جناب شاه نعمتالله ولی عارف شهیر ایرانی
ای به مهرت دل خراب آباد وز غمت جان مستمندان شاد
طاق ابروت قبلهٔ خسرو چشم جادوت فتنهٔ فرهاد
لب لعل تو کامبخش حیات سر زلفت گره گشای مراد
هر که شاگردی غم تو نکرد کی شود درس عشق را استاد
ما به ترک مراد خود گفتیم در ره دوست هر چه باداباد
دوش سرمست درگذر بودم بر در مسجدم گذار افتاد
مقرئی ذکر قامتش می گفت هر کس آنجا رسید خوش بستاد
از پی آن جماعت افتادم تا ببینم که چیستشان اوراد
ناگه از پیش امام روحانی رفت بر منبر این ندا در داد
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
شاهدی از دکان باده فروش به رهی می گذشت سرخوش دوش
حلقهٔ بندگی پیر مغان کرده چون مهره عاشقی درگوش
بسته زُنار همچو ترسایان جام بر دست و طیلسان بر دوش
گفتم ای دستگیر مخموران از کجا می رسی چنین مدهوش
جام گیتی نمای با من داد گفت از این باده جرعه ای کن نوش
گر تو خواهی که تا شوی محرم در خرابات راز را می پوش
گفتم این باده از پیالهٔ کیست لب به دندان گرفت و گفت خموش
تا که از پیر دیر پرسیدم که ز سودای کیست این همه جوش
هیچ کس زین حدیث لب نگشود ناگهان چنگ برکشید خروش
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ترک بالا بلند یغمائی سر و سردار ملک زیبائی
شهرهٔ انس و جان به خوشروئی فتنهٔ مرد و زن به غوغائی
طلعتش ماه برج نیکوئی قامتش سرو باغ رعنایی
از در دیر چون درون آمد هر کسش دید گشت شیدائی
تا که از مرحمت نظر انداخت به من مستمند سودائی
که گرت آرزوی سلطنتست چند هجران کشی و تنهائی
گفت ای عاشق بلا دیده تا به کی بیخودی و رسوائی
در ره دوست کفر و دین درباز در خرابات باده پیمائی
چون که برگشتم از ره تقلید داد تلقینم این به دانائی
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ترک سرمست چون کمان برداشت هر کرا بود دل ز جان برداشت
در کمان بودم از خیال میانش چون کمر بست این گمان برداشت
گفتم ای خسرو وفاداران قدمی چند می توان برداشت
به گلستان خرام تا با تو من بیدل کنم ز جان برداشت
در چمن رفت و همچو گل بشکفت نام خوبی ز ارغوان برداشت
در زمان چون که مست شد ساقی شیشه را مهر از دهان برداشت
باده چون گرم شد به صیقل روی زنگ ز آئینهٔ روان برداشت
هر کدورت که داشت دل از درد درد او آمد از میان برداشت
باده از حلق شیشهٔ صافی دم به دم ناله و فغان برداشت
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
غمزهٔ شوخ آن بت طناز می کشد خلق را به عشوه و ناز
از پس پرده می نوازد چنگ مطرب عود سوز بربط ساز
او شهنشاه مسند خویشی ما گدایان آستان نیاز
گه بود همچو باه جان پرور گه بود چون خمار روح گداز
اوست مقصود ساکنان کنشت اوست مقصود رهروان حجاز
گر کشد خسرویست کامروا ور ببخشد شهی است بنده نواز
ای دل ار آرزوی آن داری که شود با تو آشکارا راز
گذری کن به سوی میخانه تا ببینی حقیقتش ز مجاز
تا ببینی بتان ماه جبین که سراسر کشنده اند آواز
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ای غمت پادشاه کشور دل بی وفای تو خاک بر سر دل
زلف شستت کمین کنندهٔ جان چشم مستت به غمزه رهبر دل
آزمندیم و دم نزد یک دم جان ما بی غم تو بر در دل
زنده دل می کند به بادهٔ ناب که شرابیست نو به ساغر دل
صبحدم لعبت پری زاده آمد و حلقه کوفت بر در دل
در گشود و نشست مستانه روی خود داشت در برابر دل
چون به دیوان دل فرو رفتم این سخن بود در برابر دل
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ساقیا بادهٔ شبانه کجاست می بیاور که دور نوبت ماست
جام گیتی نمای پیش آور که در او جرعه ای خدای نماست
بی خبر کن مرا ز هستی خود که خبر آرمت که یار کجاست
به گدائی رویم بر در دوست که مراد همه جهان آنجاست
پیر پیمانه نوش پیمان ده آن زمانی که بزم می آراست
گفت با دوست هر که بنشیند باید اول ز رأی خود برخاست
تا ببینی به دیدهٔ معنی نعمت الله را تو از چپ و راست
پس از آنت به گوش جان آید در جهان آنچه مخفی و پیداست
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
ما اسیران بند سودائیم دردمندان بند برپائیم
ما اسیران وادی عشقیم مصلحت بین کوی غوغائیم
گه تهی کیسه گاه قلاشیم گاه پنهان و گاه پیدائیم
گاه مانند زمین پستیم گاه همچون سپهر بالائیم
همچو سید ز کفر و دین فارغ در خرابات باده پیمائیم
هر که با ما نشست مؤمن شد از دلش زنگ کفر بزدائیم
چون شود جان او به می صافی بعد از آنش تمام بنمائیم
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست
دوشم از غیبت پیر عالم عشق این سخن یاد دادم از دم عشق
کای گدای همه قدح نوشان جام می نوش تا شوی جم عشق
کرده ام خود به ترک مردم عقل از برای صفای مردم عشق
بستم احرام کوی کعبهٔ جان غسل کردم به آب زمزم عشق
چون رسیدم به قبلهٔ عرفات دیدم اندر هوای عالم عشق
شور مستی فزون شد دل را هر دم از جرعهٔ دمادم عشق
جمله کاینات و هرچه در اوست غرق بودند پیش شبنم عشق
نعمت الله را چو می دیدم شد یقینم که اوست محرم عشق
ورق عاشقی چو شد معلوم این سخن بود فضل اعظم عشق
که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست