
حرم دختر کریمه ی تو 
شاهد لحظه های دلتنگی است 
 ** 
روز مادر شده به محضر تو 
آمدم پا به پای این کلمات 
هدیه ی من برای تو اشک است 
هدیه ی من برای تو صلوات
شعر از سید محمدجواد شرافت

 

یکى از عبادت‎هاى دینى درود و صلوات فرستادن بر حضرت ختمى مرتبت و اهل بیت معصوم آن حضرت است. این عبادت ریشه قرآنى دارد و خداوند متعال در قرآن به آن دستور داده است. «ان الله و ملائکته یصلون على النبى یا ایها الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما.» (۱)

در روایتى از پیامبر(صلى الله علیه و آله) آمده است که درود فرستادن بر حضرت فاطمه زهرا (ع) آثار معنوى بالایى دارد و در قیامت ‏شایستگى الحاق به پیامبر اکرم(ص) را براى انسان فراهم مى‏ کند. پیامبر اکرم (ص) فرمود:

 

«یا فاطمه من صلى علیک غفر الله له، و الحقه بى حیث کنت من الجنه؛ اى فاطمه! هر کس بر تو صلوات بفرستد خداوند او را مى ‏آمرزد و در هر جاى بهشت که باشم وى را به من ملحق سازد.»

کیفیت صلوات بر حضرت زهرا (س) چنین است:
« اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَه وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ » (۲)


  
پیامبر اکرم (صلى الله علیه و آله) فرمودند:
یَا فَاطِمَةُ ، مَنْ صَلَّى عَلَیْکِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ وَ أَلْحَقَهُ بِی حَیْثُ کُنْتُ مِنَ الْجَنَّةِ
اى فاطمه! هر کس بر تو صلوات بفرستد خداوند او را می‌‏آمرزد و در هر جاى بهشت که باشم؛ وى را به من ملحق سازد.
 (بحارالانوار ج ۴۳ص۵۵)

صلوات خاصه فاطمه الزهرا (سلام الله علیها)

اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدِّیقَةِ فَاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ حَبِیبَةِ حَبِیبِکَ وَ نَبِیِّکَ‏

پروردگارا درود فرست بر صدیقه فاطمه داراى نفس زکیه مورد علاقه و محبت و دوستى حبیب تو و پیغمبر اکرم توست

وَ أُمِّ أَحِبَّائِکَ وَ أَصْفِیَائِکَ الَّتِی انْتَجَبْتَهَا وَ فَضَّلْتَهَا وَ اخْتَرْتَهَا عَلَى نِسَاءِ الْعَالَمِینَ‏

و مادر دوستان خاص توو امامان برگزیده و او منتخب توست که وى را برگزیدى و فضیلت دادى و برترى بر تمام زنان عالم دادى

اللَّهُمَّ کُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّنْ ظَلَمَهَا وَ اسْتَخَفَّ بِحَقِّهَا وَ کُنِ الثَّائِرَ اللَّهُمَّ بِدَمِ أَوْلاَدِهَا

پروردگارا تو از ظلم و بیدادى که امت جاهل در حق او کردند و اهانت نمودند دادخواهى کن و از آن مردم بى‏ رحم که خون پاک فرزندانش را بخاک ریختند خون خواهى کن و انتقام بکش

اللَّهُمَّ وَ کَمَا جَعَلْتَهَا أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدَى وَ حَلِیلَةَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ وَ الْکَرِیمَةَ عِنْدَ الْمَلَإِ الْأَعْلَى‏

پروردگارا چنانکه آن حضرت را مادر ائمه هدى و همسر على مرتضى صاحب لواء و بیرق فتح و شفاعت آنکه در ملأ اعلى گرامى است

فَصَلِّ عَلَیْهَا وَ عَلَى أُمِّهَا صَلاَةً تُکْرِمُ بِهَا وَجْهَ مُحَمَّدٍ (أَبِیهَا) صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ‏

پس تو اى خدا درود فرست بر آن حضرت و بر مادرش درودى که وجه پدر بزرگوارش حضرت محمد صلى الله علیه و آله را به آن درود اکرام مى ‏کنى

وَ تُقِرُّ بِهَا أَعْیُنَ ذُرِّیَّتِهَا وَ أَبْلِغْهُمْ عَنِّی فِی هَذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِیَّةِ وَ السَّلاَمِ‏

و چشم ذریه او را روشن مى ‏گردانى و از من هم اى خدا در این ساعت بهترین سلام و تحیت را به آن بزرگواران برسان.


کیهان‌شناسان پاسخ می‌دهند: جهان چقدر بزرگ است؟



کیهان‌شناسان پاسخ می‌دهند: جهان چقدر بزرگ است؟ 



جهان چقدر بزرگ است؟ این یکی از سوالات بنیادی اخترشناسی به حساب می‌آید. با نگاه به دورترین نقطه قابل مشاهده از زمین (و در واقع کهن‌ترین نقطه، با در نظر گرفتن سرعت نور) می‌توانیم قطری را برای کیهان تخمین بزنیم.

به لطف تکنولوژی‌هایی که روز به روز تکامل می‌یابند، اخترشناسان قادرند تا لحظاتی پس از انفجار بزرگ به عقب نگاه کنند. از این جمله شاید اینطور به نظر برسد که تمام کیهان زیر نظر ماست. اما اندازه کیهان به چیزهای دیگری نیز بستگی دارد، از جمله شکل و انبساط آن.

در نتیجه، با این که می‌توانیم تخمین‌هایی از اندازه کیهان داشته باشیم، دانشمندان نمی‌توانند عددی را برای آن اعلام کنند.

جهان قابل مشاهده

تقشه تابش زمینه کیهانی توسط تلسکوپ فضایی پلانک



در سال ۲۰۱۳، ماموریت پلانک متعلق به آژانس فضایی اروپا دقیق‌ترین و جزیی‌ترین نقشه از نورهای کهن کیهان را منتشر کرد. این نقشه نشان می‌داد که جهان ۱۳/۸ میلیارد سال عمر دارد. ماموریت پلانک سن کیهان را با مطالعه تابش زمینه کیهانی محاسبه کرده بود.

«چارلز لارنس» (Charles Lawrence)، یکی از دانشمندان این پروژه از آزمایشگاه پیشران جت ناسا در پاسادنای کالیفرنیا، می‌گوید: «تابش زمینه کیهانی مسافری است که از زمان‌های بسیار دور به ما می‌رسد. این تابش کل تاریخ کیهان را برای ما تعریف می‌کند.»

به خاطر ارتباط بین مسافت و سرعت نور، دانشمندان در واقع می‌توانند به ناحیه‌ای از فضا که ۱۳/۸ میلیارد سال نوری از ما دورتر است، نگاه کنند. درست مثل یک کشتی در وسط اقیانوس، اخترشناسان می‌توانند تلسکوپ خود را بچرخانند و در هر جهت تا شعاع ۱۳/۸ میلیارد سال نوری را تماشا کنند. این زمین را در کره‌ای به شعاع ۱۳/۸ میلیارد سال نوری قرار می‌دهد که به آن جهان قابل مشاهده می‌گوییم. عبارت «قابل مشاهده» کلید این مفهوم است؛ این کره چیزی که دانشمندان می‌توانند ببینند را در بر می‌گیرد، نه چیزی که واقعا وجود دارد.

اما با این که این کره در ظاهر حدود ۲۸ میلیارد سال نوری قطر دارد، در حقیقت بسیار بزرگتر از این‌هاست. دانشمندان می‌دانند که کیهان در حال انبساط است. در نتیجه، همزمان که دانشمندان نقطه‌ای را در فاصله ۱۳/۸ میلیارد سال نوری و متعلق به زمان انفجار بزرگ می‌بینند، باید این را نیز در نظر گرفت که کیهان از ابتدای عمر خود به طور دائم در حال انبساط بوده است. طبق نوشته «ایتان سیگل» (Ethan Siegel) در فوربس، اگر این انبساط در طول عمر جهان با یک نرخ ثابت رخ داده باشد، همان نقطه در حال حاضر ۴۶ میلیارد سال نوری از ما فاصله خواهد داشت. در این صورت قطر جهان قابل مشاهده به ۹۲ میلیارد سال نوری می‌رسد.

این که کره‌ای را در کیهان بگذاریم که زمین در مرکز آن باشد، مثل این است که انسان‌ها را در مرکز جهان بدانیم. با این حال مثل همان کشتی در اقیانوس، ما نمی‌توانیم مکان خود را در گستره کیهان بدانیم. این که ساحل را نمی‌بینیم، به این معنی نیست که در مرکز اقیانوس قرار داریم؛ همچنین چون لبه کیهان را نمی‌بینیم، به این معنی نیست که در مرکز آن هستیم.

اندازه‌گیری جهان

تصویری لگاریتمی از جهان قابل مشاهده که منظومه خورشیدی در مرکز است. با دور شدن از مرکز تصویر، مقیاس بزرگتر می‌شود. تابش زمینه کیهانی در محیط دایره دیده می‌شود.



دانشمندان اندازه کیهان را با روش‌های بسیار متنوعی اندازه می‌گیرند. آن‌ها می‌توانند امواج کیهان اولیه را، موسوم به نوسانات آکوستیک باریونیک، اندازه‌گیری کنند که پشت تابش زمینه کیهانی را پر می‌کنند. آن‌ها همچنین می‌توانند از شمع‌های استاندارد، مثل ابرنواخترهای نوع 1A، برای تخمین مسافت استفاده کنند. با این حال، روش‌های متفاوت تخمین مسافت می‌توانند پاسخ‌های متفاوتی نیز فراهم کنند.

این که انبساط چگونه تغییر می‌کند نیز یک معما است. با این که تخمین ۹۲ میلیارد سال نوری از ایده نرخ انبساط ثابت می‌آید، بسیاری از دانشمندان گمان می‌برند که این نرخ در حال کاهش باشد. اگر کیهان با سرعت نور منبسط می‌شد، در حال حاضر این عدد ۱۰ بتوان ۲۳ یا ۱۰۰ سکستیلیون بود. یک پاسخ به این مساله، که ناسا آن را در سال ۲۰۱۹ ارائه داده، این است که وقایع مربوط به انرژی تاریک احتمالا در لحظات پس از انفجار بزرگ در انبساط کیهان دخالت داشته‌اند.


تیمی از دانشمندان در دانشگاه آکسفورد به سرپرستی «مهران واردانیان» (Mihran Vardanyan)، به جای استفاده از یکی از روش‌های اندازه‌گیری، به تحلیل آماری تمام نتایج پرداختند. آن‌ها به استفاده از «میانگین‌گیری مدل بیزی» (Bayesian Model Averaging) روی آوردند که روی احتمال درست بودن یک مدل بر اساس داده‌ها تمرکز دارد ــ به جای این پرسش که عملکرد مدل با توجه به داده‌ها چقدر خوب است.



آن‌ها دریافتند که کیهان حداقل ۲۵۰ برابر بزرگتر از کیهان قابل مشاهده است، یا حداقل ۷ تریلیون سال نوری قطر دارد.

طبق گفته وبسایت MIT Technology Review «این عدد بزرگ است، اما در واقع از خیلی از مدل‌های دیگر محدودتر است.»

شکل جهان

سه حالت محتمل برای شکل جهان

اندازه جهان تا حد زیادی به شکل آن بستگی دارد. دانشمندان این احتمال را پیش‌بینی کرده‌اند که جهان می‌تواند مثل یک کره بسته باشد، باز باشد و مانند یک زین اسب انحنای منفی داشته باشد، یا تخت و باز باشد.



یک جهان بسته اندازه‌ای محدود دارد و قابل اندازه‌گیری است. این می‌تواند در مورد جهانی که مانند یک کره بسته است صدق کند. اما یک جهان باز طبق تعریف اندازه‌ای ندارد.

طبق گفته ناسا، دانشمندان با تنها ۰/۴ درصد حاشیه خطا (تا سال ۲۰۱۳) می‌دانند که کیهان تخت است. و این می‌تواند فهم ما را از میزان بزرگی کیهان دگرگون کند.

طبق گفته ناسا «این یعنی کیهان گستره‌ای نامحدود دارد؛ با این حال، از آنجا که کیهان سنی محدود دارد، ما تنها می‌توانیم بخشی محدود از آن را مشاهده کنیم. تنها چیزی که واقعا می‌توانیم نتیجه بگیریم این است که کیهان بسیار بزرگتر از چیزی است که مستقیما مشاهده می‌شود.»

تعیین شکل کیهان به خاطر محدودیت‌های ابزارهای مشاهده‌ای ما چالش‌های بیشتری را به مساله اضافه می‌کند. طبق نوشته وبسایت دپارتمان فیزیک دانشگاه اورگن، «کیهان به ظاهر بی‌پایان، مانند یک تالار آینه می‌تواند ما را فریب دهد. کیهان می‌تواند در حقیقت محدود باشد. توهم بی‌نهایت بودن می‌تواند ناشی از این باشد که نور احتمالا بیش از یک بار کیهان را پیموده و از هر کهکشان چند تصویر تولید کرده است



منبع  :  وب سایت دیجیاتو

توسط ⁨رضا زارع‌پور⁩

لینک خبر : دیجیاتو (https://digiato.com/article/2022/02/13/how-big-is-universe)

بیانات رسول اکرم صلی الله علیه و اله و سلم در تمجید عقل و صفات 10 گانه مسلمان کامل از امام رضا علیه سلام


بیانات رسول اکرم صلی الله علیه و اله وسلم در تمجید عقل و عاقل

رسول اکرم صلی الله علیه و اله فرمودند:

خداوند چیزى بهتر از عقل را دربندگان تقسیم نکرده است،

پس خوابیدن عاقل از شب زنده داری جاهل بهتر است و در جاماندن عاقل از بالارفتن جاهل بهتر است..

و خدا ، نبی و رسولی را جز براى تکمیل عقل مبعوث نسازد و عقل او افضل از عقول تمام امتش باشد.. و آنچه در ضمیر خود دارد، از اجتهاد جمیع مجتهدین بالاتر است ..

و تا بنده‏ اى (حقیقت) واجبات را بعقل خود درنیابد (مانند آن است که )آنها را انجام نداده است (وبهره چندانی نبرده) ..

وهمه عابدان در فضیلت عبادتشان بپاى عاقل نرسند. عقلا همان أولو الألباب یا صاحبان خردند که در باره ایشان فرموده: تنها ایشانند که متذکر میشوند..(و خدا را به حقیقت یاد میکنند).وَمَا یَذَّکَّرُ إِلا أُولُو الأَلْبَابِ.. سورة البقرة آیة 269 »-الکافی -کتاب العقل والجهل

مولانا جلال الدین در تشریح این حدیث گرانبهای پیامبر (ص) میفرماید:

بس نکو گفت آن رسول خوش‌جواز

ذره‌ای عقلت به از صوم و نماز

زانک عقلت "جوهرست" این دو عرَض

این دو در "تکمیل" آن شد مفترض..

تا جلا باشد مر آن آیینه را

که صفا آید ز طاعت سینه را..

لیک گر آیینه از بُن فاسدست،

صیقل ،او را  دیر باز آرد به دست..

وان گزین آیینه که خوش مغرس است

اندکی صیقل گری آن را بس است...

 

(مغرس :جاى نهال کاشتن)

 در احادیث داریم که درجات و مقامات بندگان هم به میزان عقولشان است..

این تفاوت عقلها را نیک دان

در مراتب از زمین تا آسمان..

هست عقلی هم‌چو قرص آفتاب

هست عقلی کمتر از زهره و شهاب

هست عقلی چون چراغی سرخوشی

هست عقلی چون ستارهٔ آتشی

زانک ابر از پیش آن چون وا جهد

نور یزدان‌بین خردها بر دهد

عقل جزوی عقل را بدنام کرد..

کام دنیا مرد را بی‌کام کرد...

(مثنوی معنوی)

مولوی میگوید این عقل جزوی است که عقل را بدنام کرده و گرنه عقل ، جوهر وحقیقت همه عبادات ، آینه صافیِ سیمای جان و بسیار سنگین بهاست ...

مطلب همان است که مولای عارفان امیرمونان علیه السلام فرمود: خدا با چیزى بهتر از عقل پرستش نشود..

ما عُبِدَ اللّه ُ بِشَىْ ءٍ اَفْضَلَ مِنَ الْعَقْلِ...

بِنا عُبِدَالله..

 به ما خدا بندگی شود ...

(اصول کافی)


امام رضا علیه السلام فرمودند: عقل هیچ مسلمانی کامل نمی شود مگر در او ده خصلت باشد :

۱- امید به خیر و نیکى از او وجود داشته باشد ..

۲- مردم از شر او در امان باشند..

۳- کار خوب کم دیگران را زیاد می شمارد..

۴- کار خوب زیاد خود را کم می شمارد..

۵- از تقاضا و درخواست نیازمندان خسته نمی شود..

۶- در طول زندگى از طلب علم ملول نمی‌گردد..

۷- فقر در راه خدا برایش از توانگری بهتر است..

۸- نزد او خوارى در راه حقّ از عزت در راه دشمن خدا نزد او محبوبتر است..

۹- گمنامى برایش لذت بخش‏تر از شهرت است ..

 

سپس فرمود: آیا می دانید که دهمى چیست ؟

حضار پرسیدند : دهمى چیست؟آن حضرت فرمود:

۱۰- دهمى این است که با هر کس برخورد کرد بگوید او بهتر از من و پرهیزکارتر از من است زیرا مردم دو نوعند، یک دسته واقعا بهتر و پرهیزکارتر از او هستند و یک دسته بدتر و پست‏تر..وقتى شخصى را دید که از او بدتر و پست‏تر است بگوید شاید خوبى او در باطن است و پنهان بودن خوبیش به نفع اوست و خوبى من آشکار است که شاید این به ضرر من است..

اما وقتى کسى را دید که از او بهتر و پرهیزگارتر است در مقابلش تواضع می نماید تا به او برسد ..

اگر چنین کند مجد و بزرگواریش بالا گیرد و خیرش پاک و دلپسند، و نامش نیکو شود، و برتر از اهل زمان خویش می گردد..

 

متن روایت :

قال الرضا علیه السلام : لَا یَتِمُّ عَقْلُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ حَتَّى تَکُونَ فِیهِ عَشْرُ خِصَالٍ-

الْخَیْرُ مِنْهُ مَأْمُولٌ وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ- یَسْتَکْثِرُ قَلِیلَ الْخَیْرِ مِنْ غَیْرِهِ- وَ یَسْتَقِلُّ کَثِیرَ الْخَیْرِ مِنْ نَفْسِهِ- لَا یَسْأَمُ مِنْ طَلَبِ الْحَوَائِجِ إِلَیْهِ- وَ لَا یَمَلُّ مِنْ طَلَبِ الْعِلْمِ طُولَ دَهْرِهِ- الْفَقْرُ فِی اللَّهِ أَحَبُّ إِلَیْهِ مِنَ الْغِنَى- وَ الذُّلُّ فِی اللَّهِ أَحَبُّ إِلَیْهِ مِنَ الْعِزِّ فِی عَدُوِّهِ- وَ الْخُمُولُ أَشْهَى إِلَیْهِ مِنَ الشُّهْرَةِ-ثُمَّ قَالَ ع الْعَاشِرَةُ وَ مَا الْعَاشِرَةُ- قِیلَ لَهُ مَا هِیَ قَالَ ع لَا یَرَى أَحَداً إِلَّا قَالَ- هُوَ خَیْرٌ مِنِّی وَ أَتْقَى- إِنَّمَا النَّاسُ رَجُلَانِ رَجُلٌ خَیْرٌ مِنْهُ وَ أَتْقَى- وَ رَجُلٌ شَرٌّ مِنْهُ وَ أَدْنَى- فَإِذَا لَقِیَ الَّذِی شَرٌّ مِنْهُ وَ أَدْنَى- قَالَ لَعَلَّ خَیْرَ هَذَا بَاطِنٌ وَ هُوَ خَیْرٌ لَهُ- وَ خَیْرِی ظَاهِرٌ وَ هُوَ شَرٌّ لِی- وَ إِذَا رَأَى الَّذِی هُوَ خَیْرٌ مِنْهُ وَ أَتْقَى- تَوَاضَعَ لَهُ لِیَلْحَقَ بِهِ- فَإِذَا فَعَلَ ذَلِکَ فَقَدْ عَلَا مَجْدُهُ- وَ طَابَ خَیْرُهُ وَ حَسُنَ ذِکْرُهُ وَ سَادَ أَهْلَ زَمَانِه.

(تحف العقول ؛ النص ؛ ص443- ابن شعبه حرانى، حسن بن على)




 

شرح مختصر حیات طیبه حضرت خدیجه علیه سلام ( ام المومنین)


-         حضرت خدیجه ( ام المومنین)

خدیجه اولین همسر پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم و اولین زنی که اسلام آورد و مادر فاطمه زهرا سلام الله علیه که از زنان مشهور تاجر عرب و حجاز به شمار می رفت. پدرش خویلد بن اسد و مادرش فاطمه (دختر زائدة بن اصم بن....) که سلسله آنها از "لوی" با پیغمبر اکرم و سایر هاشمیان، مشترک می شود. خدیجه از طرف پدر با رسول خدا، عموزاده و نسب هر دو به "قصی بن کلاب" می رسد. او از خانواده های اصیل و اشراف مکه است. تولد او نیز در مکه و چندین سال قبل از «عام الفیل» بوده است. حضرت خدیجه قبل از ازدواج با رسول خدا، 2 بار شوهر کرده بود که هر دو از دنیا رفته بودند او از شوهر دوم خود ("ابوهالة بن ....تمیمی" ) فرزندی داشت که نامش "هند" بود که از همین جهت به او لقب "ام هند" دادند. عده ای از علمای بزرگ معتقدند که خدیجه قبلا ازدواجی نکرده بود و فرزندان منتسب به او، مربوط به خواهرش است.

-  بانوی ثروتمند حجاز و تجارتش    

خدیجه این بانوى آگاه و پاک‏سرشت، و این دلباخته‏ى فضیلت و معنویت، که اعتقاد به حق و حقیقت و تمایل به فضایل و کمالات، از خصایص ذاتى او بود، از همان دوران جوانى نیز یکى از مشهورترین زنان حجاز و عرب به شمار مى‏رفت. وى که نخستین زن تاجر عرب و یکى از بزرگترین شخصیت‌هاى تجارى حجاز بود، حتى پیش از ازدواج با پیامبر نیز، از شهرتى شایسته برخوردار بود. چنان که نام وى نه تنها در تاریخ اسلام، بلکه در تاریخ اعراب و قبائل عرب و در آثار و نوشته‏هاى مورخین غیراسلامى نیز، به عظمت و تجلیل، یاد شده است.

در آن زمان که مردم مکه، از راه تجارت امرار معاش می کردند خدیجه نیز از آنجا که از ثروتمندان مکه و کارهای تجارتی می کرد و چندین شتر در دست کارگزاران او بود که در اطراف کشورهایی مثل شام، مصر و حبشه، رفت و آمد و دادوستد داشت، وقتی آوازه درستی و امانتداری و خوش خلقی رسول خدا را شنید و لقب "محمد امین" را از او دید، در پی مذاکراتی که با ابوطالب، عموی پیغمیر کرد "محمدامین " را در کاروان تجارتی خود، در امور مربوط به دادوستدهایش انتخاب کرد و از آن پس پیامبر گرامی اسلام در دوران جوانی در سفرهای تجارتی برای حضرت خدیجه سود فراوانی بدست آورد. در سفری که پیغمبر برای تجارت به شام رفت، حضرت خدیجه غلام خود "میسره" را همراه او کرد و دستور داد تا همه جا، او را همراهی و مراقبت نماید. درشهر بصری در نزدیکی شام به راهبی به نام "نسطورا" برخورد کردند که او به غلام، از آینده پیغمبر و نبوت او خبر داد و از طرفی سود بسیاری عاید آنها شد که تا آن موقع، در هیچ سفری به این اندازه نبود. بعد از برگشت از شام، میسره، احوالات سفر و گفتار راهب و مشاهداتش را که از عظمت و معنویت محمد بود، برای خدیجه تعریف کرد و از همین جا بود که او را مشتاق همسری با "محمد امین" نمود.

خدیجه زنی بازرگان و دارا بود که به اِمرأةالقریش (یعنی شاهزاده خانم قریش) شهرت داشت. طبق برخی نقلها خدیجه پیش از پیامبر، دوبار ازدواج کرده بود(ابی هاله هند بن زراره تمیمی و عتیق بن عائد مخزومی). اما تعدادی از محققین از جمله جعفر مرتضی عاملی بر این عقیده‌اند که خدیجه قبلاً با کسی ازدواج نکرده بود و اولین و تنها ازدواج او، ازدواج با پیامبر بود .

داستان ازدواج او با پیامبر چنین است که پیامبر ابتدا در کاروان‌های تجاری او کار می‌کرد و او از امانتداری و کاردانی پیامبر خوشش آمده بود. و گفته می‌شود این خدیجه بوده‌است که از پیامبر خواستگاری کرده‌است.

و در برخی روایات آمده است که مراسم خواستگاری با حضور عموی پیامبر ، ابوطالب و ورقة بن نوفل پسر عموی خدیجه که مردی دانشمند و گریزان از پرستش بت ها بود، انجام شد. پس از خواندن خطبه عقد توسط ابوطالب ، پیامبر (ص) از جای برخاست و آماده رفتن شد. در این هنگام حضرت خدیجه به ایشان عرض کرد: ' إلی بیتک فبیتی بیتک و أنا جاریتک ' به سوی خانه خود بیایید که خانه من خانه شما و خودم خدمتکار شمایم. به گفته پیامبر(ص)هیچ کدام اززنان او به اندازه خدیجه نزد او گرامی نبوده اند.او تا زمان حیات خدیجه با زن دیگری ازدواج نکرد.

پیامبر در ۲۵ سالگی با خدیجه ازدواج کرد. گفته می‌شود که خدیجه در آن موقع ۴۰ سال داشت ولی با توجه به حمل فاطمه و ولادت او که در سال پنجم بعثت‏ می‏ باشد این قول نمی‌تواند درست باشد و اقوال دیگر همچون ۲۵ یا ۲۸ سال که در برخی کتابها ذکر شده قابل قبول تر است .

- سیره  آن حضرت در تجارت

  خدیجه در کار تجارت خود نیز، بر اساس همان خصوصیات و خصلت‌هاى برجسته‏ى انسانیش، گام برمى‏داشت. هرگز تجارت را به عنوان وسیله‏اى براى کسب درآمدهاى سرشار، به هر طریق و به هر شکل که باشد، نگاه نمى‏کرد. هرگز در پى سودجویى و منفعت طلبى‏هاى شخصى و بى‏رویه نبود. از این رو همواره سعى داشت که تجارت خود را به دور از آلودگى‏ها، و عارى از درآمدهاى ناصحیح، انجام دهد، و از عوایدى که از راه‌هایى چون احتکار و کم‏فروشى و گران‏فروشى و رباخوارى و نظایر آن به ‌دست مى‏آید، مصون دارد. بر این اساس خدیجه هرگز تجارت خود را، به این گناهان نابخشودنى آلوده نکرد، و داد و ستدهایش را جز از راه‌هاى مشروع و اصولى انجام نداد.

همین خصوصیات انسانى، و روش و رفتار معقول و منطقى باعث شده بود که اطمینان و اعتماد گروه‌ها و طبقات مختلف مردم، به او جلب شود و راه پیشرفت و ترقى از راه‌هاى مشروع و افزایش درآمدهاى حلال، براى او هموار گردد. تا جایى که درباره‏ى موفقیت‌هاى تجارى او، و ثروت سرشارى که از این راه فرادست آورده بود، در تواریخ و متون مختلف نوشته‏اند: «هزاران شتر در دست خدمه و کارکنان خدیجه بود که در اطراف کشورهایى چون مصر، شام و حبشه در راه تجارت، مشغول رفت و آمد و داد و ستد و نقل و انتقال کالاهاى تجارى بودند.» (1)

با این که حضرت رسول، پس از وفات خدیجه با برخى از زنان دیگر مانند عایشه، صفیه، ام‏سلمه، و ... هم وصلت نموده، ولى در تمام مدتى که همسران دیگرى در خانه داشت، باز از خدیجه به شایستگى یاد مى‏کرد، نام او را با احترام مى‏برد و همواره خاطره‏ى او را گرامى و عزیز مى‏داشت چنان که درباره‏اش مى‏فرمود: «هرگز خداوند متعال بهتر از او را بر من نصیب نفرموده است. او روزى که من نیاز به کمک داشتم، به یارى‏ام آمد و دستم را با مهر و عطوفت گرفت؛ روزى به من ایمان آورد که جهانیان نسبت به من کفر مى‏ورزیدند، و روزى مرا تصدیق کرد که جهانیان تکذیبم مى‏کردند، خداوند از او به من اولاد عنایت کرد

ازدواج با پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله

در آن زمانى که خدیجه به عنوان زن نخست عرصه‏ى تجارت، نام و شهرت یافته بود، پیامبر اسلام دوران جوانى خود را طى مى‏کرد. در آن سال‌ها مردم پیامبر اسلام را به خاطر پاکى و راستى و درستى فوق‏العاده و امانتدارى بى‏مانندى که از خود نشان داده بود، به لقب «محمدامین» ملقب ساخته بودند. و همه جا نام او را توام با این صفت گویا و رسا، که نشان دهنده‏ى یکى از خصلت‌هاى ویژه‏ى آن حضرت بود، بر زبان مى‏آورند.

این آوازه‏ى درستى و امانت که در مکه توام با اداى احترام به امین، گستره شده بود، خدیجه را نیز به سوى این جوان درستکار و امانت‌دار، جلب و جذب کرد به طورى که در پى ملاقاتى که در حضور ابوطالب با محمدامین انجام داد، وى را به عنوان قافله سالار کاروان تجارتى، و سرپرست امور مربوط به داد و ستدهاى خود برگزید بدین سان پیامبر عالیقدر اسلام در دوران جوانى، چندین بار با کاروان خدیجه به سفرهاى تجارتى رفت، و با هوش سرشار و اندیشه‏ى منطقى و داد و ستدهاى معقول و درست، سود فراوان فرادست آورد. و به مکه بازگشت. همین توفیق غیر منتظره در امر تجارت که خدیجه پیش از آن هرگز نظیرش را ندیده بود، توجه و اعتماد و اطمینان خردمندترین زن حجاز را بیش از پیش به درستى و امانتدارى محمدامین، جلب کرد. آنچه بدین سان خدیجه در وجود این جوان پاک و پاک سرشت، یافته بود، چنان باعث دگرگونى فکر و اندیشه و دیدگاهش شد، که یکسره در مسیر زندگى و طرز تفکر خود، تجدیدنظر کرد. وى پیش از آن دو بار ازدواج کرده، و هر دو همسرش - «عتیق بن عائذ» و «هند بن بناس» - را بر اثر مرگ آنان از دست داده بود. در پى از کف دادن دومین شوهرش، نسبت به زندگى، دیدگاه خاصى پیدا کرده و بر آن شده بود که از آن پس همه‏ى عمر را تنها و مستقل، زندگى کند و اختیار زندگى و ثروتش را به دست هیچ کس و با هیچ عنوانى نسپارد. شاید این تصمیم از آن جا ناشى شده بود که او با آن روحیه خاص و اندیشه‏ى والا و درون پاک و صفات برجسته‏اش، هیچ فردى را شایسته‏ى همسرى خود نمى‏دانست، و به چنان حدى از استقلال طلبى رسیده بود که ترجیح مى‏داد در بازمانده‏ى سال‌هاى عمرش، به هیچ فردى وابسته و به هیچ کس متکى نباشد.

اما خصوصیات بى‏مانند محمدصلی الله علیه و آلهاین اندیشه را از ذهن او زدود. عظمت روح و تعالى فکر و والایى روش زندگى محمدصلی الله علیه و آلهبراى او چنان جاذبه‏اى داشت که یک باره از تصمیم پیشین خود درگذشت، و آن استقلال طلبى خاص خود را کنار گذاشت، و تصمیم گرفت از آن پس زندگى خود را با زندگى چنان مرد یگانه‏اى پیوند زند و در هم بیامیزد.

جاذبه‏ى صداقت و راستى و پاکى محمدامین چنان بود که حتى بر غرور خدیجه نیز، فائق آمد. به طورى که خود داوطلبانه قدم پیش گذاشت، و به آن جوان والا و بى‏مانند پیشنهاد ازدواج داد. یک روز محمدصلی الله علیه و آله را به ملاقات خود طلبید و در این دیدار، پرده از راز دل برگرفت. و به صراحت از آنچه در اندیشه داشت، سخن گفت:

اى محمد من تو را مردى شریف و امانتدار و انسانى در اوج اصالت و صداقت و پاکى و راستى یافتم، که خود را پاک و مطهر نگاه داشتى و کمترین غبارى از ناچیزترین آلودگی‌ها نیز بر دامنت ننشسته است. تو خوش خلق و امین و راستگویى، از راست گفتن به هیچ قیمتى باک ندارى، و اصالت‌هاى انسانى خود را در برابر هیچ چیز از دست فرو نمى‏نهى. این خصوصیات انسانى و خصلت‌هاى برجسته و شایسته‏ات، مرا چنان جلب و جذب کرده است که اکنون میل دارم پیشنهاد همسرى و هم آشیانى با تو را مطرح کنم. اگر با پیشنهاد من توافق دارى من آماده‏ام تا هر وقت که مناسب باشد، مراسم ازدواج را به جا آوریم. (2)

آرى بدین سان خدیجه على‌رغم رسوم و سنت‌هایى که در سرزمین حجاز آن روز رایج بود، شاید نخستین زنى بود که به جاى انتظار خواستگارى از سوى مرد، خود قدم به میدان مى‏گذاشت تا از شوهر آینده‏اش خواستار ازدواج شود. البته خضوع و فروتنى یک زن در برابر فضائل و ملکات والاى انسانى، هیچ گونه شگفتى ندارد.

چه شده بود، چه پیش آمده بود، که یک باره یک زن برجسته و سرشناس عرب، زنى از اشراف که در میان رسوم و سنت‌هاى دست و پا گیر اشرافى زندگى کرده بود، ناگهان همه‏ى آن قیدها و بندها را مى‏گسست، و همه‏ى سنت‌ها را زیر پا مى‏نهاد، و بدین سان سرفراز و بالنده پیش مى‏آمد تا در برابر چشمان حیرت‏زده‏ى این و آن دست به کارى زند که پیش از آن، شاید هیچ زنى از خانواده‏هاى معمولى نیز، بدان دست نیازیده بودند؟

راز و رمز این ماجرا تنها در یک نکته نهفته بود: در این که زنى با شخصیت برجسته و اعتبار بى‏مانندش، زنى که بسیارى از زنان و حتى بسیارى از مردان، در برابرش تواضع نشان مى‏دادند، اکنون در برابر فضایل برجسته و ملکات والاى انسانى که پرتو آن در وجود محمدامین نور مى‏افشاند، خود را خاضع و فروتن مى‏دید. و این هیچ جاى شگفتى ندارد.

آرى، این خدیجه بود که در برابر شخصیت متعالى و فضایل برجسته و خصوصیات و ارزش‌هاى والاى انسانى و خصلت‌هاى ملکوتى محمدصلی الله علیه و آله چنان خاضع و فروتن شده بود که دیگر براى هیچ کدام از آن آداب و رسوم و سنت‌هاى اشرافى ارزشى قائل نبود. این بانوى برجسته و با شخصیت، همان زنى بود که بر زنان و مردان بسیار، فرمان مى‏راند، همان زنى بود که چون کاروان‌هاى تجارى پربارش در جاده‌هاى عربستان و سرزمین‌هاى دور و نزدیک آن به راه مى‏افتاد، چشم‌ها را خیره مى‏کرد و آرزو و اشتیاق هم سخنى با او را، در دل‌ها شعله‏ور مى‏ساخت. همان زنى بود که پیش از آن بارها و بارها، دیده شده بود که اشراف و رجال عرب و سران و اقوام طوایف، با ثروت‏هاى هنگفت و شهرت و موقعیت فراوانى که داشتند، به خواستگاریش مى‏آمدند، ولى او تقاضاى آنان را نمى‏پذیرفت، و شاید اساساً آنها را شایسته و لایق خواستگارى خویش نمى‏دید.

اما اکنون همین زن برجسته و احترام‏انگیز، همین زنى که در تمامى سرزمین حجاز، زنى مانند او نبود، با شور و اشتیاق فراوان و با علاقه و عاطفه‏اى وصف‏ناشدنى، خود قدم به میان نهاده بود، و در طرح پیشنهاد ازدواج، با محمدصلی الله علیه و آله پیش‏قدمى و پیش‏گامى مى‏کرد.

چنین بود که مقدمات ازدواج محمدصلی الله علیه و آله و خدیجه، صورت پذیرفت و گفتگو درباره‏ى این مزاوجت فرخنده، به مرحله‏ى تصمیم و تدارک رسید. خدیجه در این ازدواج، نه تنها آداب و رسوم خواستگارى را دیگرگونه ساخت، بلکه همه‏ى سنت‌هاى دست و پاگیر ازدواج را که آن زمان در میان اعراب جاهلى رواج داشت، زیر پا نهاد. حتى در مورد مهریه نیز دست به کارى زد که پیش از آن، کسى نظیرش را ندیده بود. با آن که خواستگاران قبلى ثروت‌هاى کلان و نقدینه‏هاى گران، در اختیار داشتند و مهریه‏هاى سنگین و خیره‏کننده عرضه مى‏داشتند، باز خدیجه در مورد محمدصلی الله علیه و آلهرفتارى دیگر در پیش گرفت. بدین معنى که مهریه را نیز به جاى آن که از سوى مرد باشد، او از مال و ثروت خود قرار داد و مبلغ چهار هزار دینارى را که به عنوان مهریه از آن سخن رفته بود، از دارائى سرشار خود به محمدصلی الله علیه و آله هدیه داد.

خدیجه با این برنامه‏ى درخشان اخلاقى، و با این رفتار خیره‏کننده که در عین عظمت و شخصیت و سرافرازى، حکایت از فروتنى و تواضعى با شکوه داشت، نشان داد که به راستى برجستگى و امتیاز اصلى و اساس‏اش از جهت ثروت سرشار و اعتبار تجارى او نیست. بلکه آنچه بدو عمیقاً ارزش و شخصیت و برجستگى مى‏بخشید، شکوه اندیشه و طرز تفکر و والائى دیدگاه‌هاى معنوى او است که نسبت به دیگر زنان ممتاز سرفرازش مى‏کند.

آرى، او شوهرى مى‏خواست که از لحاظ فضیلت و معنویت برجسته‏ترین مردان زمان و زمانه باشد، و پیدا است که چنین کسى جز پیامبرصلی الله علیه و آله هیچ کس دیگر، نمى‏توانست باشد.

«ابن‏اسحاق» سیره‏نویس قدیمى نیز اعتراف مى‏کند که: مقام معنوى و اخلاقى حرمت بى‏مانند خدیجه به جایى رسید که مورد عنایت خاص الهى قرار گرفت. چنان که روزى جبرئیل به هنگام نزول وحى گفت: «اى پیامبر، سلام پروردگار یکتا را به خدیجه برسان.» پیامبر اسلام نیز به خدیجه گفت: «اى خدیجه، اینک جبرئیل درود پروردگار را به تو ابلاغ مى‏کند». آنگاه خدیجه در پاسخ گفت: «خداوند خود سلام است و آغاز سلام و درود از اوست، و درود و سلام بر جبرئیل...»

ایثار و فداکارى خدیجه

گفتگوهاى مقدماتى درباره‏ى این ازدواج فرخنده، انجام گرفت. قرارها گذاشته شد. روز موعود تعیین گردید. و در آن روز طى مراسمى ساده، با حضور نزدیک‏ترین کسان و اقوام محمدصلی الله علیه و آله و خدیجه، مراسم ازدواج برگزار شد.

در آن روز مبارک خطبه‏ى عقد ازدواج این دو شخصیت بزرگ برجسته توسط عموى محبوب پیامبر اکرم، یعنى ابوطالب که از محترم‌ترین بزرگان و سران قریش بود، خوانده شد و بدین صورت خانه‏ى خدیجه با قدوم مبارک پیامبر اسلام، نور و شکوه و زیبایى معنوى پیدا کرد. ولى هنوز کسى نمى‏دانست که این خانه به زودى خانه‏ى شرافت، محل نزول وحى و نزول‏گاه جبرئیل و دیگر فرشتگان آسمانى خواهد شد.

پس از انجام مراسم و اجراى خطبه‏ى عقد، محمدصلی الله علیه و آله از جاى برخاست و به سوى در به راه افتاد. طرز رفتار و شکل حرکتش نشان مى‏داد که تصمیم دارد مجلس را ترک گوید، و از آن خانه بیرون رود تا خانه‏ى خود را براى ورود همسر ارجمندش آماده سازد. اما ناگهان صداى خدیجه در قفاى محمدصلی الله علیه و آله به این کلمات بلند شد: «اى محمد کجا مى‏روى، که اکنون خانه‏ى من، خانه‏ى تو است، و کلید همه‏ى صندوق‌ها در اختیار تو، و من از امروز کنیز و فرماندار تو هستم». و بدین‏سان خانه‏ى خدیجه، کاشانه‏ى آرامش و سعادت مشترک این دو شخصیت بزرگوار و برجسته شد و از آن پس محمدصلی الله علیه و آله به آن خانه نقل مکان کرد تا آرامش گم گشته‏اى را که در سنین کودکى با مرگ پدر و مادر از دست داده بود، در این خانه بازیابد. و در آن محیط امن و آرامش، با آسودگى و فراغ بال در مسیر افکار و اندیشه‏هاى والاى خود پیش رود.

اما نکته‏ى مهم و چشمگیر دیگرى هم در این ازدواج وجود داشت و آن این بود که چنین پیمان زناشویى ساده و ایثارگرانه‏اى، براى پیامبر اسلام ارزشى داشت که خداوند متعال، با حکمت بالغه‏اش، 15 سال بعد آن را به منصه‏ى ظهور درآورد. بدین‏سان که بر اثر این پیوند زناشویى، تمامى ثروت خدیجه در اختیار حضرت محمدصلی الله علیه و آله قرار گرفت و آن حضرت نیز پس از مبعوث شدن به پیامبرى، تمام آن ثروت هنگفت را در راه پیشرفت اسلام و در راه خدا صرف کرد.

خدیجه براى پیامبر اسلام نمونه‏ى یک همسر فداکار و ایثارگر بود. از همان آغاز زندگى مشترک تا آخرین لحظه‏ى حیات پرثمر خویش، در تمام مدت بهترین یار و یاور و مهربان‌ترین مونس پیامبر محسوب مى‏شد. در روزهاى آرامش نزدیک‏ترین همدم پیامبر، در ایام دشوارى و در گیرودار شداید زندگى صبورترین و پر تحمل‏ترین مددکار، و در تمام حوادث سخت و مصیبت‌هاى پى‏درپى قوى‏ترین پشتیبان و همقدم و همراه رسول اکرم بود. در تمام شدائد و دشواری‌هایى که در سال‌هاى بعد از بعثت براى پیامبر و مسلمانان رخ مى‏داد، خدیجه نه تنها مونس پیامبر و موجب تسلى خاطرش بود، بلکه چون مادرى مهربان براى تمام مسلمان‌ها نیز مایه‏ى امید و پشت‌گرمى و قوت قلب به شمار مى‏رفت، و با صبر و شکیبایى بى‏حساب و قدرت تحمل شگفت‏انگیز و پایدارى و مقاومت شگرفش سرمشق دیگران نیز قرار مى‏گرفت. علاوه بر آن هرگز از بذل مال فراوانش در راه هدف الهى پیامبر و گسترش و تقویت اسلام دریغ نورزید.با آن قدرت مالى و شهرت و مقامى که داشت، و با آن که قادر بود بهترین زندگى‏ها را داشته باشد و در کمال نعمت و رفاه و آسایش بسر برد، ولى تمام مظاهر زندگى دنیوى را به دور ریخت و در عوض با تمام ناملایماتى که به خاطر زندگى با پیامبر بر او روى آورده بود دست و پنجه نرم کرد. سال‌ها، با زجر و شکنجه شوهر بزرگوارش، با تهدیدهایى که بر زندگى هر دو سایه انداخته بود، و با تن دادن به تبعید و محاصره و حتى تحمل روزهاى گرسنگى و شب‌هاى بیدارى، به آسانى کنار آمد، تا هر روز قدمى تازه در راه نیل به اهداف عالیه‏ى اسلام و پیاده کردن برنامه‏هاى قرآن و پیشرفت مکتب انسان‏ساز اسلام بردارد.

در تمام شدائد و دشواری‌هایى که در سال‌هاى بعد از بعثت براى پیامبر و مسلمانان رخ مى‏داد، خدیجه نه تنها مونس پیامبر و موجب تسلى خاطرش بود، بلکه چون مادرى مهربان براى تمام مسلمان‌ها نیز مایه‏ى امید و پشت‌گرمى و قوت قلب به شمار مى‏رفت، و با صبر و شکیبایى بى‏حساب و قدرت تحمل شگفت‏انگیز و پایدارى و مقاومت شگرفش سرمشق دیگران نیز قرار مى‏گرفت. علاوه بر آن هرگز از بذل مال فراوانش در راه هدف الهى پیامبر و گسترش و تقویت اسلام دریغ نورزید.

اوصاف و فضایل خدیجه علیهاالسلام

این بانوى بزرگوار و الگوى ممتاز زن مسلمان، در نزد پیامبر اکرم از احترام و محبوبیت خاص برخوردار بود. رسول گرامى، آن خاتون محترم را بسیار دوست مى‏داشت، به مهر و درایت او آگاه بود. و از این رو در کارهاى خود با وى نه فقط مانند یک همسر، بلکه همچون یک دوست فهیم و دلسوز و یار صمیمى، مشورت مى‏کرد و به نظریاتى که خدیجه ابراز مى‏داشت، با دیده‏ى احترام مى‏نگریست.

از حضرت على علیه السلام روایت شده است که فرمود: «این جمله را از خود پیامبر اسلام شنیدم که فرمود: بهترین زنان بنى‏اسرائیل در عصر گذشته، مریم بنت عمران، و بهترین زنان امت، امروز خدیجه بنت خویلد است. (3)

البته مقام والا و احترام و شخصیت خدیجه علیهاالسلام را نباید با معیارهاى عادى سنجید، چه مقام و احترام آن بزرگوار چنان بالا گرفت که خداوند تبارک و تعالى به وسیله جبرئیل براى او سلام فرستاد و او را به پاداشى عظیم وعده داد که هیچ کس دیگرى، اعم از گذشتگان یا معاصرینش یا از اصحاب رسول خدا، بدان مقام نرسیده بودند.

بخارى یکى از محدثین بزرگ اهل سنت که یکى از شش «صحیح» عمده و معتبر جهان تسنن از آن اوست، نقل مى‏کند: «عایشه مى‏گوید: درباره‏ى هیچ زنى به اندازه‏  خدیجه حسرت نکشیدم و حسادت نبردم وقتى شنیدم که پروردگارش او را به بهشت وعده داده است.» (4)

این سخن عایشه، دور از واقعیت نبوده است. چون مى‏دانیم که خدیجه نخستین همسرى است که پیامبر اکرم قبل از آغاز رسالت اختیار کرده و مدتى طولانى، نزدیک به 25 سال با وى زندگى کرده است. با این که حضرت رسول، پس از وفات خدیجه با برخى از زنان دیگر مانند عایشه، صفیه، ام‏سلمه، و ... هم وصلت نموده، ولى در تمام مدتى که همسران دیگرى در خانه داشت، باز از خدیجه به شایستگى یاد مى‏کرد، نام او را با احترام مى‏برد و همواره خاطره‏ى او را گرامى و عزیز مى‏داشت چنان که درباره‏اش مى‏فرمود: «هرگز خداوند متعال بهتر از او را بر من نصیب نفرموده است. او روزى که من نیاز به کمک داشتم، به یارى‏ام آمد و دستم را با مهر و عطوفت گرفت؛ روزى به من ایمان آورد که جهانیان نسبت به من کفر مى‏ورزیدند، و روزى مرا تصدیق کرد که جهانیان تکذیبم مى‏کردند، خداوند از او به من اولاد عنایت کرد(5)

این سخنان صریح و بى‏شائبه از زبان مبارک پیامبر گرامى اسلام به خوبى مى‏رساند که خدیجه از چه موقعیت ممتازى در نزد پیامبر، و از چه شخصیتى برخوردار بوده است.

عایشه مى‏گوید: روزى نمى‏شد که پیامبر اسلام از خدیجه ذکر خیرى به میان نیاورد. به حدى که روزى غیرت و تعصب زنانه بر من غالب شد و با همان حال (حسادت) گفتم: آیا او زن سالخورده‏اى نبود که خداوند متعال بهتر از او نصیب تو کرده است؟ (منظور عایشه از این سخن، ابراز وجود و بیان ارزش خودش بوده است، زیرا خود را که زنى بسیار جوان بود با حضرت خدیجه مقایسه کرده و خواسته است که امتیاز جوانى خود را مطرح کند. اما خودش ادامه مى‏دهد:) پیامبر اسلام به شدت غضبناک شد، به حدى که موهاى جلوى سر مبارکش از شدت غضب تکان خورد و آنگاه آن جملات تحسین‏آمیز را (که فوقا نقل کردیم) درباره‏ى خدیجه بیان فرمود.

و باز عایشه مى‏گوید: «هر وقت در منزل گوسفندى ذبح مى‏شد، پیامبر اسلام مى‏فرمودند: از گوشت آن براى دوستان خدیجه هم بفرستید. روزى به این وضع اعتراض کردم، ولى پیغمبر فرمودند: من دوستان خدیجه را نیز دوست مى‏دارم.» (6)

آنچه ذکر شد فقط مشتى از خروار بود. وگرنه احادیث بسیار زیادى در دست داریم که از طریق دانشمندان اهل سنت هم نقل شده است و همه از اوصاف درخشان و شخصیت ممتاز و احترام فوق‏العاده‏ى خدیجه سخن مى‏گویند: از جمله در احادیث فراوان از طریق علماى عامه و خاصه، آمده است که: کامل‌ترین و بهترین زنان از نظر ایمان چهار تن بوده‏اند که عبارتند از آسیه دختر مزاحم (همسر فرعون)، مریم دختر عمران (مادر حضرت عیسى مسیح) خدیجه دختر خویلد، فاطمه دختر پیامبر اسلام. (7)

لذا به خاطر همین اوصاف و فضایل، همین شخصیت و بزرگوارى، همین کاردانى و شایستگى و عطوفت و درایت و سایر امتیازات فوق‏العاده‏ى آن بانوى عزیز بود که پیامبر اسلام، مادامى که خدیجه کبرى زنده بود، با زن دیگرى ازدواج نکرد و با آن که در آن زمان، شرایط خاص زمانى و مکانى و سنت‏هاى قومى و منطقه‏اى تعدد زوجات را به صورت امرى کاملاً عادى مى‏نگریست و مردان بسیارى در یک زمان چند همسر در خانه داشتند، و با آن که قوانین اسلام نیز با تحقق شرائط لازم این اجازه را در اختیار هر فرد عادى هم مى‏گذاشت - چه رسد به پیامبر خدا - باز رسول اکرم هم هرگز در طول حیات خدیجه از این حق خود استفاده نکرد.

نکته‏ى مهم آن که خدیجه در حساس‏ترین شرایط زندگى پیامبر اسلام - چه آن زمان که وجود مبارکش در آستانه‏ى نزول وحى قرار داشت و همه چیز دگرگون شده بود، و چه آن زمان که وحى الهى بر قلب پاکش نازل مى‏شد و جهانى را به لرزه درمى‏آورد - همواره رسول اکرم را به خوبى درک مى‏کرد. او را به طور صحیح شناخت و به واقعیت‏هاى والاى وجودش پى برد. رسالت او را به روشنى فهمید و آن را با تمام جانش پذیرفت و با همه‏ى توان خود در راه تثبیت و گسترش آن ایستادگى کرد. و به راستى که کمتر همسرى مى‏تواند این چنین حساس و فهمیده و با کمال و عمیق و عالم و واقع‏بین باشد.

بانوى دانشمند و صاحب کمال

در شرح اوصاف و فضایل خدیجه، سخن تمام نمى‏شود مگر آن که به مراتب فضل و دانش وى نیز اشاره کنیم و بگوییم که او زنى دانشمند، پرتجربه، بسیار فهیم، بسیار روشن‏بین و صاحب‌کمال بود. هر مسأله‏اى را به دقت بررسى مى‏کرد، هرگز بدون علم و اندیشه چیزى را نمى‏پذیرفت و بدون تفکر و تعمق حرفى نمى‏زد. در آغاز رسالت به محض آن که متوجه شد تغییرات غیر عادى در پیامبر ایجاد شده و حتى وضع جسمانى آن حضرت و اعمال و رفتار و حرکاتش دگرگون شده است، در آن شرایط حساس، با دقت و تدبر و تفکر ویژه‏اى که داشت، بهتر و دقیق‏تر از بزرگترین دانشمندان علم روانشناسى به اصل مسأله پى برد و با قاطعیت و صراحت اعلام کرد که تمام آن تغییرات و پیدایش آن وضع خاص جسمانى براى پیامبر، آثار یک دگرگونى و تحول عمیق روحى و معنوى است و هیچ عارضه‏ى دیگرى وجود ندارد.

در زمانى بعضى از آشنایان و اطرافیان از گوشه و کنار و گاه به طور جسته گریخته و گاه آشکارا براى تغییر حال پیامبر ابراز نگرانى مى‏کردند، خدیجه با روشن‏بینى خاص و درک هوشمندانه‏اش خطاب به پیامبر گفت: «خداوند تو را هرگز عاجز و ناتوان نمى‏ سازد (و به بیماری‌هاى سخت جسمانى که باعث عدم تعدل و زمینگیرى شوند دچار نمى‏کند) چون تو در زندگى خود همیشه صله‏ رحم داشته و دارى، مهمانى مى‏دهى و مهمان‌دوستى و مهمان‏نوازى مى‏کنى، از مستمندان و درماندگان دستگیرى مى‏کنى و فریادرس مظلومان هستى.» (8)

نکته‏ى مهم آن که خدیجه در حساس‏ترین شرایط زندگى پیامبر اسلام - چه آن زمان که وجود مبارکش در آستانه‏ى نزول وحى قرار داشت و همه چیز دگرگون شده بود، و چه آن زمان که وحى الهى بر قلب پاکش نازل مى‏شد و جهانى را به لرزه درمى‏آورد - همواره رسول اکرم را به خوبى درک مى‏کرد. او را به طور صحیح شناخت و به واقعیت‏هاى والاى وجودش پى برد. رسالت او را به روشنى فهمید و آن را با تمام جانش پذیرفت و با همه‏ى توان خود در راه تثبیت و گسترش آن ایستادگى کرد. و به راستى که کمتر همسرى مى‏تواند این چنین حساس و فهمیده و با کمال و عمیق و عالم و واقع‏بین باشد.

چنین بانویى، با چنین اوصاف والایى، علاوه بر تمام امتیازاتش بهترین شریک غم و اندوه پیامبر نیز بود. و این صفتى است که هرگاه زنى منصف بدان باشد، یکى از مهم‌ترین عوامل موفقیت در زندگى مرد، و در تحکیم اصول و مبانى خانوادگى او به شمار خواهد رفت، به طورى که هرگز زیبایى و جمال و سایر نشانه‏ها و خصوصیات زنانگى نمى‏تواند جاى آن را پر سازند. توجه بدین امر، در زندگى خانوادگى خدیجه کاملاً مشهود و آشکار بود و اسناد معتبر حاکى از آن است.

ابن ‏اسحاق یکى از سیره‏ نویسان اولیه و معروف اسلام در این باره مى‏گوید: پیامبر اسلام هر چیز مکروهى را که مى‏دید و مى‏شنید و هر ناروایى را که بر او وارد مى‏گردید، محزون و متأثرش مى‏ساخت، هنگام بازگشت به خانه با خدیجه در میان مى‏گذاشت. و خداوند به وسیله‏  خدیجه، آن مکروه و ناروا را فرج و گشایش عنایت مى‏فرمود. خدیجه همواره او را به ثبات و مقاومت دعوت مى‏کرد و با درایت و عطوفت خود دردها و رنج‏ها و آلام پیامبر را تسکین مى‏داد (و چنین شریک زندگى و غمگسار مهربانى همیشه یار و مددکار پیامبر بود) تا روزى که خدیجه از دنیا رفت و یک غمخوار فهیم و مصاحب و مشاور مهربان و صمیم از دست رفت...

این سیره‏ نویس قدیمى نیز اعتراف مى‏کند که: مقام معنوى و اخلاقى حرمت بى‏مانند خدیجه به جایى رسید که مورد عنایت خاص الهى قرار گرفت. چنان که روزى جبرئیل به هنگام نزول وحى گفت: «اى پیامبر، سلام پروردگار یکتا را به خدیجه برسان.» پیامبر اسلام نیز به خدیجه گفت: «اى خدیجه، اینک جبرئیل درود پروردگار را به تو ابلاغ مى‏کند». آنگاه خدیجه در پاسخ گفت: «خداوند خود سلام است و آغاز سلام و درود از اوست، و درود و سلام بر جبرئیل...»

گفتار صاحب طبقات درباره خدیجه

«ابن‏ سعد» یکى دیگر از مورخین اسلامى، در کتاب «طبقات» مى‏نویسد: «حضرت آدم در بهشت نگاهى به زندگى محمد صلی الله علیه و آله مى‏افکند و مى‏گوید: یکى از برتری‌هاى محمد صلی الله علیه و آله بر من این است که همسر او در راه اجراى اوامر خداوند با شوهرش همکارى و مساعدت نمود، و حال آن که همسر من، مرا در نافرمانى نسبت به دستورهاى الهى راه نشان داد.» (9)

فرزندان خدیجه

از حضرت خدیجه چهار فرزند متولد شدند. پسرى به نام قاسم به دنیا آمد که طاهر و طیب لقب داشت، و کنیه‏  «ابوالقاسم» براى پیامبر اسلام، از نام همین فرزند عزیز گرفته شده است. قاسم دوران نوزادى و شیرخوارگى را مدتى طى کرد و حتى تا مرحله‏  پاگشودن و به راه افتادن هم زنده بود. اما هنوز از شیر گرفته نشده بود که بنا بر تقدیر الهى از دنیا چشم پوشید و به سراى باقى شتافت.

غیر از این فرزند پسر، خدیجه داراى سه دختر نیز شد که اسامى آنان زینب و ام‏کلثوم و فاطمه علیهماالسلام بود. آرى شخصیت والایى همچون خدیجه است که در دامان پاکش، پاکدامن‏ترین و پاکیزه گوهرترین بانوى جهان هستى، یعنى حضرت فاطمه زهرا سلام‏اللَّه‏ علیها، پرورانده مى‏شود. آن خورشید تابانى که بنا بر اراده و مشیت الهى، از میان تمام فرزندان پیامبر، براى پدر بزرگوارش باقى مى‏ماند، تا براى مادرى انوار الهى و سادات جهان، انتخاب شود، و در دامان گهربارش فرزندان همچون ائمه‏  معصومین علیهم السلام را پرورش دهد که خود، مشعلداران ارشاد و هدایت جهانیان باشند... آرى فاطمه سلام الله علیها این چنین مادرى داشت که «خدیجه» نامور گشته بود... (10)

امام صادق علیه‏السلام نیز به آن اشاره فرموده‏اند: «عن مفضل بن عمر، قال: قلت لابى ‏عبداللَّه الصادق علیه‏السلام کیف کان ولاده فاطمه علیهاالسلام؟ فقال: نعم؛ ان خدیجه علیهاالسلام لما تزوج بها رسول‏اللَّه صلى اللَّه علیه و آله و سلم هجرتها نسوه مکه فکن لا یدخلن علیها ولا یسلمن علیها و لا یترکن امراه تدخل علیه فاستوحشت لذلک و کان جزعها و غمها حذراً علیه.» (11)




آرى، چون خدیجه علیهاالسلام به ازدواج رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله درآمد زنان مکه رابطه خود را با خدیجه علیهاالسلام قطع کردند و دیگر به خانه‏ى او نمى‏آمدند. و در هنگام ملاقات به او سلام نمى‏کردند. رفت و آمد دیگران به خانه خدیجه علیهاالسلام را مراقبت کرده، مانع رفتن آنان به خانه او مى‏شدند. زنان مکه، خدیجه علیهاالسلام را تنها گذاردند، دیگر با او دوستى نمى‏کردند. خدیجه علیهاالسلام از این موضوع غمگین و ناراحت بوده و وحشت او را فراگرفته بود.

این ترک رفت و آمد و محاصره‏ى روحى خدیجه علیهاالسلام با مبعوث شدن پیامبر صلى اللَّه علیه و آله به رسالت شدیدتر شد. در این زمان چون رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله را دشمن خود مى‏دانستند هرگونه ارتباطى را با خدیجه علیهاالسلام که حامى اصلى رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله بود قطع کردند و خدیجه علیهاالسلام را در آن شرایط سخت تنهاى تنها گذاردند.

پیامبر صلوات الله علیه و آله بعد ازرحلت حضرت خدیجه سلام الله علیه

پیامبر سالها بعد از مرگ او به خوبی از تنها یار وفادار خود یاد می کرد. بارها بیاد او گریه می کرد. به نقل از عایشه که هر وقت پیامبر گوسفندی را ذبح می کرد، می فرمود: گوشت های آن را برای دوستان خدیجه بفرستید و عایشه بر او رشک می برد و می گفت که پیامبر زیاد از او یاد می کرد. در روایت مشهور دیگری است که چون برای پیغمبر هدیه ای می آوردند گااهی می فرمود: برای فلان بانوئی ببرید که از دوستان خدیجه بوده است. رسول خدا درباره خدیجه می فرماید: خداوند بهتر از او را به من نداده است. او به من ایمان آورد در هنگامی که مردم کفر داشتند، تصدیق نبوت من کرد، زمانی که دیگران مرا تکذیب کردند و اموال خود را در اختیار من گذاشت در وقتی که دیگران محروم کردند و خداوند متعال از او فرزندانی به من عطا کرد و در روز فتح مکه، پیغمر صلوات الله علیه و آله مسیر حرکت را به گونه ای تنظیم کرد که از کنار مزار خدیجه سلام الله علیها عبور نمود .

نکته مهم در مورد ازدواج پیامبر با  حضرت خدیجه

پیامبر(ص) پیش از ازدواج با حضرت خدیجه برای ایشان کار می‌کرد و حضرت خدیجه از زنان ثروتمند قریش بوده‌است. ثروت حضرت خدیجه و کارفرما بودن او نشان می‌دهد که پیش از اسلام نیز زنان حق داشتن ثروت و حق کارفرما بودن را داشته‌اند و مردان از کار کردن برای زنان عار نداشته و شرمسار نبوده‌اند .

پی‌‌نوشت‌ها:

1 - تذکرةالخواص، ج 2، ص 302 .

2 - امالى شیخ صدوق، ص 593 .

3- عمدة ابن بطریق، ص 24 .

4- صحیح بخارى، جزو پنجم، باب 30، ص 114

5- همسران رسول خدا، ص 18. به نقل از استیعاب ابن عبدالبر.

6- منبر الاسلام و توفیق الاعلم .

7-  استیعاب و صحیح بخارى.

9- سیره ابن‏هشام، ج1، ص 114- 116.

10- طبقات ابن‏سعد، ج 1، ص 134.

11- مناقب ابن شهرآشوب، ج 1، ص 174 

اهل بیت پیامبر مکرم اسلام صلوات الله علیه و آله از منظر محیی الدین ابن عربى

اهل بیت از منظر و دیدگاه محیی الدین ابن عربى


نویسنده محمد بدیعى‏

محیى‏الدین ابن عربى از اعاظم عرفا و شیخ اکبر اهل طریقت است. بعضى ابن عربى را بزرگترین اهل عرفان در مرتبه بعد از ائمه اطهار مى‏دانند. دراین مورد اگر اختلافى باشد در این‏که او، مؤسس عرفان نظرى و اولین کسى است که اصول و قواعد عرفانى را نظم و ترتیب داده و بر برخى از آنها استدلال کرده، اختلافى نیست. مقاله حاضر، بحثى درباره ارادت و میزان تبعیت ابن‏عربى از اهل بیت(ع)، بخصوص امیرالمؤمنین(ع) است و نتیجه‏اى که مى‏گیرد- چنانکه معقول نیز همین است- عشق سرشار ابن‏عربى به این بزرگواران و خوشه‏چینى او از خرمن فضل و کرامت ائمه هدى است.

ابن عربى در مبحث ولایت و همچنین در موارد دیگر، از حضرت امیرالمؤمنین و فرزندان بزرگوار آن حضرت، نام برده، و به تمجید نیز پرداخته است. جالب توجه است که ابن عربى آن تجلیل و تکریمى که از على علیه‏السلام کرده و آن عبارات باشکوهى که در مدح و ستایش آن امام همام آورده، درباره دیگران نکرده و نیاورده است و اصولاً آن حضرت را، از دیگر صحابه ممتاز مى‏داند. اکنون به‏نقل چند نمونه مى‏پردازیم: او پس از ذکر مطالبى، این‏گونه مى‏نویسد: «هذا على‏بن ابى‏طالب کرم‏الله وجهه- باب مدینة العلم النبوى و صاحب الاسرار امامها» این على‏بن ابیطالب کرم‏الله وجهه است، همان‏که دروازه شهر علم نبوى و صاحب اسرار و امام آن شهر است. ابن عربى سپس مى‏گوید: با سند صحیح روایت شده که «ضراربن ضمرة کندى» گفت: خدا را گواه مى‏گیرم که خودم دیدم آن حضرت را در نیمه‏هاى شب که ستارگان غروب کرده بودند، در یکى از نبردگاه‏ها به عبادت ایستاده و دست بر محاسن خود گرفته و مانند مارگزیده به خود مى‏پیچید و اندوهناک مى‏گریست. گویى اکنون مى‏شنوم که با تضرع با خدا، سخن مى‏گفت: سپس خطاب به دنیا مى‏فرمود: آیا به من تمایل نموده و به سوى من آمده‏اى؟! تو هرگز نمى‏توانى به من دسترسى پیدا کنى، برو دیگرى را بفریب، که من تو را سه طلاقه کرده‏ام. عمر تو کوتاه و ارزش تو اندک و خطرت بسیار است. آه از کمى توشه و دورى سفر آخرت و تنهایى در راه!». همچنین از «نوف بکالى» نقل شده، که گفت: على‏بن ابیطالب کرم‏الله وجهة را دیدم از خانه بیرون آمد و به ستارگان نگریست و خطاب به من فرمود: اى نوف خوابى یا بیدار؟ عرض کردم: بیدارم اى امیرالمؤمنین، فرمود: اى نوف خوشا به حال زاهدان که به دنیا تمایل نداشته و به آخرت گرایش دارند، آنان که زمین را فرش خود و خاک را بستر خود و آب را عطر خود و دعا و قرآن را لباس رو و زیرین خود برگزیده و چونان حضرت عیسى(ع) دنیا را ترک گفته‏اند.»(1) ابن عربى بعد از نقل روایاتى که حکایت از مقام والاى زهد و قدس و پارسایى آن حضرت مى‏کند و نیز پس از ذکر عباراتى از وى، که درجه بسیار شایسته عرفان و معنویت آن امام معصوم را مى‏رسانند، درباره حضرت ولایت مآبى، چنین داورى مى‏کند ومى‏نویسد: «و من مثل على و هذا مقامه و من یعادله و هذا کلامه(2)» و کیست مثل على در این مقام والا و کیست معادل او، که در مقام و کلام، با او برابرى کند؟


در «فتوحات مکیه»، در معرفت نخستین خلق روحانى اولین موجود، پس از این‏که به حقیقت محمدیه به نص صریح اشاره و در اثبات آن سخن مى‏گوید، حضرت او سید تمامى عوامل و نخستین نمودار و ظاهر در وجود از نور الهى بوده و عین عالم را از تجلى حق دانسته و پیامبر اکرم(ص) را عقل اول و اکمل مظاهر مى‏شناسد، آن‏گاه به علو قدر و منزلت و مرتبت على(ع) توجه داشته و در کمال تحقیق و انصاف سخن مى‏گوید، عبارت ابن‏عربى این است: «و أقرب‏الناس الیه (محمد صلى‏الله علیه و آله) على‏بن ابى‏طالب و اسرارالانبیاء اجمعین(3)»، لیکن همین عبارت در چاپ دیگر «فتوحات» به نحو کامل‏تر آمده و نوشته شده است: «اقرب الناس الیه على‏بن ابى‏طالب رضى‏الله عنه امام‏العالم و سرالانبیاء اجمعین»(4) یکى از محققان در ذیل کلام فوق مى‏نویسد: شیخ اکبر از این عبارت دو معناى مهم را افاده نموده است: یکى این‏که على(ع) بعد از پیغمبر ختمى، اشرف و افضل خلایق است، و دیگر آنکه على(ع) سر و باطن انبیاست و انبیا ظهور وجود او هستند و حقیقت کلیه ولایت او متجلى در مظاهر خلایق است و عوالم وجودى مسخر اراده حضرت ولایتمدار على(ع) (5). این احتمال، قوى مى‏نماید که مقصود وى از على(ع) حقیقت ولایت باشد نه شخص او، همان‏طور که منظورش از محمد(ص) حقیقت محمدى است که حقیقت نبوت و رسالت و ولایت است نه شخص او. بنابراین، لازم مى‏آید که شخص على(ع) اکمل مظاهر اولیا باشد، همانطور که شخص محمد(ص) کمال مظاهر انبیاء و رسل و اولیاست(6). ابن‏عربى در فص شیثى «فصوص الحکم»-ص‏64- مى‏نویسد: همانطور که پیغمبر(ص) فرموده است:«کنت نبیاً و آدم بین الماء و الطین»، یعنى که حقیقت او پیش از همه انبیاء بوده ولو این‏که به‏صورت بعد از جمیع آنها ظاهر شده و خاتم آنهاست، خاتم‏الاولیاء هم ولى بوده در حالى که هنوز آدم میان آب و گل بوده است، یعنى حقیقت خاتم الاولیا هم مقدم بر جمیع اولیاست. پیروان شیعى ابن عربى، خاتم الاولیاء را على (ع) دانسته و روایت: «کنت ولیا و آدم بین الماء والطین» را از وى نقل کرده و او را حقیقت ولایت مطلقه شناخته‏اند که با باطن نبوت مطلقه وحدت دا رد. (7)

ابن عربى در کتاب «الدرالمکنون و الجوهر المصون فى علم الحروف» درباره آگاهى حضرت على (ع) از علم جفر مى‏گوید: به جز على (ع) هیچکس از زمان حضرت آدم تا ظهور اسلام به این علم راه نیافته بود. وى سپس مطالبى ارزشمند در این باره نقل مى‏کند که به نقل از علامه حسن‏زاده آملى، آمده است.

محیى‏الدین همچنین درباره امام صادق (ع) مى‏گوید: امام صادق همان کسى است که در اعماق اندیشه‏هاى خود فرر رفت و درهاى شاهوار را از صدف اسرار به درآورد و رموزگره خورده علوم را گشود و گنجینه‏هاى طلسم‏شده را باز کرد. در ادامه این نقل، مطالب مهمى درباره مقام علمى و معنوى ائمه علیهم‏السلام آورده است.

برخى از علماى شیعه نیز ابن عربى را به این جهت نکوهش کردند که نسبت به شیعه عداوت شدیدى داشته و بیش از دیگر سنیان با شیعیان خصومت ورزیده است. آنها مى‏گویند او در کتب و رسایلش از هر کس، نام و خبرى آورده است جز اهل بیت عصمت و طهارت. ابن عربى در کتاب «شجرةالکون» مى‏گوید: اسلام برپنج اصل بنا شده است... اصل پنجم اهل بیت علیهم‏السلام است که پنج نفرند، محمد، على، فاطمه، حسن و حسین و ارکان دین برپاداشتن ارکان شریعت و محبت یاران و مودت نزدیکان پیامبر است... اهل بیت پیامبر پنج شخصیتند که خداوند ناپاکى را از آنان زدوده، مى‏فرماید: انما یریدالله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیراً»، «قال رسول‏الله (ص): انزلت هذه اغ‏آیة فینا اهل البیت انا و على و فاطمه و الحسن و الحسین» پیامبر فرمود: این آیه درباه اهل بیت نازل شده است، یعنى من و على و فاطمه و حسن و حسین. (8)


او در «فتوحات مکیه» و دیگر آثارش، در موارد متعدد از ائمه شیعه روایاتى نقل کرده است که براى نمونه موارد زیر نقل مى‏شود:

1 «- وکان على‏بن ابیطالب رضى‏الله عنه یقول: «ان‏الوحى قد انقطع بعد رسول‏الله صلى‏الله علیه و سلم و مابقى باید ینا الا ان یرزق‏الله عبداً فهماً فى هذا القرآن (9)». على ابیطالب رضى‏الله عنه مى‏فرمود: همانا پس از پیامبر خدا (ص) و حى منقطع شد و در دست ما چیزى نماند، مگر این که خداوند فهم این قرآن را به بنده‏اى روزى گرداند.

2 «- کان یقول فیه (فى علم الافراد) على‏بن ابیطالب رضى‏الله عنه حین یضرب بیده الى صدره و بتنهدان ههنا لعلوماً جمة لو وجدت لها حملة (10)». على ابن‏ابیطالب رضى‏الله عنه در خصوص همین - علم الاقراد- (11) مى‏فرمود: هنگامى که دستش را به سینه‏اش مى‏زده و آن را جلو مى‏آورده ، ه مانا در اینجا علوم کثیرى است، اگر براى آنها پذیرندگانى بیابم.

-3 « والى هذا العلم (علم الافراد) کان یشیر على‏بن الحسین‏بن على‏بن ابیطالب زین‏العابدین علیهم‏الصلاة و السلام بقوله:

 

·         یا رب جوهر علم لو ابوح بهولاستحل رجال مسلمون دمى

·         لقیل لى انت ممن یعبد الوثنایرون اقبح ما یأتونه حسنا» (12)

على‏بن الحسین بن‏ابیطالب زین‏العابدین علیهم‏الصلوة والسلام با این شعر: چه بسا جوهر علمى که اگر آن را آشکار بسازم مرا متهم مى‏دارند که از بت‏پرستانم و مردان مسلمانى، خونم را حلال مى‏شمارند و زشت‏ترین چیزى را که به جا مى‏آورند، نیکو مى‏پندارند.

به طورى که ملاحظه مى‏شود ابن عربى، على امام على (ع) را که براى آن پذیرندگانى نمى‏یابد تا آن را آشکار سازد و همینطور علم امام زین‏العابدین علیه‏السلام را که در صورت اظهار، موجب تکفیرش مى‏گردد از نوع علم‏الافراد مى‏شمارد که اختصاص به خود آن بزرگواران داشته و دیگران از آن بى‏نصیب بوده و شایستگى پذیرش آن را نیز نداشته‏اند.

انا روینا من حدیث جعفربن محمدالصادق عن ابیه محمدبن على عن ابیه على بن الحسین عن ابیه الحسین بن على عن ابیه على بن‏ابیطالب عن رسول‏الله صلى‏الله علیه و سلم انه قال مولى القوم منهم. (13) از حدیث جعفربن محمد صادق از پدرش محمدبن على، ازپدرش على بن الحسین، ازپدرش حسین بن على، از پدرش على بن ابیطالب، از رسول‏الله(ص) روایت شده‏است که فرمود:خادم قوم از خود قوم است.

- 5 «روینا عن على بن ابیطالب رضى‏الله عنه انه قال وصانى رسول‏الله صلى‏الله علیه و سلم فقال یا على اوصیتک بوصیه فاحفظها فانک لاتزال بخیر ما حفظت وصیتى یاعلى: ان‏للمؤمن ثلاث علامات. الصلوة والصیام و الزکوة... از على بن ابى‏طالب رضى‏الله عنه روایت شده که گفته است: پیامبر خدا(ص) مرا وصیت کرد و فرمود: اى على، ترا وصیت مى‏کنم آن را نگهدار تا وقتى که وصیت مرا نگه مى‏دارى از خیر و نیکى برخوردارى، براى مؤمن سه علامت است: نماز، روزه، زکات و...

6 «- قال على‏ابن ابیطالب علیه‏السلام سئل رسول‏الله(ص) عن اشراط الساعة، فقال اذا رأیت الناس قد ضیعواالحق و اماتواالصلوة و اکثرواالقذف و استحلوا الکذب و اخدواالرشوة وشیدوا البنیان واعظموا ارباب الاموال....ء فعندها قیام الساعه‏

(15) على‏بن ابیطالب(ع) فرمود: از رسول خدا(ص) از علامات قیامت پرسیده شد، پاسخ داد:«هنگامى که دیدى که مردم حق را ضایع مى‏نمایند، نماز را مى‏میرانند، قذف (نسبت زنا به زن محصنه دادن) را فزون مى‏سازند، دروغ را روا مى‏دارند، رشوه مى‏گیرند، بنا را استوار مى‏کنند، دولتمندان را بزرگ مى‏شمارند... در آن وقت قیامت برپا خواهدشد.

- من کلام على‏ابن ابیطالب رضى‏الله عنه قال یوما لابنه الحسن رضى‏الله عنه یا بنى ابذل لصدقک کل الموده و لاتطمئن الیه کل الطمأنینه و اعطه کل المواساه ولاتفش له کل الاسرار».(16) از سخن على ابن ابیطالب رضى‏الله عنه که روزى به پسرش حسن رضى‏الله عنه فرمود: اى پسر من، همه محبتت را به دوست ارزانى دار، ولى به طور کامل به وى مطمئن مباش، واز هرگونه کمک ویاریت وى را برخوردار ساز، اما همه اسرارت را پیش وى فاش مگردان.

- وقد نقل عن الامام المحق السابق جعفر محمد الصادق علیه‏السلام انه قال لقد تجلى‏الله لعباده فى کلامه ولکن لاتبصرون.(17) از امام به حق ناطق حضرت جعفربن محمد صادق(ع) نقل شده‏است که فرمود: خداوند در کلام خود (قرآن) براى بندگانش تجلى کرده‏است، لیکن شما نمى‏بینید.

- و روى عنه علیه‏السلام انه خرمغشیاً علیه و هو فى الصلاة فسئل عن ذلک فقال ما ذلت اردد الایه حتى سمعتها من المتکلم بها»(18) از امام صادق(ع) روایت شده است که آن حضرت در هنگام نماز مدهوش شد، از ایشان سؤال شد که سبب مدهوشى چه بود؟ فرمود: چندین بار آیه را تکرار کردم تا اینکه از متکلم شنیدم.

10 «- عن جعفربن محمد بن على بن‏الحسین عن ابیه عن جابر بن عبدالله قال: ان رسول الله صلى‏الله علیه و سلم مکث تسع سنین لمن یحج ثم اذن فى‏الناس فى العاشرة...»(19) جعفربن محمد على بن الحسین از پدرش از جابر بن عبدالله نقل کرده‏است که رسول خدا (ص) نه سال حج بجا نیاورد، سپس درسال دهم به مردم اعلام کرد که مى‏خواهد حج به جا آورد...

11«- قال على بن ابى‏طالب رضى‏الله عنه هذاالباب ما هو الافهم یوتیه الله من شاء من عباده فى هذاالقرآن»(20) على بن ابیطالب رضى‏الله عنه فرمود: منشأ آن (غیب‏گویى‏هاى من) فهم از قرآن است که خداوند به عده‏اى از بندگانش عنایت مى‏کند.

- 12«این عالم الرسوم من قول على بن ابیطالب رضى‏الله عنه حین اخبر عن نفسه انه لو تکلم فى الفاتحه من القرآن لجمال منها سبعین وقراً هل هذا الا من الفهم الذى اعطاه‏الله فى‏القرآن»(21) چه کسى مى‏تواند از علومى که على بن ابیطالب رضى‏الله عنه بیان فرموده، آگاه باشد، آن جا که از خود خبر داده و مى‏گوید که اگر درباره سوره حمد سخن بگوید، هفتاد بارشتر مطلب خواهدگفت؟! آیا این جز شمه‏اى از فهم قرآن است که خداوند به او اعطا کرده‏است.

-13 «قال على بن ابى‏طالب رضى‏الله عنه: قال رسول‏الله صلى‏الله علیه و سلم: ان فى القیامه لخمسین موقفا کل موقف الف سنة، فاول موقف اذا خرج الناس من قبورهم...»(22) حدیث طولانى است على‏بن‏ابیطالب رضى‏الله عنه به نقل از رسول‏الله(ص) فرمودند:

در روز قیامت پنجاه ایستگاه وجود دارد که توقف در هر کدام هزار سال به طول مى‏انجامد و اولین ایستگاه وقتى است که مردم از قبرها بیرون مى‏آیند

-14 ان جعفر بن محمد قال له: اذا اجاءک ما تحب فاکثر من الحمدالله و اذا جاءک ما تکره فاکثر من لاحول و لاقوه الا بالله و اذا استبطات الرزق فاکثر من الاستغفار»(23) جعفر بن محمد گفت: زمانى که چیز پسندیده و محبوبى به تو رسید الحمدلله زیاد بگو، و زمانى که چیز ناپسند و مکروهى به تو رسید زیاد بگو لاحول و لاقوه الا بالله، و زمانى که دیدى روزى تو دیر مى‏رسد، زیاد استغفار بر زبان جارى کن.

15-«عن على بن ابى‏طالب قال: قال رسول الله صلى الله علیه و سلم: من ملک زاداً و راحلة تبلغه الى بیت الله ثم لم یحج فلا علیه ان یموت یهودیاً او نصرانیاً.»(24) على بن ابیطالب به نقل از رسول خدا(ص) فرمود: هر کس توشه و شتر قدس سره‏وسیله سفر[ داشته باشد، که او را به خانه خدا برساند و حج به جا نیاورد، مى‏خواهد یهودى بمیرد یا نصرانى.

16-«قال على رضى الله عنه: لو کشف الغطاء ما ازددت یقیناً» (25) على رضى الله عنه فرمود: اگر پرده کنار رود، به یقین من، افزوده نمى‏گردد.

17-«آخى رسول الله صلى الله علیه و سلم بین اصحابه بدارالخیزران و اخذ بید على و قال: «هذا اخى»(26) رسول خدا(ص) در دارالخیزران بین اصحاب خود، عقد برادرى خواند و خود، دست على را گرفت و فرمود: این بردار من است.

18-«قوله صلى الله علیه و سلم:«اقضاکم على...»(27) پیامبر اکرم(ص) فرمود: على، آگاه‏ترین شما به قضاوت است.

19-«»لافتى الا على لانه الوصى و الولى(28) جوانمردى مانند على وجود ندارد، زیرا او جانشین من و ولى و سرپرست شماست.

ابن‏عربى، علاوه بر این که در آثارش به نقل روایات از ائمه شیعه اهتمام ورزیده، در مواردى هم به ولایتشان اعتراف کرده و برایشان مقامى برابر با مقام انبیاء قایل شده است، چنانکه در باب دویست و هفتادم کتاب «فتوحات مکیه» آنجا که در خصوص معرفت منزل قطب و امامین از مناجات محمدیه سخن گفته، آورده است: «اعلم ایدک الله بروح منه ان ممن تحقق بهذا المنزل من الانبیاء صلوات الله علیهم اربعة: محمد و ابراهیم و اسمعیل و اسحق علیهم السلام و من الوالیاء اثنان و هما الحسن و الحسین سبطا رسول الله صلى الله علیه و سلم.» بدان- خداوند یارى دهاد- از کسانى که در این منزل متحقق شده‏اند، از انبیاء چهار کس اند: محمد، ابراهیم، اسماعیل و اسحاق علیهم السلام و از اولیا، دو کسند: حسن و حسین فرزندان رسول الله(ص)(29) و نیز در فراز دیگر در دفاع از محبت رسول خدا(ص) نسبت به امام حسن و امام حسین علیهم السلام مى‏نویسد: روز جمعه‏اى، پیامبر(ص) مشغول ایراد خطبه بود که دید حسن و حسین به سوى او مى‏آیند، پیراهن به پایشان گیر کرد و به زمین افتادند، رسول خدا نتوانست خود را نگه دارد، لذا از منبر به زیر آمد و دست آن دو را گرفت و با خود، بالاى منبر برد و خطبه را ادامه داد. آیا این براى پیامبر، نقص محسوب مى‏شود؟ خیر، بلکه به خدا سوگند، این از کمال معرفت وى ناشى مى‏گردد، زیرا او خود مى‏داند که با چه دیدى و به چه کسى نظر کرده است، دیدى که کورباطنان از دیدن آن عاجزند، لذا، آنها در مثل این موارد مى‏گویند: چرا او به سبب توجه به خدا، از توجه به این امور خوددارى نکرد، و این در حاکى است که به خدا سوگند، آن حضرت در آن هنگام، جز به خدا توجه نکرد.(30)


باز در همان کتاب از جمله علماى این امت- امت اسلام- که از صحابه بوده‏اند و احوال رسول الله(ص) و اسرار علومش را براى این امت حفظ کرده‏اند، على(ع)، سلمان فارسى و ابن عباس را شمرده است و از خلفاى دیگر، نام نبرده است.(31)

باز در شأن نزول آیات:«و یوفون بالنذر و یخافون یوماً کان شره مستطیراً و یطعمون الطعام على حبه مسکینا و یتیماً و اسیراً»(32) ماجراى بیمار شدن امام حسن و امام حسین(ع) و نذر کردن سه روز روزه حضرت على و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین(ع) و فضه را و نیز جریان تهیه جو براى پختن نان را، با تمام جزییات آن در دو صفحه نقل کرده و سپس مى‏نویسد: روز چهارم روزه نبودند، که نذرشان پایان یافته بود. على، حسن و حسین علیهم‏السلام به پیش پیامبر(ص) رفتند و آن کودکان، از شدت گرسنگى چون جوجکان به خود مى‏لرزیدند، پیامبر از این حالت نگران شد و فرمود به سوى فاطمه برویم و چون به پیش فاطمه رسیدند، او را در محراب عبادت یافتند، درحالى که از شدت گرسنگى شکمش به پشتش چسبیده و چشمانش فرو رفته بود، پیامبر که فاطمه را به این حالت دید، فرمود: «واغوثاه» درحال، جبرئیل امین نازل شد و عرض کرد یا محمد بگیر، گواراى اهل بیتت باد، پیامبر فرمود اى جبرییل چه بگیرم؟ جبرییل این آیت بخواند که: «یطعمون الطعام على حبه مسکیناً و یتیماً و اسیراً» تا «وکان سعیکم مشکوراً».(33)

چنانکه ملاحظه شد، ابن‏عربى این واقعه را که ازمقام تقوا و طهارت و قدس و معنویت و نهایت محبت و انسان‏دوستى و احسان و ایثار آن بزرگواران حکایت مى‏نماید با اهمیت و دقت نقل کرد و به این وسیله، مقام شامخ ایمان و احسان آنان را ستود و در ضمن، محبت و ارادت خود را نیز نسبت به ایشان آشکار ساخت. محیى‏الدین مى‏نویسد: حضرت حق به رسول خدا(ص) دستور داده است که پاداش رسالتش را از امت خود بگیرد، به این معنا که نزدیکان او را دوست بدارند. از این‏رو فرمود: «قل لاأسئلکم علیه اجراً الا المودة فى القربى» یعنى در برابر تبلیغ آنچه براى شما آورده‏ ام، مزدى از شما نمى‏ خواهم، جز این که نزدیکانم را دوست بدارید.

بنابراین، بر امت است که پاداش تبلیغ او را که خداوند بر آنان واجب کرده است، ادا کنند. یعنى، نزدیکان و اهل بیت او را دوست بدارند، و این مسأله را با تعبیر «مودت» که به معناى ثبوت محبت و دوستى است، بیان داشت.

ابن‏عربى مى‏نویسد: هیچکس، جز خدا نمى‏داند که اهل مودت و دوستان و نزدیکان رسول خدا(ص) از چه پاداشى بهره‏مند هستند. (34) بالاتر از اینها، او محبت اهل بیت را برابر با محبت پیامبر(ص) دانسته و تصریح کرده است که دشمنى و خیانت به ایشان، در واقع دشمنى و خیانت به آن حضرت است، چنانکه در «فتوحات مکیه» نوشته است: «کسانى که اهل بیت رسول‏الله(ص) را دشمن مى‏دارند و به آنان خیانت مى‏ورزند، همانا با خود رسول‏الله دشمنى کرده و به وى خیانت ورزیده‏اند. فرض است همانطور که رسول‏الله را دوست داریم، اهل بیتش را نیز دوست بداریم و از عداوت و کراهت نسبت به ایشان، احتراز و اجتناب کنیم».بعد مى‏افزاید: «شخص ثقه‏اى در مکه به من گفت: من از اعمال شرفا (سادات از نسل حضرت فاطمه) در مکه ناراحت بودم و کراهت داشتم. شبى، فاطمه(س) دختر رسول‏الله(ص) را در خواب دیدم که از من اعراض مى‏کند و روى برمى‏گرداند؛ من بر وى سلام کردم و از جهت اغراضش جویا شدم، پاسخ داد تو از شرفا بدگویى مى‏کنى، گفتم اى بانوى من، آیا کارهایشان را درباره مردمان نمى‏بینى؟ فرمود، آیا ایشان فرزندان من نیستند؟ پس من از کار خود توبه کردم و آن حضرت به من اقبال فرمود و من از خواب بیدار شدم». ابن‏عربى پس از نقل این واقعه ابیات زیرا را انشاد مى‏کند:

 

·         فلا تعدل باهل البیت خلقاًفبغضهم من الانسان خسر

·         فاهل البیت هم اهل السیادةحقیقى و حبهم عبادة (35)

ترجمه: در سیادت و بزرگى، احدى را با اهل بیت برابر مدان، پس تنها اهل البیت شایسته سیادت و بزرگى هستند. دشمنى با ایشان، زیان و خسارت حقیقى و دوستیشان، عبادت است. و در همان جا تصریح مى‏کند که: «فاجعل بالک و اعرف اهل البیت فمن خان اهل البیت فقدخان رسول‏الله صلى الله علیه و سلم

ترجمه: تمام قرار بده همت خود براى شناخت اهل بیت، پس کسى که خیانت کند به اهل بیت، خیانت کرده است به رسول خدا(ص).


گفتنى است که ابن‏عربى باز در «فتوحات مکیه» احادیثى نقل کرده و عباراتى آورده، که دلالت بر حسن عقیدت و محبت و ارادتش به آن بزرگواران دارد. از جمله نوشته است: «وقد ورد فى الخبر: عن النبى صلى‏الله علیه و سلم ان الجنة اشتاقت الى على و عمار و سلمان و بلال» یعنى: بهشت، مشتاق و علاقه‏مند است به على و عمار و سلمان و بلال. (36) باز این حدیث را از پیامبر(ص) نقل کرده که فرمود: «فاطمة بضعة منى یسؤنى ما یسوءها و یسرنى ما یسرها و انه لیس لى تحریم ما احل الله و لاتحلیل ما حرم‏الله» یعنى، فاطمه پاره تن من است، آنچه او را ناراحت کند مرا ناراحت مى‏کند و آنچه او را مسرور کند، مرا مسرور کرده است. (37) بالاخره تصریح کرده است که: فاطمه (س) گرامى‏ترین مردم، نزد پیامبر است. (38)



پس ملاحظه شد که او از احادیث ائمه امامیه در کتاب‏هایش آورده و به ذکر فضایل و مناقبشان پرداخته و از آن بزرگواران به بزرگى و پاکى و پارسایى نام برده و هرگز با آنان خصومت و دشمنى نورزیده و حتى دشمنى با آنان را زیان‏آور و دوستیشان را عبادت دانسته است. منتها او در ظاهر، شیعه نبوده است تا فقط از ائمه شیعه روایت نقل کند، و تنها به ذکر فضایل و مناقب آن بزرگواران بپردازد و منحصراً نسبت به ایشان، اظهار محبت و مودت نماید. لذا از روى تقیه، از دیگران نیز احادیثى نقل کرده و براى آنها هم فضایل و مناقبى قایل شده است.

استاد سید جلال‏الدین آشتیانى مى‏نویسد: رساله‏اى در ولایت از شیخ اکبر ابن عربى به نام «الوعاء المختوم على السر المکتوم» که از بهترین آثار عرفانى در تمام دوران عرفان است و مؤلف عظیم آن را در شئون ختم ولایت مطلقه محمد به مهدى موعود علیه السلام و نحوه ظهور آن حضرت تألیف کرده است. (39)

علامه حسن زاده آملى، پس از ذکر تشرف محیى‏ الدین به حضرت بقیة الله مهدى موعود (عج) به نقل از «فتوحات مکیه» مى‏گوید: و به همین منوال و مضمون در چند جاى دیگر فتوحات مکیه مطالبى دارد و رساله «شق الحبیب» را بخصوص درباره حضرت مهدى علیه السلام نوشته است.(40) نگارش کتاب «شق الحبیب»، رمزگونه است به طورى که در آغاز آن آمده است: این رساله ازعلومى است که جز بر صاحبان آن علم، واجب است پوشیده بماند و آن از علومى است که على بن ابیطالب رضى الله عنه با دست خود به سینه خود زد و گفت در این سینه دانش‏هاى زیادى است، اگر حاملانى براى آنها مى‏یافتم». (41)

مى‏گوید: خواستم آنچه را که گاهى آشکار مى‏کنم و گاهى پنهان در این کتاب قرار دهم که مرتبه نخست آن، این است که این نسخه انسانیت مقام انبیاست و مرتبت دوم آن، مقام امام مهدى منسوب به دختر نبى است. (42)

در پایان مى‏گوید: ما در این کتاب، به طور ضمنى به مطالبى اشاره کرده‏ایم. و آنچه گفتیم پرده از روى آنچه نگفتیم برمى‏دارد. (43)

ابن عربى، حضرت مهدى موعد (عج) را خاتم اولیا مى‏داند. چنانکه در «فتوحات مکیه» در باب معرفت وزراى مهدى در آخرالزمان مى‏نویسد:«خداوند را خلیفه‏اى است موجود، که ظاهر مى‏گردد و ظهورش، در زمانى اتفاق مى‏افتد که دنیا پر از جور و ستم باشد و او، دنیا را پر از عدل و قسط مى‏فرماید و اگر از عمر دنیا نماند مگر یک روز، خداوند آن را طولانى مى‏گرداند تا آن خلیفه، ولایت کند. او از عترت رسول الله (ص) و جدش حسین بن على ابن ابیطالب است». سپس مى‏گوید: مهدى (عج) حکم نمى‏کند مگر به آنچه را که فرشته از نزد خدا در قلب او القا مى‏کند، فرشته‏اى که خداوند بر او گمارده است تا او را یارى کند. و این همان شرع واقعى محمدى است، به گونه‏اى که اگر حضرت محمد (ص) زنده بود، درباره آن مساله درست به همان گونه که امام مهدى (عج) حکم مى‏کند، حکم مى‏کرد. بنابراین، خداوند مهدى (عج) را آگاه مى‏کند که شریعت محمدى چنین است. و با وجودى نصوصى که خداوند به او عنایت کرده، قیاس بر او حرام است. و به همین دلیل، رسول خدا (ص) در توصیف مهدى (عج) فرمود: «یقفو اثرى لایخطى‏ء...» از من پیروى مى‏نماید و خطا نمى‏کند. پیامبر (ص) با این کلام به ما فهماند که از او ، باید پیروى کرد، زیرا او تابع رسول خداست و نیز به ما فهماند که مهدى (عج) معصوم است، چرا که معناى معصوم در حکم، چیزى جز عدم خطا و اشتباه نیست»(44)

او به دنبال عبارات مزبور در یک فصل، مطالب بسیارى درباره وقایع ظهور آن حضرت آورده و پس از ذکر شمایل و فضایل مهدى و وصف اعوان و انصار و شرح شروع و پایان کار آن حضرت، مى‏سراید:

 

·         «الا ان ختم الاولیاء شهیدهوالسید المهدى من آل احمدهو الشمس یجلو کل غم و ظلمة

·         و عین امام العالمین فقیدهو الصارم الهندى حین یبیدهوالوابل الوسمى حین یجود»(45)

ابن‏عربى در کتاب «عنقاء مغرب فى ختم الاولیاء و شمس المغرب» در توصیف خصایص و شروط و کمالات خاتم‏الولایة، به نقل امتیازاتى مى‏پردازد، که آنها را جز در شخص قائم آل محمد(ص) و امام دوازدهم شیعیان نمى‏توان یافت و در آخر همان کتاب، به تعیین صریح خاتم‏الاولیا پرداخته و گوید: «فان الامام المهدى المنسوب الى بیت النبى». (46)

مرحوم حکیم آقا محمدرضا قمشه‏اى در رساله خویش در ذیل فص شیثى(ص‏8)، براى اثبات این‏که ابن‏عربى، حضرت مهدى را به عیسى برترى داده، چنین استدلال مى‏کند که: او، مهدى(عج) را امام العالمین خواند و العالمین، جمع محلى به الف و لام است، لذا افاده عموم مى‏کند و عیسى و روح و نیز از عالمین است و اگر العالمین به کسر لام خوانده شود، باز عیسى و روح داخل خواهند بود، خلاصه به هر دو قرائت و به هر دو معنى، این بیت نص است بر امامت مهدى بر عیسى و روح.

شایسته ذکر است، ابن عربى پس از ایراد ابیات فوق و بحث و تحقیق در این مقام، میان ختم ولایت محمدیه و مهدى موعود(ع) فرق مى‏گذارد و مى‏نویسد: «و امام ختم الولایة المحمدیة فهو أعلم الخلق بالله لایکون فى زمانه و لا بعد زمانه اعلم بالله و بمواقع الحکم منه فهو و القرآن اخوان کما ان المهدى و السیف اخوان». (47)

او، خصوص مهدى موعود(ع) از نسل على(ع) و در پاسخ به سؤال سیزدهم از پرسش‏هاى محمدبن‏على ترمذى مقام ختم ولایت محمد را، از آن مردى از عرب مى‏داند که اکرم این قوم است، چنانکه در باب هفتاد و سوم «فتوحات مکیه» مى‏نگارد: «و اما ختم ولایت محمدى، آن براى مردى از عرب است که به لحاظ اصل و نسب و به‏دست گرفتن این ولایت اکرم این قوم است و امروز در زمان ما موجود است، در سال پانصدونودوپنج وى را شناختم و نشانه (خاتم ولایت مطلقه)اش را که حق از دیدگان بندگانش پنهان نموده، در شهر فاس مشاهده کردم... و چنانکه خداوند نبوت تشریعى را به محمد(ص) ختم کرده، ولایت مطلقه محمدى را به مهدى(عج) ختم نموده است» (48)

ابن‏عربى در باب سیصد و شصت‏وششم «فتوحات مکیه» (49) بحث مبسوطى درباره امام مهدى(عج) دارد، که بر وفق باور شیعه امامیه و حاکى از عقیده استوار وى به مقام بسیار والا و معنوى آن امام همام است. مثلاً او را معصوم و علمش را، از طریق تنزیل الهى مى‏داند و تأکید مى‏کند با این‏که، او علم به قیاس دارد، ولى هرگز بدان حکم نمى‏کند، بلکه تنها به چیزى حکم مى‏کند که فرشته از سوى خداوند به وى القا کرده است و آن شرع حقیقى محمدى است، که اگر آن حضرت زنده مى‏بود، جز آن حکم نمى‏فرمود.


1- رساله روح‏القدس، ص 128.

2- همان، ص 39.

3- فتوحات مکیه، ج 1، باب 6، چاپ بیروت.

4- همان، ج 1، ص 154، چاپ بیروت، ص 1293 نقل از هدایةالامم، ص 24 مقدمه و نیز همان، ص 131 چاپ بولاق قاهره، نقل از جلوه‏هاى ولایت در آثار امام خمینى، ص 73.

5- جلوه‏هاى ولایت در آثار امام خمینى، ص 73.

6- محیى‏الدین ابن عربى.

7- ر.ک. به جامع‏الاسرار، ص 201، نقل از محیى‏الدین ابن عربى.

8- شجرةالکون، شیخ‏اکبر محیى‏الدین ابن عربى، ترجمه دکتر گل‏بابا سعیدى، ص 149- 151.

9- فتوحات مکیه، ج 1، ص 284.

10- همان، ج 1، ص 303 و شق‏الجیب، ص 65 و رساله روح‏القدس، ص 38.

11- مقصود از علم‏الافراد، علمى است که اختصاص به افراد دارد و دیگران از آن بى‏بهره‏اند و چه بسا که استعداد دریافت و پذیرش آن را نیز ندارند و چنان که دیدیم امام على(ع) اشخاص مستعد و شایسته‏اى نیافت تا آن را آشکار سازد.

12- فتوحات مکیه، ج 1، ص 303.

13- همان، ج 1، ص 297. و ر.ک: هزار و یک نکته، نکته 631.

روایت طولانى است که به علت عدم گنجایش این کتاب نقل نشد.

14- فتوحات مکیه، ج 8، ص 326-321.

15- محاظرةالابرار و مسامرة الاخیار، ج 2، ص 6.

16- فتوحات مکیه، ج 8، ص 378.

17- تفسیر شیخ اکبر محیى‏الدین ابن عربى، مقدمه، ص 3، تجلیات الهیه، ص 416.

18-همان، مقدمه، ص 3، تجلیات الهیه، ص 416.

19- فتوحات مکیه، ج 2، ص 453.

20- همان، ج 1، ص 423.

21- همان، ج 1، ص 423.

22- همان، ج 1، ص 467.

23- محاضرات، ج 2، ص 280 نقل از روح مجرد، ص 458.

24- همان، ج 2، ص 522.

25- فتوحات مکیه، ج 5، ص 194 و 331.

26- همان، ج 5، ص 195.

27- همان، ج 6، ص 202 و 247.

28- همان، ج 8، ص 107.

29- همان، ج 4، ص 300.

30- همان، ج 2، ص 531.

31- همان، ج 1، ص 151.

32- سورةالدهر، (76)، آیات 7، 8.

33- محاضرةالابرار و مسامرةالاخیار، ج 1، صص 150- 153.

34- همان، ج 5، ص 250 و 249.

35- فتوحات مکیه، ج 4، ص 139.

36- همان، ج 1، ص 478 و ر.ک: ج 3، 546.

37- همان، ج 3، ص 599 و ج 6، ص 384.

38- همان، ج 2، ص 610.

39- تفسیر فاتحةالکتاب، مقدمه، ص‏

40- هزار و یک کلمه، ج 1، ص 88.

41- حجاب هستى (چهار رساله)، محیى‏الدین ابن عربى، شق الحبیب، ص 127.

42- همان، ص 161.

43- همان، ص 171 و 170.

44- فتوحات مکیه، ج 6، ص 62.

45- همان، ج 6، باب 366، ص 51، 52.

46- هدایةالامم، ص 25 مقدمه.

47- فتوحات مکیه، ج 6، ص 54.

48- همان، ج 2، ص 75 و نیز ر. ک: محیى‏الدین ابن عربى، 473 و 472 و هدایةالامم، ص 24 مقدمه.

49- همان، ج 6، ص 66-50.

 

بخشی از عظمت هستی که توسط تلسکوپ ها اکنون قابل مشاهده شده

سوره: فاطر
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ

الْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ جَاعِلِ الْمَلَائِکَةِ رُسُلًا أُولِی أَجْنِحَةٍ مَّثْنَىٰ وَثُلَاثَ وَرُبَاعَ ۚ یَزِیدُ فِی الْخَلْقِ مَا یَشَاءُ ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ [٣٥:١]
همه ستایش ها ویژه خدونداست که آفریننده آسمان ها و زمین است [و] فرشتگان را که دارای بالهایی دوگانه و سه گانه و چهارگانه اند رسولانی [برای انجام دادن فرمان های تکوینی و تشریعی اش] قرار داده است. هرچه بخواهد در آفرینش می افزاید؛ یقیناً خدا بر هر کاری تواناست. 


بخشی از عظمت هستی  که توسط تلسکوپ ها قابل مشاهده شده

کهکشان چیست؟

ما در سیاره ای به نام زمین زندگی می‌کنیم که بخشی از منظومه شمسی در کهکشان راه شیری  است. 

اما منظومه شمسی ما کجاست؟ 

قسمت کوچکی از کهکشان راه شیری است که به طور مفصل می‌توانید در مورد آن‌ها در مطالب منظومه شمسی و کهکشان راه شیری بخوانید.

 تصویر کهکشان راه شیری


کهکشان مجموعه عظیمی از گاز، گرد و غبار، ستاره و منظومه شمسی مربوط به خود است. اجزای یک کهکشان توسط نیروی جاذبه کنار هم نگه داشته می‌شوند. کهکشان ما یعنی کهکشان راه شیری دارای یک سیاهچاله بسیار سنگین در میانه خود است که گرانش بسیار بالای این سیاه چاله سبب می‌شود که اجزای کهکشان در کنار هم باقی بمانند.

وقتی به ستاره‌های آسمان شب نگاه می‌کنید ستاره‌های دیگری را در کهکشان راه شیری می‌بینید. اگر واقعاً نقطه‌ای که در آن ایستاده‌اید تاریک و به دور از نور شهرها و خانه‌ها باشد، می‌توانید گروه‌های غبارآلود راه شیری را که به آسمان کشیده شده‌اند را ببینید.

غیر از ما کهکشان‌های بسیار زیادی وجود دارد تعداد آن‌ها به قدری زیاد است که ما حتی شاید قادر به شمردن همه‌ آن‌ها نباشیم!

تلسکوپ فضایی هابل به مدت 12 روز فضای کوچکی در آسمان را مورد بررسی قرار داد و توانست 10 هزار کهکشان با هر اندازه، شکل و رنگ رصد کند. برخی دانشمندان باور دارند که بیش از صد میلیارد کهکشان در جهان وجود دارد.



بعضی از کهکشان‌ها مانند کهکشان ما مارپیچ شکل هستند. آن‌ها بازوهای خمیده‌ای دارند که آن را مانند یک چرخ‌دنده نشان می‌دهد. کهکشان‌های دیگری نیز وجود دارند که شکلی صاف و بیضی دارند و کهکشان‌های بیضوی نامیده می‌شوند.



همچنین کهکشان‌هایی وجود دارد که مارپیچ یا بیضی نیستند. آن‌ها شکل نامنظمی دارند و شبیه حباب هستند. نوری که از هر یک از این کهکشان‌ها می‌بینیم از ستاره‌های درون این کهکشان‌ها ناشی می‌شود.

گاهی اوقات کهکشان‌ها بیش از حد به هم نزدیک می‌شوند و به یکدیگر برخورد می‌کنند. محققان اعتقاد دارند که کهکشان راه شیری ما روزی به آندرومدا نزدیکترین کهکشان در اطراف ما برخورد خواهند کرد. اما در حال حاضر جای نگرانی نیست زیرا این اتفاق در حدود پنج میلیارد سال دیگر رخ می‌دهد.

با این حال حتی اگر این اتفاق فردا هم رخ دهد ممکن است متوجه آن نشوید زیرا کهکشان‌ها آنقدر بزرگ هستند که حتی اگر به یکدیگر برخورد کنند سیارات و منظومه‌های شمسی آن‌ها اغلب به هم برخورد نمی‌کنند.




قبل از قرن 20 دانشمندان اطلاعی از وجود کهکشان‌هایی غیر از کهکشان راه شیری نداشتند. محققین پیشین آن‌ها را به عنوان «سحابی» (Nebulae) طبقه‌بندی کرده بودند زیرا آن‌ها مانند ابرهای فازی به نظر می‌رسیدند.





اما در دهه 1920 ستاره شناس سرشناس یعنی ادوین هابل نشان داد که سحابی آندرومدا در نوع خود یک کهکشان است ولی از آنجا که از ما بسیار دور است بیش از 2٫5 میلیون سال طول می‌کشد تا نور از آندرومدا عبور کند و به ما برسد. با وجود فاصله بسیار زیاد، آندرومدا نزدیکترین کهکشان بزرگ به کهکشان راه شیری است و در آسمان شب به قدری روشن است که با چشم غیر مسلح در نیمکره شمالی قابل مشاهده است.








شنیدستم که هر کوکب جهانیست                         جداگانه زمین و آسمانیست

زمین در جو این افلاک مینا                                         چو خشخاشی بود برروی دریا

تو خود بنگر کزین خشخاش چندی                          سزد گر بر غرور خود بخندی



مراحل و انواع مرگ از منظر اسلامی

مراحل و انواع مرگ از منظر اسلامی

 

مرگ چیست ؟

مرگ پایان زندگی است ؛ اَلْمَوْت ُ غایَتُه ُ دنیا با مرگ پایان می پذیرد؛بِالموت ِ تَخْتِم ُ الدُّنیا.این تعریف در عین سادگی، واقعی ترین تعریف مرگ است. به هر سان زندگی دنیوی با مرگ به پایان می رسد. مرگ بر همه مسئولیت ها، تلاش ها، آرزوها و هدف های دنیوی انسان خط پایان می کشد.


مرگ از دیدگاه اسلام

از دیدگاه اندیشه اسلامی مرگ تنها گذرگاه جهان غیب است. پیامبر گرامی اسلام (ص)، زندگی دنیا را خواب و مرگ را بیداری نامیده است. یعنی مرگ دریچه ‏ای است برای خروج از عالم خیال و ورود به جهان حقیقت و واقعیّت.


مفهوم مرگ

مرگ در مفهوم قرآنی به معنای انتقال از مقامی به مقام دیگر است. این بدان معناست که انسان با مرگ خویش چیزی را از دست نمی دهد و یا اگر چیزی را از دست بدهد نسبت به آن چه به دست می آورد چیز باارزشی را از دست نداده است. به تعبیری می توان مرگ را همانند دگردیسی که در پروانه رخ می دهد همانند کرد. کرمی بر شاخه ای و سپس در پیله و در نهایت پروانه ای می شود که پر پرواز دارد در حالی که پیش از این نه تنها از زیبایی پروانه برخوردار نبود بلکه حتی نمی توانسته پرواز داشته باشد.

مرگ یک رخداد طبیعی در زندگی انسان است و از جهاتی قابل بحث و تقسیم است که ما با توجه به آیات وارد در این باره، اقسامی از آن را متذکر می‏شویم:

 

https://s8.picofile.com/file/8301292634/%D9%86%DB%8C%DA%A9%DB%8C_%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D9%85%D8%A7%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D8%B1.jpg

 

بخش اول انواع مرگ ها در قرآن

الف: مرگهای دشوار و آسان انتقال از یک زندگی به زندگی دیگر به طور طبیعی بدون مشکلات نخواهد بود و این نه تنها لحظه مرگ و انتقال از سرای دنیا به سرای آخرت است که همراه با سختی و دشواری انجام می‏گیرد، بلکه نوزادی هم که دوران کوتاه زندگی در رحم را، پشت سر می‏گذارد، و می‏خواهد گام به زندگی جدید نهد، دشواریهایی را احساس می‏کند.بدین خاطر در روایتی از امام رضا (ع) سه مرحله به عنوان وحشتناکترین مراحل زندگی انسان معرفی شده است.

1ـ مرحله تولد.

2ـ مرحله مرگ.

3ـ مرحله برانگیخته شدن.

آنگاه فرمودند خداوند یحیی (ع) را در این مراحل خوف آور، در پناه امنیت و آرامش خود قرار داده است، چنانکه می‏فرماید: «و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا» (مریم آیه 15)  .

اگر چه مرگ از این نظر بدون دشواری و سختی نخواهد بود، ولی از نظر عوارض و دشواریهای غیر طبیعی به دو نوع تقسیم می‏شود.

1ـ مرگ دشوار که غالبا مربوط به ظالمان و گناهکاران است.

قرآن در این باره می‏فرماید: «و جاءت سکرة الموت بالحق، ذلک ما کنت منه تحید» . (ق/19( .

آمد سختیهای مرگ (که تقدیر به) حق است، (به او گفته می‏شود) این همان چیزی است که از آن گریزان بودی.

و در آیه دیگر می‏فرماید: «فکیف اذا توفتهم الملائکة یضربون وجوههم و ادبارهم» (محمد/27) چگونه است آنگاه که فرشتگان جانشان را می‏گیرند در حالی که به صورت و پشت آنان (تازیانه) می‏زنند. (2)

2ـ مرگ آسان که غالبا از آن صالحان می‏باشد.

قرآن در این باره می‏فرماید: «الذین تتوفاهم الملائکة طیبین یقولون سلام علیکم» (نحل آیه 32(

پرهیزکاران کسانی‏اند که فرشتگان جان آنان را در حالی که پاک و پاکیزه‏اند می‏گیرند و به آنان می‏گویند درود بر شما باد.

و در آیه دیگر می‏فرماید: «یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی الی ربک راضیة مرضیة» (فجر/28(

ای انسان صاحب نفس مطمئن، برگرد به سوی پروردگارت، در حالی که خشنود به پاداش، و برگزیده در نزد خدا می‏باشی. عین همین تقسیم، در احادیث اسلامی نیز وارد شده است که نمونه‏هائی از آن را یادآور می‏شویم :

انواع مرگ از دیدگاه اسلامی

1ـ امام مجتبی (ع) مرگ مؤمن را چنین توصیف می‏کند: «مرگ بزرگترین مژده و نویدی است که بر مؤمن وارد می‏شود، زیرا از یک خانه پر مشقت به نعمتهای جاودان منتقل می‏شود. (3)

2ـ امام سجاد می‏فرماید: «مرگ برای مؤمن بسان کندن لباس و باز کردن زنجیر از پا است و مانند پوشیدن فاخرترین لباسها و خوشبوترین آنها است، مرگ برای مؤمن هموارترین مرکب و مأنوس‏ترین خانه ‏ها است» . (4)

3ـ امام صادق (ع) می‏فرماید: «مرگ برای مؤمن بسان بوئیدن بوی خوش است که به خاطر خوشی آن، به خواب سبک می‏رود و همه دردها، از او رخت بر می‏بندد» . (5)

درباره مرگهای دشوار روایاتی را یادآور می‏شویم:

4ـ امام مجتبی (ع) در این باره می‏فرماید: «مرگ برای کافران بزرگترین هلاکت است زیرا از بهشت خود (دنیا) به دوزخ و آتش همیشگی وارد می‏شوند» . (6)

5ـ امام سجاد (ع) مرگ کافر را چنین توصیف کرده‏اند: «مرگ برای کافران بسان تعویض لباسهای قیمتی و پوشیدن کثیف‏ترین و خشن‏ترین لباسها است و یا انتقال از خانه‏ های مأنوس و سکنی گزیدن در وحشت آورترین منازل و در کنار بزرگترین عذابها می‏باشد» . (7)

الف: مرگ تن و مرگ قلب غالبا مرگ را به جسم و تن نسبت می‏دهند، آنگاه که رابطه روح از آن گسسته شود.ولی از نظر قرآن، آن انسانی که از نظر تفکر و تعقل، در درجه بسیار پائین باشد، مرده زنده نما است، از این جهت خدا گروه معاند را مردگانی می‏داند که نمی‏شنوند و نه درک می‏کنند چنانکه می‏فرماید:

«انک لا تسمع الموتی و لا تسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرین» (نمل/80) .

تو ای پیامبر، مردگان و کران را نمی‏توانی بشنوانی، آنگاه که بر تو پشت کنند (و از پذیرش حق سرباز زنند(

در این آیه مشرکان لجوج مردگانی تلقی شده‏اند که گویا نیمی‏فهمند، کرانی معرفی شده‏اند که گویا نمی‏شنوند. (8)

و باز می‏فرماید: «ا و من کان میتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها...» (انعام/122(

آیا آن کس که مرده (دل) بود و او را زنده کردیم و برای او نوری را آفریدیم که در پرتو آن با بینائی در میان مردم راه می‏رود، بسان کسی است که در تاریکی‏ها فرو رفته و از آن بیرون نمی‏آید! !

از نظر علی (ع) گروه تنبل و بی‏عار که از جهاد سرباز می‏زنند و ذلت و تسلط دشمن را به خاطر زندگی چند روزه دنیا، پذیرا می‏گردند، مردگانند، در حالی که گروه مجاهد که برای حفظ آرمانهای الهی شربت شهادت می‏نوشند، زندگانند.چنانکه می‏فرماید: «فالموت فی حیاتکم مقهورین و الحیات فی موتکم قاهرین» . (9)

و نیز کسانی که نهی از منکر را به کلی ترک نموده، نه از طریق زبان و نه از طریق قلب و نه با اعمال قدرت، با منکران مبارزه نمی‏کنند از نظر علی (ع) مردگان زنده‏نما می‏باشند .چنانکه می‏فرماید: «و منهم تارک لانکار المنکر بلسانه و قلبه و یده فذلک میت الاحیاء» . (10)

و در وصف زاهدان و پارسایان می‏فرماید: «دلبستگان به دنیا مرگ اجساد خود را بزرگ می‏شمارند در حالی که پارسایان مرگ دلهای این گروه را بزرگتر می‏دانند» . (11)

ب ـ موت فرد و اجتماع دانشمندان برای حیات اجتماعی، همچون فرد، اوج و حضیض، و صعود و نزول معتقدند، و به عبارت دیگر: جامعه مانند فرد است و یک فرد تا به سن کمال نرسد، حال پویائی و تهاجم دارد و پس از مدتی که به اوج رشد و قدرت رسید، وقفه‏ای در پیشروی او نمایان می‏گردد، آنگاه ضعف و سستی بر اعصاب و قوای او حکومت کرده و در این سن و سال به جای مهاجم، و مدافع است تا آنچه را که دارد، از دست ندهد و سرانجام محکوم به مرگ می‏شود.

جامعه نیز بسان فرد، مدتی حالت تهاجمی دارد، و پس از مدتی حالت تدافعی به خود می‏گیرد، و سرانجام منقرض می‏گردد.و تاریخ جوامع بر اساس مراحل: تکوین، تهاجم، تدافع و انقراض شکل می‏گیرد و در هر دوره‏ای نوعی فرهنگ و تمدن، بر جامعه حکومت می‏کند و بالاخره رشد می‏کند و سرانجام پس از رشد، دوران فترت، و سپس مرگ فرهنگ حاکم بر جامعه فرا می‏رسد، و فرهنگی نو تکون می‏یابد.

قرآن به حیات و مرگ جامعه در آیه یاد شده در زیر اشاره می‏کند:

«و لکل امة اجل فاذا جاء أجلهم لا یستأخرون ساعة و لا یستقدمون» (اعراف/4ـ 3) .

برای عمر هر امتی پایانی است.هرگاه پایان عمرشان برسد لحظه‏ای نه تأخیر می‏کنند و نه زودتر فانی می‏شوند. (12)

مسلما درخشندگی و افول تمدن‏ها از سنت‏های قطعی خدا است که بر اقوام و ملل جهان حاکم بوده و خواهد بود ولی هرگز معنی سنت الهی این نیست که جامعه بدون هیچ عاملی از درون پوسیده و فرو ریزد، بلکه برای پیری و فرتوتی جامعه ‏ها عللی است که یکی را از نظر قرآن یاد آور می‏شویم:

ستم: عامل مرگ جامعه‏ها ظلم و تعدی در میان ملل از نقطه کوچکی شروع می‏شود و به مرور زمان به پایه‏ای می‏رسد که انفجار به دنبال می‏آورد و بسان دیگ بخار که بر اثر فشار درونی و بسته شدن دریچه‏های اطمینان با یک انفجار آنی ساختمانی را فرو می‏ریزد، ظلم و بیدادگری نیز مایه ویرانی جامعه می‏گردد.

قرآن به این حقیقت در آیه‏ای به گونه‏ای اشاره می‏فرماید: «و ما کان ربک لیهلک القری بظلم و اهلها مصلحون» (هود/117) هرگز پروردگار تو ظالمانه ملتی را نابود نمی‏کند، آنگاه که آنان در راه اصلاح و پاکی گام بر دارند.

و در آیه دیگر می‏فرماید:  «و اذا اردنا ان نهلک قریة امرنا مترفیها، ففسقوا فیها فحق علیها القول فدمرناها تدمیرا و کم اهلکنا من القرون من بعد نوح و کفی بربک بذنوب عباده خبیرا بصیرا» (اسرا/16ـ 17( .

آنگاه که بخواهیم اهل آبادی را نابود کنیم به متنعمان آنان فرمان (اطاعت) می‏دهیم، پس آنان از اطاعت خدا بیرون می‏آیند و سزاوار عذاب می‏گردند در این موقع آن آبادی را ویران می‏کنیم چقدر جمعیتهائی را پس از نوح نابود ساختیم و کافی است که خدا از گناه بندگان خود آگاه است.

در این آیات، عامل مرگ و فناء جامعه‏ ها، آن هم بر اثر قهر الهی، مسأله گناه و نافرمانی (که جمله‏ های: «ففسقوا فیها» ، و «بذنوب عباده» از آن حاکی است) قلمداد گردیده است.البته قسمتی از گناهان یک نوع رابطه مادی با فرو ریختن نظام جامعه دارد مثلا گسترش ظلم موج تنفر را نسبت به هیئت حاکمه ایجاد میکند و تخم عداوت را در جامعه می‏پاشد، و قتل و کشتار را به دنبال آورده، و تمدن را از بین می‏برد.

ولی تأثیر قسمتی دیگر از گناهان در فرو ریختن جامعه، برای ما روشن نیست و شاید رابطه مادی دارد که ما از آن آگاه نیستیم، یا در سایه یک رابطه غیبی، مشمول قهر و عذاب الهی می‏شوند البته بحث در این مورد گسترده‏تر از آن است که در این مناسبت بیان گردد.

ج ـ مرگ‏های افتخار آمیز در میان مرگها، مرگهای افتخار آمیزی داریم که به حق باید انسان به آن افتخار کند، و آن مرگ در راه خدا، و در طریق اقامه قسط و عدل، و یا در طریق فراگیری علم و دانش، و سرانجام کسب معارف الهی می‏باشد.به این نوع از مرگ در آیات یاد شده در زیر تصریح شده است:

«و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء ولکن لا تشعرون» (بقره/154) . کسانی را که در راه خدا کشته می‏شوند مرده نخوانید آنان زندگانند ولی شماها درک نمی‏کنید. (13)

نه تنها مرگ این گروه، مرگ افتخار آمیز است بلکه، گروهی که در راه تحصیل آئین حق و کسب معارف الهی، خانه و دیار خود را ترک کنند و در نیمه راه مرگ آنان را فرا گیرد، مرگ افتخار آمیزی دارند که در دیگر مرگ‏ها نیست چنانکه می‏فرماید:  «و من یخرج من بیته مهاجرا الی الله و رسوله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله» . (نساء/100)

آنان که از خانه خود به عنوان هجرت به سوی خدا و رسول او بیرون آیند آنگاه مرگ آنها را درک کند، اجر آنان با خدا است. (14)

 

https://s9.picofile.com/file/8302496092/%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D9%85%D8%B1%DA%AF.jpg

بخش دوم مراحل مرگ

خداوند برخی از سنت‌های لایتغیر و لایتحول دارد که همواره ثابت هستند. این سنت‌ها را که هرگز تحت هیچ شرایطی تغییر و تحویلی در آن ایجاد نمیشود، «نوامیس کونیه» می‌خوانند. یکی از این سنت‌های الهی مرگ انسان است که در قرآن داریم:«فَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِیلًا وَلَن تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِیلًا». (فاطر/ آیه ۴۳(

متاسفانه همچنان بشر از صحبت کردن در مورد مرگ می‌ترسد و فکر می‌کند اگر از آن صحبت نکند، مرگ فرا نمی‌رسد و یا دیرتر فرا می‌رسد. در حالی که پیامبر (ص) توصیه فرمودند که مرگ را زیاد یاد کنید، «اکثروا من ذکر هادم اللذات».

انتخاب نوع مرگ در اختیار ما است

در روزهای آغازین نهضت و شروع بعثت پس از بیان حقیقت توحید و یگانگی پروردگار عالم، بیشترین موضوعی که به آن پرداخته‌اند، موضوع مرگ‌ و معاد بوده است و قسم یاد کرده‌اند که «والذى نفسى بیده إنکم لتموتن کما تنامون ولتبعثن کما تستیقظون»، خواهید مُرد، همانطور که به خواب می‌روید و برانگیخته خواهید شد، همانطور که بیدار می‌شوید. پس اگر از مرگ ‌صحبت نکنیم، دلیل بر این نیست که مرگ سراغ ما نخواهد آمد.

 مرگ ما روزی فرا می‌رسد‌ اما در اینکه کجا و چه زمان خواهد آمد کسی اطلاعی ندارد و انتخاب نوع مرگ در اختیار ما است، «اما علی طاعه الله و اما علی معصیه الله»، این به دست ماست که مرگ‌مان در طاعت خدا باشد و یا در معصیت خدا و نیز پیامبر اعظم (ص) فرمودند: «مَن عاش على شیء مات علیه».

 مرگ بر خلاف تصور بسیاری از افراد دارای مراحلی است و طبق ادله‌ قرآنی و تدبر در آیات، مرگ ۶ مرحله دارد. اولین مرحله از این مراحل شش گانه «یوم الموت» است، آن روزی که اجل انسان فرا می‌رسد و عمر او پایان یافته و خداوند به فرشتگان در آسمان دستور می‌دهد که برای قبض روح او به زمین بروند تا روح او را آماده دیدار پروردگار خویش سازند.

تغییراتی که انسان قبل از مرگ در خود حس می کند

کسی از یوم الموت اطلاع ندارد و حتی در زمان فرا رسیدن آن روز هم انسان متوجه فرا رسیدن مرگ خویش نمی‌شود. البته برخی تغییراتی را در جسم خود حس می‌کنند. به طور مثال انسان مؤمن انشراح صدر پیدا می‌کند و خوشحالی زاید الوصفی در او اتفاق می‌افتد، و برعکس انسان بدکار ضیق صدر پیدا کرده و در ناحیه سینه و قلب خود فشار زیادی را حس می‌کند. در این مرحله شیاطین و اجنه نزول فرشتگان را می‌بینند، اما انسان از دیدن آنها عاجز است. این مرحله در قرآن اینچنین آمده است: «وَاتَّقُوا یَوْمًا تُرْجَعُونَ فِیهِ إِلَى اللَّهِ ۖ ثُمَّ تُوَفَّىٰ کُلُّ نَفْسٍ مَّا کَسَبَتْ». (بقره/ ۲۸۱)

مرحله دوم مرگ، اخذ روح به شکل تدریجی است.

 این مرحله از کف پا شروع می‌شود، مرحله‌ نزع روح تا از ساق‌ها و زانوها و پاها بالا رفته، از شکم و ناف و سینه بالاتر رفته و در جایی که «تراقی» نام دارد، بالا خواهد رفت. در اینجا انسان احساس خستگی شدید می‌کند و سرگیجه دارد. به نوعی احساس می‌کند فشارش افتاده و توان ایستادن ندارد. قوای جسمی او تحلیل می‌رود و همچنان خبر ندارد که روح او در حال خارج شدن است، تا اینکه مرحله سوم فرا می‌رسد.

مرحله سوم زمانی که انسان رفتن از دنیا را باور ندارد/ دست و پا زدن هنگام مرگ

مرحله سوم مرگ انسان‌ها «تراقی» نامیده می‌شود. در قرآن نیز به آن اشاره شده است: «کَلَّا إِذَا بَلَغَتِ التَّرَاقِیَ (۲۶) وَقِیلَ مَنْ رَاقٍ (۲۷) وَظَنَّ أَنَّهُ الْفِرَاقُ (۲۸) وَالْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ». (قیامه/ ۲۹) تراقی به دو استخوان زیر گلو که به سمت کتف‌ها کشیده است، گفته می‌شود. در این زمان می‌گوید «وَقِیلَ مَنْ رَاقٍ» چه کسی قرار است روح او را حمل کند و بالا بیاورد. یا به عبارتی چه کسی می‌خواهد روح مرا بستاند؟ آیا ملائکه الرحمه یا ملائکه العذاب.

در این لحظه اطرافیان می‌گویند با اورژانس تماس بگیرید، دکتر را خبر کنید و یا برایش قرآن بخوانید. البته خود شخص هنوز امیدوار است که به زندگی برگردد، چرا که باور ندارد روح او در حال خارج شدن است. «وَظَنَّ أَنَّهُ الْفِرَاقُ»،‌ هنوز یقین ندارد. دست و پا میزند که بماند، اما خداوند می‌فرماید: «وَالْتَفَّتِ السَّاقُ بِالسَّاقِ»، تمام شد! روح از ساق‌ها بالا رفته و دیگه توان حرکت دادن پای خود را هم ندارد. روح خارج شده و به تراقی رسیده است، «کَلَّا إِذَا بَلَغَتِ التَّرَاقِیَ». (قیامه/ ۲۶(

مرحله چهارم مشاهده حضور ملائک برای اولین بار/ چرا فرد هنگام مرگ به یک جا خیره می‌شود؟

مرحله چهارم مرحله «الحلقوم »نام دارد. این مرحله از مراحل پایانی مرگ بوده و مرحله بسیار سختی است. علت آن هم این است که برای انسان پرده‌ها و حجاب‌ها کنار زده می‌شود و با چشم‌ خود حضور ملائکه را مشاهده می‌کند.

 مرحله دیدن آخرت در اینجا آغاز می‌شود؛ «فَکَشَفْنَا عَنکَ غِطَاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ». (ق/ ۲۲) لذا مرحله الحلقوم نامگذاری شده است، چراکه فرمودند: «فَلَوْلَا إِذَا بَلَغَتْ الْحُلْقُوم * وَأَنْتُمْ حِینَئِذٍ تَنْظُرُونَ * وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَلَکِنْ لَا تُبْصِرُونَ» (واقعه/ ۸۳ تا ۸۵)‌ به اطرافیان او خطاب می‌شود شما در جایی هستید و او در جایی دیگر. شما چیزی می‌بینید و او چیز دیگری را مشاهده می‌کند. او رحمت الهی را می‌بیند و یا خدایی نکرده در حال دیدن قهر و عذاب الهی است. لذا می‌بینید که شخص به یک جای خاص و نقطه‌ خاص خیره می‌شود ..

مرحله پنجم لحظه‌ای که تمام اعمال مجسم می شود

در این مرحله فرد ملائکه را می‌بیند و تمام اعمال عمر خود را جلوی چشماش حاضر می‌یابد، «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَ لکِنْ لا تُبْصِرُونَ» (واقعه/ ۸۵( از مراحل بسیار سخت در جان دادن است. چرا که وعده‌های الهی را حق می‌یابد و خدا را با تمام وجود  درک می‌کند. در این مرحله است که «فقنه الممات» رخ می‌دهد. فتنه‌ای که در آن شیطان وارد می‌شود و ایجاد شک می‌کند و نسبت به خدا و پیامبر و دین و قرآن و .. متزلزل می‌سازد، به طوری که با تمام وجود تلاش می‌کند او را کافر از دنیا خارج کند.

در اینجا شیطان یقین دارد که لحظات آخر این انسان است و ملک الموت را در حال نزدیک شدن به او می‌بیند. بنابراین آخرین تلاش‌های خود را می‌کند که ضربه‌ نهایی را قوی‌تر از همیشه  وارد کند. به همین سبب گفته‌اند تا زنده‌اید از فتنه الممات به خدا پناه ببرید، «وَقُلْ رَبِّ أَعُوذُ بِکَ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّیَاطِینِ * وَأَعُوذُ بِکَ رَبِّ أَنْ یَحْضُرُونِ». (مؤمنون/ ۹۷ و ۹۸). اگر برای اسلام‌ زندگی کرده و بر محبت خدا و پیامبر و اهل بیت (ع) استوار باشید باشید، پس بر همان نیز از دنیا خارج خواهید شد.

فریب شیطان در آخرین لحظات حیات انسان/ وقتی شیطان میخواهد مؤمن از اعتقاداتش دست بکشد

وسوسه شیطان تا آخرین لحظه حیات بشر ادامه دارد. وقتی زمان نهایی مرگ ‌رسید، شیطان به انسان در حال مرگ یکی از بستگان او را که قبلا مرده است، نشان می‌دهد در حالی که او با صدای بلند فریاد می‌زند که من قبل تو مُردم و اسلام حق نیست، پیامبر (ص) حق نیست). با این روش سعی دارد که انسان از اعتقادات خود دست کشیده و کفر بگوید. به این لحظه در قرآن هم  اشاره شده است که می‌فرماید: «کَمَثَلِ الشَّیْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنسَانِ اکْفُرْ فَلَمَّا کَفَرَ قَالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِّنکَ إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ». (حشر/ ۱۶(، اینجاست که مرحله پنجم مرگ از راه می‌رسد.

در مرحله پنجم، انسان نتیجه اعمال خود را مشاهده می‌کند و از سرنوشتش مطلع می‌شود.در این مرحله عزرائیل (ع) وارد می‌شود و انسان کاملا می‌فهمد که از اهل رحمت است یا اهل عذاب. در روایتی از پیامبر (ص) داریم که گروهی از فرشتگان دوزخ، در حالی که کفنی از آتش را مهیا کرده‌اند، به شکل دردناکی روح او را خارج می‌سازند، «‌نزع الروح بغلظه». درباره سختی این مرحله در قرآن داریم: «فَکَیْفَ إِذَا تَوَفَّتْهُمُ الْمَلَائِکَةُ یَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَأَدْبَارَهُمْ». (محمد/ ۲۷) در حالی که ملائکه محکم به صورت و پشت آنها ضربه می‌زنند و آنها را می‌میرانند.

مرحله ششم تلاش انسان برای بازگشت به دنیا/ وقتی خدا خلف وعده او را یادآور می‌شود

بعد از این مرحله نوبت به مرحله پایانی و ششم می رسد که در آن ملک الموت وارد شده و روح کاملا مهیا است و تا بالاترین جای ممکن رسیده است و از تراقی هم گذشته و در دهان و بینی انسان قرار گرفته است و آماده خروج و تحویل به عزرائیل (ع) است. در اینجا اگر شخص، انسان بدی باشد، خطاب به او می‌گوید: «یا ایتها اللروح الخبیثه اخرجی الی نار و نیران و رب منتقم غضبان»، در اینجا چهره باطنی انسان سیاه می‌شود و فریاد می‌زند: «رَبِّ ارْجِعُونِ» (مؤمنون/ ۹۹) خدایا من را به دنیا بازگردان. «لَعَلِّی أَعْمَلُ صَالِحًا فِیمَا تَرَکْتُ» (مؤمنون/١٠٠) برای اینکه اعمال شایسته و نیک انجام دهم. ولی با صدای حضرت حق مواجه می‌شود که به او خطاب می‌کند: «کَلَّا إِنَّهَا کَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا ۖ وَمِن وَرَائِهِم بَرْزَخٌ إِلَىٰ یَوْمِ یُبْعَثُونَ»(مؤمنون/ ١٠٠)، نه هرگز!  تو بارها و بارها وعده کردی و قول دادی و پیمان شکستی و دیگر برنخواهی گشت.

در اینجا می‌فرماید:  "وَجَاءَتْ سَکْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذَلِکَ مَا کُنْتَ مِنْهُ تَحِیدُ». (ق/١٩) «سَکْرَةُ الْمَوْتِ» یعنی همه چی قفل شد همه اعضا و جوارح بدن بسته شده و هیچ حرکتی وجود ندارد. «ذَلِکَ مَا کُنْتَ مِنْهُ تَحِید» این همان لحظه ای است که کل عمر از آن فرار می کردی. «قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِیکُمْ» (جمعه/ ٨(، از امام صادق (ع) پرسیدند که ما چرا از مرگ می‌ترسیم. ایشان پاسخ دادند :لانکم عمرتم الدنیا و خربتم الآخرة، چون شما دنیا را آباد کردید و آخرت را ویران ساختید

شهادتین قبل از مرگ که بهتر است در وصیت نامه نوشته شود


پس از اقرار به یگانگی خداوند و اعتقاد به ارسال 124 هزار پیغمبر علیهم السلام که 313 نفر آنها مرسل و پنج نفر ایشان اولوالعزم هستند و اقرار به خاتم‌النبین و المرسلین بودن وجود مقدس پیغمبر اسلام (ص) که بعد از آن حضرت پیغمبری نخواهد آمد و اقرار به کتب آسمانی خاصه قرآن مجید که از دستبرد و تحریف مصون و محفوظ مانده و اقرار به امامت دوازده امام (ع) که اول ایشان حضرت علی بن‌ابی طالب (ع) و آ‌خر ایشان حضرت مهدی صاحب العصر و الزمان (عج) که زنده و غایب هستند و انشاءالله به امر الهی ظهور خواهند فرمود.


 در کمال صحت بدن ودرستی عقل شهادت میدهم که :


1- سئوال در قبر حق است .

2- روز قیامت حق است .

3- حساب نامه عمل بندگان حق است .

4- پل صراط  حق است .

5- سنجش میزان اعمال پس از مرگ حق است .

6- بهشت حق است .

7- جهنم حق است .


خداوند بزرگ  وتوانا از سرلطف و احسان همه مارا به فضل بی انتهایش ببخشاید و بیامرزد و از عذاب نگاه داشته به سرای امن و راحت در جوار انبیا و اولیا و معصومین علیه سلام  وارد ساخته  و قرین  ایشان گرداند . آمین یا رب العالمین


 https://s9.picofile.com/file/8302496500/%D8%AE%D8%AF%D8%A7%D9%88%D9%86%D8%AF_%D8%B8%D8%A7%D9%84%D9%85_%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA.jpg


چهل حدیث درباره مرگ


) «پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»:

القبرُ أَوّلُ مَنزلٍ مِن مَنازلِ الآخرةِ.

قبر آدمی اولین منزل از منازل آخرتی او است. (شهاب‌الاخبار، ص ٧٩)

 

٢) «مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام»:

عَجِبْتُ لِمَنْ نَسِیَ الْمَوْتَ وَ هُوَ یَرَی مَن یَموتَ!

در شگفتم از کسی که مرگ را فراموش می‌کند در حالی که دارد مردگان را می‌بیند! (نهج‌البلاغه، کلمة ١٢١)

 

٣) «مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام»:

نِسیانُ المَوتِ صُداءُ القُلوب.

از یاد بردن مرگ، در اثر زنگار گرفتن دلها است (گناهان زیاد، مرگ را از یاد انسان می‌برد) (مواعظ‌ عدیه، ص ٢٤)

 

٤) «امام جعفرصادق(علیه‌السلام)»:

اَکثِرِالزّادَ فَإنَّ السَّفَر بَعیدٌ!

همراه خود توشه و ساز و برگ را زیاد بردار که سفر، طولانی و دور و دراز است! (بحار، ج ١٣، ص ٤٣٢)

 

 

٥) «امام جعفرصادق(علیه‌السلام)»:

إِنْ کَانَ الْمَوْتُ حَقّاً فَالْفَرَحُ لِمَاذا؟!

اگر مردن حق است پس این همه طَرَب و مستی چرا؟! (بحار، ج ٧٣، ص ١٥٧)

 

٦) «مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام»:

اُذکُروا إِنْقطاعَ اللّذّاتِ وَ بقاءَ التَّبِعات!

آن ساعتی که دیگر خوشی‌ها برای همیشه پایان می‌یابد و تنها تبعات و اثرات شوم گناهان بر جای می‌ماند! همواره به یاد داشته باشید (هیچ وقت مرگ را فراموش نکنید). (نهج‌البلاغه، کلمة ٤٢٥)

 

٧) «پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»:

مَن تَرقَّبَ المَوتَ تَرَکَ اللّذّات.

کسی که همواره به یاد مرگ باشد از هوی و هوس‌ها چشم‌پوشی می‌کند. (شهاب‌الاخبار، ص ١٤٦)

 

٨) «امام موسی بن‌جعفر(علیه‌السلام)»:

لَو رَأیتَ مَسیرَالأجَلِ لَأَلهاکَ عَنِ الأَمل.

تو اگر مسیر مرگ خود را می‌دیدی مسلماً از هر چه آرزو داشتی چشم‌پوشی می‌کردی. (تحف‌العقول، ص ٤٢١)

 

٩) امام حسن مجتبی(ع):

إِسْتَعِدَّ لِسَفَرِکَ وَ حَصِّلْ زادَکَ قَبْلَ حُلُول أَجَلِکَ.

برای سفرت، خود را آماده کن و توشة راهت را پیش از فرا رسیدن ساعت مرگ خود فراهم نما. (منتهی‌الآمال، «علمیة اسلامیه»، ج ١، ص ٢٣٣)

١٠) «امام محمدباقر(علیه‌السلام)»:

لَن یَنجُوَ عَنِ المَوتِ غَنِیٌّ بِمالِهِ وَ لا فَقیرٌ لِاِقلالِه.

نه آدم ثروتمند می‌تواند با مال خود از مرگ رهائی یابد و نه فقیر تنگدست به خاطر بی‌نوایی‌اش راه نجاتی از آن خواهد داشت. (مواعظ صدوق، ص ١٠٣)

 

١١) امام هادی(ع):

اُذکُر مَصرَعَکَ بَینَ یَدَیْ اَهلِکَ وَ لاطَبیبَ یَمنَعُکَ ولاحَبیبَ یَنفَعُکَ!

به یاد ساعت جان دادن خود در میان خانواده‌ات باش که نه از طبیب دیگر کاری ساخته است و نه دوست و آشنائی است که به داد تو برسد! (بحار، ج ٧٨، ص ٣٧٠)

 

١٢) «مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام»:

وَاللهُ اِنَّهُ لَیَمنَعُنی مِنَ اللَعِبِ ذِکرُالمَوتِ.

به خدا سوگند یاد و خاطرة مرگ است که مرا از سرگرمی‌ها و بازی‌های دنیا باز می‌دارد. (نهج‌البلاغه، خطبة ٨٣)

 

١٣) «امام محمدباقر(علیه‌السلام)»:

اَکثِر ذِکْرَ المَوتِ فَإِنَّهُ لَم یُکثرْ انسانٌ ذِکرَ المَوتِ اِلاّ زَهِدَ فی‌الدّنیا.

زیاد به یاد مردن باش، کسی که زیاد به یاد مردن باشد مسلّماً از دنیا قطع علاقه خواهد کرد. (بحار، ج ٧٣، ص ٦٤)

 

١٤) «امام جعفرصادق(علیه‌السلام)»:

اِنَّ بَینَ الدّنیا وَ الآخرةِ الْفَ عَقَبَةٍ أَهوَنُها وَ أیسَرُها اَلموتُ!

میان دنیا و آخرت هزار گردنه است که کوچک‌ترین و آسان‌ترین آن‌ها مرگ است! (من لایحضر، ج ١، ص ١٣٤)

 

١٥) «مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام»:

النَّاسُ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا انْتَبَهُوا!

مردم در خوابند، ‌همین که مُردند بیدار می‌شوند! (لئالی‌الاخبار، ج ٤، ص ٢٥٤)

 

١٦ـ «امام رضا(علیه‌السلام)»:

مَن ذَکَر المَوتَ وَ لَم یَسْتَعِدَّ لَهُ فَقَدِ استَهْزَأَ بِنَفسِه!

کسی که از مردن یاد می‌کند ولی خود را برای آن آماده نمی‌کند در حقیقت خود را مسخره کرده است! (مواعظ عددیه، ص ٢٠٠)

 

١٧ـ «مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام»:

اِنَّ لمَرْءَ إِذا هَلَکَ قالَ النّاسُ ماتَرَکَ؟ وَ قالَتِ المَلائِکَةُ ما قدَّم؟

زمانی‌که انسانی می‌میرد مردم می‌گویند برای بعد از خود چه گذاشت؟ و ملائکه می‌گویند برای پیش از خود چه فرستاد؟ (نهج‌البلاغه، خطبة ٩٤)

 

١٨ـ «پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»:

أقَلَّ الذُّنوبَ یَهِنْ عَلیکَ المَوْتُ.

کمتر گناه کن تا مردن بر تو آسان گردد. (شهاب‌الاخبار، ص ٣٠٩)

 

١٩ـ «مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام»:

اِنَّ لِلّهِ مَلَکاً یُنادی کُلَّ یَومٍ: لِدوا لِلموَتِ وَاجْمَعوا لِلفَناءِ وَ ابْنُوا لِلخرابِ!

خداوند فرشته‌ای دارد که هر روز ندا می‌کند: برای مردن، بچه بزایید و برای فنا شدن، مال جمع کنید و برای ویرانی، عمارت بسازید! (در دنیا هیچ کس و هیچ چیز باقی نمی‌ماند.) (نهج‌البلاغه، کلمة ١٢٧)

 

٢٠ـ «مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام»:

لِکُلِّ دارٍ بابٌ وَ بابُ الآخرةِ اَلمَوتُ.

هر خانه و سرائی درِ ورودی دارد، درِ ورودی آخرت، مرگ است. (شرح ابن ابی‌الحدید، ج ٢٠، ص ٣٤٥)

 

٢١ـ «امام محمدباقر(علیه‌السلام)»:

اَینَ الّذینَ کانوا أطولَ أعماراً مِنکُم وَ أَبْعَدَ آمالاً؟!

کجایند آن کسانی که عمرشان از شما بیشتر بود و آرزوهای دور و درازتری از شما داشتند؟! (تحف‌العقول، ص ٣٠٩)

 

٢٢ـ «مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام»:

عَجِبتُ لِمَن یَری اَنَّه یَنْقُصُ کُلَّ یومِ فی ‌نَفسِه وَ عُمرِهِ وَ هُوَ لایَتأَهَّبُ لِلموَتِ!

تعجب می‌کنم از کسی که کمبود و نقصان را هر روز در جان و عمر خود دارد می‌بیند ولی خود را برای مردن آماده نمی‌کند! (نهج‌البلاغه، کلمة ٤٥)

 

٢٣ـ «امام جعفرصادق(علیه‌السلام)»:

اَلمَوتُ لِلمؤمِنِ کَأَطیَبِ ریحٍ یَشُمُّهُ فَیتَنَفَّسُ لِطیبه فَیَقَعُ التَّعَبُ وَ الأَلَمُ کُلُّهُ عَنهُ.

مرگ برای مؤمن همانند خوشبوترین رایحه‌ای است که به مشمام او می‌رسد. بوی عطرآگین آن را استشمام می‌کند و (برای همیشه) از هر گونه درد و محنت آسوده می‌گردد. (المحجَّة‌البَیضاء، ج ٨، ص ٢٥٦)

٢٤ـ «امام جعفرصادق(علیه‌السلام)»:

یَعیشُ الناسُ بِاِحسانِهِم اَکْثَرَ مِمّا یَعیشونَ بِأعمالِهم وَ یموتونَ بِذُنوبِهم اَکثَرَ مِمّا یَموتونَ بِآجالِهِم.

مردم با احسان و نیکوکاریشان بیش از عمر طبیعی خود زندگی می‌کنند و (نیز) با معصیت و گناهانشان بیش از کسانی که با مرگ طبیعی خود می‌میرند از دنیا خواهند رفت. (بحار، ج ٥، ص ١٤٠)

 

٢٥ـ «امام زین‌العابدین(علیه‌السلام)»:

اَلموَتُ لِلمؤمِنِ کنَزْعِ ثیابٍ وَ سِخَةٍ وَ فکِّ قُیودٍ و اَغلالٍ ثقیلةٍ وَ الاِستبدال بِأَفخَرِالثّیابِ وَ أَطیَبِها رَوائح.

مرگ برای مؤمن همانند بیرون آوردن لباس چرکین از تن و باز کردن غُل و زنجیرهای سنگین است و به جای آن فاخرترین لباس‌ها را با خوشبوترین رایحه‌ها بر تن کرده است. (المحجَّةالبیضاء، ج ٨، ص ٢٥٥)

 

٢٦ـ «پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»:

شَیئانِ یَکرهُهُما اِبنُ آدَم: یَکَرَهُ المَوتَ وَ المَوتُ راحةٌ لِلمؤُمِنِ مِنَ الفِتنةِ وَ یَکَرَهُ قِلّةَ المالِ وَ قِلَّةُ المالِ اَقلُّ لِلحساب.

دو چیز است که آدمیزاد از آن متأثر و ناخوشایند است:‌ یکی مرگ، در حالی که مرگ برای مؤمن راحتی از بلاها و گرفتاری‌ها است و دیگر کمی مال و نقدینه، در حالی که مال کمتر، حسابش کمتر است. (بحار، ج ٧٢، ص ٣٩)

 

٢٧ـ «امام محمدباقر(علیه‌السلام)»:

اَلمَوتُ هُوَ الَّذی یأتیکُم کُلَّ لَیلَةٍ اِلاّ اَنَّه طَویلٌ مُدَّتُهُ لایُنتَبَهُ مِنهُ اِلاّ یَومَ القیامة.

مرگ همان (خواب) است که هر شب به سراغ شما می‌آید الّا آن که زمانش طولانی و بیداری آن در روز قیامت خواهد بود. (معانی‌الاخبار، ج ٢، ص ١٩٦)

 

٢٨ـ «مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام»:

اِنَّ الَقَبر یُنادی کُلَّ یومٍ: اَنابَیْتُ الغُربَةِ اَنَابَیْتُ التُّرابِ، اَنَابَیْتُ الوَحشَةِ اَنَابَیْتُ الدُّودِ والهوامِّ!

قبر آدمی هر روز ندا می‌کند: منَم خانة غربت، منَم خانة تُربت، منَم خانة وحشت، منَم خانة کِرم و مور! (بحار، ج ٧٧، ص ٣٨٨)

 

٢٩ـ «امام زین‌العابدین(علیه‌السلام)»:

إنَّ القَبْرَ رَوضَةٌ مِن ریاضِ الجَنَّةِ اَوحُفْرَةٌ مِن حُفَرِ النیّران.

قبر آدمی یا بوستانی از بوستان‌های بهشت است و یا گودالی از گودال‌های جهنم. (بحار قدیم ج ٣، ص ١٥١ ـ کتاب «الحدیث»، ج ٣، ص ١٢٤)

 

٣٠ـ «امام جعفرصادق(علیه‌السلام)»:

اُذکُر تَقطُّعَ اَوصالِکَ فی‌قَبرِکَ وَ رُجوعَ أحبّائِک عَنکَ اِذا دَفَنوکَ فی حُفِرَتِکَ... فَاِنَّ ذلِکَ یُسلّی عَنْکَ ما أَنتَ فیه.

به یاد آن ساعتی باش که بندبند تو در قبر از هم جدا می‌شوند و دوستانت بعد از به خاک سپردن از سر خاکت برمی‌گردند. این تذکر، تو را از هم و غم روزگارت تسلّی می‌دهد. (المحجّة‌البیضاء، ج ٨، ص ٢٤١)

 

٣١ـ «پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»:

لایَتَمنّی أحَدُکُمُ المَوتَ لِضُرٍّ نَزَلَ بِه.

هیچ یک از شما نباید به خاطر درد و محنت‌هایی که به او می‌رسد تمنّای مرگ کند. (شهاب‌الاخبار، ص ٣٥١)

 

٣٢ـ «امام موسی‌بن‌جعفر(علیه‌السلام)»:

إنَّ المَوتَ هُوالمِصفاةُ یُصَفِّی المُؤمنینَ مِن ذُنوبِهم فَیکونُ آخِرَ اَلَمٍ یُصیبُهُم وَ کفّارةُ آخِرِ وِزرٍ عَلَیهم.

مرگ عبارت از پالایشگاهی است که مؤمنان را از گناهان پاک و تصفیه می‌کند و این آخرین دردی است که آن‌ها احساس خواهند کرد و کفّارة آخرین خطا و گناهانشان خواهد بود. (المحجّة‌البیضاء، ج ٨، ص ٢٥٦)

 

٣٣ـ «امام محمدباقر(علیه‌السلام)»:

اذا بَلَغَ الرّجُلُ اَربَعینَ ناداهُ مُنادٍ مِن السَّماءِ: دَنا الرَّحیلُ فَاَعِدَّ لَهُ زاداً.

انسان ‌که به ‌چهل سالگی رسید مُنادی از آسمان او را ندا می‌کند: دیگر وقت رحلت کوچ کردن نزدیک شده، ساز و برگی برایش آماده کن. (احقاق‌الحق، ج ١٢، ص ١٨٨)

 

٣٤ـ «امام جعفرصادق(علیه‌السلام)»:

إنَّ المَیِّتَ لَیَفرَحُ بِالتّرَحُّمِ عَلَیهِ وَ اِلاستِغفارِ لَهُ کَما یَفرَحُ الحَیُّ بِهَدِتَّةٍ تُهدی اِلیه.

شخص مرده از ترحم و طلب مغفرت برای او خوشحال و مسرور می‌شود همان گونه که یک آدم زنده از دریافت یک هدیه شاد و خوشحال می‌گردد. (وسائل، ج ٢، ص ٦٥٥)

 

٣٥ـ «پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلم»:

مُعترکُ المَنایا مابینَ السِّتِّینَ الی السَّبعین.

بیشترین مرگ و میرها، بین شصت تا هفتاد سالگی است. (شهاب‌الاخبار، ص ٨٢)

 

٣٦ـ «امام جعفرصادق(علیه‌السلام)»:

مَن کان کَفَنُهُ مَعَهُ فی بَیتِهِ لَم یُکتَبْ مِنَ الغافِلین و کانَ مأجوراً کُلّما نَظَر اِلَیه.

کسی که کفنش در منزل به همراه خود دارد نام او در زمرة «غافلان» نوشته نمی‌شود و هر بار که به آن نظر می‌کند برایش اجر و حسنه ثبت می‌گردد. (المحجّة‌البیضاء، ج ٨، ص ٢٤٢)

 

٣٧ـ «امام محمدباقر(علیه‌السلام)»:

إنَّ المُؤمِنَ یَبْتَلی بِکُلِّ بَلِیَّةٍ وَ یَموتُ بِکُلّ میتَةٍ اِلاّ اَنَّهُ لایَقتُلُ نَفسَه.

مؤمن به هر بلائی گرفتار می‌شود و به هر نوع مرگ و میری از دنیا می‌رود اما (هیچ وقت) دست به انتخار و خودکشی نمی‌زند. (فروع کافی، ج ٣، ص ١١٢)

 

٣٨ـ «امام محمدباقر(علیه‌السلام)»:

لَقِّنوا مَوتاکُم عِندَ المَوتِ شَهادَةَ أن لاالهَ الاّ اللهُ وَ الِولایَة.

مردگان خود را در وقت احتضار، شهادت «لااله الا الله» و «ولایت اهل‌بیت» علیهم‌‌السلام را به آن‌ها تلقین کنید. (وسائل، ج ٢، ص ٦٦٥)

 

٣٩ـ «مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام»:

زوروا مَوتاکُم فَاِنَّهم یَفرَحونَ بِزیارَتِکم.

مردگان (اهل قبور) خود را زیارت کنید، آن‌ها با دیدار شما خوشحال می‌شوند. (خصال، ج ٢، ص ١٥٩)

 

 

٤٠ـ «مولی امیرالمؤمنین علیه‌السلام»:

یا ابنَ آدم! کُنْ وَصِیَّ نَفسِک وَ اعمَلْ فی مالِکَ ماتُؤثِرُ أَن یُعمَل فیهِ مِن بَعدِک.

ای آدمیزاد! تو خود وَصیّ خود باش و هرچه دوست داری که بعد از خودت در مال تو عمل کنند خودت امروز بدان عمل نما. (نهج‌البلاغه، کلمة ٢٤٦)


منابع :

1- قرآن کریم ترجمه مهدی الهی قمشه ایی

2- احادبث معصومین علیه سلام ازکتاب های اصول و فروع کافی

3- مجله ایرانی اخلاق و تاریخ پزشکی

اطلاعات شماره:  شهریور 1395 , دوره  9 , شماره  3 ; از صفحه 1 تا صفحه 22 .

https://www.sid.ir/fa/journal/JournalList.aspx?ID=3167 

4- سایت صراط عشقhttp://serateshgh.com/

5- مرجع مقلات فارسی https://magirans.com/

 6- دفتر نشر معارف اسلامی مسجد هدایت  https://hedayatgar.ir/fa/news/52/


 

مشارب الاذواق شرح قصیده خمریه ابن فارض مصری در بیان شراب محبت ترجمه و شرح میر سید علی همدانی

هو

121

مشارب الاذواق

شرح قصیده خمریه ابن فارض مصری در بیان شراب محبت

میر سید علی همدانی

بسم الله الرحمن الرحیم

حمد اعّم وثنای اتم حضرت ودودی را که صفای مودت و وفای محبت را تاج و طوق جانهای شیفتگان عکس جمال، و مفتاح ذوق سوختگان سبحات جلال ساخت، رؤفی که مخموران دُردِ دَردِ فِراق، و مهجوران سوز اشتیاق را به اقداح افراح شراب افضال بنواخت، لطیفی که لطایف جودش ناقصان ظلمت خاک را بتوالی رشاش کرم، ذروة کمال بخشید، جمیلی که از ساقی عکوس انوار جمالش مهجوران بادیة هیمان، و رنجوران زاویة احزان را شربت وصال رسید، باظهار آثار نَفَس رحمانی سایران عرصة وجود را بارعام داد، و با مطار اسرار حقایق عرفانی، و الهان خِطّه شهود را آرام داد، و صلوات زاکیات و درود نامیات بر صاحب کوثر، و مقتدای اهل محشر، بحر عالم توحید، فلک تحقیق سید انبیاء محمد مصطفی صلوات الله علیه، و بر اهل بیت او که کاشفان اسرار عرفان و واصفان انوار وجدانند (باد).

اما بعد: یقول العبد الفقیر الجانی علی بن شهاب الهمدانی عَفَی اللهُ عَنهُ بِکَرَمِه، َو َوفَّقَه لِشُکرِ نِعَمهِ، چون طایفه ای از اعیان اولیاء و وارثان انبیاء علیهم السلام که والهان عرصة هیمان، و شاربان مدام عرفان اند، قومی که ارواح طاهره و اسرار باهرة ایشان در حظایر سرمدی اسرار قدِم دیده و ذوق لذت اُنس از جام ملاطفات کرم چشیده، برارائک شهود در سایه سرادقات جمال پرورده، اقداح شراب محبت از دست ساقی قربت خورده، چون آنجا بتعاقب تجلیات اسرار جمال مست وحدت گشتند، اینجا از بقای خمار آن مستی در میخانة عشق حدیث محبت در پیوستند، و حقایق اسرار احوال این قوم در لباس می و میخانه و زلف وخال بر مسامع ارباب کمال عرضه دادند، و گروهی از ظاهربینان محجوب که حوصلة درک آن معانی نداشتند، اشارات این قوم را طامات بی حاصل پنداشتند، و از سر جهل و عناد طعن و انکار بر احوال و اقوال اهل حق روا داشتند.

و چون قصیدة میمیّة شیخ عارف محقق، ابوحفص عمر بن فارض مصری قدست اسراره از آن جمله بود که ابواب ابیات آن مشحون لطایف و حقایق، و اصداف الفاظ آن مملوّ جواهر دقایق است مبتنی بر استعارات از ذکر مدام و میخانه و کأس و ساقی، مؤسّس بر اشارات بنتایج آثار تجلیات جمال وجه باقی، بجهت ردّ انکار محجوبان جامد، وردع اصرار طاعنان جاحد، بر اثر هر بیت کلمه ای چند بر سبیل اختصار تحریر افتاد، و بر حقایق اشارات و دقایق مرموزات ناظم، و لطایف استعارات و غرایب نکت و اشاراتی که میان این طایفه متداول است ایمائی کرده شد، و به مقتضای آنکه مبانی اشارات و معانی عبارات این با کورة غیبی مبیّن تفاوت اذواق سالکان، و معیّن تنوّع حالات عارفان خواهد بود، این رساله مشارب الاذواق نام کرده شد، چه هر سالکی را از حقایق مشرب عرفان ذوقی، و هر ذایقی را شربی، و هر شاربی را سکری خاص بود، که آن اختصاص و امتیاز حماء عزّ او گردد، در حدّی از حدود وجود، و درجه ای از درجات شهودَ، ولَکُلٍ درجات مماعملوا.

چون فهم معانی الفاظ این قوم موقوف است بمعرفت اصطلاحاتی که مخصوص است با حوال این فریق، و منسوب بعبارات اقوال اهل این طریق، پیش از شروع در شرح احتیاج افتاد بتمهید مقدمه ای در بیان حقیقت محبت و ذوق و شرب ورّی و سُکر ، و اسامی و مراتب و لوازم و عوارض و اقسام و حقایق آن، فاقول و بالله التوفیق.


 

المقدمه

ای عزیز بدانکه: نزد این طایفه حقیقت محبت عبارتست از میل جمیل حقیقی بجمال مطلق جمعاً و تفصیلاً، زیرا چه انجذاب هر فصلی باصل خود، و اُنس هر اِنسی با جنس خود تواند بود، و در اخبار نبوی وارد است که: اِنّ الله جَمیل یُحِبُّ الجَمال، و چون جمال صفت ازلی جمیل مطلق است، و اسم جمیل مطلقا جز حضرت جلیل را عزّ شانة سزاوار نیست، پس جمیل بحقیقت، یکی بیش نبوده، وَحدَهُ لَا شَریکَ لَه، و هر حُسن و جمال که بر صفحات وجود افرد و اشخاص مراتب اکوان و مجالی امکان ظهور می کند، همه عکوس انوار جمال آن حضرت است که در مجالی و مظاهر استعدادات ظاهر میشود، و در مرایای قابلیات و خصوصیّات قوابل منعکس می گردد که:

وَ کُلُّ جَمیلٍ حُسنُه مِن جَمالِه

 

مُعارٌلَهُ بَل حُسُن کُلُّ مَلَیحه

 

و این میل یا از مقام جمع بود به جمع، و آن شهود جمال ذات است در مرات ذات، یا از جمع بتفصیل، و این معنی یا در مرتبه اقرب بود، و آن شهود جمال است در مرایای صفات، یا درمرتبه اوسط، و آن شهود جمال است در مرایای افعال، یا در مرتبه اقصی، و آن شهود جمال است در مرایای آثار.

و این غایت ظهورات الهی، و نهایت بروزات حضرت نامتناهی است، و در این عالم، امر منعکس گردد، و طغرای یُحّبهم اقتضاء یحّبونه کند، اگر چه اکثر افراد ممکنات و اعیان کائنات عکس این حقیقت را در مرایای تفاصیل آثاری مشاهده کنند، و جمال مقید زایل را مقصود کلی دانند، و بلذت وصال خورسند، و بدرد هجر و فراق بند گردند، لیکن شهود بعضی از خواص در مرآت افعال بود، و قصور اخصّ مالع صفات، و فناء وجود خلاصة اخصّ سبحات انوار ذات، و چون حقیقت محبت امری روحانی است، حصول ان ذوقی و وجدانی باشد، و ذائق حقیقت آن هر چند اکمل واصفی بود، اسرار این صفت او را اتمّ واعلی بود، پس حقیقت این باصالت ذات واجب را بود عزّ شأنُه، و به تبعیّت ممکن را، الامثل فالامثل، چه حقیقت محبت اخصّ احکام سلطنت مرید است، و ارادت صفتی (است) بذات قدیم قائم، و وجود آن بدوام ذات دائم، و خواست همه از این اهل خواست، و عنایت یحبّهم مفتاح درِ دولتخانه بحبّونه آمد، و حدیث قدسی که: اَلا طالَ شُوقُ الاَبرارِ الی لِقائی، وَ اِنّی اِلَیهِم لاَشَدُّ شُوقاً تنبی است بر محبت ذاتی واجب، مظاهر ممکنات را.

اما محبت خلق حضرت صمدّیت را، اگرچه جمعی از قصور نظر انکار آن روا داشته اند، اما نزد اهل کشف و تحقیق مقام محبت اشرف صفات، و اتّم کمالات بنده است، و چون اطلاق این اسم در نصّ کلام وارد است، و بدلیل عقلی و کشفی ثابت است که محبت ثمرة معرفت است، و هر که را معرفت بذات معروف بیشتر، محبت او کاملتر، و اسباب محبت پنج است:

اول محبت نفس و بقا و کمال آن، دوم محبت محسن، سوم محبت صاحب کمال، چهارم محبت جمیل، پنجم محبت حاصله از تعارف روحانی.

اول محبت نفس،  این بضرورت معلوم است که جمیع افراد و اشخاص بشری طالب بقاء خو داند، و اهتمام همه در جذب منافع و دفع مضّار، بجهت ابقاء وجود است، پس چون محبت وجود جبّلی انسان است، محبت موجد وجود که اصل وجود است و مُظهر آن بطریق اولی.

دوم محبت محسن است، چون تأمل کند که احسان محسن بواسطه تقلّب احوال است که بتقلّب شئون الهی و تصاریف تسخیرات اسباب ربّانی باعثة علمی قطعی بر لوح سرّ محسن ثبت می فرماید، که سعادت او در ایصال نتایج احسانست به محسن الیه، و محسن را در ایصال احسان چنان مضطّر می گرداند که نتواند که نرساند، پس جناب آن حضرت به محبت اولی.

سوّم محبت صاحب کمال است، چون شخصی که بصفتی از اوصاف کمالیه موصوف است از علم و سخاء و تقوی و غیره، آن صفت کمال موجب محبت می گردد، حضرتی که منبع جمیع کمالاتست و مجموع مکارم اخلاق، و محامد اوصاف رشحة از فیض کمال آن ذات است، به محبت اولی.

چهارم محبّت جمیل است، چون جمال عاریتی که در حقیقت جز عکسی و خیالی نیست که از پس پرده قاذورات و حاجز نجاسات می آید، و مع ذلک در هر آنی و زمانی بحدوث اندک عارضه ای تغییر می پذیرد، و فی ذاته محبوبست، پس ذات جمیلی که جمال جمیع ممکنات عکسی از عکوس انوار جمال اوست، به محبت اولی.

پنجم محبت ناشیه از نتایج تعارف روحانی، چون این معنی موجب محبت می گردد، و مقدّری که در ازل تقدیر ارتباط این اسباب فرمود بی علّتی و استحقاقی، هر آینه به محبت اولی.

ای عزیز: چون از این مقدمات ثبوت رابطة محبّت میان بنده و حق بدلایل عقلی و نقلی مبرهن گشت، و معلوم شد که حقیقت محبت عبارتست از میل نفس به ملایم، بدانکه محبت ذات متعالیه عزّ شأنة بنده را از این روی محال است، و نوع اعتقاد سیرت جهال است، بلکه محبت حق بنده را عبارتست از تجلی نفحات الطاف ربانی که از مهّب بوادی عنایت بواسطه تلاطم امواج دریای ارادت که برزخ غیب و شهادت است، و از اصول ایجاد اکوان و مفاتیح غیب اعیان است. منبعث می گردد، و با مظاهرة ظاهره و مجالی زاکیه که قوابل آثار قدسی و حوامل اسرار غیبی اند تعلق می گیرد، و مرایای بواطن مستعدّان قبول فیض جمالی را از کدورت آثار محال جسمانی و ظلمت غبار شهوات نفسانی پاک می گرداند، و بواسطّ رفع حجاب علایق و عوایق، و دفع عذاب قواطع و موانع به بساط قرب می رساند، و جانهای متعطشان زلال وصال را در مقام شهود لذت، شراب روح و انس می چشاند.

و محبت بنده حضرت صمدیت را عبارتست از انجذاب سرّ سالک مشتاق بتحصیل این معانی، که منشاء سعادات طالبان و منبع کمالات راغبانست، و میل باطن طالب بدرک نتایج این حقایق که جمال حال او از زیور آن عاری، و به سبب فقد این دولت بسته بند مذلت و خواری است، و این میل و انجذاب که آنرا محبت خوانند، بر چهار بُرج جمال مینماید، و در چهار مرتبه بظهور می آید، خاص و عام و اخصّ و اعم.

اخصّ آنست که طلوع آن نتیجة مطالعة روح قدسی بود تجلیات جمال ذاتی را در عالم جبروت، و این مقام صدیقانست، و خاص آنکه بروز آن بواسطة مکاشفة قلبی بود حقایق جمال صفاتی را در عالم ملکوت، و این مقام مقربانست، و عام آنکه ظهور آن بسبب ملاحظة نفس بود خصایص جمال افعال را در عالم غیب و مثال، و این مقام سالکانست، و اعم آنکه صدور آن از راه مشاهدة حسّی بود در عالم شهادت، و این بدایت مقام طالبانست، و محبت ذاتی قابل تغیّر و تبدّل نیست، چه آنجا کشتی وجود محبت در بحر احدیث غرق گشته است، و هستی صفات موهوم او بدریای فنا پیوسته، و دَرِ هاویة بود و نابود بسته، و از دام نام و کام رسته، و اسماء و صفات متقابله در این حضرت رنگ وحدت گرفته.مثنوی

تا تو باشی نیک و بد آنجا بود

 

چون تو گم گشتی همه سودا بود

هر که او در آفتاب خود رسید

 

تو یقین می دان که نیک و بد ندید

 

و محبّت جمال صفاتی از قیدی خالی نبود، زیرا که شهود نتایج صفات متباینه اقتضاء تمایز کند، و طیران همت صاحب این مقام به مجرد صفات لطفی دون احتظاظ بوصول آثار آن مایل بود، و جمال افعال بمعرض زوال نزدیکتر از جمال صفات، و محبّت جمال افعال بقید اهتمام وصول آثار فیض احسان دربند، و باستکمال نتایج تصاریف و شئون فضل و امتنان خورسنداست، و محبت این دو فریق بحسب حصول مطلوبات و وصول مهروبات از شایبة تحوّل و تغیّر ایمن نبود، و اشارت تنزیل ربانی که: و من الناس من یعبدالله علی حرف، فان اصابه خیر اطمأنّ به، و ان اصابته فتنة انقلب علی وجهه، شاهد این معنی است.

اما جمال آثار که آن عکسی از اشعه انوار آفتاب جمال ذات احدیت است که از پس چندین هزار حجب اسمائی و صفاتی و افعالی و آثاری بواسطة تجلّی حسن صور روحانی در مرآت قالب تناسب ظهور کرده است، و محاسن زلف و خال و محامل غنج و دلال محبوبات صوری گشته، شراک دام طالبان کمال جمال، و خواطف همم مستسقیان زلال وصال است، تا ساکنان ظلمت طبیعت، و ظاعنان بوادی غفلت تهییج نایرة عشق مجازی را قنطرة محبت حقیقی سازند، و بیمن ظلال این همای همایون، و فرّ اقبال این رفرف میمون، مرکب همت از ظلمت آباد ناسوتی، به روح آباد فضاء لاهوتی رانند، و بدام و دانة حسن و ملاحت حسّی، و فریب و بهانة جمال و صباحت صوری، که از پس پردة نجاست و وعاء خباثت جلوه گری می کند از طلب کمال حقیقی باز نمانند، شعر:

در عشق روی او تو حدوث و قِدم مبین 

 

گر سالک رهی تو وجود و عدم مبین 

از پرتو جمال حقیقی بسوز پاک

 

گم گرد در فنا و دگر بیش و کم مبین

مردانه بگذر از ازل و از ابد تمام

 

سرّ از ل مخوان و تو لوح و قلم مبین

هر حُسن یک رقم زکتاب جمال اوست
ج

 

در دفتر جمال تو گُم شورقم مبین

 

ای عزیز بدانکه: جمعی از روندگان راه بواسطه سبق کشوف ایشان بر اجتهاد در مرتبة محبوبان باشند، و طایفة طالبان بسبب سبق اجتهاد در درجة محبّان، و نسبت محبّی و محبوبی از لوازم و عوارض ذات محبّت است، و حقیقت محبت در عین ذات خود از تقیّد و تنزّه مبّرا و منزّه، و سریان فیض او بهمه محبوبان واصل، و آثار فیض او همه محبّان را شامل، اگر آفتاب محبت از فلک عنایت به صحرای وجود نتافتی، هیچ محّب در بادیة ذلّ طلب، عزّ سایة همای وصل نیافتی، و اگر سریان آثار محبّت مرایای قوابل محبی و محبوبی را شامل نبود، اشعة شموس جمال حقیقی از اوج عزّ محبوبی در حضیض ذلّ محبّی کی رخ نمودی؟

چون بدلایل عقلی معلوم است که عزّ و افتخار شعار محبوب است، و ذلّ و افتقار دِثار محّب، و این دو صفت متضادانند، و اجتماع ضدین محال، مگر در حقیقتی که جامع اضداد بود، و آن محبت است، چه اگر سطوت خواطف بروق محبت، کسوت مستعار از سر محبی و محبوبی برنکشیدی، هیچ محب در بزم اتصال شربت وصال نچشیدی، و از اینجاست که اهل کشف در محبّ بوئی از محبوبی شنوند، و در محبوب رنگی از حقیقت محبّی بینند، و نسبت محبّی و محبوبی امری مبهم دانند، زیرا چه هیچ محب قدم نیاز در بادیة محبت نتواند نهاد، الاّ بواسطة جذب محبوب صورةً اَو مَعنیً، و هیچ محبوب عَلَم ناز در میدان عزّ برنداشت، الاّ بواسطة تعلق محبت محب عِلماً و عیناً، پس بحقیقت هر محبوبی محبّ بود، و هر محبّی محبوب باشد، و این معانی از غرائب اسرار محبّت است.

باز چون آفتاب محبت از برج وحدت بتابد، ظلال نِسَب و اضافات بسوی عدم شتابد، عارف محب و محبوب و محبت را جز یک حقیقت نیابد، نظم:

تو مرا مونس روان بودی 

 

لیکن از چشم سَر نهان بودی 

از تو می یافتم خبر به گمان

 

چون شدم بی خبر عیان بودی

من خود اندر حجاب خود بودم

 

ور نه با من تو در میان بودی

جانم اندر جهان ترا می جست

 

تو خود اندر میان جان بودی

 

ای عزیز بدانکه: بعضی از اهل عرفان اصول و مراتب و صفات محبت را باعتبارات ذکر کنند، چون صبابت و شوق و رَمَقَه و وَمَقَه و وُدّ و خُلَّت و حبّ و تَوَقان و عشق و هوی و غیره.

اوّل ان لحظه و رمقه است، و آن ماده محبت و اصل مودت است، و بعضی آن را از مراتب محبّت شمرند و نه چنان است، زیرا که لحظه و رمقه محبت را بمثابت نطفه است ادمی را، چنانکه نطفه را آدمی نخوانند، همچنان رَمقه و لحظه را محبت نگویند.

مرتبه دوم وَمَقَه است، و آن میل نفس است بجهت تتّبع کیفیت آنچه قوّت مدرکه را از راه حسّ حاصل گشت.

مرتبه سوم هوی است، و آن اول سقوط مودت، و بدایت ظهور محبت است، و این صفت از مراتب عین محبت است.

مرتبه چهارم وُدّ است، و آن اثبات آن سرّ است که از سقوط هوی در باطن محب حاصل شد.

پنجم خُلّت است، و آن اشتباک مودّت و تخلّل است در خلال قوای روحانی محبّ.

ششم حب است، و آن تخلّص سرّ محب است از تعلق به غیرمحبوب، و تصفیه آینة دل از عکس نقش ما سوی المطلوب.

هفتم عشق است، و آن افراط محب است، و از این جهت لفظ عشق را بر حضرت صمدیت اطلاق نکنند، چه در آن حضرت افراط و تفریط را مجال نیست، و اشتقال عشق از عَشَقَه است، و آن گیاهیاست که بر درخت پیچد و درخت را بی برو و خشک و زرد گرداند، همچنین عشق درخت وجود عاشق را در تجلی جمال معشوق محو گرداند، تا چون ذلت عاشقی برخیزد، همه معشوق ماند، و عاشق مسکین را از آستانه نیاز در مسند ناز نشاند، و این نهایت مراتب محبت است، و شوق و صبابه وتوقان و هوی و اشجان و غیره، همه از عوارض و لوازم محبت اند نه نفس محبت، و چون برق و وجد و ذوق و شرب وری و سکر از مقدمات و عوارض و لوازم محبت اند، بحقیقت هر یک اشارتی کرده شود، و به جهت تعریف و تفهیم ایمائی کرده آید.

ای عزیز بدانکه: برق نوباة حدائق عالم غیب است، که از بوادی کرم بواسطة سابقة عنایت به جانهای مستعدّان کمالات روحانی می رسد و در حقایق ناسوتی مُعَقّب وَجد می گردد.

و وجد عبارتست از واردی غیبی که بواطن طالبان را بامید حصول آثار بروق عنایت و خوف فوت آن بلذّت سرور یا نکبت حزن متأثّر می گرداند.

و ذوق عبارتست از مبادی تجلیات افعالی، و شرب نتایج آثار اواسط تجلیات صفاتی.

و رَیّ نهایت آنکه: سجایای عقول سالکان و مرایای قلوب عارفان از کئوس اسرار تجلیات افعالی و عکوس انوار تجلیات صفاتی استفاضه تواند کرد.

و سُکر عبارتست از ورود واردی مدهش، که بصولت استیلاء مانع حسّ گردد از ادراک محسوس، و ذاهل نفس شود از تمیّز میان مطلوب و مهروب، و موجب فرق میانِ سکر صوری و معنوی تمایز سبب تبعید شعاع انوار عقل است از عالم نفس و حسّ، چه استتار نور عقلی بواسطة غشیان ظلمت طبیعت، و تغیّر مزاج سبب سکر صوری است، و انقهار آن بسبب سطوت غلبات نور شهود، موجب سکر معنوی است، زیرا چه حقیقت نور چنانکه بورد ظلمت ساتر مستنیر می گردد، بطلوع نور قاهر هم متواری می شود، و محل سلطنت این وارد در مبادی شهود بود، اما چون حال مشاهد از شایبة تحول ایمن گردد، و بطریق تکرار و استمرار مقام سالک شود، و حقیقت مشهود باستمرار شهود انیس شاهد گردد، هر جزوی از اجزای وجود واجد، بسبب حصول انس بوصول جنس باصل خود بازگردد، و مجال جولان تصرفات حسّی و نفسی بشعاع نور قعل منوّر شود، و باز تمیز میان متفرقات و محسوسات پیدا آید، و این حال را صحو ثانی و جمع الجمع خوانند.

چون این مقدمات محقق گشت، بعد از این در شرح ابیات شروع کرده آید، بعون الله و حُسن توفیقه.

قال رحمة الله علیه:

شَرِ بنا عَلی ذِکِر الحَبیب مُدامَةً

 

سَکِرنابِها مِن قَبلِ اَن یُخلَقَ الکَرُم

 

بدان ای عزیز: اَوَرَدَنَا اللهُ وَ ایّاکَ یَنابیع زُلالِ العِرفان، وَ جَعَلنا وَ ایّاکَ مِن اَهلِ الایقانِ، که چون حق جلّ و علاء به مقتضای وجود، افراد و اشخاص مراتب امکان را از ظلمت آباد نابود به صحرای وجود آورد، بعموم تجلیات رحمانی هر کس را لایق استعداد او امتیازی بخشید، هر ذایقی از ینبوع آن اختصاص ذوق امتیازی چشید، و بخصوص تجلّی رحیمی جمعی را از نوع انسان بخلعت هدایت ایمان، و کرامتِ عنایتِ عرفان مشرّف گردانید، و از حضیض منازل درکات و همی و علمی و عقلی، به ذروة مراتب درجات ذوقی و عینی و شهودی رسانید، و چون حصول این کمال جز به فنای صفات اضافی و تعیّن ذاتی میّسر نمیشود، و انخلاع از لباس ادبار هستی و تشبثّات صفات نفسی ممکن نیست الاّ بسطوت سکر شرابی که از نتایج فیض آثار ذکر محبوب حقیقی در صباح و رواح به مذاق جان و الهان صحرای محبت، و تائهان بادیة مودت می رسد، و کمال حکمت فاطر حکیم آن اقتضا کرد که ذوق شاربان مشارب عرفان در قَدم اول از عین سلسبیلی و امتزاج زنجبیلی بَود، تا شدّت حرارت نارطلب، محرق صفات سالک گردد، پس غُلّت تعطّش آن مستسقیان بادیة طلب را بشراب کافوری تسکین دهند، تا بواسطة حصول بردالیقین، فناء من لم یکن، و بقاء من لم یزل مشاهده افتد.

پس با فاضة رحیق ممسک واردات غیبی و مسامرات سرّی، مشام جان شاهدان مشاهده جمال، و قاصدان مقاصد آمال معطّر گردانند، و السنة نطق و بیان اهل جذبات را که عرایس ابکار و مخدّرات پردة اسراراند، به مُهر مَن عَرَف اللهُ کُلَّ لِسانهِ ختم کنند، و این سه مرتبه مقرون بود به ذکر محبوب، که آن مهیّج نایرة شوق عاشقان، و مکمّل وَجد واجدان، و مورث دهشت هایمان است، و مراد از این ذکر ثمرة مکاشفات سالکان و نتیجة مشاهدات عارفانست، نه آنچه میانة عامة خلق متعارف است، پس در مرتبة چهارم، اشجار وجود کاملان مکمّل که مقربان بارگاه عنایت و مشرفان عرصة ولایت اند، به تلقیح هبوب نسنیم نسمات روح، اسرار قربت، و تحقیق نفوذ سریان انوار وحدت، مثمر تکمیل ناقصان امراض طبیعی، و سبب تهذیب مدّنسان ادناس بهیمی گردد، و در این مرتبه وجود رسمی نماند، چه تصحیح این مقام بعد فناء هستی موهوم بود، به تحقیق ظهور وجود حقیقی، و اندراج وجود ذاکر در حقیقت مذکور، و از این جمله مفهوم گردد که ذوق شراب زنجبیلی تحفة ذاکران لسانی شد، و کاسات شراب کافوری نصیب ارباب قلوب آمد، و تجرّع اقداح رحیق مختوم، نُزل روحانیان گشت.

ای عزیز: مراد این طایفه از شراب، قبول افراد و اعیان مراتب وجود است دوام فیض تجلیات ذاتی و صفاتی و افعالی را در منازل عالم افعال و مدارج سمّو صفات و معارج علّو ذات بقدر استعدادات و قابلیات، تا این معانی سبب ظهور و اظهار کمالات اسرار ملکوتی و انوار جبروتی گردد در مظاهر عنصری و مناظر بشری، و عیاران کوی طریقت و مبارزان میدان حقیقت، این شراب در مجلس الست از دست ساقی مشیّت نوشیدند، و آثار نشوة آن شراب در نشأة دنیوی ظاهر گشت، و نشانندة خُمار این سکر در موطن اخروی جز شربت وصال موعود نیست.

ای ساقی از آن می که دل و دین من است 

 

بی خویشم کن که مستی آئین من است 

نفرین تو خوشتر از دعای دگری
ج

 

زیرا که دعای غیر نفرین من است
ج

 

قال رحمة الله علیه:

لَها الَبدُر کأسٌ وَ هَی شَمسٌ یُدیرُها

 

هِلالٌ وَ کَم یَبدوُ اِذا مُزِجَت نَجمُ

 

ضمیر لها عاید به مُدامه است، و بدر مبتدا است و خبر وی کأس، وَ واو وَهی حال راست، و ضمیر در یدیرها عاید است به شمس، و هلالَ و نجم فاعل یدیُر و یبدو، تقدیر کلام این بود: اَلبَدرَ کأسٌ لِلُمدامَة ، وَ الحالُ اَنبشها شمسٌ یُدیُرها الهلال، وَ کَم مِن نجمٍ یَبدُو اِذا مُزِجَتِ المُدامَةُ بِالماء، شَبَّه السّاقیٌ بِالهِلالِ لاِدارَته اَلکأسُ علی اَهلِ اَلمجلِس، شاید که مراد ناظم از این معانی اعیان خارجی بود، و شاید که بدین عبارت حقایقی نفسی خواهد، به تقدیر اول مراد از بدر روح محمدی بود که مظهر آفتاب احدیت و وعاء حقیقت محبت است،و مراد از هلال امیرالمؤمنین علی علیه السلام باشد که ساقی کأس شراب محبت ذوالجلال، و موصل متعطّشان فیا فی آمال به مورد زلال وصال اوست که: اَنَا مَدینَةُ العِلم وَ عَلیٌ بابُها، و چنانکه هلال غیر بدر نیست، بلکه جزوی از اوست، سید اولیا را با مهتر انبیاء همین حکم است که: خُلقِتُ اَنَا وَ عَلَی مِن نُورٍ واحدٍ عَلیٌ مِنیّ وَ اَنَا مِنهُ، و ا زامتزاج احکام شرایع مصطفوی، و اعلام حقایق مرتضوی، نجوم مشارب اذواق اعیان اولیاء علیهم السلام ظاهر گشت، و آنکه سیدانبیاء در حق مهتر اصفیاء فرمود: اَنَا وَ اَنتَ َابَوا هذهِ الُامَّة اشارت بدین معنی است، زیرا که منبع اسرار معارف توحید، و مطلع انوار مقام تحقیق اوست، و حصول کمال درجات اسرار جمیع اهل کشف و شهود از ینبوع هدایت او بود و هست و خواهد بود که: اَنَا المُنذِرُ وَ علیٌ الهادی، وَ بِکَ یا عَلّیُ یَهتَدیِ المُهتَدوُن.

و چون این سرّ بر تو مکشوف شود بدانی که طوالع انوار حقایق هر ولی مقتبس از مشکوة ولایت علی است، و با وجود امام هادی، متابعت غیر از احولی است.

و بتقدیر دوم مراد از بدر روح قدسی بود که در مرتبة اضافت مستّمد حقایق اسرار جبروتی و ملکوتی می گردد از منبع لاهوتی در مقام خلافت، و نتایج و اثار آن فیض بساکنان عالم شهادت و سائران راه سعادت می رساند، و ورود آن فیوض سبب ظهور کمالات حقایق ناسوتی و بروز حالات رغبوتی می گردد، و از هلال قلب مراد بود که سرّ لطیفة روح انسانی و مربّی قوای نفسانی است، و مدیر اقداح شراب اسرار قدسی در مجلس حقایق قوای اِنسی اوست، و چون آثار اخبار مشاهد قدسی و روایح کاسات شراب مواید اُنسی بواسطة تصرفات روحی و خصوصیات قلبی امتزاج یابد، از آن جمله دقایق ضروب اعمال و حقایق نجوم احوال بظهور پیوندند.

تجلی جمالش را مظاهر در وجود آرد

 

ولی چون پرده بگشاید عدم بر مظهر اندازد

 

قال رحمة الله علیه:

ولو لا شذا هاما اهتدیت لحانها

 

ولولا سناها ما تصورها الوهم

 

شذا رایحة طیبّه است، و حان دکان می فروش را گویند، و ضمیر مؤنث در چهار کلمه بیت عاید است به مدامه، والوهم فاعل تصور بود، تقدیر کلام این باشد که: ولولا رایحة تلک المدامة ما اهتدیت الی حانها، و لولاضیا ؤها ما قدّرالوهم ان یتصورها من غایة لطافتها.

ای عزیز بدانکه: مراد از حان مقام محبت است، و از رایحة طیّبه آثار انوار جمال مطلق می خواهد که عکوس تجلیات آن بر مرایای ذرات وجود می تابد، و هر فردی از افراد عالم امکان از آثار عکوس آن جمال کمالی می یابد، پس اگر سطوت تأثیرات آن جمال بر آینه نفسی و قلبی و سرّی ظهور کند، حقیقتی که حاصل این معانی بود حسن سیرت خوانند، و اگر بر ظواهر صفحات لطایف جسمانی و قوالب جثمانی مبیّن گردد، حسن صورت نامند، چه بطون این تجلی منتّج فصاحت، و ظهور آن مثمر صباحت است و لطافت، حسن و جمال و ملاحت، خدّ و خال و چشمِ دل فریب و ابروی هلال مثال در صور معاشیق پرادلال، از آثار عکوس آن جمال است، چنانکه ناظم گوید:

وَ ما ذَاکَ اِلاّ اََن بَدَت بِمَظاهِرِ 

 

فَظَنُّوا سِواها، وَ هَی فیها تَجَلُّت

 

پس مراد از حان که منبع روایح طیبه است جمال مطلق بود، و شذا اشارت به جمال مقیَّد، وَ اَلمَجازُ قَنَطرةُ اَلحقیقَة میدان، و اسرار تجلیات جمالی بر مجالی الواح وجود می خوان، و در سیر منازل حقیقت باقدام سعی می کوش، و طلعت جمال مخدرات غیبی از دیدة وهم هر نااهل می پوش.

این سر نه زهر سری توان یافت

 

تا نور یقین کرا نهادند

هر کس که بصورت آدمی شد

 

خاصیت آدمش ندادند
ج

 

قال رحمة الله علیه:

وَ اِن ذُکِرت فِی الحَیَّ اَصبَحَ اَهلُهُ 

 

نَشاوی، وَ لا عارٌ علیهم وَلا اِثُم

 

ضمیر مؤنث در ذُکِرت عاید است به مدامه، و ضمیر اهله عاید به حیّ، و نشوه، اول درجه سکر است، یعنی: لو ذُکرت المدامة فی حیٍّ لاصبح اهل ذلک الحیّ سکاری من لذة سِماعها، و لا یلحقهم بذلک السکر عارولا اثم.

مراد از حیّ مجموعه انسانی است که به حیات معارف ذات و صفات الهیت موصوف است، و به ادراک حقایق شئون و تصرفات ذات نامتناهی معروف، و اهل حی قوای جسمانی و روحانی باشد، و ذکر یا جهری بود یا قلبی، یا سرّی یا روحی، ذکر جهری مرتفع قوای حسیّ بود بواسطه قوت سامعه، ذکر قلبی منبع صفای قوای نفسی بوسیلت احضار حافظ، ذکر سرّی مورد قوای روحانی به مورد زلال عرفانی، به سبب مسامرات مفکّره، ذکر روحی مطلقع لمعان حیات علمی، و سریان آن بحسب مناغات غیبی که آن لسان طلب قابلیات است.

پس ذوق ذکر صوری نُزل منهاج طالبان آمد، و نشوة ذکر قلبی نور مصباح سالکان، وریّ ذکر سرّی براق معراج عاشقان، و سکر ذکر روحی فتوح مفتاح عارفان، فی الجمله چنانکه هر یک از حواس ظاهره را مشرب سکر و لذا از قسمتی از اقسام عالم شهادت است، چون لذت قوت باصره از ادراک الوان و اشکال، و لذت سامعه از ادراک نغمات اصوات، و لذت قوت ذائقه از ادراک طعوم، همچنین منبع حصول لذت و سکر هر قوّتی از قوای باطنه، حقیقتی از حقایق غیبی، و ورود سرّی از اسرار ملکوتی بود، که ظهور آن ما حی اثم و عارشار بان شراب عرفانی، و مثبت عزّ و افتخار شاهدان مشاهد احسانی است، قال رحمة الله علیه:

وَ مِن بَینِ اَحشاء الدَّنانِ تَصاعَدَت 

 

وَلَم یَبقِ مِنها فیِ الحَقیقَهِ اِلاّ اِسمُ

 

تصاعدت بمعنی ظهرت بود بطریق مجاز، و ضمیر آن راجع به مدامه، و ضمیر منها عاید بحقایق ظاهره از دنان، تقدیر کلام این بود کهک و الحال ان تلک المدامهة من بین احشاء الدنان ظهرت ثم اختفت بمذاق اذواق الشاربین، بحیث لم یبق منها فی الحقیقة الاّ اسمها.

یعنی حقیقت آن شراب از دنان بواطن شاربان کمّل جوش برآورد، و حقایق آثار آن بر صفحات وجوه اولیاء و فلتات السنة اصیفاء بجهت تربیت طالبان و تنبیه غافلان ظاهر گشت، و از غایت لطافت چنان در مسامات استعدادات قوابل نفوذ کرد، و در خصوصیات اشخاص مختفی گشت که از کیفیت آن تصرفات جز اسمی باقی نماند.

و جمعی که این بیت را بر نفی ولایت حمل کردند، آن از قصور نظر ایشان بود، زیرا که بدلیل کشفی و نقلی ثابت است که در هر عصر و زمان جماعتی از مخصوصان عنایت الهی، و برکشیدگان الطاف نامتناهی باشند از اقطاب و افراد و او تا دو ابدال و غیر هم، که ابدان زاکیه ایشان سبب نظم جهان فانی، و انفاس طیّبه ایشان مرّد بلیات آسمانی بود، و حدیث نبوی شاهد این است که: لا یَزالُ طایقَهً من اُمتّی عَلَی الحّقِ ظاهریَن، لا یَضُّرهُم مَن خالَفَهُم حتی یاتی او اللهِ، و دلیل بر ضعف تصوّر این قوم آنکه: در عصر ناظم چندین کس از مشاهیر کمّل موجود و معروف بودند، چون شیخ سعد الدین حموی و شیخ سیف الدین باخرزی و شیخ شهاب الدین سهروردی و شیخ نجم الدین رازی المعروف به دایه.

نقل است که ناظم علیه الرحمة مدت شش ماه در محروسة مصر جامع از هر معتکف بود، و شیخ محی الدین عربی در طبقه علیا هم در آن ایام معتکف بود، و میان ایشان ملاقات اتفاق نیفتأ، و مدعای نافی آنست که آن زمان، زمان ظهور ولایت بود، پس ناظم در زمانِ ظهور نفی ظهور کرده باشد، و این محال است.

ترا گردیده احول نبودی 

 

حدیث اول و آخر نبودی

تر از صحبت تو کارخام است
جج

 

و گرنه ظاهر و باطن کدام است؟
ججج

قال رحمه الله علیه:

وَ ان خَطَرَت یَوماً عَلی خاطِرِ امرِئ   

 

اَقامَت بِه الاَ فراحُ وَ ارتَحَلَ الهَمُّ  

 

از خطرت قلب مراد است، و این تسمیة محل بود به اسم حال، و فاعل آن مدامه است، و با در ضمیر به سببّیت راست، و مراد از روز نزار باب کشف و شهود وقت است که آن را آن خوانند، یعنی اگر آنی از اوان تهیة قلب، تعرُّض هبوب نفحات را نسیمی از نسمات فضای حظایر قدسی، و روحی از روایح لطایف مشاهد انسی، به ریاض قلوب مخموران شراب جامات روحانی، و مهجوران جوار قرب رحمانی گذر سازد، خمار احزان و محنت هجران براحت افراح اقداح زلال وصال مبدّل گردد، چنانکه ناظم گوید:

 

نَهاری اَصیلٌ کُلُّه اِنّ تَنسَّمَت  

 

اَوائیلُهُ مِنها بِرَدِّ تَحَیّتی

وَ اِن رَضَیت عَنّی فَعُمِری کله

 

زمان الصِّبا طَیّباً وَ عَصُر الشَّیَبةِ
ج

 

قال رحمه الله علیه:

وَلُو نَظَرَ الَندّمانُ خَتمَ اِنائِها 

 

لَاَسکَرَهُم مِن دوُنها ذلِکَ الخَتمُ

 

ندمان رفیقان مجلس شرب را گویند، و آن جمع ندیم است، و دون در این محل بمعنی جُز است، و ضمیر آن راجع به مدامه، یعنی اگر ارباب قلوب و اصحاب مکاشفات غیوب که شاربان زلال کمال، و شاهدان مجلس وصال اند، نظر استبصار بر طلسم گنج مخفی اندازند که مُهر انِاء آن شراب است، ظهور لمعه ای از لوامع تجلیات جمالی رسوم طیران هممف همه را در بحر حیرت و هیمان غرق گرداند.

ای عزیز چون جمال صوری که عکسی از اشعهُ انوار جمال حقیقی است، با آنکه در ترددات هبوطی بر چندین هزار مراتب روحانی و منازل جسمانی گذر کرده، و از هر یک غباری از آثار بعد، و کدورتی از مِحَن فِراق با او همراه گشته است، و با مظاهر مظلمة کثیفه امتزاج یافته، چون حقیقت خود را بر نظر ارباب عقول جلوه می دهد، عقول و نفوس مله را مخطوف و مجذوب و مجنون می سازد، و جان ها در بوتة محن محبت میگدازد، اینجا بدانی که شرح اذواق شاهدان حقایق جمال مطلق، و واصلان ذروة کمال محقق در حیّز بیانِ زبان نگنجد، و لسان میزانِ هیچ عقل آن را برنسنجد.

حرف عشق از سَرِ زبان دور است

 

شرح این آیت از بیان دور است

هر خسی کی رسد به معنی عشق؟

 

طالب کام زین نشان دور است

 

قال رحمه الله علیه:

وَلَو نَضَحُوا مِنها ثَری قَبرِ مَیِّتٍ  

 

لَعادَت اِلیه اِلرّوحُ وَ انَتَعَشَ الجِسمُ

 

نضح پاشیدن آبست، و ثری خاک نمناک، و انتعاش برخواستن، و ضمیر اول عاید است به مدامه، و ثانی به میّت، و الروح و الجسم فاعل عادت و انتعشَ.

یعنی اگر آ شاربان زلال عرفان که ندماء مجلس شهوداند نغبه ای از اقداح عنایت، و نفثه ای از مصباح هدایت که محیی قلوب و ارواح منوّر، و نفوس و اشباح است، بر حال غافلی از مردگان مقبرة غفلت و جهالت گمارند، به حیات معنوی زنده گردد، و به مَدد رَوح رُوح عرفانی، از قبر جهالت و حرمان برانگیخته شود، و آتش تأسّف فوت مطلوب، مقوّی طلب او گردد.

 

تو آن انفاس رحمانی که جانها از دمت یابند

 

تو آن دریای غفرانی که می شوید خجالت ها

 

قال رحمه الله علیه:

  وَلَو طرَحُوافی فَییِ حائطِ کَرِمها

 

عَلیلاً وَ قَد اَشفعی لَفارَفَهُ السَّقمُ

 

اشفی ای قَرُبَ من الهلاک، علیلاً مفعول طرحوا بود، و ضمیر اشفی عاید به علیل.

ای عزیز بدانکه: حقیقت فییء سایة همای کامل مکمل است، و حایط بدن مجعول مرشد که وعاء حقایق و اسرار، و اناء معارف و انوار است، و کَرم دل صاحب کشف بود که مورد خطاب حکمت، و منبع شراب محبت است، و مراد از علیل محجوب غافل و محروم عاطل است، یعنی اگر مریضی به سبب غفلت و حرمان، و سقیمی بواسطه شقاء و جهل و خسران، در ظلمت تیه بُعد و جهالت به هلاک ابدی نزدیک شده باشد، چون در سایة کاملی از مشرفان ولایت وطن سازد، به عون ضیاء آن صاحب دولت از ظلمت امراض شکوک و جهالت، به فسحت فضاء انوار یقین و مطالعة کمالات اسرار دین مصّحح و مزیّن گردد.

جانا زمی عشق یکی قطره به دل ده

 

تا در دو جهان یک دل بیمار نماند

 

قال رحمه الله علیه:

وَلَو قَرَّبوا مِن حانِها مُقعَداً مَشی

 

وَ یَنطِقُ مِن ذِکری مَداقَتِها البُکمُ

 

فاعل مَشی ضمیری است راجع به مُقعَد، و فاعل ینطق بُکم است، و ضمیر حان و مذاق عاید به مدامه.

یعنی اگر محجوبی عاجز که برودت هوای نفسانی اقدام همت او را از سیر الی الله معطل کرده باشد، یا نقصی که از قِلَّتِ استعداد فطری لسان مقال او از ابراز دقایق معانی و اخراج حقایق عرفانی از مدارج خزاین روحانی قاصر بود، اگر بجوار قرب حانوت ولایت مشرف گردد، آثار تریاق صفای محبت، مزیل امراض و افلاج او گردد، و باعثة ادای حقوق مودّت محرّک سیر او شود، و کنوز جواهر معارف و ینابیع اسرار حکمت که در زمین استعداد مدفون و مستور بود، به تحقیق اخلاص در مجاری نطق او به ظهور پیوندند.

زمن ای دوست این یک پند بپذیر

 

برو فتراک صاحب دولتی گیر 

که قطره تا صدف را درنیابد

 

نگردد گوهر و روشن نتابد

اساس کار وقتی محکم افتاد

 

که موسی خضر را می گردد استاد
ج

 

قال رحمه الله علیه:

وَلُو عَبِقَت فِی الشَّرق اَنفاسُ طیبها  

 

وَ فِی الغَربِ مَزکُومٌ، لَعَاد لَهُ الشَّمُ 

 

فاعل عبقت انفاس است، و الشّم فاعل عاد، و ضمیر اول عاید است به مدامه، و ثانی راجع به مزکوم، و از شمّ قوّه شامّه مراد است، و تعبیق بوئیدن باشد، و اینجا عَبِقَت بمعنی هَبَّت است.

یعنی اگر نسیمی از نفحات ربانی، و نفحه ای از تجلیات رحمانی، از مشرق غیب لاهوتی طلوع کند، و در مغرب جُثّة ناسوتی مفلسی فاسد استعداد به حکم اتفاق محاذی آن نسیم، غروب کند، بتاثیر نفوذ سریان طیب آن نسیم، قوای مدرکة او حیات ابدی یابد، و شهود بروق تجلّی جمالی، مشعل نیران شوق آن بیجاره شود، و در انزعاج طلب، و در ابتهاج طرب، قابل واردات غیبی، و حامل اسرار تجلیات ربانی گردد.

اگر آن شه نظر یکدم به کار من دراندازد

 

هزاران طایر قدسی به پیش من سر اندازد

گر آن خورشید بنماید جمال از مطلع وحدت

 

شب تاریک هستی را چو سایه بر سر اندازد

 

قال رحمه الله علیه:

وَلُو خُضِبَت  مِن کَأسِها کَفُّ لامِسٍ   

 

لَماضَلَّ فی لَیلٍ وَ فی یَدهٍ النَّجمُ
 

 

مفعول مالم یسّم فاعله، خُضِبت کف است، و فاعل ضلّ ضمیری بود عاید به لامس، مراد از کف قلب است و از نجم کأس.

یعنی: اگر جام محبت که حقیقت آن نجمی از نجوم تجلیات لطفی است، ملاقی دل طالبی گردد، از غایت تأثیر لطافت آن جام، آینة دل طالب مُصّفا و نورانی گردد، و از امراض اخلاق بشری و ادناس صفات بهیمی خلاص یابد، و استصحاب آثار آن تجلی هادی منهج سالک گردد که: وَ بِالنَّجمِ هُم یَهتَدون.

بنور عشق توان در طریق جان رفتن

 

بپای عقل در این راه کی توان رفتن

جنان جان نتوان یافتن به وهم و خیال

 

به بوی دوست توان اندر آن جنان رفتن

 

قال رحمه الله علیه:

وَلُو جُلیَت سِّراً عَلی اَکَمِهِ غَدا  

 

بَصیراً، وَ مِن راوُوقها یسمَعَ الصُّمُ

 

جلیت صیغه مَبنّی للمفعول، واکمه کور مادرزاد را گویند، و راووق آنکه شراب بدان صاف کنند، و ضمیر راووق و فعل ما لم یسّم فاعله راجع به مدامه است.

یعنی: اگر حقیقتی از حقایق آن تجلّی استعداد بخش که فیض اقدس عبارت از آنست، بر بی بصیرتی از اجلاف بادیة غفلت ظاهر کرده شود، بتأیید آن حقیقت دیدة دل او بنورالله اسرار بین گردد، و بوسیلت راووق مجاهدات طلب، صماخ فهم طالب که سمع لطیفة قلبی است، واعی اخبار ربّانی و مدرک اسرار روحانی شود که: لا یَزالُ العَبُد یَتَقّربُ اِلیّ بِالنّوافِلِ حتّی اُحِبُّه، فَاذِا اَحبَبتُه کُنتُ لَهُ سَمعُاً وَبصراً... الحدیث.

ای ذره ای از نور تو بر عرش اعظم تافته

 

از عرش اعظم درگذر، بر هر دو عالم تافته

آن ذره ذریّت شده، خوشید خاصیت شده

 

سر تا قدم زینت شده بر هر دو عالم تافته

بر عاشقان روی تو، بر ساکنان کوی تو
ج

 

از پرتو یک موی تو، کار معظّم تافته

 

قال رحمه الله علیه:

وَلُو اَنّ رَکباً یَمَمّوا تُربَ اَرضِها

 

وَ فِی الرّکبِ مَلسُوعٌ لَما ضَرَّهُ السَّمُّ

                         

یمّموا ای قصدوا، و سمّ بفتح و ضمّ زهر است، و لَما جواب لَواست، و سمّ فاعل ضرّه، و ضمیر ارض عاید به مدامه.

یعنی: چون جمعی از طالبان عتبه جلال، و فریقی از قاصدان مقاصد آمال، در سیر منازل عالم علوی قصد جوار حضرت مولی کنند، و در میان ایشان زَمنِی ملسوع بود که نیش افعی هوی چشیده، و اِلَم زهر محبت دنیا بباطن او رسیده، و باسباب هلاک و خسران ابدی آرمیده، به التیام آثار تریاق محبت، و یمن اجتماع همم همایون آن عیسی نَفَسان خضر صفت، وحشت شقاوت اِلَم بعد آن رنجور مهجور، به اُنس و لذت و سعادت قربت مبدل گردد که: هُم قُومٌ لایَشقی بِهمِ جَلیسهُمُ.

زآدم آن دمت گر گشت حاصل

 

برین دریا روی همچون حواصل

از آن کار تو آمد پیچ در پیچ

 

کز آن مرغان قفص دیدی دگر هیچ

 

قال رحمه الله علیه:

وَلُوَ رَسَمَ الرّاقی حُرُوفَ اسمِها عَلی

 

جَبینِ مُصابٍ جُنَّ اَبرَأهُ الرِّسمُ
 

 

فاعل رَسَمَ، الرّاقی بود، و فاعل اَبرَأهُ، اَلرَّسم، و جُنّ فعل ما لم یسّم فاعله، و ضمیر مضمر در وی و ضمیر اَبرأه راجع به مصاب، و رَسَم نقش است و مصاب دیوزده است، و از جبین قوت حافظه مراد بود که حقایق اسرار ملکوتی و جبروتی بر لوح او مرتَسم می شود، و اوست که مدرک و ضابط معانی معقولاتست.

یعنی اگر مرشدی کامل اسرار تفاصیل اسماء و صفات محبت را از خواص و حقایق مراتب علویات و سفلیات، و شرایط و آداب سیر سالک در منازل روحانیات و جسمانیات، و کیفیت ترقی و وصول به مقام قرب، به دست کاری تربیت و نصیحت و قلم ارشاد، بر صیحفة باطن مصروع حرص و ریا، و مجنون سکر شهوت و هوی، و مصاب مصائب هموم دنیا رقم فرماید، از علت تصورات و همی و تخیلات نفسی خلاص یابد.

دوش مرا گفت یار، چونی از این روزگار؟

 

چون بود آن کس که یافت دولت خندان خویش؟

باد سعادت رسید، دامن ما را کشید

 

بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش

 

قال رحمه الله علیه:

وَ فَوقَ لِواء اِلجِیشِ َلورُقِمَ اسمُها   

 

لاَ سکَرَ مَن تَحتَ اللَّوا ذلِکَ الرَّقمُ

 

لاَسکر جواب لَو بود، و الرّقم فاعل او، و من تحت اللواء مفعول او، از لواظّلَ وجود مراد است که، المتحابّون فی ظلیّ، و از جیش ارواح متعیّنه و اشباح متشخّصه، و از رقم کیفیت سرّ تعلق قدرت به مقدورات.

یعنی اگر حقیقت آنش راب مغرق مدهش که سرّ قَدر عبارت از آنست، بر سطح لواء وجود مرتسم شود، وعرایس ابکار اسرار ازلی بر ارائک ازمنه و امکنه که مواد ظلّ وجود و مظاهر لواء جوداند، جمال طلعت بر بصایر لشکر مقرّبان و صدیقان که و الهان سبحات جمال، و تایهان بیداء جلال اند جلوه دهند، همه مستِ اسرار عنایت ازلی، و پای بست آثار کفایت ابدی گردند.

ای هر دو کون روشن، از آفتاب رویت

 

وی نه سپهر چون مرع، در دام زلف وخالت 

بر باد داده دل را، آوازة فؤاقت

 

در خواب کرده جان را، افسانه جمالت

عقل یکه در حقیقت، بیدار مطلق آمد

 

تا حشر مست خفته، در خلوت خیالت

 

قال رحمه الله علیه:

تَهَذّبُ اَخلاقَ النَّدامی فَیَهتدَی    

 

بِها لِطَریقِ العَزمِ، مَن لا لَهُ عَزمُ
 

 

فاعل تهذب ضمیری است راجع به مدامه، و اخلاق مفعول او، و فاعل یهتدی من، و ضمیر بها عاید به اخلاق، و باء سببیّت راست، و لامِ طریق به معنی آلی است، و لا لَهُ بمعنی ولیس.

یعنی چنانکه شرب شراب صوری مزیل مواد مُتِعَفِّنَه و فضلات فاسده است از بواطن معلولان امراض جسمانی، همچنین شرب شراب معنوی بواطن مستعّدان کمالات حقیقی را از امراض او صاف مهلکه و اخلاق مبعده از حرص و حسد و بخل و ریاء و کبر و عُجب، که از لوازم قوای بهیمی و سبعی، و مواد امراض قلبی و روحی است مهذّب و مصفّا می گرداند، و بطلان حضیض کسالت را از مضیق فترت به فضاء سیر، و از فضاء سیر به ذُروة اعلای طیر می رساند.

ای بنده تو غمگسار عاشق

 

وی پند تو گوشوار عاشق 

ای گنج دوای رأفت تو 

 

از بهر تن نزار عاشق

از جذب کشیدن غم تو

 

هر زیب نظام کار عاشق

 

قال رحمه الله علیه:

وَیَکُرمُ مَن لَم یَعرِفِ الجُودَ کَفُّه  

 

وَ یَحُلُم عِندَ الغَیظِ مَن لا لَهُ حِلمُ  

 

فاعل یکرم من است در من لایعرف، و فاعل یحلم من است در مَن لا لَه حِلم، و کف فاعل یعرف.

یعنی چون تأثیرات خواص شراب معنوی مواقع تصرفات سرّی و قلبی را از ظلمات اخلاق حرص و بخل وادناس اوصاف کبر و عُجب که از لوازم صفات بهیمی و سبعی اند، در مقام تحلیه و تزکیه مزکّی و مصّفا می گرداند، باز در مقام تحلیة سرّ، وجود سالک را بحلل جود و سخا، و زیور حلم و حیا محلّی و مزیّن می گرداند، و خلیفة روح را در بارگاه قلب، بر سریر روح و صفا می نشاند.

بیا کاین عاشقی از سر گرفتیم

 

جهانی خاک را در زر گرفتیم 

زمین و کوه و دشت و باغ جان را  

 

همه در حلّة اخضر گرفتیم

زمین را از بهاران برگ بر شد

 

زسرّ خویش برگ و بر گرفتیم

 

قال رحمه الله علیه:

وَلُو نالَ فَدمُ القَومِ لَثمَ فِدامِها

 

لاَ کَسَبهُ مَعنی شَمائلهِا اللّثَمُ
 

 

فدم بلید کُند فهم را گویند، و فدام دهان بند خم را، و لثام دهان بند آدمی را، و شمأیل اخلاق حمیده را، فاعل نال لثم است، و فدم مفعول وی، و لثم دوم فاعل اَکسَبَه و ضمیر متّصل به وی، و معنی شمائلها مفعول دوم وی، از فدام تقوی و شرع مواد است که حاجز و مانع و عاء وجود مرید صادق می گردد از تقرب شبهات، و مراد از لثام ارشاد شیخ عارف است که دهان نفس امّارة طالبان را به نصیحت و ارشاد از اقتراف شهوات نفسانی و لذات جسمانی می بندد.

حاصل کلام آنست که: اگر غافلی بلید که بر اعلام و اخطار منازل سیر سایران جادة کمال اطلاع نیافته باشد، و اسرار حقایق عرفانی که در جبلت و استعداد او مرکوز است به ظهور نپیوسته، و تصرفات بصیرت او از قوت به فعل نیامده، چون به مفتاح عزایم تقوی و شرع، و مصباح نیاز و دَرد، مُهر موانع از دهان سّرِ کامل مرشد بردارد، فیض اسرار ولایت مرشد سبب اکتساب کمال او گردد.

 

گر سر سودای او داری، سری

 

هر زمان بر آستان می بایدت

ور سر بازار او داری، دلی

 

فارغ از سود و زیان می بایدت

تا زمانی زو بدرمانی رسی

 

هر زمان درد نهان می بایدت

 

قال رحمه الله علیه:

یَقولُونَ لی: صِفها، فَأنتَ بوَصفها

 

خَبیرٌ، اَجَل عِندی بِاُوصافِها عِلمُ
 

صَفاءٌ وَ لا ماءٌ، وَ لُطفٌ وَ لا هَواً

 

وَنُورٌ وَ لا نورٌ، وَ رُوحٌ وَ لا جسمُ

 

فاعل یقولون مبتدیان طلب کمال اند، و صفاء خبر مبتدای محذوف است، ای هی صفاء لا کصفاء الماء، بل هی اصفی منها به مراتب غیرمحصورة، و لطف و لا کلطف الهواء، بل هی الطف منها بدرجات غیرمتناهیه، و نور لیس نوریّته کنوریّه النار، انها تستلزم الاحراق و الافناء،بل من شأن نور اضائه الوجود و الکمال و الحیوة و العلم و المعرفه علی الابدان و القلوب، و قوله: اجل عندی باوصافها العلم، اشارت است بدانکه مرشد کامل نتواند که آنچه لایق حوصلة طالب صادق باشد بدو نرساند، چه این معنی ظلم بود.

 

قال رحمه الله علیه:

مَحاسِنُ تَهدَی الواصِفینَ لِوَصفِها

 

فَیَحسُنُ فَیها مِنهُمُ النَّثرُ وَ النَظّمُ

وَ یَطرَبُ مَن لَم یَدرِها عِندَ ذِکرِها

 

کَمُشتاقِ نَعمٍ کلُمَّا ذُکَرِت نَعمُ
ج

 

محاسن خبر مبتدای محذوف است، ای لَها مَحاسَن، و فاعل تهدی ضمیری است عاید به محاسن، و همچنین ضمیر لوصفها و فیها، و ضمیر منهم راجع به واصفین، و النثر فاعل یحسن، و لام در لوصفها بمعنی الی است، و مَن فاعل یطرب، و نعم به فتح النون وسکون العین، اسم یکی از معاشیق است.

یعنی: این شراب را خواص حمیده بسیار است، و از جمله خواص آن یکی آنست که واصفانرا به وصف و ثناء خود دلالت کند، تا بلبل زبان مشتاقان حضرت صمدیت در ریاض اسرار بذکر محامد لا احصی ثناء علیک، سرائیدن گرد، و به لذّت استماع و ذوق آن اسرار، شجرة وجود سامع در اهتزاز آید، اگرچه ذوق حقیقت آن نچشیده بود، و جمال طلعت آن ندیده، چنانکه عاشق مشتاق به استماع ذکر معشوق در طرب می آید، و او را از آن طرب آتش محبت می افزاید.

چو یاد او شود مونس، زجان اندوه بستاند

 

چو اندوهش شود غ خور، زدل تیما برخیزد

نوای مطرب عشقش اگر در گوش جان افتد

 

زکونین دست بفشاند، قلندر وار برخیزد

صبا گر از سر زلفش بگورستان بردبوئی

 

زهر گوری دو صد بی دل، به بوی یار برخیزد

 

قال رحمه الله علیه:

وَ قالُوا شَرِبتَ الاِثمَ، کَلاّ وَِانَّما

 

شَرِبتُ الَّدی فی تَرِکها عِندَی الاثمُ
 

 

چون بعضی از حکمای عرب خمر صوری را اِثم می نامند به موجب تنزیل ربانی که: اِثمُهُمُا اَکَبرَ مِن نَفعِهِما، یا خود به مقتضای آنکه سکری که حاصل آنست مزیل شرف عقل نظری، و فاضح اوصاف بشری است، به جهت ردّ تهمت محجوبان می گوید که: مستی صاف نوشان صفّة صفانه از شراب خمر انگوری و آاشامیدن می صوری است، چه رغبت آن خمراز کوری، شارب آن از اصل سعادت و منبع کمال در غایت دوری است، و شرب آن شراب نتیجة ضلال و معقّب عذاب نکال است، و شرب شراب محبت مورث وصال است و منتج کمال، آن موجب هوان و خسار، و این مُظهر عزّ و افتخار، شرب آن شراب پذیرت جهال و اشرار، تحصیل ذوق این شراب شیوه ارباب قلوب و اخیار.

پیش از آن کاندر جهان باغ و می و انگور بود

 

از شراب لایزالی جان ما مخمور بود 

 

قال رحمه الله علیه:

هینئاً لاَهِلِ الدَّیرکَم سَکَرُوابها

 

وَ ما شَرَبُوامنها، وَلکِنَّهُم هَّموا
 

وَ عِندَی مِنها نَشوٌَ قَبلَ نَشأتَی

 

مَعی اَبَداً تَبقی، وَ ان بَلَیِ العَظمُ

 

 نشوه مبتداست و عندی خبر وی، و فاعل تبقی ضمیری است عاید به نشوه، و مراد از اهل دیر ملازمان آستانة جلال  مجاوران بارگاه جمال اند، که بسبب بقایای وجود رسمی از پس پره های افعال و صفات، نغمات لطایف معارف می سرایند، و به تعبیق روایح نفحات اسرار ذاتی، مستی می فزایند، و از حقیقت شرب اسرار تجلیات ذاتی که محرق دیر و مفنی غیر است هنوز خبر نیافته اند، چه اگر پروانة همم این قوم مَرکب شوق بر عین شمع سبحات جلال ذاتی راند، از حقیقت اسم و رسم دیر و دیار آثار نماند.

و در بیت دوم از مشرب خود خبر می دهد که: آثار آن مستی که روح قدسی در مجلس وصال شراب محبت می نوشیدو کمال جمال احوال از نظر اغیار می پوشد ، و لذت ذوق آن جام که در بزم احدیت، که در بزم احدیت از دست ساقی عنایت به کام جان آدمی می رسید، تا ابد انقطاع پذیر نیست.

و لیس حدیثُ العَهدِ شوقاً و لوعهً

 

حَدیثُ هَواکُم فی حِشایَ قَدیمُ
 

و ما دُمتُ حیّاً لَستُ انَسی و دادکُم

 

وَ لَو کُنتُ مَیتاً وَ العِظامُ رَمیم

 

قال رحمه الله علیه:

عَلَیکَ بِها صِرفاً وَ اِن شِئتَ مَزجَها 

 

فَعَدَلُکَ عَن ظَلمِ الحَبیبِ هُوَ الظُلّمُ
 

 

ضمیر اول و ثانی عاید به مدامه است، و ظَلم به فتح ظاء و سکون لام، بیاض دندان است، و مراد از صرف محبّت ذاتی است، و از ممزوج محبت صفاتی، و از بیاض دندان.

ظهور نفحات ربانی وصیت می کند سالک را به تحصیل ذروة کمال و توجه به کعبة آمال که آن محبت ذاتی است، و سبحات تجلّی آن عالم مُفنی اِنیّت و محرق ادبار پردة غیریّت است، و اگر به سبب قصور عزم و ضعف استعداد آن سعادت میّسر نشود، باری تعرض نفحات صفاتی که آن هم از وجهی عین ذات است غنیمت دارد، چه دون این مقام عالم کثرت افعال و احتجاب تلبیسات اهل ضلال است.

وَ انّی لَاتی آرضِکُم کُلُّ لَیلَهٍ

 

لَعلَّی اَراکُم اَواَری مَن یَراکُمُ

 

قال رحمه الله علیه:

وَ دُونَکَََها فِی الحانِ وَ استَجلِها بِه 

 

عَلی نَغَمِ الالَحانِ، فَهَی بِها غُنُم
 

 

و دونکها ای خذها، و ضمیر آن عاید است به مدامه، و نغم جمع نغمه، و باء در به بمعنی فی است، ضمیر او عاید است به الحان، وهی عاید بمدامه، از جان مقام محبت و شوق می خواهد.

یعنی ملازم مقام محبت میباش، و رشاش حیات علمی بر اموات قبور جهالت می پاش، زیرا که ملازمت این مقام به اسماع نغمات واردات غیبی و مخاطبات سرّی و قلبی غنیمت عارفان، و سبب ظهور کمالات سالکان است، چنانکه ناظم گوید:

فَاعجَبُ مِن سُکری بِغَیر مُدامَهٍ

 

وَ اَطرَبُ فی سِرّی وَ مِنَّی طَربتَی

 

قال رحمه الله علیه:

فَما سَکَنَت وَالهَمَّ یَوماً بِمَوضِعٍ 

 

کَذلِکَ لَم یَسکُن، مَعَ النِّغمَِ الغَمُّ
 

 

فاعل سکنت مدامه است، و الهّم عطف است بر وی، و فاعل لم یسکن، الغّم، و از یوم وقت مراد است، و از غم حجاب.

یعنی: شاربان مشارب عرفانی را در حالت ملاحظة لطایف مخاطبات ربّانی و مسامرات روحانی، هموم و احزان که از نتایج تعلقات جسمانی و تشّبثات نفسانی است مزاحم نگردد، و ذوق شهود اسرار ریاض قدسی و حجب غموم عوارض حسّی در یک حال جمع نشود.

دربارگاه دردت درمان چه بار یابد؟

 

با جلوه گاه وصلت ایمان چه کار دارد؟

با روح وصلت ای جان، غم کیست تا نهد پای

 

با کفر بُت پرستان ایقان چه کار دارد؟

 

قال رحمه الله علیه:

وَ فی سَکرَةٍ منِها وَ لَو عُمرَ ساعه ٍ 

 

تَرَی الدَّهرَ عَبداً طائِعاً وَلَکَ الحُکمُ
 

 

یعنیک اگر ساعتی در مدت سلوک بواسطة سکرً شراب محبت در فناء فی الله از ادبار هستی موهوم خلاص یابی، به شرف خلعت بقای حقیقی باقی گردی که: من قَتَلَتهُ محَبَّتَی فَاَنَا دَیُتُه، پس به حکم: وَ ما رَمَیتَ اِذرَمَیتَ وَلکِّن الله رَمی، در آن حال هر تصرفی که از تو ظاهر شود آن ظهور تصرفات و شئون حق بود در مظهر ناسوتی تو، و چون روزگار مطیع احکام تصرفات حقّانی است، به وسیلت مقام خلافت محکوم احکام تو گردد.

در این دریا فکن خود را مگر دُرّی بدست آری

 

کزین دریای بی پایان گهر بسیار برخیزد

و گر موجیتَ بر باید، چه دولت مر تر ازان به
 

 

که عالم پیش قدر تو چو خدمتکار برخیزد
ج

 

قال رحمه الله علیه:

فَلا عیشَ فِی الدُّنیا لَمِن عاشَ صاحیاً

 

وَ مَن لَم یَمُت سُکرًابِها، فاتَهُ الحَزمُ

 

صاحیّاَ و سکراَ هر دو منصوب به حال است، و ضمیر متّصل به فات معمول وی است و عاید به متن، و الخرم فاعل وی.

یعنی: چون شرف مقام محبت به مثابتی است که بسبب حصول واردی از واردات اسرار آن مقام که عبارت از سُکر است، طالب را از درکة ذلّ زوال و فناء، به اعلا درجات کمال و بقاء می رساند، پس هر که به قصور خودی عاری است از این شهود، عدم آن کس به از وجود، و از هر که در فناء فی الله در استبدال ذلت فنای عبدانی به عزتٌ بقای حقانی نکوشد، آنکس را حازم و عاقل نگویند.

تا جان دارم بُومَ به گفت و گویت
 

 

وین عمر به سر برم به جست و جویت

با باد صبا دست به پیمان آرم

 

تا از پی من به خاکم آرد بویت

 

قال رحمه الله علیه:

عَلی نَفسِه فَلیَبکِ مَن ضاعَ عُمرُهُ 

 

وَ لَیسَ لَهُ فیها نَصیب وَ لا سَهمُ
 

 

چون اعظم آلات اکتساب کمال، و اکرم حالات نیل فضل و نوال، اوان گنج حیات و زمان جواهر انفاس و ساعات است، که طالب لبیب به وسیلت آن اکتساب سعادات ابدی، واصطیاد کمالات سرمدی تواند کرد، و نفس عزیز خود را از گرفتاری تیه خسران و ظلمت وحشت حرمان، به نعیم ریاض عرفان و لذت حصول انوار مدارج ایقان می تواند رسانید، پس هر که با وجود استعداد و فرصت طلب مراد، از تحصیل این سعادت بازماند، و زمام اهتمام بدست تصاریف امور فانی مکدّر منّغص دنیوی داد، به حقیقت از مردودان منکوس و مخذولان منحوس است، که مهروب را مطلوب داشته، و مطلوب را مهروب انگاشته، اولئکِ الذّینَ خَسِرُوا انفُسَهُم وَ ضَلَّ عَنهُم ماکانُوا یَفتَرون، لا جَرَمَ اَنّهم فِی الاخِرَة هُمُ الا خسَروُنَ.

و کدام غبن و حسرت عظیم تر از آن که: احمقی با وجود استعداد تحصیل سیادت پادشاهی، و فرصت اکتساب ذوق سعادت نامتناهی، محنت خارکشی و مذلّت کنّاسی اختیار کند، و مدبّری که حیران غَبَش ضلال و لهفان عطش زلال از مفاوز بیداء عدم به سواحل دریای کرم وارد گردد، و اوقات غنیمت ندارد، و ساعات مهلت به سهو و غفلت و لعب شهوت گذارد، و باخر جمال تجلیات نفحات ربّانی نادیده، و ذوق شراب محبت از اقداح اسرار عرفانی ناچشیده، بانفیر حسرت حرمان، و زفیر داغ خسران با لب خشک و دیدة گریان، به ظلمت خانة عدم بازگردد، جای آنست که زمینیان از حال او عبرت گیرند، و آسمانیان از نکال او نوحه درگیرند، جَعَلَنا الله مِمَّنُ سَعَد بطاعَتِه، وَ فَازَ بمَحبَّته، و لا یُوقَعَهُ الهَوی فی خُسران الفَوتِ، وَ لا یُحلُّ بِه حَسرةً بَعدَ المَوتِ، اِنَّه الواهِبُ المَّنان، ذُوالفَضل وَ الاحِسان،ِ وَ الجُودِ وَ الامِتنِان، وَ الحمدُ للهِ وَحدَهُ، وَ السَّلامُ عَلَی مَن اتَّبَعَ الهُدی.

 

 

حقیقه‌الحقائق اثر شیخ اکبر محی‌الدین بن عربی ترجمه:سید نظام الدین شاه محمود حسینی داعی شیرازی

 

هو

‍۱۲۱

 

حقیقه‌الحقائق

 

شیخ اکبر محی‌الدین بن عربی

 

 

 

 

 

 

 

ترجمه:سید نظام الدین شاه محمود حسینی داعی شیرازی

 

 

 

 

به کوشش: اکرم شفائی

 


 

بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمنِ الرَّحیم و بِهِ نَستَعِین‏


سپاس خدای را که گردانید موجودات را بر وجود خویش دلیلی، روشن ساخت از برای سایران به جناب اقدس او سبیلی، و درود بر رسول او محمد مصطفی خاصه، و رضوان بر آل و اصحاب او رضوان جمیلی‏.

اما بعد، این رساله‏ای است که قطب‌المحققین و سید الموحدین، شیخ محی‌الدین عربی از برای یکی از مریدان خود نوشته و فرموده که این رساله مددی است در تحصیل علم حقایق؛ و در فصول ترتیب داده، در هر فصلی اصولی به لغت عربی بوده، پارسی کرده شد، ترجمه صرف، که اگر کسی از عربی عاجز باشد، در پارسی آن تأمل نماید. اما توفق ادراک معانی آن از اللّٰه تعالی باید طلبید و اللّٰهُ المُستَعان وَ عَلَیهِ التّکلان.


فصل: در حقیقة الحقایق‏

حق موجودی است که ذات او اقتضای وجود او می‏کند، یعنی وجود او از غیر نیست و واجب‌الوجود است؛ و وجود ممکن که نیست؛ ذات او مقتضی وجود و عدم نیست، که اگر مقتضی وجود بودی ذات او واجب بودی نه ممکن و اگر مقتضی عدم بودی ذات او ممتنع بودی نه ممکن؛ و ممکن دلیل است بر وجوب وجود واجب الوجود؛ پس عالم که ممکن است دلیل است بر واجب، و واجب مدلولِ این دلیل است که عالم است؛ و دلیل که عالم است بر دو نوع است:

عالم کبیر و آن هیئت سماوات عُلیٰ‏ و ملکوت اَعلی است تا تحت‌الثری؛ و عالم اصغر و و او احسن انواع عوالم کلیه است آن صورت انسانیه [است] چنان که حق تعالی فرموده: «لَقَد خَلَقنَا الاِنسٰنَ فِی أَحسَنِ تَقوِیمٍ».[1]

این دلیل ثانی که نام او عالم اصغر است، اول دلیلی است بر او از جمیع دلایل قاطعه و آیات ساطعه از برای آنک انسان که عالم اصغر است، دلیلی است مخلوق بر صورت مدلول خود و مطابق او فِی الواقع به حسب کمال و موافق در موازنه و مثال؛ چنان که فرموده حضرت مصطفوی ﷷاست: «انّ اللّٰهَ خَلقَ آدَم عَلی صُورَتِهِ».[2]

پس حق ناطق شد به این دو دلیل که ذکر رفت که آن عالم و آدم است در کتاب انطق او جل ذکره، چه فرمود: «سَنُریَهُم ءَایاتِنا؛ الأَفاقِ و فی أَنفُسِهِم».[3] پس خلافت الهیه لایق نیست الّا به این خلیفه که انسان است، از برای آنک این خلیفه مخلوق بر صورت مستخلف خود است و در او جمع گشته قوابل کلیه از جمیع کاینات. پس هر که انسان [را] شناخت، حق را شناخت؛ از بهر آن که انسان موجود در احسن صورت است بر مثال موجود احسن، و به این معنا اشارت است «مَن عَرفَ نَفسَه فَقَد عَرَفَ رَبِّه»[4] و نفرمود «مَن عَرف الکَایِنات عَرف المُوجودات». پس، از اینجا باید دانسته شود که انسان کامل مطابق صورت رحمان است و در بعضی روایات آمده است که: «خلق آدم علی صورة الرحمن» و اگر چه این مناسبت نه مناسبت کلیه است و این مطابقه نه مطابقه معنویه میان صورت انسان و حضرت رحمان، چه انسان در همه جهتی و صفتی مطابق رحمان نیست که حضرت حق به وجوب وجود قیومیت مخصوص است. نگویند چه می‏گویی در «انّ اللّٰه خَلقَ آدمَ عَلی صُورتِه» که الهیت اقتضای مناسبت تامه می‏کند، چرا که صورت الهیت صورت جمیع اسماست، نه صورت مطلقهٔ ذاتیه. پس حاصل شد از این مقدمات آن که انسان اول دلیل است بر موجد عالم و اکمل آیات عُلی، خدای علیّ اعلی، پس معرفت حق موقوف است بر معرفت انسان و معرفت انسان موقوف است بر جمیع علوم ظاهره و بر علوم هیأت در معرفت افلاک علویه و بر علوم باطنه از معارف قدسیه و حقایق الهیه.


فصل: در معرفت‏

معرفت بر دو نوع است: [اول‏] معرفت به حسب عقل یعنی به طریق استدلال عقل به آیات کبری و علامات صغری چنان که می‏فرماید: «أَوَلم یَنظُرُوا فِی ملَکُوتِ السَّمواتِ و الْأَرْضِ» [5]و [دوم] معرفت حق به حق و این قسم معرفت ممکن نیست الا به شهود صرف و تجلی محض؛ و معرفت حق بر دو قسم است؛ معرفت کسبی و معرفت بدیهی که احتیاجش به کسب نیست و نزد بعضی همه معرفت‏ها کسبی است و نزد محققان بعضی کسبی و بعضی بدیهی است. هرگاه که عارف واصل شود به حق نه به استدلال عقل، آن زمان واصل باشد؛ چنان که فرموده ﷷ است: «عَرفتُ رَبِّی بِرَبِّی»[6] و نزد عقلا معرفت حق کسبی است؛ چرا که عاقل به حسب عقل نظر در اثر می‏کند؛ پس می‏شناسد مؤثر [را] در آثار، و قدم او [را] به حدوث محدثات، و خلق او [را] به مخلوقات. اگر شناسد معروف حقیقی را به او عارف کامل محقق باشد بلکه عاقل مستدل باشد.

هر چه هست از اشیاء، دلیل است بر معرفت حق و این معرفت در حق است، نه از چیزی خارج از او؛ چرا که ذات او شناخته می‏شود به صفات او، و ذات او از آن رو که ذات است شناخته نمی‏شود؛ چرا که آن زمان اعتبار صفت نیست و مفروض آن است که ذات به صفات شناخته می‏شود. پس اگر عارفی، حق به حق شناس، نه به خلق، چنان که عاقل؛ چه وجود او منبسط است بر اعیان موجودات و موجود در ممکنات ظاهره حق است. پس بنگر در موجودات و ظاهر بین در وی‏اش، و شناس در او؛ چرا که عالم آینه‏ای است که ظاهر شده است حق در آن، و عالم عبارت است از آیات اللّٰه، و شناخته نشود حق الّا به آیات، و آیات شناخته نشود الّا به احاطهٔ تامه، و احاطهٔ تامه نه ممکن است، پس معرفت حق لازم است، یعنی هر آیتی دلیل است بر ذات حق که از آن دلیل حاصل می‏شود علم به او، و آیاتْ کثیره است و دلایل کثیره؛ پس علوم غیر متناهی باشد. پس معرفت نیز چنین باشد، متناهی نبود، فهم کن این معنا [را] که مطلع شوی بر سرّی بزرگ در تحقیق صفات حق و معرفت ذات به آن چه ذات مقدس شناخته نمی‏شود الا به صفات علیه، شناخته نمی‏شود الا به اسماء حسنی.

اختلاف کرده‏اند علما در حقایق صفات حق و دقایق اسماء او؛ پس بعضی از علما گفته‏اند که صفات او غیر ذات اوست و قائمیت به ذات او بعضی کاملان گفته‏اند که صفات عین ذات است اما ذات مقتضائی است به حسب کمالات‏او؛ پس او اقتضا کرد ظهور آن کمالات را در صورت تجلیات صفات او؛ پس تجلی کرد ذات و ظاهر شد عالم و بیرون آمد از مکمن غیب وجود آدم. پس اگر تجلی کرد به صفت حیات، ظاهر شد در ذوی العلوم و چون تجلی کرد به قدرت، اعطا کرد هر چیزی را از ممکنات مقدورة الوجود، و چون تجلی کرد به هدایت، آن چیز مقدورة الوجود هدایت به سوی او یافت چنان که فرمود: «أَعطَی کلَّ شی‏ءٍ خَلقَهُ ثُمَّ هَدی»‏.[7]

بدان که هر چه هست از اشیاء، آن چیز مظهری از مظاهر اسماء او و شارق طوالع آن [است‏] و اعظم و مشاهر صفات او آدم است که مخلوق گشته از برای حصول جمیع قوابل کلیه در او. پس ظاهر شد حق در مظاهر به حسب استعداد هر مظهری و قابلیت هر موجودی؛ و معرفت هر چیزی به حسب ظهور حق است تعالی در او.

اگر آن چیز مظهر صفتی واحده است، پس شناخته می‏شود حق به آن صفت واحده در او، و اگر مظهر بعض صفات است، پس معرفت حق بر مقدار ظهور این صفات بینه است و اگر آن مظهر مظهر جوامع قوابل کلیه است، پس معرفت حق در او اعظم معارف است و علم آن مظهر الطف لطایف است؛ و موجود جامع از برای قوابل کلیه نیست الا انسان کامل و اوست اعظم موجودات از جهت معرفت تامه و علم کامل.


فصل: در ظهور حق در مظاهر اسماء و در ظهور او در اسم ظاهر

ظهور او در اسم ظاهر گفتیم از برای آن که حق ظاهر است به اسم ظاهر بر خود به حسب آیات خود، و عالَم که مظهر اسم ظاهر است مجموع آیات اوست.

پس او ظاهر شد به واسطه عالم؛ پس ظهور او موقوف باشد به ظهور عالم، و نیست عالم را ظهور الا به او. پس چنان دان که قائم است ظهور عالم به او، و ظهور او به عالم.

هرگاه که نظر کرد عارف در عالم - و عالم آیینهٔ حق است - پس دید حق را ظاهر در عالم؛ چنان که فرموده بعضی عارفان است: «ما رأَیتُ شیئاً الا و رأیتُ اللّٰه فیه».[8]

پس حق، باطن عالم باشد و محتجب بود به حجب ظلمانی و نورانی؛ چنان که پیغمبر ﷺ فرمود: «انّ اللّٰه سَبعینَ الـف حِجاب مِن نُور وَ ظُلمَة».[9] پس حق تعالی محتجب است به احتجاب ذات او به حجب و حجبْ عالم است؛ و مختفی است به کمال ظهور خود در این مظاهر؛ چنان که آفتاب به نور خود از چشم خلایق مختفی است، از غلبه نور ظهور، نه آن که مختفی است

 

فصل: در معانی غریبه‏

وجود انسان اصل است در ایجاد و وجود موجودات فرع او؛ از برای آنک عالم [را] از برای انسان آفریده‏اند و انسان مقصود کلی [است‏]، چنان که فرموده است تعالی: «یَابنَ آدم خَلقتُ الأَشیاء لَأجْلِکَ وَ خَلقتُکَ لِأَجلِی».[10] مقصود کلی که گفتیم، ظهور حق است در انسان و مشاهدهٔ اعیان اسماء و صفات خویش در او. محل ظهور حق و مشاهده او اسماء و صفات خویش را نیست الا انسان کامل؛ چرا که او جمع کرده در خود جمیع قوابل کلیه را. هرگاه که حق تعالی خواهد که در عالم نگرد، به انسان به سوی عالم نگرد، از برای آن که انسان کامل عین اللّٰه است؛ از برای آن که او انسانِ معنون است حق را؛ چنان که انسان العین ظاهر انسان را. پس هر که خواهد که که بیند جمیع عالم [را] در یک چیز و یک مظهر که جمع باشد در او عوالم کلیه از جواهر و اعراض و اجسام، باید که در انسان کامل نگرد که او جامع جمیع عوالم علویه و سفلیه و ملکیه و ملکوتیه است. پس انسان به این صفاتِ جامعه سزاوار خلافت مرتبه حق است و اوست که اعظم و اصفی آیینه‏های حق است از کاینات.


فصل: «انسان آینه ایزدنما»

انسان آینهٔ تمام است و ظهور حق در این آیینه مختلف [است‏] به حسب اختلاف استعداد آیینه. تجلی حق نفوس کاملهٔ انسانی را در دنیا و آخرت بر حسب استعداد آن نفوس است؛ و هر نفس کامل می‏بیند حق را به حسب اعتقاد خود و علم خود و معرفت خود. پس اگر نفسی کامل دید حق را بر صورت غیر معتقد آن نفس، دیگر نمی‏شناسد او را از جهت مخالفت اعتقاد؛ چه هر عارفی می‏شناسد و می‏بیند او را بر صفتی که ظاهر شده است او بر آن صفت بر عارف. پس عارفْ اکمل از همهٔ عوالم باشد اگر بیند حق را به جمیع صفات و بشناسد او را به همه نعوت و کمالات، و اوست مقصود ایجاد موجودات و او مراد است از ابداع مخلوقات.


فصل‏

انسان موصوف است به صفات کامله که حق تعالی به آن متصف است، غیر از وجود ذاتی؛ و هر صفتی که در نفس [است‏]، خودِ آن صفت از جانب حق سبب معرفت حق است. پس هر صفتی که آینه‏ای است که متصف است به حدوث، ذیل است بر قدم حق و سبب در معرفت او؛ و وجود ما از حق دلیلی قاطع است بر آن که وجود حق از ذات حق است، نه از غیر؛ چه او واجب‌الوجود است، پس ذات ما دلیل است بر ذات او و صفات ما دلیل است بر صفات او. بشناس نفس خود را تا بشناسی عالم [را] و بشناس خود را از برای آنک انسان مندرج است در او جمیع قوابل کلیه. پس چون بشناخت نفس خود را و حال آن که او بعض عالم است، پس بشناخت همه عالم را، حاصل شد معرفت انسان او را به حضور معرفت کل واحد. اگر ظاهر شود بر حسب کثرت در مظاهر، قادح نباشد آن کثرت در وحدت وجود واحد؛ که توحید کرده او را نسبتی دائم است همچون نسبت واحد به جمیع اعداد که متحقق نمی‏شود هر عددی الا به واحد؛ و اگر فرض کنند که مرتفع شود واحدی از اعداد، مستحق نشود حقایق اعداد نفس معنایی را معنای حقیقی، چه دو به یکی دو باشد و سه به دو و چهار

به سه، همچنین مراتب عددی این است.

 

تَمَّتِ الرِّسالَة بِعَونِ اللّٰه وَ حُسنِ تَوفِیقِه و الصَّلوة و السَّلام عَلی خَیرِ خَلقِه محمّد و آلهِ و صَحبِه و عِترَتِه اَجمَعِین و سَلَّمَ تَسلِیماً کَثِیراً.

 



[1] - سورهٔ تین «95» آیهٔ 4.

[2] - تئحید شیخ صدوق، ص 103.

[3] - سورهٔ فصلت «41» آیهٔ 53.

[4] - عوالی اللئالی، ج 4، ص 102.

[5] - سورهٔ اعراف «7» آیهٔ 185.

[6] - شرح اسماء الحسنی، حاجی سبزواری، ص 124.

[7] - سورهٔ طه «20» آیهٔ 50.

[8] - ر. ک: عام الیقین، ج 1، ص 70.

[9] - عوالی اللئالی، ج 4، ص 102.

[10] - علم الیقین، ج 1، ص 507.

بازی شطرنج عرفا

دکتر جواد نوربخش ( نورعلیشاه )


شطرنج عرفا 

تصویر ذیل بازی مرمت شده ایی از قرون قبل است که توسط عرفا در ایران  جهت معرفی مقامات تصوف و خطرات موجود در این مسیر تهیه گردیده که به همت والای جنا ب آقای دکتر جواد  نوربخش قطب سلسله نعمت الهی نوربخشی  مشهور به نور علیشاه ،  در صورتی زیبا و شکیل مجدد تدوین و تصیح گردیده و در اینجا جهت استفاده علاقه مندان این طریق منتشر گردیده است .


شباهت غریب این بازی به  بازی  مشهور مار پله  خبر از آن دارد که مرجع تهیه آن همین شطرنج عرفا بوده  و البته روال بازی آن مشابه یکدیگر است ، یعنی بازیکن با تاس انداختن مهره خود را حرکت داده از چپ به راست حرکت کرده در انتهای هر سطر دور زده به سطح بالاتر صعود میکند  ، البته اگر در سر خانه مار قراربگیر گزیده شده به خانه دم آن مار باز میگردد ، و اگر در خانه نردبان قرار گیرد از آن صعود میکند .

لمعات فخر الدّین ابراهیم بن بزرجمهر مشهور به عراقی

 

 

هو

121



 لمعات

 

فخر الدّین ابراهیم بن بزرجمهر

 

مشهور به

عراقی

 

 

 

 

 


فهرست

 

بسم الله الرحمن الرحیم. 3

مقدمه. 4

لمعۀ اول. 4

لمعۀ دوم. 5

لمعۀ سوم. 6

لمعۀ چهارم. 6

لمعۀ پنجم. 7

لمعۀ ششم. 8

لمعۀ هفتم. 9

لمعۀ هشتم. 10

لمعۀ نهم. 11

لمعۀ دهم. 11

لمعۀ یازدهم. 12

لمعۀ دوازدهم. 12

لمعۀ سیزدهم. 13

لمعۀ چهاردهم. 14

لمعۀ پانزدهم. 15

لمعۀ شانزدهم. 16

لمعۀ هفدهم. 16

لمعۀ هژدهم. 18

لمعۀ نوزدهم. 18

لمعۀ بیستم. 19

لمعۀ بیست و یکم. 20

لعمۀ بیست و دوم. 21

لمعۀ بیست و سوم. 21

لمعۀ بیست و چهارم. 22

لمعۀ بیست و پنجم. 22

لمعۀ بیست و ششم. 23

لمعۀ بیست و هفتم. 24

لمعۀ بیست و هشتم. 24


هو

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله الذی نور وجه حبیبه بتجلیات الجمال فتلالامنه نوراً، و ابصر فیه غایات الکمال ففرح به سروراً، فصدره علی یده و صافاه و آدم لم یکن شیئاً‌مذکورا و لا القلم کاتباً و لااللوح مسطوراً، فهو مخزن کنزالوجود و مفتاح خزاین الجود و قبلة الواجد و الموجود و صاحب لواء الحمد و المقام المحمود، الذی لسان مرتبته یقول:

وانی و ان کنت بن آدم صورة

 

فلی فیه معنی شاهد بابوتی

شعر

گفتا بصورت ار چه ز اولاد آدمم
چون بنگرم در آینه عکس جمال خویش
خورشید آسمان ظهورم،‌عجب مدار
ارواح قدس چیست؟ نمودار معنیم
بحر محیط رشحه
ای از فیض فایضم
از عرش تا بفرش همه ذره
ای بود
روشن شود ز روشنی ذات من جهان
آبی که زنده گشت ازو خضر جاودان
آن دم کزو مسیح همی مرده زنده کرد
فی الجمله مظهر همه اشیاست ذات من

 

از روی مرتبت بهمه حال برترم
گردد همه جهان بحقیقت مصورم
ذرات کاینات اگر گشت مظهرم
اشباح انس چیست؟ نگهدار پیکرم
نور بسیط لمعه
ای از نور ازهرم
در پیش آفتاب ضمیر منورم
گر پردۀ صفات خود از هم فرو درم
آن آب چیست؟ قطره
ای از حوض کوثرم
یک نفخه بود ازنفس روح پرورم
بل اسم اعظمم، بحقیقت چو بنگرم


صلوات الله و سلامه علیه و علی اصحابه و صحبه اجمعین.

اما بعد: کلمهای چند در بیان مراتب عشق بر سنن سوانح بزبان وقت املاء کرده میشود، تا آینه معشوق هر عاشق آید، با آنکه رتبت عشق برتر از آنست که بقوت فهم وبیان پیرامن سراپردۀ جلال او توان گشت،‌ یا بدیدۀ کشف و عیان بجمال حقیقت او نظر توان کرد.

تعالی العشق عن فهم الرجال
متی ماجل شیئی عن خیال

 

و عن وصف التفرق و الوصاف
یجل عن الاحاطة و المثال

به تتق عزت محتجب است و بکمال استغنا متفرد، حجب ذات او صفات اوست و صفاتش مندرج در ذات، و عاشق جمال او جلال اوست و جمالش مندمج در جلال؛ علی الدوام خود با خود عشق میبازد و بغیر نپردازد. هر لحظه از روی معشوقی پرده براندازد و هر نفس از راه عاشقی پردۀ آغاز زد.

نظم

عشق در پرده مینوازد ساز
هر نفس پرده
ای دگر سازد
همه عالم صدای نغمه اوست
راز او از جهان برون افتاد
سر او از زبان هر ذره

 

عاشقی کو که بشنود آواز؟
هر زمان زخمه
ای کند آغاز
که شنید این چنین صدای دراز؟
خود صدا کی نگاه دارد راز؟
خود تو بشنو که من نیم غماز

هر زمان بهر زبان راز خود باسمع خود گوید، هردم بهر گوش سخن از زبان خود شنود، هر لحظه بهر دیده حسن خود را بر نظر خود عرضه دهد، هر لمحه بهر روی وجود خود را بر شهود خود جلوه دهد، وصف او از من شنو:

یحدثنی فی صامت ثم ناطق

 

و غمزعیون ثم کسر الحواجب

دانی چه حدیث میکند در گوشم؟ میگوید:

عشقم که در دو کون مکانم پدید نیست
ز ابرو و غمزه هر دو جهان صید کرده
ام
چون آفتاب در رخ هر ذره ظاهرم
گویم بهر زبان و بهر گوش بشنوم
چون هرچه هست در همه عالم همه منم

 

عنقای مغربم که نشانم پدید نیست
منگر بدان که تیر و کمانم پدید نیست
از غایت ظهور عیانم پدید نیست
وین طرفه
تر که گوش و زبانم پدید نیست
مانند در دو عالم از آنم پدید نیست

مقدمه

بدان که در اثنای هر لمعهای ازین لمعان ایمائی کرده میآید بحقیقتی منزه از تعین، خواه حبش نام نه خواه عشق، اذلامشاحة فی الالفاظ، و اشارتی نموده میشود بکیفیت سیراو در اطوار و ادوار، وسفر اودر مراتب استیداع و استقرار، و ظهور او بصورت معانی و حقایق،‌و بروز او بکسوت معشوق و عاشق و باز انطوای عاشق در معشوق عیناً، و انزوای معشوق در عاشق حکماً، و اندراج هر دو در سطوات وحدت او جمعاً. و هنالک اجتمع الفرق و ارتتق الفتق و استتر النور فی النور وبطن الظهور فی الظهور، و نودی من وراء سرادقات العزة: الا کل شیئی ما خلاالله باطل، و غایت العین لارسم و لااثر، و برزوالله الواحد القهار

لمعۀ اول

اشتقاق عاشق و معشوق از عشق است و عشق در مقر خود از تعین منزه است و در حریم عین خود از بطون و ظهور مقدس، ولیکن بهر اظهار کمال،‌ از آن روی که عین ذات خود است و صفات خود، خود را در آینۀ عاشقی و معشوقی بر خود عرضه کرد و حسن خود را بر نظر خود جلوه داد. از روی ناظری و منظوری نام عاشقی و معشوقی پیدا آمد. نعت طالبی و مطلوبی ظاهر گشت. ظاهر را بباطن بنمود، آوازۀ عاشقی برآمد. باطن را به ظاهر بیاراست، نام معشوقی آشکارا شد.

یک عین متفق که جز او ذرهای نبود
ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت

 

چون گشت ظاهر این همه اغیار آمده
مطلوب را که دید طلبکار آمده؟

ذات عشق از روی معشوقی آینه عاشق آمد، تادروی مطالعۀ جمال خود کند، و از روی عاشقی آینه معشوق آمد، تا در او اسماء و صفات خود بیند، هرچند در دیدۀ شهود یک مشهود بیش نیاید. اما چون یک روی بدو آینه نماید، هر آینه در هر آینه روئی دیگر پیدا آید.

و ما الوجه الاواحد غیر انه

 

اذا انت اعددت المرایا تعددا

بیت

غیری چگونه روی نماید؟ چو هر چه هست

 

عین دگر یکیست پدیدار آمده

لمعۀ دوم

سلطان عشق خواست که خیمه بصحرا زند، در خزاین بگشاد گنج بر عالم پاشید.

شعر

چتر برداشت و برکشید علم
بی
قراری عشق شورانگیز

 

تا بهم بر زند وجودو عدم
شر و شوری فکند در عالم

ورنه عالم بابود نابود خود آرمیده بود، و درخلوتخانه شهود آسوده، آنجا که: کان الله ولم یکن معه شیئی.

آن دم که زهر دو کون آثار نبود
معشوقه و عشق تابهم می
بودیم

 

بر لوح وجود نقش اغیار نبود
در گوشه خلوتی که دیار نبود

ناگاه عشق بیقرار، از بهر اظهار کمال، پرده از روی کار بگشود، و از روی معشوقی خود را بر عین عاشق جلوه فرمود،

پرده حسن او چو پیدا شد
وام کرد از جمال او نظری
عاریت بستد از لبش شکری

 

عالم اندر نفس هویدا شد
حسن رویش بدید وشیدا شد
ذوق آن چون بیافت گویا شد

فروغ آن جمال عین عاشق راکه عالمش نام نهی نوری داد، تا بدان نور آن جمال بدید، چه او را جز بدونتوان دید که: لا تحمل عطا یاهم الا مطایاهم. عاشق چون لذت شهود یافت، ذوق وجود بخشید، زمزمه قول «کن» بشنید، رقص کنان بر در میخانه عشق دوید و میگفت: رباعیة.

ای ساقی از آن می که دل و دین من است
گر هست شراب خوردن آئین کسی

 

پر کن قدحی که جان شیرین من است
معشوق بجام خوردن آئین من است

ساقی بیک لحظه چندان شراب هستی در جام نیستی ریخت که:

از صفای می و لطافت جام
همه جام است و نیست گوئی می
تا هوا رنگ آفتاب گرفت
روز و شب با هم آشتی کردند

 

در هم آمیخت رنگ جام و مدام
یا مدام است و نیست گوئی جام
رخت برداشت از میانه ظلام
کار عالم از آن گرفت نظام

صبح ظهور نفس زده، آفتاب عنایت بتافت، نسیم سعادت بوزید، دریای جود در جنبش آمد. سحاب فیض چندان باران: ثمر ش علیهم من نوره، بر زمین استعداد بارید که: واشرقت الارض بنور ربها، عاشق سیراب آب حیات شد، از خواب عدم برخاست،‌قبای وجود درپوشید، کلاه شهود بر سر نهاد، کمر شوق بر میان بست، قدم در راه طلب نهاد و از علم بعین آمد و از گوش بآغوش، نخست دیده بگشاد و نظرش بر جمال معشوق آمد، گفت: ما رأیت شیئا الاورأیت الله فیه. نظر در خود کرد همگی خود او را یافت، گفت: فلم انظر بعینی غیر عینی.

عجب کاری! من چون همه معشوق شدم عاشق کیست؟

اینجا عاشق عین معشوق آمد، چه او را از خود بودی نبود تا عاشق تواندبود؛ او هنوز: کمالم یکن؛ در عدم برقرار خود است و معشوق: کمالم یزل، در قدم برقرار خود، و هو الآن کما علیه کان.

معشوق و عشق و عاشق هرسه یک است اینجا

چون وصل درنگنجد هجران چه کار دارد؟

لمعۀ سوم

عشق هر چند خود را دایم بخود میدید، خواست تا در آینه نیز جمال و کمال معشوقی خود مطالعه کند، نظر در آینۀ عین عاشق کرد، صورت خودش در نظر آمد، گفت:

أ انت ام انا هذا العین فی العین؟

 

حاشای، حاشای،‌من اثبات اثنین

عاشق صورت خود گشت و دبدبۀ: یحبهم، در جهان انداخت و چون در نگری:

بر نقش خود است فتنه نقاش

 

کس نیست در این میان تو خوش باش

ماه آینۀ آفتابست، همچنانکه از ذات مهر در ماه هیچ نیست، کذلک لیس فی ذاته من سواه شیئی ولافی سواه من ذاته شیئی. و چنانکه نور مهر را بماه نسبت کنند، صورت محبوب به محب اضافت کنند، والا:

رباعی

هر نقش که برتختۀ هستی پیداست
دریای کهن چو برزند موجی نو

 

آن صورت آن کس است کان نقش آراست
موجش خوانند و در حقیقت دریاست

کثرت و اختلاف صور امواج بحر را متکثر نگرداند، مسما را من کل الوجوه متعدد نکند، دریا نفس زند بخار گویند، متراکم شود ابر خوانند، فرو چکیدن گیرد باران نام نهند،‌جمع شود و بدریا پیوندد،‌همان دریا خوانند که بود.

قطعه

البحر بحر علی ما کان فی القدم
لا تحجبنک اشکال تشاکلها

 

ان الحوادث امواج و انهار
عمن تشکل فیها فهی استار

قعر این بحر ازل است و ساحلش ابد. مصراع: ساحلش قعر است و قعرش بیکران، برزخ توئی تو، بحر بجز یکی نیست، از توئی موهوم تو دو مینماید، اگر تو خود را فرا آب این دریا دهی، برزخی که آن توئی تو است از میان برخیزد و بحر ازل با بحر ابد بیامیزد، و اول وآخر یکی بود.

امروز و پریرودی و فردا

 

هر چار یکی شود، تو فرد آ

آنگاه چون دیده بگشائی همه تو باشی و تو در میان نه.

بیت

همه خواهی که باشی، ‌ای او باش

 

رو بنزدیک خویش هیچ مباش

لمعۀ چهارم

غیرت معشوق اقتضا کرد که عاشق غیر او رادوست ندارد و بغیر او محتاج نشود. لاجرم خود را عین همه اشیاء کرد، تا هر چه را دوست دارد و به هرچه محتاج شود او بود.

غیرتش غیر در جهان نگذاشت

 

لاجرم عین جمله اشیا شد

و هیچکس هیچ چیز را چنان دوست ندارد که خود را، بدان اینجا که تو کیستی.

رباعیة

تاظن نبری که هست این رشته دو تو
این اوست همه، ولیک پیداست بمن

 

یک توست ز اصل و فرع،‌ بنگر تو نکو
شک نیست که این جمله منم،‌ لیک بدو

و چون آفتاب در آینه تابد، آینه خود را آفتاب پندارد، لاجرم خود را دوست گیرد، چه همه چیز مجبول است بر دوستی خود، و در حقیقت اوئی او آفتابست، چه ظهور او راست،‌ آینه قابلی بیش نیست.

شعر

ظهرت شمسها فغیبت فیها

 

فاذا اشرقت فذالک شروقی

اوست که خود را دوست میدارد در تو، اینجا معلوم شود که: لایحب الله غیرالله، چه معنی دارد؟ مفهوم گردد که: لایری الله غیرالله، چه اشارتست؟ روشن شود که: لایذکرالله الا الله چرا گویند؟ مبرهن گردد که مصطفی صلوات الله علیه بهر چه میفرماید: اللهم متعنی بسمعی و بصری واجعله الوارث منی. مگر میگوید: متعنی بک،‌ چه سمع و بصرمن توئی،و انت خیر الوارثین.

شعر

تبارک الله وارت عینه حجب
خذحیث شئت فان الله ثم وقل

 

فلیس یعلم الا الله ما الله
ماشئت عنه فان السامع الله

اظهار چنین اسرار هرچند تازگی دارد، اما معذور دار که:

بیت

خود گفت حقیقتی و خود شنید

 

زان روی که خود نمود خود را خود دید

جنید قدس الله روحه گفت: سی سال است با حق سخن میگویم و خلق پندارد که با ایشان میگویم، بسمع موسی صلوات الله علیه همو بشنید که بزبان شجره سخن گفت.

بیت

خود میگوید و باز خود میشنود

 

وز ما و شما بهانه بر ساختهاند

لمعۀ پنجم

محبوب در آینه هر لحظه روئی دیگر نماید و هر دم بصورتی دیگر برآید؛ زیرا که صورت، بحکم اختلاف آینه هر دم دیگرمیشود و آینه هر نفس بحسب اختلاف احوال دیگر میگردد.

قطعه

در هر آیینه روی دیگرگون
گه برآید بکسوت حوا

 

مینماید جمال او هردم
گه نماید بصورت آدم

از این جاست که هرگز در یک صورت دوبار روی ننماید و در دو آینه بیک صورت پیدا نیاید. ابوطالب مکی میفرماید که: لایتجلی فی صورة مرتین و لایتجلی فی صورة لاثنین.

قطعه

چون جمالش صدهزاران روی داشت
لاجرم هر ذره را بنمود باز
چون یک است اصل عدد از بهر آنک

 

بود در هر ذره دیداری دگر
از جمال خویش رخساری دگر
تا بود هر دم گرفتاری دگر

لاجرم هر عاشقی از او نشانی دیگر دهد و هر عارفی عبارتی دیگر گوید و هر محققی اشارتی دیگر کند، سخن همین است:

شعر

عباراتناشتی و حسنک واحد

 

وکل الی ذاک الجمال یشیر

قطعه

نظارگیان روی خوبت
در روی تو روی خویش بینند

 

چو در نگرند از کرانها
زین جاست تفاوت نشانها

دانی که بر این شهود کرا اطلاع دهند؟ لمن کان له قلب، آن را که بتقلیب خود در احوال تقلیب او در صور مطالعه داند کرد و از آن مطالعه فهم داند کرد که مصطفی صلی الله علیه وآله چرا فرماید: من عرف نفسه فقد عرف ربه، و جنید رحمة الله علیه بهر چه گوید: لون الماء لون انائه. مگر گوید صورت،‌بحکم اختلاف آینه هر دم بصورت دیگر متبدل شود، چنانکه دل بحسب تنوع احوال، در خبر است که: مثل القلب کمثل ریشة فی فلاة یقلبها الریاح ظهراً لبطن اصل این ریاح که ریح تواند بود که مصطفی فرمود لاتسبوا الریح فانها من نفس الرحمن اگر خواهی که از نفحات این نفس بوئی بمشام تو رسد، در کارستان: کل یوم هو فی شأن، نظاره شو، تا عیان بینی که: تنوع تو در احوال از تنوع اوست در شئون و افعال، پس معلوم کنی که:‌لون الماء لون انائه، اینجا هم آن رنگ دارد که: لون المحب لون محبوبه، پس گوئی:

شعر

رق الزجاج و رقت الخمر
فکأ نما خمر ولا قدح

 

فتشابها و تشاکل الامر
و کأنما قدح ولا خمر

لمعۀ ششم

نهایت این کار آنست که محب محبوب را آینه خود بیند و خود را آینۀ او

قطعه

هر دم که در صفای رخ یار بنگرد
چون باز در فضای دل خود نظر کند

 

گردد همه جهان بحقیقت مصورش
بیند چو آفتاب، رخ خوب دلبرش

گاه این شاهد او آید و او مشهود این، و گاه او منظور این شودو این ناظر او، و گاه این برنگ او برآید و گاه او بوی این گیرد.

قطعه

عشق مشاطهایست رنگ آمیز
تا بدام آورد دل محمود

 

که حقیقت کند برنگ مجاز
بطرازد بشانه زلف ایاز

گاه عاشق را حلۀ بها و کمال درپوشاند و بحلی حسن و جمال خودش بیاراید، چون عاشق در خود نظر کند، همه رنگ معشوقی بیند، بلکه خود را همه او بیند، لاجرم گوید: سبحانی ما اعظم شأنی و من مثلی،‌و هل فی الدارین غیری و گاه لباس عاشق در معشوق پوشد تا از مقام کبریا و استغنا نزول فرماید و با عاشق لابه گری کند: انی و حقی لک محب،‌فبحقی علیک کن لی محبا

گاه دست این بدامن او آویزد که: الاطال شوق الابرار الی. و گاه شوق او از گریبان این سر بزند:انی الیهم لاشد شوقاً. و گاه این بینائی او شود تا گوید:

رأیت ربی بعین ربی

 

فقلت من انت؟ فقال انتا

گاه او گویائی این آید که: فاجره حتی یسمع کلام الله، در عشق از این بوالعجبیها باشد.

لمعۀ هفتم

عشق در همه ساریست، ناگزیر جمله اشیاءاست و کیف تنکر العشق و مافی الوجود الاهو، ولولاالحب ماظهر ماظهر، فبالحب ظهر الحب سارفیه،‌بل هو الحب کله، ذات محب و عشق او محال است که مرتفع شود، بلکه تعلق او نقل شود، از محبوبی به محبوبی

شعر

نقل فئوادک حیث شئت من الهوی

 

ما الحب الا للحبیب الاول

هر کرا دوست داری او رادوست داشته باشی، و بهرچه روی آوری،‌روی بدو آورده باشی، واگر ندانی.

شعر

فکل مغری بمحبوب یدین له

 

جمیعهم لک قددانواو ما فطنوا

قطعه

میل خلق جمله عالم تا ابد
جز تراچون دوست نتوان داشتن

 

گر شناسند واگر نه سوی تو است
دوستی دیگران بر بوی تو است

غیر او را نشاید که دوست دارند، بلکه محال است، زیرا که هرچه را دوست دارند، بعد از محبت ذاتی که موجبش معلوم نبود، یا بهرحسن باشد، یا بهر احسان، و این هر دو غیر او را نیست.

شعر

فکل ملیح حسنه من جمالها

 

معارله، بل حسن کل ملیحة

الاآنست که پس پردۀ اسباب و چهرۀ احباب محتجب است، نظر مجنون هرچند بر جمال لیلی است، اما لیلی آینهای بیش نیست و لهذا قال: می عشق و عف و کتم و مات، مات شهیدا نظر مجنون در حسن لیلی بر جمالی است که جز آن جمال همه قبیح است و اگرچه مجنون نداند. ان الله جمیل: غیر او را نشاید که جمال باشد.

بیت

آن را که بخود وجود نبود

 

او را ز کجا جمال باشد؟

و هو یحب الجمال جمال محبوب بذات خود است، اوست که بچشم مجنون نظر بجمال خود کند در حسن لیلی،‌ و بدو خود را دوست میدارد.

مرد عشق تو هم توئی، که توئی

 

دایماً بر جمال خود نگران

پس بر مجنون که نظرش در آینه دوست بر جمال مطلق بود قلم انکار نرود که نظر در آینه حسن لیلی بر جمال مطلق آید.

بیت

این چنین عاشقی که میشنوی

 

در همه آفاق گردش نیست

٭٭٭

دعوی عشق مطلق مشنو ز نسل انسان

 

کانجاکه شیر عشق است انسان چه کار دارد؟

هرچه بینی جمال اوست،‌ پس همه جمیل باشد،‌ لاجرم همه را دوست دارد، و چون درنگری خود را دوست داشته باشد، هر عاشقی که بینی جز خود را دوست ندارد، زیرا که در آینه ز روی معشوقی جز خود را نبیند، لاجرم جز خود را دوست نگیرد. المؤمن مرآة المؤمن،‌ و الله المؤمن. بیان این همه میگوید.

بیت

تو دیده بدست آر، که هر ذره ز خاک

 

جامی است جهان نمای،‌ چون درنگری

اینکه بینی که محب در آینۀ ذات خود صورت محبوب بیند، آن محبوب باشد که صورت خود را در آینۀ محب میبیند زیرا که شهود محب ببصر بود، و بصر او بمقتضای: کنت سمعه و بصره ویده و لسانه، عین محبوب است،‌پس هرچند عاشق بیند و داند و گوید و شنود، همه عین محبوب آمد. فانما نحن به وله، و لباس محب و محبوب و طالب و مطلوب و مستمع و سمیع و مطاع و مطیع از روی ظهور همه یکی آمد، اما فهم هر کس کجا رسد؟

هر گدائی مرد سلطان کی شود؟
نی عجب این است کان مرد گدا
بوالعجب کاری است،‌بس نادر رهی

 

پشهای آخر سلیمان کی شود؟
چونکه سلطان است، سلطان کی شود؟
کاین چو عین او بود، آن کی شود؟

لمعۀ هشتم

محبوب یادرآینۀ صورت روی نماید، یا در آینۀ معنی، یا ورای صورت و معنی. اگر جمال بر نظر محب در کسوت صورت جلوه دهد، محب از شهود لذت تواند یافت و از ملاحظه قوت تواند گرفت. اینجا سر: رأیت ربی فی احسن صورة با او گوید: فاینما تولوا فثم وجه الله، چه معنی دارد؟ و معنی: الله نور السموات والارض باوی در میان نهد که عاشق چرا گوید:

یاری دارم که جسم و جان صورت اوست
هر صورت خوب و معنی پاکیزه

 

چه جسم و چه جان؟ جمله جهان صورت اوست
کاندر نظر من آید آن صورت اوست

اگر جلال او از درون پردۀ معنی در عالم ارواح تاختن آرد، محب را از خود چنان بستاند که از اونه رسم ماند و نه اسم، اینجا محب نه لذت شهود یابد و نه ذوق وجود. اینجا فنای:‌من لم یکن و بقای: من لم یزل، باوی روی نماید که:

شعر

ظهرت لمن ابقیت بعد فنائه

 

فکان بلاکون لانک کنته

چگونه باشد؛‌و اگر محبوب حجاب صورت و معنی از پیش جمال و جلال برافکند، سطوت ذات اینجا با محب همه این گوید:

بیت

در شهر بگوی یا تو باشی یا من

 

کاشفته بود کارولایت بدوتن

محب رخت بر بندد که: اذا جاء نهرالله بطل نهر عیسی.

پشه پیش سلیمان از باد بفریاد آمد، فرمود که: خصم خود را حاضر کند، گفت: اگر مرا طاقت مقاومت او بودی بفریاد نیامدمی.

در کدام آینه درآید او؟

 

خلق را روی کی نماید او؟

لمعۀ نهم

محبوب آینۀ محب است، در او بچشم خود جز خود را نبیند و محب آینۀ محبوب،‌که در او اسماء و صفات و ظهور احکام آن بیند، و چون محب اسماء و صفات او را عین او یابد، لاجرم گوید:

شعر

شهدت نفسک فینا و هی واحدة
و نحن فیک شهدنا بعد کثرتنا

 

کثیرة‌ذات اوصاف و اسماء
عیناً بها اتحدا لمرئی و الرائی

چنین میگوید:

بیت

جام جهان نمای من روی طرب فزای تواست

 

گرچه حقیقت من است جام جهان نمای تو

گاه این آینۀ او بود، گاه او آینۀ این، آنگه که محبوب آینه بود، محب نظر کند، اگردر صورت محبوب باطن و معانی خود بیند متشکل بشکل ظاهر او، نفس خود را دیده باشد بچشم خود، و اگر صورتی بیند جسدی غیر شکل او و ورای آن چیزی دیگر داند که هست، صورت محبوب دیده باشد بچشم محبوب، اما اگر محب آینه بود نظر کند، اگر صورت محبوب مقید است بشکل آینه، حکم او را باشد: لون الماء لون انائه، و اگر خارج از شکل خود بیند، بداند که آن مصور است که محیط است بهمه صور. والله من ورائهم محیط چون محب مفلس از عالم صور قدم فراتر نهد، همتش محبوب متعالی صفت خواهد، سر به محبوبی فرود نیارد که مقید بود بقید شکل و مثال،‌تا به قید جملۀ صور از شهود او محو شود، محبوب را بیواسطۀ صورت و معنی بیند، چه:‌ انما یتبین الحق عند اضمحلال الرسوم.

شعر

در تنگنای صورت معنی چگونه گنجد؟
صورت پرست غافل معنی چه داند آخر؟

 

در کلبه گدایان سلطان چه کاردارد؟
گو:‌با جمال جانان پنهان چه کار دارد؟

لمعۀ دهم

ظهور دایم صفت محبوب است و خفا و کمون صفت محب، چون صورت محبوب در آینۀ عین محب ظاهر شود، آینه بحسب حقایق خود، ظاهر را حکمی بخشد، چنانکه ظهور ظاهر را اسمی.

ولدت امی اباها ان ذامن اعجبات

 

وابی شیخ کبیر فی حجور المرضعات

اینجا منی و مائی پیدا آید، توئی و اویی آشکارا گردد، مادام که محب را شهود جمال محبوب در آینۀ صورت رو نماید؛ لذت و الم صورت بندد و اندوه و شادی ظاهر شود، خوف و رجا،‌قبض و بسط دامن گیرد،‌اما چون لباس صورت برکشد و در محیط احدیت غوطه خورد، او را نه از عذاب خبر بود و نه از نعیم، نه امید دارد نه بیم،‌ نه خوف شناسد نه رجا، چه تعلق خوف و رجا بماضی و مستقبل بود، او در بحری غرق است که آنجا نه ماضی است نه مستقبل،‌ بلکه آنجا همه حال در حال است و وقت در وقت.

شعر

کسی کاندر نمک زار اوفتدگم گردد اندروی

 

من این دریای پرشور از نمک کمتر نمیدانم

و نیز غایت خوف یا از حجاب بود و یا از رفع حجاب،‌ اینجا از هر دو ایمن است،‌زیرا که حجاب میان دو چیز فرض تواند کرد، و اینجا جز یکی نتوان بود، و از رفع حجاب هم باک ندارد، چه از رفع حجاب کسی را باک بود که ترسد از تاب سبحات سوخته شود، و من هوالنار کیف یحترق؟

بیت

نیست را کعبه و کنشت یکی است

 

سایه را دوزخ و بهشت یکی است

شعر

اذا طلع الصباح بنجم راح

 

تساوی فیه سکران وصاح

نور نور را نسوزد، بلکه نور در نور مندرج شود: پس اهل احدیت را نه خوف باشد نه رجا، نه نعیم بود نه عذاب؛ بایزید را گفتند: کیف اصبحت؟ گفت: لاصباح عندی ولامساء.

اینجا که منم نه بامداد است و نه شام

 

نی بیم نی امید، نه حال و نه مقام

انما الصباح و المساء لمن یتقید بالصفة و انالاصفة لی.

مصراع:

چون نیست مرا ذات صفت چون باشد؟

لمعۀ یازدهم

بدانکه میان صورت و آینه بهیچ وجه نه اتحاد ممکن بود نه حلول.

گوید آن کس در این مقام فضول

 

که تجلی نداند او ز حلول

حلول و اتحاد جز در دو ذات صورت نبندد، و در چشم شهود در همه وجود جز یک ذات مشهود نتواند بود.

شعر

العین واحدة و الحکم مختلف

 

و ذاک سر لاهل العلم ینکشف

صاحب کشف کثرت در احکام بیند نه در ذات، داند که تغیر احکام در ذات اثر نکند، چه ذات را کمالی است که قابل تغیر و تأثیر نیست، نور بالوان آبگینه منصبغ نشود، اما چنان نماید.

شعر

لالون فی النور، لکن فی الزجاج بدا

 

شعاعه فترا آی فیه الوان

و اگر ندانی که چه میگویم.

مصراع: در چشم من آی و مینگر تا بینی.

آفتابی در هزاران‌ آبگینه تافته
جمله یک نور است لیکن رنگهای مختلف

 

پس برنگ هر یکی تابی عیان انداخته
اختلافی در میان این و آن انداخته

لمعۀ دوازدهم

بر هر که این در حقیقت بگشاید، در خلوتخانه بود نابود خود نشیند و خود را و دوست را در آینۀ یکدگر میبیند، بیش سفر نکند: لاهجرة بعد الفتح.

بیت

آینۀ صورت از سفر دور است

 

کان پذیر ای صورت از نور است

از این خلوتخانه سفر نتوان کرد: فاین تذهبون؟ اینجا غربت ممکن نبود. لاسیاحة فی امتی. اینجا راه بسر شود، طلب نماند، قلق بیارامد ترقی تمام شود، اضافت ساقط افتد، اشارت مضمحل گردد،‌ حکم: «من» «والی» طرح افتد، چه وجود را ابتدا و انتها نیست تا طرف تواند بود، و آنجا زبان صاحب خلوت همه این گوید:

خلوت بمن اهوی فلم یک غیرنا

 

ولو کان غیری لم یصح وجودها

بلی! بعد از این اگر سفری بود در خود بودودر صفات خود، ابویزید این آیت بشنید:‌یوم نحشر المتقین الی الرحمن و فداً نعرهای زد و گفت:‌من یکون عنده الی این یحشر؟ آنکس که نزد او باشد بکجا حشر شود؟ دیگری بشنید گفت: من اسم الجبار الی الرحمن و من اسم القهار الی اسم الرحیم.

لمعۀ سیزدهم

محبوب هفتاد هزار حجاب از نور و ظلمت بهر آن بر روی فرو گذاشت تا محب خوی فرا کند و او را پس پرده بیند، تا چون دیده آشنا شودو عشق سلسلۀ شوق بجنباند، بمدد عشق و قوت معشوق پردههایکان یکان فرو گشاید، پرتو سبحات جلال غیریت وهم را بسوزد و او بجای او بنشیند و همگی عاشق شود، چنانکه:

هرچه گیرد از او بدو گیرد

 

هرچه بخشد از او بدو بخشد

اشارت مصطفی صلوات الله علیه در حدیث که:‌ صلوة بسواک خیر من سبعین صلوة بغیر سواک نخستین چیزی تواند بود، یعنی یک نماز تو بی تو، به از هفتاد نماز تو با تو، زیرا که تا تو با توئی،‌این هفتادهزار حجاب مسدول بود، و چون تو بی تو باشی هفتاد هزار حجاب کرا محجوب گرداند؟ و همچنین سر: فان لم تکن تراه، فانه یراک، چنان تواند بود که اگر تو نباشی به حقیقت ببینی.

گفتهاند: این حجب صفات آدمی است نورانی، چنانکه علم و یقین و احوال و مقامات و جمله اخلاق حمیده، و ظلمانی، چنان که جهل و گمان و رسوم و جملۀ اخلاق ذمیمه.

بیت

پردههای نور و ظلمت را زعجز

 

در گمان و در یقین دانستهاند

لیکن اینجا حرفی است: اگر چنانکه حجب این صفات نبودی سوخته گشتی: زیرا که:‌لو کشفهالاحترقت سبحات وجهه ماانتهی الیه بصره من خلقه. هاء- بصره- عاید با خلق تواند بود. یعنی اگر خلق و اوصاف خلق ادراک سبحان کندی سوخته شدی و میبینیم که با رؤیت نمیسوزد و حجب دایم مسدول میبینیم. پس این حجب،‌اسماء و صفات او تواند بود، حجب نوری: چنانکه ظهور و لطف و جمال،‌و ظلمانی: چنانکه بطون و قهر و جلال. نشاید که این حجب مرتفع شود، که اگر احدیت ذات از پردۀ صفات عزت بتابد، اشیاء بکلی متلاشی شود، چه اتصاف اشیاء بوجود بواسطۀ اسماء و صفات تواند بود، هرچند وجود اشیاء بتجلی ذات باشد، اما تجلی ذات پس پردۀ اسماء و صفات اثر کند. پس حجب او اسماء و صفات او آمده، چنانکه صاحب قوت القلوب فرمود:‌حجب الذات بالصفات، و حجب الصفات بالافعال. و اگر به حقیقت نظر کنی حجاب او همو تواند بود، بشدت ظهور محتجب است و بسطوت نورمستتر.

شعر

لقد بطنت فلم تظهر لذی بصر

 

فکیف یدرک من بالعین مستتر

میبینم و نمیدانم که چه میبینم، لاجرم میگویم:

قطعه

حجاب روی توهم روی تو است در همه حال
به هر که می
نگرم صورت تو میبینم
زرشک تا نشناسد کسی ترا هر دم

 

نهانی از همه عالم، ز بس که پیدائی
از این بیان همه در چشم من تو می
آئی
جمال خود به لباسی دگر بیارائی

نشاید که او را غیری حجاب آید، چه حجاب محدود را باشد او را حد نیست؛ هرچه بینی در عالم از صورت و معنی او بود و او بهیچ صورتی مقید نه، در هر چه او نباشد آن چیز نباشد، و در هرچه او باشد آن چیز هم نباشد.

تو جهانی لیک چون آئی پدید؟
چون شوی پیدا که پنهانی مدام
هم عیانی هم نهان، هم هر دوئی

 

جمله جانی لیک چون گردی نهان؟
چون نهان گردی که جاویدی عیان
هم نه اینی هم نه آن، هم این و آن

لمعۀ چهاردهم

محب و محبوب را یک دایره فرض کن که آن را خطی بدو نیم کند بر شکل دو کمان ظاهر گردد، اگر آن خط که مینماید که هست و نیست، وقت منازله از میان محو شود، دایره چنانکه هست یکی نماید، سر قاب قوسین پیدا آید.

قطعه

مینماید که هست، نیست جهان
گر بخوانی تو آن خط موهوم

 

جز خطی در میان نور و ظلم
بشناسی حدوث را ز قدم

هر که این خط را چنانکه هست بخواند که: همه هیچاند هیچ اوست که اوست. اما اینجا حرفی است بداند که: اگرچه خط از میان محو شود و طرح افتد، صورت دایره چنان نشود که اول بود وحکم خط زایل نشود،اگرچه خط زایل شود اثرش باقی ماند.

خیال کژ مبر اینجا و بشناس

 

هر آن کو در خدا گم شد خدا نیست

زیرا که هر وحدانیت که از اتحاد و دوگانگی حاصل آید، فردانیتش نگذارد گرد سراپردۀ احدیت گردد.

شعر

و من بعد هذا ما یدق صفاته

 

و ما کتمه احظی لدیه و اجمل

احدیت از روی اسماء احدیت کثرت تواند بود و از روی ذات احدیت عین،‌و هر دو صورت اسم او از واحدآمد، و احد در اشیاء همچنان ساری است که واحد در اعداد، اگر واحد نباشد اعیان اعداد ظاهر نشود و اعداد را اسم نبود و اگر واحد باسم خود ظاهر شود، عدد را عین ظاهر نشود.

قطعه

گر جمله توئی همه جهان چیست؟
هم جمله توئی و هم همه تو
چون هست یقین که نیست جز تو

 

ور هیچ نیم من این فغان چیست؟
آن چیز که غیر تو است آن چیست؟
آوازۀ این همه گمان چیست؟

وحدت او از وحدت تو توان دانست، زیرا که تو یکیی و او را ندانی جز بدان یکی؛ پس یکی نفس خود را دانسته باشد و تو و او در میان نی. توحید بدین حرف درست میشود وکم کسی داند، و بدانکه: افرادالاعداد فی الوحدة واحد.

یکی اندر یکی یکی باشد

لمعۀ پانزدهم

محب سایۀ محبوبست، هر جا که رود در پی او رود. مصراع:

سایه از نور کی جدا باشد؟

و چون در پی او رود کژ نرود، بحکم: ان ربی علی صراط مستقیم ناصیۀ او بر دست اوست جز بر راست نتواند رفت.

شعر

فلا عبث والخلق لم یخلقوا سدی
علی سمةالاسماء تجری امورهم

 

و ان لم تکن افعالهم بالسدیدة
و حکمة وصف الذات للحکم اجرت

از جنید پرسیدند که: ما التوحید؟ گفت: از مطربی شنیدم که میگفت:

شعر

و غنی لی منی قلبی و غنیت کما غنی

 

 و کنا حیث ماکانوا، و کانوا حیثما کنا

حلاج را گفتند: تو بر چه مذهبی؟ گفت بر مذهب خدای،‌یعنی تخلقوا باخلاق الله.

بیت

نمیرفتم بلا شد بوی زلفش

 

خراب اندر پی آن بوی رفتم

رباعی

آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت
این رنگ همه هوس بود یا پنداشت

 

رنگ من و تو کجا خرد؟ ای ناداشت
او بی
رنگ است، رنگ او باید داشت

و اگر از ناهمواری زمین در سایه کژی بینی، آن کژی عین استقامت او دان، چه راستی ابرو در کژی است، مصراع: از کژی راستی کمان آید.

و الحقیقة کالکرة، هرجا انگشت نهی حاق وسط او باشد، راه کجا افتادم؟ بدانکه آفتاب محبت از مشرق غیب بتافت، محبوب سراپردۀ سایۀ خود بر صحن ظهور کشید، آنگاه محب را گفت:‌ آخر نظری بسایۀ من نکنی؟ الم تر الی ربک کیف مد الظل؟ تا در امتداد سایه او مرا بینی؟ مصراع: از خانه به کدخدای ماند همه چیز. قل کل یعمل علی شاکلته. اعتبار نکنی که اگر حرکت شخص نباشد سایه متحرک نشود. و لو شاء لجعله ساکنا. و اگر خود آفتاب احدیت ما از مطلع عزت بتابد، از سایه خود اثر نماند، چه هر سایه که همسایۀ آفتاب شود، آفتابش بحکم: ثم قبضناه الینا قبضاً یسیراً؛ دربرگیرد.

روی صحرا چو همه پرتو روی تو گرفت

 

نتواند نفسی سایه بر آن صحرا شد

عجب کاری؟ هر کجا آفتاب بتابد سایه نماند، و سایه را بی آفتاب خود وجود نیست،‌ هر چیزی را ذاتی است، ذات سایه شخص است، حرکت سایه بحرکت شخص تواند بود که پرتو است.

تا جنبش دست هست مادام
چون سایه ز دست تافت مایه
چیزی که وجود او بخود نیست
هستی که بحق قوام دارد

 

سایه متحرک است ناکام
پس نیست خود اندر اصل سایه
هستیش نهادن از خرد نیست
او نیست، ولیک نام دارد

شیخ الاسلام عبدالله انصاری گفت: هرگه مخلوقی بنا مخلوقی قایم گردد، آن مخلوق در آن نامخلوق متلاشی شود، چون حقیقت صافی گردد، منی عاریت بود، منی چیست؟ گفت من و تو؛ اگر توئی بحقیقت،‌ پس حق کو؟ و اگر حق است، حق یکی است نه دو.

لمعۀ شانزدهم

یک استاد از پس ظل خیال چندین صور مختلف واشکال متضاد مینماید، حرکات و سکنات و احکام و تصرفات همه بحکم او، و او پس پرده نهان، چون پرده براندازد ترا معلوم شود که حقیقت آن صور و افعال آن صور چیست؟

شعر

و کل الذی شاهدته فعل واحد
اذا ما ازال الستر لم ترغیره

 

بمفرده لکن بحجب الاکنة
و لم یبق بالاشکال، اشکال ریبة

سر: ان ربک واسع المغفرة، آن اقتضا میکند که جملۀ کاینات ستر او باشد.

آفتابی است حضرتش که دو کون

 

پیش او سایه بان همی یابم

و او فاعل پس آن سایه بان:و هم لایشعرون، که اگر سر: والله خلقکم و ماتعملون، با ایشان غمزه زدی،‌ جبراً و قهراً همه را معلوم شدی که:

بیت

نسبت فعل و اقتدار بما

 

هم از آن رو بود که او باشد

والا: آن را که بخود وجود نبود فعل چگونه بود، اقتدارکی تواند بود؟

هم از او دان که جان سجود کند

 

ابر هم ز آفتاب جود کند

اصل همه فعل یکی است، الا آنست که در هر محلی رنگی دیگر مینماید و در هر جائی نامی دیگر باید: یسقی بماء واحد و نفضل بعضها علی بعض فی الاکل.

لمعۀ هفدهم

معشوق هر لحظه از دریچۀ هر صفتی با عاشق روی دیگر نماید،‌عین عاشق از پرتو روی او هر دم روشنائی دیگر یابد، هر چند جمال بیش عرضه کند، عشق غالب تر آید، و هرچند عشق مستولیتر گردد، جمال خوبتر نماید و بیگانگی معشوق از عاشق بیشتر شود، تا عاشق از جفای معشوق در عشق گریزد و از دو گانگی در یگانگی آویزد، گفتهاند:‌ ظهور انوار بقدر استعداد است و فیض بقدر قابلیت.

گر ز خورشید بوم بی نور است

 

از پی ضعف خود، نه از پی اوست

٭٭٭

هرچه روی دلت مصفاتر

 

زو تجلی ترامهیاتر

این خود هست و لکن: یا مبتدئاً بالنعم قبل استحقاقها، بیان میکند که چون محبوب که خواهد خود را بر عین عاشق جلوه دهد، نخست از پرتو جمال خود عین او را نوری عاریت دهد، تا بدان نور آن جمال ببیند و از او تمتع گیرد، و چون بدان نور از آن شهود حظی تمام استد، بازفروغ نور روی او عین عاشق را نوری دیگردهد، تا بدان نور ملاحظه، نوری روشنتر از اول کسب کند، و علی هذا بر مثال تشنهای که آب دریا خورد، هر چند که بیش خورد تشنهتر گردد، هرچند یافت بیش، طلب بیش. همه چیز را تا نجوئی نیابی،‌ جز این دوست را تا نیابی نجوئی. تشنۀ این آب هرگز از این سیراب نشود.

لایرجع الطرف عنه عندرؤیته

 

حتی یعود الیه الطرف مشتاقاً

یحیی معاذ رازی رحمة الله علیه به بایزید نوشت:

مست از می عشق آنچنانم که اگر

 

یک جرعه از این بیش خورم نیست شوم

بایزید قدس سره در جواب نوشت:

شربت الحب کاساً بعد کأس

 

فما نفد الشراب و ما رویت

شعر

گر در روزی هزار بارت بینم

 

در آرزوی بار دگر خواهم بود

وراق گفت: لیس بینی و بین ربی فرق الا انی تقدمت بالعبودیة، گفت افتقار و استعداد من مفتاح جود اوست، دیگری بشنید، گفت: من اعدک الاول؟ گفت:‌مفتاح نخستین چه بود؟ وعنده مفاتح الغیب،‌ خرقانی اینجا رسید گفت: انااقل من ربی بسنتین، بوطالب مکی گفت: بوالحسن راست گفت، و هو خالق العدم کما هو خالق الوجود، دیگری گفت: مشیت در استعداد اثر نکند، حقیقت استعداد دیگر نشود، بلی اثر او در تعیین محل خاص باشد مر استعداد خاص را، حاصل این اشارات آنست که حق تعالی در عالم غیب در عین بنده استعدادی ظاهر گرداند، تا بدان تجلی غیبی قبول کند، و چون این حاصل شد، آنگه بواسطۀ آن تجلی استعدادی دیگر یابد در عالم شهادت که بدان استعداد تجلی شهادی و وجودی قبول کند و بعد از آن بحسب احوال هر دم استعدادی دیگر حاصل میشود و در تجلیات بینهایت باین سبب بروی گشاده گردد و چون تجلیات را نهایت نیست، و هر تجلی مستلزم علمی است، پس علم او را نهایت و غایت نباشد، لاجرم: قل رب زدنی علما، اصحاب رأی پنداشتند که چون واصل شدند، غرض حاصل شد و بغایت مراد پیوسته و به: الیه ترجعون، بسندیده شدند، هیهات! منازل طریق الوصول لاینقطع ابدالآباد، چون رجوع نه بدانجا بود که صدور بود، سلوک کی منقطع گردد؟ راه کجا بآخر رسد؟ اگر مرجع عین مصدر باشد پس آمدن چه فایده دهد؟ نوری رحمةالله علیه از بینهایتی و دوری این راه چنین خبرداد:

شعر

شهدت ولم اشهد لحاظاً لحظته

 

و حسب لحاظ شاهد غیر مشهد

اگر واصلان را شوق باعث نیاید، بر طلب اولی و اعلی، و بدان قدر که یافتند اقتصار کنند و در مقام قصور؛ ثم ردوهم الی قصورهم، بمانند. خالدین فیها، لایبغون عنها حولا.

لمعۀ هژدهم

عاشق با بود نابود آرمیده بود و در خلوتخانه شهود آسوده، هنوز روی معشوق ندیده که نغمۀ- کن- اورا از خواب عدم برانگیخت، از سماع آن نغمه او را وجدی ظاهر گشت، از آن وجد وجودی یافت، ذوق آن نغمه در سرش افتاد. عشق شوری در نهاد ما نهاد.

مصراع: والاذن تعشق قبل العین احیاناً.

عشق مستولی شد، سکون ظاهر وباطن رابترانۀ: ان المحب لمن یهواه زوار، روان برقص و حرکت درآورد، تا ابدالابدین نه آن نغمه منقضی شود و نه آن رقص منقرض، چه مطلوب نامتناهی است، اینجا زمزمه عاشق همه این گوید که:

تا چشم باز کردم، نور رخ تو دیدم

 

تا گوش برگشادم آواز تو شنیدم

پس عاشق دایم در رقص و حرکت مشغول است، اگرچه بصورت ساکن نماید. و تری الجبال تحسبها جامدة و هی تمر مر السحاب، خود چگونه ساکن تواند بود؟ که هر ذره از ذرات کاینات را محرک اوست، چه هر ذره کلمه است و هر کلمه را اسمی و هر اسم را زبانی دیگر است و هر زبانی را قولی دیگر و هر قولی را ازمحب سمعی، چون نیک بشنوی قایل و سامع را یکی یابی که: السماع طیر یطیر من الحق الی الحق؛ جنیدبا شبلی قدس سرهما عتاب کرد، گفت: سری که مادرسردابها پنهان میگفتیم تو بر سر منبر آشکارا کردی، شبلی گفت: انا اقل و انا اسمع و هل فی الدارین غیری؟

مگر چنین میگوید:

رباعی

هر بوی که ازمشک و قرنفل شنوی
چون نالۀ بلبل از پی گل شنوی

 

از دولت آن زلف چو سنبل شنوی
گل گفته بود گرچه ز بلبل شنوی

لمعۀ نوزدهم

عاشق را دلی است منزه از تعین که مخیم قباب عزت است و مجمع بحر غیب و شهادت، و این دل را همتی است که:

اگر بساغر دریا هزار باده کشد

 

هنوز همت او بادۀ دگر خواهد

لاجرم سعت او بمثابتی است که آنکه در همه عالم نگنجد، جملۀ عوالم در قبضۀ اوناپدید بود، سراپردۀ فردانیت در ساحت وحدانیت او زند، بارگاه سلطنت آنجا سازد و کارگاه کارها اینجا پردازد، حل و عقد و قبض وبسط و تمکین و تلوین همه اینجا بود. فاذا قبض اخفی ما ابدی، و اذابسط اعادما اخفی.

بیت

بتی کز حسن در عالم نمیگنجد عجب دارم

 

که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟

ابویزید از سعت دایرۀ دل خود چنین خبر داد که: اگر عرش و صد هزار چند عرش وآنچه در اوست، در گوشۀ دل عارف گذر یابد، عارف از آن خبر نیابد. جنید گفت: چگونه خبر یابد؟ که: المحدث اذا قورن بالقدیم لم یبق له اثر،‌ ابویزید چون نظر در چنین دلی کند که محدث را در او اثر نبود، همه قدیم بیند، لاجرم گوید:‌سبحانی.

یکی از یخ کوزهای ساخت و پر آب کرد، چون آفتاب بتافت،‌ کوزه را و آب را یک چیز یافت،‌ گفت: لیس فی الدار غیرنا دیار.

ساقی و می حریف و پیمانه همو

 

شمع و لگن و آتش و پروانه همو

و سعنی قلب عبدی؛ و القلب بین الاصبعین من اصابع الرحمان. او در دل و دل در قبضۀ او، بنگر که بر زبان ترجمان این حال چگونه میرود.

قطعه

گرچه در زلف تو است جای دلم
تا بدانی که از لطافت خویش

 

در میان دل حزین منی
هم تو در بند زلف خویشتنی

هرکه در بند خود بود پروای غیر ندارد، جز در خود نگنجد، بیگانگی جز در یگانگی قرار نگیرد، فردانیت جز در وحدانیت قرار نگیرد، از این حرف حقیقت دل نتوان دانست و کم کسی داند صاحبدلی از مناجات خود چنین خبر داد که:

رباعی

گفتم که: کرائی تو بدین زیبائی؟
هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم

 

گفتا: خود را، که خود منم یکتائی
هم آینه هم جمال و هم بینائی

لمعۀ بیستم

عشق سلطنت و استغنا بمعشوق داد ومذلت و افتقار بعاشق، عاشق مذلت از عزت عشق کشد نه از عزت معشوق، چه بسیار بود که بنده معشوق بود. یا عبادی انی اشتقت الیکم وعلی کل حال، غنا صفت معشوق آمد و فقر صفت عاشق، پس عاشق فقیری بود که: یحتاج الی کل شئی و لایحتاج الیه شیئی. او بهمه اشیاء محتاج بودو هیچ چیز بدو محتاج نه، اما آنکه او بهمه اشیاء محتاج بود جهت آنکه نظر محقق بر حقیقت اشیاء آمد، چه در هر چه نظر کند رخ او بیند، لاجرم بهمه اشیاء محتاج باشد.

بیت

از بس که دو دیده در خیالت دارم

 

در هر چه نگه کنم ترا پندارم

الفقر احتیاج ذاتی من غیر تعبین حاجة، و اما آنکه هیچ چیز بدو محتاج نبود، سبب ‌آنکه احتیاج به موجود تواند بود، و عاشق در حال تجرید و مقام تفرید، خلعت هستی و توابع آن در نزد او امانت بود، بحکم: ان تؤدوا الامانات الی اهلها، به محبوب بازگذاشته است و با سرخرقۀ نایافت خود رفته و هو الان مع الله کما هو فی الازل، حال او آمده در چنین حال هیچ چیز بدو محتاج نتواند بود، و در فقر مقامی است که فقیر نیز بهیچ چیز محتاج نبود. چنانکه آن فقیر گفت: الفقیر لایحتاج الی نفسه و لا الی الله، زیرا که احتیاج صفت موجود تواند بود، و فقیر چون در بحر نیستی غوطه خورد، احتیاجش نماند و چون احتیاجش نماند،‌فقرش تمام شود و اذاتم الفقر فهو الله، زیرا که: الشیئی اذاجاوز حده انعکس ضده، والله سبحانه در هیچ چیز بهیچ چیز محتاج نیست.

بیت

فرد باشی چو جفت گردی تو

 

همه باشی چو هیچ گردی تو

پس رتبت فقیری که: لایحتاج الی الله، عالیتر آمد از منزلت فقیری که: یحتاج الی کل شیئی،‌ولا یحتاج الیه شیئی، چه آنکه محتاج است بهمۀ اشیاء، مطلوب را پس پردۀ اشیاء مییابد، آنکه در خلوتخانۀ بود نابود، با یافت نایافت بساخت، فهو کما قال الجنید: الفقیر لایفتقر الی نفسه ولا الی ربه، و قال الشیخ لبوبکر الجریری: الفقیر عندی من لاقلب له ولا رب له، خود در این حال که فقیر از سر وجود برخاست و با عدم خود بساخت، اگر بچشم خود نظر بر جمال دوست کند، عکس ظلمت نابود خودش در نظر آید، خود را بیند که برقع: الفقر سواد الوجه فی الدارین، بر روی افکنده، نه در سرای وجود خود را نوری بیند که بدان سپید روی گردد، و نه در سرای عدم ظهوری که از سیه روئی خلاص یابد. کاداالفقر ان یکون کفرا.

در مذهب ما سواد اعظم آنست که سواد فقر پوشد. بدانکه توانگر غالباً در غایت قرب بعید است و درویش در غایت بعد قریب است.

شعر

متی عصفت ریح الولا قصف اخاً

 

غناء و لو بالفقر هبت لربت

دانی چه میگوید؟ اگر توانگری و درویشی قصد عالم عشق کنند، مثلاً در دست توانگر چراغ افروخته و در دست درویش هیزم نیم سوخته باشد، نسیمی که از آن عالم بوزد چراغ افروخته توانگر را بنشاند و هیزم درویش را افروزاند، انا عند المنکسرة قلوبهم.

مصراع: بردند شکستگان از این میدان گوی.

لمعۀ بیست و یکم

عاشق باید بیغرض بادوست صحبت دارد، خواست از میان بردارد و کار بر مراد او گذارد، ترک طلب گیرد، چه طلب عاشق را سد راه اوست، زیرا که هر مطلوب که پس از طلب یافته شود، آن بقدر حوصلۀ طالب باشد، فی الجمله ترک طلب و مراد خود گیرد، و هرچه در عالم واقع شود مراد خود انگارد تا آسوده و شادمان بماند.

بیت

تا ترک مراد خود نگیرد صد بار

 

یک بار مراد در کنارش ناید

و اگر مواقع نامرضی باشد، در دفع و تغییر آن چندان که تواند جهد کند، باشد که واقع غیر آن بود و محبوب آن را خواسته باشد و اگر محب مکاشف باشد، چنانکه در هر صورتی روی دوست عیان بیند، باید که در هر صورتی نامرضی اگرچه وجه او بیند رضا ندهد چه وجه او در نامرضی آنست که راضی نیست. ولایرضی لعباده الکفر، محبی که حق را بحق بیند و عالم را همه حق بیند، بر منکرات انکار کند بحق بر حق برای حق، و حجتش قایم بود، چه در هر چه شرعاً حرام است جمال حق نبیند، لاجرم از آن اجتناب نماید، بلکه در آن طبعاً رغبتش نبود، اینجا شبههای زحمت میدهد که: چون او محکوم تجلی است و تجلی هم اشیاء را شامل است، تجلی را از نظر خود چگونه دفع تواند کرد؟ گوئیم: تجلی دو نوع است: تجلی ذات و تجلی اسماء و صفات، تجلی ذات دفع نتواند کرد، اما در تجلی اسمائی و صفاتی تواند که تجلی قهری را بتجلی لطفی دفع کند و درهرچه نامشروع باشد نشان قهر و جلال بیند ودرهر چه مرضی بود نشان لطف و جمال، اینجا گوید: اعوذ برضاک من سخطک، و در تجلی ذات: اعوذ بک منک.

بیت

از تو بتو گر نگریزم چه کنم

 

پیش که روم، قصه بدست که دهم؟

لعمۀ بیست و دوم

شرط عاشق آنست که هرچه دوست دوست دارد او نیز دوست دارد و اگر همه بعد و فراق بود، و غالباً محبوب فراق و بعد محب خواهد، تا محب از جفای او پناه بعشق برد که: النار سوط یسوق اهل الله الی الله، اشارت بچنین چیزی تواند بود، پس محب را بعد دوست میباید داشت و بفراق تن در بایدداد. معنی این بیت که:

ارید وصاله ویرید هجری

 

فاترک ما اریدلما یرید

مقتدای خود باید ساخت. اما فراق را بعینه دوست ندارد؛ بل از آن روی که آن محبوب محبوب است.

مصراع: و کل ما یفعل المحبوب محبوب.

محب مسکین چه کند جز آنکه گوید:

بیت

خواهی بفراق کوش و خواهی بوصال

 

من فارغم از هر دو، مرا عشق تو بس

بلکه باید فراق را دوست تر دارد از وصال؛ و بعدش مقربتر از قرب بود، و هجرت سودمندتر از وصل، زیرا که در قرب و وصال بصفت مراد خود است و در بعدو فراق به صفت مراد محبوب.

هجری که بود مراد محبوب

 

از وصل هزار بار خوشتر

شعر

لانی فی الوصال عبید نفسی
و شغلی بالحبیب بکل وجه

 

و فی الهجران مولی للموالی
احب الی من شغلی بحالی

ما را نه برای آن آورد که از او برگیریم، بلکه برای آن آورد که مراد خود از مابرگیرد. اگر محبی بود که محبوبی صفت او شده باشد، اگر بعد دوست دارد، محبوب را دوست داشته باشد و این غایت وصل بود در عین بعد و فهم هرکس اینجا راه نبرد.

بدانکه: موجب بعد اوصاف محب است و اوصاف او عین محبوب به مقتضای: کنت سمعه و بصره، لاجرم:‌اعوذ بک منک، میگوید.

دامنش چون بدست بگرفتم

 

دست او را درآستین دیدم

پس گوید: لااحصی ثناء علیک، انت کما اثنیت علی نفسک.

لمعۀ بیست و سوم

عشق را آتشی است که چون در دل افتد هرچه در دل یابد بسوزد، تا حدی که صورت معشوق را نیز از دل محو کند. مجنون مگردر این سوزش بود، گفتند: لیلی آمد، گفت:‌من خود لیلیام و سر بگریبان فراغت فرو برد، لیلی گفت:‌سر بر آر که منم محبوب تو.

مصراع: آخر بنگر که از که میمانی باز؟

گفت: الیک عنی، فان حبک قد شغلنی عنک.

بیت

آن شد که بدیدار تو میبودم شاد

 

از عشق تو پروای توام نیست کنون

در دعا مصطفی علیه السلام از این مقام چنین خبرداد که: اللهم اجعل حبک احب الی من سمعی و بصری، گفت ای آنکه شنوائی و بینائی من توای.

بیت

خواهم که چنان کنی بعشقم مشغول

 

کز عشق تو با تو هم نپردازم بیش

واگر نظر بالاتر کنی، اشارت: فنسیهم، با تو گوید که محبوب مغلوب عشق چگونه گردد؟ فهم من فهم، و من لم یذق لم یعرف، جملگی شرح این امور، آنست که عشق نخست سر از گریبان عاشقی بحکم: احببته، برزند، آنگاه بدامن معشوق درآویزد، و چون هر دو را به سمت دوئی و کثرت موهوم یابد، نخست روی هر یک از دیگری بگرداند، آنگاه به لباس خود که یگانگی صرف است برآرد.

بیت

این همه رنگهای پر نیرنگ

 

خم وحدت کند همه یک رنگ

لمعۀ بیست و چهارم

طلب و جستجوی عاشق نمونۀ طلب معشوق است، خود هر صفت که عاشق بدان صفت متصف شود، چون حیا و شوق و فرح و ضحک، بل هر صفتی که محب بر آن مجبول است، باصالت صفت محبوب تواندبود، در پیش محب امانت است، او را در آن هیچ شرکتی نیست،‌ چه مشارکت در صفات دلیل کند بر مباینت در ذات، و در چشم شهود در همه وجود بحقیقت جز یک ذات موجود نتواند بود.

بیت

اشیا اگر صداست و گر صد هزار بیش

 

جمله یکی است،‌چون بحقیقت نظر کنی

پس صفات جمله محبوب را باشد، محب را از خود هیچ صفت وجودی نتواند بود، عدم را صفت وجودی چگونه بود؟ اما اگر محبوب از راه کرم در خانۀ محب قدم نهد و خانه را بجمال خود منور گرداند و صاحب خانه را بکسوت صورت خود مشرف کند، خود رادر لباس محب بر خود جلوه دهد، محب را در خود بغلط نباید افتاد که: همه هیچاند هیچ، اوست که اوست.

شیخ الاسلام گفت‌:حق تعالی خواست که صنع خود را ظاهر کند، عالم آفرید، خواست که خود را ظاهر کند، آدم آفرید.

لمعۀ بیست و پنجم

محب خواست که بعین الیقین جمال دوست بیند، عمری در این طلب سرگشته میگشت، ناگاه بسمع سر او ندا آمد:

بیت

آن چشمه که خضر یافت زو آب حیات

 

در منزل تو است، لیکن انباشتهای

چون بعین الیقین در خود نظر کرد، خود را گم یافت، آنگه دوست را باز یافت، چون نیک نگه کرد، خود عین او بود، گفت

رباعی

ای دوست ترا بهر مکان میجستم
دیدم بتو خویش را، تو خود من بودی

 

هر دم خبرت از این وآن میجستم
خجلت زده
ام کز تو نشان میجستم

این دیده هر دیدهوری را حاصل است، الا آنست که نمیداند که چه میبیند هر ذره که از خانه به صحرا شود، ضرورت آفتاب بیند، اما نداند که چه میبیند؟ عجب کاری همه بعین الیقین جمال او میبیند.

بیت

ز یک یک ذره سوی دوست راه است

 

و یا در چشم تو عالم سیاه است

چه در حقیقت جز آن ذات مجرد نیست، اما نمیداند که چه میبیند، لاجرم لذت نمییابد، لذت آن یابد که بحق الیقین بداند که چه میبیند؟ و به چه میبیند؟ و بهر چه میبیند؟ و لکن لیطمئن قلبی، مگر اشارات بچنین یقینی حاصل بود، اطمینان قلب و سکون نفس جز بحق الیقین حاصل نیاید. از سهل پرسیدند: ما الیقین؟ گفت: الیقین هوالله، پس تو نیز: و اعبدربک حتی یأتیک الیقین

بیت

در این ره گر بترک خود بگوئی

 

یقین گردد ترا کو تو، تو اوئی

لمعۀ بیست و ششم

محب چون خواهد که مراقب محبوب باشد، چارۀ او آن بود که محبوب را بهرچشمی مراقب باشد و بهرنظری ناظر،‌چه او را در هر علمی صورتی است و در هر صورتی وجهی است، و در همه اشیاء ظهور او را مراقب بود، چه ظاهر همه اشیاء اوست، چنانکه باطن اوست. هوالظاهر و الباطن. هیچ چیز نبیند که او را پیش از آن یا پس از آن یا درآن یا با آن نبیند. محب اینجا بیش خلوت نتواند نشست، عزلت نتواند کرد، چه او را عین اشیاء بیند، مقامی بر مقامی نگزیند، و از هیچ چیز عزلت نتواند کرد؛ چه غایت عزلت آن بود که در خلوتخانه نابود وجود نشیند و از جملۀ اسماء و صفات حق و خلق عزلت گزیند. لیکن پس از آنکه ناظری او جویان منظوری دوست آمد و دانست که مرتبۀ معشوقی را به عاشقی او تعلق گونهای است، عزلت چگونه کند که: الربوبیة بغیر العبودیة محال. اینجا عاشق هم بحسابی درمیآید، چه اگر عاشق کرشمۀ معشوقی را قابل نیاید تهی ماند. ان للربوبیة سراً لو ظهر لبطلت الربوبیة، هرچند معشوق را حسن و ملاحت به کمال است و از روی کمال هیچ در نمییابد.

بیت

نی حسن ترا شرف زبازار من است؟

 

بت را چه زیان چو بت پرستش نبود؟

اما از روی معشوقی نظارۀ عاشق درمییابد. از سهل پرسیدند که: ما مراد الحق من الخلق؟ گفت: مساهم علیه. حریت اینجا از جانبین متعذر مینماید، چه هرجا که نسبت آمد حریت رفت.

بیت

آزادی و عشق چون نمیآید راست

 

بنده شدم ونهادم از یک سو خواست

حریت مطلق در مقام غنای مطلق یافته شود، والا از روی معشوی،‌ همچنانکه نیاز و عجز عاشق را ناز و کرشمۀ معشوق دریابد همچنین کرشمه و ناز او را نیز طلب و نیاز عاشق بکار آید، و این کار بییکدیگر راست نیاید، اینجا ناز و کرشمه و دلال معشوق با نیاز و تذلل و انکسار عاشق همه آن گوید:

نحن فی اکمل السرور ولکن

 

لیس الا بکم یتم السرور

دانی چه گفت و شنود میرود؟ میگوید: هرچند.

بیت

تشریف دست سلطان چوگان بود ولیکن

 

بیگوی، درون میدان، چوگان چه کاردارد؟

شعر

نی غلط گفتم که اینجاعاشق و معشوق اوست
ما که
ایم؟ ازما چه آید؟ تا نپنداری که ما

 

گرچه ما از عشق او اندر جهان افسانهایم
روی اورا آینه، یا زلف او را شانه‌
ایم

لمعۀ بیست و هفتم

عاشق را طلب شهود بهر فناست از وجود،‌ دایم در عدم برای آن میزند که در حال عدم آسوده بود، هم شاهد بود و هم مشهود.

بیت

زان قبل بود شاهد و مشهود

 

که بنزدیک خویش هیچ نبود

چون موجود شد غلطای بصر خود شد و از شهود محروم ماند، بصر او بحکم: کنت سمعه و بصره، عین معشوق آمد و اوئی او غطای آن بصر. انت الغمامة علی شمسک، فاعرف حقیقة نفسک. اگر این غطا که توئی تو است از پیش بصر کشف شود، معشوق را بینی و تو در میان نه، آنگاه به سمع سر توندا آید که:

شعر

بذالک سر طال عنک اکتتامه
فانت حجاب القلب عن سر غیبه

 

ولاح صباح کنت انت ظلامه
ولولاک لم یطمع علیه ختامه

رباعی

روزت بستودم و نمیدانستم
ظن برده بدم بمن که من می
بودم

 

شب با تو غنودم و نمیدانستم
من جمله تو بودم ونمی
دانستم

اینجا دعای عاشق همه این بود که: اللهم اجعلنی نوراً، یعنی مرا در مقام شهود بدار تا بینم که من توام، آنگاه گویم: من رآنی فقد رأی الحق، و تو گوئی: من یطع الرسول فقد اطاع الله: که اگر من باشم ترا نبینم، لاجرم گویم: نور انی اراه؟

خلق را روی کی نماید او؟

 

در کدام آینه در آید او؟

و ماقدروا الله حق قدره.

لمعۀ بیست و هشتم

معشوق چون خواهد که عاشق را برکشد، نخست هر لباس که از هر عالمی با او همراه شده باشد از او برکشد وبدل آن خلعت صفات خودش در پوشاند، پس بهمه نامهای خودش بخواند و بجای خودش بنشاند. اینجا باز در موقف مواقفش موقوف گرداند، یا بعالمش بهر تکمیل ناقصان بازگرداند، و چون بعالمش مراجعت فرماید، آن رنگهای عالم که از اوبرکشیده بود برنگ خود در وی پوشاند، عاشق چون در کسوت خود نگرد،‌خود را برنگ دیگر بیند، حیران بماند:

این چه رنگ است بدین زیبائی؟

 

چه لباس است بدین یکتائی؟

از خودبوی دیگر یابد، گوید:

اشم منک نسیماً است اعرفه. بلکه همگی خود او را یابد گوید: انا من اهوی و من اهوی انا. در هر چه نگه کند وجوددوست بیند، معلوم کند که: کل شیئی هالک الا وجهه، چه وجه دارد؟ چرا نشاید که هاء-وجهه- عاید شیئی باشد، چه هر شیئی از روی صورت هالک است و از روی معنی باقی، چه ازوجه معنی آن وجه ظهور حق است که: ویبقی وجه ربک، ای دوست چون دانستی که معنی و حقیقت اشیاء وجه اوست، پس: ارناالاشیاء کما هی، میگوی تا عیان بینی که:

شعر

ففی کل شیئی له آیة

 

تدل علی انه واحد

قل لمن الارض و من فیها... سیقولون لله. سبحان الله: سخن مستانه میرود معذور دار که:

شعر

من کل معنی لطیف احتسی قدحاً

 

و کل ناطقة فی الکون تطربنی

بیت

مرا چو دل بخرابات میبرد هر دم

 

بگرد اهل مناجات و زهد کی گردم؟

نیز در بحری افتادهام که کرانش پدید نیست.

بیت

حریفی میکنم با هفت دریا

 

اگرچه زور یک شبنم ندارم

اگر معانی این کلمات به نسبت با بعضی فهوم مکرر نماید معذور دارد، که هر چند میخواهم که خود را بساحل اندازم، ساحل یافته نمیشود از هر سوئی موجیام ربوده است و در لجهای افکنده.

شعر

الحمدلله علی اننی
ان هی فاهت ملأت فاها

 

کضفدع ساکنة فی الیم
اوسکتت مائت من الغم

و چندان که خود را ملامت میکنم:

آنجا که بحر نامتناهی است موج زن

 

شاید که شبنمی بکند قصد آشنا

باز همت میگوید: ناامیدی شرط راه نیست.

شعر

اندر این بحر بیکرانه چو غوک

 

دست و پائی بزن چه دانی؟ بوک

دل نیز در بحر امید دست و پائی میزند و با جان بلب رسیده این خطاب میکند:

کی بود مازما جدا مانده؟

من و تو رفته و خدا مانده

٭٭٭

شرح حدیث قدسی عشق


حدیث قدسی

من طلبنی وجدنی            

هرکس طلب کند مرا می یابد

ومن وجدنی عرفنی       

وهرکس یافت مرا می شناسد مرا

ومن عرفنی احبنی

وهرکس مرا یافت  مرا   دوست می دارد مرا

ومن احبنی عشقنی

وهرکس دوست داشت مرا عاشقم می شود

ومن عشقنی عشقَته

وهر کس عاشقم شود من نیز عاشق او می شوم

ومن عشقته قتلته

وهرکس عاشق او شوم او را می کشم

ومن قتلته فلعه دیه

وهرکس که اورا کشتم دیه او برمن واجب است

ومن فعله دیه انا دیه

وهر کس که دیه اوبرمن واجب شود خودم دیه او هستم


شرح حدیث :

ﺁﯾﺎ ﺣﺪﯾﺚ ‏« ﻣﻦ ﻋﺸﻘﻨﯽ ﻋﺸﻘﺘﻪ ﻭ ﻣﻦ ﻋﺸﻘﺘﻪ ﻗﺘﻠﺘﻪ ... ‏» ﺻﺤﯿﺢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﺩ؟ !

ﭘﺮﺳﺶ

ﺁﯾﺎ ﺣﺪﯾﺚ ‏« ﻣﻦ ﻋﺸﻘﻨﯽ ﻋﺸﻘﺘﻪ ﻭ ﻣﻦ ﻋﺸﻘﺘﻪ ﻗﺘﻠﺘﻪ ... ‏» ﺻﺤﯿﺢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻮﺩ؟ ! ﭼﺮﺍ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ؟

ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺟﻤﺎﻟﯽ

ﺍﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻣﺮﺳﻮﻡ ﺭﻭﺍﯾﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺮﺳﻞ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺳﻨﺪ ﺩﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻋﺮﻓﺎﻧﯽ ﻭ ﺗﻔﺴﯿﺮﯼ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺑﻪ ﻫﺮﺣﺎﻝ ﻣﺤﺘﻮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﻋﺒﺎﺭﺍﺗﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺁﻣﻮﺯﻩﻫﺎﯼ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺗﻮﺿﯿﺤﺎﺗﺶ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺗﻔﺼﯿﻠﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .

ﭘﺎﺳﺦ ﺗﻔﺼﯿﻠﯽ

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺩﺭ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﺣﺪﯾﺜﯽ ﻣﺮﺳﻮﻡ ﺷﯿﻌﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﯽ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻋﺮﻓﺎﻧﯽ [1] ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺘﻮﻥ ﺍﺳﻼﻣﯽ [2] ﺑﺪﻭﻥ ﺳﻨﺪ ‏( ﻣﺮﺳﻞ ‏) ﺑﺎ ﻋﺒﺎﺭﺍﺕ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺣﺪﯾﺚ ﻗﺪﺳﯽ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﺒﺎﺭﺍﺕ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ : ‏

 ﻣَﻦ ﻃَﻠَﺒَﻨﯽ ﻭَﺟَﺪَﻧﯽ، ﻭ ﻣَﻦ ﻭَﺟَﺪﻧﯽ ﻋَﺮَﻓَﻨﯽ، ﻭ ﻣَﻦ ﻋَﺮَﻓَﻨﯽ ﺍﺣَﺒّﻨﯽ ﻭ ﻣَﻦ ﺍﺣَﺒّﻨﯽ ﻋَﺸَﻘَﻨﯽ، ﻭ ﻣَﻦ ﻋَﺸَﻘَﻨﯽ ﻋَﺸَﻘْﺘُﻪُ، ﻭ ﻣَﻦ ﻋَﺸَﻘْﺘُﻪُ ﻗَﺘَﻠْﺘُﻪُ، ﻭ ﻣﻦ ﻗَﺘَﻠْﺘُﻪُ ﻓَﻌَﻠَﯽ ﺩِﯾﺘُﻪُ، ﻭ ﻣَﻦ ﻋﻠﯽ ﺩﯾﺘُﻪ ﻓﺎﻧﺎ ﺩِﯾﺘُﻪ ‏»؛

  ﺁﻥﮐﺲ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻃﻠﺐ ﮐﻨﺪ، ﻣﺮﺍ ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ ﻭ ﺁﻥﮐﺲ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﯾﺎﻓﺖ، ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﺪ ﻭ ﺁﻥﮐﺲ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺷﻨﺎﺧﺖ، ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻥﮐﺲ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﻭﺭﺯﺩ ﻭ ﺁﻥﮐﺲ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﯾﺪ، ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﻭﺭﺯﻡ ﻭ ﺁﻥﮐﺲ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﯾﺪﻡ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽﮐﺸﻢ ﻭ ﺁﻥﮐﺲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﮑﺸﻢ، ﺧﻮﻥﺑﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻭﺍﺟﺐ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥﮐﺲ ﮐﻪ ﺧﻮﻥﺑﻬﺎﯾﺶ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻭﺍﺟﺐ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺧﻮﻥﺑﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﻣﯽﺑﺎﺷﻢ .

ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ، ﻧﮑﺎﺗﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﮐﺮﺩ .

.1 ﺍﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺮﺳﻞ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺳﻨﺪ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻣﺤﺘﻮﺍﯼ ﺁﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺮﺳﻞﺑﻮﺩﻥ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﺳﺘﻨﺎﺩ ﮐﺮﺩ .

.2 ﺑﺮﺧﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﺭﺍ ﻣﻄﺮﺡ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ؛ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ‏« ﻋﺸﻖ‏» ، ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻥ ﻟﻔﻆ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺣﻤﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺍﻧﺴﺖ . ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍﺳﺘﺎ، ﺍﺑﻦ ﻋﺮﺑﯽ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺯﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻓﺘﻮﺣﺎﺕ ﺧﻮﺩ، ﺗﺤﻠﯿﻠﯽ ﺗﻔﺼﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺍﻟﻔﺎﻅ ‏«  ﺣُﺐّ‏» ، ‏« ﻭﺩ ‏» ﻭ ‏« ﻋﺸﻖ ‏» ﺍﺭﺍﺋﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻭﻝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﯾﮋﮔﯽﻫﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ، ﺍﻣﺎ ‏« ﻋﺸﻖ ‏» ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﺻﺎﻑ ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ :

ﺍﻟﻒ . ‏« ﺣُﺐّ ‏» : ﺧﻠﻮﺹ ﺁﻥ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺻﻔﺎﯼ ﺁﻥ ﺍﺯ ﮐﺪﻭﺭﺍﺕ ﻭ ﺗﯿﺮﮔﯽﻫﺎﯼ ﻋﻮﺍﺭﺽ ﺍﺳﺖ . ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ، ﻣﺤﺐ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺎﻡ ﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﻫﯿﭻ ﻏﺮﺽ ﻭ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺤﺒﻮﺏ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺴﺖ . [4]

ﺏ . ‏« ﻭُﺩّ ‏» : ﺁﻥ ﺍﺳﻤﯽ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺳﺖ : ‏« ﻭ ﻫﻮ ﺍﻟﻮﺩﻭﺩ ‏» [5] ﻭ ‏« ﻭُﺩّ ‏» ﺍﺯ ﺻﻔﺎﺕ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﺩﺭ ﺍﻭﺳﺖ، ﻭ ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ ‏« ﻭُﺩّ ‏» ﺑﻪ ﺟﻬﺖ ﺛﺒﻮﺗﺶ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻦ، ‏« ﻭﺩﻭﺩ‏» ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺨﻦ، ‏« ﻭﺩﻭﺩ ‏» ﺍﺯ ﺻﻔﺎﺕ ﺛﺒﻮﺗﯿﻪ ﺣﻖ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ . [6]

ﺝ . ‏« ﻋﺸﻖ ‏» : ﺁﻥ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﺩﺭ ﻣﺤﺒّﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﺑﻪ ﺷﺪّﺕ ﺣُﺐ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ : ‏«ﻭَ ﺍﻟَّﺬِﯾﻦَ ﺁﻣَﻨُﻮﺍ ﺍَﺷَﺪُّ ﺣُﺒًّﺎ ﻟﻠﻪِ‏» [7] ﻭ ‏« ﻗَﺪْ ﺷَﻐَﻔَﻬﺎ ﺣُﺒًّﺎ ‏»؛ [8] ﯾﻌﻨﯽ، ﺣﺐ ﺍﻭ ﺑﻪ ﯾﻮﺳﻒ ﺑﺮ ﻗﻠﺒﺶ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﻐﺎﻑ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺁﻥ ﭘﻮﺳﺘﻪ ﻧﺎﺯﮐﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﺤﯿﻂ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻇﺮﻓﺶ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺒﺮ – ﺑﻪ ﺷﺪّﺕ ﺣﺐ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﺟﺰ ﺁﻥﮐﻪ ﺑﺮ ﺣﻖ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻧﺎﻡ ﻋﺸﻖ ﺍﻃﻼﻕ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ، ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﻭ ﻋﺸﻖ، ﺩﺭ ﻫﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪﻥ ﺣﺐ ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﻣُﺤﺐ، ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺟﺰﺍﯾﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻣﯽﮐﻨﺪ . [9]

ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ، ﻋﻠّﺖ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻣﺘّﺼﻒ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩﻩ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﻨﺎﻣﯿﺪﻩ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺫﺍﺕ ﻣﻘﺪّﺱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﺻﺤﯿﺢ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﺯﯾﺮﺍ ﻋﺸﻖ ﺣﺎﻟﺘﻰ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﭘﯿﭽﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﯽﺧﻮﺩ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﻭ ﺷﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺣﺪﯾﺖ ﻣﻘﺪّﺱ ﻭ ﻣﻨﺰّﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﻯ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﭼﻪ ﺭﺳﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﭙﯿﭽﺪ؛ ﺍﺯ ﺍﯾﻦﺭﻭ ﻧﺴﺒﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ .

ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺖ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻋﺮﻓﺎﻧﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽﺗﺮ؛ ﻋﺒﺎﺭﺍﺕ ﻧﺎﻇﺮ ﺑﻪ ‏« ﻋﺸﻖ ‏» ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ . [10]

.3 ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ؛ ﺍﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚ، ﺍﺟﻤﺎﻻً ﺍﺯ ﺟﻬﺖ ﻣﺤﺘﻮﺍﯾﯽ ﻗﺎﺑﻞ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻥ ﻣﺤﺘﻮﺍﯼ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻄﺎﻟﺒﯽ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ :

* ﻋﺸﻖ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ، ﺍﺯ ﻋﻨﺎﺻﺮ ﻋﻤﺪﻩ ﻭ ﺍﺳﺎﺳﯽ ﺑﯿﻨﺶ ﻭ ﺳﻠﻮﮎ ﻋﺮﻓﺎﻧﯽ ﺷﻤﺮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﺣﯿﺎ ﻭ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻭ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺁﻥ، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﻣﯿﺎﻥﺑُﺮﺗﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﮑﺎﻣﻞ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﮐﻤﺎﻝ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﻣﯽﺑﺎﺷﺪ .

* ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻣﻌﺸﻮﻕ‏( ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ‏) ﻋﺎﺷﻘﻰ ﮐﻨﺪ؛ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻰ ﻋﺎﺭﻓﺎﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﺎﺕ :

[11] ‏«ﻗُﻞْ ﺍِﻥْ ﮐُﻨْﺘُﻢْ ﺗُﺤِﺒُّﻮﻥَ ﺍﻟﻠﻪَ ﻓَﺎﺗَّﺒِﻌُﻮﻧِﯽ ﯾُﺤْﺒِﺒْﮑُﻢُ ﺍﻟﻠﻪُ ﻭَ ﯾَﻐْﻔِﺮْ ﻟَﮑُﻢْ ﺫُﻧُﻮﺑَﮑُﻢْ ‏» [12] ﻭ ‏«ﻓَﺴَﻮْﻑَ ﯾَﺎْﺗِﯽ ﺍﻟﻠﻪُ ﺑِﻘَﻮْﻡٍ ﯾُﺤِﺒُّﻬُﻢْ ﻭَ ﯾُﺤِﺒُّﻮﻧَﻪُ ‏» .

[13] ﺯﯾﺮﺍ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ، ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺆﻣﻨﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺟﺎﺕ ﺑﺎﻻﺗﺮﯼ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭﻧﺪ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺷﺪ .

* ﻣﻘﺼﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﯾﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚ؛ ﻗﺘﻞ ﻧﻔﺲ ﺳﺮﮐﺶ ﺁﺩﻣﯽ‏(ﻧﻔﺲ ﺍﻣﺎﺭﻩ ‏) ﻭ ﺩﯾﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺸﺘﻦ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺳﺘﯿﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ‏(ﻧﻔﺲ ﻣﻄﻤﺌﻨﻪ ‏) ﺍﺳﺖ . ﮐﺎﻓﻰ ﺍﺳﺖ ﺁﺩﻣﯽ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ

ﮐﻨﺪ، ﻗﻄﻌﺎً ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ . ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﯿﺰﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﺻﺎﺣﺐ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ ﻭ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺣﻖ ﻣﯽﺷﻮﺩ . [14] ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻗﺎﻋﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺲ ﻧﺎﻃﻘﻪ، ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻗﺪﺳﻰ ﺭﺍ ﻣﻄﻠﻮﺏ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ، ﺑﻪ ﺟﻬﺖ ﻭﺳﻌﺘﻰ ﮐﻪ ﻧﻔﺲ ﺩﺍﺭﺩ، ﺁﻥ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ ﻭ ﻧﻪﺗﻨﻬﺎ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ ﻭ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﻗﺪﺳﻰ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﻋﺎﻟﯽﺗﺮﯾﻦ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺭﻭﺑﻪﺭﻭ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﻣﯽﺷﻮﺩ؛ ﺯﯾﺮﺍ ﺍﯾﻦﻃﻮﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻗﺪﺳﻰ ﻣﺜﻞ ﺷﻨﺎﺧﺖﻫﺎﻯ ﺣﺼﻮﻟﻰ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺍﻧﻮﺍﺭ ﺁﻧﻬﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﮕﯿﺮﺩ، ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻗﺪﺳﻰ ﭼﺸﯿﺪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﺑﻨﺪﺩ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻣﺎً ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻧﻈﺮ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺳﻮﺯﺍﻧﺪ . ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ‏« ﻗَﺘَﻠْﺘُﻪُ ‏»؛ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺎ ﮐﺸﺘﻦ ﻧﻔﺲ ﺍﻣﺎﺭﻩ؛ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻼﺹ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩِ ﺣﻀﺮﺕ ﺣﻖ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﯽﮐﻨﺪ . ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺳﺎﻟﮏِ ﻃﺎﻟﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﻰ ﻣﯽﺭﺳﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﻈﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩﯾﺖ ﻭ ﻣﻨﯿﺖ ﺍﻭ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻌﻨﺎﻯ ‏«ﺍﻧﺎ ﺩﯾﺘﻪ‏» ؛ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ

ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻗﻠﺐ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺍﻭ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﺪ . * ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ؛ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﺣﺐ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﺮﺳﺪ؛ ﻃﺒﻖ ﻇﺎﻫﺮ ﺣﺪﯾﺚ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪﮔﻮﻧﻪﺍﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻓﺪﺍ

ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﺛﺎﺭﺍﻟﻠﻬﯽ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﻧﺨﻮﺍﻫﺶ ﺷﻮﺩ .

* ﻓﺮﺍﺯﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺁﻣﻮﺯﻩﻫﺎﯼ ﺩﯾﻨﯽ ﻣﻨﻄﺒﻖ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻓﺮﺍﺯ ‏« ﻣﻦ ﻭﺟﺪﻧﯽ ﻋﺮﻓﻨﯽ‏» ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﯾﻪ ﻗﺮﺁﻧﯽ ‏«ﻭَ ﺍﻟَّﺬﯾﻦَ ﺟﺎﻫَﺪُﻭﺍ ﻓﯿﻨﺎ ﻟَﻨَﻬْﺪِﯾَﻨَّﻬُﻢْ ﺳُﺒُﻠَﻨﺎ ‏» [15] ﺑﺎﺷﺪ .

منابع :

[1] . ﺭ .ﮎ : ﺳﻤﻌﺎﻧﻰ‏( ﻡ 534 ﻕ ‏) ، ﺍﺣﻤﺪ، ﺭﻭﺡ ﺍﻻﺭﻭﺍﺡ ﻓﻰ ﺷﺮﺡ ﺍﺳﻤﺎﺀ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺍﻟﻔﺘﺎﺡ، ﺹ 701، ﺗﻬﺮﺍﻥ، ﻋﻠﻤﻰ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮕﻰ، ﭼﺎﭖ ﺩﻭﻡ، 1384 ﺵ؛

ﺑﻘﻠﻰ ﺷﯿﺮﺍﺯﻯ‏( ﻡ 606 ﻕ ‏) ، ﺭﻭﺯﺑﻬﺎﻥ، ﺗﻘﺴﯿﻢ ﺍﻟﺨﻮﺍﻃﺮ ‏(ﺍﻟﻔﻮﺍﺋﺪ ﺍﻟﺤﺴﺎﻥ ﻋﻠﻰ ﺍﻻﻋﻼﻡ ﺑﺎﺷﺎﺭﺍﺕ ﺍﻫﻞ ﺍﻻﻟﻬﺎﻡ ‏)، ﺹ 370، ﻗﺎﻫﺮﻩ، ﺩﺍﺭﺍﻵﻓﺎﻕ ﺍﻟﻌﺮﺑﯿﻪ، ﭼﺎﭖ ﺍﻭﻝ، 1428ﻕ؛ ﻗﯿﺼﺮﻯ ‏(ﻡ 751 ﻕ ‏)، ﺩﺍﻭﺩ، ﺷﺮﺡ ﻓﺼﻮﺹ ﺍﻟﺤﮑﻢ، ﺹ 522، ﺗﻬﺮﺍﻥ، ﺷﺮﮐﺖ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ ﻋﻠﻤﻰ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮕﻰ، ﭼﺎﭖ ﺍﻭﻝ، 1375ﺵ . [2] . ﺍﺑﻮﺍﻟﻔﺘﻮﺡ ﺭﺍﺯﻯ ‏( ﻗﺮﻥ ﺷﺸﻢ ‏) ، ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻦ ﻋﻠﻰ، ﺭﻭﺽ ﺍﻟﺠﻨﺎﻥ ﻭ ﺭﻭﺡ ﺍﻟﺠﻨﺎﻥ ﻓﻰ ﺗﻔﺴﯿﺮﺍﻟﻘﺮﺁﻥ، ﺝ 10 ، ﺹ 47 – 48، ﻣﺸﻬﺪ، ﺑﻨﯿﺎﺩ ﭘﮋﻭﻫﺸﻬﺎﻯ ﺍﺳﻼﻣﻰ ﺁﺳﺘﺎﻥ ﻗﺪﺱ ﺭﺿﻮﻯ، 1408 .

[3] . ﻓﯿﺾ ﮐﺎﺷﺎﻧﻰ، ﻣﻼ ﻣﺤﺴﻦ، ﺍﻟﺤﻘﺎﺋﻖ ﻓﻰ ﻣﺤﺎﺳﻦ ﺍﻻﺧﻼﻕ، ﻣﺤﻘﻖ : ﻋﻘﯿﻠﻰ، ﻣﺤﺴﻦ، ﺹ 366، ﻗﻢ، ﺩﺍﺭ ﺍﻟﮑﺘﺎﺏ ﺍﻻﺳﻼﻣﻰ، ﭼﺎﭖ ﺩﻭﻡ، 1423 .

[4] . ﺍﺑﻦ ﻋﺮﺑﯽ، ﻣﺤﯿﻰ ﺍﻟﺪﯾﻦ، ﺍﻟﻔﺘﻮﺣﺎﺕ ﺍﻟﻤﮑّﯿﻪ، ﺝ 2 ، ﺹ 323، ﺑﯿﺮﻭﺕ، ﺩﺍﺭ ﺍﻟﺼﺎﺩﺭ، ﭼﺎﭖ ﺍﻭﻝ، ﺑﯽﺗﺎ .

[5] . ‏« ﻭَ ﻫُﻮَ ﺍﻟْﻐَﻔُﻮﺭُ ﺍﻟْﻮَﺩُﻭﺩ ‏»؛ ﺑﺮﻭﺝ، .14

[6] . ﺍﻟﻔﺘﻮﺣﺎﺕ ﺍﻟﻤﮑّﯿﻪ، ﺝ 2، ﺹ .323

[7] . ‏« ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﺧﺪﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ‏»؛ ﺑﻘﺮﻩ، .165

[8] . ‏« ﺣُﺐ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﺎﻟﺐ ﮔﺮﺩﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ‏» ؛ ﯾﻮﺳﻒ، .30

[9] . ﺍﻟﻔﺘﻮﺣﺎﺕ ﺍﻟﻤﮑّﯿﻪ، ﺝ 2، ﺹ .323

[10] . ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻦ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﺑﻬﺎﻥ ﺑﻘﻠﻰ ﺷﯿﺮﺍﺯﻯ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ : ‏« ﻣﻦ ﻋﺮﻓﻨﯽ ﻃﻠﺒﻨﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻃﻠﺒﻨﯽ ﻭﺟﺪﻧﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻭﺟﺪﻧﯽ ﺍﺣﺒﻨﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺣﺒﻨﯽ ﻗﺘﻠﺘﻪ ﻭ ﻣﻦ ﻗﺘﻠﺘﻪ ﮐﺎﻧﺖ ﻋﻠﯽ ﺩﯾﺘﻪ ﻭ ﻣﻦ ﮐﺎﻧﺖ ﻋﻠﯽ ﺩﯾﺘﻪ ﻓﺎﻧﺎ ﺩﯾﺘﻪ‏»؛ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﺍﻟﺨﻮﺍﻃﺮ ‏(ﺍﻟﻔﻮﺍﺋﺪ ﺍﻟﺤﺴﺎﻥ ﻋﻠﻰ ﺍﻻﻋﻼﻡ ﺑﺎﺷﺎﺭﺍﺕ ﺍﻫﻞ ﺍﻻﻟﻬﺎﻡ ‏) ، ﺹ .370

[11] . ﮐﺮﻣﺎﻧﻰ، ﺍﻭﺣﺪ ﺍﻟﺪﯾﻦ، ﺩﯾﻮﺍﻥ ﺭﺑﺎﻋﯿﺎﺕ ﺍﻭﺣﺪ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﮐﺮﻣﺎﻧﻰ، ﺹ 372 ، ﺗﻬﺮﺍﻥ، ﺳﺮﻭﺵ، ﭼﺎﭖ ﺍﻭﻝ، 1366ﺵ .

[12] . ‏« ﺑﮕﻮ : ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽﺩﺍﺭﯾﺪ، ﺍﺯ ﻣﻦ ﭘﯿﺮﻭﻯ ﮐﻨﯿﺪ ! ﺗﺎ ﺧﺪﺍ ‏[ﻧﯿﺰ ‏] ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﺩ؛ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺸﺪ؛ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ ‏»؛ ﺁﻝ ﻋﻤﺮﺍﻥ، . 31

[13] . ‏« ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻯ ﮔﺮﻭﻫﻰ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﯿﺰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ‏»؛ ﻣﺎﺋﺪﻩ، .54

[14] . ﺭ .ﮎ : ﺁﻣﻠﻰ، ﺳﯿﺪ ﺣﯿﺪﺭ، ﺗﻔﺴﯿﺮ ﺍﻟﻤﺤﯿﻂ ﺍﻻﻋﻈﻢ، ﺝ 2، ﺹ 429 ، ﺗﻬﺮﺍﻥ، ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﭼﺎﭖ ﻭﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺍﺭﺷﺎﺩ ﺍﺳﻼﻣﻰ، ﭼﺎﭖ ﺳﻮﻡ، 1422 .

[15] . ﻋﻨﮑﺒﻮﺕ، .69

فرازهایی کوتاه از کتب آسمانی بخش اول

فرازهایی  کوتاه  از کتب آسمانی


بسم الله الرحمن الرحیم

نقل کرده اند که مردی به نزد امیر المومنین علی بن ابی طالب(ع) آمد و گفت: یا امیر المومنین ،مرا از خُلق پیامبر اکرم حضرت مصطفی (ص) خبر ده، و جزئی از فضائل اخلاقی او را بیان کن سطری از صحیفه شمائل او را بر خوان.
امیر المومنین (ع) فرمود: تو نعمت های دنیا بر شمار تا من خُلق پیغمبر را به تو بگویم. آن مرد گفت: شمارش نعمت های دنیا را نتوان کرد، و پرورگار عالم در قرآن کریم می فرماید: « و اِن تَعُدََّ نِعمَهَ االله لا تَحُصوها »* اگر نعمتهای خدا را بشمارید نمی توانید..

حضرت امیر المومنین (ع) فرمود: خداوند سبحان تمام نعمتهای دنیا را قلیل می خواند « قُل متاعُ الدُّنیا قلیل »* اما خداوند اخلاق پیغمبر را عظیم می خواند « وَاَنِکَ لعَلی خلُقٍ عَظیم » وقتی تو از وصف قلیل عاجزی، من عظیم را چگونه توصیف نمایم... 
بدان که اخلاق تمام انبیاء به محمد (ص) تمام شد. و هر یک از انبیاء به خلقی از اخلاق حمیده، آراسته بوده اند، وقتی نوبت دولت به حضرت محمد (ص) رسید، فرمود: بُعِثِتُ لِاتَمَّم مَکارِمَ الاخلاق


بسم الله الرحمن الرحیم

قرآن یکی از معجزات پیامبر اسلام حضرت محمد مصطفی علیه سلام است د در اینجا به بخش کوچکی از معجزات قرآن اشاره می کنیم .

نام: قرآن، قرآن یک کلمه ی عبری است اسم اصلی قرآن فرقان می باشد
لقب قرآن: مجید
زبان قرآن:عربی
زمان نزول: ماه رمضان , شب قدر
محل نزول: مکه مکرمه, غار حرا
فرستنده: الله جل جلاله
ملکه وحی: حضرت جبرئیل
گیرنده: حضرت محمد 
تعدادوحی:۲۴۰۰۰ مرتبه
مدت نزول:۲۳ سال
اولین آیه: إقرا باسم ربک الذی خلق
اولین سوره: العلق
آخرین سوره: النصر
آخرین آیه: الیوم اکملت لکم دینکم
تعدادجزء:۳۰ جزء
تعداد سوره:۱۱۴ سوره
با عظمت ترین آیه: آیت الکرسی
طولانیترین سوره: سوره بقره
کوتاه ترین سوره: سوره کوثر
بزرگترین آیه: آیه ی ۲۸۲ سوره ی بقره
کوچکترین آیه: کلمه (طه) از سوره بیستم
تعداد سوره های مکی: ۸۲ سوره
تعداد سوره های مدنی: ۲۰ سوره
تعداد سوره های مکی و مدنی: ۱۲ سوره
سوره نصف قرآن: سوره کهف
مادر قرآن: فاتحه
قلب قرآن: یس
عروس قرآن: سوره ی الرحمن
سوره ای که دو بسم الله دارد: نمل
سوره ای که بسم الله ندارد: توبه
تعداد حزب: ۱۲۰ حزب
سوره ای که در تمام آیات اسم الله دارد: مجادله
تعدا آیات: ۶۲۳۶ آیه
تعداد کلمات: ۷۷۴۳۹ کلمه 
تعداد حروف کل قرآن: ۳۳۰۷۳۳ حروف
تعداد نقطه ها: ۱۰۵۶۸۴نقطه
قرآن به سه قسمت تقسیم شده: وحدانیت خدا ، قصص ، احکام
سوره ای که سه بار خواندن آن حکم ختم قرآن را دارد: سوره ی اخلاص
و
————————————
««
تـــــــوجه »»
در زمان نزول قرآن چرتکه هم وجود نداشته، چه رسد به ماشین حساب , کامپیوتر , ماهواره , تلسکوب , وسیله پرواز و زیردریایی , اسکنر 
و,,,
—————————————————–
واقعیات شگفت‌انگیز در مورد قرآن
برابری مرد با زن
واقعیت اعجاب‌آور این است که تعداد دفعاتی که کلمه مرد در قرآن دیده می‌شود ۲۴ مرتبه و تعداد دفعاتی که کلمه زن در قرآن دیده می‌شود هم ۲۴ مرتبه است، درنتیجه، نه تنها این عبارت از نظر دستوری صحیح است، بلکه از نظر ریاضیات نیز کاملاً بی‌اشکال است، یعنی ۲۴=۲۴ 
برابری در قرآن در همه مسائل دیده میشود:
دنیا ۱۱۵ / آخرت ۱۱۵
ملائک ۸۸ / شیطان ۸۸ 
زندگی ۱۴۵ / مرگ ۱۴۵ 
سود ۵۰ / زیان ۵۰ 
ملت (مردم) ۵۰ / پیامبران ۵۰ 
ابلیس ۱۱ / پناه جستن از شر ابلیس ۱۱ 
مصیبت ۷۵ / شکر ۷۵ 
صدقه ٧٣ / رضایت ٧٣ 
فریب خوردگان (گمراه شدگان) ۱۷ / مردگان (مردم مرده) ١٧ 
مسلمین ۴١ / جهاد ۴١ 
طلا ۸ / زندگی راحت ٨ 
جادو ۶٠ / فتنه ۶٠ 
زکات ٣٢ / برکت ٣٢ 
ذهن ۴٩ / نور ۴٩ 
زبان ٢۵ / موعظه (گفتار، اندرز) ٢۵ 
آرزو ٨ / ترس ٨ 
آشکارا سخن گفتن (سخنرانی) ١٨ / تبلیغ کردن ١٨ 
سختی ١١۴ / صبر١١۴ 
محمد (صلوات الله علیه) ۴ / شریعت (آموزه های حضرت محمد (ص) ۴ 
*
همچنین جالب است که نگاهی به دفعات تکرار کلمات زیر در قرآن داشته باشیم
نماز ۵، ماه ١٢، روز ٣۶۵ 
دریا ٣٢، زمین (خشکی) ١٣ — دریا + خشکی = ۴۵=۱۳+۳۲ — دریا = %۱۱۱۱۱۱۱/۷۱= ۱۰۰ × ۴۵/۳۲ — 
خشکی = % ۸۸۸۸۸۸۸۹/۲۸ = ۱۰۰ × ۴۵/۱۳ — دریا + خشکی = % ۰۰/۱۰۰ 
دانش بشری اخیراً اثبات نموده که آب ۱۱۱/۷۱% و خشکی ۸۸۹/۲۸ % از کره زمین را فراگرفته است
آیا همه اینها اتفاقی است؟؟؟

اتفاقی است؟
تا اینجا کافی نبود؟؟؟ قانع نشدید؟
از سوره قمر تا آخر قرآن ۱۳۸۹ آیه وجود دارد . و سال ۱۳۸۹ قمری برابر ۱۹۶۹ میلادی است که تاریخ فتح ماه توسط بشر است.
همچنین درسوره ۱۹ (مریم) آیه ۵۷ در ذکر ماجرای ادریس نبی (علیه السلام)می فرماید:
و رفعناه مکانا علیا : و [ما] او را به مقامى بلند ارتقا دادیم.
۱۹۵۷ تاریخ تسخیر فضا توسط انسان است. فضاپیمای اسپوتنیک روس در ۴ اکتبر این سال به خارج از جو پرتاب شد

نکته :
در تمام حیوانات، تعداد کروموزومهای حیوان نر و ماده برابر است و زنبور عسل تنها حیوانی است که ساختار کروموزومی آن با سایر حیوانات متفاوت است زیرا زنبور ماده ۱۶ جفت کروموزوم دارد در حالی که زنبور نر ۱۶ تک کروموزوم دارد و جالب است که شانزدهمین سوره قرآن به نام زنبور عسل(نحل) نام گذاری شده است.

نکته :
همچنین در چند جای قرآن کلمه حمیر(الاغ) همراه نام سایر چهارپایان به کار رفته است اما تنها در دو آیه قرآن نام این حیوان به تنهایی ذکر شده است
ان انکر الاصوات لصوت الحمیر(لقمان) و, مثل الذین حملوا التورات ثم لم یحملوها کمثل الحمار یحمل اسفارا (جمعه)
این حیوان ۳۱ جفت کروموزوم یعنی: ۶۲ کروموزوم دارد و این دو سوره سوره های ۳۱ و ۶۲ قرآن هستند.
یک پژوهشگر هلندی غیر مسلمان چندی پیش تحقیقی در دانشگاه آمستردام انجام داد و به این نتیجه رسید که ذکرکلمه ی جلاله الله و تکرار آن ونیز صدای این لفظ، موجب آرامش روحی می شود واسترس و نگرانی را ازبدن انسان دور می کند و نیز به تنفس انسان نظم و ترتیب می دهد
خداهم که درقرآن میفرماید( الا به ذکر الله تطمئن القلوب)

 بسم الله الرحمن الرحیم


"قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ"


خداوند جل جلاله به نفس ِ خود درازلِ ازلش مستتر بود با این سخن که فرماید:
" کُنتُ کنْزاً مخفیّاً فَأَحبَبتُ اَن اُعرَفَ "
آن گاه که نشانه های ظهور افعالش را ایجاد نمود، نعوت اش را با فعلش شناسانید، هرچند که کسی به حقیقت نتواند آن را بشناسد! زیرا که واسطه ها حجاب اند؛ بدین حال خواست که گنج های ذات و صفاتش را بنمایاند، از این رو از خلاصه ی وجود خاصّ خالصی را برگزید و بر زبانش فصاحتِ ربوبیت را پوشانید و دلش را به نورِ معرفت نورانی ساخت و ہر چشم اش چشمه ی حقیقت را نمایاند.

 در این حال او را بر شناساندنِ او، بر بندگان عارفش فرمان داد با این بیان که:

 قُــــــل 

 ظاهرش امر است و باطنش سِرّ ؛ وحروف زیر آن دریایی از علوم سنگین ربوبیت است.


 قاف اشاره است به قهر عظمت اش بر حدثان تا با الوهیت رحمان به ذره ای از حقیقت عرفان نرسد؛ زیرا که بر صورت قِدم غیرتمند است و آنجا درازل قلزم ِحیرت است.

  لام اشاره به لای نفی است، یعنی اهل حدوثیت به کنه الوهیت نرسند.

 او را به اشاره و پیچیدگی های سِرّ ذات امر نمود؛ آن گاه که فرمود

 هُــــــــــــو

 دل های راسخان را در وادیه های غیبیت به نعت ِ وله و حیرت در بیابان سرگردانی غیب ِغیب گذاشت و به "ها" ی هویت نرسیدند؛ در این حال منصرف شدند و به "واو" وصف رسیدند، از وصف نیز عاجز گشتند آن گاه به موصوف نرسیدند.

 از این روی از غیب و بُعدِ بطون ِ هویت، در حجاب ماندند و سرگشته و عطشان و حیران به حالی که اوایل حقایق را درک نکرده بودند منصرف شدند و به ناتوانی از ادراک و ادراکِ ادراک اعتراف کردند.

   آن گاه که حق ناتوانی ِ آنان از ادراک ِ سِرّ هویت را دانست، ازروی رحمت و لطف برآنان انوارِ ذات و صفات را آشکار نمود تا از بهرهٔ عرفان و ایمان ِ "او" محروم نمانند.

  عرایس البیان فی حقایق القرآن
 شیخ روزبهـــــــــان بقلی شیرازی

 

  نکات قرآنی :

بسم الله الرحمن الرحیم
یا لَیْتَنی‏ کُنْتُ تُراباً..

ایکاش در هوایِ تو من خاک گشتمی..
باری ز ننگ هستی خود ،، پاک گشتمی..

پیوسته سجدگاه ملک بودمی اگر،،
زیر سم سمند تو من خاک گشتمی ...

«یَوْمَ یَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ یَداهُ وَ یَقُولُ الْکافِرُ یا لَیْتَنی‏ کُنْتُ تُراباً»؛ 
روزى که انسان آنچه با دست خود از قبل فرستاده همه را می‌بیند، و کافر از ( شدّت تاسف و پشیمانی ) می‌گوید: اى کاش خاک بودم...

کافر کیست؟!
پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) می فرماید
«
علی ع ، مهتر و خیر بشر است؛ هر کس از این إبا داشته باشد، کافر است..»
(
که او ابوتراب است..)
«
علی خیر البشر ، فمن ابی فقد کفر». . (کنز العمال -ابن عساکر تاریخ دمشق)

به سند صحیح سعید سمّان می‌گوید: امام صادق(ع) در معنی این آیه فرمود..«وَ یَقُولُ الْکافِرُ یا لَیْتَنی‏ کُنْتُ تُراباً ،، یعنی ،علویا یوالی أبا تراب» کافر میگوید: اى کاش! علوى بودم و ابو تراب را دوست و ولیّ خود میگرفتم !
و وقتی ثواب و قرب و اکرام حق تعالی بر شیعیان علی ع را میبیند میگوید : قَالَ: یا لَیتَنِی کُنتُ تُراباً، أًی مِن شِیعَةِ عَلی ..ای کاش من هم خاک و از شیعیان وپیروان راستین او بودم ..

 

(شیخ صدوق، علل الشرایع(

استرآبادی در توضیح این روایت می‌نویسد: چون علی(ع) قسیم الجنة و النار است، اهل حق و پیروان خود را به بهشت و دشمنان را به جهنم میفرستد، و کافر آرزو می‌کند: ای کاش! من از شیعه علی بودم..

شیادان و جاهلان متکبر که همیشه در پی علوّ خیالی و برتری جویی بودند ، چون خاک را به استخفاف مینگرستیند چندان به لقب ابوتراب توجهی نکردند و حتی به تمسخر گرفتند! آنها که همه القاب و فضایل علی ع و نامهای نیکوی او را به دروغ به خود نسبت دادند و سعی داشتند خود را آینه حق جلوه داده و آینگی وتصویر زلال آینه تمام نمای حق را هم با اعوجاج در آیات الهی بپوشانند! خود را فریب داده و خود در کفر فرو رفتند.. مقام #ابوتراب و علو حقیقی بر آنها پوشیده و از آن محروم ماندند..

تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ 

لَا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا ،

وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ (قصص/83(

امام متقین ، امیرخاکساران است که با خاک نخلستانها و خاکیان درآمیخته و هرخاکی از برکت او گلستان میشود ، او کنیه ابوتراب را بسیار دوست داشت ، کُنیه ای که رسول خدا صلی الله علیه وآله به او داده بود..
تراب یعنی خاک و علی پدر خاک و همه خاکیان ..

به ابن عباس گفتند چرا به علی، ابوتراب می گفتند؟ گفت: لانه صاحبها ! برای این که صاحبش است...
«
لانه صاحب الارض، و حجه الله علی اهلها بعده، و به بقاؤها و الیه سکونها..
زیرا او صاحب زمین و حجّت خدا بعد از رسول الله بر اهل زمین بوده و به وجود حضرتش زمین باقی است و آرامش آن به اوست ...»
..
آدم از تراب خلق شد و علی ع پدر تراب ! ..(که «اول ما خَلق الله » نور رسول الله و او بود و«ثم خلق منه کل خیر» واز آن نور جمیع خیرات و کرسی و عرش و همه هستی متجلی شد..) ..
قال النبی صلى الله علیه وآله: أنا وعلی أبوا هذه الأمة .. ولحقنا علیهم أعظم من حق والدیهم..
رسول اکرم ص فرمودند: من و علی پدر اُمتیم ..وحق ما بر ایشان عظیم تر از حق پدر و مادرشان است..

وَوَصَّیْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَیْهِ..أَنِ اشْکُرْ لِی ، وَلِوَالِدَیْکَ ، إِلَیَّ الْمَصِیرُ ..

،Image result for ‫ابوتراب لقب کیست‬‎
کاشکی خاک بودمی در راه.. 

تا مگر سایه بر من افکندی...

خاک شو پیش از آنکه بگویی ای کاش..

آنچه گفته شد نه از پی اثبات ، و نه از برای برتری جویی ، که از جهت نفی است ..این که نفی کنی هر انّیتی را از خود ..که «وَلَا تَمْشِ فِی الْأَرْضِ مَرَحًا ،،، إِنَّکَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ وَلَنْ تَبْلُغَ الْجِبَالَ طُولًا .. 

در زمین به نخوت گام برمداری، چرا که هرگز زمین را نمى‏ توانى شکافت و در بلندى به کوهها نمى‏ توانى رسید..

ابوترابی زندگی کنی ،، و تو که خود را پیرو راه پدر میخوانی، چنان بر خاک بیفتی که از تو ، منی و جز او نماند ،، که نزدیک ترین زمان به خدا را هنگام سجده دانستند و سر بر خاک نهادن هم از خصایل شیعه اوست.. نیست شوی و برای او فرزندی کنی ، و خاک شوی که همه بزرگی برای خاکساران است ..

وَقَضَى رَبُّکَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ ، وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا..(اسرا/23)
و پروردگار تو مقرر کرد که جز او را مپرستید و به والدین احسان کنید ..
،،
از بهاران ، کی شود سرسبز؟ سنگ ،
خاک شو ،، 
تا گل برویی رنگ رنگ ...

الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة مولانا أمیرالمؤمنین و اولاده المعصومین صلواة الله علیهم اجمعین.

 

"وَ اللهُ یَعلَمُ اَسرارَهُم"
( و خداست که اسرارشان را می داند )

تمام ارزش آدمی به سرّ اوست. و سرّ او، خلاصه و چکیده ی وجود اوست که نزد "حق" است. چون دانه ای است نهان که تنها خداوند از آن با خبر است. اما این آیه به اسرار اشاره دارد. معلوم است که سرّهای دیگری نیز در کار است. بزرگان سه نوع سرّ را قائل شده اند؛ یکی آن سرّ است که بنده در راز و نیازش با حق دارد و بندگان دیگر از آن بی خبر اند. دوم آن سرّ است که حتی از فرشتگان نیز نهان است، و آن کشف حقایقی است که بر قلب بنده پدیدار می شود. و سوم آن سرّ است که حتی خود بنده نیز از آن خبر ندارد، و آن استغراق در همراهی با حق است به سبب فنای ذهن. او در این کیفیت، فقط در اختیار حق است، و تمام لذتش همین در اختیار بودن است. پس دگر، سؤالاتِ؛ اسرار چه هستند، و کجایند، و چقدر اند، و به چه کارند، برایش مطرح نیستند. زیرا او اصل را دارد و همین اصل، او را کافیست. آدمی در اسرار پیچیده شده است. این زندگی خود سرّ است، آمد و رفت ما، سرّ است، حرکت افلاک، سرّ است، هر موجودی خود سرّی بزرگ است، اینکه هر لحظه کجاییم و که ایم و برای چه ایم، سرّ است. اینکه هر کدام از ما چیزی را به ظهور می رسانیم که در وجودمان نهفته است، سرّ است. ای دوست، اسرار برای ذهن قابل رمزگشایی نیست، پذیرفتنی است. چون به زیر باران رفتن است، و از ریزش شان تَر شدن است. در سکوت، برخوردار گشتن است. اسرار فهمیدنی نیست، دریافت کردنی است. و این تنها اوست که می داند.

 


آیین آینگی

هو القوی

تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته ، که من،
پیاده می‌روم ،،
و همرهان سوارانند...

 پیاده شو !

وَنُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ(قصص/5)

و خواستیم بر کسانى که در آن سرزمین فرو دست‏ شده بودند ،، منت نهیم و آنان را پیشوایان [مردم] گردانیم و ایشان را وارث گردانیم ..

یاری ونصرت الهی برای ضعفا و فقرا و پیادگان است ،،
عیسی با خری پیاده سیرمیکرد ،موسی چوپانی آواره بیابان و محمد ص نیز یتیم و فقیر بود و..

آنها که در پی برتری جویی هستند و درخیالشان برای خود علو و شان و منزلتی میبینند، در درگاه الهی به هیچ نخرند..

آنکه تکبر وبزرگی کند خوار وصغیر میشود ،،

و آنکه تذلل و خواری کند بزرگ و عزیز ..

ابلیس هم از سجده کنان نبود! .إِبْلِیسَ لَمْ یَکُنْ مِنَ السَّاجِدِینَ 
فرمود : چون تو را به سجده امر کردم ، چه چیز تو را باز داشت از اینکه سجده کنى ؟

گفت: «من از او بهترم ! »  ))قَالَ أَنَا خَیْرٌ مِنْهُ ..((

مرا از آتشى آفریدى و او را از گل ..

قَالَ فَاهْبِطْ مِنْهَا

فرمود از آن [مقام] فرو شو ،، 

فَمَا یَکُونُ لَکَ أَنْ تَتَکَبَّرَ فِیهَا..

تو را نرسد که در آن [جایگاه] تکبر نمایى،،

فَاخْرُجْ، پس بیرون شو ، 

که تو از خوارشدگانى  ((إِنَّکَ مِنَ الصَّاغِرِینَ)) 

(اعراف/11-13)

عاقل کسیست که « لا یَرى أَحَدًا إِلاّ قالَ:  هُوَ خَیْرٌ مِنّى وَ أَتْقى».
امام رضا ع در نشانه های مومن عاقل فرمودند: او کسیست که نمیبنید احدی ! را ، جز آنکه میگوید : او از من بهتر وبا تقوا تراست.. 
چرا که او خودآگاه است به ذنب وگناهش و به آن مشغول،، ولی از ذنب و گناه دیگران که شاید توبه کرده اند و آمرزیده باشند بی خبر.. 
همانطور که در نزد خود کوچکی میکند ، نیست میشود و هستی میگیرد ونزد خدا عزیزتر میشود...((طُوبَى لِمَنْ ذَلَّ فِی نَفْسِهِ)..

مَنْ کَانَ یُرِیدُ الْعِزَّةَ ، فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعًا ..هرکس عزت میخواهد ،جمیع عزت برای خداست و نکته اینکه مومن نیز از آن جهت عزیز است که اوعزت میبخشد(وَلِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِینَ..) ولی اگر او خود را کسی بداند! دیگر از مومنین نیست واز امن الهی خارج..

ولذا او به ذنوب و ذنب خود مشغول است (که وجودک ذنب لا یقاس به الذنب ..) و تجلی غفران و غفاریت الهی هم نصیب هم او میشود...

و آنان که چون کار زشتى کنند یا بر خود ستم روا دارند خدا را به یاد مى ‏آورند و براى گناهانشان آمرزش مى‏ خواهند و چه کسى جز خدا گناهان را مى ‏آمرزد و بر آنچه مرتکب شده‏ اند با آنکه مى‏ دانند [که گناه است] پافشارى نمى کنند (۱۳۵)
أُولَئِکَ جَزَاؤُهُمْ  مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَجَنَّاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِینَ فِیهَا وَنِعْمَ أَجْرُ الْعَامِلِینَ ﴿آل عمران۱۳۶﴾

،،
اَنس گوید: سؤال شد: «اى رسول خدا! ممکن است کسى از عقل نیکو برخوردار باشد و گناهان بسیار داشته باشد؟».

پیامبر صلى ‏الله‏ علیه‏ و‏آله فرمودند: هیچ انسانى نیست، مگر این که گناهان و خطاهایى مرتکب می‏شود،(ما مِنْ آدَمىٍّ اِلاّ وَ لَهُ ذُنوبٌ وَ خَطایا یَقْتَرِفُها،(
ولى هر کس سرشتش عقل و نهادش یقین باشد،، گناهانش به او آسیب نمیرساند».! 
گفته شد: «اى رسول خدا! چگونه است این؟!». 

فرمودند: «زیرا عاقل هرگاه مرتکب خطایى گردد، بی ‏درنگ تدارک توبه و پشیمانى کند و با این کار، گناهانش را پاک میگرداند و خوبى ‏هایى برایش باقى می‏ماند که با آن، وارد بهشت میگردد»...

(مجموعه ورام، ج 1، ص 62)


Image result for ‫ذکر قدسی‬‎

اِنَ  الحَسَناتِ یُذهِبنَ السَّیِئاتِ"

"قطعاً خوبی ها، بدی ها را از بین می برند!"

 این پیام محکم قرآن که با تاکید "اِنَّ" بیان شده است، یک رویکرد جهانی، عارفانه و اصیل برای از بین بردن بدی هاست. دقت کن! نمی گوید که بدی کردن باعث از بین رفتن بدی ها می شود، نمی گوید که خشونت، خشونت را از بین می برد، نمی گوید برای مقابله با پلیدی، باید پلید بود و برای مبارزه با ناراستی، باید ناراست بود. قرآن، خوبی کردن و نیکوکاری را راه حل نهایی و قطعی می داند. و این یک کلاس درس بزرگ برای تمامی روانشناسان جهان است. "ذلِکَ ذِکری لِلذّاکِرِینَ" این پندی است برای هر آن کس که اهل پند گرفتن است". ای دوست، اگر حقیقتاً از وجود بدی ها در رنج و عذابی، اگر خود را در محاصره بدی ها می بینی، راهِ برون رفت از آن، توسعه ی خوبی هاست. بدی کردن نسبت به کسی که بدی کرده است، خود بدی است، راهِ خلاصی نیست. حال دقت کن، ببین در آیه ی دیگر چه حکیمانه و هوشمندانه به بدی ها می نگرد؛ "جَزاءُ سَیِّئةِِ سَیِّئَةٌ مِثلُها فَمَن عَفا وَ اَصلَحَ فَاَجرُهُ عَلَی اللهِ انَّ اللهَ لا یُحِبُّ الظّالِمِینَ" (جزای بدی، بدی مثل آن است اما اگر کسی عفو کند و به اصلاح گراید، پاداشش بر عهده ی خداست و خداوند ظالمین را دوست ندارد!)، نکته ی هوشمندانه این است که با آنکه مجازات بدی را جایز دانسته اما باز از آن به "سَیِّئة" یاد می کند! تلافی را هم بدی می نامد! "جَزاءُ سَیِّئةِِ سیِّئَةٌ". آن را نیک نمی نامد! لذا بلافاصله می فرماید؛ "پس اگر کسی عفو کند و به اصلاح گراید پاداشش بر عهده ی خداست زیرا خداوند ظالمان را دوست ندارد!" ای دوست، قرآن بدنبال توسعه ی خوبی هاست، آن را راهِ حل قطعی و نهایی می داند. اگر حتی قصاص را مجاز دانسته، اگر مقابله به مثل را جایز دانسته، اما رویکردش اصلی اش به عفو و بخشش است. برای همین است که صریحاً فرمان می دهد: "وَاتَّبِعُوا اَحسَنَ ما اُنزِلَ اِلَیکُم مِن رَبِّکُم" (همواره از بهترین آنچه که از سوی پروردگارتان نازل شده پیروی کنید!). مشی قرآن، تبعیّت از بهترین هاست. و بهترین ها، نیکی کردن و عفو و اصلاح است. بهترین ها، خوبترین هایند، چه خود خدا، خوبترین است "وَاللهُ خَیرٌ". و یادت باشد که کاربرد احکام قرآن باید حالتی را بیافریند که بیشترین عشق را نسبت به خداوند ایجاد کند.

 بر گرفته از مجموعه نکات قرآنی

م.ریاعی


"هو"

روزی شیخ حسن خرقانی گفت : خدایا مرا به خودم نشان ده..

لباسی دید مندرس و آلوده ..

پرسید : این منم ؟؟

ندا آمد : آری تو همین هستی..

گفت : پس آن همه دعا و زاری و عبادت چه شدند؟؟

خداوند فرمود: آن همه من بودم ....

تذکره الاولیای عطار

هرچه سیئات "کارهای زشت"است از افعال ماست و هر چه حسنات "کارهای خوب"از ما سر میزند جملگی فعل پروردگار است......

..برای همین هم دعای همه انبیا و اولیا پیوسته چنین بوده که : خداوندا سیئات ما را به حسنات مبدل گردان...




 فرازهایی از آیات قرآن مجید در رد یا قبول دعا ها

قطب ، در (شرح شهاب ) گفته است : روایت شده است که پروردگار، دعای دو گروه از مردم را مستجاب می دارد . چه مؤمن باشند و چه کافر . یکی دعای مظلومانست و دیگری دعای درماندگان . و بدین سبب است که خدای تعالی فرمود: (امن یجیب المضطر اذا دعاه ) (یعنی : آیا آن کیست که دعای بیچارگان را به اجابت می رساند؟)

پیامبر (ص ) فرمود: دعای مظلوم مستجاب است و اگر گفته شود: مگر خدا نفرمود: (و ما دعاء الکافرین الا فی ضلال ) (یعنی : و کافران جز به حرمان و ضلالت دعوت نمی کنند) پس چگونه دعایشان مستجاب می شود؟ گوییم : این آیه ، به دعای کافران در دوزخ بر می گردد و در آنجا، نه اشک سود دهد و نه دعا پذیرفته شود . و خبری که ما آوردیم ، مربوط به دنیاست .  


داستان جوان گناه کار و بخشش خداوند!
در زمان «مالک دینار» جوانى از زمره اهل معصیت و طغیان از دنیا رفت، مردم به خاطر آلودگى او جنازهاش را تجهیز نکردند، بلکه در مکان پستى و محلّ پر از زبالهاى انداختند و رفتند.

شبانه در عالم رؤیا از جانب حق تعالى به "مالک دینار" گفتند: بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و کفن در گورستان صالحان و پاکان دفن کن. عرضه داشت: او ازگروه فاسقان و بدکاران است، چگونه و با چه وسیله مقرّب درگاه احدیّت شد؟
جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گریان گفت: یا مَنْ لَهُ الدُّنیا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنیا وَ الآخرَةُ.
یعنی:
اى که دنیا و آخرت از اوست، رحم کن به کسى که نه دنیا دارد نه آخرت.

ای مالک! ،کدام دردمند به درگاه ما آمد که دردش را درمان نکردیم؟ و کدام حاجتمند به پیشگاه ما نالید که حاجتش را برنیاوردیم؟

 بیشترین قَسَم‌های قرآنی

دیدی یه نفر وقتی می‌خواد حرفش رو با اهمیت جلوه بده، هِی قسم می‌خوره:
  به پیر، به پیغمبر، به خدا، به قرآن...

قرآن هم وقتی میخواد یه موضوعی رو با اهمیت جلوه بده، پشت سر هم قسم میخوره...

 سوره شمس

11  تا قسم پشت سر هم
بیشترین رکوردِ قسم در یک سوره:

*و اَلشَّمْسِ وَ ضُحٰاهٰا...

*و اَلْقَمَرِ إِذٰا تَلاٰهٰا...

*    و اَلنَّهٰارِ إِذٰا جَلاّٰهٰا...
و اَللَّیْلِ إِذٰا یَغْشٰاهٰا...
و ...

ای انسان!
قسم به خورشید و ماه..
قسم به زمین و آسمون..
قسم به شب و روز..
قسم به..

حالا فکر میکنی قرآن بعد از این همه قسم چه مطلب مهمی رو میخواد بگه

قبل از اینکه جواب و ببینی یه خورده فکر کن.

 فکر میکنی چه موضوع مهمیه

قرآن بعد از ۱۱ تا قسم میگه:

قدْ أَفْلَحَ مَنْ زَکّٰاهٰا (شمس/۹(
به همه اینها قسم، که هر کس نفس خودش رو #تزکیه کرد، رستگار شد."

بعد سراغ گروه مخالفش هم میره و میگه:

 و قَدْ خٰابَ مَنْ دَسّٰاهٰا (شمس/۱۰)
هر کس هم که نفس خودش رو با معصیت و #گناه آلوده کرد، نومید و محروم شد."

 



عیسی (ع) را گذار بر مردی افتاد کور، مبتلا به لک و پیس، زمینگیر که هر دو طرف بدنش فلج بود و گوشت بدنش از جذام همی ریخت و همی گفت: سپاس خدای را که مرا از بسیاری ابتلاآت بر کنار بداشت!!عیسی(ع) گفت: ای فلان، کدام ابتلا را مبتلا نگشته ای؟!
گفت: ای روح الله من از آن کس که چون من معرفت به خدا ندارد،بهترم.
عیسی گفت: درست گفتی، دست خود به من ده.
دست وی بگرفت و ناگهان زیباترین و بهنجارترین آدمیان شد و خداوند تمامی ابتلاآت از وی ببرد...
وی دیر زمانی مصاحب عیسی بماند.کشکول شیخ بهاییTop of Form


Image result for ‫عیسی مسیح ابن مریم‬‎


گزیده‌ای از موعظه‌ی معروف حضرت مسیح(ع( در بالای کوه:

خوشا به حال آنان که نیاز خود را به خدا احساس می‌کنند، زیرا ملکوت آسمان از آن ایشان است.

خوشا به حال ماتم‌زدگان، زیرا ایشان تسلی خواهند یافت.

خوشا به حال فروتنان، زیرا ایشان مالک تمام جهان خواهند گشت.

خوشا به حال گرسنگان و تشنگان عدالت، زیرا سیر خواهند شد.

خوشا به حال آنان که مهربان و باگذشت‌اند، زیرا از دیگران گذشت خواهند دید.

خوشا به حال پاک‌دلان، زیرا خدا را خواهند دید.

خوشا به حال آنان که برای برقراری صلح در میان مردم کوشش می‌کنند، زیرا اینان فرزندان خدا نامیده خواهند شد.

خوشا به حال آنان که به سبب نیک کردار بودن آزار می‌بینند، زیرا ایشان از برکات ملکوت آسمان بهره‌مند خواهند شد.

(انجیل متی،۱۰- ۱ :۵(

**************

خداوند را بی‌جهت آزمایش مکن.

(انجیل متی، ۷ : ۴)

***********

فقط خداوند را بپرست و تنها از او اطاعت کن.

(انجیل متی، ۱۰ : ۴)

***********

نان نمی‌تواند روح انسان را سیر کند! بلکه فقط کلام خداست که می‌تواند نیاز درونی او را برآورده سازد.

(انجیل متی، ۴ : ۴)

***********

ثروت خود را بر روی این زمین نیندوزید زیرا ممکن است بید یا زنگ به آن آسیب رسانند و یا دزد آن را برباید. ثروت‌تان را در آسمان بیندوزید، در جایی که از بید و زنگ و دزد خبرینیست. اگر ثروت شما در آسمان باشد، فکر و دل‌تان نیز در آن‌جا خواهد بود.

(انجیل متی، ۲۱- ۱۹ : ۶)

***********

چشم، چراغ وجود انسان است. اگر چشم تو پاک باشد، تمام وجودت نیز پاک و روشن خواهد بود ولی اگر چشمت با شهوت و طمع تیره شده باشد، تمام وجودت هم در تاریکی عمیقی فرو خواهد رفت.

(انجیل متی، ۲۳ -۲۲ : ۶)

نمی‌توانی به دو ارباب خدمت کنی، باید فقط یکی از آنها را دوست داشته باشی و فقط به یکی وفادار بمانی. همچنین نمی‌توانی هم بنده‌ی خدا باشی و هم بنده‌ی پول.

(انجیل متی، ۲۴ : ۶)

پس نصیحت من این است که برای خوراک و پوشاک غصه نخورید. برای همین زندگی و بدنی که دارید شاد باشید. آیا ارزش زندگی و بدن، بیشتر از خوراک و پوشاک نیست؟

به پرندگان نگاه کنید، غصه ندارند که چه بخورند. نه می‌کارند و نه درو می‌کنند ولی پدر آسمانی شما خوراک آنها را فراهم می‌سازد. آیا شما برای خدا خیلی بیشتر از این پرندگان ارزش ندارید؟ آیا غصه خوردن می‌تواند یک لحظه عمرتان را طولانی‌تر کند؟

و چرا برای لباس و پوشاک غصه می‌خورید؟ به گل‌های سوسن که در صحرا هستند نگاه کنید، آنها برای لباس غصه نمی‌خورند. با این حال به شما می‌گویم که سلیمان هم با تمامشکوه و ثروت خود هرگز لباسی به زیبائی این گل های صحرایی نپوشید. پس اگر خدا در فکر گل‌هایی است که امروز هستند و فردا از بین می‌روند، چقدر بیشتر در فکر شماست، ایکم ایمانان.

پس غصه‌ی خوراک و پوشاک را نخورید چون بی‌ایمانان در باره‌ی این چیزها دائماً فکر می‌کنند و سخن می‌گویند. شما با ایشان فرق دارید. پدر آسمانی شما کاملاً می‌داند شما به چهنیاز دارید. اگر شما در زندگی خود به خدا بیش از هر چیز دیگر اهمیت دهید و دل ببندید، او همه‌ی این نیازهای شما را برآورده خواهد ساخت.

پس غصه‌ی فردا را نخورید، چون خدا در فکر فردای شما نیز می‌باشد. مشکلات هر روز برای همان روز کافی‌ست، لازم نیست مشکلات روز بعد را نیز به آن بیفزائید.

(انجیل متی، ۳۴-۲۵: ۶) 


                                          در ذکر حضرت عیسی بن مریم علیه سلام از سوره مبارکه مائده

 

بسم الله الرحمن الرحیم

کسانى که گفتند خدا همان مسیح پسر مریم است قطعا کافر شده‏ اند،،
و حال آنکه مسیح مى گفت : اى فرزندان اسرائیل خدا را بپرستید که پروردگار من و پروردگار شما است ،، همانا هر کس به خدا شرک آورد قطعا خدا بهشت را بر او حرام ساخته و جایگاهش آتش است و براى ستمکاران یاورانى نیست ..

لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قَالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِیحُ ابْنُ مَرْیَمَ 
وَقَالَ الْمَسِیحُ یَا بَنِی إِسْرَائِیلَ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّی وَرَبَّکُمْ إِنَّهُ مَنْ یُشْرِکْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَیْهِ الْجَنَّةَ وَمَأْوَاهُ النَّارُ وَمَا لِلظَّالِمِینَ مِنْ أَنْصَارٍ ﴿۷۲﴾

مَا الْمَسِیحُ ابْنُ مَرْیَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ صِدِّیقَةٌ کَانَا یَأْکُلَانِ الطَّعَامَ انْظُرْ کَیْفَ نُبَیِّنُ لَهُمُ الْآیَاتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنَّى یُؤْفَکُونَ ﴿۷۵﴾

مسیح پسر مریم جز پیامبرى نبود که پیش از او [نیز] پیامبرانى آمده بودند ،، و مادرش زنى بسیار راستگو بود که هر دو غذا مى ‏خوردند،،
بنگر چگونه آیات [خود] را براى آنان توضیح مى‏ دهیم سپس ببین چگونه [از حقیقت] دور مى‏ افتند ؟!

قُلْ یَا أَهْلَ الْکِتَابِ لَا تَغْلُوا فِی دِینِکُمْ غَیْرَ الْحَقِّ وَلَا تَتَّبِعُوا أَهْوَاءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَأَضَلُّوا کَثِیرًا وَضَلُّوا عَنْ سَوَاءِ السَّبِیلِ ﴿۷۷﴾

بگو اى اهل کتاب در دین خود بناحق غلوّ و گزافه‏ گویى نکنید ، 
و از پى هوسهاى گروهى که پیش از این گمراه گشتند و بسیارى [از مردم] را هم گمراه کردند و از راه حق منحرف شدند نروید ..

سوره مبارکه مائده

Image result for ‫مسیح علیه سلا‬‎

در ذکر حضرت موسی علیه سلام

مرد فقیری از خدا سوال کرد:
چرا من اینقدر فقیر هستم؟!خدا پاسخ داد:
چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!

مرد گفت:
من چیزی ندارم که ببخشم؟
خدا پاسخ داد:
دارایی هایت کم نیست!

یک صورت، که میتوانی لبخند برآن داشته باشی!
یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی!
یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی
و چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی!

ما فقیر نیستیم! فقط باید به دارایی‌هایمان بیشتر توجه کنیم ...
--------------------------

میگویند روزی حضرت موسی در مناجات خود 
از خدا پرسید:
خداوندا اگرشما آدم(بنده) بودید
چه میکردید؟؟
تا خدا از شما راضی باشد؟
خدافرمود:
بر زمین میگشتم 
ببینم چه کسی هست
که احتیاج به
کمک دارد به او کمک
میکردم ومشکلش 
روحل میکردم...


گوهر پنهان در ذکر حضرت موسی کلیم الله علیه سلام


روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟

خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی. این سوال از علم برمی‌خیزد. هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد.

آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای.
خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست .

همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.

*خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن....از داستان های مثنوی مولوی




در ذکر حضرت عیی روح الله  علیه سلام

حضرت عیسی را دیدند که از خانه زن فاجره ای"بدنامی" بیرون آمد .

گفتند یا روح الله این نه جای توست . کجا افتادی تو بدین خانه ؟

عیسی گفت :

ما به شب گیری بدر آمدیم تا به صخره رویم و با خدا مناجات کنیم . راه شاهراه بر ما بپوشیدند . بخانه این زن افتادیم .

و آن زنی بود در بنی اسرائیل به ناپاکی و نا پارسائی معروف .

آن زن چون روی عیسی بدید دانست که آنجا تعبیه " تدبیر و حکمتی" است . همان دم بر خواست و به خاک افتاد و بنای تضرع و زاری گذاشت . و از این راه بی وفائی برخاست و به صلاح آمد ........

.به عیسی ندا دادند که ما میخواستیم تو این زن را در رشته دوستان ما کشی از این جهت راه را بر تو بگردانیدیم

.....کشف الاسرار : خواجه عبدالله انصاری .

.....این زن همان مریم مجدلیه میباشد که سال ها از یاران با وفای حضرت عیسی یود ..


حکایت در خدمت خلق

آورده اند که : در مجلس شیخ حسن خرقانی سخن از کرامت می رفت و هر یک از حاضران چیزی می گفت 

شیخ بگفتا : کرامت چیزی جز خدمت خلق نیست

چنان که دو برادر بودند و مادر پیری داشتند ،
یکی خدمت مادر می کرد و دیگری به عبادت خدا مشغول بود ، یک شب برادر عابد در سجده به خواب رفت ، آوازی شنید که برادر تو را آمرزیدند و تو را هم به او بخشیدند!

گفت : من سالها عبادت خدا کرده ام و برادرم همیشه به خدمت مادر مشغول بوده ، روا نیست که او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند!

ندا آمد که :
آنچه تو کرده ای خدا از آن بی نیاز است
و آنچه برادرت می کند ، مادر بدان محتاج ....

روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در کوه طور ، به هنگام مناجات عرض کرد : ای پروردگار جهانیان !

جواب آمد : لبیک!
سپس عرض کرد : ای پروردگار اطاعت کنندگان!
جواب آمد :‌لبیک!
سپس عرض کرد :‌ای پروردگار گناه کاران !
موسی علیه السلام شنید :لبیک، لبیک ، لبیک!
حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم. یکبار جواب دادی ؛ اما تا گفتم : ای خدای گناهکاران ، سه مرتبه جواب دادی. ؟
خداوند فرمود : ای موسی ! عارفان به معرفت خود و نیکوکاران به کار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ؛ اما گناهکاران جز به فضل من پناهی ندارند . اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامبد گردانم به درگاه چه کسی پناهنده شوند .

بشارت نبوت حضرت محمد"ص" در کتاب های آسمانی:

انجیل مکاشفات یوحنا 19-11-21-

انگاه دیدم که درهای آسمان باز است . پیش رویم اسب سفیدی در آنجاست با سواری که "امین" و بر حقش می نامند....

قرآن مجید سوره تکویر آیه 21

در آنجا"عرش" فرمانش "محمد را"برند و امینش خوانند ....

 و باز در انجیل یوجنا میخوانیم که :

وقتی حضرت یحیی شروع به نبوت کرده و با غسل تعمید دادنش بسیاری از بیماران را شقا بخشید بزرگان قوم یهود به سراغ او رفتند و پرسیدند :

اگر تو نه مسیحی نه الیاس و نه آن پیامبر پس چرا تعمید میدهی؟؟؟

پس معلوم میشود که آن ها منتظرظهور الیاس "که میگویند ایشان همچون خضر زنده است و روزی دوباره خواهد آمد. وعده ای هم میگویند با خضر برادر دو قلو میباشند و عده ای هم میگویند ایشان همان خضر هستند " بودند و یا مسیح و یا آن پیامبر......

مسیح آمد و اینبار نوبت نبوت آن پیامبر بود...

میگویند زمانی که حضرت محمد "ص" با عمویشان ابوطالب در نوجوانی به سفر رفته بودند راهبی ایشان را ملاقات کرده و به ابوطالب هشدار میدهد که این نوجوان بزودی پیامبر خواهد شد و متوجه باشید که اگر عالمان یهودی همانطور که من آثار نبوت ایشان را شناختم او را بشناسند ممکن است آسیب ببینند ....


در قرآن بارها به حضرت محمد "ص"میفرمایند عالمان دین یهودو نصارا گرچه میدانند از نبوت تو درکتاب های پیشین هشدار داده شده اما باز با تو جدل میکنند..آن ها نشانه های نبوت تو را بخوبی میدانند به آن خوبی که پسران خود را می شناسند ........



در تقسیر کلمه "امی"

 

مصطفی را، علیه السلام، که امی می گویند، از این رو نمی گویند که بر خط و علوم قادر نبود، یعنی از این رو امیش می گفتند که خط و علم و حکمت او مادر زاد بود، نه مکتسب. کسی که به روی مه رقوم نویسد (اشاره به شق القمر) او خط نتواند نبشتن؟ و در عالم چه باشد که او نداند؟ چون همه از او می آموزند، عقل جزوی را عجب چه چیز باشد که عقل کل را نباشد؟ عقل جزوی قابل آن نیست که از خود چیزی اختراع کند که آن را ندیده باشد.

 و اینکه مردم تصنیفها کرده اند و هندسه ها و بنیادها نو نهاده اند. تصنیف نو نیست: جنس آن را دیده اند، بر آنجا زیادت می کنند. آنها که از خود نو اختراع کنند ایشان عقل کل باشند. عقل جزوی قابل آموختن است، محتاج است به تعلیم؛ عقل کل معلم است، محتاج نیست. و همچنین جملۀ پیشه ها را چون باز کاوی، اصل و آغاز آن وحی بوده است و از انبیا آموخته اند و ایشان عقل کلند – حکایت غراب (کلاغ) که قابیل هابیل را کشت و نمی دانست که چه کند: غراب غرابی را بکشت و خاک را کند و آن غراب را دفن کرد و خاک بر سرش کرد. او از او بیاموخت گور ساختن و دفن کردن – و همچنین جمله حرفه ها. هر که را عقل جزوی است محتاج است به تعلیم، و عقل کل واضع همه چیزهاست. و ایشان انبیا و اولیایند که عقل جزوی را به عقل کل متصل کرده اند و یکی شده است. مثلا، دست و پای و چشم و گوش و جمله حواس آدمی قابلند که از دل و عقل تعلیم کنند: پا از عقل رفتار می آموزد؛ دست از دل و عقل، گرفتن می آموزد؛ چشم و گوش دیدن و شنیدن می آموزد. اما اگر دل و عقل نباشد، هیچ این حواس بر کار باشد یا توانند کاری کردن؟ اکنون همچنانکه این جسم، به نسبت عقل و دل، کثیف و غلیظ است و ایشان لطیفند و این کثیف به آن لطیف قائم است و اگر لطفی و تازگی دارد از او دارد، بی او معطل است و پلید است و کثیف و ناشایسته است، همچنین عقول جزوی نیز، به نسبت با عقل کل آلت است؛ تعلیم از او کند و از او فایده گیرد و کثیف و غلیظ است پیش عقل کل.

 

پا نویس: هر چند در اغلب موارد عقل ممدوح مولاناست و آن را شرط وصول به کمال معرفی کرده، اما عقول جزوی، یعنی عقولی که چون عقل نبی متصل به عقل مطلق نیستند، بی مدد عقل کل و بی تعلیم وحی به کمالی نمی رسند؛ و کمال عقل جزوی تنها در استعداد آموختن است.

مولانا

فیه_ما_فیه


تفسیر آیاتی از قرآن کریم 

 بردن آدمیان با غل و زنجیر به سوی بهشت

حق تعالی می فرماید: یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّمَن فِی أَیْدِیکُم مِّنَ الأَسْرَى إِن یَعْلَمِ اللّهُ فِی قُلُوبِکُمْ خَیْرًا یُؤْتِکُمْ خَیْرًا مِّمَّا أُخِذَ مِنکُمْ وَیَغْفِرْ لَکُمْ وَاللّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ (ای رسول به اسیرانی که در دست شما مسلمین اند بگو که اگر خدا در دل شما خیر وهدایتی مشاهده کند و ایمان آرید در مقابل آنچه از شما گرفته شد بهتر از آن را عطا می کند و از گناهان شما می گذرد که خدا آمرزندۀ گناه و مهربان در حق خلق است ).

 سبب نزول این آیت آن بود [که] مصطفی، صلّی الله علیه و سلم، کافران را شکسته بود و کُشش و غارت کرده، اسیران بسیار گرفته، بند در دست و پای کرده، و در میان آن اسیران یکی عمّ او بود عباس، رضی الله عنه، ایشان همه شب در بند و عجز و مذلت می گریستند و می زاریدند و امید از خود بریده بودند و منتظر تیغ و کشتن می بودند.

مصطفی علیه السلام در ایشان نظر کرد و بخندید. ایشان گفتند: دیدی در او بشریت هست و آنچه دعوی می کرد در من بشریت نیست، به خلاف راستی بود، اینک در ما نظر می کند، ما را در این بند و غل اسیر خود می بیند، شاد می شود، همچنانکه نفسانیان چون بر دشمن ظفر یابند و ایشانرا مقهور خود ببینند شادمان گردند و در طرب آیند.

 مصطفی، صلوات الله علیه، ضمیر ایشان را دریافت، گفت: نی حاشا که من از این رو می خندم که دشمنان خودرا مقهور می بینم یا شما را بر زیان می بینم من از آن شاد می شوم، بل خنده ام از آن می گیرد که می بینم به چشم سِرّ که قومی را از تون و دوزخ و دود دان سیاه به غلّ و زنجیر کشکشان به زور سوی بهشت و رضوان و گلستان ابدی می برم و ایشان در فغان و نفیر، که ما را از این مهلکه در آن گلشن و مأمن چرا می بری، خنده ام می گیرد. با این همه چون شما را آن نظر هنوز نشده است که این را که می گویم در یابید و عیان ببینید.

 

حق تعالی می فرماید که اسیران را بگو که شما اول لشکر ها جمع کردید و شوکت بسیار و بر مردی و پهلوانی و شوکت خود اعتماد کلی نمودید و با خود می گفتید که ما چنین می کنیم مسلمانان را، چنین بشکنیم و مقهور گردانیم، و برخود قادری از شما قادرتر نمی دید و قاهری بالای قهر خود نمی دانستید. لاجرم هر چه تدبیر کردید که چنین شود، جمله بعکس آن شد، باز اکنون که در خوف مانده اید هم از آن علت توبه نکرده اید، نومیدید و بالای خود قادری نمی بینید، پس، می باید که در حال شوکت و قدرت  مرا ببینید وخودرا مقهور من دانید تا کارها میسر شود، و در حالت خوف از من امید مَبُرید، که قادرم شمارا از این خوف برهانم و ایمن کنم، انکس که از گاو سپید گاو سیاه بیرون آرد هم تواند از گاو سیاه، گاو سپید بیرون آورد که:

 

 یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهَارِ وَیُولِجُ النَّهَارَ فِی اللَّیْلِ (خداست که شب را درون [پردۀ] روز پنهان سازد و روز را درون [پردۀ] شب)

 

و یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَیُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ ( زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون آورد)

 

اکنون در این حالت که اسیرید امید از حضرت من مَبُرید تا شمارا دست گیرم که:

 

 إِنَّهُ لاَ یَیْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ ( جز کافران هیچ کس از رحمت خدا نومید نمی گردد)

 

  اکنون حق تعالی می فرماید که ای اسیران اگر از مذهب اول باز گردید و در خوف و رجا ما را ببینید و در کل احوال خودرا مقهور من ببینید، من شما را از این خوف برهانم و هر مالی که از شما بتاراج رفته است و تلف گشته، جمله را باز بشما بدهم بلکه اضعاف آن، و به از آن و شما را آمرزیده گردانم، و دولت آخرت نیز بدولت دنیا مقرون گردانم. عباس گفت: توبه کردم و از آنچه بودم باز آمدم.

 

مصظفی صلوات الله علیه فرمود: که این دعوی را که می کنی حق تعالی از تو نشان می طلبد:

دعوی عشق کردن آسانست

لیکن  آن را دلیل و بر هانست

عباس گفت: بسم الله چه نشان می طلبی.

 فرمود: که از آن مالها که ترا مانده است، ایثار لشکر اسلام کن، تا لشکر اسلام قوت گیرد، اگر مسلمان شده ای و نیکی اسلام و مسلمانی می خواهی.

گفت: یا رسول الله مرا چه مانده است؟ همه را به تاراج برده اند، حصیری کهنه رها نکرده اند.

فرمود: صلوات علیه دیدی که راست نشدی و از آنچه بودی باز نگشتی، بگویم مال چه قدر داری و کجا پنهان کرده ای و به کی سپرده ای و در چه موضع [پنهان و] دفن کرده ای.

گفت: حاشا.

فرمود: که چندین مال معین بمادر نسپردی، و در فلان دیوار دفن نکردی و وی را وصیت نکردی بتفصیل که اگر باز آیم بمن بسپاری، و اگر به سلامت باز نیایم چندینی در فلان مصلحت صرف کنی و چندینی به فلان دهی و چندینی ترا باشد.

چون عباس این را بشنید انگشت برآورد، بصدق تمام ایمان آورد، و گفت ای پیغمبر بحق من می پنداشتم که ترا اقبال هست از دور فلک  چنانکه متقدمان را بوده است از ملوک، مثل هامان و شدّاد و غیر هم  چون این را فرمودید، معلومم شد و حقیقت گشت که این اقبال آن سّریست و الهیست و ربّانیست.

 

مصطفی (صلوات علیه) فرمود: راست گفتی، این بار شنیدم که آن زنّار (رشته) شک که در باطن داشتی بگسست و آواز آن بگوش من رسید. مرا گوشیست پنهان در عین جان، که هرکه زنّار شک و شرک و کفر را پاره کند، من بگوش نهان بشنوم، و آواز آن بریدن بگوش جان من برسد، اکنون حقیقت است که راست شدی و ایمان آوردی.

مولانا

فیه_ما_فیه 



"هو"

روزی حضرت موسی برای صحبت با خداوند عازم کوه طور بود ..در بین راه عده ای از کودکان مشغول بازی بودند..پیش او آمدند و گفتند : یا موسی میتوانی خدا را دعوت کنی تا به مهمانی ما بیاید؟؟؟

موسی در حالیکه از این پیشنهاد بچه گانه خنده اش گرفته بود ، بی اختیار قولی به آنها داد و به کوه رفت ..و با خداوند به گفتگو مشغول شد..

بعد از مدتی خداوند از موسی پرسید :آیا چیزی را فراموش نکردی که به من بگوئی؟؟و موسی ناگهان بیاد دعوت کودکان افتاد و قصه را گفت .

خداوند فرمود : فردا به بنی اسرائیل بگو مهمانی بگیرند تا من به دیدنشان بیایم...

وقتی بنی اسرائیل از این خبر آگاه شدند، همگی با خوشحالی به فکر یک مهمانی مفصل افتاده و بهترین تدارک را دیدند...

سر ظهر شد و آنها همچنان منتظر ....ناگهان غریبه ای ژنده پوش از راه رسید و گفت : مدتها در راه بوده ام و غذائی نخورده ام ، آیا میتوانید مرا کمک کنید..؟؟؟.

همه از حضور این غریبه ، دلگیر شدند و او را راندند...

هوا داشت تاریک میشد و از خدا هم بظاهرخبری نبود و قوم پیش موسی رفتند و لب به شکایت دوختند که چرا خدا بد عهدی کرد؟

موسی دلگیر به سوی کوه طور رفت و پیام بنی اسرائیل را داد...

ندا آمد : ای موسی من در جلوه آن غریبه ژنده پوش آمدم ،اما شما راهم ندادید......

....................

یادمان باشد پیوسته اولیای خدا در ظاهری متفاوت ، بر ما جلوه میکنند ، ایکاش سعادت خدمت


 داشته باشیم و یا حداقل همچون قوم بنی اسرائیل آنها را نیازاریم .....



بسم الله

پس این سحری خوردن دام وصلت است..

..وَابْتَغُواْ مَا کَتَبَ اللّهُ لَکُمْ وَکُلُواْ وَاشْرَبُواْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَکُمُ الْخَیْطُ الأَبْیَضُ مِنَ الْخَیْطِ الأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّواْ الصِّیَامَ إِلَى الَّلیْلِ.. کَذَلِکَ یُبَیِّنُ اللّهُ آیَاتِهِ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ یَتَّقُونَ ﴿۱۸۷﴾

بندگان را به سحور خوردن فرماید و در سحور خوردن تعبیه لطیف از غیب بیرون آرد ، از این رو ، مقصود نه غذا خوردن است ، بلکه تا بنده را در کمند دوستی اندازد ، 

 پس خوردن بهانه است و سحور دام دوستی را دانه است ، چنانکه در شب تار ، آتش را موسی بهانه بود ! که در آن شب ابر سیاه نمایان ، باد سخت در میان ، اهل موسی به نالیدن آمد ،، جهان همه تاریک شده موسی بی طاقت گشته بفریاد آمد که :

وقت است کنون اگر بخواهی بخشود

 چون کشته شوم دریغ کی دارد سود ؟

پس این سحری خوردن دام وصلت است که من نهادم تا تو برخیزی و در دام دوستی ما افتی !

فرشتگان را گوئیم بنگرید ، بنده من شب خیز است ..
بسم الله بر زبان تو برانم تا گویم که بنده من از ذاکران است ..
سوزی در دلت پدید آورم تا از سر آن سوز آه کشی و من گویم بنده من به مهر من سوزان است ..

 بنده من می سوزد و می زارد و خدای او را می نوازد و در دلش نور معرفت می افزاید ، و حقیقت کَرَم با زبان لطف به بنده می گوید :

من آنِ توام تو آن من باش ز دل ..

گستاخی کن چرا نشینی تو خجل ..

گر جرم همه خلق کنم پاک بِحِل ..

در مملکتم چه کم شود ، مشتی گل ؟

-------------------------------------
کشف الاسرار – تفسیر ادبی و عرفانی قران- آیه 1877 سوره مبارکه بقره - خواجه عبدالله انصاری


هنگامی که سه ماه از خروج بنی اسرائیل از مصر گذشته بود حضرت موسی علیه السلام ماموریت یافت برای گفتگو با خداوند به بالای طور(کوه) سینا برود . وی در آنجا دو لوح د ریافت کرد که فرمانهای خدا ب رآن نقش بسته بود . قرآن کریم از الواح به صیغه جمع نام می برد )اعراف:145(. از جمله آن فرمانها ده حکم بسیار مهم است که به ده

فرمان  مشهور است :
 1- برای خود خدایی جز من نگیرید.
2- به بت سجده نکنید.
3- نام خدا را به باطل نبرید.
4-  شنبه را گرامی بدارید.
5- پدر ومادر را احترام کنید .
6- کسی را به قتل نرسانید.
7- زنا نکنید.
8- دزدی نکنید.
9-  بر همسایه شهادت دروغ ندهید.
10- به اموال و ناموس همسایه طمع نورزید.

فرازی از کتاب انجیل لوقا :

مغرور شدن در عبادت:
------------------------
گاهی ممکن است فکر کنیم  از اینکه بظاهر فرائض دین را بجا می آویم ، تافته جدا بافته ای هستیم و عزیز درگاهیم و دیگران همه غرق گناه و معصیت کارند......
 
آنقدر این قصه مهم بوده که همواره انبیا و اولیا به آن هشدار داده اند که مبادا دچار تکبر شویم و فروتنی را فراموش کنیم...

سلطان العارفین بایزید فرمود

عارف آن است که  از خودش گناه کار تر نبیند.و پیوسته طلب استغفار کند و به اصلاح کار خود بپردازد..

عیسی مسیح"ع" فرمود:

. دونفر وارد یک معبد شدند .یکی فریسی "شاخه ای از دین یهود" و یکی باجگیر..

آن فریسی ایستاد و با خود چنین دعا کرد:

خدایا تو را شکر می گویم  که همچون دیگر مردمان دزد و بدکاره و زناکار نیستم، ونه مانند این خراجگیرم...دوبار در هفته روزه میگیرم و از هرچه بدست می اورم ده یک آن را می بخشم..

 ام آن خراجگیر دور ایستاد و نخواست حتی چشمان خود را به سوی آسمان بلند کند ، بلکه بر سینه خود می کوفت و می گفت
خدایا بر من گناهکار رحم کن...

به شما می گویم کدامیک از این دو پارسا شمرده میشوند ....آن باجگیر
 
زیرا هر که خود را بر افرازد ، خوار خواهد شد و هر که خود را خوار سازد ، سرافراز خواهد گردید...

 لوقا..


فرازی از کتاب توراة : 

آن که به قضای من خرسند و بر بلای من شکیبا و نعمت های مرا سپاسگزار نیست ، بگذار! خدایی جز من جوید . آن که غمگنانه به دنیا بنگرد، گویی بر من خشم گرفته است . آن که توانگری را به پاس بی نیازی فروتنی کند، ثلث دین خویش از دست داده است . ای آدمی زاد! هیچ روز بر تو نشود، مگر آن که روزی تو بفرستم . و هیچ شبی بر تو نو نگردد، مگر آن که کار زشتی به فرشتگان عرضه کنی . نیکی من بر تو فرود می آید و شرک تو به من می رسد . 

ای آدمی زادگان ! چندان که به من نیاز دارید، مرا اطاعت کنید . و چندان که بر آتش بردبارید، مرا عصیان کنید . چندان که به دنیا خواهید ماند، برای آن کار کنید . و آخرت را چندان که خواهید ماند، توشه برگیرید!

ای آدمی زادگان : برای من کشت کنید! و برای من بکوشید . و حاصل خویش ، پیشاپیش ، به من فروشید . چندان شما را سود دهم که چشمی ندیده و گوشی نشنیده و بر خاطری نگذشته باشد . 

ای فرزند آدم ! مهر دنیا از دل خویش بیرون کن ! که مهر من و مهر دنیا، هیچگاه در یک دل گرد نیایند . ای فرزند آدم ! چنان کن . که من فرمان دهم . و بپرهیز! از آن چه من نهی کنم . که ترا چنان زنده کنم که هیچگاه نمیری . 

ای آدمی زاد! چون دل خویش سخت یابی ، یا تنت را بیماری فرا گیرد، یا در مالت کاستی افتد، و حرام به روزیت راه یابد، بدان ! که زبان به سخنی گشوده ای که ترا سودی نداشته است . 

ای فرزند آدم ! توشه آخرت خویش بیش کن ! که راه ، درازست . و بار خویش سبک کن ! که صراط باریکست . کردار خویش ، بی ریا کن که صراف ، بصیر است . و خواب خویش ، بهر گور بگذار! و نازیدن خویش ، به آنگاه که کردار نیکت به میزان کنند و کام خویش به بهشت بگذار! و مرا باش ! تا ترا باشم . و با خوار داشتن دنیا به من نزدیک شو! تا از آتش دور شوی . ای آدمی زاد! کشتی به دریا شکسته ای که به تخته پاره ای آویخته است ، مصیبتش همسنگ مصیبت تو نیست . زیرا، تو بر گناهان خویش بیقینی و از سوی کردار خویش ، در خطر . 


یا هو 

گذری بر آیین زردشت : 

آیین زردشت که قدیمی ترین ایین ار یا ییان شنا خته می شود بنام حضرت زردشت است  عده ای نا اگا هانه انها را اتش پرست می دانند که این درست نیست 

انها یکتا پرست هستند تا اتش پرست  در دین زردشت به چهار عنصر خلقت احترام گذاشته می شود که یکی از چهار عنصر اتش است که ان را مظهر نور و رو شنا یی می دانند و از مظهزات محسوب می شود و می گویند در تورات امده است هنگا میکه حضرت موسی کلیم الله وقتی به منا جات کوه طور می رفت مگر غیر از این بود که درختی در وسط اتش بعنوان مظهر خداوند به موسی ظاهر میشد و با او صحبت می نمود ودر این رابطه جناب شیخ محمود شبستری نیز فر موده 


روا باشد انا لحق از در ختی 

 چرا نبود روا از نیک بختی 

یعنی می گوید در خت در برابر موسی بعنوان مظهر جلوه گری نمود و گفت من حقم  چرا انسا ن که اشرف خلقت است نمی تواند دم از حق بودن خود بزند 

ودر یسنای 34 ودر بند 4 زردشت می فر ماید ای اهورا  ما فروغ اندیشه نیک و پار سایی را که از وجود تو پر تو افکن است خواستاریم ان نور فروزانی که سبب راهنما یی و قوت قلب مردمان است و بکمک ان نور که تو می توانی بیک را از بد و پاک را از نا پاک تمیز دهی چه تویی دانا ی کامل ایین زردشت یکتا پرستی است که از طریق گفتار نیک کردار نیک و پندار نیک می توان به اهورا مزدا رسید ودر بند 2می فر ماید تنها با اندیسیدن به خدا و گام نهادن در راه پارسا یی است که روان ادمی می تواند به مزدا نزدیک شود پروردگارا بشود که مخا نیز با ستا یش و کردار پارسایی به تو نزدیک شویم و در کنار نیکی زردشت چیزی دیگری را بنام اهریمن و سیا هی و تباهی معرفی می کند که هر کس بطرف اهریمن برود به پستی بد بختی و اواره گی می افتد در تمام ادیان خوبی و بدی در برابر هم قرار گرفته اند در دین مبین اسلام و یا دین یهود و دین برهما و بودا و مسیحیت همگی در یک طرف پاکی و به سعادت رسیدن است ودر طرف دیگر زشتی تبا هی ودر اسلام خداوند خواست انسان را خلق کند اسما و صفات خودرا بانسان تلقین فرمود و با انسان عهد بست که بسوی شیطان نرود ودر سوره یا سین خداوند می فر ماید الم اعهد علیکم یا بنی ادم و ان لا تعبدو والشیطان و انه لکم عدو مبین ...عهد ایا من نکردم با شما ....ای بنی ادم بوقت عهد ها ....اینکه بر شیطان سرکش نگروید ....گول او در شرک و عصیان نشنوید و نفخته فیه من روحی و الست بربکم و قالو بلی و انسان خداوند برب و قبول پیمان نمود و در دین زردشت نیز زردشت انسان را از نزدیک شدن به اهر یمن بر حذر می دارد که نزدیک شدن بان به تبا هی افتاد ن است و زردشت هیچ موقع خودرا پیامبر ندانست و گفت من معلمی هستم تا شما را بسوی اهورا مزدا راهنما یی کنم .

 



فرازهایی از کتب آسمانی 

در فقه آمده است که : درآن چه بدن را سودمندست ، اسراف نیست . اسراف ، آنست که مال را تلف کند و بدن را زیان دارد . 

فرازهایی از کتب آسمانی 

قطب ، در (شرح شهاب ) گفته است : روایت شده است که پروردگار، دعای دو گروه از مردم را مستجاب می دارد . چه مؤمن باشند و چه کافر . یکی دعای مظلومانست و دیگری دعای درماندگان . و بدین سبب است که خدای تعالی فرمود: (امن یجیب المضطر اذا دعاه ) (یعنی : آیا آن کیست که دعای بیچارگان را به اجابت می رساند؟)

پیامبر (ص ) فرمود: دعای مظلوم مستجاب است و اگر گفته شود: مگر خدا نفرمود: (و ما دعاء الکافرین الا فی ضلال ) (یعنی : و کافران جز به حرمان و ضلالت دعوت نمی کنند) پس چگونه دعایشان مستجاب می شود؟ گوییم : این آیه ، به دعای کافران در دوزخ بر می گردد و در آنجا، نه اشک سود دهد و نه دعا پذیرفته شود . و خبری که ما آوردیم ، مربوط به دنیاست . 



تفسیر آیاتی از قرآن کریم 

در (کشاف ) در تفسیر این گفته خدای تعالی که می فرماید: (لا ینال عهدی الظالمین ) آمده است که : گفته اند که این ، دلیل بر آنست که بدکار، شایسته پیروی نیست و کسی که فرمان و گواهی و پیروی و خبرش پذیرفته نیست ، چگونه به پیشوایی و امامت برگزیده شود؟

ابوحنیفه ، پنهانی ، به وجوب یاری دادن زیدبن علی (بن الحسین )(ع ) و پرداخت مال به وی و خروج بر دزدی که به عنوان (امام ) غلبه یافته بود - همانند دوانیقی و نظایر او - فتوا داد . و چون زنی او را گفت : فرزند مرا به خروج با ابراهین و محمد - فرزندان عبدالله بن حسن - اشاره کردی و کشته شد . ابوحنیفه گفت : کاش به جای فرزند تو بودم ! و همو، در اشاره به (منصور) (خلیفه ) و یارانش می گفت : اینان ، اگر آهنگ بنای مسجدی کنند، و مرا بخوانند، تا آجرهای آن را بشمارم ، چنین نخواهم کرد . 

و از (ابن عباس روایت شده است که گفت : ستمگر، هیچگاه پیشوایی را نشاید . و چگونه پیشوا تواند شد؟ که امام ، آنست که ستم را باز دارد . و اگر ستمگری به پیشوایی گمارده شود، همانند این مثل است که گوید: آن که از گرگ چوپانی خواهد، ستم کرده است . پایان سخن جارالله .  


معجزات علمی قرآن  : معجزات عددی

درب های جهنم

___________________________________

  خداوند متعال برای جهنم هفت درب قرارداده است ومی فرماید ....

خداوند متعال برای جهنم هفت درب قرارداده است ومی فرماید : " (جهنم را) هفت درب است که هردربی برای ورود گروهی معین شده است ." (حجر/44)

نکته جالب آن است که کلمه "جهنم" درقرآن کریم 77 بارکه مضربی ازعدد 7 است تکرار شده است واین هماهنگی عجیب برمحکم کاری وبدون نقص بودن کلمات قرآنی گواهی می دهد .

ازسوی دیگرپیامبر اکرم (ص) خبرداده است که جهنم مکانی سیاه وتاریک است . براین اساس اگردررنگ "سیاه" درقرآن دقت نماییم خواهیم دید که این کلمه دقیقا 7 بار یعنی به تعداد درب های جهنم تکرارشده است ! پس بنابراین دراین هماهنگی اعداد دقت کنید تاببینید که آیا می شود این مساله تصادفی واتفاقی باشد یاخیر؟!

درب های بهشت

  همانطورکه درحدیث صحیحی ازپیامبراعظم (ص) نقل شده است خداوند متعال برای بهشت هشت درب قرارداده است ....

همانطورکه درحدیث صحیحی ازپیامبراعظم (ص) نقل شده است خداوند متعال برای بهشت هشت درب قرارداده است واگردقتی درلباس بهشتیان کنیم می بینیم که رنگ آن درقرآن کریم "سبز" بیان شده است .

خداوند حکیم دراین مورد می فرماید :

" (بهشتیان) لباس های سبزی ازحریرودیبا می پوشند ." (کهف/31)

حالا اگردرمورد تکرار رنگ سبزدرقرآن کریم تحقیقی انجام دهیم باکمال شگفتی مشاهده می کنیم که این کلمه هشت باردرقرآن یعنی به تعداد درب های بهشت تکرار شده است !!

بنابراین باردیگردراین هماهنگی اعداد درقرآن کریم دقت کنید تاببینید که آیا می شود این مساله تصادفی باشد یاخیر ؟!

منبع اصلی مطالب www.kaheel7.com/fa   به قلم: عبد الدائم الکحیل




در ذکر حضرت موسی علیه سلام

آورده اند که کافرى بود در بنى اسرائیل که ششصد سال در کفر گذرانیده بود. موسى علیه السلام به کوه طور مى شد، گفت : اى موسى ؛ خداى را بگوى که مرا از خدایى تو ننگ مى آید و اگر روزى دهنده منى ، مرا روزى تو نمى باید !
موسى علیه السلام برفت پیغامها نرسانید، شرم داشت از این پیغام .. 


 
حق تعالى گفت : اى موسى ! چرا پیغام آن بنده ما را نرسانیدى که با ما بیگانگى مى کند؟! گفت : خداوندا! تو مى دانى که وى چه گفت ..

حق تعالى گفت : اى موسى ! وى را بگوى که اگر تو را از خدایى من ننگ مى آید مرا از بندگى تو ننگ نمى آید ...
 
اگر تو روزى من نمى خواهى من بى خواست تو، تو را روزى رسانم ..

موسى علیه السلام بازگشت و پیغامها رسانید. آن کافر ساعتى سر در پیش افکند، آنگه سر بر آورد و گفت : اى موسى ! بزرگ پادشاهى است و کریم خداوندى است . دریغا که عمر ضایع کردم . اسلام عرضه کن . اسلام عرضه کرد. آن کافر کلمه شهادت بر زبان راند و سجده کرد و جان به حق تسلیم کرد. فرشتگان روح وى را به علیین رسانیدند.. *

 

ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
 
تو که با دشمنان نظر داری ........

*مصابیح القلوب - **سعدی
----------------------------------------
امید که در این ساعت خیر ،
مرغ آمین به سراغت آید ،
 
و دعایی که تو ٔبر لب داری ،به اجابت ببرد.

ز مردم دل بکن یاد خدا کن ..خدا را وقت تنهایی صدا کن ..
 
در آن حالت که اشکت می چکد گرم ..غنیمت دان و ما را هم دعا کن....

تمثال استاد سخن جناب شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی علیه الرحمه


فرازی از قرآن در باره آیه شریفه وَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ روحِى 

گروه بسیارى از روشن ضمیران و آگاهان راه و عرفاى شامخین ، به پیروى از انبیا و امامان علیهم‏ السلام و اولیاى خاصّ الهى معتقدند روح از عالم الهى است که براى تکامل و رشد و آراسته شدن به حقایق از عالم امر ، یا عالم ملکوت برابر با آیه  وَنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ روحِى   به این کالبد مادّى سفر داده شده و پس از کمال به اصل خود برخواهد گشت و در آنجا در حالى که کالبد مادّیش را به او برمی ‏گردانند  فِى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ   قرار خواهد گرفت . کمال روح به این است که به دو قوّه علم و عمل ، علم به حق ، علم به معاد ، علم به معاش ، علم به روابط صحیح انسان با انسان ، علم به حقایق و عمل به آن‏ها آراسته شود و منظور از قداست و تقدّس روح همین است و سرّ و برّ خداوند همان عنایات والطاف اوست که به صورت معرفت وکار و عمل و جهاد وکوشش در عرصه گاه حیات انسان تجلّى می‏کند و باعث میگردد که ارواح از کدورات و اوساخ تعلّقات خسران‏ آور پاک گشته و به عالم عشق و جهان قداست بپیوندد و اعضا و جوارح را نیز به دنبال خود به حرکت آورد و در نتیجه از انسان موجودى ملکوتى و معنوى ساخته و او را تبدیل به منبع خیر و برکت نماید . در زمینه قوّه علمیّه و عملیّه که دو علّت براى قداست و پاکى روح است یکى از بزرگان عصر به سوره والعصر تکیه کرده و عقیده دارد آنان که از بند خسارات آزادند ، همانانند که منوّر به نور علم و متحرّک به حرکت عملى هستند و این معنایى است که از سوره مبارکه والعصر استفاده می شود . قسم به زمان ، انسان در زیان است ، یعنى آنان که مشغول به امور مادّى طبیعى شده و جز این دنیا و آنچه در اوست چیزى نشناخته‏ اند و جان آنان هم چون ماهى در آب دریا ، در حیوانیّت محض غرق است . مگر آنان که ایمان آوردند ، یعنى دل آنان و عقلشان به نور معرفت و آگاهى به معاد و شناخت پیامبران و امامان  علیهم ‏السلام و وظایف و مسئولیّت‏ها که عبارت از قوّه نظریه است روشن شد . و به اجراى دستورها و انجام عمل صالح برخاستند ، یعنى در جهت عمل به کلّیه برنامه‏ هاى الهى کامل شدند . و مردم را به حق سفارش کردند ، یعنى در مقام تعلیم مردم نسبت به توحید و نبوّت و امامت و فضائل انسانى برآمدند . و مردم را به صبر سفارش کردند ، یعنى راه متخلّق شدن به اخلاق الهى را به مردم نمایانده و تا جایى که جان آنان را از الودگی‏ها پاک کنند کوشیدند . در هر صورت ، سرّ و برّ الهى که باعث تقدّس ارواح عارفان شده ، همان علم و عملى است که خداوند آنان را با لطف و رحمتش به آن هدایت فرموده . عارف رومى در مقام نصیحت انسان چنین سروده :

 

پیش‏تر آ پیش‏تر اى بوالوفا   

از من و ما بگذر و زودتر بیا

پیش‏تر آ در گذر از ما و من   

پیش‏تر آ تا نه تو باشى نه ما

 کبر و تکبّر بگذار و بگیر       

در عوض کبر چنین کبریا

گفت الست و تو بگفتى بلى 

شکر بلى چیست کشیدن بلا

سرّ بلى چیست که یعنى من 

حلقه زن درگه فقر و فنا

هم برو از جا و هم از جا مرو   

جا زکجا حضرت بی‏جا کجا

پاک شو از خویش و همه خاک شو 

تا که زخاک تو بروید گیاه


از کشف الاسرار  خواجه عبدالله انصاری ترجمه امام رشیدالدین میبدى

ذکر احوال جناب فضیل عیاض و بخشی از تفسیر ادبی و عرفانی آیه 16 سوره حدید

بسم الله الرحمن الرحیم

 ألم یأن للذین امنوا أن تخشع قلوبهم لذکر الله و ما نزل من الحق و لایکونوا کالذین اوتوا الکتاب من قبل فطال علیهم الأمد فقست قلوبهم و کثیر منهم فاسقون

آیا زمان آن نرسیده که گرویدگان دلهاشان به یاد خدا و به آنچه از حق نازل شد خاشع گردد؟ و مانند کسانی که پیش از این برایشان کتاب آسمانی آمد نباشید که دوره طولانی بر آنها گذشت و دلهاشان زنگ قساوت گرفت و بسیاری فاسق و نابکار شدند..

... آیا هنگام آن نیامده که دستار خواجگی از سر بنهند و جامه خودبینی را از تن برکشند و خود را بر آستان بندگی به صفت خواری بیفکنند و حق ما را گردن نهند؟

آیا نمی‌دانند که خودبینان و عادت‌پرستان را بر درگاه ما آبرویی نیست؟ و از لطف و کرم ما آنان را بهره و نصیبی نخواهد بود؟

دور باش از صحبت خودپرور عادت‌پرست

 بوسه بر خاک کف پایِ ز خود بیزار زن ..

درباره فضیل عیاض نوشته‌اند: او دزدی سر راه زن بود که ایمنی از مردم برداشته بود. در آغاز کار، مردانه راه دزدی زدی و بر ناشایست گام نهادی، روزی عشق زیبارویی در سر او افتاد و با وی وعده‌ای نهاد، در میان شب به سر آن وعده یاز شد و از دیواری بالا می‌رفت، شنید که کسی این آیه را می‌خواند، همان دم این آیت، تیروار بر دل او نشست و دردی و سوزی از درون او سر زد و کمین عنایت بر او گشاده شد.. و اسیر کمند توفیق گشت ! از آن کار بازگشت و همی‌گفت: آری، آری، هنگام آن رسیده که باید توبه کرد و برای خدا خاشع و خاضع بود...
 
فوراً از آنجا بازگشت و در خرابه شد، گروهی از کاروانیان را دید که با یکدگر می‌گفتند: فضیل بر سر راه است اگر برویم راه را بر ما زند و رخت ما برد. فضیل چون این بشنید خود را سرزنش داد که: ای بدمرد که منم، این چه سخت‌دلی است روی به من نهاده که میانه شب برای گناه از خانه به درآمده و گروهی مسلمان از بیم من در این خرابه گریخته‌اند.. آنگاه رو سوی آسمان کرد و از دلی پاک توبه نصوح (ناشکستنی) کرد .. و گفت: خدایا من به سوی تو بازگشتم و در نزدیکی مسجدالحرام توبه کردم، خدایا از سزای بد خود در دردم و از ناکسی خود به فغان.. دردم را درمان کن، ای درمان کننده همه دردها، ای‌ پاک صفت از عیب، ای دور از هر گونه ریب، ای بی‌نیاز از خدمت من، بر من ببخشای و بند اسیری هوای نفسم را بگشای.
 
خداوند، دعای او را پذیرفت و به او کرامتها کرد و از آنجا برگشت و روی به خانه کعبه نهاد و سالها آنجا مجاور شد و از جمله اولیا گشت...

_______________________________
 -
تفسیر کشف الأسرار و عدة الأبرار اثررشیدالدین میبدى

وسواس خناس !

-----------------
روایت شده ؛ وقتى آیه نازل شد ،" آنها که مرتکب عمل زشتى شوند، یا به خود ستم کنند، هنگامی که خدا را یاد کنند و براى گناهان خود، طلب آمرزش کنند (از نیکان هستند )-و کیست جز خدا که گناهان را ببخشد؟ و آنها هستند که اصرار در کار زشت نکنند چون به زشتی معصیت آگاهند.." .. ابلیس به فریاد در آمد! و بر بالاى کوهى در مکه رفت که آن را کوه" ثویر" مینامند. و به بلندترین فریاد عفریتهاى خود (شاگردان) را صدا زد ! همه نزدش جمع شدند، پرسیدند اى بزرگ ما مگر چه شده که ما را نزد خود خواندى؟ 
گفت: این آیه نازل شده ، کدامیک از شما است که اثر آن را خنثى سازد؟
عفریتى از شیطانها برخاست و گفت: من آن را خنثى میکنم
شیطان گفت: نه، این کار از تو بر نمیآید.. عفریتى دیگر برخاست و مثل همان سخن را گفت، و مثل آن پاسخ را شنید..
وسواس خناس گفت: این کار را به من واگذار، پرسید از چه راهى آن را خنثى خواهى کرد؟ گفت:
من به فرزندان آدم وعده میدهم، آرزومندشان میکنم ، تا مرتکب خطا و گناه شوند
و وقتى در گناه واقع شدند، استغفار را از یادشان میبرم...

ابلیس گفت: آرى حقا که تو، به درد اینکار میخورى، و او را موکل بر این ماموریت کرد، که تا روز قیامت به این کار بپردازد ..

،،،
رسول خدا (ص) فرموده: هیچ مؤمنى نیست مگر آنکه براى قلبش در سینه‏ اش دو گوش هست، از یک گوش فرشته بر او میخواند و میدمد، و از گوش دیگرش وسواس خناس بر او میخواند، خداى تعالى به وسیله فرشته او را تایید میکند، و این همان است که فرموده:" وَ أَیَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ- ایشان را به روحى از ناحیه خود تایید میکند.." **

 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ ﴿١﴾ مَلِکِ النَّاس ِ﴿٢﴾ إلَهِ النَّاسِ ﴿٣﴾ مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ ﴿٤﴾ الَّذِی یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ ﴿٥﴾ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ ﴿٦﴾
-------------------------------------------------------------
️ وَ الَّذِینَ إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَکَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ
وَمَن یَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلاَّ اللّهُ وَلَمْ یُصِرُّواْ عَلَى مَا فَعَلُواْ وَهُمْ یَعْلَمُونَ
آل عمران/ 135

* روایت 




هو العزیز

تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته ، که من،
پیاده می‌روم ،،
و همرهان سوارانند...

پیاده شو !

وَنُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ(قصص/5)

و خواستیم بر کسانى که در آن سرزمین فرو دست‏ شده بودند ،، منت نهیم و آنان را پیشوایان [مردم] گردانیم و ایشان را وارث گردانیم ..

یاری ونصرت الهی برای ضعفا و فقرا و پیادگان است ،،
عیسی با خری پیاده سیرمیکرد ،موسی چوپانی آواره بیابان و محمد ص نیز یتیم و فقیر بود و..
آنها که در پی برتری جویی هستند و درخیالشان برای خود علو و شان و منزلتی میبینند، در درگاه الهی به هیچ نخرند..
آنکه تکبر وبزرگی کند خوار وصغیر میشود ،،
و آنکه تذلل و خواری کند بزرگ و عزیز ..

ابلیس هم از سجده کنان نبود! .إِبْلِیسَ لَمْ یَکُنْ مِنَ السَّاجِدِینَ 
فرمود : چون تو را به سجده امر کردم ، چه چیز تو را باز داشت از اینکه سجده کنى گفت: «من از او بهترم ! »  ((قَالَ أَنَا خَیْرٌ مِنْهُ ..))

مرا از آتشى آفریدى و او را از گل ..

قَالَ فَاهْبِطْ مِنْهَا
فرمود از آن [مقام] فرو شو ،، 
فَمَا یَکُونُ لَکَ أَنْ تَتَکَبَّرَ فِیهَا..
تو را نرسد که در آن [جایگاه] تکبر نمایى،،
فَاخْرُجْ، پس بیرون شو ، 
که تو از خوارشدگانى 

بسم الله الرحمن الرحیم

یَا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ..محرومیت از #سرزمین_مقدس ! و وادی امن الهی و سرگردانی وخسران ، سزای آن کسانی است که به جای شکر گزاری بر آنچه روزیشان شده ناسپاسی کرده و از فرمان خدا و رسول او سرپیچی میکنند ..
موسی علیه السلام آن همه معجزه و دلیل روشن برای قومش آورد ، ولی باز آنها مرتد شدند ! و به جای اطاعت و تبعیت از او ، تکرار کار پیشین خود را کرده ، و راهی را که مطابق میل و#هوای_نفس خودشان بود پیش گرفتند ..

لذا #چهل سال در صحرا #سرگردان بودند و صبح تا شام به طرف آنجا راه می رفتند، اما چون اسب عصاری تنها گردخودشان می چرخیدند ! و قدمی به جلو نمی گذاشتند .. و به هیچ شهر و وادی نمی رسیدند ! و این عذاب و نرسیدن به وادی امن ، وبالِ فِسق و نافرمانی خود آنها بود..
،،
آنگاه که موسی گفت : اى قوم من به سرزمین مقدسى که خداوند براى شما مقرر داشته است درآیید ..و به عقب بازنگردید ! که زیانکار خواهید شد ..

یَا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِی کَتَبَ اللَّهُ لَکُمْ وَلَا تَرْتَدُّوا عَلَى أَدْبَارِکُمْ فَتَنْقَلِبُوا خَاسِرِینَ ﴿۲۱﴾

گفتند : اى موسى در آنجا قومی جبّار و زورگو هستند و تا آنان از آنجا بیرون نروند ما هرگز وارد آن نمى ‏شویم، پس اگر از آنجا بیرون بروند ما وارد خواهیم شد ..

قَالُوا یَا مُوسَى إِنَّ فِیهَا قَوْمًا جَبَّارِینَ وَإِنَّا لَنْ نَدْخُلَهَا حَتَّى یَخْرُجُوا مِنْهَا فَإِنْ یَخْرُجُوا مِنْهَا فَإِنَّا دَاخِلُونَ ﴿۲۲﴾

دو مرد از [زمره] کسانى که [از خدا و نافرمانی امر حق] خوف داشتند و خدا به آندو موهبتی کرده بود ، گفتند : از آن دروازه بر ایشان وارد شوید ، که اگر از آن در آمدید قطعا غلبه با شماست ،، و به خدا توکل کنید اگر مؤمنید ..

قَالَ رَجُلَانِ مِنَ الَّذِینَ یَخَافُونَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمَا ادْخُلُوا عَلَیْهِمُ الْبَابَ فَإِذَا دَخَلْتُمُوهُ فَإِنَّکُمْ غَالِبُونَ وَعَلَى اللَّهِ فَتَوَکَّلُوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ ﴿۲۳﴾

 با جسارت و اهانت ،بی ادبانه) گفتند : اى موسى تا وقتى آنان در آن [شهر]ند ما هرگز پاى در آن ننهیم تو و پروردگارت بروید و جنگ کنید ! که ما همین جا مى ‏نشینیم ..

قَالُوا یَا مُوسَى إِنَّا لَنْ نَدْخُلَهَا أَبَدًا مَا دَامُوا فِیهَا فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّکَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ ﴿۲۴﴾  

]موسى] گفت : پروردگارا من اختیاری جز بر خود و برادرم ندارم (و نمی توانم آنها را به راه هدایت و اجرای فرمان تو مجبورسازم) پس میان ما و میان این قوم نافرمان و عاصی جدایى بینداز ..

قَالَ رَبِّ إِنِّی لَا أَمْلِکُ إِلَّا نَفْسِی وَأَخِی فَافْرُقْ بَیْنَنَا وَبَیْنَ الْقَوْمِ الْفَاسِقِینَ ﴿۲۵﴾

خدای تعالی فرمود: به جرم این نافرمانیشان ، دست یافتن به آن سرزمین تا چهل سال بر آنان تحریم شد.. در نتیجه چهل سال در بیابان سرگردان باشند و تو برای این قوم عصیانگر هیچ تاسف و اندوه مخور ...

قَالَ فَإِنَّهَا مُحَرَّمَةٌ عَلَیْهِمْ أَرْبَعِینَ سَنَةً یَتِیهُونَ فِی الْأَرْضِ فَلَا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْفَاسِقِینَ ﴿۲۶﴾

(کسانی که پرهیز و تقوا نداشته باشند هرچه هم که قربانی کنند سودی نداشته و پذیرفته نخواهد شد..)

وَاتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ ابْنَیْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبَا قُرْبَانًا فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمَا وَلَمْ یُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قَالَ لَأَقْتُلَنَّکَ قَالَ إِنَّمَا یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِینَ ﴿۲۷﴾

و داستان دو پسر آدم را به حق و درستى بر ایشان بخوان ، هنگامى که [هر یک از آن دو به قصد تقرب!] قربانیى پیش داشتند، پس از یکى از آن دو پذیرفته شد و از دیگرى پذیرفته نشد!
]
قابیل] گفت‏ حتما تو را خواهم کشت ،[هابیل] گفت‏ خدا فقط از تقواپیشگان مى ‏پذیرد..
،،
 
خدا هر که را از خشنودى او پیروى کندبه وسیله آن [ رسول و کتاب] به راه ‏هاى سلامت رهنمون مى ‏شود ،،و به توفیق خویش آنان را از تاریکیهابه سوى روشنایى بیرون مى ‏برد و به راهى راست هدایتشان مى ‏کند ..

یَهْدِی بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوَانَهُ سُبُلَ السَّلَامِ وَیُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَیَهْدِیهِمْ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ ﴿۱۶﴾

صدق الله العلی العظیم 

️ سوره مبارکه مائده (آیات 16-27(


 بسم الله الرحمن الرحیم

هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَىٰ وَدِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ وَلَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ*

اوست آنکه رسولش را با هدایت و دین حق فرستاد تا آن را برهمه ادیان غلبه و ظهور بخشد، اگر چه مشرکان کراهت داشته باشند..
،،
ابو بصیر مى‌گوید: از امام صادق (ع) درباره این آیه پرسیدم، فرمود: «قسم به خدا! هنوز تأویل آن نیامده و تأویل آن نمى آید تا اینکه قائم(عج) خروج کند.. پس هنگامى که قائم خروج کرد؛ کافرى به خدا و مشرکى به امام باقى نمى ماند؛ مگر اینکه خروج او راکراهت دارد
و حتى اگر کافر یا مشرکى در دل سنگى پنهان شده باشد، آن سنگ مى‌گوید: اى مؤمن! درون من کافرى هست؛ مرا بشکن و او را بکش.»؛[1[
،،
و از امیرالمؤمنین(ع) درباره آیه (... هُوَ الذى اَرْسَلَ...) نقل شده است: «...لایَبقَى قَریةٌ اِلاّ وَ نُودِىَ فِیها بِشَهادَةِ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَ اَنّ مُحَمَّداً رَسُول اللّهِ بُکرَةً وَ عَشیاً»؛[2]
باقى نمى ماند قریه اى مگر اینکه در آنجا صبح و شب ندای لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ و شهادت به توحید و رسالت پیامبر داده مى‌شود...

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم وسهل مخرجهم والعن اعدائهم الاولین والاخرین الی یوم الدین
وثبتنا على ولایتهم.
آمین یارب العالمین  
_______________________________
 سوره مبارکه توبه /33
[1]. فقال ابو عبدالله: و اللّه ما نزل تأویلها بعد و لا ینزل تأویلها حتّى یخرج القائم فاذا خرج القائم لم یبق کافر باللّه و لا مشرک بالامام الّا کره خروجه حتّى لو کان کافر فى بطن صخرة قالت یا مؤمن فى بطنى کافر فاکسرنى و اقتله
کمال الدین و تمام النعمة، ج 2، باب 58، ح 7.
[2]. بحارالانوار، ج 51، ص 60


هو الوَفی

  عهدی ببند که بر آن وفا کنی..

  بِرّ و نیکوکارى آن نیست که روى خود را به سوى مشرق و[یا] مغرب بگردانید(مانند مسیحیان ویهودیان) ، بلکه نیکى آن است که :

  کسى به خدا و روز بازپسین و فرشتگان و کتاب (آسمانى) و انبیاء ایمان آورد ،(در اعتقاد)
 و مال [ ودارایی خود] را بر دوستی او ، به اقرباء و نزدیکان و یتیمان و مسکینان و در راه‏ ماندگان و سائلین و در (راه آزاد کردن) بندگان (در اسارت) ، بدهد ،،


حکایت فرار کردن حضرت عیسی از یک احمق

مثنوی معنوی _دفتر_سوم

عیسی مریم به کوهی می گریخت

شیر گویی خون او می خواست ریخت

حکایت در باب حضرت عیسی است که چنان شتابان به سوی کوه می‌دود که گویی از برابر شیری شرزه می‌گریزد.مردی با سرعت در پیِ او رفت و پرسید: «کسی دنبال تو نیست، چرا مانند برق و باد می‌گریزی»؟ اما حضرت عیسی چنان گرمِ دویدن بود که مجال پاسخ گفتن به آن مرد را نیافت. مرد خود را به عیسی رساند و گفت: «به خاطر خدا، یک لحظه درنگ کن و مرا از این سرگشتگی نجات بده. نه حیوانی در پیِ توست، نه کسی تعقیبت می‌کند و نه خوف و خطری برای تو وجود دارد؛ چرا این‌گونه سرآسیمه و شتاب‌زده می‌دوی»؟

عیسی پاسخ داد: «من از یک احمق می‌گریزم. به کناری برو و مانعِ من مشو»!

آن مرد حیرت‌زده پرسید: «آیا تو همان عیسایی نیستی که با اسمِ اعظمِ حق، مرده‌ها را زنده می‌کند و بیماران را شفا می‌دهد»؟ عیسی فرمود: «آری، من همانم».

مرد گفت: «حال که تو چنین کارهای عظیمی را انجام می‌دهی، چرا از پسِ یک احمق برنمی‌آیی»؟ و عیسی فرمود: «به خداوند سوگند، من اسم اعظم را بر کور و کر خواندم، شفا یافتند، آن را بر کوه خواندم، شکافته شد، آن را بر مرده‌ها خواندم، زنده شدند، اما هزاران بار، با نهایت مهربانی، نامِ مِهینِ خدا را بر دلِ انسان احمق خواندم، هیچ سودی نداشت که نداشت و بلکه شکیبایی و مهرورزیِ من بر لجاجتِ او افزود؛ ازاین‌رو هیچ چاره‌ای جز گریختن از برابر او برای من نمانده است».

در این داستان، مولوی بر دو نکته مهم انگشت گذاشته است ، اینکه مدارا و مهرورزی و بردباری در برابر شخصِ احمق سودی ندارد بلکه بر لجبازی او می‌افزاید و دیگر اینکه، همنشینی با احمق نیز باعث می‌شود که حماقت، سردی و ستیزه‌روییِ او به ما سرایت کند ؛ بنابراین تنها راهِ چاره این است که همچنان‌که آهو از برابر شیرِ درنده می‌گریزد، ما نیز از احمق فرار کنیم و از بحث کردن و درآویختن با او بپرهیزیم:

ز احْمقان بگْریز! چون عیسى گریخت

صحبتِ احمق بسى خون ها که ریخت


حضرت عیسی(ع) این بار پاسخی داد بس عمیق؛فرمود هر دو در رنج هستند، اما رنج حماقت #قهر خداوند است، ولی رنج کوری و کری #ابتلا و آزمایشی برای انسان است..!

ابتلا موجب می‌شود که رحمت خداوند به جوش آید و از گناهان درگذرد،،

اما حماقت و نادانی، رنجی است که موجب هلاکت خودش و دیگر انسان‌ها می‌شود...

 

این داستان زیبا را مولانا در قالب اشعار خود در مثنوی معنوی آورده و در سه بیت آخر اینگونه نتیجه‌گیری کرده است که آدمی باید از جهل دیگران چون حضرت عیسی(ع) بگریزد و دوری کند، گریز ایشان نه به خاطر بیم و وحشت بود بلکه به این خاطر بود که خطر جاهل را به مردم تعلیم دهد...

 

عیسی مریم به کوهی می‌گریخت

شیرگویی خون او می‌خواست ریخت

 

آن یکی در پی دوید و گفت خیر

در پیت کس نیست چه گریزی چو طیر

 

با شتاب او آنچنان می‌تاخت جفت

کز شتاب خود جواب او نگفت

 

یک دو میدان در پی عیسی براند

پس بجد جد عیسی را بخواند

 

کز پی مرضات حق یک لحظه بیست

که مرا اندر گریزت مشکلیست

 

از کی این سو می‌گریزی ای کریم

نه پیت شیر و نه خصم و خوف و بیم

 

گفت از احمق گریزانم برو

می‌رهانم خویش را بندم مشو

 

گفت آخر آن مسیحا نه توی

که شود کور و کر از تو مستوی

 

گفت آری گفت آن شه نیستی

که فسون غیب را ماویستی

 

چون بخوانی آن فسون بر مرده‌ای

برجهد چون شیر صید آورده‌ای

 

گفت آری آن منم گفتا که تو

نه ز گل مرغان کنی ای خوب‌رو

 

گفت آری گفت پس ای روح پاک

هرچه خواهی می‌کنی از کیست باک

 

با چنین برهان که باشد در جهان

که نباشد مر ترا از بندگان

 

گفت عیسی که به ذات پاک حق

مبدع تن خالق جان در سبق

 

حرمت ذات و صفات پاک او

که بود گردون گریبان‌چاک او

 

کان فسون و اسم اعظم را که من

بر کر و بر کور خواندم شد حسن

 

بر که سنگین بخواندم شد شکاف

خرقه را بدرید بر خود تا بناف

 

برتن مرده بخواندم گشت حی

بر سر لاشی بخواندم گشت شی

 

خواندم آن را بر دل احمق بود

صد هزاران بار و درمانی نشد

 

سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت

ریگ شد کز وی نروید هیچ کشت

 

گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق

سود کرد اینجا نبود آن را سبق

 

آن همان رنجست و این رنجی چرا

او نشد این را و آن را شد دوا

 

گفت رنج احمقی قهر خداست

رنج و کوری نیست قهر آن ابتلاست

 

ابتلا رنجیست کان رحم آورد

احمقی رنجیست کان زخم آورد

 

آنچ داغ اوست مهر او کرده است

چاره‌ای بر وی نیارد برد دست

 

ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت

صحبت احمق بسی خونها که ریخت..

 

اندک اندک آب را دزدد هوا

دین چنین دزدد هم احمق از شما

 

گرمیت را دزدد و سردی دهد

همچو آن کو زیر کون سنگی نهد

 

آن گریز عیسی نه از بیم بود

آمنست او آن پی تعلیم بود..

 

زمهریر ار پر کند آفاق را

چه غم آن خورشید با اشراق را...

گو: پروردگارا! دانش مرا بیفزای.


یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

روزی حضرت موسی (ع) به کوه طور می رفت تا با خدای خویش مناجات و گفتگو کند. در راه زاهدی دید که در حال مناجات بود. با دیدن موسی رو به موسی کرد و گفت: وقتی به کوه طور رسیدی به خداوند بگو آنچه گفته ای کرده شد مرا مورد رحمت خویش قرار ده.

موسی از آنجا گذشت به عاشقی مخمور رسید که او هم با دیدن موسی به او گفت: به خداوند بگو این عاشق شیفته دوستدار توست، آیا تو هم او را دوست داری؟

حضرت موسی از این شخص نیز گذشت، به دیوانه ای رسید که با سر و پای برهنه و ژولیده، گستاخ وار نزدیک آمد و گفت: با کردگار بگو که تا کی مرا دیوانه و سودایی می داری؟ بیش از این تاب و طاقت خواری ندارم. به خداوند بگو من تو را ترک کرده ام، تو هم می توانی مرا ترک کنی و دست از من بداری؟

حضرت موسی این سخن گستاخانه دیوانه را جوابی نگفت و به راه خود ادامه داد تا به کوه طور رسید. قصه آن عابد و عاشق را برای خدا تعریف کرد و درخواست آنها را به خدا رساند.

خداوند فرمود: آن عابد مشمول رحمت ماست و نصیب آن عاشق محبت ما. هر آنچه که از ما خواسته اند برآورده می کنیم تا باشد که از نیکوکاران باقی بمانند.

موسی در مقابل حق سجده کرد و خواست بازگردد. خداوند او را خطاب قرار داد و فرمود: پیام دیگری به تو دادند که به ما نگفتی. چرا قصه آن مرد دیوانه رو از من پنهان کردی؟

موسی گفت: خداوندا آن پیغام را نهفته بدارم بهتر است. تو که خود می دانی آن دیوانه چه گفته است. من نمی توانم در برابر بزرگی تو اینگونه بی ادبانه پیغام او را برسانم.

اما خداوند بدون توجه به حرف موسی فرمود: به او بگو اگر تو ما را ترک کنی من تو را ترک نخواهم کرد، چه سر به راه باشی و چه سر پیچی کنی.

قصه دیوانگان آزادگی است جمله گستاخی و کار افتادگی ست

آنچه فارغ می بگوید بیدلی کی تواند گفت هرگز عاقلی

****************************************

نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم

به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم که من تو را نگذارم به لطف بردارم

هزار شربت شافی به مهر می جوشد از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم

تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم

به خلوتش همه تأویل آن بیان فرمود که من گزاف کسی را به غم نیازارم

فراموشی یاد خدا
وقتی حضرت یوسف "ع" به یک زندانی که درشُرُف آزادی بود گفت: مرا در نزد مَلِک یادآور [و بی گناهی مرا بیان کن] خداوند او را عتاب کرد و گفت: ای یوسف! تو خلاص از دیگری جویی و جز از من وکیلی دیگر خواهی؟! به عزّت من که خداوندم که تو را در این زندان روزگاری دراز بدارم.

آنگه زمین شکافته شد تا به [لایه ی ] هفتم زمین و رب العزّه او را قوّت بینایی داد و گفت: فرونگر ای یوسف در زیر این زمین ها تا چه بینی؟ یوسف مورچه ای را دید که چیزی در دهن داشت و می خورد. گفت: ای یوسف! من از رزق این موجود کوچک هم غافل نیستم. ای یوسف! من نه آنم که با تو کرامت ها کردم؟! در دل پدر، مهر تو افکندم و [مهر تو را] بر او شیرین کردم و در چاه، عریان بودی، تو را پوشاندم؟ و کاروان را برانگیختم تا تو را بیرون آورند و آن کس که تو را خرید، در دل دوستی تو افکندم؟! ای یوسف! کرامت، همه از من بود، چرا دست به دیگری زدی و استعانت به غیر من کردی؟ یوسف علیه السلام از خداوند عذرخواست و تقاضای عفو نمود.

کشف الاسرار: خواجه عبدالله انصاری

محل دفن حضرت یوسف علیه السلام :
جنازه یوسف ـ علیه السلام ـ را (بنابر مشهور) کنار قبر پدران خود دفن کردند. اینک در شش فرسخی بیت المقدس، مکانی به نام قدس خلیل معروف است که قبر یوسف ـ علیه السلام ـ در آن جا است.

محل دفن حضرت یوسف در همان مکانی هست که به مسجدالخیل معروف هست در شهر الخلیل در داخل این مسجد قبر بزرگان زیادی هست. حضرت ابراهیم علیه السلام - حضرت یعقوب علیه السلام و ...حضرت یوسف علیه السلام هم در همین مکان دفن هستند.

درذکر حضرت موسی علیه سلام

خداوند به حضرت موسی(ع) وحی کرد: این مرتبه که برای مناجات آمدی، کسی را همراه خود بیاور که تو از او بهتر باشی!
موسی(ع) برای پیدا کردن چنین شخصی تفحص کرد و نیافت؛ زیرا به هرکس می‌رسید جرئت نمی‌کرد بگوید من از او بهترم.
خواست یکی از حیوانات را ببرد، به سگی که مریض بود برخورد کرد و با خود گفت: این را همراه خود خواهم برد، پس ریسمان به گردن سگ انداخت و مقداری سگ را همراه خود کشاند و آورد، ولی بعد پشیمان شد و آن را رها کرد و تنها به درگاه پروردگار آمد.
خطاب رسید: چرا فرمانی که به تو دادم، اجرا نکردی؟
عرض کرد: پروردگارا! کسی را نیافتم که از خودم پست‌تر باشد.
خطاب رسید: ای موسی! به عزت و جلالم سوگند اگر کسی را همراه می‌آوردی که او را پست‌تر از خود می دانستی، نام تو را از طومار پیامبران محو می‌کردم!

در ذکر حضرت موسی علیه السلام

معروف است که خداوند به حضرت موسی "ع" فرمودند :: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند !

 موسی"ع" به قومش گفت و قومش در دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد !

مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی علت را از خدا پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند !

من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟

 «به همدیگر رحم کنیم تا خدا هم بر ما رحم کند ..


او نیامد تا خدمت شود ! بلکه تا خدمت کند...

(انجیل متی 28:20)

 روزی حضرت عیسی (ع) به حواریین گفت : من خواهش و حاجتی دارم اگر قول می دهید آن را برآورید، بگویم !

حواریین گفتند : هر چه امر کنی اطاعت می کنیم ..

عیسی از جا حرکت کرد و پاهای یک یک آنها را شست ..

حواریین در خود احساس ناراحتی می کردند ولی چون قول داده بودند خواهش عیسی را بپذیرند تسلیم شدند و عیسی پای همه راشست .

همینکه کار به انجام رسید حواریین گفتند : ای روح الله ! شایسته این بود که ما پای تو رامی شستیم نه تو پای ما را ..

حضرت عیسی فرمود :

(فقال: إن أحق الناس بالخدمة العالم، إنما تواضعت هکذا لکیما تتواضعوا بعدی فی الناس کتواضعی لکم.)

 خواستم به شما بفهمانم که از همه سزاوارتر به خدمت و تواضع در مقابل مردم ، #عالم و دانشمند است !

این کار را کردم تا شما هم فراگیرید و بعد از من که عهده دار تعلیم و ارشاد مردم می شوید راه و روش خود را #تواضع و #خدمت خلق قرار دهید ..

 سپس افزود:

 بِالتَّواضُعِ تَعْمُرُ الْحِکْمَهُ لا بِالتَّکَبُّرِ؛ وَ کَذلِکَ فِی السَّهْلِ ینْبُتُ الزَّرْعُ لا فِی الْجَبَلِ؛

 بنای #حکمت با #تواضع ساخته میشود، نه با تکبر،، همانطور که زراعت در زمین نرم میروید، نه در زمین سخت کوهستان....*

 افتادگی آموز اگر طالب فیضی،،

هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است...

__________________________

*(برگرفته از اصول کافی، ج 2، ص 306.)



در صحف حضرت ابراهیم علیه سلام آمده است:


الصمت عن الباطل صوم ... والیاس عن المخلوقین صلوت ..... وحفظ الجوارح عبادت ...... و ترک الهوی جهاد ..... و الکف عن الشر صدقه


هشت پند روانشناسی از قرآن.

 

۱ . اگر قصد راهنمایی و تربیت کسی را دارید، در قدم اول  از گفتار نرم  بهره گیرید; حتی اگر مخاطب شما فرعون سرکش یا سران لجوج کفار جاهلی باشند; (طه/۴۴ و شعرا/۲۱۵) .

 

۲ . گفتارو رفتار آدمی در هر زمان و مکان، در حافظه الهی محفوظ است ; مراقب باشید; (لقمان/۱۶ و کهف/۳۰) .

 

۳- نسبت به انسان های اطرافت، احساس مسئولیت کن و آنها را از کارهای بد بازدار و به کارهای خوب تشویق کن . این لازمه استحکام یک پیکر است و بنی آدم اعضای یکدیگرند; (لقمان/۱۷) .

  

۴- در رفتارهای اجتماعی دقت کن! مبادا با غرور رویت را از دیگران برگردانی یا مثل متبکران راه بروی ; مبادا تندرو و کندرو شوی ; میانه روی، بهترین روش است ; مراقب باش صدایت را بر سر کسی بلند نکنی و خلاصه در یک کلام، آدم باش ; (لقمان/۱۸و۱۹) .

 

۵. قرآن کریم به شدت با پیروی از جمع (خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو) و حرکت به دنبال اکثریت، مخالف است . قرآن می گوید: اگر بخواهی از اکثریت مردم فقط به این خاطر که اکثریت هستند، پیروی کنی، بدون شک از راه خدا دور می شوی ; همیشه با چشمان باز تصمیم بگیر; (انعام/۱۱۶ و اسراء/۳۶) . 

 

۶ . امانت داری یکی از ارزشمندترین ارزش های قرآنی است . حضرت موسی (ع) را به خاطر امانتداری و قدرتش، در خانه حضرت شعیب پناه دادند; (قصص/۲۶) و حضرت یوسف را به خاطر امانتداری وعلمش، بر خزانه مصر نشاندند; (یوسف/۵۵) و حتی رسول خدا (ص) که از سوی خداوند برگزیده شد، مشهور به امانتداری و به محمد امین معروف بود .

 

۷ . اگر می خواهید مخاطبان به سوی شما جذب شوند، ابتدا به خودتان بپردازید! روح خشک و سنگین و بی لطافت، هیچ گاه در امر تربیت موفق نمی شود . مهربانی، دلسوزی و رقت قلب را در خود بپرورید تا مردم بی آن که شما متوجه شوید، در اطراف شما جمع گردند; (آل عمران/۱۵۹) .

 

۸ . آیا دوست دارید که دشمن خود را به یک دوست تبدیل کنید؟ به هر بدی که در حق شما کرد، با خوبی پاسخ گویید . این را قرآن تجویز می کند; آیه ۳۴ سوره فصلت را بخوانید .

ادامه دارد .........

فرازهایی از سخنان صوفیان و عرفا پارسایان و حکیمان بخش دوم

  

فرازهایی از سخنان صوفیان و عرفا بخش دوم


بنام نامی خالق هستی بخش 



سخنی در " معرفت، محبت، عشق "

محبت چون به غایت رسد آن را عشق خوانند
و عشق خاص تر از محبت است
زیرا که همه عشقی محبت باشد، اما همه محبتی عشق نباشد
و محبت خاص تر از معرفت است
زیرا که هر محبتی معرفت باشد، اما همه معرفتی محبت نباشد.
پس اول پایه معرفت باشد و دوم پایه محبت و سوم پایه عشق.
و به عالم عشق که بالای همه است نتوان رسیدن،
تا از معرفت و محبت دو پایۀ نردبان نسازد.
و معنی خُطوَتیْنِ وَ قَد وَصَلْت این است.
#سهروردی_مجموعه‌آثار

▪️این محبت هم نتیجۀ دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست
دانش ناقص کجا این عشق زاد
عشق زاید ناقص، اما بر جماد
#حضرت_مولانا

▪️در تک آن راه دو منزل شدم
تا به یکی تک به در دل شدم
#نظامی

#متون‌عرفانی‌به‌زبان‌فارسی

گلشن راز اثر شیخ محمود شبستری عارف قرن هشتم

از کتاب شرح گلشن راز عالم و عارف جلیل القدر جناب لاهیجی

320) )به فعل آمد صفتهاى ذمیمه

بتر شد از دد و دیو و بهیمه

چون قوه غضبى و شهوى در انسان بر نفس ناطقه که امتیاز انسان بر حیوانات است، غالب شوند، هر آینه صفات ذمیمه و افعال قبیحه که بالقوه در نهاد انسان پوشیده و پنهان بود به فعل درآمده و به واسطه این صفات توجه به عالم مادى می کند و به دنبال لذات نفسانى و شهوات جسمانى می رود و تمام صفات ذمیمه که خاص حیوانات است در او ظاهر می گردد و در این مرتبه به تحقیق از حیوان و شیطان و چهار پا نیز بدتر و پست تر م گردد. همان طور که در قرآن نیز آمده است «اولئک کالانعام بل هم اضلّ» یعنى آنها مانند چهار پایانند بلکه گمراهترند.
1.
اعراف، آیه 179.

321) تنزّل را بود این نقطه اسفل

که شد با نقطه وحدت مقابل

تنزّل = نزول کردن، فرود آمدن، پایین آمدن

اسفل = پایینتر

انسان در دایره هستى، اوج و فرود دارد و در این مسیر دورى، مدارج و معارجى را طى مىکند و مىدانیم که در دایره، نقطه مقابل هر نقطه فرضى نسبت به مرکز درست در مقابل آن نقطه فرضى قرار خواهد گرفت.
بنابراین مرتبه انسانى در دایره وجود، نقطه آخر قوس و کمان دایره است که در پایینترین قوس و کمان نزولى دایره قرار گرفته و درست در مقابل نقطه وحدت در بالاترین نقطه قوس صعودى مىباشد.

و به خاطر همین نکته است که همه اسماء و صفات الهى در آیینه حقیقت وجود انسان منعکس گشته و در او ظاهر شده است و او را اشرف مخلوقات مىدانند.
(322)
شد از افعال کثرت بى نهایت

مقابل شد از این رو با بدایت

نهایت = حدّ و اندازه

بدایت = آغاز، منظور وحدت حقیقى است.

انسان مظهر تمام اسماء و صفات است و ظهور و نمود هر یک از صفات وابسته به انجام فعلى خاص مىباشد. بنابراین چون از انسان افعال و اعمال زیادى سر زد، در نتیجه بىنهایت کثرت در صورت انسانى ظاهر و پیدا شد و در این مرحله، انسان نقطه مقابل وحدت حقیقى قرار گرفت و آنچه که در ذات خداوندى پوشیده و پنهان بود، در آیینه حقیقت انسان منعکس گشت.

 

https://s9.picofile.com/file/8302181142/14671354_1708245416169975_5340708808903481246_n.jpg


فیه مافیه:

گویند که معلمی، از بینوایی، در فصل زمستان دُرّاعه (جامه) کتان یکتا پوشیده بود. مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود، می گذرانید و سرش در آب پنهان. کودکان پشتش را دیدند و گفتند: استاد، اینک پوستینی در جوی آب افتاده است و تو را سرماست؛ آن را بگیر.

استاد از غایت احتیاج و سرما، درجست که پوستین را بگیرد. خرس، تیز، چنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد.

کودکان بانگ می داشتند که: ای استاد! یا پوستین را بیاور، و اگر نمی توانی رهاکن، تو بیا.

گفت من پوستین رها می کنم، پوستین مرا رها نمی کند، چه چاره کنم.

شوق حق تو را کی گذارد؟ اینجا شکر است که به دست خویشتن نیستیم، به دست حقیم. همچنانکه طفل در کوچکی جز شیر و مادر نمی داند، حق تعالی او را هیچ آنجا رها کرد؟ پیشتر آوردش به نان خوردن و بازی کردن، و همچنانش از آنجا کشانید تا به مقام عقل رسانید. و همچنین در این حالت - که این طفل است نسبت به آن عالم و این پستانی دیگر است، نگذارد و تو را به آنجا برساند که دانی که این طفلی بود و چیزی نبود.

 


پیش ما کسی یک بار مسلمان نتوان شدن: مسلمان میشود، و باز کافر میشود، و هر باری چیزی از او بیرون می آید، تا آن وقت که کامل شود.

شمس الدین محمد تبریزی

ص ۲۲۶


 

شرح گشن راز

کند یک رجعت از سجّین فجّار

رخ آرد سوى علّیین ابرار

سجّین فجّار = مراد زندان طبیعت است، مأخوذ از آیات 7و8 سوره مطفّفین در قرآن است.

علّیّین = جاى بلند، جایگاه نیکوکاران که در مکانى بلند است.

ابرار = جمع برّ، نیکوکاران، پرهیزگاران

علّیین ابرار = منظور مقامات معنوى و روحانى است، مأخوذ از آیات 18 و 19 و 22 سوره مطففین در قرآن است.

سالک بعد از تصفیه دل خود، از طریق جذبه الهى و یا به سبب برهان یقینى که در ابیات 325 تا 327 درباره آنها گفته شد، از تعیّنات مادى و تعلّقات دنیوى که به عبارتى می توان آنها را زندان طبیعت نامید، بر می گردد و آنها را به کنارى می زند و روى به مقامات معنوى می آورد و به عالم ملکوت سیر می کند و خدا را می جوید.

328
به توبه متّصف گردد در آن دم

شود در اصطفاء ز اولاد آدم

اولین مقامى که سالک از آن عبور می کند تا به حق برسد، مقام توبه است. توبه مراتبى دارد که عبارتند از:
1
ـ بازگشتن از کفر که آن را توبه کفّار گویند.
2
ـ بازگشتن از فسق و فجور و آن توبه فجّار است.
3
ـ بازگشتن از اخلاق ذمیمه و آن توبه ابرار است.

4ـ بازگشتن از غیر حق است که آن توبه کاملان و واصلان به حق است

اولین چیزى که سالک به واسطه آن به مقام قرب الهى می رسد «توبه» است. و خداوند در این باره چنین فرموده است که: «ثمّ تاب علیهم لیتوبوا» یعنى خداوند به سوى آنان بازگشت تا آنها به سوى خدا بازگردند و اطاعت و فرمانبردارى کنند.
پس در هنگامى که سالک از سجّین فجار برگشت می کند و روى به علیّین ابرار می آورد، یعنى ترک ما سوى الله می کند و توجه به مبدأ اصلى و وجود حقیقى می نماید، در حقیقت متّصف به صفت توبه گردیده است.
در مصراع دوم خداوند درباره حضرت آدم(علیه السلام) چنین فرموده است: «ثمّ اجتباه ربّه فتاب علیه و هدى»یعنى بعد از رانده شدن آدم(علیه السلام) از بهشت و توبه کردن، خداوند حضرت آدم(ع) را انتخاب کرد و به سوى او آمد و او را هدایت کرد. همچنین مصراع دوم اشاره به «ان الله اصطفى آدم و نوحاً و آل ابراهیم و آل عمران على العالمین»یعنى به راستى که خداوند حضرت آدم و نوح و خاندان ابراهیم و عمران را بر همه مردم برگزید

 

مثنوی معنوی

آب در کِشتی، هلاکِ کِشتی است

آب در بیرونِ کِشتی، پُشتی است

(مولانا)

آب، دنیا و کشتی، جانِ بشر و بیرونِ کشتی، تنِ بشر است. اگر از فقر و تلف مال رنجِ فراوان میبری، معلوم است که دنیا داخل جان شده است و اگر رنج نبردی و فرقی برایت نکرد، معلوم است که دنیا بیرونِ جان بوده. حقیقتِ بشر جان است نه تن، تن آلت کار و تکمیل و ظهورِ جان است. پس جان باید آلوده به دنیا نشود، آلایش تن مُضِرّ نیست؛ اما هر ثابت ثروتی هم نمیتواند ادعا کند که دل من آلوده به دنیا نیست، زیرا نزد خود رسواست که هنگام فقر و ضرر مالی خود میداند که چه رنجها میکشد. این ادعا از کسی شایسته است که فقر و غنا در نظرش یکسان باشد

 


مُراهق (دمادم بلوغ، نوجوان) بودم که: قزوینی یی مُحتسب شد ، شنید که:
-
مُلحد آمد! – زود مادر را نهاد و سر فرو برید !
گفتند: – آخر، حقّ مادری؟
گفت: – تا مُلحدان بدانند که محابا (بیم و پروایم) نیست ..
ملحد آن دید، گفت:
-
او، از من ملحدتر است ! من هرگز این نکردمی !
،
چیزهاست. نمی‌آرم گفتن.. ثلثی گفته شد..
،،
مبالغه می‌کنند که فلان کس همه لطف است، لطف محض است. پندارند که کمال در آن است ! نیست..
آنکه همه لطف باشد ناقص است. هرگز روا نباشد بر خدا این صفت، که همه لطف باشد، سلب کنی صفت قهر را ..
بلکه هم #لطف می‌باید و هم #قهر،، لیکن به موضع خویش...

نادان را هم قهر و لطف باشد ! الا به غیر موضع، از سر هوا و جهل..

(مقالات شمس)


یا غافر الذنب ، یا قابل التوب ..

لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ ، سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمینَ ..
و یاد آرذوالنون ( یونس) را آن دم که (از میان قوم خود) خشمناک برفت و گمان کرد او را در مضیقه و سختی نمی افکنیم پس در میان تاریکی ها(ی سه گانه ، شب و قعر دریا و شکم نهنگ) ندا سر داد که خدایی به جز ذات یکتای تو نیست ، تو پاک و منزهی و من از ستمکاران بودم ( که بر نفس خود ستم کردم ) ..،
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ!
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است..*
،

فارغ از اینکه منظور از گناه انبیاء واولیاء الله چیست و شجره ممنوعه چه بود ! نکته ایست که در طریق ادب از آدم (ع ) و ابلیس یاد میشود ...
ابلیس گفت بما اغویتنی …که تو گمراهم کردی و لجاجت بر ادامه خطا و نافرمانی داشت..

ولی آدم علیه السلام ادب کرد وفوراً عذر خواست و در مقام جبران برآمد و توبه کرد و چون به سوى خداوند بازگشت دست لطف الهى به کمکش شتافت و کلمات رحمتش را به او القا کرد.. و وعده بازگشت به بهشتش را به او داد» (ثُمَّ بَسَطَ اللهُ سُبْحانَهُ لَهُ فى تُوْبَتِهِ وَلَقّاهُ کَلِمَةَ رَحْمَتِهِ وَ وَعَدَهُ الْمَرَدَّ اِلى جَنَّتِهِ).(نهج البلاغه)

در تفسیر آیات 87و88 سوره مبارکه انبیاء وداستان حضرت یونس ع نیز علامه طباطبایی آورده است :

(انى کنت من الظالمین ) - در این جمله به ظلم خود اعتراف کرد، چون عملى آورده که ظلم را ممثل مى کرد، هر چند که فى نفسه ظلم نبود ! و خود او هم قصد ظلم و معصیت نداشت، چیزى که هست خداى تعالى در این پیشامد پیغمبرش را تاءدیب و تربیت کرد تا با گامى پاک و مبراى از " تمثیل ظلم " ، (تا چه رسد به خود ظلم ! ) شایسته قدم نهادن به بساط قرب گردد..

فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجى المؤمنین ..

یونس (علیه السلام) هر چند که تصریح به خواسته خود نکرد، و تنها به مسأله توحید و تنزیه خدا، و اعتراف به ظلم خود اکتفا کرد، لیکن با این کلماتش حال درونى خود را ،، و موقفى را که در آن قرار گرفته ، بیان داشت، که در معنا درخواست نجات و عاقبت را مى رساند،،خدا هم درخواست او را اجابت نموده، از اندوه و غمى که به وى روى آورده بود نجاتش بداد..

جمله (وکذلک ننجى المؤمنین) وعده به نجات دادن هر مؤمن مبتلاى به اندوه است، البته مؤمنى که مانند یونس رو به درگاه وى آورد، و او را چون وى ندا کند......
تفسیر )  
المیزان علامه شهیر طباطبایی-انبیاء )

----------------
* پ.ن :دقت بفرمایید برای فهمیدن سخن عارف ما باید از منظر و دریچهء نگاه او و با علم ومعرفت کافی به سخن بنگریم تا بتوانیم سخن او را درک کنیم ..و همیشه احتمال این را هم بدهیم که شاید ما منظور او را درک نکرده باشیم !عموم از این اشعار وسخنان مشابه ،جبری مسلک بودن بسیاری از عرفا را برداشت میکنند که صحیح نمیباشد و ناشی از سطحی نگریست ،
بحث قضا وقدر و رابطه علم خدا و اختیار ومسئولیت انسان نیاز به مقدمات وذکر نکاتی دارد که در این جا مجال آن نیست . صرفا جهت تذکر عرض شد تا دوستان این نکته را مدنظر قرار داده ودقت وتامل بیشتری داشته باشند.
همواره موفق و موید باشید.



احادیث درباره آداب معاشرت :

رسول خدا (ص) فرمود : دانا ترین مردم کسی است که با مردم بیشتر مدارا کند وخوارترین مردم کسی است که به مردم اهانت کند .(بحار الانوار75/52 )


امیر المومنین (ع)از رسول خدا (ص)نقل می کند که فرمود:سرآغاز عقل وخردمندی بعد از ایمان به خدا اظهار محبت به مردم ودوستی با آنان است .


امام علی (ع) فرمود : خداوند دوست دارد آن مسلمانی را که آنچه برای خود می خواهد برای برادر دینی اش هم بخواهد و آنچه را برای خویشتن نمی خواهد برای او هم نخواهد.
(محاسن برقی ،ج 1ص10 )


امام صادق (ع) فرمود : هرکس برای خدا از برادرش دیدار کند ،خداوند عزوجل می فرماید ،مرا دیدار کرده ای وثواب تو بر منست وبه ثوابی جز بهشت برای تو راضی نمی شوم .(اصول کافی،3/255)



اندر ذکر جناب احمد خضرویه

تا نگرید کودک حلوا فروش ... بحر بخشایش نمی آید بجوش..
-----------
شیخ احمد خضرویه از بزرگان مشایخ هر چه داشت به مردم فقیر وبینوا میبخشید تا اینکه دارایی اش تمام شد ولی چون به سخاوتمندی شهره بود هرگرفتاری راه خانه اورا پیش میگرفت و او هم که دلش نمی آمد کسی دست خالی برود از ثروتمندان وام میگرفت و به نیازمندان و مستحقان کمک میکرد،لذا همیشه مقروض بود..اهل خانه میگفتند چطور میخواهی قرضهایت را ادا کنی؟میگفت: برای خودم که نیست در راه خداست و تاحالا هم که درمانده نشدیم، خدا بزرگ است ..طلبکارها هم که میدانستندخیّر ونیکوکار است بر او آسان میگرفتند وحتی گاهی خود نذوراتی می آوردند و او بخشی از بدهی ها را تصفیه میکرد
تا اینکه بیمارشد و خبر نزدیک بودن مرگ او در شهر پیچید.
طلبکاران با چهره هایی عبوس دور او را گرفته و اموالشان را مطالبه کردند
ولی شیخ حال خوشی داشت ! و با خود میگفت:
این بدگمانان را ببین که فکر میکنند خداوند چهارصد دینار ندارد به آنها بدهد!!
و گفت صبور باشید من امید دارم که طلب شما را بپردازم اما آنها ناامیدانه گفتند تو خانه خودرا مهمانسرا کرده ای ما هم امروز میهمان تو هستیم تا طلب خود را بگیریم ..شیخ گفت قدمتان روی چشم اما امیدی که دارم بی تاریخ است معلوم نیست امروز باشد اما نزدیک است..

در این موقع فریاد کودک حلوافروشی از کوچه شنیده شد. شیخ به خدمتکارش گفت: برو همه آن حلوا را بخر و بیاور بده میهمانان بخورند تا بلکه از این ترش رویی در آیند...

حلوا را با قول نیم دینار گرفتند و به میهمانان دادند..
کودک پول خود را طلب کرد. شیخ گفت درمی ندارم وراهی سفر آخرت هستم . کودک در طلب پول خود اصرار کرد و بالاخره وقتی متوجه شد که پولی در کار نیست شروع به گریه و زاری کرد که استاد من مرا خواهد کشت....
کودک شیون میزد و دیگران هم همه به جنب و جوش افتاده بودند و شیخ را ملامت میکردند که تو که مال ما را خوردی چرا به این کودک رحم نکردی و ...
اما شیخ که به فضل خداوندایمان کامل داشت فارغ از همه آنها خوش بود

با ازل خوش با اجل خوش شادکام

فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام !

آنک جان در روی او خندد چو قند

از ترش‌رویی خلقش چه گزند ..!؟

تا اینکه موقع نماز رسید. خدمتکار با یک طبق, پیشکش مردی سخاوتمند وارد شد. طبق را در مقابل شیخ بر زمین گذاشت و وقتی پرده از روی طبق برداشتند دیدند درست چهارصد و نیم دینار است !!

همه فریادشان برخاست که: یا شیخ این چه سرّی است و ما را عفو فرما!...
اما شیخ با عطوفت به آنها گفت:

شیخ فرمود آنهمه گفتار و قال ....من بحِل کردم شما را آن جدال..
سرّ این آن بود کز حق خواستم ....لاجرم بنمود راه راستم
گفت این دینار اگرچه اندکست.....لیک موقوف غریو کودکست !
تا نگرید کودک حلوا فروش...... بحر بخشایش نمی آید بجوش..
ای برادر طفل, طفل چشم تست...کام خود موقوف زاری دان نخست ..
کام تو موقوف زاری دلست...... بی تضرع کامیابی مشکل است..
گرهمی خواهی که مشکل حل شود...خار محرومی بگُل مبدل شود
گر همی خواهی که آن خلعت رسد..

پس بگریان طفل دیده بر جسد...

__________________________
-
برگرفته ازدفتردوم مثنوی معنوی

درسایه رحمت بی کران حضرت حق زنده دل و کامروا باشید.



گریه سکلی ، گریه‌ای که صاحب آن اشک ندارد.. !

عزیز خدا و ولی خدا گریه کند، یعنی همه آسمان و زمین و ملک و ملکوت، دارد گریه می‌کند.. همه جا مضطرب می‌شود، سر انسان، بالا، پایین، آسمانها، زمین، همه گریه می‌کنند.. زیرا قلب مؤمن، عرش رحمان است. وقتی یک بچه یتیم گریه می‌کند، عرش خدا می‌لرزد..

حرم امام حسین(علیه‌السلام) گریه می‌کنند و کودکان او ضجه می‌زنند. صدای آنها هنوز می‌آید و ناله زینب (علیه‌السلام) هنوز به گوش می‌رسد. گوش باشید- اینها راست است.. بزرگ خانه، بیشتر وحشت می‌کند..

آیا می‌دانی وقتی قلب حضرت زینب(علیه‌السلام) محزون شود چه بر سر عالم می‌آید؟!
تصور کنید که هیچ بچه‌ای و هیچ خانمی گریه نکند و تشنه نشود؛ فقط خانم زینب (علیه‌السلام) غصه‌دار شود.. 

 او خود همه است.. قلب همه شیعیان محزون می‌شود.. او کبد و سینه‌ای چون امیر‌المؤمنین(علیه‌السلام) داشت،، که وقتی خطبه خواند، کسانی که پیرمرد بودند و ایام گذشته را دیده بودند، تصور کردند حضرت امیر(علیه‌السلام) دارد خطبه می‌خواند..

بعضی از آنها جمعیت را شکافتند و جلو آمدند. یکی از آنها که آمده بود، وقتی برگشت گفت :«هذه زینب بنت علی(علیه‌السلام)»، این زینب است که صدا می‌زند.. علت داشت که حضرت، کلام را رساند. زیرا زنگ شترها را بسته بودند و سر و صدا راه انداخته بودند ! تا صدای خانم به مردم نرسد...

وقتی مظلومان خیلی مشهور باشند ظالم می‌خواهد آنها را بپوشاند.. صدای زنگ شترها و هیاهو و هلهله عرب را زیاد کرده بودند تا کسی صدای خانم را که خطبه می‌خواند، نشنود..

به مرحمت خدا و با اشاره حضرت حق، سکوت محض شد.. چگونه می‌شود شتر راه برود اما صدا نکند؟! نفس اعراب هم ساکت شد.. اگر بزرگ خانه‌ای به اهل آن بگوید ساکت ، نفسها همه بند می‌آید..

خانم زینب(علیه‌السلام) بگوید «اسکتوا» چطور؟!

نفسِ امیر‌المؤمنین(علیه‌السلام) ! بگوید ساکت؛ از تمامی زمین هم نفس درنیاید، زیاد نیست...

اساساً وقتی کسی که ابتلا زیاد دیده است می‌آید، کسی که کم مصیبت دیده است، خاموش می‌شود..

شاید در میان شیعیان (هم) وجود داشته باشد، وقتی #مضطر می‌شوند ، در مجلس امام حسین (ع) همه گریه می‌کنند و ضجه می‌زنند، یک مرتبه یک نفر از آن‌ها صدا می‌کند و #ناله‌ اش بالا می‌رود و گریه همه را ساکت می‌کند.. در حالی که خودش هم مشغول کار است ! دارد چای می‌ریزد ، ده هزار نفر داشتند ضجه می‌زدند، یک دفعه این صدا بالا رفت همه جا را گرفت ..و همه ساکت شدند.. 
این #گریه_سکلی است.. 

گریه سکلی گریه‌ای است که صاحب آن اشک ندارد (اشکش تمام شده( ..
در عرب می‌گویند دو جا فقط گریه سکلی است ، یک جا برای امام حسین (ع) و یکی هم برای زینب (س)..

روز عاشورا یکی حضرت زینب (ع) بود که گریه سکلی کرد و یکی هم خود اباعبدالله الحسین (ع) یک نظر کرد، اصحابش را نگاه کرد، «نظرا الی یمینه و شماله»؛ گریه سکلی اشک ندارد.. ناله است و صدا ..«و بکی بکا سکلی» ..
روز عاشورا، یک گریه امام حسین (ع) و یک گریه زینب (ع) تمام گناه امت باطل شد ، تمام گناه اولین و آخرین..

اشک نبود که صدا زد،، صدای خشک،، خون نبود که گریه کند،، آب نبود که گریه کند.. گریه وقتی برای بدن نافع است که اشک داشته باشد، ولی آن گریه سکلی بود ، نفعش مال اولین و آخرین است..

بعضی اوقات این ناله سراغ بزرگان ما می‌رود، آن‌ها گریه ندارند، آن‌ها سرپرست گریه کنندگان هستند ، آب می‌دهند غذا می‌دهند، پذیرائی می‌کنند، عذرخواهی می‌کنند، بعضی وقت‌ها خودشان را هم می‌گیرد..آن‌هایند که صدایشان به آسمان می‌رود ، و چون صدایشان بلند می‌شود برای تمام خلقت فرج است....

ان شاءالله خداوند از برکت محبتش روز به روز آشنایی پدران و مادران و گذشتگان ما را که نورشان همراه ماست با خودش زیاد کند..*

https://s8.picofile.com/file/8302179934/14712887_1708244292836754_4649759168787960787_o.jpg


"ابوسعید ابوالخیر" پدرش از دوستداران سلطان محمود غزنوی بود، خانه ای ساخته و همه ی دیوارهای آن را صورت سلطان محمود و لشگریان و فیلان او نگاشته بود!

شیخ طفلی بود،گفت: پدر! از برای من خانه ای بگیر
چون خانه آماده شد، ابوسعید همه ی آن خانه را «الله» نوشت !
پدرش گفت: این چرا نویسی؟

گفت: تو نام سلطان خویش مینویسی و من نام سلطان خویش...

پدرش را وقت خوش شد و از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقشها را محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد !

___________________________________
ذکر شیخ ابوسعید ابوالخیر- تذکرة الأولیاء-عطار نیشابوری

از هر چیز تعریف کردند بگو مال خداست و کار خداست

گزیده ای از عشق

قسمت اول

عشق، برترین تمایل و عرفان، برترین بینش است. تفسیر و تعبیر عشق از دیدگاه عرفان اسلامی به راستی که اعجاب‏انگیز بوده و به عبارتی دیگر اسرارآمیز.تشریح عشق از دیدگاه عرفانی توسط حضرت خواجه احمد غزالی در رساله«سوانح» (بعبارتی سوانح العشاق و یا السوانح فی العشق)به نیکوترین وجهی صورت پذیرفته است.

سوانح، تفسیر عشق است و محبت.مضمون اصلی رساله سوانح، تأویل دو کلمه است، یحبهم و یحبونه. قرآن مجید می‏فرماید«و الذین آمنوا اشد حبا لله» (بقره/165)کسانی که گرویدند به شدت خدا را دوست دارند.
و در جای دیگر:«فسوف یأتی الله بقوم یحبهم و یحبونه»(مائده/53)زود باشد که خدا بیاورد گروهی را که آنها را دوست دارد و آنان نیز او را دوست می‏دارند.
در تفسیر آیه فوق باید گفت، قسمتی از مفهوم این آیه دلیل بر آن دارد که ابتداء تمایل و خواستن و دوست داشتن و کشش از جانب حضرت حق می‏بایستی وجود داشته باشد(یحبهم)تا بنده ای نیز بتواند او را دوست داشته و در طلبش کوشش نماید (یحبونه)، فروغی بسطامی نیز در همین مورد-بطور کلی-چنین عقیده‏ای ابراز نموده است:

مردان خدا پرده پندار دریدند

یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

حافظ که لسان الغیب غزل پارسی لقب یافته چنین تفسیر می‏نماید که:

تا که از جانب معشوقه نباشد کششی

کوشش عاشق بیچاره بجایی نرسد

و در عین حال خواجه شیراز، از لطف و رحمت حضرت حق نومید نشده و امیدوارانه ندا می‏دهد:

گر چه وصالش نه بکوشش دهند

آنقدر ای دل که توانی بکوش

حضرت خواجه احمد غزالی، حکایتی بس نغز و پندآموز را در رساله عینیه(موعظه)بیان می‏کند در رابطه با«شوخی حضرت حق تعالی با آن یهودی‏ خسیس»و صفت رحمت و کریمی حضرت احدیت؛

«آن مرد در بنی‏اسرائیل سالها عبادت کرد، لم یزل خواست که خلوت او را جلوه‏ای دهد، ملکی بفرستاد و گفت:رنج مبر که تو دوزخی خواهی بود.مرد پاسخ گفت:مرا با بندگی کار است، خداوندی او داند.آن فرشته باز گفت:جلال احدیت جواب داد که:او چون بالئیمی برنمی‏گردد، من با کریمی چون برگردم؟» (رساله موعظه، ص 73، تصحیح نوربخش کرمانی).

مولانا گوید:
رشته‏ای بر گردنم افکنده دوست
می‏کشد هر جا که خاطرخواه اوست

رحمت خداوندی و عشق حضرتش(کشش)و طلب عاشقانش(کوشش)در دایره قاب قوسین بیانگر قابلیت طیران مرغ جان آدمی است، در سیر تکاملی وصال سعدی می‏گوید:

ما خود نمی‏رویم روان از قفای کس

آن می‏برد که ما به کمند وی اندریم

تکامل مفاهیمی آیات فوق را می‏باید به انسانهای کامل اطلاق نمود که خداوند درباره آنان می‏فرماید: «ارجعی الی ربک راضیة مرضیة»(فجر/28)
این مقاله، دربرگیرنده مفاهیم کلی تعاریف از «عشق»و«رساله سوانح»می‏باشد.تا جویندگان حقیقت با کتاب«سوانح»شیخ احمد غزالی آشنایی یافته و در پی دسترسی بدان(کتاب و حقیقت) برآیند.

هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
«
سعدی»
1-
عشق
به جز از زمزمه«عشق و محبت»نشنید
آنکه از عالم عشاق، دلش باخبر است.
عشق، تنها زبان مشترک حسی میان انسانهاست.
عشق، پاک‏ترین احساسات از سوی بشریت در مقابل آفرینش است.
عشق، تنها زبان بین‏المللی در بیان تمایلات عاطفی انسانهاست.
عشق، پاسخ متقابل شاکرانه آدمیان به پیشگاه زیبایی‏هاست.
عشق، دفاع باطنی انسانها از حقیقت است.
عشق، اظهار ارادت بشریت در برابر هستی است.
عشق، تنها بیان جهانی در ابراز احساسات حسی میان آدمیان است.
عشق، شور پایداری و جاودانگی آدمی در کهکشان بیکران خلقت است.
عشق، سیمرغی است کورا دام نیست
در دو عالم زو نشان و نام نیست
«
فخر الدین عراقی»

عشق، گوهری گرانبها از خزانه خداوندی می‏باشد که به انسان ارزانی گشته است.
عشق، لطیفه‏ای است نهانی و سانحه‏ای است فوق تصور که در یک لحظه بر جان آدمی شعله می‏زند و باعث بی‏خویشتنی وی می‏گردد. عشق، صدایی است نازل شده از عرش بر جان و دل عاشق بیقرار در فرش.
صدای عشق، صدای زیبایی‏هاست، صدای گلهاست، صدای خوبیهاست.
صدای عشق، صدای شکسته شدن پیله دگردیسی آدمیان و بلوغ انسانهاست.صدای زمزمه جویبار دلهاست، صدای شکفته شدن شکوفه‏هاست.
صدای عشق، صدای خوش معنویت انسان است، صدای بال و پر جبرئیل در هنگامه سوختن هستی او، صدای صور اسرافیل در هنگام نیایش پروردگار، صدای استغاثه سیمرغ جان است بر آستان سیمرغ جانان.

حافظ فرماید:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند

آری به راستی که، صدای عشق، تنها صداست، تنها صدایی که می‏ماند.
زیرا که، صدای پای عشق، در نیایش پرندگان، در سماع گیاهان، در نیایش عاشق بر درگاه بی‏نیازی معبود، در نیاز دردمندانه طالب و سالک به پیشگاه نازمندانه معشوق، و در گفتگوی شقایق‏ها در مبارزه زیبایی محبوب است که شنیده می‏شود.
عشق، تنها احساس پاک و تنها عامل مشترک درونی در نفوس انسانی است.

عشق، همچون امداد غیبی تنها برای بعضی از خواص رخ می‏نماید و تا لایق دریافت نباشی به فیض سعادت آن مفتخر نگردى...  هر راحت و لذتی که خلاق نهاد

در بیان حدیث شریف .. الدُّنیا سِجنُ المُؤمِنِ

از بهر "مجردان" آفاق نهاد !
هر کس که زطاق منقلب گشت بجفت
آسایش خویش بردو بر طاق نهاد..

ابوسعید ابوالخیر

----------------------------------------
ده ها روایت از رسول خدا (ص) وائمه طاهرین (ع) با این مضمون وجود دارد که دنیا زندان مومن است و موت او رهاییش ... امیرالمونین علی علیه السلام میفرمایند
الدُّنیا سِجنُ المُؤمِنِ ، وَالمَوتُ تُحفَتُهُ ، وَالجَنَّةُ مَأواهُ

دنیا، زندان مؤمن است و موت ،هدیه ومیوه اش .. و بهشت ، ماوای او...غررالحکم 1860

مومن به هر میزان که از تعلقات دنیوی رها شود ودر میراندن نفس اماره توفیق یابد و روح خود را به مجرد محض که وجود خدای متعال است نزدیک نماید ، به همان میزان آسایش وراحتی خواهد یافت تا جاییکه به مقام مخلَصین و مقربین برسد و آنها هستند که فرمود :آگاه باشید بر اولیاء خدا نه بیمی است و نه آنان اندوهگین می شوند.. (الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم ولا یحزنون(یونس:62) 
شمس تبریزی در همین موضوع گوید:

"در سخن بزرگان اعتراض کردم، در سخن مصطفی صلوات .. " در هیچ حدیث پیامبر(ص) نه پیچیدم الا در این حدیث که الدنیا سجن المومن، چون من هیچ سجن نمی بینم ! می گویم:سجن کو؟

الا آنکه او نگفت که الدنیا سجن "العباد "، سجن المومن گفت
عباد، قومی دیگرند..."(مقالات ص 611)

عباد آنها هستند که به حساب خود رسیده اند و به موت قبل از فوت در همین دنیا نائل گشته اند و هم آنها هستند که میتوانند بگویند:«ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم !چون زندان ما بوستان گردد ، بنگر که بوستان ما خود چه باشد !!»(مقالات شمس(

پس مومن در مسیر رسیدن به این مقام است که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: الدُّنیا سِجنُ المُؤمِنِ وسَنَتُهُ ، فَإِذا فارَقَ الدُّنیا فارَقَ السِّجنَ وَالسَّنَةَ .
دنیا، زندان مؤمن و قحطگاه اوست و هنگامیکه از دنیا مفارقت یافت ، از این زندان و قحطگاه مى رَهَد...(کنز العمال ج 3)

از طرفی فرموده اند نماز معراج مومن است و آن دسته از مؤمنینی که لذت ذکر و نماز را چشیده اند ، و نور بیداری صبحگاهان ، چشم و گوش و قلبهایشان را جلا داده و در آن لحظات روحانی ، روحشان با آزادی تمام از دنیا فارق و در آسمانها سیر می‌کند ، با این تفاصیل چگونه ممکن است تعلق او در این جسم مادی برایش همچون زندان نباشد !

اما کافر که به متاع قلیل دنیا دلخوش کرده که آنهم پر از درد و رنج وزحمت است آنرا بهشت میپندارد ! و لذا نه تنها از درک لذات حقیقی در دنیا خود را محروم میکند بلکه در عالم دیگر نیز به دردی مضاعف و محرومیت از لقاء و قرب خدای متعال دچار خواهد شد ولی مومنین در هر صورت چه با رسیدن به موت اختیاری در دنیا ، وچه با موت اضطراری یا شهادت به مراتبی از قرب و لقاء الله و درک لذات بی حد خواهند رسید..

مقربین آنها هستند که در این دنیا به تقرب رسیده اند و خدای تعالی در وصف حال آنها میفرماید: (فَأَمَّا إِن کَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ*فَرَوْحٌ وَرَیْحَانٌ وَجَنَّتُ نَعِیمٍ (بدانید که آنکه از مقربان خداوند است* آنجا در آسایش نعمت بهشت ابدی است..)الواقعه /88-89
حالِ این افراد هنگام مرگ آسودگی و بهشت نعیم است ، یعنی لحظه مرگ درد و رنجی بر آن‌ها نیست و مشتاق و مسرور از این جسمی که همیشه زندانی تنگ و تاریک برای این روح طیب و مبارک بوده است فارق می‌شوند ..

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ،

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم..

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست ،،

به هوای سر کویش پر و بالی بزنم ...

 

  Ù†ØªÛŒØ¬Ù‡ تصویری برای کیهان و جهان هستی

« شما ای مردمان »

شما ای مردمان، مسافری هستید به سوی پروردگار خویش، پیوسته در سیر تا به او در رسید آنگاه او شما را باخبر خواهد کرد که همۀ اختلافات و جنگ و نزاع شما در مسائل دین هیاهوی بسیار برای هیچ بوده است..
شما جوهر دین که "بزرگداشت فرمان خدا و شفقت بر خلق عالم " است رها کردید و به جان هم افتادید و چه نقشهای اهریمنی در نمایشنامۀ عالم بازی کردید که جز شیطان حسود هیچ کس را از آن سودی نبود و به گفتۀ حکیم طوس:

زیان کسان در پی سود خویش،

بجویند و دین اندر آرند پیش !

به جای خواندن و عمل کردن قرآن،، بحث در حدوث و قدم در قرآن کردید..
و به جای رفتن به معراج همراه رسول، قیل و قال راه انداختید که جسمانی بوده است یا روحانی ! به جای قولها را شنیدن و بهترین را برگزیدن، گلوی یکدیگر را فشردید که تو خاموش باش تا من سخن بگویم،، به جای خدمت و برآوردن نیازهای یکدیگر و به جای آنکه همگی در مسجد این عالم به سجود و ستایش پروردگار پردازید، فرقه فرقه شدید ..

_________________________________
برگرفته از کتاب "365 روز در صحبت قرآن"

به قلم دکتر حسین الهی قمشه ای

 

 

در نقل جنید علیه الرحمه

نقل است که سیدی بود که او را ناصری گفتندی. قصد حج کرد. چون به بغداد رسید، به زیارت جنید رفت و سلام کرد، 
جنید پرسید که : سید از کجاست؟ گفت: از گیلان
گفت: از فرزندان کیستی ؟ گفت: از فرزندان امیرالمؤمنین علی (ع)
گفت: «پدر تو دو #شمشیر می زد، یکی با #کافران و یکی با #نفس .. 
ای سید که فرزند اویی از این دو کدام را کار فرمایی ؟!».

سید چون این بشنید، بسیار بگریست و پیش جنید می غلطید.. 
گفت: «ای شیخ ، حج من اینجا بود. مرا به خدای ره نمای »..

 گفت: «این سینه تو حرم خاص خدا است. تا توانی هیچ نامحرم را در حرم خاص راه مده ..»

گفت: «تمام شد»..
________
تذکرة الاولیاء - ذکر جنید بغدادی

گفت من تیغ از پی حق می‌زنم
بندهٔ حقم نه مامور تنم

شیر حقم نیستم شیر هوا،،
فعل من بر دین من باشد گوا..

ما رمیت اذ رمیتم در حراب،
من چو تیغم،،
وان زننده آفتاب...
.
.
تیغِ " لا " در قتل غیر حق براند..
در نگر زان پس که بعد " لا " چه ماند؟!

ماند " الا الله☀️، باقی جمله رفت..
شاد باش ای عشقِ شرکت‌سوز! زفت..

(مثنوی معنوی)

تعبیر جبر و اختیار در مکتب تصوف به این صورت است که :
سالک اگر در ابتدای سلوک معتقد به جبر باشد کافر است حال آنکه در نهایت سلوک بی اعتقادی به جبر کفر است . منظور این است که صوفی باید در آغاز سیر و سلوک متکی به کوشش خود باشد در حد توانایی که دارد برای تزکیه نفس و رستن از من و ما و رسیدن بعالم وحدت بکوشد و از جبر سخن نگوید که کفر است .
گرچه وصالش نه به کوشش دهند 
آن قدر ای دل که توانی بکوش 
یک ضرب المثل فارسی بیان کننده این اصل است که میگوید : نه هر که دوید گور "گورخر" گرفت ولی آنکسی گور گرفت که دوید
بدیهی است هر چه سالک در سیر و سلوک پیشرفت کند از اختیارش کاسته میشود و به اختیار حق افزوده میگردد تا آنکه در پایان سیر و سلوک وقتی لشکر هوی و هوس را شکست داده و سپاه عشق شهر دلش را تسخیر کرده و من و مای اعتباری خود را در او (هست مطلق) فانی ساخته اگر به جبر معتقد نباشد کافر است زیرا درویش در اینحال فانی در اوست و همه او گشته است ، من و مایی ندارد که خواستی داشته باشد و تمنایی نیست که اختیاری بخواهد و به مقام تسلیم و رضا میرسد و در اختیار حق است .
رشته ای بر گردنم افکنده دوست 
میکشد آنجا که خاطرخواه اوست
از کتاب "چهل کلام و سی پیام "   اثر  طبع جناب دکتر جواد نوربخش  نورعلیشاه 
یا حق

::شیخ ابوالحسن خرقانی فرمودند:
پیوسته باید که از اندام مومن یکی به خداوند جل جلاله،مشغول باشد
یا به دل او را یاد میکند ،یا به زبان ذکر او همی گوید یا به چشم "دیدار" وی میبیند 
،یا به دست سخاوت میکند ، یا به قدم زیارت مردان همی رود و یا سر خدمت مومنان همی کند.
یا از ایمان یقینی همی بدرد و یا از خرد ،معرفت همی ورزد.
یا از کار اخلاص همی ورزد . یا از قیامت حذر میکند.
این چنین کس من کفیلم که چون سر از گور بر کند ،کفن کشان میرود تا به بهشت.

تذکره الاولیا : عطار

شمس الدین محمد تبریزی

طاعت و عمل رسول استغراق بود در خود ، که عمل ، عمل دل است و خدمت ، خدمت دل است و بندگی ، بندگی دل است .و آن استغراق است در معبود خود . اما چون دانست که هر کس را به آن عمل حقیقی راه نباشد ، و کم کسی را آن استغراق مسلم شود ، ایشان را این پنج نمازو سی روز روزه و مناسک حج فرمود تا محروم نباشند ، و از دگران ممتاز باشند و خلاص یابند ، و باشد به استغراق نیز بویی برند . اگر نه گرسنگی از کجا و بندگی خدا از کجا ، و این ظواهرِ تکلیفات ِ شرع کجا و عبادت از کجا ؟

شمس الدین محمد تبریزی 
ص 613
..........................
استغراق = ۱. [مجاز] سخت به کاری مشغول شدن؛ بیش از حد به چیزی توجه کردن.
۲. (منطق) همه را فراگرفتن؛ شامل همه شدن.
۳. (تصوف) توجه کامل سالک به گفتن ذکر، چنان‌که از خودبی‌خود شود؛ مقام بی‌خودی و فنا.


سر این داری پای در نه ...

ابراهیم ادهم از بیم شهرت روی به بیابان نهاد ، در راه یکی از اکابر دین به او رسید و نام اعظم خداوند را به او آموخت و برفت .. او بدان نام مهین خدای را بخواند، در حال خضر را دید علیه السلام ..

گفت : ای ابراهیم آن برادر من داوود بود که نام مهین را بر تو آموخت. پس میان خضر و او بسی سخن رفت و پیر او خضر بود که اولش او در کشیده بود و به اذن خداوند و در بادیه که میرفت .

گفت : به ذات العرق رسیدم . هفتاد مرقع پوش را دیدم جان بداده و خون از بینی و گوش ایشان روان شده ! گرد آن قوم بر آمد . یکی را رمقی هنوز مانده بود
پرسیدم که : ای جوانمرد این چه حالت است ؟ 

گفت : ای پسر ادهم علیک بالماء و المحراب .." دور دور مرو که مهجور گردی ،، و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردی.. "...کس مباد که بر بساط سلاطین گستاخی کند..
بترس از دوستی که حاجیان را چون کافر روم می کشد و با حاجیان غزا میکند ..بدانکه ما قومی بودیم صوفی . قدم به توکل در بادیه نهادیم و عزم کردیم که سخن نگوئیم و جز از خداوند اندیشه نکنیم و حرکت و سکون از بهر او کنیم و به غیری التفات ننمائیم..

چون به بادیه گذاره کردیم و به احرام گاه رسیدیم خضرعلیه السلام به ما رسید
سلام کردیم و او سلام ما را جواب داد . شاد شدیم .گفتیم : الحمدالله که سفر برومند آمد و طالب به مطلوب پیوست ! که چنین شخصی به استقبال ما آمد .. 
حالی به جانهای ما ندا کردند که : ای کذابان و مدعیان ...قولتان و عهدتان این بود ؟
مرا فراموش کردید و به غیر من مشغول گشتید..؟! بروید که تا من به غرامت جان شما به غارت نبرم و به " تیغ غیرت" خون شما نریزم با شما صلح نکنم ... 
این جوانمردان را که می بینی همه سوختگان این باز خواست اند ..
هلا ای ابراهیم ..تو نیز سر این داری پای در نه و الا دور شو..

ابراهیم حیران و سر گردان آن سخن شد . گفت : گفتم تو را چرا رها کردند ؟
گفت : گفتند ایشان پخته اند . تو هنوز خامی .. ساعتی جان کن ،، تا تو نیز پخته شوی..چون پخته شدی تو نیز از پی در آئی ..

این بگفت و او نیز جان داد .....

_______
تذکره الاو لیا-ذکر ابراهیم بن ادهم

،،
آری طی کردن هفت شهر عشق به راحتی نیست ....

گر مرد رهی میان خون باید رفت..

از پای فتاده ،،

سرنگون باید رفت ...

تو پای در راه نه و هیچ مپرس !
خود ره بگویدت که چون باید رفت...

هر که را مایه‌ای هست، رسول و نبی آن مایه را روان کند و راه کند، چون مایه نباشد چه را راه کند؟

شمس الدین محمد تبریزی
268

شمس الدین محمد تبریزی


آورد آخر به سوی قبله نماز فرمود ، چون از هر طرفی به سوی قبله نماز می باید کرد ، فرض کن آفاق عالم جمله جمع شدند ، گرد کعبه حلقه کرده ، چون کعبه از میان حلقه برگیری ، نه سجود هر یکی سوی هم دیگر باشد ؟ دل خود را سجود کرده باشند .

شمس الدین محمد تبریزی 

ص653


دیدار شمس و مولانا

درباره دیدار نخستین شمس و مولانا سخن بسیار گفته اند. که چند نمونه را اشاره میکنیم...

روزی شمس تبریزی وارد مجلس مولاناشد ، مولانا درکنارحوضی نشسته بود وچندین کتاب دربرداشت . شمس تبریزی می پرسد: این چه کتابهایی است؟ مولانا می گوید: قیل وقال است . شمس می فرماید: ترابااینها چکاراست ؟ وبالفور دست درازکرده و کتابهارا برمی دارد وبه حوض می افکند
مولانا بااضطراب وتاسف می گوید: هــــی !!! درویش چه کردی؟
بعضی ازاین کتابها ازپدرم به من رسیده بود ونسخه ی منحصر بفرد بود ودیگر پیدانمی شود. شمس دست درحوض برده و کتابها را یکایک بیرون می کشد ، بدون اینکه آب به آنها رسده باشد وبدست مولانا جلال الدین می دهد.
مولانا می پرسد: این چه سِرّی است ؟ شمس می گوید: این ذوق وحال است که ترا ازآن خبری نیست .

ازاین ساعت حال مولاناجلال الدین دگرگون شده وبه شوریدگی می گراید .تمامی بحث ودرس را کنارگذاشته و شبانه روز دررکاب شمس تبریزی درخدمت می ایستد وازآنروز به بعد حالات گوناگونی به مولانا دست می داده که دیوان غزلیاتش را برای مرادخود ، شمس تبریزی سروده است .

افلاکی در مناقب العارفین ماجرا را این گونه شرح می دهد: “روزی مولانا پس از درس ،از مدرسه پنبه فروشان سواره بیرون آمد، شمس بیرون مدرسه او را دید وپرسید که محمد “ص” برتر است یا با یزید؟ مولانا جواب داد: واضح است محمد”ص” برتر است. وشمس پرسید پس چرا محمد”ص” گفت: ” ما عرفناک حق معرفتک (خدایا آن چنان که باید تو را نشناختم ) اما بایزید گفت :” سبحانی ! ما اعظم شا‌نی ” ( منزّهم من!چه بلند مرتبه ام !)؟ گویند مولانا با شنیدن این سخن از هوش رفت و از استر افتاد.بعضی نیز مانند جامی در نفحات‌الانس گفته اند مولانا جوابی داد که شمس از هوش رفت.

اما در مقالات شمس داستان این ملاقات طور دیگری بیان شده است که با واقعیت بیشتر سازگاری دارد.در آن جا آمده است وقتی شمس به قونیه می رسد و محضر مولانا را درک می کند، به او می گوید: “بسیار خوب! ما وعظ تو را شنیدیم و خیلی هم لذت بردیم. تو علامه‌ی دهری و همه چیز را خیلی خوب بلدی و کتاب معارف پدرت را نه یک بار و دو بار، بلکه هزار بار خوانده ای و خیلی خوب بلدی، حالا بگو ببینم حرف های خودت کو ؟

در مورد تاریخ این ملاقات گفته اند در سال ۶۴۲ ه.ق بوده است که شمس به قونیه وارد شد و پس از ۱۶ ماه آن جا را ترک گفت و دوباره در سال ۶۴۴ به قونیه بازگشت ودر سال ۶۴۵ برای همیشه ناپدید شد.
شمس روح بی قراری بود که در پی یافتن کسی از جنس خویش ترک خانه و کاشانه کرده بود و دائما در سفر بود تا جایی که به او لقب شمس پرنده داده بودند. خود او می گوید: “کسی می خواستم از جنس خود، که او را قبله سازم و روی بدو آورم، که از خود ملول شده بودم.” ( خط سوم، ص ۱۱۱
شمس که در دهه ششم عمر خود بود مولانای ۳۸ ساله را همان گمشده سالیان دراز خود می یابد و او را به قماری می خواند که هیچ تضمینی برای برنده شدن در آن وجود نداشت. مولانا با تمام خلوص وارد این قمار عاشقانه می شود و گوهر عشق می برد.

خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
دیوان کبیر، غزل ۱۰۸۵

شمس نیز با دیدن مولانا آن کسی را که می خواست یافته بود و حالا می توانست هر آن چه در دل داشت و دیگران از فهمش عاجز بودند با او در میان بگذارد.او که ظاهراً مردی درشت خو، دیرجوش و کم حوصله بود، حرف های زیادی برای گفتن داشت اما گوش و دل‌های زیادی برای شنیدن و پذیرفتن آنها نمی یافت. به قول خودش: “من گنگ خواب دیده و خلقی تمام کر، من عاجز از گفتن و خلق از شنیدنش”. (خط سوم) و در باره ی وجود مبهم و سر در گم خود در مقالات شمس ازخطاطی سخن می گوید که سه گونه خط می نوشته است، یکی از آنها را خود او و دیگران می توانستند بخوانند، دومی را فقط خود او می خوانده و سومی را نه خطاط می توانست بخواند و نه دیگران، و شمس می گوید: “این خط سوم منم“. “چنان که آن خطّاط سه گونه خط نبشتی؛

یکی او خواندی لا غیر، یکی هم او خواندی و هم غیر ، یکی نه او خواندی نه غیر او. آن منم که سخن گویم. نه من دانم نه غیر من“. (خط سوم، آغاز کتاب)
بزرگترین و گران بها ترین و شاید بتوان گفت تنها هدیه ای که شمس به مولانا در آن قمار عاشقانه بخشید، “عشق” بود. همان چیزی که تنها معیار شمس برای ارزیابی مردمان بود. علم و زهد و فضل و عبادت هرگز در مقابل عشق برای او رنگ و بویی نداشت، تا جایی که حتی پدرش را مورد انتقاد قرار می داد که از “عشق” بی خبر است.


در مقالات شمس پدر خود را این گونه توصیف می کند: “نیک مرد بود و کرمی داشت. در سخن گفتن آبش از محاسن فرو آمدی. الا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر“. (مقالات شمس‌،۱/۱۱۹



خربرفت و خربرفت و خر برفت...

روزی از روزها درویشی غریب که فقط یکی دو بیت شعر یاد گرفته بود و می خواند
علی علی سرور عالم علی کرم گشا علی مشکل گشا علی...
و از این گذران زندگی می کرد غروب آفتاب به یک خانقاه رسید ، خسته و کوفته . دیگر نه خودش حالی داشت و نه خرش رمقی . خرش را در خرابه ای که جلو باغ بود بست و به خادم آنجا سپرد وخود با گفتن (( هویا علی مدد )) وارد مجلس درویشان شد .
این دسته درویشها آدمهای جورواجوری بودند . هرگاه مهمان تازه واردی به آنها می رسید با او خیلی گرم می گرفتند و به هر نقشه و حیله ای که بود سر او را کلاه می گذاشتند . خلاصه سر درویش غریب که خوب گرم شد ، یکی از آنها خر را دزدید و برد بازار فروخت و از پول آن سور و سات خرید و وسیله عیش و نوش تهیه کرد و آورد و در مجلس میان درویشان گذاشت . درویشها بعد از خوردن غذای مفصل و شیرینی و آجیل مفت بنا کردند به مسخره در آوردن و شعر خواندن یکی از درویشها بنا کرد به خواندن این بیت :
شادی آمد و غم از خاطر ما رفت خر برفت و خربرفت و خربرفت
بقیه درویشها هم به او جواب می داند :
خربرفت و خربرفت و خر بر فت...درویش غریب بیچاره هم که از دنیا بی خبر بود و خستگی از یادش رفته بود با خود می گفت : (( این حتما" داستانی دارد که در بین خودشان است )) و او هم با بقیه هم آواز شد و با حالت رقص باصدای بلند هی می گفت : خر برفت و خربرفت و خربرفت
القصه مجلس آنقدر گرم بود که درویش غریب اصلاٌ به فکر خودش نبود . بعد از تمام شدن مجلس گروهی رفتند و گروهی ماندند ودرویش غریب هم همان جا نشسته بود خوابش برد .
صبح وقتی از خواب بیدار شد دید هیچ کس دوروبرش نیست . رفت خرش را بردارد و دنبال لقمه نانی به آبادی دیگری برود امادید از خر خبری نیست . بعد از یکی دوساعت که سرو کله خادم باشی پیدا شد پرسید :ای مرد خدا ، خر من کو ؟ مگر تو او را نبردی ؟
خادم باشی قیافه ای حق بجانب گرفت و گفت : مرد حسابی تو با این سن و سال خجالت نمی کشی ؟ چرا داد می زنی و پرت و پلا می گویی ؟ پس آنهمه شیرینی و غذا که دیشب خوردی از کجا آمده بود ؟ همه از پول خر تو بود که رند مجلس آن را به بازار برد و فروخت .
درویش بیچاره گفت : می خواستی به مجلس بیایی و با اشاره به من خبری بدهی تا لا اقل او را بشناسم و پول خرم را از او بگیرم .
خادم باشی گفت :من آمدم خبرت کنم ، امدم دیدم تو بیشتر از دیگران سرو صدا راه انداخته ای و از رفتن خرت خوشحالی می کنی !! و با بقیه دم گرفته بودی :
خربرفت و خربرفت و خربرفت
فکر کردم از فروختن خرت راضی هستی .
درویش غریب گفت : ای مرد ، به خدا راست می گویی . حق با توست . من ندانسته از گفته ها و رفتار آنها تقلید کردم و به این روز افتادم ...
القصه درویش غریب دوره گرد که دیگر کاری از دستش ساخته نبود و خرش را که تنها چیزی بود که در دنیا داشت از دست داده بود راهش را گرفت و رفت و دیگر معلوم نشد چه به سرش آمد ..
گفت آن را جمله می گفتند خوش ، مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
خلق را تقلیدشان بربادداد ، که دو صد لعنت بر آن تقلید باد.........

برگرفته از دفتر دوم مثنوی معنوی حضرت مولانا



 

حکیمی بود که به شاگردانش لااله الاالله می آموخت، ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا حکیم پرورش پرندگان را بسیاردوست داشت.
او همواره به طوطی محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید لااله الا الله !
طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت، اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه و نوحه می کند!
وقتی از او علت را پرسیدند گفت طوطی به دست گربه کشته شد..
گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم.
حکیم گفت من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از این است که وقتی گربه به طوطی حمله کرد طوطی آنقدر فریاد زد تا مرد..
با آن همه لااله الاالله که می گفت وقتی گربه به او حمله کرد آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد !
زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود..
حکیم گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم تمام عمر با زبانم لااله الاالله بگویم و وقتی که مرگ فرا رسد فراموشش کنم...
زیرا هنوز ایمان در قلب ما به حقیقت مستقر نشده است ...
لا اله الا الله باید در تمام زندگی ما خود را نشان دهد و تمام هستی و وجودمان را گرفته باشد ..

شاگردان از بی صداقتی در گفتن لااله الاالله به گریه درآمدند ..
،،
  چیزی بزرگتر ازصدق و اخلاص به آسمان نمی رود و چیزی بزرگتر از توفیق از آسمان نازل نمی شود..


اندر ذکر ابوالحسن خرقانی

 آن بحر اندوه ، آن سختر از کوه ، آن آفتاب الهی ، آن آسمان نامتناهی، آن اعجوبه ربانی ، ابوالحسن خرقانی ،،

گفت: خدای تعالی قسمت خویش پیش خلقان کرد، هرکسی نصیب خویش برگرفتند ، نصیب جوانمردان #اندوه بود !

گفت: درخت اندوه بکارید ، تا باشد که بِبَر آید و تو بنشینی و می‌گریی که عاقبت بدان دولت برسی که گویندت چرا می‌گریی..!

گفتند: اندوه به چه بدست آید ؟

گفت: بدانکه همه جهد آن کنی که در کار او پاک روی ، و چندانکه بنگری دانی که پاک نهٔ و نتوانی بود ،، که اندوه او فرود آید ، 

که صد و بیست و چهار هزار پیغامبر بدین جهان درآمدند و بیرون شدند و خواستند که او را بدانند سزای او و همه پیران همچنان نتوانستند...

در جوانمردان اندوهی بود که بهر دو جهان درنگنجد و آن اندوه آنست که خواهند تا او را یاد کنند و بسزای او نتوانند..

درد جوانمردان اندوهست که بدو عالم در نگنجد..

و گفت: بسیار بگریید و کم خندید ! و بسیار خاموش باشید وکم گوئید ، و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید...

نقلست که شیخ بوسعید و شیخ ابوالحسن خواستند که بسط (خوشی وگشودگی) آن یک ، بدین درآید و قبض (گرفتگی ) این یک ، بدان شود !یکدیگر را در برگرفتند هر دو صفت نقل افتاد ! 

شیخ بوسعید آن شب تا روز سر بزانو نهاده بود و می‌گفت و می‌گریست ..و شیخ ابوالحسن همه شب نعره همی زد و رقص همی کرد ..

چون روز شد شیخ ابوالحسن بازآمد و گفت: ای شیخ اندوه به من باز ده ! که ما را با آن اندوه خود خوشتر است ..

تا دیگر بار نقل افتاد ، پس بوسعید را گفت: فردا به قیامت درمیا که تو همه لطفی ، تاب نیاری ، تا من نخست بروم و فزع قیامت بنشانم ! آنگاه تو درآی ..پس گفت: خدا کافری را آن قوت داده بود که چهار فرسنگ کوهی بریده بود و می‌شد تا بر سر لشکر موسی زند ، چه عجب اگر مؤمنی را آن قوت بدهد که فزع قیامت بنشاند..!

شیخ (ابوسعید ) گفت: من خشت پخته بودم ، چون به خرقان رسیدم گوهر بازگشتم...اهل دنیا صید شدگان ابلیس اند به کمند شهوات و اهل آخرت صید شدگان حق اند به کمند اندوه ..*

و گفت: هفتاد و سه سال با حق زندگانی کردم که سجده بر مخالفت شرع نکردم ، و یک نفس بر موافقت نفس نزدم ، و سفر چنان کردم که از عرش تا بثری هر چه هست مرا یک قدم کردند..

و گفت: در همه حال مولای توام ، و از آن رسول تو ، و خادم خلق تو..

از حق ندا چنین آمد که بنده من اگر باندوه پیش من آئی شادت کنم و اگر با نیاز آئی توانگرت کنم و چون ز آن خویش دست بداری آب و هوا را مسخر تو کنم..

و گفت: راه خدای را عددنتوان کرد چندانکه بنده است به خدا راهست بهر راهی که رفتم قومی دیم گفتم خداوندا مرا براهی بیرون بر که من و تو باشیم خلق در آن راه نباشد، راه اندوه در پیش من نهاد ، گفت: اندوه باری گرانست خلق نتواند کشید..

و گفت: اگر آنچه در دل من است قطرهٔ بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح علیه السلام..

از آن آب محبت که در دل دوستان جمع کرده است ، اگر قطرهٔ بیرون آید ، همهٔ عالم پر شود ، که هیچ آب در نشود و اگر از آن آتش که در دل دوستان پدید آورده است ذرهٔ بیرون آید از عرش تا بثری بسوزد..

بدینجا که من رسیدم سخن نتوانم گفت: که آنچه مراست با او اگر با خلق بگویم خلق آن برنتابد ..

این غفلت در حق خلق، رحمت است که اگر چند ذره ای آگاه شوند بسوزند..

و گفت: دل که بیمار حق بود خوش بوَد ،

زیرا که شفاش جز حق هیچ نبود...

________________________________
ذکر شیخ عارف ابوالحسن خرقانی رحمة الله علیه-تذکرة الاولیاء








فرازهایی از سخنان صوفیان و عرفا پارسایان و حکیمان بخش سوم



ای درویش!

  به #یقین بدان که بیشتر آدمیان صورت آدمی دارند و معنی آدمی ندارند،، و به حقیقت خر و گاو و گرگ و پلنگ، و مار و کژدم اند و باید که تو را هیچ شک نباشد که چنین است..

در هر شهری چند کسی باشند که صورت و معنی آدمی دارند ! و باقی همه صورت دارند و معنی ندارند..
(انسان کامل-عزیزالدین نسفى)
،،
 اخلاق جمع خُلق و خوی ، و خُلق عبارت است از #سیمای_باطنی و هیئت نفسانی که هریک از نفوس و مخلوقات با خُلق و خوهایش شناخته و محشور میشود ..و برای همین ، تعلیم و تزکیه و تهذیب اخلاق از مهمترین اهداف و وظایف انسان کامل و رسولان الهی در سیر مخلوقات به کمالات اخلاقی بوده و میباشد ..که حضرت رحمة للعالمین فرمودند :« بعثت لاتمم مکارم الاخلاق ؛ مبعوث و برانگیخته شدم تا کامل کنم مکارم اخلاق را..» و تا ایشان را مهذّب و به کمال و #مقام_آدمیت رسانند..

مرحوم علامه طهرانی در کتاب   معادشناسی (جلد 2 ) درخصوص خُلقیات و ارتباط ملکات نفسانی با صُوَر واشکال موجودات ، نکات ارزنده و قابل توجهی را متذکر گشته اند که پیشنهاد مراجعه و مطالعه میشود ..
میفرمایند:

« افرادی‌ که‌ در این‌ دنیا زندگی‌ می‌کنند همه‌ به‌ صورت‌ انسانند ولی‌ اخلاق‌ آنان‌ متفاوت‌ است‌؛ آن‌ اختلاف‌ اخلاق‌ و ملکات‌ و تفاوت‌ غرائز، موجب‌ اختلاف‌ شکلها و صورت‌ها گردیده‌ است‌؛ و این‌ مسأله‌ از دقیق‌ترین‌ مسائل‌ علوم‌ الهیّه‌ و کیفیّت‌ نزول‌ وحدت‌ در عالم‌ کثرت‌ است‌..

بطوریکه‌ اگر فرض‌ کنیم‌ علوم‌ مادّیّه‌ به‌ سرحدّی‌ ترقّی‌ یابد که‌ بتواند روابط‌ مادّه‌ با معنی‌ را کشف‌ کند! در اینصورت‌ از أشکال‌ مختلفۀ انبیاء و ائمّه‌ و اولیاء خدا ، پی‌ به‌ حقیقت‌ مقام‌ باطن‌ آنها خواهد برد ،،
و از اشکال‌ و سیمای‌ متفاوت‌ هر فردی‌ از افراد پی‌ به‌ غرائز و ملکات‌ و اخلاقیّات‌ او خواهد برد،،
 همچنانکه‌ برای‌ انبیاء و ائمّه‌ و اولیای‌ خدا این‌ معنی‌ ثابت‌ است‌ که‌ با ملاحظه‌ و مشاهدۀ هر فرد یکباره‌ اخلاقیّات‌ و ملکات‌ او را در می‌یابند،،
و حقّاً می‌توان‌ گفت‌ که‌ این‌ معجزۀ قرآن‌ کریم‌ است‌ آنجا که‌ میفرماید:

 وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیَرَی‌ اللَهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ و وَ الْمُؤْمِنُونَ.. [237]

«و بگو ای‌ پیغمبر! که‌ شما هر چه‌ عمل‌ کنید به‌ زودی‌ خدا و رسول‌ خدا و مؤمنان‌! عمل‌ شما را  "خواهند دید " !»
،،
اختلاف‌ شکل‌ و صور حیوانات‌ نیز مبنی‌ بر اختلاف‌ غرائز و ملکات‌ وصفات‌ آنهاست‌،، یک‌ حیوان‌ به‌ صورت‌ گربه‌ است‌، یکی‌ به‌ شکل‌ سگ‌، یکی‌ به‌ شکل‌ روباه‌، یکی‌ به‌ شکل‌ گرگ‌، یکی‌ به‌ شکل‌ شیر، یکی‌ به‌ شکل‌ فیل‌ و هکذا سائر اصناف‌ حیوان‌ از درندگان‌ و خزندگان‌ و حشرات‌ و مرغان‌ هوا و ماهی‌های‌ دریا و حتّی‌ مگس‌ و پشه‌ و أمثالها..

این‌ اختلاف‌ در اثر اختلاف‌ کمّیّت‌ و کیفیّت‌ غرائز و صفات‌ آنهاست‌..

اختلاف‌ کیفیّت‌ سازمان‌ روحی‌ و ملکوتی‌ آنها، موجب‌ اختلاف‌ کیفیّت‌ صور و اشکال‌ و کمّ و کیف‌ بدن‌ مادّی‌ و جسم‌ طبیعی‌ آنها شده‌ است‌ و بدن‌ طبیعی‌ هر حیوان‌ ـ که‌ یک‌ نوع‌ اتّحاد با نفس‌ آن‌ حیوان‌ دارد ـ متشکّل‌ به‌ شکل‌ نازلِ نفس‌ آن‌ حیوان‌ شده‌ است‌،،
بطوریکه‌ اگر با "نردبان‌ معرفت‌" از بدن‌ یک‌ حیوان‌ بالا رویم‌ ، به‌ نفس‌ ملکوتی‌ او خواهیم‌ رسید ، و آن‌ "نفس‌" را کما هی‌ حقّها ملاحظه‌ و مشاهده‌ خواهیم‌ نمود؛؛
و نیز اگر نفس‌ ملکوتی‌ حیوانی‌ را که‌ ابداً شکل‌ ظاهری‌ و بدن‌ جسمانی‌ و طبیعی‌ او را ندیده‌ایم‌ به‌ ما ارائه‌ دهند، می‌توانیم‌ در صورت‌ِ "وجدان‌ِ" نیروی‌ معرفت‌، شکل‌ ظاهری‌ آن‌ حیوان‌ را کما هو حقّه‌ ترسیم‌ نموده‌ و توصیف‌ کنیم‌ !

چرخ‌ با این‌ اختران‌، نغز و خوش‌ و زیباستی‌
صورتی‌ در زیر دارد آنچه‌ در بالاستی‌..

صورت‌ زیرین‌ اگر بر نردبان‌ معرفت ،
بر رود بالا، همان‌ با اصل‌ خود یکتاستی‌..

این‌ سخن‌ را در نیابد هیچ‌ ، وهم‌ ظاهری،،
گر أبو نصرستی‌ و گر بوعلی‌ سیناستی‌ ...*

گربه‌ای‌ را که‌ ملاحظه‌ میکنید با این‌ شکل‌ و قیافه‌، به‌ علّت‌ آنست‌ که‌ دارای‌ یک‌ صورت‌ ملکوتی‌ خاصّی‌ است‌ که‌ اگر آن‌ صورت‌ ملکوتی‌ را بخواهیم‌ به‌ لباس‌ مادّی‌ ملبّس‌ کنیم‌ غیر از این‌ شکل‌ و قیافه‌ گربه‌ نخواهد شد..

صورت‌ ملکوتی‌ سگ‌، درندگی‌ و غضب‌ و وفا و نیز احترام‌ به‌ غنیّ گذاردن‌ و فقیر را دندان‌ گرفتن‌ است‌ و لذا لباس‌ مادّی‌ و جسمی‌ طبیعی‌ او بدین‌ شکل‌ است‌..

خرس‌ را چون‌ از آن‌ عالم‌ نزول‌ داده‌اند طبعاً دارای‌ چنین‌ شکل‌ و صورتی‌ شده‌ است‌.

گوسفند را ببینید، در چشم‌ این‌ حیوان‌ نگاه‌ کنید، یک‌ دنیا حکایت‌ از سلامت‌ نفس‌ او میکند؛ و لذا خوردن‌ گوشتش‌ در اسلام جائز است‌..!

خوک‌ که‌ حیوانی‌ است‌ شهوتران‌ و بی‌عفّت‌ و بی‌عصمت‌،، صورت‌ روحانیش‌ چنین‌ است‌ ، و بنابراین‌ چون‌ بواسطۀ خوردن‌ گوشت‌ او، از آن‌ ملکات‌ و اخلاق‌ به‌ شخص‌ خورنده‌ و آکل‌ انتقال‌ می‌یابد.. لذا در شریعت‌ اسلام‌ استفاده‌ از گوشت‌ آن‌ حرام‌ است‌..
و..
 بر اساس‌ همین‌ معیار و مناط‌ ،  نمی‌توان‌ محرّمات‌ در اسلام‌ را فقط‌ منوط‌ به‌ اشیائی‌ دانست‌ که‌ ضرر جسمی‌ داشته‌ باشند،، بلکه‌ بالاتر از ضرر جسمانی‌ ضرر روحی‌! است‌،، و انتقال‌ خواصّ معنوی‌ مأکول‌ است‌ که‌ به‌ آکل‌ متوجّه‌ میگردد..

  امّا انسان‌ طُرفه‌ معجونی‌ است‌ که‌ از تمام‌ این‌ غرائز و صفات‌ در او به‌ ودیعت‌ نهاده‌ شده‌ است‌ ! اگر  به‌ دنبال‌ "عقل‌" رود و تمام‌ غرائز و ملکات‌ خود را #مقهور و مغمور این‌ ملکۀ قدسیّه‌ سازد، به‌ صورت‌ حقیقی‌ انسان‌ در عالم‌ برزخ‌ متصوِّر میگردد..

و امّا اگر عقل‌ را مقهور و منکوب‌ نمود و   "طبق‌ تمایلات‌ نفسانیّه‌ " ، دنبال‌ غضب‌ و شهوت‌ و قوای‌ واهمه‌ رفت‌ ،، به‌ صورت‌ همان‌ حیوانی محشور میگردد که‌ آن‌ صفت‌ فصل‌ ممیّز آن‌ حیوان‌ بوده‌ است‌؛؛
چون‌ انسانیّت‌ انسان‌ به‌ عقل‌ و قوّۀ ناطقه‌ است‌ و فصل‌ ممیّز انسان‌  همان‌ "ملکۀ الهیّۀ عاقله‌" است‌ ..

 و اگر انسان‌ خود را بدین‌ مقام‌ نرسانید، خود را به‌ مقام‌ واقعی‌ خود که‌ انسانیّت‌ است‌ نرسانیده‌ و خواهی‌ نخواهی‌ در صفّ و رتبۀ پائین‌تر از انسان‌ ـ که‌ شیاطین‌ یا حیواناتند ـ در خواهد آمد ..
و در عالم‌ برزخ‌ به‌ صورت‌ برزخیِ آن‌ شیطان‌ یا آن‌ حیوان‌، موجودیّت‌ خود را احراز میکند...
.
.
هر که‌ فانی‌ شد به‌ او، یابد حیاتی‌ جاودان،،
ور به‌ خود افتاد کارش‌ بی‌شکّ از مو تاستی‌..

این‌ گهر در رمز دانایان‌ پیشین‌ سفته‌اند،،
پی‌ برد بر رمزها هرکس‌ که‌ او داناستی‌..

زین‌ سخن‌ بگذر که‌ این‌ مهجور اهل‌ عالم‌ است
راستی‌ پیدا کن‌ و این‌ راه‌ رو، گر راستی‌..

هر چه‌ بیرونست‌ از ذاتت‌، نیاید سودمند،،
خویش‌ را کن‌ ساز ، اگر امروز اگر فرداستی‌..

نفس‌ را چون‌ بندها بگسیخت‌، یابد نام‌ عقل‌،،
چون‌ به‌ بی‌بندی‌ رسد بند دگر برجاستی‌!!

نفس‌ را این‌ آرزو در بند دارد در جهان،،
تا به‌ بند آرزوئی‌ ، بند اندر پاستی‌..

خواهشی‌ اندر جهان‌ هر خواهشی‌ را در پی‌ است،،
خواهشی‌ باید که‌ بعد از وی‌ نباشد خواستی‌..

گفت‌ دانا، نفس‌ ما را بعدِ ما حشر است‌ و نشر،،
هر عمل‌ " کامروز" کرد، او را جزا فرداستی‌...*

*)ابیاتی از قصیدۀ معروف‌ فیلسوف‌ و عارف‌ بزرگوار، مرحوم‌ میر فندرسکی(

دیدگاه مولانا نسبت به واقعه عاشورا و امام حسین "ع" و شهدای کربلا
در شهر قونیه وقتی وارد زیارتگاه مولانا میشویم در ابتدای ورود بر سقفی شعری از خون حسین "ع"جلب نظر میکند ..و در سماعی که برگزار میکنند به شهدای کربلا درود میفرستند ..
چرا ؟ از زبان دکتر سلمان صفوی بشنویم..
طولانی‌ترین و مشهورترین غزل مولانا در باب عظمت و علو مقام حسین و شهیدان کربلا، غزل 2707 کلیات شمس است. مطلع غزل شهیدان الهی و بلاجویان معاشقه کربلایی است و پایان آن به زیبایی ارجاع است به انسان کامل و خورشید موعود که شاهد است و ناظر و اصل نزول انوار الهی است در عالم ممکنات.
در این غزل، شهیدان و عاشقان مترادفند. شهیدان به یاری تجرد وجودی و معرفت که مقدمه عاشقی است و «بال‌های عاشقی» از مرغان هوایی نیز بهتر پرواز در ساحت حضرت دوست می‌کنند. «یحبهم و یحبونه» (54 ـ مائده). آنها شاهان عالم غیبند و به کمک عشق ، باب‌های عوالم پنهان را گشوده‌اند.
یکی از رمزهای توفیق آنها در پرواز عاشقانه رهایی از انواع خود است. آنها ار آن جهت که فانی و باقی در :عقل عقل» شده‌اند در ناکجاآبادند. (نک ـ صفوی ـ سید ـ لندن ـ 2007).
از بیت پنجم غزل رابطه شهیدان واصل را با سالکان بیان می‌کند. رهایی شهیدان اثر وجودی در رهایی دیگر سالکان نهاده است. آنها با شکستن در زندان تو در توی طبیعت و نفس خود، باب مخزن اسرار الهی را گشوده‌اند. اول نفی است و سپس اثبات.«لا اله الا الله». «لا اله الا هو»(255 بقره) «لا اله اله انت». شهیدان که واصل به محبوب شده‌اند و حسین که سید و سالار آنهاست، نوای فقیران و درویشان کوی دوستند.


شهیدان حسینی مقیم دریای وجود بیکران حضرت واجب الوجوداند که این عالم تجلیات اسما و صفات اوست. هوالله الخالق الباری المصور له الاسماءالحسنی یسبح له ما فی السوات والارض و هو العزیز الحکیم. (24 ـ حشر) « الله لا اله الا هو». «لا اله الا انت» که در روز الست آشنایش بودند.«الست بربکم؟ قالوا بلی». (173 ـ اعراف) در بیت هشتم مولانا اشاره به یکی از اصول عرفان نظری می‌کند که می‌گوید انواع دنیاهای عالم ناسوت هیچ اندر هیچ است و توخالی و گذرا و میراست. سپس مبتنی بر آن آدمیان را به عرفان عملی دعوت می‌کند. آن‌گاه گویی پیام امام حسین (ع) را می‌دهد که ای مدعیان اگر از قبیله مایید و کربلایید، اهل صفا باش و دل را منور به نور خدا بگردان.

کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق پرنده‌تر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی بدانسته فلک را در گشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده کسی مر عقل را گوید کجایی
کجایید ای در زندان شکسته بداده وامداران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده کجایید ای نوای بی نوایی
در آن بحرید کین عالم کف اوست زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورت‌های عالم ز کف بگذر اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کین نقش سخن شد بهل نقش و به دل رو گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق که اصل اصل هر ضیایی

مولوی در داستان شیعیان حلب در دفتر ششم مثنوی ابیات 777 ـ 805 به بیان عظمت معنوی و بلندی تبار و صفات برجسته امام حسین و آسیب‌شناسی برخی از عزاداران حسینی می‌پردازد و بیان می‌کند که غصه قصه حسین برای هر که به راستی پیرو خداوند و رسول خدا باشد، بس عظیم است، زیرا هر که حضرت محمد را دوست دارد، باید امام حسین را نیز دوست داشته باشدو هر که حسین منی و انا من حسینی؛ قدر عشق گوش عشق گوشوار. همچنان که آدمی گوش را دوست دارد، گوشواره را نیز دوست دارد؛ ‌گوش کنایه از حضرت محمد(ص) و گوشواره کنایه از امام حسین (ع) است. عزاداری و تعظیم شعایر روح پاک سید الشهدا از نظر مؤمن از صد طوفان نوح نیز مشهورترست. مولوی در دو بیت 791 و 792 با تأکید بر لفظ مؤمن وکیفیت نسبت آن با حسین تولای حسین (ع) و تبری جستن از دشمنان امام حسین (ع) را از نشانه‌های ایمان و مؤمنی معرفی می‌کند؛ گویی، مولانا به این پاره زیارت عاشورا نظر داشته است: یا ابا عبدالله لقد عظمت الرزیه و جلت و عظمت المصیبه بک علینا و جمیع اهل الاسلام. یا ابا عبدالله به درستی بزرگ است سوگت و سترگ است و عظیم است مصیبت تو بر ما و بر همه اهل اسلام. از حسین به نام روح سلطانی و شاهنشاه یاد می شود که با توجه به بقیه اشعار مولانا و سیاق گفتمان سوم دفتر ششم که داستان مذکور، بخشی از آن است، مقصود سلطان عشق است. (نک: صفوی ـ سید سلمان ـ 1386) و همچنین حسین «خسرو دین» خوانده می‌شود. هیچ‌یک از صحابه و خلفا را مولوی به این لقب نخوانده است. امام حسین (ع) نمونه اعلای عاشق صادق واصل است. او خسرو دین است و شاهنشاه عاشقان است که از قفس دنیا رها شده و استعلا یافته است به عالم غیب.

سپس مولانا می‌گوید: ای عزاداران بر خود بگریید که فرسنگ‌ها از ارزش‌های حسینی دورید. شما بر حسین مگریید، در حالی که باید بر قلب و ایمان خرابت نوحه کنی که وابسته به مزخرفات این دنیای دنی‌ شده‌اید. سپس پاسخ مدعیان دروغ دینداری را می‌دهد و می‌گوید: دینداری نشانه دارد؛ از جمله نشانه‌های آن «توکل»ـ «جانبازی» ـ «بی نیازی» ـ «فرخی معنوی» و «بخشندگی» است که در شما یافت نمی‌شود. اگر حسینی هستید و از شراب عشق الهی نوشیده‌اید، چرا آثار در اعمال و رفتارتان دیده نمی‌شود؟

روزِ عاشورا نمی‌دانی که هست ماتمِ جانی که از قرنی بِه است
پیشِ مؤمن کَی بُود این غصّه خوار قدرِ عشقِ گوش عشقِ گوشوار
پیشِ مؤمن ماتمِ آن پاک روح شهره‌تر باشد ز صد طوفانِ نوح
ب790 ـ 793 ـ دفتر ششم مثنوی

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان ز آنکه بَد مرگی است این خوابِ گران

دربیان شرک

یکى از بزرگان طریقت ، شبى مى گذشت . روشنایى (اى ) از روزنى بیرون مى آمد و آواز زنى شنید که با شوهر مى گفت : اگر نان و آبم ندهى شاید ، اگر بزنى و برنجانى شاید ،،
اما اگر دیگرى را بر من بَدَل کنى و روى از من برگردانى از این درنگذرم..!

آن بزرگ در جا بیفتاد و بى هوش ‍ شد. چون به هوش آمد، گفتند: ترا چه رسیده است ؟!
گفت : به گوش ‍ هوش من فرو خواندند که اگر هزار گناه کنى (پس #توبه کنى ) بیامرزیم و عفو کنیم ،، اما اگر به درگاه غیر رَوى ، از تو نپسندیم و نیامرزیم ...
که : ان الله لا یغفر ان یشرک به و یغفر ما دون ذلک لمن یشاء ...

  (خداوند #شرک را نمى بخشد! و پائین تر از آن را براى هر کس بخواهد مى بخشد...) نساء/ 48
___________________
(مصابیح القلوب داستان عارفان)

 

در ذکر بایزید علیه الرحمه سلطان العارفین

نقل است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام. صاحب تبع و صاحب قبول؛ و از حلقه ی بایزید هیچ غایب نبودی. همه سخن او شنیدی و با اصحاب او نشست کردی.

یک روز بایزید را گفت: ای خواجه! امروز سی سال است تا صایم الدهرم و به شب در نمازم. چنانکه هیچ نمی‌خفتم و در خود از این علم که می‌گویی اثری نمی یابم، و تصدیق این علم می‌کنم، و دوست دارم این سخن را.بایزید گفت:
-
اگر سیصد سال به روز به روزه باشی و به شب بنماز، یکی ذره از این حدیث نیابی !مرد گفت: چرا؟
گفت: " از جهت اینکه تو محجوبی به نفس خویش.. "مرد گفت: دوای این چیست ؟
شیخ گفت: تو هرگز قبول نکنی.گفت: کنم! با من بگوی تا به جای آورم هرچه گویی.شیخ گفت: این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش وازاری از گلیم بر میآن بند و توبره پر جوز برگردن آویز و به بازار بیرون شو، و کودکان را جمع کن و بدیشان گوی هرکه مرا یکی سیلی می‌زند یک جوز بدو می‌دهم ! همچنین در شهر می‌گرد،هرجا که تو را می‌شناسد آنجا رو، وعلاج تو این است..مرداین بشنود. گفت: سبحان الله لااله الا الله.گفت: کافری اگر این کلمه بگوید مومن می‌شود. تو بدین کلمه گفتن مشرک شدی !
مرد گفت: چرا؟
شیخ گفت: از جهت آنکه خویشتن را بزرگتر شمردی از آنکه این توان کرد.. لاجرم مشرک گشتی. تو بزرگی نفس را این کلمه گفتی. نه تعظیم خدای را ..مرد گفت: این نتوانم کرد. چیزی دیگر فرمای.
گفت: علاج این است که گفتم.مرد گفت: نتوانم کرد.
شیخ گفت: نه! من گفتم که نکنی و فرمان نبری..
________________________________
تذکرة الاولیاءسلطان العارفین بایزید بسطامی

در ذکر علامه طباطبایی علیه الرحمه

استاد امجد نقل می کنند: مرحوم استاد علامه طباطبایی، هیچ نامه نام و نشان داری را بی پاسخ نمی گذاشتند. حتی اگر حامل ناسزا به ایشان بود، جوابی کریمانه به آن می دادند. شخصی که ایشان را با سخنانش آزار می داد و با علامه دشمنی می کرد، در مجامع، مورد احترام استاد بود و استاد به او می فرمود:«به حرم که می روم،اول برای شما دعا می کنم

هیچ کس نمی توانست علامه را خشمگین کند. به طور خلاصه می توان گفت: «علامه، له شده بود ..»

یک بار به علامه گفتند:
«
فلان کس از شما انتقاد کرده است. »علامه فرمود:
«
من که رسوای جهانم! عیب من یکی ـ دو تا نیست؛ خوب این هم رویش ! »


همیشه بگویید: الحمدلله ..
_____________________
اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره‌ام و عادت کنی اوضاع خیلی بی‌‌ریخت می‌شود. کسی که قوی بوده کم کم می‌بینی ضعیف شده است.. این طور گفتن خیلی مدخلیت دارد. همیشه بگویید: الحمدالله، شکر خدا .. بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی.. اگر پکر هستی دو مرتبه با دلت بگو: الحمدلله، آن وقت غمت را از بین می‌برد. قوه‌ات زیاد می‌شود..

مبادا اگر تازه کسب را شروع کرده‌ای بگویی بازار خراب است، وضع بد است. این حال کسانی است که هفتاد سال در این دنیا خرد شده‌اند.. تو سه روز است کاسب شده‌ای ،کسب خیلی سخت است ،این حرف را نگو که عادت می‌کنی..

امیدوارم که جلو زبانت را بگیری که موثر است.. بنده یک وقت به ذهنم آمده بود که نکند زبان مقدر باشد ! یعنی اگر گفتی خوب است خوب می‌َشود و اگر گفتی بد است بد می‌شود .. *
کسی که تازه زن گرفته است نگوید: ای بابا اوضاع بی‌ریخت است. کمرهایتان را محکم ببندید و قرص مشغول کارتان باشید. زود خودتان را ضعیف معرفی نکنید. فکر مشقتهای جزئی دنیا را نکنید..

یک وقت نگویید مجبوریم. لفظ «مجبورم» نداریم ،مگر در طاعات خدا ، در آن جا عیب ندارد، خدا یا من بیچاره‌ام، کاری از من بر نمی‌آید، نمی توانم تو را عبادت کنم.. خدا اینها را دوست دارد..

_________________________________________________
حاج محمداسماعیل دولابی(ره) - طوبای محبت ص 37

*
در روایت آمده است که «البلاء موکل بالمنطق»؛
بلا و گرفتاری، موکول به سخن گفتن (از آن) است ..
پیامبر اکرم(ص) ، من لایحضر، ج ، ص 379.


هوالباقی

همه عمر ما، من الله و الی الله، سه روز است.
یک روز به دنیا رفتم؛ یک روز آنجا ماندم؛ یک روز هم به جای اول بازگشتم..
برای ملاقات امام و خدا این سه روز لازم است. یکی تولد از مادر است که برای ما که انجام شده است. دوتای دیگر لازم است که پیامبر ما آن را به کسانی که به او ایمان آوردند تعلیم داد..
یکی " لا اله " که "موت" است و مال دنیاست .. و دیگری " الّا الله " که "حیات" است و مال آخرت..
خودت نگاه کن ببین کجای راهی؟ به موت رسیده ای؟ چقدر از لا اله الّا الله را تصدیق کرده ای و طی نموده ای ..؟
منزل موت آخرین منزل دنیا و اولین منزل آخرت است..موت خیلی نزدیک است . تا ذکر موت کنیم ، مرده ایم .. قُولُوا لاالهَ (موت) الاالله (حیات) تفلحوا .
خداوند می فرماید : خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاةَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً (ملک/2(
موت و حیات را مثل دو توپ آفرید تا معلوم شود که کدام بهتر بازی می کنند!
جایزه اش محمد رسول الله و علی ولی الله است .. کسی که ایمان به قلبش رسید ، مرده است .. باید به موت تن داد ، نه اینکه فوت کرد ..
"
راه ایمان راه موت و فنا است " .. در این راه به اختیار خودت میروی و به مقدرات الهی تن میدهی و مشقات دنیا را تحمل میکنی ..
موت ، همیشه همراه ماست، وقتی می خوابیم ،گویا می میریم و آن را تمرین می کنیم. وقتی نَفَس را بیرون می دهیم ، در حقیقت می میریم و با نَـفَس دیگر ادامه ی حیات می دهیم ..
تصمیم به موت ، موت است، ادب و تواضع نسبت به خدا و اولیائش و نسبت به برادر ایمانی موت است.
دست از آمال و آرزو که برداشتی ، موت است ..
مردن بریدن از گذشته و آینده است ..
همین قدر که از مردم قطع تعلق کردی موت است. 

طمعِ به دنیا که آمد، متولد شدی و طمع را که بریدی موت آمد ..

وقت جان دادن خیلی وقت خوبی است وقت تجلی خداست.. کسی که به موت رسید از قیامت سر در می آورد..گزیده هایی از فرمایشات پربارعارف ربانی، حاج محمد اسماعیل دولابی (ره)

در اسلام احادیث زیادی درباره آداب معاشرت وجود دارد

احادیث مربوط به آداب معاشرت با پدر ومادر :

ابی ولاد حناط می گوید : از امام صادق (ع) سوال کردم درباره آیه 83 سوره بقره ((وباالوالدین احسانا))فرمود:نیکی به پدر ومادر اینست که با آن ها خوش رفتاری کنی ونیاز آن ها را قبل از در خواست آن ها بر طرف کنی تا مجبور به در خواست نشوند . (بحار الانوار،74/79)

 رسول خدا (ص) فرمود : هرکس دوست دارد عمرش افزون وروزیش فراوان باشد به پدر ومادرش صله واحسان کند این کار او اطاعت خداست وهمین طور با خویشان خود صله رحم بجا آورد. (بحار الانوار 74/85)

 رسول خدا (ص) فرمود : خشنودی خدا با خشنودی پدر ومادر وخشم او با خشم پدر ومادر است.بحار الانوار 74/80

 رسول خدا (ص) فرمود : نگاه کردن فرزند به پدر ومادرش از روی محبت عبادت محسوب می شود .(بحار الانوار 74/80)

 

احادیث مربوط به آداب معاشرت با فرزند :

رسول خدا (ص)فرمود : هنگامی که پدر به فرزند نگاه کند و او را خوشحال کند مثل این است که بنده ای را آزاد کرده سوال شد حتی اگر 360 بار نگاه کند ؟فرمود:الله اکبر ((کنایه از اینکه بله ،خدا بزرگتر از این هاست)). (بحار الانوار 74/80)

 پیامبر اکرم (ص)هر روز صبح نسبت به فرزند ونوه هایش اظهار لطف ومهربانی می کردند ودست بر سرشان می کشید. (بحار الانوار 104/99)

 امام صادق (ع) فرمود : عدالت را بین فرزندانتان مراعات کنید ،همانطور که دوست داریدآن ها در نیکی واظهار مهربانی بین شما به عدالت رفتار نمایند.(بحار الانوار 104/92)

 امام صادق (ع) فرمود : فرزندان خود را احترام کنید وآن ها را خوب تربیت کنید تا خداوند شما را بیامرزد.(بحار النوار 104/95) 

احادیث مربوط به آداب معاشرت با خویشاوندان :

امام علی (ع) فرمود : خویشاوندانت را گرامی بدار ،چون آن ها بال تو هستند که توسط آن ها پرواز می کنیو ریشه تو هستند که به آن بر می گردیودست تو هستند که بواسطه او دفاع می کنی.(بحار الانوار ،74/105)

 از امام صادق (ع) نقل شده که فرمود : معاشرت ورفت وآمد با خویشاوندان ،حساب روز قیامت را بر انسان آسان می کند . (بحار الانوار 74/102)

 رسول خدا (ص) فرمود : در دنیا صله رحم کنید اگرچه فقط با سلام باشد .(بحار الانوار 74/104)

 رسول خدا (ص)فرمود : هرکس پیر مردی را بخاطر پیری او گرامی بدارد ،خداوند او را از سختی و هراس روز قیامت در امان قرار خواهد داد.(بحار الانوار 75/137)

 روات می گوید : از پیامبر شنیدم که می فرمود:صله رحم موجب ازدیاد مال ومحبوبیت در میان خویشاوندان وتاخیر در مرگ می شود.(بحار الانوار 74/102) 

احادیث مربوط به آداب معاشرت با زیر دستان وخدمتکاران :

ابوذر می گوید از رسول خدا (ص)شنیدم که فرمود : خداوند بعضی از برادران شما را زیر دست شما قرار داده هرکس برادروهم نوعش را زیر دست دارد ،باید از آنچه خود می خورد به او بخوراند ،و از آنچه می پوشد به او هم بپوشاند،وهیچ وقت کاری که خارج از قدرت اوست به او نسپارد واگر کار دشواری را به او سپرد او را کمک کند.(بحار الانوار 74/141)

 

امام علی (ع) فرمود : مسئولیت هریک از زیر دستان خود را مشخص نما وبعد باز خواست کن ،که این بهتر است برای اینکه هریک مسئولیت را به گردن دیگری نیندازد. (نهج البلاغه ص405)

 

احادیث مربوط به آداب معاشرت با همسایه:

امام علی (ع)فرمود : خدا را خدا را درباره همسایگان که آن سفارش پیامبر (ص) شماست ، پیامبر (ص) مرتب درباره همسایه سفارش می کرد تا جائیکه ما گمان کردیم که همسایه از همسایه ارث خواهد برد. (نهج البلاغه 422)

 امام صادق (ع) فرمود : با همسایه ات خوش رفتاری کن تا مسلمان راستین باشی . (بحار الانوار 74/158)

احادیث مربوط به آداب معاشرت با یتیمان ، بیماران ، ضعیفان :

رسول خدا (ص)فرمود : برای یتیم همچون پدری مهربان باش وبدان که همانطور که کشت می کنی درو خواهی کرد. (بحار الانوار 77/173)

 رسول خدا (ص) فرمود نگاه خود را به گرفتار ومعلول ها وجذامی ها طولانی نکنید چون نگاه طولانی شما ،آن ها را محزون ورنجیده خاطر می کند . (بحار الانوار 75/15)

 از امام باقر (ع) نقل شده که فرمود : هرکس دارای چهار صفت از جمله 1-یتیم را پناه دهد 2-به ضعیف رحم کند 3-به پدر ومادر مهر بورزد 4-با غلام وکنیزش مدارا نماید ،خداوند برای او خانه ای در بهشت می سازد. (بحار الانوار 75/20)


سخنان زیبای سلطان العارفین بایزید بسطامی
بار خدایا ! جز تو کس ندارم و چون تو را دارم همه را دارم .اگر من صد بار بگویم که خداوندم اوست ؛ تا او مرا بنده خود نداند ؛ فایده ای نبود .سوار دل باش و پیاده تن .سی سال بود که میگفتم ؛ خدایا ! چنین کن و چنین ده ؛ چون به قدم اول معرفت رسیدم ؛ گفتم : الهی تو مرا باش و هر چه می خواهی کن .نقل است که شیخ در پس امام جماعتی ؛ نماز خواند ؛ پس از نماز ؛ امام جماعت پرسید : یاشیخ !! تو کسبی نمی کنی و چیزی از کسی نمی خواهی ؛ از کجا می خوری ؟ بایزید گفت : صبر کن تا این نماز را دوباره به قضا بخوانم . گفت : چرا ؟ گفت : نماز از پس کسی که روزی دهنده را نداند ؛ روا نبود .بنده عاشق پروردگار خویش نخواهد شد مگر آنکه خویشتن را آشکارا و پنهان در راه خشنودی وی بذل کند و خداوند از دل وی خواند که جز او را نخواهد.بایزید را پرسیدند: نشانه‌ی عارف چیست؟ گفت: سستی نگرفتن در ذکر حق سبحانه و بیزاری نیافتن در حق وی و انس نگرفتن به غیر او.وی را گفتند: بنده از چه راه به بالاترین درجات رسد؟ گفت: اینکه کر و کور و لال بود.روزی احمد بن خضرویه بلخی به محضر بایزید آمد. وی احمد را گفت: تا کی گرد جهان همی گردی؟ احمد گفت: آب اگر در جایی درنگ کند بدبو شود. بایزید گفتش: دریا شو تا بدبو نگردی.آنکس که خدا را شناخت، با خلق خدایش لذتی نخواهد بود و کسی را که دنیا را شناخت زیستن در آن لذتش نبخشد.آنکس که چشم بصیرتش گشوده شود مبهوت گردد و دیگرش فرصت سخن نبود.بنده تا آن زمان که جاهل است، عارف است و هرگاه جهلش زوال یابد، معرفتش نیز زایل گردد.مردی از بایزید پرسید با کدام کس همنشین شوم؟ گفت: با آنکس که نیازمند آن نباشی که چیزهایی را که خداوند از آن آگاه است، از او پنهان کنی.تا زمانی که بنده پندارد که بدتر از او بین مخلوق یافت شود متکبر محسوب گردد.ربّ العزّة را در خواب دیدم وگفتم راه به تو چگونه است ؟ گفت: اترک نفسک وتعال: خویش را بهل وبیا
بسا کسا که به ما نزدیک است واز ما دور وبسا کسا که دور است از ما وبه ما نزدیک
مردی از خداوندان حال نزد من آمد وگفت: ای بایزید! این منزلت به چه یافتی؟ گفتم: منزلت رها کن امّا حق تعالی مرا هشت کرامت ارزانی کرد سپس مرا آواز داد که ای بایزید !اول نخستین ازآن کرامات این بود که نفس خویش را واپس مانده دیدم وخلق را پیشی گرفته از من.ودوم آنکه راضی شدم که به جای همه خلقبه دوزخ درآیم، از فرط شفقتی که بریشان داشتم.وسوم آنکه قصد من ادخال سرور درقلب مؤمن بود.وچهارم آنکه چیزی از برای فردا ذخیره ننهادم.وپنجم آنکه رحمت خدای را از برای خلق بیشتر خواستم تا از برای خویش
وششم آنکه کوشش خویش را برای ادخال سرور درقلب مؤمن و بیرون راندن غم از دلِ او به کار بردم.وهفتم آنکه از فرطِ شفقت برمؤمنان، هرکه را دیدم نخست بر او سلام کردم.وهشتم آنکه گفتم: اگر خدای تعالی به روز رستاخیز برمن ببخشاید واذن شفاعتم دهد نخست آنان را شفاعت کنم که مرا آزرده اند وبا من جفا کرده اند. سپس آنان که درحق من نیکی واکرام کرده اند.این است شادی من به تو، با این که در خوفم، پس چه گونه خواهد بود شادی من آنگاه که از تو زینهار باشم.

درذکر رحمت حضرت حق

روزی زنی کودکی در بر داشت و نان می پخت . پیغمبر اکرم از آنجا بگذشت . زن چون او را دید پیش آمد و گفت ای رسول خدا ، به ما از تو چنین رسیده که خداوند مهربانتر است از مادر به فرزند خود . فرمود آری چنین است . زن گفت هیچ مادری راضی نمی شود که فرزندش را در تنور انداخته ، بسوزاند . حضرت بگریست و فرمود : خداوند هم کسی را با آتش دوزخ نمی سوزاند مگر کسی که شرک بیاورد و معتقد به یکتایی او نباشد !

در ذکر حفظ دین

روزی کسی در راهی بسته ای یافت که در آن چیزهای گرانبها بود و آیة الکرسی هم پیوست آن بود . آن کس بسته را به صاحبش رد کرد . او را گفتند چرا این همه مال از دست دادی ؟ گفت : صاحب مال عقیده داشته که این آیة الکرسی مال او را از دزد نگاه می دارد و من دزد مال هستم نه دین ! اگر آن را پس نمی دادم در عقیدۀ صاحبان آن خللی راجع به دین روی می داد ، آنوقت من دزد دین هم بودم.Top of Form

کشف الاسرار : خواجه عبدالله انصاری
Top of Form

در ذکر مقام عقل

گویند ؛ عقل را بیافرید و او را گفت : برخیز ، برخاست . گفت نشین ، نشست . گفت بیا ، آمد . گفت برو ، برفت . گفت ببین ، دید .
آنگاه گفت به عزت و جلال من که از تو شریفتر و گرامی تر نیافریدم پس عقل را از این نوازش خودبینی پدید آمد ! خداوند او را گفت ؛ ای عقل بازنگر تا چه بینی ؟!
بازنگریست ، صورتی دید از خود نیکوتر و جمالی از خویش خوبتر ! گفت : تو کیستی !
من آنم که تو بی من به کار نیایی ! من توفیقم .
کشف الاسرار : خواجه عبدالله انصاری

مرا عاشقی بیاموز..شیخ "حسن جوری" می‌گوید در سالی که گذارم به "جندی‌شاپور" افتاد، سخنی از "محمد مهتاب" شنیدم که تا گور بر من تازیانه می‌زند.
دیدمش که زیر آفتاب تموز نشسته، نخ می‌ریسد و ترانه‌ زمزمه می‌کند. بدو گفتم ای مرد خدا، مرا عاشقی بیاموز تا خدا را عاشقانه عبادت کنم..
مهتاب گفت: نخست بگو آیا هرگز خطی خوش، تو را مدهوش کرده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز شکفتن گلی در باغچه‌ی خانه‌ات تو را از غصه‌های بی‌شمار فارغ کرده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز صدایی خوش و دلربا، تو را به وجد آورده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز صورتی زیبا تو را چندان دگرگون کرده است که راه از چاه ندانی؟
گفتم: نه
گفت: هرگز زیر نم‌نم باران، آواز خوانده‌ای؟
گفتم: نه
گفت: هرگز به آسمان نگریسته‌ای به انتظار برف، تا آن را بر صورت خویش مالی و گرمای درون فرو نشانی؟
گفتم: نه
گفت: هرگز خنده‌ی کودکی نازنین، تو را به خلسه‌ی شوق برده است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز غزلی یا بیتی یا سخنی فصیح، چندان تو را بی‌خود کرده است که اگر نشسته‌ای برخیزی و اگر ایستاده‌ای بنشینی؟
گفتم: نه
گفت: هرگز زلالی آب یا بلندی سرو یا نرمی گلبرگ یا کوشش مورچه‌ای، اشک شوق از دیده‌ی تو سرازیر کرده است؟ گفتم: نه
گفت: هرگز شده است که بخندی چون دیگری خندان است و بگریی چون دیگری گریان است؟
گفتم: نه
گفت: هرگز بر سیبی یا اناری، بیش از زمانی که به خوردن آن صرف می‌کنی، چشم دوخته‌ای؟
گفتم: نه
گفت: هرگز عاشق کتابی یا نقشی یا نگاری یا آموزگاری شده‌ای؟
گفتم: نه
گفت: هرگز دست بر روی خویش کشیده‌ای و با چشم و گوش و ابروی خویش معاشقت کرده‌ای؟
گفتم: نه
گفت: از من دور شو که سنگ را عاشقی می‌توان آموخت، تو را نه..!

از شیخ ابوالحسن خرقانی که از عرفای صاحب‌نام و پیر زمان و رهبر مردم بود پرسیدند تو خدای را کجا دیدی؟ گفت: آن جا که خود را ندیدم، چون نیستی خود را به خدا دهی خدا هستی خود را به تو خواهد داد.

آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی رحمت الله علیه در خرقان بسطام شاهرود

سخنی از علامه طباطبایی رحمت الله علیه

عرض کردم آقا ! من عجول و بی صبرم حوصله معطلی ندارم! دریک جمله برایم عصاره همه معارف اسلام را بیان کنید !
خنده ملیحی کرد و فرمود :

  باهمه مهربان باش  ..
بادوستان مروّت و بادشمنان مدارا..

خلاصه دین و قرآن بسم الله الرحمن الرحیم است ..

  هرحرکتی که از تو سر می زند،
متذکر اسم الله ، رحمن و رحیم باش..

یعنی هم رحمان باش باتمام خلق خدا ،،
و رحیم باش با اهل ایمان و محبت...



شیخ ابوالحسن خرقانی فرمودند:

پیوسته باید که از اندام مومن یکی به خداوند جل جلاله،مشغول باشد .
یا به دل او را یاد میکند ،یا به زبان ذکر او همی گوید یا به چشم "دیدار" وی میبیند
،یا به دست سخاوت میکند ، یا به قدم زیارت مردان همی رود و یا سر خدمت مومنان همی کند.
یا از ایمان یقینی همی بدرد و یا از خرد ،معرفت همی ورزد.
یا از کار اخلاص همی ورزد . یا از قیامت حذر میکند.
این چنین کس من کفیلم که چون سر از گور بر کند ،کفن کشان میرود تا به بهشت.

در ذکر قیامت و احوال شخص

در قیامت چون نمازها را بیارند، در ترازو نهند و روزه ها را و صدقه ها را همچنین..
اما چون محبت را بیارند، محبت در ترازو نگنجد !
"
پس اصل محبت است .."
اکنون چون در خود محبت می بینی، آن را بیفزای تا افزون شود؛
چون سرمایه در خود دیدی، و آن "طلب " است، آن را به طلب بیفزای، که فی الحرکات برکات ..و اگر نیفزایی، سرمایه از تو برود !

...
پس چون در خود طلب دیدی ، می آی و می رو ، و مگو که در این رفتن چه فایده . تو می رو ، فایده خود ظاهر گردد !
رفتن مردی سوی دکان فایده اش جز عرض حاجت نیست ، حق تعالی روزی می دهد ، که اگر به خانه بنشیند ، آن دعویِ استغناست ! روزی فرو نیاید ..

عجب ! آن بچه که می گرید مادر او را شیر می دهد،، اگر اندیشه کند که درین گریه من چه فایده است و چه موجب شیر دادنست؟! از شیر بماند،، حالا می بینیم که به آن سبب شیر بوی می رسد..
آخر اگر کسی درین فرو رود که درین رکوع و سجود چه فایده است، چرا کنم؟ پیش امیری و رئیسی چون این خدمت می کنی و در رکوع می روی و چوک (زانو) می زنی، آخر آن امیر بر تو رحمت کند و نانپاره می دهد..
_________________
فیه ما فیه - حضرت مولانا


شمس الدین محمد تبریزی

هر که را خلق و خوی فراخ دیدی، و روی گشاده، و فراخ حوصله، که دعای خیر همه عالم کند، که از سخن او تو را گشادِ دل حاصل می‌شود و این عالم و تنگی او، بر تو فراموش می‌شود، آن فرشته است و بهشتی.
وآنکه اندر او و اندر سخن او قبضی می‌بینی و تنگی و سردی، که از سخن او چنان سرد می‌شوی که از سخن آن کس گرم شده بودی، آن شیطان است و دوزخی. اکنون هر که بر این سرّ واقف شود به صد هزار شیخی التفات نکند.

بسم الله 

در ذکر حضرت مولانا

روزی حضرت مولانا در میان اصحاب معرفت فرمود: که این آب جوئی که ماهیان در وی مقیم اند تا نان ریزه در وی نریزی، ماهیان سر برون نمی کنند و بدان نانپاره ها نمی پیچند ،،

 همچنان جوی حکمت ما که در جوی روان ما روانست ،،

تا "#صدق_طلب " و " #اعتقاد_درست" و " #اخلاص_بی_ریا " در وی نریزی،

ماهیان معانی ،، از این جوی سر نمی کنند،،

و گرفتار شست هیچ صیّادی نمی شوند...

  همانا که " #تذلّل و #افتقار عظیم ! " می باید ،،

که #اضطرار موجب استحقاقست ...

أمَّن یُجِیبُ المُضطَّرَ اذِا دَعَاه ...

______________________

مناقب العارفین - شمس الدین احمد افلاکی

هو الشافی

تا انسان درد یا نیاز نداشته باشد به دنبال درمان و به سوی طبیب نمیرود وحتی اگر بهترین طبیبان عالم هم او را راهنمایی و موعظه کنند اثر ندارد ..

#درد و #طلب مقدمه و لازمه گام نهادن در مسیر کمال و سعادت است ، تا انتهای مسیر ..برای همین انسان در رنج آفریده شد.. لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی کَبَدٍ..

 " درد است که آدمی را راهبر است .." و آنکه درد و نیاز را احساس نکند بیمار است ! و در جهل و بی خبری به سر میبرد ..انسان سالم همیشه نیازمند و #فقیر در گاه حق است ، أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ» (فاطر، 15).«شما فقیرانِ به سوی خدایید و تنها خداوند بی نیاز ستوده است» تنها او #صمد وبی نیاز مطلق است ..و هرکه در #خیال خود از او احساس بی نیازی و #استغنا داشته باشد به دردی گرفتار شده که باید او را بسوزانند ! تا احساس درد و نیاز در او زنده شود..

درد بی دردی " علاجش " آتش است..

واین هم از مهر و رحمت حق است ، که جز #خیر از او صادر نمیشود..

 مولوی در فیه ما فیه گوید:

 اهل دوزخ، در دوزخ خوش تر باشند که اندر دنیا ! زیرا در دوزخ از حق باخبر باشند و در دنیا از حق بی خبرند،، و چیزی از خبر حق شیرین تر نباشد..

این کافران که در کفرند، آخر در رنج کفرند و باز چون نظر می کنیم آن رنج هم عین عنایتست ! چون او در راحت کردگار را فراموش می کند، پس به رنجش یاد کند،،

پس دوزخ جای معبد و مسجد کافرانست ! زیرا که حق را در آنجا یاد کند .. همچنانکه در زندان و رنجوری و درد دندان..

و چون رنج آمد، پردۀ غفلت دریده شد، حضرت حق را مقر شد و ناله می کند که ( یا رب، یا رحمن و یا حق) صحت یافت!

باز پرده های غفلت پیش می آید: می گوید:کو خدا؟ نمی یابم. نمی بینم. چه جویم؟!

چون است که در وقت رنج دیدی و یافتی، این ساعت نمی بینی؟!

پس چون در رنج می بینی، رنج را بر تو مستولی کنند تا ذاکر حق باشی..

 پس دوزخی در راحت از خدا غافل بود و یاد نمی کرد. در دوزخ شب و روز ذکر خدا کند،، چون عالم را و آسمان و زمین و ماه و آفتاب و سیارات را، نیک و بد را برای آن آفریده که یاد او کنند و بندگی او کنند و مسبح او باشند..

اکنون چون کافران در راحت نمی کنند و مقصودشان از خلق ذکر اوست، پس در جهنم روند تا ذاکر باشند..

 اما مؤمنان را رنج حاجت نیست! ایشان در این راحت از آن رنج غافل نیستند ،، و آن رنج را دائماً حاضر می بینند! همچنانکه کودکی عاقل را که یکبار پا در فلق (فلک) نهند، بس باشد. فلق را فراموش نمی کند، اما کودن فراموش می کند.. پس او را هرلحظه فلق باید..

و همچنان اسبی زیرک که یکبار مهمیز خورد، حاجت مهمیز دیگر نباشد.. مرد را می برد فرسنگها ..و نیش آن مهماز (مهمیز) را فراموش نمی کند،،

اما اسب کودن را هر لحظه مهماز می باید..او لایق بار مردم نیست، برو سرگین (فضله چهارپایان، پِهن) بار کنند...

همه‌ عارفان گفته‌اند که سالک باید اهل طلب باشد.

طلب یکى از مهم‌ترین وادى‌هاى سلوک است.

طلب اگر حقیقى باشد، شخص آماده است بهاى آن را بپردازد، وگرنه با کوچک‌ترین مانع از جا در مى‌رود.

 پرداختِ بهاى طلب، همان قربانى کردن است، چون هیچ کمالى مفت و بى‌هزینه به دست نمى‌آید.

ما انسان ها هر لحظه در حال قربانى کردن هستیم، منتهى بعضى‌ها خوبى را قربانى بدى مى‌کنند و بعضى برعکس، بدى‌ها را قربانى خوبى‌ها.

با اینکه همه آئین‌هاى معنوى داراى رسم قربانى هستند، ولى غالباً این رسم در پوسته و قشرِ ظاهر خلاصه مى‌شود، حال آنکه قربانى باید درونى باشد، یعنى زشتى‌هاى نفس قربانىِ والایى‌ها و کمالات اخلاقى گردد.

دروغ قربانى راستى گردد، کینه قربانى مهربانى و...

بدین ترتیب با قربانى کردن بدى‌ها جامعه‌اى بهشتى برپا مى‌گردد.

 چو اسماعیل قربان شو در این عشق

 که شب قربان شود پیوسته در روز

 ::مولانا:

::مولانا:

تا مریم را دردِ زِه (زایمان) پیدا نشد ، قصدِ آن درختِ بخت نکرد ..که:فَأَجَاءهَا الْمَخَاضُ إِلَى جِذْعِ النَّخْلَةِ (مریم -23) - اورا آن درد به درخت آورد، و درخت (نخل) خشگ میوه دار شد...

  تن همچون مریم است، و هریکی عیسی داریم ..!

اگر ما را درد پیدا شود ، عیسای ما بزاید ...

و اگر درد نباشد ، عیسی ، هم از آن راه نهانی که آمده، باز به اصلِ خود پیوندد،، الا ما محروم مانیم و از او بی بهره...

___________

فیه ما فیه -مولوی

 

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی،،

تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی !

عاشق شو ، ار نه روزی ، کار جهان سر آید،،

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی...


دامه دارد.....


فراز هایی از سخنان گهر بار پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع ) بخش اول


سخن    پیامبر       اکرم   (ص )         و ائمه     اطهار (ع )      

سرور پیامبران مرسل و گرامی ترین اولینان و آخرینان ، که درود خدا بر او و دودمان گرامیش باد فرمودند: 

 هر گاه ، دل مؤمن ، از بیم خدا به لرزه در آید، گناهان از او فرو ریزد، چنان که برگ از درخت فرو ریزد . 

و نیز فرمودند :

بنده ، تا آنگاه که بلا را نعمت نشمرد، و آسایش را رنج خویش نداند، در شمار مؤمنان نیاید . چه سختی های دنیا، نعمت های آخرتند و آسودگی های دنیا، رنج آن . 

و نیز از اوست که : برترین درودها و کامل ترین سلام ها نثار او باد! - که : خدای تعالی فرمود :

چون بنده ای از بندگان خویش را به رنجی در بدن یا مال ، یا فرزند، دچار سازم ، و آن را به بردباری پذیرا شود، از آن ، شرم دارم که وی را میزان نهم و یا او را نامه عمل بگذارم . 

سخنان حضرت محمد مصطفی(ص)  در مدح و منقبت حضرت زهرا سلام الله علیها

بسم رب الزهرا سلام الله علیها

       فضایل و کمالات فاطمه زهرا سلام الله علیها

       دخترم فاطمه که سرور و سالار بانوان جهان است، از اولین و آخرین و پاره تن من است و نور دیده من است و میوه روح من است که درون من است و حوراء انسیه است. هر وقت در محراب خود برابر پروردگارش بایستد، نورش به فرشتگان آسمان بتابد؛ چنانچه نور اختران بر زمین بتابد

   و خدا به فرشتگانش فرماید:

 فرشتگانم! ببینید کنیزم فاطمه، بانوی کنیزانم را، برابرم ایستاده و دلش از ترس می لرزد و دل به عبادتم داده، گواه باشید که شیعیانش را از آتش امان دادم

 وهمچنین آن پیامبر رحمت فرمودند :

چون او را دیدم به یادم افتاد آنچه پس از من به وی می شود، گویا می بینم خواری به خانه اش راه یافته و حرمتش زیر پا رفته و حقش غصب شده و از ارثش محروم شده و پهلویش شکسته و جنین او سقط شده و فریاد می زند:

 یا محمداه! و جواب نشنود و استغاثه کند و کسی به دادش نرسد و همیشه پس از من غمدیده و گرفتار و گریان است.

یک بار یادآور شود که وحی از خانه اش بریده و بار دیگر یاد جدایی من کند و شب که آواز مرا نشنود، به هراس افتد، آوازی که من با تلاوت قرآن تهجد می کردم و خود را خوار بیند. پس از آن که در دوران پدر، عزیز بوده، در این جا خدای تعالی او را با فرشتگان مأنوس سازد و او را بدانچه به مریم بنت عمران گفتند: ندا دهند و گویند:

 ای فاطمه! خدایت گزید و پاک کرد و بر زنان جهانیان برگزید، ای فاطمه! قنوت کن بر پروردگارت و سجود و رکوع کن با راکعان. سپس بیماری او آغاز شود و خدا مریم بنت عمران را بفرستد او را پرستاری کند و در بیماری او انیس او باشد. این جا است که گوید:

 پروردگارا من از زندگی دلتنگ شدم و از اهل دنیا ملولم، مرا به پدرم رسان. خداوند او را به من رساند و اول کس از خاندانم باشد که به من رسد، محزون و گرفتار و شهید بر من وارد شود و من در این جا بگویم:

 خدایا! لعنت کن هر که به او ظلم کرده و کیفر ده هر که حقش را غصب کرده و خوار کن هر که خوارش کرده، و در دوزخ مخلد کن هر که به پهلویش زده تا سقط جنین کرده، و ملایکه آمین گویند.

* امالی شیخ صدوق، ص 113 و 114.

* نویسنده : عباس عزیزی



بسم الله الرحمن الرحیم

توقیع امام زمان (عج) پیرامون  غلوّ ، که در جواب نامه محمّد بن علی بن هلال کرخی مرقوم فرموده‌اند :

«ای محمّد بن علی! خداوند متعال بالاتر از آن است که به وصف درآورده اند .او منزّه است و حمد وثنا او راست. ما خاندان رسالت شریک در علم خداوند و قدرت او نیستیم، بلکه غیر از خدا هیچ کس از غیب آگاهی ندارد. چنان که خداوند در قرآن کریم می‌فرماید: «ای حبیبم! بگو کسانی که در آسمان‌‌ها و زمین هستند، غیب نمی‌دانند، و فقط خداوند به آن آگاه است.» نمل/65
و من و همه آباء و اجدادم از اولین -آدم و نوح، ابراهیم و موسی و دیگر انبیاء الهی- و از آخرین -محمد و علی و دیگر بزرگواران از ائمه معصومین، سلام‌الله‌علیهم‌اجمعین- تا امروز که امامت به من رسیده است وتا انتهای عصر من، همگی بندگان خدای عزوجل هستیم.
خداوند عزوجل در قران فرموده است: «کسی که از ذکر و یاد من اعراض کند (روی برگرداند)، زندگی سخت و تنگی خواهد داشت و روز قیامت او را نابینا محشور می‌کنیم. می‌گوید: پروردگارا،چرا نابینا محشورم کردی؟من که بینا بودم!
خداوند می‌فرماید: آن گونه که آیات ما برای تو آمد ! و تو آن‌ها را فراموش کردی،، امروز نیز تو فراموش خواهی شد..»طه /124-127
،
ای محمّد بن علی! نادانان شیعه و نابخردان آن‌ها موجب آزار و اذیت ما خاندان وحی را فراهم می‌کنند و افرادی که دینشان به اندازه یک بال پشه هم ارزش ندارد! باعث ناراحتی ما هستند..
،
پس من خداوند را که خدایی جز او نیست به شهادت می‌گیرم و البته او برای شهادت، کافی است و هم‌چنین حبیبش محمد (ص) و ملائکه و پیامبران او و نیز تو و هرکس را که از این نوشته من آگاهی پیدا کند ، گواه می‌گیرم ، که از افرادی که می‌گویند ما علم غیب داریم و یا در ملک و سلطنت خداوند بر جهان با او مشارکت میکنیم، و یا ما را در جایگاه ومحلّی، غیر از آن جایگاه و منصبی که خداوند برای ما قرار داده است (و به آن راضی است) و ما را برای آن خلق کرده است، قرار دهد بیزاری می جویم ،
و هم‌چنین بیزارم از کسانی که از آنچه برای تو بیان کردم (بندگی خداوند) و از آنچه در ابتدای نامه‌ام بدان اشاره کردم گامی فراتر بروند..

و من شما را گواه می‌گیرم که هر کس ما از او بیزار باشیم، خداوند و فرشتگان و پیامبران الهی و اولیاء خدا نیز از او بیزارند..

]ای محمّد بن علی!] این توقیع را به عنوان امانت به گردن تو و هرکه نامه من به گوش او برسد قرار دادم و مکلّف هستید که آن را کتمان نکنید و محتوای این فرمان را به همه‌ی دوستان و شیعیان من برسانید
تا شاید خداوند عزّوجلّ گذشته‌های آنان را جبران کند،و (به آن‌ها توفیق عنایت فرماید و در سایه‌ی بهره‌ برداری از کلمات من) آنان به دین حق برگردند و از اموری که نسبت به درستی وانتهای آن آگاهی ندارند، دوری کنند..

پس هرکس از شیعیان و دوستان ما از مضمون فرمان من در این توقیع آگاهی یافت و به آن‌چه در این فرمان به آن امر و نهی شده است عمل نکرد سزاوار لعنت خداوند و ملائکه و فرستادگان و اولیای او خواهد بود..»*
،،
اللهم صل على محمد وآل محمد وعجل فرجهم وألعن أعدائهم من الاولین والاخرین الى یوم الدین

*( طبرسی، الاحتجاج، ج۲، ص۴۷۳، ط بیروت.)

 


نقل کرده اند که مردی به نزد امیرالمومنین علی بن ابی طالب (ع) آمد و گفت: یا امیر المومنین ! مرا از خُلق پیامبر اکرم حضرت مصطفی (ص) خبر ده، و جزئی از فضائل اخلاقی او را بیان کن سطری از صحیفه شمائل او را بر خوان.
امیر المومنین (ع) فرمود: تو نعمت های دنیا بر شمار تا من خُلق پیغمبر را به تو بگویم. آن مرد گفت: شمارش نعمت های دنیا را نتوان کرد، و پرورگار عالم در قرآن کریم می فرماید: « و اِن تَعُدََّ نِعمَهَ ا... لا تَحُصوها » اگر نعمتهای خدا را بشمارید نمی توانید.

حضرت امیر المومنین (ع) فرمود: خداوند سبحان تمام نعمتهای دنیا را قلیل می خواند « قُل متاعُ الدُّنیا قلیل » اما اخلاق پیغمبر را عظیم می خواند « وَاَنِکَ لعَلی خلُقٍ عَظیم » وقتی تو از وصف قلیل عاجزی، من عظیم را چگونه توصیف نمایم ...!؟

بدان که اخلاق تمام انبیاء به محمد (ص) تمام شد. و هر یک از انبیاء به خُلقی از اخلاق حمیده، آراسته بوده اند، 
وقتی نوبت دولت به حضرت محمد (ص) رسید، فرمود: بُعِثِتُ لِاتَمَّم مَکارِمَ الاخلاق..

(جوامع الحکایات-شیخ سدید الدین محمد عوفی (
-------------------------------------
صل الله علیک یا رسول الله


 شش سفارش از رسول خدا صل الله علیه و اله و سلم :

حضرت امیر المومنین (ع) می فرمایند:

مردی نزد رسول خدا صل الله علیه و اله و سلم آمد و گفت:

یا رسول الله مرا به عملی راهنمایی کنید، به عملی که به سبب آن:

1-   خدا مرا دوست بدارد.

2-    - مردم مرا دوست بدارند.

3-   -  دارائیم فراوان شود.

4-    - بدنم سالم بماند.

5-    - عمرم طولانی شود.

6-      خدا مرا با تو محشور کند.

رسول خدا صل الله علیه و اله و سلم فرمودند:

این 6 حاجت 6 خصلت می خواهد:

1-اگر می خواهی خدا تو را دوست بدارد از او بترس و از گناه پرهیز کن.

2- اگر می خواهی مردم تو را دوست دارند به آنها خوبی و نیکی کن و به آنچه در دست آنهاست طمع نکن و چشم نیانداز.

3- اگر می خواهی دارائیت فراوان شود زکوه بده.

4- اگر می خواهی بدنت سالم بماند فراوان صدقه بده.

5-و اگر می خواهی عمرت طولانی شود صله رحم کن دید و بازدید خویشان.

6- و اگر می خواهی خدا تو را با من محشور کند سجده را برای خدا طولانی کن.


مردی خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله رسید و از آرزوی مرگ کردن پرسید



مردی خدمت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله رسید و عرض کرد آیا به من اجازه میدهید که آرزوی مرگ بکنم؟

حضرت فرمود: مرگ چیزی است که چاره ای از آن نیست و مسافرتی است طولانی که سزاوار است برای کسی که بخواهد به این سفر برود ده هدیه با خود ببرد. (ایا هدایا را اماده کردی)

 پرسید آن هدایا کدامند؟

رسول اکرم صلی الله علیه وآله فرمود:

۱- هدیه عزرائیل 
۲- هدیه قبر
۳- هدیه نکیر و منکر 
۴- هدیه میزان
۵- هدیه پل صراط
۶- هدیه مالک (خزانه دار جهنم)۷- هدیه رضوان (خزانه دار بهشت)۸- هدیه پیامبر
۹- هدیه جبرئیل
۱۰- و هدیه خداوند متعال


اما هدیه عزائیل چهار چیزاست :۱. رضایت حق داران.۲. قضای نمازها.۳. اشتیاق به خداوند.۴.آرزوی مرگ.

اما هدیه قبر چهار چیزاست :۱. ترک سخن چینی۲. استبراء۳. تلاوت قرآن۴. نماز شب.

اما هدیه نکیر و منکر چهار چیزاست :۱. راستگویی.۲. ترک غیبت.۳. حق گویی۴. تواضع در برابر همه


اما هدیه میزان چهار چیزاست :۱. فرو خوردن خشم۲. تقوای راستین۳. رفتن به سوی جماعت.۴. دعوت به سوی آمرزش الهی


اما هدیه صراط چهار چیزاست :۱. اخلاص عمل.۲. زیاد به یاد خدا بودن۳. خوش اخلاقی.۴. تحمل کردن آزار دیگران


اما هدیه مالک(خزانه دار جهنم) چهار چیزاست :۱. گریه از ترس خداوند.۲. صدقه مخفی.۳.ترک گناهان۴.خوش رفتاری با پدر و مادر


اما هدیه رضوان(خزانه دار بهشت) چهار چیزاست :۱. صبر در ناملایمات.۲. شکر بر نعمت.۳انفاق مال در راه اطاعت خداوند.۴.رعایت امانت در مال وقفی


اما هدیه رسول اکرم(ص) چهار چیزاست :۱. دوست داشتن او۲. پیروی از سنت او.۳. دوست داشتن اهل بیت او.۴. زبان را از بدی ها حفظ کردن


اما هدیه جبرئیل چهار چیزاست :
  
۱. کم حرف زدن
2.   
 کم خوردن.
  3.   
کم خوابیدن
4.   
 مداومت بر حمد

اما هدیه خداوند متعال چهار چیزاست :۱. امر به نیکی.۲. نهی از بدی.۳. نصیحت و خیر خواهی برای مردم.۴. و مهربانی کردن با همه


 

سخنان     امیرالؤ منین     علی    (ع )


 پس در نیکی ها سبقت بگیرید ..

درآویختگان به درخت طوبی! و درآویختگان به درخت زقوم !

حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام در روز اوّل شعبانى گذشت به جماعتى که در مسجدى نشسته بودند و در امر قَدَرْ و امثال آن!گفتگو مى کردند و صداهاى ایشان بلند شده بود و سخت شده بود لجاجت و جدال ایشان..

فرمودند:
اى گروه تازه کارها ! امروز غُرّه شعبان کریم است نامیده است او را پروردگار ما شعبان ،به جهت انشعاب یافتن و پراکنده شدن خیرات در آن
به تحقیق که باز کرده پروردگار شما در او درهاى حسنات خود را و جلوه داده به شما قصرها و خیرات او را به قیمت ارزانى و کارهاى آسانى !پس بخرید آن را
و ابلیس لعین شُعَبهاى شرور و بلاهاى خود را برایتان جلوه داده و شما پیوسته در گمراهى و طغیان مى کوشید و متَمَّسِک مى شوید به شعبهاى ابلیس ، و رُو مى گردانید از شعبهاى خیرات که باز شده براى شما درهاى او ..
چون روز اول شعبان مىشود ابلیس لشکر خود را در اطراف زمین و آفاق آن پراکنده میکند و به ایشان میگویدکه در کشیدن بعضى از بندگان خدا به سوى خود در این روز سعى کنید !

و به درستى که خداى عزوجل ملائکه را در اطراف زمین و آفاق پراکنده مىکند و به ایشان مىفرماید براستى بندگان مرا نگاه داریدو ارشاد کنید ایشان را ،پس همه ایشان به شما نیک بخت مىشوند مگر آنکه امتناع و سرکشى کند ، پس به درستى او که از حد گذشته ! در حزب ابلیس و جنود او میگردد..
به درستى که خداوند عزوجل چون روز اول ماه شعبان میشود امر مىکند به درهاى بهشت ،پس باز مىشود و امر میکند درخت طوبى را ، پس نزدیک مىکند شاخه هاى خود را بر این دنیا ،آنگاه ندا مىکند منادى پروردگار عزوجل : اى بندگان خدا ! این شاخه هاى درخت طوبى است ! پس در آویزید به او که بلند کند شما را بسوى بهشت ! و این شاخه هاى درخت زقوم است ، پس بترسید از او که شما را بسوى دوزخ نبرَد!

رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود قسم به آنکه مرا به راستى به رسالت مبعوث نموده که هر که درى از خیر و نیکى را در این روز فرا گیرد پس به تحقیق که در آویخته به شاخه اى از شاخه هاى درخت طوبى ،پس او کشاننده است او را بسوى بهشت و هر که فرا گیرد درى از شر را در امروز پس به تحقیق که در آویخته به شاخه اى از شاخه هاى درخت زقوم پس آن کشاننده است او را بسوى آتش ..

نماز ،روزه ، اصلاح امور خویشاوندان ، کفالت کند یتیمى را ،پرداخت قرض کهنه ، تخفیف به بدهکار ،نیکى کند به پدر و مادر، عیادت کند مریضى ، سفیهى را از ضربه زدن به آبرو و عرض مؤمنى بازدارد،و کسىکه قرآن یا بخشى از آن را بخواند، یاد آرد خداى را ووو..بعد گناهانی که باعث آویختن به زقوم میشوند برشمردند
آنگاه رسول خدا صلى الله علیه و آله نظر خود را به جانب آسمان انداخت اندکى و مىخندید و مسرور بود آنگاه نظر مبارک را به زیر انداخت بسوى زمین پس پیشانى مبارک را درهم کشید و روى مبارکش ترش شد !
آنگاه رو کرد به اصحاب خود و فرمود قسم به آنکه محمد را براستى به پیغمبرى فرستاده که دیدم به تحقیق درخت طوبى را که بلند مىشد و بلند مىکرد آنان که به او درآویخته بودند بسوى بهشت و دیدم بعضى از ایشان را که به یک شاخه از آن درآویخته بودند و بعضى درآویخته بودند به دو شاخه از آن یا به چند شاخه بر حسب فراگرفتن ایشان مر طاعت را و به درستى که هر آینه مىبینم زید بن حارثه را که درآویخته به بیشتر شاخه هاى از آن پس آن شاخه ها بلند مىکند او را به اعلى علیین بهشت پس از این جهت خندیدم و خوشحال شدم
پس نگاه کردم بسوى زمین پس قسم به آنکه مرا براستى به پیغمبرى فرستاده که دیدم درخت زقوم را که پایین مىرفت شاخه هاى او و پایین مىبرد درآویختگان به او را بسوى دوزخ و دیدم پاره اى از ایشان را درآویخته به شاخه اى و دیدم پارهاى از ایشان که درآویخته به دو شاخه یا به چند شاخه بر حسب فراگرفتن او مر قبایح را و به درستى که هر آینه مىبینم بعضى از منافقین را که درآویخته به بیشتر شاخهاى او ! و آنها فرو مى برند او را به اَسفَلِ دَرَکات او ،پس از این جهت روى خود را تُرش کردم و پیشانى را درهم کشیدم...

برگرفته از کتاب کلمه طیّبه-ثقة الاسلام نورى

فاستبقوا الخیرات، إلى الله مرجعکم جمیعا فینبئکم بما کنتم فیه تختلفون- المائدة آیه : 48 

و اگر خدا مىخواست شما را یک امّت قرار میداد، ولى [خواست] تا شما را در آنچه به شما داده است بیازماید.

پس در کارهاى نیک بر یکدیگر سبقت گیرید.. 

بازگشت جمیع شما به سوى خداست ، آن گاه در باره آنچه در آن اختلاف میکردید آگاهتان خواهد کرد...

واَلحُمُدُ لِلّهِ رَبَّ العالَمینَ ،

وَ صَلَّی اللهُ عَلی سَیَّدِنا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِبینَ الطّاهِرینَ


بسم الله الرحمن الرحیم

(در عالم‌ ولایت‌ تعدّد نیست‌.(

همه ما محمد هستیم...

امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند

به تحقیق که ما یکی هستیم؛ اول ما محمد؛ آخر ما محمد؛ وسط ما محمد، بلکه کل ما محمد صلی الله علیه و آله هستیم

و بین ما هیچ جدایی نیندازید..

«کلنّا واحد؛ اولنا محمد؛ آخرنا محمد؛ اوسطنا محمد و کلنا محمد؛ فلا تفرقوا بیننا»
-
بحارالانوار-علامه مجلسی

(کلهم نور واحد..(

امام صادق(علیه السلام) فرمودند:

«علمنا واحد، فضلنا واحد و نحن شیء واحد؛

 علم و تمام فضایل ما یکی است و ما "یک حقیقت واحد" هستیم..».(بحار)

زید شَحَّام از امام صادق(ع) پرسید که امام حسن(ع) افضل است یا امام حسین(ع) ؟

ایشان فرمودند: «إِنَّ فَضْلَ أَوَّلِنَا یَلْحَقُ فَضْلَ آخِرِنَا وَ فَضْلَ آخِرِنَا یَلْحَقُ فَضْلَ أَوَّلِنَا فَکُلٌّ لَهُ فَضْلٌ ...فضل اولین ما به فضل آخرىن ما ملحق می‌شود و فضل آخرین ما به فضل اولین ما برمی‌گردد و برای همه آنها فضلی است ...خَلْقُنَا وَاحِدٌ وَ عِلْمُنَا وَاحِدٌ وَ فَضْلُنَا وَاحِدٌ وَ کُلُّنَا وَاحِدٌ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ...خلقت، علم و فضل ما یکی هست و همه ما نزد خداوند یکی هستیم... 

پس زید گفت مرا از تعداد خود خبر دهید ، فقال : أخبرنی بعدَّتکم؟
امام فرمودند:: نحن إثنا عشر ، هکذا حولَ عرش ربنا عزّ وجلّ فی مبتدأ خلقنا أوَّلنا محمد، وأوسطنا محمد، وآخرنا محمد))

ما 12 نفر این چنین از اول خلقتمان حول عرش پروردگار بودیم.. اولین ما محمد، وسط ما محمد و آخرین ما محمد است..

«بِنا عُبِدَالله.و بنا عُرِفَ الله .و بِنا وُحِدَ الله تبارک و تعالی **

به ما خدا بندگی شود . و به ما خدا شناخته می شود. و به ما توحید خداوند متعال تحقق می‌یابد..

و صلی الله علی سیدنا محمد و اله الطاهرین

*(بحار الأنوار ج 25 ص 363)**(اصول کافی)

در عالم‌ ولایت‌ تعدّد نیست‌. تمیز و افتراق‌ راه‌ ندارد. تعیّن‌ و تقیّد معنی‌ ندارد. در آنجا ولایت‌ فقط‌ و فقط‌ اختصاص‌ به‌ ذات‌ خدا دارد.

هُنَالِکَ الْوَلَیَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ.

در اینصورت‌ وجود رسول‌ أکرم‌ و أئمّۀ طاهرین‌ که‌ مبدأ اثرند، نه‌ با جهات‌ تعیّن‌ و افتراق‌ و حدود ماهیّتی‌ و هویّتی‌ آنهاست‌، بلکه‌ بواسطۀ اصل‌ تحقّق‌ معنی‌ " عبودیّت‌ و فناء " است‌ که‌ از آن‌ به‌ "ولایت‌" تعبیر میگردد. و عبارت‌ ذیقیمت‌:« أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ، وَ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ، وَ ءَاخِرُنَا مُحَمَّدٌ، وَ کُلُّنَا مُحَمَّدٌ » اشاره‌ بدین‌ مقام‌ است‌.. و در آنجا هر کس‌ به‌ مقام‌ فنای‌ مطلق‌ برسد و در حرم‌ خدا فانی‌ گردد و وجود مستعار و إنّیّت‌ مجازی‌ و عاریتی‌ او مضمحل‌ گردد، طبعاً و قهراً دارای‌ این‌ ولایت‌ است‌ و اختصاصی‌ به‌ ائمّه‌ ندارد..

در هر زمان‌ و هر مکان‌ افرادی‌ میتوانند خود را بدین‌ مقام‌ برسانند. منتهی‌ اوّلاً باید بواسطۀ متابعت‌ و پیروی‌ از امام‌ معصوم‌ باشد و إلاّ نخواهند رسید،، و ثانیاً عنوان‌ إمامت‌ و پیشوائی‌ برای‌ این‌ ذوات‌ معصومین‌ سلام‌ الله‌ علیهم‌ تا أبد باقی‌ است‌.. زیرا آنان‌ را خداوند پیشوا و رهبر نموده‌ و لوای‌ ارشاد را با مجاهدات‌ عالیه‌ (اختیاراً نه‌ جبراً) بدیشان‌ سپرده‌ است‌.. و این‌ معنی‌ منافات‌ ندارد با آنکه‌ کسی‌ دیگر بتواند به‌ مقام‌ معرفت‌ خدا برسد، و معنی‌ مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ دربارۀ وی‌ تحقّق‌ پذیرد؛ و در حرم‌ خدا با فنا و اضمحلال‌ خویشتن‌ وارد شود. در آنصورت‌ آنجا دیگر نه‌ او هست‌ و نه‌ غیر او..

در حرم‌ ذات‌ رُبوبیّ نه‌ عنوان‌ محمّد است‌ و نه‌ علیّ، و نه‌ سائر إمامان‌، و نه‌ ولیّ دیگری‌ مانند سلمان‌ که‌ دارای‌ أعلی‌ درجۀ از عرفان‌ بوده‌ است.‌. آنجا حقیقت‌ " ولایت‌ واحده‌" است‌، بدون‌ عناوین‌ خاصّه‌ و شکلهای‌ متعیّنه‌؛ و نام‌ محمّد و علیّ و حسن‌ و حسین‌ تا حضرت‌ قائم‌ و أسماء ممیّزۀ ایشان‌ مادون‌ آن‌ مقام‌ است‌. در آنجا ولایت‌ است‌ و بس‌.. و حقیقت‌ و کُنه‌ ولایت‌ دارای‌ معنی‌ واحد بالصِّرافه‌ می‌باشد.

فافْهَمْ یا حبیبی‌ فإنَّهُ دقیقٌ !*

--------------------------
روح مجرد ، یادنامه و بیانات عارف فانی سید هاشم حداد به قلم علامه سید محمد حسین طهرانی(ره)



سخنان     امیرالؤ منین     علی    (ع )



از کتاب (اعلام الدین ) - تاءلیف محمد الحسن بن ابی الحسن الدیلمی -: مقداد بن سریح البرهانی از پدرش روایت کرده است که گفت : در روز جنگ جمل عربی نزد امیرالؤ منین (ع ) به پرسش برخاست که : یا امیر المؤمنین ! می فرمایی : خدا یکی ست ؟

 و مردم به او پرخاش کردند . و گفتند . ای اعرابی ! مگر دل مشغولی امیرالمؤمنین را در این جنگ نمی بینی ؟

 و امام فرمود : رهایش کنید! زیرا ، آن چه این اعرابی می خواهد، همانست که ما از این مردم می خواهیم . آنگاه ادامه دادند  : ای فلان ! این که کسی بگوید خدا یکی ست ، چهار گونه است . که دو گونه آن مجاز نیست و دو گونه دیگر، بر خدا ثابت است .

 اما، آن دو گونه که در مورد خدا نباید به کار برد، یکی آنست که گویند : (خدا یکی ست ) و معنای عددی (یکی ) را اراده کنند . و این ، از آن رو جایز نیست ، که آن چه دومی ندارد، در باب اعداد، وارد نمی شود . ندیده ای که آن که گوید خدا سومین سه است ، کفر است ؟ و نیز اگر گوینده ای گوید : (او، یکی ست ) و (نوع جنس ) را اراده کند، نیز نارواست . زیرا، پروردگار فراتر از تشبیه است .

اما، آن دو گونه که برای خدا ثابت اند . چنانست که گویند: (خدا یکی ست ) و منظور (یگانه ) باشد . یعنی : نظیری ندارد . همچنین چون گویند: (او یکی ست ) و منظور، آن باشد که در معنی ، یگانه است . یعنی : در وجود و عقل و گمان نمی گنجد . 

نوف بکایی گفت : شبی ، امیرالمؤمنین علی (ع ) را دیدم که از بستر خویش برخاسته ، به ستارگان می نگرد . و گفت : ای نوف ! در خوابی ؟ یا بیدار؟ گفتم : ای امیرمؤمنان ! بیدارم . گفت : ای نوف ! خوش به حال پرهیزگاران در دنیا! و دوستداران آخرت . آنان که زمین را فرش و خاک آن را بستر و آبش را بوی خوش و قرآن را شعار و دعا را دثار خویش ساختند . سپس ، همچون مسیح (ع ) دنیا رابه قرض الحسنه دادند . 

ای نوف ! داوود نبی ، شبی در همین ساعت برخاست و گفت : این ، هنگامی ست که چون بنده ای خدا را بخواند، به استجابت پیوندد . مگر این که ماءمور باج و تعقیب و شحنه باشد . یا به لهو و لعب مشغول باشد . 

از پی ردّ و قبول عامه خود را خر مکن
زان که کار عامه نبوَد جز خری یا خرخری !

گاو را دارند باور در خدایی عامیان !

نوح را باور ندارند از پی پیغمبری !! *

شنیدن یک حرف از زبان ملت و یا عمل کردن یک ملت به کاری دلیل بر درست بودن آن کار نیست و ودر راه حق نباید ترسی به دل راه داد ولو در جامعه تنها بمانی.

مولا علی (ع) میفرمایند:
«
لا تستوحشوا فی طریق الهدی لقله اهله»
ای مردم در طریق هدایت از کمی نفرات وحشت نکنید

زیرا مردم گرد سفره اى اجتماع کرده اند که سیرى آن کوتاه و گرسنگى آن بس طولانى است.

اى مردم! رضایت و نارضایتى (نسبت به عملى از اعمال) موجب وحدت مردم (در کیفر و پاداش) مى شود (مگر نمى دانید) ناقه ثمود را تنها یک نفر پى کرد; امّا کیفر و عذاب الهى آن، همه قوم ثمود را فرا گرفت،، زیرا همگى به عمل آن یک نفر راضى بودند.. خداوند سبحان مى فرماید: «(فَعَقَرُوهَا فَأَصْبَحُوا نَادِمِینَ); آن قوم ناقه را پى کردند و سرانجام (هنگام نزول بلاى فراگیر) پشیمان شدند و طولى نکشید سرزمین آنان همچون آهن گداخته اى که در زمین نرمى فرو رود با صداى وحشتناکى فرو رفت..

 

 


 عاشقان

عاشقان هرچه بخواهید، بخواهید ، خجالت نکشید..
یار ما بنده نواز است ...

،،
بارالها! از من جز آنچه که سزاوار ملامت است بر نیاید و از تو جز آنچه سزاوار کرمت است بر نتابد..

إلَهِی کُلَّمَا أَخْرَسَنِی لُؤْمِی أَنْطَقَنِی کَرَمُکَ..

الهی چون فرومایگی ام لالم کند ، کرَم تو مرا به سخن آرد ..
،،
مولای من

أَنْتَ الَّذِی مَنَنْتَ،....تو آن خداییکه منّت نهادی
أَنْتَ الَّذِی أَنْعَمْتَ،أَنْتَ الَّذِی أَحْسَنْتَ ..نعمت دادی و احسان کردی
أَنْتَ الَّذِی أَجْمَلْتَ، أَنْتَ الَّذِی أَفْضَلْتَ..جمال نمودی وبرتری دادی
أَنْتَ الَّذِی أَکْمَلْتَ، أَنْتَ الَّذِی رَزَقْتَ، أَنْتَ الَّذِی وَفَّقْتَ...کامل ساختی و روزی رساندی و توفیق عطا کردی

....
أنا الذی أخطأت ، أنا الذی أغفلت ،، أنا الذی..

ویلاه لو علمت الأرض بذنوبی لساخت بی وابتلعتنی ، ویلاه لو علمت الجبال بذنوبی لهدّتنی ، ویلاه لو علمت البحار لأغرقتنی ، الویل لی إن کان عقابی مذخوراً لآخرتی .

منم آن که خطا کردم و نادانی نمودم و غافل شدم و اشتباه کردم. منم آن که سهو کردم و راه خلاف پیمودم و پیمان شکستم..
من آنم که تو امر کردی و من عصیان. تو نهی کردی و من پرهیز نکردم...
وای بر من اگر ..
،
انا الذی اقررت .. منم که اقرار دارم ..
عصیتک یا مولای ..نافرمانیت کردم ای مولای من ..
انی کنت من المستغفرین .. از آمرزش جویانم ..
الهی انا فقیر ..از نیازمندانم...
انی کنت من الراجین .. از امیدوارانم ...
،
خدایا، چگونه نومید گردم و حال آن که تو امید و تکیه گاه منی ..
،
دارم گنهان ز قطره باران بیش

وز شرم گنه فکنده ام سر در پیش

این مژده شنیدم که منال ای درویش

تو در خور خودکنی و ما در خور خویش ...

_________________________
(
فرازهایی ازدعای عرفه سید الشهداء حضرت ابا عبداللّه‏ الحسین صلوات الله و سلامه علیه ..)

Image result for ‫ذکر قدسی‬‎

بسم الله الشافی

 

سرمنشاء بیشتر بیماریهای جسمی امراض روحیست اما انسان چون از روح خود غافل است علت اصلی بیماری خود را درک نمی کند و به جای درمان ریشه ای فقط در صدد تسکین موقتی امراض جسمی خود برمی آید و لذا هم در دنیا رنج میکشد و هم از کمالات و لذات حقیقی محروم میگردد...

 

در بسیاری ازاحادیث مستقیما به این رابطه اشاره شده به عنوان مثال امیرالمومنین علی علیه السلام فرموده اند :

الْعَجَبُ لِغَفْلَةِ الْحُسَّادِ عَنْ سَلاَمَةِ الاْجْسَادِ(حکمت 225 )

از غفلت حسودان نسبت به سلامتى تن خویش در شگفتم !

(امروزه اثرات حسد، غضب و .. برقلب و عروق ،سیستم عصبی ودیگر بخشها و امراض جسمی که در پی داردبرکسی پوشیده نیست )

 

ایشان برای درمان بیماری روح وجسم میفرمایند:

 

✅ تقوا و پرهیزگاری، داروى بیماریهاى قلوب، بینائى دلها، شفاى آلام جسمانى، صلاح و مرهم فساد سینه ها، پاکیزه کننده آلودگى نفس و روح و جلاى نابینائى چشمهاست..

 

فَإِنَّ تَقْوَى اللَّهِ دَوَاءُ دَاءِ قُلُوبِکُمْ وَ بَصَرُ عَمَى أَفْئِدَتِکُمْ وَ شِفَاءُ مَرَضِ أَجْسَادِکُمْ وَ صَلَاحُ فَسَادِ صُدُورِکُمْ وَ طُهُورُ دَنَسِ أَنْفُسِکُمْ وَ جِلَاءُ [غِشَاءِ] عَشَا أَبْصَارِکُم .خطبه 198

 

✅ یعنی پرهیزگاری و تقوا نه تنها مرهم دردهای روحی بلکه دواء دردهای جسمی نیز می باشد.

که تقوا به زبان ساده چیزی نیست جز رعایت اوامر و نواهی و دستورالعملهای تضمینی و همه جانبه ،که خالق هستی بخش برای تعالی و سعادت دنیوی و اخروی انسان به واسطه اولیاء و رسولان ارائه کرده است وبرای همه شئون زندگی و حتی خوراک و پوشاک و زندگی اجتماعی سالم او برنامه دارد ..

جای تاسف دارد که شخصی بهانه جویی کند و چون هنوز علت برخی از دستورات طبیب را نمیداند واز دانش کافی بی بهره است از نسخه شفا بخش طبیب سرباز زند ! و به علت این جهالت هم خودرا به هلاکت رساند و هم باعث سرایت بیماری به دیگران و جامعه شود..

اى مردم! آن کس که راه واضح و آشکار را بپوید به آب مى رسد; امّا کسى که مخالفت کند در بیابان سرگردان خواهد شد (و تشنه کام جان مى دهد(. * *


1.پیامبر اکرم ص می فرمایند :بیش ترین چیزى که امت من به سبب آن وارد بهشت مى شوند ، تقوا و حُسن خلق است ..
--------------------
امیرالمومنین علی (ع(:
2.
گشاده رویی سرآغاز نیکى است.( اَلبِشرُ أَوَّلُ البِرِّ)
3.
کینه را از بین مى برد.
4.
خوىِ آزاده است.
5.
نشانگر بزرگوارى و کرامت نفس توست.
6.
زینت بردبارى است
7.
با گشاده رویى و خوشرویى، بخشش ارزش پیدا مى کند.
8.
سر لوحه نامه عمل انسانِ با ایمان ، حسن خلق او است

امام صادق (ع(:
9.
بهشتیها چهار نشانه دارند: روى گشاده، زبان نرم، دل مهربان و دستِ دهنده.
10.
هر کس یکى از این کارها را به درگاه خدا ببرد، خداوند بهشت را براى او واجب مىگرداند: انفاق در تنگدستى، گشاده رویى با همگان و رفتار منصفانه.
هر که به چهره برادر خود لبخند زند ، آن لبخند براى او حسنه اى باشد .
11.
فضل ابن ابی قره گوید: حضرت صادق (ع) فرمود: هیچ مومنی نیست جز اینکه در او دعابه است. من عرض کردم دعابه چیست؟ فرمودند: مزاح

12.حضرت امام باقر فرمود: خداوند عزوجل آنکس را که میان جمعی مزاح و خشمزگی کند دوستش دارد در صورتی که دشنام نباشد .

والبته شمشیر دو لب : به قول غربی ها : be carefull»

13. پیامبر اعظم ص فرمودند: خنده دو قسم است: خنده ای که خدا آن را دوست دارد و خنده ای که خدا آن را دشمن دارد . اما خنده ای که خدا آن را دوست دارد : لبخندی است که مرد در اثر شوق دیدار به روی برادرش می زند و اما خنده ای که خدای تعالی آن را دشمن دارد : این که مرد برای خندیدن یا خنداندن دیگران سخن ناروا و باطلی بگوید که به سبب آن هفتاد پاییز در جهنم سرنگون است..
رسول خدا صلى الله علیه و آله هرگاه لب به سخن میگشود ، با لبخند همراه بود .

14.امام صادق (ع) : خنده مومن تبسم است . خنده بسیار دل را بمیراند ،، قهقهه زدن ، کار شیطان است ..

امام باقر علیه السلام : هرگاه قهقهه زدى ، در پى آن بگو : خدایا! بر من خشم مگیر ..

اون لبخندی که برای رضای خدا میزنی،
لبخند خداست به بنده اش
و اون لبخندی هم که پشتش خدا باشه،
تمام مشکلاتو حل میکنه...
_________________
1.3.11.12.14.
الکافی
2.4.5.7.
غررالحکم
6.8.
بحارالأنوار
9.
مجموعه ورام
10.13.
نهج الفصاحه


سخنان امیرالمؤمنین (ع ): سه کار، از همه سخت تر است : در همه حال به یاد خدا بودن برادران را به اموال خویش یاری دادن داد مردم را از خویش دادن . 

از دیوان منسوب به امیر المومنین (ع ):

شیرینی دنیا، زهرآگین است . هان ، شیرینی زهر آگین مخور! خواه در گشایش باش ! و خواه در سختی ، زمانه از این هر دو گروه می برد . هر کاری چون به کمال رسد، زوال آن آغاز شود . در انتظار زوال باش ! آنگاه ، که گفتند: کامل شد . 

امام محمد باقر (ع ) پدران خویش از امیرالمومنین  علی (ع) روایت کرد که :

در برابر عذاب خدا، دو گونه پناه وجود دارد . یکی از آن دو، از میان رفته است و آن دیگری را پناه گیرید . اما آن امان که از میان رفت ، رسول خداست و آن که باقی ست ، آمرزش خواهی ست . خداوند بزرگ فرمود: (وما کان الله لیعذبهم و انت فیهم و ما کان معذبهم و هم یستغفرون ) و جامع نهج البلاغه گفته است : این ، از خوبی های استخراج و ظرافت های استنباط است . 

از دیوان منسوب به امیرالمونین آمده است که :(ع)

داروی تو، در وجود توست و نمی دانی ، و درد تو نیز از تست و آن را نمی شناسی . خویش را جرمی کوچک می شماری ، اما جهانی بزرگ در تو پیچیده است . تو آن کتاب مبینی هستی که حرف های آن ، پنهانی ها را آشکار می کند . 

 

نیز از امام علی (ع ):

نفس ، به از دست دادن دنیا می گرید . و می داند که سلامتی ، در ترک دنیاست . انسان ، پس از مرگ خانه ای ندارد که در آن ساکن شود . جز خانه ای که پیش از مرگ ساخته است .  



*)از وصایای حضرت امام صادق علیه السلام به عبدالله بن جندب(

یا ابْنَ جُنْدَبِ؛ یَهْلِکُ الْمُتَّکِلُ عَلی عَمَلِهِ، وَ لا یَنْجُوا الْمُجْتَرِیُ عَلی الذُّنُوبِ الْواثِقِ بِرَحْمَةِ اللهِ، قُلْتُ: فَمَنْ یَنْجُوا؟ قال: الّذینَ هُمْ بَیْنَ الرَجٰاءِ وَ الْخَوْفِ، کَاَنّّهُ قُلُوبُهُمْ فِی مِخْلَبِ طائِرِ شَوْقاً اِلی الثَّوابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعَذابِ.  )تحف العقول )

همواره میانه رو باش..

« ای پسر جندب؛ هر کس بر عملش تکیه کند، هلاک شود،،
و هر کس به امید رحمت خدا به گناه کردن جرأت پیدا کند نجات نمی یابد،،
گفتم: پس چه کسی اهل نجات است؟ !
فرمود: آنان که میان بیم و امیدند ، آنگونه که گویی قلبشان بر اثر شوق به ثواب و ترس از عذاب در چنگال پرنده ای (شکاری) باشد...»*

غافل مشو که مرکب مردان مرد را،
در سنگلاخ بادیه ، پی ها بریده اند..

نومید هم مباش ، که رندان جرعه نوش،،


ناگه به یک خروش به منزل رسیده اند...


در تفسیر این حدیث نبوی که فرمودند :   ، که ان اکَثر الجَنة البــُـــله.


شمس الدین محمد تبریزی

هر چند نفس تآویل کـُـند ، تو خویش را ابله ساز ، که ان اکَثر الجَنة البــُـــله.
شمس الدین محمد تبریزی 
ص 145
......
ابله از زبان شمس و مولانا :
 
ابله در کلام شمس و سپس مولانا عاشق و شیدای عشق الهی است که عقل حسابگر را قربانی عشق حق میکند .و البته در تعابیر مولانا همین ابله به انسان کامل که جامع جمیع حقایق است و مقصود اصلی و نهایی تکوین عالم است ،تعبیر شده است .
خویش ابله کن تبع می‌رو سپس
رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنه البله ای پسر
بهر این گفتست سلطان البشر
زیرکی چون کبر و باد انگیز تست
ابلهی شو تا بماند دل درست
ابلهی نه کو به مسخرگی دوتوست
ابلهی کو واله و حیران هوست
ابلهان‌اند آن زنان دست بر
از کف ابله وز رخ یوسف نذر
عقل را قربان کن اندر عشق دوست
عقلها باری از آن سویست کوست
دفتر چهارم .
...
بیشتر اصحاب جنت ابلهـــند 
تا ز شّر فیلسوفی می رهند 
ای بسا علم و ذکاوت و فطن 
گشته رهرو را چو غول و راهزن 
دفتر ششم مثنوی 


حضرت امام موسی کاظم علیه السلام فرمود:

ای هشام! اگر در دست تو دانه گردویی است ولی همه مردم آن را جواهر پنداشته اند ! این پندار، تو را سود نبخشد چون، می دانی که آنچه در دست تو است گردوئی بیش نیست...

همچنین اگر درمیان مشت تو، جواهری باشد، لکن مردم آن را گردو قلمداد کرده اند ! در این صورت نیز این پندار، زیانی به تو نمی رساند، چون تو میدانی که آن گوهر است..

یا هشام لو کان فی یَدَکَ جوزة وَ قال الناس لؤلؤة ما کان ینفعک و انت تعلم انها جوزة ولو کان فی یدک لؤلؤة و قال الناس انهاجوزة ما ضرک و انت تعلم انها لؤلؤء.

اى هشام! از معاشرت و الفت با مردم بپرهیز مگر آن که در میانشان خردورزى درستکار بیابى،، پس با او الفت گیر و از دیگران همچون گریز از درندگان شکارى بگریز! و خردورز را سزاست که چون عملى را انجام دهد از خدا حیا کند،، و آن هنگام که فقط به او نعمتى دهند دیگرى را در کارش [استفاده از نعمت‏] شرکت دهد
و چون دو کار بر تو پیش آمد که نمی ‏دانى کدام بهتر و درست‏تر است. نگاه کن که کدامین از آن دو به هواى نفست نزدیک‏تر است .. پس با آن مخالفت ورز؛ زیرا به راستى بسیار از درستی ‏ها در مخالفت‏ جویى با هواى نفست است ..
و بپرهیز از اینکه حکمت را به دست آورى و به دست نادانان سپارى..

هشام گفت: به امام کاظم علیه السّلام عرض کردم: اگر مرد جویاى آن را بیابم ولى درک او، ظرفیت نگهدارى آموخته‏ هایم را نداشته باشد [چه کنم‏]؟ 
امام علیه السّلام فرمود: در اندرزگویى به او نرمى و مهربانى نما و اگر [در اندرز آموزى‏] دلتنگ شد، خویشتن را در اندرزگویى به او به سختى بسیار نینداز و از علم ناپذیرى خودخواهان برحذر باش ،، چرا که علم خوار می ‏شود که بر ناهوشیاران عرضه شود..

عرض کردم: پس اگر کسى را نیافتم که توان فهم سؤال از آن را داشته باشد [چه کنم‏]؟ 
امام علیه السّلام فرمود: نادانى در باره سؤال را غنیمت شمار! تا از بلاى سخن [در یاد دادن علم‏] و بزرگ بلاى ناپذیرفتن در امان باشى و بدان که خداوند فروتنان را به اندازه فروتنى ایشان، بر فراز نمی ‏دارد بلکه به اندازه بزرگى و فرازمندى خویش بر فراز دارد ..و هراسناکان را به اندازه هراس ایشان آسوده ندارد بلکه به اندازه کرم و بخشش خویش آنان را آسودگى دهد ..و اندوهناکان را به اندازه اندوه ایشان فرج حاصل نکند بلکه به اندازه مهر و رحمتش بدهد.. پس چه می ‏پندارى در باره مهربان بخشایشگرى که به آنان که دوستانش را آزار می ‏رساند مهر ورزد ! تا چه برسد به کسى که به خاطر خدا [از دیگران‏] آزار می ‏بیند..؟ 
و چه می ‏پندارى در باره توبه پذیر بخشایشگرى که دشمن خویش را می ‏بخشد! تا چه برسد به آن کس که خرسندى خدا را می ‏جوید و به خاطر او دشمنى مردم را برمی ‏گزیند..

اى هشام! از بزرگى کردن بر دوستان من و تکبرورزى به دانش خویش بپرهیز که خداوند تو را سخت دشمن دارد و پس از دشمنى خداوند از دنیا و آخرت خویش سودى نبرى: و در دنیا همانند کسى باش که در خانه ‏اى سکنى گزیده که براى او نیست و فقط در انتظار کوچ کردن است...

اى هشام! به راستى همه مردم ستارگان را می بینند ولى جز آن کس که راهها و منزلگاههاى ستارگان را می داند به آنها رهنمون نمی شود و همین طور شما حکمت را می خوانید ولى جز آن کس که به آن "عمل" می کند کسى به آن رهنمون نمی شود....

امام کاظم علیه السلام براى هشام بن حکم حدود هفتاد لشگر از عقل و جهل بیان مى دارد که در بعضى کتاب ها بیش از هفتاد هم نقل شده .. 
قال الکاظم علیه السلام لهشام :.. یا هشام اعرف العقل وجنده والجهل وجنده تکن من المهتدین 


اى هشام ! خرد و لشگرش را بشناس و نادانى و لشگرش را بشناس تا از ره یافته ها باشى ...

___________
(
برگرفته از سفارشات نورانی امام موسی کاظم علیه السّلام به هشام بن حکم از شاگردان ممتاز مکتب اهل بیت(ع) که در پرتو انوار تابناک امام صادق و امام موسی کاظم علیهما السلام ازدانشمندان برجسته روزگار شد.)
*
تحف العقول-ترجمه حسن زاده، صفحه 699

25 رجب سالروز شهادت باب الحوائج حضرت امام موسی کاظم «علیه السلام» را محضر بقیه الله الا عظم ارواحنا فداه و شیعیان و محبان آن امام همام تسلیت عرض می نماییم .

السَّلامُ عَلَیْکَ یَا صَاحِبَ الْعِلْمِ الْیَقِینِ
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا إِمَامَ الْهُدَى
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مَوْلایَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ https://static.xx.fbcdn.net/images/emoji.php/v9/f6c/1/16/2764.png

 





بسم الله

حضرت امیر بعد از توصیه به فرزند خود امام حسن علیهما السلام به بی‌اعتنایی نسبت به حرف ناروای مردم، و بیان خصوصیاتی از آنها که مشابه زمان ماست ! می‌فرماید:

تو چه توقعی از این مردم داری؟! مردم این‌گونه‌اند که اگر تو انسان عالمی باشی، به تو حسد می‌برند و برای این‌که تو را از چشم دیگران بیاندازند، درصدد عیب‌جویی و خرده‌گیری از تو برمی‌آیند؛

و اگر مطلبی را ندانی تو را راهنمایی و ارشاد نکنند..
اگر به دنبال دقایق و ظرایف علمی باشی، طعنه می‌زنند که آدم بیکاری است که در پی چنین مسایلی می رود و خود را به مشقت می اندازد !
و اگر طلب علم را رها کنی،‌ تو را کودن و کم‌استعداد می‌خوانند !
اگر نسبت به انجام عبادات اهتمام داشته باشی، می‌گویند: این، آدمِ ظاهرساز و ریاکاری است!

اگر لازم باشد سکوت پیشه کنی، می‌گویند: لال است ! و اگر صحبت کنی، می‌گویند: چه قدر پرحرف است!

اگر پول خرج کنی و انفاق کنی می‌گویند: آدم ولخرج واسرافکاری است !
و اگر اقتصاد داشته باشی، تو را بخیل می‌نامند!
اگر به آنچه دارند نیاز پیدا کنی و از آنها درخواست کمک کنی، رابطه‌شان را با تو قطع و شروع به مذمت و سرزنش تو می نمایند
و اگر نسبت به آنها بی‌اعتنا باشی، حتی ممکن است تو را کافر و خارج از دین معرفی کنند! پس می‌فرمایند: مردم این‌چنین‌اند و این است صفت مردم زمانت..
،،

 اعرف الحق تعرف أهله..

حق را بشناس تا اهل حق را بشناسی ..

،،
وَإِن تُطِعْ أَکْثَرَ مَن فِی الأَرْضِ یُضِلُّوکَ عَن سَبِیلِ اللّهِ إِن یَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلاَّ یَخْرُصُونَ»(انعام /۱۱۶)

و اگر از بیشتر کسانى که در [این سر]زمین مى‏ باشند پیروى کنى تو را از راه خدا گمراه مى کنند ، آنان جز از #ظن و گمان [خود] پیروى نمى کنند
و جز به حدس و تخمین نمى ‏پردازند ..

فَلِذَلِکَ فَادْعُ وَاسْتَقِمْ کَمَا أُمِرْتَ وَلَا تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ..
بنابراین به دعوت پرداز و همان گونه که مامورى ایستادگى واستقامت کن ،، و هوسهاى آنان را پیروى مکن ..

لَنَا أَعْمَالُنَا وَلَکُمْ أَعْمَالُکُمْ لَا حُجَّةَ بَیْنَنَا وَبَیْنَکُمُ اللَّهُ یَجْمَعُ بَیْنَنَا وَإِلَیْهِ الْمَصِیرُ(شوری/15)
( بگو)اعمال ما از آن ما و اعمال شما از آن شماست ،، میان ما و شما وخصومتى نیست‏ خدا میان ما را جمع مى ‏کند و فرجام به سوى اوست..
______________________________________
«
فَمَا طِلَابُکَ لِقَوْمٍ ، إِنْ‏ کُنْتَ‏ عَالِماً عَابُوکَ‏ وَ إِنْ کُنْتَ جَاهِلًا لَمْ یُرْشِدُوکَ وَ إِنْ طَلَبْتَ الْعِلْمَ قَالُوا مُتَکَلِّفٌ مُتَعَمِّقٌ وَ إِنْ تَرَکْتَ طَلَبَ الْعِلْمِ قَالُوا عَاجِزٌ غَبِیٌ‏ وَ إِنْ تَحَقَّقْتَ لِعِبَادَةِ رَبِّکَ قَالُوا مُتَصَنِّعٌ مُرَاءٍ وَ إِنْ لَزِمْتَ الصَّمْتَ قَالُوا أَلْکَنُ- وَ إِنْ نَطَقْتَ قَالُوا مِهْذَارٌ وَ إِنْ أَنْفَقْتَ قَالُوا مُسْرِفٌ وَ إِنِ اقْتَصَدْتَ قَالُوا بَخِیلٌ وَ إِنِ احْتَجْتَ إِلَى مَا فِی أَیْدِیهِمْ صَارَمُوکَ وَ ذَمُّوکَ وَ إِنْ لَمْ تَعْتَدَّ بِهِمْ کَفَّرُوکَ فَهَذِهِ صِفَةُ أَهْلِ زَمَانِک‏»بحارالانوار، ج 74، ص 234.

امام حسین علیه السلام فرمودند:

«لا یَکْمُلُ الْعَقْلُ إِلا بِاتّبَاعِ الْحَقّ».

 عقل ، جز با " تبعیت و پیروى از حق ، کامل نمی‏شود  ...»
(أعلام الدین، ص۲۹۸ )
،
معلمان توحید حق تعالی و اهل سرّ خدا چه کسانی هستند؟

از امام حسین (ع) پرسیده شد: «قبل از این‏که خداوند عزّوجل آدم (ع) را خلق کند، شما چه چیزى بودید؟
فرمود: ما اشباحی از نور بودیم   که بر گرد عرش خدای رحمن می چرخیدیم ، و به ملائکه درس تسبیح و توحید و ستایش خدا را می آموختیم ....».

«اَىّ شَىْ‏ءٍ کُنْتُمْ قَبْلَ أَنْ یَخْلُقَ اللّهُ عَزّوَجَلّ آدَمَ (ع)؟ قَالَ کُنّا اَشْبَاحَ نُورٍ نَدُورُ حَوْلَ عَرْشِ الرّحْمنِ ، فَنُعَلّمُ لِلْمَلاَئِکَةِ التّسْبِیحَ وَ التّهْلِیلَ وَ التّحْمِیدَ».
(بحار الانوار، ج ۵۷ ص ۳۱۱ ح۱)
،،
و فرمودند:
 «ما (اهل بیت) کسانى هستیم که علم کتاب، و بیان آنچه در آن است ،، نزد ماست،، 
و آنچه در نزد ماست ، نزد هیچ‏یک از آفریدگان خدا نیست ،، زیرا ماییم محرم راز واهل سرّ خدا»...

«نَحْنُ الّذِینَ عِنْدَنَا عِلْمُ الْکِتَابِ وَ بَیَانُ مَا فِیهِ وَ لَیْسَ عِنْدَ اَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ مَا عِنْدَنَا لاَِنّا اَهْلُ سِرّ اللّهِ».
(بحار الانوار، ج ۴۴ ص ۱۸۴ ح۱۱)

مام صادق علیه السلام فرمودند: صدقه دادن در شب جمعه و روز آن و نیز «صلوات» (درود فرستادن بر محمد صلی الله علیه و آله و آل او) در شب جمعه و روز آن، برابر هزار حسنه است و هزار سیئه به وسیله آن نابود می‌شود و هزار درجه بر مقام آدمی افزوده می‌شود
جمال الاسبوع،
وسائل الشیعه،  

فراز هایی از سخنان گهر بار پیامبر اکرم (ص) ومعصومین علیه سلام بخش دوم



هو الرؤوف


ظن وگمان ما یکی از مهمترین عوامل شکست وپیروزی های زندگی و شقاوت و سعادت ماست ..باید خوش گمانی ما به خدا به یقین تبدیل شود و هراسمان بیشتر ازاعمال و رفتار خودمان باشد که به خودمان برمیگردد..باید از افکار منفی و خیالات و خطورات شیطانی که عامل سقوط وهلاکت است رها شویم ..در اهمیت و ضرورت این حسن ظن ، همین بس که در روایات متعدد آمده خدای متعال می‌فرماید : انا عند ظن عبدی.. من نزد ظن بنده خودم هستم ! ببین خدا در نزد تو چگونه است ؟ان خیراً فخیراً و ان شراً فشراً ..اگر به خدا گمان خوب وخیرداری ، او را خیر میابی و اگر بدگمان هستی ، همان گونه شر وبدی میابی ! پس تو هستی که خیر یا شر را انتخاب میکنی..

ما خدا را درست نشناخیم ، مبانی ایمان ومعرفة الله درما ضعیف است .. ذات پاک حق تعالی منشاء تمام خیرات و برکات است ولی ما هنوز حتی نه خیر را به حقیقت میشناسیم و نه شر را ..«عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبو شیئا و هو شر لکم ، و الله یعلم و انتم لا تعلمون بقره ٢١٦.»چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید ، حال آن که خیر شما در آن است ؛ویا چیزی را دوست داشته باشید ، حال آن که شرشما در آن است وخدا میداند وشما نمیدانید.. 
لذا چون هنوز در ظن وگمان گرفتاریم و به حقایق و باور ویقین قلبی نرسیده ایم احتمال اینکه هر روز به یک سمت وسوکشیده شویم زیاد است وهمین ظن وگمان جهت زندگی ما را درمسیررشد وسعادت یا تباهی وهلاکت تعیین میکند..قد تبین الرشد من الغی..اگر خیالات باطل و سوء ظن وبد بینی داشته باشیم هر روز انرژی های منفی وسیاهی ما را بیشتر فرا میگیرند تا سرانجام هلاک شویم واگر خیال ما تطهیر شود یعنی قلب و ذهنمان از عواملی که مانع جذب خیرات وانوارالهی میشوند پاک گردد به رشد وسعادت میرسیم ..باید تمرین کرد و اجازه ورود یا ادامه واستمرار هر فکر وگمانی را نداد.. «ان بعض الظن اثم ..»بعضی از ظن وگمان وافکار از خطورات شیطانی و گناه است ..(این تمرین ومراقبت را اصطلاحا در عرفان به نوعی "نفی خواطر" وتطهیر خیال میگویند که رساننده انسان به حقیقت ومنشاء خیرات است ..) تمام دستورات و اوامر ونواهی که از سوی خدای منان و به واسطه اولیاء حق به ما رسیده دارای حکمت است ،آنها از عباد الله المخلَصین هستند یعنی از عالم حس وخیال آزادند واز ظن وگمان چیزی نمیگویند ،دربالاترین مرتبه یقین هستند و به حق الیقین سخن گفته اند و آنچه هم گفته اند برای نجات ما از ظن و گمان ورسانیدن ما به یقین و جمیع خیر دنیا وآخرت وکمالات انسانی است اما افسوس که گاه دستورات طبیب جان را سرسری میگیریم وخسران دنیا وآخرت را برای خود میخریم ..

امام صادق علیه السلام فرمودند: همانا آخرین بنده اى که در روز قیامت دستورداده مى شود که به سوى آتش دوزخ رود به چپ و راست خود مى نگرد پس خداوندجل جلاله مى فرماید: با شتاب بیاوریدش . پس ‍ چون به محضر پروردگار آورده مىشود خداوند مى فرماید: اى بنده من ! چرا به چپ و راست خود مى نگرى!؟ عرض مى کند: پروردگار من ! من چنین گمانى به تو نداشتم،، خداوندجل و جلاله مى فرماید: اى بنده من ! چه گمانى به من داشتى؟عرض مى کند: پروردگار من ! گمان من به تو این بود که از گناهم در مى گذرى و مرا به بهشت واردمى کنى ! خداوند جل جلاله مى فرماید: اى فرشتگان من ! سوگند به عزت و بزرگى ونعمتها و بلندى جایگاهم که این بنده در زندگى اش هرگز ساعتى چنین گمان خوبى به من نداشت،،و اگر در تمام زندگى اش ساعتى چنین گمان خیرى به من داشت او را با آتش نمى ترساندم ، و لرزه بر اندامش نمى افکندم ،، حال که چنین گفت این دروغش را براو روا دارید! و او را به بهشت داخل کنید...
سپس امام صادق علیه السلام فرمودند: هیچ بنده اى به خدا خوش گمان نبوده جزاینکه خداوند در نزد گمانش حاضر است (و از آن خوبی میبیند) وهیچ بنده اى به خداوند بدگمان نبوده جز اینکه خداوند در نزد گمان وى حاضر است (و او را به بدى کیفر مى دهد) و این همان معناى گفتار خداوندعزوجل است که مى فرماید: «و این گمان (باطل و بدى) بود که به پروردگارتان داشتید ،،
و همان موجب هلاک شما شد پس از زیانکاران گردیدید..وَ ذلِکُمْ ظَنُّکُمُ الَّذی ظَنَنْتُمْ بِرَبِّکُمْ أَرْداکُمْ فَأَصْبَحْتُمْ مِنَ الْخاسِرینَ-فصلت/23» (وسائل الشیعة)

فاحسنوا بالله الظن..

پس به خدا خوش گمان باشید <3

Image result for ‫امام صادق عليه السلام‬‎

امام هادى(علیه السلام) مى‌فرمایند:

1- بهتر از خیر و نیکی، نیکوکار (فاعل نیکی و خیر) است، و زیباتر از(سخن) زیبایی، گوینده ی آن است، و برتر از علم، حامل آن است، و بدتر از شر و بدی، کِشنده و گیرنده آن است، و وحشتناکتر از وحشت، راکب و آورنده وحشت است.

خیر من الخیر فاعله، و أجمل من الجمیل قائله، و أرجح من العلم حامله، و شر من الشر جالبه، و أهول من الهول راکبه. 

(مسند الامام الهادی، ص 304.)

شرحی بر حدیث :

این حدیث با این جملات کوتاه اشاره به قانون علّت و معلول است یعنى به جاى آن که به معلولها اهمیّت دهیم سراغ علّتها برویم؛ اگر زیباییهایى در جامعه مى‌بینیم سراغ فاعل آن برویم و او را تشویق کنیم تا گسترش پیدا کند، چون سرچشمه زاینده کار خیر او بوده است و به عکس وقتى ضد ارزشهایى در جامعه مى‌بینیم باید عامل و فاعل آن را مورد توجّه قرار دهیم و با آن برخورد کنیم. در امر به معروف و نهى از منکر هم باید به فاعل و عامل توجّه کنیم و بر آن سرمایه گذارى کنیم و اگر این کار رعایت شود و سرچشمه‌ها را پیدا کنیم، چه سرچشمه نور و چه سرچشمه ظلمت بسیارى از مشکل‌ها حل مى‌شود..
،
البتّه روایت معانى دیگرى هم غیر از توجّه به فاعل و علّتها و عدم تمرکز روى معلولها دارد و یکی دیگر آن که ، از نظر اخلاقى شخص فاعل بهتر از فعلش است،، چون او داراى "ملکه‌اى" است که آن ملکه ایجاد فعل خیر مى‌کند و مى‌تواند بالقوه سرچشمه افعال مشابه باشد ..

و به خاطر آن ملکه ، او بهتر از فعلش است ..و در طرف مقابل (افعال زشت) نیز چنین است...

حتی جایی توجه به اهمیت نیّت میدهند که نیت پاک مومن از فعلش هم نیکوتر و نیت پلید کافر هم از فعلش پلیدتر است ..

«نیة المومن خیر من عمله و نیة الکافر شر من عمله و کل عامل یعمل علی نیته » هر کسی بر پایه ی نیت و شاکله ی وجودی اش رفتار می کند..

که هزار نکته باریکتر از مو این جاست ..

در محاسبات اخلاقى و اجتماعى و فرهنگى نیز میتوان از این کلام نورانی بهره گرفت..
------------------------------------------
و فرمودند:

2- √ حکمت ، اثرى در خوی ها (و دلهای) فاسد نمى گذارد ...

اَلْحِکْمَةُ لا تَنْجَعُ فِى الطِّباعِ الْفاسِدَةِ

نزهة النّاظر و تنبیه الخاطر: ص 141، ح 23

،،
،،
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ الْأَنْوَارِ ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا زَیْنَ الْأَبْرَارِ ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا سَلِیلَ الْأَخْیَارِ

15 ذی الحجه میلاد با سعادت و پر برکت امام علی النّقی علیه السلام بر تمامی دوستداران خاندان نبوّت و شیعیان جهان مبارک باد


امیر مؤمنان علی علیه السلام ، هنگام گردش در شهر، پیرمرد فرتوت و نابینایی را دید که از مردم درخواست کمک می کرد.
پس فرمود: این چیست ؟*
گفتند: مردی نصرانی است..

امام در پاسخ فرمودند:"شگفتا ! از او کار کشیدید، اکنون که پیر و ناتوان شده از وى دریغ مى ورزید؟
از بیت المال به او بپردازید ...
،،

*(حضرت نفرمودند: این شخص کیست؟ فرمودند :ما هذا؟ این چیست؟ خواستند بفرمایند این چه وضع تأسف باری است که من مشاهده می کنم؟!
و اینکه همه شهروندان حکومت اسلامی ، هرچند هم کیش و موافق تو هم نباشند حقوقی دارند که باید ادا شود ولو از بیت المال مسلمین باشد ..)

===========

مَرَّ شَیخٌ مَکفُوفٌ کَبیرٌ یَسألُ. فَقالَ أمیرُالمُؤمِنینَ: ما هذا؟ فقالُوا : یا أمیرَالمُؤمِنینَ! نَصرانیٌّ.
فَقالَ : استَعمَلتُمُوهُ حَتّى إذا کَبُرَ و عَجَزَ مَنَعتُمُوهُ ، أنفِقُوا عَلَیهِ مِن بَیتِ المالِ
شیخ حرّ عاملی،وسائل الشیعه، ج11، باب 19 از ابواب جهاد، ح1

هو
چون نام علی، نام خدای احد است
"
باسم الله " و " یا علی مدد " هم عدد است !
وآنگاه " به حق " چو با "علی " هست یکی ،
هرجا که علی بود حق مدد است ...

"دیوان سنا "
)
زنده یاد استاد علامه جلال الدین همائی متخلص به سنا(
،
توضیح : جمله باسم الله و یا علی مدد هر کدام به حساب ابجد ۱۶۹ می شود؛ کلمه بحقّ نیز که به عدد ابجد ۱۱۰می شود با کلمه علی در عدد متحد است.

Image result for ‫پیامبر اسلام‬‎


از سخن پیامبر اکرم (ص )  

فیه مافیه:

پیغامبر، صلی الله علیه و سلم، فرمود: برای آن نیاسودی و غم می خوری که غم خوردن استفراغست از آن شادیهای اول، تا در معده تو از آن چیزی باقیست به تو چیزی ندهند که بخوری. در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد چون فارغ شود از استفراغ، آنگه طعام بخورد. تو نیز صبر کن و غم می خور که غم خوردن استفراغست. بعد از استفراغ شادی پیش آید که آن را غم نباشد، گلی که آن را خار نباشد، مِی ای که آن را خمار نباشد. آخر در دنیا شب و روز فراغت و آسایش می طلبی و حصول آن در دنیا ممکن نیست. و مع هذا یک لحظه بی طلب نیستی. و راحتی نیز که در دنیا می یابی همچون برقی است که می گذرد و قرار نمی گیرد و آنگه کدام برق؟ برقی پر تگرگ، پر باران، پر برف، پر محنت.

مثلا، کسی عزم انطاکیه (شهر آنتالیای کنونی در ترکیه) کرده است، و سوی قیصریه می رود. امید دارد که به انطالیه رسد و سعی را ترک نمی کند مع هذا که ممکن نیست که از این راه به انطالیه رسد. الا آنکه به راه انطالیه می رود اگرچه لنگ است و ضعیف است، اما هم برسد چون منتهای راه این است. چون کار دنیا بی رنج میسر نمی شود و کار آخرت همچنین. باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد.

توضیح کوتاه:

کارهایی که هر انسانی بر خلاف راستی و درستی در زندگی انجام می‌دهد و از انجام آنها لذت نفسانی می‌برد، باید یک روزی در طول مدت زندگی ابدی روح خنثی گردد تا اثرش بر روی روح از بین برود. تا این کار انجام نشود، روح نمی‌تواند از نظر معنوی پیشرفت بیشتری کند. زمانی که کسی آگاهانه وارد سلوک می گردد، دچار غم‌های بی دلیل زیادی می‌گردد. این غمها نتیجه همان شادی‌های نفسانی گذشته است. این حتی در انسانهای نا آگاه از دید سلوک معنوی نیز اتفاق می افتد. زمانی که غمی ناگهانی و بی دلیل بر دل می‌نشیند، که احتمالا همه ما تجربه کرده ایم، این همان استفراغ و بالا آوردن کارهای نادرست گذشته است. تا اینها بالا نیایند، شادی نمی آید. همیشه پس از این غم سنگین، شادی جایگزینش می‌شود.


Image result for ‫پیامبر اسلام‬‎

این شیطان را هیچ نسوزد، الا ، آتش عشق مرد خدا..
دگر همه ریاضت‌ها که بکنند او را بسته نکند، بلکه قوی‌تر شود
زیرا که او را از نار شهوت آفریده‌اند، و نار  را نور نشاند،، که * نورک اطفا ناری..
__________________
)
شمس الدین محمد تبریزی)

جزْ یَا مُؤْمِنُ فَانَّ نُورَکَ قَدْ اطْفَاٌ ناری»

دوزخ به مومنی که از پل صراط در حال عبور است میگوید [ای مومن بگذر، که نور تو آتش مرا خاموش کرد[

زانکه دوزخ گوید ای مؤمن تو زود 

برگذر که نورت آتش را ربود

بگذر ای مومن که نورت می کشد

آتشم را، چون که دامن می کشد..

،،

گویدش جنت گذر کن هم‌چو باد 

ورنه گردد هر چه من دارم کساد..

(مثنوی معنوی)

و برای این گفت رسول- صلوات الله علیه-: «الغضب قطعة من النار»
گفت: «آن نه خشم است که تو آن را بر خویشتن مسلط کرده ای، که آن پاره ای آتش است»، و چنانکه نورعقل چون گیرد ، آتش شهوت و خشم فرو کشد، تا گوید «جزیا مومن، فان نورک اطفا ناری» [ای مومن بگذر، که نور تو آتش مرا خاموش کرد]، دوزخ از ایمان فریاد کند و چون طاقت نور وی ندارد بهزیمت شود ، چنانکه پشه از باد هزیمت شود، نار شهوت هم از نور عقل بهزیمت شود..
پس از جای دیگر چیزی نخواهد آورد برای تو؛ هم ازان تو بتو خواهند داد !«انما هی اعمالکم ترد الیکم».. پس آتش دوزخ شهوت و خشم تست، و این با تو در درون پوست تست، و اگر علم یقین دانی ، میبینی چنانکه گفت: «کلا لو تعلمون علم الیقین، لترون الجحیم»...

،،
واین شیطان را هیچ نسوزد، الا ، آتش عشق مرد خدا..

قال رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم( :

" إِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ حَرَارَةً فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ لَا تَبْرُدُ أَبَداً "

همانا برای کشته شدن حسین حرارتی است در دل‌های مؤمنین که هرگز سرد نخواهد شد...

صلی الله علیک یا ابا عبدالله 

السلام علیک یا نُورُ اللَّهِ الَّذِی لَمْ یُطْفَأْ وَ لاَ یُطْفَأُ أَبَداً ..
سلام برآن نور خدایى که خاموش نبوده و تا ابد هم خاموش نخواهد شد ..

أَشْهَدُ أَنَّکَ قُتِلْتَ وَ لَمْ تَمُتْ بَلْ بِرَجَاءِ حَیَاتِکَ حَیِیَتْ قُلُوبُ شِیعَتِکَ وَ بِضِیَاءِ نُورِکَ اهْتَدَى الطَّالِبُونَ إِلَیْکَ‏

شهادت مى‏ دهم که تو اى بزرگوار کشته شدى ، اما نمردى، بلکه زنده جاویدی،
و به امید حیات جاودانه تو ، دلهاى شیعیانت هم زنده گردد
و به روشنى نور تو ، طالبان بسویت هدایت یافتند..

Related image

یاران چرا به خانه ما سر نمی زنند 

آخر چه شد که حلقه بدین در نمیزنند

آنان که میزدند به ما لاف دوستی 

آیا چه کرده ایم که دیگر نمیزنند ..

غزالی سروده ای دارد که متضمن مضمون و محتوا ی فرمایشی از مولی الموالی امیرالمؤمنین علیه السلام است :

«المرء فی زمن الاقبال کالشجره / و حولها الناس مادامت لها الثمره
حتی اذا ما عرت من حملها انصرفوا / عنها عـقوقاً و قد کانـوا لها بـرره
و حاولوا قطـعها من بـعد شـفقوا / دهراً علیها من الاریاح و الغـیره»

یعنی افراد در دوره ی اقبال وخوشبختی مانند درختی هستند که میوه دارند، دیگران بر گرد آن جمع می شوند و دور او را می گیرند. وقتی میوه آن تمام شود، از گرد او پراکنده می شوند انگار که خبری نبوده و درختی وجود نداشته است ! و کسی به آن اعتنائی ندارد و حتی درصدد بریدن آن برآمده و آن را هیزم آتش خود قرار می دهند! در حالی که قبلاً کاملاً از آن مراقبت می کردند..

دوستیهایی که مبنای آن مصلحت اندیشی و منفعت طلبی ظاهری است اینگونه است دوستی میکند تا از شخص استفاده ای ببرد حالا میخواهد بهره مادی باشد یا معنوی ! مثلا به محبتش احتیاج دارد یا به علمش و..برای حقیقت وجودی او نیست .. ولی از آنجا که اقبال و ادبار دنیا عاریه ای واعتباریست ممکن است همو که این اعتبار را بخشیده از او بگیرد و میبینیم که همینکه شخص این ویژگیها را از دست داد دوستی از میان میرود حتی در امور معنوی مثلا اگر شخص عالمی ناگهان دچار نسیان شود و یا به هر دلیلی علمش از بین برود به فراموشی سپرده میشود ویا حتی ممکن است به دشمن وی بدل گردند! برای همین این حب ودوستی ها استحکام ندارند..

ولی اگر جامعه توحیدی باشد دوستی ها مستحکم ودائمیست چون روابط بر پایه و محوریت خدا بنا میگردد و حب وبغض ها برای خداست..یک فرد موحد عارف به ذات است ،حقیقت موجودات را میبیند وآنها را به ذات میشناسد..اعتبارات دنیوی هم برای او بی اهمیت میشود و نیش ونوش هم برایشان یکسان است، آنها فقط در راه رضای حق گام برمیدارند،برای همین اولیاء خدا وعارفان حق حتی به ظالمین رافت دارند و حب وبغضشان هم برای رضای خدا ومصالح افراد است ..
ومیبینیم که از میان اصحاب ابا عبدالله الحسین علیه السلام وقتی شرایط سخت میشود وبا تهدید وتطمیع روبرو میشوند وپای منافع ظاهری در میان میآید فقط آن عده اندک بودند که به چنین معرفت وجایگاهی رسیده بودند و از خیل مدعیان ،وفا و دوستی خود را به اثبات رساندند ..

جانم فدای اهل حقیقت که تا ابد

یک راه می روند و به هر در نمی زنند ...

"فاعتبـروا یا أولی الأبصـار"

س: کِی شعرِ تَر ! انگیزد ؟

ج : خاطر که حزین باشد !

یک نکته از این معنی ،،
گفتیم و همین باشد ...

✅ شعری که از شعور می تراود، تَر است و تازگی و طراوت آور..
گاهی اندوه رزقی نو و تازه در سرِ ما می آید ! ولی اگر به دقت بنگریم خود همان رزقی تر و تازه و تازگی آور است که از آن غافلیم..
حزن و اندوه عشق ، رزق و روزی عاشقان خاص الخاص است .. و اشک دُر دانه ایست که از دُرّ درونی حکایت کرده و آن گوهر باطنی بر رخسار عاشق ظهور و بروز یافته است..
و تجلی ای از همان آب حیات است که از چشمه سار زلال و زلال بخش درونی ، بر آینه حزین وخزانی عاشق روان گشته و دیده و روان او را جلا و روشنی و حیاتی نو میبخشد..
غسل در اشک زدم ،،
کاهل طریقت گویند ..
پاک شو اول و ،،
پس دیده بر آن پاک انداز ...
،،
بر هر چه همی‌لرزی ،،
می‌دان که همان ارزی...
،،
بر هر چه همی گریی ! میدان همان گردی ..
برهر چه گریه کنی در همان فانی شده ای ..

✅ قتیل و آب حیات ، #قتیل_العبرات را در شعر تر و قطرات اشکت دریاب ..
که فرمود:
هر که در مرثیه حسین (علیه السّلام) شعری ! بگوید و بگرید و بگریاند، حق تعالی او را بیامرزد و بهشت را برایِ او واجب گرداند..
من کشته گریه (و اشکم) هستم ، نام من در نزد هیچ مؤمنی برده نمی شود مگر آن که محزون و گریان می شود..
و سبب گریه هر "مؤمن" اوست ..
،
زین روی دل عاشق ، از عرش فزون باشد...
،
و همه چشم ها در روز قیامت گریانند مگر چشمی که بر امام حسین علیه السّلام گریه کرده باشد..

آن چشم را ملائکه تبرّک می کنند و اشک را خود از آن پاک می کنند...
آن چشم روشن شود به نور کوثر و نظر به آن..
و سبب فرحناک و شادان شدن آن مرده ..!
،،
قصه یونس درازست و عریض..
وقت خاکست و حدیث مستفیض..
چون تضرع را بر حق قدرهاست..
وآن بها کآنجاست ، زاری را کجاست ؟
هین امید اکنون میان را چست بند
خیز ای گرینده و دایم بخند!
که "برابر" می نهد شاه مجید ،،
#اشک 
را در فضل با خون شهید ..
فرمودند:
گریه کننده (حقیقی) بر امام حسین علیه السّلام در بهشت با ایشان و هم درجه ایشان خواهد بود !!
،("تباکی" گریستن در صورت ،،ولی "بکاء" به حقیقت و باطن گریستن است ..)

و اندوه و ماتم او عبادت خدا و پوشیدن اسرار ما از بیگانگان جهاد در راه خداست ...
،
اسرار اشک و #بکاء جز بر مُحرمان و مَحرمان اسرار حرم امن الهی مکتوم وپوشیده است ، هرچند همگان به نسبتی این سر حیات بخش و آثار آن را دریافته واز این چشمه حیات بخش درونی چشیده اند...
،،
یک نکته ! از این معنی ، گفتیم و همین باشد ...

غمناک نباید بود ، از طعن حسود ای دل ..
شاید که چو وابینی ! خیر تو در این باشد...

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد ...

جام می ، و خون دل ، هر یک به کسی دادند..
در دایره قسمت ، اوضاع چنین باشد ..

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود:
کاین شاهد بازاری ! وان پرده نشین باشد ..

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار،
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد..

آن نیست که "حافظ" را ، رندی بشد از خاطر ..
کاین سابقه پیشین ،،
تا روز پسین باشد ...

صل الله علیک یا ابا عبدالله،
و صلی الله علی الباکین 


"به خدا قسم شما به عمل کردن به آنچه می دانید، محتاج ترید تا دانستن آنچه نمی دانید ..! "

امیرالمومنین علی علیه السلام

«اِنَّکُم اِلَى العَمَلِ بِمَا عَلِمتُم اَحوَجَ مِنکُم اِلَى تَعَلُّمِ مَالَم‌تَکُونُوا تَعْلَمُونَ»

)غرر الحکم و درر الکلم‏، میزان الحکمة(


 بسم الله الرحمن الرحیم

هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَىٰ وَدِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ وَلَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ*

اوست آنکه رسولش را با هدایت و دین حق فرستاد تا آن را برهمه ادیان غلبه و ظهور بخشد، اگر چه مشرکان کراهت داشته باشند..
،،
ابو بصیر مى‌گوید: از امام صادق (ع) درباره این آیه پرسیدم، فرمود: «قسم به خدا! هنوز تأویل آن نیامده و تأویل آن نمى آید تا اینکه قائم(عج) خروج کند.. پس هنگامى که قائم خروج کرد؛ کافرى به خدا و مشرکى به امام باقى نمى ماند؛ مگر اینکه خروج او راکراهت دارد
و حتى اگر کافر یا مشرکى در دل سنگى پنهان شده باشد، آن سنگ مى‌گوید: اى مؤمن! درون من کافرى هست؛ مرا بشکن و او را بکش.»؛[1[
،،
و از امیرالمؤمنین(ع) درباره آیه (... هُوَ الذى اَرْسَلَ...) نقل شده است: «...لایَبقَى قَریةٌ اِلاّ وَ نُودِىَ فِیها بِشَهادَةِ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَ اَنّ مُحَمَّداً رَسُول اللّهِ بُکرَةً وَ عَشیاً»؛[2]
باقى نمى ماند قریه اى مگر اینکه در آنجا صبح و شب ندای لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ و شهادت به توحید و رسالت پیامبر داده مى‌شود...

اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم وسهل مخرجهم والعن اعدائهم الاولین والاخرین الی یوم الدین
وثبتنا على ولایتهم.
آمین یارب العالمین 
_______________________________
 سوره مبارکه توبه /33
[1].
فقال ابو عبدالله: و اللّه ما نزل تأویلها بعد و لا ینزل تأویلها حتّى یخرج القائم فاذا خرج القائم لم یبق کافر باللّه و لا مشرک بالامام الّا کره خروجه حتّى لو کان کافر فى بطن صخرة قالت یا مؤمن فى بطنى کافر فاکسرنى و اقتله
کمال الدین و تمام النعمة، ج 2، باب 58، ح 7.
[2].
بحارالانوار، ج 51، ص 60.

امام صادق (علیه السلام) فرمود: مردی حضور رسول گرامی (صلی الله علیه و آله) رسید و عرض کرد: علم و دانش چیست؟ حضرت فرمود:
  " سکوت " !

عرض کرد: پس از سکوت؟ فرمود:
  " استماع و شنیدن" !

گفت: پس از آن؟ فرمود:
"
حفظ و نگاهداری" !

عرض کرد: پس از حفظ کردن؟ فرمود:
  "عمل کردن به آن "!

عرض کرد: پس از عمل کردن؟ فرمود:
  " نشر و ترویج آن "..

(پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) با چنین بیان ساده و روشن، #مراحل و مراتب #علم آموزی و اداء وظیفه تعلیم و ارشاد دیگران را به ترتیب پس از گذراندن مراحل #سکوت و #استماع و #حفظ و #عمل بر طبق موازین علمی، قرار داده، و به تمام علم آموزان و معلمان و مربیان و همه راهبران دینی اعلام فرموده است: تا وقتی که این مراحل و درجات مختلف و متسلسل را نپیمایند حق ندارند مقام و منصب تعلیم و ارشاد دیگران را به عهده گیرند !

قال: "جاء رجلٌ إلى النبیّ صلى الله علیه وآله وسلم ، فقال:
یا رسول الله ماالعلم؟ قال: الانصات. قال ثم مه یا رسول الله؟ قال: الاستماع. قال ثم مه؟ قال: الحفظ. قال ثم مه؟ قال: العمل به. قال ثم مه یا رسول الله؟ قال: نشره

*(منیةالمرید، ص 37). بحارالانوار 2/28، به نقل از خصال صدوق. الکافی 1/61).
،،،،
«
سماع» یعنی، شنیدن ،هر چند بدون اراده باشد !
اما «استماع» گوش سپردن همراه با پذیرش قلبی است که بدون اعمال اراده حاصل نمی‌شود..گوش دادن! به حرف کسی است..

«انصات» نیز نوعی گوش فرا دادن و خاموشی و سخن نگفتن در هنگام شنیدن است و به دیگر سخن، «انصات» مترادف کلمه«سکوت» است که مقدمه استماع و گوش دادن به شمار می‌رود. در واقع «انصات» همان سکوت جهت استماع است که اعم از لب فرو بستن و شنیدن و در مرحله بالاتر و اخص سکوت درونی و آمادگی جذب و پذیرش و ادراکات .. «وَإِذَا قُرِىءَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُواْ لَهُ وَأَنصِتُواْ لَعَلَّکُمْ تُرْحَمُونَ (اعراف /204.) هنگامی که قرآن خوانده شود، گوش فرا دهید و خاموش باشید؛ باشد که مشمول رحمت خاص خدا شوید....
در واقع این استماع و انصات #کیفی است ..
،،

بررسی مختصر و کوتاه تاثیرات عظیم قرآن کریم بر متون ادبی عرفانی


بنام نگارنده هستی

مقدمه

قرآن یگانه کتاب آسمانیست که از تحریف و تغییر در طول تاریخ مصون مانده . به مصداق آیه شریفه 9 از سوره مبارکه الحجر که می فرمایند:

 " إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ ﴿۹بى‏ تردید ما این قرآن را به تدریج نازل کرده‏ ایم و قطعا نگهبان آن خواهیم بود (۹)

قرآن معجزه بزرگ پیامبر عظیم الشان اسلام است و همانطور که از آن انتظار می رود مخاطب خویش را از هر نظر هدایت می نماید به مصداق آیه شریفه 2 از سوره مبارکه بقره که می فرمایند: " ذَلِکَ الْکِتَابُ لَا رَیْبَ فِیهِ هُدًى لِلْمُتَّقِینَ "﴿۲این است کتابى که در [حقانیت] آن هیچ تردیدى نیست [و] مایه هدایت تقواپیشگان است (۲)

 از اینرو همه عرفا و صوفیانی که از این سرچشمه پاک و گوارا سیراب گشته اند در کلام خویش این زلال بی نظیر را بارها و بارها باز تاب داده اند و از مفاهیم بلند این کتاب آسمانی بهره های فراوان برده اند .

بررسی تاثیرات عظیم قرآن کریم بر متون ادبی عرفانی جهان بخصوص پارسی سرایان ایران زمین نیازمند نگارش چندین مجلد کتاب وزین است ، اما بقول شاعر آب دریا را اگر نتوان کشید هم بقدر تشنگی باید چشید.

همچنین که بر اهل ادب و تحقیق آشکار است  از زمان ورود اسلام به ایران و آشنایی سخن وران ایرانی با زبان قرآن تغییرات شگرفی در غنا و گستره این زبان شیرین ایجاد شده است ، بحدی که زبان پارسی را می توان به دو دوره قبل و بعد از اسلام تفکیک کرد ، بحدی که گویش امروزه مردمان ایران زمین با گویش مردم در قبل از اسلام کاملا متفات بوده و بیشتر گنجینه های زبان و ادب پارسی به بعد از ظهور اسلام باز میگردد.

این تاثیر بقدر شگرف بوده که مقایسه ادبای قبل و بعد از اسلام امکان پذیر نبوده و ماحصل آن ظهور عرفا و ادیبانی  بلند آوازه همچون فردوسی و مولوی و نظامی و سعدی و حافظ .. است که البته همه این تازگی و طراوت سخن باید بحساب قرآن گزارده شود.

تاثیرات مستقیم قرآن در متون ادبی عرفانی زبان پارسی بقدری بارز و اشکار است که اکثر عرفا و سخن وران مستقیما به ان اشاره کرده اند . از جناب حافظ شیرازی که فرمودند :

زحافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد

لطایف حکمی با نکات قرآنی (مثنوی شماره 2 )

یا به حافظ قرآن بودن خویش اشاره میکند و میفرماید:

ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ

 بقرآنی که اندر سینه داری ( غزلیات)

یا در نهایت می فرمایند :

هرچه دارم همه از دولت قرآن دارم

لازم بذکر نیست که سایر عرفای ما نیز به همین سنخ به بهره بردن خویش از قرآن صریحا اشاره کرده اند ، بطور نمونه مولانا محمد جلال الدین بلخی ملقب به ملای روم در این باره می فرمایند:

چون تو در قرآن حق بگریختی/ با روان انبیا آمیختی

هست قرآن حال‏‌های انبیا/ ماهیان بحر پاک کبریا

ور بخوانی و نیی قرآن‏‌پذیر/ انبیا و اولیا را دیده‏‌گیر

ور پذیرایی چو بر خوانی قصص/ مرغ جانت تنگ آید در قفس

مرغ کاو اندر قفس زندانیست/ می‏نجوید رستن از نادانیست

روح‌هایی کز قفس‌ها رسته‏‌اند/ انبیاء رهبر شایسته‏‌اند

تاثیر قرآن بر مولانا بقدر عمیق و شگرف است که حتی خود ایشان و شیخ بهایی مثنوی را با قرآن مقایسه کرده است .

شیخ بهائی:

من نمی گویم که آن عالیجناب

هست پیغمبر ولی دارد کتاب

مثنوی او چو قرآن مدل

هادی بعضی و بعضی را مضل

منظور ایشان شعری دیگر از مثنویست که خود حضرت مولانا فرموده :

مولانا:

پس ز نقش لفظ های مثنوی

صورتی ضال است و هادی معنوی

در نبی فرمود کاین قرآن ز دل

هادی بعضی و بعضی را مضل

که اشاره به آیه شریفه 82 سوره مبارکه الاسراء قرآن کریم دارد که می فرمایند :

وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لا یَزیدُ الظَّالِمینَ إِلاَّ خَساراً 82

ترجمه :

و ما آنچه از قرآن فرستیم شفای دل و رحمت الهی بر اهل ایمان است ، لیکن کافران را به جز زیان چیزی نخواهد افزود .

در باره همین موضوع دو وجهی هادی و مضل بودن قرآن کریم جناب شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی می فرمایند :

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در باغ لاله روید و در شوره زار خس

در این مقاله کوتاه تلاش خواهم کرد تا به بخشی از این تاثیر شگرف بپردازم ، البته بدلیل ظرف این مقال که باید مختصر و کوتاه باشد تنها بذکر آثار سه تن از بلند آوازه ترین مشاهیر ادب و عرفان ایران زمین خواهیم پرداخت، که بترتیب  عبارتند از مولانا جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولانا ، شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی و خواجه شمس الدین محمد مشهور به حافظ .

 امید دارم تا اهل فن کتابی عمیق و متین در این باب  و درباره همه عارفان این مرز و بوم به نگارش درآورده  و در آگاه ساختن نسل امروز که خود را شیفته مولانا وسعدی و حافظ می دانند اما از قرآن مهجور هستند را هوشیار آگاه نماید .

مقاله :

بررسی تاثیرات قرآن بر متون ادبی عرفانی را می توان از چند وجه مورد نظر قرار داد .

این وجوه عبارتند از :

1- بکار بردن نام قرآن و در متون ادبی عرفانی

2- استفاده از قصص قرآنی در بیان مقامات عرفانی

3- تفسیر برخی از آیات قرآن کریم در متون ادبی عرفانی

4- بکار گیری مسقیم متن برخی از آیات قرآن کریم در متون ادبی عرفانی بقصد وزن و قافیه

که البته  از این عناوین بدلیل مختصر کردن مطلب ، تنها به سه مورد اول آنهم بصورت ایجاز اشاره خواهد شد.

1- بکار بردن نام قرآن در متون ادبی عرفانی

الف - مولانا

جناب مولانا در بسیاری از اشعار و آثارشان از کلمه مبارکه قرآن نه تنها استفاده کرده بکه به مفاهیم بلند آن نیز به تفصیل پرداخته است ، در اینجا به چند نمونه اشاره می شود .

ایشان در غزل شماره 184 از دیوان کبیر شمس می فرمایند :

من رسیدم به لب جوی وفا     دیدم آن جا صنمی روح افزا

سپه اوهمه خورشید پرست    همچو خورشید همه بی سر و پا

بشنو از آیت قرآن مجید    گر تو باور نکنی قول مرا

قد وجدت امراه تملکهم      اوتیت من کل شئ و لها

و در جای دیگری در غزل زیبای 533 که با ابیات زیر آغاز می شود ، می فرمایند :

رندان سلامت می کنند جان را غلامت می کنند    مستی زجامت می کنند مستان سلامت می کنند

.

.

آن عید قربان را بگو وآن شمع قرآن را بگو          وآن فخر رضوان را بگو مستان سلامت می کنند

و در جای دیگری در غزل زیبای 729 ، می فرمایند :

هرکه نادان ساخت خود را پیش او دانا شود     ور بر او دانش فروشد غیرتش نادان کند

دام نان آمد تورا این دانش تقلید و ظن      صورت عین الیقین را علم القرآن کند

و در جای دیگری در غزل زیبای 892 ، می فرمایند :

صبر چو ابریست خوش ، حکمت بارد از او       زآنک چنین ماه صبر ، بود که قرآن رسید

و در جای دیگری در غزل زیبای1062 با اشاره به اهمیت ماه رمضان می فرمایند :

گرتوخواهی نور قرآن در درون جان خویش      هست سر نور پاک جمله قرآن ، صیام

و البته مطالب بیش از این هاست که در این مقال کوتاه بگنجد ، اما مشت نمونه خروار.

ب - سعدی شیرازی

همچنین جناب سعدی شیرازی بارها از نام مبارک قرآن در اشعار خویش بهره برده است ، ایشان در قصیده ایی قراء که در مدح پیامبر عظیم الشان اسلام حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه و آله که با این ابیات آغاز می شود میفرمایند :

کریم السجایا جمیل الشمیم    نبی البرایا شفیع الامم

امام رسل پیشوای سبیل     امین خدا ، مهبط جبرییل

شفیع الوری ، خواجه بعث و نشر   امام الهدی ، صدر ایوان حشر

کلیمی که چرخ فلک طور اوست    همه نورها پرتو نور اوست

یتمی که ناکرده قرآن درست       کتب خانه چند ملت بشست

و یا در جای دیگر می فرمایند :

گذرگاه قرآن و پندست گوش     به بهتان و باطل شنیدن مکوش

و یا در جای دیگر می فرمایند :

گر حافظ قرآنی ، یا عابد اصنامی      زهدت به چه کار آید ، گر رانده درگاهی

و یا در جای دیگری در وداع با ماه مبارک رمضان می فرمایند :

ماه فرخنده روی بر پیچید      و علیک السلام یا رمضان

الوداع ای زمان طاعت و خیر      مجلس ذکر و محفل قرآن

و یا در جای دیگری در هنگام مدح یکی از سلاطین زمان خویش از جهت دعا در حق او می فرمایند :

زنائبات قضا در پناه بار خدای        زحادثات قرآن در حمایت قرآن

و یا در جای دیگری از کتاب گرانسنگ گلستان در ضمن بیا حکایت شماره 14 می فرمایند:

ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند ، صاحب دلی برو بگذشت ، گفت ترا مشاهره چند است ؟

گفت هیچ .

گفت پس این زحمت خود چندین چرا همی دهی ؟

گفت از بهر خدای می خوانم .

گفت از بهر خدا مخوان .

گر تو بدین نمط خوانی     ببری رونق مسلمانی

و یا در جای دیگری از همین کتاب در ضمن بیا حکایت شماره 7 می فرمایند:

توانگری بخیل را پسری رنجور بود ، نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآنی کنی از بهر وی و یا بذل قربانی .

لختی به اندیشه فرو رفت و گفت : مصحف مهجور اولیتر است که گله دور .

صاحب دلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر زبانست و زر در میان جان.

به دیناری چو خر در گل بمانند       ورالحمدی بخواهی صد بخوانند

ج  - حافظ شیرازی

جناب حافظ شیرازی  از جمله عرفایست که بسیار به اهمیت قرآن کریم اشاره کرده و بارها نام مبارک این کتاب آسمانی را در اشعار خویش آورده است .

ندیدم خوش تر از شعر تو حافظ        به قرآنی که اندر سینه داری

و یا :

زحافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد   لطایف حکمی با نکات قرآنی

و یا :

عشقت رسد بفریاد ار خود بسان حافظ    قرآن زبر بخوانی در چارده روایت

و یا :

حافظا در کنج فقر و خلوت شب های تار    تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

 

و یا :

ای چنگ فرو برده به خون دل حافظ      فکرت مگر از غیرات قرآن و خدا نیست

و یا :

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک       دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

و یا :

حافظا می خور و رندی کن خوش باش ولی    دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

2- استفاده از قصص قرآنی در بیان مقامات عرفانی

الف - مولانا

جناب مولانا در بسیاری از اشعار و آثارشان بوسیله اشاره و از راه تمثیل به بیان قصص قرآنی و نکات ظریف آنها اشاره کرده است ، در اینجا به چند نمونه اشاره می شود .

در اشاره به داستان سجده فرشتگان بر حضرت آدم صفی الله در غزل شماره 187 دیوان شمس می فرمایند :

نادر جمال باید کاندر زبان نیاید     تا سجده راست آید مر آدم صفی را

تلمیح به داستانها قرآن که با بسامد بسیار بالا در مثنوی مولوی به کار رفته است  

داستان به آتش در افکندن حضرت ابراهیم توسط نمرود و نسوختن ایشان در آتش

آتش ابراهیم را دندان نزد          چون گزیده حق بود چونش گزد

روایت نرم شدن آهن بدست حضرت داود و ساختن زره توسط ایشان

با سلیمان پای در دریا بنه          تا چو داود آب سازد صد زره

داستان نجات حضرت یونس از شکم ماهی :

و گر چو یونس رستی زحبس ماهی و بحر    بگو که معنی آن بحر و موج و جوش چه بود

داستان شکافته شدن رود نیل توسط حضرت موسی علیه السلام :

ای شیخ ما را فوطه ده ، وی آب ما را غوطه ده       ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا

و بدین مختصر اکتفا می کنیم.

ب - سعدی شیرازی

تلمیحات به داستانها قرآن که دو دیوان گلستان و بوستان شیخ اجل بسیار به کار رفته است در اینجا به برخی اشاره میکنیم .

غزل شماره 225 از بوستان در داستان سرشتن آدم از خاک و دمیدن روح پروردگار در او .

  وین لطف بین که با گل آدم سرشته اند        وین روح بین که در تن آدم دمیده اند

غزل شماره 431 از بوستان در داستان حضرت ابراهیم و آتش نمرود .

ای برادر غم عشق آتش نمرود انگار      برمن این شعله چنانست که بر ابراهیم

غزل شماره 19 از بوستان در داستان باطل کردن جادوی ساحران توسط حضرت موسی .

بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست      چنان که معجز موسی طلسم جادو را

غزل شماره 611 و 13 از بوستان در داستان دم مسیحایی و زنده شدن مرده .

دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی     که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی

ویا

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست    عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

به غیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح   تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم از اوست

ج  - حافظ شیرازی

جناب خواجه شیراز هم بارها و بارها از این قصص قرآنی به جهت تلمیح و تذکر استفاده کرده است .

غزل شماره 57 دیوان آن جناب که با ابیات ذیل آغاز می شود در باره میوه ممنوع و که باعث خروج حضرت آدم از بهشت شد میفرماید:

آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست           چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست

.

خال مشگین که بدان عارض گندمگون است    سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

همین مضمون در غزل 348 چنین آمده است .

ازدل تنگ گنهکار بر ارم آهی      کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

همچنین در غزل شماره 373 در باره رفتن حضرت موسی به میقات در کوه طور و بستن پیمان با باری تعالی می فرمایند:

با تو آن عهد که در ئادی ایمن بستیم    همچو موسی ارنی گو به میقات بریم

ویا روایت رفتن حضرت موسی علیه سلام بدنبال آتش می فرمایند:

زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس    موسی اینجا به امید قبسی می آید

ودر زمان روبرو شدن آن حضرت با درخت شعله ور وادی ایمن میفرمایند:

بلبل زشاخ سرو به گلبانگ پهلوی   می خواند دوش درس مقامات معنوی

یعنی بیا که آتش موسی نمود گل    تا از درخت نکته توحید بشنوی

ویا درباره داستان زنده رفتن حضرت ادریس علیه السلام به بهشت می فرمایند :

بمیر ای دوست پیش از مرگ ، اگر می زندگی خواهی   که ادریس از چنین مردن، بهشتی گشت پیش از ما..

 

اینها تنها نمونه کوچکی از تاثیرات قصص قرآنی بر آثار عرفا و ادیبان ایران زمین است وذکر بیشتر آن در حوصله این نوشتار کوتاه نیست ، و البته هریک از این اشعار نیازمند توضیح ، تفسیر و ذکر آیات مربوطه می باشد ، اما به دو دلیل بارز ، اول آشنایی خوانندگان این مطلب با قصص قرآنی ودوم  اجبار به اختصاردر نگارش این مقال از این دو امر مهم صرف نظر گردید .

3- تفسیر برخی از آیات قرآن کریم در متون ادبی عرفانی

مهمترین کتاب عرفانی حال حاضر جهان به اذعان اکثر اهل فن مثنوی معنوی جناب مولاناست ، در حال حاضر کتاب  ایشان به بیش از چندین زبان مهم دنیا از جمله انگلیسی ، فرانسه ، آلمانی ، اسپانیایی (لاتین ) و روسی ترجمه شده ، جناب مولانا در این اثر عظیم بیش از 2200 آیه قرآن کریم را یا مسقیم یا بمنظور بیان مفهوم کلام خویش و یا جهت تفسیر آن بکار برده است.

ازجمله این آیات می توان به این چند مورد اشاره کرد :

آوردن بخشی از یک آیه قرآن مجید و تفسیر کردن آن، شیوه‌ای از پرداختن به تعالیم قرآن در مثنوی است:

«زین للناس» حق آراستست / زآنچه حق آراست چون تانَند رست

چون پی «یسکن الیها»ش آفرید/ کی تواند آدم از حوّا برید

که دربیت اول به آیه شریف 14  سوره مبارکه  آل‌عمران «زین للناس حب‌الشهوات من النساء، و البنین و القناطیر المقنطره... » 

ترجمه :

محبت و عشق به خواستنی ها [که عبارت است] از زنان و فرزندان و اموال فراوان از طلا و نقره و اسبان نشاندار و چهارپایان و کشت و زراعت، برای مردم آراسته شده است؛ اینها کالای زندگیِ [زودگذرِ] دنیاست؛ و خداست که بازگشت نیکو نزد اوست. 

و در بیت دوم به آیه ۱۸۹ سوره اعراف اشاره می‌کند. «هو الذی خلقکم من نفس واحده و جعل منها زوجها لیسکن الیها».

ترجمه:

او کسی است که شما را از یک تن آفرید، و همسرش را از او پدید آورد تا در کنارش آرامش یابد؛

نی که «لا تلقوا بایدیکم الی/ تهلکه» خواندی ز پیغام خدا؟

که اقتباس و حل آیه ۱۹۵ سوره بقره است: و «لا تلقوا بایدیکم الی تهلکه».                  

 

اندرین وادی مرو بی این دلیل/ «لا احب الآفلین» گو چون خلیل(آیه ۷۶، سوره انعام)

 

بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید/ تا خطاب «ارجعی» را بشنوید (آیه ۲۸ سوره فتح)

 

البته گاهی جناب مولانا  مفهوم آیه را به زبان فارسی می‌آورد، بی‌آنکه به صورت اصلی آن اشاره‌ای کند:

بحر را گویم که هین پر نار شو / گویم آتش را که رو گلزار شو(آیه ۶۹ سوره انبیاء)

مصطفی را وعده کرد الطاف حق / گر بمیری تو نمیرد این سَبَق

که نظر دارد به آیه معروف قرآن که می‌فرماید: إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُون‏ (آیه ۹، سورة حجر)

 همانا ما قرآن را نازل کردیم، و یقیناً ما نگهبان آن [از تحریف و زوال] هستیم. 

بهر طفلان حق زمین را مهد خواند/ در گواره شیر بر طفلان فشاند

که اشاره دارد به آیه ۶ سوره نبا: ألَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهادا ...آیا زمین را بستر آرامش قرار ندادیم؟ 

در محتوای این ابیات نیز مولانا از آیه۱۵۶ سوره بقره ( انا لله و انا الیه راجعون) بهره گرفته است:

ما زدریاییم و دریا می‌رویم                                  

ما زبالاییم و بالا می‌رویم

آنچه از دریا به دریا می‌رود                                 

از هر آنجاکا مد آنجا می‌رود

مولوی در بیت زیر تلمیحی دارد به آیه‌ی ۷ سوره‌ی بقره: «ختم اللّه علی قلوبهم وعلی سمعهم وعلی أبصارهم غشاوة و می‌گوید که در پس حجاب‌ها، صورت‌هایی از تجلّیات رحمانی و سروش‌های غیبی است، ولی خداوند به واسطه عمل انسان، برگوش و چشم او مُهر نهاد که به سان حجابی مانع شنیدن صداها و دیدن صورت‌های رحمانی است:

هـست بـر «سـمـع و بصـر» مـهر خـد

در حُجُب بس صورت است و بس صدا

او در این شعر نیز با استفاده از قسمتی از آیه «ما خلقت الجن والانس الا لیعبدون»، چون استفاده از تمام آیه را به دلیل تنگنای وزن موفق نمی‌دانسته است، با شعر مضمون آیه را تکمیل کرده است:

«ما خلقت الجن والانس» این بخوان

جز عبادت نیست مقصود جهان

او در این ابیات آیة ۸ سوره یس «إِنَّا جَعَلْنَا فِی أَعْنَاقِهِمْ أَغْلالا فَهِیَ إِلَى الأذْقَانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ» را مورد تحلیل قرار داده و آورده است:

ترجمه :

 مسلماً ما غل هایی بر گردنشان نهاده ایم که تا چانه هایشان قرار دارد به طوری که سرهایشان بالا مانده است، 

گفت( اغلالاَ فهم به مقمحون)                         

نیست آن اغلال برما از برو

مولانا در ابیاتی به آیات ۶ و۷ سوره فاتحه اشاره صریح دارد: «اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین أنعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضالّین.»

از‌‌‌ برای چـاره این خـوف‌هـا             

آمد اندر هـر‌نمـازی «اهدنا»

کاین نمازم را میامیز ای خدا          

با نمـاز «ضـالّین» و‌اهل ریا

و در بیتی دیگر به آیه‌ ۳ سوره‌ بقره اشاره دارد که می‌فرماید: «الذین یؤمنون بالغیب و یقیمون الصلوة و

«یؤمنون بالغیب» می‌باید مرا          

ز آن ببستم روزن فـانـی سرا

مولانا در این بیت اشاره‌ای داشته است به آیه‌ ۱۷۹ بقره که: «ولکم فی القصاص حیاة یا اولی الالباب.» و می‌گوید اگر برای جنایت‌کاران، قصاصی مقرر نمی‌فرمود یا نمی‌گفت که در قصاص، زندگی است، هرکسی گستاخ می‌شد و به روی مردم تیغ می‌کشید:

گـر نفـرمـودی قصـاصـی بـر‌‌جُنـاة          

یا نگفتی «فی القصاص» آمد «حیاة»

یا حضرت مولانا در کتاب گرانسنگ فیه مافیه در باره روایت زایمان حضرت مریم سلام الله علیه مر حضرت عیسی مسیح علیه سلام را می فرمایند :

تا مریم را دردِ زِه (زایمان) پیدا نشد ، قصدِ آن درختِ بخت نکرد ..که:فَأَجَاءهَا الْمَخَاضُ إِلَى جِذْعِ النَّخْلَةِ (مریم -23) - اورا آن درد به درخت آورد، و درخت (نخل) خشگ میوه دار شد...

تن همچو مریم است و هریک عیسی داریم

اگر ما را درد پیدا شود ، عیسای ما بزاید ...

و اگر درد نباشد ، عیسی ، هم از آن راه نهانی که آمده، باز به اصلِ خود پیوندد،، الا ما محروم مانیم و از او بی بهره...

ب - سعدی شیرازی

در باره همین موضوع دو وجهی هادی و مضل بودن قرآن کریم جناب شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی می فرمایند :

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در باغ لاله روید و در شوره زار خس

که اشاره به آیه شریفه 82 سوره مبارکه الاسراء قرآن کریم دارد که می فرمایند :

وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لا یَزیدُ الظَّالِمینَ إِلاَّ خَساراً 82

ترجمه :

و ما از قرآن آنچه را برای مؤمنان مایه درمان ورحمت است، نازل می کنیم وستمکاران را جز خسارت نمی افزاید. 

یا درجایی دیگر در گلستان می فرماید:

یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته، عابدی بر وی گذر کرد و در آن حالت مستقبح او نظر کرد، جوان از خواب مستی سر برآورد و گفت: "إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِراما" (آیه 72 سوره فرقان)

ترجمه آیه :

و آنان هستند که به ناحق شهادت ندهند و هرگاه به عمل لغوی (از مردم غافل) بگذرند بزرگوارانه از آن درگذرند.

یا درجایی دیگر در گلستان می فرماید:

موسی علیه‌السلام قارون را نصیحت کرد که "احسن کما احسن الله الیک" نشنید عاقبتش شنیدی.

که کاملاً برابر است با آیه "وَ أَحْسِنْ کَما أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیْک«(آیه 77 سوره قصص)

ترجمه آیه :

و نیکی کن همانگونه که خداوند بر تو نیکی کرد.

و همچنین این شاعر شهیر شیرازی، در سرودن سه بیت زیر که شهرت جهانی دارند به آیه ۱۳ سوره حجرات و دو حدیث نبوی نظر داشته است:

بنی آدم اعضای یکدیگرند        که درآفرینش زیک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار     دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بی غمی     نشایدکه نامت نهندآدمی

آیه  13 از سوره مبارکه حجرات که میفرمایند :

یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَأُنْثَىٰ وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا ۚ إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ .

ترجمه آیه :

هان ای مردم هر آینه شما را از یک مرد و زن آفریدیم، شما را به صورت ملتها، طایفه ها در آوردیم تا یکدیگر را بشناسید. همانا گرامی ترین شما نزد خدا با تقواترین شماست .

البته جناب سعدی در اشعار فوق نظری هم بر این حدیث پیامبر (ص) داشته است .

  حدیث: " مَثَلُ الْمُؤمِنینَ فی تَوادِّهِمْ وَ تَراحُمِهِمْ وَ تَعاطُفِهِمْ مَثَلُ الْجَسَدِ: اذَا اشْتَکی مِنْهُ عُضْوٌ تَداعی لَهُ سائِرُ الْجَسَدِ بِالسَّهَر وَ الْحُمّی..

ترجمه حدیث :

مؤمنان در دوستیشان ، رحمشان ، مهرورزیشان به . یکدیگر همانند یک پیکر عمل می کنند، هنگامی که اندامی از آن به درد آید، دیگر اندامها در بی خوابی، تب با او هم ناله اند .

 یا درجای دیگری از اشعارش در باره تسیبح همه عناصر خلقت مر آفریدگار بی همتا را میفرماید :

کوه و دریا و درختان همه در تسبیحند

نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

این بیت اشاره دارد به آیه شریفه 44 از سوره مبارکه اسراء که میفرمایند :

تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَنْ فِیهِنَّ ۚ وَإِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَٰکِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ ۗ إِنَّهُ کَانَ حَلِیمًا غَفُورًا...،

ترجمه آیه :

می ستایند خدا را آسمانهای هفتگانه و زمین، هرکس درآنهاست و چیزی نیست مگرآنکه ذکر و حمد خدا گوید و لیکن شما ستایش آنها را در نمی یابید.

یا در جای دیگر میفرماید :

چندین هزار سکه پیغمبری زده

اول به نام آدم و آخر به مصطفی

الهامش از جلیل، پیامش ز جبرئیل

رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی.

مصراع دوم از بیت دوم نظر به آیه ۳ از سوره نجم دارد: " وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ ﴿٣ إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحَىٰ ﴿٤

ترجمه آیه :

پیامبر به خواهش دل و از روی هوا و هوس سخن نمی گوید. (۳) گفتار او چیزی جز وحی که به او نازل می شود، نیست. (۴) 

 و درهنگام مدح علی مرتضی امیر المومنین علیه السلام می فرماید:

کس را چه زور و زهره که، وصف علی کند

جبار در مناقب او گفته هل اتی  

 

شاعر در این بیت به آیه اول و آیه هشتم از سوره انسان نظر داشته است: آیه اول:« هَلْ أَتی‏ عَلَی الْإِنْسانِ حینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئاً مَذْکُوراً1 ،

آیا زمانی محدود از روزگار نامحدود بر آدمی سپری شد که هیج نامی از وی نبود! "و سپس در آیه هشتم می فرماید : " وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی‏ حُبِّهِ مِسْکیناً وَ یَتیماً وَ أَسیراً8

در شأن امام علی (علیه السلام) و خانواده اش نازل شد که سه شام پیایی- هنگام افطار در روزه نذری- طعام خود را با آنکه در دست داشتند (برای خشنودی خدا) به مسکین و یتیم، اسیر بخشیدند.

و در کتاب بوستان همچنین فرموده :

یکی را به سر بر نهد تاجِ بخت                        یکی را به خاک اندر آرد ز تخت

که اشاره به آیه شریفه 26 از سوره مبارکه آل عمران دارد که می فرمایند:

"وَ تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیر" (آیه 26 سوره آل عمران)

ترجمه آیه :

بگو (ای پیغمبر): بار خدایا، ای پادشاه ملک هستی، تو هر که را خواهی ملک و سلطنت بخشی و از هر که خواهی ملک و سلطنت بازگیری، و هر که را خواهی عزت دهی و هر که را خواهی خوار گردانی، هر خیر و نیکویی به دست توست و تنها تو بر هر چیز توانایی.

و یا فرموده:

قدیمی نکوکار نیکی‌پسند                             به کلک قضا در رحم نقش‌بند

در اینجا شاعراشاره به آیه شریفه 6 از سوره مبارکه آل عمران داشته که فرموده اند:

"هُوَ الَّذِی یُصَوِّرُکُمْ فِی الْأَرْحامِ کَیْفَ یَشاء" (آیه 6 سوره آل عمران)

ترجمه آیه :

خداست آن که صورت شما را در رحم مادران می‌نگارد هر گونه اراده کند. خدایی جز آن ذات یکتا نیست که (به هر چیز) توانا و داناست.

ج حافظ شیرازی

در همین موضوع جناب خواجه شمس  الدین حافظ شیرازی می فرمایند:

«ظلّ ممدود» سر زلف تواَم بر سر باد که در این سایه، قرار دل شیدا باشد

حافظ این بیت را با اقتباس از آیه های 27 تا 30 سوره مبارکه واقعه این گونه به زیبایی سروده است .

در آیه های 27 تا 30 سوره مبارکه واقعه می خوانیم:

وَ أَصْحابُ الْیَمینِ ما أَصْحابُ الْیَمینِ * فی سِدْرٍ مَخْضُودٍ * وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ * وَ ظِلِّ مَمْدُودٍ.

ترجمه :

و اصحاب یمین، چه خوش روزگارند (در بهشت). آنها زیر درختان سدر پرمیوه بی خار و درختان پربرگ سایه دار و زیر سایه گسترده قرار دارند.

اهل فهم و بصیرت، عبارت «ظلٍّ مَمدود» یا همان سایه گسترده را، سایه رحمت و رأفت خداوند معنا کرده اند. چنان که در روایت آمده است: «یَومَ لاظِلَّ اِلاّ ظِلُّهُ؛ روزی که سایه ای جز سایه خدا نیست».

یا در جای دیگر می فرمایند :

دور است سر آب از این بادیه، هشدار         تا غول بیابان نفریبد به سرابت

خداوند در قرآن کریم، کافران را کسانی می داند که به دنبال سرابند:

وَ الَّذینَ کَفَرُوا أَعْمالُهُمْ کَسَرابٍ بِقیعَةٍ یَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً. (نور: 29)

و آنان که کافر شدند، اعمال ایشان همانند سرابی است در زمینی هموار که تشنه، آن را آب می پندارد.

بزرگ ترین سرمشق حافظ در سخن سرایی، قرآن است. غزل های حافظ با مضمون های قرآنی بسیار نزدیک است و عطرخوش آیات ربانی قرآن از دیوان او کاملاً پیداست. حافظ در این باره می گوید:

 

«ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد لطایف حکما با نکات قرآنی»

یا درباره آیه شریفه 79 از سوره مبارکه واقعه که می فرمایند :

لَا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ

بیت زیر را انشاء فرموده اند :

عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد        که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا ..

عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی    که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا..

 

 همچنین خواجه بیت زیر را براساس آیه شریفه کل من علیها فان انشا فرموده:

عرضه کردم دو جهـان بر دل کار افتاده           بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

اشاره است به ایه شریفه:« کلُّ مَنْ عَلیها فَان وَ یبقَی وَجْهُ رَبَّک ذوالجلالِ والاکرامِ

(آیه 26 از سوره مبارکه الرحمن)

ترجمه آیه:

هرکه روی زمین است دستخوش مرگ و فناست و خدای باجلال و عظمت باقی می ماند.

همچنین در غزلیات به این بیت برمی‌خوریم که به کردار انسان و کتاب اعمالش اشاره دارد . (سوره مبارکه انفطار،آیات10ـ12):

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد                 حسـابش بـا کـرام الکـاتبیـن است

اشاره است به ایهی شریفه: « وَ إِنَّ عَلَیْکُمْ لَحافِظینَ  (10) کِراماً کاتِبینَ (11)  یَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ(12) ؛ و قطعاً بر شما نگهبانانی گماشته شده‌اند، فرشتگان بزرگواری که نویسندگان (اعمال شما) هستند». (سوره مبارکه انفطار،آیات10ـ12)

نتیجه گیری :

هرچند در دیوان شعرا و کتب عرفانی سیر کنیم بیشتر به تاثیر قرآن در آنها پی خواهیم بر ، در حقیقت می توان با قطعیت گفت بیشتر آثار این بزرگان ادب و عرفان در حقیقت تفسیر کلام الهیست .

این گستردگی همچنان که در مقدمه عرض کردم نیازمند پرداختن و مجالیست برای اهل فن تا ضمن ادای دین به این بزرگان نسل جدید امروز و نسل های آینده را با این میراث گرانسنگ آشنا کنند .

در پایان ضمن تشکر از بذل وقت و عنایت شما خوانند گرامی تشکر و قدر دانی می نمایم.

و من الله توفیق

 منابع :

قرآن کریم

دیوان کبیر شمس اثر مولانا جلال الدین محمد رومی بلخی

گلستان و بوستان جناب شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی

دیوان غزلیات و قصاید جناب خواجه شمس الدین محمد شیرازی حافظ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مصاحبه ایی با دکتر جواد نوربخش


 

مصاحبه با دکتر جواد نوربخش

 

 

آقای Jeffrey Rothschild مؤلف کتاب "Bestower of Light "

(USA: "khanaqahi Nimatollahi Publication, London-New York" 1999)

مصاحبه‌ای با حضرت دکتر جواد نوربخش انجام داده‌است، که در بخش دوم کتاب به چاپ رسیده‌است. این مصاحبه در اواخر سال 1997 میلادی ( 1376 خورشیدی ) با ترجمه شفاهی آقای علیرضا نوربخش انجام پذیرفته‌است.

****************************************

 

          بیش از دو دهه است که «اولد ویندمیل» Old Windmill(آسیاب بادی) محل زندگی حضرت پیر است. «اولد ویندمیل» در استان «آکسفورد شایر» Oxfordshire قرار دارد که مساحت آن حدود هشت هکتار می‌باشد و در آن صدها درخت سیب، و گونه‌های بسیاری از گل و گیاه و حیوانات از جمله طاووس، دو گربه و یک سگ نگهبان دیده می‌شود. نام آن برگرفته شده از برج سنگی مجاور ساختمان اصلی است که قبلا از آن به عنوان یک آسیاب بادی استفاده می‌شد، اما اکنون شباهت بسیاری به «برج مارتلو» Martello Tower در اودیسه Ulysses جیمز جویس James Joyce,s دارد.

          درون این ساختمان اصلی، در طبقه اول، مقابل «اولد ویندمیل»، اتاق نشیمنی که دکتر نوربخش بیشتر وقتشان را در آن می‌گذرانند، قرار دارد. اسباب و اثاثیه زیادی در این اتاق وجود ندارد و این به خوبی نشان دهنده کوچکی آن است. یک تخت چوبی در گوشه سمت چپ اتاق که حضرت پیر بر روی آن می‌نشینند یا لم می‌دهند، در پشت آن یک قاب پنجره بسیار بزرگ قرار دارد و در مقابل تختخواب یک میز کوچک قرار دارد که معمولا حضرت پیر پشت آن بر روی آخرین کتاب یا پروژه‌شان کار می‌کنند. درست مقابل این میز تنها صندلی اتاق قرار دارد که احتمالا به عنوان امتیاز برای آن دسته از افراد غیر درویشی که برای دیدن ایشان می‌آیند در نظر گرفته شده است، چرا که درویشان خود اغلب در آنجا به صورت چهارزانو بر روی زمین می‌نشینند. در طرف دیگر یک شومینه‌ هیزم سوز قرار دارد که به غیر از ماه های گرم تابستان همیشه روشن است.

          سطح تمام دیوارهای اتاق نشیمن، که در تمام فصول سال مملو از گل است - پوشیده از آثار هنری و اشیای مربوط به طریقت است که بیشتر آنها هدایایی از سوی ملاقات کنندگان همیشگی حضرت پیر می‌باشد. بر روی دیوار پشت تختخواب تمثال چشمگیری از حضرت مونسعلیشاه به همراه آثار بیشماری از خوشنویسی‌های ایرانی قرار دارد. یکی از این آثار که دقیقا پشت سر حضرت پیر قرار دارد جمله ای به این مضمون است:

به شوخی نگفت این سخن بایزید ......................... که از منکر ایمن‌ترم کز مرید

          این مصاحبه با دکتر نوربخش در صبح یکشنبه‌ای اواخر آذرماه 1376 صورت گرفت. شب قبل جشن عقد ازدواجی در آنجا بر پا بود که ایشان در آن شرکت داشتند و به همین دلیل کاملا سر حال به نظر می‌آمدند. علیرضا، فرزند ارشد دکتر نوربخش مترجم این مصاحبه بودند.

          پس از اینکه مطمئن شدم ضبط صوتم درست کار می‌کند، نگاهی به حضرت پیر کردم و با اشاره سر ایشان مصاحبه را آغاز کردم.

     سوال:

          پیش از آنکه به سوالاتم درباره تصوف بپردازم، مایلم نکته‌ای از مصاحبه‌های پیشین را روشن سازم.در آخرین جلسه شما در معرفی پسر ارشدتان فرمودید: «علیرضا مدرک دکترای فلسفه از دانشگاه ویسکانسین ( در مدیسن ) را دارا می باشد و تحت تعلیم و ارشاد مستقیم من بوده است و در حال حاضر شیخ خانقاه لندن و نماینده سلسله در آن شهر است. اکثر کارهای من خصوصا انتشار فصلنامه صوفی تحت مدیریت اوست.» سپس به وضوح بیان فرمودید که بدون هرگونه چون و چرایی علیرضا را به عنوان پیر جانشین خود تعیین نموده‌اید. آیا صحیح است؟

     پاسخ:

          (به زبان انگلیسی) بله! این وصیت من است.

     سوال:

          این مساله کاملا روشن است. چنانچه موافق هستید میل دارم به اصل سوال‌هایم درباره تصوف بپردازیم. (با اشاره سر موافقت می‌کنند ) اطمینان دارم که این سوال بارها از شما پرسیده شده است اما به منظور ثبت در این کتاب مجددا این سوال را مطرح می کنم: پس از پنجاه سال تجربه در تصوف، به عنوان طالب، مرید، شیخ و سپس پیر طریقت، صوفی بودن را چگونه تعریف می‌کنید؟

     پاسخ:

          صوفی بودن یعنی عاشق حق بودن و برای عاشق حق بودن _ یا به عبارتی عاشق خدا بودن_ شخص باید تمام انسان‌ها را _ بدون هرگونه تبعیض نژادی، مذهبی و ملیتی _ دوست داشته باشد و به آنها خدمت کند. حداقل اینکه صوفی بودن یعنی نرنجاندن و آزار نرساندن به دیگران و نرنجیدن از مزاحمت‌ها یا آزار خلق.

     سوال:

          و مهمترین کاری که یک سالک باید در طی طریق بداند یا انجام دهد، چیست؟

     پاسخ:

          باید به خود راست گفت. به پیر طریقت هم باید راست گفت. یا به عبارتی صدق و اخلاص. شما باید همیشه صادق باشید.

     سوال:

          تصوف چه چیزی برای عرضه به جامعه یا فرهنگ معاصر دارد؟

     پاسخ:

          تمرکز فرهنگ معاصر بر مادی‌گری، عشق به پول و مادیات است. بشریت حق را فراموش کرده است. تصوف می‌تواند اهمیت عشق و محبت به دیگران را به انسان‌ها یادآور شود. به این وسیله می‌توان صلح بین ملیت های جهان را به وجود آورد.

     سوال:

          شاه نعمت‌الله ادعا می‌کند: «تمام آنهایی را که دیگر مرشدان دست رد بر سینه‌شان زده‌اند، من می‌پذیرم و شایسته ظرفیتشان آنها را به تکامل می‌رسانم.» شما هم گفته اید که آنهایی را که دیگر مرشدان طریقت رد کرده اند، می‌پذیرید، چرا چنین است؟

     پاسخ:

          چرا که اگر آن فرد دزد باشد، پس از تشرف به فقر کمتر دزدی خواهد کرد و اگر او چاقوکش باشد، به جای آنکه چاقو را سه سانتیمتر در بدن فرد فرو کند، فقط یک سانتیمتر آن را فرو می‌برد و از این قبیل و این کافی است.

     سوال:

          چگونه تصوف با سایر راه‌های روحانی مقایسه می شود، وجه تمایز آن چیست؟

     پاسخ:

          اکثر راه‌ها مدعی هستند که « ما به حق هستیم ». ما می‌گوییم که همه مظهری از حق‌اند ، اگر در بیانشان صادق باشند، در این صورت همه مظهری از حق اند... زیرا حق یکی است.

     سوال:

          شما بارها گفته‌اید : « شاد باشید، خرسند باشید.» چنانکه بسیاری از دیگر پیران طریقت گفته‌اند. چرا چنین است؟

     پاسخ:

          بالای در خانقاه مولانا نوشته شده است:

اگر که یار نداری، چرا طلب نکنی ......................... وگر به یار رسیدی چرا طرب نکنی

          اگر فردی واقعا عاشق حقیقت باشد و پس از طلب آن را یافته است، دلیلی ندارد که شاد نباشد. باید شاد باشد.

     سوال:

          آیا مذهب پایه طریقت است؟

     پاسخ:

          _ پس از مکثی طولانی و تصریح این که فقط دارند درباره تصوف صحبت می‌کنند_ : مذهب مرحله ابتدایی طریقت است. وقتی شخصی به درجات بالاتر طریقت می رسد آنگاه او خود می‌داند که آیا مذهب لازم است.

     سوال:

          _ به علیرضا نوربخش _ به حضرت پیر بگویید اگر چیزی در سوال من هست که نمی‌خواهند درباره آن صحبت کنند به من بگویید.

          ( حضرت پیر پس از شنیدن ترجمه صحبت‌هایم، به علیرضا چیزی گفتند که وی با صدای بلند خندید و سپس ترجمه کرد: «پیر می‌گویند نگران نباش؛ او از شما بسیار ناقلاتر است.» و همه خندیدیم.)

     سوال:

          در کتابتان، معارف صوفیه : تعریف صوفی و‍ تصوف، معرفت و وحدت (ص10) متننی را از خطیب‌العلما سراج نقل می‌کنید که می‌گوید: در کتابی که در آن اخبار مکه جمع آوری شده بود از محمد بن اسحاق بن یسار و دیگران نقل کرده‌اند که قبل از اسلام روزی که در خانه مکه کسی در طواف نبود، از شهری دور مردی صوفی وارد خانه شد و طواف کرد و رفت.

     پاسخ:

          بدون شک، اولین باری که یک بشر شروع به تفکر و تامل درباره حق کرد، همان کافی بود تا او را طالب طریقت سازد.

     سوال:

          بین سال‌های 800 تا 1000 پس از میلاد مسیح شمار بسیاری از صوفی‌های بزرگ از قبیل بایزید، حلاج، شبلی، ابوسعیدابوالخیر وجود دارند. چرا چنین است و چرا هرگز قبل یا بعد از آن چنین نبوده است؟

     پاسخ:

          خب، پیش از آن زمان ما واقعا آثار ثبت شده تاریخی درباره تصوف نداریم. در داستان های درباره دوره قبل از اسلام، مراجعی درباره تصوف به ویژه در متون شاعر ایرانی، فردوسی وجود دارد. هرچند او خود در دوره‌ پس از اسلام زندگی کرد، داستانهایش درباره پیش از اسلام است و اشاراتی به تصوف دارد. اما واقعا موارد تاریخی مکتوب چندانی در این زمینه نداریم.

علیرضا نوربخش: و چرا پس از آن هرگز نداریم؟

     پاسخ:

          خلیفه‌ها و ملا‌ها_ دکتر نوربخش ترجمه علی رضا را در اینجا متوقف کردند و به زبان انگلیسی گفتند: « ملا‌ها نه، بلکه رهبران مذهبی، مقامات مذهبی.» علیرضا گفته‌هایش را تصحیح کرد و سپس ادامه داد _ خلیفه‌ها و رهبران مذهبی دریافتند که دموکراسی و آزادی که با تصوف عجین شده اند علیه آنهاست و این برای آنها خطرناک بود. بنابراین آنها برای جلوگیری از گسترش تصوف تلاش بسیاری کردند.

     سوال:

          وقتی سال‌ها قبل با شما در ایران بودم، یک بار از شما با زبان ناقص فارسی‌ام پرسیدم که آیا بایزید یک صوفی خیلی بزرگ بود و شما فرمودید که « در تصوف بزرگی در کوچکی نهفته است نه در بزرگی.» چه کسی در گذشته «کوچکترین» صوفی بوده است؟

     پاسخ:

          بسیاری از بزرگترین صوفیان کاملا برای مردم ناشناخته مانده‌اند.

     سوال:

          از آنهایی که می‌شناسیم، چه کسی به خداوند نزدیک‌تر بوده است؟

     پاسخ:

          هرکه به هیچ بودن نزدیک‌تر بوده، به خداوند نزدیک‌تر بود.

     سوال:

          _ در حالی که نمی‌توانستم بی میلی حضرت پیر را نسبت به پاسخ دادن به این سوال بپذیرم _ و چه کسی به هیچ بودن نزدیک‌تر بوده است؟

     پاسخ:

          این را باید وقتی مردید، از آنها بپرسید. _ هر سه ما خندیدیم، داشتم منصرف می‌شدم و می‌خواستم سوال بعدی را بپرسم که دکتر نوربخش صحبتم را قطع کردند. _ چیزی که مشخص است این است که سخنان بایزید، ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابوالخیر و رفتارشان تاثیر زیادی بر نسل های بعدی آن‌ها داشته است.

     سوال:

          صوفیه معتقدند که هر چیزی در جهان مظهر اراده خداوند است و هیچ چیزی خلاف اراده خداوند صورت نمی‌گیرد. این درست است؟

     پاسخ:

          شما باید این سوال رااز یک فیلسوف بپرسید.

     سوال:

          خب، شما نوشته‌اید که « خداوند خیر محض است » با این حساب صوفیه چگونه تمام رنج ها و مصیبت ها را در جهان توجیه می‌کنند، تمام چیزهای بدی که برای مردم اتفاق می‌افتد؟

     پاسخ:

          تمام اینها از خود موجودات می‌آید و هیچ ارتباطی با خدا ندارد. موجودات این رنج‌ها را خود برای خود ایجاد می‌کنند- چراکه در حال حاضر تمام ملل جهان خدا را کنار گذاشته‌اند و پول را به جای او عبادت می‌کنند.

          _ پس از آنکه علیرضا پاسخ پیر را ترجمه کرد، حضرت پیر به من نگاه کرد و به انگلیسی افزودند: « الان در جهان، زمان دلار است نه خدا.»

     سوال:

          اما چرا خداوند اجازه می‌دهد اینها ادامه پیدا کند؟ گمان می‌کنم بسیاری از مردم از خداوند روی بگردانند و به وجودش شک کنند. چراکه آن‌ها به جهان نگاه میکنند و این اتفاقات وحشتناک را می‌بینند و در شگفت هستند که چرا خداوند اجازه وقوع چنین چیزهایی را می دهد.

     پاسخ:

          آنهایی که چنین سوالاتی می پرسند خداوند را به خوبی نمی شناسند. _ پس از یک مکث_ آنچه در نظر ما زشت است، ممکن است در حقیقت زیبا باشد و آنچه که برای ما زیباست، در حقیقت می‌تواند، زشت باشد. اگرچه در تصوف هیچ بد مطلقی وجود ندارد، چراکه هرکسی بخشی از خلقت خداوند است.

     سوال:

          شما چگونه این دو دیدگاه ظاهرا متناقض در دنیای تصوف را تبیین می‌کنید و با یکدیگر تطبیق می‌دهید: یکی به عنوان مکانی خالی و خیالی که فرد را از خداوند دور می‌سازد و دیگری به عنوان انعکاسی از ذات خداوند. برای مثال شما در اشعارتان هر دو دیدگاه را بیان کرده‌اید.

     پاسخ:

          طی طریق به سوی خدا شامل مراحل بسیار زیادی است، هزاران مرحله‌ مختلف، و در هر یک از آنها صوفی درباره حال خود آنگونه که به نظر می‌رسد، صحبت می‌کند. _ در اینجا دکتر نوربخش ترجمه علیرضا را قطع کردند و به زبان انگلیسی فرمودند:« امروز من چیزی می‌گویم و فردا چیز دیگری می گویم.» و خندیدند._

     سوال:

          در یک نوشته جدی تر معنای « بمیرید قبل از آنکه بمیرید » چیست؟

     پاسخ:

          یعنی اینکه باید خودپرستی تان بمیرد تا بتوانید در ذات خداوند زنده شوید، چرا که در حقیقت هیچ چیز به جز خداوند وجود ندارد.

     سوال:

          حال که صحبت از مرگ پیش آمد، فردی اخیرا از من درباره مرگ سوال کرد که نتوانستم پاسخش را بدهم. پس بگذارید پاسخش را از شما بپرسم. اگر شما طریقت یا یک راه معنوی را در این زندگی طی نکنید، آیا شما « فرصتی » را از دست داده‌اید که دیگر به دست نخواهید آورد، یا اینکه پس از مرگ فرصت دیگری می‌یابیم؟

     پاسخ:

          شما برای همیشه این فرصت را از دست داده اید.

     سوال:

          با توجه به آنچه پس از مرگ روی می‌دهد تفاوت میان فردی که اصلا طریقت را طی نمی‌کند با کسی که صادقانه در طریقت تلاش می‌کند اما آن را به پایان نرسانده و فردی که راه را به پایان رسانده چیست؟

     پاسخ:

          _ پیش از آنکه علیرضا فرصت ترجمه سوال را بیاید، دکتر نوربخش پاسخ می دهند _: پرنده‌ای که تلاش می‌کند از قفس فرار کند حتی اگر به مقصد نهایی خود نرسد، نسبت به تمام پرندگانی که هنوز در قفس زندانی هستند، اولویت و برتری دارد.

     سوال:

          و می‌توانید توضیح دهید که این برتری چیست؟

     پاسخ:

          هرچه شما بیشتر از خود پرستی دور شده باشید یا فرار کرده باشید، به حق نزدیک‌تر خواهید بود.

     سوال:

          و آیا بالاخره هر کسی به حق می‌رسد؟ آیا همه ما به یک نقطه می‌رسیم؟

          علی‌رضا نوربخش: چگونه ما می‌توانیم اگر... _ صحبت خود را قطع می کند _ خیلی خوب، من از حضرت پیر می پرسم.

          {پیش از آنکه دکتر نوربخش به سوال پاسخ دهند، برای مدت طولانی مکث می کنند.}

     پاسخ:

          تمام این افراد متفاوت واقعا وجود ندارند. آنچه که هست فقط یک وجود است.

     سوال:

          بنابراین خودآگاهی شخصی پس از مرگ ما ادامه نمی یابد، به عبارتی دیگر آیا بعد از مرگ خودآگاهی شخصی وجود دارد؟

     پاسخ:

          قطره وقتی به دریا می رسد، « قطره بودن » خود را از دست می دهد، اما در عین حال « آب بودن » خود را از دست نمی دهد. { دکتر نوربخش در اینجا دوباره با صدای بلند می خندند.}

     سوال:

          در کنفرانس اخیر خود در لندن فرمودید که هیچ فرد غربی نمی تواند واقعا یک صوفی باشد. آیا واقعا منظورتان همین بود، و اگر بله، چرا؟

     پاسخ:

          نخستین اصل تصوف، مهترین جنبه آن، رهایی از منیّت است ولی هنگامی که به غربیان نگاه می کنیم، من آنها و تمایلات من و مای آنها بسیار قوی است. منظورم این بود.

     سوال:

          و در فرهنگ های دیگر به این اندازه منیّت وجود ندارد؟

     پاسخ:

          {با اشاره سر } در فرهنگ های شرقی این تمایلات بسیار ضعیف تر است .

     سوال :

          صدها سال قبل ، یک پیر طریقت گفت : « تصوف زمانی حقیقتی بی نام بود ، اکنون نامی بدون حقیقت است.» شما هم اخیرا فرمودید که تصوف دیگر وجود ندارد، و تصوف مرده است. آیا واقعا چنین است؟

     پاسخ :

          اگر شما تعداد افرادی را که فرض شده صوفی اند، آنهایی که واقعا صوفی هستند را کنار بگذارید، در مفابل کل جمعیت جهان بگذارید، اساسا این تعداد هیچ است. به این دلیل است که چنین گفتم.

     سوال :

          درحالی که در گذشته متفاوت بوده است؟

     پاسخ:

          بله.

     سوال:

          آیا این امر تغییر می کند ، و بازهم اوضاع مثل قبل می شود؟

     پاسخ :

          هر چیزی ممکن است.

     سوال :

          شما مانند بسیاری از دیگر پیران طریقت در موقعیت های مختلف تصریح کرده اید که اگر نفس تنها مانعی که حجاب بین ما و خدا می شود، نباشد اما بزرگترین مانع است. با این حال در کتابتان، دل و نفس، شما به نقل از یک متن معروف عرفانی گفته اید: «روح را در مراجعت با عالم خویش براق ] اسبی که محمد (ص) با آن معراج شبانه اش را به سوی خداوند انجام داد[ نفس می بایست، زیرا که او پیاده نتواند رفت... و این ساعت که می رود بدان عالم به براق نفس حاجت دارد تا آنجا که حد میدان نفس است و نفس را در روش به دو صفت هوی و غضب حاجت است، اگر به علو رود و اگر به سفل بی ایشان نتواند رفت.» (ص 44) پس واضح است که نفس نقش مهمی در راه رسیدن به حق ایفا می کند و نکته نابودی یا « کشتن » آن نیست... .

          علیرضا نوربخش : نه، نکته تحول آن است.

     سوال :

          بنابرین نفس تا حدودی به تحول خود کمک می کند ؟

     پاسخ :

          شما با کمک نفس و خواست های خود به سوی حقیقت رهنمون می شوید. اما زمانی که به حقیقت برسید ، دیگر نفسی باقی نمانده است. حقیقت مانند نوری در دوردست است ، شما می خواهید به نور برسید ، اما زمانی که به آن جا می رسید، دیگر در آن نور کاملا سوخته‌اید.

     سوال :

          در جای دیگری از « دل و نفس » شما درباره وجود دو ماهیت متفاوت فراتر از نفس صحبت می کنید : دل و روح. می توانید فرق میان این دو را بیان کنید؟

     پاسخ :

          اینها واقعا « ماهیت » یا « مکان‌هایی » در شخص نیستند . دل و روح مکان چیزی درون شما نیستند ، بلکه مقاماتی در طریقت هستند.

     سوال :

          و روح مقامی بالاتر نسبت به دل در نزد خدا دارد؟

     پاسخ :

          {به زبان انگلیسی پاسخ دادند}: آری، درست است.

     سوال :

          با اجازه شما حالا مایلم چند سوال شخصی تر بپرسم.{دکتر نوربخش با اشاره سر تایید کردند}زمانی که شما استاد دانشگاه تهران و رییس بیمارستان روزبه بودید آیا همکاران شما از اینکه پیر طریقت هستید آگاه بودند ؟

     پاسخ :

          آنها من را می‌شناختند و می‌دانستند که انگیزه من در کار، خدمت به دیگران است.

     سوال:

          آیا هیچ یک از شاگردانتان تمایلی در تشرف به فقر داشتند؟

     پاسخ :

          {با اشاره سر نفی کردند}: نهایت سعی من این بود که دو عالم را به هم نیامیزم.

     سوال :

          به عنوان بخش خوبی از زندگیتان، شما درباره طریقت شعر سروده اید و اکثر این اشعار به شکل سنتی نظم فارسی مانند غزل و ترجیع بند سروده شده اند با این وجود بعدها شما اشعاری با فرمهای آزادتر سروده اید. آیا این معنی خاصی دارد؟

     پاسخ :

          وقتی یک صوفی که اولویت اصلی‌اش تصوف است ، شاعر می شود، درباره اشعاری که می سراید تصمیم نمی گیرد . این اشعار انتخابی نیستند ، بلکه از حق می رسند _ گاهی یک شکل و گاهی به شکل دیگر.

     سوال:

          به نظر اشعار شما بیشتر دربرگیرنده اصل حقیقت تصوف هستند تا آثار غیر منظومتان. واقعا چنین است؟

     پاسخ:

          شعر زبان دل است در حالی که در نثر عقل هم درآمیخته است.

     سوال:

          شما زیاد می خندید و لطیفه های بسیاری می گویید اغلب به این دلیل که حقیقت امور را آنچنان که به نظر می رسند، آشکار کنید، می توانید یکی را بگویید؟

     پاسخ:

           از من پرسیدند : «صوفی واقعی کیست؟» گفتم : «اینجا بود اما رفت.» ]من و علیرضا دوباره خندیدیم[

     سوال:

          به عنوان آخرین پرسش، نصیحت شما به مردم برای  زندگی چیست؟ نه تنها نصیحتی برای درویشان بلکه برای هر کس که ممکن است این کتاب را مطالعه کند ؟

     پاسخ :

          عشق ورزیدن به همنوع و کمک به یکدیگر .

     درست وقتی که سوال آخر را پرسیدم خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و نور از فراز پنجره پشت سر حضرت پیر بر من تابید. آنگاه هنگامیکه ایشان پاسخ سوال مرا دادند و مصاحبه به پایان رسید، خورشید ناگهان بار دیگر در ورای ابرها ناپدید شد. پایانی مناسب برای مصاحبه با «نوربخش»


گزیده ای از عشق قسمت اول

گزیده ای از عشق

قسمت اول

عشق، برترین تمایل و عرفان، برترین بینش است. تفسیر و تعبیر عشق از دیدگاه عرفان اسلامی به راستی که اعجاب‏انگیز بوده و به عبارتی دیگر اسرارآمیز.تشریح عشق از دیدگاه عرفانی توسط حضرت خواجه احمد غزالی در رساله«سوانح» (بعبارتی سوانح العشاق و یا السوانح فی العشق)به نیکوترین وجهی صورت پذیرفته است.

سوانح، تفسیر عشق است و محبت.مضمون اصلی رساله سوانح، تأویل دو کلمه است، یحبهم و یحبونه. قرآن مجید می‏فرماید«و الذین آمنوا اشد حبا لله» (بقره/165)کسانی که گرویدند به شدت خدا را دوست دارند.
و در جای دیگر:«فسوف یأتی الله بقوم یحبهم و یحبونه»(مائده/53)زود باشد که خدا بیاورد گروهی را که آنها را دوست دارد و آنان نیز او را دوست می‏دارند.
در تفسیر آیه فوق باید گفت، قسمتی از مفهوم این آیه دلیل بر آن دارد که ابتداء تمایل و خواستن و دوست داشتن و کشش از جانب حضرت حق می‏بایستی وجود داشته باشد(یحبهم)تا بنده ای نیز بتواند او را دوست داشته و در طلبش کوشش نماید (یحبونه)، فروغی بسطامی نیز در همین مورد-بطور کلی-چنین عقیده‏ای ابراز نموده است:

مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
حافظ که لسان الغیب غزل پارسی لقب یافته چنین تفسیر می‏نماید که:
تا که از جانب معشوقه نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره بجایی نرسد
و در عین حال خواجه شیراز، از لطف و رحمت حضرت حق نومید نشده و امیدوارانه ندا می‏دهد:
گر چه وصالش نه بکوشش دهند
آنقدر ای دل که توانی بکوش

حضرت خواجه احمد غزالی، حکایتی بس نغز و پندآموز را در رساله عینیه(موعظه)بیان می‏کند در رابطه با«شوخی حضرت حق تعالی با آن یهودی‏ خسیس»و صفت رحمت و کریمی حضرت احدیت؛

«آن مرد در بنی‏اسرائیل سالها عبادت کرد، لم یزل خواست که خلوت او را جلوه‏ای دهد، ملکی بفرستاد و گفت:رنج مبر که تو دوزخی خواهی بود.مرد پاسخ گفت:مرا با بندگی کار است، خداوندی او داند.آن فرشته باز گفت:جلال احدیت جواب داد که:او چون بالئیمی برنمی‏گردد، من با کریمی چون برگردم؟» (رساله موعظه، ص 73، تصحیح نوربخش کرمانی).

جناب مولانا گوید:
رشته‏ای بر گردنم افکنده دوست
می‏کشد هر جا که خاطرخواه اوست

رحمت خداوندی و عشق حضرتش(کشش)و طلب عاشقانش(کوشش)در دایره قاب قوسین بیانگر قابلیت طیران مرغ جان آدمی است، در سیر تکاملی وصال سعدی می‏گوید:

ما خود نمی‏رویم روان از قفای کس
آن می‏برد که ما به کمند وی اندریم
تکامل مفاهیمی آیات فوق را می‏باید به انسانهای کامل اطلاق نمود که خداوند درباره آنان می‏فرماید: «ارجعی الی ربک راضیة مرضیة»(فجر/28)
این مقاله، دربرگیرنده مفاهیم کلی تعاریف از «عشق»و«رساله سوانح»می‏باشد.تا جویندگان حقیقت با کتاب«سوانح»شیخ احمد غزالی آشنایی یافته و در پی دسترسی بدان(کتاب و حقیقت) برآیند.
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
«شیخ اجل
سعدی»1- عشق
به جز از زمزمه«عشق و محبت»نشنید
آنکه از عالم عشاق، دلش باخبر است.
عشق، تنها زبان مشترک حسی میان انسانهاست.
عشق، پاک‏ترین احساسات از سوی بشریت در مقابل آفرینش است.
عشق، تنها زبان بین‏المللی در بیان تمایلات عاطفی انسانهاست.
عشق، پاسخ متقابل شاکرانه آدمیان به پیشگاه زیبایی‏هاست.
عشق، دفاع باطنی انسانها از حقیقت است.
عشق، اظهار ارادت بشریت در برابر هستی است.
عشق، تنها بیان جهانی در ابراز احساسات حسی میان آدمیان است.
عشق، شور پایداری و جاودانگی آدمی در کهکشان بیکران خلقت است.

عشق، سیمرغی است کورا دام نیست
در دو عالم زو نشان و نام نیست
«
فخر الدین عراقی»

عشق، گوهری گرانبها از خزانه خداوندی می‏باشد که به انسان ارزانی گشته است.
عشق، لطیفه‏ای است نهانی و سانحه‏ای است فوق تصور که در یک لحظه بر جان آدمی شعله می‏زند و باعث بی‏خویشتنی وی می‏گردد. عشق، صدایی است نازل شده از عرش بر جان و دل عاشق بیقرار در فرش.
صدای عشق، صدای زیبایی‏هاست، صدای گلهاست، صدای خوبیهاست.
صدای عشق، صدای شکسته شدن پیله دگردیسی آدمیان و بلوغ انسانهاست.صدای زمزمه جویبار دلهاست، صدای شکفته شدن شکوفه‏هاست.
صدای عشق، صدای خوش معنویت انسان است، صدای بال و پر جبرئیل در هنگامه سوختن هستی او، صدای صور اسرافیل در هنگام نیایش پروردگار، صدای استغاثه سیمرغ جان است بر آستان سیمرغ جانان.

خواجه شیراز جناب حافظ فرماید:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند

آری به راستی که، صدای عشق، تنها صداست، تنها صدایی که می‏ماند.
زیرا که، صدای پای عشق، در نیایش پرندگان، در سماع گیاهان، در نیایش عاشق بر درگاه بی‏نیازی معبود، در نیاز دردمندانه طالب و سالک به پیشگاه نازمندانه معشوق، و در گفتگوی شقایق‏ها در مبارزه زیبایی محبوب است که شنیده می‏شود.
عشق، تنها احساس پاک و تنها عامل مشترک درونی در نفوس انسانی است.
عشق، همچون امداد غیبی تنها برای بعضی از خواص رخ می‏نماید و تا لایق دریافت نباشی به فیض سعادت آن مفتخر نگردى.

 ØªØµÙˆÛŒØ± مرتبط

لوایح ابوالمعالی عبداللّه بن محمدبن علی بن الحسن بن علی میانجی مشهور به عَین القُضات همدانی


 

هو

121

لوایح

 

ابوالمعالی عبداللّه بن محمدبن علی بن الحسن بن علی میانجی

 

مشهور به

 

عَین القُضات همدانی


 

بسم الله الرحمن الرحیم

فصل: روح و عشق هر دو در یک زمان موجود شدند و از مکوّن در ظهور آمدند، روح را بر عشق آمیزشی پدید آمد و عشق را با روح آویزشی ظاهر شد، چون روح بخاصیت در عشق آویخت عشق از لطافت بدو آمیخت، بقوت آن آویزش و آمیزش میان ایشان اتحاد پدید آمد، ندانم که عشق صفت شد و روح ذات یا عشق ذات شد و روح صفت، حاصل هر دو یکی شدند. چون تابش جمال معشوق از اول دل ربانی پدید آمد عشق با روح در گفت و شنید آمد چون یکی بباد نسبت داشت و دیگری بآتش، باد آتش برمیافروخت و آتش مرورا میسوخت، حاصل آتش غالب شد و هوا مغلوب بماند و آیۀ لاتُبْقِی وَلاتذَر بر وجود خواند. عشق غالب شده چون بپرتو انوار معشوق رسید مغلوب شد بدین سبب نتوان دانست که عشق با عاشق ساخته تر از آن بود که با معشوق زیرا که عشق بر عاشق امیرست اما در قبضۀ اقتدار معشوق اسیر است.

عشق تو امیراست کنون برجانم
در قبضۀ قدرتت اسیرم


 

بیچاره شده منتظر فرمانم
چون نیست پدیدای پسر درمانم

٭٭٭

فصل: هر چیز که هست او را قبله ایست و روی او یا از راه صورت یا از راه معنی بدان قبله است مگر عشق بی روی که او ماحی قلبهاست گاه گاه عشق را در بوتۀ ابتلا بکلی بگدازد و از وجود او بپردازد و روی بعالم بیجهات محبوب آرد و از اینجا گفتهاند:

چون قبله بجز جمال محبوب نبود

 

عشق آمد و محو کرد هر قبله که بود

٭٭٭

فصل: تا عاشق را در عالم صورت و عالم معنی قبلۀ بود بجز جمال معشوق صادق نبود بلکه اگر باختیار روی بقبله آرد مشرک بود. شیخ ابوسعید ابوالخیر قَدّس اللّهُ روحَهُ بر سر روضۀ پیر خود ابوالفضل حسن سرخسی قُدِّسَ سِرُّه که مقتدای او بود در طریقت بجمال ذوالجلال مکاشف شد روی دل بحضرت بی جهت او آورد گفت:

ظاهر شده است اینجا معدن جود و کرم

 

قبلۀ ما روی دوست قبلۀ هر کس حرم

٭٭٭

فصل: اگر این معنی در بتکده روی نماید روی به بت باید آورد و زنّار  گاه‌گاه بر میان وقت باید بست و از غم برست و بیقین باید دانست که عاشق گرانمایۀ سبک رو را هر چیز که جز معشوقست حجاب راه معشوقست:

کعبه و بتخانه حجابند و بس
قبله بدل گشت درین ره مرا


 

روی دلم سوی رخ یار کو
خیز بگو قبلۀ کفار کو

ای عزیز چون خطاب مستطاب جاءَ الحقُّ وَ زَهَقَ الباطِل وارد گشت بتان مکه از لذت بشارت ظهور نور حق در روی افتادند خَرّوا له سَجَّدا..

تا قبلۀ عشاق جهان روی تو شد
چوگان سر زلف تو رهبان چو بدید


 

روی بت و بتگران همه سوی تو شد
انگشت بر آورد و یکی گوی تو شد

٭٭٭

فصل: عشق چو از عاشق هر چیز که جز معشوق بود محو کرد او را فرمود که اکنون روی بدل بیجهت خود آر و مرا هزار قبله پندار زیرا که چون فراش لاساحت دل از غبار اغیار پاک کند سلطان الا در وی بی کیفیتی نزول کند.

اَتانی هَواها قَبْلَ اَنْ اَعْرِفَ الْهَوی

 

فَصادَفَ قَلْبی خالیا فَتَمکَّنا

و این سرّ آن معنی است که گفتهاند که عاشق چون در خود نگرد معشوق را بیند و چون در معشوق نگرد خود را بیند اَلمؤمِنُ مِراةُ المُؤمِنِ. لعمری در دل چو او را یابی زود دل را مسجود خود ساز و سرپیش او فرود آر و از کس باک مدار نه بینی که ملائکهُ معصوم چون سرّ خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صُورَتِهِ در آدم بدیدند بی اختیار در روی افتادند فَفَعُوالَهُ ساجِدینَ.

خود راز برای خویش غمناک مدار
چون قبلۀ تو جمال معشوقۀ تست


 

بردار نظر ز خاک و بر خاک مدار
رو سجده کن وز هیچکس باک مدار

٭٭٭

فصل: قبلۀ ملائکه عرش بود تا آدم محرم آن دم نبود، چون سر وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ روُحی ظاهر شد ملک از عالم خود بدو ناظر شد و در تحیر افتاد یعنی عرش از عالم بی نشان نشانی داشت ثَمَّ اسْتَوی عَلَی العَرْشِ.. چون تابش نور خَلَقَ اللّهُ آدَمَ عَلی صوُرَتِهِ پدید آمد روی بدو آورد و سر پیش او بر زمین نهاد زیرا که درین وجود هم نشانی دید از عالم بی نشانی، اما آن نشان از عالم بیان بود و این نشان از عالم عیان و بیان در مقام عیان مضمحل شود بل ندر شود. آن یکی که در آن دم سِرّ آن دم ندید روی بعرش نماند داغ فراق وَاِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتی... بر جبین وقتش نهادند اگر درین وقت هزار هزار بار سر بر خاک پاک او نهند قبول نکند زیرا که آن دم که آن دم بدو پیوست بکاری دیگر بود بواسطۀ علم بر سر این سر نتوانست شد دلیل بر صحت این سخن آنست که ملائکه را بعد از آن فرمان نبود به سجده کردن آدم و اگر بودی قبلۀ ایشان آدم بودی وَذلِکَ سِرٌ عَجیبٌ.

٭٭٭

فصل: اگر وارد عشق با قوت بود و قابل ضعیف، قابل مرکب بود وارد راکب و اگر قابل قوی بود وارد ضعیف کار برعکس شود و این سری عجیب بود و رمزی بوالعجب درین مقام بنده شاه بود و شاه بنده:

تُدْعی غُلامی ظاهِراً

 

وَاَکُونُ فی سِرّی غُلامَکَ

٭٭٭

فصل: محمود اَنارَاللّهُ بُرْهانَهُ چون بر سریر عزت باردادی ایاز بر حاشیۀ بساط عزت بندوار بر قدم حرمت ایستاده بودی و چشم انتظار گشاده باز چون در خلوتخانۀ انس درآمدی و بر سریر قرب از ایشان دیگرسان گشتی ایاز محمود شدی و محمود ایاز.

کار عشق ای پسر ببازی نیست
بوالعجب مذهبیست مذهب عشق
شاه محمود بود و بنده ایاز
گشت بر شاه امر بنده روان


 

عشق وصف نهاد سلطانست
اندرو شاه و بنده یکسانست
کار برعکس شد چه درمانست
اندرین رمز، عقل حیرانست

اگر وارد قوی بود و قابل ضعیف، وی را در جست و جوی آرد اگر قویتر شود گفت و گوی آرد و اگر قویتر شود روا بود که وی را در رفت و روی آرد و در شست و شوی آرد چون از گفت و گوی و جست و جوی بازماند خواهد که ازوجود مکنسه سازد و وحشت خودی خود را از ساحت عالم هستی بروبد:

از وحشت هستی خود ای مایۀ عمر

 

خواهم که سر کوی تو اندر روبم

و گاه خواهد که از حرارت آتش شوق آب شود و حاشیۀ بساط دوستی را از لوث وجود بدان آب بشوید.

از آتش عشق تو اگر خاک شوم
از لوث حدوث ساحت عزت را


 

از دفتر هستی ای پسر پاک شوم
پاکیزه کنم چو از خودی پاک شوم

٭٭٭

فصل: هر وارد که بود قابل را در حرکت آرد اگر وارد ضعیف بود حرکت ضعیف بود که در دید آید شطح در سماع نشان آنست که اَلسَّماعُ مُحَرِّکُ القُلُوبِ اِلی عالِمِ الغُیُوبِ و اگر وارد قوی بود حرکت قوی بود در دید نیاید سکون در سماع نشان آنست که وَتَرَی الجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَهِیَ تَمُرُّ السَّحابِ.

گه نعره زند عقلم از بیم فراق او

 

گه رقص کند جانم از وعدۀ دیدارش

نوری گوید رَحْمَةُ اللّهِ علیهِ:

اَلوَجْدُ یُطْرِبُ مَنْ فی الوَجْدِ راحَتُهُ
قَدْ کانَ یُطْرِبُنی وَجْدی فَغیبَنَی


 

وَالْوَجْدُ عِنْدَ وُجُودُ الحَقّ مَفْقُودٌ
عَنْ رُؤیَةِ الْوَجْدِ مافی الوَجْدِ مَوْجُودٌ

٭٭٭

فصل: چون سلطان روح بر مرکب عشق سوار شود رکاب دارش کم از جبرئیل نیاید و غاشیه دارش کم از میکائیل:

در عالم عشق اگر بکار آئی تو
جبریل امین رکاب دار تو بود


 

در دفتر عشق در شمار آئی تو
بر مرکب عشق اگر سوار آئی تو

٭٭٭

فصل: مرکب عشق مرکبی باقوتست بیک تک از دو عالم بیرون شود و جولان در عالم لامکان کند اگر طالب را قصد عالم لامکان بود جز بر مرکب تیز تک عشق میسر نشود. لعمری تا مرکب سید عالم صلعم براق بودو حامل او رفرف و برندۀ او پرنده و گذر در مکان از آن تنگنا بیرون نشد چون بر مرکب عشق سوار شد و در عالم شوق نامدار شد و بسیر عالم لامکان سر برآورد از مکاشفۀ عیانی خبر آورد اِذا شاهَدَ بِالعَیانُ تَجاوَزَ عَنِ المَکانِ.

ای دوست آن را که مرکب عشق حامل بود و وجودش در لامکان حاصل هر آینه اسم مکان از بودش زایل بود و تصور حدوث در نهادش باطل.

آن را که براق عشق حامل باشد
بی زحمت نیستی وجود پاکش


 

معشوق بدو بطبع مایل باشد
هر هستی را همیشه قابل باشد

٭٭٭

فصل: آن مرکب که خاص حضرت پادشاه بود و رکاب او را شایسته هرکه پای در رکاب آن مرکب آرد رقم بیحرمتی بروی کشند باشد که به سیاستی گرفتار شود اما اگر رکاب دار در اوان آنکه پادشاه بمیدان بود و گوی مرادش در چوگان برای آنکه مرکب بزودی بمیدان برد بر آن مرکب سوار شود در مذهب جهان داری روا بود. معشوق پادشاه است و روح مرکب و عشق رکاب دار اگر رکاب دار عشق بر مرکب روح سوار شود و بسوی میدان مراد معشوق تازد تا بواسطۀ آن گوی هوابحال گاه رضا رساند عیبی نبود.

٭٭٭

فصل: عجب آن نبود که عاشق از کمال عشق حامل ببار معشوق شود عجب آن بود که معشوق از کمال شوق که وَاِنّا اِلَیْهِم اشَدُّ شَوْقا حامل عین عاشق شود که وَحَمَلْناهُمْ فی البرَّ وَالْبَحْر.

عاشق چو دل از وجود خود برگیرد
واللّه که عجب نباشد از دلبر او


 

اندر دود و دامن دلبر گیرد
کاو را بکمال لطف در برگیرد

ذو النون مصری گفت در بادیه عاشقی را دیدم با یک پای سر در بیابان با آهوان نهاده بودو خوش میرفت گفتم تا کجا گفت تا خانۀ دوست گفتم بی آلت سفر مسافت بعید قطع کردن چون میسر شود گفت وَیْحَکَ یا ذَالنّون اَما قَرَأتَ فی کِتابِه؛ وَحَمَلْناهُمْ فی البَرِّ وَالْبَحْرِ، ذوالنون گفت چون بکعبه رسیدم دیدم او را که طواف میکرد چون مرا بدید خوش بخندید و مرا گفت اَنْتَ حامِلُ الاَمْرِواَنَا مَحْموُلٌ به ترا داعیۀ تکلیف در کار آورده است و مرا جاذبۀ او باین دیار:

آن را که بخواند او بناچار آید
وانرا که کشید لطف او نزد خودش


 

تا هستی او بامر در کار آید
بی واسطۀ محرم اسرار آید

شاگرد نوکار را استاد چون خواهد که در کار آرد حرفی بنویسد پس انگشت او بگیرد و بر سر آن حرف نهد اگرچه از راه معنی کاتب استاد مکتب بود اما در عالم صورت انگشت شاگرد بر حرف بود. ای برادر هر کس و ناکس انگشت بر حرف عاشق کار افتادۀ دل بباد داده نهد در عالم صورت، اما چون بعالم معنی رسد بداند که آن حرف بمعشوق مضاف بوده است و عاشق در میانه بهانه و بر ناوک ملامت نشانه:

من می نکنم بار ملامت بر من

 

باری ز برای چیست انصاف بده

دور نباشد که شاگرد استاد شود و بیافت مراد شاد.

٭٭٭

فصل: آن درّ ثمین را که واسطۀ قلادۀ شاه خواهد بود برای سفتن بجوهری استاد دهند هرچند استاد در صنعت خود کاملتر خوف وی در آن سفتن بیشتر، اینجا دانش بسیار مانع فعل میآید حیلت آن بود که از آن شغل دل فارغ کند با آنکه داند که آن حیرت که در حق استاد خواست بود در حق او مبذول بود. آری چون پادشاه بعدل و فضل موصوف بود نظر بر فعل و فاعل دارد در حال نه بر کثرت حیلت و وقت علم.

٭٭٭

فصل: در اوان صفای دل و وقار تن اگر عاشق خواهد که خود را در خود بیند صفتی از صفات معشوق یا اسمی از اسامی او یا خود صورت او میان دید و دیدۀ عاشق حجاب شود تا چون عاشق در علوا (کذا) هویدا درنگرد شیرجان شکار عشق را بیند در کمین قهر نشسته و اشارت میکند که در نگر تا او را بجای خود در خود بینی اگر درین حال طالب خود شوی در زیر پنجۀ من افکار گردی و مر شکستن سر آواره گردی عاشق بیچاره در آرزوی او میمیرد چون او را در خود دید بی دید خود از کثرت بوحدت آمد و تصور اتحاد کرد زبان جانش گوید: اَنَا مَنْ اَهْوَی و َمَنْ اَهْوَی اَنَا.

در عشق تو من بیدل و ایمان شدهام
نی نی غلطم کنون من از قوّت عشق


 

وز بهر تو چون زلف تو پیچان شدهام
بگذشته
ام از دو کون و جانان شدهام

گفتن سُبحانی وَاَنَا الْحَقّ درین مقام بود عاشق در هرچه نگه کند معشوق را بیند مارَأیتُ شَیئاً قَطُّ اِلّااللّه زیرا که مطلوب سرّ او او است و چون سرّ او او باشد در نظر سرّ او همو باشد:

در هرچه نظر کنم توئی پندارم.

٭٭٭

فصل: سلطان عشق بآخر بقهر در گذرست عاشق را از کجا زهرۀ آن که در کوی خود گذر کند و یا در روی خود نظر زیرا که تا بر عشق گذر نکند بخود نرسد و عشق نهنگ وار اوئی او را بکلی بیک دم درکشنده است و او را با خود بخود راه نیست او را بی اوئی او بمعشوق راه است و نه هرکس از این سر آگاه عشق او را بی او میگوید از وجود قطرۀ سازد و در بحر مواج غیب اندازد که درّ در بخر اولیتر اگر غواص قضا آن را برآورد و بخزانۀ کُنْتُ کَنْزا مَخْفِیا لَمْ اُعْرَف سازد تا هنگام ظهور فَاحَبْبَتُ اَنْ اُعْرَف تاج عزت را بآن بیاراید شاید.

٭٭٭

فصل: غیرت معشوق زینت عاشق است و غیرت عاشق پیرایۀ معشوق، اگر غیرت معشوق نباشد عاشق خلیع العذار نابود و بی قیمت و مقدار شود وبهر سوی رود و بهر روی رود اما همیشه غیرت معشوق عنان مرکب وجودش گرفته باشد و بر در بارگاه مراد معشوق میدارد و چون آتش عشق گرمتر شود عاشقی بی آزرمتر شود غیرت معشوق گریبانش گیرد تا دامن خود کامی درکشد و بیخود شود و دم درکشد عشق هر لحظه میگویدش: گر جانت بکارست برو دم درکش. چون عاشق بر بحر بیخودی گذر کند و در کام نهنگ قهر مقر کند غیرت معشوق بشست قهرش برآورد و در تاب آفتاب بیمرادی بدارد تا زهر قهر ننوشد و در هلاک خود نکوشد زیرا که ناز او را نیاز این بکارست. حاصل بهیچ کارش فرو مگذارد اگر ملک شود و بر فلک شود بقهرش فرو ارد و همو را برو گمارد تا دمار از نهاد او برآرد و در تاب آفتاب نامرادی بدارد و اگر از وجودش گوی سازد و در میدان بلا اندازد و در حالش بچوگان قهر سرگردان کند و بی پا و سرش دوان کند میگویدش:

اندر طلب یار همی باش چو گوی
کان چیز که در پردۀ وحدت باشد


 

بی پا و سری خویش تواند در تک و پوی
در بیخودی ای پسر نماید بتو روی

این همه با آوازه  کند تا در پرتو نور خودش نهان کند وجود را بر او عیان کند آنگاه غیرت معشوق شود تا بحدی که عاشق بخواهد که معشوق عکس خود در آینه معاینه بیند زیرا که داند که معشوق بی مثالست چون خود را دید مفتون خود گردد غیرت معشوقی او این را از راه بردارد:

در آینه گر یار نظر فرماید
ترسم که چو دید خوبی حضرت خود


 

ما را ز بلای خود حذر فرماید
ما را ز در خویش سفر فرماید

و روا بود که غیرت بوصفی شود که نخواهد که سایۀ معشوق بر زمین افتد چنانکه گفتهاند:

تا من بمیان رسول یابم با تو
خورشید نخواهم که بر آید با تو


 

تنها ز همه جهان من و تنها تو
آئی بر من سایه نباشد با تو

و شاید که غیرت عاشق بر معشوق تا حدی برسد که نخواهد که در حسن معشوق چیزی بیفزاید و این معنی غوری دارد جز بذوق فهم نتوان کرد.

٭٭٭

فصل: از شجرۀ روح ثمرۀ عشق پدید آمد شجره در کار ثمره شد همانا روح مشتاق آن عاشق صادق در فضای عالم هستی نظرۀ شجره دید ثمرۀ او آتش انَسَ مِنْ جانِبِ الطّورِ ناراً، آمد ناموس اکبر که جاسوس این معنی است ازولایت خود تفحص آن میکرد بدیدۀ ملکی بدید که آن شجرۀ روح اوست و آن ثمرۀ عشق آن، آتش که ثمره مینماید هم از درخت روح او سر بر زده است از آنست که نه او را میسوزد و نه با او میسازد و آنچه گفتهاند که ازمیوه درخت آمد اما میوه باز بر درخت نیامد برای این معنی گفتهاند یعنی اگر این آتش شجرۀ روح را بسوزد عشق تواند که از نظر رحمت معشوق در فضای قضا شجرۀ دیگر نشاند. اما اگر شجرۀ روح مر ثمره را گم کند زود باشد که صرصر غیرت آن درخت را از بیخ برآرد چون بی ثمره بود دوام وجودش بتجدد مثل او میسر نشود زیرا که شجره را ثمره بباید تا بواسطۀ او بعد عدم او مثل او پدید آید و این معنی بوالعجبست. ای برادر اگر آن شجرۀ روح او نبودی و آن ثمرۀ عشق نبودی خطاب اِنَّنی اَنَااللّه کی درست آمدی زیرا که عشق روا بود که از درخت جان عاشق مر عاشق را بخود خواندو این ندا هم ازو بدو رساند که اِنَّنی اَنَااللّه.

خواهی که سخن ز جان آگه شنوی
کم گرد ز خویش تا تو از هستی خود


 

و اسرار درونی شهنشه شنوی
بیخود همه اِنَّنی اَنَا اللّه شنوی

٭٭٭

فصل: آتش عشق که ثمرۀ شجرۀ جانست نه مر جان را بسوزد ونه با جان بسازد چون با جان نمیسازد مینماید که وصف او نیست و چون وصف او نباشد هر آینه وصف معشوق باشد و آنجا گفتهاند که وصف زایدست بر ذات سرّ این معنی است اگر چه از شجرۀ روح عاشق سربرآرد اما چون او را از پای در آورد روی بعالم معشوق نهاد بارگاه خالی دید مسندبنهاد و پادشاه شد و در ملک بنشست: فَصادَفَ قَلْباً فارغاً فَتَمَکَنَّا و چون عاشق را نمیسوزد مینماید که ناز او را نیاز این درمیباید تا کرشمۀ حسن بروپدید کند چنانکه گفتهاند:

چندانکه مرا ز حسن دلبر باید
چون ناز ورا نیاز من دربایست


 

او را ز من شکسته هم درباید
پس مرتبۀ نیاز برتر باید

٭٭٭

فصل: آنچه عشقه بر شجره میپیچد تا او را از بیخ برمیآرد و ندادت او را در خود میآرد نه از عداوتست و نه از محبت، خود خاصیت او آنست که با هر شجرۀ که دست در مکر آرد او را از بیخ برآورد همچنین عشقۀ عشق بر شجرۀ نهاد روح عاشق از آن میپیچد تا او را از بیخ هستی برآرد و لطافت او را در خود درآرد زیرا که خاصیت او آنست که با هر که در آمیزد خون او بریزد او را با کس عداوت نیست و محبت هم نه، هر اثر که ظاهر کند بخاصیت وجود کند نه باختیار و آنکه عاشق را در عشق اختیار نمیماند سرّ این معنی است.

در عشق چو اختیار یاری نبود
در بارگه مراد معشوقۀ ما


 

بی عشق ز اختیار یاری نبود
جز عشق باختیار کاری نبود

٭٭٭

فصل: عشق آسمانست و روح زمین یعنی عشق فاعل است و روح قابل بدین نسبت میان ایشان ارتباطی است معنوی، او این را درمیکشد و این او را برمیکشد تا معنی رابطۀ او درکشنده است و این برکشنده، و آنچه عاشق بمعشوق مایل است و معشوق بعاشق ناظر است ازین جهت است و این از فهم اهل علم دورست و از نظر بصیرت ایشان مستورست زیرا که علم نقیب بارگاه است در درگاه ترتیب خیل و حشم و وجود و عدم نگاه دارد و اما بر ادراک اسرار پادشاه کاری ندارد و خاصیت عشق هم اینجا از تأثیر فروماند زیرا که تأثیر خاصیت او آن بود که قابل را مستعد قبول فعل فاعل کند چون کرد فاعل بر کارست و قابل در دیدارست وَذلِکَ سِرُّ عَجیبٌ.

٭٭٭

فصل: اگر عشق شریک روحست خسارت چرا بر شریک روا میداری، برادر عشق مقدس است از شریک و از شبیه اما روح سر از شرکت او برمیآرد و از برای اثبات وحدت معشوق رقم خسارت خَسِرَ الدُّنیا وَالْآخِرَة بر روح میکشد با او میگوید که بدولت وصل آنگاه رسی که در خود برسی و به عالم اصل خود آنگاه باز شوی که با نیستی انباز شوی و بیقین بدانی:

گر هر چه ترا هست همه دربازی
باشد که ز خود باز رهی در تازی


 

ور هستی خود جدا کنی انبازی
در پرتو نور او پناهی سازی

٭٭٭

فصل: اگر عشق صفت لازمۀ روح است بی او ناقص باشد و او خود بی روح نباشد چون سلطان جمال معشوق ولایت نهاد عاشق را در ضبط آرد و دار الملک خود سازد عشق که صفت لازمۀ روحست و روح که موصوف بدوست با یکدیگر تدبیر مفارقت کنند اگرچه ممکن نبود اما بی مکوّن و ظهوری نبود عشق در کمین کمون مخفی شود روح پندارد که رفت و بدین پندار خود را وداع کردن گیرد عشق خود نرفته باشد چون مکوّن در ظهور آمد بر روح غیرت آورد زیرا که ازمحبوب بی نشان نشانها یابد پندارد که او اوست روح گوید من او نیم اما بی او نیم:

من او نشوم ولیک بی او

 

واللّه که نیم یقینم اینست

٭٭٭

فصل: علم تا بساحل عشق بیش نرسد او را در لجّۀ این بحر کاری نیست زیرا که وی راه برست اگرچه باقوت بود تا بساحل بیش نبود مثقلۀ طلب بر پای وقت استوار کردن و خود را نگونسار کردن و در لجۀ بحر خونخوار انداختن تا در ثمین وصال برآرد تا روزگار بر خود بسر آرد کاری دیگرست:

یا تاج وصال دوست بر سر بنهم

 

یا در سر جست و جوی او سر بنهم

٭٭٭

فصل: علم تا اثبات اول بیش راه نبرد گرد سرادق عزت عشق نتواند گشت و در عالم عشق در یک لمحه هزار بار مرگ صولت خود پدید کند و حیات اثر خود ظاهر گرداند زیرا که معشوق مهری و لطفی دارد شراب لطف بعاشقان در جام قهر بصادقان در جام لطف دهد تا هرچه بقهر محو شود بلطف اثبات یابد زیرا که محبی هم بدان معنی است که محبت است صفت او وحدتست، پس عاشقان وحدانی الذات و الصفات باید تا بدو بوحدت او را یابد چنانکه معشوق یکی باشد عاشق هم در یگانگی یکی باید تا هنگام مواصلت چون یکی در یکی ضرب کنی یکی بود و این معنی بی شبهتی و شکی بود.

خواهم که ز عشق تو دگر سار شوم
اندر غلطم اگر دوئی پندارم


 

از ذکر خودی برون برم باز شوم
چون با تو یکی شوم بتو باز شوم

٭٭٭

فصل: آن یکی از مشایخ طریقت چون دید که معشوق زلف را از کمال دلبری تاب داد کتب خود را بآب داد و گفت نِعْمَ الدَّلیلُ وَاَنْتَ اَمّا بَعْدَ الوُصولُ طَلَب الدَّلیلِ مُحَالٌ نیکو راه بری بودی تو اما چون پیشگاه پدید آمد تو از راه برخیز با عشق مستیز تو قصد آرام کن و بیرون در مقام کن چون دیدی که سبحات وجه محبوب ما را در ما بسوخت تو خبر بعاشقان سوخته بر زیرا که مدار کار تو بر اخبارست و اخبار از گم شدگان فلوات عشق نه بس کارست و آنچه حکیم گفته است بدین قریبست:

چون در آمد وصال را حاله

 

محو شد گفت و گوی دلاله

٭٭٭

فصل: عشق را رهبر عقل است اما بنسبتی دیگر، هرچه او اثبات میکند این برمیدارد تا بحدی برسد که عقل نتواند که هیچ چیز اثبات کند چون عقل از اثبات باز ایستاد عشق خود را بدو نماید و گوید در من نگر و بی هیچ راهبر راه ببین عقل از هیبت این سخن روی بعالم نفی آرد و بادلّه و براهین خود نفی اغیار کردن گیرد عشق درآید و گوید وَیْحَکَ از محالی گریختی و در محالی آویختی در نفی اثباتست و کار درو بی ثباتست نمیدانی که نَفْیُ الْعَیْبِ عَمَّنْ لاعَیْبَ لَهُ عَیْبٌ عقل بیچاره را جای گریز در میان لاوالا بود عشق بقهرش از میان نفی و اثبات بیرون کند و میگوید اقتدا بدان رونده که گفته است.

از نفی وز اثبات برون صحرائیست
عاشق چو بدانجا برسد نیست شود


 

کین طایفه را در آن میان سودائیست
نه نفی و نه اثبات نه او را جائیست

عقل درمانده از مقصود و بر در مانده گرد در مرسلات و منزلات جولان کردن گیرد عشق درآید و قصۀ عهد و میثاق در گوشش فرو خواند و گوید ای بیخبر از او بدو بیخود در خود خطاب الست. شنیدی و هر آینه خطاب بیحرف بود و تو بیخود بلی گفتی و آن هم بیحرف بود اکنون دور مرو در مقام بیحرفی از آنت بار دادهاند و بی وسائط تا در عالم بی کیفیت بار دهند یعنی چنانکه بی حرف طلبیدی بی کیفیت بینی. پس ای عقیلۀ راه رو بی عقیله راه رو و بی دهشت، بر کوی ما صوفیان صوامع قدس در رقص آیند

جانم ز ولع خیمه بصحرا میزد
بی مرسل و منزلی بسرمایۀ عشق


 

آتش بوجود عقل دانا میزد
پیوسته دم از رفیق اعلی میزد

٭٭٭

فصل: عقل کدخدای سرای دنیا و آخرتست و روی دل در عشق بدین هر دو آوردن از معشوقی که این هر دو بنده دران راه اویند حجاب بود و آنچه آن گرم رو بگوشه چشم بهر دو باز ندید که ما زاغَ الْبَصَر وَ مَاطَغی.. سر این معنی است در ما زاغَ الْبَصَرُ تذرو رنگین عقل را شکارگاه باز عشق کردنست. و اللّه که در استغراق بعشق در دنیا و آخرت بچشم قبول دیدن بت پرستیدن است:

آنانکه ز جام عشق مستند هنوز
از دنیی و آخرت اگر آگاهند


 

در تحت تصرف الستند هنوز
در مذهب عشق بت پرستند هنوز

٭٭٭

فصل: چنانکه عاشق را ذکر دنیا و آخرت فرو میباید گذاشت نظر سر هم از ازل و ابد بر میباید داشت زیرا که ازل عبارت از اول زمانست و ابد اشارت بآخر زمانست و همت عاشق ماوراء زمانست. ای برادر آن بهتر که عاشق روی دل بحقیقت وجود خود آرد و بیقین داند که حقیقت وجود او زمانی و مکانی نیست و پیوسته با خود میگوید:

ای دل ز جهان نیک و بد بیرون شو
خواهی که ز وحدتش تو آگاه شوی


 

وز عالم بیخوان تو خود بیرون شو
بگذار ازل پس ز ابد بیرون شو

٭٭٭

فصل: عشق آفتابست عقل ذره اگرچه ذره در تاب آفتاب در ظهور آمد اما از کجااو را طاقت آن بود که بخود در پرتو آن نور آید:

یک ذرۀ تو سایه و خواهی که آفتاب

 

در برکشی رواست ببر درکشش بلا

ذره در سایه مفقودست بلکه نابودست بتاب آفتاب محسوس گردد پس اگرچه ذره هست نماید اما اضافت هستی بآفتاب اولیتر بود ای برادر اشتعال ذرات مشتعل شده هواست و آن نور عین نور آفتاب و این سر در غروب آفتاب نتوان دانست و سرّ نیستی و هستی عاشق در عشق بدین معنی توان دید:

از جام شراب عشق مستیم هنوز
چون ذرۀ نابودۀ مفقود شده


 

چون ذره ز آفتاب هستیم هنوز
در عشق تو خورشید پرستیم هنوز

٭٭٭

فصل: ذره از آن گاهی در نظر آید و گاهی نیاید که وجودش بین العدم و الوجود موقوفست گاه هم با آفتاب در عالم او حاضر شود و گاه از سایۀ عدم درو ناظر شود. ای درویش نه همه نایافتن از کبریا و علو بود از غایت لطافت و دقت هم بود. یکی از بزرگی در دید نیاید و دیگر از خردی در نظر نیاید این بنسبت آن احقر بود و اصغر و آن به نسبت این اعظم بود واکبر اما هر دو در نایابی برابر باشند:

پیری دیدم ز عشق در غرقابی
گفتم که ز بهر کیست این گریۀ تو


 

وز گریۀ خود بکرد او گردابی
گفتا که ز بهر دلبر نایابی

نادیدن از فرط قرب بود و دیدن از نَحنُ اَقرَبُ. برای دیدست نادید و این رمزی عجب است.

٭٭٭

فصل: آن را که نظر باحوال او از عالم عزت فَاِنَّ الْعِزَّةَ لِلّهِ جَمیعا.. بود از درد هستی خود همیشه در گداز بود و آن را که نظر بدو از عالم وَنَحْنُ اَقْرَبُ اِلَیْهِ من حَبْلِ الْوَریدْ.. بود هم از خجلت وجود خود درگداز بود تا آنگاه که خورشید جمال از افق جلال طالع شود قوت باصرۀ او را بخود مضئی کند و قوت سامعۀ او را بخود قوی کند بی یَسْمَعُ و بی یُبصِرُ بی اوئی او بعالم محبوب ناظر شود و بیخودی خود بر در سرادق عز او حاضر شود. حاصل چون حصولش در عالم بی‌عیبی بود بلکه او مستغرق شواهد غیبی بود پس خجلت و گداز را و سر درد و ناز را نسبت بدو نتوان کرد زیرا که اگرچه زنده بود اما بی جان بود قصه چه کنم این نماید اما آن بود:

چون دید عیان جمال محبوب
قصه چه کنم وجود پاکش


 

از حد مکان بلا مکان شد
زین مرتبه برگذشت و آن شد

٭٭٭

فصل: عالم همراه عشق است تا ساحل دریای عظمت اگر قدم پیش نهد غرق شود خبر که بیرون برد چون عشق غوص کند تا چون در مکنون در صدف شود از قهر بحر عظمت گوهر شب افروز مراد برآرد تا او در پرتو بارقۀ آن راه بخود باز یابد بیقین آن گمان غلط است و این از نوادرات عشق است.

٭٭٭

فصل: فرق است میان آن غواص که در بحر فرو رود تا درّ برآرد و میان آنکه در قعر بحر از برای آن رود تا با درّ زمانی در صدف شود:

فرقست میان آنکه درّ را
با آنکه وجود خویشتن را


 

از بحر ز بهر خود برآرد
اندر صدف ای پسر درآرد

٭٭٭

فصل: عاشق را طلب رضای معشوق در عشق شرط راه است و رضا از روی ظاهر در تیمار امر معشوق بوداما قومی را که نظر بر ارادت و حکم او افتد اگر امر متخلف ماند باک ندارند. ای برادر فرمان معشوق دیگرست و ارادتش دیگر، گاه گاه فرمان معشوق محکی شود که عیار باطن عاشق بدان بتوان دانست روا بود که فرمان نبرد اگر خواهد که فرمان برد خامی بود که در عشق ناتمام بود و اگر فرمان نبرد کامل بود و مراد او حاصل بود.

٭٭٭

فصل: معشوق عاشق را برای تجربه بر محک فرمان زندو پرده از پیش ارادت بر دارد تا او به ما اَرادَ بِهِ مکاشف شود هر آینه ترک فرمان بگوید واین بی فرمانی بگوید و این بی فرمانی از کمال بود نه از نقصان چنانکه اگر پدر پسر را گوید مرا زیادت ثنا مگوی که حیا بر من غالب میشود و پسر از راه تعظیم در ثنا مبالغت کند و بر آن مثاب بود نه معاقب زیرا که اگرچه مخالف است از وجهی اما موافق است از روی ادب.

٭٭٭

فصل: اگر محمود ایاز را گفتی برو بخدمت دیگری مشغول شو و از ما فارغ باش لعمری اگر برفتی و فرمان بجای آوردی در رفتن مصیب بودی یا مخطی؟ آن کس که درین مقام فرمان برداری نماید خام است:

گفتی دگری بین کنم ای بینائی

 

گر تو دگری چو خویشتن بنمائی

لعمری چون امر وَسارعُوا اِلی مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَجَنَةٌ عَرَضُها السَّمواتُ وَالْاَرْضُ. بخلائق رسید زاهدان در مسارعت آمدند و عارفان عاشق صفت بر در سرادق عزت معشوق پای در دامن حسرت آوردند و سر در گریبان حیرت کشیدند و تقاعد نمودند:

گفتی که بروحدیث ما کن کوتاه

 

ای دوست کجا روم کجا دانم راه

٭٭٭

فصل: یکی از صحابه غلامی بخرید خواجه فرمود یا صَحابی اَشرِکنی فی الغلامِ گفت لَیْسَ شَریکٌ یا رَسُولَ اللّهِ اگر گمانت افتد که صحابی امر مصطفی(ص) را خلاف کرد بدانکه کار برخلاف آنست که ترا گمانست اگر فرمان کردی در توحیدش نقصان بودی و این تجربۀ معشوقست مر عاشق را این معنی غوری دارد و اما در اسرار عشق قصه و حکایت در نگنجد معشوق گفت اَشْرِکْنی فی الغُلامِ عاشق گفت لَیْسَ لِلّهِ شَریکٌ العَبْدُ وَمافی یَدِهِ مُلک لِمَوْلاهُ ای درویش اُسْجُدُوا لِآدَمَ. محکی بود تا که برارادت مطلع است و بخواست معشوق مکاشف، چون همه سجده کردند و معلم نکرد معلوم شد که استاد پختهتر و سوختهتر از شاگردان بود:

گر بر سر من خار و خسک بارانی

 

باران تو را دوختهام بارانی

فراق معشوق اختیار کرد بقوت مشاهدۀ ارادت و باک نداشت. زهی کمال در کار ما زاغَ الْبَصَرُ و ما طَغی.. خود کار است که سفید باران اذکار تقدیس چشم را خیره میکند زهی قوت مشاهدۀ ارادت میدانست که ازجامه خانۀ خاص خلعت پادشاهانه مَنْ یُطِعِ الرّسولَ فَقَدْ اَطاعَ اللّه... آماده کردهاند در حالی که در شاهی یگانه میبایست شد بمتاع هر دو جهان چشم باز نکرد و دست نیاز پیش عطیه و هدیۀ او دراز نکرد که اگر کردی در عشق ناتمامی بودی.

٭٭٭

فصل: آن سر خیل مهجوران را کمالی هست. آری دست تلبیس در کمر صد و بیست و چهارهزار مرد مردانه که روندگان عالم تقدیس بودهاند کرده باشد وَما اَرْسَلنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسولِ وَلانَبی الّا اِذا تَمنّی اَلْقَی الشَیطانُ فی اُمنِیَّتِهِ. بی کمال نبود ابوالقاسم گرگانی قدَّس اللّه روحَهُ گفتی چندین سالست تا روندۀ ابلیس صفت طلب میکنم ونمییابم آنجا که نظر سر اوست کس را بدان راه نیست از آن بزبان حال میگوید:

هم جور کشم بتا و هم بستیزم
جانی دارم که بار عشقت بکشد


 

با مهر تو مهر دگری نامیزم
تا در سر کارت نکنم نگریزم

شاید که تو رموز و اشارات او را نتوانی شنید اما جبرئیل صفتی باید تا دزدیده در اسرار کار او نظر کند پس باطن را از آن خبر کند آن یکی در غلبات سکر چون نام او شنیدی صلوات گفتی او در عالم صورت خود رادر نظر او داشت و گفت وَیْحَکَ تحفۀ حضرت او بما لعنت آمده است و ما از دوستی او آن را بهزار جان در برگرفتهایم و ذُلّ بدَل رحمت برگرفتهایم چه گوئی اگر ترا معشوق بروجه یادگار گلیمی سیاه فرستد شاید کسی ترا در مقابلۀ آن تسبیحی دهد و آن از تو بستاند عاشقان دانند که یادگار معشوق را چه قدر بود بنزد عاشقان کار افتادۀ دل بباد داده، خلعت باید که از درگاه پادشاه بود اگر اطلس و اگر گلیم سیاه، همان عجب حالی عاشقان را محنت و دولت چون از معشوق بود یک رنگ بود و رحمت و لعنت در کنه مراد هم سنگ وَهذا کَمالٌ فی العشق.

٭٭٭

فصل: اگر عاشق خواهد که بقوت خود بعالم معشوق رسد محال بود مثال او چنان بود که مورچۀ از هند قصد مکه کند و بپای ضعیف خود راه بریدن گیرد محال بود که برسد اگر خود را بر بال کبوتری تیز پر بندد تا او را بیک روز بحرکات اجنحۀ مطهرۀ خود بمقصد او رساند وصول او بمقصد او محال نبود ای برادر تو آن مور ضعیفی که از هند امکان قصد مکه مقدسه کردۀ اگر بپای ضعیف بشریت سر در بیابان بی پایان بیخودی نهی و خواهی که برسی محالست محال بلکه ضلالتست و ضلال:

راهی که فرشتگان در آن پا ننهند

 

آن راه بپای خود بریدن نتوان

اگر سعادت مساعدت نماید مورچۀ وجود خود را بر شاهباز وکر قویت (کذا) که عشقش خوانند بر بند که او آنجائی است برای اکمال ناقصان عالم طبیعت اینجائی شده است تاترا برساند.

٭٭٭

فصل: عاشقی از کمال شوق و قلق و ضجرت بر در سرای معشوق آمد حلقه بر سندان زد و در وله و حیرت افتاد بر ضمیرش گذر کرد که اگر معشوق گوید کیست چه گویم اگر گویم منم گوید ترا با توئی تو در عالم ما بار نیست و در ولایت ما کار نه و اگر گویم توئی گوید من در هودج کبریاء خود متمکنم و از وجود تو مستغنی باز شو و در گداز شو مسکین تا در زد بر قدم انتظار بیچاره و زار و شرمسار بماند و میگفت:

وَخِجْلَتی مِنْ وَقَوفی بابَ دارِهِم
قُلْتُ الْغَریبُ الذَّی ضَلَّ الطَّریقُ بِه
قالوا انْصَرِفْ راجِعالَیْسَ الْطَریقُ کَذا


 

وَقَولُ قائِلِهِمْ مَنْ اَنْتَ یارَجُلُ
فَاَرْشِدُونی فَقَدُ ضاقَتْ بِیَ الحِیلُ
کَیْفَ انْصِرافی وَلِیْ فی ذِکْرِکُمْ شَغَلٌ

آفتاب آسمان سلوک و مفخر جملۀ سلاطین و ملوک عَلَیْهِ اَفْضَلُ الصَلَواتِ چون بر در خلوت خانۀ انس عاشقان که از عالم بی نشان نشانست برسید از قوت عشق و کمال شوق خواست که قدم در نهد پیک حضرت دامن دِرّاعۀ عصمتش تاب داد و گفت هوشیار باش سر از گریبان عشق برآورده و از عالم بی نشان معشوق خبر آوردۀ و گفتۀ که اگر غضب او داغ قهر بر نواصی مقربان مَلَاء اَعْلی که طراز لایَعصونَ اللّهَ مااَمْرَهُم بر کسوت وجود دارند کشد ازو عدل بود و اگر رحمت عزت او تاج بر فرق مخذولان حضیض سفلی که داغ کَلّا اِنَّهُم عَن رَبِهِم یَومَئذٍ لَمَحجوبون.. برجباه وجود دارند نهد ازو فضل بود بی اذن درین بارگاه در مرو و این را بر خلوت خانه حُمَیْراء قیاس مکن زیرا که معشوق بی نیاز است و بی شریک و بی انباز:

در عالم خود اگر مکانی سازی
بهتر باشد از آنکه از طنازی


 

بیخود شوی و ببوی خود درسازی
با هستی خود تو عشق کمتر بازی

خوش گفته است آن عزیز شرطست که:

چون در حرم عشق درآئی اول

 

زان پیش که پا درو نهی سر بنهی

٭٭٭

فصل: اَلْمَحَبّةُ نارٌ و الشوقُ لَهَبهُ چون آتش شوق سر از کانون جان محب برآرد هر چیز که بدو قریبتر بود اول آن را سوزد و بدین نسبت نَحْنُ اَقْرَبُ برای گدازش بود نه از بهر نوازش لاَحترَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِهِ ما انْتَهی اِلیه بَصَرُهُ و آنچه ناموس اکبر گفت لَوْدَنَوْتُ قَدْرانملُةٍ لَاحتَرَقتُ این معنی است.

٭٭٭

فصل: عاشق چون با خیال معشوق دست در کمر آرد او را خلوت خوشتر از صحبت درین جهان و در آن جهان دوزخ بهتر از بهشت، زیرا که در جوار مهجوران خلوت بهتر از آن دست دهد که در جوار مقبولان و این معنی غوری عظیم دارد بپای علم در این فلوات سفر نتوان کرد و بدیدۀ عقل درین جمال نظر نتوان کرد آنکه در سرای مهجوران در درگه اسفل یا حنان یا حنان میگوید او داند که در سرادق آتش نشستن چه راحت دل دارد در عالم دل خود آتشی دارد که نارُ اللّهِ الموقَدَة التّی تَطَلِّعُ عَلَی الاَفْئِدَة.. عبارت از آنست و آتش دوزخ از آن گریزانست او را با آن آتش از آتش دوزخ چه باک:

تخویف من از آتش دوزخ کم کن

 

چون با تو بدم ز آتشم باکی نیست

عاشق را از دوزخ ترسانیدن چنان بود که پروانۀ دیوانه را به شمع تخویف کردن پروانه در عشق آن میمیرد که یکبار آتش را دربرگیرد او را همان بس بود که یک زمان آتش شود اگرچه زمان دیگرش از راه خاکستری بدر اندازند و نام و نشانش براندازند او ازین باکی ندارد:

پروانه بجان اگرچه آتش گیرد
بر شمع چو عاشقست پروانه بطبع


 

جز صورت آن خیال او نپذیرد
گرد سر او گردد و پیشتر میرد


٭٭٭

فصل: هندوان چون در عشق بت کمالی یابند بر سر خود از خمیر کاسۀ بسازند و روغن نفط درو اندازندو اندام بدان چرب کنند و آتش در دست گیرند و خواهند که در مقابلۀ آن دیدۀ بی بینائی بت بمیرند چون دشمنان به تعظیم پرده از پیش جمال بت بردارند ایشان نظر بر آن جمال گمارند و آتش در نفط اندازند و بسیر خیال او عشقها میبازند و خوش میسوزند و میسازند و بزبان حال میگویند:

ای جان شکسته در میان آتش
چون مست شدی تو با خیال معشوق


 

سرمست درآ و باده عشق بکش
پروانه صفت رقص همی کن سرخوش

آنگه تمام بسوزند و دم نزنند خاکستر ایشان بردارند و از برای شفاء بیمار بکار دارند از آن اثرهای بوالعجب مشاهده کنند:

از سوزش عشق او اگر آب شوی

 

از خاک تو مردگان بسی زنده شوند

راحت عاشق از آن بود که معشوق آتش غیرت برافروزد و جان عاشق را در آن آتش بسوزد زیرا که داند که هر آتش که هست محرق است هرچه بدو دهند بسوزد مگر آتش غیرت که او جز خاشاک مغایرت نسوزد هر که این معنی بداند در عالم وحدت بار یابد درین معنی عزیزی گفته است:

آتش در زن ز کبریا در کویت
وان روی نکو ز ما بپوش از مویت


 

تاره نبرد هیچ فضولی سویت
زیرا که بما دریغ باشد رویت

و آنچه شبلی قَدّسَ اللّهُ روحَهُ در مناجات خود گفته: اَللّهُمَ احْشُرنی اَعْمی فَاِنَّکَ اَجَلُّ وَاعْظَمُ عِنْدی مِن اَنْ یَراکَ عَیْنی سرّ این معنی است.

٭٭٭

فصل: عاشق چون عدم استعداد وصول در خود مشاهده کند هر آینه که فراق ابدی تصورش باید کرد و آن درد نامتناهی بود پس بدین جهت عدم خواهد و نیابد بیچاره پیوسته از درد مینالد و جبین بر خاک مذلت میمالد و میگوید:

اندر ره عشق حاصلی باید و نیست
گفتی که بصبر کار تو نیک شود


 

در کوی امید ساحلی باید و نیست
با صبر تو دانی که دلی باید و نیست

و آنچه مالک دینار قدّسَ اللّهُ روحَهُ گفت اَللّهُم اِذا اَدْخَلْتَنی الْجَنَّة وَ قُلْتَ رَضیتُ عَنکَ یا مالِکُ فَاجعلَنی تُراباً فَهِی الجَنَّةُ لِاَربابِها سر این معنی است.

٭٭٭

فصل: عشق حقیقی را با آدمی از آن التفات کلی نیست که عشق مرغیست که آشیانۀ او ازل است بر شاخ اُمّ غیلان کی نشیند و در تنگنای عرصۀ امکان کی پرواز کند و آنچه شرف شفروه گفته است بدین معنی قریبست.

دعوی عشق مطلق مشنو ز نسل آدم

 

کانجا که شهر عشقست انسان چه کار دارد

ای درویش مرغی که از آشیانۀ ازل پرد جز بر شاخ ابد ننشیند او را بچشم عَمْی گرفته حدوث نتوان دید. پیر من گفتی عشق همای هوای قدمست اگر سایه بر عالم حدوث افکند او را از حد امکان بعالم وجوب رساند و آنچه عشق در تو آویزد دانی که موجب چیست حاضر باش تا بدانی که چون از شاخ ازل در پرواز آید از عالم خود گاه گاه دور افتد چون در تو نگاه کند نشانی یابد از عالم بی نشان که خَلقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صُورَتِهِ عبارت از آن نشانست از غلبۀ حال در تو آویزد و چون نسیم صبا افضال معشوق از مهب لطف در وزیدن آید پرده از پیش جمال برگیرد عشق آتش در تو زند و قصد دگر اول کند تا بکشف جلال متمتع گردد و ذلِکَ سِرُّ.

٭٭٭

فصل: در روح الارواح آمده است که شهباز محبت از شجر عزت درپرید بعرش رسید عظمت دید درگذشت بکرسی رسید وسعت دید درگذشت ببهشت رسید نعمت دید درگذشت بخاک رسید محنت دید بر وی نشست کروبیان از عالم خود ندا کردند و گفتند ای وصف پادشاهی ترا با خاک یک درجه آشنائی خاک را از تو بچه نسبت روشنائی گفت او محنت من دارد من محبت نقطۀ که او بر زبر دارد و من در زیر دارم و عشق در محلی که اثبات یابد مر آن را زیر و زبر کند جَعَلْنا عالِیَها سافِلَها.

تا چند مرا زیر و زبر داری تو
با این همه مر مراهمین بس باشد


 

وز عالم خویش برگذر داری تو
کز درد دلم مها خبر داری تو

٭٭٭

فصل: گاه بود که عاشق از کثرت درد و قوت از عاج در بیابان هوا شود و سرگردان گردد تا بحدی که عشق را منکر شود و آن را منکری داند از منکرات و ترک آن را موجب قربت شناسد عشق گوید که این هوس است اگرچه نفس قالَ اِنی تُبتُ الان.. آن توبه چون ایمان باس کفار بی اصل همانا این هوس از ولایت دل زاید بمدد هواء حس نفس اماره که با او گوید:

از عشق که کرد ای دل ابله توبه
شب تیره و باده روشن و خلوت خاص


 

تا من کنم از وصال آن مه توبه
او حاضر و من عاشق و آنگه توبه

و گاه بود که در عین ولع از آن توبه توبه کند مر آن توبه را خوبه پندارد و معصیت انگارد و گوید تَوبَةٌ اَقبَحُ مِن خَوبَةٍ:

آن توبه که از دیدن روی تو بود

 

واللّه ز صد گنه بتر پندارم

چون بدین مقام رسد در عشق پخته گردد اگرچه خام بود ولیکن بحقیقت بدان که تا عاشق از خود نپردازد با عشق نسازد چون او خودر ا نباشد معشوق بلطف او را باشد اَنَا لَکُم اِن شِئتُم اَو اَتَیتُم گفتن گیرد تا عاشق منکر بود و عشق بنزد او منکر، معشوق در هودج کبریا بود چون نقد وجود خود را در مقمرۀ عشق درباخت و با ملامتیان راه عشق بساخت سر در گریبان درد کشد و پای در دامن محنت آورد معشوق برای اظهار کرشمۀ حسن و زیبائی پرده براندازد و صد هزار کس را در یکدیگر اندازد و عشق ندا میکند:

کو عیسی روحانی تا معجز خود بیند
کو تایب صد ساله تا بر شکن زلفش


 

کو یوسف کنعانی تا جسم براندازد
حالی بسر اندازی دستار در اندازد

باشد که درین مقام معشوق بدو اقبال کند و وجودش قابل دید جمال کند بجاذبۀ لطف او را بر در سرادق حسن حاضر کند و بخودش در خود ناظر کند تا بدو بینا شود و این دید او او را ذلکَ سِرّ.

از دایره وجود گر برکشدت
تا عین ترا بعالم خود بیند

 

وز دام بلا بقهر اندر کشدت
بیخود کند و بمهر دربر کشدت

٭٭٭

فصل: عشق مهندسیست که رقاب عاشقان را قراب خود خواهد کرد هر که را بواسطه او سر از تن جدا شود معشوق جام و لا بر کف او نهد و او را در عالم خود بار دهد:

صد فتنه ز عشق تو برانگیخته شد
از خنجر آبدار آتش فعلت


 

با خون دلم عشق تو آمیخته شد
تا چشم زدم خون دلم ریخته شد

٭٭٭

فصل: عاشق را آن نیکوتر که خویشتن دار بود و کشندۀ یار بود زیرا که روزی بار بود اما رهگذر آن بردار بود:

گر رهگذر عشق تو بردار بود
از خارچه باک باشد آن را که ورا


 

آسان بود ای پسر نه دشوار بود
معشوق دلش میان گلزار بود

٭٭٭

فصل: عشق را اقبالیست و ادباری، اقبال عشق در ادبار عاشقست زیرا که اگر عاشق مقبل بود معشوق در هودج عز خودش مسکن سازد و باشد که در اوقات نسیم صبا پردۀ وصل از پیش جمال براندازد و آنگاه عشق صولت خود بر که راند و حقوق دولت از که ستاند عشق مدبری طلبد روز برگشته و افتاده خواهد قعر مرادش در کشته تا صولت خود برو میراند و داد خود ازو میستاند و گاهیش بلطف میخواند و گاهیش بقهر میراند گاه تیرباران بلا میکند و گاهش نشانۀ محنت و ولا میسازد و گاهیش بر سریر عزت مینشاند و گاهیش در دام محنت میکشد:

گه در کشدم بدام اقبال غمت
یا این همه از کمال تسلیم سرم


 

گه برکشدم ز چاه ادبار دمت
بادا صنما فدای خاک قدمت

٭٭٭

فصل: اگر اقبال و ادبار عشق در مکوّن و ظهور بود دانم که عشق در حال مکون با صولت تر و باقوتتر بود زیرا که کمین گاه او جان عاشق است چون در جان نهان شود درد بیغایت شود و الم بی نهایت گردد و این اقبال عشق است و ادبار عاشق و این حال تا آنگاه بود که عاشق زنده بجان بود و متحرک بارکان بود چون زنده بجانان شود و ازین مرتبه برگذرد آن شود عشق رخت بربندد و این ادبار عشق و اقبال عاشق است:

تا جان باشد عشق تو در جان باشد
وانرا که بقای او بجانان باشد


 

در هستی آن قوت ارکان باشد
او را بمدان که این بود آن باشد

٭٭٭

فصل: عشق هرگز جمال خود بدیدۀ علم ننماید ونقد خود برو عرضه نکند زیرا که علم موجب خشیت است و عشق سبب تجاسر عشق را هر دو طرف در خرابی است و علم را هر دو طرف در عمارت و این سرّی عظیم است. آری چون علم بدیدۀ دانائی درنگرد آن چیز که بیند خواهد که در ملا آرد و او از آن چیز باز دهد و این معنی در عشق موجب بعد بود زیرا که بغیرت عشق تمام شود و در غیرت روا نبود که صفت جمال معشوق برملا باز دهد بدین سبب علم در عشق نامحرم میآید و عشق جمال خود بدو نمینماید چنانکه گفتهاند:

در عشق تو از ملامتم ننگی نیست
این شربت عاشقی همه محرم راست


 

باپنجۀ آن ازین سخن جنگی نیست
نامحرم را درین قدح رنگی نیست

٭٭٭

فصل: علم برای آبادانی عالم است پس عالم صاحب خشیت باید اِنَّما یَخشیَ اللّهَ مِن عِبادِهِ العُلَماء تا آبادانی علم را سبب شود و عشق برای خرابی عالم است اَلْمَحَبَةُ نارٌ وَالشوقُ لَهَبُهُ پس عاشق صاحب تجاسر باید تا آتش در هر دو کون زند:

آتش در زن بهر چه دارد یارت
چون سوخته گردد ای پسر آثارت


 

و اندیشه مکن ازین برآید کارت
باقی ببقای او شود انوارت

٭٭٭

فصل: عشق روی درخود دارد پس همو شاهد است و همو مشهود و عشق خود را شناسد پس همو عارفست و همو معروف در هوا خود پرد و شکار از عالم خود کند پس همو شکار است و همو صیاد آنچه بایدش در عالم خود باید پس همو طالبست و همو مطلوب نظر از خود برندارد و بر کس نگمارد پس همو قاصد است و همو مقصود، عزیزی گفته است:

صیاد همو دانه همو صید همو
گفتم که ز عشق او به بتخانه شوم


 

ساقی و حریف و می و پیمانه همو
دیدم که بت حاکم بتخانه همو

٭٭٭

فصل: عیب و عار در عالم عشق ممتنع الوجود است اگر پادشاه با گلخنی عشق آرد عیب نیست و اگر گدائی بر پادشاهی عشق بازد عیب نیست زیرا که عموم خلائق از آنجا که ذُروۀ اوج علوی ملکی است تا اینجا که حضیض سفلی شیطانیست همه عاشق کمال خودند برای ادراک اسرار غیب و روا بود که ایجاد همه را سبب همین بوده باشد وَلِذلِکَ خَلَقُهم. تا سر کُنْتُ کَنزاً مَخْفِیاً لَمْ اُعرَف ظاهر شود و آنچه در نوادر حکم نوشتست که بواسطۀ کتابت یک کلمۀ حیات و قدرت و علم و سمع و بصرو ارادت کاتب بی هیچ تاملی در دل بینندۀ این کلمۀ مکتوبه پدید آید بدین معنی قریبست:

در عشق دلا عیب و عواری نبود
این جمله از آنست که مر عاشق را


 

وانجا که بود ز عشق عاری نبود
در عالم عشق اختیاری نبود

٭٭٭

فصل: عشق واسطهایست میان عاشق و معشوق موجب پیوند میشود اما در سایۀ کرشمۀ معشوق نهانست گاه گاه از کمالی که در کار خود دارد از غمزۀ معشوق ناوکی بر کمان ابروی او نهد و بر هدف جان عاشق اندازد و این بمثل زخمی بود که هر دو کون سر آن نتواند بود:

ای عشق چرا همی نهی بر جانم
من بنده مطیع آن چنان فرمانم


 

باری که بدست کشیدنش نتوانم
زنهار مده ز دست خود آسانم

٭٭٭

فصل: در عرف عشق بلائی است که عاشق و معشوق ازو بر حذرند با هرکه پیوندد او را از مقام تاجداری برخاک خواری اندازد زیرا که کرشمۀ معشوق تاآنگاه است که در عالم بی نیازی محبوبیست چون در ورطۀ محبی افتد بر خودش بگرفتاری نداباید کرد و خلق عالم اختیار باید کرد یُحبُهُم گوید:

کی توان از خلق پنهان گشتن آنگه درملا

 

مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن

٭٭٭

فصل: عشق با کس نیامیزد و در هیچ چیز نیاویزد اما عاشق بمعشوق نیازمندست برای دفع نیاز خود یَحُومُ حَولَهُ گرد سرادق حسن او گردد و معشوق با کرشمه و دلال و ناز است یَحومُ حَولَ حُسْنِهِ اما بنیازمندی نگرانست تا بار کار او کشد پس بدین نسبت سبب عاشق را معشوق بباید تا از در دنیا باو باز رهد ومعشوق را عاشق بباید تا بار کرشمه و ناز او کشد و عشق فارغ از نیاز عاشق وناز معشوق همۀ مرادش آن بود که سر از لجۀ غیرت برآرد ونهنگ وار هر دو را درکشد تا اجتماع ایشان در حوصلۀ او بود و تصور افتراق برافتد:

عاشق بنیاز خویش مشغول شده
فارغ شده عشق از وجود هر دو


 

معشوق بناز خویش موصول شده
در خود ز خودی خویش معزول شده

٭٭٭

فصل: عشق آتشست اَلْعِشقُ اَوَّلُهُ نارٌ وَاَوسَطُهُ نارٌ وَاخِرُهُ نارٌ: انَسَ مِنْ جانِبِ الطّورِ ناراً.. اَی نارُ قَلبِهِ قَدِاحْتَرَقَت سُبُحاتُ وَجهِهِ کانون او دل عاشق و هیزم او وجود عاشق، وَقودُهَا الناسُ. آتش افروز او دلال وناز و غنج معشوق، آنچه عاشق بر در معشوق حاضر شود و یا معشوق بعاشق، در آن برآمدن مراد عشق است نه بر آمدن مراد ایشان اگر او در نظر این دلال ناز و کرشمه بیفزاید او شعله بآسمان رساند و خود لذت او درآنست و اگر این در حضور آن نیاز و عجز و مستمندی نماید او جهانی بگیرد و خراب او درین است و این از کمال اوست که دیدۀ علم جمال این حال نبیند زیرا که در بدایت علم بدو راه نیابد او را منکر گردد و او بدان معذور است زیرا که این تعلق بذوق دارد و او را بدان راه نیست زیرا که او ضروریست نه اکتسابی و او باکتساب حاصل نشود چون بخود حاصل شد محل ضرورت بسوزد، پس این را با او هیچ مناسبتی نبود:

چون شمع محبت تو افروخته شد
بشکن قفس وجود وزو باک مدار


 

پروانۀ نفس من در آن سوخته شد
مرغی که رمیده بود آموخته شد

٭٭٭

فصل: عشق از توجه بوجهی مقدس است او روی در حسن و دلربائی و ملاحت و جان افزائی دارد و حسن و دلربائی و ملاحت و جان افزائی دانه و دام اوست پس بدین نسبت هرکه در جهانست غلام اوست و همگنان دانند که سر او را بقائی و فنا وجهی بود که از توجه مقدس بود وَیَبْقی وَجهُ ربِّکَ و چون او را توجه بوجهی نیست خود بجز وجه او هیچ وجه نیست کُلُّ مَنْ عَلَیها فانٍ.. کُلُّ شَیئٍ هالِک الّاوَجْهَهُ... انموذج این معنی در جهان کعبه است خلائق را در عبادات توجه بدو و او را بهیچ چیز توجه نه، پروانه را توجه بشمع و شمع را توجه بسوئی نه، روی همه بآفتاب و آفتاب را توجه بطرفی نه، عرش قبلۀ مقربان و عرش را قبله نه، محمد مقتدای همه و او را بکس اقتدا نه، وَقُل رَبِّ زِدْنی عِلْماً....

چون روی بیک سوی ندارد دل من
در عشق چنان شدم که در معرفتت


 

ماناکه همی روی ندارد دل من
گوئی که همی بوی ندارد دل من

٭٭٭

فصل: پندار علم و هندسۀ وهم و فیلسوف خیال و جاسوس طبیعت و بیداری حفظ و عقیلۀ عقل در عشق به هیچ برنیاید در وی همه درد باید و سوز و رنج باید و محنت:

چون عقل عقیله است در راه غمت

 

از هندسۀ عقل چه حاصل ما را

٭٭٭

فصل: کمال حسن معشوق جز در آینۀ عشق نتوان دید و ازین جهت وجود عاشق برای اظهار حسن معشوق باید، ای درویش اگرچه معشوق بسرمایۀ حسن غنی است و از وجود همه مستغنی است اما وی را برای اظهار خود برخود آینۀ باید تا خود را دریابد و این معنی غوری دارد:

ما آینهایم و او جمالی دارد

 

او را ز برای دید او دریابیم

اَلمؤمِنُ مِرأةُ المؤمن سرّ این معنی است بدین نسبت عاشق بحسن معشوق از معشوق قریبترست اگرچه میان عکس و عین مباینت نیست و بحقیقت در عالم عقل قابل مِمّا یَقْبَلُهُ قریبتر مینماید از فاعل، چون عاشق در غلبات عشق معشوق را از او اوترست و از خود خودتر روا بود که برو از دیدۀ او غیرت برد و چون وجود خود را آینۀ دید او شناسد وجود خود را خواهد که در دریای نیستی اندازد تا او خود را بواسطۀ او بیند زیرا که برو هم ازو غیرت میبرد و این عظیم وقتی دارد بیذوق معلوم نگردد و درین معنی گفتهاند:

یا رب بستان داد من ازجان سکندر

 

کو آینۀ ساخت که دروی نگری تو

ای درویش چون معشوق آینه ساز بود عاشق همیشه از غیرت درگداز بود:

خواهم که ز دور در جمالت نگرم
از عالم خود اگر تو ای مایۀ حسن


 

می نتوانم از آنکه بی پا و سرم
نظارۀ حسن خود کنی رشک برم

٭٭٭

فصل: عاشق معشوق را از او اوتر بود پندار پیوندی درو پدید آید و بجائی رسد که گوید:

معشوق منم اگرچه بیخویشتنم

اَنَاالحقُ و سُبْحانی سرّ این معنی است:

چندان نازست ز عشق با جان و تنم

 

گویا که تو عاشقی و معشوق منم

٭٭٭

فصل: کار عشق آنگاه تمام شود که عاشق معشوق شود و ورق بگردد بی آنکه از عشق عاشق چیزی بکاهد یا در حسن معشوق چیزی بیفزاید زیرا که حسن معشوق را لازمه وجودست زوال آن با بقاء ذات او ممتنع بود و عشق در عاشق اگرچه زایدست بر وجود او و از خارج درو آمده است اما بقوت حسن معشوق که ذریعۀ اوست اوصاف او را در خود مضمحل گردانیده است و بجای خود همه خود ثابت شده و چون عاشق معشوق شود هر آینه معشوق عاشق شود بی آنکه وصل او ازو نقل کند و بدین پیوندد ای درویش اگر دیدۀ نهان بین بگشائی ببینی که عشق و عاشق و معشوق هر سه یکی است و این اصل بی شبهتی و شکی است شیخ اوحدالدین کرمانی گوید:

گفتم که پیامبری تو یا پیر
امروز و پریرودی و فردا
چون نیک بدیدم آن نکو بود


 

گفت او که دوئی ز راه برگیر
هرچار یکی بود تو فردا
او و من و پیر هر سه او بود

٭٭٭

فصل: خواجه احمد غزالی قَدَّسَ اللّهُ روحَهُ گوید در سوانح: معشوق با عاشق گفت بیا تو من باش گفت اگر من تو گردم آنگاه معشوق در باید و در عاشق نیفزاید و چون تو من گردی در معشوق افزاید همه معشوق بود و عاشق نه، همه ناز بود و نیاز نه، همه یافت بود و دربایست نه، همه توانگری بود و قلت نه، همه عزت بودو ذلت نه. درین معنی درویش گوید:

معشوق اگر بلطف در کار شود
معشوق شود عاشق و بی زحمت خود


 

با عاشق خسته تا در بار شود
در عالم او قابل دیدار شود

٭٭٭

فصل: عاشق را نه خلوت باید نه صحبت زیرا که خلوت برای سکوت باید و سکوت عاشق را از قواطع است و صحبت از برای راحت باید و راحت مشتاق را از موانع است و آنچه گفتهاند که معشوق عاشق پیدا باید و مشتاق شیدا باید سر این معنی است عاشق از فراق بطبع گریزد و در وصل آویزد موجب آنست که فراق دوئی اقتضا کند و وصل یکی یعنی در مقام فراق حصول عاشق در عالم اندوه بود و حصول معشوق در هودج سرور، و این در تفرقه کثرت مشاهده شود و در عشق وحدت باید بل اتحاد و این جز در وصل نبود و ذلک سر عزیزٌ لِمَن فَهِمَ

جانم ز فراق تو از آن بگریزد

 

تا با تو یکی شود دوئی برخیزد

٭٭٭

فصل: آنچه گفتهاند که عاشق در مقام فراق خوشتر از آنکه درمقام وصال راستست زیرا که در فراق امید وصالست و در وصال بیم هجر، اما با درد فراق ساختن و خود را بخود برانداختن از دید امتناع وصول بود واین از تفرقه خالی نیست زیرا که در درد انیت این باقی بود و در وصول بهویت او در باقی بود:

او را که بقای او بباقی باشد
هشیار چگونه گردد از مستی عشق


 

برگوی ز بندگی چه باقی باشد
چون پادشهش بذات ساقی باشد

٭٭٭

فصل: ای برادر مقام فراق مقام انتظارست و درین راه چشم داشتن برای حصول معشوق در عالم خود شرکست او را چشم بر هم میباید نهاد و در خود طلب کرد و بیافت طرب کرد که او همیشه حاصل است و شبهت ازین اصل زایل است ای عزیز هستی او در نیستی تو جمال مینماید و نیستی درتو اصلی است و جوهری که تو باصل خود توانی بطبع باز شو تا همیشه واجد باشی. ای درویش تاب آفتاب قدم همیشه بر عدم تابنده است این ذرات وجود که بشهود او حاصلند سر از زوایۀ عدم برزدهاند و ازو بقا یافته، عجب مکون ذرات بغروب آفتاب محقق میشود و ظهورشان بطلوع او اما این ذرات که تاب آفتاب شهود او از افق قدم تابنده است و لم یزل پاینده:

هِیَ الشَّمسُ اِلّا اَنَّ للشَّمسِ غَیبَةٌ

 

و هذا الذّی اَعنیهِ لَیْسَ یَغیبُ

٭٭٭

فصل: اگر عشق بلاست و در وی بسی عناست اما قوت او از جفاست آن جفا که معشوق بر عاشق کند چون بحقیقت بنگری آن جفا از معشوق برای طلب وفاست زیرا که در مقام فراق مقام کردن و در پی خودی آرام کردن کثرت و دوئی است او میخواهد تا کثرت و دوئی عاشق بوحدت و یکی باز آید و در پی آن پیوندی پدید شود ای عزیز جنگ معشوق صلح آمیز بود و صلح او جنگ آمیز تا طلب مؤید شود و عشق مؤکد گردد و عاشقان کار افتادۀ دل بباد داده دانند که در ابتداء عشق جنگ و عتاب و کرشمه و ناز بود تا عشق محکم گردد و در میانۀ ارتکاب اخطار و ناترسیدن از هلاک و تلف مهجه روی نماید ودر آخر سکون بی حرکت و سکوت بی گفت و انتظاری جست بحاصل آمد و آنچه درین مراتب گفتهاند بدین قریب است:

سکُونٌ ثُمَّ قَبضٌ ثُمَّ بَسطٌ

 

وَبَحرٌ ثُمّ نَهرٌ ثُمّ یبُسٌ

وُرودُ ثُم قُصودٌ ثُمّ شُهودٌ ثُمّ وُجودٌ ثُمّ خُمودٌ چنانکه گفتهاند:

در عشق دلا بسی نشیب است و فراز

 

کاهو بره شیر گردد و تیهو باز

٭٭٭

فصل: میان عاشق و معشوق بنوعی مناسبت باید تا عشق از کمین مکون جمال نماید یکی از حکما این معنی در تقریری میآورد و نسبت آن بطیران طیور میکند و مینماید که طیور با غیر جنس خود الفت کمتر گیرند درین میان زاغی و کبوتری دیدند که با هم میپریدند عجب داشتند حکیم گفت میان ایشان در حالی مشاکلتی پدید آمده است که عروض آن موجب صحبت شده تفحص آن کردند دیدند که هر دو را عرجی عرضی حاصل شده بود فرمود که موجب ائتلاف ایشان درین پرواز این معنی بود و این سرّ دقیق است ای عزیز چون در معنی یکی شوند و یگانگی ایشان بی شکی شود اگر در ظاهر یکی از دیگری غنی بود و مستغنی اما آن دیگری بدان یکی محتاج بود و مفتقر اما در باطن در هر دو یک معنی بود خفی از عقول بشری و ملکی که موجب مناسبت شده است یُحِبُّهُم وَ یُحِبِّونَهُ.

فَلا تَحتَقِر نَفسی وَاَنتَ حَبیبُها

 

فَکُلّ أمرِهِ َیَصْبوا اِلی مَن یُجانِسُ

عجب آنکه از دوستی خود اخبار میکند یُحِبُّهُم و دوستی تو برخود اظهار میکند یُحّبونَهُ. نه اندک کاریست و بی مناسبتی است آه و هزار آه اگرچه یکی وصف قدیم است و یکی وصف حدث اما باری هست وَذلِکَ سِرُّ لایُمکِنُ کَشْفُهُ بِلسانُ المَقالِ.

٭٭٭

فصل: عشق خود را در حدقۀ عاشق جای کند تا روح باصرۀ او را جز بمعشوق نگران ندارد و گفتهاند که عاشق در در هرچه نگرد معشوق را بیند راستست و سرّ این معنیست. ای عزیز چون عشق با کمال رسد در ولایت وجود عاشق نگنجد آنچه از راه دیده بیرون افتد ناظر بخط او شود برای سلوت را و این آنگاه بود که دانسته بود که مَن مُنِعَ عَنِ النظَر یَتَسلَّی بالاَثَرِ بحقیقت داند که آنچه او را در نظر آید یا از آن بسوی او خبر آید آن خطی بود که معشوق بیند قدرت بر صفحۀ فکرت نگاشته است او بامید سلوت بدان نگران شود و زبان جانش میگوید این آن نیست اما بی آن نیست ما رَأیتُ شَیئاً قَطُّ الّا وَرَأیْتُ اللّهَ فیهِ و این رمزی لطیف است:

در دیدۀ من عشق مکانی بگرفت
چون سوخت همه جهان پس گفت مرا


 

آتش در زد تا که جهانی بگرفت
آن ذره به بین که ملک جانی بگرفت

٭٭٭

فصل: عشق چون بکمال رسد عاشق از معشوق گریزان شود زیرا که داند که در ظهور او ثبور این بود عِندَظُهورِ الحَقِّ ثبُورِ الخلْقِ و آنچه گفتهاند هر عاشق را که با خود کار است معشوقه از او بیزار است برین معنی قریبست. ای عزیز در اوان ظهورصباح ضوء مصباح باطل شودو مضمحل گردد اِذا طَلَعَ الصَّباحُ حَصَلَ الاِسْتغناءُ عَنِ المِصْباح:

فَلمَّا اسْتَبانَ الصُّبحُ ادْرَجَ ضوئُهُ
یُجَرِّ عُهُم کَأسا لوابْتِلِیّ اللّظی


 

باَنوارِهِ اَنوارَ ضَوءِ الکَواکبِ
بِتَجریعِهِ طارَت کَاَسْرَعِ ذاهِبٍ

و آنچه گفتهاند اَلخَواصُّ بَینَ عَیشٍ وَطَیشٍ بدین معنی نزدیک است یعنی ارباب مشاهدات چون بعظمت ذوالجلال مکاشف شوند از هیبت بگدازند و چون استیلاء سلطان شهود و وجود ایشان کمتر شود از لذت بنازند اِذا کوشِفوا طاشوا و اِذا استَنْزَعَهُم رُدّوا إلیّ الحَظِّ فَعاشوا.

٭٭٭

فصل: منصور مغربی که در فقه نامی داشت و از عالم بی نشانی نشانی گفت روزی به قبیلۀ رسیدم از قبایل عرب جوانی باخدی مقمّر و خطی معنبر مرا دعوت کرد چون مائده حاضر کردند جوان بسوی خیمه نگاه کرد و نعرۀ بزد و بیهوش شد و زبانش از گفت خاموش شد چون بهوش باز آمد در خروش آمد از حال او پرسیدم گفتند در آن خیمه معشوق اوست درین حال غبار دامن او گریبان جانش گرفته است و بسوی عالم بیخودی میکشد بدید بیهوش شد و چنین خاموش شد گفت از کمال مرحمت بر در خیمۀ دلربای جان افزای او گذر کردم و گفتم بحرمت آن نظر که شما را در کار درویشان است که آن خسته ضربت فراق را شربت وصل چشانی و آن بیمار علت بیمرادی را بمراد رسانی از ورای حجاب جوابداد و گفت یا سَلیمَ الْقَلبِ هُوَ لایُطیقُ شُهودَ غُبارِ ذَیْلی فَکَیْفَ یُطیقُ صُحْبَتی اوئی او طاقت دیدن غباری از دامن من نمیدارد او را طاقت جمال من کی بود.

٭٭٭

فصل: اگر عاشق در عشق خود خود را بود در عشق خام بود و در شوق ناتمام او را اوئی او برای معشوق باید ای درویش آنکه معشوق را برای خود خواهد هنوز قدم در ولایت عشق ننهاده است و او مرتدی بود که مراد برای مراد خود خواهد اما آنکه خود را برای معشوق خواهد از بوستان عشق بوی ریاحین صدق بمشام وقتش رسیده بود اگرچه در بدایت کار بود اما طالب اسرار بود باز چون ببرخاست درخواست از وجود خود زایل کند و سعادت یگانگی حاصل کند در هودج فناء دوم مقر سازد پس از غیرت از خود بیخبر شود چون بی شعور شود و از غیبت بحضور شود در پرتو آن نور شود لاجرم پروانه وار از بقا بفنا راه طلبد و خود را بواسطۀ عشق بر آتش عدم احساس و بطلان قوت متخیله بسوزد و همانا که این مقام در تلوین بود نه در تمکین و این معنی در حوصلۀ مرغی خانگی که او را دانش گویند نگنجد و میزان عقلش هم برنسنجد اگر معلوم شود بمثالی شود و آن در رباعی خواجه احمد غزالی قَدّسَ اللّهُ روحَهُ گفته است:

تا جام جهان نمای در دست منست
تا قبلۀ نیست قبلۀ هست منست


 

از روی خرد چرخ برین پست منست
هشیارترین خلق جهان مست منست

هذا ربی. و سبحانی و اناالحّقَ درین راه پدید آید درویش گوید:

چون نور ظهور تو مرا پست کند
برتر شوم از عالم امکان آنگه


 

وز بادۀ عشق مر مرا مست کند
در عین کمال واجبم هست کند

٭٭٭

فصل: آنکه در عشق معشوق را برای خود خواهد قبول و ردّ و قبض و بسط و سکر و صحو فناو بقا و غیبت و حضور و ظهور و ثبور و ستر و تجلی و حزن و سرور و مکون و ظهور در عالم او سر ازو بر زنند و او را ده عمر نوح بسر آید و این منازل هنوز بپای او قطع نشده باشد و حق هیچ منزلی نگذارده باشد و بحقیقت تا حق منزلی گذارده نشود بمنزلی دیگر نبود و او از اسرار آگاه نبود پس بیچاره همیشه در راه بود و پیوسته بر گذرگاه هرچه از افق هستی پدید میآید او از کمال حیرت چنگ در او میزند هذا رَبّی. میگوید باز آنکه خود را برای معشوق خواهد این اضداد از راه او برخیزند و بهیچ حال در دید وقت او درنیاویزند او را بدو گذارند و زمام امور او بدو سپارند زیرا که مبتدی راه عشقست و طالب مقام صدقست هنوز از وجود قطرۀ نساخته است و در بحر غیب نینداخته هنوز وی در نظر اوست اگرچه بسوی عالم وحدت سفر اوست بی شک هنوز پیداست اگرچه شیداست همانا در نمازست که زبان مسألتش درازست هنوز در رکوعست که در طلب باخشیت و خضوع و خشوعست هنوز بنده است اگرچه خود را بر در افکنده است عجب ازین درد نمیکاهد که خود را برای او میخواهد از برای این الم نمیگدازد که میخواهد که با او سازد و اما آنکه از درخواست برخاست در فناء دوم او را مقر شود و از خود و غیرخود بی خبر شود بقاء او بدو بود و نظر سرش از او دور بود بدو حاضر بود و بدو ناظر بود او بسر اوقات جلال قریب بود و کارش بس عجیب بود ادراک مقام او از ادراک عقول بعید بود شاه بود اگرچه در زمرۀ عبید بود و این در مقام فناء سوم باشد چنانکه گفتهاند:

تا مرد ز خود فانی مطلق نشود
توحید حلول نیست نابودن تست


 

اثبات به نفی او محقق نشود
ورنه بگزاف باطلی حق نشود

حکیم گوید یقین دان که تو او نباشی ولیکن چون تو در میان نباشی تو اوئی.

فصل: در این مقام که به هو برآمد او پادشاه عالم هستی بود اگرچه درین پرده بر خاک پستی بود اگر ذُروۀ اعلاء قدس بعالم او هبوط کند بی کیف بود و اگر کسی را محرم خطاب دارد بی حرف بود او را در صعود و هبوط تعلق به جاذبۀ و تمسک برابطۀ نبود نه هیچ زمانش درباید و نه هیچ مکانی ازو خبر یابد این مقام را بزبان اهل تحقیق بی مزاحمت تصور و تصدیق مقام اختفا در کنه الاّ خوانند بلکه اثبات وحدت در نفی لا دانند و این رموز بوالعجب است نه زبان را قوت تقریر میباشد نه بیان را طاقت تحریر میباشد:

در نور مقدسش چو گشتم پنهان
در پردۀ عز او مقرب گشتم


 

وز حد مکان گذشتم ای جان جهان
اندر تن من نه این بماندست و نه آن

٭٭٭

فصل: جفای معشوق بر عاشق دلیل قلعه گشادنست روا بود که معشوق عاشق را در منجنیق بلانهد ودر آتش ولا اندازد تا لوث انحرافی که از بت رویان عالم حشر کرده است از وی زایل شود و دولت تسلیمش حاصل شود قالوا حَرِّقوه تا هر گاه که سلطان قهر منجنیق بلا نصب کند و وجود عاشق در آتش غیرت اندازد و لطف محبوب سلطان وش از سحاب عنایت باران رعایت بر آن آتش بارد تا ریاحین انس پدید آید یا نارُ کونی بَرداً وَسلاماً.. ای درویش بهش باش آنچه بخودی خود زخم بر وجودت میاندازد برای آنست تا توئی ترا در تو پست سازد بلکه نیست کند و بخودی خودت هست کند اگر عاشقی و در عشق صادقی، خود را هدف ساز و در مقابلۀ نظر معشوق دار اگر خواهد تیر جفا در تو اندازد و اگر خواهد نیزۀ وفا اندازد ترا همین بس بود که او در زمان انداختن روی بتو آورد و نظر بر تو دارد، عجب اهل عالم را روی بدو و او را بتو، زهی پادشاهی نامتناهی که ترا بود تعیّن تو در هدف بودن و توجه او بتو در انداختن نه خرد، کاریت فهم این از ذوق باید و قبول این را شوق، آن نقد که تو او را علم خوانی و آن بضاعت که تو آن را عقل دانی درین بازار رواجی ندارد:

از نقد وجود من هدف سازی تو
خوش باشدم آن مقام کز مرکب حسن


 

بس ناوک قهر در من اندازی تو
بیواسطۀ بسوی من تازی تو

٭٭٭

فصل: عندلیب خوش نوای عشق بر درخت سمع و بصر ترنم یکسان کند یعنی چنانکه عشق بطریق بصر اثبات یابد چنان که چون حسن دلربائی در نظر آید بر وی عاشق شود چون از حسن جان افزائی خبر آید هم عاشق شود اما عشقی که بواسطۀ نظر بود دفعةً واحدةً بود بیقراری و بی آرامی در حال اثبات باید و عاشق خواهد که در زمان بدو شتابد. باری عشقی که بطریق خبر بود تازه تازه بود زیرا که اخبار جمال و کمال او دفعةً واحدةً ممکن نبود پس عشق بدو هم دفعةً واحدةً نبود و این اصلی متین است بنا براین اصل چون حسن معشوق مشاهده گردد دل عاشق را بدو میلی پدید آیدو او بدان واسطه در گفت و شنید آید تخم این مشاهدۀ جمال بود و از طرف معشوق کرشمه و دلال بود:

عاشق چو بعاشقی پدید آراید
چون مرغ ز بهر دانه در کارآید


 

از عالم خود بسوی دلدار آید
در دام بماندنش ز دیدار آید

باز چون کمال جمال به سمع رسد حقیقت وجود بحکم خاصیت بدان مایل شود و بطبع بدان شتابد اگرچه داند که درنیابد آن میل برای آتش افروختن است در مقام اول وصال مطلوب بود تا دل از خفقان طلب برآساید و جان بعالم خود باز آید و در مقام دوم ذکر وصال خود بر ضمیر گذر نکند زیرا که علم بعدم وصول سابق بود و عشق لاحق:

چندان صفت جمال در نوش آید

 

کین جان ز دست رفته در جوش آید

حاصل در عرف عشق را وطن میان دو دل است گاه ناز معشوق شود و بعاشق نپردازد و گاه نیاز عاشق شود و در پای معشوق اندازد گاه افتخار او را بدین جلوه کند و گاه افتقار این را برو عرضه کند اما مراد کلی او آن بود که هر دو را درمرکز و محل خود فراهم کند تا وصال بی انفصال ممکن شود آنچه گفتهاند عشق نهنگی شودو عاشق و معشوق را درکشد تا اجتماع ایشان در جوف او بود و تصور فراق نماند بدین معنی قریب است و این رمزی عجیب است:

از خوف فراق رویت ای مایۀ عمر

 

خواهد دل من با تو که در پوست شود

٭٭٭

فصل: عشق عاشق با معشوق دیگرست درین اصل هر یکی در دو مرتبه مقرر میشوند و این اگرچه در ظاهر کثرت مینماید اما در معنی وحدتست زیرا که چون معشوق عاشق شود هر آینه عاشق معشوق شود کثرت برخیزد و چون معشوق یکی بود و خود یک عاشق را دو معشوق روا نبود ماجَعلَ اللّهُ لِرَجُلٍ مِن قَلبَینِ فی جوفِه اما یک معشوق را روا بود که هزار عاشق بود و هر یک در عشق صادق بود اما اینجا سریست دقیق بدان که عاشق را گذر بر دریای شوقست ونهنگ عشق درو در کمین تازمرۀ عشاق را که بر درگاه سرادق جلال شور و شغب میدارند و مینالند و میزارند با آنکه از استغناء معشوق خبر دارند بیکبار درکشد و دم درکشد زیرا که از رحمت خلقیت بحقیقت بر درگاه جز زحمت بی فایده نیست خَلقناکُم لّنَرَبَحَ عَنکُم لاتَربَحوا عَنّا:

چون نیست بسی فایده اندر بودت

 

آن به که باصل خود همی باز شوی

٭٭٭

فصل: در عرف عشق عاشق اصلست و عشق معشوق فرع زیرا که عشق در معشوق از تابش عشق عاشق است و این سخن را مدار بر اصلیست و آن اصل آنست که نیاز و درد و سوز و قلق و ضجرت و ولع و نزاع و شوق و احتراق در عشق عاشق یافت شودو بی این جمله ناقص بود و مدار کار عشق باتفاق ارباب عقول بدین جمله است و احوال عشاق دلیل صحت این اصلست باز آنچه وقتی بسط و قبض و انس و روح روی نماید آن کلمات لطف محبوبست که بکرشمه و ناز و دلال گوید:

معشوقه تو باش عاشقی کار تو نیست. این شراب قهر در میدهد اما چون در جام لطف است لذتش در ظاهرست و المش در باطن زیرا که او را بطعن از مقام عاشقی بدر می کند و خود میداند که ازو معشوقی نیابد اما در عالم حقیقت عشق معشوق اصل است و عشق عاشق فرع و سرّ این معنی در یُحِبُّهُم وَیُحِبّونَهُ یافت شود.

اول از او بد این حکایت عشق
عشق چون آتشیست روحانی
عشق چون بر لطیفه غیبیست
بوالعجب سوره
ایست سورۀ عشق

 

بس مگو عشق را بدایت نیست
روح کس را ازو شکایت نیست
بی نشانست ازو حکایت نیست
چار مصحف ازو یک آیت نیست

اما این عشق را مدار بر جباری و قهاری و تعزز و کبریاست:

زانجا که کمال حضرت عزت اوست

 

اعیان وجود را چه امکان باشد

عقول بشری و ملکی درین سرگردانیاند تا بدانند که عشق کدامست و عاشق کدام و معشوق کدام و اینجا لطیفۀ لطیف است چون عشق حبل رابطه است نتوان دانست که میکشد و که انجامد: کسی سرش نمیداند زبان درکش زبان درکش. عقل بیخود میگوید او کشید و این انجامید و روا بود که کار برعکس باز گردد و راه دگر سار گردد ایاز محمود گردد و محمود ایاز وَماتَشلؤونَ اِلّا انّ یَشاء اللّه. ابویزید قَدّسَ اللّهُ روحَهُ المَزید گفت چندین گاه میدانستم که من او را میخواهم او مرا پیش از من خواسته بود و از من هیچ درنخواسته بود یُحبّهُم پیش از یُحِبُّونَهُ باید.

٭٭٭

فصل: آدمی زاد را همین سعادت بس بود که در محبوبی پیش بود یُحِبُّهم در عقول ثابت است که قوّت فاعله را قوت قابلۀ عشق زیادت است زیرا که در انتظار ظهور اوست و او جز بهنگام معلوم خود سر از بالین فطرت برنیارد و این سری عظیم است بذوق معلوم شود آنچه گویند عاشق جمال طلبد تا در کار آید راستست اما بحقیقت جمال عاشق طلبد تا در گفتن اسرار آید کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیاً لَمْ اُعْرَفْ فَاَحْبَبتُ اَنْ اُعْرَفْ سرّ این معنی است:

عاشق طلبد جمال تا بگدازد
در پیش خودش بدارد و بنوازد


 

در هستی او لطیفۀ پردازد
وز دیده برون رود وفامی بازد

٭٭٭

فصل: عشق بحدی برسد که عاشق دوست معشوق را دوست گیرد و در دشمنی دشمن او آمیزد همانا که این معنی در عالم مودت بود چون بِخُلَّت رسد روی از همه بگرداند فَانهُمْ عَدُولیٌ اِلّا رَبَ العالَمین و چون بمحبت رسد ازوجود هر موجود بیزار شود اِنی بَریٌ مِمّا تُشرکون اَی فی الْوُجودِ مَعَهُ و چون بعشق بی شعور شود و در پرتو آن نور شود درین بیشعوری نظر از محبوب و محبه برخیزد آن را که بود برخود بود و این سری عظیم است ذوق درباید تا فهم شود و روا بود که عشق بحدی برسد که عاشق را غیور کند و در غیرت ناصبور کند دوست او را دشمن گیرد و دشمن او را دوست دارد عجب نخواهد که کسی نامش بر زبان راند چون خواهد که کسی دیگرش دوست دارد و آنچه شبلی قَدّسَ اللّهُ روحَهُ در نهایت مقامات هر که حق را یاد کردی او سنگی بر دهان او زدی از غیرت سر این معنی است عاشق کی طاقت آن دارد که کسی در محل نظر او شریک شود:

گر باد صبا بر سر زلفت گردد
ور هیچکسی ز خلق در تو نگرد


 

بر باد صبا عاشق تو رشگ برد
بر خود دل من جامۀ هستی بدرد

٭٭٭

فصل: عاشقی بود از رفقای این بیچاره کبکی یافت او را بکوهسار برد و در مرغزار خرم بگذاشت و میگفت رفتار او برفتار یارم ماند جفا بود با او جفا کردن اما این در بدایت عشق بود و مدخول و معلول بود زیرا که محبوب را شبیهی طلب میکند برای سلوت و این از نقصان است واللّه که اگر عاشق را شعور بود بر آنکه کسی بمعشوق او ماند و یا در حسن با او مساوات دارد در عشق ناتمام بود در طلب سوخته نبود خام بود ای درویش آن شوقی که وصال ازو چیزی کم کند ناقص بود وجود شوق نبود تهمت بود و تهمتی کاذبه بود و وصال هیزم آتش شوق است او رادر شعله آرد تا بدان دمار از نهاد عاشق برآرد و این آن حال است که پروانه آتش میشود اگرچه لمحۀ بود اما باری بود و این را بزبان آن قوم بیخود اتحاد خوانند اگر میسر شود مقامی در عشق ازو عالیتر نبود:

خواهم که ز سرّ عشق آگاه شوم
گر او شوم ای یگانه بر خلق جهان


 

بیخود بروم بنزد دلخواه شوم
بیزحمت بیخودی همه شاه شوم

٭٭٭

فصل: گریه در عشق از رعونات نفس است گریه در خلوت از برای سلوت بود و در صحبت از برای اظهار احتراق کند و این هر دو از رعونات نفس بیرون نیست لعمری تا عاشق بخود باز نیفتد نگرید و عاشق بی شعور باید تا از غیبت در حضور آید آن عزیزی بنزد پیری از پیران طریقت درآمد اهل پردۀ او زلف شانه میکرد خواست که سربپوشد پیر فرمود او درین زمان بی شعورست و در عالم حضورست از هر دو کون آگاهی ندارد و روی جز بعالم نامتناهی ندارد زمانی بود در گریه آمد پیر فرمود که سر بپوش که او حاضر شد و از دریچۀ طبیعت ناظر شد بخود باز افتاد و از هجردرگداز افتاد و این لطیفۀ لطیف است.

٭٭٭

فصل: گریه از تأسف بود وتأسف از فوت محبوب بود چنانکه پیر کنعان از تأسف چندان بگریست که مردم  (مردمک) چشمش که خلیفۀ عالم بینائی بود از کسوت عیانی بیرون آمد و جلباب سفید حسرت درخود کشید یا اَسفَی عَلی یوسُفَ و ابْیضّت عَیناهُ مِنَ الحُزْنِ اما روندگان این راه را اسف و حزن نباشد زیرا که ایشان را خوف فقد محبوب نبود، پیری بنزد مریدی آمد او را یافت که در فوت محبوبی میگریست گفت ای پسر دل بمحبوبی میبایست داد که فوت بر او روا نبودی تا بقلق و حزن و ضجرت و بکا گرفتار نشدی:

رو دل بکسی ده که نمیرد با تو

 

از درد فراق او نگریی باری

٭٭٭

فصل: آنچه دیدۀ عاشق در گریه بود آن از غیرت حقیقت وجود اوست برو و حقیقت وجود او که عشق صفت اوست از غیرت میخواهد تادیدۀ او از گریه سفید شود و از دیدن ناامید شود زیرا که داند که آن دیدار بدین دیده دریغ بود:

خوناب از آن همی ببارد چشمم

 

کاهلیّت دیدنت ندارد چشمم

و روا بود که از آن گرید تا خیره شود و نظر بر جمال آن دلربای نیفکند زیرا که بترسد که آن روی از نازکی بدین نظر مجروح شود چنانکه گفتهاند:

من تیز در آن روی نیارم نگریست

 

ترسم که ز نازگی جراحت گردد

٭٭٭

فصل: اگر عاشق خواهد که معشوق را یاد کند نتواند چنانکه شبلی گوید چون منی ترا یاد کند و دهان را هر ساعتی هزار بار از آب توبه بشوید از یاد کردنت هرگاه که خواهد یاد کند سلطان غیرت عشق بانگ برزند اِیّاکَ وَیَحْکَ وَاللّهُ کانَ اِیّاکالعَمْری اگر چه ذکر محبت از محبت بود مَنْ اَحبَّ شَیئاً اَکْثَر ذِکْرَهُ اما اگر این ذکر در حضورست از قلت حرمتست و اگر در غیبت است ذکر غایب غیبت است چنانکه جنید گفت مر شبلی را قدس اللّهُ سرَّ هُما هنگام آنکه شبلی در مجلس او گفت اللّه جنید گفت یاذاکِرُ اِنَّ ذَکَرْتَهُ فی الْغَیبةِ فَذِکْرُ الغایبِ غَیْبَتُهُ و اِن ذَکَرْتَهُ فی الحُضورِ فَما راعَیْتَ حقّ الحُرْمَةِ.

٭٭٭

فصل: عاشق نتواند از غلبات عشق که بدل هست از معشوق براندیشد زیرا که دل آتشکدهایست خراب در وی محبوب چه کند دل شاهد که محل معرفت شود مرکز محبت گردد اما بحقیقت سرادق عزت محبوب در وی نگنجد و این سر را میزان عقول بشری برنسنجد ولکنْ یَسَعُنی قَلْبُ عَبدیَ الْمُؤمِنِ بیقین بدان که نامتناهی در متناهی نگنجد اما چون شعلۀ آتش عشق ماسِویَ الْمَعشوق را در بریق حریق خود بسوزد آنچه ماند معشوق بود و مثالش چنان باشد که آنچه در آینه پدید آید اگرچه ظاهر بینان آن را در آینه پندارند در آینه نباشد اما نماید آنچه در دلی طلبند که بمصقلۀ قضا زنگ طبیعت از وی زدوده بود او بود اما آینه از کجا و عین از کجا بلکه عین از کجا و عکس از کجا:

در آینه گر عکس جمالت بیند
گوید که بدو رسیدم آن هست محال


 

با ناز و کرشمه و دلالت بیند
گه ذره بخود نور جلالت بیند

٭٭٭

فصل: در ابتدا عاشق بگفت و گوی درآید پس در جست و جوی آید پس دل از خود بکلی برگیرد و پروانه وار خواهد که در پیش او میرد یعنی اول ذاکر بود پس طالب شود پس عشق برو غالب شود اینجا ذکر هستی بود و طلب نیستی، درین مقام هستی راه بودو نیستی پیشگاه اما نه آن نیستی که محرومی نام اوست آن نیستی که همه هستیها غلام اوست اما بنسبتی دیگر و این مشهور است که هستی راه است و نیستی منزل چنانکه آن محقق دقیق النظر گفته است:

دیدم اندر مدار کار آنگاه
بود ما را یقین که عاشق را
نیست جز نیستی ره عاشق
در شهادت به بین کزین معنی


 

سرّ هستی و نیستی ناگاه
نیستی منزلست و هستی راه
ناگه هستی بیامد از درگاه
لانخست آمد آنگه الا اللّه

٭٭٭

فصل: در مبادی عشق نعره و خروش و بانگ و زاری بود و این نقصانست در تحمل بار عشق زیرا که وجود هنوز قابل بار تحمل عشق نشده بانگ و خروش برآرد و گاه گاه بار کار از دوش بیندازد ماجَزاءُ مَن اَرادَ بِاهَلِکَ سُوءا چون بکمال رسد خواهد که هرچه در عالم است برخود گیرد اگرچه در تحمل آن بمیرد وَحَمَلَها الانسانُ در بحر آن طلب و در هستی عشق هودج کبریا بردارد ولکن یَسعَنی قَلْبُ عَبدِیَ المؤمِن اَلانَ حَصْحصَ الْحَقّ اَنَار راوَدْتُهُ عَن نَفْسِهِ وَانَّهُ لَمِنَ الصّادقین.

اول چو مرا عشق تو در کار آورد
اکنون چو خموش گشتم از غایت عشق


 

با بانگ وخروش بر دربار آورد
برد او ز میان یقین و پندار آورد

٭٭٭

فصل: آن بار که از راه صورت عاشق میکشد حامل از راه معنی معشوقست وَحَمَلْناهُم...سراین معنی است، ای عزیز در حال مشاهده بقوت مشاهدۀ او هر بار که بر عاشق نهند بکشد و سر از زیر بار درنکشد زیرا که مست شراب مشاهده بود ودر مستی بار خلاف معهود توان کشید:

از دردکم آگاه بود مردم مست

٭٭٭

فصل: عاشقی را در شریعت بغداد هزار تازیانه زدند از دست نشد و از پای درنیامد واصلی بدو رسید او را از آن حال پرسید گفت محبوب مرا حاضر بود و من بقوت مشاهدۀ او این تحمل کردم. یکی را از عیاران چهار دست و پای بیرون کردند او از آن بی خبر بود یکی بدو رسید او را از آن حال پرسید دید که خوش میخندد گفت آن چه طربست گفت از این طرب چه عجب است گفت محبوب من حاضرست و بعین رعایت در من ناظر مرا قوت مشاهدۀ او مغلوب کرده است و شدت ظهور او مرا از آن محجوب کرده است:

او بر سر قتل و من در او حیرانم

 

کان راندن تیغش چه نکو میراند

این معنی را در سرّ لَاُقَطَّعَنَّ اَیْدیَکُمْ وَاَرْجُلَکُمْ مِنْ خِلافٍ و جواب فَاقضِ مااَنْتَ قاضٍ.. بباید طلبید تا موجب مزید شوق گردد بعزت اللّه که چون جارحۀ مجازی روی ببطلان آرد حقیقی روی در ظهور آرد بی یَسْمَعُ وَبی یُبصِرُ و بی یَمْشی و بی یَنطِقُ جمال نماید این بغیر ذوق فهم نتوان کرد:

این راه حقیقتست و هرتر دامن

 

با هستی خود کجا قدم داند زد

٭٭٭

فصل: در نظر اول عاشق بیخود شود اگرچه در خواب بود زیرا که شراب مشاهده مرد افکن است هیچ کس را طاقت مقاومت او نبود عِنْدَ ظُهُورِ الْحَقِّ ثُبورُ الْخَلْقِ آنچه اضطراب در وجد از عاشق پدید آید ازین معنی بود و آنچه نوری گفته است بدین قریب است:

اَلْوَجْدُ یُطْرِبُ مَنْ فی الْوَجْدِ راحَتَهُ
قَدْ کانَ یُطْرِبُنی وَجْدی فَغَیِبْنی  


 

وَالْوَجْدُ عِنْدَ وُجُودُ الْحَقِّ مَفْقُودٌ
عَنْ رُؤیَةِ الْوَجْدِ مافی الْوَجْدِ مُوجودٌ

اما بعضی اضطراب از نقصان مضطرب در دید آید و بعضی از کمال واجد در نظر نیاید چنانکه سنگ زیرین آسیا که اندر کمال گردش بود در نظر ساکن نماید وَتَرَی الجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وهِیَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحاب. چون هستی عاشق در مبادی اشراق نور جمال سوزد لَاَحْرَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِهِ ما انْتَهی اِلیْهِ بَصَرُهُ حرکت یا سکون را در وی درین حال نشان نتوان کرد عجب چون نماند اضطراب که کند هستی عاشق عاریت است و در انتظار مشاهده مانده و بر خود درمانده هر زمان میگوید.

انتظارم مده بر آتش و آب

 

نکند آنچه انتظار کند

در مشاهده نمود با ربود مع  است و وجود با خمود مقارن و این سری بوالعجب است ذوق باید چند گویم ای عزیز چون طلیعۀ جمال پیدا شود درِ قلعۀ نهاد بقوّت بشکند تا محبّ قصد عالم معشوق کند آن شنیده باشی که چون مجنون بعد از کمال عشق نظر بر جمال لیلی افکند هستی او روی بعالم نیستی آورد ای برادر عِنْدَ ظُهورِ الْحَقِّ ثُبُور الْخَلْقِ

چون تو نمودی جمال عشق بتان شد هوس

 

رو که از این دلبران کار تو داری و بس

٭٭٭

فصل: فرار عاشق از معشوق در کمال عشق از آنست که وصال کاریست برون از حد او چنانکه الم مفرط موجب هلاکست لذت مفرط هم موجب هلاک است بلکه عین هلاک جَعَلَهُ دَکَّاوَخَرَّ موسی صَعقا.. وَالصَّعِقَ الموتُ بِعَیْنِهِ بِعِزَّة اللّه که اگر در دار جلال در اوان وصال هیچ از قوت بشریت در واصلان باقی باشد بعدم صرف افتد چنانکه اسم وجود بر ایشان ممتنع افتد و مستحیل بلکه بحکم وعدۀ صادق الوعد از خود فانی شوندو بدو باقی گردند تا آن جمال دیده شود اول نور آن جمال دیده شود پس جمال آن نور دیده شود:

بیچاره دلم خلعت دیدار بخواست
محبوب جواب داد کی خسته رواست


 

از هر دو جهان نعرۀ انکار بخاست
من دیده شوم خصومت از بهرچراست

ای درویش چنانکه عاشق را تن درمی‌باید داد بدانچه در پرتو نور معشوق از هستی سفر کند و در نیستی مستقر کند معشوق را هم راضی میباید بود بدانچه عاشق بهستی او هست شود و بشراب مشاهدۀ او مست شود چنانکه معشوق را میباید که عاشق خود را خود نبود عاشق را هم میباید که با اوئی او او باشد حاصل تا قوت عشق از وجود عاشق قوت نسازد او را بکلی قبول نکند و قابل وصول نکند چون اوئی او را برانداختند و از نیستی او قوت ساختند هرگاهش که طلب کند در خودش یابد تا این کمال حاصل نشود از او گریزان بود ای برادر حقیقت عاشق داند که نهنگ عشق از وجود او چه درمیکشد و از اوئی او چه جدا میکند لا اله الا اللّه جنید در اوان غیبت از خود گفتی مَنِ ابتلائی بِکَ مرا بتو که مبتلا کرد چون از غیبت بحضور آمدی و از عالم خود در کران نور آمدی گفتی زِدْنی فی بَلائی گاه این خنجر آید او نیام و گاه او مرغ و این دام،

در مصحف عقل حرف طامات ببین
بگذر ز صفات او و در خود بنگر


 

بر سدره برآی و پس خرابات ببین
بیواسطۀ تجلی ذات به بین

٭٭٭

فصل: اگر کار باختیار عاشق بود اتحاد بود و جمع زیرا که او را احتراق در پرتو انوار جمال خوشتر از بقا بود در تفرقه و دوئی و اگر باختیار معشوق بود فراق بود و هجر زیرا که او را از کمال جلال پروای یگانگی نبود با کس لَاحْتَرقَتُ سُبُحاتُ وَجْهِهِ عبارت از آنست غیرت میگوید:

تو گدائی دور باش از پادشاه
گر وصال شاه میداری طمع


 

ورنه بر جان تو آید دور باش
از وصال خویشتن مهجور باش

٭٭٭

فصل: عاشق را از غلبات عشق خود برآمدن بهتر بود از آنکه در بر معشوق درآمدن زیرا که داند که مَن جاوَزَ حَدَّه اوُرِثَ ضدَّهُ راست است راه بنده از بندگی بیرون شود اما ببالای آلای شاهی بر نتواند آمد که او را با اوئی او صعود ممکن نیست و بعالم بندگی باز نتواند افتاد تا مؤنت او را شاه تحمل کند مُذْبذَ بینَ ذلکَ لا الی هؤلاءُ ولا الی هؤلاءِ برداشته نه افکنده نه شاه نه بنده نَعوُذُ بِاللّهِ مِنَ الْحورُ بَعدَ الکُورِ و آنچه گفتهاند که فراق برتر از وصال است راست است زیرا که فراق بعد از وصال تصور توان کرد و پیوستن با او خود بریدن است از خود و بریدن از خود بتحقیق پیوستن است با او بدین نسبت وصال فراق است از خود و فراق از خود وصالست با او و آنچه عاشق طلب فراق خود میکند بهلاک کردن خود چنانکه ابن موفق گرد بازار بصره سفره بخود برآورد و میگفت: مَنْ ماتَ عِشْقاً فَلْیَمُتْ هکَذا لاخَیْرَ فی عِشْقٍ بِلامَوْتٍ

و آن دیگری خود را از بالائی در افکند ونام و نشان خود برافکند و میگفت:

یَوْمُ الْفَراقِ مِنَ الْقِیامَةِ اَهْوَلُ

 

وَالْمَوْتُ مِنْ فَقْدِ الْاَحِبَّةِ اسْهلُ

برای آنست که در خود استعداد وصال نمیبیند و خود را مستحق اتصال نمیشناسد و با خود میگوید:

چون نیست وصال آن نگارین ممکن

 

آن به که ز راه او روان برخیزی

حَسْبُ الواحِدِ اِفْرادُ الْواحِدِ محب را همان بس باشد که زحمت وجود از راه محبت او بردارد و بگوید:

لطفی بکن از راه وجودم بردار

 

تا زحمت من ز راه تو کم گردد

٭٭٭

فصل: در بدایت عشق آرامش باطن عاشق مدبر خیال بود زیرا که صورت معشوق بقوت شوق در حس مشترک وطن گیرد و نقوش دیگر را محو کند چنانکه گفتهاند:

تا دید هکم جان و دل و تن نگرفت
بگرفت گریبان دلم عشق کسی


 

در دیده خیال دوست مسکن نگرفت
کو را غم هیچ دوست دامن نگرفت

و این مطالعه بدیدۀ علم نتواند کرد زیرا که کمال علم آنست که قوت خیال صورت احکام را از مواد آن جدا چنانکه صورت مسئله وضع کند پس از نفس او تخرجی کند وضعی فرضی نه عقلی و هندسی و این معنی درین مقام خام نماید بلکه ناتمام نماید چون کمال در کار حاصل کند شبهات از روزگار عشق زایل کند آن صورت که از قوت خیال طلب میگیرد در درون پردۀ دل رود و پیش جمال بوی ننماید پس علم را بدو راه نماند زیرا که آنچه در قوت خیال پدیدار شود هم در محل او مضمحل گردد زیرا که وَشیکُ الزَّوالِ وَسَریعُ الْاِنْتِقال است. ای عزیز آنچه در درون پردۀ دل بود آسان آسان بدو نتوان رسید در وی پندار یافت بیش از یافت بود آنچه پیرهری قدس اللّه روحَهُ گفت یافت تو از روی ماست اما دریافت تو نه ببازوی ماست بدین معنی قریب است همانا اَلْعَجْزُ عَنْ دَرْکِ الْاِدْراکِ اِدراکُ اشارتست بدین معنی:

آن نقد که در خزانۀ دل باشد

 

آسان آسان بدو رسیدن نتوان

٭٭٭

فصل: عشق آنست که در کانون دل مکنون است ظهورش بشنید و صف معشوق بود یا بدید جمالش و از آن است که دل از درد و وجع و احتراق در نالش باشد دایماً زیرا که آتش ظاهر ارکان سوزد و این آتش جان سوزد همانا نارُ اللّهِ المُوقَدَةُ الّتی تَطَلِعُ عَلَی الْأفئِدةِ عبارت ازین آتش بود و مثال او در اعتقاد عذاب گورست مرده در عذاب گور متألم و سوخته و متوجع و دردمند، و آتش و ضرب پدید نه همچنین درد و وجع و تألم و احتراق عشق موجود و اسباب آن ناپیدا، عاشق بیخواب و بی قرار و بیآرام مینالد و میزارد خلق بیخبر نمک ملامت بر جراحت او میپاشند و در هنگام سوزش او خاموش میباشند و بدان راه نبرند عجب تر آنست که معشوق گوید دور باش:

غیرت آمد بر دلم زد دور باش

 

یعنی ای نااهل ازین در دور باش

هر آینه بیچاره را صبر پیشه باید کرد و خود را زیر تیشه باید کرد تا آنچه از احکام عشق برو رود بی او بود تا او را ملوم و خاسر نبود میگوید:

از من ببرد هر چه ببازم چکنم
چون نیست وصال حضرتش در خور من


 

وانگه بدرد پردۀ زارم چکنم
با درد فراق اگر نسازم چکنم

٭٭٭

فصل: معشوق چون به استار عزّت محتجب بود و خود را به کس ننماید بلکه کس را طاقت دیدار او از غایت ظهور او نبود درد عاشق بی درمان بود و محنتش بی پایان بود در شرح تعرف آورده است که چون محبوب در مکان نیاید و محب از مکان تجاوز نکند درد دل محب ابدی بود و اندوه جانش سرمدی بود چنانکه گفتهاند:

معشوقه چو خورشید گزینی ای دل
چون در برخود ورا به بینی ای دل


 

او بر فلک و تو بر زمینی ای دل
سر بر زانو بسی نشینی ای دل


 

وَحیدٌعَنِ الخُلّانِ فی کُلِّ بَلْدَةٍ

 

اِذا عَظُمَ الْمَطْلُوبُ قَلَّ المُساعِدُ

٭٭٭

فصل: عشق جز در آدمی صورت نگیرد زیرا که هرگز ملکی را با ملکی دیگر عشق نبوده است و نباشد و معقول در این اصل آنست که ملک را از کمال استغراق بحضرت جَلَّتْ عَظَمَتُه پروای دید غیر نبود پس او را بر غیر حق عشق نبود باز آنچه او را احتراق نیست بآتش عشق و نار شوق از آن جهت است که او در محل مشاهده حاصل است و همیشه در پرتو انوار قربست اَمِنْ از بعد و حجاب اما آدمی را بر مثل خود عشق ظاهر شود و آن دو سبب است یکی سبب جلی و دیگری خفی سبب جلی آنست که او مغلوب هواست و شهوت بر وجود او غالب است و او را بطبع مر دفع آن را بجان طالب است چنانک گرسنگی را بطعام دفع کنند و تشنگی را بآب هر آینه چون شهوت قوت گیرد هم از خود دفع باید کرد و دفع او بواسطۀ صاحب جمالی که دل را بر او میلی مفرط بود تمامتر بود و سبب خفی آنست که در صورت آدمی سریست که در بیان ما نگنجد عبارت از آن سر در عالم نبوت اینست که خَلَقَ اللّهُ آدَمَ عَلَی صوُرَتِهِ پس جان که از عالم بی نشانی او نشانست قُلِ الرّوحُ مِنْ اَمْرِ رَبّی. بحکم معنی خفی به هزار جان از دل قدم میسازد و بسوی عالم او میشتابد تا باشد که از ریحان عشق بوئی بیابد این معنی در تحریر و تقریر نتوان آوردن کسی سری نمیداند زبان در کش زبان درکش.

٭٭٭

فصل: عاشق نخسبد و خفتن او عجب بود:

عَجَبا لِلْمُحِبِّ کَیْفَ یَنامُ

 

کلُّ نَومٍ عَلَی المُحِّب حَرامٌ

ای برادر عاشق یا در مقام فراق بود یادر هودج وصال اگر در عالم فراق بود از الم و وجع خواب گرد او نگردد و آنچه گفتهاند که اَلسُکونُ حَرامُ عَلَی قُلوُبِ اَوْلِیائِهِ برین معنی قریب است و عجب از محبی که محبوبش نخسبد و او قصد خواب کند شنیدم که موفقۀ در عشق حضرت شأنی داشت بواسطۀ بیخوابی بعلت دق گرفتار شد خواجهاش گفت یا جارِیَةُ اُفْرِشی لنا فِراشا گفت بامَوْلَایَ الَکَ مَولی؟ قالَ نَعَمَ قالَت اَنامَ مَوَلاکَ قالَ لاقالَتْ اَما تَسْتَحیی چون مالک تو از خواب مقدس است ترا شرم نیابد که در نظر او سر ببالین استراحت باز نهی و خفتن در حضور او آغاز کنی.

شرمت ناید که در غمش خواب کنی
در میکده
اش اگر بیابی باری

 

وانگه ز غمش دو دیده پرآب کنی
باید که وضو تو از می ناب کنی

٭٭٭

فصل: آنکه محب قصد خواب کند از آن جهت بود که وقتی در خواب خیال او دیده باشد در آرزوی آن پیوسته سر ببالین انتظار باز نهاده باشد و چشم از کُرب و محنت بر هم نهاده باشد که بدان دولت باز رسد لا اِله الاّ اللّه شاه شجاع کرمانی قَدّسَ اللّهُ رَوُحَهُ چهل سال بخفت چون ناگاهی در خواب شد جمال ذوالجلال در خواب دید از غایت عشق گفت بار خدایا من این عزت را در بیداری میطلبیدم در خواب یافتم خطاب آمد که یا شاه این عزت ثمرۀ آن بیداریهاست بعد از آن شاه قَدّسَ اللّهُ رَوُحَهُ همیشه جامه در سر کشیدی بعد از گذاردن فرض و سنت سر بر بالین انتظار باز نهادی و میگفتی:

رَاَیْتُ سرّورقَلبی فی مَنامی

 

فَاحْببتُ التنعُسَ وَالمَناما

٭٭٭

در خواب خیال تو مرا یاد کند
دل پندارد که من ترا یافته
ام

 

آید بر من دل مرا شاد کند
بیدار شود هزار فریاد کند

٭٭٭

فصل: آنکه عاشق معشوق را در خواب بیند سبب آنست که او همیشه روی دل بدو دارد وبر در خانۀ انتظار مقیم مانده و باغم او ندیم شده بر یادش او بر خاطرش او در حافظهاش او در متخیلهاش او در ملهمهاش او در حس مشترکهاش او او همه دیده گشته و دیده همه انتظار گشته تا کی بود که سلطان خیال بر لوح دلش صورت خود پدید کند و چون بکثرت توهم برای دوای دل بر درد وی نقشی پدید آید در حال شحنۀ غیرت مقمعۀ قهر بر نهاد او زند تا از خواب درآید و روزگارش بسر آید ای برادر چنانک بر جمال خود غیورست بر خیال خود هم غیورست آنچه گفتهاند که درد سر عاشق بی دواست و بیماری او بی شفاست موجب همین است که در بیداری جمال نیست بعلت قلت استعداد وجود و در خواب خیال نیست بکثرت الم اشتیاق بشهود، آنچه عشق عاشق را بیخواب میدارد برای آنست که میخواهد که او بآسانی با خیال معشوق دست در کمر آرد:

ای دل چو بجست و جوی و خواری و نیاز
دست طلبت بپای وصلش نرسد


 

وز زاری و بیداری و شبهای دراز
جان میکن و خون میخور و سر در می
باز

٭٭٭

فصل: بحقیقت آنچه از معانی انسانی قابل عشق است همراز عالم معشوق و هم ملازم عتبۀ عزت معشوق است او را بعد نبود از فرط قرب و این سری غامض است مجدالدین طالب قَدَّسَ اللّهُ روُحَهُ گفته است:

خواهم که مرا خود غم او خو باشد
هان ای دل بیدل غم او دربرگیر


 

گر دست دهد غمش چه نیکو باشد
تا چشم زنی خود غم او او باشد

ای برادر آن معنی که قابل عشق است از فرط قرب بخواب مبتلا نشود و او را بیداری چون محبوب لازمۀ وجود است بلکه او بمحض عنایت او در هودج شهودست اما در خواب آه و هزار آه جان خون گرفته چون مطالعۀ آینۀ صفای دل کند؟

٭٭٭

فصل: ای عزیز چون در مبادی اشراق انوار جلال وهم و عقل در زاویۀ عدم متواری شوند بر لوح دل اگرچه مهذب بود و مستعد که نقش کندو چون حجاب عزت برنخیزد عکس چگونه ظاهر شود بر آینۀ صقالت یافتۀ دل؟

در جام نیاید ای پسر بحر

 

این عشوه مخر که بیشمار است

در سخنان شیخ ابوعلی فارمدی قَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ آمده است که چون بنده را در بیشعوری از حدود انسانیت بیرون برند و از عالم ملکیت در آن بیشعوری برتر شود روا بود که انوار تجلّی ذات بی کیف بر وی افتد اما اگر بمثل کوه بود مندک گردد و اگر قائم بقوت نبوت بود مؤید بتأئید رسالت بود بمیرد و راه فناء ابد برگیرد جَعَلَهُ دَکَّاً وَخَرَّ موسی صَعِقا سرّ این معنی است.

٭٭٭

فصل: در مبادی عشق عاشق را ریائی بود با خلق و با خود و با معشوق اما خلق چنان بود که عشق در دل دارد و برای سقوط جاه اظهار نکند و از آن معنی خفی که چون آتش در باطنش افتاده است کس را اخبار نکند اخبار برخلاف حال کند اگرچه بباطن در آتش بود بظاهر خرم و خوش بود:

تا جان دارم عشق تو در جان دارم
از درد تو من ننالم ای مایۀ عمر


 

وز خلق جهان بجمله پنهان دارم
چون درد ترا بجای درمان دارم

و ریای با خود چنان بود که عشق را بی خودی شمارد و از قوت نفس زخم عشق بمرهم بردارد و حال خود از خود بپوشد با نفس جامۀ صبردرپوشد و از درد نخروشد و این دشوارتر بود و نفس درین حال بیدارتر بود و ازخودی بیزارتر بود و روا بود که نفس لوامۀ وی باقوت بود دلش را ملامت کند گوید در بیخودان نظر کن پس در عالم بی خودی سفر کن سرمایۀ ایشان را در نظر آر پس دل از نقد خود بردار نباید که کیسۀ وجود تهی شود و کنار ازو پرنگردد و در این بندگی بماند چنانکه بیشتر نگردد:

می ترس دلا از آن که سرمایۀ عمر

 

از دست تو کم شود تو مفلس مانی

و روا بود که نفس لوامه گوید ای تر دامن دم درکش و سر در گریبان حیرت کش قدر خود بشناس و اندازۀ عشق او بدان تو ذرۀ و او آفتاب اگرچه ذره را آفتاب سبب ظهورست فاما او را طاقت مقاومت آن نورست او پادشاه است و تو گدا و گدا را بر پادشاه عشق آوردن موجب هلاکی باشد و از غایت بی باکی باشد:

او پادشهست و تو گدائی زنهار

 

تا سر نکنی در سر کارش هشدار

و ریا با معشوق چنان بود که عشق را ازو نهان دارد و درد در میان جان دارد در خلا دیده او چون دیدۀ گریان بود و در ملالبش چون لب برق خندان بود و این عظیم دشوار بود اما زود پرده دریده شود اگر بمثل موئی شود در زلف معشوق هم نهان ماند و انگشت نمای شود زیرا که رنگ معشوق دیگر بود و رنگ عاشق دیگر و آنچه در کتاب سوانح گفته است بدین معنی قریب است:

چون زرد بدید رویم آن شیرین کار
زیرا که تو صد منی شدی در دیدار


 

گفت او که دگر بوصلم امید مدار
تو رنگ خزان داری و من رنگ بهار

و درین هر سه مقام عاشق بهستی خود موصوف بود و بخود معروف و چون هستیش در پرتو انوار معشوق روی به نیستی آورد علت برخیزد عاشق را درین مقام با کسی روی نباید و از لوث ریا بکلی پاک گردد و عیار و بی باک گردد و آن را که در مقام اتحاد مقر شود او را چه جای روی و ریا بود:

با من بودم بخود ریا بود مرا
با دل گفتم چو از خودی رسته شدم


 

وز دست غمت بسی بلا بود مرا
کان روی و ریا بگو چرا بود مرا

٭٭٭

فصل: عاشق در عشق تا بخود قائم است اخلاص و ریا هر دو وصف او را لازمست و بدان از معشوق محجوب، چون اوصاف او در او بقوت عشق باطل شوند و در خود از خود فانی بماند و ببقای محبوب باقی درین مقام لاریاءٌ وَلااخْلاصٌ لاهَلاکٌ وَلاخَلاصٌ ای برادر عاشق را رویست از آن روی برویست و کار معشوق بر خلاف اینست از آن بر سر کوی او از کشته پشتههاست حکیم گوید:

برسر کویت بسی کشته و مرده ولی

 

کشته نیابد قصاص مرده نیابد کفن

مَنْ قَتلتُه فَاَنَا دَیِتُهُ غوری عظیم دارد در بیان نتوان آورد کسی سرش نمیداند زبان درکش زبان درکش.

٭٭٭

فصل: بیشتر سبب هلاک عاشق درین راه از افشاء سر معشوق است زیرا که در عالم طریقت اِفشاءُ سِرِ الرُّبوبیِة کُفْرُ ثابت است و کفر بعد از ایمان بغیرت معشوق ارتداد بود و ارتداد موجب قتل مَنْ بَدّلُ دینَهُ فاَّقْتُلوُهُ شبلی قدس اللّهُ روحه گفت در آن روز که حسین منصور را قدس اللّه روحَهُ بباب الطاف آن جلوه بود در مقابلۀ او بماندم تا شب و بعضی از اسرار در نظر آوردم چون شب درآمد آنجا توقف نمودم تا بر باقی اسرار واقف شوم بجمال ذوالجلال مکاشف شدم بی ناز عرضه داشتم و گفتم بار خدایا این بندۀ بود از اهل توحید مکاشف باسرار عشق و مقبول درگاه حکمت درین واقعه چه بود خطاب آمد که یادَلقُ کوشِفَ بِسرّ مِنْ اَسْرار نافَافْشاها فَنَزَلَ بِهِ ماتَری گفتم چون کشتی هدراست فرمود لایادَلْقُ مَنْ قَتْلتُه فَانَادِیَتُهُ:

گر من کشمت دم مزن و باک مدار

 

چون من ویت کشتۀ عشق خویشم

بزرگی گوید از بزرگان طریقت.

گفتم که بگونه رخم کاه مکن
گفت او که اگر رضای من میطلبی


 

واحوال رخم بکام بدخواه مکن
چون من کشمت دم مزن و آه مکن

٭٭٭

فصل: چون سلطان عشق در بارگاه جان عاشق بار دهد باظهار اَلَسْتُ برَبِّکُم بَلی از نهاد عاشق برآید لکن میان عشق عاشق و دلال معشوق پرده بی شمار است اما پردهها در غایت لطافت و رقت است واگر نه بَلی اَرِنی و رای حجاب غلیظ ممکن نبود. ای درویش هفتاد هزار حجاب است اما نوری اِنّ اللّهِ سَبْعین اَلَفِ حجابٍ مِن نورِه و آن سه حجاب که از نظر خلیل جلیل در اوان شهود برخاست از آن هفتاد هزار حجاب بود.

٭٭٭

فصل: در عرف عشق بدید جمال حاصل آید اما نزدیک این ضعیف عشق در وجود موجودست اما از راه قوت بدید جمال معشوق به فعل میآید و اثر ظاهر میکند چنانکه غضب و رضا و ضحک در وجود همه موجودند اما مکون هر یک بواسطۀ که بدو منوط است در ظهور میآید و این نوع را میگویند از ظاهر بباطن میشود اما تاشغاف بیش نمیرسد و این پردهایست بر روی دل قَدْشَغَفَها حُبّا سر این معنی است باز آتش عشق حقیقی شعله از میان جان برآرد نارُ اللّهِ الْمُوقَدَةَ التی تَطَّلعُ عَلَی الاَفْئِدة مؤید این سرست در عشق که در بدایت مجازی بود و بآخر حقیقی شود دل عظیم در احتراق بود زیرا که ظاهرو باطنش سوخته گردد و این سر آن سخن است که عاشقان کار دیده گویند که عشق خانمان خود بسوزد یُحَزِّبُونَ بُیُوتَهُمْ بِاَیْدِیهِمْ آن یکی آتش که بواسطۀ دید جمال بر افروزد در ظاهر دل آویزد و آن دگر آتش از میان خانۀ خانه برآیددر باطن دل افتد دل را در میان این دو آتش از کجا طاقت مقاومت بود چون دل نماند بجای دل دلدار اثبات یابد و این نفی و اثباتیست بیواسطه لاوالا در استماع بهش باش که نهنگان غیرت دهان بازماند و در کمین گاه نشسته و سر از لجۀ غیرت برآورده:

گفتم که دلم گفت کبابی کم گیر
گفتم که تنم گفت که در عالم عشق


 

گفتم چشمم گفت سرابی کم گیر
بسیار خرابست خرابی کم گیر

٭٭٭

فصل: در ابتدای عشق عاشق خام بود رؤیت محبوب از برای دفع آتش ولع بخواهد چون طاقت سوختن ندارد و قوت دل برداشتن ندارد و این خواست معشوق بود برای خود و در معنی این خود را خواستن بود و آنکه خود خواه بود نه بر راه بود چون کار بنهایت رسد خود را برای او خواهد و سخن در این گفته شده است آن را که در میدان سربازان سر گوی باید کرد و در خم چوگان قهر آورد او را از کجا رای خودخواهی بود یا پروای طلب شاهی بود.

در معرکه یلان تو سرباز
چون تیغ بلاش بر تو آید


 

گر عاشق صادق تو سرباز
از هستی خویشتن تو سرباز

٭٭٭

فصل: بیابان بی پایان عشق مردم خوار است اگر عاشقی را برگ مسافرت بود دست در شاخ بیمرادی زند بلکه نهال هستی از چمن وجود برکند و در دریای نیستی افکند:

در بادیه گر هیچ سفر خواهی کرد
در آرزوی لعبت حسنش بدو دست


 

بر آتش عاشقی گذر خواهی کرد
رخساره پر از خون جگر خواهی کرد

٭٭٭

فصل: عشق لؤلؤئیست شاهوار اما در قعر بحر جان بیکران جا میدارد اگر عاشق خواهد که شاهوار بر سریر عزت برآید و پادشاه کردار در بارگاه قربت درآید مثقلۀ طلب بر پای وقت استوار باید کرد پس عزیمت آن دریای خونخوار باید کرد لباس هستی برباید انداخت و خود را مرده وار در باید انداخت تا آن لؤلؤ ثمین برآرد یا روزگار بر خود بسر آرد:

یا تاج وصال دوست بر سر بنهد

 

یا در ره جست و جوی او سر بنهد

٭٭٭

فصل: آشنائی عاشق با معشوق محالست و طالب روشنائی در عالم عشق ضلال است هودج عز معشوق بر اوج قافلۀ قاف کبریاست و نشو ونمای عاشق در حضیض سفلی، نه او را حلول و  نزول از عالم عزت جایز نه این را صعود و ترقی از حضیض حدوث ممکن:

از عشق دلا کسی بجائی نرسد
چون عشق بنزد عقل ملک ابدست


 

کو را ز وجود خود بلائی نرسد
ملک ابدی بهر گدائی نرسد

٭٭٭

فصل: در آن حال که عاشق خود را بمعشوق نزدیکتر داند او دورتر بود و معشوق از او با نفورتر بود.

واقف شوی ای پسر بر اسرار غمش
آن را که تو نزدیک باو میدانی


 

گرهیچ گذر کنی ببازار غمش
آویخته بین ز دور بردار غمش

ای عزیز معشوق سلطان ولایت وجود عاشقست بقهر و غلبه فرو گرفته است و در وی بتقلب و کبریا و نفور متصرف شده هرگاه که عاشق قصد عالم قربت کند بتیغ قهرش پست کند و گوید اَلْمُلکُ عَقیمِ واگر بیچاره سر از لجۀ مودت برآرد و در عالم وداد قدمی نهد ناوک جان دوز بر دیدۀوقتش زند که السُلْطانُ لاضِدَّلَهُ

او پادشهست و عاشق زار
گر بر کشدش کسی شود او


 

بر درگه او فتاده خاکست
ورنه تو بدان که درهلاکست

آن مقتدای اهل تحقیق احمد غزالی قَدَّسَ اللّهِ رُوحَهُ گفته است عاشق زمین ذلت است و معشوق آسمان عزت او با ذلت این کی فراهم آید و ناز او با نیاز این کی بهم شود او چارۀ این و این بیچارۀ او:

هم سنگ زمین و آسمان خون خوردم
آهو بمثل رام شود با مردم


 

نی سیر شدم نه با کسی خو کردم
تو می
نشوی چه کرد حیلت کردم

بیمار را دارو ضرورتست اما دارو را بیمار ضرورت نیست:

نی حسن ترا شرف زبازار منست

 

بت را چه زیان که بت پرستش نبود

٭٭٭

فصل: عشق راکب مرکب جانست اگرچه جان متصرف عالم ارکان است دل محل صفات عشق شود بدین نسبت عشق غیبی بود چون نفس او بحجب عزت خود محتجب است ذات و صفات او یک نقطه بیش نیست اگر عشق را تعلق بعالم حدوث بودی او را با اوصاف او تکثر بودی نه وحدت و اگر بقدم متعلق بودی وصف او زاید بودی بر ذات اما نه ذات بودی نه غیر ذات و او یک نقطه است بدین نسبت نه با عاشق آمیزد و نه در معشوق همانا معنی رابطۀ اوست که چون یکی بکشد دیگری بجنباند و این معنی در بیان نگنجد، ای برادر عشق نه معشوق است و نه عاشق با آنکه هم خود معشوق است و هم عاشق اگر نسبت بحدوث دارد نه عاشق است و نه معشوق واسطه است میان هر دو و اگر نسبت بقدم دارد هم عاشق است و هم معشوق و هم عشق.

٭٭٭

فصل: آنچه بر لوح دل نقش آن پدید میشود روا بود که مقصود همان بود علی التعیین و روا بود که نبود و مدار این اصل بر آنست که هر نقش که بر لوح دل پدید میآید روح بمطالعه لوح دل آن معنی در ضبط آرد اما وهم همیشه در کمین گاه است آن نقش را بزودی در خود میگیرد و آن صورت را منفسخ شده در حس مشترک نقشی میانگیزد و در خزانۀ حافظه مینهد چون در بیداری و هشیاری از خواب و مستی حاصل میشود آن صورت را حفظ بر روح عرض میکند منفسخ کرده و باطل شده صد هزار فریاد از روح عاشق برمیآید زیرا که او تصوری دیگر کرده بود و گمان وصول برده اینجا نقش دیگر برآمد و کار برعکس شد لذت وصال بالم فراق بدل گشت.

٭٭٭

فصل: چون حقیقت عشق ظاهر گردد و آفتاب حسن معشوق از افق دلربائی طالع گردد عاشق در پرتو آن نور آید نه معشوق زیرا که پروانه در طلب شمع پرزند تا خود را بسوزد نه شمع در طلب پروانه شود و این معنی از استغنای معشوقست و افتقار عاشق. اما ای عزیز عاشق از سر خود تواند خاست و خود را فدای راه عشق تواند کرد اما معشوق را تعزز و کبریا نگذارد که ملاحظۀ حال درهم شده عاشق کند عجب او بلاء این و این فدای او و این خواهد که برای او باشد این در حوصلۀ او نگنجد اگرچه بقای پروانه در دوری آتش است اما از کمال عشق طاقت دوری ندارد که در قرب بماند برگ آن ندارد که در بعد بماند این تواند که خود را بسوزد این نتواند که بخود او را برافروزد تواند که در آتش سوزد اما نتواند که آتش شود اما چون راه یابد خود را بی محابا درافکند و مرادش همه آن بود که یک نفس او شود اگر چه در نفس دیگرش براه خاکستری برون اندازد اما از آن باک ندارد الم این بعد در لذت آن قرب مندرج گردد اگر بمثل عاشق را سرمایۀ عمر در آن صرف شود که یک نفس در عالم اوئی او بار یابد بسیار باشد آنچه شنودۀ از توکل و تفویض و تسلیم و غیر آن جمله زاد راه است و ساز کار عشق در این عالم الغَناءُ فی التّوحید میباید تا کاری برآید چیزی را که در فنا باید طلبید تو در بقا طلبی کی یابی اَفْنَیتَ عُمْرَکَ فی عِمارة باطِنِکَ آنچه عاشق خود را در نظر معشوق بردار میکند یا نعره بخود برمیآرد آن تجلد است و تجاسر و قوت خود نمودن در تحمل بار بلاء او و آن جمله اسباب بعد است. الحذر الحذر.

٭٭٭

فصل: آن یکی در حرارت عشق کاردی برداشت تا خود را ذبح کند معشوق را فضولی او معلوم بود و میدانست که جان را بنزد او قدریست نظر بسوی او نکرد تا زودتر زحمت وجود را از راه رهروان مهر او بردارد. هستی و توانائی معشوق را زیبد زیرا که این جمله ساز وصال است و ساز وصال معشوق را باید و نیستی و ناتوانی عاشق را باید زیرا که این جمله ساز فراق است و ساز فراق عاشق را باید و این لطیفه لطیف است. ای برادر وصال در مرتبه عاشقی آن پیرایه اوست و در مرتبه معشوقی حلیۀ این واین از آنست که او همیشه در ناز باشد و این پیوسته بر خاک خواری و ابتلا باشد اما تعزز او را تذلل این برای ظهور بکارست بامر اَلْاَشیاءُ تُعْرفُ بِاَضْدادِها پدید آید بار عشق از این علائق و عوائق دورست و در پردۀ نور خود مستورست او را با وصال و فراق کاری نیست و این صفات گرد سرادقات وجود او نگردد:

عشقست که دلیل راحت جان منست
دردی که از او برین دلم می
باشد

 

در هستی او قوت ارکان منست
من درد نخوانمش که درمان منست

اَلْعِشقُ جُنونٌ الهی الْعِشْقُ بَحْرُ الْبَلاءَ وَبَلاءٌ وَکُلّهُ عَزِّ چون عشق نشان بی نشانیست او را بوصال و فراق چه تعلق

عشقست نشان بی نشانی

 

از خود چو برون شوی بدانی

حقیقت درین معنی آنست که وصال وصف معشوق است و فراق نعت عاشق مگر در اوان حال که صفات عاشق در عاشق فانی شود در محور وهم او باقی بوصف معشوق شودو وصل سازگار عاشق و روی معشوق بدو آرد تا این خود نماند و صفت با موصوف نیست شود و ساز وصال معشوق هم معشوق شود قلم اینجا رسید و سر بشکست.

٭٭٭

فصل: آن را که وجود زحمت راه محبوب بود و خیالش گناه او را ساز وصال از کجا بود:

اذا قُلْتُ ما اَذْنَبْتُ قالَتْ مُجیبَةٌ

 

وُجُودُکَ ذَنْبٌ لایُقاسُ بِهِ ذَنْبٌ

عاشقی بود گرم رو بر راه گذر محمود سبکتکین اَنَارللّهُ بُرهانَهُ پیوسته باستادی و چون محمود برگذشتی او چشم دروی بگشادی و بعزتی تمام در وی نظر کردی و جان در خطر کردی روزی موکب مرکب دراز آن پادشاه باداد برسید درویش عاشق دست در عنان آورد محمود از رعونت سلطنت تازیانۀ بر وی زد درویش در طرب آمد محمود را از آن طرب عجب آمد از موجب آن پرسید درویش گفت در ضمن این طرب سریست بر ملا نتوان گفت پادشاه چون بخلوت خانه انس مر خواص را بار داد درویش را حاضر کردند و از سر کارش پرسید گفت مرا با ایاز عشق است دلم از درد هجران او میسوزد اکنون کارم بجان رسید صبر را در کار من اثر نماند و مرا از خود خبر نماند از شعلۀ آتش عشق او چنان درگدازم که بوجود خود نمیپردازم بر او از تو غیرت میبرم یا از او برخیز یا چو من در ذیل بیمرادی آویز محمود گفت عجب مرا هفتصد پیل است و مملکت تا لب دریای نیل و خزاین و دفاین عالم در تصرف کلک من است و همه روی زمین ملک منست با ایازم عشق است و مرادم از وی برنمیآید ترا که زمان طربی و نازشی نیست این تجاسر از کجاست گفت ای پادشاه آنچه تو داری ساز وصالست آن ایاز را باید و اینها که من دارم از عشق و شوق و درد و قلق ساز فراقست ترا باید اگر عاشقی ودر عشق چون من صادقی بیا تا حسن ایاز را حکم کنیم و ببینیم که میل او بنیازمندی من است یا بسرافرازی تو، پادشاه ازین سخن دم درکشید و دانست که راستی پیرایۀ حسن معشوق است و چون درین کار حکم شود میل نکند و نیاز او را بر ناز من برنگزیند:

معشوق ز عاشق شکسته
کو هستی خویش را همیشه


 

واللّه که همی نیاز خواهد
درمسند عز و ناز خواهد

عاشق فریاد برآورد و گفت ای پادشاه عنان رعونت بمالک بگذار و اگر صادقی چون من وجود را در آتش شوق درآر ای شاه با چنین معشوقی بمراد خرم و خوش در بهشت دلکش بودن اولیتر یا در مزبلۀ طبیعت گفت هر آینه آن وصال مؤبد باید و این عزت مخلد. عاشق گرم رو شفرۀ خود برآورد و وجود خود را در پای معشوق درآورد تا اجتماع او با او در موعد وصل بود و بی زحمت فصل بود.

٭٭٭

فصل: در عشق ساز وصل عین معشوقست و ساز فراق عین عاشق اگر سعادت مساعدت کند و عاشق را وصال جمال نماید وجود عاشق بکمال قریبتر بود زیرا که او را این بود و این را او درین مقام عشق حاصل عاشق معشوق بود و حاصل معشوق عاشق اگر ذوق داری جانم فدای تو باد: فَمَن مِثْلی وَرَبُّ الْعَرْش مَحْبوُبی:

من پادشهی شوم به پیدا و نهان

 

گر حاصل من تو باشی ای جان جهان

٭٭٭

فصل: اگر آتش عشق دل عاشق نسوختی و بباد هواش برندادی بودی که عکس جمال معشوق در وی پدید آمدی و درین مقام اجتماع معشوق و عشق بودی در بیت الاحزان عاشق و سر بی یَسمَعُ و بی یَبصُرُ ظاهر شدی اما آن مقام درین عالم که سخن میرود ناتمام مینماید که زیرا خانۀ خراب را مالک چه دوست و چه دشمن چون عشق غیور خانه ویران کن جان است و سوزندۀ ارکان، حدیث وصل کردن با وی از خامی است همانا بوصول رایات سلطان وصال عشق رخت بر لاشۀ وجود عاشق مینهد و از دروازه هستی بدر میکند و بصحرای عدم میفرستد سر رشته این معنی در ضبط نمیآید همانا این پیچاپیچ از شکن زلف معشوق است و دل را در آن شکستگیها میباید جست:

گفتم جانم گفت برماش طلب
گفتم عقلم کرد اشارت سوی زلف


 

گفتم که دلم گفت همانجاش طلب
یعنی که درین شکستگیهاش طلب

٭٭٭

فصل: از آنجا که حقیقت کارست معشوق را از عشق عاشق عارست زیرا که نه سودست و نه زیان اما عشق میکوشد تا عاشق را در نظر معشوق آرد و آنچه عشق وجود عاشق را هدف ناوک بلا سازد برای این معنی است که تا او را منظور معشوق کند و معشوق باشد که روی بدو آرد علی التعیین درین مقام فراق باختیار معشوق تمامتر بود و با نظامتر بود از وصال باختیار عاشق زیرا که در مقام اول عاشق منظور میشود ودر مقام دویم مهجور میشود و این سری بزرگ است درشناخت اختیار چون آیۀ یَخْلُقُ مایَشاءُ وَیختارُ دم درکش اگر وصال اختیار کند نوری نور و اگر فراق اختیار کند منظوری منظور لعمری اُنْظُرْ اِلَیْکَ.. اگر برای منظوری بودی خوش بودی:

از هستی خود اگر گهی دور شوی
ناظر نشوی اگر تو بر لشکر عشق


 

بر لشگر بیخودی تو منصور شوی
این بس باشد ترا که منظور شوی

٭٭٭

فصل: مزید مرتبۀ منظوری بر مرتبۀ ناظری بدان بدانی که در آفتاب نگاه کنی، ای عزیز چون نظر آفتاب بر تو بود قوۀ باصرۀ تو بپرتونور او بینا بود و در بینائی توانا بود و چون نظر تو در آفتاب بود نور باصرۀ تو بقوت او ضعیف شود و تخلل پذیرد و خوف نابینائی بود بدین نسبت بینائی در منظوری بهتر از آنکه بینائی در ناظری. ای برادر اگر تأثیر نظر ملوک دانستۀ بدانی که منظوری اولیتر، عاشق مغلوب بهتر و منظوری بنسبت ناظری مغلوبیست آنچه خاک زر میشود و سنگ گوهر میشود بیمن منظوریست آن رونده از سوزش عشق خواست که ناظر شود گفت اُنْظُر الیکَ. زخم لَنْ تَرانی بر قوت باصره خورد آن واصل دیگر که در مسند منظوری نَظْرَةً مِنْکَ یَکْفینی میگفت برو، درو ناظر شد اَلَم تَرَ اِلی رَبِّکَ.. ای عزیز چون او دیده شود آنگاه دیده شود همو منظور بود و همو ناظر:

چون دیده شوی مراو پس دیده شوی

 

بیننده تو باشی ای نکوروخود را

٭٭٭

فصل: اگر خطاب شود عاشق را در هنگام طلب دیدار که برو دیدۀ که شایستۀ دیدار ما باشد بیار تا پرده برداریم ودیده ترا بر جمال خود گماریم چه گوید همانا که لَنْ تَرانی مراد از چنین جوابیست عزیزی گفته است:

گفتم که ز رخ پردۀ عزت بردار
آن یار مرا گفت نفس را هشدار


 

بسیار ببین منتظر آن دیدار
دیدار قدیمست برو دیده بیار

٭٭٭

فصل: دیدۀ بینای عاشق در این نشأة معرفتست اگر کاملست کامل و اگر ناقص است ناقص و درد دل از اینست که کمال و نقصان به نسبت است و در این نشأة بینائی معرفتست در نشأة آخری معرفت بینائی شود. ماکانَتِ الیومَ مَعرِفَتُهُ اِنْقَلَبَتْ غَداً رؤُیتُهُ هرگز این بینائی نبود آن بینائی نبود و من کان فی هذِهِ اَعْمی فَهُوَ فی الْاخِرةِ اَعْمی وَاَضَلُ سَبیلا. یکی از رفقای خود که در معرفت نشانی داشت در واقعه بدیدم قوت باصرۀ او چون ضعیفی از آن جا پرسیدمش گفت مِنْ قِلّةِ الْمَعرِفَةِ مِنْ قِلَّةِ المَعْرِفَةِ آه و هزار آه آن را که امروز او را به بی کیفی شناسد فرداش چون بیند و چون بشناسد.

در دیدۀ من درآی تا خود بینی

 

کین دیدۀ من سرای دیدار تو نیست

٭٭٭

فصل: هر چند عز و کبریاست و مجد و بهاست و جباری و قهاریست و عظمت و بزرگواری در قسمت وصف معشوق بود و اضداد آن صفت عاشق و این بدان جهت است که سلطان عشق اثر خود را در عشاق ظاهر کند نه در معشوق زیرا که ساز عشق حسن معشوق است و ملاحت او که ملوح دام عشق است که عشق او را یعنی عاشق را بواسطۀ حسن معشوق صید کند پس قید کند اما عشق داد خود از معشوق بدان ستاند که حسن او را ملوح وار بردام وجود خود میبندد و این آن معنی است که عاشق و معشوق هر دو دربند عشقند اینجا معشوق دانۀ دام عشق میآید و عاشق صید، عجب آن مرغ قصد التقاط آن دانه میکند برای آنکه او را در خود بیابد و قوت او گردد و او خود قوت دانه میشود.

٭٭٭

فصل: همت عاشق در عشق ورای همت معشوق است زیرا که عاشق همت آن دارد که در عالم معشوق بار یابد پس منتهای همت او را باشد. ای درویش منتهای همت عاشق هستی معشوق است تا باشد که پرتو انوار آن هستی بر وی تابد و او را بخود قائم کند و منتهای همت معشوق نیستی عاشق است تا هستی وی را مسلم ماند و زحمت او از راه او برخیزد چون بعین بصیرت بنگری بدانی که درین مقام همت عاشق بلندتر است وَذلِکَ سِرُّ عَزیزٌ لِمَنْ فَهِمَ:

او را که ز تو مراد هستی باشد
عالی بودش همت وطرز همه کس


 

او را نه مراد خودپرستی باشد
گرچه نظرش ز سوی پستی باشد

٭٭٭

فصل: صفات معشوق در ظهور نیاید الا بظهور اضداد آن در عاشق. بدین نسبت عاشق و معشوق یکدیگر را ضدانند و هرگز فراهم نیایند مگر آنکه اوصاف عاشق بپرتو انوار معشوق بسوزد و فانی شود درین مقام ممکن بود که ببقای اوصاف معشوق باقی گردد و مؤید گردد بتأییدات قدسی، روح قدسیش چون این باشد چیز دیگر شود نه این باشد.

٭٭٭

فصل: عاشق همیشه در افتقار بود معشوق همیشه بافتخار بود زیرا که افتقار صفت عاشق است صفت لازمۀ وجود، و افتخار صفت معشوق، صفتی جوهری و ذاتی و افتقار ضد افتخار است و اجتماع محال عقل، افتقار عاشق بمعشوق ظاهر است و استغناء معشوق از عاشق پدید است عاشق افتقار بدو دارد اما معشوق چون خود را دارد او را دارد و او بسرمایۀ حسن غنی است و از برای اکتساب اسباب دنیائی از همه مستغنی است چون او مستغنی بود از غیر و غنی بود بخود هر آینه عاشق بدو مفتقر بود و نیازمند و چون او خود را دارد او بخود غنی است و از غیر مستغنی هر آینه از عاشق و عشق بی نیاز بود و منزه، حاصل معشوق مالک ولایت وجود عاشق است بملکی که زوال پذیر نیست اگر خواجۀ در عرف با بندۀ خود عشق بازد از راه صورت مالک عاشق بود و مملوک معشوق اما از راه معنی مملوک مالک بود و مالک مملوک و این از بوالعجبهای عشق است.

اَدعُوکَ غُلامی ظاهرِاً

 

وَاَکُونُ فی سِرّی غُلامَکَ

اما اگر بندۀ با مالک عشق آرد در ذل عبودیت او چیزی بیفزاید زیرا که با بندگی افکندگی زیادت شود و در مالک هیچ نیفزاید زیرا که او را خود عز مالکی بود وزیادت در آن همان باشد و آنچه در او نشان در سلوک از هر دو جهان بر خیزد و بقصد در افلاس آویزند و در معرکۀ رجال سر در بازند و خود را در بوتۀ ابتلا بگدازند بلکه از وجود گوئی سازند و در میدان بلا اندازند و از دین و دنیا درگذرند و راه رضاء محبوب در پیش گیرند و اگر نام محبوب ایشان بر زبان غیری بگذرد آتش قهری برافروزند و جان و دل خود را بسوزند زیرا که از سر ملک برتوان خاست و ازدر مالک بر نتوان خاست سر این معنی عزیزدر جواب گفتن مهتر خلیل در امر اَسْلِم و در جواب ناگفتن مهتر حبیب امر فَاعْلَم باید طلبید باشد که جمال نماید مهتر خلیل از سر ملک برخاست اما حبیب از غیرت ازدر مالک برنخاست. ای برادر دست آزادی بدامن عشق نرسد در فقر آزادی میسر است مازاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغی... عبارت از آزادیست در فقر اما د رعشق آزادی ممتنع اَسْری بِعَبْدِهِ... فَاوحی اِلی عَبْدِهِ.... اشارت بدان بندگی است:

برخاک درش فتاده میباش مقیم

 

گو هر دو جهان بسوز از آتش قهر

٭٭٭

فصل: روا بود که از غلبۀ عشق دل رنگ معشوق گیرد تا چون عاشق نفس برآرد بوی معشوق بمشام وقتش رسد همانا این وقتی بود که در ذکر مغلوب شود و قائم بمذکور گردد و آنچه صدیق در غلبات عشق سر بر زانو مینهاد چون نفس بر میکشید بوی جگر سوخته بمشام مقدسان میرسید در حال غلبۀ ذکر بود و قائم شدن او بمذکور و آنچه خواجه صلوات اللّه علیه فرمود اِنّی لَاَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمنِ مِنْ جانِبِ الْیَمنِ همان سر بود که در بوی جگر سوخته اکابر بود لا اِله اِلَّا اللّهُ یکی از اکابر از خواجه عالم صلعم پرسید که مَتی کُنْتُ ذاکِراً لِرَّبی قالَ اِذا نَسیتَهُ و این از آن اسرار است که آن دل روشن آن شیخ باوقار است فراموشی معشوق در عشق جز در بیشعوری نبود عاشق چون از خود بیشعور شود هر آینه در پرتو آن نور شود از هیبت خود را فراموش کند و چون آثار انوار عظمت بر وی ظاهر شود خود را در او گم کند اِذا نَسیتَهُ درین حال بود ظاهر چنان بود که یکی در حضور پادشاه از کمال عظمت او او را فراموش کند تا در حالی که بخود بازافتد او را از هیئت پادشاه و از کسوت او از حاضران مجلس او پرسند اخبار نتواند کرد و این جمله معنی اِذا نَستهُ است و در کلام مجید آمده است وَاذْکُرْ رَبَّکَ اِذا نَسیتَ. بعضی از ارباب تحقیق گفتهاند اِذا نَسیتَ نَفْسَک و این مقام مغلوبی است در ذکر و بعضی گفتهاند اِذا نَسیتَ رَبَّکَ و این در حال مغلوبی است در مذکور وَذلِکَ سِرٌ عَزیزٌ لِمَنْ فَهِمَ.

بر لشکر عشق آنکه منصور بود
در حالت مغلوبی آن خسته جگر


 

از دید وجود خویش مهجور بود
ذاکر باشد و لیک مذکور بود

٭٭٭

فصل: در حال مغلوبی روا بود که عاشق را پروای رفتن بدر معشوق نبود اگر چه داند که معشوق از کمال جلال بنزد او نیاید و این از آن بود که از مغلوبی او را در خود یابد و این حال بدشواری دست دهد از آنکه عکس معشوق درآینۀ مصفای دل دائم الحضور بود.

٭٭٭

فصل: معشوق با نمک جگرخوار بود و بنزد او عاشق سوخته و خوار بود اَذَلُّ الْاَشیاءِ الْمُحبُّ بِمَحْبُوبهِ وَالْفَقیرُ الْطَماعُ ای عزیز ناز معشوق کشیدن دشوار است زیرا که پیوسته معشوق خواهد که داد جمال خود بدهد درین کرشمه جان و دل و دیده و دین و عقل بحبّۀ نیرزد:

جان و دل و دیدهام ببازار غمت

 

واللّه که بحبۀ نیرزد ای جان

٭٭٭

فصل: کمال جمال معشوق را بخود ادراک نتوان کرد خصوصاً در غلبات عشق که مقام مستی بود و عاشق مغلوب مستی عشق، چه این سکر مانع از ادراک کمال جمال معشوق است و اینجا سری است و آن آنست که استیلا و قوت عشق بر ذات بود و عاشق را در اوان طلب ذات پروای اثبات صفات نبود زیرا که نظر بر وحدت دارد نه بر کثرت بدین نسبت عاشق از ادراک عاجز بود و از ادراک ادراک نیز عاجز بود و اَلْعَجْزُ عَنْ دَرْکِ الْاِدْراکِ اِدْراکٌ این باشد:

ای آنکه بلطف خود کنی درمانم
از غایت مستئی که در عشق مراست


 

مگذار مرا بمن که اندر مانم
خواهم که ز تو نشان دهم نتوانم

٭٭٭

فصل: پس عاشق از خود غایب بود و بمعشوق حاضر تا شاهد و مشهود او معشوق بود بلکه معشوق بغلبۀ ذکر حاضر بود و در عالم عشق دائم الحضور و این در مقامی بود که عاشق بیاد معشوق در یاد آید فَاذْکُرُونی اَذْکُرکُمْ. و درین دو لفظ تنبیهیست و وعدۀ. خواجه احمد خوشنام از بیرون شدگان بود حجة الاسلام او را روز عید بدید از وی عیدی خواست گفت آنچه ترا شاید آنست که در آن عید گذشته چون خلق از خروجگاه بازگشتند من در محراب نمازگاه سر بسجده نهادم گفتم خوشنام را عیدی فرست و نقد فرست که دلش را طاقت وعدۀ فردا نیست ندا بگوشم رسید که پیک حضرت رسید سر بردار سر برداشتم هدهدی را دیدم درمنقار رقعۀ از حریر سبز خطی از نور نوشته بود فاذْکُرُونی اَذْکُرکُم ای برادر عزیز این اشارت بعشق معشوق است فهم این را ذوق یابد.

٭٭٭

فصل: مشاهدۀ معشوق چون عاشق کامل بود مغلوبی آرد چنانکه مجنون بدید لیلی مغلوب شد سر این معانی در معنی اذاکوشِفوا یافت شود و آیۀ جَعَلَهُ دَکّاً وَخَرَّ موسی صَعِقا مؤید این رمز است:

در تو نگرم ز خود برون باید شد
در عین ظهور تو کمون باید جست


 

در دست ستمهات زبون باید شد
در پردۀ پرده
ها درون باید شد

٭٭٭

فصل: چون عشق بحد کمال نرسیده باشد از دید معشوق نیستی و خجلتی بود عاشق را روا بود که دید چون بخود در عشق فتوری ظاهر شود درین حال ارتکاب اخطار مهلک بود زیرا که آن خطر بقوت عشق ارتکاب توان کرد از صادق القولی شنیدم که عاشقی در بحران عشق هر شب از رود هند بگذشتی بسباحت در عین زمستان، در شبی بمحبوب قریبتر شد خالی بر روی او بدید گفت این خال بر رخسار تو از کی بازدید آمده است گفت این مرا مادر زادست اما در نظر تو اکنون آمده است باید که در این شب آن خطر ارتکاب اختیار نکنی که میبینم که قوت عشق تو فتوری گرفت آن نصیحت نشنید در آب بسرما هلاک شد زیرا که با خود آمده بود که نظرش بر خال افتاد و این سری عظیم است در مغلوبی جور و ستم معشوق داد نماید و عدل یکی از دوستان اصمعی او را گفت رَأَینا جارِیتَکَ الزَّرقاءَ قالَ هِیَ زَرْقاءُ؟ عَلی سَبیلِ التَّعَجُّبِ یعنی در غلبات عشق او را از زرقت او آگاهی نبود:

در عشق زدرد جان و از سوزش دل

 

از خوبیت ای نگار آگاه نیم

٭٭٭

فصل: دیدۀ عقل از ادراک حقیقت عشق محجوب است عقل را قوت دید نور عشق نباشد زیرا که عشق در مرتبۀ ماوراء عقل است و خود در طوری دیگر عقل را قوت ادراک او نتواند بود عشق دریست در صدف جان نهان و جان در دریای قضا غوص کرده، عقل بر ساحل دریای قضا متوقف میشود و از خوف نهنگان بلا قدم پیش نتواند نهاد. ای درویش عقل استاد مکتب معاش و معاد است اگر قدم درین مکتب نهد اطفال این مکتب بآموختن ابجد عشق در کارش آرند عزیزی گفته است:

ابجد عشقت چو بیاموختم
کار غمت هم ز غمت ساختم
حاصل عشقت سه سخن بیش نیست


 

پیرهن محنت و غم دوختم
دام غمت هم ز غم اندوختم
سوختم و ساختم و توختم

٭٭٭

فصل: جان را در طلب سوزیست و دل را دردی و تن را تحولی و سر را قلقی، آن تحول تن و درد دل و سوز جان و قلق سر عشق است و اطراف ولایت وجود در تصرف او و بی او از او اخبار نتوان کرد و با او خود امکان اخبار نبود و این بس عجب است زیرا که بجای او همو بود بدین نسبت مخبر همو بود و مخبر عنه همو بود و این در عقل محال است.

٭٭٭

فصل: در فصول پیشین نوشتهام که عشق را توجه بجهتی نیست فَاَیْنَما تُولَوُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه اکنون میگویم حدیث اِنَّ اللّهُ جَمیلٌ یُحِبُّ الجَمال برخوان و بیقین بدان که عاشق آن جمال میباید بود یا عاشق محبوبش و این رمزی قوی است در دانستن عشق. قصه دراز مکن تو هم محبّی و هم محبوب زیرا که جمال بطبع محبوبست بدین نسبت محبی و چون سر خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صوُرَتِهِ در تو پدید شده است بدین نسبت محبوبی، پس روا بود که عاشق در خود نگرد معشوق را بیند دوست گیرد و درین مقام تعدد برخیزد عاشق و معشوق و عشق یکی باشد:

بردار تعدد و تکثر

 

 تا وحدت او پدید گردد

٭٭٭

فصل: چنانکه عاشق با کمال عجز داد عشق نتواند داد معشوق داد جمال خود نتواند داد با کمال قدرت ای درویش آن معنی که او را عاشق جمال خود کرده است غالب است بنسبت خود همانا این معنی است که آتش در خرمن وجود گلگون زده است:

آن معنی قدسی که او را
جان همه عاشقان عالم


 

مفتون جمال خویش کرده است
از ضربت عشق ریش کرده است

٭٭٭

فصل: محبت محبوب هم وصف لازمۀ وجود اوست زیرا که اعراض رابدرگاه او راه نباشد و محبت محب هم صفت لازمۀ اوست زیرا که در اوان وجود و ابداع در حقیقت وجود او تعبیه شده است و این سخن سر این معنی است که ارباب تحقیق گفتهاند یُحِبُّونَهُ از آثار انوار یُحِبُهُم پدید آمده است:

اول از او بداین حکایت عشق
رهبر راه عشق حضرت اوست


 

پس بگو عشق را بدایت نیست
او علیمست که جز عنایت نیست

٭٭٭

فصل: هر چیزی که هست ببلا بکاهد بنعما بیفزاید مگر عشق که ببلا بیفزاید و بنعما بکاهد. ای درویش از آنجا که حقیقت عشق است باید که بهیچ نیفزاید و نکاهد اَلْمَحَبَّةُ لایَزیدُ باْلبِرِّ وَلایَنْقُصُ بِالْجَفاءِ اما بدانکه عشق آتش است و هیزم او تن و جان و دل و دیدۀ عاشق، تا آن دروی نیفتد شعله برنیارد و حرارت او نیفزاید.

٭٭٭

فصل: حسین منصور را قَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ پرسیدند لذت عشق در کدام وقت کمال گیرد فرمود در آن ساعت که معشوق بساط سیاست گسترده باشد و عاشق را برای قتل حاضر کرده و این در جمال او حیران شود و گوید:

او بر سر قتل و من در او حیرانم

 

کان راندن تیغش چه نکو میراند

٭٭٭

فصل: یکی را ازمشایخ طریقت که بوصف عشق موصوف بود گفتند ای شیخ لذت عاشق در چه وقت است گفت فی اِفْشاءِ الْمَحبُوبِ عِنْدَ غَفْلَةِ الرَّقیبِ محبوب پرده برگرفته و رقیب عشق خفته و عاشق پروانه وار در بریق انوار روی او پرواز در گرفته:

آن شب که مرا ازتو خیالی باشد
در رفتن شب هزار تأخیر بود


 

بنگر که مرا در آن چه حالی باشد
درآمدن صبح ملالی باشد

٭٭٭

فصل: تا عاشق را ازمعشوق طمع وصال بود هر روز بنزد وی ذلیل تر بود ذَلَّ مَنْ طَمَعَ سر این سخن است چنانکه زلیخا تا طمع وصال یوسف میداشت هر روز از وصال دورتر بود و از فراق رنجورتر چون طمع از خود بینداخت و با محبت صرف بساخت جمال و جوانی بازیافت و با کمال کامرانی بسوی محبوب شتافت و آنچه گفتهاند بدین معنی قریب است:

ملکست محبت تو و خلقیست منتظر
من خود کیم که صافی وصلش طمع کنم


 

این کاردولتست کنون تا کرا رسد
اینم نه بس که دردی دردت بمارسد

٭٭٭

فصل: این بیچاره را رفیقی بود در علم و ورع بمرتبۀ اعلی، مشایخ حرمین بروزگار او تبرک کردندی و علمای خراسان بدو تقرب نمودندی روزی او را دیدم رنجور شده و از همۀ مرتبهها دور شده از حالش پرسیدم گفتند او را باباجراتی عشق پدید آمده است و او با ایشان بزبان ایشان در گفت و شنید آمده است:

کشتگان خنجر تسلیم را
عقل کی داند که این رمز از کجاست


 

هر زمان از غیب جانی دیگرست
کین جماعت را زبانی دیگرست

شنیدم که یک چندی برآمد آن صاحب جمال که در ملاحت بی نظیر بود و در صباحت بی شبیه گفت دانم که از راه برخیزی اما همانا که از چاه برنخیزی وی گفت تا با خود بودم در کار خودم راه خلاص میطلبیدم و چون صید در دام میطپیدم اکنون در کار توأم و مشتاق دیدار توأم آن دلربای جان افزای برای تجربه سبوی خمر بر دوش او نهاد و چنگی طرب فزای در گوشش نهاد و باین علامت او را گرد بازار نیشابور برآورد و درین حال با خود میگفت:

اسرار خرابات بدستان نبری
پاکیزه نگردی تو ز آلایش خود


 

تا سجده به پیش بت پرستان نبری
تا بر سر خود سبوی مستان نبری

چون روزی چند برآمد آن خورشید آسمان صباحت و آن فلک ملاحت او را گفت ای عاشق گرم رو دانم که از سر این و آن برخیزی اما همانا که از سرجان برنخیزی آن عاشق گرانمایه سبک بر بالائی برآمد و از شدت شوق از پای درآمد چون آن صاحب جمال آن نهال نو بر آمده را از آسیب صاعقۀ قضا بسته دید جامۀ شکیبائی بر خود بدرید و در حضور اقربای خود در حال دست بزیر سر او آورد و کاردی بخود برآورد و میگفت چون چنین بود اجتماع درد از سرور خوشتر، اهل نیشابور هر دو را در یک لحظه در یک لحد دفن کردند و از رفتن ایشان بسی تأسف خوردند:

جان درین ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای

 

کی توان با کفش پیش تخت سلطان آمدن

٭٭٭

فصل: عشق با خود غیرتی تمام دارد و از کمال غیرت خود با معشوق و عاشق آشنا نمیشود و همانا چون آتش است در سنگ مکمون از کمال غیرتی که با خود دارد در ظهور نمیآید و چون ظاهر میشود در هلاک عاشق که دلش محل اوست میکوشد تا باز در کمین مکون رود و جمال خود را از دیدۀ اغیار بپوشد عطاف گفت روزی گرد کعبۀ معظمه طواف میکردم و باهوای نفس مصاف میکردم آواز مخدرۀ بسمع من آمد که میگفت یا مالِکَ یَوْمِ الدّین وَالْقَضاءِ وَخالِقَ الْاَرْضِ وَالْسَّماءِ اِرْحَمْ اَهْلَ الْهَواءِ وَاسْتَقْلِهُمْ مِنْ عَظیمّ الْبَلاءِ اِنَّکَ سَمیعُ الدُّعاءِ عطاف گفت در وی نگریستم او را دیدم در حسن بر صفتی که چشم جادوش بناوک غمزه جگر اصفیا خستی و عنبر گیسوش دام هوا بر پای وقت اولیا بستی:

لَها مُقْلَتا ریمِ فَلَوْ نَظَرَتْ بِها
لَاصْبَحَ مَشْغُوفا مُعَنِّی بِذِکْرها


 

اِلی عابدِ قَد قام لِلّهِ وَابْتَهَلَ
کانَ لَمْ یَصُمْ لِلّهِ یَوْماً وَلَمْ یُصَلِّ

وی را گفتم ای لطیفۀ لطف یزدانی وای سرمایۀ حیات جاودانی از خدای شرم نداری که پرده از پیش اسرار برداری خصوصاً در چنین جایگاه با عظمت و در چنین بارگاه با هیبت، گفت اِلَیْکَ عَنّی یا عَطّافُ ترا که آتش بلا نسوخته است بلکه این آتش در کانون دلت نیفروخته است ازین سر چه خبر و ازین معنی چه اثر گفتم سَیّدی مَاالحُبُّ گفت عشق از آن عیان تر است که بقول عیان شود چون آتش در سنگ مکمونست و چون دُرّ در صدف مکنون است چون عیان شود ارکان وجود پنهان شود جان سوزد آنکه گوید درد عشق بی درمانست و بیابان عشق بی پایانست:

وَحیدٌ عَنِ الْخُلانِ فی کُلِّ بَلْدَةٍ

 

اِذاَعُظَم الْمَطلوُبُ قَلّ المُساعِدُ

٭٭٭

فصل: اگر عاشق را از معشوق طلب بر و نوال بود و امید کرم و افضال بود گویندش بر درآی و خود را از غم مفرسای هاهُنا النوالُ مَطْرُوحٌ وَبابُ الْاِجابَةِ مَفْتُوحٌ اما اگر طمعش شهود بود و یا قبل الخمود وجود بود مَریضٌ لایُعادٌ گردد مُریدٌ لایُرادُ شود هر قصه که نویسد مردود بود و هر دعا که گوید باجابت نرسد کذلک موسی سَاَلَ عن اشیاءَ وَاُجیبَ قال قداُوتیتَ سُوءً لَکَ یا موسی. فَلمّا قال مِن قَلقِ الشُّوق اَرِنی اُنظُر الیکَ قال لن ترانی .. هکذا قَهْرُ الاَحْباب هکذا قَهْرُ الاَحْبابِ.

٭٭٭

فصل: جان یک جام از خمخانۀ عشق نوش کرد و در مهامۀ شوق چنان گم شد که کس انگشت شناخت بروی نمیتواند نهاد و عقل در معرفت او بر کس نمیتواند گشاد چون مست عشق او بود او بود قُلِ الرُّوحُ مِنْ اَمْر رَبّی... او را مستی عشق بدین مرتبه رسانید و از همه برهانید زهی پیوندی که بواسطۀ عشق او را با او پدید آمده است اگر خواهی که بدانی در تأثیرش نگر که مرده زنده میکند عجب اگر او میکند بدین میکند و اگر این میکند بدو میکند و این عجب رمزیست از ادراک عقل بیرون. استادی خیاط عشق بنگر بصنعت رقعۀ حدوث بر دامن سرادق قدم میدوزد منْ اَمْر رَبّی... حرف تبعیض بیفکن که تجربه و تبعیض در عالم معنی نبود و آنچه با عالم خلق پیوندد الّا لَهُ الخَلقُ وَالْاَمْرُ... دارد او را از راه بردارد آنچه بماند اوست و این سر تأملی خواهد تا معلوم شود.

٭٭٭

فصل: در عشق کار چشم برونق تراست از کار دل اگر چه با یکدیگر پیوسته حسد میکنند و پیوسته از یکدیگر میبرند:

اَلقَلْبُ یَحْسُدْ عَیْنی لَذَّةَ النَّظَرِ

 

وَالعَینُ یَحْسُدُ قَلْبی لذَّةَ الفِکرِ

ای درویش چشم عاشق بارگاه جمال معشوق است از آن مردم دیده همیشه در حرکتست و حرکت وی از دو وجه بیرون نیست یا از شادی آنکه با معشوق هم خانه شده است در تقلب است یا از خوف مغلوبی خود از شدت ظهور او بی او بد و در تقلب است و نیکوتر در این معنی آنست که اهل انطباع گفتهاند که چون صورت مرئی در محل رؤیت منطبع شود دیده دیده شود روحانی گفته است:

چشمی دارم همه پر از صورت دوست
ازدیده و دوست فرق کردن نه نکوست


 

بادیدهمراخوشاست چون دوست در اوست
یا اوست بجای دیده یا دیده خود اوست

٭٭٭

فصل: دل آتشکدهایست پر آتش شوق و حیوانی که از آتش خیزد چون آنست چنانکه حیوة آن جانور بآتش است بقاء عشق بآتش شوق است و ازین حال آن کس خبر دارد که در آتش عشق مقر دارد اما آتش شوق بوالعجب آتشی است عشق را پرورش میدهد و آنچه عشق عاشق را بکلی نیست نمیکند سبب همانست که آتش شوق که محل عشق است سازنده است نه سوزنده چون آتش طور انَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً. درخت سبزو تر و آتش در غایت احراق و اشراق، عجب اگر احراق وصف لازمۀ او بود چرا نمیسوخت عقل از این رمز سرگردان است و نفس حیران حکیم هند گوید دوست در صورت آثار خود ظاهر کند همانا در صورت آتش آثار انوار عشق ظاهر شد که سوزنده نبود روا بود که میسوزد اما برای شفای عاشق بتجدد امثال بقا مییابد:

کَاَهْلِ النّارِ کُلَّما نَضِجَتْ جُلُودٌ

 

اعُیدَتْ لِلشَّفاءِ لَهُمْ جُلوُدُ

٭٭٭

فصل: آنچه مهتر کلیم کریم صَلَواتُ اللّه عَلیْهِ وَسَلامُهُ در نظر اول آتش دید انَسَ مِنْ جانِبِ الطور ناراً و خطاب اِنّی اَنَا اللّه از آتش شنید دلیل دال است بر آنچه عاشق را بسوختن خود تن در میباید داد و باد رعونت از سر میبباید نهاد:

تن درمیده بسوزش ای عاشق مست

 

چون با تو خطاب او ز آتش بودست

رابعۀ بصری را شبی از شبها آتش عشق از کانون جگر شعله برآورد و او را از کمال احراق از پای درآورد و فریاد برآورد که یا اَهْلَ الْبَصَرَة الحَریق الْحَریق مردمان فراهم آمدند برای دفع آتش او را دیدند حالش بگشته و بوصفی دیگر گشته و میگفت اَلْحَریق اَلْحَریق گفتند اَیْنَ الْحَریقُ گفت اَلْحَریقُ فی کَبِدی و آتچه جگر صدیق میسوخت با برآمدن نفس او جهانی بوی جگر سوخته گرفت اثری بود از آثار این حریق که رابعه از آن اخبار میکرد:

عشق تو چو آتش است و جان میسوزد
این طرفه نگر که چون بگیرم نامش


 

وز جان چو بپرداخت جهان میسوزد
از قوت او کام و زبان میسوزد

٭٭٭

فصل: هیچ روزی که بر عاشق گذرد مبارکتر از آن روز نبود که او را در نظر معشوق یابند بردار برآمده و منتظر کشف اسرار شده در آن حال که آن واصل را بردار برآوردند موحدی باو رسید پرسید مَا الْمَحَبَّةُ فَقال هذا اَوّلُ قَدَم مِنْهُ:

گفت خوبان چو پرده برگیرند

 

عاشقان پیششان چنین میرند

آن روز دار مینمود اما او را روز بار بود چون در نظر یار بود:

حلاج دلا که مقتدای کارست
از یار هر آنکسی که برخوردارست


 

بردار همی گفت که روز بارست
جانش بر یار و تنش برداست

٭٭٭

فصل: سعادت باز آن روز تصور کند که صیادش بگیرد و چشمهایش بدوزد و شکارش بیاموزد و بتحقیق آنگاه متصور گردد و پدید آید که خلائق او را برساعد پادشاه بینند بدین نسبت هیچ روزی که بربازگذرد مبارکتر از آن روز نبود که صیادش بگیرد و او دل از خود برگیرد و این رمزی بوالعجب است.

٭٭٭

فصل: معشوق از عاشق بی نیازست از آنکه پادشاه است و در ملک بی انبازست باز عاشق باو محتاج است اما دربند تاراج است میخواهد که برخزانۀ وصل ظفر یابد زاری میکند و خشوع مینماید تا بوکه گاهی کمین بگشاید اگر چه داند که او بی بقا نیابد اما از راه تجاسر و دلیری هر لحظه زاری میکند و در آرزوی خواب میمیرد و دل از خود بر میگیرد و معشوق در مسند کبریا و ناز متمکن آنچه در کتب حکیم آمده است لااِلْتِفاتَ لِلْعالیاتِ اِلیَ السافِلاتِ در این معنی بکار است یعنی لااِلْتِفاتَ لِلْمَعْشُوقِ اِلَی الْعاشِقِ زیرا که او بر آسمان تعزز است و این بر زمین تذلل. عاشقی در شب تار بر در سرای یار ایستاده بود و زاری میکرد و تذلل مینمود و معشوق در حجاب عزت محتجب و بکرشمه در وی میدید و وی را بهیچ بر نمیداشت و نظر مرحمت بر وی نمیگماشت امیر عسس آن شهر حاضر بود و بتعجب مینگریست چون صبح سر از دریچۀ افق بیرون کرد عاشق بیچاره با کمال تحیر و تحسر بازگشت و از درد دل دگر سار گشت امیر عسس او را از حالش پرسید گفت او بینیازست و من بدو نیازمند من در مقام ذلتم و او بخود ارجمند حق وجود من این بود که دیدی و حق وجود او آنکه مشاهده کردی بِعِزَّةِ اللّهِ که علم او به نیازمندی عاشق بدو چون بهای عاشق است، عاشق در علوی عشق از درد دل میگوید:

شب نیست که یاد تو دلم خون نکند
آخر برسم بوصلت ای جان جهان


 

وز گریه دو چشم من چو جیحون نکند
گر تاختن اجل شبیخون نکند

٭٭٭

فصل: عشق اثر دارد غیبی است مقدس از علل و منزه از طلب عاشق، نصیب از که طلبد چون او که ملاک عاشق است برآید عاشق را مراد در برآمدن مراد معشوق بود از وی، و مراد معشوق هلاک وی، عاشق بیچاره از دوستی وی دشمن خود شده است لا اِله الَّا اللّه در قسطنطنیه درویشی صادق بر ترسا بچۀ عاشق شد چون بیچاره از دور دروی نظر کردی بیهوش شدی و در خروش شدی روزی ناگاه آن ماه را بر سر بازاری دید که زناری میخرید بنزدیک او آمد و گفت از این زنار دو بردار که قدم اول در محبت موافقت است و موافقت ترک مخالفت است:

بار دگر پیر ما خرقه بزنار داد
پیش بتی سجده کرد دین مجازی گذاشت


 

زهد نود ساله را بردو بکفار داد
مصحف و سجاده را رفت و بخمار داد

٭٭٭

فصل: ای دوست چون بدایت دوستی از یُحِبُّهُم بود هر آینه از علل مقدس بود و از زلل منزه، در ضمن این سخن سری عظیم است ای دوست آنکه از محبت خود اخبار کرده بمحبت تو گواهی داد یُحِبُّهُم اخبار او بمحبت خود یُحِبُونَهُ شهادت بر محبت تو اگر آن محبت مقدس است این هم مقدس است زیرا که در عشق این و آن نبود پس بگو مقدس است مقدس، پس تکرار بگذار تا از کثرت بوحدت آئی و  ذلک سر.

٭٭٭

فصل: در یُحِبُّهُم و یُحِّبونَهُ سه در یُحِبُّهُم و چهار در یُحِبُّونَهُ این را بدان سه ده بدیده بصیرت در این نقطه که برنون جمع است نظر و حقیقت وجود را ازوحدت خبر کن:

در نقطه اگر سر سخن میبینی

 

از حرف مقدس آنچه خواهی میگو

مهندسان سر این سخن در رقم و صفر باز یابند مثلا 1 یکی بود بصفر 10 شود 2 دو بود بصفر 20 گردد چون رقم محو کند صفر هیچ بودو چون صفر از یکی محو کنند از کثرت بوحدت بازآید و یکی شود چنانکه در هر رقم بواسطۀ صفری معنئی پدید میآید که پیش از آن نبوده است در هر حرفی که منقّط است ارباب بصیرت را از نقطه معنی ظاهر میشود که بواسطۀ آن از حرف استغنا پدید میآید و این رمزی عجب است.

٭٭٭

فصل: خواجه احمد غزالی قدس اللّه روُحَهُ گفته است نقطههای یُحِبُّهُم را در زمین فطرت افکندند تخم یحِبُّونَهُ بر آمد هر آینه تخم دویم هم رنگ تخم اول باشد سُبْحانی وَاَنَا الْحَقُّ اگر پدید آید از این اصل پدید آید و این معنی بذوق معلوم گردد رَبُّ سَّبَحَ نَفْسَهُ عَلی لِسانِ عَبدِه.

گر تخم برنگ تخم اول باشد

 

بس نامۀ عشق ما مطول باشد

٭٭٭

فصل: در بدایت عشق عشق بلای عاشق بود چون مبردی وی را میساید و از او میفرساید گاه او را در آتش بلا میاندازد و گاه او را هدف ناوک ولا میسازد و با او میگوید:

جنگ سلطانیست اینجا تیرباران چشم دار

 

کان عروسیها بود کانجا شکر باران شود

چون روزی چند دیگر برآید عاشق بلاخود شود خود را بر بالا برآرد تا هلاک شود و نامش ازدفتر وجود پاک شود و گوید:

مَنْ ماتَ عِشْقاً فَلْیَمُتْ هکَذا

 

لاخَیْرَ فی عِشْقٍ بِلامَوتٍ

چون روزی چند دیگر برآید معشوق بلاء عاشق گردد و بمثل چون سایه شود بیجان سرگردان و بی عیش حیران میگوید:

از عتاب سایه همچون دوست در نتوان رمید

 

جان بباید دادن و چون سایه بیجان آمدن

با خود بار او نتوان کشید و بخود جمال او نتوان دید از برای آنکه نامتناهی را متناهی بقوت خود ادراک نتواند کرد:

در دام نیاید ای پسر مه

 

رو عشق مده که بیکرانست

٭٭٭

فصل: عاشق خود را بدان هلاک کند که خود را جز عدم منتفی نداند ای درویش یافت مقصود در قدم است و از خود رستن در عدم چون بالوث حدوث بقدم رسیدن میسر نیست باری عدم و آنچه گفتهاند که شهود را خمود شرط راه است سر این سخن است:

در عشق اگر نیست شوی هست شوی
وین بوالعجبی ببین که از بادۀ عشق


 

در عقل اگر هست شوی پست شوی
هشیار گهی شوی که سرمست شوی

٭٭٭

فصل: عاشق را آنچه بباید در عشق بیابد و آنچه نباید لازمۀ او بود و زهی درد بیدرمان و زهی رنج بی پایان ای عزیز عاشق را رستن از درد عشق جز بعدم نبود و در عدم بر او بسته و جان او بزخم وجود خسته چون وجود عاشق گناه کبیرۀ او بود در عشق او را تارک آن بودن بهتر و دست از آن داشتن خوشتر:

اِذا قُلْتُ ما اَذْنَبْتُ قالتْ مُجیبةً

 

وُجُودُکَ ذَنْبٌ لایُقاسٌ بِه ذَنْبٌ

لعمری اگر او را آن گناه نبودی که از حیز عدم قدم در ساحت وجود نهاده است این درد بی درمان را و این محنت بی پایان را با او چه کار بودی آسوده بود در قید هاویۀ عدم چون خود را در آینۀ قدم بدید شوریده شد از هاویۀ عدم قومی را بدر آورد و خود را بر ایشان عرضه کرد تا بر اوهم چواو برخود عاشق شدند پس بحجاب عزت محتجب گشت و ایشان را در درد ابدی و محنت سرمدی بگذاشت عجب رمزیست تا نبودند این بود یُحِبُّهم و نیست را هست کردن سبب همین است تا ایشان را در عالم خود مییافت از غیرت بوسایطشان بیرون میکرد و چون حصولشان در عالم دیگر شد در لباس قربت چشم و گوش از ایشان بسته تا او را بخود نبینند و از او چیزی بخود نشنوند و این از کمال غیرتست و مهر قهر بر بصر و سمع ایشان نهادنست و این را بواسطه دانش فهم نتوان کرد.

٭٭٭

فصل: آنچه گفتهاند عاشق کور و کر باید سر این سخن است هرکه بخود بینا نبود کور بود و هرکه بخود شنوا نبود کر بود شبلی قدَّس اللّه روُحَه پرسیدند مَنِ العارفُ قال صمٌ بکمٌ عُمیٌ کسی سرش نمیداند زبان درکش زبان درکش

ای خواجه مزن تو اندرین راه قدم
خواهی که شوی تو اندرین ره محرم


 

تا هستی خود نیست نبینی هر دم
از دیده بصیر باش و از گوش اصم

٭٭٭

فصل: اگر عاشق را در دار فنا بفنا شعور بود زهی درد و قلق که در جان وی پدید آید زیرا که مشاهده جمال بخود موجب لذت بود بغیر و چون لذت نبود و جوهر وجود از لذت والم خالی نبود روا نبود که بود زیرا که جوهر قابل متضّادان است عَلی سَبیل البَدَل.

٭٭٭

فصل: در ظاهر چنانست که علم موجب لذت کلی بود و حکما گفتهاند که ادراک موجب لذت بود، در عشق آن قاعده منعکس میشود زیرا که نهایت قدم روندگان این راه آنست که قلت استعداد خود از عدم وصول اختیار کنند و حقیقت وجود را و آن موجب الم بی نهایت بود و اگر علم بحد کمال رسد بداند که عاشق را ادراک جمال معشوق عَلی سَبیلِ الْکُلَّیة ممکن نبود زیرا که در راه نامتناهی بقدم تناهی میرود پس وصول اَمْحَلُ الْمُحالاتْ (کذا) بود و علم بدین موجب اَقْوی الْالام بود نه مرده نه زنده لایَمُوتُ فیها وَلایَحْیی.

٭٭٭

فصل: هرچند عاشق معشوق را یگانه تر بود معشوق از عاشق بیگانه تر بود و هرچند عشق بکمال تر آن بیگانگی بیشتر و این یگانگی بیشتر:

گفتم که مگر محرم اسرار آیم
کی دانستم که با کمال دانش


 

با دولت وصل بر در یار آیم
در بتکدۀ قابل زنار آیم

یکی از ملوک ترک ذکر جمال صاحب جمالی شنیده بود و دل در کار او کرده در حربی که او را با آن قوم بود آن صاحب جمال را اسیر کرد چون نظر بر جمال با کمال او گماشت بیخود شد چون بهوش آمد در خروش آمد باز باحضار او امر کرد از خود بیشعور شد و با او در حضور شد از کمال قیافت و کیاست بدانست که این آن آتش است که شعلۀ او از دریچۀ سمع در ساحت دل او افتاده است و بقوت خانۀ دل را میسوزد و بصولت خراب میکند اکنون این شعلۀ دیگر است که از راه بصر درمیآید و مر آن آتش جگر سوز را میافزاید آن کرت دل سوخت اکنون در جان گرفت و برافروخت چون برین معنی اطلاع یافت بفرمود تا او را بر سریری برآوردند و او چون بندگان بخدمت او شتافت هرچند خواست تا در وی نگاه کند و خود را از حسن او آگاه کند نتوانست:

بیچاره دلم ز خود بکلی برخاست
از برده ندا آمد کای خسته رواست


 

وانگاه ورا از و بزاری درخواست
لیکن تو بگو قوت ادراک کراست

تا نمیدانست که او کیست و نمیشناخت که قوت وصول عشق از چیست با او انبساطی داشت و بدید او در خود نشاطی داشت چون بدانست نتوانست و چون برسید در وجود نرسید چون قصد بساط قربت کردی از سرادق عز او خطاب رسید بُعداً بُعداً هیهات ترا از کجا یارای آن که بخود قدم در بساط قربت نهی بهش باش تو امیر بودی واو اسیر اکنون تو اسیری و او امیر اسیر را با امیر چه کار این واقعه بعینه واقعۀ یوسف و زلیخاست روزی آن پادشاه در پرتو نور او حاضر شد و بعین بصیرت در آثار انوار جمال او ناظر شد گفت ای ماه فلک ملاحت وای خورشید سماء صباحت مرا با تو انبساطی بود تا ترا شناختم هر چند میخواهم که از خود بپردازم و با تو بسازم نمیتوانم درین واقعه حیرانم و درین حادثه سرگردانم:

خواهم که کنون با تو بگویم غم خویش
گر درد مرا نمیکنی مرهم تو


 

در پرتو نور تو بگیرم کُم خویش
باری بکن ای پسر مرا محرم خویش

گفت بدان ای پادشاه که آن روز گذشت و آن بساط را زمانه درنوشت تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ ما را سر برنهاد وَتُذِلُ مَنْ تَشاءُ ترا زفیر داد آن روز که طوق عبودیت برگردن وقت ما نهادی و در شادی برخود بگشادی عشق میگفت که هم اکنون باشد که من از کمین کمون ظاهر شوم و در تو بقهر ناظر شوم و از عز سلطنت بذل عبودیت گرفتار کنم و از خواب غفلت بیدار کنم تو پنداشتی صید کردی و در قید کردی نمیدانستی که در عالم عشق کار برخلاف مراد بود:

در عشق دلا بسی نشیب است و فراز

 

کاهو بره شیر گردد و تیهو باز

ای پادشاه در تو هنوز رعونت سلطنت باقی است از آن جهت حدیث وصل باقی است سلطان عشق بند بندگی از ما برگرفت و حقیقت وجودت دل از مالکی و ملکی برگرفت و تو بیخبری اگر اسیر خواهد که با امیر انبساط کند ذلت اسیری حجاب او آید و اگر امیر خواهد که با اسیر انبساط کند عزت امیری حجاب او آید زیرا که انبساط از مجانست بود و میان امیر و اسیر چه انبساط چون مجانست مفقودست و طریق انبساط مسدودست آن نقطه که بر رخسار بندگی ما بود محو شد و بر رخسار ملکی تو پدید آمد عجب امیر نبوده است که اسیر گرفت چون درنگریست اسیر امیر گرفته بود حاصل عشق سلطان است و توانگرست و به هیچکس نیاز ندارد و در ملک شریک و انباز ندارد عاشق خود اسیرست اگرچه امیرست و در سعیرست اگرچه صاحب تاج و سریرست عاشق را خود نیازمندی ظاهرست اما معشوق را عاشق بباید تا هدف تیر بلای او شود و جانش فدای ولای او شود اگر عاشق نباشد او کرشمه و ناز باکه کند و داد جمال با کمال خود از که ستاند عزیزی گفته است سَلَّمَهُ اللّه:

بی عاشق و عشق حسن معشوق هباست
در فتوی شرع اگرچه این قول خطاست


 

تا عاشق نیست ناز معشوق کجاست
مشاطۀ حسن یار بی صبری ماست

این معنی از برای آن در تقریر آمد تا بدانی که عاشق با عشق آشنائی یابد و از تابش او روشنائی یابد اما معشوق از عاشق و عشق بیگانه است اگرچه در حسن یگانه است:

از سلسلۀ زلف تو دیوانه شدم
از بس که بریخت چشم خونابۀ دل


 

بر شمع رخت شبیه پروانه شدم
با عشق تو خویش و با تو بیگانه شدم

٭٭٭

فصل: فردا عاشقان جمال او در بهشت انگشت گزان روند و در دوزخ انگشت زنان روند، در بهشت ذکرشان اَلْحُنّانُ الْمَنّانُ باشد در دوزخ ذکرشان اَلْقَهَّارُ الجَبَّارُ باشد زیرا که دانند که قهاری او از نعمت حجاب سازد و رحمت او از آتش بوستان کند چون در شاهد یافتند که نعمت این جهان را حجاب اهل نعمت کرد تا در غلبۀ نعمت از منعم محجوب شدند و دیدند که در عین آتش خلیل را بحضرت خود مکاشف گردانید تا بواسطۀ آن آتش گلستان گشت. ای درویش آن را که در نعمت هلاک کنند نعمت زحمت او شود و آن را که در آتش بخود مکاشف گرداند فردوس او گردد حکیم گوید:

با تو دل مسجدست و بی تو کنشت

 

بی تو دل دوزخست و با تو بهشت

٭٭٭

فصل: عاشق را باید انس بمحبوب بدرجۀ باشد که اگر هزار زخم تیغ بر وی آید صفای انس را ملاک کند. ادریس نبی صَلَواتُ اللّه وَسَلامُه عَلَیه گفت در غلبات محبت: لَوْ کانَ بَیْنی وَ بَیْنَکَ بَحْرٌ مِنَ النّار لَطَرَحْتُ نَفْسی فیه شَوْقاً اِلَیکَ:

گر بحر پر آتش است از شوق تو من

 

خواهم که وجود خود در آن اندازم

٭٭٭

فصل: جنید قَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ گفت روزی سری قُدِّسَ سِرُّهُ قازورۀ بمن داد تا بر طبیبی ترسا عرضه دارم چون طبیب از دور در آن نگریست فریاد برآورد و گفت هذا بَوْلٌ عاشِقٍ قَد اَحْرَقَ الْعِشْقُ کَبِدهُ مرا هیبت آن سخن از خود بی شعور کرد قازوره از دست من بیفتاد طبیب آن را از زمین بتبرک برداشت و گفت ما را این آب از برای دفع آتش مرض درباید چون بنزدیک سری باز آمدم از درد درگذار آمده با چشمی پر آب و دلی خراب حال با او گفتم گفت قاتَلَّهُ اللّه ما اَحْذَقَهُ چون این بگفت نوری از روی او لامع شد گمان بردم که مگر در خانه آفتابی طالع شد از بعد آن بروزی چند درگذشت و بساط حدوث درنوشت:

خون جگرم ز راه دیده
کین آتش عشق بی محابا


 

ای دوست ببین که چون روان شد
در جان شکسته
ام عیان شد

٭٭٭

فصل: بحقیقت عشق عاشق را از او بستاند و قوای او را در او نیست گرداند چنانکه در عشقه این برهان ظاهر شده است اگر عاشق را از سوزش عشق خبر باشد اگرچه آتش عشقش در جگر باشد او پخته نبود خام بود تا از سوزش آتش الم نیابد واز قطع مناشیر چرخ نه چنانکه در بعضی از اخبار آمده است اَوحیَ اللّهُ بَعْضٍ اَنْبیائِهِ انَّما اتَّخِذٌ لِخُلَّتی مَنْ لایَفترَّعَنْ ذِکْری وَلایَکُونُ لَهُ غَیْری وَلَا یُؤثِرُ عَلی شَیْئا مِنْ خَلْقی وَاِنْ اُحْرِقَ بالنّار لَمْ یَجِدْلمُرِّ الْحَدیدِ اَلَمافی سِرِّهِ پادشاه عالم بر بعضی از انبیا وحی فرستاد و فرمود که حضرت میگفت ما آن را بتشریف خلت مشرف کنیم که مردوار از ذکر ما فتوری نبود و در طاعت ما قصوری نبود و بر ما کسی را برنگزیند و در سکر شراب محبت ما بمثابتی بود که اگر او را در دریای آتش اندازند مر آن را بنزدیک دل وی وقعی نبود و اگر چشمش را به ارههای قهر پاره پاره کنند از آن خبر نیابد و ادراک الم آن نکند اول فرمودلایَفْتَرُّ عَنْ ذِکری عجب ذکر من ناسی را بود اما آنکه در مشاهدۀ جمال محبوب بود مستغرق جمال او، او در استغراق از صفات خود فانی بود پس نشانۀ ذکر او بود و مذکور در سرادق جلال ذاکر خود:

عَجِبْتُ لِمَنْ یَقوُلُ ذَکَرْتُ رَبّی
شَرِبْتُ الْحُبَّ کَأساً بَعدَ کَأسٍ


 

فَهَلْ اَنّی فَاَذْکُرُ ما نَسیتُ
فما نَفِدَ الشَّرابُ وَلا رَویتُ

و فرمود لایَکوُنَ لُهُ غَیْری چون در وجود غیر نباشد خود جز او که باشد که جز او مرو را باشد وَلایؤثِرُ عَلیَّ شَیئاً مِنْ خَلْقی یعنی در مجاری اقدار چنان متحیر باشد که از وجود و عدم غیر بیخبر باشد و آنچه فرمود: وَاِنْ اُحْرِقَ بِالنّارِ لَمْ یَجِدْ لِحَرقِ النّار اَلماًوَانْ قُطِّعَ بِاَلْمَناشیر لَمْ یَجِدْ لِمُرِّ الْحَدید وَقْعاً لعمری الم کسی بیابد که او را از جسم و مایُضافُ الیَهْا خبر بود و عاشق در عشق بیشعور بود و در پرتو آن نور بود و آتش او را در غلبۀ مشاهده او فردوس اعلی بود:

عاشق بجز از خستۀ هجران نبود
دشوار بود کشیدن بار فراق


 

کارش ز غم عشق بسامان نبود
وین یافتن وصال آسان نبود

٭٭٭

فصل: آنچه گفتهاند که عاشق را در عشق محو و فنا حاصل شود حق است و سر این سخن در قصۀ آن خوب روی کنعانی و آن لطیف صنع یزدانی ظاهر شده است و آنچه صواحبات در غلبه مشاهدۀ او بفناء اوصاف موصوف شدند و از الم قطع بیشعور شدند وقَطّعْنَ اَیْدیَهُنّ و از غایت بیشعوری منظور را از عالم انسانیت بیرون بردند و بملکیت ذکر کردند اِنْ هذا اِلاّ مَلَکُ کَریمٌ واگر ملک کریم خوانی باشد که آن جمال دیدند آنچه از او این عبارت کردند اِنْ هذا اِلّا مَلَکٌ کَریمٌ.

گفتم که توئی گفت منم چون تو نئی.

٭٭٭

فصل: در غلبات عشق عاشق بجائی رسد که خود را در خود گم کند و فریاد برآورد از عجز و اضطرار و گوید مَن ابْتِلائی بِکَ و گاه خود را در معشوق گم کند و گوید لااُحصی ثناءً عَلَیک هر آینه این از بعد رفع حجاب بوده باشد زیرا که قبل از رفع حجاب اگرچه معرفت بدو کامل باشد اما تصور بلاغ در ثنا تواند بود چون حجاب برخیزد داند که آنچه دانست فراخور استعداد او بود و از تناهی متجاوز نشده بود بعجز معترف شود که لااُحْصصی ثَناءً عَلَیکَ:

بنده جائی رسد که محو شود

 

بعد از آن کار جز خدائی نیست

٭٭٭

فصل: در عشق و غلبات آن عاشق باشرف و قدرتر است که معشوق، زیرا که اسم معشوق در عشق عاریت است و اسم عاشق حقیقی است و بحقیقت معشوق را نه سود است و نه زیان و اگر او را وقتی بعاشق میلی پدید آید و آن میل مفرط شود و نشانه کار گردد در آن حال از مرتبۀ معشوقی بدرجۀ عاشقی آید و آن هم از وی ساقط شود و آنچه پیش از وجود خلائق اسم محیی او پدید آمد یُحبُّهم برای اینست تا تبدل و تغیر در اوصاف و ذات قدیم گفته نشود و توهم آن نبود که از مرتبۀ معشوق بدرجه عاشقی آید و این سری بزرگ است:

او از مرتبه خویش نگردد لیکن

 

عاشق بود و عشق در او صف بود

٭٭٭

فصل: علم چون بعشق رسد بترسد زیرا که علم بقاء اوصاف خواهد و عشق فناء اوصاف، و بقا و فنا در یک حال صفت یک تن نتواند بود اما اینجا سریست و آن سر آنست که چون عشق بکمال رسد از مرتبۀ علم ناظر گردد و خواهد که در مقام علم حاصل گردد و معنی علم انطباع صورت معلوم بود در نفس عالم، او خواهد تا صورت معشوق در وی منطبع شود تا از درد طلب بر آساید و در تعب نفرساید او را همیشه در خود یابد بی آنکه بدو شتابد و این مقام اگر جمال نماید مقصود عاشق برآید زیرا که اگر معشوق از او بهزار فرسنگ دور بود او را حاضر داند و حاصل شناسد وَاَقْرَبُ مِنْ کُلِّ قَریبٍ تصور کند و اگر در غلبات عشق صورت معشوق در حس مشترک اوپدید آید با آتش هر آینه انس بود بلکه سلطان غیرت سلطان خیال را بگمارد و آن را منفسخ گرداند تا او در درد ابدی بماند:

از عشق همی هلاک عاشق باشد
او را طمعی بود هم از غایت عجز


 

معشوق اگر چند موافق باشد
این کار بدوبگو چه لایق باشد

٭٭٭

فصل: در عشق جملۀ حواس عاشق باید که بمعشوق متعلق بود و هیچ حسی از حواس او در هیچ حال از او خالی نبود چنانکه آن شاعردقیق النظر گفته است در دوستی خمر:

اَلا فأسقنی خَمراً وَقُلْ لی هِیَ الْخَمْرُ

 

وَلاتَسقنی سِرّاً اذا اَمْکَنَ الْجَهْرُ

یعنی بمن ده جام شراب تا چشم من آن را ببیند و دست او را بستاند و کام آن را بچشد و بینی رایحۀ آن بیابد یک حس معطل میماند از او آن سمع است پس تو نام او بگوی تا سمع هم از او آنچه نصیب محبت است بیابد سر را مشاهدت و روح را وصلت و تن را لذت و چشم را رؤیت است باید که سمع را هم نصیبی باشد و آن شنیدن اسم و صفت وی است از غیر و آنچه عاشق اسامی و اوصاف معشوق از کسی میشنود مرادش آنست تا حاسۀ سمع بی نصیب نماند اما این در مقام جست و جوی و گفت و گوی باشد و آن در بدایت بود باز در مقامی که بر معشوق غیور شود نخواهد که کسی نام او بر زبان گذارند چنانکه شبلی قَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ در بدایت عشق پیوسته شکر در آستین داشتی از هر که نام محبوب شنیدی دهانش پر شکر کردی و چون مدتی بر آمد و در عشق غیور شد و ناصبور شد هر که نام محبوب او گرفتی سنگی بر دهان وی زدی و در ضمن این سریست و آن سرّ آنست که محبوب برخود غیورست اما در بدایت بسمع عاشق ندا کند کُنْتُ کَنزاً مَخْفِیّاً فَاَحْبَبْتُ اَنْ اُعرفَ بیچاره عاشق تجاسر آغاز کند و بهر نامیش خواندن گیرد و از هر که نام وی شنود برای اظهار و اشتهار سر بر قدم او نهد و آنچه دارد بدو دهد چون داند که بر او آنچه نهان بود از او عیان شد عظمت و جلال خود بر او عرضه کند وی مدت عمر در استغفار گفته بود واگر بمثل ده عمر نوح یابد از استغفار آنکه او را بالوهیت باتکبیرها ذکر کرده بود بیرون نتواند آمد و آنچه خواجۀ عالم فرمود وَاِنِّی لَاَسْتَغفِرُ اللّهَ کُلَّ یومٍ مِاَئَةَ مَرَّةٍ سر این معنی است یعنی از کمال شوق در غلبات شوق او را در روزی به نود نام بخواند چون بعظمت و جلال و کبریاء او مکاشف شد از گفته استغفار کند نود و نه بار برای نود و نه نام و یک بار از برای این استغفار و این سرّ آن رمزست که حکیمان دقیق النظر گفتهاند که او را در عالم ما باصطلاح ما نامی نیست و این سری بزرگ است جز بذوق فهم نتوان کرد ای برادر اگر از عهدۀ یکبار گفتن اللّه بیرون آئی همه نمازهای نماز گذارندگان تعلق بتو دارد اما تحقیق کبریاء او در هر دو جهان بلکه در عالم امکان جمال ننماید او را او داند و بس و آنچه خواجۀ عالم صلعم فرموده در دعا که وَبِکُلِّ اسْمٍ سَمَّیْتَ بِهِ نَفْسَکَ اَوْ اَنْزَلْتَهُ فی کِتابِکَ اَوْ عَلَّمْتَهُ اَحَداً مِنْ خَلْفِکَ اَو اسْتأثَرْتَ فی عِلمِ الْغَیبِ عِندَکَ سر این معنی است:

چون مرغ دلم افتاد اندر دامت
گوید خردم که ای شکسته هش دار


 

خواهم که بگویم ای شهنشه نامت
در سایۀ خود همی دهد آرامت

اگر صورت معشوق در نفس منطبع شود عاشق قوت از او سازد و نظر همت پیوسته از او برندارد و او را هر گز بدو نگذارد و آنچه ابرام مزاحمت و مبالغۀ معشوق از عاشق پدید میآید موجب همین است ای درویش اینجا سری عزیزتر است عشق اتحاد خواهد اگر میسر شود او قوت از خود سازد یعنی عشق آتش است چون در جان عاشق مسکن گیرد عاشق را بقوت خود آتش کند و چون از عاشق هیچ نماند آن آتش عشق خود را خوردن گیرد تا هیچ نماند النّارُ تَأکُلُ نَفْسَها اِنْ لَمْ تَجِدْماتَأکُلُهُ:

آتش شوم و قوت خود از خود گیرم.

٭٭٭

فصل: حجرۀ عشق اندرون جانست او اندر آن نهانست و آنچه گفتهاند تن زنده بجانست و جان پایندۀ بجانانست سر این معنی است ای عزیز آنچه عشق در حجرۀ جان قرار میکند از آنست که او ببهانۀ خاک پاک کردن و مسند نهادن درمیآید تعزز معشوق درناآمدن میبیند و خانه خالی میماند در وی قرار میگیرد صادَفَ قَلْباً فارِغا فَتَمَکَّنا:

چون خانه زغیر خویشتن خالی دید

 

در صفۀ دل درآمد و خوش بنشست

٭٭٭

فصل: در عرف عشق چون در خانۀ دل عاشق ساکن شود و دل ازدخل فارغ گردد و مطمئن شود باشد که معشوق خواهد که او را از خانۀ دل بدر کند نتواند و این در آن مقام بود که عاشق کامل بود امتناع وصول خود به  معشوق تصور کند و با صرف عشق بسازد و طمع وصال از دل بیرون کند:

من با تو همی نرد خطر خواهم باخت
تا ظن نبری که مختصر خواهم باخت


 

هرچند بری همی دگر خواهم باخت
جز عشق تو هرچه هست خواهم باخت

٭٭٭

فصل: عشق را همتی عالیست زیرا که متعالی صفت خواهد این قاعده درست است اما در مشاهده برخلاف این قاعده میباشد عشق پادشاه بسی مشاهده شده است بدانکه چون عشق یکی را صید کرد و در قید کرد اگرچه شاه است بصورت، بنده شود بمعنی و چون یکی را بربند عز معشوقی برآورد اگرچه بنده بود بصورت، شاه بود بمعنی.

تُدْعی غُلامی ظاهِراً

 

وَاَکونُ فی سِریّ غُلامُکَ

علو همت عشق آنست از معشوق که وصل او ممکن الوجود بود بطبع محب کند آنچه در عالم صورت است از عشوۀ هواست که خود را عشق نام کرده است و از دون همتی آن را عشق انگاشته است و از اینجا بود که چون خطاب وَاِنّ عَلیْکَ لَعنَتی. بدان گردن کش رسید سربرآورد و گفت فَبعزَّتِکَ.. یعنی من خود ترا برای تعزز تو دوست دارم و یقین دانم که هیچکس در خور تو نیست و چگونه آن معشوق را در عشق کسی در خور بود که حسن او را کمال و نهایت نبود.

زان فتنه شدم بدوزخ انور تو

 

کاندر دو جهان نیست کسی در خور تو

٭٭٭

فصل: کمال عاشقی در عشق آن بود که هستی مر معشوق را مسلم دارد و زحمت هستی خود از راه عشق بر دارد و میگوید:

لطفی بکن از راه وجودم بردار

 

تا زحمت تو ز راه من کم گردد

٭٭٭

فصل: پادشاهی عاشقی را گفت خواهی که من باشی گفت خواهم که من نباشم یعنی چون مرا از حریت من دل گرفته است بدان عوائق که تو بدان گرفتاری کی بنده شوم ای برادر عاشق باید که آزاد بود و بغم شاد بود آرزومند و دربند بود لعمری چون آرزومند او بود:

موقوف بجان اگر بمانی مانی
این نکته اگر نیک بدانی دانی


 

زیرا که چو در عالم جانی جانی
هرچیز که در جستن آنی آنی


٭٭٭

فصل: عجب چون عاشق در عالم خود بار نمییابد در عالم معشوق از کجا بار یابد یعنی عاشق بخود خود را نمیتواند بود که بخود معشوق بود و معشوق را از اشتغال بحسن و کرشمۀ خود از کجا پروای بودن عاشق باشد بدین نسبت درد عاشق ابدیست و اندوه او سرمدی.

تا جان دارم غم تو در جان دارم
غمهای تو چون گران ندارد باری


 

و اندوه تو از دو دیده پنهان دارم
بر دوش دل خویش کشم تا جان دارم

٭٭٭

فصل: جفای  معشوق عاشق بجان کشد و روا بود که بحدی برسد که عاشق بقوت خود آن بار نتواند کشید از حول و قوت معشوق استمداد کند در تحمل بار بلا پس باین نسبت در این مقام حامل بار بلا خود هم معشوق بود وَحَمَلْناهُم. سر این معنی است ای درویش جفاء معشوق در هر لباس که باشد ناز و کرشمه و دلال و برشکستن و تاب زلف و اشارت ابرو و غمز غمزه و بدندان گرفتن از جفاهای معشوق لب و هر یک در سوزش عشق اثری دارد و بجان مشتاق المی میرساند و غیرت از آن جفاهاست زیرا که بیقین داند که ولایت ظاهرو باطن او در قبضۀ اقتدار اوست بر او غیرت بردن از وفا بود تا از جفا این معانی رسد بذوق عاشقان را معلومست کار بجائی رسد که عاشق چنانکه میخواست از شراب وفا مست شود خواهد که از شراب جفا مست شود چنانکه مبارز در صف هَیْجا جان بر کف نهد و صمصام جان انجام از نیام انتقام برآرد آسانتر کاری وی را فدا کردن جان بود و در پیش زخم داشتن ارکان بود اما در مستی جفا راه یک ساله بروزی بل بساعتی بتواند رفت: از درد کم آگاه بود مردم مست.

٭٭٭

فصل: هر عاشقی را که نظر بر رخنه افتد چون از رخنه بیرون شود بعهد عشق و موعد وصل و مَقْصَد صِدق زود رسد.

٭٭٭

فصل: غیرت صمصام جان انجام است اول صبر را از راه بردارد تا عاشق ناصبور شود و ازولایت خود دور شود چون ابر و باد در تک و پوی آید و چون مرگ و رزق درجست و جوی آید و میگوید:

نی مایۀ عشقت ای دل افروز کم است
در هجر تو با صبر دلم را صنما


 

وان درد که دی بود نه امروز کم است
نی ساز فزون شدست نی سوز کم است

آنچه عاشق خود را هلاک میکند از بی صبریست در مرتبۀ دوم صمصام غیرت بر پیوند عشق آید هر چیزی که عاشق را بر آن پیوندست همه از نظر او بردارد و بکلی روی دل او بمعشوق آرد تا ولایت دلش بکلی جز معشوق را مسلم نشود و پیوند او با معشوق محکم شود.

چون در دو جهان مثال تو کم دیدم
پیوند مرا ز حضرت خویش مبر


 

از هر دو جهان برای تو ببریدم
زیرا که ترا بر دو جهان بگزیدم

آنچه عاشق دل از جاه و مال و فرزند و پیوند برمیدارد بدین جهت است در مرتبۀ سیم صمصام غیرت بر معشوق آید و او را از راه عشق بردارد این عدل عشق است که بجور ماننده است یعنی عاشق را با معشوق کفائی و همتائی و همسری نیست او را با عشق میباید ساخت ونقد وجود را در بحر بیساحل عشق انداخت و این رمزی عجیب است.

٭٭٭

فصل: قوت عشق از عاشق دل و جان اوست در مرتبۀ اول و در مرتبۀ دویم کفر و ایمان اوست و در مرتبۀ سیم زمان و مکان اوست و در مرتبۀ چهارم حدوث و امکان اوست چون عشق از خوردن این قوتها بپردازد عاشق صبور شود و غیور شود و در حضور شود و در پرتو آن نور شود پس خود نور شود وُرودٌ ثُمَّ قصورٌ ثُمَّ شهُودٌ ثُمَّ وُجُودٌ ثُمَّ خُمُودٌ ثُمَّ سُکوتٌ ثُمَّ قُبْضٌ ثُمَّ بَسْطٍ وَبَحْرٌ ثُمَّ نَهْرٌ ثُمَّ یُبْسٌ.

٭٭٭

فصل: در عشق عاشق را تلوین بود و تمکین بود تلوین با بقاء صفت بود و تمکین در فناء صفت بود صاحب تلوین بخود قائم بود و صاحب تمکین بمعشوق قائم بود صاحب تلوین طالب و صاحب تمکین واصل بود مهتر کلیم صاحب تلوین بود اضافت فعل او بدو کردند وَلَمّا جاءَ مُوسی لِمیقاتِنا مهتر حبیب صاحب تمکین بود اضافت فعل او بخود کردند وَمارَمَیْتَ اِذْرَمَیْتَ وَلکِنَّ اللّهَ رَمی.. اما عاشق را هرچه در تلوین عشق بباد شود در تمکین عشق بدو باز رسد و این مقامی عالی است و درجه متعالی زیرا که در تمکین عشق عاشق بدرجۀ رسد که وصل و فراق و هستی و نیستی بنزد همت او یکسان بود و ادراک این سر نه آسان بود ای برادر معشوق را بخود نه وصال است و نه فراق چون عاشق در غلبۀ حال ازولایت خود بیرون افتد و از اوصاف خود فانی شود هر آینه بدو بقا یابد و از او لقا یابد چون از او لقا یافت و بقا بدو یافت چون درخود نگرد مقصود بیند بعد از آن او را از خود در خود نه فراق بود و نه وصال لَیْسَ عِنْدَ رَبِّکُم صَباحٌ وَلامَساءٌ.

اِذا طَلَعَ الصّباحُ لِنَجْم راحٍ

 

تَساوی فیهِ سَکْرانٌ وَصاحٍ

٭٭٭

فصل: بوالعجب آینهایست آینه عشق در وی صورت عاشق و جمال معشوق بنماید بی تعدد و تکثر واین معنی بیذوق فهم نشود و آنچه گفتهاند که معشوق در خود نگرد عاشق را بیند زیرا که آفت عشق عاشق را نیست کرده است آنچه از او در علم معشوق حاصل است منظور اوست بی توهمی و تعددی و اگر بگویم که آنچه در علم معشوق حاصل است اوست راست بود معلوم و علم و عالم باشند بی تعدد:

یک چیز ای برادر گر عشق رهبر آید

 

محبوب جان عاشق چون خیر محض باشد

از خیر محض ای دل هرگز بگوشه آید، باز آنچه عاشق در خود نگرد معشوق را بیند هم در حال فناء صفت در هرچه نگرد او را بیند مارَأیْتُ شَیئْاً قَطُّ اِلّا اللّه چون بدو بیند در مرتبۀ بی یَبصُرُ هر آینه او را دیده باشد پس هموش دیدار و هموش دیده بود وَذلِکَ سِرُّ عَزیزٌ لِمَنْ فَهِمَ.

٭٭٭

فصل: نیکو گفته است آن عاشق که کمال جمال معشوق جز در آینه عشق نتوان دید چون از این طرف دیگر نقصان زایل شود عِنْدَ حُصولُ الْکَمالِ هم تعدد نیست زیرا که کمال در اسقاط اضافات است و این دقتی دارد عظیم در بیان نگنجد و میزان عقلش برنسنجد:

در آینۀ عشق همی دار نظر

 

تا بو که درو عکس جمالش بینی

٭٭٭

فصل: معنیی است که هیچ چیز را بدو راه نیست و هیچکس را از او آگاه نیست اما اگر بدو راه بود بجاسوسی عشق بود درین مرتبه عشق از منزل شاهی و پادشاهی بجاسوسی خود میرود و در عرف ثابت شود که چون پادشاهی در کمال حضانت بود و بر حول خود اعتماد کلی دارد خود بایشان بجاسوسی رود بِعِزَةِ اللّه که چون سلطان عشق بجاسوسی رود از بعد آن فتحی بزرگ برآید چنانکه حقیقت آن در حد بیان نتوان آورد اِنّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبیناً بجاسوسی عشق بود اگر تقریب اِنّا فَتَحْنا بآیۀ اَلَمْ تَرَ اِلی رَبِّکَ بدانی ذوق باید ذوق.

٭٭٭

فصل: در ولایت عشق حیرت اندر حیرت بود و وله اندر وله ای برادر در اوان مشاهدۀ معشوق حق وجود عاشق حیرت بود ووله و احتراق لَوْکَشَفها عَنْ وَجْهِهِ لَاَحْرَقَتْ سُبُحاتُ وَجْهِهِ ماانْتَهی اِلَیْهِ بِصَرُهُ.

حیرت اندر حیرت است و بستگی در بستگی

 

گه یقین گردد گمان و گه گمان گردد یقین

٭٭٭

فصل: اختیار عاشق در عشق ز قهر محبوبست که در جام مکر بر عاشق عرضه کند و چنان نماید بدو که این بدو برای دفع عطش او میدهد تا او را از قلت عقل و سوء محبت بستاند و نوش کند عطش او زیادت شود و او نداند که هر که در غلبۀ عطش آب دریا خورد مُتَعطّش است نه متروّی کَذلِکَ الْعشْقُ لِلعاشِقِ کَشارِبِ ماءِ الْبَحْرِ کُلَّما ازْدادَ شُرْباً ازْدادَ عَطَشا عجب یحیی معاذ رازی قَدَّسَ اللّهُ روُحَهُ بسلطان اولیا قَدَّسَ اللّهَ روُحَهُ بنوشت اینجا کسی است که یک قطره بخار عشق بمذاق او چکانیدند مست مست شد و از دست شد او جواب نوشت که اینجا کسی هست که جمله بخار محبت نوش کرد و لب بر لب نهاد و خاموش کرد.

٭٭٭

فصل: این همه درد دل و اندوه جان فرزند آدم از اختیار است و در کسب همۀ زحمت راحت او در تقدیر است مَنْ اَیْقَنَ بِالْقَدَرِ کَیْفَ یَحْزَنُ وَرَبُّکَ یَخْلُقُ مایَشاءُ وَیَخْتارُ ماکانَ لَهُمُ الْخِیَرَةَ. در عشق آنکه بختیار است بی اختیار است. عجب یکی را از ابنای ملوک ابایی پدید آمد بر بساط قربت باز یافت یکی او را دید ضعیف و نحیف شده و ذلولی و نحولی بدو راه یافته گفت در مقابلۀ آنچه گذاشتی چه دادند گفت همه دادند چون مراد من از من سلب کردند او مراد من شد و من مرید او پس همه دادند واین خوش رمزیست:

پیوسته ز عشق در کشاکش باشم
از من تو مراد من اگر بستانی


 

وز غایت بیخودی در آتش باشم
و آنگاه مراد من شوی خوش باشم

٭٭٭

فصل: مشایخ عراق گفتند لایَصیرُ العارِفُ عارِّفاً حَتّی یَستَوی المَنْعُ وَالعَطاءُ شبلی گفت لایَصیرُ العارِفُ عارِفاً حَتّی یَکُونَ المَنْعُ اَحَبُّ اِلَیهِ مِنَ الْعَطاءِ لِأنَّ الْمَنَعَ حَقُّ الْحَقّ مِنَ الْعَبدُ واَلْعَطاءَ حَقُ الْعَبْدِ مِنَ الْحَقّ وَ الْعاشِقُ الصادِقُ مَنْ یَجْعلُ مُرادَهَ وَراءَ مُرادِ مُرادِهِ.

٭٭٭

فصل: جنید را قدس اللّه سره گفتند خواهی که مر حضرت آفریدگار را بینی گفت نه گفت چرا گفت بخواست و نیافت بدین نسبت همه آفت در اختیار منست و من از آفت اختیار پناه بدو سازم چنانکه یکی را دیدند که غرق میشد گفتند خواهی که برآئی و نجات یابی گفت نه گفتند خواهی که غرق شوی گفت نه گفتند پس چه خواهی گفت مراد من در مراد او نرسیده است آن خواهم که او خواهد عشق چون بدین مرتبه رسید کمال گیرد.

٭٭٭

فصل: اگر عاشق تواند که بساط مهرۀ قهر او باشد فثمَّ حَیاتُهُ چون طایعاً بساط مهرۀ قهر او شد حکم او را باشد اگر کم زند و اگر بیش حکم او را بود اگر نقش وصل برآید فَعیشْ فی عَیْشٍ و اگر نقش فراق برآید فَطَمْسُ فی طَمْسٍ.

٭٭٭

فصل: تا عاشق بندانسته است و مراد او در طلب او نبسته است از دردوانرهد چون یقین کند که درین راه طالب از یافت بود نه یافت از طلب دل از خود بردارد و بر او نهد نظر سر بر گرفت پیر هری دارد که در مناجات خود گفته است الهی یافت تو آرزوی ماست اما دریافت تو نه ببازوی ماست چنانکه حکیم گفته همه چیز تا نجوئی نیابی بجز دوست که تا نیابی نجوئی:

یقین دان کو نباشی تو ولیکن

 

نباشی در میان آنگه تواوئی

٭٭٭

فصل: روا بود که لطف معشوق پرده از پیش نظر عاشق بردارد تا نور چشمش را بقوت نور جمال خود از حدقۀ او برباید و این آخر زخمی بود که بر هدف دیدۀ او اندازد آه و هزار آه اگر جمالش در خیال آید و بماند ماندن خیال با عاشق مرهم آن زخم بود و این رمزی لطیف است:

٭٭٭

فصل: دانم که سلطان خیال را قوت تغییر و تبدیل درین معنی نتواند بود زیرا که خیال محالی است و چون چیزی ندارد و ندیده است لاعَیْنٌ رَاَتْ وَلااُذُنُ سَمَعَت وَلاخَطَرَ عَلی قَلْبِ بَشَرٍ این معنی را بچه مبادله کند فَاِنَّ الشَّیطانَ لایَتَمَثّلُ بی سر این سخن است در این رمز خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صوُرتِه باز مینماید هشدار.

٭٭٭

فصل: اگر معشوق تخم عنایت بر زمین مراد عاشق افکند تا گل امیدی برآید روا بود که از رایحۀ آن مشام او برآساید اما بر آن دل نهادن نشاید زیرا که او را کبریا و تعزز وصف لازمه ذات داشتست بدین تن درندهد:

گر او بخودم بقا دهد خوش باشد
من خود کشم انتظاروصلش لیکن


 

در بی خودیم لقا دهد خوش باشد
گر حضرت او رضا کند خوش باشد

رَبَنّا ظَلَمْنا اَنفُسَنا وَاِنْ لَمْ تَغْفِرلَنا وَتَرْحَمْنا لَنَکوُنّنَ مِن الْخاسِرینَ رَبَّنا لاتُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ اِذْهَدَیْتَنا وَهَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً اِنَّکَ اَنْتَ الْوَهابَ رَبَّنا اَتْمِمْ لَنَا نورنا وَاغْفرلنا اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیئٍ قَدیرٌ وَبِالاِجابَةِ جَدیرٌ. تَمّ الرِّسالَةُ بعونَ اللّهِ الْمَلِکِ جَلَّ جَلالُهُ بتاریخ 15 شهر جمادی الثانیة.