خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

ترجیع بند مشهور جناب رحمت علیشاه

یا علی مدد

ترجیع بند مشهور 

 

صدر العلماء و بدر العرفاء العالم المجرد و المجلل المسدد الواصل الی الله


 حضرت الحاج میرزا زین العابدین شیرازی رحمتعلیشاه طاب ثراه

 

  

بسم الله الرحمن الرحیم

 

ای نام تو ورد هر زبانی
در هیچ دهن مجو نشانش
گویا برخ از هلال ابرو
چون زلف و رخت ندیده چشمی
گمگشته وادی غمت را
شبها بنگر چگونه تا صبح
 

 

بی نام تو کی بود زمانی
بی نام تو گر بود زبانی
تیر نگهت کشد کمانی
آشوب دلی بلای جانی
جز نام کجا بود نشانی
با خون جگر بهر مکانی

 

بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم و ز انتظار گریم

 

 

ای چون تو ندیده کس به عالم
جسمت که چو جان عزیز دلهاست
با لذت زخمت ایندل ریش
صد خرمن عمر داده بر باد
هشدار که چشم مرگ باز است
از سیل سرشگ من عجب نیست
رفتی و نیامدی و ترسم


 

قدسی گهر ز سلک آدم
گنجیست طلسم اسم اعظم
از کس نکند قبول مرهم
کاهی طلبت بوادی غم
تا دیده نهاده
ایم بر هم
دیوار سپهر گر کشد نم
با آمدنت به کنج ماتم

 

بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم وز انتظارم گریم

 

 

ای نرگس فتنههای جادوت
یاقوت لبت نسفته کس را
یوسف زنخ تو از ته چاه
گنج ملکوت را طلسمی
بال جبروت چون گشائی
گز رانکه بمردنم نیائی


 

باطل کن سحرهای هاروت
بی قوّت و صبر و خون دل قوت
یونس نگه تو از دل حوت
نبود چه تو در سرای ناسوت
نبود چو  تو در سرای ناسوت
تا حشر بکنج قبر و تابوت


 

بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم وز انتظار گریم

 

 

ای دل بشمایل تو مایل
انسان زرخ گره گشایت
تیر نگهت بصید دل
ها
مقتول تو خواهد ار خداوند
بینی ز رخت من آنچه دیدم
سیلاب سرشکم از گریبان
تا چند بسوی گنج وصلت


 

مایل بشمایل تو ای دل
هر عقده که بر دلیست مشکل
یکدم فکند هزار بسمل
جان
ها که کند فدای قاتل
با آینه گر کنی مقابل
تا دامن بحر برده ساحل
در کنج فراق کرده منزل


 

بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم وز انتظار گریم

 

 

ای از تو نشان آفرینش
جانی تو و آفرینشت جسم
در کان چو تو گوهری ندارد
جز نقد غمت مرا متاعی
نتوان ز هزار جز یکی گفت
بی
نام تو کی بود زبانی
با سوز درون چو نور خواهم
 

 

یان سوز و فغان آفرینش
ای جان تو جان آفرینش
ای گوهر کان آفرینش
نبود بد کان آفرینش
وصفت بزبان آفرینش
گویا به زمان آفرینش
بیرون ز جهان آفرینش

 

بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم وز انتظار گریم

 

 

ای آنکه طلب کنی خدا را
رندانه در آتو در خرابات
پشمینه زهد را قبا کن
بیگانه ز خویش تا نگردی
هرگز نرسی بگنج الا
خوش آنکه براه کوی وصلش
ای شیخ ز روی واحدیت


 

آئینه حق شناس ما را
جامی بکش و ببین صفا را
وانگاه بمی ده آن قبا را
دیدار نه بینی آشنا را
تا نشکنی این طلسم لا را
گم کرده ز شوق دست و پا را
نشناختۀ اگر تو ما را

 

در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم

 

 

مائیم ز خویش بی خودانه
از هسی خویشتن مجرد
از ما اثری نمانده جز یار
مائیم نشان بی نشانی
ما بر خط و خال دوست حیران
پیدا و نهان بجز خداوند
 

 

سرمست ز بادۀ مغانه
مطلق ز علایق زمانه
چون آتش عشق زد زبانه
هرچند ندارد او نشانه
زاهد به خیال دام و دانه
غیری نبود چه در میانه

 

در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم

 

 

ما زانوی زهد را شکستیم
تسبیح بخاک ره فکندیم
هوئی ز میان جان کشیدیم
پیوند از این و آن بریدیم
پیوسته فتاده در خرابات
تا جام جهان نمای باقیست
در ظاهر اگرچه بس فقیریم


 

در میکده سالها نشستیم
زنار ز زلف یار بستیم
بند دل زاهدان گسستیم
از دردسر زمانه رستیم
از گردش چشم یار مستیم
دردی کش باده الستیم
در باطن خویش هر آنچه هستیم

 

در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم

 

 

دوشم ببر آمد آن دلارام
زانوار تجلی جمالش
بگشود چو آفتاب حسنش
افکند ز لطف ساقی عشق
زان باده هر آنکه خورد جامی
در آینه دید عکس خود را
چون از غم یار من زدم جوش


 

بگرفت بخلوت دل آرام
افزوده صفای باده در جام
از چهره صبح و پرده شام
آوازۀ و اشربوا در ایام
دید اول کار تا به انجام
افتاد بزلف خویش در دام
آمد ز سروش غیب پیغام

 

در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم

 

 

گشتیم مقیم بر در دل
سلطان غمش علم برافراخت
بس دل که بصید گاه عشقش
در قلزم عشق یار ما را
اسرار نهان ز روی ساقی
از دیده جان کنیم دایم
پرواز کنان بگلشن جان


 

دیدیم جمال دلبر دل
شاهانه گرفت کشور دل
چون صید فتاده بر سر دل
پرورده شده بکشور دل
گردیده عیان ز ساغر دل
نظاره حق بمنظر دل
خوش گفت سحر کبوتر دل

 

در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم

 

 

رو جبه ماو من قبا کن
در دیدۀ ما در آ و بنشین
از دُردی ما بنوش جامی
چون قطره درآی اندرین بحر
گر طالب گنج لایزالی
مردانه ز خویشتن برون آی
بگذر ز خودی خود چو منصور


 

فانی شو و جای در بقا کن
نظّاره صورت خدا کن
درد دل خویشتن دوا کن
خود را بمحیط آشنا کن
در کنج دلست دیده واکن
روبر در کعبۀ رضا کن
رو بر سر دار این ندا کن

 

در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم

 

 

ما مهر سپهر لامکانیم
مفتاح رموز کنت کنزیم
از هر نظری بصیر و بینا
مستیم و خراب و لاابالی
با حضرت خاص و خویش همدم
در هیچ دری رهش نباشد
چون نور علی مدام با خویش


 

بیرون ز جهان جسم و جانیم
مجموعۀ سّر کن فکانیم
گویا بزبان این و آئیم
از خلق کنار و در میانیم
با سید آخر الزمانیم
آن را که ز خویشتن برانیم
گوئیم بهر زبان که دانیم

 

در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم

 

 

بزم ما بزم عاشقان باشد
هر نفس جان تازۀ از غیب
هر که آمد ببزم ما بنشست
دل چو پروانه مراد بسوخت
آفتاب جمل روز افزون
هر که از خویشتن شود فانی
به زبان فصیح میگویم
 

 

نُقل ما نقل عارفان باشد
از تن عاشقان روان باشد
فارغ از ملک دو جهان باشد
شمع خلوت سرای جان باشد
از گریبان شب عیان باشد
باقی ملک جاودان باشد
تا مرا نطق در زبان باشد


 

که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار

 

 

صورت ما چو جام و معنی می
از وجودش وجود ما موجود
مطلب خود ز خود طلب میکن
در ره عاشقان خرد لنگست
هر که نوشید باده عشقش
وانکه شد کشته در ره جانان
گوش جان بر گشا و شو خاموش
 

 

باطنا نائیست و ظاهر نی
بی وجودش وجود ما لاشی
زانکه مقصود خود خودی هی هی
کی ز عقل تو گردد این ره طی
برده در آب زندگانی پی
گشته در کیش عشقبازان حی
سرنائی عیان شنو از نی

 

که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار

 

 

نور رویش بدیده پیدا کن
جام گیتی نما بدست آور
از خودی بگسل و باو پیوند
غیر حق گر کنی ز دل بیرون
چشم جان برگشا ببین رویش
همچو قطره درآ در این دریا
گر بدیوان دل فرو رفتی
 

 

دیده از نور روش بینا کن
عکس ساقی در او تماشا کن
رو وصال خدا تمنا کن
حق بگوید که روی با ما کن
دیده بر حسن یار بینا کن
خویشتن را غریق دریا کن
این بلوح ضمیر انشا کن

 

که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار

 

 

دور پرگار در میان آمد
سر توحید قطب عالم شد
عکس دلدار در دلم بنمود
هرکه سر باخت اندرین دریا
سر وحدت یقین ز حال نمود
دل چو مشغول ذکر حق گردید
 

 

نقطه در دایره عیان آمد
مهدی آخر الزمان آمد
وین مبّرا ازین و آن آمد
سَرور جمله عاشقان آمد
کثرت زلف در کمان آمد
این سخن حاصل زبان آمد

 

که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار

 

 

نقش او در خیال میبینم
آب حیوان و چشمه کوثر
نقش غیری اگر خیال کنم
بزم عشقست و عاشقان سرمست
عیش دنیا و عشرت مردم
مجلس عاشقان بوجد آمد
چون بدریای دل فرو رفتم
 

 

در خیال آن جمال میبینم
جرعۀ زان زلال می
بینم
آن خیال محال می
بینم
همه در وجد و حال می
بینم
سر بسر قیل و قال می
بینم
ذوق اهل کمال می
بینم
در زبان این مقال می
بینم

 

که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار

 

 

دوش آن ساقی قدح در دست
توبۀ سالخوردۀ ما را
دیده نقش جمال او چون دید
کی کند یاد چشمۀ حیوان
خرم آن رند مست عالم سوز
هر که با مادر آمد اندر دیر
این سخن خوش بگفت مردانه


 

از در ما درآمد و بنشست
خوش سبک جام و باده را بشکست
نقش غیری دگر خیال نبست
هر که نوشید باده آن مست
که ز بود و نبود خود وارست
از خودی رست و با خدا پیوست
در خرابات با من سرمست

 

که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار

 

 

آفتاب سپهر یزدانی
بر همه رهروان شد اولادش
شده در راه حق رضا تسلیم
مهدی آخر الزمان باشد
مستی ما ز بادۀ دگر است
ما مریدان سید سرمست
تا به بینی عیان تو نور علی


 

شاه مردان علی عمرانی
هادی و رهنمای ربانی
کرده مسند به تخت سلطانی
صاحب خاتم سلیمانی
تو ننوشیدۀ چه میدانی
هادی وقت پیر روحانی
این سخن را بذوق میدانی

 

که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار

 

 

رو وصال خدا طلب ای یار
چشم جان برگشا ببین در دل
جان حجابست در ره جانان
رو به پای حریف سرمستان
دور بر دور نقطه توحید
موج و بحر و حباب هر سه یکیست
وحده لاشریک له خواهی


 

بگذر از خویش و بگسل از اغیار
متجلی است جلوه دلدار
خویشتن را از آن حجاب برآر
خوش بینداز این سر و دستار
خط کشان می در آی چون پرگار
جز یکی نیست اندک و بسیار
خوش بشو گوش و بشنو اینگفتار

 

که همه صورتند و معنیاو

وحده لا اله الاهو

 

 

زاهدا چند باشی اندر خواب
خوش بگو بر در سرای مغان
چشم دل بازکن ببین در دل
یکزمان نزد ما درآ و نشین
با لب لعل ساقی باقی
خوش درآ در کنار بحر و ببین
دل ز ظاهر چو رو بباطن کرد

 

رو وصالش بجان و دل دریاب
افتتح یا مفّتح الابواب
آفتاب منیر در مهتاب
در خرابات عشق مست و خراب
یکدو ساغر بنوش باده ناب
عین یکدیگرند موج و حباب
آمد آندم بگوش جانش خطاب

 

که همه صورتند و معنی او

وحده لا اله الاهو

 

 

هر که از خویشتن شود یکتا
گر کسی نور حق عیان بیند
حمله او گشت و از خودی برخاست
غرقه بحر بیکران گردید
تا بکی بند دی و فردائی
ظاهر و باطن اول و آخر
بزبان فصیح و لفظ ملیح


 

ره برد در حریم او ادنی
دیده از دیدنش شود بینا
هر که بنشست یکزمان با ما
هر حبابی که شد از آن دریا
دی گذشت و نیامده فردا
یک مسماست این همه اسما
سرّ توحید میکنم انشا

 

که همه صورتند ومعنی او  

وحده لا اله الاهو

 

 

در دلم عکس یار پیدا شد
هر حبابی که بود از این دریا
سر وحدت چو در دلم بنمود
بی
نشانش همه نشان گردید
غیر نور خدا نخواهد بود
لذت درد ما اگر جوئی
چون بذکر خدا شدم مشغول


 

سر پنهان همه هویدا شد
چون بدریا رسید دریا شد
دل حریم خدای یکتا شد
دل ز صورت چو سوی معنا شد
دیدۀ کو بنور بینا شد
از دل دردمند شیدا شد
در زبان این مقال گویا شد


که همه صورتند و معنی او 
وحده لا اله الاهو

 

 

چون نهان تو در عیان دیدم
حق مطلق بدل هویدا شد
از حجاب خودی شدم بکنار
نور معنی واحد مطلق
میر سر مست لاابالی را
چون بذکر خدا شدم بینا


 

بینشان تو در نشان دیدم
این منزه ز جسم و جان دیدم
بارها پرده در میان دیدم
در همه صورتی عیان دیدم
سرور جمله عاشقان دیدم
سر توحید در زبان دیدم

 

که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو

 

 

شاه دلدل سوار میبینم
دمبدم در تجلیات ظهور
عکس صانع بجان و دل دیدم
جز خدا نیست در نظر ما را
مذهب عاشقان قرار گرفت
دوستان غرقه در میان محیط
چون بدریای جان شدم پنهان


 

صاحب ذوالفقار میبینم
جلوۀ روی یار می
بینم
صنعت کردگار می
بینم
گر یکی در هزار می
بینم
دین خود برقرار می
بینم
دشمنان در کنار می
بینم
هر نفس آشکا رمی
بینیم

 

که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو

 

 

ما مرایای عین اشیائیم
گاه فانی شویم و گه باقی
ما حریفان سید سرمست
گاه عاشق شویم و گه معشوق
در خرابات عشق مست و خراب
گه نشیب و گهی فراز شویم


 

مظهر سرّ جمله اسمائیم
گاه پنهان و گاه پیدائیم
بر در دیر باده پیمائیم
گاه مطلوب و گاه جویائیم
فارغ از عیش دی و فردائیم
گاه پستنیم و گاه بالائیم

 

که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو

 

 

ای مظهر ذات کبریائی
از شاهی عالمست بهتر
خورشید برخ نقاب بندد
خوش نیست بتاز کف رها کن
زین بیش منه چو لاله داغم
ای نور فزای چشم مردم
یکبار ببزمم ار خزامی


 

زیبد بتو گر کنی خدائی
بر درگه تو مرا گدائی
گر پرده ز روی برگشائی
آیین جفا و بی وفائی
بر سینه ز آتش جدائی
از دیده من نهان چرائی
از راه وفا و آشنائی

 

برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت

 

 

ای کوی تو طرف لالهزارم
باری نگذاریش چو مرهم
ز ابروی کمان و تیر مژگان
دل بر نکنم ز خاک کویت
بس لاله ز داغ حسرت تو
بیروی تو چند همچو باران
بر بسته میان و رو گشاده


 

وی روی تو نوگل بهارم
مجروح مکن دل فکارم
هر لحظه بنو کنی شکارم
بر باد اگر رود غبارم
روید پس مرگ از مزارم
خونابۀ دل ز دیده بارم
باری گذر از تو بر ندارم

 

برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت

 

 

بردار ز رخ نقاب یارا
باری چه شود بشکر شاهی
اسرار نهان ز مهرت ای جان
مهری چو تو ای مه دلَفروز
کی ثبت کنم بلوح سینه
در کوی تو راه چون بیابم
روزی قدم ار تو رنجه سازی


 

مگذار بدل حجاب ما را
بنوازی اگردمی گدا را
در مخزن دل شد آشکارا
کی در نظر آرد این
ها را
جز نقش خیال تو نگارا
کانجا نبود رهی صبا را
در کلبه محنتم خدا را

 

برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت

 

 

از دیده چه اشگم ار فکندی
در هر شکنی فکنده زلفت
این خال به منظرت نشسته
کی دل بکنم ز نخل قدت
بس چشم بدیدم و ندیدم
سوزد دلم از همین که دایم
خواهم که نهان ز چشم اغیار


 

دست آر دلم بنوشخندی
بر گردن جان من کمندی
یا بر مجمر بود سپندی
گر ریشه هستیم بکندی
چون چشم تو هیچ چشم بندی
پیش رخت ای نگار چندی
پیش رخت ای نگار چندی

 

برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت

 

 

ای قد خوش تو سرو نازم
باری چه شود ز لطف سازی
بیروی تو از سرشک غماز
در کعبه نماز کی گذارم
از وصل تو کی بیابم اکسیر
کی کم شودم عیار چون زر
ای آنکه ز نور رخ نهفتی


 

دامن مکش از کف نیازم
در سایه خویش سرفرازم
گردیده عیان ز پرده رازم
تا قبله ز ابرویت نسازم
در بوته هجر میگدازم
گر خود بری از دهان گازم
بنمائی رخ اگر تو بازم

 

برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت

 

 

جانا چه شود که گاهگاهی
در فقر کمال بی نظیری
آوازه حسن وصیت خویت
هر دم چو کشی بقصد جانم
شاها چه شود ز خاک پایت
از حادثه
ام چه غم که دارم
باری بگذار ای جفا جوی


 

بر سوی من افکنی نگاهی
در مصر جمال پادشاهی
بگرفته ز ماه تا بماهی
از خال خطت صف سپاهی
بر سر بنهم اگر کلاهی
از ظل حمایتت پناهی
تا من برهت بعذر خواهی

 

برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت

 

 

در مصر رخت مرا نباتی
چشمت کشدم اگر بغمزه
هم زینت کعبۀ به بطحا
اشیا بوجود تو دمادم
از قهر بقوم و لطف قومی
گردیده جهات از تو پیدا
هر چند که حد من نباشد


 

فرمای بآن لبان براتی
وز بوسه دهد لبت حیاتی
هم زیور بت به سومناتی
یابند حیاتی و مماتی
طوفان بلائی و نجاتی
در ذات اگرچه بیجهاتی
خواهم که مدام چون حیاتی

 

برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت