خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

هفت وادی پیش روی سالک - وادی اول طلب

هفت وادی پیش روی سالک
وادی اول: وادی طلب

تمثال جناب عطار نیشابوری

چون فرو آیی به وادی طلب

پیشت آید هر زمانی صد تعب

برای ورود در هر راهی نخست باید فرد طالب و خواستار ورود در آن باشد. برای آغاز عرفان نیز خواست و اراده اولیه ضرورت دارد (بگذریم از اینکه عمده عرفا اعتقاد دارند که این خواست نیز از عنایات حق است و او باعث ایجاد این میل در فرد میشود). نکته اینجاست که از دید عطار کسی که خواستار طی طریقت روحانی شد، سختی ها و رنجهای بسیاری در کمین او هستند و جز کسی که اراده و صبر پولادین ندارد، نمیتواند سختی راه را تحمل کند. باید طلب به حدی باشد که فرد به جز رسیدن به خواسته روحانی اش هیچ چیز دیگر نخواهد و حتی حاضر به گذشتن از جان باشد. حافظ بزرگ در اینباره میفرماید:

دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر 
کز آتش درونم دود از کفن برآید

بعد از اینکه روح سیر تکاملی از جمادی تا انسانی را طی نمود و در مرحله انسانی نیز به آن درجه از آگاهی باطنی رسید که لذات مادی و نفسانی برایش جذابیتی نداشته و همچنین آداب و رسوم شریعت نیز عطش معنوی او را سیراب نکرد، برای ارضای حس باطنی اش خواستار ورود به آگاهی بالاتر و شهود باطنی می گردد. در اینجاست که هوش کیهانی یا خداوند یا استادان والا مقام یا هر چه که هر کس بخواهد بنامد، مشقات و رنجهایی را برای طالب تدارک میبیند تا طالب خود را محک بزند و بداند چقدر تحمل و اراده برای ورود به طریقت را دارد (خداوند شرایط آزمایش ما را فراهم میکند تا خودمان بتوانیم ظرفیت و استعداد خود را اندازه بگیریم و برای بالابردن ظرفیت و پیشرفت بیشتر تلاش نمائیم). عطار بزرگ ورود به مرحله اول سلوک و طریقت روحانی را اینگونه بیان میکند:

چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صدتعب

صد بلا در هر نفس اینجا بود
طوطی گردون، مگس اینجا بود

جد و جهد، اینجات باید سالها
زانک اینجا قلب گردد کارها

سالک راه را از خیلی قبل تر آغاز میکند؛ از زمانی که احساس میکند میخواهد بیشتر بداند... آنچه که جامعه و متشرعین به او آموخته اند، پاسخ پرسشهای معنوی او را نمیدهند و او مانند تشنه لبی که به دنبال آب این سو و آنسو میگردد، از این کتاب به آن کتاب و از این دانای دین به آن دانای دین به دنبال پاسخ پرسشهایش درباره راز خلقت و آفرینش می رود. او در دل میداند که راز آفرینش بسیار بیشتر و پیچیده تر از آن است که به او آموخته اند. این حد از تشنگی، سرانجام راه ورود به سلوک روحانی را بر او میگشاید و شخص متشرف به ورود به اولین مرحله طریقت روحانی میشود. نکته بسیار ظریف و قابل توجه در اینجا این است که این تشنگی برای دانستن، باید از ژرفای وجود شخص بر آید و یک خواسته قلبی باشد. چون بسیاری از انسانها هستند که این خواسته برای دانستن را دارند، اما طلب آنها از نفس ایشان برمی آید و ایشان اگر به این خواسته شان برسند، از آن در راه اهداف این دنیایی استفاده خواهند کرد و این طور طلب پاسخی در پی نخواهد داشت.

معمولا ورود به اولین مرحله طریقت (اولین آسمان آگاهی) با نشانه هایی همراه است که توسط اساتید روحی به سالک (در خواب یا بیداری) نشان داده میشوند و در پی آن، در بینش درونی سالک تغییراتی حاصل میشود. در این هنگام سالک این تغییرات ناگهانی را در خود درک میکند و به سمت افزایش آگاهی خود میرود.

یک تغییر بزرگ، فرو رفتن در خود و جدا شدن از دیگران است (در داستان زندگی بیشتر عرفا و پیامبران این ترک جامعه انسانی و سالها در کوه یا بیابان به سر بردن بیان شده است.). سالک در این زمان آرام آرام از مال دنیا (و هرگونه وابستگی به امور دنیوی) دوری میجوید و شروع به پاک کردن خود از هواها و امیال نفسانی میکند. (شاید دوستان شنیده باشند که کسانی که وارد راه درویش می گردند، در ابتدای مشرف شدن چله نشینی میکنند. یعنی چهل روز کامل زیر نظر پیر طریقت، خود را در اتاقی زندانی میکنند و به خوراک بسیار کمی بسنده میکنند و دایما ذکر حق میگویند. این کار برای همین پاک کردن ذهن و جدایی از مال و دارایی و طلب مدام است):

ملک اینجا بایدت انداختن
ملک اینجا بایدت در باختن

در میان خونت باید آمدن
وز همه بیرونت باید آمدن

چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچه هست

زمانی که سالک توانست بر نفس و من درون خود تا حدی چیره شود و بداند که "من ذهنی" یا همان "نفس کاذب" حقیقت او نیست و او فرای این ظاهر و صورت و عقل است، عنایت الهی شامل حالش میشود و با چشم درونی آغاز به دیدن نور ذات خویش میکند:

چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات

زمانی که این نور بر دل سالک تابیدن میگیرد، میزان طلب در او هزار برابر میشود. دیگر هیچ سدی در برابر او توان پایداری ندارد و حتی اگر در مسیرش آتش باشد، مانند پروانه از شوق دیدار یار خود را در آتش میزند. عطار این مثال را میزند تا میزان طلب را در سالک به ما بازگوید:

چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار

چون شود در راه او آتش پدید
ور شود صد وادی ناخوش پدید

خویش را از شوق او دیوانه‌وار
بر سر آتش زند پروانه‌وار

در این مرحله از طلب یک تجربه جدید شامل حال سالک میگردد و آن تجربه "مستی عرفانی" است. این مستی چنان قوی است که او همچون کسی که می انگور خورده مست میشود، اما این مستی از جاری شدن می ناب الهی در وجود او است تا او پاداش طلبش را بگیرد. سالک به کل، دو عالم (عالم مادی و عالم پس از مرگ شامل بهشت و جهنم) را فراموش میکند، چون او در دریای وجود حق پا گذاشته است. نکته بعدی، افزایش طلب دانستن "اسرار الهی" است. او با تمام وجود خواهان شناختن جانان است و در این راه حتی از اژدهایی که او را برای خواسته اش ممکن است به کام مرگ بکشاند نیز هراسی ندارد. تمام این مثال ها را عطار میزند تا به ما میزان عطش درونی سالک را برای شناختن حق نشان دهد، تا جایی که سالک از کفر و دین نیز برای رسیدن به طلبش میگذرد، زیرا می داند که در آن سوی حجابها، این و آنی وجود ندارد و هر آنچه هست همه اوست:

سِر طلب گردد ز مشتاقی خویش
جرعه‌ای می، خواهد از ساقی خویش

جرعه‌ای ز آن باده چون نوشش شود
هر دو عالم، کُل، فراموشش شود

غرقهٔ دریا، بماند خشک لب
سِر جانان می‌کند از "جان" طلب

ز آرزوی آن که سِر بشناسد او
ز اژدهای جان ستان، نهراسد او

کفر و لعنت گر به هم پیش آیدش
درپذیرد تا دری بگشایدش

چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین
زانک نبود زان سوی در آن و این

برای اینکه درک کنیم به دست آوردن دانش معنوی و درک اسرار چقدر در مرحله ابتدایی سلوک اهمیت دارد، عطار حکایتی از دلیل سجده نکردن ابلیس بر آدم را بیان میکند:

هنگامی که خداوند بعد از خلق جسم خاکی انسان خواست جان آدمی را در کالبدش بدمد، نمیخواست که هیچ یک از ملایک از راز جان انسان چیزی بدانند. پس خطاب به ملایک گفت:

گفت: ای روحانیان آسمان
پیش آدم سجده آرید این زمان

سر نهادند آن همه بر روی خاک
لاجرم، یک تن ندید آن سِر پاک

همه سجده کردند به جز ابلیس که چنین گفت:

گر بیندازند سَر از تن مرا
نیست غم، چون هست این گردن مرا

من همی‌دانم که آدم خاک نیست
سَر نهم تا سِر ببینم، باک نیست

چون نبود ابلیس را سَر بر زمین
سِر بدید او، زانکه بود او در کمین

پس ابلیس از راز خداوند آگاه شد و دانست که انسان جنسش از خاک نیست و جان او از خداوند است. نکته مهم این است که ابلیس برای آگاهی از راز الهی حتی حاضر می شود سر خود را از دست بدهد. این نکته مهمی است که سالک راه طریقت باید بداند: سلوک باید و باید تحقیقی باشد و نه تقلیدی، وگرنه درهای اصلی باز نخواهند شد و در راه تحقیق و کشف اسرار سالک باید آماده گذشتن از جان باشد.

پس خدا به ابلیس گفت چونکه از راز من آگاه شدی، باید کشته شوی تا راز من جای دیگری فاش نشود. اما ابلیس از خدا درخواست رحم کرد و به او گفت به من مهلتی بده و جزای دیگری برای من در نظر بگیر. خداوند پاسخ داد:

حق تعالی گفت: مهلت بر منت
طوق لعنت کردم اندر گردنت

نام تو کذاب خواهم زد رقم
تابمانی تا قیامت متهم

بنابراین ابلیس لقب دروغگو را پذیرفت. سپس ابلیس در پاسخ میگوید:

بعد از آن ابلیس گفت: آن گنج پاک
چون مرا روشن شد، از لعنت چه باک؟

لعنت، آنِ تو است، رحمت آنِ تو
بنده آنِ تو است، قسمت آنِ تو

گر مرا لعن است قسمت، باک نیست
زهر هم باید، همه تریاک نیست

چون بدیدم خلق را لعنت طلب
لعنت برداشتم من، بی‌ادب

این چنین باید طلب، گر طالبی
تو نه ای طالب، به معنی غالبی

بنابراین ابلیس برای دانستن اسرار الهی حاضر شد که لعنت ابدی خداوند را بر خود بخرد، چراکه طالب میداند هر چه که در راه طلب از حق به او میرسد، چه خوب و چه بد، باید با جان و دل پذیرایش باشد و عطار از داستان این نتیجه را می گیرد که طلب رسیدن به حقیقت در تو باید به حدی باشد که حتی حاضر باشی مانند ابلیس که از مقربان درگاه الهی بود، لعن و نفرین دیگران بر خود را خریدار باشی.

بنابراین هر چه قدر اراده فرد و میزان طلب سالک بیشتر باشد، درد و رنج و بلاهای وارده بیشتر خواهد شد (البته این آزمایشات بسته به روحیه و شرایط زندگی و علایق و دلبستگی های او، تفاوت دارد). البته سالک خوشی و غم را به یک اندازه دوست دارد، چرا که هر دو را هدیه ای از طرف خداوند می داند. مهم این نیست که در این راه چه بر او از حق میرسد، سختی و درد و رنج یا شور و شادی و مستی. مهم برای او تنها و تنها این است که آنچه رسیده است، از جانب حق رسیده و برای این مهم جان خود را هم نثار میکند. پس اگر شخص طلب کرد و پاسخی نیامد، باید بداند که اشکال در طلب کردن اوست، نه اینکه خدایی وجود ندارد یا اینکه نمیخواهد به طلب او پاسخ بدهد:

سنگ و گوهر را، نه دشمن شو، نه دوست
آن نظر کن تو، که این از دست اوست

گر ترا سنگی زند معشوق مست
به که از غیری، گُهر آری بدست

مرد باید کز طلب در انتظار 
هر زمانی جان کُند در ره نثار

نه زمانی از طلب ساکن شود
نه دمی آسودنش ممکن شود

گر نمی یابی تو او را روز و شب
نیست او گم، هست نقصان در طلب

در ابیات زیر عطار مجددا میزان این طلب در سالک را گوشزد میکند. در اینجا اگر سالک خسته شده و دست از طلب بردارد، نشان دهنده این است که صلاحیت ورود به طریقت (دیدن و شهود اسرار الهی) را نداشته و میباید به دنیای مادی و فیزیکی خود برگشته و ادامه زندگی دهد:

مرد باید کز طلب در انتظار
هر زمانی جان کند در ره نثار

نه زمانی از طلب ساکن شود
نه دمی آسودنش ممکن شود

گر فرو افتد زمانی از طلب
مرتدی باشد درین ره بی‌ادب

از درونی چون طلب بیرون رود
گر همه گردون بود، در خون رود

هرک را نبود طلب، مردار اوست
زنده نیست او ، صورت دیوار اوست

هرکه را نبود طلب، مرد آن بود؟
حاش لله، صورتی بی‌جان بود!

عطار برای درک اینکه چگونه سالک در همه حال باید در طلب باشد، مثال زیر را در مورد مجنون میزند که چگونه در طلب معشوقش حتی خاک خیابانها را جستجو میکرد:

دید مجنون را عزیزی دردناک
کو میان ره گذر می‌بیخت خاک

گفت: ای مجنون چه می‌جویی چنین؟
گفت: لیلی را همی‌جویم یقین

گفت: لیلی را کجا یابی ز خاک؟
کی بُوَد در خاک شارع، دُرّ پاک؟

گفت من می‌جویمش هر جا که هست
بوکه جایی یک دمش آرم به دست

در این مسیر گنجهای معنوی بسیاری به سالک اهدا میشود، اما سالک نه تنها نباید به این گنجها بسنده کند، بلکه حتی باید بر میزان طلبش بیافزاید. چون اگر سالک به این ها دل خوش کند، از ادامه راه که رسیدن به حق است بازخواهد ماند. عطار هشدار میدهد و میگوید که به این یک جرعه مِی بسنده نکن، چراکه این راه بی نهایت است و بی نهایت نصیبت میشود:

گر به دست آید ترا گنجی، گُهر
در طلب باید که باشی گرم‌تر

آنک از گنج گهر خرسند شد
هم بدان گنج گهر، دربند شد

هرک او در ره به چیزی بازماند
شد بُتش آن چیز، کو بت بازماند

چون تنک مغز آمدی، بی‌دل شدی
کز شراب، مست لایعقل شدی

می مشو آخر به یک مِی‌ مست نیز
می‌طلب، چون بی‌نهایت هست نیز

برای فهم بهتر این مطلب عطار داستان زیر را بیان میکند:

روزی سلطان محمود غزنوی تنها از جایی گذر میکرد و در راه به خاک بیزی برخورد که مشغول غربال کردن خاک راه بود تا شاید چیز با ارزشی در آن پیدا کند. خاک بیز چندین کپه از خاک ایجاد کرده بود و آنها را به نوبت غربال میکرد. چون سلطان او را اینگونه دید، برای اینکه رنج آن مرد را کم کند، دستبند طلای خود را در یکی از آن کپه های خاک انداخت و از آنجا دور شد. سلطان فردا شب دوباره به همان کوی آمد و دید آن خاک بیز همچنان مشغول گشتن در خاکهاست. پس به مرد گفت: تو که دیشب آن دستبند بسیار با ارزش را در خاکها یافتی، دیگر نیازی به غربال کردن خاک نداری، زیرا آن دستبند به اندازه خراج چند شهر ارزش دارد و تو تا آخر عمرت بی نیاز خواهی بود. چرا به این کار همچنان ادامه میدهی؟ خاک بیز پاسخ میدهد که آن جواهر را من با همین گشتنم در خاک یافتم و به دولت رسیدم، پس مهم آن گوهر نیست، بلکه این طلب من در یافتن گوهر است که مرا به بی نیازی میرساند و به همین دلیل تا آخر عمرم به این کار ادامه خواهم داد:

خاک بیزش گفت: آن، زین یافتم
آن چنان گنجی نهان، زین یافتم

چون ازین دُر دولتم شد آشکار
تا که جان دارم، مرا این است کار

البته این میزان از طلب دلیل دارد، چون اینگونه شخص طالب نشان میدهد که این درخواستش از روی هوا و هوس نیست و اینکه او از درون آماده برای ورود به وادی سلوک عرفانی بشود و به همین دلیل طالب باید بسیار صبور باشد و فقط در درونش بر آتش طلب خود بی افزاید:

طالبان را صبر می‌باید بسی
طالب صابر نه افتد هر کسی

تا طلب در اندرون ناید پدید
مشک در نافه ز خون ناید پدید

حضرت حافظ با آن درجه اش اعتراف میکند که عمری در طلب ورود به طریقت بوده (که البته بعدها وارد شده و به انتها نیز رسید):

عمری است تا من در طلب، هر روز گامی می‌زنم
دست شفاعت، هر زمان، در نیک نامی می‌زنم

دانم سر آرد غصه را، رنگین برآرد قصه را
این آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

و در آخر حضرت عطار دلداری و امید میدهد که این راه برای همگان باز است. فقط باید مرد راه بود و از ته دل طلب کرد:

مرد این ره باش، تا بگشایدت
سَر متاب از راه، تا بنمایدت

بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست
تو طلب کن، زانک این در بسته نیست

بی‌خودی می‌گفت در پیش خدای
که ای خدا! آخر دری بر من گشای

رابعه آنجا مگر بنشسته بود
گفت: ای غافل! کی این در بسته بود؟

از توجه شما خواننده گرامی به این نوشتار سپاسگذارم و امیدوارم که تلاش ناچیز حقیر توانسته باشد کمی بر آگاهی خودم و دیگر گرامیان افزوده باشد.


منبع صفحه فیس بوک : گنبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان  :    https://www.facebook.com/groups/486222841498799/permalink/1664566740331064/


 

هفت وادی پیش روی سالک - وادی دوم: وادی عشق

هفت وادی پیش روی سالک
وادی دوم: وادی عشق
عطار نیشابوری

بعد از این، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد کسی که آنجا رسید

بعد از اینکه سالک در مرحله طلب درد و رنجهای فراوان کشید و آنها را با صبر و تحمل و کامیابی سپری کرد، توانسته این را نشان دهد که مرد راه است و این درخواستش از روی هوا و هوس نیست. پس راه او به آسمان دوم یا وادی عرفانی دوم که عطار نیشابوری بزرگ آنرا "وادی عشق" نام نهاده، باز میشود.

در این وادی آتش به جان سالک می افتد. اما این آتش از جنس "عشق" است. شدت این عشق باید چنان باشد که مانند آتش گرم و سوزنده باشد و در عین حال در هر دم در حال زبانه کشیدن. یعنی هیچگاه سکون ندارد و همواره در حال سوز و گداز است:

بعد ازین وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد کسی که آنجا رسید

کس در این وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد

عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو، سوزنده و سرکش بود

اما دلیل این عشق آتش گونه چیست؟ دلیل این است که این عشق باید بتواند آتش بر خرمن عقل ظاهری و دوراندیش بزند و آنرا ویران کند. این چنان است که سالک از فکر کفر و دین و شک و یقین رها میشود. این تفکرات همه از من ذهنی سرچشمه میگیرند و انسان با عقل ظاهری و ذهن نمیتواند حقیقت خدا و خود را بشناسد. شیخ محمود شبستری این تعلق دین و مذهب به من درون را اینگونه بیان میکند:

چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش

همه حکم شریعت، از منِ توست
که این بربستهٔ جان و تن توست

منِ تو چون نماند در میانه
چه کعبه، چه کنشت، چه دیرخانه

پس حقیقت خدا و خود تنها با خرد درونی امر امکان پذیر است. پس سالک با آتش عشق، این عقل را کمرنگ میکند تا بتواند خرد حقیقی، که در خود حقیقی او پنهان است، را به ظهور بکشاند:

عاقبت اندیش نبود یک زمان
در کشد خوش خوش بر آتش صد جهان

لحظه‌ای نه کافری داند، نه دین
ذره‌ای نه شک شناسد، نه یقین

نیک و بد در راه او یکسان بود
خود چو عشق آمد، نه این، نه آن بود

و در ادامه تقابل عشق و عقل را بیان کرده و میگوید که وقتی عشق (روحانی و حقیقی) در انسان جاری میشود، عقل جای ماندن برای خود نمیبیند و مانند دود گریزان میشود. چراکه عقل ظاهری انسان توانایی درک عشق را ندارد:

عشق اینجا آتش است و عقل دود
عشق که آمد، در گریزد عقل زود

عقل در سودای عشق، استاد نیست
عشق، کار عقل مادر زاد نیست

چنین عاشقی که عقل دور اندیش را به آتش کشیده، وعده نقد وصال دوست را به وعده نسیه فردا (بهشت) به جان میخرد و از همه چیز خود برای آن دست میکشد:

هرچ دارد، پاک دربازد به نقد
وز وصال دوست می‌نازد به نقد

دیگران را وعدهٔ فردا بود
لیک او را نقد هم اینجا بود

نکته مهم دیگر، رهایی از غم است. تا زمانی که این عقل ظاهر راهبر ما است، غم هم با ما همراه است. با آتش عشق، همچنان که عقل کمرنگ میشود، غم نیز از میان میرود:

تا نسوزد خویش را یک بارگی
کی تواند رست از غم خوارگی؟

تا زمانی که تا ریشه وجود سالک در آتش عشق سوخته نشود، دل یا همان خود حقیقی راه نفوذ به بیرون ندارد و آن شادی بی پایان به وجود نخواهد آمد. عطار دل را به ماهی تشبیه کرده که از آب بیرون افتاده. این ماهی اینقدر جنبش میکند تا سرانجام بتواند به آب برگردد. دل نیز چنان در سوز و گداز عشق باید بی افتد تا بتواند در نهایت بر جای حقیقی خود بنشیند:

تا به ریشم در وجود خود نسوخت
در مفرح کی تواند دل فروخت؟

می‌تپد پیوسته در سوز و گداز
تا بجای خود رسد ناگاه باز

ماهی از دریا چو بر صحرا فتد
می‌تپد تا بوک در دریا فتد

عشق در حقیقت اساس آفرینش است. عطار میگوید اگر چشم دلت باز شود، خواهی دید سرچشمه این عشق کجاست، و تمام ذرات جهان با تو همراز میشوند:

گر ز غیبت دیده‌ای بخشند راست
اصل عشق، اینجا ببینی کز کجاست

هست یک یک برگ از هستی عشق
سر به بر افکنده از مستی عشق

گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان هم راز شد

ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر

مرد کار افتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را

تو نه کار افتاده‌ای، نه عاشقی
مرده‌ای تو، عشق را کی لایقی؟

زنده دل باید در این، ره صد هزار
تا کند در هر نفس صد جان نثار

اما این عشقی که عطار از آن سخن میگوید، چه خصوصیاتی دارد و انسان عاشق برای این عشق تا چه حد باید از خود بگذرد تا مرد راه عاشقی باشد؟ برای درک بهتر این موضوع عطار چند داستان آورده که خلاصه برخی را در اینجا بررسی میکنیم:

داستان نخست: حکایت مجنون که پوست پوشید و با گوسفندان به کوی لیلی رفت:

قبیله لیلی مجنون را به خود راه نمیدهند و مجنون به دنبال راهی میگردد که بتواند خود را مخفیانه به لیلی نزدیک کند. چوپانی را در آن نزدیکی میبیند و از چوپان، پوستینی ساخته شده از پوست گوسپند قرض میکند و خود را مانند گوسپندی در میان سایر گوسپندان پنهان میکند تا از این راه بتواند به لیلی نزدیک شود. پس گله به سوی کوی لیلی روان میشود و مجنون نیز در میان گوسپندان، تا اینکه چشمش به لیلی می افتد. پس از شدت جوششی که دیدن لیلی در او ایجاد میکند، از هوش میرود. چوپان او را برگرفته و به دشت میبرد و به صورتش آب میزند تا دوباره به هوش آید:

عاقبت مجنون چو زیر پوست شد
در رمه پنهان به کوی دوست شد

خوش خوشی برخاست اول جوش از او
پس به آخر گشت زایل هوش از او

چون درآمد عشق و آب از سرگذشت
برگرفتش آن شبان، بردش به دشت

آب زد بر روی آن مست خراب
تا دمی بنشست آن آتش ز آب

روزی دیگر مجنون برهنه و بدون لباس با چند نفر دیگر در صحرا نشسته بود، پس یکی از آنها رو به مجنون کرده و میگوید که چرا برهنه ای؟ بگو کدام جامه را بیشتر میپسندی که بلافاصله برایت بیاورم. پس مجنون پاسخ میدهد که هیچ جامه بهتر از پوست نیست؛ چونکه من در پوست بودم که لیلی را دیدم و از آنجا که من عقل را به کل بسوخته ام، دل من فقط با پوست بوی یار را میشنود:

گفت هرجامه سزای دوست نیست

هیچ جامه بهترم از پوست نیست

پوستی خواهم از آنِ گوسفند
چشم بد را نیز می‌سوزم سپند

اطلس و اکسونِ مجنون پوست است
پوست خواهد هرک لیلی دوست است

برده‌ام در پوست بوی دوست من
کی ستانم جامه‌ای جز پوست من؟

دل خبر از پوست یافت از دوستی
چون ندارم مغز باری پوستی

نتیجه داستان اینکه عشقی برای این راه کارساز است که عقل و خرد را اینچنین از بین ببرد که مانند دیوانگان برای دیدن روی معشوق دست به هر کاری بزنی و هیچ ننگ و عاری برایت معنایی نداشته باشد، کاملا مجنون و دیوانه. آنکس که حرف دیگران برایش مهم است و آنها را سبک و سنگین میکند، نمیتواند اینگونه عاشق و دیوانه گردد.

داستان دوم: حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی محمود با او:
سلطان محمود غزنوی غلامی داشت به نام ایاز که میگویند بسیار عاشقش بود. از قضا گدایی دل به عشق ایاز میبازد و گدا مانند سایه ای همه جا ایاز را دنبال میکرد. پس خبر به گوش محمود میرسد و محمود آن گدا را به پیش خود میخواند:
خواندش محمود و گفتش ای گدا خواستی هم کاسگیِ پادشاه؟

ایاز در پاسخ محمود میگوید که اگرچه منرا گدا خواندی، اما این گدا در عشق بازی نه تنها از تو کم ندارد، بلکه مفلس هم هستم. عاشق حقیقی کسی است که که همه چیز خود را در راه عشقش فدا کند و مفلس باشد. پس من هم گدا و مفلسم و هم درد هجران از یار را دارم. تو گدای عشق نیستی، چونکه در وصال یارت هستی و درد هجر و دوری نمیکشی و دیگر اینکه تو مفلس نیستی و در راه عشقت حاظر نیستی که هستی خودت را فدا کنی:

رند گفتش: گر گدا می‌گوییم
عشق بازی را ز تو کمتر نیم

عشق و افلاس است در هم‌سایگی
هست این سرمایهٔ سرمایگی

عشق از افلاس می‌گیرد نمک
عشق، مفلس را سزد بی‌هیچ شک

تو جهان داری، دلی افروخته
عشق را باید چو من دل سوخته

ساز وصل است اینچ تو داری و بس
صبر کن در درد هجران یک نفس

وصل را چندین چه سازی کار و بار؟
هجر را گر مرد عشقی پای دار

محمود به گدا میگوید که تو پیش من ادعای افلاس کردی. اگر راست میگویی، ادعای خودت را ثابت کن. گدا پاسخ میدهد:

گفت: تا جانِ من بُوَد، مفلس نیم
مدعی‌ام، اهل این مجلس نیم

لیک اگر در عشق گردم جان فشان
جان فشاندن هست مفلس را نشان

در تو ای محمود کو معنی عشق
جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق

گدا میگوید تا زمانی که من زنده ام، نمیتوانم ادعای مفلسی کنم. اگر جانم را از بدن بدر کنم و برای عشقم بمیرم، آنگاه به درجه افلاس رسیده ام:

این بگفت و بود جانیش از جهان
داد جان بر روی جانان، ناگهان

چون به داد آن رند، جان، بر خاک راه
شد جهان محمود را زان غم سیاه

نتیجه این داستان این است که عاشق هر لحظه برای جانبازی در راه عشق آماده است و از همه چیز خود گذشته است. عطار میگوید که اگر جانبازی در راه عشق برایت احمقانه جلوه میکند، کافی است که آن زمان که این شانس به تو روی میکند که وارد جمع عاشقان و مستان شوی، آن شانس را رد نکنی تا معنی باختن همه چیز در اثر مستی عشق را تجربه کنی. داستان بعدی در همین ارتباط است:

گر به نزدیک تو جان بازی است خُرد
تو درآ، تا خود ببینی دست برد

گر ترا گویند یک ساعت درآی
تا تو زین ره بشنوی بانگ درای

چون چنان بی پا و سر گردی مدام
کانچ داری جمله در بازی تمام

چون درافتی، تا خبر باشد ترا
عقل و جان زیر و زبر باشد ترا

داستان سوم: حکاین عربی که در عجم افتاد و سرگذشت او با قلندران:

داستان در مورد جمعی از اعراب است که در میان ایرانیان مسکن گزیده بودند. عربی از محله ایرانیان در گذر بود که با گروهی از قلندران (قلندران و جوانمردان گروهی از ایرانیان بودند که آداب درویشی داشتند و در مسیر عرفان و خودشناسی گام بر میداشتند. بعد از اسلام، این گروه زیر نام صوفی به راه خود ادامه دادند) برخورد میکند:

دید مُشتی شنگ را، نه سر نه تن
هر دو عالم باخته بی یک سخن

جمله کم زن مهره دزد پاک بر
در پلیدی هریک از هم پاک تر

هر یکی را کردهٔ دُردی به دست
هیچ دُردی ناچشیده، جمله مست

عرب عده ای قلندر را میبیند که شاد و مست هستند و یکی از دیگری دلی پاک تر دارد و جام می در دست و بدون آنکه می را نوشیده باشند، مستِ مست بودند (مست از می الهی). عرب با دیدن این صحنه هوس این مستی به سرش میزند و چون قلندران او را اینگونه میبینند، به او میگویند که تو هم پیش ما بیا و از این باده بنوش:

چون قلندریان چنانش یافتند
آب برده عقل و جانش یافتند

جمله گفتندش: درآ ای هیچ کس
او درون شد، بیش و کم این بود بس

کرد رندی مست از یک دُردیش
محو شد از خویش و گم شد مردیش

مال و ملک و سیم و زر بودش بسی
برد ازو در یک ندب حالی کسی

رندی آمد دردی افزونش داد
وز قلندر عور سر بیرونش داد

مرد می‌شد همچنان تا با عرب
عور و مفلس، تشنه جان و خشک لب

مرد عرب باده عشق را تجربه میکند و چنان مست و بی خود میگردد که همه چیز خود را یکجا رها میکند و بدون سیم و زر و جامه، لخت و عریان، راهی محله خود میشود. وقتی به خانه میرسد، اهل خانه از او میپرسند چه بلایی بر سرت آمده؟ چرا همه چیز خود را باخته ای و عریان راه میروی؟ عرب آنچه که اتفاق افتاده بود را باز میگوید. اهل خانه میپرسند: آن قلندری که تو را به درون قلندران دعوت کرد چه شکلی داشت؟ عرب پاسخ میدهد:

گفت: وصف این است و بس: قال اَندرآ

تنها چیزی که به یاد عرب مانده بود ندایی بود که گفته بود: اندرآ. این معنی آتش عشق حقیقی است که چنان عقل را نابود میکند که هیچ به یادت نمی ماند و همه دارایی خود را در آنی از دست میدهی. عطار میگوید که این مرد فنا شده بود و از آن همه گفتار،فقط "بانگ اندرآ" برایش باقی مانده بود:

مرد اعرابی فنایی مانده بود
زان همه قال اندرایی مانده بود

منبع صفحه فیس بوک : گنبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان  :    https://www.facebook.com/groups/486222841498799/permalink/1664566740331064/

 

 

هفت وادی پیش روی سالک - وادی سوم : وادی معرفت

هفت وادی پیش روی سالک
وادی سوم : وادی معرفت

تمثال عطار نیشابوری

بعد از آن بنمایدت پیش نظر

معرفت را وادیی بی پا و سر

بعد از اینکه سالک از راه طلب و با عنایت و نگاه پروردگار، وارد خودشناسی و عرفان گردید و همچنین مطلوب را با تحمل رنج و سختی خودسازی خواستار شد، عاشق او میشود و میفهمد که عشق خداوند او را به این مسیر کشانده است. این عشق شدید است که آتش به جان عقل ظاهری و دوراندیش میکشد و آنرا ویران میکند. در اینجا سالک دیگر به خاطر شهوت رانی در بهشت یا از ترس آتش گداخته دوزخ (خواسته های عقل ظاهری، آنچه که من درون و نفس با آن به رضایت میرسد)، تن به پرستش پروردگار نمی دهد. بلکه چیزی بالاتر از اینها را دانسته است.

هر کس میتواند به اندازه توان اندوخته خود پرواز کند و به حقیقت نزدیک تر شود. در این مسیر هر سالک در جایگاه ویژه خودش قرار دارد و راه ها بسیار متفاوتند. در حقیقت میتوان گفت که هر کس مسیر ویژه خودش را تجربه میکند. دلیل آن، این است که توانایی افراد و نقاط ضعف و قوت آنها با هم فرق میکند. در اینجا عطار مثال پیل و عنکبوت را میزند که هیچگاه این دو نمیتوانند همراه یکدیگر باشند، یا پشه که بالهایش قدرت پرواز به اوج را ندارند:

هیچ کس نبود که او این جایگاه
مختلف گردد ز بسیاری راه

هیچ ره در وی نه هم آن دیگر است
سالک تن، سالک جان، دیگر است

باز جان و تن ز نقصان و کمال
هست دایم در ترقی و زوال

لاجرم بس ره که پیش آمد پدید
هر یکی بر حد خویش آمد پدید

کی تواند شد درین راه خلیل
عنکبوت مبتلا هم سیر پیل؟

در مرحله معرفت یا شناخت یا آسمان سوم، سالک به تناسب آموزشها و استعداد و آگاهی خویش، شروع به فهم و دانستن و گرفتن دانش از گنبد مینا (جهان معنا) میکند و به اندازه پیمانه اش (اندازه پیمانه در دو مرحله طلب و عشق تعیین میشود و بزرگتر میشود و این همان کشکول است) میتواند اسرار را کسب کند:



سیر هر کس، تا کمال وی بود 
قرب هر کس، حسب حال وی بود

گر بپرد پشه چندانی که هست
کی کمال صرصرش آید بدست؟

بنابراین چون انسانها استعدادهای گوناگون دارند، روشهایشان نیز در سلوک متفاوت است (به همین دلیل نیز عرفا توصیه اکید میکنند که هر کس به راه و دین خود باشد و اظهار برتری در روش نکند، این فقط جنگ بی حاصل ادیان را به بار می آورد.):

لاجرم چون مختلف افتاد سیر
هم روش هرگز نیفتد هیچ طیر

در حقیقت تفاوت یافته های عرفانی در مکاتب مختلف، به همین جهت است و به میزان شناخت ذهن و نفس و تسلط بر آن است. اگر ذهن هنوز مسلط باشد بر سالک، به قول عطار به جای محراب، بت خواهد یافت و گمان میکند حقیقت همین است. ولی در صورت شناخت نفس و ذهن و عدم دخالت دادن خواهش های نفسانی در مسیر خودشناسی، آفتاب معرفت در دل سالک تابیده خواهد شد و آنوقت به دانش واقعی رهنمون میشود:

معرفت، زینجا تفاوت یافته است 
این یکی محراب و آن بت یافته است

نکته بسیار مهم این وادی، یا به عبارت دیگر چیزی که سالک در انتهای این وادی بر آن آگاهی کامل میابد، آگاه شدن به تمام اسرار آفرینش در جهان مادی و اثیری است. در واقع به همین دلیل این وادی را وادی "شناخت یا معرفت" نام نهاده اند:

چون بتابد آفتاب معرفت 
از سپهرِ این ره عالی صفت

هر یکی بینا شود بر قدر خویش 
باز یابد در حقیقت صدر خویش

سرّ ذراتش همه روشن شود 
گلخن دنیا بر او گلشن شود

مغز بیند از درون، نه پوست او
خود نبیند ذره‌ای جز دوست او

هرچه بیند، روی او بیند مدام
ذره ذره، کوی او بیند مدام

صد هزار اسرار از زیر نقاب
روز می‌بنمایدت چون آفتاب

صد هزاران مرد گم گردد مدام
تا یکی اسرار بین گردد تمام

در وادی سوم است که سالک پس از آگاه شدن به اسرار آفرینش و به دست آوردن قدرتهای روحی مربوط به این شناخت، تازه تشنه کمال میشود. (منظور از کمال، رهایی کامل از نفس و ذهن و نقوش زندگی است که در طی سالیان بسیار دراز از زندگی، هویت و من کنونی سالک یا همان خود مجازی را تشکیل داده. این مرحله در تصوف "فنا فی الله" و در حکمت باستانی ایران "هـَئوروَتات" یا همان خرداد با تلفظ امروزی نام دارد):

کاملی باید، در او جانی شگرف
تا کند غواصی این بحر ژرف

گر ز اسرارت شود ذوقی پدید
هر زمانت نو شود شوقی پدید

تشنگی بر کمال، اینجا بود
صد هزاران خون، حلال، اینجا بود

گر بیاری دست تا عرش مجید
دم مزن یک ساعت از هل من یزید

خویش را در بحر عرفان غرق کن
ورنه، باری، خاک ره بر فرق کن

گر نه‌ای ای خفته اهل تهنیت
پس چرا خود را نداری تعزیت؟

گر نداری شادیی از وصل یار
خیز، باری، ماتم هجران بدار

گر نمی بینی جمال یار تو
خیز، منشین، می‌طلب اسرار تو

گر نمی‌دانی، طلب کن، شرم دار
چون خری، تا چند باشی بی‌فسار؟

انسان در دنیای خاکی بسیار غریب و ناتوان بوده است. آنچه که او را آرام آرام توانا کرد و به او قدرت زیستن داد، دانش بوده است. پس شرط بقای انسان در دنیا و مقابله با سختیهای آن همانا دانش است. عطار میگوید محنت سرای دنیا جای بسیار تاریکی است و دانش، همچون جواهری، راهنمای انسان در این محنت سرا بوده است:

جمله تاریک است این محنت سرای
علم در وی چون جواهر ره نمای

اما مشکل وقتی پیدا میشود که انسان بخواهد از این گوهر دانش، برای شناخت روان و جان خویش نیز استفاده کند. انسان از این راه نمیتواند به حقیقت خویش برسد و گمراه خواهد شد. بنابراین:

تو در این تاریکی بی پا و سر
چون سکندر مانده‌ای بی‌ راهبر

گر تو برگیری ازین جوهر بسی
خویش را یابی پشیمان‌تر کسی

ور نباید جوهرت ای هیچ کس
هم پشیمان‌تر تو خواهی بود بس

گر بُوَد، ور نَبوَد، این جوهر ترا
هر زمان یابم پشیمان‌تر ترا

پس چاره چیست؟ در اینجا نکته ای مهم را عطار میگوید که درک آن بسیار سخت است و فقط انسان سالک آسمان سوم است که میتواند آنرا با دیدن شهودی درک کند:

این جهان و آن جهان، در جان گُم است
تن ز جان و جان ز تن، پنهان، گُم است

نکته این است که حقیقت جان و روح انسان، همانند خدایی که او را خلق کرده، بی انتها و نامحدود است. تمام آفرینش و جهان هستی با تمام بزرگی و وسعتش، محدود است و عرفا میگویند که روح انسان دربرگیرنده تمام کاینات و جهان های دیدنی و نادیدنی است. بنابراین، گوهر اصلی برای شناخت خود، همان جان خودمان است. برای اینکه به حقایق این گوهر و اسرار الهی برسیم، باید از تن رد شویم. یعنی از کالبد خاکی خود بگذریم و در جهان های درونی چشم باز کنیم که عطار به آن «جای خاص آدمی» نام داده است:

چون برون رفتی ازین گم در گمی
هست آنجا جای خاص آدمی

وقتی که توانستیم از جهان خاکی رد شده و در دنیاهای درونی چشم باز کنیم، در یک آن، صدها راز را درک خواهیم کرد:

گر رسی زینجا بجای خاص باز
پی بری در یک نفس صد گونه راز

اما رسیدن به این مرحله سختی بسیار دارد و سالک باید بتواند لیاقت خود را برای آن اثبان کند. چگونه؟ با شب زنده داری و کم خوردن و طلب فراوان کردن:

شب مخسب و روز در هم می‌مخور
این طلب در تو پدید آید مگر

می‌طلب تو تا طلب کم گرددت
خورد روز و خواب شب کم گرددت

بیداری شبانه و سکوت شب باعث میشود که انسان نهایتا بتواند به گوهر جان و دل برسد. عطار نیشابوری این بیداری شبانه را «پاسبانی از دل» نام نهاده است:

گفت: مرد پاسبان را خواب نیست
روی عاشق را بجز اشک، آب نیست

پاسبان را کار، بی‌خوابی بود
عاشقان را روی، بی‌آبی بود

چون ز جای خواب، آب آید برون
کی بود ممکن که خواب آید برون؟

سالک در این مرحله باید مراقبه نماید و از اوضاع دل خود پاسبانی نماید تا خواهش های نفسانی باعث فریب او نشوند و گرفتار توهم و بازی های دنیایی نگردد:

عاشقی و پاسبانی یار شد 
خواب از چشمش به دریا بار شد

می‌مخسب ای مرد اگر جوینده‌ای
خواب خوش بادت اگر گوینده‌ای

پاسبانی کن بسی در کوی دل 
زانکه دزدانند در پهلوی دل

هست از دزدان دل بگرفته را 
جوهر دل، دار از دزدان نگاه

چون ترا این پاسبانی شد صفت 
عشق زود آید پدید و معرفت

دزدان در هر کس متفاوتند و بستگی به عادتها و علایق فرد دارند. در یکی آز و شهوت، در دیگری جاه و مقام، در دیگری خشم و ... میباشد.

بنابراین، آنچه که سالک را در آسمان سوم به شناخت و معرفت اسرار میرساند، بیداری شدن دل است و دل با بی خوابی و شب زنده داری است که به بیداری میرسد:

مرد را بی‌شک درین دریای خون
معرفت باید ز بی‌خوابی برون

هرک او بی‌خوابی بسیار برد
چون به حضرت شد دل بیدار برد

چون ز بی‌خوابیست بیداری دل
خواب کم کن در وفاداری دل

این بیدار دلی و رسیدن به اسرار در مرحله معرفت (یا چرخ و وادی سوم)، باعث میشود که قدرت روحی سالک به اندازه ای زیاد شود که بتواند اراده اش را بر کیهان حاکم کند (آنچه که مردمان عادی از آن به معجزه یاد میکنند). یعنی رابطه گیتی (جهان ماده) و مینو (جهان معنا) را درک کرده و میتواند هر چه بخواهد در جهان گیتی (مادی) اراده و انجام دهد:

هست دایم سلطنت در معرفت
جهد کن تا حاصل آید این صفت

هرکه مست عالم عرفان بود
بر همه خلق جهان سلطان بود

ملک عالم پیش او ملکی شود
نُه فلک، در بحر او فلکی شود

این توانایی و قدرت به حدی است که اگر پادشاهان و فرمانروایان روزگار میتوانستند فقط یک شمه از آنرا ببیند، در ماتم و اندوه فرو میرفتند و در گوشه ای می نشستند:

گر بدانندی ملوک روزگار
ذوق یک شربت ز بحر بی‌کنار

جمله در ماتم نشینندی ز درد
روی یک دیگر ندیدندی ز درد

نکته مهم در عرفان این است که باید در این مرحله آنقدر بر نفس خود کنترل داشته باشیم، که از این قدرت و اسرار کمی که آموخته ایم، در جهت خواهش نفس و ذهن و پول پرستی استفاده نکنیم. چرا که باعث نابودی خود و دیگران خواهیم شد و بزودی این قدرت را نیز از دست داده و شدیدا" دچار انحطاط میشویم. به ابیات پایین نگاه کنید:

چون بتابد، ملک حاصل آیدت 
حاصل آید هر چه در دل آیدت

ملک نیز این دان و دولت این شِمُر 
ذره ای زین، عالمی از دین شمر

و در این جا نیز تاکید میکند که مبادا گرفتار مباحث بالا شده و فریب ذهن و بازی جهان گیتی را بخوریم:

گر شوی قانع به ملک این جهان 
تا ابد ضایع بمانی جاودان

با مروری و نیم نگاهی به این سه مرحله، می بینیم که طلب و عشق، بالهای اندیشه را گسترانیده و باعث آگاهی سالک از گوهر وجود خود می شوند و پرواز را به سوی سیمرغ و فنا شدن ممکن میکنند.

در انتها مطلبی را از مهربابا در رابطه با مرحله سوم سیر و سلوک نقل میکنم:

می توان چنین گفت که در آسمان سوم، رهرو، خودش را به شکل نور خیره کننده ی فوق العاده ای که سر تا پایش را فرا گرفته، تغییر ماهیت یافته می یابد. در حالی که در آسمان دوم، رهرو شروع به حس کردن نور میکند، اینجا در آسمان سوم، او قادر است بارها، در عمل اما به نرمی، نور لطیف را لمس کند، که این به یک جذبه ی بزرگ و آرام منجر میشود، آنقدر زیاد که او آگاهی خاکی اش را برای چند روزی به طور کامل از دست می دهد. به دنبال این فنای سوم، هنگامی که او به بقای کوچک سوم می رسد، رهرو به مکاشفه و الهام دست می یابد. همه ی رازهای درون خاکی و جهان لطیف (3 دنیای اول بعد از دنیای خاکی را جهان لطیف یا جهان انرژی میگوید)، حالا برای او فاش میشود. به دنبال آن نمیتواند هیچ شکی در مورد توانایی اش در خواندن فکر هرکس در هر جای عالم خاکی داشته باشد؛ نه فقط این، بلکه رهرو، که ما باید او را مسافر آسمان سوم بنامیم، در موقعیتی است که میتواند حتی فکرهای آنهایی که خود در عالم لطیف هستند را بخواند.

روح به قلمرو انرژی بالا رفته است. شکل یا بدن، انرژی تراکم یافته ای است و بالا رفتن از دنیای شکلها به میدان و فضای انرژی به منزله پیشرفت است به سوی یک حالت خاص تر و بنیادی تر از هستی. حالت انرژی از بسیاری از محدودیتها که در جهان شکلها یافت میشود آزاد است. در این حالت، آگاهی به انرژی مربوط و متصل است و پیوسته در انرژی و به وسیله آن در ارتعاش است. در حالت انرژی، خوردن و نوشیدن حالت جسمانی جای خود را به جذب و هضم انرژی میدهند (نورخواری). سالک در این مرحله میتواند خیلی از چیزهایی را که در حالت جسمانی در دسترس نیستند را ببیند و بشنود و ببوید و توانا به انجام دادن خیلی کارهاست؛ کارهایی که به نظر آنهایی که در دنیای جسمانی هستند معجزه می آید. حالت انرژی همانا حالت روحهای پیشرفته است؛ ولی از کمال، که خود را در آسمان هفتم نشان میدهد، بسیار فاصله دارد.


منبع صفحه فیس بوک : گنبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان  : 

   https://www.facebook.com/groups/486222841498799/permalink/1664566740331064/

 

هفت وادی پیش روی سالک - وادی چهارم استغنا


هفت وادی پیش روی سالک
وادی چهارم استغنا (بی نیازی)

تمثال جناب عطار نیشابوری


وادی چهارم: استغنا (بی نیازی(

بعد ازین، وادی استغنا بود
نه در او دعوی و نه معنی بود

عطار بزرگ میگوید در این وادی نه دعوی وجود دارد، نه معنی. این یعنی چه؟ سالک وقتی وارد وادی ٤ میشود، به حقایق جهان آفرینش پی میبرد و خود قسمتی از این حقیقت میشود. سالک از عقل ظاهری رها میشود و درمییابد که تمام آسمانها و ستاره ها و دریاها و ... فقط برای کسی که در دنیای جسم است و پرده های حجاب او را از حقیقت غیر مادی بیرون نگه داشته اند، این چنین معنا دارد و علت وجودی اینها آن چیزی نیست که عقل میپندارد. در این وادی، سالک به دلیل همین بی نیازی مانند بادی تند و سخت است که در یک دم، به واسطه قدرت به دست آمده، کشوری را میتواند به هم بزند. این بی نیازی به دلیل رها شدن از جسم انجام میشود؛ تا مرحله سوم سالک هنوز از عقل ظاهری کاملا رها نشده و در جستجوی اسرار است. از مرحله ٤ به بعد سالک حقایق را کاملا میداند و خود قدرت خلق و آفرینش پیدا میکند:

می‌جهد از بی‌نیازی صرصری
می‌زند بر هم، به یک دم، کشوری

برای او هفت دریا همچون حوضچه آبی است و هفت آسمان همچون جهشی از آتش است:

هفت دریا، یک شمر اینجا بود
هفت اخگر، یک شرر اینجا بود

هشت جنت نیز اینجا مرده‌ای است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده ای است

در ادامه برای درک بهتر این بی نیازی و قدرت، مثال های بیشتری می زند:

هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب

این جهان به این بزرگی با صبری بسیار زیاد در کار است و انواع آفرینش در آن فعال است تا فقط تعداد بسیار کمی، از میان آن همه انسان که در هر لحظه در حال زیست هستند، بتوانند به حقیقت خود پی ببرند. صدها هزار موجودات روحانی نادیدنی (سبز پوش) در کارند تا چراغی برای آدم برافروخته شود. صدها هزار انسان کشته میشوند تا حضرت نوحی ظهور کند، صدها هزار پشه برای ابراهیم در لشگری می افتند. صدها هزار انسان کشته میشوند تا محمدی ایجاد شود و به معراج برسد. خلاصه کلام اینکه، اسباب کنترل و هدایت این جهان در گنجایش عقل ظاهری نیست و عقل اصلا قادر به درک این روند نیست و داستان آفرنیش بسیار فراتر از آن چیزی است که عقل بتواند آنرا درک کند. اما سالک آسمان چهارم آگاهی به این درک میرسد:

تا کلاغی را شود پر، حوصله
کس نماند زنده در صد قافله

صد هزاران سبز پوش از غم بسوخت
تا که آدم را چراغی برفروخت

صد هزاران جسم خالی شد ز روح
تا درین حضرت دروگر گشت نوح

صد هزاران پشه در لشگر فتاد
تا براهیم از میان با سرفتاد

صد هزاران طفل سر ببریده گشت
تا کلیم الله صاحب دیده گشت

صد هزاران خلق در زنار شد
تا که عیسی محرم اسرار شد

صد هزاران جان و دل تاراج یافت
تا محمد یک شبی معراج یافت


سالک وادی چهارم درک میکند که تمام این آفرینش حقیقتا «هیچ» است و همه اینها در مقیاس جهان غیر مادی که زمان در آن بی معنی است، یک چشم بر هم زدنی بیش نیست. تمام اینها فقط اسباب و وسیله ای هستند برای افزایش آگاهی روح هایی که از خالق هستی جدا گشته اند و در قالب جسم انسان پا در جهان مادی گذاشته اند. سالک می داند اگر هه انسان ها از شدت آزردگی، دلشان کباب شود، (در مقیاس زندگی ابدی روح) فقط در حد رویایی بیش نیست؛ اگر هزاران جان در این دریا غرق شوند مانند این است که شبنمی در دریایی بی انتها افتاده است؛ اگر افلاک و ستارگان فرو ریزند، مانند این است که برگی از یک درخت کم شده باشد... تمام این مثالها زده می شود تا ما درک کنیم سالک وادی بی نیازی از چه دید و منظری به جهان خلقت نگاه میکند و با درک حقیقت آفرینش، چطور از دید عقلانی و لحظه ای یک انسان معمولی نسبت به زندگی و جهان فاصله می گیرد:

گر جهانی دل کبابی دیده‌ای
همچنان دانم که خوابی دیده‌ای!

گر درین دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بی‌پایان فتاد!

گر فروشد صد هزاران سر بخواب
ذره‌ای با سایه‌ای شد ز آفتاب!

گر بریخت افلاک و انجم لخت لخت
در جهان کم گیر برگی از درخت!

گر ز ماهی در عدم شد تا به ماه
پای مور لنگ شد در قعر چاه!

گر دو عالم شد همه یک باره نیست
در زمین، ریگی، همان انگار نیست!

گر نماند از دیو وز مردم اثر
از سر یک قطره باران در گذر!

گر بریخت این جملهٔ تن‌ها به خاک
موی حیوانی اگر نَبوَد، چه باک؟

گر شد اینجا جزو و کل، کلی تباه
کم شد از روی زمین، یک برگ کاه!

گر به یک ره گشت این نُه طشت گم (نه فلک )
قطره‌ای در هشت دریا گشت گم

در ادامه برای درک بهتر اینکه چرخ آفرینش در نزد این استادان با چه قوانینی ایجاد شده، مثالی میزند تا کمی موضوع برای ما روشن تر شود:

نقاشهایی هستند که روی شیشه ای که از زیر آن نور تابیده میشود، با شن نقاشی میکنند و بعد از اتمام نقاشی با شن، آنرا بهم زده و دوباره نقاشی جدیدی تدارک می بینند. سئوال اینجاست که چرا اینهمه تلاش میکنند با دقت تما جزئیات را طراحی و با شن اجرا کنند ولی به جای اینکه آنرا نگه دارند، دوباره بهم زده و بازهم دوباره؟ آیا اینکار عقلانی است؟ فقط یک چیز باعث این کار ایشان است؛ ذوق و علاقه و شاید هم عشق به نقاشی و خلاقیت.

استاد بزرگ عطار نیشابوری تشبیهی این چنین را برای نشان دادن وادی استغنا استفاده کرده است: حکیم بی خرد (نکته! حکیمی که از دید عقلی ما، کارش خردمندانه نیست! و دقیقا آن حکیم فاقد هرگونه خردی است که در نزد مردمان به نام خرد و عقل شناخته شده است.) تخته ای آورده و روی آن با شن و خاک افلاک و زمین را طراحی و نقاشی میکند و بعد از کش و قوس فراوان، تخته را برگردانده و از شن خالی میکند، گویی که اصلا از اول هیچ چیز نبود. در ادامه کار این جهان و کیهان و آدمها را مثال آن شن میبیند که از سوی خداوند طراحی شده و دوباره از هم پاشیده میشود. دلیل اینکار فقط عشق است که عرفا با صد زبان و به روشهای مختلف سعی در فهماندن آن به ما دارند و میگویند که دلیل عقلی و هدفی که با عقل ما جور درآید در کار نیست (و واضح اشاره می کند که برای تو که میخوانی قطعا قابل درک نخواهد بود). فقط کسی این را میفهمد که به مرحله یا وادی چهارم (استغنا) رسیده باشد:

دیده باشی کان حکیم "بی خرد
تخته‌ای خاک آورد در پیش خُوَد

پس کند آن تخته پر نقش و نگار 
ثابت و سیاره آرد آشکار

هم فلک آرد پدید و هم زمین 
گه بر آن حکمی کند، گاهی برین

هم نجوم و هم برون آرد پدید 
هم افول و هم عروج آرد پدید

هم نحو ست، هم سعادت برکشد 
خانه‌ی موت و ولادت برکشد

چون حساب نحس کرد و سعد از آن 
گوشه‌ی آن تخته گیرد بعد از آن

برفشاند، گویی آن هرگز نبود 
آن همه نقش و نشان هرگز نبود

صورت این عالم پر پیچ پیچ 
هست همچون صورت آن تخته، هیچ!

تو نیاری تاب این، کنجی گزین!
گرد این کم گرد و در کنجی نشین!

جمله‌ی مردان، زنان اینجا شدند 
از دو عالم، بی‌نشان اینجا شدند

چون نداری طاقت این راه تو 
گر همه کوهی، نسنجی کاه تو

در این مرحله به هیچ بودن خود و جهان پی میبریم. اگر بخواهیم مثالی بی مناقشه در مورد آن بگوئیم، دانه های شن ریز مثل سیارات و کرات هستند که یک شن ریز مثل کره زمین، مولکولهای آن مثل کشورها، و اتمهای یک شن مثل آدمها و هسته داخل آن مثل جان و روح هستند. شاید این جهان و گیتی، صدمین یا هزارمین و یا میلیاردمین باری است که خداوند دست به خلقت زده و هزاران میلیارد سال در نزد ما، لحظه ای بیش در نزد خداوند نیست، زیرا که او اسیر زمان و مکان نیست. همشهری عطار، استاد بزرگ خیام نیز که همواره سعی در فهماندن این موضوع به ما دارد، کل جهان گیتی را که عقل در آفرینش آن حیران مانده، به جام زیبایی تشبیه میکند که کوزه گر (خداوند) خلق کرده و بعد از تکمیل دوباره به زمین زده و میشکندش:

جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف
می‌سازد و باز بر زمین میزندش

عطار نیز فرمود که این به فهم ما نمی آید و باید بی خیال آن شویم تا اگر عنایت حاصل شد به این وادی برسیم و آنرا درک کنیم :

کس درین وادی دمی فارغ مباد 
مرد این وادی بجز بالغ مباد

چند گوید این دلم از درد راه
خون شد و یک دم نیامد مرد راه

گر شما اسرار دان ره شوید
آنگهی از حرف من آگه شوید

در ادامه عطار میفرماید کسی که به این مرحله رسید از همه چیز و همه کس بی نیاز میشود و دیگر برایش هیچ چیز فرق نمیکند (نه اینکه بی تفاوت شود یا بی غیرت یا مثل مرده ای باشد، بلکه چیزی نمی تواند او را آشفته کند یا ذهن او را مشغول کند.)

بی نیازی بین و استغنا نگر 
خواه مطرب باش، خواهی نوحه گر

صد جهان اینجا فرو ریزد به خاک
گر جهان نبود درین وادی، چه باک؟

در این وادی عارف با اینکه اسرار را فهمیده و پرده ها کنار رفته اند، اینطور نیست که دست از زندگی کشیده و در گوشه ای خزیده و افسرده گردد. بلکه او مثل بقیه مردم زندگی میکند. زناشوئی میکند، کار میکند و الی آخر تا زمان زندگی اش در کالبد فیزیکی به اتمام برسد. تفاوت عارف با مردم عادی این است که عارف موضوع را میداند و فقط در لحظه حال زندگی میکند. میداند که در طرح و نقشه خداوند سهیم است و باید نقش خود را به خوبی بازی کند ولی اسیر نقش نباشد. باید پدر یا مادر خوب، کارگر خوب، و .. خوب باشد ولی میداند که اینها همه نقش است و فقط وسیله ای است برای عشق ورزیدن خداوند به خودش.

ابیات آتی رمز کار است و آئین درست زندگی کردن تا روزی به امید حق به این مرحله برسیم. قضاوت در این مورد با خواننده محترم میباشد تا به حد فهم خود، بتوانیم از بیانات و آموزشهای این استاد بزرگ عرفان بهره مند شویم:

سر مزن، سر می زن ای مرد، خموش
ترک کن این کار و هین در کار کوش

هم به ترک کار کن، هم کار کن
کار خود اندک کن و بسیار کن

تا اگر کاری بود درمان کار
کار باشد با تو در پایان کار

ترک کن کاری که آن کردی نخست
کردن و ناکردن این باشد درست

شیخ فرید عطار چند داستان برای ما بازگو میکند تا نشان دهد سالک وادی چهارم چه درک و دیدی از جهان پیدا میکند. چند داستان را در اینجا بازگو میکنم:

داستان نخست: حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد

عطار داستان پسری بسیار خوش روی به نام محمد را بیان میکند که روزی در چاهی سقوط میکند و بر رویش خاک زیادی ریخته میشود. آن پسر را از چاه بیرون می آورند، اما دیگر کار از کار گذشته بود و پسر در حال جان دادن بود. پدر محمد که بسیار ناراحت بود و پسر خود را در حال مرگ می بیند، از پسرش می خواهد که قبل از مردن آخرین سخنش را به او بگوید:

ای محمد، با پدر لطفی بکن
یک سخن گو؛ گفت: آخر کو سخن!

کو محمد، کو پسر، کو هیچ کس؟
این بگفت و جان بداد، این بود و بس

محمد در آن لحظه میفهمد که تمام این جهان و دنیای مادی و حتی جسم او فقط هیچ است. تمام اینها مانند خواب و رویا است و انسان بعد از مرگ، ناگهان از این خواب کوتاه برمیخیزد (این دقیقا مانند زمانی است ما در خواب شبانه هستیم و هر چه میبینیم را واقعی تصور میکنیم، اما بعد از بیداری ناگهان میفهمیم تمام آنچه دیدیم خواب بوده و خالی از هرگونه حقیقت بوده است(.

حال عطار میگوید که خوب بنگر ببین آن همه انسانهای بزرگ که نامشان را شنیده ای کجایند؟ آیا وجود دارند یا مانند خوابی بوده است؟ محمد کو و آدم و خاندانش کو؟ آن همه انسانی که مرده اند و زیر خاک رفته اند، کجایند؟ اگر این جهان را و آن جهان را بسابی و خورد کنی و غربال کنی، آنچه که به دستت خواهد آمد، فقط «هیچ» است!

درنگر ای سالک صاحب نظر
تا محمد کو و آدم، درنگر

آدم آخر کو و ذریات کو
نام جزویات و کلیات کو

کو زمین، کو کوه و دریا، کو فلک
کو پری، کو دیو و مردم ،کو ملک

کو کنون آن صد هزاران تن ز خاک
کو کنون آن صد هزاران جان پاک

کو به وقت جان بدادن پیچ پیچ
کو کسی، کو جان و تن، کو؟ هیچ ‌هیچ

هر دو عالم را و صد چندان که هست
گر بسایی و ببیزی آنکه هست

چون سرای پیچ پیچ آید ترا
با سر غربال هیچ آید ترا

داستان دوم: گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود

یوسف همدان که از بزرگان عرفان بوده است گفته است که اگر به بالاترین جای عرش خدواند یا به پایین ترین نقطه جهان مادی بروی، خواهی دید که همه این آفرینش با همه خوب و بدش بیش از یک ذره نیست و تنها قطره ای است از دریای حقیقت! اما درک این موضوع فقط در وادی چهارم امکان دارد و رسیدن به این جایگاه کار بسیار بسیار سختی است:

یوسف همدان که چشم راه داشت
سینهٔ پاک و دل آگاه داشت

گفت: بر شو عمرها بالای عرش
پس فرو شو پیش از آن در تحت فرش

هرچ بود و هست و خواهد بود نیز
چه بد و چه نیک، یک یک ذره چیز

قطره است این جمله از دریای بود
بود فرزند نبود آمد چه سود

نیست این وادی چنین سهل ای سلیم
سهل می‌دانی تو از جهل ای سلیم

داستان سوم: گفتار پیری مستغنی (بی نیاز)

سالکی بود که به وادی چهارم (بی نیازی) رسیده بود و پرده های اسرار آفرینش برای او به کناری زده شده بودند و او آگاه به حقیقت خلقت شده بود. روزی ندای هاتفی را در گوشش میشنود که به او میگوید:

هاتفی در حال گفت: ای پیر زود
هرچه می‌خواهی بخواه و گیر زود

پیر در پاسخ میگوید که برای انبیا همیشه بلاها و مشکلات بسیار سخت نازل می شد. وقتی به پیامبران با آنهمه بزرگی ایشان اینقدر بلا میرسید، چطور ممکن است که به من که غریبی در وادی چهارم هستم یک لحظه خوشی و آسایش برسد که تو از من میخواهی که یک آرزو کنم؟ عطار اینرا میگوید تا سالک بداند این وادی، چه وادی سخت و طاقت فرسایی است و عده بسیار کمی هستند که میتوانند آنرا تحمل کنند:

پیر گفتا: من بدیدم که انبیا
مبتلا بودند دایم در بلا

هر کجا رنج و بلایی بیش بود
انبیا را آن همه در پیش بود

انبیا را چون بلا آمد نصیب
کی رسد راحت بدین پیر غریب؟

من نه عزت خواهم و نه خواریی
کاش در عجز خودم بگذاریی!

چون نصیب مهتران، درد است و رنج
کهتران را کی تواند بود گنج؟

انبیا بودند سر غوغای کار
من ندارم تاب، دست از من بدار

پس از بیان سختی این راه، عطار به ما هشدار می دهد که اگر مرد این راه نیستید، وارد نشوید که این راه بسیار پر خطر و سخت است:

هرچه گفتم از میان خود، چه سود؟
تا ترا کاری نیفتد، زان چه سود؟

گرچه در بحر خطر افتاده‌ای
همچو کبکی بال و پرافتاده‌ای

از نهنگ و قعر اگر آگاهیی
کی سلوک این چنین ره خواهیی

اول از پندار مانی بی‌قرار
چون درافتی جان کی آری با کنار؟

داستان چهارم: حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند

مگسی در راه خود با کندوی عسلی برخورد میکند و هوس میکند که به کندو وارد شود. پس فریاد میزند که آیا کسی هست که به ازای یک جو من را به کندو راه دهد تا بتوانم عسل بخورم؟ شخصی پیدا شده، جو را از او میستاند و او را به کندو میبرد. اما مگس به شوق خوردن عسل پاهایش چسبناک میشوند و در عسل گیر میکند! پس فریاد میزند: حاضرم دو جو بدهم اگر کسی من را از این عسلها برهاند! مگس آن سالکی است که هنوز آماده تحمل سختی های وادی چهارم را ندارد و آرزو میکند وارد این وادی شود. عطار میگوید در این زندگی عمرت را به بیهودگی سپری کرده ای، پس رسیدن به این مقامات را به عمری و زندگی دیگر واگذار کن:

کس درین وادی دمی فارغ مباد
مرد این وادی بجز بالغ مباد

روزگاریست ای دل آشفته کار
تا به غفلت می‌گذاری روزگار

عمر در بی‌حاصلی بردی به سر
کن کنون تحصیل را عمری دگر

خیز و این وادی مشکل قطع کن
بازپر، وز جان و از دل قطع کن

زانکه تا با جان و با دل هم بری
مشرکی وز مشرکان غافل‌تری

جان برافشان در ره و دل کن نثار
ورنه ز استغنی بگردانند کار

اما پرسش اینجاست که چگونه انسان میتواند خودش را برای ورود به این وادی های پرخطر آماده کند؟ در داستان بعدی عطار مثالی برای ما میزند که بدانیم برای رسیدن به این عشق باید آماده هر کاری باشیم که بتواند منیت و نفس ما را خورد و له کند.

داستان پنجم: حکایت شیخی خرقه‌پوش که عاشق دختر سگبان شد

شیخی بود نامدار که در راه طریقت خرقه پوش بود. این شیخ دختر سگبانی را میبیند و عاشق و شیفته آن دختر می گردد، به طوریکه که دلش از عشق آن دختر دریای خون شده بود. شیخ برای آنکه بتواند روی دختر را ببیند، شبها در میان سگهای او میخوابید. تا اینکه مادر آن دختر از این راز شیخ آگاه میشود و به او می گوید که اگر دختر من را می خواهی، باید تو هم از ما شوی به سگبانی بپردازی و پس از یک سال سگبانی اجازه داری دخترم را عقد کنی (میدانیم که سگ در اسلام نجس است و برای یک شیخ سگبانی بسیار ننگ و عار است و در نزد مردم آبرویش را میبرد). اما شیخ چنان مست عاشقی بود که این ننگ را به جان خود خربد، خرقه را از تن بیرون کرد و به سگبانی پرداخت. شیخ نزدیک یکسال به این شغل پرداخت و سگها را به بازار می برد تا بفروشد. روزی یک صوفی دیگر که هم مسلک او بود، شیخ را دید و به او گفت:

صوفی دیگر که بودش هم نفس
چون چنانش دید، گفت: ای هیچ کس!

مدت سی سال بودی مردِ مرد
این چرا کردی؟ و هرگز این که کرد؟

شیخ در پاسخش میگوید که این کار من رازی است در پرده که فقط خدا از آن باخبر است. اگر تو راز من را فاش کنی، خدا همین کار را با تو هم خواهد کرد و تو هم سگبان خواهی شد!

گفت: ای غافل مکن قصه دراز
زانک اگر پرده کنی زین قصه باز

حق تعالی داند این اسرار را
با تو گرداند همی این کار را

چون ببیند طعنهٔ پیوست تو
سگ نهد از دست من بر دست تو!

در اینجاست که عطار سخن را متوقف میکند و میگوید که دلم خون شد و یک مرد راه پیدا نشد که اسرارجو باشد. اگر شما اسرارجو شوید، آنگاه خواهید فهمید که من اینجا از چه سخن راندم. اگر بیش از این بگویم، همه تان از بی حوصلگی خواهید خوابید!

چند گویم؟ این دلم از درد راه
خون شد و یک دم نیامد مرد راه

من به بیهوده شدم بسیار گوی
وز شما یک تن نشد اسرارجوی

گر شما اسرار دان ره شوید
آنگهی از حرف من آگه شوید

گر بگویم بیش ازین در ره بسی
جمله در خوابید، کو رهبر کسی؟

داستان ششم: حکایت مریدی که از شیخ خواست تا نکته‌ای بگوید

آن مریدی، شیخ را گفت از حضور
نکته‌ای برگوی؛ شیخش گفت: دور!

گر شما روها بشویید این زمان
آنگهی من نکته آرم در میان

در نجاست، مشک بویی؟ زان چه سود؟!
پیش مستان، نکته گویی؟ زان چه سود؟!

 

هفت وادی پیش روی سالک ....وادی پنجم: توحید

هفت وادی پیش روی سالک
وادی پنجم: توحید

تمثال جناب عطار نیشابوری


بعد از این، وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت

در وادی توحید، عارف از عالم کثرت (جدا جدا دیدن همه چیز و اینکه خود را نیز جدا از خدا بیند)، به عالم وحدت یا توحید (یکی دیدن خود با همه چیز) میرسد. هر چه بیند اوست و دیگر هیچ! در واقع همه تعدادها یکی هستند چون از یک بوجود آمده اند. مولانا اینگونه این توحید را وصف میکند:

 

همه خانه‌ها که آمد درِ آن به سوی دریا
چو فزود موج دریا، همه خانه‌ها درآمد

همه خانه‌ها یکی شد، دو مبین، به آب بنگر
که جدا نیند، اگر چه، که جدا جدا درآمد

 

در اینجا لازم است توضیح کوتاهی درباره مفهوم توحید نزد عوام و خواص بدهم. توحید در نزد عامه مردم یعنی خدا یکی است و یکتا است و شریکی ندارد. اما این تعریف در نزد خواص و سالکی که به آسمان پنجم آگاهی در طریقت روحانی رسیده است، خود نوعی از شرک محسوب میشود. چراکه در این تعریف عام، جهان از اجزای مختلفی تشکیل شده و خدای یکتا در راس آن قرار گرفته. خواص میگویند: جز خدا چیز دیگری وجود ندارد! هر چه میبینی، اوست (فلسفه وحدت وجود). این معنای توحید در وادی پنجم از هفت شهر عشق است.

 

هر آنچه که ما در ظاهر در این دنیا میبینیم، تجلی خداوند در جهان به شکلهای گوناگون است. عرفا در گفتارشان خبر داده اند که در ازل، خداوند تمام آفرینش را از «هیچ» یا «عدم» آفرید و در نهایت تمام این آفرینش در همان هیچ ناپدید خواهند شد. این دلیل همان توحید است:

 

رویها، چون زین بیابان درکُنند
جمله سر از یک گریبان برکُنند

گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی

چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام

نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا

چون برون است از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد

چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کی هیچ ماند در میان

چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه

در این مرحله عارف آنقدر غرق معشوق (حق تعالی) میشود که خود و دیگران را به کلی فراموش میکند و حتی شاید متوجه بدن خود و خواستهای فیزیکی خود هم نباشد. البته این به این معنا نیست که دیگران برایش بی اهمیت میشوند، بلکه دیگران را میبیند و خدمت تمام میکند، اما نه به عنوان دیگران بلکه به عنوان معشوق! چون عارف، دیگران را نمی بیند، بلکه فقط او (معشوق) را می بیند که در اشکال بی شمار تجلی کرده است:

مرد سالک چون رسد این جایگاه
جایگاه مرد برخیزد ز راه

گم شود، زیرا که پیدا آید او
گُنگ گردد، زانکه گویا آید او

پس عارف، عاشق همه کس و همه چیز هست ولی میداند و می بیند که این همه کس و همه چیز (حتی جانوران و گیاهان و سنگها و ...) خود خداوند هستند. او خدا را درون همه چیز و همه کس می بیند و خدمت میکند و عشق می ورزد:

جزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو
صورتی باشد صفت نه جان، نه عضو

به همین جهت ملاقات عارفی که به درجه (ولی) رسیده یعنی به مرحله توحید رسیده، برای هر کس به منزله موهبتی الهی است چرا که آن کس از نور عارف بهره مند شده و آگاهی اش به میزان قابل توجه افزایش می یابد، زیرا عارف (جان) فرد را خدمت میکند و می بیند، بنابراین (جان) فرد نیز از نور جان و انرژی عاشقانه عارف بهره مند میشود.

برای فهمیدن بهتر توحید، توصیه شده است که اول در عمق وجود خود به دنبال معنا و گوهر خداوندی بگردیم. فرزانگان میگویند که درون همه چیز و همه کس گوهری ناب و با ارزش وجود دارد که از ظاهر آن موجود متفاوت است و آن گوهر نهفته در دیگران که حیات بخش و جاودانه است، با گوهر یا جان ما مرتبط است و تمام اینها از یک منبع سرچشمه گرفته است و آن خداوند است. به زبان دیگر، در هر جاندار و بی جانی در این جهان، گوهری از نور مجرد (یعنی نوری که هیچ وابستگی به ماده ندارد) و ناب پنهان است و این نورها از نورالانوار یا همان حضرت حق جدا گشته اند، البته این جدایی کاملا ظاهری است، چراکه در جهان باطن تمام گوهرها با هم در ارتباطند و در حقیقت همان یک و واخد را تشکیل میدهند (از این روی هست که در قرآن گفته شده خداوند از رگ گردن شما به شما نزدیک تر است، چون خداوند در عمق هستی تو همیشه جاری است) و از همین روی است که گاهی انسان در خواب یا حتی بیداری از اخوالات شخص دیگری با خبر می گردد. اما این ارتباط، در لایه های زیرین آفرینش است که چشم ما در جهان مادی به دلیل وجود حجاب های بسیار از دیدن و درک آن ناتوان است. فقط کسی که از این پرده های حجاب (که عرفا میگویند این پرده ها بسیار بسیار زیادند) گذشته و به آسمان پنجم آگاهی رسیده است میتواند این وحدت و یکی بودن را ببیند. باز هم تاکید میکنم که دوستان این سخنان را با عقل ظاهر نسنجند و عقل هیچ راهی، به دلیل پرده های حجاب، به ذات حق ندارد. مولانا در اینباره میفرماید:

زین وصیت کرد ما را مصطفی،
بحث کم جویید در ذات خدا!

آنکه در ذاتش، تفکر کردنی است
در حقیقت، آن نظر، در ذات نیست!

هست آن، پندارِ او، زیرا به راه،
صد هزاران پرده آمد تا اله!

هر یکی در پرده‌ای موصول خو است
وهم او آن است که آن خود عین هو است

مولانا در ابیات بالا میگوید که در ذات خدا بحثهای منطقی و فلسفی نکنید و تلاش نکنید که با فکر و خرد ظاهری به ذات خدا برسید. زیرا از ما تا خدا «صدهزاران» پرده حجاب راه است و آنچه که فکر ما از خدا میپندارد، فقط یکی از همان پرده های راه است که ما با عقل ظاهری به آن رسیده ایم و در آن گیر کرده ایم!

بر همین مبنا است که عطار میگوید همه ما (اهل هنر = آنکس که رشد روحی بالایی دارد، اهل عیب=آنکس که در مراحل پایین تکامل روحی است) در نهانِ نهانمان (پشت پرده های بی شمار حجاب) آفتابی پنهان داریم. اما یک روزی برای همه ما خواهد رسید که بتوانیم نقاب را از چهره این آفتاب پنهان برداریم و او را هویدا کنیم (دوستان توجه داشته باشند که همه ما به این مرحله خواهیم رسید، اما قبل از آن باید مراحل رشد آگاهی در هر یک از ما با زندگیهای بسیار در جهان مادی به تکامل برسد):

هر یک از اهل هنر وز اهل عیب
آفتابی دارد اندر غیب غیب

عاقبت روزی بود کان آفتاب
با خودش گیرد، براندازد نقاب

پس همه ما خداگون هستیم و اگر همه چیز جاودانه است، پس همه چیز همان خداست در تجلی های مختلف و به قول بابا طاهر عریان:

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم

بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم

دوستان گرامی توجه داشته باشند که درک حقیقی مقوله توحید و وحدت وجود برای ما که هنوز اسیر جسم هستیم و چشمان درونیمان باز نشده اند، نشدنی است. ما فقط کوشش میکنیم تا معنای ظاهری گفتار عرفا را کمی درک کنیم. عطار در ادامه برای فهم بهتر وادی توحید چند داستان را به شرح زیر نقل میکند:

۱. عقیده دیوانه‌ای درباره عالم:

عطار داستانی عارف دیوانه ای را بازگو میکند که شخصی از او درباره چگونگی این جهان میپرسد. دیوانه پاسخ میدهد این جهان با این همه گوناگونی و رنگها و دیدنی هایش مانند یک درخت نخل است که از صدها نقش تشکیل شده و این نقشها درهم تنیده شده اند. اگر کسی این درخت را با مالش به مومی تبدیل کند، دیگر از آن همه رنگها و نقشها چیزی جز یک موم باقی نخواهد ماند و در واقع این موم خود را به نقشهای گوناگون بر روی درخت تبدیل کرده بود. نتیجه اینکه، دنیا نیز به همین وصف است و جز یکی، چیز دیگری وجود ندارد و این چشم ظاهری و دوبین ماست که من و تو میبیند و در حقیقت هیچ جز هو وجود ندارد:

گفت آن دیوانه را مردی عزیز
چیست عالم؟ شرح ده این مایه چیز

گفت: هست این عالم پر نام و ننگ
همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ

گر به دست این نخل می‌مالد یکی
آن همه یک موم گردد بی‌شکی

چون همه موم است و چیزی نیز نیست
رو که چندان رنگ جز یک چیز نیست

چون یکی باشد همه، نبود دویی
نه منی برخیزد اینجا، نه توی

در داستان لیلی و مجنون نیز میخوانیم که طبیب وقتی که به علت بیماری به لیلی نیشتر میزد و خون او را خارج میکرد، مجنون از درد فریاد میزد و همانجای نیشتر در بدنش دردناک میشد. علت را پرسیدند و گفت که من فقط لیلی را میدیدم و آنقدر غرق وجود معشوق هستم که در احساس او نیز مثل اویم. در برابر معشوق دیگر چیزی وجود ندارد که ارزش و اهمیت داشته باشد. در واقع من مجنوم و (من) دیگری وجود ندارد. درد او درد من است.

۲. حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد:

پیرزنی نزد بوعلی سینا رفته و به او کاغذی از طلا میدهد و میگوید که اینرا از من بستان. پورسینا پاسخ میدهد که من جز از حق از کس دیگری چیزی نستانده و نمیگیرم. پیرزن پاسخ میدهد که ای بوعلی، تو اگر حق بین بودی، چشمانت دویی نمیدید و میدانستی که جز حق هیچ چیز دیگری نیست!

پیرزن در حال گفت: ای بوعلی
از کجا آوردی آخر احولی

تو درین ره مرد عقد و حل نه‌ای
چند بینی غیر اگر احول نه‌ای

تو درین ره مرد عقد و حل نه‌ای
چند بینی غیر اگر احول نه‌ای

عطار در نتیجه گیری از این داستان میگوید انسانی که به وادی پنج رسیده است، غیر از خدا چیزی دیگری نمیبیند و مثل ما انسانهای درگیر منیت نیست که دیر و کعبه و کنیسه و کلیسا ببیند و بین اینها اختلاف بگذارد. فقط خداست و غیر از او نیست، فقط او را میبیند و فقط او را میشنود. او خود را از او و در او و با او میداند و در عین حال میداند که هنوز از او جداست (چراکه هنوز به مرحله فنا و نابودی کامل نفس نرسیده است):

مرد را در دیده آنجا غیر نیست
زانک آنجا کعبه نی و دیر نیست

هم ازو بشنو سخنها آشکار
هم بدو ماند وجودش پایدار

هم جزو کس را نبیند یک زمان
هم جزو کس رانداند جاودان

هم درو، هم زو و هم با او بود
هم برون از هرسه، این نیکو بود!

تا زمانی که ما خود را جدا از دیگران و جهان میبینیم، یعنی برای خود وجودی جدا قایل میشویم، نیک و بد نیز همراه ما خواهد بود (جهان دو قطبی، خیر و شر) و بسیار از این نیک و بدها در زندگیها بر ما اثر خواهند کرد و راه بسیار درازی در پیش روی ما خواهد بود:

تا تو باشی، نیک و بد اینجا بود
چون تو گم گشتی همه سودا بود

ور تو مانی در وجود خویش باز
نیک و بد بینی بسی و ره دراز

لحظه ای وجود داشته در ازل که آفرنیش از هیچ و عدم ایجاد شد. ما نیز در همان دَم که از هیچ به وجود آمدیم، در این من درون خودمان و پرده ها و حجابهایمان گرفتار خودمان شدیم و نا آگاه از حقیقت خود مانده ایم (تمام هدف زندگی نیز این است که روزی از این ناآگاهی و گرفتاری بیرون آییم و به حقیقت خودمان آگاه شویم):

تا که از هیچی پدیدار آمدی
در گرفتِ خود، گرفتار آمدی

کاشکی اکنون چو اول بودیی
یعنی از هستی معطل بودیی

بنابراین عطار توصیه میکند که خودت را پاک کن تا از این گرفتاری بتوانی برهی. در نهاد ما و نفس ما و در پشت این پرده های حجاب بسیار پلیدی ها و کژی ها و ناراستی ها، که همچون مار و عقربند، پنهانند. همین پلیدیها و دیوهای درونی خودمان است که دوزخ ما را ساخته اند و گرفتارشانیم. اگر خود را در زمان زندگی از این پلیدی ها پاک کنیم، پس از مرگ نیز با آسودگی در گور جای میگیریم. اما اگر خود را پاک نکنیم، در قبر نیز مار و کژدم موجود در زمین و خاک به سراغمان خواهند آمد:

از صفات بد به کلی پاک شو
بعد از آن بادی به کف با خاک شو

تو کجا دانی که اندر تن ترا
چه پلیدیهاست، چه گلخن (گلخن=نقطه مقابل گلشن) ترا؟

مار و کژدم در تو زیر پرده‌اند
خفته‌اند و خویشتن گم کرده‌اند

گر سر مویی فراایشان کنی
هر یکی را همچو صد ثعبان کنی

هر کسی را دوزخ پر مار هست
تا بپردازی تو دوزخ کار هست

گر برون آیی، ز یک یک پاک تو
خوش به خواب اندر شوی در خاک تو

ورنه زیر خاک، چه کژدم چه مار،
می‌گزندت سخت، تا روز شمار!

هر کسی کو بی‌خبر زین پاکی است
هرکه خواهی گیر، کرمی خاکی است!

٣. راز و نیاز لقمان سرخسی با پروردگار:

لقمان سرخسی در یک راز و نیاز به خداوند میگوید: من بنده ای پیر و سرگشته و راه گم کرده ام. وقتی برده ای پیر میشود، او را آزادش میکنند تا در آخر زندگیش آسوده بمیرد. من در بندگی تو موهای سیاهم را سپید کرده ام. پس بیا و این بنده پیرت را آزاد کن و به من غمگین شادی بخش! پس در آن هنگام هاتفی به پیر میگوید: تو از بندگان خاصِ خاص حرم کبریایی هستی. پس اگر میخواهی از بندگی آزاد گردی، عقل و تکلیفت را محو و نابود کن و وارد شو. پیر در پاسخ می گوید:

گفت: الاهی! پس ترا خواهم مدام
عقل و تکلیفم نباید، والسلام!

پس ز تکلیف و ز عقل آمد برون
پای کوبان، دست می‌زد در جنون

گفت: اکنون من ندانم کیستم
بنده باری نیستم، پس چیستم؟

بندگی شد محو، آزادی نماند
ذره‌ای در دل، غم و شادی نماند

بی‌صفت گشتم، نگشتم بی‌صفت
عارقم، اما ندارم معرفت

من ندانم تو منی، یا من تویی!
محو گشتم در تو و، گم شد دویی!

این حالتی است که برای سالک وادی پنجم ایجاد میشود. سالک از عقل ظاهری کامل رها میشود و وارد دنیای وحدت میشود. او فقط یکی میبیند، خود را خدا و خدا را خود میبیند، او دیگر وجودهای بی شمار را جدا از هم نمیبیند، اما در عین حال میداند که هنوز او و خدا یکی نشده اند (بی‌صفت گشتم، نگشتم بی‌صفت//
عارقم، اما ندارم معرفت)

٤. حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند:

روزی یک معشوقی از روی اتفاق در آب می افتد و عاشق او که این صحنه را میبیند، بدون درنگ خود را در آب می اندازد. پس از اینکه به هم رسیدند، معشوق میپرسد: من در آب روان افتادم، تو چرا خود را در آب انداختی؟ معشوق پاسخ میدهد:

گفت: من خود را در آب انداختم
زانکه خود را از تو می‌نشناختم!

روزگاری شد که تا شد بی‌شکی
با تویی تو، یکی من یکی

تو منی یا من تو اَم؟ چند از دویی؟
با تو اَم من ، یا تو اَم، یا تو تویی؟!

چون تو من باشی و من تو، بر دو اَم
هر دو تن باشیم یک تن، والسلام

ابیات بالا گویا هستند و نیازی به توضیح نیست. نتیجه اینکه انسانی که با تمام وجودش عاشق شده، بین خودش و معشوقش تفاوتی نمیبیند و هر دو به یک تن تبدیل شده اند.

در دو بیت بعد عطار معنی شرک و توحید را در نزد یک عارف شرح میدهد. تا زمانی که انسان همه جهان و موجودات و انسانها را از هم جدا میبیند، مشرک است (چون بیش از یکی میبیند) و زمانی که این دوبینی از او رخت بر بست، او به توحید رسیده است:

تا تویی برجاست، در شرک است یافت
چون دویی برخاست، توحیدت بتافت

تو در او گم گرد، توحید این بود
گم شدن کم کن تو، تفرید این بود

 

هفت وادی پیش روی سالک -- وادی ششم: حیرت

هفت وادی پیش روی سالک
وادی ششم: حیرت

بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم، درد و حسرت آیدت

به دست آوردن توانایی الهی در عمل دیدن خدای واحد، نامحدود و بی شکل در همه جا، به معنی ورود به آسمان ششم یا وادی حیرت است. سالک در این مرحله در انتظار پیوستن به خدا است و این حال و حس او را به جایی میرساند که هر نفسی که فرو میبرد، مانند تیغی او را زخم میزند؛ بعد از هر دمی دریغ دارد که چرا هنوز با خالق یکی نشده. اگر بخواهیم آنرا به مثالی از زندگی این دنیایی تشبیه کنیم، مانند زمانی است که انسان عاشق بعد از مشقات و رنجهای فراوان خود را به یک قدمی معشوق رسانده، اما هنوز به وصال یار نرسیده. دوستان میتوانند حس کنند که در این زمان چه تب و تابی و سوز و گدازی در او وجود دارد. سالک آسمان ششم دایما در عشق حق، در سوز و درد و دریغ و آه است. از هر موی سالک خون روان است؛ اما نه خونی که به دلیل تیغ خوردن باشد، بلکه خون دل است که به جوش آمده و میچکد و هر قطره آن پس از چکیدن مینگارد: ای دریغ!:

هر نفس، اینجا چو تیغی باشدت
هر دمی، اینجا دریغی باشدت

آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب، نه روز هم

از بن هر موی این کس، نه به تیغ
می‌چکد خون، می‌نگارد: ای دریغ!

آتشی باشد فسرده مرد این
یا یخی بس سوخته از درد این؟

وقتی سالک دچار حیرت می‌شود، آن‌چنان این حالت ملکوتی و روحانی است و شهودات سالک چنان عمیق و بلند است که او را خاموش می‌کند و لب از سخن فرو می‌بندد. هنگامی‌ هم که معارف عالم بالا بر سالک نازل می‌شود، او مانند دیگی بر آتش، از شدت تعالی این معارف به جوش و خروش در می‌آید. یعنی شناخت عالی تری را دریافت کرده است، اما سالک قدرت به زبان آوردن ندارد و در سکوت و خاموشی می‌ماند.

سالک، در مرحله ششم، آماده فنا شدن میشود. فنا یعنی هستی دروغین انسان که باعث شده خود را جدا از دیگران ببیند، نابود میشود و انسان درمیابد که از خدا بوده و به او بازگشته است و تمام این سالها که خود را جدا از خدا میدیده و برای خودش فردیت محدود قایل میشده، فریب و خوابی بیش نبوده است. سالک آسمان ششم آماده فنا میشود. او خدا را میبیند، اما هنوز با او یکی نیست و از طرفی از وجود خودش نیز دیگر ناآگاه شده است. او دیگر نمیداند که کیست. او دارد آگاهی ظاهری خود را که در کالبد ذهنی اش ذخیره بوده است را از دست میدهد. همچون انسان نیمه بیهوشی که میداند وجود دارد، اما نمیداند چه کسی است و نامش چیست و در کجاست. سالک حتی از مرحله توحید نیز ناآگاه میشود. او فقط میداند که هست. تمام اینها به دلیل این است که تمام کالبدهای جسمی و روحی سالک یکی یکی از او جدا گشته اند و منیت و نفس غیر حقیقی او در حال نابودی کامل است:

هر چه زد توحید بر جانش رقم
جمله گُم گردد از او، گُم نیز هم!

گر بدو گویند: مستی یا نه‌ای؟
نیستی! گویی که هستی یا نه‌ای؟

در میانی یا برونی از میان؟
بر کناری یا نهانی یا عیان؟

فانیی یا باقیی یا هر دویی؟
یا نه ای هر دو، تویی یا نه تویی؟

گوید: اصلا می‌ندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من!

عاشقم، اما ندانم بر کیم!
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟

لیک از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی

در این وادی، سالک خدا را میبیند، اما هنوز با او یکی نیست. نتیجه این، حیرتی بسیار بزرگ است، طوریکه سالک همه چیز را از یاد میبرد. نه کفر میشناسد، نه دین، نه شادی، نه غم. عارف وقتی حق را شهود می‌کند، بین بود و نبود، هستی و نیستی، وحدت و کثرت، ظاهر و باطن، اول و آخر، حقیت و دروغ (مجاز) در می‌ماند و جز اظهار ناتوانی و حیرت چیزی نمی‌تواند بگوید. او بکل همه چیز را میبیند و هیچ چیز را نمیبیند:

در چنین منزل که شد دل ناپدید
بلکه هم شد نیز منزل ناپدید

ریسمان عقل را سَر گم شد است
خانهٔ پندار را، دَر گم شد است

هرکه او آنجا رسد، سَر گم کند
چار حد خویش را، در گم کند

عارف در روبرو شدن با خدا، از طرفی دوگانگی و کثرت را و از طرفی خدای یگانه و نامحدود را در همه جا و همه چیز میبیند. این مشاهده عملی وحدت در کثرت و یگانگی در چندگانگی، روشن بینی الهی حقیقی و کامل است. او حالا به طور خودکار همه جزییات درون و بیرون همه دنیاها را میداند:

گر کسی اینجا رهی دریافتی
سر‌‌ِّ‌‌ کل در یک نفس دریافتی

در ادامه به شرح چند داستان از عطار میپردازم که این درک این وادی را برای ما آسان تر میکند:

۱. حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری:

پادشاهی بود که دختر بسیار زیبایی داشت. عطار زیبایی این ماه روی را اینگونه شرح میدهد:

خسروی که آفاق در فرمانش بود
دختری چون ماه در ایوانش بود

از نکویی بود آن رشک پری
یوسف و چاه و زنخدان بر سری

طرهٔ او صد دل مجروح داشت
هر سر مویش رگی با روح داشت

ماه رویش مثل فردوس آمده
وانگه از ابروش در قوس آمده

پادشاه روزی یک غلامی را به دربار خود می آورد که این غلام نیز از زیبایی بسیار زیادی بهره مند بود:

آمدی القصه پیش پادشاه
از پی خدمت غلامی همچو ماه

چه غلامی، آنک داد او از جمال
مهر و مه را هم محاق و هم زوال

از قضا روزی دختر پادشاه این غلام زیبا را میبیند و دیوانه وار عاشق او میشود:

کرد روزی از قضا دختر نگاه
دید روی آن غلام پادشاه

دل ز دستش رفت و در خون اوفتاد
عقل او از پرده بیرون اوفتاد

عقل رفت و عشق، بر وی زور یافت
جان شیرینش به تلخی شور یافت

دختر به شدت اندیشناک میشود که چگونه میتواند از عشق این غلام بهره مند گردد و از او کامی بگیرد، بدون اینکه کسی از این ماجرا با خبر شود، حتی خود غلام! چرا که او شاهزاده هست و نمیتواند عاشق غلامی باشد. دختر ده کنیز عالی مرتبه داشت که بسیار پر هنر بودند و موسیقی مینواختند و با صدایی بسیار زیبا آواز میخواندند. دختر پادشاه راز خود را با آنان میگوید. کنیزان به دختر پادشاه میگویند که ما ترتیب کار را میدهیم. به این صورت که یک شبی غلام را طوری پنهانی به نزد تو می آوریم که او خود نیز باخبر نشود و تو بتوانی کام دل را از او بگیری. پس یک شبی یک کنیز به نزد غلام میرود و او را با می مست میکند. پس از آنکه غلام مست میشود، کنیز در می او داروی بیهوشی ریخته و به او میخوراند:

چون بخورد آن می، غلام از خویش شد
کار آن زیبا کنیزک پیش شد

روز تا شب آن غلام سیم بر
بود مست و از دو عالم بی‌خبر

پس از آنکه غلام بیهوش شد، کنیزان دیگر هم می آیند و غلام را بر تخت میگذارند و به نزد دختر می برند. غلام در نیمه های شب، نیمه مست و نیمه هوشیار، نیمه چشمی باز میکند و خود را در اتاق شاهزاده میابد. توصیفی که عطار از غلام در این حالت میکند، مشابه زمانی است که سالک وادی ششم، نیمه هوشیار، حق را روبروی خود می بیند. خواننده گرامی به تک تک ابیات دقت کند. اینها فقط وصف یک عشق بازی زمینی نیستند، بلکه تشریح کامل حال سالک آسمان ششم در نزد حق با زبان این دنیایی است:

نیم شب، چون نیم مستی آن غلام
چشم، چون نرگس، گشاد از هم تمام

دید قصری همچو فردوس آن نگار
تخت زرین از کنارش تا کنار

در میان آن همه خوشی و کام
گم شده در چهرهٔ دختر غلام

مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان
نه در این عالم به معنی، نه در آن

سینه پر عشق و زبان لال آمده
جان او از ذوق در حال آمده

چشم بر رخسارهٔ دل‌دار داشت
گوش بر آواز موسیقار داشت

هم مشامش بوی عنبر یافته
هم دهانش آتش‌ِ تر یافته

دخترش در حال جام مِی بداد
نقل مِی را، بوسه‌ای در پی بداد

چشم او در چهرهٔ جانان بماند
در رخ دختر همی حیران بماند

چون نمی‌آمد زبانش کارگر
اشک می‌بارید و می‌خارید سر

هر زمان، آن دخترِ همچون نگار
اشک بر رویش فشاندی، صد هزار

گه لبش را بوسه دادی، چون شکر
گه نمک در بوسه کردی، بی‌جگر

گه پریشان کرد زلف سرکشش
گاه گم شد در دو جادوی خوشش

وان غلام مست، پیشِ دل نواز
مانده بُد با خود، نه بی‌خود، چشم باز!

هم در این نَظّاره می‌بود آن غلام
تا برآمد صبح از مشرق تمام

صبحدم غلام در همان حالت باخودی (چون نفس کاذب هنوز وجود دارد) و بی خودی (به دلیل مستی به وجود آمده از دیدن حق و بودن در حضور او) به خواب میرود و کنیزان او را دوباره به اتاق خودش برمیگردانند. پس از اینکه غلام بیدار میشود، تجربه شب قبل را به یاد می آورد، اما نمیداند که این تجربه چه بود و کجا بود. پس بر غلام شوری زیاد وارد میشود و جامه بر تن می دراند و موی می کند و بر سرش خاک میریزد، چراکه آنرا ماه روی و آن عشق پر سوز دیگر آنجا نبود. در واقع این حالتی از جنون و دیوانگی است که نهایت عشق در انسان ایجاد میکند. این حالت غلام مشابه حالتی است که آنرا سالک در وادی ششم تجربه میکند:

چون به خفت آنجا غلام سرفراز
زود بردندش بجای خویش باز

بعد از آن چون آن غلام سیم بر
یافت آخر اندکی از خود خبر

شور آورد و ندانستش چه بود
بودنی چون بود از آن سوزش چه سود

دست در زد جامه بر تن چاک کرد
موی بر هم کند و سر بر خاک کرد

از غلام پرسیدند از آن معشوقی که دیدی برای ما وصف کن. پاسخ داد که شرح دادنی نیست (و حقیقتا حال سالک را در آسمان ششم به هیچگونه نمیتوان وصف کرد و عطار در این ابیات دقیقا همین را میخواهد بیان کند). غلام میگوید آنچه که من آنچنان واضح و عیان دیدم، هیچ کس در خواب نمیتواند ببیند؛ هیچ کس این شدت از عشق را تجربه نکرده است؛ به هیچ عنوان وصف شدنی نیست و عجیب ترین چیزی است که در جهان میتواند وجود داشته باشد:

قصه پرسیدند از آن شمع طراز
گفت: نتوانم نمود این قصه باز

آنچ من دیدم عیان مست و خراب
هیچ کس هرگز نبیند آن به خواب

آنچ تنها بر من حیران گذشت
بر کسی هرگز ندانم آن گذشت

آنچ من دیدم نیارم گفت باز
زین عجایب‌تر نبیند هیچ راز

به غلام گفتند: کمی از آن مستی بیرون بیا و از آن صدگونه رازی که دیده ای، یکی را برای ما بازگوی! غلام گفت من خود مانده ام که آیا آنچه دیده شد و تجربه شد توسط من بود یا توسط کس دیگری بود؟ من خود هیچ نشنیدم، در عین اینکه همه چیز را بشنیدم و من خود هیچ ندیدم، در عین اینکه همه چیز را دیدم (توجه داشته باشید که این را با زبان عقل نمیشود بیان کرد. خواننده گرامی کوشش کند با دل خود این را درک کند. این حالت بیان وحدت در عین کثرت است. سالک هنوز فرد است، اما وحدت را درک میکند. پس اوست که میبیند (کثرت)، اما او نیست که میبیند بلکه یکی و واحد است که میبیند و تجربه میکند (وحدت)):

هر کسی گفتند: آخر اندکی
با خود آی و بازگو از صد یکی!

گفت: من درمانده‌ام چون دیگری
کان همه من دیده‌ام؟ یا دیگری؟!

هیچ نشنیدم، چو بشنیدم همه
من ندیدم، گرچه من دیدم همه

شخص دیگری گفتش هر چه دیده ای خوابی بوده و تو دیوانه شده ای. غلام پاسخ میدهد که من اصلا آگاه نیستم که آیا خواب دیدم یا در بیداری دیدم؟ نمیدانم که آیا در مستی بودم و آنرا دیدم یا در هوشیاری؟:

غافلی گفتش: که خوابی دیده‌ای
کین چنین دیوانه و شوریده‌ای

گفت: من آگه نیم پنداریی
تا که خوابم بود یا بیداریی

من ندانم کان به مستی دیده‌ام
یا به هشیاری صفت بشنیده‌ام

این عجیب ترین حالی که انسان میتواند داشته باشد. این حال نه پیداست و نه پنهان، نه میتوان از بیان آن خودداری کرد و نه میتوان آنرا بیان کرد، نه آثار آن از جان و روان سالک پاک میشود (چراکه این تجربه اینقدر حقیقی است و چنان آگاهی با خود دارد که سالک را در لحظه در خود غرق میسازد) و نه از آن کوچکترین اثری بر جای است:

زین عجب‌تر حال نبود در جهان
حالتی نه آشکارا نه نهان

نه توانم گفت و نه خاموش بود
نه میان این و آن مدهوش بود

نه زمانی محو می‌گردد ز جان
نه از او یک ذره می‌یابم نشان

رخ آنکس که دیده شده از چنان کمالاتی برخوردار است که هیچ کس با آن برابری نمیکند. آفتاب جهان تاب با آن همه بزرگی و درخشندگی در برابر چهره پر کمال او همچون ذره ای! می ماند و فقط خدای بزرگ میداند که اینجا سخن از چه می رود و نه هیچ کس دیگری:

دیده‌ام صاحب جمالی از کمال
هیچ کس می‌نبودش در هیچ حال

چیست پیش چهرهٔ او آفتاب
ذره ای، والله اعلم باالصواب

چون نمی‌دانم چه گویم بیش ازین
گرچه او را دیده‌ام من پیش ازین

من چو او را دیده یا نادیده‌ایم
در میان این و آن شوریده‌ام

۲. حکایت مادری که بر خاک دختر می‌گریست:
مادری بر خاک دخترش میگریست. عارفی راه بین او را بر سر قبر دید و گفت: این زن از مردان پیشی گرفته است. چونکه به حق میداند برای چه کسی می گرید و از کدامین گم شده اش دور مانده است و درباره چه کسی بی صبر و بی قرار است. نیک و فرخنده اوست که حال خود را میداند و می داند که بر چه کسی باید بگرید. اما داستان منِ غم زده بسیار دشوار است. روز و شب، ماتم زده نشسته ام و روشن نیست برای چه کسی اینچنین زار می گریم و نمیدانم از که چنین دور افتاده ام و حیران مانده ام. این زن هزار بار از من جلوتر است، چراکه از گم گشته خود بویی برده است. اما من از گم گشته ام بویی نبرده ام و حسرت این، خون مرا ریخته است و من را در حیرتش کشته است:

این زن از چون من هزاران گوی برد
زانکه از گم گشتهٔ خود بوی برد

من نبردم بوی و این حسرت مرا
خون بریخت و کشت در حیرت مرا

این داستان بیانگر حال و روز سالک وادی ششم است. او مانند کسی است که دچار فراموشی کامل شده است و از همه چیز بی خبر است. فقط میداند دلش از شدت شوق و حسرت وصال در آتش عشق در سوز و گداز شدید است. در این منزل، سر رشته ریسمان عقل و نیز درِ خانۀ پندار، گم شده است. هر کس که به این وادی برسد، سَرِ خود و دَرِ چهار حد خود را گم میکند (یعنی همه چیز خود را از دست میدهد و فقط حیرانی برایش باقی می ماند). او راز کل را در یک نفس در می یابد:

در چنین منزل که شد دل ناپدید
بل که هم شد نیز منزل ناپدید

ریسمانِ عقل را، سَر گم شدست
خانهٔ پندار را، دَر گم شدست

هر که او آنجا رسد، سَر گم کند
چار حد خویش را، دَر گم کند

گر کسی اینجا رهی دریافتی
سِرّ کل، در یک نفس، دریافتی

۳. گفتار یک صوفی با مردی که کلیدش را گم کرده بود:
صوفیی می‌رفت، آوازی شنید که می گفت: من کلیدم را گم کرده ام و در اینجا بر خاک راه و در کوچه مانده ام. آیا کسی کلیدی یافته است؟ و با خود می گفت:

گر در من بسته ماند، چون کنم؟
غصهٔ پیوسته ماند، چون کنم؟

صوفی به او گفت: چه کسی به تو گفته است که اینچنین خود را خسته کنی و غمگین کلیدت باشی؟ حال که در (بسته شده) را میشناسی، بگذار بسته باشد (یعنی همین که می دانی کدام در است که کلیدش گم شده، خود نعمتی است!). زیرا بر در بسته اگر بنشینی، بالاخره کسی در را به رویت خواهد گشود! کار تو در برابر کار من بسیار آسان است، زیرا من نه کلیدی دارم و نه هرگز دری وجود داشته که بسته شده باشد! در عین حال از تحیر جانم در حال سوختن است و سر و ته کارم هیچ روشن و هویدا نیست!

کار تو سهل است و دشوار آن من
کز تحیر می‌بسوزد جان من

نیست کارم را نه پایی، نه سری
نه کلیدم بود هرگز، نه دری

کاش این صوفی بسی بشتافتی
بسته یا بگشاده‌ای دریافتی

مردم را هیچ بهره ای به جز پندار و خیال نیست و هیچ کس نمی داند که حال از چه قرار است:

نیست مردم را نصیبی جز خیال
می نداند هیچ کس تا چیست حال

هر که گوید چون کنم، گو چون مکن
تا کنون چون کرده‌ای؟ اکنون مکن

در ابیات بعدی، عطار چگونگی حیران بودن سالک وادی ششم را توضیح میدهد و اینکه چگونه او از خبر خود نیز بی خبر است:

هر که او در وادی حیرت فتاد
هر نفس، در بی‌عدد حسرت فتاد

حیرت و سرگشتگی تا کی برم؟
پی چو گم کردند، من چون پی برم؟

می‌ندانم، کاشکی می‌دانمی
که اگر می‌دانمی، حیرانمی!

در وادی ششم، شکایت انسان شُکر و سپاس اوست، ایمانی که او تا این زمان داشته اکنون برای او کفر است و آنچه تاکنون برای او کفر به نظر می آمده، حالا برای او ایمان است:

مر مرا اینجا شکایت شکر شد
کفر، ایمان گشت و ایمان، کفر شد

سالک وادی ششم حقایق را آنگونه که هست میبیند و نه آنگونه که جامعه برای او تعریف کرده بوده است. از این روی است که جای کفر و ایمان او با هم عوض می شوند. در داستان بعدی عطار بیان میکند که چگونه کفر و ایمان سالک این وادی جایشان را با هم عوض میکنند و چطور آنچه در نزد عوام کفر به شمار می آید، برای او عین ایمان می شود و برعکس.

۴. حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران (زرتشتیان) می‌کرد:
شیخ ابوالقاسم نصرآبادی (صوفی مشهور قرن چهارم) به درد عشق گرفتار آمد و بر توکل خدا چهل حج به جای آورد. شیخ موهایش سپید گشته بود و تنش نزار و ناتوان شده بود. روزی کسی او را در حالیکه برهنه بود و فقط با یک تکه لنگی پایین تنه اش را پوشانده بود، دید. شیخ دلش پر تاب و بی قرار یود و جانش داغ و گداخته و افروخته. شیخ با این حال و شکل، زناری نیز بسته بود و بدون هیچ ادعا و لافی گرد آتشگاه زرتشتیان در طواف بود. آن شخص شیخ را خطاب قرار داده و به او گفت:

گفت گفتم: ای بزرگ روزگار
این چه کارِ تست؟ آخر شرم دار!

کرده‌ای چندین حج و بس سروری
حاصل آن جمله آمد کافری؟

این چنین کار از سر خامی بُوَد
اهل دل را از تو بدنامی بُوَد

وین کدامین شیخ کرد؟ این راهِ کیست؟
می‌ندانی این که آتشگاه کیست؟

شیخ پاسخ می دهد: کار من کاری بسیار سخت است. آتش (عشق) بر خانه و رخت من افتاده است و همه چیز من و از جمله نام و ننگم را به باد داده است. تو حیران کار من گشته ای؟ پس بدان که وقتی اینچنین آتشی بر جانت زده شود، برایت دیگر نام و ننگ به کل بی معنی میگردد. از وقتی که این آتش بر جان من افتاده، از کنشت و کعبه بیزار گشته ام!

چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان؟

تا گرفتار چنین کار آمدم
از کنشت و کعبه بی‌زار آمدم

ذره‌ای گر حیرتت آید پدید
همچو من صد حسرتت آید پدید

وادی ششم آخرین مرحله ای است که سالک هنوز در دوگانگی قرار دارد. سالک، وحدت وجود و یکتایی را شناخته و درک کرده، اما هنوز از «من دروغین یا نفس» کاملا جدا نشده و آنرا را از دست نداده است. حقیقت انسان نور مجرد از ماده است. نوری که از دریای عدم صادر شده و در کالبدها و غلافهای متعدد محدود شده است و به همین دلیل است که انسان دچار توهم دوگانگی و فردیت و جدایی از دیگران شده است. آنچه که در نهایت باعث نابودی نفس کاذب انسان میشود، عشق است. عشق در منتها درجه خود به آتشی سوزان تبدیل میشود که هستی دروغین سالک آسمان ششم را می سوزاند و از بین می برد تا او در آسمان هفتم به نفس حقیقی خویش یا همان نور اسپهدی برسد. به این دلیل است که عطار داستان شیخ نصرآباد و آتشگاه را مطرح میکند تا از طرفی بیان کند چگونه این عشق جان سالک را به آتش میکشد، و از طرفی دیگر غیر مستقیم به ما گوشزد می کند که چرا ایرانیان باستان و در راس آنان زرتشت حکیم نماد آتش و نور را برای مراسم عبادی برگزیده بودند. هدف نهایی خداشناسی و عبادت در حکمت باستانی ایران قدیم رسیدن به آتش عشق الهی و سوختن در آن بود و عنصر آتش را که رمزی از ایزد اردیبهشت است را برای عبادت انتخاب کردند. حافظ در اینباره چنین می فرماید:

از آن به دیر مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

و جای دیگری بیان میکند که چگونه این آتش جان حافظ را به آتش کشیده است:

سینه ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺩﻝ ﺩﺭ ﻏﻢ ﺟﺎﻧﺎﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ
ﺁﺗﺸﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﮐﺎﺷﺎﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ

ﺗﻨﻢ ﺍﺯ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺩﻭﺭﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﺑﮕﺪﺍﺧﺖ
ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻣﻬﺮ ﺭﺥ ﺟﺎﻧﺎﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ

ﺳﻮﺯ ﺩﻝ ﺑﯿﻦ ﮐﻪ ﺯ ﺑﺲ ﺁﺗﺶ ﺍﺷﮑﻢ ﺩﻝ ﺷﻤﻊ
ﺩﻭﺵ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺯ ﺳﺮ ﻣﻬﺮ ﭼﻮ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ

مولانای بزرگ نیز بسیار در مورد آتش سوزان عشق سروده است که نمونه ای از آنرا در اینجا می آورم:

بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد

آنچ از عشق کشید این دل من، کُه نکشید
و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد

و اما آنچه را که عطار در داستان شیخ ابوالقاسم نصرآبادی آورده است، خودش نیز تجربه کرده که آنرا در غزل زیر بیان فرموده:

مسلمانان، من آن گبرم که دین را خوار می‌دارم
مسلمانم همی خوانند و من زنار می‌دارم

طریق صوفیان ورزم، ولیکن از صفا دورم
صفا کی باشدم چون من سر خمار می‌دارم

ببستم خانقه را در، در میخانه بگشودم
ز می من فخر می‌گیرم ز مسجد عار می‌دارم

چو یار اندر خرابات است، من اندر کعبه چون باشم
خراباتی صفت خود را ز بهر یار می‌دارم

به گرد کوی او هر شب، بدان امید چون عطار
مگر بنوازدم یاری خروش زار می‌دارم

فکر میکنم خواننده گرامی توانسته باشد با خواندن غزل بالا، معنی این سخن عطار را در بیان وادی حیرت بهتر درک کرده باشد:

مر مرا اینجا شکایت شکر شد
کفر، ایمان گشت و ایمان، کفر شد

چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان؟

تا گرفتار چنین کار آمدم
از کنشت و کعبه بی‌زار آمدم

۵. نو مریدی که پیر خود را به خواب دید:
نو مریدی که دلی روشن و پاک همچون آفتاب داشت، شبی پیر خویش را در خواب می بیند و به او در خواب می گوید: دل من از حیرت دوری تو در خون نشسته است. در فراغت شمع دلم را افروخته ام و از وقتی که رفته ای، از حیرتت سوخته ام. سپس از پیر میپرسد:

من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی
کار تو چون است آنجا؟ بازگوی

پیر پاسخ میدهد: من چنان در اینجا حیران و مست مانده ام که دایما مشغول گزیدن پشت دستم با دندان هستم!

پیر گفتش مانده‌ام حیران و مست
می‌گزم دایم به دندان پشت دست

پیر میگوید حیرتی که ما در اینجا گرفتارش هستیم بسیار بیشتر از آن چیزی است که شما در دنیا به آن گرفتارید. ذره ای از این حیرت برای من از صد کوه در دنیا سنگین تر است:

ما بسی در قعر این زندان و چاه
از شما حیران تریم این جایگاه

ذره‌ای از حیرت عقبی مرا
بیش از صد کوه در دنیا مرا


هفت وادی پیش روی سالک -- وادی هفتم: فقر و فنا

هفت وادی پیش روی سالک
وادی هفتم: فقر و فنا

بعد از این وادی فقر است و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا

در وادی ششم، گفتیم که رهرو توانایی الهی دیدن خدای نامحدود و بی شکل در همه جا و در همه چیز را بدست می آورد. اما با این وجود، سالک هنوز در حوزه دوگانگی است. باید توجه داشت که بیننده و دیده شده با هم متفاوتند. این تجربه دوگانگی ادامه میابد تا اینکه روح سالک در وادی فقر و فنا خود را از بند ذهن و نفس دروغینش (آگاهی ذهنی به سالک هستی جداگانه از روح کل داده بود) گسسته سازد و خود را به هستی حقیقی خویش (روح کل یا در ابیات زیرین، بحر کل) پیوند دهد. در فنا، رهرو کاملا از نفس و ذهن خالی میشود به همین دلیل از کل دنیا ناآگاه میشود که عطار آنرا در ابیات زیر با فراموشی و لنگی و کری و بیهوشی توصیف کرده است. این مرگ حقیقی است، مرگی که بعد از آن دیگر هیچ مرگی وجود ندارد. این مرگ حقیقی فقط یکبار تجربه میگردد و پس از آن، زندگی ابرآگاهانه جاودانه که بی تغییر و فناناپذریر است، در حالت "من خدا هستم (اناالحق)" در وادی بقا (یعنی ظهور حقیقی من واقعی) دنبال میشود:

عین وادی فراموشی بود
لنگی و کری و بیهوشی بود

صد هزاران سایهٔ جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو

دریای کل (خداوند) چون عزم جنبیدن کند و موج بزند، نقشهای روی آب بر جای نمانده و همگی از بین میروند و نقشهای دیگری جایشان را میگیرند. این جهان و جهان آخرت نقشهایی از همان دریای کل، یعنی خداوند هستند:

بحرکلی چون به جنبش کرد رای
نقشها بر بحر کی ماند به جای؟

هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هر که گوید نیست، این سوداست بس

مهربابا فنا را بسیار زیبا و قابل درک به شرح زیر توضیح می دهد:
"
فنا یعنی نابودی کامل، اما نابودی چه چیزی؟ قبل از پاسخ دادن به این سوال بگذارید ببینیم، رهروی روحانی کیست؟ انسان یعنی خود حقیقی، به اضافه آگاهی، به اضافه نقوش زندگی که بر ذهن او نقش بسته، به اضافه نفس، به اضافه ذهن. اکنون خود حقیقی را کنار می گذاریم، چون در واقعیت، نفس چیزی جز تجلی منحرف شده خود حقیقی نیست. حالا فنا یعنی نابودی کامل نقوش زندگی، نفس و ذهن به استثنای آگاهی؛ بنابراین آگاهی بعد از فنا باقی می ماند. اما آگاهی از چه؟ آگاهی از هیچ. چه کسی آگاه است؟ هیچ کس. با این حال "آگاهی از هیچ" وجود دارد. به خاطر اینکه هیچ نفسی وجود ندارد، هیچ "من هیچ هستم" نیز وجود ندارد، بلکه فقط هیچ، نه خدا نه عالم، نه خالق نه مخلوق، با این وجود این هیچ، ناآگاهانه نیست، بلکه "آگاهی ناآگاهانه" است. اگر بتوان این طور گفت درک این حالت تنها به وسیله قوه عقل، بسیار مشکل است، اما چاره دیگری نیست. این یک نشانه جهل در وجود هر فردی است که حقیقت یک چیز را انکار می کند، در واقع به این دلیل آن را درک نمی کند. برای یادآوری، فنا یعنی نابودی کامل همه نقوش زندگی که بر ذهن نقش بسته، نفس و خود ذهن، اما نه آگاهی. آگاهی در حالت فنا نه به شکل خاکی است، نه مجازی و نه حقیقی، نه دنیوی است نه خدایی، اما هست، درست مثل آب که وجود دارد، هر چند که بی رنگ است و علت اینکه آگاهی بعد از نابودی کاملِ نقوش زندگی، نفس کاذب و ذهن باقی می ماند، این است که توجه اش به خود حقیقی، "من" حقیقی معطوف می شود. از آنجایی که خود مجازی چیزی جز تجلی منحرف شده خود حقیقی نیست، اینطور درک می شود که هرکس دارای خود حقیقی است یا اینکه در پشت خود مجازی، خود حقیقی قرار دارد. دلیل اینکه آگاهی انسان عادی به تمامی از آن بی خبر است این است که، آگاهی خود او مجازی است و آگاهی به دلیل نقوش زندگی، مجازی است. قبل از اینکه آفرینش خودش را متجلی سازد، خدا (که در آفرینش خود را به اشکال مختلف جماد و گیاه و حیوان و انسان متجلی می سازد) به طور نهفته آگاه بود. به عبارت دیگر او نمی دانست که خداست و بنابراین می توان گفت که او خالی از نفس حقیقی بود. پس هر چند ممکن است مخالف و ضد یکدیگر به نظر بیاید، آگاهی مجازی، محصول نقوش زندگی است و به آگاهی حقیقی وابسته است، نفس مجازی، محصول آگاهی مجازی است و به نفس حقیقی مربوط است."
بنابراین انسانی که به وادی هفتم می رسد، هستی محدود خود (من، ذهن، نفس، انیّت) را در دریای کل نابود میکند و گم میشود. این گم شدگی هستی محدود و انفرادی و جدا از کل، به آرامش همیشگی و جاویدان سالک ختم می شود. در اثر این گم بودگی، سالک حالت بیهوشی و آگاهی از هیچ را پیدا میکند:

هر که در دریای کل، گم بوده شد
دایما گم بودهٔ آسوده شد

دل در این دریای پر آسودگی
می‌نیابد هیچ جز گم بودگی

پس از کامل شدن فنا، فرآیند آگاهی بی نفس که به خود حقیقی می رسد آغاز می شود که آنرا "بقا" می نامند. در اینجاست که او اسرار صنع را می بیند و رازدان حق می شود:

گر ازین گم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد، بسی رازش دهند (بقا)

بسیاری از سالکان هنگامی که وارد این میدان پر درد طریقت روحانی می شوند، در همان گامهای نخست (وادیهای اولیه) گم می شوند و به گامهای بعدی و نهایتا وادی فنا نمی رسند:

سالکان پخته و مردان مرد
چون فرو رفتند در میدان درد

گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود

چون همه در گام اول گم شدند
تو جمادی گیر اگر مردم شدند

این گم شدن در گامهای نخستین با گم شدن در وادی هفتم تفاوت اساسی دارد. عود خوشبو و هیزم هر دو از جنس چوب هستند و وقتی که در آتش قرار می گیرند به دود تبدیل شده و گم و نابود می شوند. ظاهر این نابودی در هر دو یکسان است، اما در باطن و صفات آن تفاوتهای بسیاری وجود دارد:

عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند

این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت

اگر پلیدی در دریای کل گم شود، صفات پلیدش را از دست نمی دهد و همانگونه می ماند. اما اگر پاکی در دریای کل وارد شود، از وجود خویش ناآگاه می شود. در اینجاست که جنبش او با جنبش دریا یکی است، زیرا او با حق و دریای کل یکی شده است و هر چه از او سر بزند مانند این است که از حق سر زده است. در فنا (وجود غیر حقیقی) سالک وجود ندارد و در عین حال (وجود حقیقیش) وجود دارد:

گر پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند به ذل

لیک گر پاکی درین دریا شود
از وجود خویش ناپیدا شود

جنبش او جنبش دریا بود
او چو نبود در میان، زیبا بود

نبود او و او بود، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این

آن زمان کز خود رهایی باشدم
بی‌خودی عین خدایی باشدم (انالحق)

هرکه او، رفت از میان، اینک فنا
چون فنا گشت از فنا، اینک بقا

عطار میگوید که در این مسیر چنان باید این نفس و ذهن از بین برود که انسان از منظر وجود همچون تار مویی شود که به سختی قابل دیدن است. سپس، این مو در وادی فنا بخشی از موی کل میشود:

تا چو اندر عشق بگدازی تمام
پس شوی از ضعف چون مویی مدام

چون شود شخص تو چون مویی نزار
جایگاهی سازدت در زلف یار

هرکه چون مویی شود در کوی او
بی شک او مویی شود در موی او

گر تو هستی راه بین و دیده ور
موی در موی، این چنین بین، درنگر

گر بود زین عالمت مویی اثر
نیست زان عالم ترا مویی خبر

داستان نخست: گفتار معشوق طوسی (محمد) با مریدش
شبی معشوق طوسی (از عرفای قرن چهارم) به مریدی از مریدانش گفت: دایما از سوز عشق در گداز باش و آنچنان به این گداختن ادامه بده که از شدت ضعف همچون مویی شوی. در این زمان است که تو لیاقت آنرا می یابی که چون تار مویی در زلف یار دارای جایگاه شوی:

چون شود شخص تو چون مویی نزار
جایگاهی سازدت در زلف یار

هرک چون مویی شود در کوی او
بی شک او مویی شود در موی او

اگر تو راه بین و دیده ور هستی میتوانی موی در موی را ببینی و معنی آنرا درک کنی (یکی بودن انسان فنا شده و ذات الهی):

گر تو هستی راه بین و دیده ور
موی در موی این چنین بین درنگر

گر سر مویی نماند از خودیت
هفت دوزخ سر برآید از بدیت

داستان دوم: گفتار عاشقی که از بیم قیامت می‌گریست:
عاشقی در حال گریه و زار بود که کسی او را دید از او پرسید: چرا اینچنین گریه میکنی؟ عاشق گفت: میگویند که خداوند در روز قیامت به خاصان درگاه خود اجازه شرف یابی می دهد و این بارعام چهل هزار سال طول میکشد. در این هنگام خاصان درگاه را که بی خود شده و در فنا بوده اند، به خود می آورند تا در ناز و نیاز افتند:

یک زمان زانجا به خود آیند باز

در نیاز افتند، خو کرده به ناز

گریه من از این روی است که در آن هنگام که من را از بی خودی به در آورده و با خودم می کنند، چه کنم؟ فکر کردن به بودن در حالت با خودی، حتی برای یک لحظه، چنان مرا غمگین می کند که این غم می تواند من را به کشتن دهد:

تا که با خود بینیم بد بینیم
با خدا باشم چو بی‌خود بینیم

آن زمان کز خود رهایی باشدم
بی‌خودی عین خدایی باشدم

هرکه او رفت از میان، اینک فنا
چون فنا گشت از فنا، اینک بقا

هر کس که وجود دروغین و بیرونی خود را نابود کرد، به فنا می رسد و هر کس در فنا به کمال رسید، به بقا یا همان هستی و بودن جاودان می رسد.
اگر تو هنوز وجود داری، از مسیر آتش سوزان (عشق) گذر کن. روغن چراغ (یعنی وجود تو، هستی منفرد تو) از فتیله گذر کرده در آتش میسوزد و تولید دود سیاه (به فنا رسیدگی وجود) می کند. درست است که وجود دود شده و نابود می گردد، اما حالا تو در قالب قرآن که سخن حق است در آمده ای و نفس حقیقی خود را آشکار گردانیده ای:

گر ترا هست ای دل زیر و زبر
بر صراط و آتش سوزان گذر

غم مخور که آتش ز روغن در چراغ
دوده‌ای پیداکند چون پَر زاغ

چون بر آن آتش کند روغن گذر
از وجود روغنی، آید بدر

گرچه ره پر آتش سوزان کند
خویشتن را قالب قرآن کند

اگر تو نیز می خواهی به آنجا برسی و در آن منزل والا جای گیری، نخست خویشتن را از خود بی خود کن. سپس از عدم و نیستی برای خودت براقی چون اسب پیامبر در پیش کن تا بتوانی معراج کنی:

گر همی ‌خواهی که تو اینجا رسی
اندر این منزلگه والا رسی

خویش را اول ز خود بی‌خویش کن
پس براقی از عدم درپیش کن

جامه‌ای از نیستی در پوش تو
کاسه‌ای پر از فنا کن نوش تو

سپس سر ناتوانی و خود کم بینی را به کناری بی انداز و چادر نیستی و لم یکن را بر سر خود افکن. سپس پا در رکاب محو و نابودی بگذار و با رخش نابودی به سوی هیچ و عدم بران. هنگام زیر و زبر شدن بر آن اسب، چون هنوز از بین نرفته ای و در میانه وجود داری، کمر خود را با لاشیء و هیچ چنان ببند که از میان بیرون بروی و محو شوی:

پس سر کم کاستی در برفکن
طیلسان لم یکن بر سرفکن

در رکاب محو کن مایی ز هیچ
رخش ناچیزی بر آن جایی که هیچ

برمیانی در کمی زیر و زبر
بی میان بربند از لاشی کمر

چشمانت را ببند و از هم بگشا و در چشمت سرمه نابودی بکش تا نایود شوی. تمام اینها برای این است که گم شوی و از گم شدنت نیز دوباره گم شوی. زمانی که هیچ اثری از تو به جای نماند و به کلی فنا گشتی، به جهان یودن حقیقی می رسی. اما تا زمانی که به اندازه تار مویی از تو نشانه ای باقی است، تو را حتی به اندازه تار مویی از آن جهان جاویدان هستی، آگاهی نخواهد بود:

طمس کن چشم و ز هم بگشای زود
بعد از آن در چشم کش کحل نبود

گم شو وز این هم به یک دم گم بباش
پس از این قسم دوم هم گم بباش

همچنین می‌رو بدین آسودگی
تا رسی در عالم گم بودگی

گر بود زین عالمت مویی اثر
نیست زان عالم ترا مویی خبر

داستان سوم: حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر می‌خواستند:
شبی پروانگان جمع شدند و خواستند که شمع را ببینند. همگی بر آن شدند یکی داوطلب از میان آنان برود و از شمع برای دیگران خبری بیاورد. پروانه ای داوطلب شد و تا قصری که شمع در آن بود رفت و از دور در فضای قصر نور شمع را بدید و بازگشت. سپس برای دیگر پروانگان به اندازه دید و فهم خود از شمع بیان کرد. اما نقدکننده ای که در جمع بر دیگران برتری داشت گفت: او از شمع آگاهی ندارد:

ناقدی کو داشت در جمع مهی

گفت او را نیست از شمع آگهی

پروانه دیگری داوطلب گشته و به سوی شمع رفت و خود را به شعله شمع زد. اما نتوانست گرمای شمع را تحمل کند و پر و بال شکسته و سوخته بازگشت و از میزان وصالش با شمع برای دیگران سخن گفت:

بازگشت او نیز و مشتی راز گفت

از وصال شمع شرحی باز گفت

ناقد دوباره گفت که تو نیز مانند پروانه اول از شمع آگاهی درستی نداری. پس پروانه دیگری برخاست و مستانه و شوریده به سوی شمع روان شد و پای کوبان و رقصان بر سر شعله شمع نشست و شعله آتش را در خود کشید و خود را در آن گم کرد. سپس آتش سر تا پای او را فرا گرفت و تمام اعضای او به رنگ سرخ آتش درآمد:

چون گرفت آتش ز سر تا پای او

سرخ شد چون آتشی اعضای او

وقتی که ناقد او را از دور این چنین با آتش یکی شده و نورانی شده بدید، گفت:

گفت: این پروانه در کارست و بس
کس چه داند؟ این خبر دارست و بس

یعنی آن کسی از راز حق خبر دار است که در آتش فنا نابود گردد و آنکس که نابود شد، دیگر باز نمیگردد که به تو از اسرار حق بگوید (مگر تعداد معدودی همچون عطار و دیگر بزرگانی که استثنا هستند و فقط برای آموزش دیگران به جهان مادی و با آگاهی کامل باز میگردند).


فقط آن کسی که از جسم و جان خود بی خبر شده و خودش را نیز بی اثر کرده از حقیقت و خداوند با خبر است. تا زمانی که حتی مویی از تو باقی مانده، یعنی هنوز اسیر نفست هستی و در این جایگاه کسی که همراه نفسش است، محرم نیست و اجازه شرفیابی ندارد:

آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر
از میان جمله او دارد خبر

تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان

هرکه از مویی نشانت باز داد
صد خط اندر خون جانت باز داد

نیست محرم نفس کس این جایگاه
در نگنجد هیچ کس این جایگاه

داستان چهارم: گفتار مردی صوفی با کسی که او را قفا زد:

درویشی در حال رفتن بود و مرد سنگدلی از پشت سر سیلی و قفایی بر او زد. درویش با دلی پر خون سر را به سوی او چرخاند و به او گفت: آن کسی که تو به او قفایی زدی، نزدیک سی سال است که جهان هستی را به پایان برده و مرده است:

قرب سی سال است تا او مرد و رفت
عالم هستی به پایان برد و رفت

مرد پاسخ داد: ای مدعی بی عمل، شرم کن، مرده که سخن نمی گوید:

مرد گفتش: ای همه دعوی نه کار
مرده کی گوید سخن؟ شرمی بدار

عطار در توضیح این داستان می گوید تا زمانی که دم میزنی، همدم حق نشده ای و تا زمانی که از وجود تو به اندازه تار مویی باقی مانده است، محرم حق نشده ای. باقی ماندن یک موی اضافه از تو برابر است با صد دنبا فاصله بین تو و حق. اگر می خواهی که به منزل حق برسی، هر چه که از تو باقی مانده را باید در آتش عشق بسوزانی و نابود کنی. آتشی بر افروز، لباست را بیرون آور و همه را بسوزان. بعد از آن خودت نیز برهنه در میان آتش برو و به فکر کفن نیز مباش:

تا که تو دم می‌زنی، همدم نه‌ای
تا که مویی مانده ای، محرم نه‌ای

گر بود مویی اضافت در میان
هست صد عالم مسافت در میان

گر تو خواهی تا بدین منزل رسی
تا که مویی مانده ای، مشکل رسی

هر چه داری، آتشی را برفروز
تا ازار پای، بر آتش بسوز

چون نماندت هیچ، مندیش از کفن
برهنه خود را به آتش در فکن

چون تو و رخت تو خاکستر شود
ذره ای پندار تو کمتر شود

اما پرسش اینجاست که چگونه میتوان به چنان عشقی رسید که انسان را آنچنان در آتش خودش بسوزاند؟ عطار راه آنرا به ما نشان میدهد:

چون حجاب آید، وجود، این جایگاه
راست ناید ملک و مال و آب و جاه

هر چه داری یک یک از خود بازکن
پس به خود در خلوتی آغاز کن

چون درونت جمع شد در بی‌خودی
تو برون آیی ز نیکی و بدی

چون نماندت نیک و بد، عاشق شوی
پس فنای عشق را لایق شوی

وجود ما حجاب راه است. بنابراین هر آنچه که تعلق به وجود ما دارد نیز حجاب راه است. بنابراین ابتدا باید خود را از تمام تعلقات دنیایی مانند دارایی و ملک و مقام و آبرو جدا کنیم. پس از آن خلوتی را برای خود برگزنیم و مدتی از دیگران خود را پنهان کنیم و به مراقبه و کار بر روی ذهن و نفس خود بپردازیم (که در اصطلاح به آن چله نشینی گویند). پس از آن ما میتوانیم از بیرون به درون خود وارد شویم و به بیخودی برسیم. در آنجا است که دیگر از همه چیز اعم از نیک و بد رها میشویم و چشم قضاوت کننده را به کناری میگذاریم. زیرا سالک دیگر چیزی به جز حق نمی بیند. وقتی که از قضاوت و دیدن نیک و بد رها شدیم، عشق در وجود ما شعله ور می گردد و عاشق می شویم و آن عشق است که ما را به نابودی و فنا می کشاند. خواننده محترم توجه کند که چرا باید از نیک و بد رها شد؟ نیک و بد و قضاوت از صفات ذهن است. وقتی که انسان از سد ذهن میگذرد، به عمق آگاهی خویش متصل میشود که دریای وحدت است و در این دریا جز حق دیده نمیشود، دیگر نیک و بدی برای او وجود ندارد، او از دویی بیرون آمده و ذهن قضاوتگر و دو قطبی خود را به دور انداخته است.

داستان پنجم: حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند:

پادشاهی خورشید فرّ و ماه رخسار، پسری چون یوسف داشت. نه کسی را آنچنان شکوه و حشمتی بود و نه پادشاهی را آنچنان پسری که وصف او خود کتاب و دفتری است:

خاک او بودند دلبندان همه
بندهٔ رویش خداوندان همه

گر به شب از پرده پیدا آمدی
آفتابی نو به صحرا آمدی

روی او را وصف کردن روی نیست
زانک مه از روی او یک موی نیست

اگر زلف سیاه خود را رسن می کرد، صدهزاران دل به چاه فرو می افتاد. زلف عالم سوز آن شمع طراز، کار بر همه مردم جهان دراز می کرد و وصف دام زلف او را در پنجاه سال نمی توان گفت:

خندهٔ او چون شکر کردی نثار
صد هزاران گل شکفتی بی‌بهار

از دهانش خود نشد معلوم هیچ
زانک نتوان گفت از معدوم هیچ

اگر چشم خود را همچون گل نرگس بر هم میزد، در همه عالم آتش می افتاد و چون زلف باز می کرد، هر سر موی او صد خون می ریخت:

فتنهٔ جان و جهان بود آن پسر
هرچ گویم بیش از آن بود آن پسر

هنگامی که با اسب به میدان می تاخت، پهلوانان با شمشیر کشیده شده گرداگرد او را میگرفتند و اگر کسی در او نگاه می کرد، همان لحظه او را از راه بر می گرفتند.


درویش گدایی که از جهان اطراف خود به دلیل درویشی اش بی خبر بود، پسر پادشاه را می بیند و از عشق آن پسر بی پا و سر می شود، به طوریکه جز عجز و آشفتگی کاری ازش بر نمیامد و جرات فاش کردن سرّش را نداشت. چون در درد آن عشق پشتیبانی نداشت، در جان و دل خود تخم غم می کاشت:

روز و شب در کوی او بنشسته بود
چشم از خلق جهان بربسته بود

هیچ کس محرم نبودش در جهان
همچنان می‌گشت با غم بی‌جنان

روز و شب رویی چو زر، اشکی چو سیم
منتظر بنشسته بودی دل دو نیم

زنده زان بودی گدای نا صبور
کان پسر گه گاه بگذشتی ز دور

هنگامی که شاهزاده از دور نمایان می شد، غوغایی در شهر به پا می شد. همه مردم در گریز می آمدند تا او را از نزدیک ببینند و چاووشان از پیش و پس بانگ بر می داشتند که دور شوید. هر ساعت صدها کس خود را خون آلود می کردند و می زدند. درویش نیز وقتی بانگ چاووش را می شنید سرش گیج می رفت و از پای می افتاد و به حالت غشی و بیهوشی می آمد. گاهی آن ناتوان کبود و نیلی می شد و خون به بدنش نمی رسید، گاهی نیز از چشمانش خون می گریست:

گاه بفسردی ز آهش اشک او
گاه اشکش سوختی از رشک او

نیم کشته، نیم مرده، نیم جان
وز تهی دستی نبودش نیم نان

این چنین کس را چنین افتاده پست
آن چنان شه زاده چون آید به دست؟

آن بی خبر، مانند سایه ای نیم ذره بود که می خواست خورشیدی را در بر بگیرد.
روزی آن شاهزاده با سپاهش در حال گذر بود که درویش با دیدنش نعره ای کشید و بی هوش افتاد و گفت که جانم سوخت و عقلم از میان برفت:

زو برآمد نعره و بی‌خویش شد
گفت جانم سوخت و عقل از پیش شد

چند خواهم سوخت جان خویش ازین
نیست صبر و طاقت من بیش ازین

این سخن می‌گفت آن سرگشته مرد
هر زمان بر سنگ می‌زد سر ز درد

چون بگفت این، گشت زایل هوش او
پس روان شد خون ز چشم و گوش او

پس از آن به شاه خبر رساندند که رندی بی قرار عاشق پسرت شده است:

شاه از غیرت چنان مدهوش شد
کز تف دل مغز او پر جوش شد

گفت: برخیزید بردارش کشید
پای بسته، سر نگوسارش کشید

پس درویش را گرفتند و او را کشان کشان به سوی دار بردند. خلق نیز بر گرد او جمع شدند، اما نه کسی از درد او آگاهی داشت و نه کسی آنجا شفاعت او را می کرد. چون وزیر پادشاه او را به زیر دار آورد، درویش از شدت آتش حسرت فریادی از دلش برآورد و گفت: به خاطر خدا به من مهلتی دهید تا زیر دار دو رکعت نماز بخوانم و به پیشگاه حق سجده ای کنم:

مهل دادش آن وزیر خشمناک
تا نهاد او روی خود بر روی خاک

پس میان سجده گفتا: ای اله
چون بخواهد کشت شاهم بی‌گناه

پیش از آن کز جان برآیم بی‌خبر
روزیم گردان جمال آن پسر

تا ببینم روی او یک بار نیز
جان کنم بر روی او ایثار نیز

چون ببینم روی آن شه زاد خوش
صد هزار جان توانم داد خوش

پادشاها، بنده حاجت خواه تست
عاشق است و کشتهٔ این راه تست

هستم از جان بندهٔ این در هنوز
گر شدم عاشق، نیم کافر هنوز

چون تو حاجت می‌برآری صد هزار
حاجت من کن روا، کارم برآر

چون آن مظلوم این حاجت را خواست، تیر او گویی بر جایگاه فرو آمد. وزیر که آن دعا را شنیده بود، از درد آن فقیر دلش به درد آمد و نزد پادشاه رفت و حال درویش را به شاه بازگفت. دل پادشاه بر او بسوخت و بر آن شد که گدا را ببخشد. پس به شاهزاده گفت:

این زمان برخیز، زیر دار شو
پیش آن سرگشتهٔ خون‌خوار شو

مستمندِ خویش را آواز ده
بی‌دلِ تست او، دلِ او بازده

لطف کن با او که قهر تو کشید
نوش خور با او که زهر تو چشید

از رهش برگیر سوی گلشن آر
چون بیایی، با خودش پیش من آر

شاهزاده به پیش گدا رفت تا او را به نزد شاه آورد:

آن گدا را در هلاک افتاده دید
سرنگون بر روی خاک افتاده دید

خاک از خون دو چشمش گل شده
عالمی پر حسرتش حاصل شده

محو گشته، گم شده، ناچیز هم
زین بتر چه بود دگر، آن نیز هم

 

چون شاهزاده آن گدا را چنان سرنگون و غرق در خون دید، دلش برای او سوخت و چشمانش اشک آلود شد. خواست اشکش را از سپاه پنهان کند، اما نشد و مانند ابر بارانی گریید:

 

هرک او در عشق صادق آمد است
بر سرش معشوق عاشق آمد است

گر به صدق، عشق پیش آید ترا
عاشقت، معشوق خویش آید ترا

 

فقط کافی است که انسان صدق دل داشته باشد؛ یعنی نیتش پاک و خالی از هواهای نفس و من و ما باشد. کافی است "راستی" در دل انسان خانه داشته باشد. آنوقت است که، مانند این داستان، معشوق، خود به سراغ او خواهد آمد (در حقیقت ما معشوقیم و او عاشق ما، اما تا راستی در دل و نیت نباشد، او به سراغمان نمی آید)

شاهزاده آن گدا را از سر لطف صدا کرد. گدا شاهزاده را فقط از دور دیده بود و صدای او را هرگز نشنیده بود. چون سر از خاک برداشت، شاهزاده را پیش روی خود دید:

آتش سوزنده با دریای آب

گرچه می‌سوزد، نیارد هیچ تاب

بود آن درویشِ بی‌دل، آتشی

قربتش افتاد با دریا خوشی

آتش گرچه سوزان است، اما در برابر دریایی از آب تاب نمی آورد و خاموش می شود. آتش سوزان دل درویش نیز با نزدیک شدن به معشوق به خاموشی گرایید و جان درویش به لبش رسید و به شاهزاده گفت: ای شهریار! تو که می توانی مرا اینچنین زار بکشی، نیازی به همراه داشتن چنین سپاهی نداری. سپس نعره ای بزد و جان بداد:

 

نعره‌ای زد، جان ببخشید و بمرد
همچو شمعی باز خندید و بمرد

چون وصال دلبرش معلوم گشت
فانی مطلق شد و معدوم گشت

 

عطار با بیان این داستان خواست به خواننده نشان دهد که یک سالک چگونه با ابراز نیاز و عشق خواهی می تواند معشوق را به سوی خود بکشد و زمانی که به دیدار معشوق واصل شد، چگونه در برابر معشوق نابود و فنا می گردد
فقط سالکان راه حقیقت می دانند که فنای عشق، در این میدان درد با مردان راه چه می کند:

سالکان دانند در میدان درد

تا فنای عشق با مردان چه کرد

عطار به خواننده می گوید: وجود شما، و لذت و شادی حقیقی شما با عدم و نیستی آمیخته است و تا مدتی زیر و زبر نشوی به آسایش [جاودان] نخواهی رسید. برای رسیدن به عدم و نیستی باید مردانه وارد میدان شوی و عقل ظاهری را کامل بسوزانی. تا کی میخواهی با اندیشه خود خدا را پیدا کنی؟ بیا و همچون من [عطار] بی خویشتن شو. یک لحظه در وجود خودت از پیش اندیشه کن (زیرا که همه چیز در درون خودت است) تا که سرانجام به درویشی برسی و کمال ذوق بی خویشی را تجربه کنی:

 

ای وجودت با عدم آمیخته
لذت تو با عدم آمیخته

تا نیاری مدتی زیر و زبر
کی توانی یافت ز آسایش خبر؟

دست بگشاده چو برقی جسته‌ای
وز خلاشه پیش برقی بسته‌ای

این چه کار تو است؟ مردانه درآی
عقل برهم سوز، دیوانه درآی

گر نخواهی کرد تو این کیمیا
یک نفس باری بنظاره بیا

چند اندیشی؟ چو من بی‌خویش شو
یک نفس در خویش پیش اندیش شو

تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بی‌خویشی رسی

در ادامه ابیات، عطار نیشابوری حالت فنای خود را اینگونه بیان می کند:

من که نه من مانده‌ام، نه غیر من
برتر است از عقل شرّ و خیر من

گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی

آفتاب فقر چون بر من بتافت
هر دو عالم هم ز یک روزن بتافت

من چو دیدم پرتو آن آفتاب
من بماندم باز شد آبی به آب

هرچ گاهی بردم و گه باختم
جمله در آب سیاه انداختم

محو گشتم، گم شدم، هیچم نماند
سایه ماندم، ذره ای پیچم نماند

قطره بودم، گم شدم در بحر راز
می‌نیابم این زمان آن قطره باز

گرچه گم گشتن نه کار هر کسی است
در فنا گم گشتم و چون من بسی است

کیست در عالم ز ماهی تا به ماه
کو نخواهد گشت گُم این جایگاه؟

 

داستان ششم: سوال پاک‌دینی از شیخ نوری دربارهٔ راه وصال:

پاک دینی از یکی از مشایخ صوفیه به نام نوری میپرسد که راه وصال چگونه است؟ شیخ پاسخ میدهد: پس از گذشتن از هفت دریا (وادی) از آتش و نور، ماهی بزرگی در یک دم همچون نهنگی جذبت میکند و تو را در دریای بی نیازی حق میکشد:

گفت: ما را هر دو دریا نار و نور
می‌بباید رفت راه دور دور

چون کنی این هفت دریا باز پس
ماهیی جذبت کند در یک نفس

ماهیی کز سینه چون دم برکشید
اولین و آخرین را درکشید

هست حوتی نه سرش پیدا نه پای
درمیان بحر استغناش جای

چون نهنگ آسا دو عالم درکشد
خلق را کلی به یک دم درکشد

 

در پایان توجه خواننده گرمی را به تمثیل زیر از جلب میکنم که چگونگی حالت فنا و رسیدن به آن را با زبانی بسیار ساده بیان می کند:

«مجذوب خورشید»

در روز روشن، در آسمان صاف و آفتابی ، به دنبال خورشید می گردیم. خورشید در مقابل ماست. او ما را احاطه کرده. به او مینگریم، اما توهمات، قضاوت ها، تصورات، و برداشتهایمان مانع از آن میشود که به ا ین راحتی و آسانی به حقیقت دست یابیم. ما در مقابل خورشیدیم، آن را میبینیم، اما بر اثر توهمات از دریافت آن محروم میشویم. پس سر و گردن را می چرخانیم، خود نیز به دور خود میگردیم تا خورشید را در آسمان بیابیم .به مشرق و مغرب، به شمال و جنوب، به بالا و پایین، سر می کشیم تا این خورشید را دریابیم. در حالیکه بیهوده جستجو میکنیم. هرچه بیشتر میگردیم، از آن دورتر میشویم. او در دسترس است، خیره به ما می نگرد، همان لحظه ای که خیره نگاهش کردیم، همان لحظه ای که بهترین هنگام زندگی بود، همان وقت که به حقیقت نزدیک بودیم. به یاد آوردیم ...
میگردیم و میگردیم اما تنها نیرو و فرصت خود را هدر میدهیم، او که روشن و نورانی می کند، همین جاست همراه تو و تو از حقیقت میگریزی زیرا خودت در میانی ...
پس چکار باید کرد؟ آرام باشید . همان جا که هستید، باشید. ساکت بمانید. بیهوده نچرخید، بمانید، خیره به سو ی خورشید نگاه کنید. لحظه ای از آن چشم بر ندارید. لحظه ای غفلت نکنید. نه به شرق و نه به غرب، نه به شمال و نه به جنوب، هم ی ن جا، اوکه نجات بخش است، او که حیات میدهد، همین جاست ، اکنون همین جاست ...

چیزی گم نشده که پیدایش کنید. پس چون گمراهان، به دنبال پیدای پیدا نگردید. تنها خیره به او بنگرید، گرمایش را حس کنید، نورش را به خود جذب کنید، از روشنائیش بهره مند شو ید، صد ایش را بشنوید ...

پس این گونه در آرامش و راحتی ، فارغ از هر تقلّای بیهوده باشید. تنها، باشید، که این شدنها نشان گم کردن خورشید است. مگر ممکن است خورشید، در روز روشن و آسمان صاف گم شود.

به خورشید خیره شوید. اگر واقعاً به خورشید خیره شوید، کور می شوید. اما این کوری ناشی از قدرت نور است نه از جهل و تاریکی . این نابینایی عاشق است نه کوری نادانی و تنفر .

وقتی این گونه کور شدید، دیگر چیزی نمیبینید. هیچ کس و هیچ چیز را، تنها خورشید است که در خاطر شما، در قلب و ذهن شما به جا مانده، چیزی نمیبینید . نه من را، نه تو را، تنها او را میبینید. نه دنیا، نه مال دنیا، نه لذت های دنیا، نه چیزی که مال من است، نه پدر، نه مادر، نه همسر، نه دیروز و نه فردا را، نه برادر و نه خواهر، هیچ چیزی نمیبینید جز خورشید زندگی را...

فراموش نکنید آن نابینایی که از نور و از عشق ناشی می شود، خود به روشن بینی، به شهود حقیقت و به کشف اسرار منجر میشود. پس این عاشق نابینا، چشمش به باطن خورشید، به خورشید درون گشوده میشود. او خورشید حقیقی را در درون خود پیدا می کند. روح خدا را در خود میبیند و خدا را در خود می یابد. پس به آن خیرگی پر از آرامش و لذت ادامه می دهد . این خورشید درونی، عظیم است، حرارتی شدید دارد، بسیار شدیدتر از خورشید بیرونی. پس وقتی آشکار شود، همه ی وجود انسان را، همه ی منیت ها، برداشت ها، خودخوا هی ها و خودپرستی ها، همه ی گناهان و قضاوت ها را ذوب میکند. آنگاه این عاشق نابینا شروع به ذوب شدن می کند. او ذوب می شود و قطرات وجودش در خورشید میریزد. او به سوی خورشید جاری میشود و چون رودی در دریایش میریزد. اما بالاخره چه چیزی باقی می ماند؟

این تنها خورشید است که می ماند. پس عاشق نابینا چه شد؟ او همان خورشید است. دیگر نمیتوانید او را از خورشید جدا کنید. او جزئی از خورشید هستی بخش، جزئی از حقیقت شده. تنها خورشید مانده، خورشید حقیقت در او ظهور کرد. پس نابود اما در واقع زنده شد. او حقیقتاَ زنده شده زیرا به سرچشمه ی زندگی پیوسته.

ایلیا رام الله‌

 

هفت وادی پیش روی سالک – وادی هشتم وصال - دیدار سیمرغ

هفت وادی پیش روی سالک – وادی هشتم دیدار و وصال
دیدار سالکان (مرغان) با حق (سیمرغ)

زین سخن مرغان وادی سر به سر
سرنگون گشتند در خون جگر

سالها رفتند در شیب و فراز
صرف شد در راهشان عمری دراز

آنچه ایشان را درین ره رخ نمود
کی تواند شرح آن پاسخ نمود

گر تو هم روزی فروآیی به راه
عقبهٔ آن ره کنی یک یک نگاه

بازدانی آنچه ایشان کرده‌اند
روشنت گردد که چون خون خورده‌اند

مرغان این داستان که نمادی از سالکان طریقت روحانی هستند، پس از پیمودن راهی دراز و گذشتن از هفت شهر عشق (هفت آسمان) به جایگاه سیمرغ (حضرت حق) میرسند. نکته بسیار مهمی که عطار گوشزد میکند این است که تنها تعداد بسیار کوچکی (۳۰) از آن هزاران سالک که قصد رسیدن به حق را داشتند، توانستند به این منزلگاه برسند و این دلایل بسیار دارد که عطار در ابیات پسین به آنها اشاره میکند. رهرو باید بتواند در این منزلها خودش را کاملا پاک کند، اسیر قدرتهایی که به دست می آورد نشود، زیباییهای میان راه او را درگیر خود نکنند و فریب نیروهای منفی که با آنها روبرو خواهد شد را نخورد ( داستان بودا را به یاد آورید هنگامی که به زیر درخت سالها به مراقبه پرداخت و نیروهای اهریمنی که بر او ظاهر میشدند). به این دلیل است که تعداد فنا شدگان در حق در هر لحظه بسیار بسیار کم میباشد:

آخر الامر از میان آن سپاه
کم رهی ره برد تا آن پیش گاه

زان همه مرغ اندکی آنجا رسید
از هزاران کس یکی آنجا رسید

باز بعضی غرقهٔ دریا شدند
باز بعضی محو و ناپیدا شدند

باز بعضی بر سر کوه بلند
تشنه جان دادند در گرم و گزند

باز بعضی را ز تف آفتاب
گشت پرها سوخته، دلها کباب

باز بعضی را پلنگ و شیر راه
کرد در یک دم به رسوایی تباه

باز بعضی نیز غایب ماندند
در کف ذات المخالب ماندند

باز بعضی در بیابان خشک لب
تشنه در گرما بمردند از تعب

باز بعضی ز آرزوی دانه‌ای
خویش را کشتند چون دیوانه‌ای

باز بعضی سخت رنجور آمدند
باز پس ماندند و مهجور آمدند

باز بعضی در عجایبهای راه
باز استادند هم بر جایگاه

باز بعضی در تماشای طرب
تن فرو دادند فارغ از طلب

عاقبت از صد هزاران تا یکی
بیش نرسیدند آنجا اندکی

عالمی پر مرغ می‌بردند راه
بیش نرسیدند سی آن جایگاه

سی مرغ از هزاران مرغی که سفر به سوی سیمرغ را آغاز کرده بودند، توانستند پس از رسیدن به وادی هفتم خود را در مقابل سیمرغ ببینند که این لحظه را عطار برای ما اینچنین توصیف میکند:

سی تن بی‌بال و پر، رنجور و سست
دل شکسته، جان شده، تن نادرست

حضرتی دیدند بی‌وصف و صفت
برتر از ادراک عقل و معرفت

برق استغنا همی افروختی
صد جهان در یک زمان می‌سوختی

صد هزاران آفتاب معتبر
صد هزاران ماه و انجم بیشتر

جمع می‌دیدند حیران آمده
همچو ذره پای کوبان آمده

جمله مرغان گفتند: شگفتا که خورشید در برابر این بزرگی مانند ذره ای محو و گم است! ما کی می توانیم در این جایگاه پدید آییم و حضور یابیم؟ دریغا از آن همه رنجی که کشیدیم تا به این جایگاه برسیم. ما بکلی ناامیدیم و اینجا از آن دست نیست که می پنداشتیم. مرغان در این حالت، بی دل و محو و نابود همچون مرغ سر بریده و بال و پر کنده، روزگاری را گذراندند تا سرانجام از مقامات درگاه سیمرغ، کسی نزد این سی مرغ آمد و وضعیت مرغان را مشاهده کرد:

آخر از پیشان عالی درگهی
چاوش عزت برآمد ناگهی

دید سی مرغ خرف را مانده باز
بال و پر نه، جان شده، در تن گداز

پای تا سر در تحیر مانده
نه تهی شان مانده نه پر مانده

گفت: هان ای قوم! شما از شهر چه کسی هستید؟ برای چه به چنین منرلگاهی آمده اید؟ ای بی حاصلان نام شما چیست و آرام شما در کجا بوده است؟ در جهان شما را چه کسی می گویند و کار شما مردم ناتوان چیست و از دست شما چه بر میاید؟

جمله گفتند: آمدیم این جایگاه
تا بود سیمرغ ما را پادشاه

ما همه سرگشتگان درگهیم
بی‌دلان و بی‌قراران رهیم

مدتی شد تا درین راه آمدیم
از هزاران، سی به درگاه آمدیم

بر امیدی آمدیم از راه دور
تا بود ما را درین حضرت حضور

کی پسندد رنج ما آن پادشاه
آخر از لطفی کند در ما نگاه

آن چاووش گفت: بدانید که چه شما در جهان باشید و چه نباشید، سیمرغ پادشاه مطلق جهان است. صدهزار جهان پر از سپاه در برابر این پادشاه همچون موری هستند. شما مشتی حقیر و ناچیزید که به جز ناله و آه سرد از شما چیزی بر نمیخیزد. پس همه بازگردید:

زان سخن هر یک چنان نومید شد
کان زمان چون مردهٔ جاوید شد

جمله گفتند: این معظم پادشاه
گر دهد ما را بخواری سر به راه

زو کسی را خواریی هرگز نبود
ور بُوَد زو خواریی، جز عِزّ نبود

مرغان در اینجا می گویند که از این پادشاه بزرگ به کسی خواری نمی رسد و حتی اگر هم برسد، آن خواری خود جز عزت چیز دیگری نیست. این رانده شدن از سوی معشوق برای این است که او ببیند آیا سالک در راهش ثابت قدم است یا نه؟ آیا به راستی عاشق است یا برای هوس در این راه آمده است؟ مرغان با پایداری خود به سیمرغ در عمل اثبات می کنند که حتی چوب خوردن از پادشاه برای آنها جز نشانه عشق چیز دیگری نیست. عطار برای درک بهتر این پایداری در برابر ستم معشوق، داستان زیر را می آورد:

داستان نخست: گفتهٔ مجنون که دشنام لیلی را بر آفرین همهٔ عالم ترجیح میداد

مجنون گفت: اگر همه مردم روی زمین بر من آفرین کنند، برای من هیچ ارزشی ندارد. دشنام لیلی برای من همان مدح است و بس:

خوشتراز صد مدح یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم نام او

عطار میگوید که من مذهبم را برای تو گفتم و اگر خواری برای من به واسطه آن پیش آید هیچ نمی شود.

مذهب خود با توگفتم ای عزیز
گر بود خواری، چه خواهد بود نیز

چاووش به مرغان می گوید: اگر برق عزت سیمرغ بر شما آشکار گردد و شما او را ببینید، دمار از جان همه شما بر خواهد آمد. اگر جان شما اینگونه بسوزد، آنوقت دیگر گریه و زاری سودی نخواهد داشت و عزت و خواری برای شما بی معنی خواهد شد:

گفت: برق عزت آید آشکار
پس برآرد از همه جانها دمار

چون بسوزد جان به صد زاری چه سود
آنگهی از عزت و خواری چه سود

اما آن گروه مرغان سوخته دل، استوار و پایدار گفتند: جان ما و آتش افروخته هر دو حاضر هستند. کی پروانه از آتش میگریزد؟ بلکه حضور و بودن پروانه در بودن آتش است:

بازگفتند آن گروه سوخته
جان ما و آتش افروخته

کی شود پروانه از آتش نفور
زانکه او را هست در آتش حضور

گرچه ما را دست ندهد وصل یار
سوختن ما را دهد دست، اینت کار

گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست
پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست

داستان دوم: پاسخ پروانه به پرندگان که او را از سوختن منع می‌کردند

روزی پرندگانی از پروانه می پرسند که ای ناتوان، تا کی میخواهی این جان گرامی ات را در به آتش زدن دربازی و جان را فدا کنی؟ این کار تو فقط نادانی است، زیرا که وصال شمع به دلیل آتش سوزانش برای تو ناممکن است و تو زنده نمی مانی:

چون نخواهد بود از شمعت وصال
جان مده بر جهل، تا کی زین محال

پروانه از شنیدن این سخن مست و خراب شد و پاسخ داد:

گفت: اینم بس که من بی‌دل مدام
گر درو نرسم، درو بِرسم تمام

مهم این بی دل و بی خویشتن شدن است. زمانی که از خودت دروغینت رها شدی، این همان وصل یار است. آتش شمع نیز برای نابودی من غیر حقیقی است.

پس از آنکه پرندگان (سالکان) در عشق از خود پایمردی زیاد نشان دادند و سر تا پا غرق درد هجران سیمرغ شدند، سیمرغ (حق)، با آنکه بی نیاز از بود و نبود مرغان بود، از روی لطف و مهر درِ بارگاهش را بر روی آنها گشاد و آنها را به حضور خود پذیرفت:

حاجب لطف آمد و در برگشاد
هر نفس صد پردهٔ دیگر گشاد

شد جهان بی حجابی آشکار
پس ز نور النور در پیوست کار

جمله را بر مسند قربت نشاند
بر سریر عزت و هیبت نشاند

مرغان وارد دنیای بی حجاب شدند و با نورالانوار روبرو شدند. حق همه سالکان را در نزدیکی و قرب خود نشاند و به آنها بزرگی و هیبت را اهدا کرد. سپس نامه ای به هر کدام از ایشان داد و گفت تا پایانش بخوانید:

رقعه بنهادند پیش آن همه
گفت: بر خوانید تا پایان همه

اما نامه چه بود؟ در داستان بعدی بیان می شود که آن ازلی چه بوده است:

رقعهٔ آن قوم از راه مثال
می‌شود معلوم از این شوریده حال

داستان سوم: حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند

در داستان یوسف پیامبر می خوانیم وقتی که مالک مصری خواست یوسف را از برادرانش بخرد، از ایشان نوشته ای به عنوان سند خرید گرفت. پس از آن، وقتی عزیز مصر یوسف را از مالکش می خرید، دست نوشته نیز به همراه یوسف به عزیز مصر رسید


سرانجام خود یوسف به شاهی رسید و روزی آن ده برادر برای گرفتن لقمه نانی به خدمت یوسف پادشاه رسیدند، اما او را باز نشناختند:

وی یوسف باز می‌نشناختند
خویش را در پیش او انداختند

خویشتن را چارهٔ جان خواستند
آب خود بردند تا نان خواستند

یوسف به ایشان گفت: من خط و نوشته ای دارم که به زبان عبری است و کسی نمی تواند آنرا بخواند. اگر شما بتوانید آنرا برای من بخوانید، من به شما بسیار زر خواهم بخشید. پس برادران که عبری زبان بودند، شاد گشتند و گفتند که نوشته را بیاورید تا بخوانیم.

عطار در اینجا تاکید میکند که این قصه حال همه انسانها است و توجه ما را به دقت در آن جلب میکند:

کور دل باد آنکه این حال از حضور
قصهٔ خود نشنود، چند از غرور؟

یوسف خط را آورده به ایشان داد تا بخوانند. اما آنها با دیدن خط که توسط خودشان نوشته شوده بود لرزه بر اندامشان افتاد و نتوانستند دهان باز کنند و آنرا بخوانند:

جمله از غم در تأسف ماندند
مبتلای کار یوسف ماندند

سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه

یوسف پرسید: چرا همه بی هوش و حواس شدید و خاموش گردید؟ برادرانش پاسخ دادند که خاموشی بهتر از آن است که خواندن خط باعث گردن زدن ما بشود:

سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه

گفت یوسف: گوییی بی‌هش شدید
وقت خط خواندن چرا خامش شدید؟

جمله گفتندش که ما و تن زدن
به ازین خط خواندن و گردن زدن

داستان ما انسانها هم همانند داستان یوسف و آن نامه است. از خواننده تقاضا دارم به آنچه عطار در اینجا میگوید دقت کند:

آن سی مرغ به نامه و خط نوشته ای که به هر یک از ایشان داده شده بود، نگریستند و دیدند که هر چه هر یک از ایشان از ابتدا تا انتها (که رسیدن به سیمرغ است) انجام داده است، در این نامه کامل نوشته شده است:

چون نگه کردند آن سی مرغ زار
در خط آن رقعهٔ پر اعتبار

هرچه ایشان کرده‌ بودند آن همه
بود کرده نقش تا پایان همه

توضیح: یوسف در این داستان نماد آن نور جاودانی است که از دریای وحدت الهی جدا گشته و در غلافهای متعددی جا گرفته که ما مجموعه آنرا به پارسی "روان" و به تازی "روح" می نامیم. اگر ما با یک پرگار یک دایره رسم کنیم، اولین نقطه ای که رسم میشود را می توانیم نقطه آغازین جدا شدن روح «ناآگاه به خود» از روح کل در نظر بگیریم که با آمدن در جهان مادی در چاه و زندان بدن و جسم اسیر می شود و در نهایت با طی مسیر این دایره، با بیرون آمدن از چاه، خود را دوباره شناخته و به حقیقت خویش آگاه میگردد و به روح کل می پیوندد و این همانجایی است که اولین نقطه دایره رسم شده بود (عرفا در اصطلاح به آن از خود به خود رسیدن می گویند). تفاوت در این است که روح انسان در ابتدا به خود ناآگاه بود، اما در این بازگشت به خودآگاهی رسیده است و از چاه بیرون آمده است.

ما همزمان هم یوسف هستیم (بخش نورانی و الهی آفرینش یا خیر) و هم برادران یوسف (بخش تاریک و اهریمنی آفرینش یا شر). خودمان در ابتدا آن نامه ازلی را نوشته ایم و مسیر را مشخص کرده ایم، سپس خود را در چاه سرنگون کرده ایم و مسیر بیرون آمدن از چاه را نیز که همان زندگی و نشیب و فراز ادامه دار آن است طراحی کرده ایم. سرنگون کردن در چاه همان اسیر دنیای مادی شدن و فراموشی حقیقت روح و آفرینش است:

آن همه خود بود سخت این بود لیک
کان اسیران چون نگه کردند نیک

رفته بودند و طریقی ساخته
یوسف خود را به چاه انداخته

جان یوسف را به خواری سوخته
وانگه او را بر سری بفروخته

عطار می گوید ما همچون گدایان بی ارزشی هستیم که یوسف جانمان را در هر نفس (با بی توجهی به حقیقت خودمان و اسیر زندگی مادی بودن) همواره می فروشیم. اما حقیقت این است که یوسف جان ما در حال حاضر همچون پادشاهی است که در چاه ناآگاهی و فراموشی خفته است، ولی حکم ازلی پروردگار این است که روزی بدون هیچ شکی جان ما همچون یوسف دوباره به پادشاهی برسد و پیشوای همه خفتگان شود. در آن زمان است که نفس و من دروغین ما همچون برادران یوسف برای گدایی لقمه نانی به پیش یوسف جانمان خواهد رفت. وقتی که عاقبت کار اینچنین است، پس چرا الان پادشاه درونمان را اینچنین رایگان می فروشیم و به او بی اعتنا هستیم؟:

می‌ندانی تو گدای هیچ کس
می‌فروشی یوسفی در هر نفس

یوسفت چون پادشه خواهد شدن
پیشوای پیشگه خواهد شدن

تو به آخر هم گدا، هم گرسنه
سوی او خواهی شدن هم برهنه

چون از او کار تو بر خواهد فروخت
از چه او را رایگان باید فروخت؟

جان آن مرغان با خواندن آن نامه از شرم و حیا به نابودی و فنا رسید و تن ایشان همچون توتیا به گردی بدل شد و به کلی از همه کرده و ناکرده قدیمشان پاک گشتند و همه از نور حضرت، جان یافتند (فنای فی الله و نابودی کامل نفس دروغین انسان). در اینجا است که سالک برای بار آخر می میرد و دوباره متولد می شود. تولدی که زندگی جاویدان است و بی مرگی ابدی است (امرداد):

جان آن مرغان ز تشویر و حیا
شد حیای محض و جان شد توتیا

چون شدند از کل کل پاک آن همه
یافتند از نور حضرت جان همه

باز از سر، بندهٔ نو جان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند

کرده و ناکردهٔ دیرینه شان
پاک گشت و محو شد از سینه‌شان

آفتاب قربت از پیشان بتافت
جمله را از پرتو آن جان بتافت

دیدار مرغان با سیمرغ:

مرغان به خدمت سیمرغ پادشاه می رسند و بازتاب چهره سیمرغ جهان را پیش روی خود می بینند. وقتی دقیق تر به خودشان نگاه کردند، دیدند که این سی مرغ با سیمرغ پادشاه یکی هستند. هر یک خود را یک سیمرغ کامل می دید که تفاوتی با سیمرغ پادشاه نداشت. وقتی به یکدیگر نگاه میکردند، باز هم خود را یکی میدیدند. تمام آن سی مرغ، سیمرغ شده بودند و دیگر بینشان هیچ تفاوتی نبود:

هم ز عکس روی سیمرغ جهان
چهرهٔ سیمرغ دیدند آن زمان

چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بی‌شک این سی مرغ، آن سیمرغ بود

در تحیر جمله سرگردان شدند
این ندانستند تا خود آن شدند

خویش را دیدند سیمرغ تمام
بود خود سیمرغ، سی مرغ تمام

چون سوی سی مرغ کردندی نگاه
بود خود سیمرغ در آن جایگاه

ور بسوی خویش کردندی نظر
بود این سی مرغ ایشان آن دگر

ور نظر در هر دو کردندی بهم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم

بود این یک آن و آن یک بود این
در همه عالم کسی نشنود این

آن همه غرق تحیر ماندند
بی تفکر در تفکر ماندند

چون ندانستند هیچ از هیچ حال
بی زبان کردند از آن حضرت سؤال

کشف این سر قوی در خواستند
حل مایی و تویی درخواستند

مرغان در حیرت ماندند و از سیمرغ پادشاه راز این یکی شدن را درخواستند. آن حضرت پاسخ داد:

خداوند که از شدت درخشندگی همچون آفتاب است پاسخ میدهد که من همچون آینه ای هستم که هر کس نزد من آید، خود را در آینه من می بیند. چون شما سی مرغ بودید، تعداد سی نیز در این آینه دید:

بی زبان آمد از آن حضرت خطاب
کاینه‌ است این حضرتِ چون آفتاب

هر که آید خویشتن بیند در او
جان و تن هم، جان و تن بیند در او

چون شما سی مرغ اینجا آمدید
سی درین آیینه پیدا آمدید

گر چل و پنجاه مرغ آیید باز
پرده‌ای از خویش بگشایید باز

سیمرغ می گوید آنچه شما می بینید، تصویر خودتان است (یعنی انسان در مرحله هفتم از این سفر روحانی به خود حقیقی خویش میرسد. فنا چیزی نیست جز رسیدن از خود دروغین به خود حقیقی). شما ها در برابر من مانند موری هستید که بخواهد ثریا را ببیند که هرگز موفق به آن نخواهد شد. هرچه که درباره من شنیده بودید و میگفتید و میدانسته اید، همه هیچ بوده و هیچ ارتباطی با ذات حق نداشته است:

گرچه بسیاری به سر گردیده‌اید
خویش را بینید و خود را دیده‌اید

هیچ کس را دیده بر ما کی رسد
چشم موری بر ثریا کی رسد

هرچه دانستی، چو دیدی، آن نبود
و آنچه گفتی و شنیدی، آن نبود

این همه وادی که از پس کرده‌اید
وین همه مردی که هر کس کرده‌اید

جمله در افعال مایی رفته‌اید
وادی ذات صفت را خفته‌اید

سیمرغ میگوید گوهر اصلی منم و شما بخشی از من هستید. حال که شما هستی خود را از میان برداشته اید و از من و ما گذر کرده اید و بی دل و بی صبر و بی جان شده اید، در من نیست شوید تا خود حقیقی خویش را به دست آورید و به هستی حقیقی خویش دست یابید:

چون شما سی مرغ حیران مانده‌اید
بی‌دل و بی‌صبر و بی‌جان مانده‌اید

ما به سیمرغی بسی اولیتریم
زانکه سیمرغ حقیقی گوهریم

محو ما گردید در صد عز و ناز
تا به ما در، خویش را یابید باز

پس مرغان همه در وجود حق خود را محو کردند تا به دوام حقیقی برسند. در اینجاست که سالک اولین سفر روحانی خود که گذشتن از هفت آسمان آگاهی و نابودی خود دروغین و محو شدن در حق است را به پایان میبرد تا سفر دوم روحانی او آغاز گردد که همانا دوام و بقا و بدست آوردن نفس و خود حقیقی است:

محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورشید گم شد، والسلام

تا که می‌رفتند، می‌گفتم سخن
چون رسید اینجا، نه سر ماند و نه بُن

لاجرم اینجا سخن کوتاه شد
رهرو و رهبر نماند و راه شد

 

چهل_قانون_عشق

 

چهل_قانون_عشق

از کتاب ملت عشق
اثر الیف_شافاک

قاعده اول:

کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار می‌بریم، همچون آینه‌ای است که خود را در آن می‌بینیم. هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرم‌آور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر می‌بری. اگر هنگامی که نام خدا را می‌شنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.

قاعده دوم:

پیمودن راه حق کار دل است، نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد، نه سری که بالای شانه‌هایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده می‌گیرند.

قاعده سوم:

قرآن را می‌توان در چهار سطح خواند. سطح اول معنای ظاهری است. بعدی معنای باطنی است. سومی بطنِ بطن است. سطح چهارم چنان عمیق است که در وصف نمی‌گنجد.

قانون چهارم ؛
در دل هر ذره ای از کائنات می توانی صفات خداوند را بیابی. زیرا او در مسجد و کلیسا و صومعه نیست، هر لحظه و در هرجاست.
کسی نیست که بعد از دیدن خداوند به همان شکل قبلی زندگی کرده باشد، کسی هم نیست که بعد از دیدن خداوند بمیرد! هرکه او را یافته، تا ابد در او باقی می ماند ..

 

قانون پنجم ؛

کیمیای عقل و کیمیای عشق بسیار متفاوت اند.
عقل محتاط است و هر قدمی را با ترس و احتیاط بر می دارد و هر آن با جمله ی «مراقب باش!» هشدار می دهد.
اما عشق! عشق مگر چنین است؟!
فقط می گوید خود را رها کن، بگذار و بگذر!
عقل به آسانی از پا نمی افتد، عشق اما خود را خراب و ویران می کند.
و می دانی؟ خزائن و گنج ها همیشه در میان خرابه ها یافت می شوند! هرچه هست، در دلی خراب و ویران شده است!


قانون ششم ؛

در این دنیا بیشتر خصومت ها، تنش ها و‌ پیشداوری ها از زبان سرچشمه می گیرند. برای کلمات اهمیت زیادی قائل نشو! چون در سرزمین عشق، زبان حاکمیتش را از دست می دهد. عشق، زبانی برای سخن گفتن ندارد.

قانون هفتم ؛

در این دنیا به تنهایی و در انزوا، تنها با شنیدن انعکاس صدای خودت نمی توانی حقیقت را کشف کنی، بلکه فقط در آینه ی انسانی دیگر می توانی خود را به تمامی ببینی..

قانون هشتم ؛

هرچه بر سرت آمد، هرگز تسلیم نا امیدی نشو! حتی اگر همه ی درها هم به رویت بسته شود، در پایان او از جایی که هیچکس نمی داند پنجره ای می گشاید. هرچند تو ابتدا نمی توانی ببینی. اما پشت روزنه های تنگ چه بهشت هایی که پنهان است.
پس شکر کن! وقتی به مراد خود رسیده باشی، شکر کردن آسان است. اما صوفی کسی ست که حتی زمان برآورده نشدن آرزویش هم می تواند شاکر باشد.

قانون نهم ؛

صبر کردن به معنی نشستن و منتظر ماندن نیست، بلکه داشتن چشم اندازی برای آینده است. صبر چیست؟!
به خار نگریستن و گل را دیدن، به شب نگریستن و روز را بخاطرآوردن.
عاشقان الهی، صبر را چون شهد گل قطره قطره می چشند و خوب می دانند گذر ماه از هلال به بدر، زمان می طلبد.

قانون دهم ؛

به هر سمتی که می خواهی برو! شمال، جنوب، شرق یا غرب. به هر سفری که راهی شده ای، آن را سفری به درون خودت فرض کن! هرکه در درون خود سفر کند، در پایان ارض را طی خواهد کرد.

قانون یازدهم ؛

قابله می داند که بی حسِ درد، زایمانی نخواهد بود و از رحم مادر راهی برای کودک گشوده نخواهد شد. برای ظهور «تویی» متفاوت تر و نو تر از «تو» نیاز است، آماده مقابله با سختی ها و دردها باشی!

قانون دوازدهم ؛

عشق یک سفر است. هرکه راهی این سفر شود، خواه ناخواه از فرق سر تا نوک پا تغییر خواهد کرد! رفتن به سفر عشق، بی تغییر امکان پذیر نیست.

ملت عشق
الیف_شافاک

قانون سیزدهم ؛

در این دنیا بیشتر از ستارگان آسمان، استاد و شیخ دروغین وجود دارد! مرشد واقعی تو را به نگاه کردن در درونت و کشف زیبایی های آن رهنمون می کند، نه اینکه تمام سعی اش در این باشد که تو را مرید و شیفته ی خود کند!

قانون چهاردهم ؛

در مقابل تغییراتی که خداوند در مسیرت قرار می دهد، به جای مقاومت تسلیم باش! بگذار زندگی نه بر خلاف تو که همراهت جاری شود. نگران نباش که «زندگی ام زیر و رو می شود» از کجا می دانی زیر زندگی ات بهتر از روی آن نباشد؟!

قانون پانزدهم؛

خدا هر لحظه در حال کامل کردن ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثر هنری ناتمامی است. هر حادثه ای که تجربه می کنیم، هر مخاطرهای که پشت سر میگذازیم، برای رفع نواقصمان طراحی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه می پردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است

قانون شانزدهم؛

خدا بی نقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است.
دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی.
فراموش نکن که انسان هر چیزی رافقط تا آن حد که دوستش دارد،می تواند بشناسد .پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی.

قانون هفدهم:

آلودگی اصلی نه بیرون و در ظاهر ، بلکه در درون و دل است.لکه ظاهری هر قدر به نظر بیاید، با شستن پاک می شود، با آب تمیز می شود .تنها کثافتی که با شستن پاک نمی شود حسد و خباثت باطنی است که قلب را مثل پیه در میان می گیرد.

 

 

قانون هجدهم؛

تمام کائنات با همه لایه ها و با همه بغرنجی اش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد، بلکه صدایی است درون خودمان.در خودت دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نفسش رابشناسد، پروردگارش را شناخته است.انسانی که نه به دیگران ، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است.

قانون نوزدهم؛

اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا این ها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود ، نومید نشو، چون به زودی خارها گل می شود.

قانون بیستم؛

اندیشیدن به پایان راه کاری بیهوده است. وظیفه تو فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که بر میداری. ادامه اش خودبخود می آید.

 

قانون بیست و یکم؛

به هر کدام ما صفاتی جداگانه عطا شده است. اگر خدا می خواست همه عیناً مثل هم باشند، بدون شک همه را مثل هم می آفرید. محترم نشمردن اختلاف ها و تحمیل عقاید صحیح خود به دیگران بی احترامی است نسبت به نظام مقدس خدا.

قانون بیست و دوم؛

عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود، آن جا برایش نمازخانه می شود.
اما آدم دائم الخمر وارد نمازخانه هم که بشود، آن جا برایش میخانه می شود.
در این دنیا هر کاری که بکنیم، مهم نیتمان است، نه صورتمان.

قانون بیست و سوم؛

زندگی اسباب بازی پر زرق و برقی است که به امانت به ما سپرده اند. بعضی ها اسباب بازی را آنقدر جدی می گیرند که به خاطرش می گریند و پریشان می شوند. بعضی ها هم همین که اسباب بازی را به دست می گیرند کمی با آن بازی می کنند و بعد می شکنندش و می اندازندش دور .یا زیاده بهایش می دهیم، یا بهایش را نمی دانیم.
از زیاده روی بپرهیز . صوفی نه افراط میکند و نه تفریط. صوفی میانه را بر می گزیند.

 

چهل_قانون_عشق

قانون بیست و چهارم؛

حال که انسان اشرف مخلوقات است، باید در هر گام به یاد داشته باشد که خلیفه خدا بر زمین است و طوری رفتار کند که شایسته این مقام باشد. انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماج افترا شود، حتی به اسارت رود، باز هم باید مانند خلیفه ای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمئن رفتار کند.

 

قانون بیست و پنجم؛

فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حساب و کتاب و معامله دوست داشته باشیم ، در اصل در بهشتیم. هر گاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین آلوده شویم، با سر به جهنم افتاده ایم.

قانون بیست و ششم؛

کائنات وجودی واحد است. همه چیز و همه کس با نخی نامرئی به هم بسته اند. مبادا آه کسی را بر آوری؛ مبادا دیگری را، بخصوص اگر از تو ضعیف تر باشد ، بیازاری . فراموش نکن که اندوه آدمی تنها در آن سوی دنیا ممکن است همه انسان ها را اندوهگین کند. و شادمانی یک نفر ممکن است همه را شادمان کند.

 

قانون بیست و هفتم ؛

این دنیا به کوه می ماند، هر فریادی که بزنی ، پژواک همان را میشنوی.
اگر سخنی خیر از دهانت بر آید، سخنی خیر پژواک می یابد.اگر سخنی شر بر زبان برانی ، همان شر به سراغت می آید.
پس هر که درباره ات سخنی زشت بر زبان راند ، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز می بینی که همه چیز عوض شده . اگر دلت دگرگون شود ، دنیا دگرگون میشود.

قانون بیست و هشتم ؛

گذشته مهی است که روی ذهنمان را پوشانده .
آینده نیز پسِ پرده خیال است.
نه آینده مان مشخص است ، نه گذشته مان را می توانیم عوض کنیم.
صوفی همیشه حقیقت  زمان حال را در می یابد.

 

قانون بیست و نهم؛

تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگیمان از پیش تعیین شده. به همین سبب اینکه انسان گردن خم کند و بگوید"چه کنم، تقدیرم این بوده' ، نشانه جهالت است.
تقدیر همه راه نیست، فقط تا سر دوراهی هاست. گذرگاه مشخص است ، اما انتخاب گردش ها و راه های فرعی در دست مسافر است. پس نه بر زندگی ات حاکمی و نه محکوم آنی .

قانون سی ام؛

صوفی حقیقی آن است که اگر دیگران سرزنشش کنند، عیبش بجویند ، بدش بگویند ، حتی به او افترا ببندند ، دهانش را بسته نگه دارد و درباره کسی حتی یک کلمه حرف ناشایست نزند.
صوفی عیب را نمی بیند ، عیب را می پوشاند.

قانون سی و یکم؛

برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل مخمل داشت .هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا می گیرد. بعضی ها حادثه ای را پشت سر میگذارند، بعضی ها مرضی کشنده را؛ بعضی درد فراق را می کشند ، بعضی ها درد از دست دادن مال ... همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر می گذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم می آورند برای نرم کردن سختی های قلب . بعضی هایمان حکمت این بلایا را درک می کنیم و نرم می شویم، بعضی هایمان اما افسوس که سخت تر از پیش می شویم.

قانون سی و دوم؛

همه پرده های میانتان را یکی یکی بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی . قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری درباره شان استفاده نکن . به ویژه از بت ها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از راستی هایت بت نسازی ! ایمانت بزرگ باشد اما با ایمانت در پی بزرگی مباش!

قانون سی و سوم؛

در این دنیا که همه می کوشند چیزی شوند، تو 'هیچ' شو. مقصدت فنا باشد. انسان باید مثل گلدان باشد. همانطور که در گلدان نه شکل ظاهر ، بلکه خلا درون مهم است ، در انسان نیز نه ظن منیت ، بلکه معرفت هیچ بودن اهمیت دارد.


قانون سی و چهارم ؛

تسلیم شدن در برابر حق نه ضعف است نه انفعال.
برعکس، چنین تسلیم شدنی قوی شدن است به حد اعلی. انسان ِ تسلیم شده سرگردانی در میان موج ها و گرداب ها را رها می کند و در سرزمینی امن زندگی می کند.

 

قانون سی و پنجم ؛

در این زندگی فقط با تضادهاست که می توانیم پیش برویم. مومن با منکر درونش آشنا شود، ملحد با مومن درونش. شخص تا هنگامی که به مرتبه انسان کامل برسد پله پله پیش می رود. و فقط تا حدی که تضاد ها را پذیرفته ، بالغ می شود.

 

قانون سی و هفتم ؛

ساعتی دقیق تر از ساعت خدا نیست. آنقدر دقیق است که در سایه اش همه چیز سر موقعش اتفاق می افتد . نه یک ثانیه زودتر ، نه یک ثانیه دیرتر. برای هر انسانی یک زمان ِ عاشق شدن هست، یک زمان ِ مردن.

 

قانون سی و هشتم؛

برای عوض کردن زندگیمان، برای تغییر دادن خودمان هیچ گاه دیر نیست . هر چند سال که داشته باشیم ، هرگونه زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی از سر گذرانده باشیم ، باز هم نو شدن ممکن است.
حتی اگر یک روزمان درست مثل قبلش باشد ، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگیِ نو باید پیش از مرگ مُرد.

قانون سی و نهم ؛

حتی اگر نقطه ها مدام عوض شوند، کل همان است. به جای دزدی که از این دنیا می رود، دزدی دیگر می آید. جای هر انسان درستکاری را انسانی درستکار می گیرد. کل هیچ گاه دچار خلل نمی شود، همه چیز سر جایش می ماند ، در مرکزش ... هیچ چیز هم از امروز تا فردا به یک شکل نمی ماند ، تغییر نمی کند.
به جای هر صوفی ای که می میرد ، صوفی ای دیگر می زاید.

 

قانون چهلم؛

عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته . نپرس که آیا باید در پی عشق الهی باشم یا عشق مجازی ، عشق زمینی یا آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوت هاتفاوت می زاید. حال آنکه به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق . یا درست در میانش هستی ، در آتشش، یا بیرونش هستی ، در حسرتش.

ملت عشق
الیف_شافاک

 
در مورد نویسنده کتاب فقط میتوانم بگویم خانم الیف شافاک ترک تبار هستند و کتابشان به دو زبان انگلیسی و ترکی در سال2010 چاپ شده است و تا به الان500 بار تجدید چاپ داشته است

ملت عشق

الیف_شافاک

 

مقدمه ای بر کتاب منطق الطیر و هفت شهر عشق عطار نیشابوری

مقدمه ای بر کتاب منطق الطیر و هفت شهر عشق عطار نیشابوری:


در داستان منطق‌الطّیر، سخن از مرغان جهان است که در مجمع مرغان گرد هم میایند و میگویند که همه سرزمین ها پادشاهی دارند، اما ملک ما پادشاهی ندارد و سپاه ما بی سرور است که این باعث بی نظمی در امور سپاه و کشور خواهد شد. ما باید با هم مشورت کنیم تا پادشاهی مناسب برای کشور خود برگزینیم:

مجمعی کردند مرغان جهان
آنچه بودند آشکارا و نهان

جمله گفتند این زمان در دور کار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار

چون بود که اقلیم مارا شاه نیست
بیش ازین بی‌شاه بودن راه نیست

یک دگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم

زانکه، چون کشور بود بی‌پادشاه
نظم و ترتیبی نماند در سپاه

پس همه با جایگاهی آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند

در این بین هدهد لب به سخن میگشاید و به مرغان میگوید که من سالها پیامرسان سلیمان نبی بوده ام و همه کوه ها و دشت ها و دریاها را گشته ام و میدانم که آن حضرت پادشاه در کجا منزل دارد. نام او سیمرغ است و خانه اش در پشت کوه قاف است. سیمرغ به ما خیلی نزدیک است، اما ما ز او بسیار دوریم. من به تنهایی نمیتوانم به حضور سیمرغ برسم، اما اگر شما من را همراهی کنید، میتوانیم با هم به نزد سیمرغ برویم و از او بخواهیم تا پادشاه ما شود. نکته قابل ذکر در اینجا این است که عطار هدهد را آشفته دلی می داند که جامه ای از طریقت روحانی بر تن دارد و تاجی از حقیقت بر سر گذاشته و شخصی است که از بد و نیک کاملا آگاه است که نماد پیر و راهبر طریقت در سفر روحانی برای رسیدن به حق است. هدهد میگوید شرط آنکه به حضرت پادشاه برسید این است که در راه او جان بدهید (یعنی از نفس رها گردید تا خود حقیقی تان شروع به تابش کند) و از خود رها گردید که این خود مستلزم کنار گذاشتن خودخواهی ها و خودپرستی هاست:

هدهد آشفته دل، پر انتظار
در میان جمع آمد بی‌قرار

حله‌ای بود از طریقت در برش
افسری بود از حقیقت بر سرش

تیز وهمی بود در راه آمده
از بد و از نیک آگاه آمده

گفت: ای مرغان، منم بی‌هیچ ریب
هم برید حضرت و هم پیک غیب

هم ز هر حضرت خبردار آمدم
هم ز فطنت صاحب اسرار آمدم

سالها در بحر و بر می‌گشته‌ام
پای اندر ره، به سر می‌گشته‌ام

وادی و کوه و بیابان رفته‌ام
عالمی در عهد طوفان رفته‌ام

با سلیمان در سفرها بوده‌ام
عرصهٔ عالم بسی پیموده‌ام

پادشاه خویش را دانسته‌ام
چون روم تنها چو نتوانسته‌ام

لیک با من گر شما هم ره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید

وارهید از ننگ خودبینی خویش
تا کی از تشویر بی‌دینی خویش

هر که در وی باخت جان، از خود برست
در ره جانان ز نیک و بد برست

جان فشانید و قدم در ره نهید
پای کوبان سر بدان درگه نهید

هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف

نام او سیمرغ، سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور

در این داستان مرغان انسانهایی هستنند که به درد عشق مبتلا گشته اند و به دنبال راهی هستند تا مرغ جانشان را، پیش از آنکه مرگ طبیعی به سراغشان بی آید، از قفس تن برهانند و پس از طی طریق و سلوک روحانی و گذشتن از هفت آسمان آگاهی به حقیقت برسند. عطار خود اینگونه پرده از این راز برمیدارد:

من زبان و نطق مرغان سر به سر 
با تو گفتم، فهم کن، ای بیخبر

در میان عاشقان مرغان درند 
کز قفس «پیش از عجل» در می‌پرند

جمله را شرح و بیانی دیگر است 
زانکه مرغان را زبانی دیگر است

پیش سیمرغ آنکسی اکسیر ساخت 
کو زبان جملهٔ مرغان شناخت

در ابیات بالا عطار عاشقان را به مرغانی تشبیه کرده که «پیش از مردن» قصد دارند تا از قفس تن رها شوند و به حقیقت برسند. نکته مهم سلوک همین رهاییِ پیش از مرگ جسم است. حال شاید برخی بپرسند که فرق طریقت با دین چیست؟ آیا همین که انسان دستورات دینی را اجرا کند، کافی نیست تا به حقیقت برسد؟

عرفا در پاسخ این پرسش میگویند که دین انسان را از گناه و رفتار ناشایست باز میدارد و به انسان نیک بودن را میاموزد و در نهایت کلیاتی را از خداوند به انسان عرضه میدارد. جزای دین برای بدکاران دوزخ آتشین است و پاداشش برای مومنان بهشت برین. اما سلوک و طریقت برای کسانی است که از دو عالم دنیا و آخرت گذشته اند و بیشتر از این را خواهان هستند و شراره عشق در دلشان زبانه کشیده و در تکاپوی دیدن خداوند هستند. عطار برای بیان این مطلب حکایتی را در منطق الطیر آورده بدین شرح:

از بوعلی طوسی که از پیران طریقت زمان خود بوده نقل شده که اهل دوزخ گریان و نالان از اهل بهشت تقاضا میکنند که از زیبایی و خوشی بهشت و ذوق وصال برایشان بگویند. اهل بهشت در پاسخ میگویند از زمانی که آفتاب جمال حق روی خود را بر ما بنموده است، دیگر خوشی بهشت با همه کمالاتش پیش ما ارزشی ندارد و هشت طبقه بهشت از شرم جمال حق به تاریکی گراییده است:

گفت: فردا اهل دوزخ زار زار
اهل جنت را بپرسند آشکار

کز خوشی جنت و ذوق وصال
حال خود گویید با ما حسب حال

اهل جنت جمله گویند این زمان
خوشی فردوس برخاست از میان

زانک ما را در بهشت پر کمال
روی بنمود آفتاب آن جمال

چون جمال او به ما نزدیک شد
هشت خلد از شرم آن تاریک شد

در فروغ آن جمال جان فشان
خلد را نه نام باشد، نه نشان

اهل جهنم نیز در پاسخ میگویند: همه آنچه شما گفتید راست است. زیرا ما که خود از سر تا پا غرق آتش دوزخ هستیم، از وقتی روی حق را دیده ایم، به دلیل اینکه فهمیده ایم که از چه آفتابی دور افتاده ایم چنان غرق آتش این حسرت دوری از روی یار شده ایم که به کل آتش دوزخ را از یاد برده ایم!

چون بگویند اهل جنت حال خویش
اهل دوزخ در جواب آیند پیش

کای همه فارغ ز فردوس و جنان
هرچ گفتید آنچنانست، آنچنان

زانک ما کاصحاب جای ناخوشیم
از قدم تا فرق غرق آتشیم

روی چون بنمود ما را آشکار
حسرت واماندگی از روی یار

چون شدیم اگه که ما افتاده‌ایم
وز چنان رویی جدا افتاده‌ایم

ز آتش حسرت دل ناشاد ما
آتش دوزخ ببرد از یاد ما

هر کجا کین آتش آید کارگر
ز آتش دوزخ کجا ماند خبر

بنابراین کسانی که در زندگی جسمانی این آتش حسرت دیدن یار در دلشان شعله ور میشود، پا در طریقت روحانی میگذارند و تلاش فراوان میکنند تا نفس و منیت و فردیت خود را (همانند پروانه ای که از شوق نور خود را به آتش میزند و بال و پر خود را میسوزاند و میمیرد) در این آتش اشتیاق که شراره عشق الهی است بسوزانند و نابود کنند تا مرغ جانشان بتواند خود را در دریای حقیقت و وحدت و یگانگی ناپدید کند. اما مهم این است که این اتفاق در زمان زندگی جسمانی روی دهد که پس از مرگ دیگر فرصتی برای این کار نیست. اما ابتدا باید این شعله سوزان عشق (آتش زرتشت در حقیقت نماد همین آتش بوده است) و حسرت دیدار روی یار در انسان ایجاد شود تا او انگیزه کافی برای پا نهادن در این راه دشوار و پر خطر بگذارد و بسیار انگشت شمارند کسانی که در هر زمان به این حد از عشق میرسند. این حسرت و عواقب آنرا عطار اینگونه بیان میکند:

هر که را شد در رهش حسرت پدید
کم تواند کرد از غیرت پدید

حسرت و آه و جراحت بایدت
در جراحت ذوق و راحت بایدت

گر درین منزل تو مجروح آمدی
محرم خلوتگه روح آمدی

گر تو مجروحی، دم از عالم مزن
داغ می‌نه بر جراحت، دم مزن

این آتش چنان باید در دل روشن شود که داغی آن دل را بسوزاند و از روی همین داغی دل است که سالکان در نزد اهل دل شناسایی میشوند و به درگاه حق بار میابند. کسی مرد این راه است که کامل دست از جان بکشد و آماده باشد تا خود را در راه جانان فدا کند. زیرا که با نثار این جان، جانان، جان حقیقی را به او خواهد بخشید:

تا نیاری داغ دل این جایگاه
کی توان کردن بسوی تو نگاه؟

داغ دل آور که در میدان درد
اهل دل، از داغ بشناسند مرد

مرد می‌باید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را

دست باید شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستی مردکار

جان چو بی جانان نیرزد هیچ چیز
همچو مردان برفشان جان عزیز

گر تو جانی برفشانی مردوار
بس که جانان جان کند بر تو نثار

شیرمردی باید این ره را شگرف
زانک ره دورست و دریا ژرف ژرف

و اما سیمرغ کیست و چه خصوصیاتی دارد؟ هدهد سیمرغ را اینگونه توصیف میکند:

نام او سیمرغ، سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور

در حریم عزت است آرام او
نیست حد هر زفانی نام او (زفان = زبان)

صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در

در دو عالم نیست کس را زهره‌ای
کو تواند یافت از وی بهره‌ای

دایما او پادشاه مطلق است
در کمال عز خود مستغرق است

او به سر ناید ز خود آنجا که اوست
کی رسد علم و خرد آنجا که اوست

وصف او چون کار جان پاک نیست
عقل را سرمایهٔ ادراک نیست

لاجرم هم عقل و هم جان خیره ماند
در صفاتش با دو چشم تیره ماند

هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال اوندید

در کمالش آفرینش ره نیافت
دانش از پی رفت و بینش ره نیافت

پس از آنکه هدهد از پادشاه و جایگاه او سخن میگوید، اشتیاق مرغان برای رسیدن به او زیاد میشود و یکی از مرغان میپرسد:

دیگری گفتش که‌ ای دانای راه
دیدهٔ ما شد در این وادی سیاه

پر سیاست می‌نماید این طریق
چند فرسنگ است این راه، ای رفیق؟

و هدهد پاسخ میدهد که هفت وادی پیش روی ما قرار دارد. اما چون هر کس که در این راه رفت دیگر برنگشته است (چونکه یا در راه هلاک شده و جان داده و یا به سیمرغ رسیده و دیگر بازنگشته است) از میزان دوری راه و اینکه چند فرسنگ است بی خبرم. اما این هفت وادی این نامها را دارند:

۱. وادی طلب ۲. وادی عشق ۳. وادی معرفت ۴.وادی بی نیازی ۵.وادی توحید ۶. وادی حیرت ۷.وادی فقر و فنا

گفت: ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی، درگه است

وا نیامد در جهان زین راه کس
نیست از فرسنگ آن آگاه کس

چون نیامد بازکس زین راه دور
چون دهندت آگهی؟ ای نا صبور

چون شدند آنجایگه گم سر به سر
کی خبر بازت دهد، ای بی‌خبر

هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس، بی‌کنار

پس سیم وادی است آن معرفت
پس چهارم وادی استغنی صفت

هست پنجم، وادی توحید پاک
پس ششم، وادی حیرت صعبناک

هفتمین وادی، فقر است و فنا
بعد ازین روی روش نبود ترا

درکشش افتی، روش گم گرددت
گر بود یک قطره، قلزم گرددت

نقل از صفحه فیس بوک عطار نیشابوری 

https://www.facebook.com/AttarNishapour/posts/2112840745400118