فرازهایی از سخنان صوفیان و عرفا
1-شریعت : یعنی از روزی که حضرت ادم خلق شد خداوند به ایشان احکامی آموخت مانند اینکه دروغ نگو و دزدی نکن و غیره..پس قدمت شریعت به خلقت انسان میرسد .
و شریعت فقط در دین اسلام معنا پیدا نمیکند ..کلا احکام اخلاقی و عبادی همه ادیان را شریعت میگویند ..
2-طریقت: یعنی عمل کردن به شریعت تا رسیدن به معرفت حق...
ما
در هر مذهب و آئینی که باشیم چه بودا چه هندو چه مسیح و چه مسلمان اگر آشنا با
شریعت نباشیم چگونه میخواهیم به معرفت دست پیدا کنیم ؟؟؟ پس بقدر احتیاج باید
شریعت را فرا گرفت .
3-حقیقت : رسیدن
از کثرت به وحدت ...یعنی زمانیکه تو در درخت و ماه و ستاره و حیوان و انسان و در
همه چیز ها و در همه ادیان جلوه انوار حق ببینی..آنجاست که محبتی عظیم برای همه
چیز هستی در وجودت حس میکنی...
خوب مولانا مسلمان زاده شد ..از ابتدا شروع کرد ..یعنی سالها با شریعت آشنا شد و امام جماعت هم بود مدرس مدرسه علمیه پدرش نیز بود ، ولی بعد روزی شمس را ملاقات کرد تا طریقت را به او بیاموزد و سالیان سال آموزش دید تا به حقیقت رسید ...
زمانیکه به حقیقت رسید مولانائی امروزی که ما می شناسیم جلوه گر شد که دیگر فارغ از هر دین و آئینی گشته بود چون خود انوار حق گشته بود .....
انواع عرفان :
4- دونوع عرفان است ..یکی نظری یعنی تو می نشینی و کتابهای عارفان را میخوانی و یا میروی و در مورد زندگی و افکارشان تحقیق میکنی و نوشته هایشان را تصحیح میکنی و بعد استاد میشوی و درس میدهی.پس وظیفه تو این است که نقل قول کنی...
چون راهشان را تجربه نکردی از اظهار نظر شخصی بپرهیزی .....
و یکی عرفان عملی ..همچون زندگی عطار..یعنی کارو بار را ول میکنی و بدنبال پیری مبروی و آموزش میبینی و این سالیان سال طول میکشد تا تو چشیده باشی و رفته باشی راه عارفان را و این تازه مرحله طریقت است و بسیاری از عرفا به حقیقت نمیرسند و بستگی به مشیت معبود دارد ...
5- قدم گذاشتن در طریقت مرد میدان می خواهد....
"منظور از مرد"شخص و نفس و تن است فرق نمیکند زن باشد یا مرد "
گر مرد رهی میان خون باید رفت
از پای فتاده سرمگون باید رفت
تو پای در راه نه و هیچ مپرس
خود ره بگویدت که چون باید رفت
6- متاسفانه
بسیاری با خواندن چند جلد کتاب خود را عارف پنداشته و در زمینه عرفان نظری دکان ها
باز کرده و به زعم خود تفسیر میکنند مولانا را..حافظ را ...بایزید و عرفا را...
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست احوال من
7- هر کس آزاد است هر گونه که خواست بیاندیشد ..
اما اینکه دکان و خانقاه و کلاسی باز کند و بگوید بیائید و از راه من پیروی کنید و به اسلام توهین کند و مولانا را ارزان بفروشد ..و با زبان شیرینشان همچون روباه ،عزیزانی که طالب آشنا شدن با زندگی عارفان هستند را گمراه کنند ، اینجاست که باید دستشان را و جهلشان را بر دیگران روشن کرد.....
8- همیشه باید مراقب بود که ایمانمان را کسی ندزدد ...
چون دقیقا شیطان همینگونه در انسان رسوخ میکند ....
نکته ایی که در انتها که باید به آن توجه کرد
بعضی از ما دوست تر داریم که حرفهای عجیب و غریب و سخنان "محال" را بشنویم و باورکنیم. و علت آنست که نفس طالب است از وظایف اصلی خویش شانه خالی کند و آن سخنان را سند راحت طلبی خویش گرداند. و یکی از علل گرایش به طامات و خرافات ریشه در همین راحت طلبی و صفت گریز از وظایف است.
هر چند عمل به تکالیف انسانی طبیعتا سخت تر است ولی اگر کسی همتی بکار آورد و از بایدها نگریزد در عمل طولی نکشد که در مدارحلاوت و آرامش روحی و هئیت کامل انسانی قرار گیرد.
یکی از وظایف ما بستن مفر و گریزگاههای نفس است و این ، در اینجا عمل از روی اخلاص به دستورات راه حقیقت است. و البته هر کس با اندکی توجه وظایف وتکالیف خود را می داند. کسی که پایبند شریعت است آیا تکالیف خود را نمی داند؟ کسی که سالک طریق است وظایف خویش را نمی شناسد؟
یقین که می داند !
اما چون تحت تاثیر اراده نفس قرار می گیریم، نفس از روی کاهلی و تنبلی و سفاهت دنبال گریزگاه و فرار از مسئولیت هاست. در این راستا علاقه به خرافات و طامات و شره به شنیدن سخنان قابل تاویل فزونی می گیرد که نتیجه ای جز هدر دادن عمر گرامی نیست.
لابد شنیده ای که از عارفی دعوت کردند تا در مجلسی که حدیث و قول از حضرت رسول (ص) می شنیدند ، حاضر شود. قبول نکرد ، و در مقابل سوال آنها توضیح داد که چهل سال پیش از حضرت سخنی شنیده ام و بدان مشغولم ، تا آن را در عمل نیارم بسخنی دیگر حاجت نیست. آن حدیث این بود؛
ترک کن هرآنچه را که در آن خیری نیست.
تصوف چیست ؟
تصوف ، دانشی ست که در آن ، از یگانگی ذات پروردگار، سخن می رود و به نام ها و صفاتش و همه آن چه که به او مربوط است ، نایل می گرداند از این رو، موضوع تصوف ، ذات پروردگاری و صفت های ازلی و سرمدی اوست .
مسائلی که تصوف از آن ها سخن می گوید، چگونگی صدور کثرت از خدا و بازگشت همه آن ها به اوست و نیز بیان مظاهر نام های الهی و صفت های ربانی او و چگونگی بازگشت (اهل الله ) به خداست و نیز چگونگی (سلوک ) و (مجاهده ) و ریاضت های آنان است و همچنین از نتیجه هر یک از اعمال و ذکرها در دنیا و آخرت به همان سان که در (نفس امر) است سخن می گوید .
مبادی تصوف ، شناخت حد و غایت و اصطلاحات صوفیانست که در میان آنان رواج دارد .
عوالم کلی ، به دو عالم منحصر می شود: یکی ، (عالم خلق )، که با یکی از حواس پنجگانه ظاهری حس می شود و دیگری ، (عالم امر) است ، که به حس در نمی آید . همچون (روح ) و (عقل ) و پروردگار فرموده است : (الا له الخق و الامر تبارک الله رب العالمین )
و بسا! که از این دو (عالم ) به (عالم ملک و ملکوت ) و (عالم شهادت و غیب ) و (ظاهر و باطن ) و (بر و بحر) و عباراتی جز این ها تعبیر شود . و آدمی ، موجودی ست جامع ، میان این دو عالم . چه ، تن او، نمومه ای از عالم خلق است و روحش از عالم امر . خدای تعالی فرموده است : (یسئلونک عن الروح قل : الروح من امر ربی )
و روح آدمی ، پیش از هستی دیگر آفریدگان ، در دریای حقیقت پروردگاری شناور بود، و از عنایت ازلی که حامل آن بود، برخورداری داشت . خدای تعالی می فرماید: (و لقد کرمنابنی آدم و حملناهم فی البر والبحر)
سپس ، این روح ، در تن ، به امانت سپرده شد، تا کسب کمال کند و برخی آمادگی ها تدارک بیند که بی آن ، ممکن نبود، تا بدان برسد . آنگاه به اصل خود باز می آید و در منشاء خویش شناور می شود، و به دریای حقیقت می رسد . در حالی که آماده پذیرش فیض های جلال و جمال الهی و اشراق سر مدی شده باشد .
سخن عارفان و پارسایان
عارفی گفته است : آن که به هنگام نعمت ، به منعم بنگرد، و به هنگام بلا، به بلا دهنده نظر کند، و در همه حالات ، جمال حق را نظاره کند، و به محبوب مطلق توجه داشته باشد، در عالی ترین مراتب سعادت است و آن که به عکس این باشد، در پایین ترین درکات بدبختی ست . و چنین کسی ، به هنگام نعمت ، بر نیست شدن آن ترسانست و به هنگام سختی ، در
آزار آنست .
انواع مراتب ذکر در مسیر سالک
آنچه که اکنون گفته می شود مراتب هفتگانه اذکار قلبی است و با تذکر این که رموز اذکار فاش نمی گردد و این توضیحات به جهت آشنایی با کلیات مراتب و کمک به درک عمیق تر و سریع تر سالکین است:
ذکر اول: ذکر آفاق و انفس
ذکر دوم: ذکر حیات
ذکر سوم: ذکر سر
ذکر چهارم: ذکر دل – معرفت
ذکر پنجم: ذکر روح – محبت
ذکر ششم: ذکر صبر – تسلیم
ذکر هفتم: ذکر وجود – فنا
ذکر
آفاق و انفس، اولین مرتبه از اذکار قلبی سالک است که معمولا در لحظه ی تشرف از دم
سبحانی پیر به قلب سالک القاء می گردد. این ذکر بطور کل دارای بار معنایی این
جهانی و آن جهانی است و بیشتر برای دنیای سالک است تا ماورای جسم او. سالک بتدریج
با دوام در این ذکر به انعطاف طبع می رسد . به این معنا که طبیعت سخت سالک با ذکر
آفاق و انفس به نرمش در آمده بطور نسبی رام گشته تا برای خلاصی ذره، ذره از خویش و
پذیرش تحولات غیرقابل پیش بینی آماده گردد. در پایان این مرحله سالک با زخم های
روح خویش که از طبعش نشأت می گیرد آشنا گشته و برای احیای دوباره آماده می گردد.
نقش بسیار مهم این ذکر در پیشبرد روحی سالک غیر قابل کتمان است.
ذکر
حیات، دومین مرتبه از اذکار قلبی سالک است که پس از اعلام پیر از دم سبحانی ایشان
به قلب سالک القاء می گردد. از حساس ترین و پر طغیان ترین مراتب اذکار قلبی، ذکر
حیات است. بدین دلیل که سالک از آفاق و انفس به در رفته وارد مراحل حیات روح گشته
و در نتیجه شکل سلوک سالک پس از القاء این ذکر به قلب او تغییر می یابد. به گونه
ای که دگرگونی های بیرونی و درونی، ملموس و برجسته می گردند و طبع سالک شروع به
ترک دلبستگی ها و وابستگی های مجازی خویش می کند. دورانی دردناک و در انتها گوارا،
که مرگ ها و زایش های پی در پی روحی بسیار در خود دارد. که بطور حتم در این مرتبه
از ذکر باید رخ دهد تا سالک مراحل حیات خویش را پشت سر گذاشته و برای ورود به
مراحل سر آماده گردد. آزمونهای این مرتبه تکان دهنده، زیر و رو کننده و ناگزیر
هستند.
پس
از کامل گشتن حیات روح، ذکر سِر، از دم سبحانی پیر به قلب سالک القاء می گردد.
سالک در ذکر سِر، آماده برای درک ماورای حجاب و پذیرش معنی به جای طبع است. مرحله
ای که تاریکی های درون سالک به روشنی بدل می گردد و حجابهای او به او شناسانده و
قابلیت های روح رخ می نماید. سالک در این مرتبه از ذکر به درستی می داند گره های
روحی او در کجاست و چه پرده هایی را باید در خود کنار بزند. قراین روحی مرتبه ی
سوم ذکر، نرمش و خاموشی را به وجود می بخشد. سالکین صاحب ذکر سِر، وجودی مرموز و
غیرقابل درک دارند و این به جهت گشایش رفته رفته ی دریچه های درونی آنان به سمت
اسرار وجودی پیر است. ذکر سِر، زمینه و مقدمه ی بینایی و ادراک از راه دل است.
چهارمین
مرتبه ی اذکار قلبی ذکر دل است. این ذکر گاه به شکل زبانی و گاه باطنی به روح سالک
القاء می گردد. یعنی ذکر دل را گاه سالک از زبان مبارک پیر دریافت می دارد و گاه
از راه باطن به آن دست می یابد. ذکر دل، پایه و اساس رسیدن به معرفت وجود است. در
این مرتبه سالک شعور و بینایی از راه دل را بدست می آورد و نسبت به معانی قابل درک
این مرحله که از وجود مراد در وجود او به جوشش در می آید آگاه می گردد. حال جذبه ی
باطنی در ذکر دل و گاه در ذکر بعدی یعنی ذکر روح به سالک دست می دهد. در بعضی از
موارد حال جذبه در ذکرهای پایین تر نیز به روح سالک حلول می کند. سلوک باطنی در
مرتبه ی چهارم ذکر قلبی، کاملا شکلی خاص و منحصر به فرد به خود می گیرد. صاحب ذکر
دل، مولد امواج سریانی است و نفوذ و شکافندگی از صفات باطن او می شود.
ذکر
روح، پنجمین مرتبه ی ذکر قلبی و دریافت آن تنها از طریق باطن است. مرتبه ای که
نظرگاه و وادی سیر سالک تغییر بنیادین می یابد و سالک از طریق این ذکر می رود که
وجودی بی تقلا و بی جنبش را در خود به ثبات برساند. سالک در ذکر روح در رویارویی
کامل و تنگاتنگ با عوامل پنهان و آشکار جهان غیرماده است. بطور کل در ذکر پنجم، باطن
جزء باطن های متعالی است و سالک در نقل وانتقال های متوالی و اشراف های پی در پی
نسبت به جهان هستی و عالم روح، حقیقت و معنای محبت پیر را کشف کرده و راز بسط محبت
را در می یابد. باطن عشق بر باطن سالک گشوده شده و سالک رباینده ی این درک ظریف و
پیچیده می شود و سپس آنچه که او را ربوده، ربایندگی را به باطن او می بخشد. سالک
در مرتبه ی ذکر روح در پیچ و تاب های عشق به واکنش رهایی و خلاصی می رسد و آماده
برای پاگذاری به ورای وادی عشق و پر طغیان ترین مرحله سلوک باطن یعنی تسلیم سر
مینهد.
از امام جعفر صادق علیه سلام فرمودند :
از صحبت پنج کس حذر کنید،یکی از دروغگوی که همیشه
با وی در غرور
باشی؛ دوم احمق که آن وقت که سود تو خواهد زیان تو بود و نداند؛ سوم بخیل که
بهترین وقتی از تو ببرد؛ چهارم بددل که در وقت حاجت تو را ضایع گذارد؛ پنجم فاسق
که تو را به یک لقمه بفروشد و به کمتر از یک لقمه.
تذکرة اولالیا
مراحل سلوک انگور ، شراب و سرکه
انگور را برای سرکه در خمره های بزرگ که به آن "حُبّ" می گویند می ریزند.
بعد
از مدّتی در اثر گرمای آفتاب یا آتش، انقلاب پیدا می کند و به شراب تبدیل می شود
که نجس و آرام و طبعش گرم است ..بعد از مدّتی انقلاب تمام می شود و شراب به سرکه
تبدیل می شود که سرد و آرام و خنک کننده است و غذای امیرالمؤمنین و اولیای خدا
علیهم السّلام است..
سالک
هم همین مسیر را طیّ می کند! اوّل حالت انقلاب پیدا می کند که حرارت دارد و شلوغ
می کند و با عجله و فشار می خواهد کارش را به پیش ببرد. امّا اگر صابر باشد، به
تدریج آرام و خنک می شود و به مقصد می رسد..
در جامعه هم وقتی انقلاب می شود، بعضی شلوغ کاری ها هم اتّفاق می افتد و ممکن است به بعضی افراد بی گناه هم تعرّض شود؛ امّا کمال در این است که از مرحله ی انقلاب به مرحله ی سازندگی، یعنی ساختن و تن دادن به مقدّرات الهی برسد.. که جامعه آرام و خنک می شود و حقّ همه ادا می شود.. *
√
در
مسیر کمال باید طالب بود ولی با ادب، نه با زور..
دو
جور طلب داریم، یکی به ضرر آدمی است یکی به نفع اوست. طلبی که با صدق و ادب باشد
به نفع عبد است و او با آن مثل سلمان طلبه ی فقه آل محمّد صلّ الله علیه و آله و
سلّم می شود. اگر طلب توإم با ادب نباشد و شلوغ کند مثل دومی می شود که طلبکار بود
و در را سوزاند و شکست..
هرچه
" ادب" و "صفای " عبد بهتر، ریزش رحمت از جانب خدا بیشتر..
_________________
عارف
ربانی مرحوم حاج اسماعیل دولابی رضوان الله تعالی علیه
*مصباح الهدی
آزمون چهار عنصر در مسیر سلوک
در
مسیر معنوی، مرید باید با آزمون مربوط به چهار عنصر رو به رو گردد. این آزمون در
دو سطح اولیه و پیشرفته اتفاق می افتد. در سطح اولیه مرید باید آزمون مربوط به
چهار عنصر را که هم به صورت بیرونی و هم درونی گرفته می شود بگذراند. در سطح
اولیه، مرید دانش مربوط به هر عنصر را بدست می آورد و بعد از گذراندن آزمون اولیه
عناصر، دانش مربوط به آنها و نحوه کار کردن عنصرها را فرا می گیرد. چهار عنصر مورد
نظر عبارتند از: آتش، هوا، آب، خاک(زمین(
عنصر آتش
در عنصر آتش، خشم مرید مورد آزمون قرار می گیرد. ممکن است در جهان بیرونی، مرید با خشم عمیقی رو به رو شود که ممکن است از یک ساعت تا چندین روز طول بکشد. مرید باید بتواند بر خشم خود تسلط و کنترل داشته باشد. همچنین امکان دارد که آزمون مورد نظر در جهان های درونی و در آسترال، به گونه ای باشد که به مرید توهین شود. فرد باید بتواند بر خشمی که در درون تولید می شود غلبه کند و آرامش خود را از دست ندهد.
عنصر هوا
در این آزمون، شخص باید بر وابستگی خود بر چیزها و همچنین انسانها غلبه کند. این وابستگی همچنین می تواند مربوط به امور درونی و بیرونی نیز باشد. ترس از دست دادن چیزی یا کسی مهم ترین فاکتور در این آزمون است و مرید باید بر آن غلبه کند. مرید باید در جهان بیرونی از هرگونه تخیل و خیالات نادرست دوری کند و از هر چیزی که حقیقت نیست و ارتباطی با حقیقت ندارد پرهیز نماید. در جهان های درونی ممکن است آزمون به این صورت باشد که شخص از یک بلندی پرت شود. افرادی که آرامش خود را از دست می دهند و فریاد می کشند در آزمون شکست می خورند.
عنصرآب
در این آزمون، مرید با صفت انعطاف پذیری و سازگار شدن با شرایط بیرونی و درونی مختلف من جمله فقر امتحان می شود. مرید باید منعطف باشد و با هر شرایطی که رو به رو می شود همانند آب با انعطاف عمل کند. در جهان های درونی ممکن است مرید را وارد یک اقیانوس کنند و او باید به طرف ساحل شنا کند. فرد اگر نتواند به سمت ساحل شنا کند شکست می خورد. این آزمونی بر علیه مصیبت های زندگی است.
عنصر خاک(زمین)
در آزمون خاک، آرامش مرید در مواجه با مشکلات بوجود آمده مورد سنجش قرار می گیرد و مرید باید در تصمیمات خود ثابت قدم و استوار باشد و در کارهای خود ثبات داشته باشد. ممکن است آزمون در جهان های درونی به گونه ای باشد که مرید در بین دو کوه یا مکانی قرار بگیرد و از دو طرف بر او فشار بیاید. اگر داد و فریاد بکشد در آزمون شکست می خورد.
آزمون عناصر هم در سطح اولیه گرفته می شود و هم در سطوح پیشرفته درونی.
در سطح اول ما دانش مربوط به چهار عنصر را بدست می آوریم و در سطوح پیشرفته در صورتیکه موفق به گذراندن آزمون شویم بر چهار عنصر موجود تسلط پیدا می کنیم و آنها را تحت فرمان خود در می آوریم. عشق و توکل به رب درونی باعث می شود آزمون ها به سادگی و راحت پاس شود.
عنصر هوا در بدن با فکر سالک
به همین خاطر ما وقتی عنصر هوا را در اختیار داریم، بر فکر و ذهن و افکار خود مسلط می شویم، اگر بر عنصر آتش تسلط یابیم، بر عواطف و احساسات خود کنترل داریم، اگر بر عنصر آب مسلط باشیم، شهوت خود را در کنترل می گیریم، اگر بر عنصر خاک غلبه کنیم، بر بدن فیزیکی مان تسلط و کنترل خواهیم داشت
انسان شریف کیست
در بند آن مباش که نماز بسیار کنی و روزه بسیار داری
«در بند آن مباش که حج بسیار گزاری» آنچه فریضه است به جای می آر و
«در بند آن مباش که» لغت بسیار یادگیری
«و دربند آن مباش که» قصه بسیار خوانی
«و در بند آن مباش که» حکمت بسیار دانی
«به قدر ضرورت کفایت کن»
و در بند آن باش که
#راست_و_نیک_نفس شوی که عذاب دوزخیان «بیشتر» از ناراستی و بد نفسی است.
«و راحت بهشتی از راستی و نیک نفسی است» باید که راستی و نیک نفسی ذاتی تو شود تا رستگار گردی که اگر به تکلف بر خود بندی هم در دوزخ باشی.
«باید که تو چنان شوی که همه روز از تو نیکی و راحت، ریزان باشد بی اختیار تو. همچو آن طایفه مباش که همه روزه از ایشان بدی و رنج، ریزان است.
و بدی و ناراستی کردن ذاتی ایشان شده است. باید که راستی و نیکی کردن ذاتی تو شود.»
#عزیزالدین_نسفی
دربیان لقمه حلال اولین گام محکم در سلوک از نظر مولانا
لقمه
ی حلال :از نظر مولانا،
آنچه
ما می خوریم در روحیات ما تاثیر دارد، اینکه روزی ما و لقمه ما چه باشد، بی ارتباط
نیست با اینکه "حال ما" چگونه باشد.
لقمه
انسان باید حلال باشد، اما لقمه تنها آن خوراکی نیست که از راه دهان می بلعیم،
لقمه هایی هست که ذهن ما و جان ما را تغذیه می کند.
ما روزانه سر سفره های مختلفی برای جسم و روحمان روزی برمی داریم، مهم است که بدانیم روزی که به جسم و جانمان می رسانیم، حلال است یا حرام؟
مولانا یک عیار برای سنجش حلال یا حرام بودن روزی به ما می دهد:
اگر ما به طور مستمر در دلمان احساس گرفتگی و تاریکی داریم، جایی هم سفره شیطان شده ایم، اگرچه بی خبر:
تا
تو تاریک و ملول و تیره ای
دان
که با دیو لعین همشیره ای
اما نشانه لقمه حلال، چه لقمه غذای جسم باشد و چه خوراک روح و جان ما، آن است که نتیجه اش گرمی و روشنایی و کمال و امید و عشق و محبت نسبت به مردم است.
لقمه
ای کآن نور افزود و کمال
آن
بود آورده از کسب حلال
علم
و حکمت زاید از لقمه حلال
عشق
و رقت آید از لقمه حلال
در
مقابل، اگر در دل ما حسد و نفرت و خشم و غفلت از معنویات موج بزند، باید ریشه را
در لقمه پیدا کنیم،
یک
جایی، لقمه حرامی خورده ایم یا روزی ناپاکی به روح و جان خود داده ایم:
چون
ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل
و غفلت زاید ،آن را دان حرام
آنچه ما می خوریم، آنچه می نوشیم، آنچه می خوانیم، موسیقیی که گوش می دهیم، برنامه ای که تماشا می کنیم و...همه برای ما "لقمه" هستند، لقمه هایی که فکر ما و نوع نگاه ما به هستی و نوع رفتار ما را شکل می دهند:
لقمه،تخم
است و برش ،اندیشه ها
لقمه،
بحر و گوهرش اندیشه ها
حلال ترین قوتی که به ما می رسد ، آن است که نتیجه اش عشق به انسان ها و هستی و میل خدمت به خلق و البته میل پرکشیدن به سوی جهان معناست:
زاید
از لقمه حلال اندر دهان
میل
خدمت، عزم رفتن آن جهان...
مراقب باشیم سر کدام سفره می نشینیم و جان و روحمان را با کدام لقمه سیر می کنیم!
آرامگاه جناب معرف کرخی
برمومن شکر واجب است که کافر نیست،
بر
کافر شکر واجب است که باری منافق نیست..
،
کافران
را دوست می دارم، از این وجه که دعویِ دوستی نمی کنند . گویند: «آری، کافریم،
دشمنیم!» اکنون دوستیش تعلیم دهیم، یگانگیش بیاموزیم..اما این که دعوی می کند که
من دوستم و نیست،، پر خطر است...(مقالات شمس(
،
اینان
همان منافقانند که خدا آنان را لعن کرده و گوش و چشمشان را کور گردانید...
أُوْلَئِکَ
الَّذِینَ لَعَنَهُمْ اللهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمَی أَبْصَارَهُمْ »(محمد/23 (
دوری
ز برادر منافق بهتر..
پرهیز
ز یار ناموافق بهتر..
خـاک
قـدم یـار موافق حقا..
از
خون برادر منافق بهتر...
«مولوی»
(فاعرض
عنهم و توکل علی الله وکفی بالله وکیلا) نساء 81
پس
از آنان روی بگردان..
بیاموزمت
کیمیای سعادت؟
ز
همصحبت بد ، جدایی ، جدایی !!
(حافظ)
منافق فقط منافق بیرونی نیست ، او جلوه ای از "نفسِ منافق" خود انسان میباشد که هنوز مسلمان یا تسلیم امر حق نشده و اسیر هوی وهوس است و هر چه برای ارضا وخشنودی خود باشد میپسندد و به هرچه بر خلاف آن باشد کافر میشود!! و میخواهد راهی بینابین کفر و ایمان برگزیند نه کافراست نه مسلمان، نه این تمام نه آن تمام .. نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَنَکْفُرُ بِبَعْضٍ وَیُرِیدُونَ أَن یَتَّخِذُوا بَیْنَ ذَٰلِکَ سَبِیلًا .. چنین انسانی همیشه در رنج وسختی خواهد بود و روی آرامش حقیقی را تا زمانیکه تسلیم مطلق حق نشود نخواهد دید .. آرى منافقان در فروترین درجات دوزخند و هرگز براى آنان یاورى نخواهى یافت ..*
نقل است که مردی دو ظرف از سیب های سرخ و تازه دید که قیمت یکی دو برابر دیگری بود، در حالیکه سیب ها فرقی با هم نداشتند !
پرسید: سبب اختلاف قیمت چیست؟
گفتند:
همه از یک منطقه و یک نوع درخت هستند اما سیب های گران تر را از زمین ملکی و آب
قنات خودمان تهیه کرده ایم اما آن سیب های دیگر، هم زمینش غصبی است و هم آب آن به
زور از صحرایی گرفته شده است !!
مرد
به جای آن که سیب گران تر را بخرد سر در گوش فروشنده آورد و با اشاره به سیب های
حرام گفت: از این حرام تر و ارزان تر نداری که مال صغیر و یتیم هم در آن آمده
باشد؟!...
چنین
است حال بسیاری از مردم بی اعتنا به حلال و حرام و حق و ناحق؛
در
قرآن آمده است که کسانی که اموال یتیمان را می خورند در حقیقت در شکم خود آتش فرو
می برند، چگونه ممکن است که آدمی درونش پر از آتش باشد و احساس نکند؟!
فارابی
می گوید: اگر عضوی از اعضای کسی را بی حس کنند و سپس بر آن آتش نهند، آن شخص درد و
سوزشی را احساس نمی کند اما پس از مدتی که تاثیر دارو از میان رفت فریادش برخواهد
خاست. و چنین است که وجدان آدمی به "افیون غفلت" بی حس می شود، مال یتیم
و صغیر را می بلعد و او را باک نیست اما هنگامی که آن غفلت به رستاخیز مرگ از بین
می رود، به جهنمی سوزان خواهد افتاد و در آتشی که هیزمش را مال یتیم و ظلم و تجاوز
و غیره برافروخته است خواهد افتاد، آتشی که از درون شعله می کشد و هیچ پناه و
گریزی از آن نیست...
_________________
دکترحسین
الهی قمشه ای
گفتند: چرا مدح گرسنگی می گوئی؟
گفت:
اگر فرعون گرسنه بودی هرگز انا ربکم الاعلی نگفتی
..
و
گفت هرگز متکبر بوی معرفت نیابد..
،،
گفتند:
نشان متکبر چیست؟
گفت:
آنکه در هژده هزار عالَم ، نفسی بیند ، خبیث تر از نفس خویش
...
،،
گفتند
مرد به خدای کِی رسد؟ گفت: ای مسکین هرگز رسد..
گفتند
به چه یافتی آنچه یافتی؟ گفت: اسباب دنیا را جمع کردم و به زنجیر #قناعت بستم و در منجنیق #صدق نهادم و به دریای #ناامیدی از غیر انداختم..
،،
گفتند:
عمر تو چندست؟ گفت: چهار سال !
گفتند:
چگونه؟
گفت
هفتاد سال بود تا در حجب دنیا بودم، اما چهار سال است تا او را میبینم،،چنانکه
مپرس و روزگار حجاب از عمر نباشد ..
_______________________
تذکرة
الاولیاء -ذکر بایزید بسطامی (ره(
مشتاق
این باش که در هر حال که هستی، بنده ی او باشی ، همانگونه که او در هر حال
پروردگار توست ..
شما همه ی کارها را برای او بکنید تا کم کم قوت بگیرید و بلکه طوری شوید که عوض دنیا و آخرت ، او را طلب کنید ..
شما سلوکتان را رهانکنید تا به هدف برسید گرچه ممکن است برای بعضی سی چهل سال طول بکشد . شما دست برندارید ..
اهتمام در امر نفس ، نفس را نورانی و باصفا می کند و آن را بر امور غیبیه آگاه می کند و به او درجات و کرامات نفسانی اعطا می کند به این مفهوم که به مرور زمان از قالب نفسش ، رذائل را محو می کند ..
عارف فانی حاج سیّد هاشم حدّاد (ره)
راه ما مردن است و نقد خود به آسمان بردن ،،
که تا نمیری ، نرهی.. *
امام سجاد (علیه السلام) دعایی را از اول تا آخر شب 27 ماه مبارک رمضان در سجده تکرار می کردند که مضامینی گرانبها خصوصا برای اهل معرفت و دقت دارد :
«اللهم ارزقنی التجافی عن دار الغرور و الانابة الی دار الخلود والاستعداد للموت قبل حلول الفوت !» **
خدایا
مرا از این سرای فریب دنیا بر کَن و بازگشت به دنیای جاودان ،
و
استعداد موت قبل از فوت (مرگ پیش ازمرگ و ازدست رفتن فرصت ها) را روزیم فرما.
،
موت
با فوت فرق دارد دراینجا منظور مردنی اختیاری قبل از مرگ طبیعی است و همانطور که
شخص پس از مرگ وارد نشئه دیگری ازعالم میشود اگر کسی ازتعلقات این دنیا و ازنفس
خود بگذرد درهمین دنیا قیامت او قیام مى کند و یوم تبلى السرائر او متجلى مى گردد
وحقایق بر او آشکار میشود..برای همین رسول اکرم صلی الله علیه واله فرمودند:«موتوا
قبل أن تموتوا»بمیرید پیش از آن که به مرگ طبیعی بمیرید!
در اینباره مولانا می فرمایند
بهر این گفت آن رسول خوش پیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام
همچنان که مرده ام من قبل موت
زآن طرف آورده ام ز این صیت و صوت
پس قیامت شو، قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این !
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را بینی جمال
نار گردی نار را دانی یقین
نور گردی هم بدانی آن و این ..*
هم اینانند که حضرت امیر (ع) می فرمایند : " وَ صَحِبوا الدُّنیا بِأبدان ٍ أَرواحُهُم مُعَلَّقَةٌ بِالمَحَلِّ الأَعلى
با
دنیا، به بدن هایى مصاحبت مى کنند که ارواحشان به محل اعلى آویخته است ...
،
ای
خنک آن را که پیش از مرگ ،مرد
یعنی او از اصل این رز ،بوی برد
مرده گردم ،خویش بسپارم به آب
مرگ پیش از مرگ ،امن است از عذاب
مرگ
پیش از مرگ ،امن است ای فتی
اینچنین
فرمود ما را مصطفی (ص(... *
،
تجافی
هم حالت نیم خیز و آمادگی برای کنده شدن از زمین است ،، شبیه آنچه در مسابقه دو
حالت استارت میگیرند و به محض اینکه سوت شروع مسابقه زده می شود به سرعت از جا
کنده می شوند ! کسی هم که در نماز یک رکعت عقب مانده می گویند در حال تجافی بنشیند
یعنی همان طور روی زانویش بلند شود شبیه حالت استارت دونده ها،
در
قرآن کریم هم داریم که می فرماید: اینها یعنی شب زنده داران پهلوهاشان را از
رختخواب کنده و آماده بلند شدن برای نماز شب هستند. پس معنای آن این است که انسان
خودش را از دار غرور بکند و به زمین نچسبد..
"والانابة إلی دارالخلود" یعنی برگشتن به آن سرای
جاودانه و بقا و جاودانگی ..اللهم
ارزقنا
عین القضات فرمود :
بدان
و آگاه باش که آدمی را سعادتی نهاده اند ، که آن را لقاء الله خوانند. و سالک از
این سعادت جز نامی نداند. اما چون پخته گردد ، دزدیده در درون پرده های غیب ، نظری
اندازد.. باشد که چیزی از آن معنی قبل از وصول به کمال ، ادراک کند!
و
ممکن نیست که آدمی به این سعادت رسد ، الا آنکه محبت حق حاصل کرده بوَد.
و
مپندار که از محبّت ، جز رسمی بی حقیقت دانسته آید..
.
و
محبت حاصل نیاید الا آنکه معرفت حاصل گردد..
و
معرفت خدای تعالی حاصل نیاید ، الا از فکری درست..
و
فکر درست ، جز از "دل صافی " و پاک از شواغل دنیایی و علایق بدنی حاصل
نیاید.
و
تو عزیز مبتلایی به شواغل دنیایی ! پس از تو ، این فکر صافی کی صورت بندد؟
اگر
یکبارگی از این شواغل برخاستن ممکن نیست ، باری ، گاه گاهی چندان که می توانی در
قطع این شواغل سعی می کن . که :
) هر کس ذره ای کار نیکو کرده باشد ، آن را می بیند(
از
من بشنو که " و ما ینطقُ عن الهوی ان هُو الّا وحیُ یوحی "
) از هوس نمی گوید جز وحی چیزی به او نمی رسد .(
شیطان
را در نهاد او راه نمانده بود! سمع و بصر همه به دوست تسلیم کرده بود !
و هر نهاد که از شیطان خلاص یافت، جز جلال لم یزل در آنجا رخت ننهد ..
________________________
(برگرفته از نامه های عین القضات همدانی)
بسم الله الرحمن الرحیم
و
گفت: مردمان دعا کنند و گویند: خداوندا، ما را به دو سه موضع فریاد رس !
یکی
در وقت جان کندن، دوم در وقت گور، سوم در قیامت
"،،
اما من میگویم پروردگارا در همه وقت فریاد رس
هیچ مؤمن را مبادا چشم کور ...
زنهار مگویید که فهم کردم ! هر چند بیش فهم و ضبط کرده باشی از فهم عظیم دور باشی ..
فهم این بیفهمیست !
خود بلا و مصیبت و حرمان تو از آن فهم است ترا ، از آن فهم میباید رهیدن تا چیزی شوی ..
تو
میگویی که من مشک را از دریا پر کردم و دریا در مشک من گنجید ! این محال باشد..
آری اگر گویی که مشک من در دریا گم شد این خوب باشد و اصل اینست ..
عقل
چندان خوبست و مطلوبست که ترا بر در پادشاه آورد ، چون بر در او رسیدی عقل را طلاق
ده که این ساعت عقل زیان تست و راه زنست
..
چون
بوی رسیدی خود را بوی تسلیم کن
، ترا با چون و چرا کاری نیست ..
مثلاً
جامه نابریده خواهی که آن را قبا یا جبهّ بُرند عقل ترا پیش درزی(خیاط) آورد ، عقل
تا این ساعت نیک بود که جامه را بدرزی آورد، اکنون این ساعت عقل را طلاق باید دادن
و پیش درزی تصرفّ خود را ترک باید کردن ..و همچنین بیمار ، عقل او چندان نیکست که
او را بر طبیب آرد ، چون بر طبیبش آورد بعد از آن عقل او در کار نیست وخویشتن را
بطبیب باید تسلم کردن.. نعره ای پنهانی ترا گوش اصحاب میشنوند...
(فیه ما فیه)
راز جز با رازدان انباز نیست ،،
راز اندر گوش منکر راز نیست...
گوش ما گیر و بدان مجلس نشان،
کز حقیقت می خورند آن سرخوشان...
مولای
عارفان ️علی
علیه السلام فرمودند:
کسى
که تغافل و
چشمپوشى از بسیارى امور نکند، زندگى براى او ناگوار و تیره وتارخواهد شد...
«مَنْ لَمْ یَتَغافَلْ وَلایَغُضَّ عَنْ کَثیر مِنَ
الأُمُورِ تَنَغَّصَتْ عیشَتُهُ
)غررالحکم و دررالکلم(
،،
تغافل
به معنی خود را به غفلت و ناهوشیاری زدن ،، و تجاهل به
معنی خود را به جهل و بی خبری زدن ، (نه به معنی هر غفلت و جهلی !) دو راهبرد
بسیار مهم در سلوک و شیوه صحیح زندگی است که سختی راه و بسیاری از امور زندگی را
بر انسان سهل و آسان میکند..
روایاتی
در این باب حاوی نکات چند لایه معرفتی است که باید در آن بسیار اندیشید و سالکان و
عارفان به خوبی از آن بهره جسته و در جای خود بکار گرفته اند..
گفت آسان گیر بر خود کارها ، کز روی طبع ،
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش ..
وان گهم در داد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش
با دل خونین ، لب خندان بیاور همچو جام !
نی گرت زخمی رسد ، آیی چو چنگ اندر خروش..
تا نگردی آشنا ، زین پرده رمزی نشنوی ..
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش ...
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید ،،
چون سخن میگویند خود را رسوا میکنند،، یعنی «ما را ببین که ما چنین زشتیم!»
تو را مَقامِ استماع است.. تو سخن میگویی، از مقصود دورتر میمانی و دورتر میرانی از خود مقصود را..
معشوقه پیشِ تو میآید در زَر و زیور، تو پیشباز میروی ، باز میرود..
(شمس الدین محمد تبریزی)
===============
چون
در "آینهٔ کل " درنگری، کلّ روی خود را ببینی..
فاستمعوا له وانصتوا ..
ای بسا کسان که به قیل و قال مشغول نشدند ، و گوش و هوش به #استماع "کلام کاملان" داشتند، از همهٔ شبهت و اشکال خلاص یافتند،،
سوال در "سخن" ، جواب همهٔ سؤالهاست بتمام،، زیرا که این سخن، صیقل آینهٔ کل است و چون در "آینهٔ کل " درنگری، کلّ روی خود را ببینی،، هم بینی را، هم چشم را، هم پیشانی را، هم گوش هم بناگوش را..
اکنون چون مشغول شوی به جزوی و از " آینه کل " غافل شوی، شومی آنکه آن ساعت آینه کل راترک کرده باشی، آن جزو نیز فهم نشود..
از این رو میفرماید که:« فاذا قرئ القرآن فاستمعواله وانصتوا» یعنی: چون مصطفی علیه السلام قرآن خوانَد و وحی گوید،، شما که صحابه اید، مشغول شنیدن باشید و هیچ سوال مکنید..:« لعلکم ترحمون» تا به برکت آن که استماع حقیقتِ آینهٔ کل کنید و خاموش کنید، بر شما رحمت کنند و شما را از همهٔ اشکالها بیرون آرند ،، که از اشکال بنده را ، "رحمت حق" بیرون آرد ، نه قیل و نه قال..
بنگر که بسیار متکلمان در جواب و سوال تصنیفها کرده اند و سخن را در باریکی جایی رسانیده اند که از هزار طالب زیرک یکی ره نبرد از باریکی، و هنوز ایشان از ظلمت شبهت و اشکال بیرون نیامده اند ، تا بدانی که "رحمت خدا باید "،، تا بنده از اشکال بیرون آیدکه:« وعنده مفاتح الغیب» ..
و ای بسا کسان که به قیل و قال مشغول نشدند ، و گوش و هوش به " #استماع کلام کاملان" داشتند، از همهٔ شبهت و اشکال خلاص یافتند،،
الا قومی را غرض آن نیست که از اشکال بیرون آیند ! غرض آن است تا ذوق گفت و گوی که به آن خو کرده اند.. غرض ایشان ذوق شطرنج بازی سوال و جواب است.. چنانکه گر گینی که خود را میخارد ، غرض او از خاریدن آن نیست که گَر، زایل شود و صحت یابد ، الا غرض او خوشی گر خاریدن است،، نه خوشی صحت..
حکیم
میگوید: از این خاریدن صحت حاصل نیاید، الا من دارو میمالم، تو مخار و دارو را از
جا مبَر، اگرچه میخاردت تا آن خارش خارش چنان برود که هیچ باز نیاید..
اکنون
"کلام عارف کامل" داروی خارشهای سؤال و جواب و قال و قیل مشرقی و مغربی
است ،، زیرا سخنِ مغزِ مغز است، نه سخنِ پوستِ پوست و از مغز مغز، صحت حاصل آید و
همهٔ خارش سؤال و جواب و شک و شبهت و انکار و تاریکی برود و همهٔ علتها و رنجوریها
برود ازدل ،، و درون آدمی را صحت دینی و ایمانی حاصل آید بدین سخن که:« و ننزل من
القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین» فرمود که چون وحی گزارد و قرآن خواند، خاموش
کنید و یقین است که صحابهٔ پاک به وقت قرآن خواندن پیغامبر علیه السلام افسانه
نگفتندی و حکایت نکردندی به همدیگر،، الا سؤال کردندی ! پس مراد از اینکه فرمود:«
خاموش کنید»، معنیش آن است که سؤال مکنید در میان سخن او..
بعد از آن صحابه گفتند: ما به وقت سخن گفتن پیغامبر علیه السلام چنان بودیمی که« کأنّ الطیر علی رؤوسنا»! چنانکه مرغی لطیفی بیاید، بر سر کسی بنشیند و آن کس نیارد دست جنبانیدن و سر جنبانیدن و سخن گفتن ،، از بیم آنکه شاید که آن مرغ بپرد و خاصه که آن مرغ، " عنقای مقصودها " بود از کوه قاف عنایت پریده باشد ..باید که مستمع خاموش کند، یک سر مویی بر وی نجنبد تا از سایهٔ او برخوردار گردد و مشکلات او بی گفت و گو حل شود...
،،
آن
شکار نیست که آن سو میدوانی ،، آن، "خیال" است ! و این ساعت هر چند با
تو حجت گویند که آن خیال است،، قبول نکنی از گوینده ! و گویی خود خیال تو راست که
از این سخن محرومی !
همچنانکه اول چو کودک بودی، باکودکان میدویدی سوی بازیها که نباید که کودکان بازی کنند و تو از آن بمانی و هر چند که تو را گفتندی که آن،خیال است، باطل است، حاصلی ندارد، نه شکم سیر کند ونه تو را پوشیده گرداند، هرگز قبول نکردیی، بلکه آن گوینده را دشمن گرفتئی ! و از او بگریختیی تا چون بزرگ شدی،، و عقل در تو آمد ، به نور عقل اندرونی دانستی و اندک اندک فهم کردی که آن باطل و خیال بود که ما میدویدیم و آن نصیحت کنندگان راست میگفتند ،، تا بدانی که تا کسی را در اندرون اندک روشنایی نبود، پند بیرونش سود ندارد و هرکه را در اندرون او روشنایی بود، روشنایی کلام عارفان ازگوش او درآید ، به آن روشنایی اندرونی بپیوندد،، چنانکه در چشم روشنایی نبود، البته نور آفتاب سود ندارد ، اما چون در چشم روشنایی بود، روشنایی آفتاب به روشنایی چشم پیوندد که جنس اوست. نورسوی نور رود...
« نور
اگر صد هزار میبیند ، جز که بر اصل خویش ننشیند..»
_________________________
(مجالس سبعه-جلال الدین محمد بلخی)
عشق و عاشق و معشوق یکیست
همه عشقها و مهرها به خداوند بر میگردند و به او تعلق دارند، حتی عشق های ظاهری (فیه مافیه، مولانا(
مولانا می فرماید همه مهرها و دوست داشتن ها نقاب روی خداوند است. اگر این نقاب بر افتد، عیان خواهی دید که همه مهرورزی های میان مردمان رو به سوی حق دارند:
)متن از فیه مافیه و اشعار از مثنوی معنوی و دیوان غزلیات مولانا(
... همه آرزوها و مهرها و محبتها و شفقتها که خلق دارند بر انواع چیزها – به پدر و مادر و دوستان و آسمانها و زمینها و باغها و ایوانها و علمها و طعامها و شرابها – همه آرزوی حق دارند، و آن چیزها جمله نقابهاست. چون از این عالم بگذرند و آن شاه را بی این نقابها ببینند، بدانند که آن همه نقابها و روپوشها بود. مطلوبشان در حقیقت آن یک چیز بود. همه مشکلها حل شود و همه سؤالها و اشکالها را که در دل داشتند جواب بشنوند و همه عیان گردد....
آن
شعاعی بود بر دیوارشان (نور آفتاب که بر دیوار تابیده)
جانب
خورشید وا رفت آن نشان
بر
هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو
بر آن هم عاشق آیی ای شجاع
عشق
تو بر هر چه آن موجود بود
آن
ز وصف حق زر اندود بود
چون
زری با اصل رفت و مس بماند
طبع
سیر آمد طلاق او براند
نور
از دیوار تا خور میرود
تو
بدان خور رو که در خور میرود
توضیح: عرفا اعتقاد دارند هر آنچه در جهان است، از تعینات وجودی حضرت حق است. منتها روپوش و نقاب باعث میشود که آن، وجودی مستقل به نظر آید. (عرفایی که به مقامات بالای روحانی می رسند، این نقابها از جلوی چشمانشان برداشته میشوند و آنچه به ما میگویند در واقع گزارش دیده هایشان است. برای همین عرفا "دیدن باطنی" را بر "دانستن ذهنی و عقلی" برتری میدهند و همیشه سفارش میکنند که طالب حق باید از دانش ظاهری و مدرسه ای بگذرد و به دیدن باطنی روی آورد.) بنابراین عشق ورزی به یکدیگر همان عشق ورزی با واسطه و نقاب دار به خداوند است. "لا اله الا الله" برای عموم مردم که پشت نقاب ها هستند نشان توحید است، اما برای عرفا که چشم باطن بین دارند «جز خدا هیچ نیست» نشانه توحید است. زیرا حتی سنگ و چوب هم درجاتی از تعین حق تعالی است. چنانچه مولانا در غزلی اینگونه شرح می کند:
غیر
خدا در دو جهان هیچ نیســــت
هیچ
مگو غیر، که آن هیچ نیســــت
ایــــن
کمــــــــر هستـــی موهــوم را
چون
بگشایی، به میان هیچ نیست
اوست
گــــل و سبــــزه و باغ و بهــار
غیــر
در این باغ جهـــان، هیچ نیست
و در غزلی دیگر (در حالیکه مولانا در مستی عرفانی و حال بی خودی است) اینگونه توصیف می کند:
باده
بده، باد مده، وز خودمان یاد مده
روز
نشاط است و طرب، برمنشین، داد مده
آمدهام
مست لقا، کشته شمشیر فنا
گر
نه چنینم، تو مرا، هیچ دل شاد مده.....
غیر
خدا نیست کسی در دو جهان همنفسی
هر
چه وجود است تو را جز که به ایجاد مده....
هم
تو تویی، هم تو منم، هیچ مرو از وطنم
مرغ
تویی، چوژه منم، چوزه به هر خاد مده
ادامه متن فیه مافیه:
حق تعالی این نقابها را برای مصلحت آفریده است. اگر جمال حق بی نقاب روی نماید، ما طاقت آن نداریم و بهره مند نشویم؛ به واسطه این نقابها مدد و منفعت می گیریم. این آفتاب را می بینی که در نور او می رویم و می بینیم و نیک را از بد تمییز می کنیم و در او گرم می شویم، و درختان و باغها مثمر می شوند و میوه های خام و ترش و تلخ در حرارت او پخته و شیرین می گردند؛ معادن زر و نقره و لعل و یاقوت از تأثیر او ظاهر می شوند. اگر این آفتاب – که چندین منفعت می دهد به وسایط – اگر نزدیکتر آید، هیچ منفعت ندهد، بلکه جملۀ عالم خلقان بسوزند و نمانند.
حق تعالی چون بر کوه به حجاب تجلی می کند، او نیز پر درخت و پر گل و سبزه و آراسته می گردد؛ و چون بی حجاب تجلی می کند، اورا ریز ریز و ذره ذره می گرداند.
توضیح: در مثنوی همین مطلب را اینگونه شرح فرموده:
پرده
بردار و برهنه گو که من
در
نگنجم با صنم در پیرهن
گفتم
ار عریان شود او در عیان
نی
تو مانی، نی کنارت در میان
آرزو
می خواه، لیک اندازه خواه
بر
نتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی
کز وی این عالم فروخت
اندکی
گر پیش تابد، جمله سوخت
در پایان قطعه زیر از دفتر ششم مثنوی کامل کننده این گفتار خواهد بود:
خلق
را چون آب دان صاف و زلال
اندر
آن تابان صفات ذوالجلال
علمشان
و عدلشان و لطفشان
چون
ستارهٔ چرخ در آب روان
پادشاهان
مظهر شاهی حق
فاضلان
مرآت آگاهی حق
قرنها
بگذشت و این قرن نوی است
ماه
آن ماه است، آب آن آب نیست
عدل
آن عدل است و فضل آن فضل هم
لیک
مستبدل شد آن قرن و امم
قرنها
بر قرنها رفت ای همام
وین
معانی بر قرار و بر دوام
آن
مبدل شد درین جو چند بار
عکس
ماه و عکس اختر بر قرار
پس
بنااش نیست بر آب روان
بلک
بر اقطار عرض آسمان
این
صفتها چون نجوم معنوی است
دانکه
بر چرخ معانی مستوی است
خوبرویان
آینهٔ خوبی او
عشق
ایشان عکس مطلوبی او
هم
به اصل خود رود این خد و خال
دایما
در آب کی ماند خیال
جمله
تصویرات عکس آب جوست
چون
بمالی چشم خود خود جمله اوست
دو
مگو و دو مدان و دو مخوان
بنده
را در خواجهٔ خود محو دان
خواجه
هم در نور خواجهآفرین
فانیست
و مرده و مات و دفین
چون
جدا بینی ز حق این خواجه را
گم
کنی هم متن و هم دیباجه را
اندر ذکر ابوالحسن خرقانی
آن بحر اندوه ، آن سختر از کوه ، آن آفتاب الهی ، آن آسمان نامتناهی، آن اعجوبه ربانی ، ابوالحسن خرقانی ،،
گفت: خدای تعالی قسمت خویش پیش خلقان کرد، هرکسی نصیب خویش برگرفتند ، نصیب جوانمردان اندوه بود !
گفت: درخت اندوه بکارید ، تا باشد که بِبَر آید و تو بنشینی و میگریی که عاقبت بدان دولت برسی که گویندت چرا میگریی..!
گفتند: اندوه به چه بدست آید ؟
گفت: بدانکه همه جهد آن کنی که در کار او پاک روی ، و چندانکه بنگری دانی که پاک نهٔ و نتوانی بود ،، که اندوه او فرود آید ،
که صد و بیست و چهار هزار پیغامبر بدین جهان درآمدند و بیرون شدند و خواستند که او را بدانند سزای او و همه پیران همچنان نتوانستند...
: در جوانمردان اندوهی بود که بهر دو جهان درنگنجد و آن اندوه آنست که خواهند تا او را یاد کنند و بسزای او نتوانند..
: درد جوانمردان اندوهست که بدو عالم در نگنجد..
و گفت: بسیار بگریید و کم خندید ! و بسیار خاموش باشید وکم گوئید ، و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید...
نقلست
که شیخ بوسعید و شیخ ابوالحسن خواستند که بسط (خوشی وگشودگی) آن یک ، بدین درآید و
قبض (گرفتگی ) این یک ، بدان شود !
یکدیگر
را در برگرفتند هر دو صفت نقل افتاد !
شیخ بوسعید آن شب تا روز سر بزانو نهاده بود و میگفت و میگریست ..و شیخ ابوالحسن همه شب نعره همی زد و رقص همی کرد ..
چون روز شد شیخ ابوالحسن بازآمد و گفت: ای شیخ اندوه به من باز ده ! که ما را با آن اندوه خود خوشتر است ..
تا
دیگر بار نقل افتاد ، پس بوسعید را گفت: فردا به قیامت درمیا که تو همه لطفی ، تاب
نیاری ، تا من نخست بروم و فزع قیامت بنشانم ! آنگاه تو درآی
..
پس
گفت: خدا کافری را آن قوت داده بود که چهار فرسنگ کوهی بریده بود و میشد تا بر سر
لشکر موسی زند ، چه عجب اگر مؤمنی را آن قوت بدهد که فزع قیامت بنشاند..!
شیخ (ابوسعید ) گفت: من خشت پخته بودم ، چون به خرقان رسیدم گوهر بازگشتم...اهل دنیا صید شدگان ابلیس اند به کمند شهوات و اهل آخرت صید شدگان حق اند به کمند اندوه ..*
و گفت: هفتاد و سه سال با حق زندگانی کردم که سجده بر مخالفت شرع نکردم ، و یک نفس بر موافقت نفس نزدم ، و سفر چنان کردم که از عرش تا بثری هر چه هست مرا یک قدم کردند..
و گفت: در همه حال مولای توام ، و از آن رسول تو ، و خادم خلق تو..
: از حق ندا چنین آمد که بنده من اگر باندوه پیش من آئی شادت کنم و اگر با نیاز آئی توانگرت کنم و چون ز آن خویش دست بداری آب و هوا را مسخر تو کنم..
و گفت: راه خدای را عددنتوان کرد چندانکه بنده است به خدا راهست بهر راهی که رفتم قومی دیم گفتم خداوندا مرا براهی بیرون بر که من و تو باشیم خلق در آن راه نباشد، راه اندوه در پیش من نهاد ، گفت: اندوه باری گرانست خلق نتواند کشید..
و گفت: اگر آنچه در دل من است قطرهٔ بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح علیه السلام..
: از آن آب محبت که در دل دوستان جمع کرده است ، اگر قطرهٔ بیرون آید ، همهٔ عالم پر شود ، که هیچ آب در نشود و اگر از آن آتش که در دل دوستان پدید آورده است ذرهٔ بیرون آید از عرش تا بثری بسوزد..
: بدینجا که من رسیدم سخن نتوانم گفت: که آنچه مراست با او اگر با خلق بگویم خلق آن برنتابد ..
: این غفلت در حق خلق، رحمت است که اگر چند ذره ای آگاه شوند بسوزند..
و گفت: دل که بیمار حق بود خوش بوَد ،
زیرا که شفاش جز حق هیچ نبود...
هوالعلیم
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت…
خواجه ابوبکر
صابونی شریک(هم درس) شیخ (ابوسعید ابوالخیر) بوده است به مدرسه به مرو. چون شیخ را
حال بدان درجه رسید ،
روزی
خواجه ابوبکر نزدیک شیخ آمد و گفت: ای شیخ ما هر دو در یک مدرسه شریک بودیم و علم
بهم آموختیم،حقّ تعالی ترا بدین درجۀ بزرگ رسانید و من همچنین در دانشمندی بماندم،
سبب چیست؟!
شیخ
گفت : یاد داری که فلان روز این حدیث استاد ما را املا کرد که «قال رسول الله صلى
الله علیه وآله و سلم: مِنْ حُسنِ اسْلامِ المَرء تَرکُهُ مالایعنیهِ »
(یعنی از نیکو مسلمانی مرد آن است که
، ترک کند آنچه ناسودمند است و به کارش نیاید..) و هر دو بنوشتیم ؟
چون
به خانه رفتی چه کردی؟
گفت
«من یاد گرفتم و به طلب دیگر شدم !»
شیخ
گفت : « ما چنین نکردیم،،
چون
بخانه شدیم هرچه
ما را از آن گزیر بود ، از پیش خویش برمیداشتیم ، و اندیشۀ آن از دل بیرون میکردیم ..
و
آنچ ناگزیر بود ما آنرا فرا گرفتیم و دل خود باندیشۀ آن تسلیم کردیم ...
و آن حدیث
حقّ است و پس چنانک خبر داد:
☀ قُلِ اللّه ثُمَّ ذَرْهُمْ
فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ
(تو بگو خدا و آنها را بگذار به بازی و تعمق
در خیالاتشان فرو روند)،،
« اَنَا
بُدُّکَ اللّازِم فَالْزِمْ بُدَّک،،
ناگزیرِ
تو منم ،،
ناگزیرِ
خود را ملازم باش ...
☀ لا اِله اِلّا هُوَ ، فَاتَّخِذهُ وَکیلاً.. »
(اسرار
التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید)
در
آموزههای متصلین به وحی پیامبر اکرم (ص) و ائمه معصومین (ع) و همچنین عرفا به تبع
ایشان ،مکرر بر این نکته تأکید شده است که خوب فکر کن و ببین چه چیز برای تو نافع است ، آنرا
دریاب.. و
«دَع ما لا یعنیک»،
یعنی
آنچه را به کارت نیاید فرو بگذار..
ابوسعید
میگوید: من تمام زندگی را مصروف عمل به حدیث «مِن حُسنِ اسلامِ المرءِ ترکُه مالا
یعنیه» کردم !!