اسماء الهی
حضرت شیخ اکبر محیی الدین بن عربی میفرمایند:
اعلم ان الذی یعتمد علیه اهل الله تعالی فی اسمائه سبحانه هی ما تسمی به نفسه فی کتبه او علی السنة رسله. و اما اذا اخذناها من الاشتقاق او علی جهة المدح فانها لا تحصی کثرة ...
و کل اسم الهی یحصل لنا من طریق الکشف او لمن حصل فلا نورده فی کتاب و ان کانوا ندعو به فی نفوسنا لما یودی الیه ذلک من الفساد فی المدعین الذین یفترون علی الله الکذب و فی زماننا مهنم کثیر.
بدانکه اهل الله بر آن دسته از اسماء اللهی اعتماد مینمایند که خداوند در کتابش خودش را به آن نامها نامیده و یا رسولان خدا به آن نام او را خواندهاند.
اما نامهایی که از اسمی که (در قرآن ذکر شده) مشتق نماییم و یا نامی که دلالت بر مدحی مینماید (مورد اعتماد اهل الله نیست) و به شماره در نمیآید به دلیل کثرت.
و هر اسم الهی که از طریق کشف برایمان حاصل گردید و یا از کسی که آن اسم برای او حاصل شده شنیدیم، آن اسم را در نوشتاری نمیآوریم، اگر چه که در نفس خویش خدا را با آن نام میخوانیم. چرا که ذکر در نوشته باعث فساد میگردد و (باب بر) مدعیان دروغی که بر خدا افتراء میزنند (باز میشود) و در این زمان از این افراد زیاد هستند.
فتوحات مکیه باب 177
سرانجام همه به رحمت الهی است
حضرت شیخ اکبر محیی الدین بن عربی میفرمایند:
ان
مآل عباد الله الی الرحمة و ان سکنوا النار فلهم فیها رحمة لا یعلمها غیرهم.
سرانجام
بندگان به رحمت الهی است اگر چه که در آتش ساکن شوند. برای آنها در آتش رحمتی است
که کسی غیر از خود آنها نمیداند.
فتوحات مکیه، باب 154
اصل کلی و راه گشا برای سالکان الی الله
حضرت شیخ اکبر محیی الدین بن عربی در کتاب شریف فتوحات میفرمایند:
ما لنا طریق الی الله الا علی الوجه المشروع
هیچ راهی برای ما به سوی خدا وجود ندارد مگر اینکه باید مشروع باشد و راه غیر مشروع ما را به سوی خدا نمیبرد.
این فرمایش اصل کلی و راه گشا برای سالکان الی الله در مسیر سلوک است.
فتوحات مکیه باب 106
حجاب اعظم
حضرت شیخ اکبر سیدی محیی الدین بن عربی در رسالهی التراجم میفرمایند:
الحجب المانعه من ادراک الحق عظیمه و اعظمها العلم ... فلا تغتر بالعلم، العلم یطرد الجهل لا یجلب السعاده ... اَ تعرف لما هو العلم اعظم حجاب؟ لانه یطلب یری المعلوم علی حد علمه ...
حجابهایی که مانع از ادراک حق میگردند عظیماند و عظیم ترین آنها علم است ... پس به علم خویش مغرور مشو، علم فقط جهل را دور مینماید نه اینکه جلب سعادت نماید ... آیا میدانی چرا علم بزرگترین حجابهاست؟ به دلیل اینکه عالم طلب رویت علم را بر اندازه معلوم خویش دارد ...
تذکر حضرت شیخ اکبر
جناب حضرت شیخ اکبر در کتاب تجلیات میفرمایند: حبیبی تترک الانس بربک لمنیه نفسک. ما هذا منک بجمیل. لا یغرنک ایمانک و لا اسلامک و لا توحیدک این ثمرته ان خرج روحک عن بدنک فی حال امانیک و انت لا تشعر ما یکون حالک و انت لا تری بعد الموت الا الذی مت علیه و لم یکن عندک سوی الامانی. فاین التوحید و این الایمان خسرت وقتک.
دوست من انس به پروردگارت را بخاطر آرزوی نفس خویش رها کردهای. این کار از تو زیبا و پسندیده نیست. ایمان و اسلام و توحیدت تو را نفریبد و مغرور نسازد. ثمرهی اینها چیست اگر روحت از بدنت خارج گردد در حالی که در آرزوهایت هستی و تو بعد از مرگ نمیبینی مگر آنچه را که بر آن حال از دنیا رفتهای (و چون در حال آرزوها از دنیا رفتهای) پیش تو بغیر از آرزوهایت چیز دیگری نیست. پس توحید و ایمانت کجاست؟ وقتت را از دست دادی (و سرمایه ات بر باد رفت)
پرسش و پاسخ از حضرت شیخ 1 (عدم منافات صبر با شکایت)
سوال: آیا شکوه کردن در هنگام بلا با صابر بودن منافات دارد؟
جواب: شکوه به خدا منافات ندارد اما شکوه به غیر خدا با صابر بودن منافات دارد.
حضرت شیخ میفرمایند:
قال العبد الصالح: «مسنی الضر و انت ارحم الراحمین» فرفع الشکوی الیه لا الی غیره فأثنی الله بأنه وجده صابرا «نعم العبد إنه أواب» مع هذه الشکوی. فدل أن الصابر یشکو الی الله لا الی غیره. بل یجب علیه ذلک لما فی الصبر إن لم یشک إلی الله من مقاومة القهر الإلهی و هو سوء أدب مع الله.
آن عبد صالح (حضرت ایوب) گفت: «و ایوب را [یاد کن] هنگامى که پروردگارش را ندا داد که به من آسیب رسیده است و تویى مهربانترین مهربانان» او شکوه خود را به سوی خدا برده نه به سوی غیر خدا پس خدا او را ثنا نمود (و درباره ی او گفت) که او را از صابران یافتیم «ما او را شکیبا یافتیم چه نیکو بندهاى به راستى او توبه کار بود» این آیات دلالت دارند بر اینکه صابر شکوه الی الله دارد نه الی غیر الله.
سپس حضرت شیخ به نکته ی بسیار مهمی اشاره میفرمایند که:
شکوه الی الله نه تنها منافات با صابر بودن ندارد) بلکه واجب است چرا که صبر بدون شکوه به خدا مقاومت در برابر قهر الهی و سوء ادب در ارتباط با خداوند است.
منبع: فتوحات مکیه باب 178. ج 3 از دورههای 8 جلدی ص 623
توضیح:
آیه اولی که سیدی محیی الدین ذکر فرمودند آیه 83 سوره انبیاء است و آیه بعدی آیهی 44 سوره ی ص که به طور کامل در ادامه ذکر شدهاند:
سورهی انبیاء
وَأَیُّوبَ إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَأَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ ﴿۸۳﴾ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ فَکَشَفْنَا مَا بِهِ مِنْ ضُرٍّ وَآتَیْنَاهُ أَهْلَهُ وَمِثْلَهُمْ مَعَهُمْ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنَا وَذِکْرَى لِلْعَابِدِینَ﴿۸۴﴾ وَإِسْمَاعِیلَ وَإِدْرِیسَ وَذَا الْکِفْلِ کُلٌّ مِنَ الصَّابِرِینَ ﴿۸۵﴾
سورهی ص
وَاذْکُرْ عَبْدَنَا أَیُّوبَ إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الشَّیْطَانُ بِنُصْبٍ وَعَذَابٍ ﴿۴۱﴾
وَخُذْ بِیَدِکَ ضِغْثًا فَاضْرِبْ بِهِ وَلَا تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِرًا نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ ﴿۴۴﴾
سیدی محیی الدین بن عربی در رساله ی شریفه ی وصایا میفرمایند:
وصیة: علیک بإداء الأوجب من حق الله و هو أن لا تشرک بالله شییا من الشرک الخفی الذی هو الإعتماد علی الأسباب الموضوعة و الرکون إلیها بالقلب و الطمأنینة بها و هی رکون القلب إلیها و عندها.
فإن ذلک من أعظم رزء دینی فی المؤمن و هو قوله تعالی من باب الإشارة : «و ما یؤمن أکثرهم إلا و هم مشرکون» یعنی _ و الله أعلم به _ هذا الشرک الخفی الذی یکون معه الإیمان بوجود الله.
بر تو باد به إدای واجب ترین و مهم ترین حقی که خدا بر تو دارد که عبارت است از اینکه به خدا شرک خفی نورزی. شرک خفی اعتماد نمودن و آرامش و سکون قلب بر اسبابی است که برای رسیدن به هر کاری قرار داده شده است. معنی آرامش قلب این است که فقط قلب به آنها آرام و مایل و اعتماد دارد و در زمان فراهم بودن اسباب آرامش دارد.
شرک خفی از بزرگترین مصیبتها و نقصهای در دین مؤمن است. خداوند در آیه ی (106 سوره یوسف) به شرک خفی اشاره دارد آنجا که میفرماید «اکثر مردم به خدا ایمان نمی آورند مگر اینکه در همان حالت ایمان نیز مشرک هستند» منظور _ والله اعلم _ شرک خفی است که همراه ایمان به وجود خدا میباشد.
وصایا ص 35.
جناب محیی
الدین بن عربی در رسالهی شریفهی وصایا مطلب بسیار بلندی را ذکر
میفرمایند که به دلیل طولانی نشدن از آوردن متن عربی اجتناب میشود.
ایشان
میفرمایند: در روایت صحیحی از پیامبر چنین آمده است که ایشان فرمودند:
«آیا میدانید حق خداوند بر بندگانش چیست؟ حق خدا بر بندگان این است که او را
عبادت کنند و چیزی را با او شریک نکنند»
پیامبر
فرمود: «چیزی را» چیز نکره است و شامل شرک خفی و جلی میشود.
سپس
فرمود: «آیا میدانید حق بندگان بر خدا زمانی که شرک نورزیدند چیست؟ اینکه آنها را
عذاب نفرماید»
ذهنت
را بسوی این قسمت از فرمایش پیامبر که فرمود آنها را عذاب نکند ببر.
زمانی که بندگان شرک نورزند فکر آنها به چیزی غیر از خدا تعلق نمیگیرد چرا که اگر
شرک نورزند (چه شرک خفی و چه جلی) توجهی به غیر از خدا
ندارند (اما) اگر شرک بورزند چه شرکی که آنها را از مسلمانی خارج میسازد (شرک جلی) و
چه شرک خفی که عبارت بود از توجه و اعتماد به اسباب عادی و متعارف انجام
امور، خداوند آنها را بوسیلهی اعتمادشان بر اسباب عذاب مینماید.(به این شکل که)
در حالت وجود آن اسباب ترس از کم شدن و از بین رفتن آنها دارند و در حالت نبود
اسباب هم به دلیل نداشتن آن اسباب در عذابند.
پس
در هر حالی چه در حال وجود اسباب و چه در حالت نبود اسباب در عذاب و سختیاند.
اما
کسی که چیزی را با خدا شریک نکند (و شرک خفی که عبارت بود از اعتماد
نکردن بر اسباب عادی فراهم شدن کارها نورزد و اعتماد بر خدا داشته باشد) در راحتی
است و وجود و نبود اسباب برای او تفاوتی ندارد (چرا که) چنین شخصی بر کسی اعتماد
نموده که خداوند است و او میتواند کارها را از جایی که گمان ندارند محقق
سازد همانطور که در آیهی 2 و 3 سورهی طلاق فرمود:
«وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا
وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ» یعنی:
«و هر کس خدا ترس و پرهیزکار شود خدا راه بیرون شدن را بر او میگشاید و از جایی
که گمان نَبَرد به او روزی عطا کند»
وصایا ص 36
حضرت شیخ اکبر محیی الدین بن عربی در رسالهی شریفهی وصایا در توضیح آیه مبارکهی «وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ» : «و هر کس خدا ترس و پرهیزکار شود خدا راه بیرون شدن را بر او میگشاید و از جایی که گمان نَبَرد به او روزی عطا کند» میفرمایند: از علامات تحقق به تقوی و متقی شدن این است که روزی فرد متقی و با تقوا از جایی که گمان آن را ندارد میرسد و اگر روزی از جایی که گمان آن را دارد رسید پس تقوا در او محقق نگشته و اعتماد بر خداوند ننموده است .
همانا برخی از وجوه تقوا به این معنی است که انسان خدا را مانند سپری قرار دهد برای اینکه نگذارد اسباب در قلب او تأثیر گذاشته و مانع از اعتماد او بر اسباب شود. انسان به حال خود داناتر است و او از درون خود مییابد که به چه کسی اطمینان دارد و تکیه نموده است و نفسش با چه چیزی سکون و آرامش و قرار مییابد.
(بعد از شنیدن این سخن) نگو که خداوند ما را به سعی در را تأمین کسانی که نانخور ما هستند امر نموده و نفقه و خرج آنها را بر ما واجب کرده است، پس باید جدیت و تلاش در راه به دست آوردن اسبابی که معمولا از راه آنها و به سبب آنها خداوند به ما روزی میدهد نماییم.
این سخن آنچه که ما گفتیم را نقض نمینماید چرا که ما فقط تو را از اعتماد قلبت بر اسباب و آرامش در زمان فراهم بودن آنها نهی نمودیم و ما به تو نگفتیم که بر اسباب عمل نکن.
سپس میفرمایند : بعد از نوشتن این وجه برای تقوا خوابیدم و سپس به نفسم رجوع نمودم دیدم که دو بیت شعر را میسرایم که قبلا آن را نمیشناختم :
لا تعتمد إلا علی الله
فکل أمر بید الله
و هذه الاسباب حُجّابه
فلا تکن إلا مع الله
اعتماد مکن مگر بر خداوند
همهی امور به دست خداست
این اسباب حجاب خداوند هستند (و باعث میشوند که انسان محجوب خدا را در پشت امور مشاهده ننماید)
پس فقط با خدا باش (و دل به او ده)
در ادامه میفرمایند: به درون خویش نظر نما، اگر میبینی قلبت با آن اسباب کارها آرامش و سکون مییابد پس ایمان خود را متهم نما و بدان که تو آن مردی (که ایمان آورده و شرک نورزیده) نیستی.
اما اگر میبینی که قلبت با خدا آرام است و حالت وجود اسباب و حالت نبود آنها برایت یکسان میباشد پس بدان تو آن مردی هستی که ایمان آوردی و هیچ چیزی را با او شریک نگرداندی (و موحد حقیقی) هستی و تو جزء افراد قلیلی هستی و مانند تو کم هستند.
پس اگر خداوند به تو از راهی که گمانش را نداری روزی داد این بشارتی از جانب خدا میباشد که تو از متقین هستی.
وصایا ص 37
حضرت شیخ اکبر محیی الدین بن عربی بعد از ذکر نکاتی عرشی در توضیح آیه مبارکهی «وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ» مطلب بسیار دقیقی را در انتها ذکر میفرمایند: از اسرار این آیه این است که خداوند اگر چه که به تو از سبب عادی که در خزائن تو و در زیر حکم و تصرف توست به تو روزی دهد و تو متقی باشی به این معنی که خدا را بعنوان سپری گرفته باشی (که قبلا بیان شد) در این صورت خداوند نگه دارنده و تو مرزوق از جایی که گمان آن را نداری میباشی چرا که در گمان تو نیست که خداوند به تو روزی میدهد و گمان داری از چیزهایی که در دست خودت هست روزی میخوری پس از جایی که گمان آن را نداری روزی داده میشوی اگر چه که از آنچه که در دستت است میخوری (چون خدا روزی تو را میدهد و تو گمان داری که از اسباب عادی روزی میخوری(
این معنی و نکته، دقیق است آن را بدان که این معنی را جز اهل مراقبه الهیه و افرادی که مراقبت از بطون و قلوب خود میکنند التفات ندارند.
وصایا ص 37
مختصری از زندگی نامه و احوال و آرا شاه نعمت ا... ولی
سید نورالدین نعمة الله بن عبد الله کوه بنانب کرمانی مشهور به ولی صوفی و شاعر و موسس سلسله ی نعمة اللهیه در قرن هشتم و نهم هجری است اجداد وی در اصل اهل حلب بودند ولی پدرش مهاجرت کرده و پس از مدتی در کوه بنان کرمان اقامت کرد و نعمة الله در انجا متولد شد .
شاه نعمتالله فرزند میر عبدالله ولی از جمله شعرای تصوف ایران و قطب دراویش نعمت اللهی است . وی معروف به سید نورالدین شاه نعمت الله ولی ماهانی کرمانی است که بقول اسد الدین نصر الله در بیست و نهم اردیبهشت ماه 709 - بیست دوم رجب ۷۳۰ هجری - در کوه بنان کرمان تولد یافته است .
درباره مدت زندگانی شاه نعمت الله ولی ۱۰۴ سال ذکر شدهاست و خود شاعر (شاه نعمت الله ولی) تا ۹۷ ساگلی خود را بیان داشتهاست:
نود هفت سال عمر خوشی بنده را داد حی پاینده
- ورود به تصوف :
او در ۵ سالگی با تصوف و عرفان آشنا شد. چون پدرش میر عبدالله، شاه نعمت الله را به مجالس صوفیه میبرد. شهر حلب در آن زمان مرکز مکتب وحدت وجودی ابن عربی بود. شاه نعمت الله از این فرصت استفاده کرده و در حلب در خدمت محیالدین ابن عربی قرار گرفت و از مکتب و عرفان او بهره برد. شاه نعمتالله برای پیشرفت در علوم و افزایش علوم دینی در خود به شیراز سفر کرد. شهر شیراز در آن زمان از مراکز اصلی دروس فقه و مذاهب سنّی بود. در این صورت شاه نعمتالله برای یافتن مرشد و مراد خود به این سو و آن سو و در خدمت شیوخ و مشایخ زیادی قدم برداشت.
شاه نعمتالله علوم مقدماتی را نزد شیخ رکنالدین شیرازی تحصیل کرده و علم بلاغت را خدمت شیخ شمس الدین مکی و حکمت را نزد سید جلال الدین خوارزمی و اصول و فقه را نزد قاضی عضدالدین ایجی آموخت و چون علوم ظاهری طبع اورا قانع نمیکرد سالها به ریاضت و تصفیه و تزکیه باطن مشغول گردید و در پی مراد به سیر و سفر پرداخت تا عاقبت به مکه مشرف شد و از دست شیخ عبدالله یافعی یکی از عرفای عصر خویش خرقه پوشید و به مراد خویش نایل آمد و دست ارادت بدو داد، چنانکه در اشعادر خود که از او یاد کردهاست:
شیخ ما در حرم مرح قطب وقت و یگانه عالم
ز دمش مرده میشدی زنده نفسش همچو عیسی مریم
نعمت الله مرید حصرت اوست شیخ عبداللهاست او فافهم
شاه نعمت الله، به سیر و سفر در ممالک مصر و حجاز و ترکستان و ایران پرداخت و به نشر عرفان وتصوف همت گمارد. او بیست و چهار ساله بود که در مکه با شیخ عفیف الدین یافعی دیدار کرد. شیخ یافعی از عرفای بزرگ و با عظمت آن دوران به شمار میآمد. شیخ یافعی به سلسلههای طریقت شاذلیه و قادریه متصل میشد.شاه نعمتالله هفت سال را با شیخ عارف سپری کرد و از او علوم و دانشهای معنوی زیادی آموخت. شاه نعمتالله بعد از آن به مصر رفت و در آنجا به سوی جهان فرهنگ ایرانی روی آورد و مابقی عمر خود را در آنجا به سر برد. وی در بازگشت به ایران پس از ازدواج با نوه دختری میر حسینی هروی، بسوی کوه بنان کرمان عزیمت کرد و در آنجا به ریاضت طویل المدتی پرداخت که مکان مورد نظر بنام تخت امیر معروف است. در طول این مدت، افراد بسیاری در نزد او به تحصیل علوم و معارف صوفیه پرداختند واز محضر ایشان کسب فیض نمودند. سلسله نعمت اللهی، منسوب به شاه نعمت الله ولی از عرفای بزرگ ایران و اسلام است.
اشتغال به امور روحانی و اخروی او را از توجه به مسائل دنیوی و آبادانی باز نداشت به طوری که در ماهان به بنای خانقاه و حمام و باغ همت گماشت .
شهرت سید ، ایران و هند را فرا گرفته بود و از مردم عادی تا بزرگان تصوف و شاهان و امرا از معتقدان و مریدان وی بودند . طریقه ی نعمة اللهی منسوب به اوست و هنوز هم در ایران این دسته از صوفیان فرقه مهمی محسوب میشوند
شاه نعمت الله در طریقه تصوف موسس سلسله مشهور نعمتاللهی است و در راه طریقت و سیر و سلوک مقامی بلند داشتهاست. شاه نعمت الله ولی دارای دیوانی است که متشمل بر قصاید و غزلیات و ترجیعات و مثنویات و قطعات و دوبیتیها و رباعیات است.
از مطالعه دیوان شاه نعمت الله ولی میتوان گفت که حافظ به اشعار شاه نظر داشته و غزل مطلع فوق شاه نعمت الله را اینگون جواب میدهد:
آنانکه خاک را بهنظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی بما کنند
-تأکید بر حضور در اجتماع :
از جمله توصیهها و سفارشات شاه نعمتالله ولی به مریدان خود این بود که برای تصفیه دل و تزکیه نفس باید در خدمت خلق باشید و در خدمت به مردم کوتاهی نکنید و در اجتماع حاضر باشید. از همین نکته میتوان استنتاج کرد شاه ولی همانند پیامبر اکرم مردم را از رهبانیت و گوشهگیری و بیمیلی پرهیز میکند و به خدمت خلق و حضور در اجتماع دعوت میکند و البته بیان میدارد که دل به دنیا و مادیات آن نبندید و خود را برای سفر آخرت آماده کنید:
ذکر حق ای یار من بسیار کن گر توانی کار کن در کارکن
عبدالرزاق کرمانی در بیان اعتقاد شاه نعمتالله به کشاورزی مینویسد: «آن حضرت میل تمام به اقسام زراعت داشتند» و خود هر از گاهی به کار زراعت میپرداختند. بر خلاف بسیاری از سران مذهبی دنیاگریز در فرقههای دیگر، شاه ولی برحضور در اجتماع مشغول شدن به کار و دوری از تنبلی تأکید داشت. البته این صرفاً یک دستور اخلاقی نبود بلکه این خود بخشی بود از برنامههای او برای پرورش معنوی مریدان خود.
وفات وی به سال 810 - 834 هجری - اتفاق افتاده است . سید خلیل الله بنابر وصیت شاه نعمة الله جانشین پدر شد . سد علاوه بر تحصیل علوم و حکمت الهی و عرفان به ریاضت نیز میپرداخت
زاهدان را ذوق رندان هست نیست رندان را میلی به ایشان هست نیست
در دل ما مهر دلبر نیست هست جان ما جز عشق جانان هست نیست
یوسف گل پیراهن آمد به باغ این چنین گل در بوستان هست نیست
هر که دارد هرچه دارد آن اوست هر چه هست و بود بی ان هست نیست
ما عاشق مستیم کرامات چه باشد ما باده پرستیم مناجات چه باشد
ما همدم رندان سراپرده ی عشقیم در مجلس ماحالت طامات چه باشد
گفتیم چنان است چنین بود که گفتیم این نیست کرامات ، کرامات چه باشد
ما عاشق مستیم ز جام می وحدت خود کثرت معقول خیالات چه باشد
چون گوشه ی ما خلوت میخانه ی عشق است با منزل ما راه و مقامات چه باشد
او نیز میتوانست گوشت و هر چیز دیگری را حلال و حرام بودنش را تشخیص دهد روزی شاه و دربار زمان نعمت الله ولی به وزیر خود میگوید یک گوسفند را از اهالی روستا یا رعیت بگیرد و هر چه دارنده گوسفند خواهش و نفرین کرد به زور و سخت گیریه بیشتری بگیرد بدون آنکه شخص دیگری متوجه شود ، وزیر رفت و از یک پیر زن گوسفندی را به زور گرفت و آوررد و آشپزان دربار خورشتی از آن درست کردند و سپس نعمت الله ولی را دعوت کردند. او نیز آمد و خورشت را خورد و خیلی هم تعریف کرد در آخر شاه به نعمت الله گفت : این گوشت حلال بود یا حرام که نعمت الله گفت : حلال بود . شاه گفت : خیر این گوشت حرام بود نعمت الله نیز گفت : این گوشت برای شما حرام بوده و برای من حلال بوده بعد از اینکه پیر زن به دربار آورده و از آن پرسیدن که چرا گوسفدت را که به دربار دادی ناراضی بود پیرزن گفت : این گوسفند را نذر شاه نعمت الله ولی کرده بودم .
- شاه نعمت ا... ولی و حافظ:
گویند روزی شاه نعمت ا... ولی سنگ پاره یی از زمین برداشته و به درویشی داد و فرمود که این سنگ را نزد جوهری برده و بپرس که قیمت این سنگ چنداست؟ چون قیمت معلوم کنی از جوهری گرفته آن را باز آور و چون درویش آن سنگ را به نظر جوهری بُرد، جوهری پارهای لعل دید که در عمرِ خود مثل آن لعل ندیده بود. قیمت آن لعل را هزار درم گفت. درویش سنگ را باز گرفته به خدمت شاه باز آورد. آن حضرت فرمود تا آن سنگِ لعل شده را صلایه نمود شربت ساخت و هر درویشی را قطره یی چشانید و فرمود:
ما خاک را به نظر کیمیا کنیم |
صد درد را به گوشه چشمی دوا کنیم |
|
درحبسِ صورتیم و چنین شاد و خرّمیم |
بنگر که در سراچه معنی چهها کنیم |
|
رندانِ لاابالی و مستانِ سرخوشیم |
هشیار را به مجلسِ خود کی رها کنیم |
|
موجِ محیط و گوهرِ دریای عزتیم |
ما میل دل به آب و گِل، آخر چرا کنیم |
|
در دیده رویِ ساقی و در دست جامِ می |
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم |
|
ما را نَفَس چو از دمِ عشق است لاجرم |
بیگانه را به یک نفسی آشنا کنیم |
|
از خود برآ و در صفِ اصحابِ ما خرام |
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم |
این شرح کرامات و این اشعار منتشر میشد و حافظ نیز آنرا شنید. حافظ که مردی دانشمند و عارفی پاک نهاد بود این غزل را ساخت و پرداخت:
آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند |
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟ |
-افکار و آثار شاه نعمت ا ... ولی :
قرن هشتم ونهم سیطره افکار وآراء محی الدین ابن عربی در تصوف و عرفان است .تقریبا تمامی فرقه های مختلف تصوف نظیر نقش بندیه نور بخشیه و مولویه مروج آراء ابن عربی هستند .شاه نعمت الله نیز از این قائده مستثنی نیست و از جمله شارحان مهم نظریه های ابن عربی بشمار میرود .شاه ولی به محی الدین ابن عربی به دیده تکریم و احترام مینگریست وکتاب فصوص الحکم او را از حفظ بود و حتی یکی از مفصلترین رساله های خود را به شرح ابیات فصوص الحکم اختصاص داده است.
- تشیع شاه نعمت ا.. ولی :
تصوف یک مذهب فقهی یا کلامی نیست که صوفیانی مثل مولوی یا شاه نعمت الله ولی را حنبلی یا اشعری بنامیم . هیچ کس به واسطه مذهب فقهی یا کلامی اش، صوفی خوانده نشده است . تشیع نیز چنین است . آن نیز در اصل، یک مذهب فقهی در کنار مذاهب اربعه اهل سنت یا یک مکتب کلامی بین معتزله و اشاعره نیست، چنانکه زیدیه را به خاطر صرف قبول همین امر، شیعه می دانیم; با این که آنها از نظر فقهی و کلامی، از شیعه جعفری، متفاوت هستند . اصل تشیع، قبول مساله ولایت است که پس از پیامبر، به علی (ع) رسیده است و ولایت امری الهی است که به انتخاب مردم یا اهل حل و عقد نیست . رکن اصلی تصوف نیز ولایت است . بر این اساس می توان به نتیجه ای رسید که سید حیدر آملی در قرن نهم رسید و آن این که تصوف حقیقی همان تشیع است . البته تشیع آنان به قول مرحوم استاد جلال الدین همائی به همان معنای حقیقی رایج در صدر اول اسلام است که دچار افراط و تفریطها، و اسباب دست سیاست ها و تعصب های عامیانه نشده و لذا از سنت پیامبر منحرف نگردیده بود . از این رو، در عرف عارفانی هم چون مولوی یا شاه نعمت الله ولی، - برخلاف آنچه در کتاب مناظرات و مکاتبات آمده - سنی به معنای شخص مؤمن و پرهیزکاری است که در اعمال شرعی، پیرو خالص سنت نبویه باشد; بدون اعمال رای و سلیقه و اجتهاد شخصی و انحراف به مذاهب باطل . بدین سبب این اصطلاح را در مقابل طوایف جبری و قدری و معتزلی و کافر آورده اند . و مثلا شاه نعمت الله ولی هرگاه کلمه سنی به معنای "اهل سنت و جماعت" را موردنظر داشته، از تعبیر اهل سنت و جماعت استفاده می کند . برای نمونه می توان در مجموعه رسائل شاه نعمت الله ولی ، دید که پس از ذکر گروه های مختلف، درباره مساله جبر و اختیار، نظر "اهل سنت و جماعت" را ذکر می فرماید . مطابق با همین تعریف از تشیع، مشایخ بزرگ صوفیه در مقام رد یا احیانا سب و لعن خلفای سه گانه - چنان که به خصوص در دوره صفویه به جهات سیاسی متداول شد - نبوده و به اتحاد اسلامی اهمیت می داده اند، ولی میان مدح و ستایشی که از علی (ع) و اهل بیت پیامبر به عنوان کسانی که دارای مقام ولایت و جانشینی پیامبر هستند، با وصفی که از ابوبکر، عمر و عثمان به عنوان صحابه پیامبر می کنند، تفاوت از زمین تا آسمان است و همین تفاوت کاملا تعلقات شیعی آنان را نشان می دهد .
شاه نعمت الله ولی در اشعار خویش بیش از چهار صد بیت اعم از قصیده و غزل، در مدح علی (ع) و اهل بیت دارد; ولی حتی یک غزل یا قصیده در وصف و مدح سایر اصحاب رسول اکرم نسروده و با هیچ یک، چنین عاشقانه و موالیانه، سخن نگفته است .
شاه نعمت الله ولی ایمان را حب آل علی می داند و می گوید:
ای که هستی محب آل علی
مؤمن کاملی و بی بدلی (10)
و سپس می افزاید که محب آل علی اهل تعصبات مذهبی به معنای مرسوم زمانه نیست، بلکه سنی; یعنی تابع سنت رسول خدا به معنایی است که مذکور افتاد; یعنی نه رافضی است که دشمن ابوبکر باشد و نه خارجی است که با علی، عداوت ورزد . وی چنین اعتقادی را "مذهب جامع" می نامد، یعنی مذهبی که در ضمن اعتقاد به ایمان به معنای حب آل علی، با ابوبکر و دیگر خلفای راشدین، دشمنی ندارد . لذا گوید:
مذهب جامع از خدا دارم
این هدایت بود مرا ازلی
با این حال باز به سیادت ظاهری و باطنی خود می بالد و می گوید:
نعمت اللهم و ز آل رسول
چاکر خواجه ام خفی و جلی
در غزل دیگری مجددا فرماید که رافضی نیست و مؤمن پاک و خصم معتزلی است و مذهب جد خویش را دارد و بعد از او پیرو علی (ع) است:
رافضی نیستم ولی هستم
مؤمن پاک و خصم معتزلی
مذهب جد خویشتن دارم
بعد از او پیرو علی ولی (11)
و در غزل بعدی ولایت را روح نبوت خوانده، می گوید، باید موالیانه طلب ولای علی کرد و از معتزلی بودن پرهیز نمود:
به حق آل محمد به روح پاک علی
که کس نبی نشده تا نگشته است ولی
ولی بود به ولایت، کسی که تابع اوست
موالیانه طلب کن ولی ولای علی
به هرچه می نگرم نور اوست در نظرم
تو میل مذهب ما کن مباش معتزلی (12)
در غزل دیگر نسبت میان نبوت و ولایت را در دو مظهر محمد و علی علیهماالسلام چنین نشان می دهد:
گفتیم خدای هر دو عالم
گفتیم محمد و علی هم
آن بر همه انبیاست، سید
وین بر همه اولیا، مقدم
گفتیم نبوت و ولایت
در ظاهر و باطن اند همدم
. . . . . . . . .
بی مهر محمد و علی، کس
یک لحظه زغم مباد خرم
. . . . . . . . .
او ساقی حوض کوثر و ما
نوشیم زلال او دمادم
بی حضرت او بهشت باقی
جامی است ولیک بی جم
. . . . . . . . .
کم باد محب آل مروان
هرچند کمند، کمتر از کم
. . . . . . . . .
رو تابع آن مصطفا باش
نه تابع پور ابن ملجم
در عین علی نگاه می کن
می بین تو عین جمله عالم
و در غزلی دیگر، آن جناب کاملا بی پرده سخن می گوید و ارادت خود را به اهل بیت اطهار و تولای آن بزرگواران معلوم می سازد و جای هیچ گونه تردیدی برجای نمی گذارد:
دم به دم از ولای مرتضی باید زدن
دست دل در دامن آل عبا باید زدن
نقش حب خاندان برلوح جان بایدنگاشت
مهر مهر حیدری بر دل، چو ما باید زدن
دم مزن با هر که او بیگانه باشد از علی
ور نفس خواهی زدن، با آشنا باید زدن
روبروی دوستان مرتضی باید نهاد
مدعی را تیغ غیرت بر قفا باید زدن
لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار
این سخن را از سر صدق و صفا باید زدن
در دو عالم، چهارده معصوم را باید گزید
پنج نوبت بر در دولت سرا باید زدن
پیشوایی بایدت جستن ز اولاد رسول
پس قدم مردانه در راه خدا باید زدن
از حسن، اوصاف ذات کبریا باید شنید
خیمه خلق حسن بر کبریا باید زدن
کربلایی آید از عشق شهید کربلا
عاشقانه آن بلا را مرحبا باید زدن
عابد و باقر چو صادق، صادق از قول حقند
دم به مهر موسی از عین رضا باید زدن
با تقی و با نقی و عسکری، یک رنگ باش
تیغ کین بر خصم مهدی، بی ریا باید زدن
هر درختی کو ندارد میوه حب علی
اصل و فرعش چون قلم، سرتابه پا باید زدن
دوستان خاندان را دوست باید داشت دوست
بعد از آن دم از وفای مصطفا باید زدن
سرخی روی موالی سکه نام علی است
بر رخ دنیا و دین چون پادشا باید زدن
بی ولای آن ولی، لاف از ولایت می زنی
لاف را باید بدانی کز کجا باید زدن
ما لوایی از ولای آن امام افراشتیم
طبل در زیر گلیم، آخر چرا باید زدن
بر در شهر ولایت، خانه ای باید گرفت
خیمه در دارالسلام اولیا باید زدن
از زبان نعمت الله، منقبت باید شنید
بر کف نعلین سید، بوسه ها باید زدن
نکته قابل تامل در این ابیات، بیت پانزدهم و شانزدهم است که می فرماید:
بی ولای آن ولی، لاف از ولایت می زنی
لاف را باید بدانی کز کجا باید زدن
ما لوایی از ولای آن امام افراشتیم
طبل در زیر گلیم، آخر چرا باید زدن
شاه نعمت الله ولی به کسانی که ظاهرا دم از ولایت می زنند; بی آن که حقیقتا ارتباط ولوی داشته باشند، اعلام می دارد که بدون ولایت آن ولی (حضرت علی) نمی توان اهل ولایت بود و سپس خود بدون تقیه و بی پرده، لوای ولایت آن امام را برافراشته، می فرماید: دیگر نباید طبل در زیر گلیم زد; یعنی باید تولا و تشیع خود را علنی ساخت .
به طور کلی میتوان گفت آثار شاه نعمت الله ولی اعم از منظوم و منثور آیینه تمام نمای آراء ابن عربی نظیر وحدت وجود و انسان کامل و مسئله قطب و ولایت و علم اسرار حروف و نقطه است.آثار شاه نعمت الله به دو دسته منظوم و منثور تقسیم میشوند :
-آثار منظوم :
مهمترین اثر منظوم شاه ولی دیوان اشعار اوست که شامل قصاید غزلیات قطعات مثنوی ها و رباعیات است که بالغ بر دوازده هزار بیت میباشد.بعضی از اشعار و ابیات این دیوان منسوب به اوست . همه انها از نوع اشعار عرفانی و حاوی اشارات و توضیحات درباره عقاید و افکار متصوفه می باشد .
-آثار منثور :
تمامی عمر این عارف گرانقدر در تعلیم و ارشاد مریدان خود گذشت .به همین جهت وی یکی از فعالترین عارفان از نظر نوشتن رسالات تعلیمی است.تعداد رسالات منثور او را تا پانصد ذر کرده اند و البته تا کنون انتساب 114 رساله به او مسلم شده است . نثر این رساله ها اغلب مشکل و پیچیده است و اکثرا از ویژگیهای نثر قرن هشتم و نهم برخوردار است .
-پیشگویی های مشهور ایشان :
قصیده ای معروف یه شاه نعمت الله منتسب است که در آن با تلویح و تصریح ، ظهور دورههای مختلف صفویه، نادر شاه افشار، قاجاریه، پهلوی، و جمهوری اسلامی و حتی حضور نایب مهدی ( عج ) را پیش گویی میکند.
شاه نعمت الله ولی در این اشعار به کنایه و صراحت از زمان زندیه تا انقلاب اسلامی را به تصویر کشیده است و عجبا چقدر به دقت آن پیشگویی ها رنگ واقعیت به خود گرفته است , این مثنوی با ابیات زیر اغاز می شود و در طول تاریخ بسیار مورد توجه ایرانیان بوده است .
قدرت کردگار می بینم ***** حالت روزگار می بینم
از نجوم این سخن نمی گویم ***** بلکه از کردگار می بینم
ازسلاطین گردش دوران ***** یک به یک را سوار می بینم
هر یکی را به مثل ذره نور ***** پرتوی آشکار می بینم
- منابع :
1- مقاله: فصلنامه هفت آسمان، شماره 14، شهرام پازوکی.
2-وب سایت http://fa.wikipedia.org/wiki/
ترجمه فارسی
رساله وجودیه
شیخ محیی الدین عربی اندلسی
بسم الله الرحمن الرحیم
«و به ثقتی و علیه اعتمادی»
حمد شایسته خداوند است و همو کافی است و سلام بر بندگان برگزیدهاش.
در معنی قول نبی صلی الله علیه و آله: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه»
سپاس خداوندی را که قبل از وحدانیّت او قبلی نبود مگر که آن قبل هم او بود و بعد از فردانیتش بعدی نبود مگر اینکه آن بعد او بود و بود و نه بعدی با او بود و نه قبلی و نه بالایی و نه تحتی و نه نزدیکی و نه دوری و نه چگونگی و نه کجایی و نه حینی و نه أوانی و نه وقتی و نه زمانی و نه کون و مکانی و او الان همانست که بود.
او واحدی است بدون وحدانیّت و فردی است بدون فردانیّت، مرکب از اسم و مسمی نیست و اول است بدون اولیّت و او آخر است بدون آخریت و ظاهر است بدون ظاهریت و باطن است بدون باطنیت . یعنی : او همان وجود حروف اول است و وجود حروف آخر و وجود حروف ظاهر و وجود حروف باطن و هیچ اولی و آخری و ظاهری و باطنی جز او نیست. بدون اینکه وجود این حروف، وجود او گردد و وجود این حروف، او گردد. پس بفهم و گرنه در غلط حُلولیّت اُفتی.
در او شیئی نیست نه داخل و نه خارج. شایسته است که او را بدین صفت بشناسی و نه به علم و نه به عقل و نه به فهم و نه به وهم و نه به حس و نه به چشم ظاهر و نه به چشم باطن و نه به ادراک.
او را جز او نبیند و جز او را درک نکند و جز او نشناسد. میبیند خودش را خودش و میشناسد خودش را خودش. نمیبیند او را احدی غیرش و درک نمیکند احدی غیرش. حجابش وحدانیّت اوست، پس او را شیئی غیر خودش نمیپوشاند. وجودش حجابش است، وجودش به وحدانیتش پوشیده میشود بدون هیچ چگونگی. غیر او احدی نه او را میبیند و نه درک میکند، نه نبی مرسلی و نه ولی کاملی و نه ملک مقربی او را نشناسد. نبی او خودش است و رسولش خودش و رسالتش خودش و کلامش خودش.
خودش را برای خودش از خودش به سوی خودش فرستاد و نه واسطهای و نه سببی غیر او بود و نه تفاوتی بین ارسال کننده و ارسال شده بود. ارسال شده به سوی او و به وسیله او.
و وجود حروف الله وجود اوست و نه غیر او و نه فنای او و نه اسمش و نه مسمایش و نه وجودش به غیر او بود. پس بدین جهت نبی علیهالسلام فرمود : «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و همو علیه الصلاه و السلام گفت : «عرفت ربّی بربّی».این اشاره دارد که همانا تو، تویِ تو نیستی بلکه تو بدون تو، او هستی. نه او در تو داخل است و نه تو در او داخلی و نه او از تو خارج است و نه تو از او خارجی، معنی آن این است که همانا تو موجودی و صفت تو این است بدون غیری برای او بلکه معنی آن این است که : همانا تو، تو فقط نیستی و نمیباشی، نه به نفست و نه به او و نه در او و نه با او و نه از او و نه برای او و نه تو فانی هستی و نه تو موجودی. تو او هستی و او تو است بدون علّتی از این علل. پس چون وجودت را بدین صفت دانستی، خدای را دانستی وگرنه هیچ ندانی.
بسیاری از عارفین معرفت الهی را به فنای وجود اضافه کردند و فنای فناء. این غلطی محض و سهوی واضح است. چون که معرفت الهی محتاج به فنا در وجود نیست و نه فنا در فنای او.
علّت این است که برای اشیاء وجودی نیست پس فنایی نیست. چونکه فنا پس از اثبات وجود است. پس چون خودت را بدون وجود و بدون فنا شناختی پس الله تعالی را شناختی وگرنه نشناختی.
و اضافه معرفت خدای متعال به سوی فنای وجودی و به سوی فنای فنای او مثبت شرک است. همانا تو هنگامی که معرفت الهی را به سوی فنای وجود و فنای فنا اضافه کردی، وجود را برای غیر خدا و نقیض او اثبات کردی و این شرکی واضح است. پس نبی صلی الله علیه و آله گفت: «من عرف نفسه فقد عرف ربّه» و نگفت: کسی که نفس خود را فانی کند پروردگارش را میشناسد. پس اثبات، غیر مناقض فنای اوست و آنچه ثبوتش جایز نیست، فنایش جایز نیست.
وجود تو لا شیء است و لاشیء مضاف به شیء نمیشود. نه فانی میشود و نه غیر فانی و نه موجود میگردد و نه غیر موجود. او علیه اسلام اشاره کرد به اینکه تو الان معدومی آنچنان که قبل از تکوین معدوم بودی. پس بنابر قول او علیه اسلام که : «کان الله و لاشیء معه» الان ازل است و همان ابد است و الان قِدَم است. پس الله همان وجود ازلی است و وجود ابدی است و وجود قِدَمی است بدون وجود ازلی و ابدی و قدمی. پس اگر اینطوری نبود او واحد نبود که شریکی برایش نباشد و واجب است که او واحد باشد و شریکی برای او نباشد. پس شریک او وجودش بذاته است نه به وجود خدای متعال، پس بدین خاطر پروردگاری ثانی میباشد و این محال است.
خداوند نه شریک و نه نِد و نه کفو دارد. و هر کس چیزی با خدای متعال دید یا از خدای متعال یا در خدای متعال در حالیکه آن شیء محتاج به خداوند است و به ربوبیّت او محتاج است، پس به تحقیق که آن شیء را شریک محتاجی به خداوند در ربوبیّت او قرار داد و کسی که جایز دانست با خداوند چیزی که قائم به نفسش و یا قائم به او باشد در حالیکه آن فانی از وجودش یا از فنایش باشد، این بُعد بعیدی است که بویی از معرفت نفس نبرده است. پس کسی که جایز دانست آن، موجودی سوای او است و قائم به او و در او، پس فانی میباشد و فنایش، فانی در فنایش است، پس فنا در فنا میشود و تسلسل به وجود میآید و این شرک بعد از شرک است و معرفتی برای نفس نیست پس آن شرک است و عرفان به خدا یا به نفس نیست.
سؤال : راه به سوی معرفت نفس و معرفت الله چیست؟
- سبیل معرفت این دو این است که خداوند عزوّجل بود (هست) و شیء با او نیست و الان نیز همان طور است.
سؤال : نفس خود را غیر خداوند میبینم و خداوند را غیر نفس خودم ؟
جواب : آنچه نبی علیه السلام از نفس اراده کرده است همان وجود تو و حقیقت توست، نه نفسی که مسمی به لوّامه و امّاره و مطمئنه است. بلکه اشاره به نفس، مقصود تمام ماسوای خداوند عزوّجل است.
همانا او علیه السلام فرمود : «خداوند اشیاء را عیان بمن بنمایان». پس اشاره به اشیاء همان ماسوای خداوند است. یعنی مرا به آنچه سوای توست آشنا گردان برای شناخت و دانستن اشیاء.
شیء چیست؟ آیا او تو است یا غیر تو؟ آیا قدیم است یا حادث؟ آیا باقی است یا فانی؟ پس چون خداوند به او (نبی(ص))، ماسوای خود را، نفسش (نفس حق) نشان داد، بدون وجود ماسوایش از اشیاء پس اشیاء را همانطور که هستند دید. (فان أراه الله ماسواه نفسه بلاوجود ماسواه من الاشیاء، فرأی الاشیاء کماهی) یعنی اشیاء را همان ذات الله متعال دید بدون کیفیّتی و نه کجایی و نه اسمی و اسم اشیاء بر نفس و غیر نفس از اشیاء واقع شد.
پس وجود نفس و وجود اشیاء در شیئیت مساوی هستند پس هنگامیکه اشیاء را شناختی، نفس را میشناسی و چون نفس را شناختی رب را میشناسی. پس آنچه که تو میپنداری سوای خداوند است سوای او نیست بلکه سوای الله متعال عینالله است و لیکن تو او را نمیشناسی و تو او را میبینی. و نمیدانی که همانا او را میبینی. پس چون این سر بر تو مکشوف شد خواهی دانست که تو ماسوای الله متعال نیستی و میدانی که مقصودت و مطلوبت در طلبت همان پروردگارت بود و میدانی که هیچ احتیاجی به فنا و فنای فنا نداری. تو نه زایل میشوی و نه زایل میکنی بدون هیچ حین و أوانی، آنچنان که در قبل گفتیم.
پس میبینی جمیع صفات تو، صفات اوست و ظاهر تو ظاهر اوست و باطن تو باطن اوست و اول تو اول اوست و آخر تو، آخر اوست بدون هیچ شک و ریبی در هنگام معرفت.
امّا قبل از معرفت نمیبینی که صفات تو، صفات اوست و ذات تو، ذات اوست بدون صیرورت تو او را و صیرورت او تو را نه به مقدار قلیلی و نه کثیری. هر شیء جز وجه او هالک است، ظاهراً و باطناً یعنی هیچ موجودی جز او نیست و نه وجودی برای غیر او. پس احتیاج به او هلاکت است و وجه اوست که باقی میماند.
یعنی : هیچ شیء موجود نیست مگر وجه او پس آنچنان که کسیکه چیزی را نمیداند و سپس آن را میشناسد پس وجودش را به فنای جهلش فانی کرده است، امّا وجودش را فانی نکرده است بلکه جهلش را فانی کرده است. و وجودش بحال خودش باقی است، بدون تغییر وجودش به وجود دیگری و نه ترک وجود انکار کننده به وجود عارف و نه تداخلی، بلکه جهل رفع شد. پس مپندار که تو به فنا محتاجی. پس اگر محتاج به فنا بودی پس تو را آن فناء، حجاب حق است و حجابی غیر خداوند سبحان است.
پس لازم است از غلبه غیر او بر او به رفع از رویت او براش. {یعنی غیر، حجاب رویت او میشود} و این غلط و سهواست و به تحقیق قبلاً ذکر شد که وحدانیّت او و فردانیتش حجاب اوست، نه غیر آن و بدین خاطر برای واصل بدو جایز است که بر حقیقت بگوید: «انا الحق» و بگوید «سبحانی» و واصل نیست مگر اینکه ببیند که صفاتش صفات خداوند و ذاتش ذات خداوند است، بدون گشتن صفات و ذات او داخل در الله و نه خارج از او هرگز. پس او نه فانی در خدا شده است و نه باقی در او.
و میبیند خودش را که هرگز نبوده است و نه بوده که بخواهد فانی شود. پس نفسی نیست مگر نفس او و وجودی جز وجود او سبحانه و تعالی و بدین سوی اشاره نبی است که : «دهر را دشنام مدهید که خداوند همان دهراست».
اشاره بدین دارد که وجود دهر وجود الله است و خداوند متعال از شریک و ند و کفو منزه است.
و روایت شده است از نبی صلی الله علیه و آله و سلم که «خداوند متعال میگوید: «ای بندة من، مریض شدم و عیادتم نکردی و سؤال و گدایی کردم و مرا نبخشیدی» و غیر آن که اشاره دارد که وجود سائل وجود اوست و وجود مریض وجود اوست. پس چگونه جایز است که وجود سائل وجود او باشد و وجود مریض وجود او گردد.
و جایز است که وجود تو وجود او باشد و وجود جمیع مکونات از جواهر و اعراض وجود او باشد.
پس هنگامیکه سرّ ذرهای از ذرات هویدا گردد، سر جمیع مکونات ظاهره و باطنه آشکار میشود و ذرات را سوای حق تعالی نمیبینی بلکه وجود ذرات اسم و مسمای ذرات است و وجودش به طور کل و بیشک و ریب اوست. و هرگز نمیبینی که خداوند سبحان اشیاء را خلق کرد بلکه میبینی که او هر روز در شأنی است از اظهار وجود و اخفای آن بدون کیفیّت، چون او اول وآخر و ظاهر و باطن است و هموست که به هر چیزی علیم است. او به وحدانیتش ظاهر شد و به فردانیتش باطن گشت و او اول است بذاتش و قیومتش و آخر است به دیمومیتش.
وجود حرف اول اوست و وجود حرف آخر هم اوست. وجود حروف ظاهر اوست و وجود حروف باطن هموست. او اسمش است و مسمایش و آنچنان که وجودش واجب است، واجب است عدم ماسوایش. پس کسی که گمان میکند سوای اوست سوایش نیست. به خاطر اینکه او منزه است که غیری داشته باشد بلکه غیرش هموست و او بدون غیریت غیر با وجودش در وجودش از حیث ظاهر و باطن میباشد و برای کسیکه بدین صفت متصف باشد اوصاف کثیری است که نه حدّی و نه نهایتی برای اوست. پس آنچنان که کسی که به صورت او بمیرد، جمیع اوصافش چه محموده و چه مذمومه از او منقطع میگردد و کسیکه به موت معنوی بمیرد جمیع اوصاف محموده و مذمومه از او منقطع میشود و خداوند در جمیع حالات قائم مقام او میشود و قائم مقام ذات او ذات الله میگردد و مقام صفات او، صفات الله میگردد.
و به خاطر این نبی صلی الله علیه و آله فرمود : «بمیرید قبل از اینکه بمیرید» یعنی خودتان را قبل از اینکه بمیرید بشناسید.
از قول خدای متعال جل جلاله گفت صلی الله علیه وآله و سلّم که : «از بندة من که با نوافل به من تقرّب میجوید جدا نمیشود تا اینکه او را دوست بدارم پس چون او را دوست داشتم، من گوش و چشم و دست و پای او میگردم». الی آخره، پس اشاره دارد و نه تغییری در ذات او و نه در صفاتش میبیند و احتیاجی به سوی تغییر صفاتش نمیباشد. چون او موجود به ذاته نیست بلکه او جاهل به معرفت نفس خود بوده است. پس هنگامی که نفست را شناختی و انانیّت تو رفع گردید پس میشناسی که تو غیر خدای سبحانه و تعالی نیستی. پس اگر برای تو وجود مستقلی بود، احتیاج نه به فناء و نه به معرفت نفس داشتی، پس تو ربی سوای او هستی؟ و خدا بزرگتر از آن است که ربی سوایش یافت شود. پس فایده معرفت نفس این است که :
که بدانی و متحقق شوی که وجود تو نه موجود و نه معدوم است و تو بودنی نیستی و هرگز نبودی و نه خواهی بود و معنی قول او که «لا اله الّا الله» دانسته میشود چونکه نه اله غیر اوست و نه وجودی برای غیرش میباشد و نه غیر موجودی سوای اوست.
پس اگر قائلی گوید که : پس ربوبیّت عاطل میماند ...؟
جواب : ربوبیّت او عاطل نمیماند به خاطر اینکه هیچ موقع نه رب و نه مربوب از بین نمیرود و نه خالق و نه مخلوق و الآن هم همینطور است. آیا نمیبینی که خالیقیتش و ربوبیتش به هیچ مخلوقی و هیچ مربوبی احتیاج ندارد و هیچ خالقی از خالقیتش و هیچ مخلوقی از مخلوقیتش جداناپذیر است بلکه حکمت بالغه مر او راست.
پس به قدرتش هر آنچه بخواهد میکند و به حکمتش هر آنچه بخواهد حکم میکند پس او قبل از تکوین مکونات، موصوف جمیع صفاتش بوده و الآن هم همینطور است. پس تفاوتی بین حدوث و قدم نیست.
پس حدوث مقتضی ظاهریتش و قدم مقتضی باطنیّت اوست. ظاهرش باطنش و باطنش ظاهر اوست و اول او آخرش و آخر او اولش است و جمیع واحد و واحد جمیع است و صفت او « کل یوم هو فی شأن » است. پس هر شیء با او سوای او نیست و الآن هم همین طور است و نه وجودی سوای او بالحقیقه میباشد.
کماکان درازل و در قِدَم، هر روزی او را شأنی است و نه روزی و نه شأنی است، آنچنان که اگر در قدم نه شأنی و نه روزی بود و نه شیئی موجود، پس او الآن هم همینگونه است. پس وجود موجودات و عدمشان مساویست وگرنه لازم میآید چیز غریبی در وحدانیّت او وارد شود و این نقص است و وحدانیّت او از این برتر است.
پس هنگامیکه نفست را به این صفت از غیر اضافه به ضد وند و کفوء و شریکی برای حق متعال شناختی پس او را به حقیقت شناختی و به خاطر همین است که میگوید : «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و نمیگوید : کسی که فنا کرد نفس خود را پروردگار خود را شناخت پس او علیه السلام میداند و میشناسد که شیئی سوای او نیست.
سپس اشاره کرد که همانا معرفت نفس همان معرفت الله متعال است یعنی بشناس نفس خود را یعنی وجودت را که تو، تو نیستی و لیکن تو نمیشناسی یعنی بدان که وجود تو به وجود تو نمیباشد و غیر وجود تو هم نمیباشد پس تو نه موجودی و نه معدوم و نه غیر موجود و نه غیر معدوم، وجود تو وعدمت وجود اوست بدون وجود و عدمی. به خاطر اینکه عین وجود تو و عدم تو وجود اوست و همانا عین وجود او، عین وجود تو و عدم توست.
پس اگر اشیاء را رویت کردی بدون رویت چیزی دیگر با خدا و در خدا. همانا اشیاء اوست پس به تحقیق که نفس خود را شناختی پس همانا معرفت نفس بدین صفت معرفت الله بدون هیچ شکی است و بدون هیچ ریبی و ترکیب شیء از حدوث با قِدَم نیست و در او و به او.
سؤال : راه به سوی وصال او چگونه است ؟ تو میگویی، سوای او غریبی نیست پس شیء واحد به خود نتواند رسید ؟
جواب : شکی نیست همانا او در حقیقت، نه وصلی است و نه فصلی و نه بُعد و نه قربی. پس همانا وصال جز در بین دو چیز نمیباشد، پس او چون واحد است پس نه وصلی و نه فصلی است پس واصل احتیاج به دو چیز متساوی یا غیر متساوی دارد پس اگر متساوی باشد پس آن دو، دو چیز همانند است و اگر غیر متساوی باشد پس ضد همند و او منزه از این است که ضد وند و شبیه داشته باشد.
پس وصال در غیر وصال است و قرب در غیر قرب و بُعد در غیر بُعد پس وصل بلا وصل است و قرب بلا قرب و بُعد بلا بُعد.
سؤال : ما وصل بلا وصل را فهمیدیم پس معنی قرب بلا قرب و بُعد بلا بُعد چیست ؟
جواب : همانا تو در اوان قرب و بعدی. تو شیئی سوای الله نمیباشی و لیکن تو عارف به نفست نمیباشی و نمیدانی که تو او هستی بدون تو، پس هنگامیکه به خدای متعال واصل شدی یعنی فهمیدی خودت را که بدون وجود پس میدانی که تو او می باشی. پس نمیشناسی قبل از این، که تو او باشی یا غیر او؟ پس چون عرفان برای تو حاصل گشت، خواهی دانست که خداوند به خودش شناخته میشود نه به نفس تو، مثال آن:
همانا تو نمیدانی که اسمت محمود است یا مسمایت محمود است.همانا اسم و مسمی در حقیقت یکی است. و گمان میکنی که اسمت محمد است بعد از اینکه دانستهای محمودی، پس وجودت باقی است و اسم محمود است و مسمی محمود، بخاطرمعرفت تو از تو رفع میشود که محمدی و محمود نمیباشی و این به فناء اسم محمد برای توست و او نفس وجودت است. به خاطر اینکه فنا بعد از اثبات وجود توست. همانا اثبات تو وجودت را با وجود او شرک بخدای سبحان است.
پس چیزی برای محمود بدین مثال ناقص شد؟! و نه محمد در محمود فانی شد و نه محمود در محمد داخل شد و نه از او خارج شد و نه محمود در محمد حلول کرد.
بعد آنچه شناختی، نفس او را که محمود است و محمد نیست. پس نفس او را به خودش دانستی نه به محمد. پس محمد اصلاً نبوده است بلکه او در اصلش محمود بوده است. «خداوند بود و چیزی با او نبود و الآن هم بر آن است که هست». چگونه به وسیلة او شئ موجود را میشناسی؟! هنگامیکه عارف و معروف واحد است و واصل و موصول واحد است و رائی و مرئی واحد است و محبّ و محبوب واحد است. عارف صفت او و معروف ذات اوست و وصف کننده و وصف شده، ذات اوست و صفت و موصوف یکی است؛
این بیان «من عرف نفسه فقد عرف ربه» پس کسیکه بفهمد این مثال را میداند که نه وصل است و نه فصلی است و میداند که عارف همان معروف است و رائی همان مرئی است و واصل همان موصول و به سوی او غیر او واصل نمیشود و غیر او از او جدا نمیگردد، پس کسیکه این را بفهمد از شرک خلاصی یابد وگرنه رائحه خلاصی از شرک را نمییابد و اکثر عارفین کسانی هستند که گمان کردند که خودشان را شناختهاند و پروردگارشان را نیز شناختهاند و ایشان از علقة وجود خالص شدند و گفتند : این طریق میسّر نیست مگر به فناء و فناء فناء و این به خاطر عدم فهم ایشان است از قول نبی صلی الله علیه و آله و گمان ایشان به اینکه شرک را محو کردند به اشاراتشان به طوری که به نفی وجود رسیدند، یعنی فنای وجود و گروهی به سوی فناء فناء و گروهی به سوی امحاق محقّ و گروهی به سوی اصطلام (آتش عشق که همه چیز را حتّی صورت معشوق را میسوزاند.) پس این اشارات همگی شرک محض است.
پس هر کسی شیئی سوای او را جائز بداند، پس بعد از فنای او فانی میشود. پس شیء ماسوای او را ثابت کرده و کسی که شیء ماسوای او را ثابت کند پس به تحقیق که به خدای متعال شرک ورزیده است.
خداوند ایشان و ما را به طریقی راست هدایت کند بمنتش و کرمش و لاحول ولاقوه الا بالله العلی العظیم.
میگویم (شعر) :
گمان کردی گمانهایی که تو تویی و نمیباشی تو و هرگز هم نبودهای
پس اگر تو تویی پس همانا تو پروردگاری و رها کن دوم، دومی را آنچه که گمان میکنی
پس هیچ فرقی بین دو وجود شما نیست پس از تو بیان نکرد و نه از او بیان کرد
پس اگر گفتی جاهلی به اینکه تو غیری هستی خشنی و دور و چون جهل تو زایل شود نرم و آرامی
پس وصل تو هجراست و هجر تو وصل و دوری تو نزدیکی است به چه نیکویی
عقل را رها کن و به نور کشف بفهم وگرنه از تو فوت میشود آنچه از او مصونی
و با خداوند شریکی از اشیاء او قرار مده به خاطر اینکه این امری آسان نیست و به شرک تو هلاکی
سؤال : تو اشاره کردی که عرفان نفست همان عرفان خدای متعال است و عارف به نفسه غیر خداوند است و غیر خداوند چطور خداوند را میشناسد ؟ و کسی که خدا را نمیشناسد چگونه بدو میرسد ؟
جواب : کسیکه خودش را بشناسد، میداند که وجودش، بوجود او نیست و غیر وجود او هم نیست بلکه وجودش بدون شدن وجودش، وجود الله تعالی است و بدون دخول وجودش در وجود الله سبحانه و نه خروج وجودش از او و نه بودن وجودش با او و در او، بلکه وجودش را لامحاله ببیند که او میباشد قبل از اینکه بدون فناء وجود و فنای فنا باشد. چونکه فنای شیء اقتضای ثبوت اولی برای آن دارد و ثبوت شیء به نفس خود مقتضی بودن بنفسه دارد نه بقدر الله و این محال صریح و واضح است. پس متبیّن میشود که عرفان عارف خودش را همان عرفان خداوند سبحانه و تعالی است به خودش به خاطر اینکه خودش جز او نیست.
و معنی قول رسولالله صلی الله علیه و آله به نفس وجود است، پس کسیکه به این مقام واصل شود، وجودش در ظاهر و باطن وجودش نمیباشد بلکه وجود الله تعالی است و کلامش، کلام الله است و فعلش فعل الله است و دعوی او که معرفت الله است همان دعوی او که معرفت نفس میباشد و دعوی او که معرفت نفس است همان دعوی معرفت الله است و لیکن تو میشنوی از او دعوی را و میبینی از او فعل را و میبینی وجودش را که غیر وجود الله است آنچنان که نفس خودت را غیر خدا میبینی به خاطر جهل توست که به معرفت نفس خود داری و مؤمن مرآت مؤمن است پس او، اوست بعینه یعنی به نظرش. پس چون عین او، عین الله است و نظرش، نظر الله بدون کیفیّت و او، او نیست به عین تو و علم تو و فهم تو و وهم تو و ظن تو و رویت تو بلکه او اوست به عین خودش و علم خودش و رؤیت خودش.
پس اگر سؤال کند : من خدا هستم پس از او بشنو نه از غیر؟ پس همانا خداوند جلیل است قدرتش برای خودش به خودش میگوید : «همانا من خدا هستم و خدایی جز من نیست.» و لیکن تو بدانچه او بدان رسیده، نرسیدی پس اگر میرسیدی بدان چه او میرسید آنچه میگوید، میگفتی و آنچه میدیده، میدیدی و در یک جمله : وجود اشیاء وجود اوست بدون وجود اشیاء؛ پس در شبهه نیفت و به وهم اینکه خدای متعال مخلوق است. همانا بعضی از عارفین گفتند که «صوفی غیر مخلوق است.» و آن بعد از کشف تام و زوال مشکوک و اوهام است و این لقمه برای حلقی است که از هر دو جهان فراختر باشد. پس کسیکه حلقش مانند دو جهان باشد، موافق نیست پس او هر آینه بزرگتر از کونین است و در یک جمله :
بدان رائی و مرئی و واجد و موجود و عارف و معروف و موجِد و موجَد و مدرِک و مدرک یکی هستند که میبیند آن یکی وجودش را به وجود او و میشناسد وجودش را به وجود او و درک میکند وجودش را به وجود او بدون کیفیّت ادراک و رؤیت و معرفت و بدون وجود حروف صورت ادراک و رویت و معرفت. آنچه که وجودش بدون هیچ کیفیّتی است و معرفت نفس او بدون کیفیّت و ادراک نفس او هم بدون کیفیّت است.
سؤال : به کدامین نظر بر محبوبات و مکروهات بنگریم پس چون پلیدی و مردار را دیدیم بگوییم : آن الله است ؟
جواب : متعالی و مقدس است. محال است و حاشا که شیئی از اشیاء باشد و کلام، با کسی است که جیفه را جیفه و پلیدی را پلیدی نمیبیند بلکه کلام، با کسی است که صاحب بصیرت است و کور نیست. پس کسیکه خودش را نشناسد پس او کور است و قبل از رفتن این کوری بدین معانی واصل نگردد و این مخاطبه با خداست و با غیر او نیست و با کور نمیباشد.
پس همانا واصل بدین مقام میداند که غیر خداوندی نیست و خطاب، برای کسی است که برای او عزیمت و همّت در طلب عرفان باشد و در طلب معرفت نفس برای معرفت الله باشد و در قلبش صورت طالب و اشتیاق به سوی خداوند طلوع کند نه برای کسی که نه قصدی و نه مقصدی به سوی او دارد.
سؤال : ابصار خداوند متعال را درک نمیکند و تو به خلاف او میگویی و آنچه میگویی حقیقتش چیست ؟
جواب : بر آنچه که گفتیم معنی قول اوست که « درک نمیکند او را ابصار و او ابصار را درک میکند.» یعنی نیست کسی و نیست بصری با او که او را درک کند. پس اگر جایز باشد که در وجود غیر او باشد، جایز است که غیر او، او را درک کند و خداوند سبحانه و تعالی ما را به قولش تنبیه کرد که :
« ابصار او را درک نکنند.» به اینکه سوای او غیری نیست یعنی غیر او، او را درک نکند بلکه اوست که او را درک میکند و او الله است. پس غیری جز او نیست پس او درک کنندهای است که برای خودش و به خودش است و نه برای غیر. پس او را ابصار درک نمیکند چونکه ابصاری، جز وجود او نیست و کسیکه بگوید : همانا آن ابصار او را درک نمیکنند به خاطر اینکه آنها محدث هستند و محدث قدیم را درک نمیکند و قدیم باقی است، این بعد، بعیدی است. خودش را نمیشناسد چونکه نه شیء و نه ابصاری جز او وجود دارد. پس او و وجودش را بدون وجود ادراکی بدون کیفیّت درک میکند و بدون غیرش و برای همین گفتم :
پروردگارم را به او شناختم بدون هیچ شک و ریبی
پس ذات من ذات اوست حقیقتاً بدون هیچ نقص و عیبی
و هیچ غیری بین این دو نیست پس نفس من ظهور کننده غیبی
و کسی که او را به نفس من شناخت بدون هیچ امتزاج و شوبی
واصل شدم به وصال محبوب بدون هیچ بعدی و قربی
و نایل شدم عطای صاحب قدم را بدون هیچ منّتی و سببی
و برای او نفس من فانی نشد و باقی نماند برای او دومی
لیکن به تحقیق که عاری شده از تو از عبدی و از ربی
پس اگر سائلی بپرسد: تو خدای متعال را ثابت کردی و هر چیزی را منفی و ملغاء. پس این اشیائی که ما میبینیم چیست؟
جواب : این مقامات با کسی است که سوای خدای متعال شیء را نمیبیند و کسیکه شیء و ماسوای الله ببیند، پس برای او نه جوابی و نه سؤالی است. پس او نمیبیند غیر آنچه میبیند. کسیکه نفس خود را شناخت غیر خدا نمیبیند و کسیکه آن را نشناخت خدای سبحانه را نمیبیند و هر ظرفی هر آنچه در اوست را میتراود و مثل این کلام از قبل بسیار گفتم و اگر بسیاری از آن را هم شرح دهیم کسی که نمیبیند، نمیبیند و نمیفهمد و درک نمیکند و کسیکه میبیند، میبیند و میفهمد و درک میکند و واصل را اشاره کافیست و غیر واصل را نه فهم است که با تعلیم و تدبیر و تقدیر و عبادت و عقل و علم درست آید. که آن تحصیل حاصل است مگر به خدمت شیخ کامل واصل و استاد حاذق، سالک فاضل به نور او هدایت شود و بهمت او سلوک کند و به او، به مقصودش برسد انشاءالله تعالی.
و خداوند هر آنکه بخواهد به صراط مستقیم هدایت میکند و خداوند ما را موفق بدارد و شما را برای آنچه دوست دارد و و راضی است از قول و فعل و علم و نور و هدایت و او بر هر چیزی تواناست و به اجابت بسیار نزدیک است و هیچ حول و قوهای نیست مگر به خداوند علّی عظیم است و صلوات خداوند بر سید ما محمد و آل او و پیروان محبش و تسلیم کثیر باد.