چونکه در جوش بحر وحدت شد |
ظاهر از بحر موج کثرت شد |
کنز مخفی که غیب مطلق بود |
آشکار از حجاب غیبت شد |
تا نماند بخانه غیر از خود |
عین اشیاء ز فرط غیرت شد |
گاه گردید دل گهی دلدار |
گاه آئینهدار طلعت شد |
گاه بنمود روی و از معنی |
هر دمی صد هزار صورت شد |
گاه بگشود روی و از محفل |
در سرا پرده هویت شد |
گاه شمشیر در معارک زد |
گاه آماده شهادت شد |
گاه در خوابگاه احمد خفت |
گاه بر مسند امامت شد |
گاه ترویج شرع احمد کرد |
رهنما گاه در طریقت شد |
ماالحقیقه که از زبان کمیل |
گفت و خود عین آن حقیقت شد |
خلق را گه بخوشی شورانید |
وانگه اندر سرای عزلت شد |
گه بمنبر دم از سلونی زد |
گاه لب بست و خود بحیرت شد |
گاه در طور لن ترانی گفت |
یعنی اندر حجاب عزت شد |
در جهان بیحجاب و پرده گهی |
جلوهگر در هزار کسوت شد |
گاه بنمود رخ بموسی و گه |
بر یهودان رهین خدمت شد |
گه سه نان داد و خویش حامد خویش |
زان کنایت بهفده ایت شد |
گاه اندر نماز خاتم داد |
ختم بر دست او مروت شد |
جود ذاتی او ز سر قدم |
بر حدوث دو کون علت شد |
جلوهگر وحدتش در این کثرت |
بهر اظهار جود و قدرت شد |
وه چه قدرت که چار عنصر جمع |
از دم او بیک طبیعت شد |
وه چه قدرت کش از دو حرف جهان |
وندران هر چه هست خلقت شد |
دوش کاندر حضور پیر مغان |
در خرابات عشق صحبت شد |
این سخن بود گوهری و برون |
از دهان علی رحمت شد |
که حقیقت بملک هستی شاه |
نیست غیر از علی ولیالله |
مصطفی شاه ملک امکانی |
اولین موج بحر یزدانی |
در شب قرب واجب از دامان |
چون برافشاند گرد امکانی |
سم رخشش حجاب نه گردون |
کرد منشق ز گرم جولانی |
این عجب بین که آنشب اشیاء را |
داد جسمش عروج روحانی |
هست یعنی حقیقت هر شیی |
ظل آن جسم پاک نورانی |
تا بقوسین و قاب پیغمبر |
گشت خارج بجسم ربانی |
سر حد کمان شنو کاینک |
مر تراگویم ار سخندانی |
تا بواجب چو دوره پرگار |
کن تصور تو دور امکانی |
جامع دوره را نبوت دان |
بر نبوت دو وجه ارزانی |
وجه ادنی ظهور اوست بر او |
در رسالت بنص قرآنی |
وجه اعلی بطون اوست که هست |
آن ولایت بصدق عرفانی |
والی آن ولایت است علی |
وجه یزدان ولی سبحانی |
هستی ممکنات سرتاسر |
فرع جسم نبی است تا دانی |
چونکه اول بسیط در خود بود |
منبسط شد بخویش در ثانی |
چون شدش دوره تجلی طی |
هشت پا در حریم سلطانی |
عکس وجه ولایتش در دم |
تافت آنجا چنانکه میدانی |
اندران بزمالغرض چون حق |
کرده بد دعوتش بمهمانی |
خوانی آندم زغیب شد حاضر |
از نعیم سرای سبحانی |
دستی از آستین غیب برون |
آمد او را بر سم همخوانی |
دید دستی که داده با او دست |
بهر پیمان بامر یزدانی |
دید دستی که کنده از خیبر |
با دو انگشت در به آسانی |
پیش از ایجاد عالم و آدم |
بوده کاخ وجود را بانی |
با پیمبر علی اعلی گفت |
در ثنای علی عمرانی |
که حقیقت بملک هستی شاه |
نیست غیر از علی ولیالله |
مرتضی را بحجت عرفان |
معنی و صورتی است با یزدان |
معنیش واقع بمعنیش در ذات |
اسم و رسم و شروط و وصف و بیان |
و همها جمله اندر او مبهوت |
عقلها جمله اندران حیران |
او چو دریا و عقلها چون خس |
خس چه یابد ز قعر بحرنشان |
صد هزاران هزار کشتی عقل |
شد در این بحر غرقه از طوفان |
که نیفتاد تخته بکنار |
تا چه جائی که ره برد بکران |
گمشد اوهام بس در این وادی |
که یکی راه نبرد بر پایان |
دم نشاید زدن چون زین معنی |
که برونست از یقین و گمان |
بشنو از من ز صورتش سخنی |
تا که عشقم شکسته مهر زبان |
صورت او که نزد اهل شهود |
عین معنی است در مقام عیان |
باشد او را دو وجه بر یک تن |
یک بمعنی و اوست جان جهان |
موجود جسم عالم است این جسم |
خالق جان آدم است آن جان |
هست زین بحر جنبشی اسماء |
هست زان نور تابشی اعیان |
آنچه گفتند انبیاء بخبر |
و آنچه دیدند اولیا بعیان |
شمه بُد ز وصف این تن هین |
تا بشی بد ز شمس آنچان هان |
زینره از صلب انبیا این جسم |
گشت ظاهر بعالم امکان |
در دل پاک اولیا این روح |
گشت ساکن بصورت انسان |
سر این صورت ار عیان خواهی |
جو تولا بعشق پیر مغان |
وجه او باقی است در اکرام |
غیره کل من علیها فان |
در ره پیش عشق چون دادی |
جان و کردی بدست او پیمان |
درمقام حضور پیر شود |
بر نور روشن سکینه ایمان |
چون بتابد بجانت نور حضور |
یابی از سر این کلام نشان |
که حقیقت بملک هستی شاه |
نیست غیر از علی ولیالله |
خانه کعبه در تن عالم |
چون دل عالم است ای اعلم |
لاجرم آن علی جسمانی |
زاد در خانه دل عالم |
فاطمه ابنه الاسد که نمود |
افتخار از کنیزیش مریم |
چونکه بگرفت از ابوطالب |
حمل بر خالق وجود و عدم |
چون شد آثار وضع حمل عیان |
از وی آمد بعجز سوی حرم |
کرد دیوار خانه را منشق |
در زمان رب کعبه و زمزم |
شد چو داخل بخانه بانوی قدس |
هر دو دیوار هشت سر بر هم |
گشت آنخانه غرق نور سیاه |
اندرین نکته ایست هین فافهم |
آب حیوان درون تاریکی |
زد پی روشنی بدهر علم |
ای پسر شو سیاه روی دوکون |
تا دو کونت شود اسیر ظالم |
زین سیاهی رسی بنور وجود |
هل سفیدی و شو سیاه رقم |
بوتراب آنزمان ز عالم قدس |
هشت اندر سرای خاک قدم |
تا بری از مقدمات ظهور |
پی بسر نتیجه معظم |
کعبه دیگریست ای سالک |
در تن عالم صغیر آدم |
اندر اینجا علی روحانی |
زاده از مام نفس قدسی دم |
روح قدسی مذکر آمد نیز |
نفس قدسی مؤنث آمد هم |
آن چو بوطالبست و ای طالب |
وین چون بنتالاسد شد ای همدم |
با هم این هر دو را کند تزویج |
نفس پاک پیر روشن دم |
زاید اندر حریم دل آن نور |
چون شد این دو بیکدگر توأم |
نام او شد سکینه معنی |
صورت او چو صورت آدم |
دل بود کعبه این سکینه صمد |
دل چو دیر آمد این سکینه صنم |
هر که را نیست این سکینه مخوان |
تو بنی آدمش هوالاعلم |
شاهد غیب این سخن میگفت |
پرده برداشت چون ز سرکتم |
که حقیقت بملک هستی شاه |
نیست غیر از علی ولیالله |
روز جنگ احد چو پیغمبر |
شد زانبوهی عدو مضطر |
رو نهادند همرهانش تمام |
بفرار و نماند کس دیگر |
موج بجز سیاه کفر غریق |
حواست فلک وجود پیغمبر |
آمد از حق ندا که ای احمد |
استعانت بجوی از حیدر |
تا در آرم بیارییت اینک |
ز آستین جلال دست ظفر |
تارسد عون حقت از چپ و راست |
جو اعانت ز حیدر صفدر |
خواست از شاه اولیا امداد |
در زمان احمد ستوده سیر |
بود بر لب هنوزش ادرکنی |
از پس یا علی از که از معبر |
خاست آواز شیهه دلدل |
تافت پس برق ذوالفقار دو سر |
بود گفتی صدای عزرائیل |
بانگ دلدل بنفی آن لشکر |
رفت خاشاک عمر اعدا را |
در زمان تیغ شاه چون صرصر |
جان بجانان رسید یعنی خوش |
مصطفی شاه را کشید ببر |
چون در این عالم آنچه یافت وقوع |
هست در شخص آدمی مضمر |
در وجود تو نیز دشت احد |
هست قلب صنوبری پیکر |
وان شئونات نفس غدارت |
هست انبوه لشکر کافر |
احمد عقلت اندر این میدان |
مانده تنها و بیکس و مضطر |
حیدرت عشق و ذوالفقارت ذکر |
وان ندا جذب خالق اکبر |
احمد عقل را چو حیدر عشق |
گشت از سر جذب حق یاور |
بر کشد ذوالفقار لا وزند |
بر وجود قریش نفس شرر |
چون بشمشیر ذکر ساحت دل |
گشت پاک از سپاه فتنه و شر |
بکشد آن شاهد یگانه ز رخ |
پرده آنگه که بر نشست غبر |
معنی لا اله الا هو |
گوش قلبت نیوشد از دلبر |
که حقیقت بملک هستی شاه |
نیست غیر از علی ولی الله |
احمد بت شکن خلیلانه |
با علی در حرم شد از خانه |
آن که بر قفل دل کلید عطاش |
زد پی فتح باب دندانه |
از غم فرقتش چو اهل عقول |
گشت نالان ستون حنانه |
خواست تا دفتر رسالت خویش |
برساند به مهر شاهانه |
بهر تحزیب بت علی را گفت |
پا به دوشم گذار مردانه |
بت شکستن بهانه بود غرض |
حیدرش پا نهاد بر شانه |
بار عشق خدای را بر دوش |
اشتر حق کشید مستانه |
گشت از آن حول و قوه و قدرت |
عقل حیران و دنگ و دیوانه |
پنجه بت شکن گشود و فکند |
لات و طاغوت را ز بتخانه |
کرد واجب چو پاک کرد از بت |
بر خود و خلق طوف آن خانه |
حج صوریست اینکه در اسلام |
شد یکی از جهات ششگانه |
حج معنیست طوف کعبه دل |
کان بود فرض عقل فرزانه |
عشق حیدر چو در دلت پرداخت |
لات و عزای نفس بیگانه |
وز غبار وجود اغیارت |
رفت جاروب ذکر کاشانه |
روکند در دل تو یار شود |
شمع جمعت جمال جانانه |
نعمت الله را چو یافت دلت |
هرچه داری بده شکرانه |
جان بشمع رخش بسوز چنانک |
عشق آموزد از تو پروانه |
گر دهی دل بحرف ما آید |
حرف عالم بگوش پروانه |
خواهی ار وصل گنج باد آور |
خانه را کوب و باش ویرانه |
سبحه بفکن یار یکتا را |
یک دل آئی بترک صد دانه |
در غم دوست پای یکتایی |
زن بفرق دو کون رندانه |
در خرابات عاشقان با ما |
پس در آی و بنوش پیمانه |
تا بجان تو عکس این معنی |
افتد از جام پیر میخانه |
که حقیقت بملک هستی شاه |
نیست غیر از علی والی الله |
چون بخم غدیر از ایزد |
بر نبی شد خطاب کای احمد |
سر بر آر از گلیم و کن برخلق |
فاش اسرار شاه لم یولد |
همین مترس از خسان و کن ظاهر |
آن چه ز اسلام باشد آن مقصد |
با وجود علی چه داری باک |
ای سلیمان ملک جان از دد |
خیز و برکش بروی یأجوجان |
ای سکندر ز نام حیدر سد |
بود عرفان بخود مرا مقصود |
ز آفرینش به جلوه او حد |
گو بر اسلامیان ندارد سود |
بیتولای حیدر این اشهد |
کن تو تبلیغ امر ما بر خلق |
خواه گردد قبول و خواهی رد |
گشت در دم پیمبر راشد |
خلق را بر پیام حق ارشد |
بر خلایق ز عالی و دانی |
کرد اتمام حجت سرمد |
دست حیدر گرفت و گفت این دست |
هست دست خدای فرد صمد |
کرده واجب بخلق تا محشر |
بیعت دست خویش را ایزد |
بشکند هر که بیعت این دست |
گردد از باب کبریا مرتد |
اندر آن روز از صغیر و کبیر |
عهد بستند با ید ذوالید |
لیک بغد از نبی بر آن پیمان |
ماند باقی چهار تن بسند |
دل غیر خم است و عقل نبی |
حیدرت عشق مطلق امجد |
در غدیر دل نو ای عارف |
پیر عقلت بعشق چون خواند |
چنگ بر زن بذیل او محکم |
تا رسی در سلوک بر مقصد |
مادر عقل طفل قلب ترا |
چون کند منفظم ز شیر رشد |
ز اهل منا شوی و سلمان وش |
سر این معنیت عیان گردد |
که حقیقت بملک هستی شاه |
نیست غیر از علی ولی الله |
یک جهت چون شدند در شب غار |
قوم بر قتل سید ابرار |
امر حق شد بر او که ای احمد |
امشب از مکّه بست باید بار |
جای خود واگذار بر حیدر |
رو تو تنها ز شهر ذی کهسار |
تا من امشب بذات خویش شوم |
مر ترا در سرای بستر دار |
رفت و بگذاشت الغرض آنشاه |
خوابگه را بحیدر کرار |
خفت انجا علی و زان خفتن |
بخت عارف ز خواب شد بیدار |
حسن در وصف عشق شد فانی |
عشق بر حسن جان چو کرد ایثار |
وحدت آمد نماند غیرت عشق |
هیچ باقی بخانه جز دلدار |
نیمشب چون شدند جمعآور |
بر در حجره نبی کفار |
کس ندیدند جز علی کان بود |
خفته بر جای احمد مختار |
در زمان سطوت خداوندی |
خانه را ماند خالی از اغیار |
تا تو دانی که در سرای وجود |
بیشکی نیتس جز یکی دلدار |
خود نیوشد بگوش خویش ندا |
لمن الملک واحد القهار |
اوست باقی و مابقی فانی |
اوست پیدا و ما سوی پندار |
شاهد معنوی بخلوت دل |
گوید این فرد و میکند تکرار |
که حقیقت بملک هستی شاه |
نیست غیر از علی ولی الله |