عطار نیشابوری عارف شهیر ایرانی
برگرفته از صفحه فیس بوکی: گنبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان(
هفت وادی پیش روی سالک : دیدار مرغان با سیمرغ، بخش نخست
زین سخن مرغان وادی سر به سر
سرنگون گشتند در خون جگر
سالها رفتند در شیب و فراز
صرف شد در راهشان عمری دراز
آنچ ایشان را درین ره رخ نمود
کی تواند شرح آن پاسخ نمود
گر تو هم روزی فروآیی به راه
عقبهٔ آن ره کنی یک یک نگاه
بازدانی آنچ ایشان کردهاند
روشنت گردد که چون خون خوردهاند
مرغان این داستان که نمادی از سالکان طریقت روحانی هستند، پس از پیمودن راهی دراز و گذشتن از هفت شهر عشق (هفت آسمان) به جایگاه سیمرغ (حضرت حق) میرسند. نکته بسیار مهمی که عطار گوشزد میکند این است که تنها تعداد بسیار کوچکی (۳۰) از آن هزاران سالک که قصد رسیدن به حق را داشتند، توانستند به این منزلگاه برسند و این دلایل بسیار دارد که عطار در ابیات پسین به آنها اشاره میکند. رهرو باید بتواند در این منزلها خودش را کاملا پاک کند، اسیر قدرتهایی که به دست می آورد نشود، زیباییهای میان راه او را درگیر خود نکنند، فریب نیروهای منفی که با آنها روبرو خواهد شد را نخورد ( داستان بودا را به یاد آورید هنگامی که به زیر درخت سالها به مراقبه پرداخت و نیروهای اهریمنی که بر او ظاهر میشدند). به این دلیل است که تعداد فنا شدگان در حق در هر لحظه بسیار بسیار کم میباشد:
آخر الامر از میان آن سپاه
کم رهی ره برد تا آن پیش گاه
زان همه مرغ اندکی آنجا رسید
از هزاران کس یکی آنجا رسید
باز بعضی غرقهٔ دریا شدند
باز بعضی محو و ناپیدا شدند
باز بعضی بر سر کوه بلند
تشنه جان دادند در گرم و گزند
باز بعضی را ز تف آفتاب
گشت پرها سوخته، دلها کباب
باز بعضی را پلنگ و شیر راه
کرد در یک دم به رسوایی تباه
باز بعضی نیز غایب ماندند
در کف ذات المخالب ماندند
باز بعضی در بیابان خشک لب
تشنه در گرما بمردند از تعب
باز بعضی ز آرزوی دانهای
خویش را کشتند چون دیوانهای
باز بعضی سخت رنجور آمدند
باز پس ماندند و مهجور آمدند
باز بعضی در عجایبهای راه
باز استادند هم بر جایگاه
باز بعضی در تماشای طرب
تن فرو دادند فارغ از طلب
عاقبت از صد هزاران تا یکی
بیش نرسیدند آنجا اندکی
عالمی پر مرغ میبردند راه
بیش نرسیدند سی آن جایگاه
سی مرغ از هزاران مرغی که سفر به سوی سیمرغ را آغاز کرده بودند، توانستند پس از رسیدن به وادی هفتم خود را در مقابل سیمرغ ببینند که این لحظه را عطار برای ما اینچنین توصیف میکند:
سی تن بیبال و پر، رنجور و سست
دل شکسته، جان شده، تن نادرست
حضرتی دیدند بیوصف و صفت
برتر از ادراک عقل و معرفت
برق استغنا همی افروختی
صد جهان در یک زمان میسوختی
صد هزاران آفتاب معتبر
صد هزاران ماه و انجم بیشتر
جمع میدیدند حیران آمده
همچو ذره پای کوبان آمده
جمله مرغان گفتند: شگفتا که خورشید در برابر این بزرگی مانند ذره ای محو و گم است! ما کی می توانیم در این جایگاه پدید آییم و حضور یابسم؟ دریغا از آن همه رنجی که کشیدیم تا به این جایگاه برسیم. ما بکلی ناامیدیم و اینجا از آن دست نیست که می پنداشتیم. مرغان در این حالت، بی دل و محو و نابود همچون مرغ سر بریده و بال و پر کنده، روزگاری را گذراندند تا سرانجام از مقامات درگاه سیمرغ، کسی نزد این سی مرغ آمد و وضعیت مرغان را مشاهده کرد:
آخر از پیشان عالی درگهی
چاوش عزت برآمد ناگهی
دید سی مرغ خرف را مانده باز
بال و پرنه، جان شده، در تن گداز
پای تا سر در تحیر مانده
نه تهی شان مانده نه پر مانده
گفت: هان ای قوم! شما از شهر چه کسی هستید؟ برای چه به چنین منرلگاهی آمده اید؟ ای بی حاصلان نام شما چیست و آرام شما در کجا بوده است؟ در جهان شما را چه کسی می گویند و کار شما مردم ناتوان چیست و از دست شما چه بر میاید؟
جمله گفتند آمدیم این جایگاه
تا بود سیمرغ ما را پادشاه
ما همه سرگشتگان درگهیم
بیدلان و بیقراران رهیم
مدتی شد تا درین راه آمدیم
از هزاران، سی به درگاه آمدیم
بر امیدی آمدیم از راه دور
تا بود ما را درین حضرت حضور
کی پسندد رنج ما آن پادشاه
آخر از لطفی کند در ما نگاه
آن چاووش گفت: بدانید که چه شما در جهان باشید و چه نباشید، سیمرغ پادشاه مطلق جهان است. صدهزار جهان پر از سپاه در برابر این پادشاه همچون موری هستند. شما مشتی حقیر و ناچیزید که به جز ناله و آه سرد از شما چیزی بر نمیخیزد. پس همه بازگردید:
زان سخن هر یک چنان نومید شد
کان زمان چون مردهٔ جاوید شد
جمله گفتند: این معظم پادشاه
گر دهد ما را بخواری سر به راه
زو کسی را خواریی هرگز نبود
ور بُوَد زو خواریی، جز عِزّ نبود
مرغان در اینجا می گویند که از این پادشاه بزرگ به کسی خواری نمی رسد و حتی اگر هم برسد، آن خواری خود جز عزت چیز دیگری نیست. این رانده شدن از سوی معشوق برای این است که او ببیند آیا سالک در راهش ثابت قدم است یا نه؟ آیا به راستی عاشق است یا برای هوس در این راه آمده است؟ مرغان با پایداری خود به سیمرغ در عمل اثبات می کنند که حتی چوب خوردن از پادشاه برای آنها جز نشانه عشق چیز دیگری نیست. عطار برای درک بهتر این پایداری در برابر ستم معشوق، داستان زیر را می آورد:
داستان نخست: گفتهٔ مجنون که دشنام لیلی را بر آفرین همهٔ عالم ترجیح میداد
مجنون گفت: اگر همه مردم روی زمین بر من آفرین کنند، برای من هیچ ارزشی ندارد. دشنام لیلی برای من همان مدح است و بس:
خوشتراز صد مدح یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم نام او
عطار میگوید که من مذهبم را برای تو گفتم و اگر خواری برای من به واسطه آن پیش آید هیچ نمی شود.
مذهب خود با توگفتم ای عزیز
گر بود خواری، چه خواهد بود نیز
چاووش به مرغان می گوید: اگر برق عزت سیمرغ بر شما آشکار گردد و شما او را ببینید، دمار از جان همه شما بر خواهد آمد. اگر جان شما اینگونه بسوزد، آنوقت دیگر گریه و زاری سودی نخواهد داشت و عزت و خواری برای شما بی معنی خواهد شد:
گفت: برق عزت آید آشکار
پس برآرد از همه جانها دمار
چون بسوزد جان به صد زاری چه سود
آنگهی از عزت و خواری چه سود
اما آن گروه سوخته دل مرغان، استوار و پایدار گفتند: جان ما و آتش افروخته هر دو حاظر هستند. کی پروانه از آتش میگریزد؟ بلکه حضور و بودن پروانه در بودن آتش است:
بازگفتند آن گروه سوخته
جان ما و آتش افروخته
کی شود پروانه از آتش نفور
زانک او را هست در آتش حضور
گرچه ما را دست ندهد وصل یار
سوختن ما را دهد دست، اینت کار
گر رسیدن سوی آن
دلخواه نیست
پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست
هفت وادی پیش روی سالک
دیدار مرغان با سیمرغ، بخش دوم
داستان دوم: پاسخ پروانه به پرندگان که او را از سوختن منع میکردند:
روزی پرندگانی از پروانه می پرسند که ای ناتوان، تا کی میخواهی این
جان گرامی ات را در به آتش زدن دربازی و جان را فدا کنی؟ این کار تو فقط نادانی
است، زیرا که وصال شمع به دلیل آتش سوزانش برای تو ناممکن است و تو زنده نمی مانی:
چون نخواهد بود از شمعت وصال
جان مده بر جهل، تا کی زین محال
پروانه از شنیدن این سخن مست و خراب شد و پاسخ داد:
گفت: اینم بس که من بیدل مدام
گر درو نرسم، درو بِرسم تمام
مهم این بی دل و بی خویشتن شدن است. زمانی که از خودت دروغینت رها
شدی، این همان وصل یار است. آتش شمع نیز برای نابودی من غیر حقیقی است.
پس از آنکه پرندگان (سالکان) در عشق از خود پایمردی زیاد نشان
دادند و سر تا پا غرق درد هجران سیمرغ شدند، سیمرغ (حق)، با آنکه بی نیاز از بود و
نبود مرغان بود، از روی لطف و مهر درِ بارگاهش را بر روی آنها گشاد و آنها را به
حظور خود پذیرفت:
حاجب لطف آمد و در برگشاد
هر نفس صد پردهٔ دیگر گشاد
شد جهان بی حجابی آشکار
پس ز نور النور در پیوست کار
جمله را بر مسند قربت نشاند
بر سریر عزت و هیبت نشاند
مرغان وارد دنیای بی حجاب شدند و با نورالانوار روبرو شدند. حق همه
سالکان را در نزدیکی و قرب خود نشاند به آنها بزرگی و هیبت را اهدا کرد. سپس نامه
ای به هر کدام از ایشان داد و گفت تا پایانش بخوانید.
رقعه بنهادند پیش آن همه
گفت: بر خوانید تا پایان همه
اما نامه چه بود؟ در داستان بعدی بیان می شود که آن ازلی چه بوده
است:
رقعهٔ آن قوم از راه مثال
میشود معلوم از این شوریده حال
داستان سوم: حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند
در داستان یوسف پیامبر می خوانیم وقتی که مالک مصری خواست یوسف را
از برادرانش بخرد، از ایشان نوشته ای به عنوان سند خرید گرفت. پس از آن، وقتی عزیز
مصر یوسف را از مالکش می خرید، دست نوشته نیز به همراه یوسف به عزیز مصر رسید.
سرانجام خود یوسف به شاهی رسید و روزی آن ده برادر برای گرفتن لقمه
نانی به خدمت یوسف پادشاه رسیدند، اما او را باز نشناختند:
وی یوسف باز مینشناختند
خویش را در پیش او انداختند
خویشتن را چارهٔ جان خواستند
آب خود بردند تا نان خواستند
یوسف به ایشان گفت: من خط و نوشته ای دارم که به زبان عبری است و
کسی نمی تواند آنرا بخواند. اگر شما بتوانید آنرا برای من بخوانید، من به شما
بسیار زر خواهم بخشید. پس برادران که عبری زبان بودند، شاد گشتند و گفتند که نوشته
را بیاورید تا بخوانیم.
عطار در اینجا تاکید میکند که این قصه حال همه انسانها است و توجه
ما را به دقت در آن، جلب میکند:
کور دل باد آنکه این حال از حضور
قصهٔ خود نشنود، چند از غرور؟
یوسف خط را آورده به ایشان داد تا بخوانند. اما آنها با دیدن خط که
توسط خودشان نوشته شوده بود لرزه بر اندامشان افتاد و نتوانستند دهان باز کنند و
آنرا بخوانند:
جمله از غم در تأسف ماندند
مبتلای کار یوسف ماندند
سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه
یوسف پرسید: چرا همه بی هوش و حواس شدید و خاموش گردید؟ برادرانش
پاسخ دادند که خاموشی بهتر از آن است که خواندن خط باعث گردن زدن ما بشود:
سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه
گفت یوسف: گوییی بیهش شدید
وقت خط خواندن چرا خامش شدید؟
جمله گفتندش که ما و تن زدن
به ازین خط خواندن و گردن زدن
داستان ما انسانها هم همانند داستان یوسف و آن نامه است. از
خواننده تقاضا دارم به آنچه عطار در اینجا میگوید دقت کند:
آن سی مرغ به نامه و خط نوشته ای که به هر یک از ایشان داده شده
بود، نگریستند و دیدند که هر چه هر یک از ایشان از ابتدا تا انتها (که رسیدن به
سیمرغ است) انجام داده است، در این نامه کامل نوشته شده است:
چون نگه کردند آن سی مرغ زار
در خط آن رقعهٔ پر اعتبار
هرچه ایشان کرده بودند آن همه
بود کرده نقش تا پایان همه
یوسف در این داستان نماد آن نور جاودانی است که از دریای وحدت الهی
جدا گشته و در غلافهای متعددی جا گرفته که ما مجموعه آنرا به پارسی روان و به تازی
روح می نامیم. اگر ما با یک پرگار یک دایره رسم کنیم، اولین نقطه ای که رسم میشود
را می توانیم نقطه آغازین جدا شدن روح «ناآگاه به خود» از روح کل در نظر بگیریم که
با آمدن در جهان مادی در چاه و زندان بدن و جسم اسیر می شود و در نهایت با طی مسیر
این دایره، با بیرون آمدن از چاه، خود را دوباره شناخته و به حقیقت خویش آگاه
میگردد و به روح کل می پیوندد و این همانجایی است که اولین نقطه دایره رسم شده بود
(عرفا در اصطلاح به آن از خود به خود رسیدن می گویند). تفاوت در این است که روح
انسان در ابتدا به خود ناآگاه بود، اما در این بازگشت به خودآگاهی رسیده است و از
چاه بیرون آمده است.
ما همزمان هم یوسف هستیم (بخش نورانی و الهی آفرینش یا خیر) و هم
برادران یوسف (بخش تاریک و اهریمنی آفرینش یا شر). خودمان در ابتدا آن نامه ازلی
را نوشته ایم و مسیر را مشخص کرده ایم، سپس خود را در چاه سرنگون کرده ایم و مسیر
بیرون آمدن از چاه را نیز که همان زندگی و نشیب و فراز ادامه دار آن است طراحی
کرده ایم. سرنگون کردن در چاه همان اسیر دنیای مادی شدن و فراموشی حقیقت روح و
آفرینش است:
آن همه خود بود سخت این بود لیک
کان اسیران چون نگه کردند نیک
رفته بودند و طریقی ساخته
یوسف خود را به چاه انداخته
جان یوسف را به خواری سوخته
وانگه او را بر سری بفروخته
عطار می گوید ما همچون گدایان بی ارزشی هستیم که یوسف جانمانمان را
در هر نفس (با بی توجهی به حقیقت خودمان و اسیر زندگی مادی بودن) همواره می
فروشیم. اما حقیقت این است که یوسف جان ما در حال حاظر همچون پادشاهی است که در
چاه ناآگاهی و فراموشی خفته است، ولی حکم ازلی پروردگار این است که روزی بدون هیچ
شکی جان ما همچون یوسف دوباره به پادشاهی برسد و پیشوای همه خفتگان شود. در آن
زمان است که نفس و من دروغین ما همچون برادران یوسف برای گدایی لقمه نانی به پیش
یوسف جانمان خواهد رفت. وقتی که عاقبت کار اینچنین است، پس چرا الان پادشاه
درونمان را اینچنین رایگان می فروشیم و به او بی اعتنا هستیم؟:
میندانی تو گدای هیچ کس
میفروشی یوسفی در هر نفس
یوسفت چون پادشه خواهد شدن
پیشوای پیشگه خواهد شدن
تو به آخر هم گدا، هم گرسنه
سوی او خواهی شدن هم برهنه
چون از و کار تو بر خواهد فروخت
از چه او را رایگان باید فروخت
جان آن مرغان با خواندن آن نامه از شرم و حیا به نابودی و فنا رسید
و تن ایشان همچون توتیا به گردی بدل شد و به کلی از همه کرده و ناکرده قدیمشان پاک
گشتند و همه از نور حضرت جان یافتند (فنای فی الله و نابودی کامل نفس دروغین
انسان). در اینجا است که سالک برای بار آخر می میرد و دوباره متولد می شود. تولدی
که زندگی جاویدان است و بی مرگی ابدی است (امرداد):
جان آن مرغان ز تشویر و حیا
شد حیای محض و جان شد توتیا
چون شدند از کل کل پاک آن همه
یافتند از نور حضرت جان همه
باز از سر، بندهٔ نو جان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند
کرده و ناکردهٔ دیرینه شان
پاک گشت و محو شد از سینهشان
آفتاب قربت از پیشان بتافت
جمله را از پرتو آن جان بتافت
هفت وادی پیش روی سالک
دیدار مرغان با سیمرغ، بخش پایانی:
مرغان به خدمت سیمرغ پادشاه می رسند و بازتاب چهره سیمرغ جهان را
پیش روی خود می بینند. وقتی دقیق تر به خودشان نگاه کردند، دیدند که این سی مرغ با
سیمرغ پادشاه یکی هستند. هر یک خود را یک سیمرغ کامل می دید که تفاوتی با سیمرغ
پادشاه نداشت. وقتی به یکدیگر نگاه میکردند، باز هم خود را یکی میدیدند. تمام آن
سی مرغ، سیمرغ شده بودند و دیگر بینشان هیچ تفاوتی نبود:
چهره سیمرغ دیدند آن زمان
چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بیشک این سی مرغ، آن سیمرغ بود
در تحیر جمله سرگردان شدند
این ندانستند تا خود آن شدند
خویش را دیدند سیمرغ تمام
بود خود سیمرغ، سی مرغ تمام
چون سوی سی مرغ کردندی نگاه
بود خود سیمرغ در آن جایگاه
ور بسوی خویش کردندی نظر
بود این سی مرغ ایشان آن دگر
ور نظر در هر دو کردندی بهم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم
بود این یک آن و آن یک بود این
در همه عالم کسی نشنود این
آن همه غرق تحیر ماندند
بی تفکر در تفکر ماندند
چون ندانستند هیچ از هیچ حال
بی زبان کردند از آن حضرت سؤال
کشف این سر قوی در خواستند
حل مایی و تویی درخواستند
مرغان در حیرت ماندند و از سیمرغ پادشاه راز این یکی شدن را
درخواستند. آن حضرت پاسخ داد:
خداوند که از شدت درخشندگی همچون آفتاب است پاسخ میدهد که من همچون
آینه ای هستم که هر کس نزد من آید، خود را در آینه من می بیند. چون شما سی مرغ
بودید، تعداد سی نیز در این آینه دید:
بی زبان آمد از آن حضرت خطاب
کاینه است این حضرتِ چون آفتاب
هر که آید خویشتن بیند در او
جان و تن هم، جان و تن بیند در او
چون شما سی مرغ اینجا آمدید
سی درین آیینه پیدا آمدید
گر چل و پنجاه مرغ آیید باز
پردهای از خویش بگشایید باز
سیمرغ می گوید آنچه شما می بینید، تصویر خودتان است (یعنی انسان در
مرحله هفتم از این سفر روحانی به خود حقیقی خویش میرسد. فنا چیزی نیست جز رسیدن از
خود دروغین به خود حقیقی). شما ها در برابر من مانند موری هستید که بخواهد ثریا را
ببیند که هرگز موفق به آن نخواهد شد:
گرچه بسیاری به سر گردیدهاید
خویش را بینید و خود را دیدهاید
هیچ کس را دیده بر ما کی رسد
چشم موری بر ثریا کی رسد
هرچ دانستی، چو دیدی، آن نبود
و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود
این همه وادی که از پس کردهاید
وین همه مردی که هر کس کردهاید
جمله در افعال مایی رفتهاید
وادی ذات صفت را خفتهاید
سیمرغ میگوید گوهر اصلی منم و شما بخشی از من هستید. حال که شما
هستی خود را از میان برداشته اید و از من و ما گذر کرده اید و بی دل و بی صبر و بی
جان شده اید، در من نیست شوید تا خود حقیقی خویش را به دست آورید و به هستی حقیقی
خویش دست یابید:
چون شما سی مرغ حیران ماندهاید
بیدل و بیصبر و بیجان ماندهاید
ما به سیمرغی بسی اولیتریم
زانک سیمرغ حقیقی گوهریم
محو ما گردید در صد عز و ناز
تا به ما در، خویش را یابید باز
پس مرغان همه در وجود حق خود را محو کردند تا به دوام حقیقی برسند.
در اینجاست که سالک اولین سفر روحانی خود را که گذشتن از هفت آسمان و نابودی خود
دروغین و محو شدن در حق است را به پایان میبرد تا سفر دوم روحانی او آغاز گردد که
همانا دوام و بقا و بدست آوردن نفس و خود حقیقی است:
محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورشید گم شد والسلام
تا که میرفتند، میگفتم سُخن
چون رسید اینجا، نه سر ماند و نه بُن
لاجرم اینجا سخن کوتاه شد
رهرو و رهبر نماند و راه شد
راز آفرینش و سلسله تکامل در بیان عطار نیشابوری (اسرارنامه)، مولانا و مهربابا:
تمثال جناب عطار نیشابوری
در نوشتار زیر تلاش کرده ام برای شرح این شعر عطار نیشابوری که مراحل حرکت آگاهی و
رسیدن به تکامل را بیان فرموده از نوشتاری از مهربابای ایرانی استفاده کنم و آنها را بر هم تطبیق دهم.
چرا بودی؟ چو بودی، کارت افتاد
چه گویم،
عقبه دشوارت افتاد
ترا چه جرم، که آوردندت، ای دوست
تویی در
راه معنی، مغزِ هر پوست
روح، یک وجود ازلی و ابدی است. نه زاییده شده و نه از بین می رود. روح، قطره ای است از دریای وحدت عقل کل. حق، نه زاده شده و نه می میرد.
خالق برای آگاه شدن ذره ذره وجودش از خود، این ذرات را با پرسش من کیستم به دنیای خاکی میفرستد. در اولین مرحله، روح بزرگ، خود را جماد میپندارد. پس از آن، روح کل مراحل آفزایش آگاهی را طی میکند و به ترتیب به نبات و حیوان و انسان تبدیل میشود. هدف، آگاه شدن و رسیدن به این پاسخ است: من خدا هستم. اما برای رسیدن به این پاسخ این آفرینش به این بزرگی انجام میشود و این چرخه تکامل رخ میدهد. بنابراین روح که مغز و هسته مرکزی است، پوسته های گوناگونی را میپذیرد و در کره خاکی، این اولین کانون تجلی، به صورت سه بعدیِ سنگ بی جان نمایان میشود که دارای ابتدایی ترین و جزئی ترین آگاهی است. سنگ را نیز عناصر یا به قول قدیمی ها ارکان چهارگانه، تشکیل داده اند. اولین حضور روح که از عالم بی مکان آمده است، در تشکیل این ارکان است که هسته تشکیل دهنده جمادات هستند. این حالت آگاهی مبهم و تکامل نیافته حتی نمیتواند شکل خود را روشن کند، چه رسد به تحقق بخشیدن به هدف خلقت که همانا قادر کردن روح کل به شناخت خویشتن است. به این ترتیب روح کل برای ابراز خود به صورت فلز، وسیله ای جدید فراهم می آورد که در آن، آگاهی، کمی بیشتر افزیش میابد. این انتقال آگاهی از فرم قدیم به فرم جدید یا پوسته جدید است. سپس از فلز به گیاه منتقل می شود، یعنی گیاه پوسته جدید است و آگاهی منتقل شده از فلز نیز مغز و روح گیاه را تشکیل می دهد.
معادن، مغز ارکان است، لیکن
نباتست،
آنگهی مغز معادن
جمادی بوده ای، حیی شدی تو
کجا، لاشی
بدی، شیئی شدی تو (کجا، یعنی جاییکه ...)
در دو بیت بالا تکامل از سنگ به نبات بیان شده است.
در این مرحله نیز آگاهی بسیار ابتدایی است و بنابراین باید به شکل های بالاتر نباتات و گیاهان انتقال یابد که در آنها پیشرفت قابل ملاحظه ای در رشد آگاهی در اثر تداوم فرآیندهای حیاتی رشد، زوال و رشد مجدد به وجود می آید. در حیوانات بالاتر، فکر یا استدلال نیز تا حدودی ظاهر میشود، اما کارکرد آن دقیقا توسط غریزه ها محدود میگردد. پس حتی در حیوانات، آگاهی به رشد کامل خود نرسیده و در نتیجه توانا به ارضای مقصود اولیه روح کل که دسترسی به روشن بینی خویشتن است، نمی شود. سرانجام روح کل شکل انسانی به خود میگیرد که در آن، آگاهی به رشد کامل خود با هشیاری کامل از خود و محیط خود میرسد.
آنچه عطار در بیت بعدی می گوید انتقال مغز و روح، از پوسته گیاه به پوسته جدید حیوانی و پس از آن نیز به پوسته جدید انسانی است. پس روح کل که از لامکان و بی جایی آمده است همان هسته و مغز است، و شکلهای عنصری، سنگی، فلزی، گیاهی، حیوانی و انسانی فقط پوسته ها یا به عبارت بهتر، رسانه هایی هستند تا روح کل (که حالا ظاهرا جدا از کل است و به شکل جزیی پوشش های مختلف جسمانی به خود گرفته است) بتواند از طریق آنها خود را تجربه کند و به مرور زمان بر آگاهی خود بی افزاید:
وز او مغز نبات افتاده حیوان
وز آن پس،
مغز حیوان، گشت انسان
بنابراین در شکل انسانی، آگاهی برای شناخت خود به بالاترین حد خود رسیده. از این مرحله به بعد استفاده از این بالاترین درجه آگاهی است برای شناخت خود و به عبارتی دیگر برای روشن شدن. اگر بخواهیم مثالی برای درک بهتر این جریان بزنیم، افزایش آگاهی از جمادی تا انسانی، مانند بالغ شدن انسان است از شیرخوارگی تا سن بلوغ. انسان تا حدود 18 سالگی در حال رشد است، اما پس از آن رشد او کامل شده و او مسوولیت زندگی خود را با توجه به آگاهی کامل شده اش می پذیرد. در سلسله تکاملی نیز، تا قبل از مرحله انسانی به منزله بلوغ است. اما از مرحله انسانی به بعد، رشد کامل شده و وظیفه روح بازشناسی حقیقت خویش به وسیله ابزار جسم انسانی است.
در این مرحله، قابلیت منطق، وسیع ترین زمینه فعالیت را داشته و قلمرو آن نامحدود است؛ ولی از آنجایی که روح کل توسط آگاهی اش هویت خود را در جسم خاکی میبیند، آگاهی دیگر نمیتواند به هدف روشن کردن ذات روح کل بپردازد؛ چون که آگاهی بالاترین رشد را در شکل انسانی به دست آورده و در آن، توانایی نهفته برای خویشتن شناسی وجود دارد. عزم به آگاه شدن که توسط آن، تکامل آغاز گردید، در قطب یا انسان-خدا (انسان اولی – انسان کامل) که گل سر سبد بشریت است به ثمر میرسد:
ز انسان، انبیا گشته خلاصه
وز ایشان،
سید سادات خاصه
از این هفت آسمان در راه معنی
بباید رفت
تا درگاه مولی
بنابراین در مرحله انسانی تکامل آگاهی معنوی و یا همان خودشناسی آغاز میشود. به عنوان مثال، یک سگ همیشه سگ می ماند. او هیچ وقت پرسشی درباره راز خلقت ندارد و در طول یک زندگی بر بینش روحی او افزوده نمی گردد. اما یک انسان، در طول هر زندگی می تواند تغییرات روحی زیادی به سبب خودشناسی داشته باشد. به انسان همه ابزارها داده شده تا توانایی طرح پرسش "من کیستم" را داشته باشد. در مرحله انسانی، تکامل آگاهی روحی به جایی می رسد که روزی پا در طریقت روحانی خواهد گذاشت و به سیر هفت آسمان خواهد پرداخت تا جایی که به مقام اولیا و انبیا و فنا فی الله برسد. آنجاست که پاسخ پرسش اولیه خود را می داند: من خدا هستم.
---------------------------------------------------------------
ترا چه جرم، کاوردندت ای دوست
تویی در
راه معنی، مغز هر پوست
معادن، مغز ارکان است، لیکن
نبات است،
انگهی مغز معادن
وزو مغز نبات افتاده حیوان
وزان پس
مغز حیوان گشت انسان
ز انسان، انبیا گشته خلاصه
وزبشان سید
سادات خاصه
ازین هفت آسمان در راه معنی
بباید رفت
تا درگاه مولی
همی هرچه از کمال اصل دور است
ازو طبع
حقیقت بین نفور است
جمادی بوده ای، حیی شدی تو
کجا لاشی
بدی، شیئی شدی تو
چنان خواهم که بر ترتیب اول
نداری یک نفس خود را
معطل
-----------------------------------------------------------
روح کل (که اکنون در قالب روح انسانی است) با آگاهی عادی بشری قادر نیست تا به شناخت خویش دست یابد. زیرا این آگاهی در پوششی از نقوش و آثار زندگی های متوالی قرار گرفته است:
نهادت، پر گره کردند از آغاز
به یک یک
دم شود یک یک گره باز
چه دانی ای به زیر کوه زاده
که تو زیر
چه باری اوفتاده
در دو بیت بالا از دید عطار میگوید که انسان با این نقوش زندگی (گره ها) به دنیا می آید که از زندگیهای گذشته همراه خود آورده و اینها مانند کوهی بر دوش انسان هستند، اما انسان خود از اینها آگاهی ندارد (نقوش زندگی یا سانسکاراها با کارما متفاوت هستند. (
پیشرفت آگاهی از حالت ظاهری بی جان سنگ و فلز به زندگانی گیاهان و سپس به حالت غریزی حشرات، پرندگان و حیوانات و سرانجام به آگاهی کامل انسانی که می رسد، به طور مداوم نقوش اعمال جدید خلق نموده و زیر پوششی از آنها واقع میشود. به توده این نقوشِ "اعمال طبیعی"، بعد از رسیدن روح به مرحله انسانی نقوش اعمال "غیر طبیعی" نیز که به وسیله تجربه های رنگارنگ و فعالیت های مختلف به وجود می آیند، افزوده میشود. نقوش اعمال طبیعی آنهایی هستند که در سلسله تکاملی از جماد تا انسان ایجاد می شوند و ارادی نیستند، بلکه به طور طبیعی در روند تکاملی ایجاد می گردند. نقوش اعمال غیر طبیعی آنهایی هستند که در مرحله انسانی و با اراده شخص ایجاد می گردند. بنابراین کسب نقوش اعمال پیوسته در طول مدت تکامل و همچنین در طول مدت فعالیت انسانی ادامه دارد. این نقوش اعمال را میتوان به پیچش یک قطعه نخ به دور یک چوب تشبیه نمود که نخ نمایانگر نقوش اعمال و قطعه چوب نمایانگر ذهن یک روح منفرد است. عمل پیچش از بدو خلقت آغاز و در تمام مراحل تکاملی و شکل انسانی ادامه دارد.
نهادت پر گره، بند است جان را
از آن جان
مینبینی آن جهان را
"روح های آگاه از ذات حقیقی خود (خودآگاه یا روشن شده) ، با روح های دیگر کاملا فرق دارند، زیرا آنها روح کل را به وسیله ذات حقیقی خویش تجربه میکنند، در حالیکه روح های دیگر فقط بدن های خود و عالم های مربوط به آن بدن ها را تجربه میکنند. دلیل، آن است که آگاهی بیشتر روح ها تحت تاثیر انواع نقوش اعمال است، در حالیکه آگاهیِ روح های خودآگاه، از همه این نقوش اعمال آزاد میباشند.
بیان زندگی های متوالی و از جسمی (خم دام) به جسمی دیگر رفتن:
ز رُتبت سوی رُتبت مینهی گام
برون میآیی
از یک یک خم دام
منظور از "گره" همان نقوش زندگی است که در دوره های متوالی زندگی در ما ایجاد میشود. بعد از رسیدن به مرحله انسانی، وظیفه نهایی ما باز کردن این گره ها و رها شدن از این نقوش است:
نهادت پر گره، بند است جان را
از آن جان
مینبینی آن جهان را
نهادت پر گره کردند از آغاز
به یک یک
دم شود یک یک گره باز
چه دانی ای به زیر کوه زاده
که تو زیر
چه باری اوفتاده
کسی را زیر کوهی پروریدند
به زیر بار
کوهش آوریدند
جهانی بار بر پشتش نهادند
به زیر بار
کوهش خوی دادند
همه از کوه است بار او و او مور
همه آفاق
خورشید است، او کور
اگر این جسم و این نقوش زندگی که همچون کوهی بر دوش ما هست، به یک باره برداشته شوند (چنانکه پس از مرگ رخ میدهد)، چشم ما به حقیقت خودمان باز میشود و نور خودمان را خواهیم دید که همچون خورشید درخشان و تابان است. عطار در ابیات پایین چگونگی آنرا شرح داده است:
چو برگیرند ازو بار گران را
به یک ساعت
ببیند آن جهان را
شکیبائی بجان او درآید
همه عالم
نشان او برآید
چو نور جاودان آید به پیشش
فرو ماند،
عجب آید ز خویشش
به دل گوید که چون گشتم چنین من؟
ز شک، چون
آمدم سوی یقین من؟
منم این؟ یا نیم من اینت بشگفت
که نور من
همه آفاق بگرفت
چو نابینای مادرزاد ناگاه
که یابد
نور چشم خود بیک راه
این حقیقت روح انسان است: نور مجرد (فارغ از ماده) محض و مطلق. چنان این نور درخشنده است که همه جهان را پر میکند. اما تا زمانی که انسان از نفس و من کاذب خود رها نشده، چشمان باطنی او نیز کورند و توانایی دیدن نور خود را ندارند. در ابیات بعدی عطار شرح بیشتری بر این حقیقت که همه جهان از نور حق ساخته شده است می دهد:
چو بیند روشنایی جهان او
چگونه خیره
ماند آن زمان او
ترا همچون سراید زندگانی
در آن عالم
به عینه هم چنانی
از آن تاریک جا چون دور گردی
قرین عالم
پر نور گردی
عجب مانی دران چندان عجایب
غریبت آید
آن چندان غرایب
همی چندان که چشم تو کند کار
همی خورشید
بینی ذره کردار
در آن حضرت که امکان ثبوت است
فلک چون
دست باف عنکبوت است
کجا آنجا وجود کس نماید
نمد چون در
بر اطلس نماید
به پیش آفتاب عالم آرای
کجا ماند
وجود سایه بر جای
در اینجا از زمانی سخن میگوید که کردار انسان مورد بررسی قرار میگیرد. اگر بدیها زیاد یاشند، انسان همچنان در پرده حجاب می ماند. اما اگر در زندگی مادی توانسته باشد خود را از نفس کاذب خویش و دوییت رها کرده باشد، از پرده های حجاب خویش بیرون آمده و با بزرگان و اولیا هم رکاب می شود که دیگر برای او بازگشتی به جهان زیر حجاب و پرده مصور نیست. در حقیقت، انسان آینه کردار خویش است:
از آن پس پرده هستی درآید
سر از رفعت
سوی پستی درآید
همی چندان که کردی نیک و بد تو
همه آماده
بینی گرد خود تو
اگر بد کرده ای، زیر حجابی
وگرنه با
بزرگان هم رکابی
به نیکی و بدی در کار خویشی
همه آیینه
کردار خویشی
اگر نیک است و گر بد کار و کردار
شود در پیش
روی تو پدیدار
در بخشی از رساله معرفت از عارف بزرگ نجم الدین کبری با نقل از حضرت شمس (یا در روایات دیگری از مولانا) در مورد گفتار بالا چنین آمده است:
ای جان من! از آن گاه که گردش گردون گردان است تا الی الغایة در گردش مانده است یعنی فرو می رود و بالا می رود چنان چه حضرت شمس می فرمایند:
گر بپرسندم زحال زندگی - هفتصد و هفتاد قالب
دیده ام
گر بگویم
شرح حال خویش را - همچو سبزه بارها روییده ام
همه کس به کوشش درند که از این ورطه پیچاپیچ خود را بیرون برند، اما چون خواست بر این است چه کنند؛ هیهات، هیهات! هر که از این طلسم پیچاپیچ روی خود نتافت، از آمد و رفت خلاص نیافت، اما هر که را عنایت حق رهبر شد، از این گرداب خود را بیرون کشید و به وی رسید و کسوت دویی فرا درید و هر که او را به او گذاشت، خود را در فراق ابدی انداخت.
حضرت مولانا نیز در شرح این مطلب اینگونه سروده است:
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نما
مُردم به حیوان سرزدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه
ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم
از ملایک بال و پر
وز ملک هم بایدم جَستن ز جو
کل شیء
هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک قربان شوم
آنچه اندر
وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم، عدم چون ارغنون
گویدم که
انا الیه راجعون
مرگ دان آن که اتفاق امت است
کآب حیوانی
نهان در ظلمت است
//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
تعریف و شرح نقوش زندگی:
تجربه ی انسانی دارای دو جنبه است: ذهنی (درونی) و نمادی (بیرونی). از یک طرف جریانهای ذهنی وجود دارند که اجزای لازم و اساسی تجربه های انسان را تشکیل می دهند و از طرف دیگر چیزها و اجسامی هستند که جریانهای ذهنی به آنها مربوط می باشند. بخشی از جریان های ذهنی به موقعیت موجود و نمایان و بخشی به کارکرد کِشته یا نقوش اعمال انباشته شده یا نقوش تجربه های قبلی وابسته اند؛ بنابراین ذهن انسان از یک سو خود را بین دریایی از نقوش اعمال زمانِ گذشته و از سوی دیگر دنیای وسیعِ بیرونی در می یابد.
نقوش اعمال از تجربه ها ناشی می شوند و مبنای تجربه های آینده اند.
از دیدگاه روانشناسی ژنتیک، اعمال انسان به کارکرد تأثیرهایی بستگی دارد که به وسیله ی تجربه های گذشته در ذهن انباشته شده است. ریشه ی هر فکر، احساس و عمل در گروهی از تأثیرهاست که وقتی با واقعنگری آنها را بررسی کنیم، می بینیم که شکلی دیگر از محتوای ذهن انسان هستند. این تأثیرها، رسوبهایی از تجرب ههای گذشته اند و مهمترین عامل هایی هستند که مسیر تجرب ههای زمان حال و آینده را تعیین می کنند. ذهن به طور مدام در حین تجربه های خود مشغول خلق کردن و فراهم آوردن چنین تأثیرهایی است.
نقوش
اعمال بر دو نوعند: طبیعی و غیرطبیعی و این بستگی به نحوه ی ایجاد شدن آنها دارد.
نقوش اعمالی که روح طی دوران تکامل جسمی گردآوری میکند، نقوش اعمال طبیعی می
باشند. این نقوش اعمال طی دورانی که روح شکلهای مادون انسانی را یکی پس از دیگری
به خود گرفته و رها میکند، به وجود می آیند و به این ترتیب روح به تدریج از مرحله
ی به ظاهر بی جانِ سنگ و فلز گذشته و به مرحله ی انسان می رسد، جایی که آگاهی به
رشد تمام رسیده است. همه ی نقوش اعمالی که قبل از رسیدن به مرحله ی انسان به دورِ
روح جمع می شوند، نتیجه ی سیر تکاملِ طبیعی بوده و نقوش اعمال طبیعی نامیده می
شوند. این نقوش اعمال باید به دقت از آنهایی که پس از رسیدن روح به شکل انسانی
پرورش می یابند، تمیز داده شوند.
نقوش
اعمالی که در دوره ی انسانی به روح می پیوندند تحت شرایطی که آگاهی از آزادی
اخلاقی برخوردار است، پرورش یافته و با مسئولیتِ اختیارِ بین خوب و بد، پرهیزکاری
و گناه همراه می باشند. اینها نقوش اعمال غیرطبیعی نامیده می شوند. گرچه این نقوش
اعمال که پس از به وجود آمدن جسم انسانی به وجود می آیند، به طور مستقیم وابسته به
نقوش اعمال طبیعی می باشند؛ ولی تحت شرایطی به طور کامل متفاوت از زندگی ایجاد می
گردند و در مبدأ از نقوش اعمال طبیعی به نسبت جدیدتر هستند. این اختلاف که در زمان
و شرایطِ به وجود آمدن آنها وجود دارد، باعث اختلافی است که از لحاظ استحکام و
پایداری، بین نقوش اعمال طبیعی و غیرطبیعی موجود می باشد. ریشه کن ساختن نقوش
اعمال غیرطبیعی به سختی برکندنِ نقوش اعمال طبیعی که تاریخچه ای بسیار کهن داشته و
در نتیجه، دارای ریش های محکم تر است، نمی باشد. از بین بردن کامل نقوش اعمال
طبیعی غیرِ ممکن است مگر آنکه فیض و مداخله ی مرشد کاملی شامل حال مرید مبتدی گردد
مختصری از زندگی نامه و احوال و آرا شاه نعمت ا... ولی
سید نورالدین نعمة الله بن عبد الله کوه بنانب کرمانی مشهور به ولی صوفی و شاعر و موسس سلسله ی نعمة اللهیه در قرن هشتم و نهم هجری است اجداد وی در اصل اهل حلب بودند ولی پدرش مهاجرت کرده و پس از مدتی در کوه بنان کرمان اقامت کرد و نعمة الله در انجا متولد شد .
شاه نعمتالله فرزند میر عبدالله ولی از جمله شعرای تصوف ایران و قطب دراویش نعمت اللهی است . وی معروف به سید نورالدین شاه نعمت الله ولی ماهانی کرمانی است که بقول اسد الدین نصر الله در بیست و نهم اردیبهشت ماه 709 - بیست دوم رجب ۷۳۰ هجری - در کوه بنان کرمان تولد یافته است .
درباره مدت زندگانی شاه نعمت الله ولی ۱۰۴ سال ذکر شدهاست و خود شاعر (شاه نعمت الله ولی) تا ۹۷ ساگلی خود را بیان داشتهاست:
نود هفت سال عمر خوشی بنده را داد حی پاینده
- ورود به تصوف :
او در ۵ سالگی با تصوف و عرفان آشنا شد. چون پدرش میر عبدالله، شاه نعمت الله را به مجالس صوفیه میبرد. شهر حلب در آن زمان مرکز مکتب وحدت وجودی ابن عربی بود. شاه نعمت الله از این فرصت استفاده کرده و در حلب در خدمت محیالدین ابن عربی قرار گرفت و از مکتب و عرفان او بهره برد. شاه نعمتالله برای پیشرفت در علوم و افزایش علوم دینی در خود به شیراز سفر کرد. شهر شیراز در آن زمان از مراکز اصلی دروس فقه و مذاهب سنّی بود. در این صورت شاه نعمتالله برای یافتن مرشد و مراد خود به این سو و آن سو و در خدمت شیوخ و مشایخ زیادی قدم برداشت.
شاه نعمتالله علوم مقدماتی را نزد شیخ رکنالدین شیرازی تحصیل کرده و علم بلاغت را خدمت شیخ شمس الدین مکی و حکمت را نزد سید جلال الدین خوارزمی و اصول و فقه را نزد قاضی عضدالدین ایجی آموخت و چون علوم ظاهری طبع اورا قانع نمیکرد سالها به ریاضت و تصفیه و تزکیه باطن مشغول گردید و در پی مراد به سیر و سفر پرداخت تا عاقبت به مکه مشرف شد و از دست شیخ عبدالله یافعی یکی از عرفای عصر خویش خرقه پوشید و به مراد خویش نایل آمد و دست ارادت بدو داد، چنانکه در اشعادر خود که از او یاد کردهاست:
شیخ ما در حرم مرح قطب وقت و یگانه عالم
ز دمش مرده میشدی زنده نفسش همچو عیسی مریم
نعمت الله مرید حصرت اوست شیخ عبداللهاست او فافهم
شاه نعمت الله، به سیر و سفر در ممالک مصر و حجاز و ترکستان و ایران پرداخت و به نشر عرفان وتصوف همت گمارد. او بیست و چهار ساله بود که در مکه با شیخ عفیف الدین یافعی دیدار کرد. شیخ یافعی از عرفای بزرگ و با عظمت آن دوران به شمار میآمد. شیخ یافعی به سلسلههای طریقت شاذلیه و قادریه متصل میشد.شاه نعمتالله هفت سال را با شیخ عارف سپری کرد و از او علوم و دانشهای معنوی زیادی آموخت. شاه نعمتالله بعد از آن به مصر رفت و در آنجا به سوی جهان فرهنگ ایرانی روی آورد و مابقی عمر خود را در آنجا به سر برد. وی در بازگشت به ایران پس از ازدواج با نوه دختری میر حسینی هروی، بسوی کوه بنان کرمان عزیمت کرد و در آنجا به ریاضت طویل المدتی پرداخت که مکان مورد نظر بنام تخت امیر معروف است. در طول این مدت، افراد بسیاری در نزد او به تحصیل علوم و معارف صوفیه پرداختند واز محضر ایشان کسب فیض نمودند. سلسله نعمت اللهی، منسوب به شاه نعمت الله ولی از عرفای بزرگ ایران و اسلام است.
اشتغال به امور روحانی و اخروی او را از توجه به مسائل دنیوی و آبادانی باز نداشت به طوری که در ماهان به بنای خانقاه و حمام و باغ همت گماشت .
شهرت سید ، ایران و هند را فرا گرفته بود و از مردم عادی تا بزرگان تصوف و شاهان و امرا از معتقدان و مریدان وی بودند . طریقه ی نعمة اللهی منسوب به اوست و هنوز هم در ایران این دسته از صوفیان فرقه مهمی محسوب میشوند
شاه نعمت الله در طریقه تصوف موسس سلسله مشهور نعمتاللهی است و در راه طریقت و سیر و سلوک مقامی بلند داشتهاست. شاه نعمت الله ولی دارای دیوانی است که متشمل بر قصاید و غزلیات و ترجیعات و مثنویات و قطعات و دوبیتیها و رباعیات است.
از مطالعه دیوان شاه نعمت الله ولی میتوان گفت که حافظ به اشعار شاه نظر داشته و غزل مطلع فوق شاه نعمت الله را اینگون جواب میدهد:
آنانکه خاک را بهنظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی بما کنند
-تأکید بر حضور در اجتماع :
از جمله توصیهها و سفارشات شاه نعمتالله ولی به مریدان خود این بود که برای تصفیه دل و تزکیه نفس باید در خدمت خلق باشید و در خدمت به مردم کوتاهی نکنید و در اجتماع حاضر باشید. از همین نکته میتوان استنتاج کرد شاه ولی همانند پیامبر اکرم مردم را از رهبانیت و گوشهگیری و بیمیلی پرهیز میکند و به خدمت خلق و حضور در اجتماع دعوت میکند و البته بیان میدارد که دل به دنیا و مادیات آن نبندید و خود را برای سفر آخرت آماده کنید:
ذکر حق ای یار من بسیار کن گر توانی کار کن در کارکن
عبدالرزاق کرمانی در بیان اعتقاد شاه نعمتالله به کشاورزی مینویسد: «آن حضرت میل تمام به اقسام زراعت داشتند» و خود هر از گاهی به کار زراعت میپرداختند. بر خلاف بسیاری از سران مذهبی دنیاگریز در فرقههای دیگر، شاه ولی برحضور در اجتماع مشغول شدن به کار و دوری از تنبلی تأکید داشت. البته این صرفاً یک دستور اخلاقی نبود بلکه این خود بخشی بود از برنامههای او برای پرورش معنوی مریدان خود.
وفات وی به سال 810 - 834 هجری - اتفاق افتاده است . سید خلیل الله بنابر وصیت شاه نعمة الله جانشین پدر شد . سد علاوه بر تحصیل علوم و حکمت الهی و عرفان به ریاضت نیز میپرداخت
زاهدان را ذوق رندان هست نیست رندان را میلی به ایشان هست نیست
در دل ما مهر دلبر نیست هست جان ما جز عشق جانان هست نیست
یوسف گل پیراهن آمد به باغ این چنین گل در بوستان هست نیست
هر که دارد هرچه دارد آن اوست هر چه هست و بود بی ان هست نیست
ما عاشق مستیم کرامات چه باشد ما باده پرستیم مناجات چه باشد
ما همدم رندان سراپرده ی عشقیم در مجلس ماحالت طامات چه باشد
گفتیم چنان است چنین بود که گفتیم این نیست کرامات ، کرامات چه باشد
ما عاشق مستیم ز جام می وحدت خود کثرت معقول خیالات چه باشد
چون گوشه ی ما خلوت میخانه ی عشق است با منزل ما راه و مقامات چه باشد
او نیز میتوانست گوشت و هر چیز دیگری را حلال و حرام بودنش را تشخیص دهد روزی شاه و دربار زمان نعمت الله ولی به وزیر خود میگوید یک گوسفند را از اهالی روستا یا رعیت بگیرد و هر چه دارنده گوسفند خواهش و نفرین کرد به زور و سخت گیریه بیشتری بگیرد بدون آنکه شخص دیگری متوجه شود ، وزیر رفت و از یک پیر زن گوسفندی را به زور گرفت و آوررد و آشپزان دربار خورشتی از آن درست کردند و سپس نعمت الله ولی را دعوت کردند. او نیز آمد و خورشت را خورد و خیلی هم تعریف کرد در آخر شاه به نعمت الله گفت : این گوشت حلال بود یا حرام که نعمت الله گفت : حلال بود . شاه گفت : خیر این گوشت حرام بود نعمت الله نیز گفت : این گوشت برای شما حرام بوده و برای من حلال بوده بعد از اینکه پیر زن به دربار آورده و از آن پرسیدن که چرا گوسفدت را که به دربار دادی ناراضی بود پیرزن گفت : این گوسفند را نذر شاه نعمت الله ولی کرده بودم .
- شاه نعمت ا... ولی و حافظ:
گویند روزی شاه نعمت ا... ولی سنگ پاره یی از زمین برداشته و به درویشی داد و فرمود که این سنگ را نزد جوهری برده و بپرس که قیمت این سنگ چنداست؟ چون قیمت معلوم کنی از جوهری گرفته آن را باز آور و چون درویش آن سنگ را به نظر جوهری بُرد، جوهری پارهای لعل دید که در عمرِ خود مثل آن لعل ندیده بود. قیمت آن لعل را هزار درم گفت. درویش سنگ را باز گرفته به خدمت شاه باز آورد. آن حضرت فرمود تا آن سنگِ لعل شده را صلایه نمود شربت ساخت و هر درویشی را قطره یی چشانید و فرمود:
ما خاک را به نظر کیمیا کنیم |
صد درد را به گوشه چشمی دوا کنیم |
|
درحبسِ صورتیم و چنین شاد و خرّمیم |
بنگر که در سراچه معنی چهها کنیم |
|
رندانِ لاابالی و مستانِ سرخوشیم |
هشیار را به مجلسِ خود کی رها کنیم |
|
موجِ محیط و گوهرِ دریای عزتیم |
ما میل دل به آب و گِل، آخر چرا کنیم |
|
در دیده رویِ ساقی و در دست جامِ می |
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم |
|
ما را نَفَس چو از دمِ عشق است لاجرم |
بیگانه را به یک نفسی آشنا کنیم |
|
از خود برآ و در صفِ اصحابِ ما خرام |
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم |
این شرح کرامات و این اشعار منتشر میشد و حافظ نیز آنرا شنید. حافظ که مردی دانشمند و عارفی پاک نهاد بود این غزل را ساخت و پرداخت:
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند |
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟ |
-افکار و آثار شاه نعمت ا ... ولی :
قرن هشتم ونهم سیطره افکار وآراء محی الدین ابن عربی در تصوف و عرفان است .تقریبا تمامی فرقه های مختلف تصوف نظیر نقش بندیه نور بخشیه و مولویه مروج آراء ابن عربی هستند .شاه نعمت الله نیز از این قائده مستثنی نیست و از جمله شارحان مهم نظریه های ابن عربی بشمار میرود .شاه ولی به محی الدین ابن عربی به دیده تکریم و احترام مینگریست وکتاب فصوص الحکم او را از حفظ بود و حتی یکی از مفصلترین رساله های خود را به شرح ابیات فصوص الحکم اختصاص داده است.
- تشیع شاه نعمت ا.. ولی :
تصوف یک مذهب فقهی یا کلامی نیست که صوفیانی مثل مولوی یا شاه نعمت الله ولی را حنبلی یا اشعری بنامیم . هیچ کس به واسطه مذهب فقهی یا کلامی اش، صوفی خوانده نشده است . تشیع نیز چنین است . آن نیز در اصل، یک مذهب فقهی در کنار مذاهب اربعه اهل سنت یا یک مکتب کلامی بین معتزله و اشاعره نیست، چنانکه زیدیه را به خاطر صرف قبول همین امر، شیعه می دانیم; با این که آنها از نظر فقهی و کلامی، از شیعه جعفری، متفاوت هستند . اصل تشیع، قبول مساله ولایت است که پس از پیامبر، به علی (ع) رسیده است و ولایت امری الهی است که به انتخاب مردم یا اهل حل و عقد نیست . رکن اصلی تصوف نیز ولایت است . بر این اساس می توان به نتیجه ای رسید که سید حیدر آملی در قرن نهم رسید و آن این که تصوف حقیقی همان تشیع است . البته تشیع آنان به قول مرحوم استاد جلال الدین همائی به همان معنای حقیقی رایج در صدر اول اسلام است که دچار افراط و تفریطها، و اسباب دست سیاست ها و تعصب های عامیانه نشده و لذا از سنت پیامبر منحرف نگردیده بود . از این رو، در عرف عارفانی هم چون مولوی یا شاه نعمت الله ولی، - برخلاف آنچه در کتاب مناظرات و مکاتبات آمده - سنی به معنای شخص مؤمن و پرهیزکاری است که در اعمال شرعی، پیرو خالص سنت نبویه باشد; بدون اعمال رای و سلیقه و اجتهاد شخصی و انحراف به مذاهب باطل . بدین سبب این اصطلاح را در مقابل طوایف جبری و قدری و معتزلی و کافر آورده اند . و مثلا شاه نعمت الله ولی هرگاه کلمه سنی به معنای "اهل سنت و جماعت" را موردنظر داشته، از تعبیر اهل سنت و جماعت استفاده می کند . برای نمونه می توان در مجموعه رسائل شاه نعمت الله ولی ، دید که پس از ذکر گروه های مختلف، درباره مساله جبر و اختیار، نظر "اهل سنت و جماعت" را ذکر می فرماید . مطابق با همین تعریف از تشیع، مشایخ بزرگ صوفیه در مقام رد یا احیانا سب و لعن خلفای سه گانه - چنان که به خصوص در دوره صفویه به جهات سیاسی متداول شد - نبوده و به اتحاد اسلامی اهمیت می داده اند، ولی میان مدح و ستایشی که از علی (ع) و اهل بیت پیامبر به عنوان کسانی که دارای مقام ولایت و جانشینی پیامبر هستند، با وصفی که از ابوبکر، عمر و عثمان به عنوان صحابه پیامبر می کنند، تفاوت از زمین تا آسمان است و همین تفاوت کاملا تعلقات شیعی آنان را نشان می دهد .
شاه نعمت الله ولی در اشعار خویش بیش از چهار صد بیت اعم از قصیده و غزل، در مدح علی (ع) و اهل بیت دارد; ولی حتی یک غزل یا قصیده در وصف و مدح سایر اصحاب رسول اکرم نسروده و با هیچ یک، چنین عاشقانه و موالیانه، سخن نگفته است .
شاه نعمت الله ولی ایمان را حب آل علی می داند و می گوید:
ای که هستی محب آل علی
مؤمن کاملی و بی بدلی (10)
و سپس می افزاید که محب آل علی اهل تعصبات مذهبی به معنای مرسوم زمانه نیست، بلکه سنی; یعنی تابع سنت رسول خدا به معنایی است که مذکور افتاد; یعنی نه رافضی است که دشمن ابوبکر باشد و نه خارجی است که با علی، عداوت ورزد . وی چنین اعتقادی را "مذهب جامع" می نامد، یعنی مذهبی که در ضمن اعتقاد به ایمان به معنای حب آل علی، با ابوبکر و دیگر خلفای راشدین، دشمنی ندارد . لذا گوید:
مذهب جامع از خدا دارم
این هدایت بود مرا ازلی
با این حال باز به سیادت ظاهری و باطنی خود می بالد و می گوید:
نعمت اللهم و ز آل رسول
چاکر خواجه ام خفی و جلی
در غزل دیگری مجددا فرماید که رافضی نیست و مؤمن پاک و خصم معتزلی است و مذهب جد خویش را دارد و بعد از او پیرو علی (ع) است:
رافضی نیستم ولی هستم
مؤمن پاک و خصم معتزلی
مذهب جد خویشتن دارم
بعد از او پیرو علی ولی (11)
و در غزل بعدی ولایت را روح نبوت خوانده، می گوید، باید موالیانه طلب ولای علی کرد و از معتزلی بودن پرهیز نمود:
به حق آل محمد به روح پاک علی
که کس نبی نشده تا نگشته است ولی
ولی بود به ولایت، کسی که تابع اوست
موالیانه طلب کن ولی ولای علی
به هرچه می نگرم نور اوست در نظرم
تو میل مذهب ما کن مباش معتزلی (12)
در غزل دیگر نسبت میان نبوت و ولایت را در دو مظهر محمد و علی علیهماالسلام چنین نشان می دهد:
گفتیم خدای هر دو عالم
گفتیم محمد و علی هم
آن بر همه انبیاست، سید
وین بر همه اولیا، مقدم
گفتیم نبوت و ولایت
در ظاهر و باطن اند همدم
. . . . . . . . .
بی مهر محمد و علی، کس
یک لحظه زغم مباد خرم
. . . . . . . . .
او ساقی حوض کوثر و ما
نوشیم زلال او دمادم
بی حضرت او بهشت باقی
جامی است ولیک بی جم
. . . . . . . . .
کم باد محب آل مروان
هرچند کمند، کمتر از کم
. . . . . . . . .
رو تابع آن مصطفا باش
نه تابع پور ابن ملجم
در عین علی نگاه می کن
می بین تو عین جمله عالم
و در غزلی دیگر، آن جناب کاملا بی پرده سخن می گوید و ارادت خود را به اهل بیت اطهار و تولای آن بزرگواران معلوم می سازد و جای هیچ گونه تردیدی برجای نمی گذارد:
دم به دم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن
نقش حب خاندان برلوح جان بایدنگاشت
مهر مهر حیدری بر دل، چو ما باید زدن
دم مزن با هر که او بیگانه باشد از علی
ور نفس خواهی زدن، با آشنا باید زدن
روبروی دوستان مرتضی باید نهاد
مدعی را تیغ غیرت بر قفا باید زدن
لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
این سخن را از سر صدق و صفا باید زدن
در دو عالم، چهارده معصوم را باید گزید
پنج نوبت بر در دولت سرا باید زدن
پیشوایی بایدت جستن ز اولاد رسول
پس قدم مردانه در راه خدا باید زدن
از حسن، اوصاف ذات کبریا باید شنید
خیمه خلق حسن بر کبریا باید زدن
کربلایی آید از عشق شهید کربلا
عاشقانه آن بلا را مرحبا باید زدن
عابد و باقر چو صادق، صادق از قول حقند
دم به مهر موسی از عین رضا باید زدن
با تقی و با نقی و عسکری، یک رنگ باش
تیغ کین بر خصم مهدی، بی ریا باید زدن
هر درختی کو ندارد میوه حب علی
اصل و فرعش چون قلم، سرتابه پا باید زدن
دوستان خاندان را دوست باید داشت دوست
بعد از آن دم از وفای مصطفا باید زدن
سرخی روی موالی سکه نام علی است
بر رخ دنیا و دین چون پادشا باید زدن
بی ولای آن ولی، لاف از ولایت می زنی
لاف را باید بدانی کز کجا باید زدن
ما لوایی از ولای آن امام افراشتیم
طبل در زیر گلیم، آخر چرا باید زدن
بر در شهر ولایت، خانه ای باید گرفت
خیمه در دارالسلام اولیا باید زدن
از زبان نعمت الله، منقبت باید شنید
بر کف نعلین سید، بوسه ها باید زدن
نکته قابل تامل در این ابیات، بیت پانزدهم و شانزدهم است که می فرماید:
بی ولای آن ولی، لاف از ولایت می زنی
لاف را باید بدانی کز کجا باید زدن
ما لوایی از ولای آن امام افراشتیم
طبل در زیر گلیم، آخر چرا باید زدن
شاه نعمت الله ولی به کسانی که ظاهرا دم از ولایت می زنند; بی آن که حقیقتا ارتباط ولوی داشته باشند، اعلام می دارد که بدون ولایت آن ولی (حضرت علی) نمی توان اهل ولایت بود و سپس خود بدون تقیه و بی پرده، لوای ولایت آن امام را برافراشته، می فرماید: دیگر نباید طبل در زیر گلیم زد; یعنی باید تولا و تشیع خود را علنی ساخت .
به طور کلی میتوان گفت آثار شاه نعمت الله ولی اعم از منظوم و منثور آیینه تمام نمای آراء ابن عربی نظیر وحدت وجود و انسان کامل و مسئله قطب و ولایت و علم اسرار حروف و نقطه است.آثار شاه نعمت الله به دو دسته منظوم و منثور تقسیم میشوند :
-آثار منظوم :
مهمترین اثر منظوم شاه ولی دیوان اشعار اوست که شامل قصاید غزلیات قطعات مثنوی ها و رباعیات است که بالغ بر دوازده هزار بیت میباشد.بعضی از اشعار و ابیات این دیوان منسوب به اوست . همه انها از نوع اشعار عرفانی و حاوی اشارات و توضیحات درباره عقاید و افکار متصوفه می باشد .
-آثار منثور :
تمامی عمر این عارف گرانقدر در تعلیم و ارشاد مریدان خود گذشت .به همین جهت وی یکی از فعالترین عارفان از نظر نوشتن رسالات تعلیمی است.تعداد رسالات منثور او را تا پانصد ذر کرده اند و البته تا کنون انتساب 114 رساله به او مسلم شده است . نثر این رساله ها اغلب مشکل و پیچیده است و اکثرا از ویژگیهای نثر قرن هشتم و نهم برخوردار است .
-پیشگویی های مشهور ایشان :
قصیده ای معروف یه شاه نعمت الله منتسب است که در آن با تلویح و تصریح ، ظهور دورههای مختلف صفویه، نادر شاه افشار، قاجاریه، پهلوی، و جمهوری اسلامی و حتی حضور نایب مهدی ( عج ) را پیش گویی میکند.
شاه نعمت الله ولی در این اشعار به کنایه و صراحت از زمان زندیه تا انقلاب اسلامی را به تصویر کشیده است و عجبا چقدر به دقت آن پیشگویی ها رنگ واقعیت به خود گرفته است , این مثنوی با ابیات زیر اغاز می شود و در طول تاریخ بسیار مورد توجه ایرانیان بوده است .
قدرت کردگار می بینم ***** حالت روزگار می بینم
از نجوم این سخن نمی گویم ***** بلکه از کردگار می بینم
ازسلاطین گردش دوران ***** یک به یک را سوار می بینم
هر یکی را به مثل ذره نور ***** پرتوی آشکار می بینم
- منابع :
1- مقاله: فصلنامه هفت آسمان، شماره 14، شهرام پازوکی.
2-وب سایت http://fa.wikipedia.org/wiki/
قطب العارفین دکتر جواد #نوربخش
ﻣﻘﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺗﮑﺎﻥ
ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻭﻟﻔﮕﺎﻧﮓ ﭘﺎﻭﻟﯽ .
ﭘﺎﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﻫﯿﭻ ﺩﻭ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻧﯽ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﻋﺪﺩ ﮐﻮﺍﻧﺘﻮﺍﻣﯽ ﯾﮑﺴﺎﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ .
ﭘﺎﻭﻟﯽ ﻣﺜﺎﻟﯽ
ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ :
ﺳﯿﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩ ﻫﺎ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻧﯽ ﮐﻪ
ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ، ﻓﻘﻂ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ .
ﻓﺮﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﻧﺎﻡ ﺁﻥ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ " ﺍﺭﯾﮏ ...."
ﻋﺪﺩ ﮐﻮﺍﻧﺘﻮﺍﻣﯽ ﺍﺭﯾﮏ ﻋﺪﺩﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﻢ، ﻓﺮﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﺁﻥ ﻋﺪﺩ ﺑﺰﺭﮒ 23 ﺑﺎﺷﺪ .
ﭘﺎﻭﻟﯽ ﺛﺎﺑﺖ
ﮐﺮﺩ ﺩﺭ ﻫﯿﭻ ﮐﺠﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ , ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﮐﻬﮑﺸﺎﻥ , ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻫﯿﭻ ﺳﯿﺐ ﺩﯾﮕﺮﯼ ,
ﺑﻠﮑﻪ ﻫﯿﭻ ﺷﯿﺌﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻧﺶ ﻋﺪﺩ ﮐﻮﺍﻧﺘﻮﺍﻣﯽ ﺁﻥ 23 ﺑﺎﺷﺪ .
ﺣﺎﻝ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﯽ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺑﺮﻕ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻡ , ﺍﺯ
ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺷﺪﻩ , ﺍﻧﺮﮊﯼ ﺣﺎﺻﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻋﺪﺩ ﮐﻮﺍﻧﺘﻮﺍﻣﯽ ﺍﺭﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﺭﺗﻘﺎ
ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺜﻼ 26 ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﺪ . ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ
ﺑﺎ ﻋﺪﺩ ﮐﻮﺍﻧﺘﻮﺍﻣﯽ 26 ﺑﻮﺩﻩ , ﺩﺳﺘﺨﻮﺵ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .
ﺟﻬﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺗﻮﺍﺯﻥ ﺧﻮﺩ , ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ . ﭘﺎﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﻧﻮﺑﻞ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﮔﺮ ﻫﺮ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺍﺭﺗﻌﺎﺵ ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﺩ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ , ﭘﺲ ﻫﺮ ﺷﯿﺌﯽ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻭﺍﺟﺪ ﺍﺭﺗﻌﺎﺵ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺳﺖ .
ﻭ ﺍﻣﺎ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔﯿﺮﯼ :
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺳﯿﺐ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﮐﻮﭼﮏ , ﺗﻐﯿﯿﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ , ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ
ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ ﻭ ﻣﯽ ﺑﻮﺳﻢ , ﻭ ﯾﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻢ
...
ﻭ ﯾﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﻡ ﻧﺎﺳﺰﺍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﻭ ﯾﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ
ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺧﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ ....
ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺩﺍﺭﻡ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺯﻧﺠﯿﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ
ﻫﺴﺘﯽ ﻣﯽ ﺩﻫﻢ .
ﻫﺮ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺫﻫﻦ ﻣﺎ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ , ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻥ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﺴﺘﺮﻩ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﻌﺎﺵ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﺨﻮﺵ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺮ
ﻣﺎﺩﻩ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻏﻢ ﻭ ﻏﺼﻪ ﻣﺮﺍ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮﯾﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ .
ﺣﺮﻑ ﺁﺧﺮﻡ :
ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﺤﺒﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﺪ , ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ
ﺩﯾﺪﯾﺪ , ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺸﻮﯾﺪ؛
ﭼﻮﻥ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻓﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ , ﺩﺭ ﯾﮏ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻭ ﺩﺭ
ﯾﮏ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺩﯾﮕﺮ را صد در صد ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﻳﺪ .
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻋﻠﻢ ﺑﺮ ﺁﻣﻮﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﻓﻼﺳﻔﻪ ﻣﻬﺮ ﺗﺄﯾﯿﺪ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ . ﭼﻮﻥ ﻓﻼﺳﻔﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻌﺘﻘﺪﻧﺪ ﻫﻤﻪ
ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺍﺳﺖ .
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺳﺎﻃﻊ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ
ﮔﺮﺩﺩ
ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺗﺎ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺯ ﭘﺲ ﮔﯿﺮﯾﺪ .
ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ
ﺟﺪﯼ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﮕﺬﺭﯾﻢ .
ﺩﺭ ﮔﺴﺘﺮﻩ ﯼ ﮐﯿﻬﺎﻥ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺑﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﻭ ﺑﯽ ﺣﮑﻤﺖ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺳﯿﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﯿﻢ .
ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭﻭﻥ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻧﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﻭﺻﻒ ﻧﺎﺷﺪﻧﯽ ﺑﺪﻝ
ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ .
صلوات چهارده معصوم جناب خواجه نصیر طوسی
بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت رسول اکرم (ص)
أللّهمَّ صلِّ وَ سَلِّم ، وَ زِد وَ بارِک ، عَلی النبی الامی العربی الهاشمی القرشی المکی المدنی ، الابطحی التهامی ، و السید البهی ، السراج المضیئی ، الکوکب الدری ، صاحب الوقار و السکینة ، المدفون بالمدینة ، العبد المؤید ، والرسول المسدّد ، المصطفی الامجد ، المحمود الاحمد ، حبیب اله العالمین و سید المرسلین وخاتم النبیین وشفیع المذنبین ، و رحمة للعالمین أبی القاسم محمد صلی الله علیه وآله
حضرت امیر المونین علی (ع)
أللّهمَّ صلِّ وَ سَلِّم، وَ زِد وَ بارِک، عَلی السّیّد المطهّر و الامام المظفّر و الشجاع الغضنفّر ، ابی شُبیر و شَبر ، قاسِم طوبی وسَقَر ، الانزع البطین ، الاشجع المتین ، الاشرف المکین ، العالِم المبین ، النّاصر المعین ، ولّی الدین ، الوالی الولّی ، السّید الرّضی ، الامام الوصی ، الحاکم ِبالنّصّ الجلی ، المُخلِص الصّفی ، المدفون بالغَری ، لیث بنی غالب ، مَظهر العجائب ، و مُظهر الغرائب ، و مُفرّق الکتائب ، و الشِّهاب الناقب ، والهِزیَر السّالب ، و نقطة دائرة المطالب ، اسدالله الغالب ، غالب کلّ غالب ، و مطلوب کلّ طالب ، صاحب المفاخر و المناقب ، امام المشارق والمغارب ، مولانا و مولی الکونین ، الامام أبی الحَسَنَین ، امیر المؤمنین علی بن ابیطالب صلوات الله و سلامه علیه
حضرت فاطمه زهرا (س)
أللّهمَّ صلِّ وَ سَلِّم، وَ زِد وَ بارِک ، عَلی السّیدة الجلیلة الجمیلة ، المعصومة المظلومة ، الکریمة النبیلة ، المکروبة العلیلة ، ذات الاحزان الطّویلة فی المدّة القلیلة ، الرضیة الحلیمة ، العفیفة السلیمة ، المجهولة قدراً و المخفیة قبراً ، المدفونة سرّاً و المغصوبة جهراً ، سیدة النساء ، الانسیّة الحوراء ، امّ الائمة النّقباء النّجباء ، بنتِ خیر الأنبیاء ، الطاهرة المطهرة ، البتول العَذراء ، فاطمةَ التقیة النقیة الزّهراء ، علیها السلام
حضرت امام حسن مجتبی (ع)
اللّهم صلّ و سلّم و زد وبارک علی السید المجتبی و الامام المرتجی ، سبط المصطفی و ابنِ المرتضی ، علم الهدی ، العالم الرّفیع ، ذی الحسب المنیع و الفضل الجمیع و الشرف الرفیع ، الشّفیع ابن الشّفیع ، المقتول بالسّم النّقیع ، المدفون بأرض البقیع ، العالم بالفرائض و السّنن ، صاحب الجود والمنن ، کاشف الضّر و البلوی و المحن ما ظهر منها و ما بطن ، الّذی عجز عن عدِّ مدائحه لسانُ اللُّسَن ، الامام بالحقّ المؤتمن ، أبی محمد الحسن صلوات الله وسلامه علیه
حضرت امام حسین (ع)
أللّهمَّ صلِّ وَ سَلِّم وَ زِد وَ بارِک عَلی السّید الزّاهد ، الامام العابد ، الراکع الساجد ، ولی المَلَک الماجد ، و قتیل الکافر الجاحد ، زین المنابر و المساجد ، صاحب المحنة و الکرب و البلاء ، المدفون بارض کربلاء ، سبط رسول الثَّقَلین ، نور العینَین ، مولانا و مولی الکونین ، الامام بالحقّ أبی عبدالله الحسین صلوات الله وسلامه علیه
حضرت امام زین العابدین (ع)
أللّهمَّ صلِّ وَ سَلِّم وَ زِد وَ بارِک عَلی أبی الائمة ، و سراج الاُمة ، و کاشف الغُمّة ، و محیی السّنّة ، و سنّی الهمّة ، و رفیعِ الرّتبة ، وأنیس الکربة ، و صاحب النّدبة ، المدفون بأرض طیبة ، المبرّء من کلّ شین ، و افضل المجاهدین ، و اکمل الشاکرین و الحامدین ، شمس نهار المستغفرین ، و قمر لیلة المتهجدین ، الامام بالحقّ زین العابدین ، أبی محمد ، علیّ بن الحسین صلوات الله علیهما
حضرت امام محمد باقر (ع)
أللّهمَّ صلِّ وَ سَلِّم وَ زِد وَ بارِک عَلی قمر الأقمار ، و نور الانوار ، و قائد الأخیار ، و سیّد الابرار ، و الطّهر الطّاهر ، والبدر الباهر ، و النّجم الزّاهر ، و البحر الزّاخر ، و الدّر الفاخر ، الملقب بالباقر ، السّیّد الوجیه ، الامام النبیه ، المدفون عند جده و أبیه ، الحِبر الملی عند العدوّ والولیّ ، الامام بالحقّ الازلی ، أبی جعفر محمّد بن علی علیهما السّلام
حضرت امام جعفر صادق (ع)
أللّهمَّ صلِّ وَ سَلِّم وَ زِد وَ بارِک علی السید الصّادق الصّدیق ، العالِم الوثیق ، الحلیم الشّفیق ، الهادی الی الطّریق ، الساقی شیعته من الرّحیق ، و مُبّلغ اعدائه الی الحریق ، صاحب الشّرف الرّفیع ، و الحسب المنیع ، و الفضل الجمیع ، الشفیع بن الشفیع ، المدفون بالبقیع ، المهّذّب المؤیّد ، الامام الممجّد ، أبی عبدالله ، جعفر بن محمد صلوات الله وسلامه علیه
حضرت امام موسی کاظم (ع)
أللّهمَّ صلِّ وَ سَلِّم وَ زِد وَ بارِک علی السّیّد الکریم ، و الامام الحلیم ، و سَمّی الکلیم ، الصّابر الکظیم ، قائد الجیش ، المدفون بمقابر قریش ، صاحب الشّرف الأنور ، و المجد الأزهر ، و الجبین الازهر ، الامام بالحقّ ، ابی ابراهیم ، موسی بن جعفر صلوات الله و سلامه علیه
حضرت امام جواد تقی (ع)
أللّهمَّ صلِّ وَ سَلِّم وَ زِد وَ بارِک علی السّیّد العادل ، العالم العامل ، الکامل الفاضل ، الباذل الاجود الجواد ، العارف باسرار المبدأ والمعاد ، و لکلّ قوم هاد ، مناصِ المحبینَ یوم یُناد المُناد ، المذکور فی الهدایة و الارشاد ، المدفون بارض بغداد ، السّیّد العربّی و الامام الاحمدیّ و النّور المحّمدیّ ، الملّقب بالتّقیّ ، الامام بالحق ، أبی جعفر محمّد بن علی علیه السلام
حضرت امام علی نقی (ع) و حضرت امام حسن عسکری (ع)
أللّهمَّ صلِّ وَ سَلِّم وَ زِد وَ بارِک علی الامامیَن الهُمامَین ، السَیَّدین السَّنَدین ، االفاضلیَن الکاملَین ، الباذلَین العادلَین ، العالِمَین العاملَین ، الاورَعَین الأطهَرَین ، النّورَین النیرَین ، الشمسَین القمرَین ، الکوکَبَین الاسعدَین ، وارثَیِ المشعَرَین ، اهلَیِ الحرمَین ، کهّفیِ التُّقی ، غوثَیِ الوری ، بدرَیِ الدّجی ، طَودَیِ النُّهی ، عَلَمَیِ الهُدی ، المدفونَین بسُرّ من رای ، کا شِفَیِ البلوی و المحن ، صاحِبَیِ الجود والمنن ، الامامَین بالحّق ، أبی الحسن ، علی بن محمّد التقی ، و أبی محمّد الحسن ، صلوات الله و سلامه علیهما
أللّهمَّ صلِّ وَ سَلِّم وَ زِد وَ بارِک عَلی صاحبِ الدَّعوَةِ النَّبویَّة ، وَ الصَّولَةِ الحَیدریَّة ، و العِصمَةِ الفاطِمیَّة ، و الحِلمِ الحَسَنِیَّة ، و الشَّجاعَةِ الحُسَینِیَّة ، و العِبادَةِ السَّجّادِیَّة ، و المآثِرِ الباقِریَّة ، و الاثار الجَعفَرِیَّة ، و العُلومِ الکاظِمیَّة ، و الحُجَجِ الرَّضَوِیَّة ، و الجُودِ التَّقَوِیَّة ، و النَّقاوَةِ النَقَوِیَّة ، و الهَیبَةِ العَسکَریَّة ، و الغَیبَةِ الإلهیَّة ، القائمِ بِالحَقِّ ، و الدّاعی إلی الصِّدقِ المُطلَقِ ، کَلمةِ الله ، و أمانِ الله ، و حُجّةِ الله ، الغالِبِ لِأمرِ اللهِ ، و الذّابِّ عن حَرَمِ الله ، إمام السّرِّ والعَلَنِ ، دافعِ الکَربِ والمِحَن ، صاحبِ الجُودِ و المِنَن ، الإمامِ بِالحَقِّ ، أبی القاسِم ، محمّدِ بن الحَسن ، صاحبِ العَصرِ والزَّمان ، و خَلیفةِ الرَّحمن ، و امام ِ الإنسِ و الجانّ ، صَلَوات اللهِ و سلَامُهُ عَلیه
یکصد ﺧﺼﻠﺖ ﺍﺯ ﺧﺼﻮﺻیات رفتاری منحصر بفرد حضرت محمد مصطفی خاتم الانبیا و مرسلین صلوات الله علیه و الا آله اجمعین
100 ﺧﺼﻠﺖ ﺍﺯ ﺧﺼﻮﺻﻴﺎﺕ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ پیاﻣﺒﺮ (ﺹ)
۱ -ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﻲ ﻭ ﻭﻗﺎﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﻲ ﺭﻓﺖ.
۲ - ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻗﺪﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﻴﻦ
نمی ﮐﺸﻴﺪ .
۳ -ﻧﮕﺎﻫﺶ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﺮ
ﺯﻣﻴﻦ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
۴ - ﻫﺮﮐﻪ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺩﻳﺪ ﻣﺒﺎﺩﺭﺕ ﺑﻪ ﺳﻼﻡ ﻣﻲ
ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﺩﺭ ﺳﻼﻡ ﺑﺮ اﻭ ﺳﺒﻘﺖ ﻧﮕﺮﻓﺖ.
۵ -ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎ ﮐﺴﻲ ﺩﺳﺖ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﻤﻲ ﮐﺸﻴﺪ .
۶ -ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﻌﺎﺷﺮﺕ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ
ﻫﺮﮐﺲ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ ﻋﺰﻳﺰﺗﺮﻳﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﺰﺩ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺳﺖ.
۷ - ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﻣﻲ ﻧﮕﺮﻳﺴﺖ ﺑﻪ ﺭﻭﺵ
ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺩﻭﻟﺖ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺸﻢ ﻧﻈﺮ ﻧﻤﻲ ﮐﺮﺩ.
۸ - ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﺸﻢ ﻧﻤﻲ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ
ﺧﻴﺮﻩ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﻤﻲ ﮐﺮﺩ.
۹ -ﭼﻮﻥ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﻲ
ﮐﺮﺩ ﻧﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺍﺑﺮﻭ .
۱۰-ﺳﮑﻮﺗﻲ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺗﺎ ﻧﻴﺎﺯ نمی
ﺷﺪ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﻧﻤﻲ ﮔﺸﻮﺩ .
۱۹- ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮ ﺍﻭ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺥ ﻣﻲ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ
ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻭﻱ ﺑﻮﺩ ﻧﺎﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺖ .
۲۱- ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻟﻐﺰﺵ ﻭ ﺧﻄﺎﻱ ﺩﺭ ﺳﺨﻦ ﻣﻮﺍﺧﺬﻩ ﻧﻤﻲ ﮐﺮﺩ.
۲۲- ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺎ ﮐﺴﻲ ﺟﺪﻝ ﻭ ﻣﻨﺎﺯﻋﻪ ﻧﻤﻲ ﮐﺮﺩ .۵۰- ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﮔﺮﻳﻪ
ﻣﻲ ﮐﺮﺩ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ.
۷۰- ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﻭ ﭘﻮﺷﺎﮎ ﭼﻴﺰﻱ ﺯﻳﺎﺩﺗﺮ ﺍﺯ
ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭﺍﻧﺶ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
جناب آقای دکتر علی رضا نوربخش پیر سلسله نعمت اللهی ملقب به حضرت رضاعلیشاه
دوستان گرامی که حقیقتا خواستار پیشرفت روحانی هستند، پیشنهاد میکنم نوشتار پیش رو که درباره تسلیم از آقای نوربخش (پیر سلسله نعمت اللهی) است را بخوانند. این تمام راز وارد شدن به مسیر هدایت الهی است. اگر این تسلیم با آگاهی و عمیقا از ته دل اجرا شود، حتما وارد رودخانه بازگشت به دریای حقیقت خواهید شد . بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ // که گر ستیز کنی، روزگار بستیزد
اولین
گام در طریقت تسلیم شدن به حق است. تسلیم حقیقی، خودآگاهانه و ناشی از تعمّد و
تأمل نیست، بلکه معمولاً پس از سالها سرخوردگی دریافتن راه «درست» برای مدیریت
زندگی، تعامل با دیگران و مهارکردن رفتارمخرّب حاصل میشود. برخی از سالکان
سرانجام سرفرود آورده و تسلیم میشوند زیرا چارهای جز تسلیم شدن نمیبینند در
حالیکه از صمیم دل میدانند که تسلیم تنها راه درست است.
معنای
تسلیم شدن به حق چیست؟ اگرچه به نظر ما تسلیم اساساً از روی دلالت حاصل نمیشود،
یعنی تسلیم شدن به حق ناشی از این نیست که دلایل قانع کنندهای برای این امر وجود
دارد، با این حال میتوان دربارهی معنای این عمل کند و کاو کرد. میتوان پرسید که
معنای تسلیم شدن به حق چیست و چگونه چنین تسلیمی حاصل میشود.
از دیدگاه زبان شناسی تسلیم شدن تنها در چهارچوب جنگیدن و مقاومت معنا پیدا میکند. اگر با کسی یا چیزی در جنگ نباشیم تسلیم شدن معنایی نمیدهد.
در جدالهای معمول
هنگامیکه متوجه میشویم که جنگیدن بیحاصل است تسلیم میشویم.در عالم معنوی نیز
همین اتفاق میافتد. امّا ما قبل از تسلیم شدن به حق با چه کسی میجنگیم؟ جواب
ساده و ابتدایی به این سؤال این است که ما با دیگران میجنگیم. دیگران معمولاً سر
راه خواستها و تمایلات ما قرار میگیرند. ما ساعتهای پیاپی در ذهن خود، گاهی با
کلمات و حتّی به صورت فیزیکی با دیگران جدال میکنیم. برخی از ما خوشبختانه متوجّه
میشویم که این تنها اول ماجراست، که دشمنی ما با دیگران تنها نشانهای از صفات
منفی خود ماست. متوجّه میشویم که دشمن واقعی در درون ماست و برای زندگی مسالمتآمیز
با دیگران باید اول این دشمن شماره یک را تسخیر کنیم. این دشمن همان است که صوفیان
آن را نفس مینامند. مانع زندگی مسالمتآمیز با دیگران چیزی بجز «خود» ما نیست.
مثالی که این مسئله را روشن میکند صفت حرص و طمع است. آدمهای حریص هرگز با آنچه
دارند راضی نمیشوند و همیشه زیاده طلبند. این صفت ناگزیر آنها را در جدال با
دیگران قرار میدهد. اگر آدم حریص شانس بیاورد سرانجام متوجه میشود که منبع
مشکلات او دیگران نیستند بلکه خود اوست. او متوجّه میشود که حرص او منبع تمام
درگیریهای او با دیگران است.
بنابراین
چنین شخصی سعی خواهد کرد که به جای سرزنش کردن دیگران حرص خود را مهار کند.
آنگاه
که متوجّه شدیم که دشمن واقعی نفس ماست، شاید به این نتیجه برسیم که راه حل در
مهار کردن و یا حتّی از بین بردن نفس است. شاید با جدّیت و صمیمیت جدال با آرزوها
و تمایلات نفس خود را آغاز کنیم. امّا اگر با خود صادق باشیم به زودی متوجّه میشویم
که جدال با نفس جدالی بیفایده است و ما به تنهایی از عهدهی پیروز شدن در این
جدال برنخواهیم آمد. به مثال شخص حریص باز میگردیم. میتوانیم تصوّر کنیم آنگاه
که شخص حریص متوجّه حرص خود میشود ممکن است برای جلوگیری از عمل کردن به حرص خود
تدابیری بیاندیشد. برای مثال هربار که احساس میکند حریص شده ممکن است قدم بزند،
یا مراقبه کند و یا کاری انجام دهد که موقّتاً مانع از غلبهی احساس حرص شود. امّا
با این وجود هنوز هم متوجّه خواهد شد که احساس حرص او را ترک نخواهد کرد. او تنها
ر صورتی میتواند به حرص خود غلبه کند که احساس حرص کاملاً در وجود او از بین
برود. امّا چنین چیزی با عزم راسخ میّسر نیست. اگر چه ممکن است که ما بتوانیم با
اراده قوی از عمل کردن به حرص ممانعت کنیم، نمیتوانیم احساس حرص را از میان
ببریم. درک این مهم که ما قادر به تغییر طبیعت بنیادی خود نیستیم و باید به ناچار
خود را آنگونه که هستیم بپذیریم ابتدای راه تسلیم است.
آنگاه
که متوجه شدیم که جدال با «خود» یا «نفس» به جایی نمیرسد متوجّه میشویم که راهی
که در پیشرو داریم تسلیم به شرایط است.
امّا چه چیزی را تسلیم میکنیم و به چه کسی تسلیم میشویم ؟ در لحظهای که از جدال با خود و دیگران دست بر میداریم تسلیم حاصل میشود. دیگران را آنگونه که هستند و خود را آنگونه که هستیم میپذیریم. از صفات منفی دیگران و کوتاهیهای خود پریشان نمیشویم. آنگاه که دنیا را آنگونه که هست به مثابهی مظاهر حقیقتی کلّ شمول پذیرفتیم خود را به حق تسلیم کردهایم. در تسلیم شدن به حق متوجه میشویم که قادر به غلبه بر عیوب خود نیستیم بلکه باید از غیر – حق یا پیر طریقت – الهام بگیریم و مدد بخواهیم .
گوهر تسلیم شدن به حق پذیرفتن دنیا است به گونهای که هست. در باگاواگیتا(کتاب مقدس هندوها) داستانی نقل شده که این مسئله را با معرفتی عمیق ترسیم میکند. پیری بود که مکرراً عقربی را که در حال غرق شدن در رودخانهی گنگ بود از آب بیرون میکشید تا از هلاکت نجات دهد و مکرراً از عقرب نیش میخورد. در جواب اینکه چرا او مرتّب موجود زهر آگین را نجات میدهد، پیر فرزانه پاسخ داد که طبیعت عقرب نیش زدن است اما طبیعت انسان نجات دادن است.
در فرهنگ امروز ما عمل
تسلیم عملی منفی و منفعلانه محسوب میشود. ما آموختهایم که خود و محیط خود را
تغییر دهیم، در مواجه با مشکلات سر فرود نیآوریم و هرگز به شرایط تسلیم نشویم. به
نظر میرسد که فرهنگ ما با مفهوم تسلیم معنوی که در بالا توصیف شد، مغایرت دارد.
تا آنجا که فرهنگ ما خواستار تغییر دمادم در خود و محیط ماست و این خواست در ما و
در دیگران جدال ایجاد میکند، چنین خواستی که نتیجه هنجارهای فرهنگی ماست با
پذیرفتن دنیا آنگونه که هست مغایرت دارد. مثالهای گوناگونی برای این مسأله وجود
دارد. پذیرفتن حرص و طمع یک مسئله است، امّا تشویق به حرص و طمع به قیمت از بین بردن
محیط زیست مسألهای دیگر. داشتن درآمد متوسّط یک مسأله است، امّا تغییر پی در پی
شغل در جستجوی پول بیشتر و مقام اجتماعی بهتر مسألهای دیگر. پیشرفت در کار یک
مسأله است، امّا پیشرفت به قیمت آزار دادن و نابود کردن دیگران مسألهای دیگر.
با
این وجود به لحاظ بنیادی تسلیم معنوی الزاماً مغایر با تلاش برای بهبود خود و محیط
اطراف خود نیست. پذیرفتن دنیا آنگونه که هست بدین معنا نیست که ما نمیتوانیم و
نباید به زیبایی و هماهنگی موجود بیفزاییم.
یکی
از شاخصهای کسی که به حق تسلیم شده این است که اعمال و رفتار او دیگر ناشی از نفع
شخصی نیست، چرا که نفع شخصی، او را در جدال با دیگران قرار میدهد و راه تسلیم را
بر او سد میکند. مسلّم است که تنها در صورتیکه ما با خود و دیگران جدال نداشته
باشیم میتوانیم با دیگران همدردی کنیم و در خلق زیبایی و هماهنگی بکوشیم. مگر نه
اینکه گوهر ما نجات دادن است.
جناب آقای دکتر جواد نوربخش رحمت الله علیه ملقب به نورعلیشاه کرمانی
و فرزند برومندشان جناب اقای دکتر علیرضا نوربخش ملقب به رضا علیشاه
نــورِ حُضـور
بَرخیـز
که هِنگامِ مِـی و صُحبتِ یـار است وقـتِ طَـرب و
دیــدنِ آن تـازه نِگـار است
برخیـز که در دِیـرِ مُغـان نـورِ حُضور است مَستانه بخـور بـاده، که این شیوهِ کار است
وقت است که ایثـار کنی، جـان
برِ جـانـان دلپاک شَوی، زانکه نَه دل جایِ غُبار است
جـانـا قَـدم از خویش بُـرون نِه، کـه ببینی دِلـدار عَیـان گشته به هر گوشهکِنـار است
بِنـواز تـو ای مُطـربِ جـان، نــایِ صفـا را مَعشوق بـه نـاز و دلِ دیـوانـه خُمـار است
ای دل به سَماع آی و ببین جِلـوهِ حُسنش اَفروخته جـانها، که چنین مـاهعِـذار است
چون نـور ببخشد، مَنِشین بی مِـی و ساقی دَربـاز تو خـود را و دَرآ، حَلقِـهی یـار است
دکتر علیرضا نوربخش ( رضاعلیشاه )
برگرفته از صفحه فسی بوک آیین آینگی
بسم الله الرحمن الرحیم
آیا قران و سنت به تنهایی کافیست؟!
یونس بن یعقوب گوید: خدمت امام صادق علیه السلام بودم که مردی از
اهل شام بر آنحضرت وارد شد و گفت: من علم کلام و قفه و فرائض میدانم و برای مباحثه
با اصحاب شما آمده ام..
ابتدا امام با سخن خود آن مرد،
دعوی او را باطل کرد که ان شاء الله در جای دیگری بازگو میکنیم.. سپس فرمود:
ای یونس اگر علم کلام خوب میدانستی با او سخن میگفتی..که ناگاه "هشام بن
حکم "که جوانی نو رس بود وارد شد و از همه کم سن تر بود، امام برایش جا باز
کرد و فرمود: هشام با دل و زبان و دستش یاور ماست..
سپس به امر امام چند تن دیگر از
متکلمین با مرد شامی مناظره کردند تا جاییکه عرق شامی و آنها در آمد ..و حضرت از
مباحثه آنها لبخند میزد .. مرد شامی بد جوری گیر افتاده بود
..سپس بشامی فرمود با این جوان نو رس یعنی هشام بن حکم صحبت کن..
گفت حاضرم،
شامی به هشام
گفت: ای پسر! درباره امامت این مرد (امام صادق علیه السلام ) از من بپرس؛ هشام (از
سوء ادب او نسبت بساحت مقدس امام (ع)) خشمگین شد بطوری که میلرزید،
سپس بشامی گفت: ای مرد آیا
پروردگارت بمخلوق ناظر و مصلحت بینتر است یا مخلوق بخودشان؟
گفت بلکه پروردگار نسبت به مخلوقش
مصلحت بین تر است..
هشام :در مقام نظارت و مصلحت بینی
برای مردم چه کرده است؟
شامی : برای ایشان حجت و دلیلی بپا
داشته (أَقَامَ) تا متفرق و مختلف نشوند و او ایشان را با هم الفت و اتحاد دهد و
کجى آنها را به راستى و درستى باز آورده و ایشان را از قانون وتکالیف پروردگارشان
آگاه سازد..
هشام: او کیست؟
شامی :رسول خدا (ص) است.
هشام :بعد از رسولخدا (ص) کیست؟
شامی : قرآن و سنت است.
هشام گفت قرآن و سنت برای رفع
اختلاف امروز ما سودمند است؟
شامی گفت آری .
هشام گفت: پس چرا من و تو اختلاف
کردیم و برای مخالفتی که با تو داریم از شام باینجا آمدی !!؟
شامی خاموش ماند..
امام صادق علیه السلام باو گفت چرا سخن نمیگوئی ؟
شامی گفت: اگر بگویم اختلافی نداریم
که دروغ گفته ام و (با این وجود ) اگر بگویم قرآن و سنت از
ما رفع اختلاف میکنند و ما را متحد میسازند(باز هم تناقض وتکرار همان دعوی است و
)باطل گفته ام..
زیرا عبارات کتاب و سنت معانی
مختلفی را متحمل است (چند جور معنی میشود) و اگر بگویم اختلاف داریم و هر یک از
ما مدعی حق میباشیم، قرآن و سنت بما سودی ندهند (زیرا که هر کدام از ما آن را به
نفع خویش توجیه میکنیم) و همین استدلال بر له من و علیه هشام است،
حضرت فرمود: از او بپرس تا بفهمی که
سرشار (از علم) است،
شامی از هشام پرسید ای مرد: کی
بمخلوق مصلحتبینتر است ؟ پروردگارشان یا خودشان!
هشام: پروردگارشان از خودشان
مصلحتبینتر است.
شامی: آیا پرودگار شخصی را بپا
داشته که ایشان را متحد کند و ناهمواریشان هموار سازد و حق و باطل را بایشان باز
گوید؟
هشام : در زمان رسولخدا (صلوات الله
علیه) یا امروز؟
شامی : در زمان رسولخدا (ص) که خود
آنحضرت بود، امروز کیست؟
هشام : همین شخصی که بر مسند نشسته
(اشاره بامام صادق علیه السلام کرد) و از اطراف جهان سویش رهسپار گردند..
بمیراث علمی که از پدر و از جدش
(رسول الله ص ) دارد،خبرهای آسمان و زمین را برای ما باز گوید..
شامی: من چگونه میتوانم این را
بفهمم؟
هشام گفت هر چه خواهی از او بپرس ..
شامی : عذری برایم باقی بگذاشتی، بر
من است که بپرسم ..
امام صادق علیه السلام فرمود: ای شامی! میخواهی گزارش سفر و راهت را بخودت بدهم که چگونه بود؟ چنین بود و چنان بود...
شامی با سرور و خوشحالی میگفت:
راست گفتی، اکنون بخدا اسلام آوردم،(أَسْلَمْتُ لِلّهِ السّاعَةَ)
امام صادق علیه السلام فرمود نه !
بلکه اکنون بخدا ایمان آوردی، اسلام رتبه قبل از ایمان است،،
فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللّهِ ع :
بَلْ آمَنْتَ بِاللّهِ السّاعَةَ ، إِنّ الْإِسْلَامَ قَبْلَ الْإِیمَانِ وَ
عَلَیْهِ یَتَوَارَثُونَ وَ یَتَنَاکَحُونَ وَ الْإِیمَانُ عَلَیْهِ یُثَابُونَ
بوسیله اسلام از یکدیگر ارث برند و
ازدواج کنند و .. و بر "ایمان" ثواب برند (یعنی تو که قبل از این مسلمانی
بودی و به خدا و پیغمبر اعتقاد داشتی ! اما ثواب عبادت نداشتی و اکنون که به حقیقت
رسیدی و مرا بامامت شناختی ، ایمان آوردی،، و خدا بر عباداتت هم بتو ثواب خواهد
دادکه خدا بدون ایمان ثواب عطا نمیفرماید ..
شامی عرضکرد: درست فرمودی، گواهی
دهم که شایسته عبادتی جز خدا نیست و محمد (ص) رسول خداست و تو جانشین اوصیاء
پیامبر هستی..
فَقَالَ الشّامِیّ صَدَقْتَ ، فَأَنَا السّاعَةَ ، أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلّا اللّهُ وَ أَنّ مُحَمّداً رَسُولُ اللّهِ ص وَ أَنّکَ وَصِیّ الْأَوْصِیَاءِ ..
بعد امام مهربانانه رو به آنها نموده و ایرادات و محاسن هریک از آن متکلمین درمباحثه را برایشان روشن ساخت.
الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السلام علی خیر خلقه محمد و آله الطاهرین و لعنة الله علی أعدائهم اجمعین إلی یوم الدین
ماخذ حدیث : ( برگرفته از اصول کافی -کتاب الحجة)
هو العلیم
(علم حقیقی و حقیقت عبودیت...(حدیث "عنوان بصری"
امام صادق علیه السلام فرمودند:
" لَیْسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّمِ؛ إنَّمَا هُوَ نُورٌ یَقَعُ فِی قَلْبِ مَنْ یُرِیدُ "
علم به آموختن نیست.علم نوری است که خداوند تبارک و تعالی در قلب کسی که اراده هدایت او را نماید واقع میگرداند..
پس اگر علم میخواهی،باید در اوّلین مرحله درخودت حقیقت عبودیّت را بطلبی و بواسطه عمل کردن به علم، طالب علم باشی ! و از خداوند بپرسی و طلب فهم نمائی تا خدایت ترا جواب دهد و بفهماند.»
از طرفی می گوید دلت را به این علوم ظاهری خوش نکن، از طرفی امید می دهد که اگر حقیقتا طالب علم باشی باید آنرا در خودت و با عبودیت و تقوا پیشگی بطلبی، شاید خداوند این نورکه ملاک انکشاف حقایق است را به تو نیز دهد..
"حدیث عنوان بصری" بازگو کننده داستان پیرمردی است 94 ساله که از علوم متداول زمان خود بهره مند شده و می خواست تا از علم حقیقی ائمه (ع) نیز برخوردار شود، ولی با این حقیقت مواجه شد که علم حقیقی،از طریق آموختن حاصل شدنی نیست، بلکه نوری است که خداوند بر قلب انسان اشراق می کند و سرّ نائل شدن به آن را باید در حقیقت عبودیت جست و جو کرد..
این حدیث نورانی اجمالا به نکات و ظرائفی اشاره دارد که اگرچه شرایط و فهم مخاطب در نظر بوده ، ولی باتوجه به اینکه کلام نورانی معصوم "ذو وجوه" است، هر یک از فرازهای آن نیازمند تدقیق و باریک بینی می باشد لذا اساتید بر آن شرح هایی به تفصیل نوشته و به صورت مبسوط به آن پرداخته اند و چراغ راه بسیاری از عرفا و سالکان قرار گرفته است..
مرحوم مجلسی آن را با دست خط شیخ بهایی مشاهده کرده و در کتاب بحارالانوار نقل کرده است و شامل سفارش های امام صادق علیه السلام به "عنوان بصری " و تمام طالبان سلوک الی الله است.تا با درک مفاهیم و عمل به محتوای آن از هواهای نفسانی پیراسته شوند و به علم و معرفت حقیقی دست یابند.
آیت الله سید محمد حسین حسینی تهرانی(ره) در کتاب روح مجرد می فرمایند: « آقای قاضی برای گذشتن از نفس اماره و خواهش های مادی و طبعی و شهوی و غضبی که غالباً از کینه و حرص و شهوت و غضب و زیاده روی در تلذذات بر می خیزد، روایت عنوان بصری را دستور می دادند به شاگردان و تلامذه و مریدان سیر و سلوک إلی الله، تا آن را بنویسند و بدان عمل کنند. یعنی یک دستور اساسی و مهم عمل طبق مضمون این روایت بود. و علاوه بر این می فرموده اند:باید آن را در جیب خود داشته باشید و هفته ای یکی دو بار آن را مطالعه نمایید ..
متن کامل روایت عنوان بصری با ترجمه آن در اینجا نقل می شود تا محبّان و رهروان سلوک إلی الله از آن متمتّع گردند:
میگویم: من به خطّ شیخ ما: بهاء الدّین عامِلی قَدَّس الله روحَه چیزی را بدین عبارت یافتم:
شیخ شمس الدّین محمّد بن مکّیّ (شهید اوّل) گفت: من نقل میکنم از خطّ شیخ احمد فراهانی رحمه الله از عُنوان بصری؛ و وی پیرمردی فرتوت بود که از عمرش نود و چهار سال سپری میگشت . او گفت:که من نزد "مالک بن انس" رفت و آمد داشتم؛ چون جعفر صادق (ع) به مدینه آمد، من به نزد او رفت و آمد کردم و دوست داشتم همان طور که از "مالک" تحصیل علم می کردم، از او نیز تحصیل علم نمایم!
آن حضرت روزی به من فرمود: من مردی مورد طلب و (تحت نظر دستگاه حکومتی هستم و جاسوسان و مفتّشان مرا مورد نظر و تحت مراقبه دارند.)و علاوه بر این، در هر ساعتی از شبانه روز اوراد و اذکاری دارم که بدانها مشغولم و تو مرا از ذکرم باز مدار و علومت را از مالک بگیر،، همچنان که سابقاً هم این طور بود که نزد او رفت و آمد می کردی.
پس من از این جریان غمگین گشتم و از نزد وی بیرون شدم، و با خود گفتم اگر حضرت در من خیری می دید من را از رفت و آمد به نزد خود و بهره بردن از علمش منع نمی کرد.. پس به مسجد رسول الله صلّی الله علیه و اله رفتم و بر آن حضرت سلام کردم و فردای آن روز دوباره به روضه نبوی برگشتم و دو رکعت نماز گزاردم و عرض کردم: خدایا! خدایا! از تو می خواهم که قلب جعفر را بر من متمایل گردانی و از علمش به مقداری روزی من نمائی تا بتوانم بدان، به سوی راه مستقیم و استوارت راه یابم..
و با حال اندوه و غصّه به خانهام باز گشتم؛ و بجهت آنکه دلم از محبّت جعفر اشراب گردیده بود، دیگر نزد مالک بن أنس نرفتم ! از منزلم هم خارج نمی شدم مگر برای نماز واجب ، تا اینکه صبرم تمام شد..در حالی که سینه ام تنگ شده بود و تحملم به پایان رسیده بود نعلین خود را پوشیدم و ردای خود را بر دوش افکندم و قصد دیدار جعفر را نمودم؛ و این زمانی بود که نماز عصر را بجا آورده بودم ،،چون به در خانه اش رسیدم اذن دخول خواستم، پس خادمی که داشتند، بیرون آمد و گفت: چه حاجتی داری؟ گفتم: می خواستم بر شریف سلام کنم. گفت: او در محل نماز خویش به نماز ایستاده، پس من روبروی در منزلش نشستم.. مدت زیادی نگذشته بود که خادمی آمد و گفت: ادْخُلْ عَلَی بَرَکَةِ اللَهِ ..بر برکت خداوندی وارد شو (که به تو عنایت کند). من داخل شدم و بر حضرتش سلام کردم. سلام مرا پاسخ گفتند و فرمودند بنشین،خداوند تو را بیامرزد.
پس من نشستم. حضرت قدری به حال تفکر سر به زیر انداختند و سپس سر خود را بلند نموده و فرمودند: کُنیه ات چیست؟
گفتم: ابو عبد الله !. حضرت فرمودند: خداوند کُنیه ات را ثابت گرداند ! و تو را موفق بدارد، ای ابو عبد الله ، سؤالت چیست؟
با خودم گفتم: اگر از این دیدار و سلامی که کردم غیر از همین دعای خیر حضرت، هیچ چیز دگری نباشد، هرآینه بسیاراست..
سپس حضرت سر خود را بلند نمود و فرمود: چه می خواهی؟گفتم: از خدا خواستم که قلب شما را بر من منعطف گرداند و از علم شما به من روزی کند و امیدوارم که خدا آنچه را که از او در باره [حضرت] شریف تقاضا کرده ام اجابت نماید.
حضرت فرمود: ای أبا عبدالله! علم به آموختن نیست. علم نوری است که خداوند تبارک و تعالی در قلب کسی که اراده هدایت او را نموده است واقع میگرداند ..
پس اگر علم میخواهی،باید در اوّلین مرحله درخودت حقیقت عبودیّت را بطلبی ،، و بواسطه عمل کردن به علم، طالب علم باشی ! (در حدیثی دیگر فرمودند:هرکس به آنچه میداند، عمل کند، خداوند او را از اموری که نمیداند آگاه میگرداند.. «من عمل بما علم، ورثه الله علم ما لم یعلمو »بحارالانوار) و از خداوند بپرسی و طلب فهم نمائی تا خدایت ترا جواب دهد و بفهماند.»
گفتم: ای بزرگوار! فرمود: ای اباعبد الله بگو.
گفتم: ای ابا عبد الله حقیقت عبودیت چیست؟
فرمود: سه چیز است:
-1 این که " عبد " برای خود در مورد آنچه که خدا به وی سپرده است مالکیتی قائل نباشد؛ چرا که بندگان مالکیتی ندارند؛ بلکه همه اموال را مال خدا می بینند و آن را در جایی می نهند که خدا امر کرده است..
- 2 عبد برای خود تدبیری نمی کند.. (چرا که عبد مستغرق در بحر توحید و به دست حق میشود ..خُنک آن اشتری کو را مهار عشق حق باشد..).
- 3 تمام مشغولیت عبد در آن منحصر شود که خداوند او را بدان امر نموده است و یا از آن نهی فرموده است..
بنابراین، اگر بنده خدا برای خودش مِلکیّتی را در آنچه که خدا به او سپرده است نبیند، انفاق نمودن در آنچه خداوند تعالی بدان امر کرده است بر او آسان می شود.
و چون بنده خدا تدبیر امور خود را به مُدبّرش بسپارد، مصائب و مشکلات دنیا بر وی آسان میگردد.
و زمانی که اشتغال ورزد به آنچه را که خداوند به وی امر کرده و نهی نموده است، دیگر فراغتی از آن دو امر نمی یابد تا مجال و فرصتی برای خودنمائی و فخر ومباهات نمودن با مردم پیدا نماید !
پس چون خداوند، بنده خود را به این سه چیز گرامی بدارد، دنیا و ابلیس و خلائق بر وی سهل و آسان میگردد؛ و دنبال دنیا به جهت زیادهاندوزی و تکاثر و تفاخر نمیرود، و آنچه در دست مردم است (از علم و جاه و جلال و منصب و مال) را برای عزت و برتری طلب نمی کند، و روزهای خود را در بطالت و اموربیهوده رها نمی کند..
پس این " اولین درجه از تقوا " است.. همچنان که خدای تبارک و تعالی می فرماید: "آن سرای آخرت را برای کسانی قرار می دهیم که اراده برتری جویی و فساد در زمین ندارند و عاقبت نیکو از آن پرهیزکاران است".[قصص، 83]
گفتم: ای ابا عبد الله! مرا توصیه ای فرما.
فرمود: تو را به نه چیز توصیه می کنم که این نه چیز، توصیه من به همه مریدان طریق الی الله است ، و از خدا می خواهم توفیق بکار بستن این توصیه ها را برای تو مرحمت نماید.
سه تای آنها در " ریاضت نفس "است و سه تا در " حلم " و بردباری و سه تای دیگر در " علم ". پس ای "عنوان" آنها را خوب به خاطر بسپار و مبادا در مورد آنها سستی و سهل انگاری کنی !
"عنوان"گفت: من دلم و اندیشهام را فارغ و خالی نمودم تا آنچه را که حضرت میفرماید بگیرم و اخذ کنم و بدان عمل نمایم..
فرمود: اما آن سه چیزی که در مورد ریاضت است:
این که مبادا چیزی را بخوری که بدان اشتها نداری؛ چراکه ایجاد حماقت و نادانی می کند !
و مخور مگر هنگام گرسنگی (نیاز به رغبت واشتیاق به مطلوب..
و چون خواستی چیزی بخوری از حلال بخور و نام خدا را ببر و به یاد آور حدیث رسو ل الله (ص) را که فرمود: آدمی ظرفی بدتر از شکمش را پر نکرده است.بناءً علیهذا اگر بقدری گرسنه شد که ناچار از تناول غذا گردید ، یک سوم شکم خود را برای غذا و یک سوم برای نوشیدنی و یک سوم برای تنفس اختصاص ده..
و اما آن سه چیزی که راجع به حلم و بردباری است:
پس اگر کسی به تو بگوید: اگر یک کلمه بگوئی ده تا می شنوی به او بگو: اگر ده کلمه بگویی یکی هم نمی شنوی !
و کسیکه تو را شتم و سبّ کند و ناسزا گوید به وی بگو: اگر در آنچه می گویی صادقی از خدا می خواهم که مرا بیامرزد و اگر کاذبی از خدا می خواهم که تو را بیامرزد و درگذرد.
و اگر کسی تو را تهدید کند که سخنان بدی در مورد تو خواهم گفت تو به او مژده بده که من در مورد تو با نصیحت و خیر خواهی و مراعات برخورد خواهم نمود..
و اما آن سه چیزی که راجع به علم است این که:
آنچه را نمی دانی از علما(حقیقی) بپرس و مبادا سؤالی را از باب به لغزش انداختن و آزمایش کردن ایشان بپرسی !
و بپرهیز از اینکه در مورد چیزی (که یقین نداری) طبق رأی و نظر خودت عمل کنی و در جمیع امور و تا جای ممکن احتیاط پیشه کن ..
و از فتوا دادن بپرهیز همچون ترس از شیر درنده ! و گردن خود را پل عبور مردم قرار مده ...
ای ابا عبد الله دیگر از نزد من برخیز که در مورد تو خیر خواهی کردم و سر رشته ذکر مرا مگسل که من نسبت به خودم و اوقاتم حسابگر و سختگیرم ...
و سلام و درود خدا بر کسی باد که از طریق هدایت متابعت کند.
وَ السَّلاَمُ عَلَی مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَی.
صلوات بر چهارده معصوم صلوات الله علیه اجمعین ,و ترجمه آنها
از زبان مبارک جناب شیخ اکبر محیی المله و الدین و الحق ابن عربی
سندی محکم بر شیع دوازده امامی بودن ایشان
بسم الله الرّحمن الرّحیم
صلوات بر حضرت رسول اکرم (ص)
صَلَواتُ اللهِ و ملائِکتِه و حَمَلةِ عَرشِهِ و جَمیعِ خَلقِه مِنْ أرضِهِ و سَمائِهِ علی سیِّدِنا و نبیِّنا أصْلِ الوُجُودِ و عینِ الشّاهِدِ وَ المَشْهود، أوَّلِ الأوائلِ و أدَلِّ الدّلائل و مَبْدءِ الأنوارِ الأزَلیِّ و مُنتَهَی العُروج الکَمالی ، غایة الغایات ، المتعین بالنِّشآت ، أبِ الأکوان بفاعِلیّة و أمِّ الإمکان بقابلیّة ، المثل الأعلی الإلهی، هَیُولی العَوالِمِ الغَیْرِ المُتَناهِی ، روحُِ الأرواح و نور الأشْباحِ ، فالق إصباحِ الغَیب، دافِع ظُلْمة الرَّیْبِ ، مُحتَدِ التِّسعة و التِّسعین ، رحمةً للعالمین ، سَیِّدِنا فی الوُجود، صاحبِ لواء الحَمدِ و المَقامِ المَحمُودِ ، المُبَرقَعِ بالِعماء ، حبیبِ الله ، محمَّدٍ المصطفی ، صَلَّی اللهُ علَیه وسلّم.
ترجمه :
«درود و تحیّات بى شائبه حضرت خداوند و فرشتگان او و حمل حمل کنندگان عرش او و جمیع عالم آفرینش علوى و سفلى، بر سیّد و آقاى ما و پیغمبر ما باد؛ که اوست اصل حقیقت هستى و عین هر شاهد و نفْس هر مشهود؛ اوّل اوائل موجودات است، و استوارترین دلیل از دلائل بر هستى ذات، مبدأ انوار مجرّده ازلیّه است، و منتهاى سیر در معارج کمالیّه؛ پس او مبدأ المبادى و غایة الغایات است که در هر نشائه ای از نشآت، متعیّن به تعیّن خاصّى است؛ به جهت واجدیّت جنبه فاعلى، پدر معنوى همه موجودات است؛ و به جهت واجدیّت قابلیّت فیض که جنبه قابلى و نفسى است، مادر معنوى عالم امکان است؛ پس در فاعلیّت مَثَل اعلاى الهى است، و در مرتبه قابلیّت هیولاى عوالم نامتناهى؛ روح ارواح است، و نور اجساد و اشباح ظلمانى؛ شکافنده چراغ غیب است، و زداینده ظلمت شکّ و ریب؛ اصل و بنیاد اسامى نود و نه گانه خداست، و رحمت رحمانیّت حضرت حقّ بر تمام عالمیان؛ سیّد و آقاى ما در حقیقت عالم هستى، صاحب لواء حمد است و دارنده مقام محمود، مستور و پوشیده است به حجاب عِماء؛ حبیب خدا مُحَمّد مُصطفى که درود و صلوات غیر متناهیه بر او (و آل او) باد».
صلوات بر حضرت امیر المونین علی (ع)
و علىّ سرّ الاسرار و مشرق الانوار المهندس فى
الغیوب اللّاهوتیّة السّیّاح فى الفیافى الجبروتیّة المصوّر للهیولى الملکوتیّة
الوالى للولایة النّاسوتیّة انموذج الواقع و شخص الاطلاق المنطبع فى مرایا الانفس
و الآفاق سرّ الانبیاء و المرسلین سید الاوصیاء و الصدّیقین صورة الامانة الالهیّة
مادّة العلوم الغیر المتناهیة الظاهر بالبرهان الباطن بالقدر و الشّأن بسملة کتاب
الموجود فاتحة مصحف الوجود حقیقة النقطة البائیّة «المتحقّق» بالمراتب الانسانیّة
حیدر آجام الابداع الکرّار فى معارک الاختراع السرّ الجلىّ و النّجم الثّاقب علىّ
بن ابى طالب «علیه الصّلاة والسّلام
(صلوات
و درود خداوند) بر آن حقیقت ولایت باد که سرّ اسرار عالم خلقت است و مشرق طلوع
انوار (احدیت)؛ خود در غیوب عوالم لاهوت مهندسى خبیر است و در صحارى فضائى جبروت
سیاح بصیر؛ والى ولایت ناسوت است؛ و مصور هیولاى ملکوت، شخص مجسم عالم کلّى است
مختصر نمونه بیان، واقع شعاع منعکس در مرایاى انفس و آفاق است (و ولایت ساریه در
تمامى ظواهر و اعماق) سرّ جمیع انبیاء و مرسلین، و سید اوصیاء صدیقین، صورت امانت
الهیه و ماده علوم غیر متناهیه، هویت آن حقیقت در نظرها هویدا و آشکار است و ادراک
جلالت او بر عقول بشریه پوشیده و مستور، بسمله کتاب موجود است و آغاز مصحف وجود.
خود حقیقت [نقطه] بائیه است که تحقق مراتب موجودات بدو است و متحقق با مراتب
انسانیت او است؛ شیر نیستان ابداع صاحب حملات مکرره در معارک، اختراع سرّ آشکار
الهى و نجم اللّه الثاقب [ستاره شکافنده الهى] علىّ بن ابى طالب علیه الصلاة و
السّلام.
صلوات برحضرت زهرای اطهر علیه سلام
و على الجوهرة القدسیّة فى تعیّن الانسیّة صورة النّفس الکلیّة جواد العالم العقلیّة بضعة الحقیقة النّبویّة مطلع الانوار العلویّة عین عیون الاسرار الفاطمیّة النّاجیة المنجیة لمحبّیها عن النار ثمرة شجرة الیقین سیّدة نساء العالمین المعروفة بالقدر المجهولة بالقبر قرّة عین الرّسول الزّهراء البتول علیها الصّلاة و السّلام.
ترجمه
و نیز درود خداوند بر آن جوهر قدسی باد که با تجرد
قدسیه در هیئت انسانی عالم بشریت را زینت داده، آن حقیقت طاهره خود صورت نفس کلى و
جواد عالم عقلى است که در صورت بشری، پاره تن حقیقت احمدى و مشرق انوار علوم علوى
و سرچشمه اسرار مکنونه فاطمى و آزادکننده دوستاران خویش از آتش جهنم است. آن جوهره
قدسیه میوه درخت یقین، سرور زنان عالمین که قدر مراتب فضائلش معروف و قبرش مجهول؛
نور دیده حضرت رسول بنام نامى و لقب گرامى زهراء بتول علیها الصلاة و السلام است.
صلوات برامام حسن مجتبی علیه سلام
و على الثّانى من شروط لا إله الّا اللّه ریحانة محمّد رسول اللّه رابع الخمسة العبائیّة عارف الاسرار العمائیّة موضع سرّ الرّسول حاوى کلّیات الاصول حافظ الدّین و عیبة العلم و معدن الفضائل و باب السّلم و کهف المعارف و عین الشّهود روح المراتب و قلب الوجود فهرس العلوم اللّدنّى لؤلؤ صدف انت منّى، النّور اللّامع من شجرة الایمن جامع الکمالین ابى محمّد الحسن علیه «الصّلاة و السّلام»
ترجمه :
و نیز درود خداوند بر کسی که دومین شرط (اعتقاد بر ولایت) از شرایط قبول کلمه توحید، روح و ریحان حضرت رسول، چهارم شخص اصحاب عبا است و داننده اسرار عماء خود گنجینه و محل اسرار رسول است و داراى کلیات اصول. نگهدار دین است و ظرف علم و دانش معدن فضائل و باب سلم، کهف معارف و علوم و عین شهود و نفس معلوم، روح مراتب موجود، قلب عوالم وجود، فهرست مجسم علوم لدنى، مروارید صدف انت منى نور، درخشنده شجره وادى ایمن جامع کمالات صورى و معنوى ابو محمد الحسن علیه الصلاة و السلام.
صلوات برحضرت امام حسین (ع)
و عَلی المُتَوَحِّدِ بِالهِمَّة العُلیا ، المُتَوَسِّدِ بِالشُّهُودِ و الرِّضا ، مَرکَزِ عالَمِ الوُجودِ ، سِرُّ الواجِدِ و المَوجودِ ، شَخصِ العرفانِ ، عَینِ العیانِ ، نور الله و سِرِّه الأتَمِّ ، المُتَحقِّق بالکَمالِ الأعظَمِ ، نُقطَةِ دائرةِ الأزلِ و الأبَدِ ، المُتَشَخِّصِ بألِفِ الأحَدِ ، فاتِحة کِتابِ الشهادة ، والی وِلایة السِیادة ، الاحدیة الجَمع الوُجودی ، الحَقیقِة الکُلیَّة الشُّهُودی ، کَهفِ الإمامةِ ، صاحِبِ العَلامةِ ، کَفیلِ الدّینِ ، الوارِثِ لِخُصُوصیّاتِ سَیِّدِ المُرسَلینَ ، الخارجِ عَن مُحیطِ الأیْنِ و الوُجُودِ ، إنسانِ العَینِ ، ُلغَزِ الإنشاء ، مَضْمونِ الإبداعِ ، مُذَوِّقِ الأذواقِ و مُشَوِّقِ الأشْواقِ ، مَطلَبِ المُحبّین و مَقصَدِ العُشّاق ، المُقدَّسِ عَن کُلِّ الشَّین ، أبی عبدالله الحسین صلواتُ الله و سلامُهُ علیه.
صلوات برحضرت امام زین العابدین (ع)
و عَلی آدمِ أهْلِ البَیتِ ، المُنَزّهِ عن کَیْت و ما کَیت ، روحِ جَسَد الإمامةِ ، شَمسِ الشّهامة ، مَضمونِ کِتابِ الإبداعِ ، حَلٍّ تَعْمیَة الإختِراعِ ، سِرِّ اللهِ فی الوُجودِ ، إنسانِ عَیْنِ الشُّهودِ ، خازِنِ کُنُوزِ الغَیبِ ، مَطلَعِ نورِ الإیمانِ ، کاشِفِ مستورِ العِرفانِ ، الحُجَّةِ القاطِعَة ، و الدُّرَّةِ اللّامِعَة ، ثَمَرةِ شَجَرةِ طوبی القُدسیّة ، أزل الغَیبِ و أبدِ الشّهادةِ ، السِّر الکُّلِّ فی سِرِّ العبادة ، وتَدِ الأوتادِ و زَیْنِ العبادِ ، إمام العالمین و مَجمعِ البَحرَین ،زَیْن العابدینَ علیِّ بن الحسین علیهِ السلام.
صلوات برحضرت امام محمد باقر (ع)
و علی باقرِ العلومِ ، شخصِ العِلمِ و المعلومِ ، ناطقةِ الوجودِ ، ضرغامِ آجامِ المعارِفِ ، المُنکشِفِ لِکُلِّ کاشفِ ، الحیاةِ السّاریَةِ فی المجارِی ، النُّورِ المُنبَسِطِ علی الدُّراری ، حافظِ معارجِ الیقینِ ، وارثِ علومِ المُرسَلینِ ، حقیقةِ الحقائقِ الظُّهوریَّةِ ، دَقیقةِ الدّقائق النُّوریَّةِ ، الفُلکِ الجاریَّة فی اللُّجَجِ الغامرَةِ ، المُحیطِ عِلمُهُ بِالزُّبُرِ الغابِرَةِ ، النَّباء العَظیمِ و الصِّراطِ المُستَقیمِ ، المُستَنَدِ لِکُلِّ وَلیٍّ ، مُحَمَّد بنِ عَلیٍّ علیه السلام.
صلوات برحضرت امام جعفر صادق (ع)
و علی اُستادِ العالَمِ و سَنَدِ الوجودِ ، مُرتَقی المَعارِجِ و مُنتَهَی الصُّعُودِ ، البَحرِ المَوّاجِ الأزَلی ، و السِّراجِ الوَهّاجِ الأبَدی ، ناقِدِ خَزائِنِ المعارفِ و العلومِ ، مَحتدِ العقولِ و نهایة الفُهُومِ ، عالِمِ الأسماء ، دلیلِ طُرُق السَّماءِ ، الکَونِ الجامِعِ الحقیقی ، و العُروةِ الوُثقی الوَثیقی ، بَرزَخِ البرازخ و جامِعِ الأضداد ، نورِ اللهِ بِالهِدایة و الإرشاد ،المُستَمِعِ القرآنِ مِن قائِلِهِ ، الکاشِفِ لأسرارِهِ و مَسائِلِهِ ، مَطلَع شَمسِ الأبَدِ ، جَعفر بن محمَّد ، علیه صلوات الله المَلِکِ الأحَد.
صلوات برحضرت امام موسی کاظم (ع)
و علی شَجَرَةِ الطُّورِ ، و الکتابِ المَسطُورِ ، و البَیتِ المَعمورِ ، و السِّرِ المَستورِ ، و آیةِ النُّور ، کَلیم أیمَنِ الإمامة ، مَنشأِ الشَّرَفِ و الکَرامةِ ، نُور مِصباحِ الأرواح ، جَلاء زُجاجةِ الأشباحِ ، ماء التَّخمیرِ الأربعینَ ، غایةِ مِعراجِ الیَقین ، إکسیرِ فِلِزّاتِ العُرفاء ، مِعیارِ نُقُودِ الأصفِیاءِ ، مَرکَز الأئمَّة العَلَویَّة ، مَحوَرِ الفَلَکِ المُصطَفَویّة ، الآمِرِ للصُّوَرِ و الأشکال بِقَبول الإصطِبارِ و الإنتِقال ، النُّور الأنور،موسَی بن جعفرٍ ، علیه صلوات الله العَلیِّ الأکبر.
صلوات برحضرت امام رضا (ع)
و عَلَی سِرِّ الإلهی و الرّائی لِلحقائق کَما هی ، النُّورِ اللّاهُوتی ، و الإنسانِ الجَبَروتی ،و الأصلِ المَلَکوتی ، و العالِمِ النّاسوتی ، مِصداقِ العِلمِ المُطلَقِ ، و الشّاهدِ الغَیبی المَحَقَّق ، روحِ الأرواح ، حیوة الأشباحِ ، هِندِسَةِالمَوجودِ ، التّیّارِ فی نَشأت الوُجودِ ، کَهفِ النُّفوسِ القُدسیّةِ ، غَوثِ الأقطاب الإنسیَّةِ ، الحُجَّةِ القاطِعَة الرَّبانیَّة ، مُحَقِّقِ الحَقائِقِ الإمکانِیَّة ، أزَلِ الأبَدیّاتِ و أبَدِ الأزَلیّاتِ ، الکَنزِ الغَیبی و الکتابِ اللّارَیبی ، قُرآنِ المُجمَلاتِ الأحَدیّةِ ،فُرقانِ المفصَّلاتِ الواحدیّةِ ، أمِّ الوَری ،بدرِ الدُّجی ، علیِّ بن موسَی الرِّضا ، علیه و علی آبائهِ الصَّلواةُ و السَّلام.
صلوات برحضرت امام جواد تقی (ع)
و عَلی بابِ اللهِ المَفتوحِ و کتابِهِ المَشروحِ ، ماهیَّةِ الماهِیّاتِ ،مُطلَقِ المُقَیَّداتِ ، سِرِّ السِّریّات المَوجودِ فی ظِلِّ اللهِ المَمدود ،المُنطَبِعِ فی مِرآتِ العِرفانِ ، المُنقَطِعِ مِن نَیلِهِ حَبلِ الوُجدانِ ، غَوّاصِ بَحرِ القِدَم ، مَهبِط الفَضلِ و الکَرَمِ ، حامِلِ سِرِّ الرَّسولِ ، مُهَندِس الأرواحِ و العُقولِ ، أدیبِ مَعلَمَةِ الأسماء و الشُّئون ، قَهرَمانِ الکافِ و النّونِ ، غایةِ الظُهورِ و الإیجاد ، مُحَمَّدِ بنِ علیٍّ الجواد ، علیهِ الصَّلوةُ و السَّلام.
صلوات برحضرت امام علی نقی (ع)
و علی الدّاعی إلی الحَقِّ ،أمینِ الله علی الخَلق ، لِسانِ الصِّدق ، بابِ السِّلمِ ، أصلِ المعارفِ و عَینِ مَنبَتِ العِلمِ ، مُنجی أربابِ المُعاداتِ ، مُنقِذِ أصحابِ الضَّلالاتِ و البِدَعاتِ ، عَینِ الإبداعِ ، اُنموذَجِ أصلِ الإختِراع ، مُهجَةِ الکَونَینِ و مَحجَةِ الثِّقلَین ، مِفتاحِ خزائِنِ الوُجوب ، حافِظِ مَکامِنِ الغُیوبِ ، طَیّارِ جَوِّ الأزَل و الأبَد ، علیِّ بن محمَّدٍ، صلوات الله علیه.
صلوات برحضرت امام حسن عسکری (ع)
و علی البَحرِ الزّاخِرِ، زَینِ المَفاخِرِ، الشّاهِدِ لأربابِ الشُّهودِ ، الحُجَّةِ علی ذَوی الجُحُودِ ، مُعَرِّفِ حُدُودِ حقائِقِ الرَّبانیَّةِ ، مُنَوِّعِ أجناسِ العالَمِ السُّبحانیّة ، عَنقاء قاف القِدَم ، العالی عَن مَرقاة الهِمَمِ ، وِعاءِ الأمانةِ ،مُحیط الإمامةِ ، مَطلَع الأنوارِ المُصطَفَوی ، الحَسَن بن علیِّ العَسکری ، علیه صلوات الله المَلِکِ الأکبر.
صلوات برحضرت امام عصر ابا صالح المهدی (ع)
و عَلَی سِرِ الأسرارِ العَلیَّة و خَفیَّ الأرواحِ القُدسِیَّةِ ، مِعراجِ العُقُولِ ، مَوصِلِ الأصولِ ، قُطبِ رِحَی الوُجودِ ، مَرکَزِ دایِرَةِ الشُّهودِ ، کَمالِ النَّشأةِ و مَنشَأِ الکَمالِ ، جَمالِ الجَمیع و مَجمَع الجَمال، الوُجودِ المَعلومِ و العِلمِ الوجودِ، المائِلِ نَحوَهُ الثّابِتِ فی الوُلُودِ ، المُحاذی لِلمرآتِ المُصطَفَویّةِ ، المُتَحَقِّقِ بِالأسرارِ المُرتَضَویّةِ ، المُتَرَشِّحِ بالأنوارِ الإلهیّةِ ، المُربّی بالأستارِ الرُّبوبیَّةِ ، فَیّاضِ الحَقائِقِ بِوُجُودِه ِ، قَسّامِ الدّقایقِ بِشُهودِهِ ، الإسمِ الأعظَم الإلهی ، الحاوی للنَّشآتِ الغَیرِ المُتناهی ، غَوّاص الیَمِّ الرَّحمانیَّةِ ، مُسلِکِ الآلاءِ الرَّحیمیَّةِ ، طُورِ تَجلّی اللّاهوتیَّةِ ، نارِ شَجَرَةِ النّاسوتیَّةِ ، نامُوسِ اللهِ الأکبَرِ، غایةِ البَشَرِ، أبی الوَقتِ ، مَولَی الزَّمانِ ،الّذی هُوَ لِلحَقِّ أمانٌ ، ناظِمِ مَناظِمِ السِّرِ و العَلَنِ ، أبی القاسِمِ مُحَمَّدِ بن الحَسَن ، علیه الصَّلوة و السّلام.
خاتمه صلوات بر چهارده معصوم علیه سلام
اللهم إنّی اُشهِدُکَ أنَّ هؤُلاءِ أهلَ بیتِ الرِّسالةِ ، و مُختَلفِ المَلائِکَةِ و مَهبِطَ الوَحیِ و خُزّانَ العِلمِ و مُنتَهَی الحِکمَةِ و مَعادِنَ الرَّحمَةِ و اُصولَ الکَرَمِ و قادَةَ الاُمَمِ و عَناصِرَ الأبرارِ و دَعائِمَ الأخیارِ و أبوابَ الإیمانِ و أصفیاءَالرَّحمن، و سُلالةَ خِیَرَةِ النَّبیّینَ و خُلاصَةَ عِترَةَ صِفوَةِ المُرسَلینَ ، صلوات اللهِ و سلامُهُ علیه و علیهم أجمعین.
جناب محی الدین عربی قدس سره
ابن عربی، عارفی کثرت گرا
نویسنده آقای مسعود کی منش
ابن عربی از دیدگاه صوفیانه و عارفانه به بازخوانی و تبیین مفاهیم دینی دست می یازد
به مناسبت سالگرد تولد عارف بزرگ جهان اسلام، ابنعربی(بیست وهفتم رمضان)
سالکان را بین به درگاه آمده/
جمله پشتا پشت و همراه آمده
هست با هر ذره درگاهی دگر/
پس زهر ذره بدو راهی دگر
تو چه دانی تا کدامین ره روی/
در کدامین ره بدان درگه روی
محیی الدین ابو عبدالله محمد بن علی بن محمد بن عربی حاتمّی طایی اندلسی فقیه ، متکلم ، ادیب ، فیلسوف و عارف مشهور و صاحب مذهب وحدت وجود که توسط پیروانش به شیخ الاکبر ملقب است و در اسپانیا وی را “ ابن سُراقه “ نیز خوانده اند ولی بیشتر در غرب به ابن العربی و در شرق به ابن عربی با قاضی ابوبکر بن العربی اشتباه نشود. شهرت یافته است اما همانطور که گفته شد عنوان اعرف و لقب اشهر وی در میان پیروانش عنوان بسیار با معنی و لقب او شیخ الاکبر است که به حق شایسته آن استوی در شب دوشنبه هفدهم رمضان المبارک سنه560 قمری در مرسیه از بلاد اندلس متولد گردید. اما در یک دست نوشته که جزو کتابخانه شخصی صدر الدین محمد بن اسحاق قونوی ربیب و شاگرد نزدیک وبرجسته ابن عربی بوده است به دست خط صدرالدین قونوی27رمضان560 ثبت شده است . وی پس از گذرانیدن سالهای نخستین عمر در مرسیه در هشت سالگی (568) همراه خانواده اش به شهر اشبیلیه پایتخت اندلس رفت و تا سال 598در آنجا ماندگار شد و تربیت کامل دینی و ادبی یافت. ابتدا قرآن را با قرآت سبع ازابوبکر محمد بن خلف لخمی و ابوالقاسم عبدالرحمن غالب الشراط القُرطبی بیاموخت وسپس نزد استادان مبرز و مدرسان مدقق و مشایخی چون قاضی ابو محمد عبدالله بازلی ـ قاضی ابوبکر محمد بن ابی حمزه ـ قاضی ابو عبدا لله محمد بن عبدالله نـمیری شاطبی و دیگران اجازه روایت حدیث و کسب فقه و فراگیری سایررشته ها و شاخه های علوم ومعارف زمانش همت گماشت وازبرکت الهی و عنایات ربّانی و در اثر هوش و استعداد فطری بزودی در آداب و معارف عصرش سرآمد اقران و انگشت نمای همگان گردید . اهمیت مقامش در ادب، توجه حکومت اشبیلیه را به وی جلب کرد و در نتیجه به عنوان دبیر و کاتب در دستگاه حکومت به کار گمارده شد.
ابن عربی بنا به گفته خودش در فتوحات مکیه ج2 در سال580 به طریقت عرفان داخل شده ونخستین کسی که با وی در طریق الله روبرو گردیده ابوجعفر احمدعرینی است که در آغاز آشنایی ابن عربی با طریقت عرفان به اشبیلیه آمده و شیخ اکبر نخستین کسی بوده که به دیدار وی شتافته است. او پیش از وارد شدن به طریقت الله از سالهای نخستین زندگی اش به دوران جاهلیت یاد می کند ( فتوحات مکیه ج 1 )
شیخ اکبر به سال 598 به مکه سفر کرد و در آن شهر با عالمان و عابدان و زاهدان و صالحان آن دیار به معاشرت و مصاحبت پرداخت که ازجمله برجسته ترینشان شیخ عالم مکین الدین اصفهانی است که در ابن عربی تاثیری به سزا وعظیم داشته است وی در آثار خود شیخ مکین الدین را به پارسایی و زهد و خوشگویی وخوش خویی ستوده و اورا بردیگران برتری داده است . مکین الدین را خواهری سالخورده ، عالم و پارسا بوده است که ابن عربی وی را شیخة الحجاز فخر النساء ( تاج النساء ) معرفی می کند واو را نه تنها فخر زمان بلکه فخر مردان و نه تنها فخر مردان بلکه فخر صالحان و عالمان می خواند و به علّو درجاتش می ستاید . مکین الدین شیخ اکبر را به پیش خوا هرش هدایت می کند اما این بانوی زاهد به سبب کبر سن و نیز به جهت نزدیکی مرگش و همچنین شوق شدید به عبادت ازنقل حدیث برای وی خوداری می کند و از او پوزش می طلبد ولی به برادرش مکین الدین اجازه می دهد که ازجانب خود به او اجازه روایت دهد .
مراوده و رابطه وثیق شیخ اکبر با مکین الدین موجب آشنایی او با دختر مکین الدین موسوم به نظام و ملقب به عین الشمس و البهاءگردیدو نظام ابن عربی را سخت شیفته و مجذوب خویش ساخت . دیدار این دختر اثری فوق العاده در ابن عربی بخشیده و موجب خلق کتابی به نام ترجمان الاشواق می شود که اشعار عاشقانه و تغزلات عارفانه کتاب ، قابل تحسین است . ابن عربی در مقدمه کتاب مذکور در وصف و ستایش نظام چنین می گوید: برای این استاد که خداوند ازوی خشنود باد دختری بوده دوشیزه ، لطیف پوست ، لاغرشکم ، باریک اندام که نگاه رادر بند می کرد و محفل و محفلیان را زینت می بخشید و نگرنده را دچار حیرت ، نامش نظام و لقبش عین الشمس و البهاء، او اززنان عابد و عالم وزاهد و معتکف و براستی پیشوای حرمین و پرورده بلد امین اعظم بود.
در نظم این کتاب بازبانی مناسب و دلپذیر و عباراتی دل نشین و با نیکوترین زینتها آرایش دادیم زیرا او سؤال مامول و عذرای بتول است پس در این جزء هر نامی که ذکر می کنیم ازوی کنایه می آوریم و به هر داری که ندبه می کنیم . دار او را قصد میکنیم ( ترجمان الاشواق ص9-8-7 ) که :
مرضی من مریضة الاَجفـان عَلِّلا نی بذکرها علِّلانـی
طال شوقی لطیفةٍ ذاتِ نثـرٍ و نظام و منـبر و بیـان
من بنات الملوک من دار فُرسٍ من اجلِّ البلادِ من اصبهان
یعنی : بیماری من ازعشق آن زیبای خمار چشم است . مرا با یاری درمان کنید . عشق من به آن زیبای ناز پرورده نازک بدنی به درازا انجامید که صاحب نثر و نظام و منبر و بیان است که ازشاهزادگان مقصود (پارسازادگان) سرزمین ایران ازبزرگترین شهرهای آن سامان اصفهان است.
ابن عربی هوشمندانه واژه های ابیات مذکور را مانند سایر ابیات کتاب به معانی بسیار ژرف و زیبای عرفانی بر می گرداند تا هم با معارف عارفان سازگار آید و هم مقام والای معنوی نظام آن دوشیزه فرزانه وآئینه تمام نمای حکمت جاودانه را تا حد امکان بستاید و در عین حال بتواند در برابر خرده گیران ظاهربین ازخود دفاع نماید. زیرا در سال610 زمانی که ابن عربی رهسپار حلب می شود مشاهده می کند که علیه وی به سبب نظم کتاب ترجمان الاشواق غائله ای برپا و انتقادات و اتهاماتی علیه وی وارد شده است بنابراین ابن عربی به پیشنهاد مصاحبش بدر حبشی و فرزند روحانیش اسماعیل بن سودکین ناگزیر به شرح کتاب ترجمان الاشواق می پردازد و این کتاب را ذخایر الاعلاق می نامد و چنانکه معهود است خواننده را متوجه می سازد که منظور نظرش در کتاب ترجمان الاشواق معانی ظاهری و متداول ابیات نیست بلکه مکاشفات روحی و واردات الهی است که در ماورای معانی ظاهری پوشیده و نهفته است. و بدین شکل خود را ازتیغ منتقدان می رهاند.
دیدگاه ابن عربی پیرامون زن :
شرف الدین خراسانی همچنین درباره دیدگاههای ابن عربی درباره زن مینویسد:" در اینجا شایستهاست که به نظریات ابن عربی در بارهٔ زن نیز اشاره کنیم. وی در این باره نیز نظریات توجه انگیزی دارد. چنانکه دیدیم، وی در راه استکمال و کمالیابی انسان، میان مردان و زنان فرق نمینهد و از این لحاظ به اختلاف میان ایشان باور ندارد (نک: «عقلة»، ۴۶-۴۷). او با اشاره به آفرینش زن میگوید:
خدا چون جسم آدم را آفرید، هنوز در وی شهوت نکاح نبود. از سوی دیگر در علم خدا ایجاد زن و زاد و نکاح، برای بقای نوع بشر، گذشته بود. بدین سان، خدا از دندهٔ کوچکِ آدم، حوّا را پدید آورد. از این روست که زن به درجهٔ مرد نمیرسد، چنانکه خدا میگوید: «مردان بر زنان برتری دارند» (بقره /۲/۲۲۸). حوّا از این رو از دندهٔ آدم برآمده بود تا به سبب انحنایی که در دنده است، به مهربانی با کودک و همسرش بگراید. گرایش و شفقت و مِهر زن نیز به مرد از آن روست که از دندهٔ او برآمده و دنده هم دارای انحنا و انعطاف است. سپس خدا در آن جایی از تن آدم که حوا از آن بیرون آمده بود، شهوت به او را نهاد و آدم مشتاق حوا شد، چون به خودش شوق داشت، زیرا حوا جزئی از وی بود. حوا نیز مشتاق به او شد، چون آدم «موطن» و خاستگاه او بود. عشق حوا به آدم، عشق به موطن و عشق آدم به حوا، عشق به خودش بودهاست (ابن عربی، الفتوحات، ۱/۱۲۴، نیز نک: فصوص، ۲۱۶).
ابن عربی در جای دیگری میگوید: چون زن، در اصل، از دنده کوچک آدم، آفریده شدهاست، نزد مرد همان مرتبهٔ صورتی را دارد که خدا انسان کامل را به آن آفریدهاست که همان صورتِ حق است. همچنین خدا زن را جلوه گاهی برای مرد قرار دادهاست، چون اگر چیزی جلوه گاهی برای بیننده باشد، بیننده در آن «صورت»، جز خودش را نمیبیند. از این رو، چون مرد در این زن، خویشتن را ببیند، عشق و گرایشش به او فزونی میگیرد، زیرا آن زن، صورت اوست. از سوی دیگر، دیدیم که صورت مرد، همان صورت خداست که مرد بر طبق آن آفریده شدهاست. پس مرد، جز خدا را در زن نمیبیند، اما همراه با شهوت عشق و لذت بردن از وصال. مرد به درستی و با عشقی راستین، در او فنا میشود و جزئی در وی نیست، مگر اینکه آن جزء در زن است و عشق در همهٔ اجزائش راه مییابد و همهٔ وجود او به زن تعلق میگیرد و از این رو در همانند خویش، کاملاً فنا میشود (الفتوحات، ۴/۴۵۴). وی در جای دیگری تصریح میکند که شهود حق در زنان بزرگترین و کاملترین شهود است (فصوص، ۲۱۷).
در اینجا یادآوری این نکته لازم است که ابن عربی میگوید: در حدیث نبوی آمدهاست: «حُبّبَ اِلَیَّ مِنْ دُنْیاکُمْ ثَلاث: اَلنّساءُ وَ الطّیبُ وَ جُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنی فِی الصَّلاة: ۳ چیز از دنیای شما برای من دوست داشتنی شدهاست: زنان و عطر، روشنی دیدهام در نماز قرار داده شدهاست» (نک: فصوص، ۲۱۴؛ قس: ونسینک، ۱/۴۰۵، ۵/۳۳۶) و بارها به آن استناد میکند و آن را محور اصلی بحث و تحلیل عرفانی قرار میدهد (فصوص، ۲۱۴، ۲۱۶- ۲۱۸). وی در جایی میکوشد که مضمون آن را، با تفسیر عرفانی ویژهٔ خود، بیشتر بشکافد و روشنتر سازد و میگوید: دربارهٔ هیچ پیامبری وارد نشده است که زنان برای او دوست داشتنی شدهاند، مگر دربارهٔ محمد (ص)، اما سخن این است که «برای من دوست داشتنی شد»، زیرا از سوی دیگر پیامبر (ص) گفتهاست: «کُنْتُ نَبیّاً وَ آدَمُ بَیْنَ الماءِ وَ الطّینِ: من پیامبر بودم و آدم میان آب و گل بود». بدین سان پیامبر وابسته و موقوف به پروردگارش بود و با وجودِ حق به هیچ یک از هستها نمینگریست، چون با خدای خود، از آنها منصرف و روی گردان بود. آنگاه خدا زنان را برای او دوست داشتنی کرد و او نیز ایشان را به سببِ عنایتِ الهی به آنان، دوست میداشت. وی زنان را بدان سبب دوست میداشت که خدا ایشان را برای او دوست داشتنی کرده بود. ابن عربی سپس به حدیث پیامبر اشاره میکند که «خدا زیباست و زیبایی را دوست میدارد» و میافزاید نکاح سنت پیامبر بود و به سبب «سرالهی» که در آن بود، عبادت قرار داده شد (الفتوحات، ۱/۱۴۵-۱۴۶).
ابن عربی، همچنین با تکیه بر این نظریه، در جای دیگری میگوید: ۳ چیز آشکار شد: حق، مرد و زن. مرد مشتاق پروردگارش بود که اصلِ اوست، همان گونه که زن مشتاق مرد است. از این رو پروردگارش زنان را برای وی دوست داشتنی کرد، همان سان که خدا کسی را که به صورت اوست، دوست میدارد. دوست داشتن جز به کسی که تکوّن از اوست، تعلق نمیگیرد، پس عشق مرد به کسی است که از او پدید آمدهاست و او همان خداست. از این روست که پیامبر گفتهاست: «دوست داشتنی شد» و نگفت: «دوست داشتم» و این به سبب آن بود که حتی عشق او به زنش، به سبب تعلق عشقش به پروردگارش بود که وی به صورت او آفریده شدهاست و او زنش را، بنابر یک تخلّق الهی دوست میداشت، از آن رو که خدا خود او را دوست میدارد. اگر مرد، حق را در زن مشاهده کند، این شهودی است در یک منفعل و اگر مرد حق را، در خویشتنِ خویش مشاهده کند - از حیث پیدایش زن از او، یعنی از مرد - آنگاه او را در یک فاعل مشاهده کردهاست و نیز اگر مرد حق را، در خویشتنِ خویش مشاهده کند، بدون به یاد آوردنِ صورتِ آنچه از آن پیدایش یافتهاست، آنگاه شهود او در یک منفعل از حق، بدون واسطه است. پس شهود حق برای مرد در زن، تمامتر و کاملتر است، زیرا در زن وی حق را از این حیث که فاعلِ منفعل است، مشاهده میکند و در خودش، از این حیث که تنها منفعل است. از این روست که پیامبر (ص) زنان را، به سبب کمال شهود حق در ایشان، دوست میداشت، چون حق، هرگز مجرد از مواد، مشاهده نمیشود وگرنه خدا بالذات از جهانیان بینیاز است. اکنون چون مشاهده جز در مادهای ممکن نیست، پس شهودِ حق در زنان، بزرگترین و کاملترین شهود است و بزرگترین شکل پیوستن و وصلت، نکاح است و این همانند توجه الهی به انسانی است که او را به صورت خویش آفریدهاست، برای اینکه جانشین او (در جهان) شود و خود را در او ببیند (فصوص، ۲۱۶- ۲۱۷).
ابن عربی همهٔ مقامات سلوک عرفانی را برای زنان و مردان، مشترک میشمارد، حتی مقام «قطبیت» را و معتقد است که هر چه برای مرد، از مقامات و مراتب و صفات، دست یافتنی است، اگر خدا بخواهد، برای زنان نیز چنین است (الفتوحات، ۳/۸۹). ابن عربی به تحلیل ژرفی از این نظریه میپردازد و میگوید: تنها کسی حقیقت این مسأله را در مییابد که «مرتبهٔ طبیعت» را در برابر «امرِ الهی» بشناسد، زیرا زن در برابر مرد، به منزلهٔ «طبیعت» در برابر امر الهی است، چون زن محل هستی اعیانِ فرزندان است، همان گونه که امر الهی، محل پدیداری اعیانِ اجسام است، چه اینها از آن طبیعت پدید آمده و آشکار شدهاند. پس امر، بیطبیعت و طبیعت، بیامر یافت نمیشود و همهٔ هستی وابسته به دو امر است. هر کس مرتبهٔ طبیعت را بشناسد، مرتبهٔ زن را شناختهاست و هر کس مرتبهٔ امر الهی را بشناسد، مرتبهٔ مرد را شناختهاست. هستیِ همهٔ موجودات غیر از خدا، متوقف بر این دو حقیقت است (همان، ۳/۹۰، نیز نک: ۴/۸۴).
نظریات دیگر: ابن عربی، در میان نظریات و اندیشهای بنیادی خود که تاکنون بدانها اشاره شد، دارای بسیاری اندیشهها، ملاحظات و نظریات توجه انگیز، در بسیاری از زمینههای دیگر است که آنها را در ۵۶۰ باب فتوحات، فصوص و بسیاری از نوشتههای کوچکتر خود - که متأسفانه بیشتر آنها هنوز هم منتشر نشده است - پراکندهاست. وی چنانکه خود میگوید - و پیشتر بدان اشاره شد - باورها، نظریات و اندیشههای ویژهٔ خویش را در یکجا گرد نیاورده و عرضه نکرده است. میتوان پنداشت که علت این پنهان کاری و پراکنده نویسی، مقتضیات اعتقادی و سیاسی - اجتماعی دوران او بودهاست. وی خود به روشنترین زبانی به چنان اوضاعی اشاره میکند و دربارهٔ پنهان کاری و رازپوشی «اهل اللّه» میگوید: ایشان آن را [اشاره به اسرار حروف الفبا] از عامهٔ مردم، پنهان میدارند و به تنهایی به آن میپردازند. از اینجاست که جنید، سرور طایفهٔ عارفان گفتهاست: هیچ کس به جادهٔ حقیقت نمیرسد، مگر اینکه هزار صدیق گواهی دهند که او زندیق است، زیرا این مقام به کسی که اهل آن نیست، زیان میرساند، همانگونه که بوی عطر گل سرخ برای جُعَل زیانمند است، زیرا حالتی که عامهٔ مردم برآنند، این مقام را نمیپذیرد و آن مقام نیز این حالت را پذیرا نیست. چون انسانها ایشان، یعنی اهلالله را، در میان همگان ببینند، آنان را نمیشناسند، زیرا در سخنان ایشان، امری آشکار نیست که بدان از عامهٔ مردم متمایز شوند و چون انسانهایی از خواص، مانند فقیهان، متکلمان و حکیمان اسلام، ایشان را ببینند، سخن به تکفیرشان میگویند و چون حکیمانی که به شرایع مقید نیستند - مانند فیلسوفان - ایشان را ببینند، میگویند: این کسان اهل هَوَسند، خزانهٔ خیالشان تباه و عقلهایشان ضعیف شدهاست (همان، ۲/۵۱۹). بدین سان، جای شگفتی نیست، اگر بدانیم که از سوی مخالفان ابن عربی، ۱۳۸ فتوا برضد او و از سوی مدافعانش تنها ۳۳ فتوا در دفاع از او داده شدهاست.[۳]
مذهب ابن عربی :
ابن عربی ازلحاظ فروع دین به مذهب ظاهری و ازلحاظ اصول دین به مذهب روحانی و باطنی معتقد بود. ( کان ظاهری المذهب فی العبادات باطنی النظر فی الاعتقادات ) که احتمالاً مراد ازظاهری مذهب پیروی ازهم میهن خود ابن حزم ظاهری اندلسی باشد و منظور ازباطنی النظرآن نور باطنی بود که اعتقاد داشت ازطریق خاصی باطن اورا منور ساخته است. او معتقد بود که همه هستی اساساً واحد است وآن همه ،تجلّی ذات الهی است .بنابراین ادیان مختلف نیز به نظر او برابر یکسان اند و وی معتقد بود که نور محمدی را دیده است و اسم اعظم خداوند را می داند و این معرفت را نه از راه کسب بلکه از طریق الهام بدست آورده . و لذا از آنجایی که وی وحدت وجودی است و نظریه معروف خود را در باب انسان کامل بر پایه نوعی توحید و وحدت وجود ( همه خدایی ) قرار می دهد که حق و خلق را جنبه های مکمل وجود مطلق به شمار می آورد ( همانطور که پیش از او توسط حسین منصور حلاج ( مقتول به سال309 ) برمبنای نظریه حلول ابراز شده بود یعنی : ( إن الله خَلَقَ الانسانَ علی صورته ) خداوند انسان را به صورت خویش آفریده است .بعضی از عرفا مآخذ این روایت را یهودی می دانند مولوی هم در بیان این روایت می گوید:
خلق ما بر صورت خود حق وصف ما از وصف او گیرد سبق
ابوالعلاء عفیفی یکی از مصححین فصوص الحکم درمقدمه کتاب خود می گوید : وحدت وجود حقیقت وجودی است که در جوهروذاتش واحد است و به واسطه صفات و اسماءش متکثرو در آن حقیقت تعددّی جز به واسطه نِسب و اضافات نمی باشد وآن حقیقت قدیم ازلی ابدی است که تغییر پذیر نیست اگر چه صور وجودی که بدان ظاهر می گردند تغییر پذیرند وآن اقیانوس کبیری است که ساحلی ندارد.( مقدمه غفیفی )
این همان عقیده معروف وحدت وجود است که ابن عربی در نهایت جرأت وصراحت در مواضع مختلف کتاب فصوص و فتوحات بیان داشته است و درپی این وحدت ، وحدتی دیگر نهفته است که از هر جهت قابل تأمل است وآن وحدت ادیان می باشد. وحدت ادیان البته فکر جدیدی نیست که ابن عربی آن را ابداع کرده باشد بلکه صوفیان زیادی پیش از او بدان معتقد بودند که بارزترین آنها حلاج است . همانطور که در سطور فوق مذکور افتاد در قالب نظریه حلول مطرح شده است و آن اینست که اختلاف در عقاید دینی به اختلاف
حقیقت واحد کشیده نمی شود و حبّ خداوند در همه چیز وجود دارد و هیچ فرقی میان عقیده ای وجود ندارد حتی میان باور های آسمانی و بت پرستی اختلاف نیست.
شیخ محمود شبستری هم در گلشن راز مشابه این مرام رابیان کرده ، آنجایی که امیرحسین حسینی هروی از او سئوال می کند که:
بت وزنار و ترسایی در این کوی هم کفراست ورنه چیست برگوی
شیخ محمود پاسخ مبسوطی می دهد که دو بیت پایانی آ ن چنین است:
مسلمان گر بدانستی که بت چیست بدانستی که دین در بت پرستی اسـت
و اگر مشرک ز بت آگاه گشتـی کـجا در دین خود گمراه گشتـی (گلشن راز )
وشاید همین نظریات بود که ابن عربی را برانگیخت که پس از چند قرن به این اندیشه بیافتد که انسان می تواند هر چیز را که می بیند بدان ایمان آورده و به هر دینی بگرود .او در کتاب فصوص توصیه می کند که نباید انسان به دین خاصی معتقد شود زیرا این امر موجب می شود که به ادیان دیگر کفر بورزد یعنی وی براین باورست که فرقی بین هیچ یک از ادیان وجود ندارد و اضافه می کند که خداوند برتر و بزرگتر ازآن است که ایمان را در عقیده و مکتب خاصی محدود سازد. ابن عربی عقیده دینی خود را در حکم اعتقاد به همه عقاید دینی می داند ومی گوید: عقد الخلایق فی الاله عقایداً وانا اعتقدت جمیع ما اعتقدوه
یعنی : مخلوقات درباره خداوند به عقاید مختلف معتقد گشتند ولی من به همه آن باورها اعتقاد دارم.
بنابراین معبود و عابد در نزد ابن عربی بدین شرح است .
معبود جوهر ازلی قدیم که مُقّوم جمیع صوری است که بی نهایت فیض می گیرند اما عابد صورمتقومه این جوهراست پس هر صورتی از صورتهابه نام حق سخن می گوید و بحمدش مشغول است و هر معبودی از معبودات وجهی از وجود حق است و بالاترین انواع عبادت همان عبادتی است که به صورت وحدت ذاتی صورت می گیرد. بدانگونه که تو اویی و او توست یعنی تواویی از جهت صورتت و او توست از جهت جوهر و ذات و او خدایی است که وجود را از وجود خدا برتو افاضه می کند خلاصه ابن عربی نمی تواند در سخن خود در موضوع وحدت ادیان از وحدت وجود رهایی یابد . وی در غزل یازدهم کتاب ترجمان الاشواق می گوید:
لقد کُنتُ قبلَ الیومِ اُنکُر صاحبی و ما کانَ دینـی لدیـنهِ دانِ
والانَ صارَ قلبی قابلاً کلَّ صورةٍ فَمْرعیً لِغـْز لانٍ ودیرٌ لِرُهبانِ
و بیتُ لاوثانٍ و کعبةُ طائفٍ والواحُ توراةٍ و مصحفُ قرآنِ
اَدینُ بدینِ الحبُ اَنّی توجَّهَتْ رکائـبُهُ فالحبُّ دینـی و ایمانی
یعنی : قلب من پذیرای هر صورتی است پس چراگاه آهوان ، دیر رهبان ، خانه بتان ، کعبه طائفان ، الواح تورات و کتاب قرآن است.
من به دین عشق می گروم و هر جا که بروند به دنبال روندگان آن هستم پس عشق دین من و ایمان من است.
لذا برما مسلّم است که کوشش عالمانی چون عبد الوهاب شعرانی که خواسته اند ابن عربی را یک سنّی پای بند به جمیع اصول و فروع مذهب تسنن قلمداد کنند و حتی عقیده به وحدت وجود را نیز از وی نفی نمایند بیهوده وعبث است که او نه شیعه به معنای متداول لفظ وبه تعبیر میرزا محمد اخباری و شیخ بهایی و قاضی نور الله شوشتری نه سنّی به معنای متعارف آن بلکه یک وحدت وجودی است که هم وجود را واحد می داند و هم حقیقت را وهم دین و مذهب را .گلدزیهر که در کتاب العقیدة و الشریعة فی الاسلام می گوید دین حبِّ ابن عربی دین وحدانیت الهی و وحدت و برادری و وحدت فراگیر است .مقصود اینکه او قائل به وحدت ادیان بوده و بر خلاف شرایع متداول میان مذاهب فرقی نمی دیده است. ابن عربی در مقام شرح ابیات فوق در کتاب ذخائرالاعلاق می گوید: دین حب را دین محمد (ص) و محمدیین می شناسد و می نویسد : (فاِنَّ محمداً (ص) لَهُ من بین سائر الانبیاء مقام المحبة بکمالها مع انّه صفیُّ و نجیُّ و خلیلٌ وغیر ذلک من مقامات الانبیاء و زاد علیهم انّ الله اتخذهُ حبیباً ای محباً محبوباً ووَرَثته علی منهاجه.)
بنابراین او در این راه است که خود را از حدود و قیود تعصبات خارج و از مجادلات و مناظرات دینی و کلامی رها می سازد.
هرچند افرادی مثل یو سف بن اسماعیل نَبهانی (1350م) مذهب اورا مالکی و مسلکش را اشعری قلمدادکنند ولی برخلاف وی ابن خلّکان او را در مسائل فقهی تابع هیچ یک از ائمه اربعه سنت و جماعت ندانسته بلکه ابن عربی را مجتهدی می دانسته که خود به اجتهاد پرداخته است. شاهد دیگر این مدعا تعریفی است که ابن عربی بر خلاف سایر ائمه اهل سنت از اجتهاد ارائه می دهدکه در بیان متداول
اجتهاد قائل به استنباط حکم از ادله کتاب ، سنت و اجماع هستند او در فتوحات مکیه می گوید : بذل وسع ،در تحصیل استعداد باطن است که صاحبش بدان وسیله تنـزل خاص الهی را که مخصوص نبی و رسول است پذیرا می شود : (و لکن لا تقول بانّ الاجتهاد هو ما ذکره علماء الرسوم بل الاجتهادُ عندنا بذل الوُسع فی تحصیل الاستعداد الباطن الذّی به یقبل هذا التـنـزل الخاصّ الذّی لایقبله فی زمان النّبوة و الرسالة الّا نبیُّ اوْ رسولٌ.)
و صد البته که مولانا جلال الدین هم در بیان نظرات خود در مواضع گوناگونی در مثنوی به این مهم پرداخته است:
هر نبـی و هر ولـی را مسلـکی است چون که با حـق می بَرَد جمله یکی است
چونکه خود مـمدوح جز یک بیش نیست کیش ها زیـن روی جز یک کیش نیست ( دفتر اول )
……………
صد کتاب ار هست جز یک باب نیسـت صد جهت را قصد جـز محـراب نیست ( دفتر ششم )
……………
نه دو باشد تـا توی صورت پرسـت پیش او یک گشت کـز صورت برسـت
چون به صورت بنگری چشم تو دوسـت تو به نورش در نگر کـز چشم رُسـت
نور هر دو چشـم نتـوان فرق کــرد چونکه در نورش نـظر انداخت مــرد
ده چــراغ ار حاضـر آری در مـکان هـر یکـی باشد به صورت غیـر آن
فـرق نتـوان کرد نـور هـر یـکـی چـون بـه نورش روی آری بی شکـی
اطـلب الـمعنـی من الفرقـان قـل لا نـفـرق بـیـن آحـاد الـرسـل
گـر تـو صد سیب و صد آبی بشمری صـد نـماند یـک شود چـون بفشری
منبسط بودیـم و یک جوهر هـمـه بـی ســر و بـی پا بدیـم آن سـر همه
یـک گـهر بودیـم همچون آفـتاب بـی گــره بودیـم صافـی همچـو آب
چـون به صورت آمـد آن نورسـره شـد عـدد چـون سایـه هـای کنگره
کـنگره ویـران کنـید از منـجنیق تـا رود فـرق از میـان ایـن فریــق
شـرح ایـن را گفتمی مـن از مری لـیک ترسم تا نـلـغـزد خـا طـری ( دفتر اول )
و یا امثال این اشعار که در سراسر مثنوی زیاد به چشم می خورد . البته باید اذعان داشت که بعید به نظر نمی رسد که بعضی از نظرات
مولانا متأثر از ابن عربی بوده باشد خصوصاً که روایت شده که احتمالاً این دو دریا التقایی رخ داده است و بنا به روایتی منقول موقعی که مولانا با پدرش بهاءولد و ملقب به سلطان العلماء (م628) وارد شام شد ابن عربی را زیارت کرد ، هنگام بازگشت مولانا پشت سر پدرش می رفت ابن عربی گفت: سبحان الله اقیانوسی از پی یک دریاچه می رود و مولانا هم از اظهار ارادت به ابن عربی نیز خوداری نکرده و در وصف وی آورده است:
ما عاشق و سر گشته سودای دمشقیم جان خسته و دلبسته سودای دمشقیـم
اندر جبل صالحه کانـیست ز گوهـر کـاندر طلبش غرقـه دریای دمشقیم ( طرائق الحقایق ج 2)
و مستبعد نیست که بیشتر نظرات ابن عربی از طریق شاگرد ممتاز وی صدر الدین قونوی به مولانا جلاالدین رسیده باشد زیرا که بی هیچ شکی بزرگترین مبلّغ و ناشر افکار ابن عربی در مشرق زمین صدر الدین قونوی است. در کتاب طرئق الحقایق نقل شده : روزی جلال الدین محمد به مجلس شیخ صدرالدین درآمد و شیخ در صف بالای سجاده نشسته بود و اکابر علماء و اعاظم حاضر بودند شیخ سجاده خود را به مولوی بازگذاشت که بنشیند مولوی برای حرمت وی برسجاده او ننشست و فرمود به قیامت چه بگویم که چنین بی ادبی کنم شیخ گفت سجاده ای که ترا نشاید مرا نیز نشاید سجاده را برداشته کنار نهاد و گفت:
لـو کـآن فیـنا للالوهة صـورة هـی اَنـت لا اَکنـیِ و لا اتـردَّد
وشاید هم در این بیت:
غیـر آن قـطب زمانه دیـده ور کـز ثباتـش کـوه گردد غیره سـر
اشاره به مقام والای عرفانی و علمی صدر الدین بوده باشد. خوب است در اینجا اشاره ای دیگر به تاثیر مولانا از ابن عربی داشته باشیم.
شیخ اکبر در فص یونسی به داستان ساختن مسجد الاقصی اشاره داردو می گوید : (اراد داود بنیان بیت المقدس فبناه مراراً فکلما فرغ منه تهدم فشکا ذلک الی الله فاوحی الله الیه ان بیتی هذا لا یقوم علی یدی من سفک الدماء فقال داود الم یکن ذلک فی سبیلک ؟ قال بلی! ولکنهم الیسواعبادی ؟ قال یا ربّ فاجعل بنیانه علی یدی من هو منی فاوحی الله الیه ان ابنک سلیمان یبینیه).
یعنی : داود بنیان بیت المقدس را اراده کرد و آن را چند بار بنا کرد و هرگاه که از بنا فارغ می شد خراب می گشت وی به خداوند شکایت برد . خداوند به او وحی کرد که خانه بیت المقدس با دستی که خون ریخت بنا نمی شود . داود علیه السلام گفت : ای خدای من مگر قتل در راه تو نبود ؟ گفت : چرا ولی مگر آنان بندگان من نبودند ؟ داودگفت : ای خدای من پس بنیان آن را به دست کسی که از من است قرار بده . خداوند به او وحی فرمود : که فرزند تو سلیمان آن را بنا می کند.
مولانا جلاالدین هم داستان ساخت مسجد الاقصی را اینگونه به نظم می کشد:
چون درآمد عـزم داودی به تنـگ که بسازد مسجد الاقصی به سنگ
وحی کردش حق که ترک این بخوان که ز دسـتت بر نیاید ایـن مکان
نیسـت در تقدیر ما آنکه تو ایـن مسجد اقـصی بر آری ای گزیـن
گفـت جرمم چیست ای دانای راز که مرا گویی که مسجد را مسـاز ؟
گفت بی جرمی تو خون ها کرده یی خـون مظلومان به گردن برده یـی
کـه ز آواز تـو خلقـی بیشمار جـان بدادند و شدند آن را شکـار
خون بسی رفته سـت برآواز تـو بـر صـدای خوب جان پرداز تـو
گفت مغلوب تو بودم مسـت تـر دسـت من بربسته بـود از دست تـو
نه که هر مغلوب شد مرحوم بـود نـه کـه الـمغلوب کالـمعدوم بود؟
…………
گر چه برنامد به جـهد و زورتـر لـیک مسجـد را بـرآورد پـور تـو
کـرده او کرده توست ای حکیم مـومنـان را اتـصالـی دان قـدیـم ( دفتر چهارم )
هرچند مولوی شناسانی مانند مرحوم بدیع الزمان فروزانفر مآخذ این حکایت را روایتی در تفسیر ابوالفتوح رازی می دانند اما همانطور که گفته شد این روحیات عرفانی مولانا بی تأثیر از ابن عربی نمی تواند باشد گفتنی است که برخی از متفکرین معاصر از جمله مرحوم عبدالحسین زرین کوب اعتقادی به پیوند این دو عارف ندارند که توضیح و تفصیل آن از حوصله این وجیره خارج است .
ابن عربی را بی شک می توان پر کارترین عارف و صوفی مسلمانان و نیز یکی از پرکارترین مؤلفان تاریخ جهان اسلام به شمار آورد درباره نوشته های او هنوز هم پس از پژوهشهایی که انجام گرفته جای سخن است. بعضی مصنّفات اورا بالغ بر پانصد تصنیف گزارش کرده اند و از جمله تألیفات او دو کتاب بیشتر از همه نظر محققان و پژوهشگران اسلامی را به خود جلب کرده باشد:
1-فتوحات مکیه و 2- فصوص الحکم.
وی فتوحات مکیه را هنگامی که در مجاورت خانه خدا در شهر مکه اقامت داشت به سال599 آغاز کرد و در سال636 یعنی دو سال قبل از رحلتش آن را به پایان رسانید. ابن عربی در کتاب فتوحاتش ج3 معتقد است که این کتاب از طریق الهام و القاء به قلبش تعلیم شده و خودش در آن دخالتی نداشته . گوید: سوگند به خدا از آن حرفی ننوشتم مگر این که از املای الهی و القای ربانی یا الهام روحانی در قلب ،کیانی بوده است با اینکه نه رسل متشرعم و نه انبیای مکلف زیرا رسالت تشریع و نبوت تکلیف با رسول خدا محمد(ص) پایان پذیرفت و انقطاع یافت و بعد از وی نه رسولی باشد و نه نبیّی که تشریع کند و تکلیف فرماید بلکه آنجه هست علم و حکمت و فهم است که آن را خداوند عطا می فرماید و تنـزیل پایان پذیر نیست ، بلکه در دنیا و آخرت بقاءو دوام دارد. فتوحات مکیه مهمترین کتاب اوست وآن معرفت کاملی از نظام تصّوف در560 فصل بدست می دهد که فصل599 آن شامل خلاصه یی از همه کتاب است. وقتی از او خواسته شد که “ تائیه “ ابن فارض را شرح کند ابن عربی گفت: فتوحات من خود شرح آن قصیده است . اما پس از فتوحات کتاب فصوص الحکم او شهرت دارد که در اوایل سال627در دمشق به نوشتن آن مشغول گردید . ازاشتهار این کتاب همین قدر باید بگوییم که از گذشته های دور تا به امروز حتی در حوزه های علمیه شیعه تدریس می شود .
ابن عربی همانطوری که برای فتوحات بیان داشت که این کتاب از راه الهام به قلبش تعلیم شده مدعی است که در محروسه دمشق در دهه آخر محرم 627رسول اکرم را به خواب دیده و کتاب فصوص الحکم را از دست آن حضرت گرفته و از سوی هم ایشان مامور گشته است که آن را برای مردم آشکار سازد تا بدان بهره مند شوند.
اما بعد : (فانّی رایت رسول الله (ص) فی مبشِّرة اُریتها فی العشر الآخر من المحرم محرم سنه سبع و عشرین و ستمائة بمحروسة دمشق و بیده کتاب فقال لی: هذا کتاب فصوص الحکم خذه و اخرج به الی الناس ینتفعون به فقلت : السّمع و الطاعة لله و لرسوله و اولی الامر منّا کما اُمرنا)رسول خدا که سلام بر او باد را در محرم سال 627 ق در رویایی صادقانه در دمشق دیدم به دست حضرتش کتابی بود. مرا فرمود این
کتاب فصوص الحکم است بگیر وآن را برای مردم استخراج کن تا از آن بهره مند شوند . حضرتش را اطاعت گفتم و اطاعت را برای خدا و رسولش و از برای اولی الامر دانستم چنانکه ما را فرمان دادند.این کتاب بیست وهفت “ فص “ دارد که به معنای نگین انگشتر است و در این کتاب از حکمت آسمانی دینی انبیاء الهی سخن به میان آمده وکتابی مختصرو بسیار پیچیده و رمز آمیز است که در طول زمان های بسیارکه از فوت شیخ گذشته کم تر کسی توانسته پرده از رمز و راز آن بردارد و به فهم آن نائل شود . با این حال شروح بسیار زیادی که تعداد آنها را حدود یکصدکتاب می توان دانست برآن نوشته شده است، ولی مکتوبات شاگرد مستقیم و همنشین دائمی او صدر الدین قونوی در صدر شروح قرار دارد .مرحوم استاد زرین کوب در کتاب با ارزش خود ( میراث صوفیه ) می گوید: فصوص الحکم جامع ترین و کامل ترین کتابی است که در آن محیی الدین بین حکمت ذوقی و قوه تفکر جمع کرده است و به تعبیر دیگر این کتاب هم از لحاظ معانی و مندرجات و هم از حیث سبک و اسلوب از سایر آثار شیخ ممتاز و مشخص است . ابن عربی خود در مقدمه کتابش می گوید:پس مقصود و مطلوب رسول الله را محقق گردانیدم و نیتم را خالص و قصد و همتم را تجرید کردم برای ابراز این کتاب چنانکه رسول الله برای من معلوم فرمود بدون کم وزیاد و از خدا خواستم که مرا در ابراز این کتاب و درجمیع احوالم از آن بندگانش بگرداند که شیطان برآنها مسلط نیست … و امیدوارم که حق تعالی چون دعایم را شنود ندایم را لبیک گوید. پس من القا نمی کنم مگر آنچه به من القا شده و در این نوشته نازل نمی نمایم مگر آنچه برمن نازل شد ومن نبی و رسول نیستم بلکه وارثم وبرای آخرتم حارث.
ابن عربی را می توان بی اغراق و به حق بزرگترین و برجسته ترین بنیان گذار نظام عرفان فلسفی یا فلسفه عرفانی و یا حکمت الهی عرفانی در تاریخ اسلام به شمار آورد. بیهوده نیست که وی را پدر عرفان نظری لقب داده اند و او را بزرگترین اندیشمند جهان اسلام به شمار آورده اند فضای اجتماعی که ابن عربی در آن می زیسته و تفکرات عرفانی و فلسفی که در اندلس اسلامی حاکم بوده باعث شده که محافل و مجالس تصوف و عرفان گرم بوده باشدازجمله حاکمان این مجالس پیش از ابن عربی عالمانی چون ابن بّرجان ، ابن عریف و دیگران که میراثهای معنوی بسیاری در تکوین جهان بینی عرفانی ابن عربی تاثیر گذاشته اند لذا وی بارها از این عالمان در کتابهایش نام برده است.
ابن عربی آراء بدیعی بیان کرده که در اینجا اجمالاً به چند نمونه بسنده می کنیم و اگر بخواهیم تمام آرایش را مورد بحث و مداقه قرار دهیم از حوصله این مقال خارج است ضمن اینکه شاید بتوان گفت که تا به حال کسی نتوانسته بطور دقیق و کامل به این مهم احاطه پیدا کند لذا آنچه تقریر می گردد گوشه ای از مهمترین نظرات وی می باشد که آنرا به ساحت دانش پژوهان و رهنوردان سلوک و عرفان و با
مزجی اجمالی تقدیم می داریم.
شیخ اکبر در ذیل داستان داود و ساختن مسجد الاقصی نظر خود را در مورد قصاص بیان می کند و می کوشد که از زاویه ای به آیات الهی نظر افکند که خشونتی در آن نباشد همانگونه که محور اندیشه های ابن عربی را انسان کامل و وحدت وجود تشکیل می دهد و ما ذیلاً به نقل اقوال ایشان می پردازیم.
نمی بینی که خداوند در حق عدودین جزیه و صلح فرض فرمود برای ابقای آنان و فرمود :( وان جتحوا للسلم فاجنح لها و توکل علی الله ) ( انفال –61)
نمی بینی برکسی که قصاص واجب شد چگونه برای ولی دم فدیه یا عفو را تشریع فرمود پس اگر اباکرد آنگاه کشته میشود.
نمی بینی که خداوند سبحان حکم فرمود : هر گاه در جماعتی از اولیای دم یکی از آنان راضی به دیه شد و عفو کرد و باقی اولیای دم جز قتل را نخواهندخداوند سبحان مراعات حرف آنکه را که عفو کرد فرمود و ترجیح داداورا برکسی که عفو نکرد لذا قاتل به قصاص کشته نمی شود.
آیا نمی بینی که خداوند فرمود : “ جزاء سیئةٍ سیئة مثلها “ ( شوری -40 ) که قصاص را سیئه قرارداد زیرا این قتل با اینکه مشروع است آزار می رساند و سوء دارد پس هر کس عفو کرد و اصلاح نمود اجر او برخداست . “ فمن عفاً واصلح فاجره علی الله “( شوری-40 ) زیرا آن کس که عفو شد بر صورت حق تعالی است از این جهت فرمود که اجرش برخداست ( چون خلق نقش الهی هستند و جز خدا کسی حق تباه کردن این نقش را ندارد ) پس کسی که قاتل را عفو کرد و او را نکشت اجر او برکسی است که آن معفوعنه برصورت اوست وآن حق تعالی است زیرا حق تعالی احق است به عفو از بنده خود ، زیرا بنده را برای خود انشاء کرده است تا مظهر اسماءو صفاتش باشد و حق تعالی به اسم ظاهر ، ظاهر نشده است مگر به وجود عبد ، پس هر که مراعات انسان را نمود همانا مراعات حق را نموده است. (فص یونسی )
یکی دیگر از دلایلی را که ابن عربی مطرح می کند اینست که انسان به جهت فعلش مذموم است نه از جهت عینش ولذا فعل مانند عین نیست پس عین انسان باطل و خراب از جهت فعلش نمی گردد و در نهایت استناد به این آیه می کندکه : “ولکم فی القصاص حیاة یا اولی الالباب “ ( بقره 179) .
می گوید : اولی الالباب اهل لب شیء هستند و آن کسانی هستند که براسرار نوامیس الهیه یعنی شرایع الهیه و حِکمیه اطلاع دارند.
رسول خدا می فرماید : (الا اُنبئکم بما هو خیرلکم و افضل من ان تلقوا عدوکم فتضربوا رقابهم و یضربون رقابکم ؟ ذکر الله ).
یعنی : آیا به شما خبر ندهم آنچه را که برای شما بهتر وبرتر از آن است که دشمنتان را ببینید و گردنشان را بزنید وآنان گردن شما را بزنند ؟
وآن ذکر خداست.
پس نتیجه این می شود که ذکر خداوند از جهاد درراه خدا و یا شهادت در راه خدا بهتر است ظاهراً غرض شیخ اینست که اهل لب کسانی هستند که به یاد خداوند حیات قاتل را به قتل او ترجیح می دهند تا به کمال مطلوب نهایی اش که غایت کمال انسان است نایل گردند.
توحید ابلیس
موضوع توحید ابلیس و آفرینش او و چگونگی تاثیر ودخالتش در امور جهان و سرنوشت انسان از موضوعاتی است که در ادبیات عرفانی ما دامنه بسیار گسترده ای دارد اما آنچه که شایسته توجه می باشد این است که در آثار گروهی از بزرگان صوفیه کوششی دیده می شود که در دفاع از ابلیس و توجیه نا فرمانی او کرده اند در اقوال منسوب به برخی از عارفان دوره های اولیه اسلامی گه گاه نکات و عباراتی که حاکی از همدردی و همدلی با ابلیس وحسن نظر نسبت به او ، کوچک شمردن گناه او و حتی اثبات بی گناهی اوست دیده می شود. اما نخستین کسی که گستاخانه و بی باکانه و برخلاف عقاید رایج و مشهوربه تقدیس ابلیس و تکریم و احوال او پرداخته حسین بن منصور حلاج است او می گوید : در میان اهل آسمان موحدی چون ابلیس نیست، ابلیس آفریده خداست و در خلقت او حکمتی است که برما پوشیده است. شقاوت ابلیس تابع همان حکمت است و خداوند به اقتضای همان حکمت بالغه هر که را خواهد گمراه کند و هر که را خواهد هدایت. گاهی اینگونه افعال خداوند را به “ مکر “ او نسبت می دهند چه او “ خیر الماکرین “ است چنانکه جبرئیل و میکائیل هنگامی که از سرنوشت ابلیس دچار اضطراب و حیرت شدند با خدا گفتند : بارخدایا از مکر تو ایمن نه ایم و خداوند تعالی گفت:چنین باشید از مکر من ایمن مباشید.از همین رو عموماً اقوال و گفته های عارفان وصو فیان نسبت به ابلیس با هم برابری می کند و هر کدام از زاویه ای به این مسئله می پردازند سنایی از زبان ابلیس گوید:
در راه من نهاد نهان دام مکر خویش آدم میان حلقه آن دام دانه بود
برخی مانند عین القضاة هم بالحنی تند و ملامت آمیز می گوید : گیرم که خلق را اضلال ابلیس کند ، ابلیس را بدین صفت که آفرید؟ خدایا این بلا و فتنه از توست و لیکن کس نمی یارد جخیدن ( تمهیدات ) و تقریبا با همین بیان تند آنجایی که ناصر خسرو دچار خوف و رجا می شود می گوید :
خدایا راست گویـم فـتـنه از توست ولـی از تـرس نتوانـم جغیـدن
اگر ریگـی بـه پای خـود نـداری چـرا بایست شیطـان آفریـدن ( دیوان ناصر خسرو)
شیخ عطار همانند حلاج می گوید:
اگر چـه لعنـتـی از پـی در آرم بـه پیش غیر او کی سـر بر آرم
به غیری گـر مـرا بـودی نگاهـی نبودی حکمم از مـه تا به ماهـی ( الهی نامه )
در آن ساعت که ملعون گشت ابلیس زبان بگشاد در تسبیح و تقـدیس
که لعنت خوشتر آید از تـو صـد بار که سر پیچیدن از تو سوی اغیار (مصیبتنامه )
مولانا جلا الدین که خود از اعاظم و اکابر عرفامی باشد در قصه معاویه وابلیس از زبان ابلیس می گوید :
گفت مـا اول فرشـتـه بوده ایـم راه طاعت را به جان پیموده ایـم
سـالکـان راه را مـحرم بُدیــم سـالکان عرش را همدم بـدیـم
پـیـشـه اول کـجـا از دل رود مهر اول کـی ز دل بیرون شـود
در سـفر گـر روم بینـی یا خُـتن از دل تو کـی رود حب الوطـن
ما هـم از مـستان این می بوده ایم عـاشقان درگـه وی بوده ایـم
نـاف مـا بـر مهر او ببریده اند عشق او در جان ما کاریده انـد
وقت طفلی ام که بودم شـیر جـو گـاهواره ام را کـه جنبانیـد او
از کـه خـوردم شیر غـیر شیراو کـی مـرا پرورد جـز تدبـیر او
گـر عتابـی کـرد دریای کـرم بـسته کـی کردند درهای کـرم
چند روزی که ز پیشم رانده است چشم من در روی خوبش مانده است
ترک سـجده از حسد گیرم که بود آن حسد از عشق خیزد نه از جحود ( دفتر دوم )
از قول حسن بصری آورده اندکه گفت : “ انَّ نور ابلیس من نار العزة “ و اگر نور خود را به خلق ظاهر کند به خدایی پرستیده می شود ( عین القضاة – تمهیدات)
ذوالنون مصری از طاعات و عبادات بی تزلزل و کمال اخلاص او در بندگی با تحسین یاد می کند و بایزید بسطامی بر حال او دل می سوزاند و برای او طلب بخشایش می کند و جنید از استدلال او بر اینکه جز خدای را سجده کردن نارواست در شگفت می ماند.امام احمد غزالی او را سید الموحدین می نامد و می گوید: هر که تعلیم از ابلیس نگرفت زندیق است یعنی در یگانگی بار ملامت را مانند ابلیس برداشت و مردود خاص و عام گشت و عین القضاة در مکتوباتش می نویسد : و از خواجه احمد غزالی شنیدم که : هرگز شیخ الاسلام گرگانی نگفتی ابلیس ، بل چون نام او بردی گفتی : آن خواجه خواجگان و آن سرور مهجوران و چون این حکایت با یکی از شیوخ طریقت عین القضاة بگفتم ، گفت: سرور مهجوران از خواجه خواجگان .
حال نظر ابن عربی را در مورد توحید ابلیس عیناً از کتاب فتوحات مکیه نقل می کنیم:
شیخ اکبر در باب شصت و دو از کتاب فتوحات مکیه در مراتب جهنم گوید : خداوند از روی کرمش هنگامی که ابلیس گفت : (ارایتک هذا الذی کرمت علی لئن اخرتن الی یوم القیامه لاحتنکن ذریته الا قلیلا) (62 اسرا) یعنی : آیا همین است که به منش برتری داده ای ؟ به فرزندان وی جز اندکی تسلط و غلبه خواهم یافت و فرمود : (و استفزز من استطعت منهم بصوتک واجلب علیهم بخیلک و رجلک و وشارکهم من الاموال و الاولاد وعدهم ). یعنی هرکس از ایشان را توانی به آهنگ خویش بکشان و با سوارگان و پیادگانت برآنها هجوم کن و در مالها و فرزندانشان شریک شو و وعده شان بده .( 64اسرا) بنابراین ابلیس جز به فرمان الهی این کار رانکرد پس آن از جانب خداوند یک دستور بود که متضمن وعید و تهدید می باشد ودرباره ما یک امتحان بزرگ تا خداوند بدو بنمایاند که درمیان فرزندان آدم کسانی هستند که ابلیس را بر آنان تسلط و استیلا و دستی نیست چنانکه از پی این آیه می فرماید :( ان عبادی لیس لک علیهم سلطان .) یعنی : بر بندگان خاص من تسلطی نداری (65 اسرا)
و در باب نود و دوم کتاب خود گوید : عبدالله سهل تستری گوید : ابلیس را ملاقات کردم و شناختمش و با او گفتگو و مجادله بسیاری کردم و در پایان گفت : خداوند می فرماید :( و رحمتی وسعت کل شئ .) یعنی : رحمت من هر شئی را فرا گرفته است (159- اعراف )
این عمومیت دارد و خوب میدانی که من هم بدون شک شئ هستم زیرا لفظ کل به معنای هر، اقتضای احاطه عموم می کند و شئ انکر نکرات است پس رحمتش مرا هم فرا گرفته است . سهل گوید : در مقابل این استدلال چنان ساکت و مبهوت گردیدم که وی چگونه با استدلال به چنین آیه ای برمن پیروز گشت و از آیه چیزی فهمید که ما نفهمیدیم و از آن چیزی استنباط کرد که ما نکردیم . لذا حیرت زده به فکر فرو رفتم و آیه را در دل تلاوت کردم تا به این بیان الهی رسیدم که :( فسألتبها للذین یتقون .) یعنی : وآن را برای کسانی که تقوا پیشه اند مقرر می سازیم (156-اعراف ) خوشحال شدم و پنداشتم که با این دلیل بر وی پیروز گشتم و با این حجت پشتش را می شکنم .گفتم :ای رانده ی در گاه خدا ، خداوند این آیه را مقید به صفتی مخصوص ساخته که آن را از این عمومیت و فراگیری خارج می گرداند یعنی فرمود : برای تقوا پیشه گان مقرر می داریم . ابلیس تبسمی کرد و گفت : ای سهل ! نمی پنداشتم که بی خبریت تا این اندازه باشد . آیا نمی دانی که تقیید، صفت توست نه صفت او ؟( یعنی چون رحمتش همه را فرا گرفته است زیرا شرط برای کسی است که پایان کار را نمی داند در حالی که از او هیچ امری پنهان نیست ؟ ) سهل گوید : به خود بازگشتم و غصه و اندوه راه گلویم را گرفت ، به خدا سوگند پاسخی برایش نیافتم و دری را به روی او نبستم و دانستم که چشم طمع در مطمع دوخته است بازگشتم و او هم بازگشت . ولی به خدا سوگند ندانستم که پس از این چه خواهد شد ؟ زیرا خداوند نصی که این اشکال را برطرف سازد ندارد لذا کار در نزد من برمشیت حق – در خلقش – باقی ماند .
محمد بن یعقوب کلینی در کتاب کافی در باب مشیت از کتاب توحید حدیثی را از جعفر بن محمد الصادق روایت می کند :
(علی بن ابراهیم عن ابیه عن علی بن معبد عن واصل بن سلیمان عن عبدالله بن سنان عن ابی عبدالله قال : سمعته یقول : امرالله ولم یشاءو شاء و لم یامر ، امر ابلیس ان یسجد الآدم و شاء ان لا یسجد و لو شاء لسجد و نهی آدم عن أکل الشجرة و شاء ان یاکل منها و لو یشأ لم یاکل) گاهی خداوند فرمان به کاری می دهد ولی نمی خواهد آن کار بشود ( این بدان جهت است که حجتش برخلایق تمام گردد ) و گاه دیگر چیزی را می خواهد که بشود ولی دستور به اجرای آن نمی دهد . خداوند به ابلیس فرمان داد که آدم را سجده کند ولی می خواست این امر واقع نشود و نشد اگر می خواست که ابلیس آدم را سجده کند قطعا سجده می کرد و آدم را از خوردن میوه باز می داشت در حالی که خواست و مشیتش این بود که از آن درخت بخورد و خورد و اگر می خواست که آدم از آن درخت نخورد هرگز نمی خورد .
شیخ در انتهای بحث خود می گوید : سخن در موحد بودن ابلیس است مر خداوند عالم و دشمن فرزندان آدم بودن است به سبب حسدی که از درگاه پروردگار جهان به حکم تشریع مهجور افتاد نه این که ماالعیاذ بالله به ابلیس اعتقادی داشته باشم و همچون شیطان پرستها امر اورا منقاد گردیم در این راه باید تنقیح مناط کرد و مراعات ادب الهی را نمود.
ایمان فرعون
باید گفت که نظر عرفا و مکاشفان غیر از فقها و متشرعان است.و این دو گانگی اعتباری است نه عبادی که مورد ثواب و عقاب اخروی قرار گیرد . یعنی روز جزا از موحدو مؤمن بودن ابلیس و فرعون از کسی سؤال نمی گردد ولی برای شناخت رحمت الهی که تمام موجودات را فر امی گیرد موردی بسیار عالی و عبرت انگیز است . ابن عربی در فصوص الحکم می فرماید : (ان رحمت الله وسعت کل شئ فکل موجود مرحوم ) یعنی : رحمت خدای تعالی همه چیز را در بر می گیرد پس هر موجودی قابل رحمت است . علی الحال شیخ اکبر در باب شصت و هفت از کتاب فتو حاتش در معرفت کیمیای سعادت گوید : فرعون در حال غرق شدن بدانچه در باطنش از خواری و ناداری که پنهان داشته بود روی آورد و گفت : (آمنت انه لا اله الا الذی آمنت به بنو اسرائیل و انا من المسلمین .)
یعنی: ایمان آوردم که خدایی جز آنکه بنی اسرائیل بدو ایمان دارند نیست و من از مسلمانانم (90- یونس) پس آنچه را که در دلش از علم صحیح به خداوند بود آشکار ساخت و به جهت رفع شبهه هنگام اشکال کردن گفت :آن خدایی که بنی اسرائیل بدو ایمان دارند چنانکه ساحران هنگام ایمان به موسی گفتند : آمنا برب هارون و موسی یعنی : به خدای هارون و موسی ایمان آوردیم (70- طه )
خداوند گفت : (الان و قد کنت من المفسدین ). یعنی تو پیش از این عصیان گر و تبهکار بودی (91– یونس) این کلمه کنت من المفسدین بشارت و نویدی برای فرعون است و ما را بدین کلام آگاهی می بخشد که به همه جرم و اسرافمان چشم به رحمت واسع او داشته باشیم و ناامید از عنایت او نباشیم و پس فرمود :( الیوم ننجیک ببدنک لتکون لمن خلفک )یعنی : اکنون نجات می دهیم ترا و بدن ترا و هر که از پی تو آید . بنابراین عذاب جز به ظاهرت تعلق نمی گیرد و ما رهایی و نجات ترا از عذاب به خلایق نشان دادیم .
بنابراین جان فرعون را گرفت و اجلش را در حال ایمان آوردنش به تأخیر نینداخت تا بدانچه از ادعای خدایی که داشته باز نگردد سپس درانتهای داستان فرعون فرمود :( وان کثیرا من الناس عن آیاتنا لغافلون ) یعنی : براستی که بسیاری از مردمان از نشانه ها و علامات ما بی خبرند . (92-یونس )
خداوند می فرماید : (امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء) یعنی : آیا آن کس در مانده را هنگامی که بخواند ش اجابت می کند و محنت و رنج را برطرف می سازد کیست ؟ (62-نحل )می بینیم که اجابت و برطرف کردن محنت و رنج را بادرمانده قرین ساخته است و خداوند این غرق را کیفردنیا و آخرتش قرار داد و در فص موسوی (فصوص الحکم )زن فرعون به فرعون گفت : (قرة عین لی و لک )
یعنی : این طفل مایه خوشحالی من و توست پس به واسطه موسی باعث خوشحالی او به سبب کمالی که او را حاصل گشت و به سبب خوشحالی فرعون به سبب ایمانی که خداوند هنگام غرق شدن بدو عطا فرمود گردید . لذا ابن عربی مطابق اصول خود و با تأویل آیات قرآن کریم برمسلک خویش نتیجه گرفته است که فرعون مؤمن بود و با ایمان مقبول از جهان رفت .
(فقبضه طاهرا مطهرا لیس فیه شئ من الخبث لانه قبضه عند ایمانه قبل ان یکتسب شیئا من الآثام) : خدا جان فرعون را گرفت در حالی که او را از هر پلیدی پاک بود زیرا جانش را وقتی گرفت که او ایمان آورد و هنوز به گناهی نیالوده بود . ( والاسلام یجب ماقبله)
یعنی: اسلام هرچه را که پیش از شهادت به توحید انجام داده شده باشد پوشانیده و می آمرزد (حدیث نبوی) و این ایمان شبیه ایمان مغرغر (کسی که جان به گلویش رسیده ) نیست زیرا مغرغر یقین قطعی دارد که جانش بدر خواهد شد در حالی که این غرق شدن آن گونه نبوده است زیرا دریا را درباره مؤمنان خشک دید و دانست که این به واسطه ایمان آنان است و یقین به مرگ هم نداشت بلکه یقین به حیات داشت چون اگر یقین به غرق شدن داشت که وارددریا نمی شد . بنابراین منزلت او مانند آن کسی که مرگش فرا رسیده باشد نیست که گوید :( انی تبت الان ). اینک توبه می کنم (18-نسا)ناگفته پیداست که مولانا جلال الدین هم نیز همین عقیده را دارد نهایت آن که شیوه بیان او فرق می کند
روز موسی پیش حـق نـالان شده نیمشب فرعون هم گریان بده
کاین چه غل است ای خدا بر گردنم ورنه غل باشد که گوید من منم
( دفتر اول )
مخلد نبودن اهل نار در عذاب
ابن عربی در باره عدم خلود هم نظریه ای بسیار عالی و عمیق و متفکرانه ای دارد که متأ سفانه از سخنان او مقصودش را در نیافتند شیخ اکبر در فصوص الحکم می فرماید : (و اما اهل النار فما لهم الی النعیم و لکن فی النار اذ لابد لصوره النار بعد انتهاء مده العقاب ان تکون بردا و سلاما علی من فیها و هذا لعیمهم ). اما اهل نا مآلشان به نعیم است لکن در نار ، زیرا صورت نار پس از انتهای مدت عقاب ناچار است بر هر کس که در آن است برد و سلام شود و این نعیمشان است . یکی از علمای معاصر می فرماید : محال آن است که هیچگاه که تحقق پیدا نکند و آن را ممتنع نیز می گویند اگر در محاورات گفته شود محال به دست خدا ممکن می گردد مراد از آن محال امر دشوار است .
هر محال از دست او ممکن شود هر حرون از دست او ساکن شود
( دفتر اول )
فنعیم اهل النار بعد استیفاء الحقوق نعیم خلیل الله حین القی فی النار .
یعنی : پس نعیم اهل نار بعد از آن که منتقم حقوق الله تعالی و حقوق خلق را از مجرم استیفا کرد نعیم خلیل الله می شود زمانی که در آتش انداخته شد .
عفیفی می گوید : بنابراین در دار آخرت نه ثواب و نه عقاب به معنی دینی نمی باشد بلکه مآل و بازگشت خلایق همگان به نعیم مقیم است (یعنی عقاب برای کافران عذب و گوارا باشد) خواه آن کس که مقدر شده در بهشت وارد شود و خواه آن کس که مقدر شده به دوزخ رود . زیرا نعیم همگان واحد است اگر چه صورت آنها مختلف است و نامهایش متعدد . ابن عربی درباره دوزخیان گوید :
وان دخلوا دارالشقاءفانـهم علی لـذه فیـها نعیـم مباین
نعیم جنان الخلد و الامر واحد و بینـهما عند التـجلی تباین
یسمی عذابا من عذوبـه لفظه و ذاک له القشر و القشر صائن
یعنی : اگر آنان به دار شقاوت می روند ، لذتی دارند که در آن ، نعیمی است متفاوت با نعیم بهشت جاودان ، حقیقت آن دو نعیم یک چیز است و تفاوتشان در تجلّی است ( یکی تجلی خدا و دیگری تجلی جلال اوست ) آن چه عذاب نامیده می شود از ریشه عُذُوبت آمده است که عذاب ظاهری برای او مانند پوستی محافظ است.
در خاتمه باید گفت :
ابن عربی از دیدگاه صوفیانه و عارفانه مفاهیمی را جایگزین مفاهیم دینی می کند که با روح و دیدگاه او سازگار است او می گوید خدا یعنی واحد حق و وجود مطلقی که از ازل در صورت هر متعینی ظاهر شده است . عالم سایه خداست که فی حد ذاته وجود ندارد اما از جهت عین و جوهرش همپای خود خدا قدیم است و خلق عالم این نیست که از عدم ایجاد شده باشد بلکه به معنای تجلی دائم حق در صورت های وجود است رحمت الهی عطیه ای است که از جانب حق به موجودات عطا گردیده و معبود همان حق واحد است هرچند که صورت های اعتقادی خلق درباره او متعدد باشد و بهشت و دوزخ نامهایی هستند که یکی برای قرب به خداوند ودیگری برای دوری از او است درنتیجه طاعت و معصیت دو نامند که مدلولی ندارند مگر از تکالیف شرعی.
بالاخره ابن عربی پس از یک عمر مکاشفات روحی و تحقیق و تتبع و کاوش و غوص در علوم متداول اسلامی و خلق آثاری بی نظیر در نظام صوفیه و ایجاد مکتبی جدید در عرفان و نظریاتی بدیع در تصوف که تاکنون همتایی برای وی نمی توان یافت . در بیست ودوم ربیع الثانی سال 638ق در سن هفتاد و هشت سالگی در دمشق و در خانه قاضی محیی الدین محمد ملقب به ابن زکیّ و در میان خویشان وپیروانش چشم از جهان خاکی فرو بست . او را در قریه صالحیه در دامنه جبل قاسیون در مقبره خانوادگی ابن زکیّ به خاک سپردند .
توفی رضی الله عنه فی الثانی و العشرین من ربیع الآخر بدمشقٍ فی دار القاضی محیی الدین الزکیّ فحُمل إلی قاسیون فدفن فی تربته المعلومه
الشریفة التی هی قطعة من ریاض الجنة والله تعالی اعلم . ( شذرات الذهب –ج5 )
ü در حریـم عـزت اسـت آرام او نیـست حـد هـر زفانـی نـام او
ü صـد هزاران پـرده دارد بـیشتر هـم ز نـور هـم ز ظلمت پیشِ در
ü قسم خلقان زان کمال و زان جمال هسـت اگر برهـم نهی مشـتی خیال
ü برخیالی کی توان این ره سپـرد ؟ تـوبه ماهـی کـی توانـی مه سپرد
ü صد هزار سر چو گوی آنجا بود هـای هـای و هـای و هو آنجا بود
ü شیر مردی باید این ره را شگرف زانکه ره دور است و دریا ژرف ژرف
ü ( شیخ فرید الدین عطار )
ترجمه فارسی
رساله وجودیه
شیخ محیی الدین عربی اندلسی
بسم الله الرحمن الرحیم
«و به ثقتی و علیه اعتمادی»
حمد شایسته خداوند است و همو کافی است و سلام بر بندگان برگزیدهاش.
در معنی قول نبی صلی الله علیه و آله: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»
سپاس خداوندی را که قبل از وحدانیّت او قبلی نبود مگر که آن قبل هم او بود و بعد از فردانیتش بعدی نبود مگر اینکه آن بعد او بود و بود و نه بعدی با او بود و نه قبلی و نه بالایی و نه تحتی و نه نزدیکی و نه دوری و نه چگونگی و نه کجایی و نه حینی و نه أوانی و نه وقتی و نه زمانی و نه کون و مکانی و او الان همانست که بود.
او واحدی است بدون وحدانیّت و فردی است بدون فردانیّت، مرکب از اسم و مسمی نیست و اول است بدون اولیّت و او آخر است بدون آخریت و ظاهر است بدون ظاهریت و باطن است بدون باطنیت . یعنی : او همان وجود حروف اول است و وجود حروف آخر و وجود حروف ظاهر و وجود حروف باطن و هیچ اولی و آخری و ظاهری و باطنی جز او نیست. بدون اینکه وجود این حروف، وجود او گردد و وجود این حروف، او گردد. پس بفهم و گرنه در غلط حُلولیّت اُفتی.
در او شیئی نیست نه داخل و نه خارج. شایسته است که او را بدین صفت بشناسی و نه به علم و نه به عقل و نه به فهم و نه به وهم و نه به حس و نه به چشم ظاهر و نه به چشم باطن و نه به ادراک.
او را جز او نبیند و جز او را درک نکند و جز او نشناسد. میبیند خودش را خودش و میشناسد خودش را خودش. نمیبیند او را احدی غیرش و درک نمیکند احدی غیرش. حجابش وحدانیّت اوست، پس او را شیئی غیر خودش نمیپوشاند. وجودش حجابش است، وجودش به وحدانیتش پوشیده میشود بدون هیچ چگونگی. غیر او احدی نه او را میبیند و نه درک میکند، نه نبی مرسلی و نه ولی کاملی و نه ملک مقربی او را نشناسد. نبی او خودش است و رسولش خودش و رسالتش خودش و کلامش خودش.
خودش را برای خودش از خودش به سوی خودش فرستاد و نه واسطهای و نه سببی غیر او بود و نه تفاوتی بین ارسال کننده و ارسال شده بود. ارسال شده به سوی او و به وسیله او.
و وجود حروف الله وجود اوست و نه غیر او و نه فنای او و نه اسمش و نه مسمایش و نه وجودش به غیر او بود. پس بدین جهت نبی علیهالسلام فرمود : «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و همو علیه الصلاه و السلام گفت : «عرفت ربّی بربّی».این اشاره دارد که همانا تو، تویِ تو نیستی بلکه تو بدون تو، او هستی. نه او در تو داخل است و نه تو در او داخلی و نه او از تو خارج است و نه تو از او خارجی، معنی آن این است که همانا تو موجودی و صفت تو این است بدون غیری برای او بلکه معنی آن این است که : همانا تو، تو فقط نیستی و نمیباشی، نه به نفست و نه به او و نه در او و نه با او و نه از او و نه برای او و نه تو فانی هستی و نه تو موجودی. تو او هستی و او تو است بدون علّتی از این علل. پس چون وجودت را بدین صفت دانستی، خدای را دانستی وگرنه هیچ ندانی.
بسیاری از عارفین معرفت الهی را به فنای وجود اضافه کردند و فنای فناء. این غلطی محض و سهوی واضح است. چون که معرفت الهی محتاج به فنا در وجود نیست و نه فنا در فنای او.
علّت این است که برای اشیاء وجودی نیست پس فنایی نیست. چونکه فنا پس از اثبات وجود است. پس چون خودت را بدون وجود و بدون فنا شناختی پس الله تعالی را شناختی وگرنه نشناختی.
و اضافه معرفت خدای متعال به سوی فنای وجودی و به سوی فنای فنای او مثبت شرک است. همانا تو هنگامی که معرفت الهی را به سوی فنای وجود و فنای فنا اضافه کردی، وجود را برای غیر خدا و نقیض او اثبات کردی و این شرکی واضح است. پس نبی صلی الله علیه و آله گفت: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» و نگفت: کسی که نفس خود را فانی کند پروردگارش را میشناسد. پس اثبات، غیر مناقض فنای اوست و آنچه ثبوتش جایز نیست، فنایش جایز نیست.
وجود تو لا شیء است و لاشیء مضاف به شیء نمیشود. نه فانی میشود و نه غیر فانی و نه موجود میگردد و نه غیر موجود. او علیه اسلام اشاره کرد به اینکه تو الان معدومی آنچنان که قبل از تکوین معدوم بودی. پس بنابر قول او علیه اسلام که : «کان الله و لاشیء معه» الان ازل است و همان ابد است و الان قِدَم است. پس الله همان وجود ازلی است و وجود ابدی است و وجود قِدَمی است بدون وجود ازلی و ابدی و قدمی. پس اگر اینطوری نبود او واحد نبود که شریکی برایش نباشد و واجب است که او واحد باشد و شریکی برای او نباشد. پس شریک او وجودش بذاته است نه به وجود خدای متعال، پس بدین خاطر پروردگاری ثانی میباشد و این محال است.
خداوند نه شریک و نه نِد و نه کفو دارد. و هر کس چیزی با خدای متعال دید یا از خدای متعال یا در خدای متعال در حالیکه آن شیء محتاج به خداوند است و به ربوبیّت او محتاج است، پس به تحقیق که آن شیء را شریک محتاجی به خداوند در ربوبیّت او قرار داد و کسی که جایز دانست با خداوند چیزی که قائم به نفسش و یا قائم به او باشد در حالیکه آن فانی از وجودش یا از فنایش باشد، این بُعد بعیدی است که بویی از معرفت نفس نبرده است. پس کسی که جایز دانست آن، موجودی سوای او است و قائم به او و در او، پس فانی میباشد و فنایش، فانی در فنایش است، پس فنا در فنا میشود و تسلسل به وجود میآید و این شرک بعد از شرک است و معرفتی برای نفس نیست پس آن شرک است و عرفان به خدا یا به نفس نیست.
سؤال : راه به سوی معرفت نفس و معرفت الله چیست؟
- سبیل معرفت این دو این است که خداوند عزوّجل بود (هست) و شیء با او نیست و الان نیز همان طور است.
سؤال : نفس خود را غیر خداوند میبینم و خداوند را غیر نفس خودم ؟
جواب : آنچه نبی علیه السلام از نفس اراده کرده است همان وجود تو و حقیقت توست، نه نفسی که مسمی به لوّامه و امّاره و مطمئنه است. بلکه اشاره به نفس، مقصود تمام ماسوای خداوند عزوّجل است.
همانا او علیه السلام فرمود : «خداوند اشیاء را عیان بمن بنمایان». پس اشاره به اشیاء همان ماسوای خداوند است. یعنی مرا به آنچه سوای توست آشنا گردان برای شناخت و دانستن اشیاء.
شیء چیست؟ آیا او تو است یا غیر تو؟ آیا قدیم است یا حادث؟ آیا باقی است یا فانی؟ پس چون خداوند به او (نبی(ص))، ماسوای خود را، نفسش (نفس حق) نشان داد، بدون وجود ماسوایش از اشیاء پس اشیاء را همانطور که هستند دید. (فان أراه الله ماسواه نفسه بلاوجود ماسواه من الاشیاء، فرأی الاشیاء کماهی) یعنی اشیاء را همان ذات الله متعال دید بدون کیفیّتی و نه کجایی و نه اسمی و اسم اشیاء بر نفس و غیر نفس از اشیاء واقع شد.
پس وجود نفس و وجود اشیاء در شیئیت مساوی هستند پس هنگامیکه اشیاء را شناختی، نفس را میشناسی و چون نفس را شناختی رب را میشناسی. پس آنچه که تو میپنداری سوای خداوند است سوای او نیست بلکه سوای الله متعال عینالله است و لیکن تو او را نمیشناسی و تو او را میبینی. و نمیدانی که همانا او را میبینی. پس چون این سر بر تو مکشوف شد خواهی دانست که تو ماسوای الله متعال نیستی و میدانی که مقصودت و مطلوبت در طلبت همان پروردگارت بود و میدانی که هیچ احتیاجی به فنا و فنای فنا نداری. تو نه زایل میشوی و نه زایل میکنی بدون هیچ حین و أوانی، آنچنان که در قبل گفتیم.
پس میبینی جمیع صفات تو، صفات اوست و ظاهر تو ظاهر اوست و باطن تو باطن اوست و اول تو اول اوست و آخر تو، آخر اوست بدون هیچ شک و ریبی در هنگام معرفت.
امّا قبل از معرفت نمیبینی که صفات تو، صفات اوست و ذات تو، ذات اوست بدون صیرورت تو او را و صیرورت او تو را نه به مقدار قلیلی و نه کثیری. هر شیء جز وجه او هالک است، ظاهراً و باطناً یعنی هیچ موجودی جز او نیست و نه وجودی برای غیر او. پس احتیاج به او هلاکت است و وجه اوست که باقی میماند.
یعنی : هیچ شیء موجود نیست مگر وجه او پس آنچنان که کسیکه چیزی را نمیداند و سپس آن را میشناسد پس وجودش را به فنای جهلش فانی کرده است، امّا وجودش را فانی نکرده است بلکه جهلش را فانی کرده است. و وجودش بحال خودش باقی است، بدون تغییر وجودش به وجود دیگری و نه ترک وجود انکار کننده به وجود عارف و نه تداخلی، بلکه جهل رفع شد. پس مپندار که تو به فنا محتاجی. پس اگر محتاج به فنا بودی پس تو را آن فناء، حجاب حق است و حجابی غیر خداوند سبحان است.
پس لازم است از غلبه غیر او بر او به رفع از رویت او براش. {یعنی غیر، حجاب رویت او میشود} و این غلط و سهواست و به تحقیق قبلاً ذکر شد که وحدانیّت او و فردانیتش حجاب اوست، نه غیر آن و بدین خاطر برای واصل بدو جایز است که بر حقیقت بگوید: «انا الحق» و بگوید «سبحانی» و واصل نیست مگر اینکه ببیند که صفاتش صفات خداوند و ذاتش ذات خداوند است، بدون گشتن صفات و ذات او داخل در الله و نه خارج از او هرگز. پس او نه فانی در خدا شده است و نه باقی در او.
و میبیند خودش را که هرگز نبوده است و نه بوده که بخواهد فانی شود. پس نفسی نیست مگر نفس او و وجودی جز وجود او سبحانه و تعالی و بدین سوی اشاره نبی است که : «دهر را دشنام مدهید که خداوند همان دهراست».
اشاره بدین دارد که وجود دهر وجود الله است و خداوند متعال از شریک و ند و کفو منزه است.
و روایت شده است از نبی صلی الله علیه و آله و سلم که «خداوند متعال میگوید: «ای بندة من، مریض شدم و عیادتم نکردی و سؤال و گدایی کردم و مرا نبخشیدی» و غیر آن که اشاره دارد که وجود سائل وجود اوست و وجود مریض وجود اوست. پس چگونه جایز است که وجود سائل وجود او باشد و وجود مریض وجود او گردد.
و جایز است که وجود تو وجود او باشد و وجود جمیع مکونات از جواهر و اعراض وجود او باشد.
پس هنگامیکه سرّ ذرهای از ذرات هویدا گردد، سر جمیع مکونات ظاهره و باطنه آشکار میشود و ذرات را سوای حق تعالی نمیبینی بلکه وجود ذرات اسم و مسمای ذرات است و وجودش به طور کل و بیشک و ریب اوست. و هرگز نمیبینی که خداوند سبحان اشیاء را خلق کرد بلکه میبینی که او هر روز در شأنی است از اظهار وجود و اخفای آن بدون کیفیّت، چون او اول وآخر و ظاهر و باطن است و هموست که به هر چیزی علیم است. او به وحدانیتش ظاهر شد و به فردانیتش باطن گشت و او اول است بذاتش و قیومتش و آخر است به دیمومیتش.
وجود حرف اول اوست و وجود حرف آخر هم اوست. وجود حروف ظاهر اوست و وجود حروف باطن هموست. او اسمش است و مسمایش و آنچنان که وجودش واجب است، واجب است عدم ماسوایش. پس کسی که گمان میکند سوای اوست سوایش نیست. به خاطر اینکه او منزه است که غیری داشته باشد بلکه غیرش هموست و او بدون غیریت غیر با وجودش در وجودش از حیث ظاهر و باطن میباشد و برای کسیکه بدین صفت متصف باشد اوصاف کثیری است که نه حدّی و نه نهایتی برای اوست. پس آنچنان که کسی که به صورت او بمیرد، جمیع اوصافش چه محموده و چه مذمومه از او منقطع میگردد و کسیکه به موت معنوی بمیرد جمیع اوصاف محموده و مذمومه از او منقطع میشود و خداوند در جمیع حالات قائم مقام او میشود و قائم مقام ذات او ذات الله میگردد و مقام صفات او، صفات الله میگردد.
و به خاطر این نبی صلی الله علیه و آله فرمود : «بمیرید قبل از اینکه بمیرید» یعنی خودتان را قبل از اینکه بمیرید بشناسید.
از قول خدای متعال جل جلاله گفت صلی الله علیه وآله و سلّم که : «از بندة من که با نوافل به من تقرّب میجوید جدا نمیشود تا اینکه او را دوست بدارم پس چون او را دوست داشتم، من گوش و چشم و دست و پای او میگردم». الی آخره، پس اشاره دارد و نه تغییری در ذات او و نه در صفاتش میبیند و احتیاجی به سوی تغییر صفاتش نمیباشد. چون او موجود به ذاته نیست بلکه او جاهل به معرفت نفس خود بوده است. پس هنگامی که نفست را شناختی و انانیّت تو رفع گردید پس میشناسی که تو غیر خدای سبحانه و تعالی نیستی. پس اگر برای تو وجود مستقلی بود، احتیاج نه به فناء و نه به معرفت نفس داشتی، پس تو ربی سوای او هستی؟ و خدا بزرگتر از آن است که ربی سوایش یافت شود. پس فایده معرفت نفس این است که :
که بدانی و متحقق شوی که وجود تو نه موجود و نه معدوم است و تو بودنی نیستی و هرگز نبودی و نه خواهی بود و معنی قول او که «لا اله الّا الله» دانسته میشود چونکه نه اله غیر اوست و نه وجودی برای غیرش میباشد و نه غیر موجودی سوای اوست.
پس اگر قائلی گوید که : پس ربوبیّت عاطل میماند ...؟
جواب : ربوبیّت او عاطل نمیماند به خاطر اینکه هیچ موقع نه رب و نه مربوب از بین نمیرود و نه خالق و نه مخلوق و الآن هم همینطور است. آیا نمیبینی که خالیقیتش و ربوبیتش به هیچ مخلوقی و هیچ مربوبی احتیاج ندارد و هیچ خالقی از خالقیتش و هیچ مخلوقی از مخلوقیتش جداناپذیر است بلکه حکمت بالغه مر او راست.
پس به قدرتش هر آنچه بخواهد میکند و به حکمتش هر آنچه بخواهد حکم میکند پس او قبل از تکوین مکونات، موصوف جمیع صفاتش بوده و الآن هم همینطور است. پس تفاوتی بین حدوث و قدم نیست.
پس حدوث مقتضی ظاهریتش و قدم مقتضی باطنیّت اوست. ظاهرش باطنش و باطنش ظاهر اوست و اول او آخرش و آخر او اولش است و جمیع واحد و واحد جمیع است و صفت او « کل یوم هو فی شأن » است. پس هر شیء با او سوای او نیست و الآن هم همین طور است و نه وجودی سوای او بالحقیقه میباشد.
کماکان درازل و در قِدَم، هر روزی او را شأنی است و نه روزی و نه شأنی است، آنچنان که اگر در قدم نه شأنی و نه روزی بود و نه شیئی موجود، پس او الآن هم همینگونه است. پس وجود موجودات و عدمشان مساویست وگرنه لازم میآید چیز غریبی در وحدانیّت او وارد شود و این نقص است و وحدانیّت او از این برتر است.
پس هنگامیکه نفست را به این صفت از غیر اضافه به ضد وند و کفوء و شریکی برای حق متعال شناختی پس او را به حقیقت شناختی و به خاطر همین است که میگوید : «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و نمیگوید : کسی که فنا کرد نفس خود را پروردگار خود را شناخت پس او علیه السلام میداند و میشناسد که شیئی سوای او نیست.
سپس اشاره کرد که همانا معرفت نفس همان معرفت الله متعال است یعنی بشناس نفس خود را یعنی وجودت را که تو، تو نیستی و لیکن تو نمیشناسی یعنی بدان که وجود تو به وجود تو نمیباشد و غیر وجود تو هم نمیباشد پس تو نه موجودی و نه معدوم و نه غیر موجود و نه غیر معدوم، وجود تو وعدمت وجود اوست بدون وجود و عدمی. به خاطر اینکه عین وجود تو و عدم تو وجود اوست و همانا عین وجود او، عین وجود تو و عدم توست.
پس اگر اشیاء را رویت کردی بدون رویت چیزی دیگر با خدا و در خدا. همانا اشیاء اوست پس به تحقیق که نفس خود را شناختی پس همانا معرفت نفس بدین صفت معرفت الله بدون هیچ شکی است و بدون هیچ ریبی و ترکیب شیء از حدوث با قِدَم نیست و در او و به او.
سؤال : راه به سوی وصال او چگونه است ؟ تو میگویی، سوای او غریبی نیست پس شیء واحد به خود نتواند رسید ؟
جواب : شکی نیست همانا او در حقیقت، نه وصلی است و نه فصلی و نه بُعد و نه قربی. پس همانا وصال جز در بین دو چیز نمیباشد، پس او چون واحد است پس نه وصلی و نه فصلی است پس واصل احتیاج به دو چیز متساوی یا غیر متساوی دارد پس اگر متساوی باشد پس آن دو، دو چیز همانند است و اگر غیر متساوی باشد پس ضد همند و او منزه از این است که ضد وند و شبیه داشته باشد.
پس وصال در غیر وصال است و قرب در غیر قرب و بُعد در غیر بُعد پس وصل بلا وصل است و قرب بلا قرب و بُعد بلا بُعد.
سؤال : ما وصل بلا وصل را فهمیدیم پس معنی قرب بلا قرب و بُعد بلا بُعد چیست ؟
جواب : همانا تو در اوان قرب و بعدی. تو شیئی سوای الله نمیباشی و لیکن تو عارف به نفست نمیباشی و نمیدانی که تو او هستی بدون تو، پس هنگامیکه به خدای متعال واصل شدی یعنی فهمیدی خودت را که بدون وجود پس میدانی که تو او می باشی. پس نمیشناسی قبل از این، که تو او باشی یا غیر او؟ پس چون عرفان برای تو حاصل گشت، خواهی دانست که خداوند به خودش شناخته میشود نه به نفس تو، مثال آن:
همانا تو نمیدانی که اسمت محمود است یا مسمایت محمود است.همانا اسم و مسمی در حقیقت یکی است. و گمان میکنی که اسمت محمد است بعد از اینکه دانستهای محمودی، پس وجودت باقی است و اسم محمود است و مسمی محمود، بخاطرمعرفت تو از تو رفع میشود که محمدی و محمود نمیباشی و این به فناء اسم محمد برای توست و او نفس وجودت است. به خاطر اینکه فنا بعد از اثبات وجود توست. همانا اثبات تو وجودت را با وجود او شرک بخدای سبحان است.
پس چیزی برای محمود بدین مثال ناقص شد؟! و نه محمد در محمود فانی شد و نه محمود در محمد داخل شد و نه از او خارج شد و نه محمود در محمد حلول کرد.
بعد آنچه شناختی، نفس او را که محمود است و محمد نیست. پس نفس او را به خودش دانستی نه به محمد. پس محمد اصلاً نبوده است بلکه او در اصلش محمود بوده است. «خداوند بود و چیزی با او نبود و الآن هم بر آن است که هست». چگونه به وسیلة او شئ موجود را میشناسی؟! هنگامیکه عارف و معروف واحد است و واصل و موصول واحد است و رائی و مرئی واحد است و محبّ و محبوب واحد است. عارف صفت او و معروف ذات اوست و وصف کننده و وصف شده، ذات اوست و صفت و موصوف یکی است؛
این بیان «من عرف نفسه فقد عرف ربه» پس کسیکه بفهمد این مثال را میداند که نه وصل است و نه فصلی است و میداند که عارف همان معروف است و رائی همان مرئی است و واصل همان موصول و به سوی او غیر او واصل نمیشود و غیر او از او جدا نمیگردد، پس کسیکه این را بفهمد از شرک خلاصی یابد وگرنه رائحه خلاصی از شرک را نمییابد و اکثر عارفین کسانی هستند که گمان کردند که خودشان را شناختهاند و پروردگارشان را نیز شناختهاند و ایشان از علقة وجود خالص شدند و گفتند : این طریق میسّر نیست مگر به فناء و فناء فناء و این به خاطر عدم فهم ایشان است از قول نبی صلی الله علیه و آله و گمان ایشان به اینکه شرک را محو کردند به اشاراتشان به طوری که به نفی وجود رسیدند، یعنی فنای وجود و گروهی به سوی فناء فناء و گروهی به سوی امحاق محقّ و گروهی به سوی اصطلام (آتش عشق که همه چیز را حتّی صورت معشوق را میسوزاند.) پس این اشارات همگی شرک محض است.
پس هر کسی شیئی سوای او را جائز بداند، پس بعد از فنای او فانی میشود. پس شیء ماسوای او را ثابت کرده و کسی که شیء ماسوای او را ثابت کند پس به تحقیق که به خدای متعال شرک ورزیده است.
خداوند ایشان و ما را به طریقی راست هدایت کند بمنتش و کرمش و لاحول ولاقوه الا بالله العلی العظیم.
میگویم (شعر) :
گمان کردی گمانهایی که تو تویی و نمیباشی تو و هرگز هم نبودهای
پس اگر تو تویی پس همانا تو پروردگاری و رها کن دوم، دومی را آنچه که گمان میکنی
پس هیچ فرقی بین دو وجود شما نیست پس از تو بیان نکرد و نه از او بیان کرد
پس اگر گفتی جاهلی به اینکه تو غیری هستی خشنی و دور و چون جهل تو زایل شود نرم و آرامی
پس وصل تو هجراست و هجر تو وصل و دوری تو نزدیکی است به چه نیکویی
عقل را رها کن و به نور کشف بفهم وگرنه از تو فوت میشود آنچه از او مصونی
و با خداوند شریکی از اشیاء او قرار مده به خاطر اینکه این امری آسان نیست و به شرک تو هلاکی
سؤال : تو اشاره کردی که عرفان نفست همان عرفان خدای متعال است و عارف به نفسه غیر خداوند است و غیر خداوند چطور خداوند را میشناسد ؟ و کسی که خدا را نمیشناسد چگونه بدو میرسد ؟
جواب : کسیکه خودش را بشناسد، میداند که وجودش، بوجود او نیست و غیر وجود او هم نیست بلکه وجودش بدون شدن وجودش، وجود الله تعالی است و بدون دخول وجودش در وجود الله سبحانه و نه خروج وجودش از او و نه بودن وجودش با او و در او، بلکه وجودش را لامحاله ببیند که او میباشد قبل از اینکه بدون فناء وجود و فنای فنا باشد. چونکه فنای شیء اقتضای ثبوت اولی برای آن دارد و ثبوت شیء به نفس خود مقتضی بودن بنفسه دارد نه بقدر الله و این محال صریح و واضح است. پس متبیّن میشود که عرفان عارف خودش را همان عرفان خداوند سبحانه و تعالی است به خودش به خاطر اینکه خودش جز او نیست.
و معنی قول رسولالله صلی الله علیه و آله به نفس وجود است، پس کسیکه به این مقام واصل شود، وجودش در ظاهر و باطن وجودش نمیباشد بلکه وجود الله تعالی است و کلامش، کلام الله است و فعلش فعل الله است و دعوی او که معرفت الله است همان دعوی او که معرفت نفس میباشد و دعوی او که معرفت نفس است همان دعوی معرفت الله است و لیکن تو میشنوی از او دعوی را و میبینی از او فعل را و میبینی وجودش را که غیر وجود الله است آنچنان که نفس خودت را غیر خدا میبینی به خاطر جهل توست که به معرفت نفس خود داری و مؤمن مرآت مؤمن است پس او، اوست بعینه یعنی به نظرش. پس چون عین او، عین الله است و نظرش، نظر الله بدون کیفیّت و او، او نیست به عین تو و علم تو و فهم تو و وهم تو و ظن تو و رویت تو بلکه او اوست به عین خودش و علم خودش و رؤیت خودش.
پس اگر سؤال کند : من خدا هستم پس از او بشنو نه از غیر؟ پس همانا خداوند جلیل است قدرتش برای خودش به خودش میگوید : «همانا من خدا هستم و خدایی جز من نیست.» و لیکن تو بدانچه او بدان رسیده، نرسیدی پس اگر میرسیدی بدان چه او میرسید آنچه میگوید، میگفتی و آنچه میدیده، میدیدی و در یک جمله : وجود اشیاء وجود اوست بدون وجود اشیاء؛ پس در شبهه نیفت و به وهم اینکه خدای متعال مخلوق است. همانا بعضی از عارفین گفتند که «صوفی غیر مخلوق است.» و آن بعد از کشف تام و زوال مشکوک و اوهام است و این لقمه برای حلقی است که از هر دو جهان فراختر باشد. پس کسیکه حلقش مانند دو جهان باشد، موافق نیست پس او هر آینه بزرگتر از کونین است و در یک جمله :
بدان رائی و مرئی و واجد و موجود و عارف و معروف و موجِد و موجَد و مدرِک و مدرک یکی هستند که میبیند آن یکی وجودش را به وجود او و میشناسد وجودش را به وجود او و درک میکند وجودش را به وجود او بدون کیفیّت ادراک و رؤیت و معرفت و بدون وجود حروف صورت ادراک و رویت و معرفت. آنچه که وجودش بدون هیچ کیفیّتی است و معرفت نفس او بدون کیفیّت و ادراک نفس او هم بدون کیفیّت است.
سؤال : به کدامین نظر بر محبوبات و مکروهات بنگریم پس چون پلیدی و مردار را دیدیم بگوییم : آن الله است ؟
جواب : متعالی و مقدس است. محال است و حاشا که شیئی از اشیاء باشد و کلام، با کسی است که جیفه را جیفه و پلیدی را پلیدی نمیبیند بلکه کلام، با کسی است که صاحب بصیرت است و کور نیست. پس کسیکه خودش را نشناسد پس او کور است و قبل از رفتن این کوری بدین معانی واصل نگردد و این مخاطبه با خداست و با غیر او نیست و با کور نمیباشد.
پس همانا واصل بدین مقام میداند که غیر خداوندی نیست و خطاب، برای کسی است که برای او عزیمت و همّت در طلب عرفان باشد و در طلب معرفت نفس برای معرفت الله باشد و در قلبش صورت طالب و اشتیاق به سوی خداوند طلوع کند نه برای کسی که نه قصدی و نه مقصدی به سوی او دارد.
سؤال : ابصار خداوند متعال را درک نمیکند و تو به خلاف او میگویی و آنچه میگویی حقیقتش چیست ؟
جواب : بر آنچه که گفتیم معنی قول اوست که « درک نمیکند او را ابصار و او ابصار را درک میکند.» یعنی نیست کسی و نیست بصری با او که او را درک کند. پس اگر جایز باشد که در وجود غیر او باشد، جایز است که غیر او، او را درک کند و خداوند سبحانه و تعالی ما را به قولش تنبیه کرد که :
« ابصار او را درک نکنند.» به اینکه سوای او غیری نیست یعنی غیر او، او را درک نکند بلکه اوست که او را درک میکند و او الله است. پس غیری جز او نیست پس او درک کنندهای است که برای خودش و به خودش است و نه برای غیر. پس او را ابصار درک نمیکند چونکه ابصاری، جز وجود او نیست و کسیکه بگوید : همانا آن ابصار او را درک نمیکنند به خاطر اینکه آنها محدث هستند و محدث قدیم را درک نمیکند و قدیم باقی است، این بعد، بعیدی است. خودش را نمیشناسد چونکه نه شیء و نه ابصاری جز او وجود دارد. پس او و وجودش را بدون وجود ادراکی بدون کیفیّت درک میکند و بدون غیرش و برای همین گفتم :
پروردگارم را به او شناختم بدون هیچ شک و ریبی
پس ذات من ذات اوست حقیقتاً بدون هیچ نقص و عیبی
و هیچ غیری بین این دو نیست پس نفس من ظهور کننده غیبی
و کسی که او را به نفس من شناخت بدون هیچ امتزاج و شوبی
واصل شدم به وصال محبوب بدون هیچ بعدی و قربی
و نایل شدم عطای صاحب قدم را بدون هیچ منّتی و سببی
و برای او نفس من فانی نشد و باقی نماند برای او دومی
لیکن به تحقیق که عاری شده از تو از عبدی و از ربی
پس اگر سائلی بپرسد: تو خدای متعال را ثابت کردی و هر چیزی را منفی و ملغاء. پس این اشیائی که ما میبینیم چیست؟
جواب : این مقامات با کسی است که سوای خدای متعال شیء را نمیبیند و کسیکه شیء و ماسوای الله ببیند، پس برای او نه جوابی و نه سؤالی است. پس او نمیبیند غیر آنچه میبیند. کسیکه نفس خود را شناخت غیر خدا نمیبیند و کسیکه آن را نشناخت خدای سبحانه را نمیبیند و هر ظرفی هر آنچه در اوست را میتراود و مثل این کلام از قبل بسیار گفتم و اگر بسیاری از آن را هم شرح دهیم کسی که نمیبیند، نمیبیند و نمیفهمد و درک نمیکند و کسیکه میبیند، میبیند و میفهمد و درک میکند و واصل را اشاره کافیست و غیر واصل را نه فهم است که با تعلیم و تدبیر و تقدیر و عبادت و عقل و علم درست آید. که آن تحصیل حاصل است مگر به خدمت شیخ کامل واصل و استاد حاذق، سالک فاضل به نور او هدایت شود و بهمت او سلوک کند و به او، به مقصودش برسد انشاءالله تعالی.
و خداوند هر آنکه بخواهد به صراط مستقیم هدایت میکند و خداوند ما را موفق بدارد و شما را برای آنچه دوست دارد و و راضی است از قول و فعل و علم و نور و هدایت و او بر هر چیزی تواناست و به اجابت بسیار نزدیک است و هیچ حول و قوهای نیست مگر به خداوند علّی عظیم است و صلوات خداوند بر سید ما محمد و آل او و پیروان محبش و تسلیم کثیر باد.
ماسوی الله یا نیستی های هستی نما
نویسنده: دکتر سید یحیی یثربی
تفسیر و تحلیل مقدمه ی قیصری بر شرح تائیه ی ابن فارض
(14)
متن:
و لیسَ حالُ ما یُطلَقُ علیه السّوی و الغیرُ إلّا کحالِ الأمواجِ عَلَی البحرِ الزخّارِ، فَإنَّ الموجَ لا شکَّ أَنَّهُ غیرُ الماء مِن حیثُ إِنَّهُ عرضٌ قائمٌ بالماءِ، و أمّا من حیث وجودِهِ فلیسَ فیه شیءٌ غیرَ الماء. و کَحالِ البخارِ و الثلجِ و البَرَدِ والجمدِ بالنسبةِ إلی الماء، فَمَن وَقَفَ عند الأمواجِ الّتی هیَ وجودتُ الحوادثِ و صُوَرُها و غَفَلَ عنِ البحرِ الزَّخّارِ الّذی بتموّجِهِ یظهرُ من غیبهِ إلی شهادتِهِ و مِن باطِنِه إِلی ظاهِرِه هذِهِ الأمواجُ یَقولُ بالامتیاز بینَهُما، و یُثبِتُ الغیرَ و السوی.
وَمنَ نظر إلی البحرِ و عرفَ أَنَّها أمواجُهُ و الأمواجُ لا تَحقّقَ لها
بأنفُسِها قالَ بأنَّها أعدامٌ ظهرت بالوجود. فلیس عندَهُ إلّا الحقّ عندَهُ
سبحانَهُ و ما سواهُ عدمٌ یُخَیَّلُ أَنَّهُ موجودٌ متحقّقٌ، فوجودُهُ خیالٌ محضٌ
و المتحقّقُ، هوَ الحقّ لاغیر.
لذلکَ قال الجنیدُ (قدس سره): « الآن کما کانَ »، عندَ سماعِهِ حدیثَ رسول الله
(صلی الله علیه و آله و سلم): « کانَ اللهُ ولم یکنُ معهُ شیءٌ » (1) و من هنا
قیلَ:
البحرُ بحرٌ، علی ما کانَ فی قِدَمٍ *** إنَّ الحوادثَ أمواجٌ، و أنهارٌ
لایحجبنَّکَ أشکالٌ تشاکِلُها *** عمَّن تشکّلَ فیها، فَهی أستارٌ (2)
ظهرَ أوّلاً بصورِ الأعیانِ الثابتةِ و استعداداتِها فی بطنِهِ و حضرةِ علمِه
الذاتی بِالفیضِ الأقدسِ و التجلّی الأوّلِ بحسبی الحبِّ الذاتی الذی قالَ عَنهُ:
« کنتُ کَنزاً مخفیّاً فأحببتُ أن اُعرَفَ... » (3)
ثُمَّ أظهَرها بحسبِ مراتِبِه الذانیِّةِ بالفیضِ المُقَدَّسِ فی الخارج و دبّرَها
بحکمتِهِ علی ما اقتضَتهُ الاستعدادتُ الأزلیّةُ کَما قال تَعالی: ( یُدَبِّرُ
الْأَمْرَ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ یَعْرُجُ إِلَیْهِ فِی یَوْمٍ
کَانَ مِقْدَارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِّمَّا تَعُدُّونَ ) (4) والله یُقولُ الحقَّ و
هُوَ یهدِی السَّبیلَ.
ترجمه:
هر چه به عنوان « غیر حق » و « ماسوا » باشد، در حقیقت به منزله ی امواجی است در دریای ناآرام، که بی تردید اگر چه موج از آن لحاظ که عرضی است قائم به آب، غیر از آن است، اما به لحاظ وجود و حقیقتش چیزی جز آب نیست. و نیز به منزله ی بخار و برف و تگرگ یخ است، نسبت به آب. پس هر که نظر بر امواج کند که همان وجودات و صور حوادثند، و از دریای پرتلاطم و توفان زایی که با هر تکانش امواج حوادث از عالم باطن و غیب به ساحل ظهور و شهادت می غلتند، غافل ماند، طبعاً این امواج و حوادث را، از آن دریا جدا دیده، و به اثبات « غیر » و « ماسوا » خواهد پرداخت و آن که دریا را دیده و از حقیقت امواج و وابستگی آن ها به دریا آگاه باشد، این حقیقت را باور می کند که ماسوا همه اعدامند، که با وجود متحقّق گشته اند.
بنابراین، از لحاظ وی، چیزی جز حق تحقق نداشته و « ماسوا » عدم های هستی نمایی بیش
نخواهند بود که از یک وجود و تحقق خیالی برخوردارند. پس غیر حق، محض است، و متحقق
واقعی، حضرت حق است و بس، و لذا جنید - که رحمت به روانش باد - وقتی که حدیث رسول
الله (صلی الله علیه و آله و سلم) را که: « خدا بود، و چیزی با وی نبود » شنید،
گفت: « هم اکنون نیز چنان است که بود. »
بر این اساس است مضمون این ابیات که:
« دریا از ازل دریاست و در حقیقت، این حوادث به منزله ی موج ها و نهرهایند. ( به
هوش باش ) که نقش ها و صورت های ظاهری، آن حقیقت را که در این نقش ها و صورت ها
قرار گرفته از تو پوشیده ندارند. »
نخست در باطن و حضرت علم ذاتی خویش، به صورت اعیان ثابته و استعدادات آن ها با فیض
اقدس و تجلّی اوّل ظهور یافت، که این ظهور و تجلّی بر اساس آن حبّ ذاتی بود که در
ارتباط با آن فرموده: « نهفته گنجی بودم، که دوست داشتم شناخته شوم... » سپس در
مرحله بعدی ) آن ها را بر حسب مراتب ذاتی خویش، با فیض مقدّس، در عالم خارج، ظاهر
و آشکار ساخته، به حکمت خویش و براساس اقتضای استعدادات ازلی آن ها، به تدبیرشان
پرداخت: چنان که فرموده: « تدبیر کار را از آسمان به زمین فرا می دارد، سپس در
روزی که به اندازه ی هزار سال است، با حساب شما، ( همه چیز ) به سوی او بالا می
رود. »
و خداست که حق می گوید و به راه راست هدایت می کند.
شرح:
از دیدگاه عرفا کثرت های عالم، وهمی و خیالی بوده وجود ممکنات از هیچ گونه استقلالی برخوردار نیست. سراسر عالم امکان جلوه ی حق بوده و عین تعلق و ارتباط به حق اند از آن جا که این نکته، یعنی میزان بهره ی ممکنات از تحقّق، یکی از مسائل بسیار مهم عرفان نظری است به تفصیل بیشتری در این موضوع می پردازیم تا نظر عرفا در مورد وهمی بودن و ( نقش دومین چشم احول ) بودن کثرات و تعیّنات عالم، بیشتر روشن گردد. از دیدگاه عرفا، حضرت حق دو تجلّی دارد که عبارتند از:
الف - تجلّی علمی، که از آن به « تجلّی ذاتی حبّی » نیز تعبیر شده (5) و به آن، «
فیض اقدس » نیز اطلاق گشته که عبارت است از ظهور حق، در صورت اعیان ثابته در حضرت
علم.
ب - تجلّی شهودیِ وجودی که از آن به « فیض مقدّس » تعبیر شده که عبارت است از ظهور
حق به احکام و آثار اعیان ثابته؛ به این معنا که ذات حق، در تجلی نخست، خود را در
مرتبه ی علم به صورت اعیان و قابلیت و استعدادات آن اعیان، ظاهر ساخت، که از آن به
تنزُّل از حضرت « احدیّت »، به حضرت « واحدیّت »، تعبیر شده. سپس در تجلّی دوم به
احکام و آثار اعیان مطابق استعدادها و قابلیت های آن ها، تحقّق بخشید و عالم را به
وجود آورد و بدین سان وجود عالم اثر تجلّی حق است. (6)
از این دیدگاه اعیان ثابته، ازلاً و ابداً مجعول نبوده و نخواهند بود و تنها از
ثبوت یعنی وجود علمی برخوردار بوده و موجودات عینی و خارجی، احکام و آثار آن اعیان
خواهند بود، نه خود آن ها. (7)
در مورد چگونگی ظهور عینی موجودات، از دیدگاه ابن عربی و پیروانش آنچه از بیانات
آنان به دست می آید این است که ظهور احکام و آثار اعیان را دو اعتبار است: یا وجود
حق، آینه است، که احکام و آثار اعیان، نه خود آن ها و نه وجود حقیقی « من حیث هو »
در آن ظاهر شده است. و یا اعیان، آینه است، که اسما و صفات و شئون و تجلیّات حق،
با وجودی که به اقتضای آن ها تعیّن یافته است، نه وجود « من حیث هو »، در آن ظاهر
گشته است، که گفته اند:
اعیان همه آینه و حق جلوه گر است *** یا نور حق آینه و اعیان صور است
در چشم محقق که حدید البصر است *** هر یک زین دو، آینه ی آن دگر است
بنابراین به هر دو اعتبار، چنان که به کرّات گفته شد، نه خود اعیان ظهور می یابد،
و نه وجود حقیقی « من حیث هو »، که هر دو ازلاً و ابداً در حالت اختفا، و در مرتبه
ی کمون و بطون اند، و آنچه نمودار می گردد، به اعتبار اوّل، احکام و آثار اعیان
است. و به اعتبار دوم، اسما و صفات و شئون و تجلّیّات وجود؛ به عبارت دیگر، وجود
با این تعیّنات.
پس به هر صورت وجود ممکنات در خارج، عبارت می شود از تعیّن و تمیّز وجود حقیقی در
مرتبه ای از مراتب ظهور، به سبب تلبّس او به احکام و آثار اعیان ثابته، که حقایق
ممکنات است. به این ترتیب ذات حق، همان طور که به اعتبار تجلّی ذاتی، مبدأ ظهور
اعیان در حضرت علم بود، به اعتبار تجلّی اسمائی نیز، مبدأ پیدایش آثار و وجود
احکام آن ها در جهان خارج است. میان این مبدأ و این ذوی المبدأ نسبتی، بلکه معیّت
و مقارنه ای موجود است، اما این مقارنه نه از نوع مقارنه ی عرض به عرض است، و نه
از نوع مقارنه ی عرض به جوهر، و نه از نوع مقارنه جوهر به جوهر، بلکه از نوع
مقارنه ی مبدأست به ذی المبدأ، که در آن حیّز و مکان و موضع و محل شرط نیست، که
مجرد تأثیر و تأثر است، و مقصود از این تأثیر، احاطه ی قیّومی حق به اشیاء و
اعیان، و ظهورش به صور متنوّع، و آثار و احکام مختلف آن هاست.
نتیجه آن که:
هر یک از موجودات خارجی، در واقع دو
چیز است: یکی اثر عین ثابت و یا ماهیت و دیگری مبدأ مقارن آن. بنابراین موجودات
خارجی را دو جهت است: یکی جهت خلقیت (8) و امکان و عبودیّت که جهت ماهیت است و آن
را « فرق » گویند. و هر کس که این جهت را، عین باری تعالی بداند کافر باشد، زیرا
جهت مذکور امکان صرف و عبودیّت محض است و دیگری جهت مبدئیّت، که جهت حقیقت وجود و
ربوبیّت است و آن را « جمع » گویند. (9) عرفا برای توضیح این حقیقت و برای نشان
دادن میزان تحقق موجودات جهان، تمثیل ها و تشبیهاتی دارند که بر اهم آن ها، جهت
مزید فایده اشاره می کنیم:
1. تشبیه وجود حقیقی واحد به نور، و تشبیه اعیان و ماهیات به شیشه های رنگارنگ و
گوناگون:
آفتابی در هزاران آبگینه تافته *** پس به رنگ هر یکی، تابی عیان انداخته
جمله یک نور است، لیکن رنگ های مختلف *** اختلافی در میان این و آن انداخته (10)
2. تشبیه وجود به شراب، و اعیان و ماهیات به جام:
رَقَّ الزّجاجُ و رقّتِ الخمرُ *** فتشابَها، و تشاکَلَ الآمرُ
فکانّما خمرٌ و لا قدح *** و کانَّما قدحٌ و لا خمر (11)
3. تشبیه وجود به یک چهره، و تشبیه اعیان و ماهیات به آینه های گوناگون:
معشوقه، یکیست، لیک بنهاده به پیش *** از بهر نظاره صد هزار آینه بیش
در هر یک از آن آینه ها بنموده *** بر قدر صقالت و صفا، صورت خویش (12)
4. تشبیه وجود حقیقی به دریا، و اعیان و ماهیات به امواج و حباب ها:
موج هایی که بحر هستی راست *** جمله مرآب را، حجاب بود
گرچه آب و حباب باشد دو *** در حقیقت حباب، آب بود
پس از این وی هستی اشیاء *** راست چون هستی سراب بود (13)
5. تشبیه حقیقت وجود به الف، و اعیان و ماهیّات به حروف دیگر که حروف دیگر از لحاظ صورت و شکل از الف پیدا شده اند:
اعیان حروف در صور مختلفند *** لیکن
همه در ذات الف مؤتلفند
از روی تعین همه به اسم غیراند *** وز روی حقیقت همه عین الف اند (14)
6. تشبیه وجود حقیقی به « واحد » و تشبیه اعیان و ماهیّات به مراتب مختلف اعداد:
کثرت چون نیک درنگری عین وحدت است ***
ما را شکی نماند، در این گر تو را شکی ست
در هر عدد ز روی حقیقت چو بنگری *** گر صورتش ببینی و گر مادّه یکی ست. (15)
پینوشتها:
1. صحیح بخاری، باب توحید 22، بدء الخلق و مسند ابن
حنبل، ج 2، ص 431 و ترمذی، ختم الأولیاء، ص 174.
2. این دو بیت را جندی در شرح فصوص خود آورده است. جامی، تعلیقات نقد النّصوص، ص
328.
3. درباره ی این حدیث ر. ک: همین اثر بخش اوّل، فصل 1، بحث عشق.
4. سجده، آیه 5.
5. سیّد حیدر آملی، نقد النقود، ص 382 - 383.
6. ر. ک: کاشانی، شرح فصوص الحکم، ص 10 - 24.
7. نقد النّصوص، ص 48 و فصوص الحکم، قص آدمی، و قص شعیبی.
8. دکتر جهانگیری، محی الدّین ابن عربی، ص 278 و 281.
9. دکتر جهانگیری، محی الدّین ابن عربی، ص 278 و 281.
10. لمعات عراقی، لمعه ی 15.
11. رسائل ابن عربی، ج 2، تجلّیات، ص 43 این دو بیت از صاحب بن عباد است و عراقی در
این مضمون گوید:
از صفای می و لطافت جام *** درهم آمیخت رنگ جام و مدام
همه جا مست و نیست گویی من *** یا مدام است و نیست گویی جام
12. کلمات مکنونه، ص 41.
13. نقد النّصوص، ص 67.
14. شرح رباعیّات جامی، ص 261.
15. از عزّالدین محمود کاشانی، نقد النّصوص، ص 69.
منبع مقاله :
یثربی، سیدیحیی؛ (1392)، عرفان نظری ( تحقیقی در سیر تکاملی و اصول و مسائل تصوف)،
قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ هشتم
مقالات مرتبط :
ارزش علم از دیدگاه عرفان
موضوع، مسائل و مبادی علم
عرفان
شرافت و مرتبه ی عرفان
هدف قیصری از شرح بر تائیه ی
ابن فارض
رابطه برهان و عرفان
در بیان برخی اصطلاحات عرفا
(1)
در بیان برخی اصطلاحات عرفا
(2)
در بیان برخی اصطلاحات عرفا
(3)
اثبات واجب از منظر ابن سینا،
قیصری و محقق طوسی
وجود واجب عین طبیعت وجود
است، یا وجوب طبیعت وجود؟
کثرت فردی با وحدت حقیقت وجود
منافات ندارد
وجود نه جوهر است و نه عرض
معنای قیومیّت حق در نزد عرفا
بسیار جالبه ... !!
رتبه های اول کشور ایران در "کتاب گینس" :
نقشه ایران باستان اولین امپراتوری جهان
در چه زمینه هائی ایران در جهان مقام اول را دارد؟
رتبه های اول ایران در دنیا :
1--بیشترین تولید پسته
...-2- بیشترین تولید خاویار
3- -بیشترین تولید خانواده توت
-4- بیشترین تولید زعفران (80% کل تولید جهانی)
5- -بیشترین تولید زرشک
-6- بیشترین تولیدمیوه آلویی (از قبیل شفت وگیلاس وغیره )
7- -بالاترین دمای ثبت شده روی سطح زمین (70.7 درجه سانتیگرد در کویر لوت)
8- -بیشترین تلفات انسانی در سرما و کولاک برفی (4000 نفر در کولاک سال 1350 کشته شدند، میزان بارش برف 8 متر در 5 روز)
-9- بزرگترین واردکننده گندم
10- -بیشترین فرار مغز ها
11- -بیشترین نسبت زن به مرد در مدارس و دانشگاه ها (1.23 زن در مقابل هر مرد)
-12- بالاترین میزان تشعشات زمینی، با شدت سالانه 260 میلی سیورت در رامسر (مقایسه= یک عکس رادیوگرام سینه 0.05 میلی سیورت، میدانهای اطراف چرنوبیل 25 میلی سیورت)
13- -بیشترین تعداد زمینلرزه های بزرگ (بالای 5.5 ریشتر)
-14- دقیقترین تقویم دنیا (تقویم جلالی)
-15- بیشترین مصرف تریاک و هرویین (امریکا بیشترین مصرف کوکایین را دارد)
-16- بیشترین تعداد تغییر پایتخت در طول تاریخ (تهران سی و دومین پایتخت ایرانست)
-17- کهنترین کشور دنیا (تاسیس شده در 3200 سال قبل از میلاد مسیح)
18- -میزبان بزرگترین جمیعت مهاجر جهان (اکثرا عراقی و افغانی)
-19- بزرگترین تولید کننده فیروزه
-20- بزرگترین منابع روی در جهان
-21- بزرگترین تولید کننده و صادر کننده فرش های دست بافت (75% کل تولید جهانی)
22- -بیشترین شتاب پیشرفت تولید علم و تکنولوژی در جهان (340000% رشد در طول 37 سال 1349-1387، شتاب رشدی یازده برابر متوسط جهان در سال 1388, رشد سالانه کنونی 25.7%)
23- -بزرگترین سیستم بانکی اسلامی (کل سرمایه 236 میلیارد دلار)
24- -بالاترین میزان وابستگی به انرژی (بیشترین اتلاف انرژی در جهان)
25- -بزرگترین منابع انرژی هیدروکربن (گاز و نفت با هم، با ارزش 14000 میلیارد دلار بر حسب قیمت جهانی 75 دلار هر بشکه نفت)
26- -بالاترین تناسب ذخایر به تولید برای نفت در جهان(با میزان تولید کنونی ایران معادل 89 سال ذخایر نفتی دارد)
-27- ارزانترین پایتخت جهان (طبق تحقیق شبکه خبری سی ان ان تهران ارزانترین پایتخت جهانست)
28- -بزرگترین فوران چاه نفت در تاریخ (نشت چاه نفتی قم در سال 1335 سه ماه ادمه داشت با فوران روزی 125000 بشکه نفت، ارتفاع فوران 52 متر، مقایسه با نشت نفتی خلیج مکسیکو با خروج سه ماه 53000 بشکه در روز)
-29- بالاترین آلودگی دیوکسید گوگرد در هوای شهری
30- -قدیمیترین منبع مصنوعی یا ساختگی آبی جهان با قدمت 2700 سال (قنات گناد آباد هنوز هم آب 40000 نفر را فراهم میکند)
-31- بزرگترین مجموعه جواهرات در جهان (جوهرات شاهی ایران در موزه بانک مرکزی ایران بزرگترین گنجینه جوهرات جهانست)
32- -کهنترین امپراتوری جهان (هخامنشیان اولین ابرقدرت تاریخ بودند و در اوج قدرت بر 44% کل جمیعت جهان حکومت میکردند که این بالاترین درصد جمیعت تحت یک دولت در تاریخ هم هست)
33- -بیشترین تعداد تلفات در جنگ شیمیایی (100000 کشته و 100000 زخمی در جنگ با صدام، ایران همچنین دومین رتبه تلفات تاریخ را بر اثر سلاح های کشتار دست جمعی بعد از ژاپن دارد)
-34- بیشترین تعداد و تناسب شیعه گان در جهان (89% جمیعت ایران)
یاحق
نوروز چیست ؟
به گفتهی ابوریحان در کتاب التفهیم:
نوروز نخستین روز است از
فروردین ماه و از این جهت روز نو نام کردند زیرا که پیشانی سال نوست.
نوروز را به جمشید نسبت میدهند
که در چنین روزی او بفرمود تا جشن گرفتند و شادی کردند و رخت نو پوشیدند و تا به
امروز به نام نوروز جمشیدی مشهور است.
حکیم فردوسی درباره نوروز و
پیدایی آن و بنیادگزاریاش به فرموده جمشید، چنین میفرماید که پس از درگذشت پدرش
تهمورس
:
گرانمایه
جمشید فرزند اوی
کمربسته و دل پر از پند اوی
بر آمد بر آن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر
کمربسته با فر شاهنشهی
جهان سر به سر گشته او را رهی
جهان انجمن شد بر تخت او
از آن بر شده فره بخت او
به جمشید بر، گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
سر سال نو، هرمز فروردین
بر آسوده از رنج تن، دل ز کین
به نوروز نو، شاه گیتی فروز
بر آن تخت بنشست فیروز روز
بزرگان به شادی بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار
بمانده از آن خسروان یادگار
و از آنجا که فرهنگ ایران بر آیین داد و دادگری و مهر و خرد استوار
است , پادشاهی را گرامی میدارد که پاسدار و پاسبان این آیینِ باشد، بخشی از
تاریخ بلعمی که ترجمهی تاریخ طبری است چنین آمده است: ”پس علما گرد کرد و از
ایشان پرسید که چیست این پادشاهی بر من باقی و پاینده دارد؟
گفتند: داد کردن و در میان خلق
نیکی، پس او داد بگسترد و علما را بفرمود که روز مظالم، من بنشینم، شما نزد من
آیید تا هرچه در او داد باشد مرا بنماید تا من آن کنم و نخستین روز که به مظالم
بنشست، روز هرمز بود از ماه فروردین پس آن روز را نوروز نام کرد، تا اکنون سنت گشت…
ای شکوهت فرا تر از با و ر
حضرت زهرا (س)
اللهم صل علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها و السر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک
ای شکوهت فراتر از باور
حدیث معرفت نفس از امیر المومنین علی علیه سلام
برگرفته از صفحه فیسبوک آیین آینگی
یا هُو یَا مَنْ لَا هُوَ إلَّا هُو...
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم؟!
قال ﷲ تعالی : خلقکم اطواراً . .ما یک خود حقیقی داریم و خودهای مجازی ! چه طور؟
وقتی میگویم چه طوری؟!
گاهی میگویی خوبم ، گاهی میگویی خوب نیستم ، و گاهی میگویی بدم !
هر دفعه یک طوری !
در واقع ، تو،یک خود حقیقی داری ولی با حالات و طَورها و اطوار مختلف..
این طوری به طوری شدنها
"تطورات" نفس واحد تو است که خودهای مجازی تو هستند..
«گاهی فرد میگوید من از
خودم متنفرم ! » دقت کنید در آن دو خود است. «من» خود حقیقی که هستی دارد و در حال
زیستن است ! و « خودم »خودی که مجازی است و از حالات و اطوار نفس اوست ..
یعنی خودش هست ولی از
آن طورکنونی خود بیزار میباشد و آن خود مجازی و حال نامطلوب را از خود حقیقیش جدا
دانسته است..
و حتی گاهی فراتر میرود و میگوید لعنت به من ! اینجا منی که میگوید لعنت به من ، کدام من است ؟من یا خودی که میگوید و معلوم نیست کجاست! من حقیقی ، و منی که مورد لعنت قرار میگیرد خود مجازی اوست و خودیت خود را لعن میکند..
(این مثال صرفا برای کمک به فهم واژه تطور وارتباط آن با تطورات نفس عرض شد)
نفس انسان نیز شبیه چنین تطوراتی دارد طوری به طوری شده و باید خودها ی مجازی و پی در پی را پشت سر گذاشته تا به خود انسانی برسد و این تطورات ادامه دارد تا به کمال خود که نفی همه خودها و قالبها و در حقیقت "بی خودی" وشکستن همه قالبها است برگردد ..انا لله وانا الیه الراجعون ..
اگر تا همینجا را بفهمیم واز
خودهای خود با خبر شویم کافیست ،، وباید مشغول خودهایمان شویم ..
علیکم انفسکم ..به
خودهاتان بپردازید..
حالاآیا اینها من در آوردی است؟! از خودم در آوردم ؟!
مگر من چند من و خود
دارم ؟ اگر این طور است من کدام منم ؟!
یار مگو که من منم
من
نه منم، نه من منم
گر
تو تویی و من منم
من
نه منم، نه من منم
گفت
برو تو "شمس" حق
هیچ
مگو ز آن و این
تا
شودت گمان یقین
من
نه منم، نه من منم...
با
" معیار" خودت را محک بزن ببین با کدام منت بیشتر شباهت
داری و خودت را بشناس...
در روایتی نقل شده « کمیل ازمولای عارفان امیرمونان روحی
فداه سوال کرد میخواهم که نفسم را به من "بشناسانی"! (تعرفنی نفسی)
حضرت فرمودند :کدام
نفست (کدام خود تو ) را میخواهی به تو "بشناسانم "؟! (و ای الانفس! ترید
أن أعرفک!؟
گفت مگر آن غیر از نفس
واحده است؟! مگر نفس، غیر از یک نفس واحد نفس دیگری هم هست؟!(و هل هی الّا نفس
واحدة؟)
( قال: یا کمیل انما هی أربعة: النامیة النباتیة و الحسیة الحیوانیة و الناطقة القدسیة و الکلیة الالهیة،و لکل واحدة من هذه خمس قوى و خاصیتان..)
فرمود: ای کمیل آن نفس واحد چهار (حالت) است:
• نفس نامی نباتی
• نفس حسی حیوانی
• نفس ناطقه قدسی
• نفس کلی الهی..
وبرای هر یک از این
(چهار نفس) پنج قوه و دو خاصیت است!
• نفس نامی نباتی را با قوای پنجگانه ( جا ذ به ، ماسکه،هاضمه، دافعه، مربیّه) با دو خاصیت افزایش و کاهش ( تغییرات در آن قوا) وآنرا شبیه ترین چیز به نفس حیوان (أَشْبَهُ الْأَشْیَاءِ بِنَفْسِ الْحَیَوَان) و آنرا برانگیخته از کبد معرفی میفر مایند ..
• بعد ، نفس حیوانی را با قوای (سمع و بصر و شمّ و ذو ق و لمس ..شنوایی، بینایی، بویایی، چشایی و بساوایی ) و دارای دو خاصیت (شهوت و غضب )و شبیه ترین چیزها به نفس درندگان و وحوش و منبعث از قلب معرفی میفرمایند ..
• نفس ناطقه قدسی را هم با پنج قوه (فکر، ذکر، علم، حلم و هوشیاری (نباهة)) و دو خاصیت (نزاهت و حکمت) و میفرمایند این نفس از چیزی منبعث نمی گردد و شبیه ترین چیزها به نفس فرشتگان است ( بالنّفوس الملکیّة)
• و اما نفس کلی الهی را با پنج قوای (بقاء در فناء ! نعیم در سختی! عزیز در خواری ! فقردرغنا ! و صبر در بلاها ) و دوخاصیت (رضا وتسلیم) واین نفس " مبداش الله " است وبه سوی او بر میگردد..(مبدأها من اللّه و إلیه تعود)
وخداوند
در قرآن می فرماید: «و نفخت فیه من روحی»: از روح خودم در او (آدم) دمیدم. و نیز
فرمود :(یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلى رَبِّکِ
راضِیَةً مَرْضِیَّةً )« ای نفس که به مقام آرامش و اطمینان رسیده ای و مطمئنه شده
ای! بازگشت کن به سوی پروردگارت در حالی که تو از او راضی و او نیز از تو راضی می
باشد.»
این آیه
شریفه دلیل عود و بازگشت نفس کلی الهی
به حضرت حق است
وبعد میفرمایند:عقل در وسط همه (نفس ها) وجود دارد !»
(و العقل وسط الکل ) علامه المجلسی - بحارالانوار 84/61-85
تا
هرکس بخواهد خوبی و بدی چیزی را بسنجد ، با ترازوی عقل بسنجد...
یعنی قوام این نفوس به عقل است.. و مانند مرکز و محور دایره ای که پرگار در دور او دور می زند، موجودیت و هستی این نفوس به عقل ارتباط و بستگی دارد...
احادیث معرفتی همه صعب و مستصعب است و یک عارف که عالم عامل است میتواند دقایق و نکات معرفتی آنرا تشریح نماید ..بسیاری از اندیشمندان مانند ملاصدرا از همین سرچشمه ها استفاده کرده و نظریه جسمانیه الحدوث و روحانیه البقا بودن نفس و سیر نفس از جسمانی بودن آن تا رسیدن به عقل بالمستفاد وتجرد ..را استنباط کرده اند بررسی و صحت و سقم آن اینجامورد توجه ما نیست..
مولوی نیز به زیبایی این تطورات نفس و سیر استکمالی موجودات را به نظم آورده که خود آن نیز شرح دارد..
آمده اول به اقلیم آن جماد
وز
جمادی در نباتی اوفتاد
سال
ها اندر نباتی عمر کرد
وز
جمادی یاد ناورد از نبرد
از
نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش
حال نباتی هیچ یاد
باز
از حیوان سوی انسانی اش
می
کشید آن «خالقی» که دانی اش
عقل
های اولینش یاد نیست
هم
از این عقلش تحول کردنیست
منزل
دیگر بمیرم از بشر
تا
برآرم از ملایک بال و پر
بار
دیگر از ملک پران شوم
آنچه اندر وهم ناید آن
شوم ....
جملات حقیقی و زیبا
• خوشبختی یعنی بدست
آوردن یک زندگی و تقسیم آن با دیگران!
• برای زندگی کردن دو راه
وجود دارد. یکی اینکه گویی هیچ معجزه ای وجود ندارد و دیگری اینکه گویی همه چیز یک
معجزه است. (اینشتین)
• اگر میدانستید که افکارتان چقدر قدرتمند است، هیچگاه حتی برای یک بار دیگر هم منفی فکر نمی کردید!
• در یک رابطه بودن به
معنای بوسیدن، قرار گذاشتن یا در دسترس بودن نیست. به معنای
بودن با کسی است که شما را به گونه ای خوشحال کند که هیچ کس دیگری نتواند!
• فقط کسانی را در
زندگیتان نیاز دارید که در زندگیشان نیازمند شما باشند.
• یک پسر میداند چیزی را
که میخواهد چگونه بدست آورد. یک مرد میداند چیزی را که بدست آورده چگونه نگه دارد.
• ممکن است شاهزاده ام را
پیدا کنم اما پـــدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند!
• هیچگاه نمی توانید یک
اشتباه را دو بار مرتکب شوید چرا که بار دوم دیگر آن یک اشتباه نیست بلکه یک
"انتخاب" است.
• به خودتان اجازه ندهید توسط این سه چیز تحت کنترل درآیید: گذشته
تان، مردم و پول.
• ذهن فراموش می کند اما
دل همیشه بخاطرش می ماند.
• هرگز برای کسی که شما را می آزارد گریه نکنید... در عوض لبخند
بزنید و به او بگویید، ممنون بخاطر اینکه به من فرصتی دادی تا کسی بهتر از تو را
پیدا کنم!
• همیشه دنبال افرادی که
کمترین اهمیت را در زندگی به ما می دهند می دویم. چرا به این کار پایان ندهیم و
اطرافمان را نگاه نکنیم تا ببینیم چه کسانی دنبال ما می دوند؟
• همه افراد به عنوان یک
انسان قابل احترامند اما از هیچکس نباید بت ساخته شود.
• اگر کسی را ترک می کنید
لااقل به وی علتش را توضیح دهید؛ چون اینکه ببیند لایق یک توضیح ساده هم نبوده، دردناک
تر از خود ترک شدن است.
• کسانی که زندگی خود را
وقف بدست آورن منافع مادی و ثروت کرده اند به شما خواهند گفت که احساس خوشبختی را
در اموال خود نمی یابند. خوشبختی هرگز انعکاس ثروتهای مادی یک شخص نیست، بلکه
انعکاس ثروتهای معنوی و احساسی او است.
• 6 کلید یک رابطه موفق: دوستی، آزادی، صداقت، اعتماد، درک و گفتگو.
• اگر خدا دعاهای شما را
مستجاب کند، ایمانتان را افزایش داده، اگر با تاخیر مستجاب کند، صبرتان را زیاد
کرده و اگر مستجاب نکند، چیز بهتری برایتان در نظر دارد.
• کلمات، قدرت آزار دادن
شما را ندارند، مگر اینکه گوینده آن برایتان بسیار عزیز باشد.
• هرگاه آماده بودید عاشق
شوید، نه هرگاه که تنها بودید.
• دردناک ترین محبتها آنهایی است که با ریا، تزویر و تظاهر آمیخته است و لذت بخشترین محبتها آنهایی هستند که در عین کوچک بودن با خلوص نیت و با بی آلایشی همراه است.
• انسان نمی تواند
اقیانوسهای جدید را کشف کند مگر اینکه شجاعت از دست دادن دید ساحل را داشته باشد.
• یک فرد موفق کسی است که
بتواند از آجرهایی که دیگران به طرفش پرتاب کرده اند، ساختمانی محکم بنا کند.
• اگر نتوانید به یک خانم
احترام بگذارید، حق صحبت کردن با وی را از دست خواهید داد.
• وقتی کسی را می بخشید،
شخصی که بیشترین منفعت را می برد، خود شما هستید.
• سخن گفتن با خدا مانند
صحبت کردن با یک دوست پشت تلفن است... ممکن است او را در طرف دیگر نبینیم، اما می
دانیم که دارد گوش می دهد...
• کلمات بیش از آنچه که
شما تصور می کنید تاثیر گذارند. همیشه پیش از صحبت کردن فکر کنید.
• گفتن خداحافظ به کسی که
نمی خواهید بگذارید برود واقعاً دردناک است، اما حتی دردناک تر این است که از کسی
که هیچگاه قصد ماندن نداشته بخواهید بماند.
• وقتی به کسی بطور کامل
و بدون هیچ شک و تردیدی اعتماد می کنید، در نهایت دو نتیجه کلی خواهید داشت:
شخصی
برای زندگی
یا
درسی
برای زندگی
-1 قلب تان را از کینه خالی نگه دارید.
- 2 ذهن تان را از نگرانی خالی نگه دارید.
- 3 ساده زندگی کنید.
- 4 کم توقع باشید.
- 5 زیاد به دیگران ببخشید
نتیجه آمیختگى جهل با وضعیتهاى متفاوت در زندگى بشر:
جهل
+ فقر = جُرم
جهل + ثروت = فساد
جهل + آزادی = هرج و مرج
جهل + قدرت = استبداد
جهل + دین = تروریسم
حال به جای جهل، علم بگذار
بنگر علم با وضعیتهاى متفاوت زندگى چه میکند؛
علم
+ فقر = قناعت
علم + ثروت = نوآوری
علم + آزادی = خوشبختی
علم+ قدرت = عدالت
علم + دین = استقامت
این یک قانون است.
ساتیاسایبابا
پدر و مادر
*چــه فرقــی بین مــــادر و پــــدر وجود دارد ؟*
*بسیار مــرا به تعجب آورد
*فــرق بین مــادر و پــدر*
۱- کسی که از زمانی که چشــم باز میکنی تو را دوست دارد مــــادر است و کسی که دوستت دارد بدون اینکه ظاهر کند پــــدر است و تو به او جفا می کنی.
۲- مــــادر تو را به جهان تقدیم میکند و پــــدر تلاش میکند که جهان را به تو تقدیم کند و به سختی میافتد.
۳- مــــادر به تو زندگی میدهد و پــــدر به تو میآموزد چگونه این زندگی را احیا کنی و تو را به تلاش وادار میکند.
۴- مــــادر تو را ۹ ماه در رحم خود نگه میدارد و پــــدر باقی عمر تو را حمل میکند و تو متوجه نیستی.
۵- مادر به وقت تولدت فریاد میکشد و صدایش را نمیشنوی و پــــدر بعد از آن فریاد میکشد و تو از او گله میکنی.
۶- مــــادر گریه میکند وقتی که بیمار میشوی و پــــدر در خفا بیمار میشود وقتی گریه میکنی.
۷- مــــادر مطمئن میشود که گرسنه نیستی و پــــدر به تو یاد میدهد که گرسنه نمانی.
۸- مــــادر تو را روی سینهاش نگه میدارد و پــــدر تو را به دوش میکشد و تو او را نمیبینی.
۹- مــــادر چشمه محبت است
و پــــدر چاه حکمت و تو از عمق چاه میترسی.
۱۰- مــــادر مسئولیت از روی دوش تو بر میدارد ولی پــــدر مسئولیت را در وجود تو میکارد و تو را به سختی میاندازد.
۱۱- مــــادر تو را از سقوط نگه میدارد و پــــدر میآموزد بعد از سقوط بلند شوی.
۱۲- مادر یاد میدهد چگونه روی پای خود راه بروی و پدر یاد میدهد چگونه در راههای زندگی حرکت کنی.
۱۳- مــــادر کمال و زیبایی را منعکس میکند و پــــدر واقعییتها و تلاشها را منعکس میکند.
*مهــر مــادری را هنگام ولادت حس می کنی*
*مهــر پــدری را وقتی پــــدر شدی حس خواهی کرد*
*بنابرایــن مــــادر با چیــزی مقایســه نمیشود*
*و پــــدر تکــرار نخواهــد شــد.*
با آرزوی سلامتی همهی پدر و مادرهای در قید حیات
و آرزوی غفران الهی برای پدر و مادران مرحوم شده.
اولین قدم برای یاد گرفتن شنا، نترسیدن از آب و رها شدن است.
مربی همیشه میگوید: بپر، خودتو رها کن، زیر آب چشماتو باز کن، بعد خودت آروم آروم برمیگردی به سطح آب...
گاهی باید بگذاریم زندگی کارش را بکند.
شاید بعدش آرام آرام برگشتیم به
سطح آب...
به زندگی..
تنسی ویلیامز
خداوند افرادی را وارد زندگی شما میکند تا شما همانند معجزهای آنها را به سوی
سرنوشتشان سوق دهید.
به نسبتی که شما آن را بالا بکشید، خودِ شما بالاتر میروید.
به نسبتی که نیازهای آنها را برطرف کنید، خداوند نیازهای شما را برطرف میکند.
خلاف این امر هم صادق است. اگر شما حاضر نیستید زمانی را به دیگران اختصاص دهید، دیگران هم زمانی را به شما اختصاص نمیدهند.
اگر شما تنها به تحقق رویای خود میاندیشید و حاضر نیستید دیگران را در مسیر رویاهایشان یاری کنید، در نقطهای گیر خواهید افتاد و جلوتر نخواهید رفت.
اگر میخواهید به حداکثر توانایی خود دست یابید، به دیگران کمک کنید که آنها نیز به حداکثر تواناییشان دست یابند.
این موضوع دقیقاً همانند یک بومرنگ عمل میکند. هنگامی که دست دیگران را میگیرید و بالا میکشید، عمل خیر شما به خودتان
برمیگردد.
به همین علت وقتی کار خیر انجام میدهید مغز شما ده برابر بیشتر با ترشح دوپامین به شما پاداش میدهد و شما حس سرخوشی دارید...
جوئل اوستین
آدم های زیبا و دوست داشتنی، به صورت تصادفی به وجود نمیآیند
زیباترین و دوست داشتنی ترین انسانهایی که میشناسیم،
آنهایی هستند که با شکست آشنا شدهاند،
آنهایی که رنج را تجربه کردهاند،
آنهایی که از دست دادن را تجربه کردهاند،
آنهایی که پس از این رویدادهای دشوار دوباره مسیر خود را به سمت زندگی پیدا کردهاند،
این افراد، زندگی را به شکل متفاوتی میفهمند،
آن را به شکل متفاوتی تحسین میکنند
و نیز به شکل متفاوتی حس میکنند
به همین دلیل ،
آرامترند و دوست داشتن و محبت به دغدغهشان تبدیل میشود.
چگونه می توانیم یک زن رو خوشحال کنیم ؟!
برای
خوشحال کردن یک زن....
یک مرد فقط نیاز دارد که مسلط به این موارد باشد :
الف - روابط اجتماعی
ب – ماساژ درمانی
ج – روان درمانی
و . . .
7. یک سرآشپز
8. یک برقکار
9. یک نجار
10. یک لوله کش
11. یک مکانیک
13. یک متخصص چیدمان داخلی منزل
15.. یک متخصص مد
16. یک روانشناس
17. یک دافع آفات
18. یک روانپزشک
19. یک شفا دهنده
20. یک شنونده خوب
21.. یک سازمان دهنده
22. یک پدر خوب برای فرزندان
23. خیلی تمیز
24. دلسوز
25. ورزشکار
26. گرم
27. مواظب
28. شجاع
29. باهوش
30. بانمک
31. خلاق
32. مهربان
33. قوی
34. فهمیده
35. بردبار
36. محتاط
37. بلند همت
38. با استعداد
39. پر جرأت
40. مصمم
41. صادق
42. قابل اعتماد
43. پر حرارت
بدون فراموش کردن :
44. تعریف کردن مرتب از او
45. عشق ورزیدن به خرید
46. درستکار بودن
47. بسیار پولدار بودن
48. تنش ایجاد نکردن برای او
49. نگاه نکردن به بقیه دختران
و در همان حال، شما باید :
50. توجه زیادی به او بکنید، و انتظار کمتری برای خود داشته باشید
51. زمان زیادی به او بدهید، مخصوصاً زمان برای خودش
52. اجازه رفتن به مکانهای زیادی را به او بدهید، هیچگاه نگران نباشید او کجا می
رود.
بسیار مهم است :
53. هیچگاه فراموش نکنید :
* سالروز تولد
* سالروز ازدواج
* قرارهایی که او می گذارد
و خلاصه خیلی چیزهای دیگر . . .
اما چگونه یک
مرد را خوشحال کنیم :
1. تنهایش بذارید!!!!
هرگز
زنت را تحقیر نکن. چون بار بیماری اش را سالها باید به دوش بکشی.
هرگز
به زنت بی اعتنایی نکن. چون سالها باید بی توجهی اش را تحمل کنی.
هرگز
به زنت پرخاش نکن. چون سالها سکوت مرگبارش را باید طاقت بیاوری.
هرگز
از محبت به روح او غافل نباش. چون سالها باید در بستری سرد بخوابی.
هرگز
او را مقابل دیگران کوچک مکن. چون به بزرگی یاد کردن از تو را فراموش میکند.
هرگز
نقص هایش را بازگو نکن. چون از تو در نهان متنفر خواهد شد.
هرگز
انتقاد و شکایت او را مسخره نکن. چون از تو برای همیشه ناامید میشود.
هرگز
به رویاهایش نخند. اگر نمیتوانی براورده شان کنی. چون یا افسرده میشود و اگر شهامت
داشته باشد خودکشی میکند.
هرگز
زنت را اسیر خانه و فرزند نکن. چون اینگونه او را بیصدا کشته ای و فقط قانون تو را
مجرم نمیداند.
خود
را با زنت برابر بدان. در همه چیز. وگرنه فرقی با یک زندانبان نخواهی داشت...
جملات حکیمانه ایی از فیلسوف شهید و استاد افلاطون جناب سقراط
دانش پاک در دلهای نا پا ک قرار نمی گیرد . سقراط بزرگ
- اگر می خواهی هستی را بشناسی، خود را بشناس.سقراط بزرگ
- تنها خوبی موجود در جهان، شناخت و دانش؛ و تنها شر و زشتی، نادانی است. سقراط بزرگ
- تا
زمانی که انسان زنده است، فهم این نکته برای او دشوار است که برای جاویدان شدن
بایستی بمیرد؛ پس از آن مرگ نباشد. سقراط بزرگ
- من تا آنجا که میتوان، حقشناسی میکنم، ولی چون پول ندارم، جز ستایش، کاری از دستم برنمیآید. سقراط بزرگ
- تنها یک خیر وجود دارد که نام آن، دانش است و تنها یک شر وجود دارد که نام آن، نادانی است.سقراط بزرگ
- از مرگ نترسید که تلخی آن، از ترس از آن است. سقراط بزرگ
- شیرینترین مرگها از آنِ کسانی است که کارهای بزگ از آنها سرزده و آرزوهای بزرگ آنها برآورده شده است. سقراط بزرگ
- هیچ کس نمیداند، شاید مرگی که از او چون دشمنی سخت و زیانکار میگریزند، براستی، رهآوردی بزرگ است. سقراط بزرگ
- گریز از مرگ، دشوار نیست، گریز از بدی دشوار است، زیرا بدی تندتر از مرگ می رود. سقراط بزرگ
- مرد کامل آن است که دشمنان از او در امان باشند، نه آنکه دوستان از او بهراسند. سقراط بزرگ
- لازمه قضاوت، شکیبایی به هنگام شنیدن، اندیشیدن به هنگام گفتن، بینش به هنگام رسیدگی و بیطرفی به هنگام قضاوت است.سقراط بزرگ
- مردی نیک بخت است که از هر کار نادرستی که از او سر بزند، تجربه ای تازه به دست آورد. سقراط بزرگ
- در لذتی که آمیخته به فساد است، خوشحال نباشید و [ به این ] فکر کنید که لذت نمی ماند و فساد می ماند.سقراط بزرگ
نماد نَفس در مثنوی معنوی (مولوی)
از: دکتر پرویز نوروزیان
ویراستار: نیسان قولیان
نَفس
نَفس مـا را صورتِ خَـر بدهد او .......................... زانکه صورتها کُند بر وِفق خو
در حکمت و فلسفه از پدیدهای به نام "نفس" سخن رفته است، که در تصوّف، مبارزه با آن مهمترین چالش در تربیت سالکان طریقت به شمار میآمده. حکمای ایرانی تلاش فراوان برای تعریف و بیان ماهیّت نَفس بردهاند. "ملاّصدرا" هر موجود زنده، اعمّ از گیاه، حیوان و انسان را دارای نفس میداند ـ نفس نباتی، نفس حیوانی، نفس انسانی ـ و نفس را ادارهکنندهی سه مرحله از زندگی موجودات معرفی میکند: مرحلهی تغذیه و رشد، مرحلهی حسّ و حرکت و مرحلهی آگاهی. از نظر ملاصدرا "تمیز نفس" و مدیریت آن از نیرویی سرچشمه میگیرد که تعلّق به جسم ندارد، بلکه از فیوضات الهی است. ملاصدرا، برخلاف بسیاری از حکما، آفریده شدن نَفس قبل از به وجود آمدن جسم را نفی میکند و میگوید: منظور از پیشآفرینی نَفس، که برخی بدان معتقدند، نه این است که نخست نَفس آفریده شد و سپس جسم یافته و تجسّم پیدا کند، بلکه مقصود از تقدّم نفس بر جسم، همین نیروی متعالی است که تعلّق به جسم ندارد، اما منشأ صفات موجود زنده است. علاوه بر این، وی نفس انسان را دارای سه ویژهگی میداند: ویژهگی اول "جسمانی"، که مظهر آن حواس پنجگانه است. دوم "روحانی" که مظهر آن حواس باطنی مانند حافظه و تخیّل و ... است. ویژگی سوم، "عقلی" که مظهر آن عقل است. (دهخدا، به نقل از فرهنگ علوم عقلی، ص 593)
ملاحظه میشود که ملاصدرا هم مانند بسیاری دیگر، نفس را نیرویی متعالی و غیر جسمانی میداند که به علت متعالی بودن تعریف آن ناممکن میگردد. در همین چهارچوب حدیث معروف "من عرف نفسه، فقد عرف ربّه" به اختصار به این معنی است که نتیجهی شناسایی نفس، شناخت پروردگار است. شاید فیلسوف اندلسی ـ ابن رشد ـ هم نظر به همین حدیث داشت، که گفته: "حدّ و تعریف نفس ناممکن است." (دهخدا به نقل از "تهافت التهافت"، ص 566)
گروهی از بزرگان تصوّف نیز، همانند فلاسفه، کوشش بسیار برای تعریف و تحلیل نفس کردهاند. در میان این گروه از نویسندگان، عزّالدین کاشانی فصلی از کتاب خود "مصباح الهدایه" را به آن اختصاص داده است و نخست اذعان داشته که: "نفس را شناختن به جمیع اوصاف و رسیدن به کُنهِ معرفتش مقدور هیچ آفریدهای نیست" (کاشانی، ص 83). سپس به تعریف سه مرتبهی نفس انسانی با اشاره به آیات قرآن میکند که نفس را امّاره، لوّامه و مطمئنّه مینامد، پرداخته و آنها را چنین تشریح میکند: نفسی که آدمی را کاملاً تحت سلطه و اوامر خود قرار داده، امّاره خوانند. در شرایط تسلّط نفس امّاره، هر نوع عملی که ضدّ ارزشها و اعتقادات است از شخص سر بزند، هیچگونه پشیمانی و ندامتی به وی دست نمیدهد. امّا اگر شخص بر اثر ارتکاب کار خلاف دچار عذاب وجدان شود و خویش را ندامت کند، نفس را در این حالت لوّامه گویند. نفس مطمئنّه نیز آن است که لباس آرامش و رضا پوشیده و رنگ "دل" گرفته باشد (دل یکی از لطایف هفتگانه در اصطلاح عرفا است، که به ترتیب عبارتند از: طبع، نفس، روح، دل، سِرّ خفی و اخفی).
مخالفت با نفس
نزد صوفیان، مهمترین وظیفهی صوفی مبارزه با نفس عنوان شده، تا جاییکه آن را "جهاد اکبر" خواندهاند. این مبارزه چنان اهمیّتی دارد که بسیاری از بزرگان تصوّف، دستیابی به راه راست ـ یعنی طریقت ـ را مخالفت با خواستههای نَفس (خَر) دانستهاند:
گـردن خَـر گیـر و ســوی راه کـش ......................... ســوی رهبـانـان و رهدانـان خــوش
هیـن مَهِل خَر را و دست از وی مَدار ......................... زآن کـه عشق اوست سـوی سبزهزار
دشمـنِ راه اسـت خَـر، مسـتِ علـف ......................... ای که بس خَر، بنـده را کـرد او تلف
گـر ندانی ره، هر آنچه خر بخواست ......................... عکس آن کن، خود برو آن راه راست
(مثنوی دفتر اول)
مخالفت با نفس چنان دشوار مینماید که صوفیان آن را "موت احمر" ـ مرگ قرمز ـ نیز خواندهاند. در تشریح آن، ابن عربی مینویسد: "مخالفت با نفس دشوار و سخت است، به این سبب که انسان خود را خلیفهی خداوند در عالم میداند، چون پیش از خود گوید: سر رشتهی امور و ملاکشان به دست من است، به ویژه که خداوند مرا بر صورت خویش آفریده است، بنابراین مخالفت با من، مخالفت با حق است". (ابن عربی، فتوحات مکیّه، ص 268)
خَر و اسب
مولانا در "مثنوی" کوشش نموده شکل ملموس نفس را برابر با "خَر"، که به باور او دارای همان خُلق و خوی است، معرفی کند. ایرانیان تا همین اواخر که ماشین وارد زندگی آنان نشده بود، با این چهارپا سر و کار داشتند. آشنایی و اُنس آنان با این حیوان به اندازهای بوده که آواز خر جوان را از آواز خر پیر تشخیص میدادند. مولانا صدای "پیر چنگی" را، که در جوانی گوشنواز و دلنشین بوده و در پیری گوشخراش شده، به آواز خر مانند میکند:
آن نـوای رشک زهر آمده ......................... همچو آواز خر پیری شده
(مثنوی، دفتر اول)
خر مَرکبی بود که همهی مردم، حتّی فقرا، هم استطاعت مالکیّت آن را داشتند و از آن هم برای سواری و جابجا شدن و هم برای حمل بار استفاده میکردند، امّا نزد آنان اسب در مقام چهارپایی برای سوارکاری ارج و منزلت دیگری داشت. در ایران باستان اسب وسیلهای زیر پای اسواران (سوارکاران لشکری) بوده که با آن سرزمینهای پهناوری را زیر پرچم هخامنشیان و ساسانیان اداره میکردند. اهمیّت اسب برای ایرانیان باستان چندان بوده که بزرگان کشوری و لشکری را با اسبشان میشناختند. پسوند "اسب" در نام این بزرگان نظیر گرشاسب، گشتاسب و لهراسب و ... نشان دهندهی این اهمیّت است. مردمانی که سِمَتهای کشوری و لشکری نداشتند، اغلب از مَرکب دیگری، یعنی خر، بهره میگرفتند. گرچه این حیوان سرعت حرکت اسب را ندارد، امّا دارای امتیازهای دیگری است که مهمترین آن را میتوان کم خرج بودن نگهداری خر و ارزان بودن بهای آن نسبت به اسب برشمرد. در مثنوی، جایی که نماد اسب مطرح شده، یعنی در "حکایت دیدن خر سقّایی با نوایی اسبان سلطان را"، فقر و بیچیزی خر و صاحب آن، در مقابل با تموّل و عزّت اسب (مَرکب تازی) و صاحب آن نمایش داده میشود:
خـر ز هـر سـو مرکـب تـازی بدیـد ......................... بـا نــوا و فَـربِـه و خـوب و جـدیـد
آن خر آن را دید و میگفت ای خدا ......................... مـن بـه فقـر و عـافیــت دارم رضـا
(مثنوی، دفتر پنجم)
فراوانی استفاده از نماد "خَر" در مثنوی، نشان دهندهی این واقعیّت است که مردمان آن روزگار با جزئیترین صفات و رفتار این حیوان به خوبی آشنا بودهاند. حکایاتی از مثنوی و برخی از اصطلاحات مربوط به این حیوان در زبان پارسی بجا مانده است.
خر در گِل
خر در باربری تحمّل زیادی دارد و به ندرت از حرکت زیر بار باز میماند، مگر در دو موقعیّت: یکی وقتی پایش در گِلِ چسبناک گیر کُند و نتواند پای پیش بگذارد و دیگر قادر به حرکت نباشد. دیگر اینکه روی سطح لغزندهای مانند زمین یخزده بایستد و از ترس یارای حرکت نداشته باشد. مولانا ناکارایی عقل در شرح عشق را به خرِ گیر کرده در گِل مانند کرده است:
عقل در شرحش چو خر در گِل بخُفت ......................... شـرح عشق و عاشقی هـم عشق گفت
(مثنوی، دفتر اول)
خَر بر یَخ
در حکایتی از مثنوی، دانشمندی که در علم "نَحو" استاد بود، مسافر کِشتی شد و کشتیبان را برای ندانستن علم نَحو تحقیر کرد و با طَعنه گفت: کسی که علم نحو نداند نیمی از عمرش تباه است. در این بین، کشتی در طوفانی سخت میشکند و کشتینشستگان مجبور میشوند به کمک شنا خود را از دریا نجات دهند. امّا آن دانشمند شنا نمیدانست. پس ناخدا وی را گفت: کسی که در این مهلکه شنا نمیداند، همهی عمرش تباه است. مولانا با آوردن این حکایت، غرور و نِخوَت عُلَما را، که مردم را بیبهره از درک و شعور میپندارند، به سخره گرفته است:
ای که خَلقـان را تـو خر میخوانـدهای ......................... این زمان چون خر بر این یخ ماندهای
(همان منبع)
جَنگِ خر فروشان
اینطور که مولانا از عبارت "جنگ خر فروشان" استفاده کرده، میرساند که در بازار "مال فروشان"، که اولین قسمت بازار بعد از دروازهی هر شهر بوده، فروشندگان خر برای بازارگرمی فروش خر خود، با یکدیگر دست به نزاعی ساختگی میزنند، تا مشتری و خریدار را فریب دهند و خر را به وی بفروشند. در مشاجرات و مناظرات فرعون و حضرت موسی (ع)، به روایتی که در کتب آسمانی آمده است، فرعون نقش کافری را دارد که دعوت حضرت موسی (ع) را با به میان آوردن بهانههای متعدّد رد میکند. مولانا معتقد است که فرعون و موسی هر دو مسخّر یک مشیّتاند و در تثبیت نظر خود مینویسد: فرعون شبها با خدا مناجات کرده و مینالید که خدایا این چه حکمت است که من شبها فروتن و خاکی میشوم و به درگاه تو مینالم، امّا روز با موسی به جنگ و ستیزم. به باور مولانا، جنگ فرعون و موسی رمز و حکمتی در آفرینش بوده و نظیر جنگ خر فروشان ساختگی است:
یا نه جنگ است، این برای حِکمت است ........................ همچو جنـگِ خر فروشـان، صنعت است
(همان منبع)
برای تحکیم نظر خود، مولانا از اصطلاح "نعل باژگونه" نیز استفاده میکند. این حیله در مواردی به کار میرفته که قصد گم کردن جای پا و ردّ کسی در میان بوده است. شکل نعل چهارپایان روی زمین به شکل هِلال یا نیم دایره است. با دیدن نقش نعل روی زمین مشخّص میشده سوار از کدام سو رفته است. نعل باژگونه نقش کردن این هلال در عکس جهت حرکت است طوری که با دیدن ردّ به جا مانده، شخص جهت واقعی حرکت اسب را اشتباه میفهمد. مولانا معتقد است نفرت فرعون از موسی، نعل باژگونهای است برای ایجاد حیرت در انسان:
نعـلهــای باژگـونه است ای سلیـم ......................... نِفـــرت ِ فـرعــون را دان از کلیــم
یا نه این است و نه آن، حیرانی است ......................... گنج بایـد جُست، ایـن ویـرانی است
تقلید
یکی از آموزههای "مثنوی" مولانا پرهیز از تقلید، در حکایتی از خر یک مسافر است. در قرون هفتم تا نهم هجری خانقاههای متعدّدی در ممالک اسلامی به وجود آمده بود. یکی از کاربردهای خانقاهها در این ممالک این بود که از مسافران نیز پذیرایی میکردند. درآمد این خانقاهها از موقوفاتی بود که اشخاص خیّر، به ویژه سلاطین، وقف آنها میکردند. و تعدادی دیگر نیز از راه نذورات، که اصطلاحاً فتوحات گفته میشد، اداره میشد. خدمت به مسافران از وظایف درویشانی بود که در خانقاه اقامت داشتند و آنان را "مقیم" میگفتند. هر مسافر میتوانست تا سه روز در خانقاه اقامت کند. در این مدت مخارج خورد و خواب او و رسیدگی به مرکبش به عهدهی همین درویشان مقیم بود.
درویشی با خر خود به خانقاهی وارد شد. درویش مسافر خر خود را به خادم خانقاه داد تا آن را تیمار کند و در طویله ببندد و خود به جمعخانه نزد درویشان رفت. این خانقاهیان چند صباحی بود که چیزی برای خوردن نیافته بودند، یا به اصطلاح "فتوحی" نرسیده بود. بنابراین خر مسافر را به بازار بردند و فروختند و از پول آن غذا تهیّه کردند و سفره انداختند و همگی از غذا سیر شدند و به پایکوبی و سماع پرداختند. ذکر آنان در سماع عبارت "خر برفت" بود. میرقصیدند و میگفتند خر برفت و خر برفت. درویش مسافر نیز به همراهی دیگران با همین ذکر سماع میکرد. روز بعد که قصد ادامه سفر داشت خر را از خادم طلب کرد. خادم گفت شما میدانی خر را فروخته و با آن غذا تهیّه کردند. مسافر گفت: من از کجا دانم؟ خادم گفت: من چندین بار به جمعخانه آمدم تا موضوع را به تو بگویم. هر دفعه دیدم که خودت با ذکر "خر برفت" با دیگران سماع میکنی؛ حتی گرمتر از دیگران به سماع مشغول هستی. پس مطمئن شدم از آنچه بر سر خرت آمده، خبر داری:
گفــت: والله آمــدم مــن بـارهـــا ......................... تـا تــو را واقـف کنـم زیـن کارهــا
تو همی گفتی که خر رفت ای پسر ........................ از همــه گـوینــدگان بــا ذوقتــر
باز میگشتم که او خـود واقف است ......................... زین قضا راضیست، مرد عارف است
گفت: آن را جملـه میگفتند خـوش ........................ مَــر مَـرا هــم ذوق آمــد گفتنـش
مَــر مَـرا تقلیـدشـان بَــر بــاد داد ........................ ای دو صـد لعنت بـر این تقلیـد باد
(مثنوی، دفتر دوم)
فرشته، حیوان، انسان
بنا به باور پیشینیان، انسان اشرف مخلوقات است. در مراتب آفرینش، حیوانات در مرتبهی پایینتر و پستتری از نوع انسانی قرار میگیرند. شهوت و حرص و حسد و خشم را صفات رذیله و حیوانی میخواندند و تجسّم هر یک از این صفات را حیوان معیّنی فرض میکردهاند: مانند اینکه شهوت را با خروس و مکر و دورویی را با روباه نمادسازی کردهاند. در تأیید این دیدگاه، مولانا حدیثی را شرح میدهد که بر مبنای آن خداوند متعال مخلوقات را سه دسته آفریده است: دسته اول فرشتگان که تجسّم علم و عقلاند، دسته دوم حیوانات که تمیز خیر و شر را نمیدهند و کارشان خوردن و رشد کردن و تولید مثل است و دستهی سوم نوع انسان که ترکیبی از فرشته و حیوان (خر) است:
این سوم هست آدمیزاده و بشر ......................... نیـم او افرشته و نیمـی ز خــر
فرشته صفتان
بر اساس این دستهبندی، شیخ بهایی نیز آدمیزاد را ترکیبی از فرشته و حیوان بر شمرده و سروده است:
آدمیـزاده طُرفـه معجـونی است ......................... کـز فرشتـه سرشتـه و ز حیوان
گر کند میل این، بُوَد کم از این ......................... ور کند میـل آن، شـود به از آن
بر اساس اینکه کدام یک از این دو جزء بر دیگری در وجود بشر غالب باشد، آدمیان به سه گروه تقسیم شدهاند: گروه اول آنان که علم و عقل، یعنی فرشته، بر نفس یا حیوانیّت آنان غالب است. انسانی چنین، به تصریح شیخ بهایی حتّی فراتر از فرشته است و مولانا آنان را بینیاز از تزکیهی نفس میداند، زیرا از صفات رذیلهای مانند حرص و بخل و حسد پاکاند:
از ریاضت رسته و ز زهد و جهاد .......................... گوییـا از آدمـی او خــود نــزاد
مولانا این چنین انسان فرشته خویی را با جبرئیل و حضرت عیسی (ع) نمادپردازی کرده است:
ای هـزاران جبرئیـل انـدر بشر .......................... ای مسیحان نهان در جوف خر
(مثنوی، دفتر ششم)
به روایت انجیل، حضرت عیسی (ع) برای جابهجایی بر خر سوار میشده و در متون پارسی هم ترکیب "خَرِ عیسی" فراوان به کار رفته است. سعدی گوید:
خر عیسی گرش به مکّه برند ......................... چون بیـایـد، هنـوز خر باشد
(سعدی، ص127)
به روایت متون اسلامی، حضرت مسیح (ع) به آسمان چهارم، که قرارگاه خورشید است، عروج کرده و نماد روحانیّت مطلق است. به گفتهی صائب:
قـدم به دیـدهی خورشید نِـه، مسیحـاوار ......................... میان آب و گِل جسم، چون حِمار مَخُسب
(صائب تبریزی)
و از زبان مولوی، در مثنوی (دفتر دوم):
ترک عیسی کرده، خر پروردهای ......................... لاجرم چـون خـر بـرون پردهای
طالع عیسی است علـم و معرفت ......................... طالع خر نیست، ای تو خر صفت
و در جای دیگر خر عیسی را با لفظ "طبع" ـ نام دیگر نفس ـ برابر، و عقل را با حضرتش مساوی دانسته است:
رحم بر عیسی کن و بر خر مکن ......................... طبع را بر عقل خـود سَروَر مکن
(مثنوی، دفتر دوم)
حیوان صفتان
گروه دوم آدمیان، کسانیاند که صفات رذیلهی حیوانیّت، یعنی خشم و شهوت، بر علم و عقل آنان غالب است و با خران در یک طبقه قرار میگیرند:
قِسمِ دیگـر بـا خـران ملحق شدند ........................ خشم محض و شهوت مطلق شدند
اینان پیرو خواستههای نفساند. مولانا اطّلاع یافتن و درک اینگونه افراد را از صفات حمیدهی انسانی، بنا به سرشت ایشان، ناممکن دانسته، در دفتر ششم مثنوی گوید:
خر کجـا، نامـوس و تقـوی از کجا ......................... خر چه داند خشیت و خوف و رجا
برخی از حکما را عقیده بر آن است که: آدمیان مردمآزار از حیوان پستتراند. استاد سخن "سعدی شیرازی" بر آن است که حیواناتی نظیر خر و گاو که باری از دوش آدمیان برمیدارند، از آدمیانِ مردم آزار عزیزتراند:
مسکین خر، اگرچه بیتمیز است .......................... بـار چـون همی بَـرَد، عزیز است
گــاوان و خـــران بــار بـــردار .......................... بـــه ز آدمیــــان مــــردمآزار
(سعدی)
انسان
گروه سوم کسانیاند که خوی فرشتهگی و خوی حیوانی در آنها به طور مساوی ترکیب شده است:
ماند یک قسم دگر اندر جهان ......................... نیم حیـوان نیم حـیّ با رشاد
و در جای دیگر گوید:
این سـوم هست آدمـی زاد و بشـر ......................... نیــم او ز افـرشتـه و، نیمیش خـر
مرده گردد شخص کاو بیجان شود ......................... خـر شود چـون جان او بی آن شود
زو چـو استعداد شد کان رهبر است ......................... هر غذایی کاو خـورد، مغز خر است
(مثنوی، دفتر چهارم)
با عنایت به این گروهبندی، ملاحظه میشود مخاطبان مثنوی و به طور کلی مخاطب رسالت پیامبران و هدایت اولیای حق نمیتواند میان دو گره اول و دوم باشد. نوع اول یعنی فرشتهصفتان نیازی به هدایت ندارند، زیرا ساختار و خلقتشان چنان است که خود هادی راه سعادتاند. پیامبران و اولیای حق خود از این دستهاند. نوع دوم یعنی حیوانصفتان، نیز نمیتوانند طرف قبول ارشادات باشند، زیرا به خاطر ناتوانی از درک، اینگونه ارشادات در نظر آنان چیزی جز بیهودهگویی و مهملات نیست.
آنچه باقی میماند، انسانهای نوع سوماند که مبارزه بین حقّ و باطل در درون آنها جریان دارد. به این ترتیب نه تنها مثنوی، که کلیّهی کتب آسمانی برای همین دسته از آدمیان تقریر شده که از این کشاکش درون آگاهاند.
صفات خر
مولوی در حکایتهای "مثنوی" پای حیوانات زیادی را به میان کشیده، که در میان چهارپایان مورد استفاده انسان، اسب نجیبترین و خر پستترین و گاو در حدّ میانه است. از نظر مولوی شبیهترین موجود به نفس آدمی، خر است. از این دیدگاه، خر تبلور و تجسّم نفس است که از طریق شناخت خُلق و خوی او میتوان تا اندازهای به شناخت نفس دست پیدا کرد.
حماقت
در مثنوی، خر مظهر حماقت و بلاهت معرفی میشود. حتّی امروزه هم در زبان رایج پارسی، خر و خریّت به مفهوم احمق و حماقت مورد استفاده است. استفاده از ترکیب خرِ احمق نشان دادن نهایت حماقت است:
تـو خرِ احمق ز انـدک مایگی ......................... بر زمین ماندی، ز کوته پایگی
(مثنوی، دفتر دوم)
در جایی دیگر، کوتهبینی را برابر خریّت به شمار آورده و در وصف شخص کوتهبین میگوید: چنین کسی از محبّت و لطف حقّ تعالی در آفرینش و تربیت خویش جاهل است و تنها لطف محبّت مادر را در زایش و تیمار خود میبیند:
پس حقِ حقّ سابق از مادر بوَد ......................... هر که آن حق را نداند، خر بوَد
(مثنوی، دفتر سوم)
در حکایت "گول زدن شیطان انسان را" نیز فعل "خر نمودن" (فریب دادن) را به کار برده که امروزه هم در زبان پارسی به همین صورت رایج است:
آدمی را خر نمـاید سـاعتی ......................... آدمی سازد خری را و آیتی
(همان منبع)
در بیان اینکه در آداب تصوّف، مرید نبایستی دست به امتحان شیخ خود بزند گوید:
شیـخ را، کـه پیشـوا و رهبـر است ......................... گر مریدی امتحان کرد او خر است
(مثنوی، دفتر چهارم)
در نظر مولوی، نداشتن قوّهی تمیز نیز میتواند به نوعی بلاهت از نوعی که کودک جاهل واجد آن است تعبیر شود:
ایـن گُهـر از هـر دو عـالـم بـرتـر است ......................... هین بخر زین طفل جاهل کاو خر است
(مثنوی، دفتر ششم)
حواس خر
همانطور که حکما نیز تصریح کردهاند، حواس پنجگانه متعلّق به روح حیوانی است. این حواس میان انسان و حیوان مشترک است. آنچه صرفاً اختصاص به نوع انسان دارد و حیوانات از آن محروماند، "هنر" است. از مجموع هنرهایی که بشر به آن تمایل دارد، هنر تزیین است. نه تنها مردمان امروزی بلکه انسانهای ماقبل تاریخ نیز به این هنر دلبستگی داشتهاند. یکی از نمونههای آن تزیین ظاهر خود بوده که با وسایل گوناگون انجام میشده، از جمله آویختن اشیای به ظاهر ارزشمند به سر و سینهی خود، همچون گوشواره و سینهریز. مولوی خر را فاقد این فضیلت معرفی میکند:
پیش خر، خرمهره و گوهر یکی است ......................... آن اَشَک را در دُرّ و دریـا شکی است
مـر خـران را هیـچ دیـدی گـوشـوار ......................... گـوش و هـوش خـر بود در سبزهزار
علاوه بر حواس حیوانی، به تعبیر مولانا، "گوش خر" انسان، استعداد برخورداری از حواس دیگری (دیگر گوش) را دارد:
گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر ......................... کایـن سخن را درنیـابد گـوش خر
گـر بدیـدی حسّ حیـوان شـاه را ........................... پس بــدیــدی گـاو و خــر الله را
(مثنوی، دفترهای اول و دوم)
تنبلی
یکی دیگر از صفات نامطلوب نفس، تنبلی است. میدانیم که برای ساکن کردن چهارپایان در مواقعیکه از آنان استفادهای نمیشد، افسار آنان را به میلهای (میخ طویله) که در زمین فرو میکردند، بند مینمودند. مولوی با استفاده از این تمثیل، انسان تنبل را مانند خری میداند که به زمین بند شده است:
شد خر نفس تو بر میخیش بند .......................... چنـد بگریـزد ز کار و بـار چند
(مثنوی، دفتر دوم)
بسیاری از مفاهیمی که مولوی در مثنوی به کار برده، هنوز هم در زبان پارسی به صورت اصطلاحات عامیانه رایج است. از این جمله این باور که خوردن مغز خَر حماقت به بار میآورد. برابر دانستن پشه با عقاب نشانهی حماقتی است که بر اثر خوردن مغز خر حاصل میشود. در دفتر سوّم مثنوی گوید:
مغز خر خوردیم تا ما چون شما ......................... پشّـه را دادیــم هــم راز هُمــا
در تمثیلی دیگر، مولانا این دنیا را "آخور" و عقل را "میرآخور" و نفس را "خر" ترسیم کرده است:
میر آخور دیگـر و خـر دیگر است ......................... نه هرآنکه اندر آخور شد خر است
(مثنوی، دفتر پنجم)
به جز این موارد، استفاده از نماد "خر" برای نفس در شمار بیشتری از حکایتهای مثنوی به کار رفته، لیکن بنا به ملاحظاتی آن حکایات در این مقاله آورده نشد.
مختصر و مفید درباره دروغ و اقسام دروغگو
گاهی حتی بدون اینکه فکر کنیم دروغ میگوییم و خودمان نیز نمیدانیم که چرا الان و در رابطه با موضوعی دروغ گفتیم! چرا دروغ یکی از عادت های روزمره ی همهی ما شده است؟ آیا برای رسیدن به هدف خاصی دروغ میگوییم یا نه؟ آیا بدون دروغ هم میتوان زندگی کرد؟ آیا تاکنون فکر کرده اید که دروغ چیست و چه معنایی میتواند داشته باشد؟
اگر به افرادی که در اطرافتان هستند خوب توجه کنید، درخواهید یافت که بسیاری از آنها در طول روز دروغهای فراوانی می گویند. در واقع این مسئله گویای این است که تقریبا همه افراد در این سیاره خاکی به شیوه های متفاوتی در زندگی دروغ می گویند. آنها بر این باورند که غالب شدن شرایطی در آن لحظه افراد را وادار به دروغگویی می نماید. در بسیاری از موارد، افراد برای حفظ علایق شخصی خود دروغ می گویند. اما افرادی هم هستند که برای گول زدن دیگران دروغ می گویند. گروه دیگری از افراد نیز به دروغگویی معتاد شده اند. خیلی ها هم به این دلیل دروغ می گویند که از هر گونه مورد انتقاد قرار گرفتن در اجتماع دور باشند. اما بطورکلی می توان اینگونه نتیجه گیری کرد که :
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ "فیلسوف" است.
کسی که راست و دروغ برای او یکی است، "چاپلوس" است.
کسی که پول می گیرد تا دروغ بگوید، "دلال" است.
کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد، "گدا" است.
کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد، "قاضی" است.
کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را بهتر نمایان سازد، "وکیل" است.
کسی که با دروغ غریبه است و جز راست چیزی نمی گوید، "بچه" است.
کسی که به خودش هم دروغ می گوید، "متکبر" است.
کسی که حتی دروغ خودش را باور می کند، "ابله" است.
کسی که سخنان دروغش شیرینست، "شاعر" است.
کسی که علیرغم میل باطنی خود دروغ می گوید، "همسر" است.
کسی که اصلا دروغ نمی گوید، "مرده" است.
کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد، "بازاری" است.
کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد، "پرحرف" است.
کسی که دروغ گفتنش را مصلحت آمیز عنوان می کند، "خوش خیال" است.
کسی که مردم سخنان دروغ او را در برخی مواقع راست می پندارند، "سیاستمدار" است.
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند، "دیوانه" است.
*پول اسم های مختلفی دارد*
در مدرسه و دانشگاه (شهریه) نامیده می شود ،
در ازدواج (مهریه) نامیده می شود ،
در طلاق به آن (نفقه) گفته می شود ،
و وقتی به کسی امانت بدهی ( قرض) گفته میشود
و هنگامی که شما به دولت پرداخت می کنید (مالیات)گفته میشود
و در دادگاه (جریمه) گفته میشود
به کارمندان بازنشسته (معاش و مستمری)گفته می شود
و کارمندان رسمی (حقوق ) گفته می شود
و به کارگران (دستمزد) گفته می شود
و وقتی در معاملات تجاری به واسطه ها پرداخت
می شود (پورسانت)گفته می شود
و هنگام پرداخت هزینه خدمات حرفه ای (هزینه ها)
و هنگامی که به یک پروژه تجاری اختصاص می یابد (سرمایه گذاری)
و وقتی از بانک قرض می گیرید (وام) ،
وقتی به عنوان هزینه وام به بانک پرداخت می شود (نرخ بهره)
و وقتی آن را در بانک واریز می کنید (سپرده)
و هنگامی که به خانواده شخص مرده پرداخت می شود (دیه) ،
و هنگامی که پس از پایان خدمت (پاداش) ارائه می شود ،
و آدم رباها آن را (عوض) صدا می کنند ،
و وقتی آن را غیرقانونی به نام خدمت معرفی میکنید (رشوه)
وقتی میخواهید کارتان راه بیفتد و حفظ ظاهر هم شده باشد ( شیرینی_ شیتیل)
وقتی او آن را به فقیر و نیازمند تقدیم می کند ، آن را (خیرات) می خوانند
وقتی به عنوان پیش خرید استفاده میشود ( بیعانه)
و وقتی به عنوان کمک به یک خانواده یا دوست پرداخت می شود (هدیه)
و هنگامی که او برای اجاره یک ملک پرداخت می کند (اجاره)
و هنگامی که توسط بزرگ پرداخت می شود ، (شریف)
و در دین ( خمس و زکات)
رباخوران به آن "نزول" می گویند
دولت به آن "یارانه" می گوید
احمدی نژاد به آن "هدیه امام زمان" می گفت
روحانی به آن "مصیبت دولت" می گوید
و هنگامی که برای پاکسازی گناهان هزینه می شود(کفاره)
و وقتی به عنوان هدیه تعطیلات پرداخت می شود
(عیدی)
و هنگامی که آن را پیدا نمی کنی (چرک کف دست)
یا علی مدد
ترجیع بند مشهور
صدر العلماء و بدر العرفاء العالم المجرد و المجلل المسدد الواصل الی الله
حضرت الحاج میرزا زین العابدین شیرازی رحمتعلیشاه طاب ثراه
بسم الله الرحمن الرحیم
ای نام تو ورد هر زبانی |
|
بی نام تو کی بود زمانی |
||
|
بنشینم و بی تو زار گریم |
|
||
ای چون تو ندیده کس به عالم |
|
قدسی گهر ز سلک آدم |
||
|
بنشینم و بی تو زار گریم |
|
||
ای نرگس فتنههای جادوت |
|
باطل کن سحرهای هاروت |
||
|
بنشینم و بی تو زار گریم |
|
||
ای دل بشمایل تو مایل |
|
مایل بشمایل تو ای دل |
||
|
بنشینم و بی تو زار گریم |
|
||
ای از تو نشان آفرینش |
|
یان سوز و فغان آفرینش |
||
|
بنشینم و بی تو زار گریم |
|
||
ای آنکه طلب کنی خدا را |
|
آئینه حق شناس ما را |
||
|
در کعبه و سومنات مائیم |
|
||
مائیم ز خویش بی خودانه |
|
سرمست ز بادۀ مغانه |
||
|
در کعبه و سومنات مائیم |
|
||
ما زانوی زهد را شکستیم |
|
در میکده سالها نشستیم |
||
|
در کعبه و سومنات مائیم |
|
||
دوشم ببر آمد آن دلارام |
|
بگرفت بخلوت دل آرام |
||
|
در کعبه و سومنات مائیم |
|
||
گشتیم مقیم بر در دل |
|
دیدیم جمال دلبر دل |
||
|
در کعبه و سومنات مائیم |
|
||
رو جبه ماو من قبا کن |
|
فانی شو و جای در بقا کن |
||
|
در کعبه و سومنات مائیم |
|
||
ما مهر سپهر لامکانیم |
|
بیرون ز جهان جسم و جانیم |
||
|
در کعبه و سومنات مائیم |
|
||
بزم ما بزم عاشقان باشد |
|
نُقل ما نقل عارفان باشد |
||
|
که همه فانیند باقی یار |
|
||
صورت ما چو جام و معنی می |
|
باطنا نائیست و ظاهر نی |
||
|
که همه فانیند باقی یار |
|
||
نور رویش بدیده پیدا کن |
|
دیده از نور روش بینا کن |
||
|
که همه فانیند باقی یار |
|
||
دور پرگار در میان آمد |
|
نقطه در دایره عیان آمد |
||
|
که همه فانیند باقی یار |
|
||
نقش او در خیال میبینم |
|
در خیال آن جمال میبینم |
||
|
که همه فانیند باقی یار |
|
||
دوش آن ساقی قدح در دست |
|
از در ما درآمد و بنشست |
||
|
که همه فانیند باقی یار |
|
||
آفتاب سپهر یزدانی |
|
شاه مردان علی عمرانی |
||
|
که همه فانیند باقی یار |
|
||
رو وصال خدا طلب ای یار |
|
بگذر از خویش و بگسل از اغیار |
||
|
که همه صورتند و معنیاو
وحده لا اله الاهو |
|
||
زاهدا چند باشی اندر خواب |
|
رو وصالش بجان و دل دریاب |
||
|
که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو |
|
||
هر که از خویشتن شود یکتا |
|
ره برد در حریم او ادنی |
||
|
که همه صورتند ومعنی او
وحده لا اله الاهو |
|
||
در دلم عکس یار پیدا شد |
|
سر پنهان همه هویدا شد |
||
|
که همه صورتند و معنی او |
|
||
چون نهان تو در عیان دیدم |
|
بینشان تو در نشان دیدم |
||
|
که همه صورتند و معنی او |
|
||
شاه دلدل سوار میبینم |
|
صاحب ذوالفقار میبینم |
||
|
که همه صورتند و معنی او |
|
||
ما مرایای عین اشیائیم |
|
مظهر سرّ جمله اسمائیم |
||
|
که همه صورتند و معنی او |
|
||
ای مظهر ذات کبریائی |
|
زیبد بتو گر کنی خدائی |
||
|
برخیزم و سر نهم بپایت |
|
||
ای کوی تو طرف لالهزارم |
|
وی روی تو نوگل بهارم |
||
|
برخیزم و سر نهم بپایت |
|
||
بردار ز رخ نقاب یارا |
|
مگذار بدل حجاب ما را |
||
|
برخیزم و سر نهم بپایت |
|
||
از دیده چه اشگم ار فکندی |
|
دست آر دلم بنوشخندی |
||
|
برخیزم و سر نهم بپایت |
|
||
ای قد خوش تو سرو نازم |
|
دامن مکش از کف نیازم |
||
|
برخیزم و سر نهم بپایت |
|
||
جانا چه شود که گاهگاهی |
|
بر سوی من افکنی نگاهی |
||
|
برخیزم و سر نهم بپایت |
|
||
در مصر رخت مرا نباتی |
|
فرمای بآن لبان براتی |
||
|
برخیزم و سر نهم بپایت |
|
||
هفتاد گناه زبان !
در روایت آمده بیشترین افرادی که به جهنم می روند به خاطر زبانشان است. هفتاد گناه پای زبان می نویسند. این هفتاد گناه چیست ؟
خداوند در قرآن کریم به نعمت زبان اشاره فرموده و می فرماید: «الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ خلق الانسان عَلَّمَهُ الْبَیانَ»۱
زبان عمده ترین وسیله ای است که مردم به کمک آن با یکدیگر ارتباط فکری برقرار می کنند و ایجاد تفاهم و انتقال مفاهیم از طریق زبان صورت می گیرد. در یک جمله زبان ملاک ارزش و معرف شخصیت انسان و ترازوی عقل اوست.
حضرت علی ـ علیه السلام ـ می فرماید: «المرءُ مخبوء تحت لسانه؛۲ شخصیت هر کس در پی زبان اوست» زبان با تمام فوائدی که برایش ذکر می شود مفاسد و آفاتی نیز دارد که باید آنها را شناخت تا با کنترل زبان، از ابتلاء به آن آفات پیشگیری و اجتناب ورزید.
در قرآن کریم آمده است: ای کسانی که ایمان آورده اید نباید قومی قوم دیگر را مسخره کند، شاید آنها از اینها بهتر باشند، و نباید زنانی زنان دیگر را مسخره کنند، شاید آنها از اینها بهتر باشند.از یکدیگر عیب مگیرید، و به همدیگر لقبهای زشت مدهید، چه ناپسندیده است نام زشت پس از ایمان. و هر که توبه نکرد آنان خود ستمکارند.»۳
خداوند در آیه دیگر می فرماید: وای بر هر بدگوی عیبجویی.« وَیْلٌ لِّکُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ.» ۴
راه نجات در چیست ؟
در روایتی داریم که حضرت رسول ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود: «هر که متعهد شود محافظت آنچه میان دو فک اوست که زبان باشد، و آنچه میان دو پای اوست، من از برای او بهشت را متعهد می شوم.»۵
شخصی به آن حضرت عرض کرد که: راه نجات چیست؟ فرمود: زبان خود را نگاه دار.۶ و دیگری عرض کرد که: از چه چیز بیشتر بر من ترسیده شود؟ زبان او را گرفت و فرمود: این و فرمود بیشتر چیزی که مردمان را داخل جهنم می کند زبان است و شهوت.۷
حضرت علی ـ علیه السلام ـ می فرماید:«به خدا سوگند، باور نمی کنم بنده ای زبانش را حفظ نکند تقوائی سودمند به دست آورد.»۸
پیامبر اکرم می فرماید: «بیشترین مردم به خاطر گناه و آفت زبان به جهنم می روند.» که در اینجا به بعضی از آنها اشاره می کنیم.۹
در روایتی داریم که حضرت رسول ـ صلی الله علیه و آله ـ فرمود: «هر که متعهد شود محافظت آنچه میان دو فک اوست که زبان باشد، و
آنچه میان دو پای اوست، من از برای او بهشت را متعهد می شوم»
گناهان زبان
1- غیبت. 2- نمامی.(سخن چینی) 3- دروغ. ٫۴ دو زبانی.(نفاق در گفتار) ٫۵ بهتان و افتراء. ٫۶ قذف. ٫۷ افشاء اسرار مؤمن. ٫۸ دشنام ٫۹ لعن و نفرین. ۱۰٫ طعن و شماتت. ۱۱٫ سُخریه و استهزاء. ۱۲٫ مدح. ۱۳٫ اظهار غضب. ۱۴٫ غنا. ۱۵٫ کثرت مزاح و خنده. ۱۶٫ مراء و جدال. ۱۷٫ خصومت. ۱۸٫ سؤال عوام از امور مشکله. ۱۹٫ تکلم بدون علم. ۲۰٫ تکلم بی فایده. ۲۱٫ منکر خدا شدن. ۲۲٫ غیر خدا را پرستش کردن. ۲۳٫ دروغ بستن به خدا.
|
۲۴٫ تکذیب آیات خدا. ۲۵٫ کفران نعمت. ۲۶٫ از خدا شکوه کردن. ۲۷٫اظهار ناامیدی کردن از خداوند. ۲۸٫ به خداوند دشنام دادن. ۲۹٫ نسبت فرزند به خدا دادن. ۳۰٫ نسبت بی عدالتی به خدا. ۳۱٫ ادعای خدائی کردن. ۳۲٫ از خدا درخواست بیجا کردن. ۳۳٫ دعای خیر برای ستمگران. ۳۴٫ نفرین کردن. ۳۵٫ چون و چرا کردن در کار خدا. ۳۶٫ خدا را متهم کردن که به قتل امام حسین راضی بوده. ۳۷٫ با دشمنان خدا اظهار دوستی کردن. ۳۸٫ منکر رسالت پیامبر شدن. ۳۹٫ پیامبر را مجنون خواندن. ۴۰٫ اسرار امامان معصوم را فاش کردن. ۴۱٫ از سخن امام عیب گرفتن. ۴۲٫ برای ظهور امام زمان وقت تعیین کردن. ۴۳٫ ادعای امامت کردن. ۴۴٫ حلال خدا را حرام و حرام خدا را حلال دانستن. ۴۵٫ احکام را با قیاس سنجیدن. ۴۶٫ به ناحق شهادت دادن. ۴۷٫ تفسیر به رأی کردن قرآن.
|
۴۸٫ مؤمن را خوار کردن. ۴۹٫ فاسق را عزیز شمردن. ۵۰٫ مؤمن را ترساندن. ۵۱٫ اظهار فقر و تنگدستی کردن. ۵۲٫ راز خود را به دیگران گفتن. ۵۳٫ به پدر و مادر اُف گفتن. ۵۴٫ عیبجوئی کردن. ۵۵٫ نسبت زنا به کسی دادن. ۵۶٫ خلافکار را تشویق کردن. ۵۷٫ مؤمنان را با القاب زشت خواندن. ۵۹٫ به مال و منال دیگران غبطه خوردن. ۶۰٫ وعدة دروغ دادن. ۶۱٫ صفات نیک زنان را به نامحرمان گفتن. ۶۲٫ با زن نامحرم شوخی کردن. ۶۳٫ فال بد زدن. ۶۴٫ عذرتراشی برای ظلم ظالمان. ۶۵٫ سخن برادر مسلمان خود را قطع کردن. ۶۶٫ پیشگویی و کهانت. ۶۷٫ منّت کشیدن. ۶۸٫ با خواندن قرآن کسب روزی کردن. ۶۹٫ امر سلاطین را امر خدا دانستن. ۷۰٫ در کیفیت خدا سخن گفتن
|
معرفی منابع جهت مطالعه بیشتر:
٫۱ معراج السعاده، احمد نراقی، تهران، دارالکتب الاسلامیه، ص ۵۲۷٫
٫۲ گناهان زبان، محمدعلی صفری، تهران، چاپ فرهنگ، ۱۳۶۱٫
برگرفته شده از ahlolbait.blog.ir
بنام آنکه جان را فکرت آموخت
طهارت در اسلام و قرآن
مقدمه :
بهترین دلیلی که باعث ترغیب مومنین به شناخت کامل طهارت می گردد همین آیه از قرآن در سوره واقعه است که صراحتا تنها شرط مس قرآن را و یا در حقیقت فهم قرآن را طهارت می داند .
تفسیر آیه لَّا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ
که جز، پاکان دست بر آن نزنند
ترجمه فولادوند
که جز پاکشدگان بر آن دست نزنند،
ترجمه مجتبوی
که جز پاکشدگان و پاکیزگان به آن دست نمىرسانند،
ترجمه مشکینی
که آن (لوح نوشته) را لمس نکند جز فرشتگان پاکیزه شده (از کدورت تجسم و معاصى)، و خطوط این قرآن را لمس نکند جز پاکان از حدث، و معارف آن را نداند جز پاکیزگان از رذایل اخلاقى، و حقایق عرفانى آن را درک ننماید جز پاکان از تعلّق دل به غیر معبود
ترجمه بهرام پور
که جز پاکان بر آن دست نیازند
مراتب طهارت از نظر علامه حسن حسن زاده آملی
((در
مراتب طهارت گوییم که طهارت ارواح و قلوب موجب مزید رزق معنوى و قبول عطایاى الهیه
على ما ینبغى است و یرزقه من حیث لا یحتسب . و طهارت صورت - به حکم تبعیت عالم صور
مر ارواح را در وجود و احکام - مستلزم مزید رزق حسى است . لذا هم طهارت ظاهره باید
و هم طهارت باطنه .
اما طهارت
ظاهره :
طهارت
بدن از ادناس و قاذورات ، و طهارت حواس از اطلاق و رها کردن آنها در ادراکاتى که
نیاز بدانها نیست .
طهارت اعضاء از اطلاق و رها کردن آنها در تصرفات خارج از دائره اعتدال که به حسب
شرع و عقل معلوم است . و به خصوص لسان را دو طهارت است یکى صمت از ما لا یعنى ، و
دیگر مراعات عدل در آنچه که از آن تعبیر مى کند نه به نقص بیان درباره آن جائز
باشد، و نه وصفش بدانچه که موصوف بدان نیست .
طهارت ظاهره در مراتب قواى عملیه نفس مرتبه تجلیه است که نفس قوى و اعضاى بدن را
به مراقبت کامله در انقیاد و اطاعت احکام شرع و نوامیس الهیه وارد نموده که اطاعت
اوامر، و اجتناب از منهیات شرعیه را به نحو اکمل نماید تا پاکى صورى و طهارت
ظاهریه در بدن نمایان شود و در نفس هم رفته رفته خوى انقیاد و ملکه تسلیم براى
اراده حق متحقق گردد و براى حصول این مرتبه علم فقه بر طبق طریقه جعفریه کافى و به
نحو اکمل عهده دار این امر است . فقه مقدمه تهذیب اخلاق و اخلاق مقدمه توحید است .
اما طهارت
باطنه :
طهارت خیال خیال از اعتقادات فاسد و از تخیلات ردى ، و از جولانش در میدان آمال و امانى . و طهارت ذهن از افکار ردى و از استحضارات غیر واقع غیر مفید.
و طهارت عقل از تقیید به نتائج افکار در آنچه که اختصاص به معرفت حق سبحانه و معرفت غرائب علوم و اسرارى که مصاحب فیض منبسط او بر ممکنات است .
و طهارت قلب از تقلبى که تابع تشعب است و تشعب نیز بسبب تعللاتى است که موجب تشتت عزم و اراده مى گردد. و قلب را هم واحد باید.
امیر
(علیه السلام ) فرمود: قلوب العباد الطاهرة مواضع نظر الله سبحانه فمن طهر قلبه
نظر الله الیه . و فى الکافى (ص 13 ج 2 معرب ) باسناده عن سفیان بن عینیة قال :
ساءلته - یعنى ابا عبدالله (علیه السلام ) عن قول الله عزوجل الا من اءتى الله
بقلب سلیم ؟ قال : القلب السلیم الذى یلقى ربه و لیس فیه احد سواه .
و طهارت نفس از اغراضش بلکه از عین خودش که خمیره آمال و امانى و کثرت تشوقات است
.
و طهارت روح از حظوظ شریفه اى که مر جواز حق تعالى است چون معرفتش و قرب و مشاهدتش
و دیگر انواع نعیم روحانى و بقول شیخ در نمط تاسع اشارات در مقامات العارفین : من
آثر العرفان للعرفان فقد قال بالثانى و به این نظر علم حجاب باشد و این وجه دیگر
است در معنى العلم حجاب الله الاکبر، آرى .
سپس طهارت حقیقت انسان و نیز طهارت سر او و طهارت خاصه انسان که اعلى المراتب طهارات است را مطرح فرمود. غرض آن است فرقان را مس ظاهرى با انواع گوناگون آن نیاز است ولى براى مس قرآن که همان مقام جمعى احدى حقایق فرقانیه است ، انواع طهارت باطن لازم است که تا با آن حقایق اتحاد وجودى برقرار شود.
منبع: رساله وحدت از دیدگاه عارف و حکیم
بحث اصلی :
طهارت
پس از اصلاح نیت ، نوبت به طهارت می رسد .
چگونه مسح کنى اسرار هستی
که از پا تا سرت آلوده هستى
طهارت بایدت در مس فرقان
چه پندارى تو اندر مس قرآن
در این مبحث، به بیان چهار موضوع اساسی خواهیم پرداخت: نخست تعریف طهارت به عنوان یک ادب باطنی، و دوم انواع طهارت، و لزوم مس در قرآن، سوم تفاوت بین طهارت ظاهری و طهارت باطنی و اهمیت آنها در مسیر کمالی انسان، و چهارم یکسانی در امر طهارت.
تعریف طهارت
طهارت به معنی پاک شدن، پاکی و پاکیزگی است و کسانی که خود را از هر گونه نجاسات و آلودگی بزدایند طهور نامیده شده و به فرد پاکیزه طهیر میگویند. طهور در لغت عرب صیغه مبالغه طاهر است؛ طاهر، پاک است و طهور، پاک پاککننده. با این مثال فرق بین طاهر و طهور را بهتر متوجه خواهیم شد. آب مضاف در اصل نجس نبوده و پاک است که طاهر میباشد امّا مسلماً طهور نیست میتوان آن را استفاده کرد ولی پاک کننده نخواهد بود. در مقابل آب مطلق، علاوه بر آنکه طاهر است طهور هم میباشد. هم پاک است و هم پاک کننده. با بیان این مثال باید دانست که طهارت باید هم طاهر باشد و هم طهور تا مورد قبول حضرت رحمان قرار گیرد و انسان را پرورش دهد. و این چنین است که انسان نور شهود پیدا میکند.
انواع طهارت
همانطور که قرآن را مراتب است. طهارت نیز خود شامل مراتبی میباشد طهارت بر دو گونه است: طهارت ظاهری و طهارت باطنی. باید دانست که برای رسیدن به حقایق راهگشا و اسرار و معارف قرآنی هم طهارت ظاهری لازم است و هم طهارت باطنی. اگر میگوییم که طهارت ظاهری و باطنی هر دو برای رسیدن به حقایق قرآن لازم است به خاطر آن است که هر انسانی آنگاه که خود را به طهارت ظاهری آراسته گرداند رفته رفته خوی پاکی و صداقت و تسلیم اوامر خداوند رحمان در ظاهر او نمایان شده و وجودش به اعمال باطنی و اسرار سر به مهر هستی میل و رغبت پیدا میکند.
گذری بر طهارت ظاهری
طهارت ظاهری شامل پاک بودن بدن، لباس و مکان میباشد. این نوع از طهارت ظاهری همان مس میباشد که به وسیله اعمالی چون وضو، غسل و تیمم انجام میگیرد.
در همین طهارت ظاهری است که خداوند میفرماید: «لا یمسه الا المطهرون» مراد طهارت دست است چرا که انسان بر روی کلمات و حروف قرآن دست کشیده و نیاز به پاکی آن عضو دارد و اگر قرار باشد که قرآن با بدن او تماس پیدا کند احتیاج به طهارت دیگر اعضا نیز دارد علاوه بر آنکه بدن باید از نجاسات پاک باشد باید برای تماس با آن اعمال و احکام مربوط به آن را (وضو، غسل، تیمم) انجام دهد. و اما مس چیست؟
مس را همانند طهارت داراى مراتب است که در مرتبه ظاهرى قرآن به صورت مس کردن ظاهرى و بسودن و لمس کردن و کشیدن اعضاى بدن به خطوط قرآن است، منتهى چون نوعاً مس نمودن با دست انجام مىگردد، مس به کشیدن دست منصرف مىگردد و گرنه در مس کلمات قرآن طهارت همه اعضاى بدن نیاز است.
در مس ظاهرى چیزى بر دست افزوده نمىشود جز تأثیر تکوینى که احیاناً بر آن مترتب است. ولى در مس عقلانى گوهر ذاتى شخص قرآن مىگردد که درجات قرآنى معارج انسانى مىشود.
بنابراین باید در مس ظاهرى قرآن، عضو بدن شما مثل دست، هم نجس نباشد و هم طاهر باشد که معنى کلمه اوّل طهارت است، و هم باید وضو یا غسل یا تیمم على فرض جواز از این دو داشته باشى که معنى طهارت دوم است یا بالعکس. و بر فرض اینکه وضو گرفته باشى و دست ملوث به لوث خون شود، اگر چه وضو باطل نشده است و طهارت دارد ولى چون به خون آلوده است باز نمىتواند قرآن را مس نماید و عکس آن هم چنین است.
رسول گرامی اسلام(ص) یکی از پاکان است که در مرحلة تنزل، ظرف وجود قرآن است، و در مقام مکنون نیز او را ملاقات کرده است و به باطن آن راه یافته است،(1) پس ظاهر متکی به باطن میباشد،(2) و ظاهر راهی است برای رسیدن به باطن، لذا ظاهر در طول باطن است نه در عرض آن، برای وصال به هر دو، طهارت لازم است منتهی برای ظاهر، طهارت ظاهری، برای رسیدن به باطن، طهارت قلبی و باطنی.
بباید جملگى از مغز تا پوست
طهارت یابى از هر چه جز از دوست
قلب انسان مخزن اسرار و خانهاى است که سزاوار است پر از مهر و محبت و اخلاص و معرفت و نور و روحانیت و جذبه و حقیقت باشد، یعنى اگر آلوده به کدورت و ظلمت خویهاى زشت نبوده و غرق توجه به زندگى دنیوى و شهوات نفسانى نباشد، نورانیت و لطافت و طهارت و روحانیت ذاتى او جلوه کرده، و از دریچههاى قواى ظاهرى و از اعضاء و جوارح، صفاء و نور و پاکى و حقیقت تراوش و ظهور پیدا مىکند.
پس لازم است که نهایت مراقبت و مواظبت را درباره حواس و دریچههاى ظاهرى قلب رعایت کرده، و نگذاریم از راه چشم و یا گوش و یا زبان و یا دست و یا پاى و یا خیال، صفا و طهارت و نورانیت دل مبدل به ظلمت و محجوبیت و کدورت گردد.(3)
لذا طهارت در همه امور لازم و ضروری است و باید که ظاهر و باطن خویش را به این عمل ترغیب نماییم.
طهارت باطنی
در وقت تطهیر اعضا، از کثافات ظاهرى، نباید غافل از کثافتهاى باطنى بود چنان که کثافات ظاهرى را از براى نظر خلایق پاکیزه مىکنى، باطنى را نیز از براى نظر الهى پاکیزهدار که او اهمّ است.(4)
البته باید گفت در شرط طهارت برای حضور در بحر بیکران قرآن، لزوم طهارت باطنی واجبتر است زیرا پاک بودن قلب و طهارت نفس منشأ طهارت افکار و اعمال است، و به طورى که گفته شد تطهیر و اصلاح نیت و عمل بدون پاکى و سالم بودن قلب امکان پذیر نیست. و اشخاصى که هنگام عبادت قصد تطهیر ظاهر را کرده، و از تطهیر باطن غفلت و مسامحه مىکنند، سخت در اشتباه و گمراهى هستند.
قدم نخست در طهارت باطنی
اگر براى شخص، طهارت با مراتب آن حاصل نشود و تمثل و شهودى براى او رخ دهد چه بسا به تکبر و خودبینى کشیده شود. این گونه افراد هم سبب گمراهی و شقاوت خود را مهیا ساختهاند و هم دیگران را، و با اندکی تحصیل، شاید کمالاتی هم به دست آورده و قدرت زبانشان افزایش یافته ولی حقیقت این علم و آگاهی در قلب آنها جاى واقعى خویش را نیافته است و لذا به تکبر و نخوت دچار میگردند.
طهارت، بیحضور قلب و نیتی صادقانه، به تکبر و نخوت سقوط مینماید و از عرش کبریایی حضرت رحمان ما را نصیب و بهرهای نخواهد بود.
فرق لمّه رحمان و شیطان
نباشد بى طهارت کار آسان
و اگر طهارت حاصل نشود فرق بین واردات شیطانى و واردات رحمانى بسیار مشکل است. پس قدم اوّل آن است که به خود متوجه شده و خود را دیده و به نواقص و عیوب و صفات نفسانى خود علم پیدا کرده، و خود را به اندازه نورانیت قلب بشناسیم.
سالها دل طلب جام جم از ما مىکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا مىکرد
گوهرى کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا مىکرد
و تنها راه، برای روشنایی قلب و باز شدن چشم باطنی، غبارروبی خانه دل از رذایل پلید نفسانی و متصل گشتن به خصایص روحانی است.
مساوی نبودن در امر طهارت
هیچ یک از انسانها در امر طهارت مانند هم نیستند و هر کسى به قدر طهارت و نزاهت نفس و به قدر ریاضات و مجاهدات با نفس، به مرتبهاى از مرتبههاى تقوى مىرسد.
خداوند در قرآن فرموده که: «صِنْوانٌ وَ غَیْرُ صِنْوانٍ یُسْقى بِماءٍ واحِدٍ وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلى بَعْضٍ فِی الْأُکُلِ.»(5) مانند آبى است که در نهرى روان باشد و این سه مرتبه از تقوى، مانند درختانى است که بر لب آن جدول، مغروس باشند، چنان که هر کدام از این درختان به قدر کثافت و لطافت و موافقت جوهر ذاتى و طعم جبلّى، آب از آن جدول مىکشند و مىمکند و خلایق از هر کدام از این درختان به اختلاف، منتفع مىشوند.»(6)
منابع :
1. نمل/ 6.
2. تفسیر موضوعی قرآن، پیشین، ج1، ص14.
3. مصباح الشریعة، ترجمه مصطفوى، ص142.
4. مصباح الشریعة، ترجمه عبد الرزاق گیلانى، ص92؛ شرح: ص88.
5. رعد/4.
6. مصباح الشریعة، ترجمه عبد الرزاق گیلانى، ص501؛ شرح: ص500.
7. سر الصلوة معراج السالکین و صلوة العارفین، مقدمه،
8. در محضر قرآن (نگرشی به آداب باطنی قرآن کریم قسمت دوم( معصومه نور الهدی قمری)
وضعیت اقتصادی و اجتماعی عربستان پیش از ظهور پیامبر(ص)
- فهرست مطالب
- مقدمه
- مشهور ترین مناطق شبه جزیره و قبایل عرب ساکن در آن
- وضع اقتصادی مردم عربستان پیش از اسلام
- خصوصیات اخلاقی مردم عربستان پیش از اسلام
- جایگاه سرقت و غارت نزد مردم عربستان پیش از اسلام
- وضع شعر و شاعری در بین مردم عربستان پیش از اسلام
- ادیان رایج در میان مردم سرزمین عربستان پیش از اسلام
- منابع و ماخذ
- مقدمه
عربستان یا جزیره العرب، شبه جزیره ای است بزرگ، در جنوب غربی آسیا. شکل آن به تقریب چهار گوشه است و بیش از 3000000 کیلومتر مربع وسعت دارد، در حدود دو برابر مساحت ایران (6481000 کیلومترمربع ). این شبه جزیره، از شرق به خلیج فارس و دریای عمان محدود است، و از غرب به دریای سرخ (بحر احمر)، و از شمال به کشورهای عراق و فلسطین و اردن هاشمی، و از جنوب به دریای عمان.
کالاهای هندوستان و چین را، از راه عربستان، با کشتی به مصر و غرب می بردند. در اروپا قدیم، کالاهای هند (سنگهای قیمتی، انواع عطر، حیوانات کمیاب) را چون از راه عربستان می آوردند، از خود عربستان می دانستند. نواحی جنوبی عربستان نیز کالاهایی داشت، مانند صمغ های معطر، مرو کندر، در اروپا برای سوزاندن در معابد مصرف بسیار داشت.
در روز گار بعثت تنها یک ششم مردم عربستان شهر نشین بودند و دیگران چادر نشین و بیانگرد. کار گروهی از آنان کشتار بود و غارت وهمدمشان شترو شمشیر. یکی از شاعران جاهلیت می گوید: کار ما غارتگری است و هجوم به همسایه، وگاه اگر جز برادر خود کسی نیابیم او را غارت می کنیم.
اعراب بدوی، به استقلال فردی و خودسرانه زندگی کردن علاقة بسیار داشتند. از این رو زندگی پرمشقت بادیه را برهرچیز دیگرترجیح می دادند. شجاع و مهمان نواز بودند، اما بی پروا در غارت و چپاول. عده ای از اعراب شهر نشین، به بازرگانی سرگرم بودند و عده ای به پرورش احشام و کسب و درآمد صحرایی. اعراب بیابانگرد بیشتر به غارت و دزدی روزگار می گذرانیدند.
هرقبیله واحدی مستقل بود و قبیله های دیگر را بیگانه می شمرد. آدمکشی در میان آنان- چه شهر و چه بدوی- امری عادی و فراوان بود. وقتی شنفری (شاعری که به روزگار جاهلیت می زیست) مورد اهانت قرار گرفت، نودو نه را کشت. بسوس- از زنان دورة جاهلیت – ماده شتری داشت که نام آن را «سراب» گذاشته بود. روزی این ماده شتر به زمینهای کلیب رفت و تخم پرنده ای را که در آن زمین لانه کرده بود شکست. کلیب تیری به پستان ماده شتر بسوس زد. جساس، خواهر زادة بسوس، به دفاع برخاست و مرد را کشت. همین امر ساده باعث شد که میان دو قبیلة «بکر» و«تغلب» چهل سال آتش جنگ افروخته بماند.
دین این قبایل بت پرستی بود. بتنهایی به شکل انسان، حیوان و درخت (لات، عزی، هبل، بعل و...) می ساختند و می پرستیدند. گاه غاز چاه آب را نیز پرستش می کردند. نه فقط بی هیچ قید و شرطی، زنان بسیار می گرفتند، بلکه زنان در آنان به صورت کالا خرید وفروش می شد. دختر را ننگ می دانستند و زنده به گور می کردند.
شعر و شاعری در میان عرب رواج بسیار داشت، و شاعران بسیاری داشتند. لیکن شعرشان از مفاهیم با ارزش چندان برخوردار نبود مگر شمار اندکی از شاعران که دارای اندیشه و تفکر بلند بوند.
بخش عمده ای از اشعار عرب دربارة تهییج به جنگ بود یا افتخار به کشتارها و غارتها.
منابع درآمد و اقتصاد این قبایل – بجز درآمدهای صحرایی – روابط بازرگانی محدودی بود که با برخی از کشورهای همسایه داشتند، و گاه از طریق یمن با خاور دور.
در این میان خانة کعبه، مهمترین وسیلة امرار معاش گروهی از قبیلة قریش بود. این خانه مورد احترام همة قبایل بود، هم به علت سابقة آن و هم اینکه در آن 300 یا 360 بت جای داشت- هر بتی از آن قبیله ای و گروهی.
این بود خلاصه ای از وضع فرهنگ و اخلاق و اقتصاد و زندگی قومی که در زادگاه بعثت می زیستند.
-مشهور ترین مناطق شبه جزیره و قبایل عرب ساکن در آن
قبایل عرب بر اساس تبار و نژاد به دو گروه جنوبی یا یمنی (قحطانی) و شمالی (عدنانی) که خود قبایل و عشایر مختلفی داشتند و در مناطق تهامه، نجد، یمامه، حجاز، شام و عراق پراکنده بودند، تقسیم میشدند. بسیاری از قبایل جنوبی به مناطق شمالی نقل مکان کرده بودند و بیشتر اعراب ساکن مناطق شمالی صحرا نشین بودند و به طور عمده به شترپروری و شترداری اشتغال داشتند.
بطورکلی در هنگام ظهور اسلام در شبه جزیره عربستان اعراب سه دسته بودند:
1- تهامه،
(به عربی: تهامة) ناحیه ساحلی باریکی در بخش عربی دریای سرخ است. بخشی از این ناحیه در عربستان سعودی و بخش دیگری از آن در یمن است. در یک نگاه گسترده تر تهامه به خط ساحلی از خلیج عقبه تا باب المندب اشاره میکند.
در لغت نامه دهخدا از تهامه این گونه یاد شده است:
تهامه سرزمینی است هموار و ساحلی که از سمت شمال از شبه جزیره سینا تا نواحی یمن جنوبی امتداد دارد. شهرهای مکه، نجران، جدّه، صفا در این منطقه واقع است. به مکه معظمه به همین دلیل، تهامه نیز گفته میشود. در این سرزمین قبائلی نیز پیش از اسلام زندگی میکردند. درباره رسول خدا نیز در کنار اوصاف قریشی، ابطحی، مکی و مدنی، تهامی نیز ذکر شدهاست. کوهی نیز در این ناحیه وجود دارد که به کوه تهامه معروف است.
2- نجد
نَجد فلاتی است کوهستانی در کشور عربستان سعودی که ارتفاع آن بین ۷۵۰ تا ۱۵۰۰ متر میباشد، از شمال به عراق وکشور اردن، از جنوب به ربع الخالی، از مشرق به احساء و از مغرب به حجاز محدود است.
از این فلات چند وادی (درواه) عبور میکند که مهمترین آنها «وادی رمه» و «وادی بنی حنیفه» است، و در آن واحههایی وجود دارد که سکنه این فلات در کنار آن واحهها بسر میبرند. قبایل مهم ساکن نجد: عنیزه، و عِنِزَة، عتیبه، حرب، بنی مره، و مطیر است.
بریده، عنیزه، سدیر، الخرج، دمام و ریاض پایتخت عربستان سعودی مهمترین شهرهایی هستند که در فلات نجد قرار دارند.
3- یمامه (نام ناحیهای باستانی بودهاست )
خاستگاه مسیلمه پیامبر(مسیلمه کذاب ) همدوره با پیامبر(ص) یمامه بودهاست و نبرد یمامه از سری جنگهای رده که سردار اسلام خالد بن ولید پس از مرگ محمد در آن به جنگ با مسیلمه پرداخت در اینجا برپا گشتهبود. این نبرد به پیروزی مسلمانان انجامید.
ابوبکر در پی کشتهشدن تعدادی از قاریان قرآن در نبرد یمامه، زید بن ثابت را مأمور گردآوری قرآن کرد.
4- حجاز
واژه حجاز بمعنای «حائل و میانگیر» است و از این رو به آن این نام را دادهاند که به صورت رشتهکوه تپهمانندی میان دو سرزمین تهامه (غور) و نجد واقع شدهاست که اولی سرزمینی پست در امتداد کناره دریای سرخ و دومی سرزمینی بلند در داخله عربستان است.
سرزمین حجاز همانند دیگر مکانهای شبه جزیره عربستان بسیار خشک و کمآب است از این رو مناطق زیستپذیر دائمی در آن کم بودهاست. در هنگام ظهور اسلام فقط چند شهر مکه، مدینه، طائف و خیبر از مراکز آباد و مسکونی حجاز به شمار میآمد ولی اکنون حجاز بخش آباد و پرجمعیت کشور پادشاهی عربستان را تشکیل میدهد.
حجاز سرزمین بزرگی است که از سوی شمال به فلسطین و از سوی باختر به دریای سرخ و از جانب جنوب به منطقه عسیر در یمن و از سوی خاور به بیابانهای نجد و شمر و برالشام محدود میشود. بخشی از شمال سرزمین تهامه که جزئی از حجاز به شمار میآید بیابانی ریگزار با کوههایی سنگلاخی و خشک و بیگیاه است و از این رو بطلمیوس و دیگر جغرافیدانان یونان باستان این بخش را «آرابیا پتریا» یعنی عربستان سنگلاخ میخواندند.
کوههای تهامه حجاز از نیمه شمالی کوهستان سرات (سراة) تشکیل شده و بلندترین نقطهاش در مسافت دوازده ساعتی خاور مکه قرار گرفته که «جبل کرا» نام دارد و ارتفاع قله آن از سطح دریا به ۲۰۰۰ متر میرسد، و این کوه برخلاف دیگر قسمتهای کوهستان سرات سرسبز است.
در زمانهای قدیم بخش پرجمعیتتر حجاز بخش شمالی آن بود که زادبوم قوم ثمود بهشمار میآمد و در دیگر بخشهای حجاز نیز مردمان عمالقه و طسم و در جهت مکه قوم جرهم میزیستند.
5- شام
شام اصطلاحی تاریخی جغرافیایی است که به منطقه نسبتاً گستردهای از خاورمیانه اطلاق میشود که در جنوب رشتهکوههای توروس، شمال صحرای عرب، غرب میانرودان (بینالنهرین) و در جوار کرانهٔ شرقی دریای مدیترانه قرار دارد.
این منطقه دربرگیرنده سرزمینهایی است که کشورهای کنونی سوریه، اردن، لبنان، فلسطین و اسرائیل برآن بنا شده هستند. گاهی بخشهایی از غرب عراق را نیز جزو سرزمین شام به شمار میآورند.
شام خود بخشی از خاور نزدیک بهشمار میآید و اصطلاحی که در زبانهای اروپایی برای شام استفاده میشود Levant است که واژهای فرانسوی و به معنای طلوعکننده است. در زبانهای خاورمیانه برای اشاره به Levant عبارت شرق طالع نیز به کار رفته است.
از شهرهای مهم ناحیه شام میتوان به دمشق، انطاکیه و حلب اشاره کرد.
این سرزمین در زمان ابوبکر ضمیمه قلمرو اسلام گشت و بعد از خلفای راشدین، تا زمان عباسیان، موقعی که امویان حاکم بر بلاد اسلام بودند مرکز خلافت اسلامی در این خطه قرار داشت.
1- اعراب بائده : قدیمیترین قوم اعراب که پیش از همه در عربستان میزیستند، اما نسلشان منقرض شده بود.
2- اعراب نجد : این قوم در شرق شبه جزیره زندگی میکردند و نام عربستان را به نام جد خودشان، یعنی عربستان سعودی قرار دادند.
3- اعراب حجاز : اصیلترین قوم عرب بودند که در شمال و غرب شبه جزیره ساکن بودند و به دلیل وجود کعبه محترمترین قوم عرب به حساب میآمدند .
- وضع اقتصادی مردم سرزمین عربستان پیش از اسلام
مردم سرزمین عربستان ، پیش ار اسلام ، از چندین راه امرار معاش می کردند :
1- تجارت :
در سرزمین عربستان مردم مکه دو سفر تجاری داشتند . « تابستان » به طرف شام و « زمستان » به طرف یمن می رفتند ؛
که قرآن این کار تجارت را « ایلاف » می گوید :
لایلاف قریش () ایلفهم رحله الشتاء و الصیف .(سوره قریش )
« شتاء » یعنی زمستان و « صیف » یعنی تابستان که آنها زمستان ، به دلیل گرمتر بودن هوا ، به یمن می رفتند و تابستان ، به دلیل خنک تر بودن هوا ، به طرف شام می رفتند .
2- زراعت و دامداری :
مردم عربستان خیلی کم زراعت می کردند . اگر کسی گندم یا جو می کاشت ، چون رودخانه ای در آن سرزمین وجود نداشت ،فقط به این امید بود که باران ببارد . در مدینه و برخی شهرهای دیگر، چون چاه آب فراوان بود و از آب چاه استفاده می کردند ،نخل هم می کاشتند و نخلستان داشتند که باغداری هم جزء زراعت به حساب می آید .
یکی از مشاغل آنها ، دامداری بود و در عربی به چوپان "راعی" می گویند .
آنها چوپانی داشتند که گوسفندان و شترهایشان را برای تغذیه به صحرا ببرد . بخصوص برای گذراندن زندگی بیشتر شتر داشتند .
البته در مدینه گوسفند هم فراوان بود و در ایام حج واجب ، این گوسفندان را ازنقاط مختلف به مکه می آوردند و در روز عید قربان ، قربانی می کردند .
3- ربـا :
راه دیگر کسب درآمد آنها از راه « ربا » بود که قرآن نیز به این مسئله اشاره کرده است.
کلمه « ربا » از لحاظ لغت یعنی « زیادی » و « ربوه » در عربی یعنی « خاکی که زیاد بالا آمده و تپه شده است. »
خداوند در قرآن کریم در آیه 275 سوره بقره می فرماید که مردم می گفتند خرید و فروش نیز مانند رباست
ولی قرآن تصریح می کند که خداوند بیع و خرید و فروش را حلال کرده ولی ربا را حرام و در آیه 278 آنها را از گرفتن ربا منع کرده است .
« یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و ذروا مابقی من الربا ان کنتم مومنین . » (سوره بقره )
«ای کسانی که ایمان آورده اید تقوای خدا را پیشه کنید و از انها پول زیادی بابت ربا نگیرید اگر مومن می باشید »
ربااینگونه بود که مثلا صد درهم به یکی قرض می دادند و می گفتند که ماه بعدباید صد و پنجاه درهم پس بدهی تا من پولم را دراختیار تو بگذارم !
خداوندمتعال این کار را حلال نمی داند ، مگر این که طرف مقابل برایش کاریانجام دهد یا معامله شود مانند مضاربه و یا به شکلی دیگر.اما اگر پول نقد را بدهی و چیزی اضافه تر بگیری ، این عیناً رباست.
یکی از بزرگترین رباخواران مکه ، عموی پیامبر (ص) ، « عباس » بود ولی خودش پس از هجرت به مدینه جزء طرفداران پیامبر (ص) شد اما پول های ربا طوری اثر کرد که نسل او ، حکومت بنی عباس را تشکیل داند و از دشمنان ائمه (ع) و از قاتلین ایشان گشتند .
تأثیر « ربا » به این صورت است که اگر در خود انسان هم اثر زیادی نگذارد ، حتما به این شکل در نسل او تأثیر سوء خواهد گذاشت .
4- به گناه واداشتن کنیزکان :
ازراههای دیگر کسب درآمد اعراب پیش از اسلام ، به گناه واداشتن کنیزکان بودکه در قرآن هم صراحتا خداوند متعال آنها را از این کار منع می کند :
« ... کنیزکان جوانتان را به فحشاء و عمل ناروا وادار نکنید . »
- خصوصیات اخلاقی مردم عربستان پیش از اسلام
1- تعصب قبیله ای
عربها نسبت به قبیله تعصب داشتند ؛ چه قبیله حق بگوید و چه حق نگوید ، چون اومتعلق به آن قبیله است باید همان طور که قبیله می گوید عمل کند !
ماننداینکه مثلا من که ایرانی هستم در آمریکا باشم و یک روز بین یک ایرانی بایک سیاه پوست دعوایی رخ دهد. و من چون ایرانی هستم ، شروع به طرفداری از فرد ایرانی کنم در صورتی که ممکن است آن فرد ایرانی اصلاً دین نداشته باشد ولی آن فرد سیاهپوست یک مسلمان باشد که این امر را اسلام نمی پذیرد. و یا ملاکهای دیگری مانند هم زبان یا هم نژادبودن و ... را ملاک قرار دهیم و به دین دار بودن یا نبودن فردتوجهی نداشته باشیم که اسلام چنین ملاکهایی را نمی پذیرد .
اما متاسفانه عرب به این مسئله مبتلا بوده و هنوز هم در برخی موارد گرفتار تعصب نژادی و قبیله ای هست .
مثال اول :
بعد از فتح مکه ، قریش سرکوب شد و دیگرقدرت مهمی به حساب نمی آمد . مردم پیش پیامبر (ص) می آمدند و اظهار اسلام می کردند.
سال نهم هجری را « سنه الوفود » می گفتند . « وفود » جمع « وفد » است ؛ « وفد » یعنی « یک هیئت سیاسی _ اجتماعی ، یک گروه ، آن سال را ، « سال وفود » می گفتند به این دلیل که دسته دسته قبایل پیش پیامبر (ص) می آمدند و چون رئیسشان اظهار اسلام می کرد آنها هم مسلمان می شدند .
به همین جهت قرآن می گوید:
« لا تقولوا امنا بل قولوا اسلمنا و لما یدخل الایمان فی قلوبکم »
« شما نگوئید ایمان آوردیم بلکه بگویید تسلیم شدیم ، هنوز ایمان در دل شما نرفته است »
زیرا هنوز ایمان در دل شما نرفته است ؛ شما تسلیم شده اید و اظهار اطاعت در مقابل پیامبر (ص) کردید .
مثال دوم :
یکیدیگر از مصیبت های پیامبر (ص) به دلیل وجود تعصب قبیله ای بین عرب ها این بود که در جنگ احد هزار نفر از مدینه خارج شدند و به دنبال پیامبر (ص)آمدند
ولی در بین راه ، 300 نفر از قبیله ای که دنباله روی « عبدالله اُبی » بودند ، برگشتند .
زمانی که عبدالله ابی خودش از جنگ کناره گیری کرد ، اعضای قبیله اش هم همرا ه او از جنگ کناره گیری کردند .
در صورتی که آن افراد فکر نمی کردند که پیامبر (ص) حق می گوید وعبدالله اُبی کار درستی نکرده ، ولی آنها می گفتند ما دنباله روی رئیس قبیله مان هستیم واو را تنها نمی گذاریم !!!
مثال سوم :
در جنگ صفین ، امیرالمومنین (ع) با « اشعث بن قیس » و طرفدارنش مواجه بود که وقتی اشعث بن قیس کنار می رفت چون رئیس قبیله بود ، یک سوم لشکر را هم با خودش می برد .
متاسفانه این مصیبت یکی از نظامهای اجتماعی عرب ها بوده است.
2- تفاؤل و تشاؤم :
یکی دیگر از چیزهایی که عرب ها به آن اعتقاد داشتند و هنوز هم گرفتار آن هستند « تفاؤل و تشاؤم » بود.
امروزه هم برخی از مردم عرب خیلی مقید به فال و فال بینی هستند و واقعاً گرفتارند . آن زمان هم همین طور بود.
مثلاًعربی در خانه را باز می کرد که بیرون بیاد ، ناگهان یک سگی از طرف راست می دوید و به سمت چپ می رفت. او با دیدن این صحنه می گفت :
که من امروز بدبخت شدم و تمام کارهایم خراب می شود.
یامثلاً می دید یک قمری یا کلاغی نشسته ، سپس سنگی به طرفش پرتاب می کرد ویا به اصطلاح عرب ها آن را زجر می کرد، اگر کلاغ به طرف راست می رفت ، می گفت: امروز کارهای ما درست می شود ولی اگر به طرف چپ می رفت می گفت: امروز همه چیز خراب شد .
قرآن در مورد اعتقاد عرب ها به تفاعل و تشاوم می گوید : « طائرُکُم فیهِ عَلی عُنقِکُم » (طائر = نامه اعمال)
یعنی نامه عمل شما و فال گرفتن های شما گردن خود شما است . یعنی به اعمال شمابستگی دارد. چرا دائماً به این طرف و آن طرف فال می زنید و بدبین هستید.
ــ در عربی ، « تفاؤل » یعنی « فال نیک زدن » و « تشاؤم » که همان معنی شوم یا شگوم در فارسی را دارد یعنی « فال بد زدن » .
البته در فارسی فال به هر دو معنا به کار می رود مثل فال نیک زدن و فال بد زدن .اما فال در عربی یعنی حدس نیک زدن و شوم یعنی حدس بد زدن.
ــ به « تشاؤم » ، « تطیر » هم گفته می شود .
قرآن می فرماید : « قوم ثمود به پیغمبرشان صالح گفتند « اطیرنا بک و بمن معک » ما به تو و کسانی که با تو هستند فال بد زدیم . »
قرآن می گوید : « طائرکم عند الله . » آن نامه اعمال شما و سرنوشت شما دست خداست چرا به پیغمبر فال بد می زنید ؟
و یا مثلاً در مورد پیغمبران دیگر هم می گوید : « انا تطیرنا بکم قالوا طائرکم معکم »
3- مَیسِر یا قماربازی :
از کارهای دیگر عرب ها میسر یا قماربازی بود . آنها برای اینکار 5-6 تا چوب را درست می کردند و روی یکی می نوشتند آری ، روی یکی می نوشتند نه ، روی دیگری بی تفاوت یا پوچ یا متمنع . بعد 100 شتر می آوردند و قرار می گذاشتند و این تیرها را می انداختند . به این تیرها « ازلام » می گویند . بعد از انداختن، این تیرها به نام هر کسی می افتاد این 100 شتر برای او بود.
ــ در جنگ بدر مردم مکه برای جنگ آمدند ولی ابولهب نیامد و بجای خودش کس دیگری را فرستاد. چون ابولهب با آن فرد بسیار قمار کرده بود و همیشه او را برده بود. در نهایت روی خودشان قرار گذاشتند . یعنی چیزی را که قرار بود ببرند خودشان بودند. ابولهب آن شخص را برد و به همین جهت برای جنگ بدر او را به جای خودش فرستاد. چون گفت من تو را برده ام و تو باید به جای من به جنگ بروی !
ــ گوشت حیواناتی را که از طریق قمار به دست می آوردند و می کشتند، در اسلام حرام است.
در اسلام قمار حرام است ولی قرعه کشی اشکالی ندارد .
مثلاً 3 نفر داوطلب برای افطاری دادن می شوند و بین خودشان قرعه کشی می کنند که این کار اشکالی ندارد.
یکی دیگر از مسائلی که عرب ها داشتند کهانت بود .
«کاهن » یعنی کسی که بعضی از پیشگویی ها را انجام می داد و خیلی از آنهاهم درست در می آمد ؛ چون این کاهن ها با جن ها ارتباط داشتند .
- جایگاه سرقت و غارت نزد مردم عربستان پیش از اسلام
اعتقاد عرب ها این بود که سرقت کار زشتی است . چون آن طرف مقابل شما خبر ندارد که شما می خواهید مالش را بردارید .
ولی ...غارت خوب است چون طرف مقابل می داند و خبر دارد و آگاهانه به او حمله می شود و چون غارت از موضع قدرت است و اظهار قدرت است، عرب غارت را می پسندید و لذا اسم افراد را هم بر این اساس می گذاشتند .
نام فردی « مغیر » است یعنی کسی که زیاد حمله و غارت می کند و همچنین به کسی که زیاد حمله وغارت می کرد ، لقب مغوار می دادند.
یکی از غارتگران دوران جاهلی، شخصی است به نام عروه بن الورد ( عروه یعنی دستگیره ). او به کاروانان حمله می کرد و اموال و مواد غذایی آنها را به سرقت می برد و بعد آنها را عادلانه بین دوستانش تقسیم می کرد و می خوردند ! به طوری که اسم او را « عروه الصعالیک » یعنی پایه و دستگیره دیگر دزدان گذاشه بودند .
او غارت را عیب نمی دانست و چنین تصور نمی کرد که این کاروانی که الان در حال رفتن است و به انان حمله شده ، می ترسند یا گرسنه می شوند، فقط بر این اعتقاد بود که غارت خوب است و این اموالی را که به غارت گرفته باید عادلانه بین دوستانش تقسیم کند.
عرب ها غارت های زیادی انجام می دادند و به قبایل مختلف حمله می کردند . این صعالیک (راهزنان) گروهی بودند که کار دائمی شان غارت اموال قبایل دیگر بود. بعدها در دوره اسلام و در دوره بنی امیه هم آنها باقی ماندند والان در مورد این افراد ، کتابی نوشته شده به نام « الصعالیک فی عصر بنی امیه » ( راهزنان در عصر بنی امیه ) .
- وضع شعر و شاعری مردم عربستان پیش از اسلام
پیش تر گفتیم که نظام اداره جامعه عربستان در زمان پیش از اسلام ، نظام قبیله ای بود ، پس رئیس قبیله همه چیز را تعیین می کرد.هر دستگاه حکومتی یک امکان تبلیغاتی هم می خواست. امروز امکان تبلیغاتی دستگاههای حکومتی رادیو، تلویزیون و روزنامه است.
در گذشته، در دوره جاهلیت و حتی پس از دوره جاهلیت و در طول تاریخ عرب ، دستگاه تبلیغاتی عرب ، شاعر آن قبیله بود .اگر در یک قبیله شاعری پیدا می شد یعنی مردم احساس می کردند این پسر بچه می تواند شعر بگوید، یک هفته جشن به پا میکردند، مهمانی ها می دادند، قبایل مختلف را دعوت می کردند و به همه اعلام می کردند که در میان قبیله ما شاعر پدیدار شد و شاعر را حمایتمی کردند و سن او برایشان مهم نبود و تنها به این دلیل که می تواند شعر بگوید ، او را مطرح می کردند تا در مقابل دیگران از قبیله دفاع کند.
دفاع او به این صورت بود که او شعر می سرود و شاعر قبیله دیگر هم شعر می سرود ، سپس هر دو در یک جا مثلاً در پیش یک پادشاهی مثل منظر آل نعمان می آمدند وشروع به خواندن شعرشان که در فضایل قبیله خود سروده بودند، می کردند. بعد پادشاه هر کدام را که می پسندید ، او پیروز می شد.
جایگاه شعر، جایگاه بسیار بالایی در میان عرب جاهلی بود و شاید این را خداوند زمینه و بستری ایجاد کرده بود که عرب ها از 150 تا 200 سال پیش از بعثت پیامبر (ص) شروع بر شعر سرودن بکنند. آنها شعرها را از لحاظ وزن و قافیه کاملاً درست می گفتند، ولی اگر به این شاعر عرب می گفتند یک کلمه از شعرت را بنویس، نمی توانست، اگر برای او می نوشتند و در مقابلش می گذاشتند، و می گفتند: بخوان، نمی توانست بخواند.
چون اصلاً قدرت خواندن و نوشتن نداشت و تمام به حافظه بود ، یعنی او تمام قصیده را از حفظ بود و به هیمن دلیل شعر و شاعری جایگاه بسیار مهمی را در جامعه عرب داشت و بسیاری از عرب ها قصاید فراوانی را حفظ بودند، دهها، صدها و شاید هزارها قصیده حفظ بودند که گاهی هر قصیده از 20 تا 500 بیت بود و چون مردم به این شکل با ادبیات آشنا بودند، زن و مرد و بچه عرب از بچگی اشعار بسیاری حفظ می کردند.
اگر شما در زندگی ائمه هم نگاه بکنید، امیرالمومنین (ع) اشعار بسیاری حفظ بودند. ایشان گاهی در نهج البلاغه هم در میان صحبتهایشان این اشعار را آورده اند . امام حسن (ع) و امام حسین (ع) هم اشعار بسیاری حفظ بودند و در جای مناسب بسیارزیبا از این شعرها استفاده می کردند
ــ اما سوال اینجاست که چرا خداوند می خواست این چنین فضای ادبی در جامعه عرب ایجاد شود و این امر باید زمینه ساز چه چیزی می شد ؟
این امر باید زمینه ساز نزول قرآن در جامعه آن زمان می شد تا خداوند نشان بدهد که قرآن ، نه نثر است و نه نظم .
نثر تعریف مخصوص خود را دارد و نظم هم تعریف دیگری ؛ ولی قرآن یک چیزی بین این هاست که نه این است و نه آن، بلکه یک چیزی بالاتراز این هاست و قرآن خاص خودش است. به همین دلیل بود که عرب ها وقتی می شنیدند، متحیر می ماندند که این چه سخنی است که این قدر اثر دارد و در دل انسان می نشیند.
این داستان را فراوان شنیده اید که یک شبی 3 نفر نیمه شب زمانی که پیامبر (ص) قرآن می خواندند ، پشت در خانه ایشان در مکه پنهان شدند و گوش می کردند تا هنگامی که آفتاب طلوع کرد. آنها از مخالفان پیامبر (ص) بودند . بعد از طلوع آفتاب، همدیگر را دیدند و یکدیگر را توبیخ کردند که تو چرا آمدی و گفتند دیگر نمی آییم .
دوباره شب هنگام، چون از آیات قرآن خوششان آمده بود ، بدون اینکه به همدیگر بگویند ، به کنار خانه پیامبر آمدند و تا صبح گوش دادند. صبح که همدیگر را دیدند، باز قسم خوردند که دیگر نیایند.
این طوری مردم تحت تاثیر آیات قرآن واقع می شدند. چون آنها آن شعرهای سخت و دشوار زمان جاهلی را که از کلمات بسیار سنگین و سختی تشکیل شده بودند و به گوش خوش نمی نشست ، شنیده بودند و حال کلمات قرآن را می شنیدند:
« اذا الشمش کورت و اذاالنجوم کدرت و اذا الجبال سیرت و اذا العثار عطلت »
این کلمات، کلمات ساده ای است ولی بار معنایی بسیار زیاد و دقیقی در آنها نهفته هست . به همین دلیل مردم نمی توانستند در برابر آن حرفی بزنند.
به همین علت پیش مرد شاعر یا ادیبشان، مغیره بن شعبه آمدند و گفتند که در مقابل این چه بگویم ؟ آیا بگوییم شعر است یا سحر یا کهانت ؟
قرآن می گوید:
« انه فکر و قدر ثم انه فکر و قدر فقتل کیف قدر »
« او فکر کرد و پیش خود حساب کرد، باز هم فکر کرد و پیش خود حساب کرد، مرگ بر او که چگونه حساب کرد. »
بالاخره به این نتیجه رسید که بگویید او جادوگر است ولی سحرش، سحری است که خیلی دقیق است .
این است که ایجاد شعر در سرزمین عربستان باعث ایجاد زمینه ای شد برای آنکه قرآن نازل شود و معجزه بزرگ پیامبر (ص) که معجزه قرآن و ادبیات است برای همیشه در طول تاریخ به وجود بیاید. لذا عرب هایی است که آن طور شعر حفظ می کردند، حالا طبیعی بود که این قرآن قشنگ و زیبا را که به راحتی به دل می نشیند، خیلی اسان و راحت به خاطر بسپارند.
بچه های کوچک ما معمولاًچیزهایی را که آهنگ دارد و راحت است سریع حفظ می کنند مثل اشعار بچه گانه، که البته این اصلاً قابل قیاس نیست ولی یک تقلیب به ذهن می کند. برای عرب ها هم تقریبا به این صورت بود که می گفتند این ( قرآن ) چقدر قشنگ است وبه دل می نشیند و به راختی آن را حفظ می کردند .
پیش تر گفتیم که اگر شاعری در میان عرب ها پیدا می شد، جشن می گرفتند. در آن زمان شاعری است به نام « اعشا » در میان عرب ها بود که دنیا را می گشت و ایران هم آمده بود. اعشا یک روز در سفرهایش وارد قبیله ای شد در ان زمان مردم قبیله هنگامی که فرد غریبه ای می آمد، هر کس می خواست او را به خانه خودش ببرد. در آن قبیله یک فرد چادرنشینی به نام « محلّب » بود که یکی از دخترانش اعشا را به خانه او آورد.
اعشا ، شب آنجا مهمان بود و صبح که با محلب درباره اوضاع و احوال صحبت می کردند ، محلب گفت یک مشکلی دارم . اعشا مشکلش را پرسید و او گفت من 9 دختر دارم که هیچ کس با این ها ازدواج نکرده است.
اعشا احساس وظیفه کرد و به یکی از بازارهای عرب رفت و قصیده ای را که در مدح محلب سروده بود، خواند که یک قسمت آن قصیده این بود که من شب را در جایی سپری کردم که دو چیز در کنار هم می خوابیدند، بخشش و محلب یعنی محلب عین جود و بخشش بود.
او یک قصیده را گفت و برای مردم خواند و 1 سال نگذشته بود که هر 9 دختر او به خانه بخت رفتند ؛ چون این قدر شعردر میان مردم اثر داشت.
اعشا از شعرایی است که در دوره جاهلیت زندگی می کرد و اسلام را هم دید .
اعشا در یک قصیده ای که در مدح پیامبر (ص) سروده بود، به مکه آمد. اشراف قریش اعشا را دیدند و از او پرسیدند: کجا می روی؟
اعشا گفت قصیده ای را برای محمد (ص) سروده ام و می خواهم برای او بخوانم.
اشراف قریش همه نگران شدند، چون می دانستند شعر در تبلیغ پیامبر (ص) خیلی اثر دارد. لذا جلو رفتند و او را گرفتند و گفتند: اگر می خواهی بروی، آیا می دانی که او برای مردم نماز گذاشته است؟
اعشا پرسید: نماز چیست؟
گفتند: عبادت در مقابل خدا.
اعشا گفت این که خوب است.
تا او راه افتاد که برود، دوباره مقابلش ایستادند و گفتند: آیا می دانی محمد گفت که مردم باید روزه بگیرند؟
ــ اعشا پرسید: روزه چیست؟
ــ گفتند اینکه مردم در سال باید 1 ماه چیزی نخورند.
ــ او گفت این که خوب است.
آنها یک سری تبلیغات علیه پیامبر (ص) کردند و بالاخره چون می دانستند اعشا اهل شراب و می است، به او گفتند که محمد شراب را حرام کرده است.
اعشا گفت این دیگر نمی شود، چون من چند خمره شراب در خانه دارم که باید آنها را بخورم و سال بعد می آیم.
البته گفته شده که 100 شتر هم تضمین کردند که اگر این شعر را نخواند به او می دهند و اعشا قبول کرد بعد از مکه بیرون آمد و از روی الاغی که سوار بود، به زمین خورد و ضربه مغزی خورد و مُرد و عاقبت بخیر نشد ولی شعرش در مدح پیامبر (ص) باقی ماند. به هر حال شاعر و شعر جایگاه خیلی مهمی داشت.
نکته دیگر اینکه عرب ها اعتقاد داشتند هر شاعری که شعر خوب می گوید ، یک « جنّی » دارد که او را یاری می کند.
به همین جهت در قرآن آمده که در مورد پیامبر (ص) گفته اند که این پیامبر، شاعر مجنون است. یعنی این پیامبر هم نهایت مقامی که دارد، یک شاعرهست که یک جن یاریش می کند. بعد هم وقتی از دنیا برود، آن جن هم می رود و دیگر کسی نیست که یاریش کند.
- ادیان رایج در میان مردم سرزمین عربستان پیش از ظهور اسلام
1- بت پرستی
عرب ها ، انواع و اقسام " بت " داشتند . حال سوال اینجاست که بت از چه زمانی و از کجا به سرزمین عربستان راه پیدا کرد؟
در آن زمان مردم عربستان در سال دو تجارت به سمت شام و یمن داشتند . در یکی از این سفرها به شام یکی از مردم عرب دید که در آنجا مردم مجسمه هایی را درست کرده اند وعبادت می کنند . او از آن نمونه مجسمه ها به سرزمین عربستان آورد و در میان مردم عربستان این کار را رایج کرد . آنها بت های مختلفی درست می کردند که نام تعدادی از آنها در قرآن آمده است ، مثل لات، عزی، منات . و " هبل " هم جزء بت هایی است که در مردم مکه به آن خیلی احترام می گذاشتند ولی نامش در قرآن نیامده است.
در سوره نوح نام 5 بت دیگر ذکر شده است : « ود »، « سواع »، « یغوث »، « یعوق » و « نسر » البته این ها قبلاً اسم شخصیت هایی بوده و بعد نام بت شده .(بر طبق قول محققین اساس بت پرستی پس از مرگ این بزرگان بوده که رواج یافته و به این دلیل بوده که چون مردم به این اشخاص علاقه زیادی داشتند و احترام فراوانی برای آنها قائل می شدند ، لذا پس از مرگشان مجسمه هایی از آنها درست کرده و در معابر نصب نمودند و بمرور به قداست این مجسمه ها اعتقاد پیدا کردند .)
(در مورد ریشه بت پرستی نظر دیگری هم وجود دارد که به زمان ویرانی کعبه بر اثر بلایای طبیعی باز می گردد بدین ترتیب که پس از این واقع مردم تکه سنگ هایی را که از کعبه جدا شده بود به جهت حفظ و تبرک به خانه های خود بردند و بمرور زمان توجه به سنگ و چوب و مقدس شمردن آنها در بین نسل های بعدی رایج شد .) .
البته این نوع دین داری را فقط در بین قشر ضعیف جامعه رواج داشت و بزرگان و حاکمان و سیاستمداران زیرک وحیله گر می فهمیدند که اینها دروغ است و فقط کسانی مانند ابوسفیان برای اداره امور و برای اینکه اموراتشان بگذرد به مردم می گفتند اینها را بپرستید که به نفع شماست . لذا این طور نبوده که تمام بزرگان و نام آوران آن زمان به این مسئله اعتقاد داشته باشند.
3- یهودیت و مسیحیت :
این دو دین به ندرت در میان مردم مکه وجود داشت و بیشتر در مدینه بود . به خصوص یهودیان در مدینه ساکن بودند .بنابر نشانه هایی که در تورات آمده بود که پیامبری خواهد آمد و سرزمینش را مشخص کرده بود ، اینها به مدینه آمده بودند و در جنوب مدینه مثل خیبر مستقر شده بودند . در شهر مدینه طایفه های بزرگ یهودی ای به نام های بنی قریضه ، بنی نظیر و ... ساکن بودند . در مکه یهودی خیلی کم بود و بیشتر مسیحیت به چشم می خورد و برخی مانند ورقه بن نوفل پسر عموی حضرت خدیجه (س) به این آیین بودند.
4- حنیفیه یا حنف :آیین دیگری هم به نام حنیفیه یا حنف وجود داشت که آیینی بود که از حضرت ابراهیم (ع) به جا مانده بود و پدران پیامبر (ص) به آن عمل می کردند .در میان مردم مکه بعضی از مردم به طور عادت به این آیین عمل می کردند ، ولی آنها که واقعاً اعتقاد به این آیین داشتند، اجداد پیامبر اکرم (ص) بودند.
ــ اینها ادیان رایج در میان مردم سرزمین عربستان بود . بین اکثریت مردم بت پرستی رواج داشت .
دو گروه یهودیت و مسیحیت در اقلیت بودند ولی در میان مردم عرب جایگاه مهمی داشتند ، چون می گفتند اینها اهل علم و آگاهی هستند .
ــ ممکن است این سوال پیش بیاید که آیا دین زرتشت هم در میان عرب ها وجود داشته یا خیر ؟
در میان عرب ها این دین نبوده ، فقط در مرزهای غربی ایران یعنی در جایی که عرب ها در عراق با ایرانی ها در ارتباط بودند ، تعداد کمی زرتشتی وجود داشت و بیشتر پیروان این آیین فقط در ایران بودند.
بهر تقدیر در چنین شرایطی پیامبر عظیم الشان اسلام قدم به عالم ملک گذارد .
- ولادت پیامبر اسلام (صلّی الله علیه و آله و سلّم)
پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) در شهر مکه، واقع در منطقه حجاز، در شبه جزیره عربستان متولد شدند. زمان ولادت ایشان مقارن با دوران جاهلیت بود.
- دوران جاهلیت :
تقریباً از 200 سال قبل از بعثت، تا زمان بعثت پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) را دوران جاهلی میگویند؛ و منظور از جاهلیت انجام هر عمل خلاف و نادرست است که از روی جهل باشد. عرب صحرانشین به صورت جدی پایبند به دین خاصی نبوده و ظاهربین و مادی بوده است. اعراب شهرنشین هم معمولاً بتپرست بوده و بتهایی از سنگ و چوب و خرما را میپرستیدند، که گاهی در هنگام فقر همین بتها را آرد کرده و میخوردند. رسم دخترکشی در میان آنها امری عادی بوده و جنگ و نزاع میان قبایل به صورت یک سنت معمول درآمده بود. اعتقاد به ارواح در میان آنها رواج داشته و توهم و خرافات در زندگی آنها تأثیر گذاشته بود. ولی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، بت پرستی را برانداخت و زندگی عرب را که یکسره غرور و تعصب بود، جاهلیت خواند و محکوم کرد. آزادیهای بیحد آنها را با گسترش اخلاق و عفت محدود کرد و از آنها که همیشه با هم نزاع میکردند، مردمی متحد پدید آورد.
- قبیله قریش و نیاکان پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم):
قبیله قریش که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از میان آنها بپاخاست، یکی از بانفوذترین قبایل عرب بوده و بعد از اسلام نیز تا قرنها بر جهان اسلام حکومت کرده است. بیشتر شهرت قریش مربوط به "قصی بن کلاب" جد چهارم پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) است. "عبدمناف" فرزند قصی، جد سوم پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، از نجابت و خوشرفتاری خاصی با مردم برخوردار بود. "هاشم" جد دوم پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز جزو چهرههای درخشان قریش بود، و فرزند او "عبدالمطلب"، جد اول پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از نامیترین و عاقلترین افراد عرب در زمان خود به شمار میرفت. او بود که چاه زمزم را که پر شده بود حفر کرد و وظیفه آب دادن به حاجیان و رسیدگی و پذیرایی از آنها به او رسید. نسل پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) به حضرت اسماعیل (علیه السلام) رسیده که همه آنها حنیف یعنی یکتاپرست بودهاند.
عبدالله، پدر پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) کوچکترین پسر عبدالمطلب، در میان قریش از لحاظ زیبایی و حجب و حیا مشهور بود. او با آمنه (سلام الله علیها) دختر وهب که به پاکی و عفت معروف بود ازدواج کرد. عبدالله برای تجارت به شام رفت و در راه بازگشت از شام بیمار شد و در مدینه بستری گردید. او در سن 25 سالگی در مدینه وفات یافت.
بدین ترتیب پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در روز هفدهم ربیع الاول عام الفیل (مطابق سال 580 میلادی) در شهر مکه متولد گردید. عام الفیل، یعنی سالی که فردی به نام ابرهه به دستور پادشاه حبشه (نجاشی) با سپاه زیادی تصمیم به ویران کردن خانه خدا گرفت. ولی قبل از انجام این عمل دستهای از پرندگان که با منقار و پاهای خود، سنگهایی را حمل میکردند در بالای سر سپاه ظاهر شدند و این سنگها را روی سر سپاهیان ریختند که باعث از بین رفتن سپاه شد.
- اما به نقل اکثر تواریخ هنگام ولادت باشکوه پیامبر وقایع عجیبی روی داد که در اینجا به برخی از آنها اشاره می کنیم .
1- تمام بتها به رو، بر زمین افتادند.
2- ایوان کسری در آن شب به لرزه درآمد و چهارده کنگره آن ریخت.
3- دریاچه ساوه که سالها آن را میپرستیدند خشک شد.
4- در بیابان سماوه که سالها کسی در آن آب ندیده بود، آب جاری شد.
5- آتشکده فارس که هزار سال خاموش نشده بود، خاموش شد.
6- تختهای پادشاهان جهان سرنگون شد.
7- در همان شب، نوری از سرزمین حجاز تابید و تا مشرق ادامه پیدا کرد و ...
آمنه (سلام الله علیها) در زمان بارداری میگفت که هرگز احساس نکرده که باردار شده و هیچگاه باری سنگین همچون زنان دیگر را در خود نیافته است. گفتهاند پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در هنگام متولد شدن پاکیزه و تمیز بود و خون و چیزهای دیگر به همراه او از شکم مادر خارج نشد. همینطور میگویند زمانی که پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) متولد شد سر به سوی آسمان بلند کرد و سپس برای خداوند تبارک و تعالی سجده نمود.
آمنه (سلام الله علیها) میگوید در هنگام ولادت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)، کسی به او گفته بود که او سرور آدمیان را به دنیا آورده است، پس او را "محمّد" بنامد. وقتی عبدالمطلب از این جریان اطلاع یافت، گوسفندی را کشت و گروهی از بزرگان قریش را دعوت کرد و در آن جشن نام پیامبر را محمد یعنی ستوده شده قرار داد.
- منابع و ماخذ
1- سایت گنجینه الهی www.ganjineh-elahi.com
2- کتابخانه طهور www.tahoorkotob.com
3- ویکی پدیا www.wikipedi.com
4- سایت رشد www.roshd.com
5- کتاب بعثت، غدیر، عاشورا، مهدی - محمدرضا حکیمی
ادیان رایج در میان مردم سرزمین عربستان پیش از ظهور اسلام
- فهرست مطالب :
- مقدمه
- اوضاع دینی و مذهبی
- بت پرستی
- یهودیت و مسیحیت
- حنیفیه یا حنف
- منابع
- مقدمه
درباره ادیان و مذاهب عرب و غیر عرب در عصر جاهلیّت و قبل از بعثت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) آن طور که مورّخان و محقّقان نوشته اند نه تنها در دنیا عقائد و ادیان بى شمارى بود و انحرافات فراوان، بلکه در میان عرب نیز عقاید گوناگون بسیارى بود.
ابن ابى الحدید مفسّر معروف نهج البلاغه درباره ادیان عرب جاهلى مى گوید: آنها نخست به دو گروه تقسیم شدند معطِّله و غیر معطِّله. گروهى از معطِّله اصلا اعتقادى به خدا نداشتند و همان گونه که قرآن مى گوید، مى گفتند: «ما هِىَ اِلاّ حَیاتُنَا الدُّنْیا نَمُوتُ وَ نَحْیى وَ ما یُهْلِکُنا اِلاَّ الدَّهْرُ»; (چیزى جز زندگانى دنیا وجود ندارد، گروهى مى میرند و گروه دیگرى به جاى آنها مى آیند و تنها طبیعت است که ما را مى میراند.
گروه دیگری از آنان خدا را قبول داشتند ولی منکر معاد و رستاخیز بودند و می گفتند: « مَنْ یُحْیِ الْعِظامَ وَ هِیَ رَمیم» (چه کسی می تواند استخوانهای پوسیده را زنده کند)؟
گروه سوّمى، خداوند و رستاخیز را قبول داشتند ولى منکر بعثت پیامبران بودند و تنها به سراغ پرستش بتها مى رفتند.
بت پرستان نیز مختلف بودند بعضى بت ها را شریک خداوند مى دانستند و همین واژه (شریک) را بر آنها اطلاق مى کردند و به هنگام حج مى گفتند: «لَبَّیْکَ اللّهُمَّ لَبَّیْکَ لا شَریکَ لَکَ اِلاّ شَریکاً هُوَ لَکَ».
امّا گروه دیگرى بتها را شفیعان درگاه خدا مى دانستند و مى گفتند: «وَما نَعْبُدُهُمْ اِلاّ لِیُقَرِّبُونا اِلَى اللهِ زُلْفى»; (اینها را پرستش نمى کنیم مگر براى این که ما را به پیشگاه خدا نزدیک کنند)!
گروه دیگرى قائل به تشبیه و تجسّم بودند و براى خدا جسم و اعضاء و صفاتى شبیه انسانها قائل بودند.
بعضى از آنها مانند امیّة بن ابى الصّلت مى گوید: خداوند بر فراز عرش نشسته و پاهاى خود را به سوى کرسى دراز کرده است! (آثار این افکار و رسوبات آن متأسفانه در بعضى از افراد عقب مانده و ناآگاه از اسلام نیز، بعد از اسلام وجود داشت تا آن جا که بعضى بر این باور بودند که خداوند از آسمان نازل مى شود بر مرکبى سوار است و به صورت جوان امردى است، در پاى او کفشهایى از طلا وجود دارد و برگرد صورتش پروانه اى طلایى حرکت مى کند و امثال این خرافات و موهومات).
امّا غیر معطِّله، گروه اندکى بودند که اعتقاد به خداوند داشتند و پارسایى و پرهیزکارى را پیشه خود نموده بودند مانند عبدالمطلب و فرزندش عبدالله و فرزند دیگرش ابوطالب و قُسّ بن ساعده و بعضى دیگر.
بعضى دیگر از شارحان نهج البلاغه، دانشمندان عرب را نیز به گروه هاى زیر تقسیم کرده اند: آنهایى که تنها در علم انساب آگاهى داشتند، گروه دیگرى تعبیر رؤیا مى کردند و بعضى داراى علم «انواء» بودند (نوعى ستاره شناسى آمیخته با خرافات) و گروهى کاهنان بودند که به گمان خود از امور پنهانى و حوادث آینده خبر مى دادند.
در میان غیر عرب نیز «برهماییها» در هند زندگى مى کردند که جز احکام عقلیه چیزى را قائل نبودند و تمام ادیان را انکار مى کردند.
گروهى دیگر ستاره پرستان بودند و خورشیدپرستان و ماه پرستان که اشکال دیگرى از بت پرستى بود.
علاوه بر اینها یهود و نصارا و مجوس بودند که هر کدام گرفتار نوعى انحراف شده بودند. مذهب مجوس سر از دوگانه پرستى و خداى خیر و خداى شر درآورده بود. این مذهب ـ که شاید در آغاز از سوى بعضى انبیى الهى عرضه شده بود ـ چنان با خرافات آمیخته شده بود که به گفته بعضى از محقّقان، آنها معتقد بودند خداى خیر و خداى شر ـ جنگ سختى با هم داشتند تا این که فرشتگان میانجیگرى کردند و اصلاح ذات البین حاصل شد به این شرط که عالم پایین، هفت هزار سال در اختیار خداى شر باشد (و عالم بالا در اختیار خداى خیر)
مسیحیان در چنگال تثلیث (خدایان سه گانه) گرفتار شده بودند و یهود، با تحریفات عجیبى که در تورات واقع شده بود گرفتار خرافات زیادى شد که شرح آن در این مختصر نمى گنجد.
امام(علیه السلام) در عبارتی زیبا در خطبه اول نهج البلاغه در فرازی که درباره پیامبر اکرم (ص) سخن گفته است ، تمام این گروه ها را در سه طایفه جاى داده است: گروه اوّل آنهایى که قائل به تشبیهند و براى خدا شریک قائلند مانند مجوس و مسیحیان، یا براى خداوند صفات مخلوقات را قائلند مانند بسیارى از یهود. گروه دوّم کسانى که نام او را بر غیر او مى نهند مانند بسیارى از بت پرستان که نام خدا را بر بتها مى نهادند و آنها را واسطه میان خود و خدا مى پنداشتند و گروه سوّم کسانى که به غیر خدا اشاره مى کردند مانند دهریه که طبیعت را خالق هستى مى پنداشتند و یا بت پرستان و ماه پرستان و ستاره پرستان که براى بتها و کواکب آسمان، اصالت قائل بودند یعنى همانها را خداى خود مى دانستند.
- اوضاع دینی و مذهبی
در آن زمان در عربستان، ادیان و باورهای دینی عرب به دلیل مجاورت با ادیان و ملت های گوناگون مختلف بود.
بر طبق گزارش یعقوبی، آیین های عرب در زمان پیش از ظهور اسلام عبارت اند از : یهودیت، مسیحیت، ثنویت، بت پرستی و برخی دیگر از ادیان بوده است.
گرایش مردم عرب به بت پرستی بر طبق گزارش اکثر منابع به دلیل امری وارداتی بوده است. فردی به نام عمرو بن لُحَّی آن را از شام وارد حجاز نمود. او از رومی ها بت پرستی را فراگرفت و بتی را از آن ها گرفته و به مکه آورد.
جالب آن که در ادامه مطالب، یعقوبی، کارهایی را که توسط عبدالمطلب، بزرگ قریش، انجام شده را به شرح زیر نام می برد:
ترک عبادت بت ها، یگانه پنداشتن خداوند، وفا به نذر، تعیین 100 شتر برای پرداخت دیه، عدم ازدواج با محارم، عدم ورود به خانه ها از پشت، قطع کردن دست دزد، نهی از کشتن دختربچه، مباهله، حرام کردن شراب، حرام کردن زنا، مجازات و حد زنا، قرعه (در مواردی که مشکلی پیش می آمد قرعه می انداختند)، عدم طواف کعبه به صورت عریان، به هنگام حج فقط از اموال پاک انفاق کردن، بزرگداشت ماه های حرام .
در حقیقت عبدالمطلب زمینه سازی گسترده ای برای ظهور اسلام انجام داده و پیامبر صلی الله علیه و آله در خلأ کار خویش را شروع نکرده اند.
پس در عربستان از یک طرف بت پرستی و افکار زرتشتی، یهودی و مسیحی و از سوی دیگر اعتقادات حنیف که ادامه ادیان الهی و پیامبران بوده و عبدالمطلب و بعدها ابوطالب آن را استمرار بخشیدند وجود داشته است.
1- بت پرستی
عرب ها ، انواع و اقسام " بت " داشتند . حال سوال اینجاست که بت از چه زمانی و از کجا به سرزمین عربستان راه پیدا کرد؟
در آن زمان مردم عربستان در سال دو تجارت به سمت شام و یمن داشتند . در یکی از این سفرها به شام یکی از مردم عرب دید که در آنجا مردم مجسمه هایی را درست کرده اند وعبادت می کنند . او از آن نمونه مجسمه ها به سرزمین عربستان آورد و در میان مردم عربستان این کار را رایج کرد . آنها بت های مختلفی درست می کردند که نام تعدادی از آنها در قرآن آمده است ، مثل لات، عزی، منات . و " هبل " هم جزء بت هایی است که در مردم مکه به آن خیلی احترام می گذاشتند ولی نامش در قرآن نیامده است.
در سوره نوح نام 5 بت دیگر ذکر شده است : « ود »، « سواع »، « یغوث »، « یعوق » و « نسر » البته این ها قبلاً اسم شخصیت هایی بوده و بعد نام بت شده .(بر طبق قول محققین اساس بت پرستی پس از مرگ این بزرگان بوده که رواج یافته و به این دلیل بوده که چون مردم به این اشخاص علاقه زیادی داشتند و احترام فراوانی برای آنها قائل می شدند ، لذا پس از مرگشان مجسمه هایی از آنها درست کرده و در معابر نصب نمودند و بمرور به قداست این مجسمه ها اعتقاد پیدا کردند .)
(در مورد ریشه بت پرستی نظر دیگری هم وجود دارد که به زمان ویرانی کعبه بر اثر بلایای طبیعی باز می گردد بدین ترتیب که پس از این واقع مردم تکه سنگ هایی را که از کعبه جدا شده بود به جهت حفظ و تبرک به خانه های خود بردند و بمرور زمان توجه به سنگ و چوب و مقدس شمردن آنها در بین نسل های بعدی رایج شد .) .
البته این نوع دین داری را فقط در بین قشر ضعیف جامعه رواج داشت و بزرگان و حاکمان و سیاستمداران زیرک وحیله گر می فهمیدند که اینها دروغ است و فقط کسانی مانند ابوسفیان برای اداره امور و برای اینکه اموراتشان بگذرد به مردم می گفتند اینها را بپرستید که به نفع شماست . لذا این طور نبوده که تمام بزرگان و نام آوران آن زمان به این مسئله اعتقاد داشته باشند.
2- یهودیت و مسیحیت :
این دو دین به ندرت در میان مردم مکه وجود داشت و بیشتر در مدینه بود . به خصوص یهودیان در مدینه ساکن بودند .بنابر نشانه هایی که در تورات آمده بود که پیامبری خواهد آمد و سرزمینش را مشخص کرده بود ، اینها به مدینه آمده بودند و در جنوب مدینه مثل خیبر مستقر شده بودند . در شهر مدینه طایفه های بزرگ یهودی ای به نام های بنی قریضه ، بنی نظیر و ... ساکن بودند . در مکه یهودی خیلی کم بود و بیشتر مسیحیت به چشم می خورد و برخی مانند ورقه بن نوفل پسر عموی حضرت خدیجه (س) به این آیین بودند.
این دو گروه بیشتر در غرب عربستان و در مدینه و اطراف ان سکونت داشتند .
3- حنیفیه یا حنف
حنیف واژهای است عربی به معنی مردی که پایش کج شده باشد؛ اما در اصطلاح به کسی حنیف گفته میشود که از بتپرستی روی برگردانده و به یکتاپرستی روی آوردهاست.
آیین دیگری هم به نام حنیفیه یا حنف وجود داشت که آیینی بود که از حضرت ابراهیم (ع) به جا مانده بود و پدران پیامبر (ص) به آن عمل می کردند .در میان مردم مکه بعضی از مردم به طور عادت به این آیین عمل می کردند ، ولی آنها که واقعاً اعتقاد به این آیین داشتند، اجداد پیامبر اکرم (ص) بودند.
برای رسیدن به سعادت انسان، تنها یک دین وجود دارد و به منظور استمرار آن همیشه پیامبرانی وجود داشته و به ابلاغ آن پرداخته اند. این دین، «آیین حنیف» نامیده می شود.
حضرت آدم اولین کسی است که دین را برای انسان آورد. ابلاغ دین تا زمان نوح علیه السلام ادامه داشت و سپس در دوره های بعد نیز ابراهیم، موسی، عیسی و حضرت محمد صلوات الله علیهم آن را به طور کامل تر بیان داشتند. در حقیقت از ابتدا تا کنون تنها یک دین وجود داشته و رفته رفته همان دین از سوی افراد مختلف با توجه به درک و فهم و نیازهای مردم هر عصر به تکامل رسیده است.
در برخی روایات آمده است که حضرت عبدالمطلب و ابوطالب علیهماالسلام وارثان حضرت عیسی علیه السلام بوده اند. در حقیقت این دو تن نیز ادامه دهنده و مبلغ دین حنیف به حساب می آمدند.
پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله نیز پیش از آنکه به عنوان فرستاده از سوی خدا مبعوث شوند بر دین حنیف بوده و وارث ارثیه پیامبران پیشین بوده اند. پس از نزول وحی ایشان به دین اسلام مبعوث شده و راه گذشتگان را تکمیل کرده و به نهایت رسانیدند. ایشان مباحثی را اضافه نموده و بر روی تحریفات به وجود آمده در گذر زمان خط بطلان کشیدند.
ــ اینها ادیان رایج در میان مردم سرزمین عربستان بود . بین اکثریت مردم بت پرستی رواج داشت .
دو گروه یهودیت و مسیحیت در اقلیت بودند ولی در میان مردم عرب جایگاه مهمی داشتند ، چون می گفتند اینها اهل علم و آگاهی هستند .
ــ ممکن است این سوال پیش بیاید که آیا دین زرتشت هم در میان عرب ها وجود داشته یا خیر ؟
در میان عرب ها این دین نبوده ، فقط در مرزهای غربی ایران یعنی در جایی که عرب ها در عراق با ایرانی ها در ارتباط بودند ، تعداد کمی زرتشتی وجود داشت و بیشتر پیروان این آیین فقط در ایران بودند.
- منابع :
1- پیام امام علی ، جلد 1 .
2- تاریخ یعقوبی .
3-سایت اینترنتی انوار طاها.
4- سایت اینترنتی تبیان.
حضرت خدیجه بانوی اول پیامبر(ص)
فهرست مطالب
حضرت خدیجه ( ام المومنین)
بانوی ثروتمند حجاز و تجارتش
سیره آن حضرت در تجارت
ازدواج با پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
ایثار و فداکارى خدیجه
اوصاف و فضایل خدیجه علیهاالسلام
بانوى دانشمند و صاحب کمال
گفتار صاحب طبقات درباره خدیجه
فرزندان حضرت خدیجه
پی نوشت ها
- حضرت خدیجه ( ام المومنین)
خدیجه اولین همسر پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم و اولین زنی که اسلام آورد و مادر فاطمه زهرا که از زنان مشهور تاجر عرب و حجاز به شمار می رفت. پدرش خویلد بن اسد و مادرش فاطمه (دختر زائدة بن اصم بن....) که سلسله آنها از "لوی" با پیغمبر اکرم و سایر هاشمیان، مشترک می شود. خدیجه از طرف پدر با رسول خدا، عموزاده و نسب هر دو به "قصی بن کلاب" می رسد. او از خانواده های اصیل و اشراف مکه است. تولد او نیز در مکه و چندین سال قبل از «عام الفیل» بوده است. حضرت خدیجه قبل از ازدواج با رسول خدا، 2 بار شوهر کرده بود که هر دو از دنیا رفته بودند او از شوهر دوم خود ("ابوهالة بن ....تمیمی" ) فرزندی داشت که نامش "هند" بود که از همین جهت به او لقب "ام هند" دادند. عده ای از علمای بزرگ معتقدند که خدیجه قبلا ازدواجی نکرده بود و فرزندان منتسب به او، مربوط به خواهرش است.
- بانوی ثروتمند حجاز و تجارتش
خدیجه این بانوى آگاه و پاکسرشت، و
این دلباختهى فضیلت و معنویت، که اعتقاد به حق و حقیقت و تمایل به فضایل و
کمالات، از خصایص ذاتى او بود، از همان دوران جوانى نیز یکى از مشهورترین زنان
حجاز و عرب به شمار مىرفت. وى که نخستین زن تاجر عرب و یکى از بزرگترین شخصیتهاى
تجارى حجاز بود، حتى پیش از ازدواج با پیامبر نیز، از شهرتى شایسته برخوردار بود.
چنان که نام وى نه تنها در تاریخ اسلام، بلکه در تاریخ اعراب و قبائل عرب و در
آثار و نوشتههاى مورخین غیراسلامى نیز، به عظمت و تجلیل، یاد شده است.
در آن زمان که مردم مکه، از راه تجارت امرار معاش می کردند خدیجه نیز از آنجا که
از ثروتمندان مکه و کارهای تجارتی می کرد و چندین شتر در دست کارگزاران او بود که
در اطراف کشورهایی مثل شام، مصر و حبشه، رفت و آمد و دادوستد داشت، وقتی آوازه
درستی و امانتداری و خوش خلقی رسول خدا را شنید و لقب "محمد امین" را از
او دید، در پی مذاکراتی که با ابوطالب، عموی پیغمیر کرد "محمدامین " را
در کاروان تجارتی خود، در امور مربوط به دادوستدهایش انتخاب کرد و از آن پس پیامبر
گرامی اسلام در دوران جوانی در سفرهای تجارتی برای حضرت خدیجه سود فراوانی بدست
آورد. در سفری که پیغمبر برای تجارت به شام رفت، حضرت خدیجه غلام خود
"میسره" را همراه او کرد و دستور داد تا همه جا، او را همراهی و مراقبت
نماید. درشهر بصری در نزدیکی شام به راهبی به نام "نسطورا" برخورد کردند
که او به غلام، از آینده پیغمبر و نبوت او خبر داد و از طرفی سود بسیاری عاید آنها
شد که تا آن موقع، در هیچ سفری به این اندازه نبود. بعد از برگشت از شام، میسره،
احوالات سفر و گفتار راهب و مشاهداتش را که از عظمت و معنویت محمد بود، برای خدیجه
تعریف کرد و از همین جا بود که او را مشتاق همسری با "محمد امین" نمود.
خدیجه زنی بازرگان و دارا بود که به اِمرأةالقریش (یعنی شاهزاده خانم قریش) شهرت داشت. طبق برخی نقلها خدیجه پیش از پیامبر، دوبار ازدواج کرده بود(ابی هاله هند بن زراره تمیمی و عتیق بن عائد مخزومی). اما تعدادی از محققین از جمله جعفر مرتضی عاملی بر این عقیدهاند که خدیجه قبلاً با کسی ازدواج نکرده بود و اولین و تنها ازدواج او، ازدواج با پیامبر بود .
داستان ازدواج او با پیامبر چنین است که پیامبر ابتدا در کاروانهای تجاری او کار میکرد و او از امانتداری و کاردانی پیامبر خوشش آمده بود. و گفته میشود این خدیجه بودهاست که از پیامبر خواستگاری کردهاست.
و در برخی روایات آمده است که مراسم خواستگاری با حضور عموی پیامبر ، ابوطالب و ورقة بن نوفل پسر عموی خدیجه که مردی دانشمند و گریزان از پرستش بت ها بود، انجام شد. پس از خواندن خطبه عقد توسط ابوطالب ، پیامبر (ص) از جای برخاست و آماده رفتن شد. در این هنگام حضرت خدیجه به ایشان عرض کرد: ' إلی بیتک فبیتی بیتک و أنا جاریتک ' به سوی خانه خود بیایید که خانه من خانه شما و خودم خدمتکار شمایم. به گفته پیامبر(ص)هیچ کدام اززنان او به اندازه خدیجه نزد او گرامی نبوده اند.او تا زمان حیات خدیجه با زن دیگری ازدواج نکرد.
پیامبر در ۲۵ سالگی با خدیجهٔ ازدواج کرد. گفته میشود که خدیجه در آن موقع ۴۰ سال داشت ولی با توجه به حمل فاطمه و ولادت او که در سال پنجم بعثت می باشد این قول نمیتواند درست باشد و اقوال دیگر همچون ۲۵ یا ۲۸ سال که در برخی کتابها ذکر شده قابل قبول تر است .
- سیره آن حضرت در تجارت
خدیجه در کار تجارت خود نیز، بر اساس همان خصوصیات و خصلتهاى برجستهى انسانیش، گام برمىداشت. هرگز تجارت را به عنوان وسیلهاى براى کسب درآمدهاى سرشار، به هر طریق و به هر شکل که باشد، نگاه نمىکرد. هرگز در پى سودجویى و منفعت طلبىهاى شخصى و بىرویه نبود. از این رو همواره سعى داشت که تجارت خود را به دور از آلودگىها، و عارى از درآمدهاى ناصحیح، انجام دهد، و از عوایدى که از راههایى چون احتکار و کمفروشى و گرانفروشى و رباخوارى و نظایر آن به دست مىآید، مصون دارد. بر این اساس خدیجه هرگز تجارت خود را، به این گناهان نابخشودنى آلوده نکرد، و داد و ستدهایش را جز از راههاى مشروع و اصولى انجام نداد.
همین خصوصیات انسانى، و روش و رفتار معقول و منطقى باعث شده بود که اطمینان و اعتماد گروهها و طبقات مختلف مردم، به او جلب شود و راه پیشرفت و ترقى از راههاى مشروع و افزایش درآمدهاى حلال، براى او هموار گردد. تا جایى که دربارهى موفقیتهاى تجارى او، و ثروت سرشارى که از این راه فرادست آورده بود، در تواریخ و متون مختلف نوشتهاند: «هزاران شتر در دست خدمه و کارکنان خدیجه بود که در اطراف کشورهایى چون مصر، شام و حبشه در راه تجارت، مشغول رفت و آمد و داد و ستد و نقل و انتقال کالاهاى تجارى بودند.» (1)
با این که حضرت رسول، پس از وفات خدیجه با برخى از زنان دیگر مانند عایشه، صفیه، امسلمه، و ... هم وصلت نموده، ولى در تمام مدتى که همسران دیگرى در خانه داشت، باز از خدیجه به شایستگى یاد مىکرد، نام او را با احترام مىبرد و همواره خاطرهى او را گرامى و عزیز مىداشت چنان که دربارهاش مىفرمود: «هرگز خداوند متعال بهتر از او را بر من نصیب نفرموده است. او روزى که من نیاز به کمک داشتم، به یارىام آمد و دستم را با مهر و عطوفت گرفت؛ روزى به من ایمان آورد که جهانیان نسبت به من کفر مىورزیدند، و روزى مرا تصدیق کرد که جهانیان تکذیبم مىکردند، خداوند از او به من اولاد عنایت کرد.»
ازدواج با پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله
در آن زمانى که خدیجه به عنوان زن نخست عرصهى تجارت، نام و شهرت یافته بود، پیامبر اسلام دوران جوانى خود را طى مىکرد. در آن سالها مردم پیامبر اسلام را به خاطر پاکى و راستى و درستى فوقالعاده و امانتدارى بىمانندى که از خود نشان داده بود، به لقب «محمدامین» ملقب ساخته بودند. و همه جا نام او را توام با این صفت گویا و رسا، که نشان دهندهى یکى از خصلتهاى ویژهى آن حضرت بود، بر زبان مىآورند.
این آوازهى درستى و امانت که در مکه توام با اداى احترام به امین، گستره شده بود، خدیجه را نیز به سوى این جوان درستکار و امانتدار، جلب و جذب کرد به طورى که در پى ملاقاتى که در حضور ابوطالب با محمدامین انجام داد، وى را به عنوان قافله سالار کاروان تجارتى، و سرپرست امور مربوط به داد و ستدهاى خود برگزید بدین سان پیامبر عالیقدر اسلام در دوران جوانى، چندین بار با کاروان خدیجه به سفرهاى تجارتى رفت، و با هوش سرشار و اندیشهى منطقى و داد و ستدهاى معقول و درست، سود فراوان فرادست آورد. و به مکه بازگشت. همین توفیق غیر منتظره در امر تجارت که خدیجه پیش از آن هرگز نظیرش را ندیده بود، توجه و اعتماد و اطمینان خردمندترین زن حجاز را بیش از پیش به درستى و امانتدارى محمدامین، جلب کرد. آنچه بدین سان خدیجه در وجود این جوان پاک و پاک سرشت، یافته بود، چنان باعث دگرگونى فکر و اندیشه و دیدگاهش شد، که یکسره در مسیر زندگى و طرز تفکر خود، تجدیدنظر کرد. وى پیش از آن دو بار ازدواج کرده، و هر دو همسرش - «عتیق بن عائذ» و «هند بن بناس» - را بر اثر مرگ آنان از دست داده بود. در پى از کف دادن دومین شوهرش، نسبت به زندگى، دیدگاه خاصى پیدا کرده و بر آن شده بود که از آن پس همهى عمر را تنها و مستقل، زندگى کند و اختیار زندگى و ثروتش را به دست هیچ کس و با هیچ عنوانى نسپارد. شاید این تصمیم از آن جا ناشى شده بود که او با آن روحیه خاص و اندیشهى والا و درون پاک و صفات برجستهاش، هیچ فردى را شایستهى همسرى خود نمىدانست، و به چنان حدى از استقلال طلبى رسیده بود که ترجیح مىداد در بازماندهى سالهاى عمرش، به هیچ فردى وابسته و به هیچ کس متکى نباشد.
اما خصوصیات بىمانند محمدصلی الله علیه و آلهاین اندیشه را از ذهن او زدود. عظمت روح و تعالى فکر و والایى روش زندگى محمدصلی الله علیه و آلهبراى او چنان جاذبهاى داشت که یک باره از تصمیم پیشین خود درگذشت، و آن استقلال طلبى خاص خود را کنار گذاشت، و تصمیم گرفت از آن پس زندگى خود را با زندگى چنان مرد یگانهاى پیوند زند و در هم بیامیزد.
جاذبهى صداقت و راستى و پاکى محمدامین چنان بود که حتى بر غرور خدیجه نیز، فائق آمد. به طورى که خود داوطلبانه قدم پیش گذاشت، و به آن جوان والا و بىمانند پیشنهاد ازدواج داد. یک روز محمدصلی الله علیه و آله را به ملاقات خود طلبید و در این دیدار، پرده از راز دل برگرفت. و به صراحت از آنچه در اندیشه داشت، سخن گفت:
اى محمد من تو را مردى شریف و امانتدار و انسانى در اوج اصالت و صداقت و پاکى و راستى یافتم، که خود را پاک و مطهر نگاه داشتى و کمترین غبارى از ناچیزترین آلودگیها نیز بر دامنت ننشسته است. تو خوش خلق و امین و راستگویى، از راست گفتن به هیچ قیمتى باک ندارى، و اصالتهاى انسانى خود را در برابر هیچ چیز از دست فرو نمىنهى. این خصوصیات انسانى و خصلتهاى برجسته و شایستهات، مرا چنان جلب و جذب کرده است که اکنون میل دارم پیشنهاد همسرى و هم آشیانى با تو را مطرح کنم. اگر با پیشنهاد من توافق دارى من آمادهام تا هر وقت که مناسب باشد، مراسم ازدواج را به جا آوریم. (2)
آرى بدین سان خدیجه علىرغم رسوم و سنتهایى که در سرزمین حجاز آن روز رایج بود، شاید نخستین زنى بود که به جاى انتظار خواستگارى از سوى مرد، خود قدم به میدان مىگذاشت تا از شوهر آیندهاش خواستار ازدواج شود. البته خضوع و فروتنى یک زن در برابر فضائل و ملکات والاى انسانى، هیچ گونه شگفتى ندارد.
چه شده بود، چه پیش آمده بود، که یک باره یک زن برجسته و سرشناس عرب، زنى از اشراف که در میان رسوم و سنتهاى دست و پا گیر اشرافى زندگى کرده بود، ناگهان همهى آن قیدها و بندها را مىگسست، و همهى سنتها را زیر پا مىنهاد، و بدین سان سرفراز و بالنده پیش مىآمد تا در برابر چشمان حیرتزدهى این و آن دست به کارى زند که پیش از آن، شاید هیچ زنى از خانوادههاى معمولى نیز، بدان دست نیازیده بودند؟
راز و رمز این ماجرا تنها در یک نکته نهفته بود: در این که زنى با شخصیت برجسته و اعتبار بىمانندش، زنى که بسیارى از زنان و حتى بسیارى از مردان، در برابرش تواضع نشان مىدادند، اکنون در برابر فضایل برجسته و ملکات والاى انسانى که پرتو آن در وجود محمدامین نور مىافشاند، خود را خاضع و فروتن مىدید. و این هیچ جاى شگفتى ندارد.
آرى، این خدیجه بود که در برابر شخصیت متعالى و فضایل برجسته و خصوصیات و ارزشهاى والاى انسانى و خصلتهاى ملکوتى محمدصلی الله علیه و آله چنان خاضع و فروتن شده بود که دیگر براى هیچ کدام از آن آداب و رسوم و سنتهاى اشرافى ارزشى قائل نبود. این بانوى برجسته و با شخصیت، همان زنى بود که بر زنان و مردان بسیار، فرمان مىراند، همان زنى بود که چون کاروانهاى تجارى پربارش در جادههاى عربستان و سرزمینهاى دور و نزدیک آن به راه مىافتاد، چشمها را خیره مىکرد و آرزو و اشتیاق هم سخنى با او را، در دلها شعلهور مىساخت. همان زنى بود که پیش از آن بارها و بارها، دیده شده بود که اشراف و رجال عرب و سران و اقوام طوایف، با ثروتهاى هنگفت و شهرت و موقعیت فراوانى که داشتند، به خواستگاریش مىآمدند، ولى او تقاضاى آنان را نمىپذیرفت، و شاید اساساً آنها را شایسته و لایق خواستگارى خویش نمىدید.
اما اکنون همین زن برجسته و احترامانگیز، همین زنى که در تمامى سرزمین حجاز، زنى مانند او نبود، با شور و اشتیاق فراوان و با علاقه و عاطفهاى وصفناشدنى، خود قدم به میان نهاده بود، و در طرح پیشنهاد ازدواج، با محمدصلی الله علیه و آله پیشقدمى و پیشگامى مىکرد.
چنین بود که مقدمات ازدواج محمدصلی الله علیه و آله و خدیجه، صورت پذیرفت و گفتگو دربارهى این مزاوجت فرخنده، به مرحلهى تصمیم و تدارک رسید. خدیجه در این ازدواج، نه تنها آداب و رسوم خواستگارى را دیگرگونه ساخت، بلکه همهى سنتهاى دست و پاگیر ازدواج را که آن زمان در میان اعراب جاهلى رواج داشت، زیر پا نهاد. حتى در مورد مهریه نیز دست به کارى زد که پیش از آن، کسى نظیرش را ندیده بود. با آن که خواستگاران قبلى ثروتهاى کلان و نقدینههاى گران، در اختیار داشتند و مهریههاى سنگین و خیرهکننده عرضه مىداشتند، باز خدیجه در مورد محمدصلی الله علیه و آلهرفتارى دیگر در پیش گرفت. بدین معنى که مهریه را نیز به جاى آن که از سوى مرد باشد، او از مال و ثروت خود قرار داد و مبلغ چهار هزار دینارى را که به عنوان مهریه از آن سخن رفته بود، از دارائى سرشار خود به محمدصلی الله علیه و آله هدیه داد.
خدیجه با این برنامهى درخشان اخلاقى، و با این رفتار خیرهکننده که در عین عظمت و شخصیت و سرافرازى، حکایت از فروتنى و تواضعى با شکوه داشت، نشان داد که به راستى برجستگى و امتیاز اصلى و اساساش از جهت ثروت سرشار و اعتبار تجارى او نیست. بلکه آنچه بدو عمیقاً ارزش و شخصیت و برجستگى مىبخشید، شکوه اندیشه و طرز تفکر و والائى دیدگاههاى معنوى او است که نسبت به دیگر زنان ممتاز سرفرازش مىکند.
آرى، او شوهرى مىخواست که از لحاظ فضیلت و معنویت برجستهترین مردان زمان و زمانه باشد، و پیدا است که چنین کسى جز پیامبرصلی الله علیه و آله هیچ کس دیگر، نمىتوانست باشد.
«ابناسحاق» سیرهنویس قدیمى نیز اعتراف مىکند که: مقام معنوى و اخلاقى حرمت بىمانند خدیجه به جایى رسید که مورد عنایت خاص الهى قرار گرفت. چنان که روزى جبرئیل به هنگام نزول وحى گفت: «اى پیامبر، سلام پروردگار یکتا را به خدیجه برسان.» پیامبر اسلام نیز به خدیجه گفت: «اى خدیجه، اینک جبرئیل درود پروردگار را به تو ابلاغ مىکند». آنگاه خدیجه در پاسخ گفت: «خداوند خود سلام است و آغاز سلام و درود از اوست، و درود و سلام بر جبرئیل...»
گفتگوهاى مقدماتى دربارهى این ازدواج فرخنده، انجام گرفت. قرارها گذاشته شد. روز موعود تعیین گردید. و در آن روز طى مراسمى ساده، با حضور نزدیکترین کسان و اقوام محمدصلی الله علیه و آله و خدیجه، مراسم ازدواج برگزار شد.
در آن روز مبارک خطبهى عقد ازدواج این دو شخصیت بزرگ برجسته توسط عموى محبوب پیامبر اکرم، یعنى ابوطالب که از محترمترین بزرگان و سران قریش بود، خوانده شد و بدین صورت خانهى خدیجه با قدوم مبارک پیامبر اسلام، نور و شکوه و زیبایى معنوى پیدا کرد. ولى هنوز کسى نمىدانست که این خانه به زودى خانهى شرافت، محل نزول وحى و نزولگاه جبرئیل و دیگر فرشتگان آسمانى خواهد شد.
پس از انجام مراسم و اجراى خطبهى عقد، محمدصلی الله علیه و آله از جاى برخاست و به سوى در به راه افتاد. طرز رفتار و شکل حرکتش نشان مىداد که تصمیم دارد مجلس را ترک گوید، و از آن خانه بیرون رود تا خانهى خود را براى ورود همسر ارجمندش آماده سازد. اما ناگهان صداى خدیجه در قفاى محمدصلی الله علیه و آله به این کلمات بلند شد: «اى محمد کجا مىروى، که اکنون خانهى من، خانهى تو است، و کلید همهى صندوقها در اختیار تو، و من از امروز کنیز و فرماندار تو هستم». و بدینسان خانهى خدیجه، کاشانهى آرامش و سعادت مشترک این دو شخصیت بزرگوار و برجسته شد و از آن پس محمدصلی الله علیه و آله به آن خانه نقل مکان کرد تا آرامش گم گشتهاى را که در سنین کودکى با مرگ پدر و مادر از دست داده بود، در این خانه بازیابد. و در آن محیط امن و آرامش، با آسودگى و فراغ بال در مسیر افکار و اندیشههاى والاى خود پیش رود.
اما نکتهى مهم و چشمگیر دیگرى هم در این ازدواج وجود داشت و آن این بود که چنین پیمان زناشویى ساده و ایثارگرانهاى، براى پیامبر اسلام ارزشى داشت که خداوند متعال، با حکمت بالغهاش، 15 سال بعد آن را به منصهى ظهور درآورد. بدینسان که بر اثر این پیوند زناشویى، تمامى ثروت خدیجه در اختیار حضرت محمدصلی الله علیه و آله قرار گرفت و آن حضرت نیز پس از مبعوث شدن به پیامبرى، تمام آن ثروت هنگفت را در راه پیشرفت اسلام و در راه خدا صرف کرد.
خدیجه براى پیامبر اسلام نمونهى یک همسر فداکار و ایثارگر بود. از همان آغاز زندگى مشترک تا آخرین لحظهى حیات پرثمر خویش، در تمام مدت بهترین یار و یاور و مهربانترین مونس پیامبر محسوب مىشد. در روزهاى آرامش نزدیکترین همدم پیامبر، در ایام دشوارى و در گیرودار شداید زندگى صبورترین و پر تحملترین مددکار، و در تمام حوادث سخت و مصیبتهاى پىدرپى قوىترین پشتیبان و همقدم و همراه رسول اکرم بود. در تمام شدائد و دشواریهایى که در سالهاى بعد از بعثت براى پیامبر و مسلمانان رخ مىداد، خدیجه نه تنها مونس پیامبر و موجب تسلى خاطرش بود، بلکه چون مادرى مهربان براى تمام مسلمانها نیز مایهى امید و پشتگرمى و قوت قلب به شمار مىرفت، و با صبر و شکیبایى بىحساب و قدرت تحمل شگفتانگیز و پایدارى و مقاومت شگرفش سرمشق دیگران نیز قرار مىگرفت. علاوه بر آن هرگز از بذل مال فراوانش در راه هدف الهى پیامبر و گسترش و تقویت اسلام دریغ نورزید.با آن قدرت مالى و شهرت و مقامى که داشت، و با آن که قادر بود بهترین زندگىها را داشته باشد و در کمال نعمت و رفاه و آسایش بسر برد، ولى تمام مظاهر زندگى دنیوى را به دور ریخت و در عوض با تمام ناملایماتى که به خاطر زندگى با پیامبر بر او روى آورده بود دست و پنجه نرم کرد. سالها، با زجر و شکنجه شوهر بزرگوارش، با تهدیدهایى که بر زندگى هر دو سایه انداخته بود، و با تن دادن به تبعید و محاصره و حتى تحمل روزهاى گرسنگى و شبهاى بیدارى، به آسانى کنار آمد، تا هر روز قدمى تازه در راه نیل به اهداف عالیهى اسلام و پیاده کردن برنامههاى قرآن و پیشرفت مکتب انسانساز اسلام بردارد.
در تمام شدائد و دشواریهایى که در سالهاى بعد از بعثت براى پیامبر و مسلمانان رخ مىداد، خدیجه نه تنها مونس پیامبر و موجب تسلى خاطرش بود، بلکه چون مادرى مهربان براى تمام مسلمانها نیز مایهى امید و پشتگرمى و قوت قلب به شمار مىرفت، و با صبر و شکیبایى بىحساب و قدرت تحمل شگفتانگیز و پایدارى و مقاومت شگرفش سرمشق دیگران نیز قرار مىگرفت. علاوه بر آن هرگز از بذل مال فراوانش در راه هدف الهى پیامبر و گسترش و تقویت اسلام دریغ نورزید.
اوصاف و فضایل خدیجه علیهاالسلام
این بانوى بزرگوار و الگوى ممتاز زن مسلمان، در نزد پیامبر اکرم از احترام و محبوبیت خاص برخوردار بود. رسول گرامى، آن خاتون محترم را بسیار دوست مىداشت، به مهر و درایت او آگاه بود. و از این رو در کارهاى خود با وى نه فقط مانند یک همسر، بلکه همچون یک دوست فهیم و دلسوز و یار صمیمى، مشورت مىکرد و به نظریاتى که خدیجه ابراز مىداشت، با دیدهى احترام مىنگریست.
از حضرت على علیه السلام روایت شده است که فرمود: «این جمله را از خود پیامبر اسلام شنیدم که فرمود: بهترین زنان بنىاسرائیل در عصر گذشته، مریم بنت عمران، و بهترین زنان امت، امروز خدیجه بنت خویلد است. (3)
البته مقام والا و احترام و شخصیت خدیجه علیهاالسلام را نباید با معیارهاى عادى سنجید، چه مقام و احترام آن بزرگوار چنان بالا گرفت که خداوند تبارک و تعالى به وسیله جبرئیل براى او سلام فرستاد و او را به پاداشى عظیم وعده داد که هیچ کس دیگرى، اعم از گذشتگان یا معاصرینش یا از اصحاب رسول خدا، بدان مقام نرسیده بودند.
بخارى یکى از محدثین بزرگ اهل سنت که یکى از شش «صحیح» عمده و معتبر جهان تسنن از آن اوست، نقل مىکند: «عایشه مىگوید: دربارهى هیچ زنى به اندازهى خدیجه حسرت نکشیدم و حسادت نبردم وقتى شنیدم که پروردگارش او را به بهشت وعده داده است.» (4)
این سخن عایشه، دور از واقعیت نبوده است. چون مىدانیم که خدیجه نخستین همسرى است که پیامبر اکرم قبل از آغاز رسالت اختیار کرده و مدتى طولانى، نزدیک به 25 سال با وى زندگى کرده است. با این که حضرت رسول، پس از وفات خدیجه با برخى از زنان دیگر مانند عایشه، صفیه، امسلمه، و ... هم وصلت نموده، ولى در تمام مدتى که همسران دیگرى در خانه داشت، باز از خدیجه به شایستگى یاد مىکرد، نام او را با احترام مىبرد و همواره خاطرهى او را گرامى و عزیز مىداشت چنان که دربارهاش مىفرمود: «هرگز خداوند متعال بهتر از او را بر من نصیب نفرموده است. او روزى که من نیاز به کمک داشتم، به یارىام آمد و دستم را با مهر و عطوفت گرفت؛ روزى به من ایمان آورد که جهانیان نسبت به من کفر مىورزیدند، و روزى مرا تصدیق کرد که جهانیان تکذیبم مىکردند، خداوند از او به من اولاد عنایت کرد.»(5)
این سخنان صریح و بىشائبه از زبان مبارک پیامبر گرامى اسلام به خوبى مىرساند که خدیجه از چه موقعیت ممتازى در نزد پیامبر، و از چه شخصیتى برخوردار بوده است.
عایشه مىگوید: روزى نمىشد که پیامبر اسلام از خدیجه ذکر خیرى به میان نیاورد. به حدى که روزى غیرت و تعصب زنانه بر من غالب شد و با همان حال (حسادت) گفتم: آیا او زن سالخوردهاى نبود که خداوند متعال بهتر از او نصیب تو کرده است؟ (منظور عایشه از این سخن، ابراز وجود و بیان ارزش خودش بوده است، زیرا خود را که زنى بسیار جوان بود با حضرت خدیجه مقایسه کرده و خواسته است که امتیاز جوانى خود را مطرح کند. اما خودش ادامه مىدهد:) پیامبر اسلام به شدت غضبناک شد، به حدى که موهاى جلوى سر مبارکش از شدت غضب تکان خورد و آنگاه آن جملات تحسینآمیز را (که فوقا نقل کردیم) دربارهى خدیجه بیان فرمود.
و باز عایشه مىگوید: «هر وقت در منزل گوسفندى ذبح مىشد، پیامبر اسلام مىفرمودند: از گوشت آن براى دوستان خدیجه هم بفرستید. روزى به این وضع اعتراض کردم، ولى پیغمبر فرمودند: من دوستان خدیجه را نیز دوست مىدارم.» (6)
آنچه ذکر شد فقط مشتى از خروار بود. وگرنه احادیث بسیار زیادى در دست داریم که از طریق دانشمندان اهل سنت هم نقل شده است و همه از اوصاف درخشان و شخصیت ممتاز و احترام فوقالعادهى خدیجه سخن مىگویند: از جمله در احادیث فراوان از طریق علماى عامه و خاصه، آمده است که: کاملترین و بهترین زنان از نظر ایمان چهار تن بودهاند که عبارتند از آسیه دختر مزاحم (همسر فرعون)، مریم دختر عمران (مادر حضرت عیسى مسیح) خدیجه دختر خویلد، فاطمه دختر پیامبر اسلام. (7)
لذا به خاطر همین اوصاف و فضایل، همین شخصیت و بزرگوارى، همین کاردانى و شایستگى و عطوفت و درایت و سایر امتیازات فوقالعادهى آن بانوى عزیز بود که پیامبر اسلام، مادامى که خدیجه کبرى زنده بود، با زن دیگرى ازدواج نکرد و با آن که در آن زمان، شرایط خاص زمانى و مکانى و سنتهاى قومى و منطقهاى تعدد زوجات را به صورت امرى کاملاً عادى مىنگریست و مردان بسیارى در یک زمان چند همسر در خانه داشتند، و با آن که قوانین اسلام نیز با تحقق شرائط لازم این اجازه را در اختیار هر فرد عادى هم مىگذاشت - چه رسد به پیامبر خدا - باز رسول اکرم هم هرگز در طول حیات خدیجه از این حق خود استفاده نکرد.
نکتهى مهم آن که خدیجه در حساسترین شرایط زندگى پیامبر اسلام - چه آن زمان که وجود مبارکش در آستانهى نزول وحى قرار داشت و همه چیز دگرگون شده بود، و چه آن زمان که وحى الهى بر قلب پاکش نازل مىشد و جهانى را به لرزه درمىآورد - همواره رسول اکرم را به خوبى درک مىکرد. او را به طور صحیح شناخت و به واقعیتهاى والاى وجودش پى برد. رسالت او را به روشنى فهمید و آن را با تمام جانش پذیرفت و با همهى توان خود در راه تثبیت و گسترش آن ایستادگى کرد. و به راستى که کمتر همسرى مىتواند این چنین حساس و فهمیده و با کمال و عمیق و عالم و واقعبین باشد.
در شرح اوصاف و فضایل خدیجه، سخن تمام نمىشود مگر آن که به مراتب فضل و دانش وى نیز اشاره کنیم و بگوییم که او زنى دانشمند، پرتجربه، بسیار فهیم، بسیار روشنبین و صاحبکمال بود. هر مسألهاى را به دقت بررسى مىکرد، هرگز بدون علم و اندیشه چیزى را نمىپذیرفت و بدون تفکر و تعمق حرفى نمىزد. در آغاز رسالت به محض آن که متوجه شد تغییرات غیر عادى در پیامبر ایجاد شده و حتى وضع جسمانى آن حضرت و اعمال و رفتار و حرکاتش دگرگون شده است، در آن شرایط حساس، با دقت و تدبر و تفکر ویژهاى که داشت، بهتر و دقیقتر از بزرگترین دانشمندان علم روانشناسى به اصل مسأله پى برد و با قاطعیت و صراحت اعلام کرد که تمام آن تغییرات و پیدایش آن وضع خاص جسمانى براى پیامبر، آثار یک دگرگونى و تحول عمیق روحى و معنوى است و هیچ عارضهى دیگرى وجود ندارد.
در زمانى بعضى از آشنایان و اطرافیان از گوشه و کنار و گاه به طور جسته گریخته و گاه آشکارا براى تغییر حال پیامبر ابراز نگرانى مىکردند، خدیجه با روشنبینى خاص و درک هوشمندانهاش خطاب به پیامبر گفت: «خداوند تو را هرگز عاجز و ناتوان مىسازد (و به بیماریهاى سخت جسمانى که باعث عدم تعدل و زمینگیرى شوند دچار نمىکند) چون تو در زندگى خود همیشه صلهى رحم داشته و دارى، مهمانى مىدهى و مهماندوستى و مهماننوازى مىکنى، از مستمندان و درماندگان دستگیرى مىکنى و فریادرس مظلومان هستى.» (8)
نکتهى مهم آن که خدیجه در حساسترین شرایط زندگى پیامبر اسلام - چه آن زمان که وجود مبارکش در آستانهى نزول وحى قرار داشت و همه چیز دگرگون شده بود، و چه آن زمان که وحى الهى بر قلب پاکش نازل مىشد و جهانى را به لرزه درمىآورد - همواره رسول اکرم را به خوبى درک مىکرد. او را به طور صحیح شناخت و به واقعیتهاى والاى وجودش پى برد. رسالت او را به روشنى فهمید و آن را با تمام جانش پذیرفت و با همهى توان خود در راه تثبیت و گسترش آن ایستادگى کرد. و به راستى که کمتر همسرى مىتواند این چنین حساس و فهمیده و با کمال و عمیق و عالم و واقعبین باشد.
چنین بانویى، با چنین اوصاف والایى، علاوه بر تمام امتیازاتش بهترین شریک غم و اندوه پیامبر نیز بود. و این صفتى است که هرگاه زنى منصف بدان باشد، یکى از مهمترین عوامل موفقیت در زندگى مرد، و در تحکیم اصول و مبانى خانوادگى او به شمار خواهد رفت، به طورى که هرگز زیبایى و جمال و سایر نشانهها و خصوصیات زنانگى نمىتواند جاى آن را پر سازند. توجه بدین امر، در زندگى خانوادگى خدیجه کاملاً مشهود و آشکار بود و اسناد معتبر حاکى از آن است.
ابناسحاق یکى از سیرهنویسان اولیه و معروف اسلام در این باره مىگوید: پیامبر اسلام هر چیز مکروهى را که مىدید و مىشنید و هر ناروایى را که بر او وارد مىگردید، محزون و متأثرش مىساخت، هنگام بازگشت به خانه با خدیجه در میان مىگذاشت. و خداوند به وسیلهى خدیجه، آن مکروه و ناروا را فرج و گشایش عنایت مىفرمود. خدیجه همواره او را به ثبات و مقاومت دعوت مىکرد و با درایت و عطوفت خود دردها و رنجها و آلام پیامبر را تسکین مىداد (و چنین شریک زندگى و غمگسار مهربانى همیشه یار و مددکار پیامبر بود) تا روزى که خدیجه از دنیا رفت و یک غمخوار فهیم و مصاحب و مشاور مهربان و صمیم از دست رفت...
این سیرهنویس قدیمى نیز اعتراف مىکند که: مقام معنوى و اخلاقى حرمت بىمانند خدیجه به جایى رسید که مورد عنایت خاص الهى قرار گرفت. چنان که روزى جبرئیل به هنگام نزول وحى گفت: «اى پیامبر، سلام پروردگار یکتا را به خدیجه برسان.» پیامبر اسلام نیز به خدیجه گفت: «اى خدیجه، اینک جبرئیل درود پروردگار را به تو ابلاغ مىکند». آنگاه خدیجه در پاسخ گفت: «خداوند خود سلام است و آغاز سلام و درود از اوست، و درود و سلام بر جبرئیل...»
«ابنسعد» یکى دیگر از مورخین اسلامى، در کتاب «طبقات» مىنویسد: «حضرت آدم در بهشت نگاهى به زندگى محمد صلی الله علیه و آله مىافکند و مىگوید: یکى از برتریهاى محمد صلی الله علیه و آله بر من این است که همسر او در راه اجراى اوامر خداوند با شوهرش همکارى و مساعدت نمود، و حال آن که همسر من، مرا در نافرمانى نسبت به دستورهاى الهى راه نشان داد.» (9)
از حضرت خدیجه چهار فرزند متولد شدند. پسرى به نام قاسم به دنیا آمد که طاهر و طیب لقب داشت، و کنیهى «ابوالقاسم» براى پیامبر اسلام، از نام همین فرزند عزیز گرفته شده است. قاسم دوران نوزادى و شیرخوارگى را مدتى طى کرد و حتى تا مرحلهى پاگشودن و به راه افتادن هم زنده بود. اما هنوز از شیر گرفته نشده بود که بنا بر تقدیر الهى از دنیا چشم پوشید و به سراى باقى شتافت.
غیر از این فرزند پسر، خدیجه داراى سه دختر نیز شد که اسامى آنان زینب و امکلثوم و فاطمه علیهماالسلام بود. آرى شخصیت والایى همچون خدیجه است که در دامان پاکش، پاکدامنترین و پاکیزه گوهرترین بانوى جهان هستى، یعنى حضرت فاطمه زهرا سلاماللَّهعلیها، پرورانده مىشود. آن خورشید تابانى که بنا بر اراده و مشیت الهى، از میان تمام فرزندان پیامبر، براى پدر بزرگوارش باقى مىماند، تا براى مادرى انوار الهى و سادات جهان، انتخاب شود، و در دامان گهربارش فرزندان همچون ائمهى معصومین علیهم السلام را پرورش دهد که خود، مشعلداران ارشاد و هدایت جهانیان باشند... آرى فاطمه سلام الله علیها این چنین مادرى داشت که «خدیجه» نامور گشته بود... (10)
امام صادق علیهالسلام نیز به آن اشاره فرمودهاند: «عن مفضل بن عمر، قال: قلت لابى عبداللَّه الصادق علیهالسلام کیف کان ولاده فاطمه علیهاالسلام؟ فقال: نعم؛ ان خدیجه علیهاالسلام لما تزوج بها رسولاللَّه صلى اللَّه علیه و آله و سلم هجرتها نسوه مکه فکن لا یدخلن علیها ولا یسلمن علیها و لا یترکن امراه تدخل علیه فاستوحشت لذلک و کان جزعها و غمها حذراً علیه.» (11)
آرى، چون خدیجه علیهاالسلام به ازدواج رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله درآمد زنان مکه رابطه خود را با خدیجه علیهاالسلام قطع کردند و دیگر به خانهى او نمىآمدند. و در هنگام ملاقات به او سلام نمىکردند. رفت و آمد دیگران به خانه خدیجه علیهاالسلام را مراقبت کرده، مانع رفتن آنان به خانه او مىشدند. زنان مکه، خدیجه علیهاالسلام را تنها گذاردند، دیگر با او دوستى نمىکردند. خدیجه علیهاالسلام از این موضوع غمگین و ناراحت بوده و وحشت او را فراگرفته بود.
این ترک رفت و آمد و محاصرهى روحى خدیجه علیهاالسلام با مبعوث شدن پیامبر صلى اللَّه علیه و آله به رسالت شدیدتر شد. در این زمان چون رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله را دشمن خود مىدانستند هرگونه ارتباطى را با خدیجه علیهاالسلام که حامى اصلى رسول خدا صلى اللَّه علیه و آله بود قطع کردند و خدیجه علیهاالسلام را در آن شرایط سخت تنهاى تنها گذاردند.
پیامبر بعد از حضرت خدیجه
پیامبر سالها بعد از مرگ او به خوبی از تنها یار وفادار خود یاد می کرد. بارها بیاد او گریه می کرد. به نقل از عایشه که هر وقت پیامبر گوسفندی را ذبح می کرد، می فرمود: گوشت های آن را برای دوستان خدیجه بفرستید و عایشه بر او رشک می برد و می گفت که پیامبر زیاد از او یاد می کرد. در روایت مشهور دیگری است که چون برای پیغمبر هدیه ای می آوردند گااهی می فرمود: برای فلان بانوئی ببرید که از دوستان خدیجه بوده است. رسول خدا درباره خدیجه می فرماید: خداوند بهتر از او را به من نداده است. او به من ایمان آورد در هنگامی که مردم کفر داشتند، تصدیق نبوت من کرد، زمانی که دیگران مرا تکذیب کردند و اموال خود را در اختیار من گذاشت در وقتی که دیگران محروم کردند و خداوند متعال از او فرزندانی به من عطا کرد و در روز فتح مکه، پیغمر مسیر حرکت را به گونه ای تنظیم کرد که از کنار مزار خدیجه سلام الله علیها عبور نمود .
نکته مهم در مورد ازدواج پیامبر با حضرت خدیجه
پیامبر(ص) پیش از ازدواج با حضرت خدیجه برای ایشان کار میکرد و حضرت خدیجه از زنان ثروتمند قریش بودهاست. ثروت حضرت خدیجه و کارفرما بودن او نشان میدهد که پیش از اسلام نیز زنان حق داشتن ثروت و حق کارفرما بودن را داشتهاند و مردان از کار کردن برای زنان عار نداشته و شرمسار نبودهاند .
پینوشتها:
1 - تذکرةالخواص، ج 2، ص 302 .
2 - امالى شیخ صدوق، ص 593 .
3- عمدة ابن بطریق، ص 24 .
4- صحیح بخارى، جزو پنجم، باب 30، ص 114
5- همسران رسول خدا، ص 18. به نقل از استیعاب ابن عبدالبر.
6- منبر الاسلام و توفیق الاعلم .
7- استیعاب و صحیح بخارى.
9- سیره ابنهشام، ج1، ص 114- 116.
10- طبقات ابنسعد، ج 1، ص 134.
11- مناقب ابن شهرآشوب، ج 1، ص 174
ای عشق همه بهانه از توست
من خامُشَم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی،
وین زمزمه ی شبانه از توست
من اَندُهِ خویش را ندانم.
افسون شده ی تو را زبان نیست
وَر هست،همه فِسانه از توست
کَشتیِ مَرا چه بیمِ دریا؟
مِی را چه اثر به پیشِ چَشمَت؟
من می گذرم خَموش و گُمنام
(( هوشنگ ابتهاج ))
لطف حق
فرایند تاثیرگذاری پاک بینی، نکوئی، لطف و شفقت و مهربانی، عفو و کرم در رسیدن انسان به حق
- لطف و شفقت، عفو و کرم و بخشش:
لطف و شفقت، مهربانی پیش گیر
راه از بهر صلاح خویش گیر
ذرهٔ ای گر شفقت جانت دهند
پایگاه آل عمرانت دهند
داستان نخست درباره شفقت و مهربانی:
داستان نخست درباره موسی پیامبر است که ناگهان کبوتری را می بیند که در آستین موسی رفته و خود را پنهان می کند. به دنبال آن بازی از راه رسیده و به موسی گفت آن کبوتر شکار و روزی من است، او را به من بازکردان. موسی در شگفت فرو رفت که چه کند: آن کبوتر به او امان آورده بود و انصاف نبود که او را به باز شکاری بدهد، در همان حال آن باز گرسنه بود و روزی اش را می خواست. پس موسی به باز گفت که آیا به تکه گوشتی راضی می شوی یا حتما کبوتر را باید بخوری؟ باز پاسخ داد:
باز گفتا: گوشتی گر باشدم
راضیم، به از کبوتر باشدم
پس موسی بر آن شد که بخشی از ران پایش را ببرد و به باز بدهد تا هم گرسنگی آن باز برطرف شده باشد و هم جان کبوتر را نجات داده باشد. باز چون از قصد موسی باخبر شد، ناگهان تغییر شکل داد و به صورت یک فرسته ظاهر گشت. پس به موسی گفت:
گفت: ما هر دو فرشته بوده ایم
تا ابد از خورد و خفت آسوده ایم
لیک ما را حق فرستاد این زمان
تا کند معلوم اهل آسمان
شفقت تو در امانت داشتن
رحمت تو در دیانت داشتن
هرکه را چشمی به شفقت باز شد
در حریم قرب صاحب راز شد
عفو آمد مذهبش تا بود او
بی کرم یک دم نمیآسود او
عطار با بیان این داستان به ما می آموزد که شفقت و مهربانی در نزد خداوند از چنان جایگاهی برخوردار است که حق پیامبرش را اینچنین امتحان میکند تا ببیند شفقت او به چه درجه ای رسیده است. انسانی که خواستار رسیدن به حق است نیز باید به این میزان از شفقت و دلسوزی برای بندگان خدا رسیده باشد.
داستان دوم درباره عفو و بخشش:
در مصافی، پادشاه حق شناس
یافت از خیل اسیران بی قیاس
با وزیر خویشتن گفت: ای وزیر
چیست رای تو درین مشتی اسیر؟
گفت: چون دادت خدای دادگر
آنچه بودت دوستتر: یعنی ظفر
آنچه آن حق دوستتر دارد مدام
تو بکن آن نیز: یعنی عفو عام
داستان سوم درباره عفو و بخشش:
زنی در زمان پیامبر مرتکب زنا شده بود و از کار خود بسیار پشیمان گشته بود. پس از عذاب وجدان نتوانست با خود کنار بیاید و برای آنکه به گناه خود اعتراف کند به نزد پیامبر رفت:
عاقبت شد سوی پیغامبر همی
شرمناک از قصهٔ خود زد دمی
سر بگردانید پیغامبر ز راه
در برابر رفت و گفت آنجایگاه
از دگر سو سر بگردانید باز
از دگر سو آمدش این زن فراز
قصه ای برگفت و بس بگریست زار
وز نبی درخواست خود را سنگسار
پیامبر پاسخ داد که الان وقتش نیست که سنگسار شوی، ابتدا باید شوهر کنی و بچه دار شوی. پس زن رفت و به خواست خدا باردار گشت و فرزندی به دنیا آورد. سپس دوباره نزد پیامبر رفت و نوزاد را به او نشان داد و گفت که من را مجازات کن تا رها گردم. پیامبر پاسخ داد:
مصطفی گفتش برو با صبر ساز
تاکنی این طفل را از شیر باز
زانکه گر شیر دگر شکر بود
از همه شیر تو لایق تر بود
پیامبرش گفتش که باید بچه ات را شیر دهی تا کودک از شیرخواری بگذرد. زن با سوز و گداز رفت تا اینکه فرزندش بزرگ شد و از شیرخواری درآمد. پس دوباره به نزد پیامبر رفت:
باز برد آن طفل را آنجایگاه
گفت: برگیرید این زن را ز راه
چند سوزم؟ بیش ازین تابم نماند
ز آتش دل بر جگر آبم نماند
زن دوباره درخواست کرد که نوزادش بزرگ شده، حالا وقتش است تا حکم سنگسارش اجرا گردد. پیامبر در پاسخ گفت که کسی را نداریم که از فرزندت نگهداری کند تا به هفت سالگی برسد. بنابراین باید خودت فعلا زنده باشی تا کودک به هفت سالگی برسد. اما در آن هنگام شخصی به جلو آمد و گفت که او میتواند از کودک نگهداری کند. پیامبر از این اتفاق ناخوش و مشوش گردید، زیرا دیگر بهانه ای نداشت تا حکم شرع را به عقب بی اندازد، پس دستور داد تا حکم اجرا گردد:
مصطفی را سخت ناخوش آمد آن
زانکه کاری بس مشوش آمد آن
چون کسی شد طفل را پروردگار
شد به شرع آن لحظه بر وی سنگسار
مصطفی فرمود تا مردم بسی
برگرفت از راه سنگی هر کسی
عاقبت کردند زن را سنگسار
تا گرفت آن تایب صادق قرار
زن کشته شده را در تابوت نهادند و به خاک سپردند و در آن زمان پیامبر با خود میگفت:
گفت غوغای ملک بگرفت راه
گام می نتوان نهاد اینجایگاه
کس نکرد این توبه اندر روزگار
بود آن زن در حقیقت مرد کار
زن را دفن کردند و پیامبر بر او نماز گذارد و به خانه بازگشت. آن شب علی آن زن را در خواب دید و از زن پرسید که خداوند به تو پس از مرگت چه گفت؟ زن پاسخ داد:
گفت: حق گفتا ندانستی مگر
که انبیا را زان فرستادم به در
تا شریعت را اساس ایشان نهند
آنچه چندان گفتم آن چندان نهند
چون محمد بود امین روزگار
ترک نتوانست کردن سنگسار
ای ز بی انصافی خود خورده سنگ
با خدای خویشتن بودی بجنگ
سوی او ده بار رفتی، وانگهی
سوی ما گفتی ندانستی رهی
گر نهان یکبار با ما گشته ای
از گناه خود مبرا گشته ای
جبرئیل آنگاه بفرستادمی
تا ابد منشور عفوت دادمی
خدا به زن گفته بود که تو از بی انصافی خودت کارت به سنگسار کشید. زیرا که ده بار پیش پیامبر رفتی و یک بار نخواستی تا از راه پنهان با حق ارتباط برقرار کنی که اگر تنها یکبار این کار را کرده بودی، جبرییل را میفرستادم تا به تو بگوید که حق تو را برای همیشه مورد عفو قرار داده است.
عطار با طرح این داستان به ما می آموزد که عفو و رحمت چنان جایگاهی در نزد حق دارد که حتی حکم شریعتش را برای آن لغو می کند و ما اگر می خواهیم به وصل حق برسیم باید چنان مرتبه ای از بخشش را در خود پرورش داده باشیم.
داستان چهارم درباره بخشش:
شخص کافری از شدت نیازمندی و گرسنگی به نزد ابراهیم خلیل آمده و از او درخواست نان میکند تا از گرسنگی نجات یابد. ابراهیم در پاسخ میگوید که اگر مومن و خداپرست گردی، هر چه که دلت میخواهد به تو خواهم داد. کافر که این سخن را میشنود، در حال میمیرد. در این هنگام جبرییل نزد ابراهیم آمده و به او از جانب حق میگوید:
گفت: حق میگوید این کافر مدام
از کجا میخورد تا اکنون طعام؟
او که چندین گاه نان مییافتست
ازخداوند جهان مییافتست
این زمان کو از درت نان خواه شد
تن زدی تا گُرسِنه در راه شد
حق به ابراهیم می گوید که تو فکر میکنی که این کافر تا الان از کجا نان می یافته است؟ غیر از این است که خداوند روزی اش را میرساند؟ و حال که دست نیاز به تو آورده بود، از برآوردن نیازش دوری کردی تا گرسنه درگذرد؟ اینجاست که عطار بار دیگر گوشزد می کند که خداوند با دشمنش نیز تا این حد بخشایشگر است و ما نیز باید اینگونه بخشایشگر باشیم:
یا رب این انعام و بخشایش نگر
عین آرایش برالایش نگر
با چنین فضلی ترا در پیشگاه
کی توان ترسید از بیم گناه
زانکه آن دریا چو در جوش آیدت
نیک و بد جمله فراموش آیدت
جناب شاه نعمتالله ولی عارف شهیر ایرانی
ای به مهرت دل خراب آباد وز غمت جان مستمندان شاد
طاق ابروت قبلهٔ خسرو چشم جادوت فتنهٔ فرهاد
لب لعل تو کامبخش حیات سر زلفت گره گشای مراد
هر که شاگردی غم تو نکرد کی شود درس عشق را استاد
ما به ترک مراد خود گفتیم در ره دوست هر چه باداباد
دوش سرمست درگذر بودم بر در مسجدم گذار افتاد
مقرئی ذکر قامتش می گفت هر کس آنجا رسید خوش بستاد
از پی آن جماعت افتادم تا ببینم که چیستشان اوراد
ناگه از پیش امام روحانی رفت بر منبر این ندا در داد
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
شاهدی از دکان باده فروش به رهی می گذشت سرخوش دوش
حلقهٔ بندگی پیر مغان کرده چون مهره عاشقی درگوش
بسته زُنار همچو ترسایان جام بر دست و طیلسان بر دوش
گفتم ای دستگیر مخموران از کجا می رسی چنین مدهوش
جام گیتی نمای با من داد گفت از این باده جرعه ای کن نوش
گر تو خواهی که تا شوی محرم در خرابات راز را می پوش
گفتم این باده از پیالهٔ کیست لب به دندان گرفت و گفت خموش
تا که از پیر دیر پرسیدم که ز سودای کیست این همه جوش
هیچ کس زین حدیث لب نگشود ناگهان چنگ برکشید خروش
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ترک بالا بلند یغمائی سر و سردار ملک زیبائی
شهرهٔ انس و جان به خوشروئی فتنهٔ مرد و زن به غوغائی
طلعتش ماه برج نیکوئی قامتش سرو باغ رعنایی
از در دیر چون درون آمد هر کسش دید گشت شیدائی
تا که از مرحمت نظر انداخت به من مستمند سودائی
که گرت آرزوی سلطنتست چند هجران کشی و تنهائی
گفت ای عاشق بلا دیده تا به کی بیخودی و رسوائی
در ره دوست کفر و دین درباز در خرابات باده پیمائی
چون که برگشتم از ره تقلید داد تلقینم این به دانائی
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ترک سرمست چون کمان برداشت هر کرا بود دل ز جان برداشت
در کمان بودم از خیال میانش چون کمر بست این گمان برداشت
گفتم ای خسرو وفاداران قدمی چند می توان برداشت
به گلستان خرام تا با تو من بیدل کنم ز جان برداشت
در چمن رفت و همچو گل بشکفت نام خوبی ز ارغوان برداشت
در زمان چون که مست شد ساقی شیشه را مهر از دهان برداشت
باده چون گرم شد به صیقل روی زنگ ز آئینهٔ روان برداشت
هر کدورت که داشت دل از درد درد او آمد از میان برداشت
باده از حلق شیشهٔ صافی دم به دم ناله و فغان برداشت
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
غمزهٔ شوخ آن بت طناز می کشد خلق را به عشوه و ناز
از پس پرده می نوازد چنگ مطرب عود سوز بربط ساز
او شهنشاه مسند خویشی ما گدایان آستان نیاز
گه بود همچو باه جان پرور گه بود چون خمار روح گداز
اوست مقصود ساکنان کنشت اوست مقصود رهروان حجاز
گر کشد خسرویست کامروا ور ببخشد شهی است بنده نواز
ای دل ار آرزوی آن داری که شود با تو آشکارا راز
گذری کن به سوی میخانه تا ببینی حقیقتش ز مجاز
تا ببینی بتان ماه جبین که سراسر کشنده اند آواز
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ای غمت پادشاه کشور دل بی وفای تو خاک بر سر دل
زلف شستت کمین کنندهٔ جان چشم مستت به غمزه رهبر دل
آزمندیم و دم نزد یک دم جان ما بی غم تو بر در دل
زنده دل می کند به بادهٔ ناب که شرابیست نو به ساغر دل
صبحدم لعبت پری زاده آمد و حلقه کوفت بر در دل
در گشود و نشست مستانه روی خود داشت در برابر دل
چون به دیوان دل فرو رفتم این سخن بود در برابر دل
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ساقیا بادهٔ شبانه کجاست می بیاور که دور نوبت ماست
جام گیتی نمای پیش آور که در او جرعه ای خدای نماست
بی خبر کن مرا ز هستی خود که خبر آرمت که یار کجاست
به گدائی رویم بر در دوست که مراد همه جهان آنجاست
پیر پیمانه نوش پیمان ده آن زمانی که بزم می آراست
گفت با دوست هر که بنشیند باید اول ز رأی خود برخاست
تا ببینی به دیدهٔ معنی نعمت الله را تو از چپ و راست
پس از آنت به گوش جان آید در جهان آنچه مخفی و پیداست
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ما اسیران بند سودائیم دردمندان بند برپائیم
ما اسیران وادی عشقیم مصلحت بین کوی غوغائیم
گه تهی کیسه گاه قلاشیم گاه پنهان و گاه پیدائیم
گاه مانند زمین پستیم گاه همچون سپهر بالائیم
همچو سید ز کفر و دین فارغ در خرابات باده پیمائیم
هر که با ما نشست مؤمن شد از دلش زنگ کفر بزدائیم
چون شود جان او به می صافی بعد از آنش تمام بنمائیم
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
دوشم از غیبت پیر عالم عشق این سخن یاد دادم از دم عشق
کای گدای همه قدح نوشان جام می نوش تا شوی جم عشق
کرده ام خود به ترک مردم عقل از برای صفای مردم عشق
بستم احرام کوی کعبهٔ جان غسل کردم به آب زمزم عشق
چون رسیدم به قبلهٔ عرفات دیدم اندر هوای عالم عشق
شور مستی فزون شد دل را هر دم از جرعهٔ دمادم عشق
جمله کاینات و هرچه در اوست غرق بودند پیش شبنم عشق
نعمت الله را چو می دیدم شد یقینم که اوست محرم عشق
ورق عاشقی چو شد معلوم این سخن بود فضل اعظم عشق
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
عرفای مشهور ایرانی قرن هفتم
این قرن عرفای بسیار بلند قدری پرورانده است. ما عدهای از آنها را به ترتیب تاریخ وفاتشان نام میبریم.
الف. شیخ نجم الدین کبرای خوارزمی. از مشاهیر و اکابر عرفاست. بسیاری از سلاسل به او منتهی میشود. وی شاگرد و مرید و داماد شیخ روزبهان بقلی شیرازی بوده است. شاگردان و دست پروردگان زیادی داشته است. از آن جمله است « بهاء الدین ولد » پدر مولانا مولوی رومی. در خوارزم میزیست. زمانش مقارن است با حمله مغول. هنگامی که مغول میخواستحمله کند، برای نجم الدین کبرا پیام فرستادند که شما و کسانتان میتوانید از شهر خارج شوید و خود را نجات دهید. نجم الدین پاسخ داد: من در روز راحت در کنار این مردم بودهام، امروز که روز سختی آنها است از آنها جدا نمیشوم. خود مردانه سلاح پوشید و همراه مردم جنگید تا شهید شد. این حادثه در سال 616 واقع شده است.
ب. شیخ فریدالدین عطار. از اکابر درجه اول عرفا است. در نثر و نظم تالیف دارد. « تذکرة الاولیاء » او که در شرح حال عرفا و متصوفه است و از اما صادق علیه السلام آغاز میکند و به امام باقر علیه السلام ختم مینماید از جمله ماخذ و مدارک محسوب میشود و شرقشناسان فراوان به آن میدهند. همچنین کتاب « منطق الطیر » او یک شاهکار عرفانی است. مولوی درباره او و سنائی گفته است:
عطار روح بود و سنائی دو چشم او ما از پی سنائی و عطار میرویم
و هم او گفته است:
هفتشهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچهایم
مقصود مولوی از هفتشهر عشق هفت وادی است که خود عطار در « منطق الطیر » شرح داده است.
محمود شبستری در گلشن راز میگوید:
مرا از شاعری خود عار ناید که در صد قرن چون عطار ناید
عطار شاگرد و مرید شیخ مجدالدین بغدادی از مریدان و شاگردان شیخ نجم الدین کبرا بوده است. و همچنین صحبت قطب الدین حیدر را - که او نیز از مشایخ این عصر است و در تربتحیدریه مدفون است و انتساب آن شهر به او است - نیز درک کرده است.
عطار مقارن فتنه مغول درگذشته و به قولی به دست مغولان در حدود سالهای 626 - 628 کشته شد.
ج. شیخ شهاب الدین سهروردی زنجانی صاحب کتاب معروف « عوارف المعارف »که از متون خوب عرفان و تصوف است. نسب به ابوبکر میرساند.گویند هر سال به زیارت مکه و مدینه میرفت. با عبدالقادر گیلانی ملاقات و مصاحبت داشته است.شیخ سعدی شیرازی و کمال الدین اسماعیل اصفهانی شاعر معروف از مریدان او بودهاند. سعدی در مورد او میگوید:
مرا شیخ دانای مرشد شهاب دو اندرز فرمود بر روی آب یکی اینکه در نفس خود بین مباش دگر آنکه در جمع بدبین مباش
این سهره وردی غیر از شهاب الدین سهره وردی فیلسوف مقتول معروف به شیخ اشراق است که در حدود سالهای 581 - 590 در حلب به به قتل رسید.
سهروردی عارف در حدود سال 632 درگذشته است.
د. ابن الفاررض مصری. از عرفای طراز اول محسوب است.اشعار عربی عرفانی در نهایت اوج و کمال ظرافت دارد. دیوانش مکرر به چاپ شده و فضلا به شرحش پرداختهاند. یکی از کسانی که دیوان او را شرح کرده « عبدالرحمن جامی » عارف قرن نهم است.
اشعار عرفانی او در عربی با اشعار عرفانی حافظ در زبان فارسی قابل مقایسه است. محی الدین عربی به او گفتخودت شرحی بر اشعارت بنویس، او گفت کتاب « فتوحات مکیه » شما شرح این اشعار است.
ابن فارض از افرادی است که احوالی غیر عادی داشته، غالبا در حال جذبه بوده است و بسیاری از اشعار خود را در همان حال سروده است. ابن الفارض در سال 632 درگذشته اشت.
ه. محی الدین عربی حاتمی طائی اندلسی. از اولاد حاتم طائی است. در اندلس تولد یافته اما ظاهرا بیشتر عمر خود را در مکه و سوریه گذرانده است. شاگرد شیخ ابومدین مغربی اندلسی از عرفای قرن ششم است. سلسله طریقتش با یک واسطه به شیخ عبدالقادر گیلانی سابق الذکر میرسد.
محی الدین که احیانا با نام ابن العربی نیز خوانده میشود، مسلما بزرگترین عرفای اسلام است. نه پیش از او و نه بعد از او کسی به پایه او نرسیده است. به همین جهت او را « شیخ اکبر » لقب دادهاند.
عرفان اسلامی از بدو ظهور قرن به قرم تکامل یافت. در هر قرنی - چنانکه اشاره شد - عرفای بزرگی ظهور کردند و به عرفان تکامل بخشیدند و بر سرمایهاش افزودند. این تکامل تدریجی بود ولی در قرن هفتم به دست محی الدین عربی « جهش » پیدا کرد و به نهایت کمال خود رسید.
محی الدین عرفان را وارد مرحله جدیدی کرد که سابقه نداشت. بخش دوم عرفان یعنی بخش علمی و نظری و فلسفی آن وسیله محی الدین پایه گذاری شد. عرفای بعد از او عموما ریزه خوار سفره او هستند. محی الدین علاوه بر اینکه عرفان را وارد مرحله جدیدی کرد یکی از اعاجیب روزگار است. انسانی استشگفت و به همین دلیل اظهار عقیدههای متضاد دربارهاش شده است.
برخی او را ولی کامل، قطب الاقطاب میخوانند و بعضی دیگر تا حد کفر تنزلش میدهند. گاهی ممیت الدین و گاهی ماحی الدیناش میخوانند. صدرالمتالهین فیلسوف بزرگ و نابغه عظیم اسلامی نهایت احترام را برای او قائل است. محی الدین در دیده او از ابوعلی سینا و فارابی بسی عظیمتر است.
محی الدین بیش از دویست کتاب تالیف کرده است. بسیاری از کتابهای او و شاید همه کتابهایی که نسخه آنها موجود است (در حدود سی کتاب) چاپ شده است. مهمترین کتابهای او یکی « فتوحات مکیه » است که کتابی است بسیار بزرگ و در حقیقتیک دائرة المعارف عرفانی است. دیگر کتاب فصوص الحکم است که گرچه کوچک است ولی دقیقترین و عمیقترین متن عرفانی است. شروح زیاد بر آن نوشته شده است. در هر عصری شاید دو سه نفر بیشتر پیدا نشده باشند که قادر به فهم این متن عمیق باشند.
محی الدین در سال 638 در دمشق درگذشت و همانجا دفن شد. قبرش در شام هم اکنون معروف است.
و. صدرالدین محمد قونوی. اهل قونیه (ترکیه و شاگرد و مرید و پسر زن محی الدین عربی. با خواجه نصیرالدین طوسی و مولوی رومی معاصر است. بین او و خواجه نصیر مکاتبات رد و بدل شده و مورد احترام خواجه بوده است. میان او و مولوی در قونیه کمال صفا و صمیمیت وجود داشته است. قونوی امامت جماعت میکرده و مولوی به نماز او حاضر میشده است. و ظاهرا-همچنانکه نقل شده - مولوی شاگرد او بوده و عرفان محی الدین را که در گفتههای مولوی منعکس است از او آموخته است. گویند روزی وارد محفل قونوی شد. قونوی از مسند خود حرکت کرد و آن را به مولوی داد که بر آن بنشیند. مولوی ننشست و گفت جواب خدا را چه بدهم که بر جای تو تکیه زنم؟ قونوی مسند را به دور انداخت و گفت مسندی که تو را نشاید ما را نیز نشاید.
قونوی بهترین شارح افکار و اندیشههای محی الدین است. شاید اگر او نبود محی الدین قابل درک نبود. مولوی وسیله قونوی با مکتب محی الدین آشنا شد. اینکه گفته میشود مولوی شاگر قونوی بوده است ظاهرا مربوط به اخذ افکار و اندیشههای محی الدین است. اندیشههای محی الدین در مثنوی و در دیوان شمس منعکس است. کتابهای قونوی از کتاب درسی حوزههای فلسفی و عرفانی اسلامی در شش قرن اخیر است.
کتابهای معروف قونوی عبارت است از: مفاتح الغیب، نصوص، فکوک، قونوی در سال 672 (سال فوت مولوی و خواجه نصیرالدین طوسی) و یا سال 673 درگذشته است.
ز. مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی معروف به مولوی صاحب کتاب جهانی « مثنوی ». از بزرگترین عرفای اسلام و از نوابغ جهان است. نسبش به ابوبکر میرسد مثنوی او دریائی است از حکمت و معرفت و نکات دقیق معرفة الروحی و اجتماعی و عرفانی. در ردیف شعرای طراز اول ایران است. مولوی اصلا اهل بلخ است. در کودکی همراه پدرش از بلخ خارج شد. پدرش او را با خود به زیارت بیت الله برد. با شیخ فریدالدین عطار در نیشابور ملاقات کرد.
پس از مراجعت از مکه همراه پدر به قونیه رفت و آنجا رحل اقامت افکند. مولوی در ابتدا مردی بود عالم و مانند علمای دیگر همطراز خود به تدریس اشتغال داشت و محترمانه میزیست تا آنکه با شمس تبریزی عارف معروف برخورد، سخت مجذوب او گردید و ترک همه چیز کرد.
دیوان غزلش به نام شمس است. در « مثنوی » مکرر با سوز و گداز از او یاد کرده است. مولوی در سال 672 درگذشته است.
ح. فخرالدین عراقی همدانی شاعر و غزلسرای معروف. شاگر صدرالدین قونوی و مرید و دستپرورده شهاب الدین سهروردی سابق الذکر است. در سال 688 درگذشته است.
تمثال جناب مستطاب عارف و صوفی شهیر عطار نیشابوری
قطعه ایی بسیار زیبا از فصیح الزمان شیرازی
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی؟!
به کسی جمال خود را ننمودهیی و بینم
همه جا به هر زبانی، بود از تو گفت و گویی!
غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم
تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از میانه، گویی!
به ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مویم
شدهام ز ناله، نالی، شدهام ز مویه، مویی
همه خوشدل این که مطرب بزند به تار، چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی!
چه شود که راه یابد سوی آب، تشنه کامی؟
چه شود که کام جوید ز لب تو، کامجویی؟
شود این که از ترحّم، دمی ای سحاب رحمت!
من خشک لب هم آخر ز تو تَر کنم گلویی؟!
بشکست اگر دل من، به فدای چشم مستت!
سر خُمّ می سلامت، شکند اگر سبویی
همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویی!
نه به باغ ره دهندم، که گلی به کام بویم
نه دماغ این که از گل شنوم به کام، بویی
ز چه شیخ پاکدامن، سوی مسجدم بخواند؟!
رخ شیخ و سجدهگاهی، سر ما و خاک کویی
بنموده تیره روزم، ستم سیاه چشمی
بنموده مو سپیدم، صنم سپیدرویی!
نظری به سویِ (رضوانیِ) دردمند مسکین
که به جز درت، امیدش نبود به هیچ سویی
فصیح الزمان شیرازی
آشنایی با زندگینامه ی دکتر حسابی
محمود حسابی (زاده ۳ اسفند ۱۲۸۱ در تهران – درگذشت ۱۲ شهریور ۱۳۷۱ در ژنو) با نام اصلی محمود خان میرزا حسابی یک فیزیکدان و، سناتور هسته ای ایران بود، دکتر حسابی وزیر آموزش و پرورش ایران در کابینه نخست وزیر محمد مصدق بود وی در زمان سلطنت پهلوی و بنیانگذار فیزیک و مهندسی دانشگاهی در ایران بود.
حسابی در تهران در خانواده عباس و گوهرشاد حسابی متولد شد. زادگاه خانواده وی تفرش ، در استان مرکزی ، ایران است. در سن چهار سالگی ، خانواده وی به بیروت نقل مکان کردند و در آنجا حسابی در دبستان تحصیل کرد. او هنوز در دوران دبیرستان بود که جنگ جهانی اول شروع شد و مدارس فرانسوی زبان تعطیل شدند. حسابی تحصیلات خود را 2 سال در خانه ادامه داد و در سال 1922، وی مدرک مهندسی راه را از دانشگاه آمریکایی بیروت به دست آورد.
در سن هفده سالگی لیسانس ادبیات، و در سن نوزده سالگی لیسانس بیولوژی را اخذ نمود. پس از آن در رشته مهندسی راه و ساختمان از دانشکده فرانسوی مهندسی در بیروت فارغ التحصیل شد. در آن دوران با اشتغال در نقشه کشی و راهسازی، به امرار معاش خانواده کمک میکرد. او همچنین در رشتههای پزشکی، ریاضیات و ستاره شناسی به تحصیلات دانشگاهی پرداخت. پس از مدت کوتاهی کار برای وزارت راه بیروت پیدا کرد.
شرکت راهسازی فرانسوی که او در آن مشغول به کار بود، به پاس قدردانی از زحماتش، وی را برای ادامه تحصیل به فرانسه اعزام کرد. در سال ۱۹۲۴ میلادی به مدرسه عالی برق پاریس راه یافت و در سال ۱۹۲۵ میلادی فارغ التحصیل شد.
حسابی برای تحصیلات بیشتر به پاریس سفر کرد ، وی در رشته مهندسی برق در و بعداً درجه دکترا در سال 1927 به وی اعطا شد.
در تهران ، حسابی وابسته به دانشگاه تهران بود و دانشکده های علوم و مهندسی دانشگاه را مدیریت می کرد، او در زمان تحصیل در دانشگاه ، معلم النوش تریان بود . در ژوئن سال 1951 ، حسابی در یک هیئت استانی سه نفره شرکت نفت ایران شرکت کرد و به جانشین تعیین شده شرکت نفت انگلیس-ایران منصوب شد. در دسامبر سال 1951 ، وی به عنوان وزیر آموزش و پرورش جایگزین کریم سنجابی شد. بین سال های 1961 و 1969 ، حسابی نماینده ایران در کمیته علمی و فنی ، کمیته سازمان ملل در استفاده صلح آمیز از فضای بیرونی بود.
طی سالها تحقیق و مطالعات علمی در دانشگاههای معتبر عالم با دانشمندان بزرگ جهان نظیر پرفسور "اینشتین"، "شرودینگر"، "بورن"، "فرمی" و چندین فیزیکدان دیگر و همچنین علمای بزرگ مانند "راسل" و "آندره ژید" همکاری و تبادل نظر داشته و تنها ایرانی شاگرد پروفسور "آلبرت اینشتین" بود.
زبان های خارجی سید محمود حسابی
حسابی علاوه بر زبان فارسی، به زبان عربی، فرانسوی، انگلیسی و آلمانی تسلط داشت. در تحقیقات علمی خود از زبان های سانسکریت، لاتین، یونانی، پهلوی، اوستایی، ترکی، ایتالیایی و روسی نیز استفاده می نمود.
منصب های سیاسی
در زمان حکومت سلطنت پهلوی، حسابی یک سناتور انتصابیِ شهر تهران در دورههای اول، دوم و سوم مجلس سنای ایران بود. وی همچنین وزیر فرهنگ کابینه محمد مصدق در سالهای ۱۹۵۱–۱۹۵۲ بود.
فعالیت های شغلی و اجتماعی
حسابی با وجود امکان ادامه تحقیقات در خارج از کشور، به ایران بازگشت و به پایهگذاری علوم نوین و تأسیس دارالمعلمین و دانشسرای عالی، دانشکدههای فنی و علوم دانشگاه تهران، نگارش دهها کتاب و جزوه و راهاندازی و پایهگذاری فیزیک و مهندسی نوین پرداخت.
برخی از اقدامات علمی و خدمات دکتر حسابی:
_ اولین نقشه برداری فنی و تخصصی کشور (راه بندرلنگه به بوشهر)
_ اولین راهسازی مدرن و علمی ایران (راه تهران به شمشک)
_ پایه گذاری اولین مدارس عشایری کشور
_ پایه گذاری دارالمعلمین عالی
_ پایه گذاری دانشسرای عالی
_ ساخت اولین رادیو در کشور
_ راه اندازی اولین آنتن فرستنده در کشور
_ راه اندازی اولین مرکز زلزله شناسی کشور
_ راه اندازی اولین رآکتور اتمی سازمان انرژی اتمی کشور
_ راه اندازی اولین دستگاه رادیولوژی در ایران
_ تعیین ساعت ایران
_ پایه گذاری اولین بیمارستان خصوصی در ایران، به نام بیمارستان "گوهرشاد"
_ شرکت در پایه گذاری فرهنگستان ایران و ایجاد انجمن زبان فارسی
_تدوین اساسنامه طرح تاسیس دانشگاه تهران
_ پایه گذاری دانشکده فنی دانشگاه تهران
_ پایه گذاری دانشکده علوم دانشگاه تهران
_ پایه گذاری شورای عالی معارف
_ پایه گذاری مرکز عدسی سازی اپتیک کاربردی در دانشکده علوم دانشگاه تهران
_ پایه گذاری بخش آکوستیک در دانشگاه و اندازه گیری فواصل گام های موسیقی ایرانی به روش علمی
_ پایه گذاری و برنامه ریزی آموزش نوین ابتدایی و دبیرستانی
_ پایه گذاری موسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران
_ پایه گذاری مرکز تحقیقات اتمی دانشگاه تهران
_ پایه گذاری اولین رصدخانه نوین در ایران
_ پایه گذاری مرکز مدرن تعقیب ماهواره ها در شیراز
_ پایه گذاری مرکز مخابرات اسدآباد همدان
_ پایه گذاری انجمن موسیقی ایران و مرکز پژوهش های موسیقی
_ پایه گذاری کمیته پژوهشی فضای ایران
_ ایجاد اولین ایستگاه هواشناسی کشور (در ساختمان دانشسرای عالی در نگارستان دانشگاه تهران)
_ تدوین اساسنامه و تاسیس موسسه ملی ستاندارد
_ تدوین آیین نامه کارخانجات نساجی کشور و رساله چگونگی حمایت دولت در رشد این صنعت
_ پایه گذاری واحد تحقیقاتی صنعتی سغدایی (پژوهش و صنعت در الکترونیک, فیزیک, فیزیک اپتیک, هوش مصنوعی)
_ راه اندازی اولین آسیاب آبی تولید برق (ژنراتور) در کشور
_ ایجاد اولین کارگاه های تجربی در علوم کاربردی در ایران
_ ایجاد اولین آزمایشگاه علوم پایه در کشور
_ تأسیس واحد تحقیقاتی صنعتی سعدایی (۱۳۶۱)
_ تشکیل و ریاست کمیته پژوهشی ایران ۱۳۶۰
استاد همچنین در زمینه تحقیق علمی ۲۳مقاله رساله و کتاب به به چاپ رساند که در برگیرنده زمینههای مختلف بویژه فیزیک مدرن، واژههای علمی، زبان فارسی و مباحث علمی گوناگون است. تئوری بینهایت بودن ذرات این دانشمند ایرانی در میان فیزیکدانان جهان شناخته شده است و نشان "کومان دوردولالژیون دونور" بزرگترین نشان علمی کشور فرانسه به همین مناسبت به ایشان اهداء شد.
جوایز و افتخارات
دکتر حسابی در سال ۱۹۹۰ به عنوان “مرد اول علمی جهان” برگزیده شد.
۱۳۴۹ - دریافت عنوان «استاد برجسته دانشگاه تهران»
۱۳۶۵ - برگزاری کنفرانس سالانه فیزیک در ایران
دریافت نشان لژیون دونور فرانسه (بالاترین نشان علمی فرانسه)
طرح تأسیس دانشگاه تهران
حسابی نخستین رئیس دانشکده فنی، پس از تأسیس دانشگاه تهران بود. در مورد نقش محمود حسابی در تأسیس دانشگاه تهران عقاید مختلف و متفاوتی وجود دارد و برای نمونه علی اکبر سیاسی در کتاب خود با نام گزارش یک زندگی طرح تأسیس دانشگاه تهران را بهطور کامل توضیح میدهد و مشخص میشود که محمود حسابی هیچ نقشی در تأسیس دانشگاه تهران نداشتهاست.
ضیاء موحد در مصاحبهای ادعای نقش دکتر محمود حسابی در تأسیس دانشگاه تهران را کذب محض میداند. دربارهٔ محمود حسابی غُلُوهای بسیار شدهاست، این غلوها در حدی است که عدهای از مقامات ایران تقاضا کردهاند نام ایشان را از کلیه مکان ها و مؤسسات برداشته شود. هیچ سندی وجود ندارد که محمود حسابی شاگرد اینشتین بودهاست، به احتمال بسیار زیاد ایشان حتی یک ساعت هم شاگرد اینشتین نبوده است. دکتر محمود حسابی هیچ تعریفی هم از جهان سوم نکردهاست. تعریفی که به وی نسبت می دهند اولین بار توسط محمدحسین پاپلی یزدی استاد دانشگاه تربیت مدرس که مدتی در دانشگاه سوربن تدریس میکردهاست در فصلنامه تحقیقات جغرافیایی شماره ۶۱ تابستان ۱۳۸۰چاپ شدهاست.
گرچه باز هم عده بسیاری هستند که گفته های بالا را رد کرده و گفته اند ایشان سزاوار تمام این تقدیرها و حتی بسیار بیشتر از آن نیز هستند و مصاحبه های بسیاری با پسر ایشان (ایرج حسابی) شده و او نیز از پدرش بسیار دفاع کرده که شنیدنی است.
در گذشت
در سال ۱۳۶۶در کنگره ۶۰سال فیزیک ایران که به مناسبت بزرگداشت استاد برگزار شد ازخدمات دکترحسابی به عنوان پدر فیزیک ایران قدردانی به عمل آمد. محمود حسابی در ۱۲ شهریور سال ۱۳۷۱ هجری شمسی هنگام معالجه بیماری قلبی در بیمارستان دانشگاه ژنو درگذشت. آرامگاه (خانوادگی) وی در شهر تفرش قرار دارد.
زمان کمی بعد از مرگ دکتر حسابی در سال ۱۳۷۲، خانه او تبدیل به موزه ای شد که در آن وسایل شخصی، مدارک علمی و تحصیلی، نشانها و تقدیرنامهها و عکس های قدیمی و متن نطقها و نوشتهها، از جمله پژوهش های مربوط به بی نهایت بودن ذرات، در آن به نمایش گذاشته شده است. این موزه در خیابان تجریش - خیابان مقصودبیک قرار دارد.
جملات زیـبا و حکیـمانه از پـروفسور حسابی
چهار اصل پیشرفت: مردانگی، عدالت، شرم و عشق است.
97پند حکیمانه لقمان به فرزندش
/۱ /فرزندم هیچ کس و هیچ چیز را با خدا شریک مکن.
/۲/ با پدر و مادرت بهترین رفتار را داشته باش.
/۳ / بدان که هیچ چیز از خدا پنهان نمی ماند.
/۴/ نماز را آنگونه که شایسته است بپادار.
/۵ / اندرز و نصیحت دیگران را فراموش مکن.
/۶ /از بدان انتظار مردانگی و نیکی نداشته باش.
/۷ /از مردم روی مگردان و با آنها بی اعتنا مباش.
/۸ با غرور و تکبر با دیگران رفتار مکن.
/۹/ در مقابل پیش آمدها شکیبا باش.
/۱۰ /بر سر دیگران فریاد مکش و آرام سخن بگو.
/۱۱ / از طریق اسماء و صفات خداوند را بخوبی بشناس.
/۱۲ / به آنچه دیگران را اندرز میدهی خود بیشتر عمل کن.
/۱۳ /سخن به اندازه بگو.
/۱۴/ حق دیگران را به خوبی ادا کن.
/۱۵/ راز و اسرارت را نزد خود نگاه دار.
/۱۶/ به هنگام سختی دوست را آزمایش کن.
/۱۷/ با سود و زیان دوست را امتحان کن.
/۱۸/ با بدان و جاهلان همنشینی مکن.
/۱۹/ با اندیشمندان و عالمان همراه باش.
/۲۰ / در کسب و کار نیک جدی باش.
/۲۱/ بر کوته فکران و ضعیف عنصران اعتماد مکن.
/۲۲/ با عاقلان ایماندار مدام مشورت کن.
/۲۳/ سخن سنجیده همراه با دلیل را بیان کن.
/۲۴/ روزهای جوانی را غنیمت بدان.
/۲۵/ هم مرد دنیا و هم مرد آخرت باش.
/۲۶/ یاران و آشنایان را احترام کن.
/۲۷/ با دوستان و دشمن،خوش اخلاق باش.
/۲۸/ وجود پدر و مادر را غنیمت بشمار.
/۲۹/ معلم و استاد را همچون پدر و مادر دوست بدار.
/۳۰/ کمتر از در آمدی که داری خرج کن.
/۳۱/ در همه امور میانه رو باش.
/۳۲/ گذشت و جوانمردی را پیشه کن.
/۳۳/ هرچه که می توانی با مهمان مهربان باش.
/۳۴/ در مجالس و معابر چشم و زبان را از گناه باز دار.
/۳۵/ بهداشت و نظافت را هیچگاه فراموش مکن.
/۳۶/ هیچگاه دوستان و هم کیشان خود را ترک مکن.
/۳۷/ سوارکاری و تیراندازی و...را فراگیر.
/۳۸/ فرزندانت را دانش و دیندار بیاموز.
/۳۹/ در هرکاری از دست و پای راست آغاز کن.
/۴۰/ با هرکس به اندازه درک او سخن بگو.
/۴۱/ به هنگام سخن متین و آرام باش.
/۴۲/ به کم گفتن و کم خوردن و کم خوابیدن خود را عادت بده.
/۴۳/ آنچه را که برای خود نمی پسندی برای دیگران مپسند.
/۴۴/ هر کاری را با آگاهی و استادی انجام بده.
/۴۵/نا آموخته استادی مکن.
/۴۶/ با ضعیفان و کودکان سر خود را در میان نگذار.
/۴۷/ چشم به راه کمک و یاری دیگران مباش.
/۴۸/ هیچ کاری را پیش از اندیشه و تدبر انجام مده.
/۴۹/ کار ناکرده را کرده خود مدان.
/۵۰/ کار امروز را به فردا مینداز.
/۵۱/ با بزرگتر از خود مزاح مکن.
/۵۲/ با بزرگان سخن طولانی مگو.
/۵۳/ کاری مکن که جاهلان با تو جرأت گستاخی پیدا کنند.
/۵۴/ محتاجان را از مال خود محروم مگردان.
/۵۵/ دعوا و دشمنی گذشته را دوباره زنده مکن.
/۵۶/ کار خوب دیگران را کار خود نشان مده.
/۵۷/ مال و ثروت خود را به دوست و دشمن نشان مده.
/۵۸/ با خویشاوندان قطع خویشاوندی مکن.
/۵۹/ هیچگاه پاکان و پرهیزکاران را غیبت مکن.
/۶۰/ خودخواه و متکبر مباش.
/۶۱/ در حضور ایستادگان منشین.
/۶۲/ در حضور دیگران دندان پاک مکن.
/۶۳/ با صدای بلند آب دهان و بینی را پاک مکن.
/۶۴/ به هنگام خمیازه دست بر دهان خویش بگذار.
/۶۵/ حالت خستگی را در حضور دیگران ظاهر مکن.
/۶۶/ در مجالس انگشت در بینی مینداز.
/۶۷/ کلام جدی را با مزاح آمیخته مکن.
/۶۸/ هیچکس را پیش دیگران خجل و رسوا مکن.
/۶۹/ با چشم و ابرو با دیگران سخن مگو.
/۷۰/ سخن گفته شده را تکرار مکن.
/۷۱/ از شوخی و مزاح خود کمتر بکن.
/۷۲/ از خود و خویشاوندان نزد دیگران تعریف مکن.
/۷۳/ از پوشیدن لباس و آرایش زنان پرهیز کن.
/۷۴/ از خواسته های نابجای زن و فرزندان پیروی مکن.
/۷۵/ حرمت هرکس را در حد خود نگه دار.
/۷۶/ در بد کاری با اقوام و دوستان همکاری مکن.
/۷۷/ از مردگان به نیکی یاد کن.
/۷۸/ از خصومت و جنگ افزونی جدا پرهیز کن.
/۷۹/ با چشم احترام به کار دیگران نگاه کن.
/۸۰/ نان خود را بر سفره دیگران مخور.
/۸۱/ در هیچ کاری شتاب مکن.
/۸۲/ برای جمع آوری بیش از حد مال و ثروت حرص مخور.
/۸۳/ به هنگام خشم شکیبا باش و سخن سنجیده بگو.
/۸۴/ از پیش دیگران غذا و میوه بر مدار.
/۸۵/ در راه رفتن از بزرگان پیشی مگیر.
/۸۶/ سخن و کلام دیگران را قطع مکن.
/۸۷/ به هنگام راه رفتن جز به ضرورت چپ و راست خود نگاه مکن.
/۸۸/ در حضور مهمان بر کسی خشم مگیر.
/۸۹/ مهمان را به هیچ کاری دستور مده.
/۹۰/ با دیوانه و مست سخن مگو.
/۹۱/ برای کسب سود و دوری از زیان آبروی خود را مریز.
/۹۲/ در کار دیگران کنجکاوی و جاسوسی مکن.
/۹۳/ در اصلاح میان مردم هیچ گاه کوتاهی مکن.
/۹۴/ ادب و تواضع را هیچگاه فراموش مکن.
/۹۵/ با خداوند صادق و با مردم با انصاف باش.
/۹۶/ بر آرزو ها و خواسته های خود غالب باش.
/۹۷/ خدمتکاری بزرگان و همکاری مستمندان را فراموش مکن.
اشعار مولانا در مثنوی شریف در باب تکامل و رجعت
مثنوی معنوی
دفتر چهارم
بخش ۱۳۵ - اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا
آمده اول به اقلیم جماد
وز جمادی در نباتی اوفتاد
سالها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
جز همین میلی که دارد سوی آن
خاصه در وقت بهار و ضیمران
همچو میل کودکان با مادران
سر میل خود نداند در لبان
همچو میل مفرط هر نو مرید
سوی آن پیر جوانبخت مجید
جزو عقل این از آن عقل کلست
جنبش این سایه زان شاخ گلست
سایهاش فانی شود آخر درو
پس بداند سر میل و جست و جو
سایهٔ شاخ دگر ای نیکبخت
کی بجنبد گر نجنبد این درخت
باز از حیوان سوی انسانیش
میکشید آن خالقی که دانیش
همچنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقلهای اولینش یاد نیست
هم ازین عقلش تحول کردنیست
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب
صد هزاران عقل بیند بوالعجب
گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش
کی گذارندش در آن نسیان خویش
باز از آن خوابش به بیداری کشند
که کند بر حالت خود ریشخند
که چه غم بود آنک میخوردم به خواب
چون فراموشم شد احوال صواب
چون ندانستم که آن غم و اعتلال
فعل خوابست و فریبست و خیال
همچنان دنیا که حلم نایمست
خفته پندارد که این خود دایمست
تا بر آید ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظن و دغل
خندهاش گیرد از آن غمهای خویش
چون ببیند مستقر و جای خویش
هر چه تو در خواب بینی نیک و بد
روز محشر یک به یک پیدا شود
آنچ کردی اندرین خواب جهان
گرددت هنگام بیداری عیان
تا نپنداری که این بد کردنیست
اندرین خواب و ترا تعبیر نیست
بلک این خنده بود گریه و زفیر
روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر
گریه و درد و غم و زاری خود
شادمانی دان به بیداری خود
ای دریده پوستین یوسفان
گرگ بر خیزی ازین خواب گران
گشته گرگان یک به یک خوهای تو
میدرانند از غضب اعضای تو
خون نخسپد بعد مرگت در قصاص
تو مگو که مردم و یابم خلاص
این قصاص نقد حیلتسازیست
پیش زخم آن قصاص این بازیست
زین لعب خواندست دنیا را خدا
کین جزا لعبست پیش آن جزا
این جزا تسکین جنگ و فتنهایست
آن چو اخصا است و این چون ختنهایست
قسمت دوم معجزه و فضیلت بسم الله الرحمن الرحیم
از مولای متقیان حضرت
علی (علیهالسلام) روایت شده است: وقتی که بسم الله الرحمن الرحیم بر پیامبر اکرم
(صلی الله علیه و آله) نازل شد، آن حضرت فرمود: اولین بار که این آیه بر حضرت آدم
نازل شد فرمود: تا زمانی که فرزندان من این آیه را قرائت کنند از عذاب (الهی) در
امان خواهند بود.[۱]
نور دلها
بسم الله نور دل دوستان است، آیینه جان عارفان است، چراغ
سینه موحدان است، آسایش رنجوران و مرهم خستگان است، شفای درد و طبیب بیمار دلان
است.[۲]
سوگند مقدس
جابر بن عبد الله انصاری میگوید: هنگامی که بسم الله
الرحمن الرحیم نازل شد، ابر به سوی مشرق گریخت و باد آرام گرفت و دریا طوفانی شد و
حیوانات گوش فرا دادند و شیطانها از آسمان رانده شدند و خدای متعال به عزت و
جلالش سوگند یاد کرد که بسم الله بر هر چه خوانده شد خداوند آن را با برکت
گرداند.[۳]
درس اول
امام باقر (علیهالسلام) فرمود: چون حضرت عیسی (علی
نبینا و آله و علیه السلام) متولد شد به سرعت رشد کرد تا آن جا که در هفت ماهگی،
مادرش دست او را گرفت و نزد معلم برد. در ابتدای تعلیم، معلم گفت: بسم الله الرحمن
الرحیم و عیسی (علی نبینا و آله و علیه السلام) آن را تکرار کرد... .[۴]
نامی شگفت
شهر رحمت
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) فرمود: در بهشت شهری است به نام مدینه الرحمه که بی نهایت زیباست، هر که به آن رسید از زحمت رست و به رحمت پیوست. در آن شهر خانهای است به نام بیت الجلال که درهای بسیار دارد و کلید درهای آن
بسم الله الرحمن الرحیم است. چون بنده مؤمن بسم الله را با اخلاص بر زبان راند درها باز شود و از سوی خداوند ندا شود که مُلک این خانه و ولایت این شهر را به تو سپردیم.[۹]
سه هزار نام در سه نام
بعضی گفتهاند: خدای متعال سه هزار نام دارد، هزار نام مخصوص
فرشتگان مقرب است که آنان میدانند؛ هزار نام مخصوص پیامبران و نهصد و نود و نه
نام مربوط به امتهاست. خدای سبحان از آن سه هزار نام یک نام را برای خود برگزیده
و هیچ ملک مقرب و نبی مرسلی از آن خبر ندارد و این اسم را مخزون سر مکنون گویند.
از آن نهصد و نود و نه اسم که سهم
امتهاست سیصد اسم در تورات ذکر شده است و سیصد اسم در زبور و سیصد نام در انجیل و
نود و نه اسم در قرآن و چون امت محمد (صلی الله علیه و آله) بهترین امتهاست
خداوند مجموع معانی آن سه هزار نام را در سه اسم خود که در بسم الله الرحمن الرحیم
(= الله، رحمن، رحیم) وجود دارد به ودیعت نهاده و هر یک را به معنای هزار اسم خود
قرار داده و به امت اسلام ارزانی داشته تا هر بندهای که این اسم و معنای آنها را
بداند چنان باشد که تمامی نامهای خداوند را خوانده و دانسته است.
دهندش ز هر خرمنی خوشهای
بیابد ز هر گوشهای توشهای[۱۰]
بزرگ ترین آیه
شخصی به امام کاظم (علیهالسلام) عرض کرد: کدام آیه در کتاب خداوند بزرگ تر است؟ حضرت فرمود: بسم الله الرحمن الرحیم[۱۱]
وصیت عارف
عارفی وصیت کرد بسم الله الرحمن الرحیم را بر کفن او
بنویسند پرسیدند: این کار چه سودی دارد؟ گفت: چون قیامت بر پا شود و همه مردم از
قبر برخیزند، گویم: پروردگارا! برای ما کتابی فرستادی و در عنوان و آغاز آن بسم
الله الرحمن الرحیم ثبت کردی، امروز با عنوان کتاب خود با ما رفتار کن.[۱۲]
آثار رحمت الهی
خداوند صفات متعددی دارد ولی در تمام مواقع در کنار
عبارت بسم الله؛
الرحمن الرحیم را میآورد و خود
را با این صفات یاد میکند. و حال آن که ممکن بود بگوید بسم الله العلیم الحکیم،
بسم الله الجبار المنتقم و همچنین سایر صفات.
نکته مطلب، در جلب قلوب مردم از
راه رحمت است. برای جمع آوری مردم هیچ نیرویی بهتر از رحمت ـ که موجد امید است ـ
نیست. مردم وقتی امید پیدا کردند حرکت میکنند و امید از راه رحمت و بشارت میسر
است. پیغمبری که میخواهد تمام طبقات مردم را جمع و آنان را امیدوار کند. باید
قدرتی در اختیار داشته باشد که به وسیله آن در مردم روح امید ایجاد کند. بشارت و
رحمت بهترین ابزار برای ایجاد امید است. از این رو میگوید: سبقت رحمته غضبه[۱۳] فضل و رحمتش بر غضبش سبقت دارد.
آوردن رحمن و رحیم در بسم الله باعث امیدواری و تجمع مردم بر گرد پیغمبر است، از این رو تمام مظاهر مختلف اسلام رحمت معرفی شده است، قرآن را هدی و رحمه للمؤمنین[۱۴] رسول را و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین[۱۵] واشداء علی الکفار رحماء بینهم[۱۶]برمیشمرد.[۱۷]
جاذبه آیه رحمت
یکی از مردم ژاپن که به اسلام گروید در بخشی از نامهاش مینویسد: بسیاری از مردم ما در ژاپن در واقعه هیروشیما و نابودی و مجروح و مقتول شدن هزاران انسان، حتی ادیان خود را از دست دادند زیرا این حمله وحشیانه از سوی کشوری به ما صورت گرفت که از خدا و از مسیح و مذهب دم میزد ـ یعنی آمریکا ـ جمعی از در گذشتگان آن فاجعه از نزدیکان خود من بودند لذا من از جنگ و خشونت نفرت دارم و به رحم و عدالت و احسان و ایمان به خدای رحیم و عادل کشش دارم... برای من بیان شد که نخستین آیهای که بر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) نازل شد، بسم الله الرحمن الرحیم است که در آن دو بار از رحمت خداوند سخن به میان آمده است و یکصد و چهارده بار در قرآن تکرار گردیده و هر مسلمانی علاوه بر ضرورت قرائت آن در نمازهایش قبل از شروع هر کار باید بسم الله الرحمن الرحیم بگوید... و من برای همین امور حیاتی مسلمان شدهام.[۱۸]
زیان غفلت
عبد الله بن یحیی میگوید: به محضر علی (علیهالسلام)
مشرف شدم و هنگامی که خواستم بر روی تخت بنشینم پایه آن شکست و بر زمین افتادم و
سرم آسیب دید.
حضرت علی (علیهالسلام) فرمود:
شکر خداوندی را که کفاره گناهان شیعیان ما را در دنیا قرار داد تا همین جا پاک
شوند. عبد الله میگوید: عرض کردم: چه گناهی کردهام که شکسته شدن سرم کفاره آن
باشد؟ حضرت فرمود: وقتی که نشستی بسم الله نگفتی.[۱۹]
جامع ترین نام
در کتاب آیه شریفه بسمله در فرهنگ اسلامی آمده است:
محققان و مفسران علوم قرآنی برای اثبات این نکته که کلمه جلاله الله همانا جامع
ترین نام برای ذات احدیت است، به دلایلی استناد کردهاند که به چند نمونه آن اکتفا
میشود:
۱ـ اسمای دیگر الهی غالبا به عنوان صفت برای کلمه جلاله الله به کار میرود
بدون آن که کلمه جلاله الله به عنوان صفت برای دیگر اسمای الهی واقع شود به عنوان
مثال صحیح است گفته شود: الله العالم ولی نمیتوان گفت: العالم الله لذا در قرآن
میخوانیم : ان الله سمیع علیم و نمیخوانیم : ان سمیعا علیما الله و....
۲ـ توصیف قدرت مطلقه حاکم بر نظام هستی با عنوان الله مخصوص مسلمانان جهان
است و مذاهب دیگر از معبود حقیقی مسلمانان با همین نام یاد میکنند نه اسمای دیگر
الهی.
۳ـ در مقام ابراز شهادتین و قبول اسلام و بیان توحید و یگانه پرستی باید گفت: اشهد ان لا اله الا الله و نمیتوان گفت: اشهد ان لا اله الا العلیم یا الا الخالق، الا الرازق و....
۴ـ تبادر ذهنی. آدمی اصولا با شنیدن لفظ جلاله بدون قرینه شدن لفظ دیگری به یاد معبود و معشوق حقیقی میافتد. پس یک مسلمان با ذکر لفظ جلاله الله گویی تمامی اسما و صفات حضرت حق (جل و جلاله) را بیان نموده است چون که صد آمد نود هم پیش ماست.[۲۰]
برکات نام او
بسم الله الرحمن الرحیم: به نام او که زبانها گویا شده به نام او، جانها شیدا شده به نام او، بیگانه آشنا شده به نام او، زشتها زیبا شده به نام او، کارهاهویدا شده به نام او، راهها پیدا شده به نام او. به نام او که چشمها گریان به نام او، دلهای عارفان سوزان به نام او، سرهای والهان خروشان به نام او، تنهای عاشقان پیچان به نام او.[۲۱]
دستور العمل
یکی از عارفان گفته است: هر که مشکلی دارد و از تدبیر و حل آن عاجز است در روز جمعه پس از ادای نماز عصر هیچ ذکری نخواند و با حضور قلب کامل دو نام رحمن و رحیم را ـ که مخصوص خدای سبحان است ـ به صورت ندا تا غروب آفتاب تکرار کند و پس از ان سر به سجده بگذارد و حاجتی که دارد از خداوند بخواهد، البته بر آورده شود.[۲۲]
شفای قیصر
قیصر روم به سر دردی شدید مبتلا شده بود که تمام پزشکان از درمان او عاجز ماندند. نامهای به محضر امیرمؤمنان علی (علیهالسلام) نوشت و گزارش حال خود را به آن حضرت عرض کرد.
امام علی (علیهالسلام) کلاهی را نزد وی فرستاد و فرمود: آن را بر سر نهد تا شفا یابد. قیصر چون آن را بر سر گذاشت فورا شفا یافت و بسیار تعجب کرد. دستور دارد آن کلاه را بشکافند و ببینند داخلش چیست.
وقتی که آن را شکافتند کاغذی در آن یافتند که نوشته بود
بسم الله الرحمن الرحیم قیصر روم دریافت که شفای او از برکت بسم الله بود و برای
همین مسلمان شد.[۲۳]
آغاز نامهها
امام صادق (علیهالسلام) فرمود: پیش از اسلام، مردم در آغاز نامههای خود مینوشتند بسمک اللهم ـ پروردگارا! به نام تو ـ و چون آیه شریفه انه من سلیمان و انه بسم الله الرحمن الرحیم [۲۴] نازل شد، از آن پس در ابتدای نامه مینوشتند: بسم الله الرحمن الرحیم.[۲۵]
* مرحوم علامه مامقانی رحمت الله علیه (متوفای ۱۳۵۱ق) در کتاب سراج الشیعه فی آداب الشریعه (ص ۱۷۹ ـ ۱۸۰) از نوشتن بسم الله به بهترین خط ممکن در صدر نامهها به عنوان یک امر مستحبی یاد کرده است.[۲۶]
سرچشمه مهربانیها
درباره تفسیر الرحمن الرحیم میخوانیم که: در آن اشارهای است که نعتهای سرشار و پراکنده ـ در دو جهان ـ تماما از خداوند است و برای اوست رحمت همگانی دنیا و رحمت ویژه عالم آخرت.
در روایت آمده است که: الرحمن همان (کسی) است که به روزی بندگانش شدیدا متمایل است و مواد روزیش را از آنان نبرد اگر چه آنان فرمانش نبرند. و علی (علیهالسلام) فرمود (خداوند) رحیم است به بندگان مؤمن. و از رحمت اوست که صد رحمت آفرید و از آن، رحمت واحدی در همه آفریدگان قرار داد و با آن رحمت واحد، مردم به یکدیگر مهربان و دلسوزند.[۲۷]
سیره مشترک
ادب دینی شروع کار با نام خدا، تنها ره آورد پیامبر خاتم
(صلی الله علیه و آله) نیست، بلکه از طلیعه نامه حضرت سلیمان (علی نبینا و آله و
علیه السلام) به ملکه سبأ بر میآید که سایر پیامبران نیز کارها و مکتوبات خود را
با کلمه طیبه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ آغاز میکردند: قَالَتْ یَا
أَیُّهَا المَلؤا إِنِّی أُلْقِیَ إِلَیَّ کِتَابٌ کَرِیمٌ * إِنَّهُ مِن
سُلَیْمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ [۲۸] و از روایات اهل بیت (علیهم السلام) استفاده میشود که
همه کتب آسمانی با مضمون این کریمه آغاز شده است[۲۹] و این سیره مشترک همه پیامبران الهی بوده است و در نامه
کریمانه حضرت سلیمان (علی نبینا و آله و علیه السلام) نیز پس از نام خدا، دعوت به
پذیرش توحید مطرح شده است: أَلَّا تَعْلُوا عَلَیَّ وَأْتُونِی مُسْلِمِینَ [۳۰] و نباید پنداشت که در این نامه توحیدی، سلیمان پیامبر
نام خود را بر نام خدا مقدم داشته است: إِنَّهُ مِن سُلَیْمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ
اللَّهِ ؛ زیرا جمله نَّهُ مِن سُلَیْمَانَ ادامه سخن گزارشگر (ملکه سبأ) است، نه
طلیعه نامه حضرت سلیمان.[۳۱]،[۳۲]
بسم الله در قرائت قرآن
الف: اول سورهها: چون بسم الله در ابتدای همه سورهها یکی از آیات قرآن است، هنگام تلاوت از اول سورهها، گفتن بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ واحب است. به جز سوره توبه (=برائت) که بدون بسم الله نازل شده است و نباید آن را در اول سوره برائت بخوانند.
ب: وسط سورهها: در صورت شروع قرائت از وسط سورهها، میتوان بدون بسم الله یا با بسم الله شروع کرد. هر چند خواندن بسم الله الرحمن الرحیم فضیلت و ثواب زیادی دارد، ولی در وسط سوره برائت بهتر است بدون بسم الله و تنها با اعوذ بالله خوانده شود تا نشانهای باشد از این که در ابتدای سوره برائت بسم الله وجود ندارد.[۳۳]
* کسی که قرآن میخواند از هر جای قرآن باشد، (اول، وسط و یا آخر سوره) قبل از گفتن بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ مستحب است بگوید: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم : ـ پناه میبرم به خداوند از شیطان رانده شده ـ[۳۴]
خداوند متعال در سوره نحل به
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) میفرماید: فَإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ
فَاسْتَعِذْ بِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ [۳۵]هنگامی که قرآن میخوانی، از شر شیطان مطرود به خدا پناه بر
علت تقدم اعوذ بالله بر بسم الله
سؤال: چرا اعوذ بالله را بر بسم الله مقدم داشتند؟
پاسخ: اعوذ بالله مثل صابونی است که با آن جامههای آلوده و چرکین را پاک میسازند؛ چون بنده عازم تلاوت قرآن شود، دهان آلوده به نامشروعات باشد، چون اعوذ بالله گوید دهان و زبان او پاک شود و شایسته آن گردد که کلام احدی را بر زبان گذراند.[۳۶]
هنگام درماندگی
حضرت علی (علیهالسلام) فرمود: من از رسول خدا (صلی الله
علیه و آله) شنیدم که فرمود: هر گاه به شدت در تنگنا قرار گرفتی و درمانده شدی بگو
بسم الله الرحمن الرحیم و لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم که به برکت این
کلمات، بلاها و آفتها از تو دور گردد و از آنها مصون و محفوظ بمانی.[۳۷]
آمرزش الهی
در کتاب تفسیر فاتحه الکتاب در بحث مربوط به بِسْمِ
اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ و آمرزش الهی و مهربانی او آمده است: پیامبر اکرم
(صلی الله علیه و آله) فرمود: روز قیامت بندهای از اهل ایمان را حاضر کنند، به او
خطاب شود ای بنده من! از نعمت من در معصیت استفاده کردی، هر چه نعمتم را بیشتر
کردم تو بیشتر به گناه آلوده شدی.
بنده از خجالت معصیت سر به زیر میافکند.
خطاب شود که ای بنده من! سر بردار که همان ساعت که معصیت کردی تو را آمرزیدم.[۳۸]
بندهای دیگر را حاضر کنند که به خاطر زیادی گناهانش سرافکنده است و از خجلت گناه در درگاه الهی میگرید. به او خطاب شود: ای بنده من! آن روز که گناه میکردی و میخندیدی تو را (رسوا و) شرمسار نساختم، امروز که خجالت میکشی و گناه نمیکنی و زاری میکنی چگونه تو را عذاب کنم، گناهانت را بخشیدم و به تو رخصت ورود به بهشت دادم.[۳۹]
درسی از پیامبر (صلی الله علیه و آله)
روایت شده است: پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) آیه شریفه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ قرائت کرد و آن را بیست بار تکرار نمود تا در معناهای آن اندیشه کند، و ابوذر میگوید: رسول خدا یک شب این آیه شریفه را تلاوت نمود و تکرار کرد: إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُکَ وَإِن تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ [۴۰]،[۴۱] (گر آنها را مجازات کنی، بندگان تواند ـ و قادر به فرار از مجازات تو نیستند ـ؛ و اگر آنان را ببخشی، توانا و حکیمی.
راه درمان یأس
برخی از بزرگان گفتهاند: افتتاح سورههای قرآن با بسم الله و آغاز شدن کتاب خداوند با سوره فاتحه و قرار گرفتن بسم الله در ابتدای این سوره، دلیل قاطع است بر وسعت رحمت خداوند. دقت در همین امر بهترین و مؤثرترین درمان درد ناامیدی است. توجه به این مسأله که منشأ نزول قرآن همانا رحمت واسعه الهی است، مستلزم آن است که رهروان حقیقت در قبول امتثال امر الهی تعجیل کنند و از اکراه و سستی بپرهیزند تا امیدشان قویتر گردد و ایمان و یقین داشته باشند که خداوند با قرار دادن بسم الله در آغاز قرآن و سوره فاتحه و توصیف ذات خود با رحمن و رحیم چگونه میشود که بر بندگان خود رحم نفرماید.
آوردهاند که: سائلی بر در عمارتی با شکوه رسید و چیزی خواست، بر خلاف انتظارش چیز کمی به او دادند. تبری آورد و خواست آن بارگاه را خراب کند. پرسیدند: چرا چنین میکنی؟ به صاحب عمارت گفت: یا خانه مطابق عطایت بساز و یا این که فراخور عمارت و درگاهت عطا کن. این بخشش اندک با این در بزرگ نمیسازد.[۴۲
روایت زیبای اعرابی و پیامبر(ص)
یکی
از نامهای دلپرورِ خدا که در قرآن آمده «کریم» است: «یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ
مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ» جای دیگری آمده که خدا کریمترین است:
«اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ»
در
این زمینه حکایت شیرینی امده است.
مردِ بادیهنشینی میگوید: ای پیامبر! چه کسی عهدهدارِ محاتسبه مردم در روز قیامت است؟ پیامبر میگوید: الله متعال. اعرابی میگوید: قسم به صاحبِ کعبه که نجات یافتیم. پیامبر میگوید: چگونه ای اعرابی؟ میگوید: به این خاطر که کریمان وقتی محاسبه کنند، میآمرزند و در میگذرند.
حکایتی در میان صوفیه متداول است که اگر چه سند و اصلی روایی اعتنایی ندارد اما از جهتِ معنا، دلآیین است:
«در
حالیکه پیامبر خدا مشغول طواف بود میشنود که مرد بادیهنشینی میگوید: یا کریم!
یا کریم!
پیامبر
به دنبال او تکرار میکند: یا کریم
مرد
اعرابی رو به ناودان کعبه میکند و میگوید: یا کریم!
پیامبر
در پیِ او میآید و میگوید: یا کریم!
اعرابی رو به پیامبر میکند و میگوید: ای چهرهی درخشان و ای قامتِ معتدل! مرا به خاطر اینکه بادیهنشینم به سُخره میگیری؟ به خدا اگر چهرهی درخشان و اعتدال قامتت نبود، شکایت تو را نزد حبیبم محمد میبُردم.
لبخند
بر لب پیامبر میآید و میگوید: مگر پیامبرت را نمیشناسی برادر؟ اعرابی میگوید:
خیر. پیامبر میگوید: پس ایمانت به او چگونه است؟ میگوید: به نبوت او ایمان آوردم
و رسالتش را تصدیق کردم بدون آنکه با او ملاقاتی کنم.
پیامبر
میگوید: ای مرد! بدان که من پیامبر تو هستم در این دنیا و شفیع و دعاگوی تو خواهم
بود در آخرت.
مردِ اعرابی میآید تا دست پیامبر را ببوسد. پیامبر میگوید: صبر کن برادر! با من رفتاری نکن که با پادشاهان میکنند. خدا مرا فرستاده تا بشارتگو و بیمدهنده باشم نه متکبر و جبّار.
جبرئیل نازل میشود و به پیامبر میگوید: ای محمد! خدای سلام به تو سلام و تکریم و تحیت ویژه عنایت دارد و میگوید به مردِ اعرابی بگو حِلم و کَرَم ما او را نفریبد چرا که فردای قیامت از او را به خاطر هر عملِ کوچک و بزرگی،بازخواست و محاسبه خواهیم کرد.
مرد اعرابی میگوید: یا رسول الله! خدا مرا بازخواست میکند؟
پیامبر میگوید: بله، تو را محسابه میکند.
اعرابی
میگوید: سوگند به عزت و جلال او، اگر مرا بازخواست کند من نیز او را بازخواست میکنم.
پیامبر
شگفتزده میپرسد: در چه چیز او را محاسبه میکنی برادر؟
اعرابی
میگوید: اگر پروردگارم مرا به خاطر گناهم مؤاخذه کند، او را در خصوص مغفرت و
آمرزشش بازخواست میکنم! اگر مرا به خاطر معصیت بازخواست کند، او را به خاطرِ عفو
و بخشش بازخواست میکنم. اگر بُخل و تنگچشمی مرا مؤاخذه کند، او را به لطف و کرمش
مؤاخذه میکنم!
پیامبر به گریه میافتد و محاسنش تر میشود.
جبرئیل فرود میآید و میگوید: ای محمد، خدای سلام به تو سلام میدهد و میگوید گریه را کوتاه کن که حاملان عرش را از تسبیح بازداشتهای؛ و به برادر اعرابیات بگو: نه او ما را محاسبه کند و نه ما او را مؤاخذه میکنیم. بگو که خدا رفیق اعلای توست.»
شبیه این حکایت در باب ابوالحسن خرقانی آمده است:
«نقلست که شبی نماز همیکرد آوازی شنود که هان بوالحسنو! خواهی که آنچه از تو میدانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟ شیخ گفت: ای بار خدایا! خواهی تا آنچه از رحمت تو میدانم و از کرم تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟ آواز آمد: نه از تو نه از من.»(تذکرةالاولیا)
گویندهی خوشذوقی که نامش دانسته نیست حکایت فوق را به بایزید بسطامی نسبت میدهد:
در
کنار دجله، سلطان بایزید
بود
تنها فارغ از خِیل مرید
ناگه
آوازی ز عرش کبریا
خورد
برگوشش که ای شیخ ریا!
آنچه
داری در میان کهنهدَلق
میل
آن داری که بنمایم به خلق؟
تا
خلایق قصد آزارت کنند
سنگ
باران بر سر دارت کنند
گفت
یارب میل آن داری تو هم
شمهای
از رحمتت سازم رقم؟
تا
خلایق از عبادت کم کنند
از
نماز و روزه و حج رم کنند؟
کردگارش
باز آمد در سخن:
نی
ز ما و نی ز تو!رو دم مزن!
روایت زیبای اعرابی و پیامبر(ص)
یکی
از نامهای دلپرورِ خدا که در قرآن آمده «کریم» است: «یَا أَیُّهَا الْإِنْسَانُ
مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ» جای دیگری آمده که خدا کریمترین است:
«اقْرَأْ وَرَبُّکَ الْأَکْرَمُ»
در
این زمینه حکایت شیرینی امده است.
مردِ
بادیهنشینی میگوید: ای پیامبر! چه کسی عهدهدارِ محاتسبه مردم در روز قیامت است؟
پیامبر میگوید: الله متعال. اعرابی میگوید: قسم به صاحبِ کعبه که نجات یافتیم.
پیامبر میگوید: چگونه ای اعرابی؟ میگوید: به این خاطر که کریمان وقتی محاسبه
کنند، میآمرزند و در میگذرند.
حکایتی در میان صوفیه متداول است که اگر چه سند و اصلی روایی اعتنایی ندارد اما از جهتِ معنا، دلآیین است:
«در
حالیکه پیامبر خدا مشغول طواف بود میشنود که مرد بادیهنشینی میگوید: یا کریم!
یا کریم!
پیامبر
به دنبال او تکرار میکند: یا کریم
مرد
اعرابی رو به ناودان کعبه میکند و میگوید: یا کریم!
پیامبر
در پیِ او میآید و میگوید: یا کریم!
اعرابی
رو به پیامبر میکند و میگوید: ای چهرهی درخشان و ای قامتِ معتدل! مرا به خاطر
اینکه بادیهنشینم به سُخره میگیری؟ به خدا اگر چهرهی درخشان و اعتدال قامتت نبود،
شکایت تو را نزد حبیبم محمد میبُردم.
لبخند
بر لب پیامبر میآید و میگوید: مگر پیامبرت را نمیشناسی برادر؟ اعرابی میگوید:
خیر. پیامبر میگوید: پس ایمانت به او چگونه است؟ میگوید: به نبوت او ایمان آوردم
و رسالتش را تصدیق کردم بدون آنکه با او ملاقاتی کنم.
پیامبر
میگوید: ای مرد! بدان که من پیامبر تو هستم در این دنیا و شفیع و دعاگوی تو خواهم
بود در آخرت.
مردِ اعرابی میآید تا دست پیامبر را ببوسد. پیامبر میگوید: صبر کن برادر! با من رفتاری نکن که با پادشاهان میکنند. خدا مرا فرستاده تا بشارتگو و بیمدهنده باشم نه متکبر و جبّار.
جبرئیل نازل میشود و به پیامبر میگوید: ای محمد! خدای سلام به تو سلام و تکریم و تحیت ویژه عنایت دارد و میگوید به مردِ اعرابی بگو حِلم و کَرَم ما او را نفریبد چرا که فردای قیامت از او را به خاطر هر عملِ کوچک و بزرگی،بازخواست و محاسبه خواهیم کرد.
مرد
اعرابی میگوید: یا رسول الله! خدا مرا بازخواست میکند؟
پیامبر
میگوید: بله، تو را محسابه میکند.
اعرابی
میگوید: سوگند به عزت و جلال او، اگر مرا بازخواست کند من نیز او را بازخواست میکنم.
پیامبر
شگفتزده میپرسد: در چه چیز او را محاسبه میکنی برادر؟
اعرابی
میگوید: اگر پروردگارم مرا به خاطر گناهم مؤاخذه کند، او را در خصوص مغفرت و
آمرزشش بازخواست میکنم! اگر مرا به خاطر معصیت بازخواست کند، او را به خاطرِ عفو
و بخشش بازخواست میکنم. اگر بُخل و تنگچشمی مرا مؤاخذه کند، او را به لطف و کرمش
مؤاخذه میکنم!
پیامبر به گریه میافتد و محاسنش تر میشود.
جبرئیل
فرود میآید و میگوید: ای محمد، خدای سلام به تو سلام میدهد و میگوید گریه را
کوتاه کن که حاملان عرش را از تسبیح بازداشتهای؛ و به برادر اعرابیات بگو: نه او
ما را محاسبه کند و نه ما او را مؤاخذه میکنیم. بگو که خدا رفیق اعلای توست.»
شبیه این حکایت در باب ابوالحسن خرقانی آمده است:
«نقلست که شبی نماز همیکرد آوازی شنود که هان بوالحسنو! خواهی که آنچه از تو میدانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟ شیخ گفت: ای بار خدایا! خواهی تا آنچه از رحمت تو میدانم و از کرم تو میبینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجودت نکند؟ آواز آمد: نه از تو نه از من.»(تذکرةالاولیا)
گویندهی خوشذوقی که نامش دانسته نیست حکایت فوق را به بایزید بسطامی نسبت میدهد:
در
کنار دجله، سلطان بایزید
بود
تنها فارغ از خِیل مرید
ناگه
آوازی ز عرش کبریا
خورد
برگوشش که ای شیخ ریا!
آنچه
داری در میان کهنهدَلق
میل
آن داری که بنمایم به خلق؟
تا
خلایق قصد آزارت کنند
سنگ
باران بر سر دارت کنند
گفت
یارب میل آن داری تو هم
شمهای
از رحمتت سازم رقم؟
تا
خلایق از عبادت کم کنند
از
نماز و روزه و حج رم کنند؟
کردگارش
باز آمد در سخن:
نی
ز ما و نی ز تو!رو دم مزن!
]
معجزه و فضیلت بسم الله الرحمن الرحیم
روایاتی تأکید و فضیلت بسم الله الرحمن الرحیم
پیامبر اکرم (صلی الله و علیه وآله) فرمودند :«بسم الله الرحمن
الرحیم» به اسم اعظم الهی از سیاهی چشم، به سپیدی چشم نزدیکتر است.
میدانید سیاهی چشم، در قلب سپیدی چشم است. یعنی اگر کسی بتواند به
این آیه و مقام این راه پیدا کند، گویا در متن اسم اعظم الهی قرار میگیرد و میتواند
از این اسم اعظم استفاده کند.
اسم اعظم یک آثاری دارد. مهمتر از آثارش، مقامش است. مقام قرب است،
مقام ضیافتی که کسی به این آیه دست پیدا کند این خاصیت را برایش دارد.
یکی دیگر از روایاتی که از وجود مقدس نبی اکرم(صلی الله و علیه وآله)
نقل شده، در کتاب جامعالاخبار این حدیث را نقل کردند. فرمود: وقتی مۆمن
عادت کرده به ذکر بسم الله الرحمن الرحیم، وقتی می خواهد از صراط عبور کند و از روی
عادت ذکر «بسم الله الرحمن الرحیم» را به زبان میآورد ، همین که این ذکر را میگوید
نوری به وجود می آید و به او گفته می شود «ادفع لهب النار» ، در اثر برکت این آیه،
آتش جهنم خاموش میشود و او راحت عبور میکند.
به اشکال دیگر هم این را داریم که مۆمن
وقتی از صراط عبور میکند، آتش جهنم خاموش میشود، و به مۆمن
خطاب میکند: زود عبور کن، «فَإِنَّ نُورَکَ قَدْ أَطْفَأَ لَهَبِی»
(بحارالانوار/ج89/ص258) نور تو شعلهی
مرا خاموش کرده است که پیداست هرکجا نور است، شعلهی آتش خاموش میشود.
آتش به مۆمن
میگوید: «جُزْ یَا مُۆْمِنُ
فَإِنَّ نُورَکَ قَدْ أَطْفَأَ لَهَبِی» (بحارالانوار/ج89/ص258) نور تو آتش مرا خاموش کرد.
به عبارتی وقتی مۆمن
مترنّم به «بسم الله» میشود، نور این آیه مبارک در وجود مۆمن
ظاهر میشود و این شعاع نور، آتش را خاموش میکند. اینها آثار این آیه است.
باز در حدیثی از وجود نبی اکرم(صلی الله و علیه وآله) نقل شده که
فرمودند: وقتی معلم به طفل «بسم الله الرحمن الرحیم» را یاد بدهد، همین که طفل یاد
میگیرد، میگوید: بسم الله الرحمن الرحیم، فرمودند: این برائت از آتش است. برای
این طفل و پدر و مادرش که او را فرستادند که قرآن را یاد بگیرد و معلمی که به او
تعلیم کرده است.
این نکته را نیز از خاطر نبریم که این ثوابها و آثار و برکاتی که
برای تلاوت قرآن، برای عبادات، برای زیارات نقل میشود، برای اذکار نقل میشود،
معنایش این است که این ذکر، این زیارت، این عمل، ظرفیت این ثواب در آن هست و اثرات
آنها بسته به آن می باشد که آدم چقدر بتواند این ظرفیت را تحصیل کند.
به عبارتی معلوم نیست هر کسی انجام دهد با هر شرطی به این فضیلتها و
تمام این فضیلتها برسد!
به تعبیر دیگر میشود یک معلم با یک «بسم الله الرحمن الرحیم» یاد
دادن، بهشتی شود. پدر و مادر به اینکه کمک کنند، که بچهشان «بسم الله الرحمن
الرحیم» یاد بگیرد، بهشتی میشوند. در حقیقت میتوانند بهشتی شوند و این فضیلت عمل
است.
هیچ کاری بدون بسم الله پایدار نیست
در روایات داریم و تأکید شده که هر کاری را که شروع میکنید با «بسم
الله الرحمن الرحیم» شروع کنید و الا این کار هر چقدر هم بزرگ و پر سر و صدا باشد،
اگر با بسم الله آغاز نشود، پایان ندارد. ابتر است!
به عبارتی کار خیلی پر سر و صدا است ؛ یعنی همه عوامل کار فراهم است.
یک کار از نظر ظاهری و تاریخی ماندگار تاریخی است، ولی چون با اسم الله نیست،
حتماً شرک جای توحید را میگیرد و حتماً پایدار نیست.
تفسیری از بسم الله الرحمن الرحیم!
بسم الله اعظم آیات قرآن است، چرا که ورود به وادی قرآن و سالک شدن
با قرآن و ورود به ساحت این کتاب الهی و مهاجر شدن به سوی خدا با این کتاب نیاز به
بسم الله دارد. انسان تا در مقام بسم الله نباشد، ورود به ساحت قرآن پیدا نمیکند.
«بسم الله الرحمن الرحیم» با یک «با» شروع شد. هر حرف قرآن معنا دارد.
فقط حروف مقطعه نیستند که معنا دارند. همهی سور قرآن حرف حرفش دارای معناست.
البته آن معنا در اختیار ماست. گاهی ائمه، گاهی نبی اکرم(صلی الله و علیه وآله)،
اهل بیتشان که معدن علم هستند، معدن حکمت هستند، «انا مدینة العلم و علی بابها»
گاهی پرده برداشتند، حروف را معنا کردند. مثلاً «الر» و «الم» را معنا کردند. گاهی
حروف یک آیه را معنا کردند، گاهی حروف یک سوره را معنا کردند. درباره «قل هو الله
احد» یک روایتی در توحید صدوق است، بسیاری از حروف را معنا کرده است.
در بعضی روایات فرموده اند: همهی قرآن در حمد است. همهی حمد در
«بسم الله الرحمن الرحیم»، همهی «بسم الله» در نقطهی تحت البا. که بزرگان هم سعی
کردند این را معنا کنند که این یعنی چه؟
در «بسم الله الرحمن الرحیم» غیر از اینکه تک تک حروف معانی دارند،
هر فراز نیز معنایی دارد. یکی «بسم» است، «الله» است. باء «بسم»، خود «بسم»،
«الله»، «الرحمن»، «الرحیم».
در مقام بسم الله ، براساس روایتی که مرحوم صدوق(ره) در توحیدشان نقل
کردند، از امام عسگری(علیه السلام) حضرت بسم الله را اینطور معنا کردند: «بِسْمِ اللَّهِ أَیْ أَسْتَعِینُ عَلَى
أُمُورِی کُلِّهَا بِاللَّه» (بحارالانوار/ج89/ص232).
فرموده اند: بسم الله یعنی «استعینُ بالله» و آن با متعلق به
«استعینُ» است. یعنی «استعینُ» استعانت میجویم «بِسْمِ اللَّهِ أَیْ أَسْتَعِینُ
عَلَى أُمُورِی کُلِّهَا بِاللَّه». بعد الله را
هم حضرت اینطور معنا کردند : «اللَّهُ هُوَ
الَّذِی یَتَأَلَّهُ إِلَیْهِ عِنْدَ الْحَوَائِجِ وَ الشَّدَائِدِ کُلُّ
مَخْلُوقٍ» (بحارالانوار/ج4/ص182) هر مخلوقی در
حوائج و در سختیها به او روی میآورد.
همهی زندگی ما حاجت است. «الله» یعنی آن وجود مقدسی که همه و همه
مخلوقات دائماً احتیاجاتشان را به او ارجاع میدهند.
الله یعنی «لَا تَحِقُّ الْعِبَادَةُ إِلَّا لَه» «الْمُغِیثِ إِذَا
اسْتُغِیثَ وَ الْمُجِیبِ إِذَا دُعِی» خدایی که وقتی
استغاثه شود حتماً اغاثه میکند و حتماً وقتی از او بخواهید او را بخوانید، حتماً
اجابت میکند.
خدای متعال ما را به گونهای آفریده است که نمیتوانیم مضطر به او
نباشیم، نه ما و نه همهی عوالم. همهی عوالم مضطر به حضرت حق هستند و اصلاً معنای
الوهیت همین است. مقام الوهیت، مقامی است که همهی مخلوقات مضطر به او هستند و او
غنی است. «أَنْتُمُ
الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ» (فاطر/15)
مقام الوهیت حضرت حق مقام غنا است «وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ
الْحَمیدُ» (فاطر/15) و مقام بندگی
ما مقام افتقار مطلق است. دست ما هم نیست، کائنات بخواهند یا نخواهند، بندهی
خداوند متعال هستند و او اله است. «وَ هُوَ
الَّذی فِی السَّماءِ إِلهٌ وَ فِی الْأَرْضِ إِلهٌ» (زخرف/84) الوهیت یک مقام قراردادی نیست یا مقامی
نیست که در اختیار ما باشد و کسی را اله قرار بدهیم. بلکه مقامی است که در آن مقام
همهی اسماءالحسنی الهی ذیل این مقام الوهیت هستند و اسماء الهی باطن عالم را
اداره میکنند.
همهی مخلوقات بخواهند یا نخواهند مضطر به این اسماء الهی هستند،
حیاتشان، قوام به حیات او دارد. علمشان قوام به علم او دارد. عزتشان قوام به عزت
او دارد. قدرتشان، بقایشان، دوامشان، بنابراین اله آن موجودی است که همهی اسماء
الحسنی را دارد، و ما هم وابسته و فقیر به اسماء الحسنی هستیم و او ما را اداره میکند.
ممکن است انسان از این مطلب غفلت کند و اگر غفلت کرد، غبار شرک بر وجود انسان مینشیند،
و به هر اندازهای که غفلت از این امر بکند، حتی در یک جرعهی آب نوشیدن، به همان
اندازه غبار شرک در وجود انسان مینشیند و این غبار باید برداشته شود تا انسان به
مقام توحید برگردد.
مقام بسم الله مقام توحید ناب و توحید خالص است که انسان در همهی
عالم جز استعانت از حضرت حق نمیجوید و همهی وسایل را وسایط میبیند و برای آنها
اصالتی قائل نیست و استعانتش فقط از خدای متعال است. این مقام بسم الله است. کسی
که در مقام بسم الله نیست، وسایط را میبیند و غیر خدای متعال را نمیبیند.
تفسیر ادبی و عرفانی سوره اخلاص
====================
بسم الله الرحمن الرحیم
نامم خداوند یگانه و یکتا در ذات یکتا، در صفات بی همتا، از عیب جدا،
و خداوندی را سزا، دانندهء احکام و قضا، بزرگواری بی چند و بی چون و چرا، بنده
نوازی شایستهء هر ثناء، احسان او قدیم، فرمان او عزیز، بیان او لطیف ، ملک او بی
زوال ؛ پاک از عیب، دور از وهم و بیرون از قیاس است.
بــر چهـرهء خـوب تـو فشانــدیم ثـــنا
جان و دل و دیــده هــر سه کردیم فدا
در هر چه کنی ، ز دل بـدادیم رضـا
حکمی که کنی و گر بـجان است روا
۱- قُلْ هُوَ اللَّـهُ أَحَدٌ (ای محمد) بیگانان از تو نسب ما پرسند.
بگو: خدا است آن یگانه که در ذات و صفات یکتا، در عزت و قدرت یکتا، در الوهیت و
ربوبیت یکتا، در ازل و ابد یکتا، خدائی را سزا و خداوند گاری دانا، در دل دوستانش
نور عنایت او پیدا، از چشمها نهان و به صنع آشکار، کریم است و مهربان، لطیف است و
رحیم و نیک خدا، عالم سر و نجوی، دارندهء افق اعلی، آفریدگار عرش و ثری، نزدیک به
هر آشنا و سزاوار هر ثنا است.
ای دور ز چشم، با دلم یک جائی
پیــدا بـه دلی ، ز چشــم نا پیدائی
۲-اللَّـهُ الصَّمَدُ. صمد است که بندگان را بدو نیاز است و او را به
کسی نیازی نیست، امید عاصیان به فضل اوست، درمان درد ها از کرم اوست بی نوایان را
شادی به جلال و جمال اوست، مبارک آن کسی که مونسش نام اوست، عزیز آن کسی که بهره
اش یاد اوست، شاد آن دل که در بند اوست، پاک آن زبان که در ذکر اوست، خوش زندگانی
کسی که روزگارش در مهر و محبت اوست، یکی به بهشت نازد یکی به دوست! و دوست بهرهء
کسی است که همتش همه اوست.
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
بادیده مرا خوشاست، تا دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجای دیده، یا دیده خود اوست
صمد اوست که عقلها در جلال او متحیر مانده و خرد ها در جمال او
سراسیمه گشته، فهم ها از ادراک سِر او عاجز شده، اندیشه ها از امر او زیر و رو
برگشته، جگر ها در قهر او خون شده، دلها در شناخت او بگداخته،.
پیر طریقت گفت: وجودی که حدودش به عدم باز شود آن وجود مجاز است نه
حقیقت، ای مسکین آیت عدم خود از لوح قدم بر خوان و رایت نیستی خود در عالم هستی او
بزن و در مشاهدهء شاهد قدم مدهوش شو، و از هوش خود بی هوش شو، در رکوع و سجود خود
را هستی بنه و در وجود جلال حقیقت خرقهء وجود مجازی بدر، و باو او بگوی:
چون با خودم از عدم کم ام کم
چــون بــا او بُــوم همـه جهانم
بپذ یــر مــرا و رایگــــــان دار
هــر چــند که رایــگان گـــرانم
لطیفه: درین سوره هر آیتی تفسیر آیت پیش است، چون گویند: او کیست؟
گوئی: او احد است. گویند احد کیست؟ گوئی: صمد است. گویند صمد کیست؟ گوئی لَمْ
یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ است. چون گویند: لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ کیست؟ گویند:
وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدٌ (هو) کاشف اسرار است، (الله) کاشف ارواح است
(احد) کاشف قلوب است و بقیهء سورهء کاشف نفوس مومنان است. (هُو) کاشف و الهان است.
(الله) کاشف موحدان است (احد) کاشف عارفان است و (صمد) کاشف عالمان و بقیه سوره
کاشف عاقلان است.
ای محمد والهان را بگو:(هُو) ایشانرا رمز و اشارت کفایت باشد، نام و
صفات مگوی که ایشان را اصحاب غیرند و نتوانند دید و شنید که کسی نام و صفت دوست
برد، هر چند همه دل و دیده و زبان ایشان باشد، این چنان است که گویند:
در عشق تو ام کار بدان جای رسید
کـز دیــدهء خــود دریغــم آید رخ تو
با عارفان بگوی: (الله) که ایشان قدم بر بساط تفرید دارند و در نام
(الله) چنان مستغرق شده اند که پروای نفی دیگری (لا اله) ندارند!
با موحدان بگوی: (احد) که جان ایشان را مدد از نور توحید است و راحت
روح ایشان به یافت توحید است.
با عالمان بگوی: الله الصمد که ایشان رخت نیاز به درگاه بی نیازافکنده
اند، و بی تحفه ای باز نگردند.
با عاقلان بگوی: لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ تا شما که خردمندید
دریابید و بدانید که او را زن و فرزند نیست، خویش و پیوند نیست ، مثل و مانند
نیست، ای محمد! دشمن چون تو را بد گوید من جواب دهم و چون مرا گوید تو جواب ده و
من تو را حبیب خواندم که تو هم مرا حبیب خود دانی.
تفسیر کشف الاسرار حضرت خواجه عبدالله انصاری (رح(
استفاده از کلمات درست برابر است با افزابش قدرت کلمات
÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷
به
جای پدرم درآمد؛ بگوییم : خیلی راحت نبود
به جای خسته نباشید؛ بگوییم : خدا قوت
به جای دستت درد نکنه ؛ بگوییم : ممنون از محبتت، سلامت باشی
به جای ببخشید مزاحمتون شدم؛ بگوییم : از این که وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم
به جای گرفتارم؛ بگوییم : در فرصت مناسب با شما خواهم بود
به جای دروغ نگو؛ بگوییم : راست می گی؟ راستی؟
به جای خدا بد نده؛ بگوییم : خدا سلامتی بده
به جای قابل نداره؛ بگوییم : هدیه برای شما
به جای شکست خورده؛ بگوییم : با تجربه
به جای فقیر هستم؛بگوییم : ثروت کمی دارم
به جای بد نیستم؛ بگوییم : خوب هستم
به جای بدرد من نمی خورد؛ بگوییم : مناسب من نیست
به جای مشکل دارم؛ بگوییم : مسئله دارم
به جای جانم به لبم رسید؛ بگوییم : چندان هم راحت نبود
به جای فراموش نکنی؛ بگوییم : یادت باشه
به جای من مریض و غمگین نیستم؛ بگوییم : من سالم و با نشاط هستم
به جای غم آخرت باشد؛ بگوییم : شما را در شادی ها ببینم
به جای جملاتی از جمله چقدر چاق شدی؟، چقدر لاغر شدی؟، چقدر خسته به نظر میآیی؟، چرا موهات را این قدر کوتاه کردی؟، چرا ریشت را بلند کردی؟، چراتوهمی؟، چرا رنگت پریده؟، چرا تلفن نکردی؟، چرا حال مرا نپرسیدی؟
بگوییم: سلام به روی ماهت، چقدر خوشحال شدم تو را دیدم، همیشه در قلب من هستی ....