خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

پندها و اندرزها و عبرتها از دیروز ........تا امروز



امیرالمومنین علی (علیه السلام می فرمایند :


هرگاه کسی را بیش از قدر و منزلتش بالا بردی، منتظر باش که به همان اندازه تو را پایین آورد !


 پندهائی از قابوسنامه عنصرالمعالی باب هفتم:

۱- ای فرزند خویشتن را به راستگویی معروف کن، تا جایی که اگر به ضرورت دروغ گفتی از تو بپذیرند.

۲- ای فرزند سخن چهار نوع است: یکی نه دانستنی است و نه گفتنی (سودی به حالت ندارد ). دوم: هم دانستنی است و هم گفتنی ( کلام خدا و اولیا و پارسایان ). سوم: گفتنی است ولی نا دانستنی است ( صلاح تو در آن است ) و چهارم: دانستنی است و ناگفتنی ( عیب دوست و محتشمی بر تو معلوم شود و باید خموش ماند) و بهترین این چهار نوع همان دومی است. غیر این سخن مگو.


۳- و اما ای پسر افراط را شوم دار.
۴- فرزندم آرام سخن بگو و به آهسته سخن گفتن عادت کن.
۵- ای پسر به دانستن رازی که سودی به تو نمیرساند و به تو ارتباط ندارد رغبت نکن.
۶- فرزندم جز با خود راز خویش مگو و اگر گفتی دیگر رازش مخوان.
۷- فرزندم سرد سخن مباش که سخن سرد تخمی است که از او دشمنی روید.
۸- فرزندم اگرچه دانایی, ولی خویش را نادان شمر تا دَر آموختن بر تو باز و گشاده بماند.
۹- فرزندم اگر چه سخن دان باشی ولی کمتر از آنچه می دانی سخن بگو تا به وقت گفتار وا نمانی.
۱۰- بسیار دان کم گو باش, نه کم دان بسیار گو.
۱۱- فرزندم خاموشی دوم سلامت است و بسیار گفتن دوم بی خردی.


۱۲- کسی که بسیار حرف میزند اگرچه خردمند باشد مردمان او را بی خرد شناسند، و نادان اگر خاموش بماند مردم سکوت او را نشانه ی خردش می دانند.
۱۳- هر چند پاک روَش و پارسا باشی، خود بین و خویشتن ستای مباش.
۱۴- فرزندم سعی کن تا مردم ستایشت کنند نه این که خویش ستایش گر خویش باشی.
۱۵- فرزندم با هرکه سخن میگویی، اول ببین که خریدار سخن تو هست یا نه؟ اگر خریدار نبود خوش زبانی کن تا خریدار شود.

۱۶- فرزندم تا می توانی از شنیدن سود ببر که مردم از سخن شنیدن سخن گوی می شوند.

۱۷- فرزندم شنیدن پند حکما دیده ی خرد را روشن می کند....


حکایت از بخشش

تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.»
تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»

من کنون فهمیدم که؛
 "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد.

 "آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند، می بخشند."

https://s9.picofile.com/file/8302499200/11990529_1051889768163315_3608926118032030505_n.jpg

حکایت از چنگیز مغول

معروف است که چنگیز خان مغول پس از فجایع در نیشابور به همدان رفت و به مردم آنجا گفت: یک سوال از شما می پرسم اگر جواب درست و خوبی بدهید، در امان هستید.

او پرسید: من از جانب خدا آمده ام یا خودم؟

در میان جمع چوپانی دلیر و نترس رو به چنگیز کرد و گفت: تو نه از جانب خدا آمده ای و نه از جانب خود. بلکه اعمال ما است که تو را به اینجا آورده است.

وقتی ما برای اندیشمندان و عاقلان خود احترام قائل نشدیم و به عده ای فرومایه و نادان مقام و منزلت دادیم و احترامش نمودیم، نتیجه اش لشکرکشی تو به اینجاست!

https://s9.picofile.com/file/8313269984/%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%BA%D9%81%D8%A7%D8%B1.jpg

حکایت در خیانت
چنگیزخان نتوانست بخارا  را تسخیر کند نامه ای نوشت که هرکس با ما باشد ، در امان است !
اهل بخارا دو گروه شدند ، یک گروه مقاومت کردند و گروه دیگر با او همراه شدند.
چنگیزخان به آن ها نوشت: باهمشهریان مخالف بجنگید ،  و هر چه غنیمت به‌دست آوردید، از آن شما باشد و حاکمیت شهر را نیز  به شما می‌دهیم !
ایشان پذیرفتند و آتش جنگ بین این دو گروه مسلمان شعله‌ور شد...
و در نهایت، گروه مزدوران چنگیز خان پیروز شدند
اما شکست بزرگ آن بود که او دستور داد گروه پیروز خلع سلاح و سربریده شوند!
چنگیز گفته‌ی مشهورش را گفت: اگر اینان وفا می‌داشتند، به خاطر ما بیگانگان، به برادرانشان خیانت نمی‌کردند!
*این عاقبت خود فروشان است*.
 الکامل فی التاریخ
 عزالدین بن اثیر

https://s8.picofile.com/file/8302499618/12065796_791669810941831_2873618575386008806_n.jpg


خرابـــــــات مُـغــان

وﻗﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪ ، 
ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﺑﻠﻮﭺ که از بزرگان شهر بود را دستگیر ﻭ بهمراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
حسین خان ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ، وزیر فرمانفرما ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ می دهم و بجای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد.
ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وقتی پیشنهاد حسین خان را شنید ﮔﻔﺖ: من که ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم ، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺷﻮﻩ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭشم.
ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ، جلوی پدر جان داد.
اتفاقا" سال بعد ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.

فرمانفرما ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ ، جلوی چشمان پدر جان داد.
ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وزیرش ، ﺃﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ وﮔﻔﺖ ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ در کار ﻧﯿﺴﺖ ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه ای ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ.
ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﮔﻔﺖ ، ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ ، ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮﻩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﺪ.

نشو در حساب جهان ، سخت گیر
که هر سخت گیری بود ، سخت میر

تو با خلق آسان بگیر ، نیک بخت
که فردا نگیرد خدا ، بر تو سخت

دکتر باستانی پاریزی دکترای تاریخ و استاد ادبیات دانشگاه تهران ..روحش آرام باد

Top of Form

  

آخرین آرزوی سقراط :

پیش از آنکه سقراط را محاکمه کنند از وی پرسیدند: بزرگترین آرزویی که در دل داری چیست؟
 
پاسخ داد: بزرگترین آرزوی من این است که به بالاترین مکان آتن صعود کنم و با صدای بلند به مردم بگویم:
 ای دوستان، چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سال های زندگی خود را به جمع ثروت و سیم و طلا می گذرانید، در حالیکه آنگونه که باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان که مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید، همت نمی گمارید.

https://s16.picofile.com/file/8422114084/unnamed_5_.jpg



داستان کوتاه پند آموز

 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.

  پدر گفت: امتحان کن پسرم.
پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند.
پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!

  پدر با لبخند به پسرش گفت
 سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است.
 پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
 برای قلبت انجام میدهد.

٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
 سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭٭

https://s9.picofile.com/file/8304015100/548945_260983730683767_1428160856_n.jpg


گذری بر اسرار تاریخ

آنچه می‌خوانید، روایت  سیدحسن‌_تقی‌زاده از پایان کار  محمدعلی‌شاه است.

ببینید پایان کار شاهی با آن همه کبکبه و دبدبه چقدر رقت‌ بار است و چقدر دل آدم به حالش می‌سوزد.....................................!!!

سرورم

لحظاتی پیش خاطرات تقی‌زاده را از کتاب « مشروطیت ایران » نوشتۀ محمود ستایش (صفحات ۱۰۴ تا ۱۰۷) خواندم و منقلب شدم.

اینک برایتان نقل می‌کنم..........!!

 سرورم ، چوب خدا صدا ندارد !

 برای اخراج محمدعلی‌شاه هیئتی تعیین شد که من هم جزء آن‌ها بودم. روزی که ترتیب اخراج وی را دادیم، دارای قیافه‌ای تکیده و شکسته بود. همسر او نیز مرتب گریه می‌کرد و از دوری احمد [احمدشاه] ناراحت بود. باآن‌که در مورد اخراج محمدعلی‌شاه خبری منتشر نشده بود، ولی عده‌ای زیاد در مقابل سفارت [سفارت انگلیس] در زرگنده آمده بودند و بعضی هم با خود اسلحه داشتند و می‌خواستند انتقام خود را از آن مرد بگیرند. هیئت متوجه شد و از شهر درخواست کرد که عده‌ای قزاق بفرستند. قزاق‌ها آمدند و در دو طرف مستقر شدند. قیافۀ جمعیت بی‌نهایت غضبناک و عصبانی بود. هیئت انتظار داشت که واقعه‌ای روی بدهد. ازاین‌رو من جلو جمعیت رفته و آن‌ها را به آرامش دعوت کردم. ولی جمعیت همچنان عصبانی بود. تصمیم گرفته شد شاه مخلوع را از درِ پنهانی سفارت خارج کنیم. شاه مخلوع وقتی مرا دید با قیافۀ بغض‌گرفته جلو آمده و به ترکی شروع به احوال‌پرسی کرد. گریه به شاه امان نمی‌داد. من به او گفتم چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟! بغض شاه ترکید. گفت: «خدا ذلیل کند شاپشال و امیربهادر جنگ را، آن‌ها مرا اغفال کردند تا روبه‌روی ملتم بایستم! » گفتم: «عذر بدتر از گناه.» به او گفتم: «به‌هرحال الان چاره‌ای نیست و خودکرده را تدبیر نیست. باید هرچه‌زودتر خاک ایران را ترک کنی. تا چه وقت می‌خواهی به این زندگی ذلت‌بار ادامه بدهی و زیر بیرق خارجی بمانی.» شاه در این موقع با صدای بلند می‌گریست به‌طوری‌که همۀ هیئت و سفرای روس و انگلیس از این حالت روحی شاه متأثر شدند. محمدعلی‌شاه دیگر آن شاهی نبود که روبه‌روی ملت خود ایستاده بود. مثل بچۀ مطیعی شده بود که پناهگاهی می‌جست. چون شایع بود که محمدعلی‌شاه قصد خروج مقداری از جواهرات سلطنتی را دارد، ستارخان به ترکی با فریاد گفت: «جیب‌ها و اثاثه‌اش را بگردید.» من نزد ستارخان رفته و باز به ترکی به او گفتم رعایت این مردک بیچاره را بکنید. این در وضع روحی بدی است. ستارخان گفت: «مَن بیلمیرم» یعنی من نمی‌دانم. من پیشنهاد کردم برای آن‌که بهانه‌ای به دست کسی داده نشود، اثاثیۀ شاه و حتی جیب‌هایش را به شکل زننده‌ای بازرسی کردند. چند قطعه جواهر پیدا کردند که بلافاصله صورت‌مجلس شد و اعضای هیئت زیر آن را امضا کردند. ستارخان پا از این فراتر گذاشت و گفت اثاثۀ ملکه‌جهان خانمش را هم بگردید. من گفتم: «این کار زننده است.» ستارخان چند زن را از بین کسانی که بیرون سفارت منتظر خروج محمدعلی‌شاه بودند صدا کرد و به شکلی موهن گفت اثاثیۀ خانم و خدمه را هم بگردید. زن‌ها حتی سینه‌ بند خانم را هم گشتند و در آنجا چند قطعه الماس یافتند. شاه خواست مانع شود، ستارخان به ترکی گفت: «هرچه جنایت کردی بس نبود، حالا می‌خواهی دارایی‌های رعیت را به تاراج ببری؟! » فحشی هم نثار شاه کرد. من هرچه خواستم ستارخان را دعوت به آرامش کنم میسر نمی‌شد و او مرتب مثل شیر می‌غرید و اسلحه‌اش را تکان می‌داد... [در آخر محمدعلی‌شاه] به اعضای هیئت دست داد و از بعضی حلالیت طلبید، ولی چه سود؟ محمدعلی شاه لکه‌هایی را که بر دامن تاریخ گذاشت هیچ‌وقت پاک نخواهد شد. او ملتی را که آزادی می‌خواست کشت. مجلس را به توپ بست. به مردم ایران بی --- احترامی کرد. ملک‌المتکلمین و صور اسرافیل را در باغ شاه خفه کرد........!!!

به‌هرحال صحنه‌ای بود دردناک و ناراحت‌کننده....!! در دل گفتم این است سرنوشت مستبدان، آدمکشان...!!

نقل از تلگرام : گذری بر اسرار تاریخ

https://t.me/joinchat/AAAAAFEh5eg5SWIkIO9mag

 https://s24.picofile.com/file/8450817192/photo_2022_06_11_17_53_05.jpg


اینان سخنان محمدعلی شاه قاجار در پاسخ به مشروطه‌خواهان:

 

رعیت غلط میکند اعتراض کند، غلط میکند مطالبه حق کند، غلط میکند دیوان مظالمه بخواهد، غلط میکند نظارت کند، غلط میکند قدرت ما را محدود کند، غلط میکند مشروطه بخواهد،ملت غلط میکند ما را نخواهدسایه ماست که آرامش میدهد،

رعیت را چه به سرکشی، رعیت را چه به استنطاق صاحبقران، رعیت را چه به فریاد حق‌طلبی! رعیت غلط میکند ما را نخواهد! رعیت گوسفند و ما شبانیم! سایه‌ی ماست که آرامش میدهد، نعمت ارزانی میدارد و دفع بلا میکند! ماییم که آبرو میدهیم، ماییم که مالک ایرانیم!

 منابع: انقلاب مشروطه، ابوالقاسم خان ناصرالملک

نقل از تلگرام : گذری بر اسرار تاریخ

https://s9.picofile.com/file/8339240184/10885240_713753795406756_6778892172897867686_n.jpg

 ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ !

ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﻭﺍﯾﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼﻥ ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺟﺎﻧﺸﯿﻨﻢ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ . که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻫﺮﮐﯽ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻣﻦ خوابید ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﻤﺎﺳﺖ !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﺮﺩﺩ .
ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﻔﺲ ﻧﻤﻮﺩﻥ ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻨﮑﺮ و نکیر ﺑﺎﻻﯼ ﻗﺒﺮﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﻤﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺎ به آن ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ میشه ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !...
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور...هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست.

https://s24.picofile.com/file/8450817542/%D9%81%DB%8C%D8%AF%D9%84_%DA%A9%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%B1%D9%88.jpg

‍ مطلبی خواندنی در فساد
اجازه ندادم هیچ خیابان، میدان، مدرسه و بیمارستان به اسم من نامگذاری شود.
درآمد سالیانه ی من و اموالم هرساله به صورت رسمی اعلام می شود.
قسمتی از حقوقم را به دولت و مراکزی می بخشم.
هیچ کتاب آموزشی حق ندارد از من بنویسد و یا تصویری از من چاپ کند.

بهترین رفیق دوران مبارزه را که وزیر هم بود به علت فساد مالی و ثابت شدنشان در دادگاه، حکم اعدامش را تایید کردم و برایش گریه کردم.

مبارزی که فساد کند،
باید فاتحه ی کشور را خواند!
فیدل کاسترو

 

از کلیات عبید زاکانی آورده اند که ....

خواب دیدم قیامت شده است. هر قومی را داخل چاههای عظیم انداخته و بر سر هر چاهی نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاه ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم:
عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده اند؟
گفت:
می‌دانند که ما چنان مشغول خود هستیم که ندانیم در چاله ایم یا چاه.
پرسیدم اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند؟
گفت: اگر کسی از ما فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی لنگش را بکشیم و او را به تهِ چاه باز گردانیم...

عبید زاکانی



از عدالت انوشیروان ساسانی...

گویند انوشیروان ساسانی،زنجیری و زنگی از دیوار کاخ خود آویخته بود،تا هر کس دچار ظلمی شده بود،با کشیدن زنجیر از وی دادخواهی کند.چون چندی بگذشت،چندان که مردم در آسایش بودند،خبری از صدای زنگ نبود،تا اینکه روزی زنگ به صدا آمد.انوشیروان دو خادم فرستاد و آن دو، خری پیر،لاغر و گرکن=مبتلا به گری،را دیدند که خویش را به زنجیر می کشید...آنها خر را دور کردند و بازگشتند...خسرو جویای احوال شد و گفتند خری بود که خود را به زنجیر می مالید،او را دور ساختیم...خسرو گفت نادان ها آن خر به دادخواهی آمده بود!خواهم که شما با او به شهر روید و از مردمان جویای احوال وی شوید.دو خادم در کوی و بازار گشتند و از مردمان پرسیدند،که از شما آیا کسی این خر می شناسد؟همه گفتند آری،در شهر همه این خر را می شناسند.این خر از آن فلان مرد گازُر=رختشوی،است و بیست سال رخت مردمان بر وی می نهاد،و تا جوان بود و کار کردن می توانست،خوراک و علف بدو می داد؛اکنون یک سال است که پیر است،او را از خانه رانده و آزاد کرده است،و خرک در کوی بازار می گردد تا مگر خوراکی یابد و اکنون دو شبانه روز است که خوراکی نخورده است...خادمان بازگشتند و داستان را برای خسرو بازگو کردند،خسرو فرمود تا گازر را بیاوردند،و همان زمان او را چهل تازیانه زدند.سپس گفت این خر را تا جوان بود،و کار کردن توانست تیمار می کردی و علف می دادی ،اکنون که پیر و فرتوت شده،از بهر علف ندادن، او را آزاد ساخته ای...؟!پس حق بیست سال کار کردن او برای تو چه شود؟اکنون بر تو است که خر را تا زنده است، هر روز به قدر نیاز علف و آب دهی و تیمار کنی و اگر از تو غفلت سر زند،با تو چنان کنم که از زندگی بیزار گردی.

((برگرفته از سیاست نامه،خواجه نظام الملک))


 

حکایت در فضیلت خدمت برتر از عبادت

آورده اند که : در مجلس شیخ حسن خرقانی سخن از کرامت می رفت و هر یک از حاضران چیزی می گفت 

شیخ بگفتا : کرامت چیزی جز خدمت خلق نیست

چنان که دو برادر بودند و مادر پیری داشتند ،
یکی خدمت مادر می کرد و دیگری به عبادت خدا مشغول بود ، یک شب برادر عابد در سجده به خواب رفت ، آوازی شنید که برادر تو را آمرزیدند و تو را هم به او بخشیدند!

گفت : من سالها عبادت خدا کرده ام و برادرم همیشه به خدمت مادر مشغول بوده ، روا نیست که او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند!

ندا آمد که :
آنچه تو کرده ای خدا از آن بی نیاز است
و آنچه برادرت می کند ، مادر بدان محتاج ....

...

روزی حضرت سلیمان با لشکریان خود بر مرکب باد می گذشت . کشاورزی را دید که با بیل کار میکند و هیچ به حشمت سلیمان و سپاه او نمی نگرد .

سلیمان در شگفت شد و گفت : ما از هر جا که گذشتیم کسی نبود که ما را و حشمت ما را نظاره نکند . و پیش خود گفت این مرد یا خیلی زیرک و دانا و عارف است یا بسیار نادان و جاهل ....
پس فرمان ایست داد. سلیمان فرود آمد و گفت : ای جوانمرد جهانیان را شکوه و هیبت ما در دل است و از سیاست ما ترسند . چون ملک ما را ببینند در شگفت اندر شوند . و تو هیچ بما ننگری و تعجب نکنی؟
و این نوعی استخفاف و بی اعتنائی است که همی کنی .
آن مرد گفت : حاشا و کلا که چنان کنم . چگونه در مملکت تو استخفافی از دل کسی گذر کند . لیکن ای سلیمان من در نظاره جلال حق و قدرت او چنان مستغرق هستم که نیروی نظاره دیگران ندارم .
ای سلیمان عمر من این یک نفس است که میگذرد اگر به نظاره خلق آنرا ظایع کنم آنگاه عمر من بر من تاوان بود .

سلیمان گفت : اکنون از من حاجتی بخواه اگر حاچتی در دل داری؟
گفت : آری حاجتی در دل دارم و مدتهاست که من در آرزوی آن حاجتمو آن این است که مرا از دوزخ رها کن.
سلیمان گفت : این نه کار من است که کار آفریدگار عالم است .
گفت : پس تو هم چون من عاجزی و از عاجز حاجت خواستن به چه روی بود ؟؟؟؟
سلیمان دانست که مرد هوشیار و بیدار است . پس او را گفت : مرا پندی ده....مرد گفت : ای سلیمان در ولایت حاظر منگر بلکه در عاقبت بنگر ....
ای سلیمان چشم نگاه دار تا نبینی که هر چه چشم نبیند دل نخواهد و سخن باطل مشنو که باطل نور دل را ببرد .......

کشف الاسرار: خواجه عبدالله انصاری

هو
منشاء بیماری ها:

افکار و اندیشه های غلط سر منشاء بیماری ها هستند....خشم ها و حسادت ها و کینه ها و قضاوتهای نادرست ، و.......هر کدام به بخشی از جسممان آسیب میرسانند.....نیایش و مراقبه و ذکر گفتن و بخشیدن افرادی که به ما بدی کرده اندو سعی کردن در فراموش نمودن خاطرات تلخ گذشته ، و در کل حذف افکار و اندیشه های غلط ، به بهبود بیماری بسیار کمک میکند.....
می گویند : تو همانی که می اندیشی ...پس چرا اندیشه خوب نداشته باشیم ؟؟؟؟

راهتان نور باران باد.

شمس تبریزی به مولانا گفت

هر وقت افکار بد سراغت آمدند سه بار بلند بگو : فکر برو ..اگر نرفت تو برو......

از کتاب زیبای مقالات شمس: دکتر محمد علی موحد


بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوش است سعدیا سفری دیگرم در پیش است اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم


گفتم آن کدام سفرست؟ 


گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم. انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده‌ای و شنیده‌ای،گفتم:



آن شنیدستى که در اقصاى غور
بار سالارى بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دوست را
یاقناعت پر کند یا خاک گور
 گلستان_سعدی


حــــکـایـت
«
گلستان »«باب اول در سیرت پادشاهان»طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعیت بلدان از مکاید ایشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب به حکم آنکه ملاذی منیع از قلّه کوهی گرفته بودند و ملجأ و مأوای خود ساخته مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرّت ایشان مشاورت همی‌کردند که اگر این طایفه هم برین نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت ممتنع گردد.

درخـتی کـه اکـنون گـرفـتـسـت پـای
بـه نیـروی شخـصی بـرآیـد زِ جـای

و گـر همچـنان روزگاری هـلی
به گـردونش از بیخ بر نگـسـلی

سَـر چـشـمه شاید گـرفـتـن به بیل
چـو پُـر شد نـشاید گـذشتن به پیل

سخن بر این مقرر شد که یکی به تجسس ایشان بر گماشتند و فرصت نگاه می‌داشتند تا وقتی که بر سر قومی رانده بودند و مقام خالی مانده تنی چند مردان واقع دیده جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند شبانگاهی که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند نخستین دشمنی که بر سر ایشان تاختن آورد خواب بود چندان که پاسی از شب در گذشت

قرص خورشید در سیاهی شد
یـونـس انـدر دهـان مـاهی شد

مردان دلاور از کمین به در جستند و دست یکان یکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند همه را به کشتن اشارت فرمود اتفاقاً در آن میان جوانی بد میوه عنفوان شبابش نو رسیده و سبزه گلستان عذارش نو دمیده یکی از وزرا پای تخت ملک را بوسه داد و روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت این پسر هنوز از باغ زندگانی بر نخورده و از زیعان جوانی تمتع نیافته توقّع به کرم و اخلاق خداوندیست که ببخشیدن خون او بر بنده منت نهد ملک روی از این سخن در هم کشید و موافق رای بلندش نیامد و گفت

پـر تو نیکان نگـیرد هـر کـه بُـنیادش بدست
تـربیت نآهل را چون گـردکـان بر گُـنبدست

نسل فساد اینان منقطع کردن اولی تر است و بیخ تبار ایشان بر آوردن که آتش نشاندن و اخگر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگه داشتن کار خردمندان نیست

ابـــر اگـــر آب زنــدگـی بـارد
هرگـز از شاخ بید بر نخـوری

بـا فـرومـایه روزگـار مَـبـر
کـز نی بوریا شکر نخوری

وزیر این سخن بشنید طوعاً و کرهاً بپسندید و بر حسن رای ملک آفرین خواند و گفت آنچه خداوند دام ملکه فرمود عین حقیقت است که اگر در صحبت آن بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی و یکی از ایشان شدی امّا بنده امیدوارست که در صحبت صالحان تربیت پذیرد و خوی خردمندان گیرد که هنوز طفل است و سیرت بغی و عناد در نهاد او متمکن نشده و در خبرست کلُّ مولود یولدُ علی الفطرةِ فَاَبواهُ یهوّدانَه وَ یُنصرانه و یُمجّسانِه

با بدان یار گشت همسر لوط
خــــــانـدان نـبـوّتش گُـم شـد

سگ اصحـاب کهـف روزی چند
پـی نـیـکـان گـرفـت و مَـردم شد

این بگفت و طایفه ای از ندمای ملک با وی به شفاعت یار شدند تا ملک از سر خون او در گذشت و گفت بخشیدم اگر چه مصلحت ندیدم

دانی کـه چه گـفت زال با رستم گُـرد
دشـمن نتوان حـقـیـر و بیچاره شمرد

دیـدیم بـسـی کـه آب سـرچـشـمهٔ خِـرد
چـون بیـشـتـر آمـد شـتـر و بـار بـبـرد

فی الجمله پسر را به ناز و نعمت بر آوردند و استادان به تربیت او نصب کردند تا حسن خطاب و ردّ جواب و آداب خدمت ملوکش در آموختند و در نظر همگان پسندیده آمد باری وزیر از شمایل او در حضرت ملک شمّه ای می‌گفت که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت او به در برده ملک را تبسم آمد و گفت.

عاقـبت گـرگ زاده گـرگ شود
گـرچـه بـا آدمــی بــزرگ شود

سالی دو برین بر آمد طایفه اوباش محلت بدو پیوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزیر و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بی قیاس برداشت و در مغاره دزدان به جای پدر بنشست و عاصی شد. ملک دست تحسّر به دندان گزیدن گرفت و گفت

شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
ناکـس به تـربیت نشود ای حکـیم کـس

باران کـه در لطافت طبعـش خـلاف نیست
در بـاغ لالـه رویـد و در شـوره بـوم خَـس

زمـیـن شـوره سـنـبـل بـر نـیـارد
درو تخـم و عمل ضایع مگـردان

نکـویـی بـا بـدان کـردن چـنـان است
کـه بَـد کـردن بـه جـای نیک مَـردان

بوستان و گلستان سعـدی
«
معانی لغات»
منفذ = راه. ــ بلدان = شهرها. ــ مکاید = حیله‌ها. ــ مرعوب = ترسان. ــ منیع = بلند و محکم. ــ ملجأ = پناهگاه. ــ مأوای = جایگاه. ــ نسق = روش. ــ گردونش = آسمان. ـــ بیل = سرچشمه ای که آبش اندک است. ــ شعب = شکاف. ــ پاسی = ثلث و قسمت اوّل شب.ـ عذارش = صورت. ــ زیعان = تازگی و رونق فزونی. ــ تبار = خانواده. ــ اخگر = جرقه آتش. ــ بوریا = حصیر. ــ کرهاً = خواهی نخواهی. ــ بغی = ظلم. ــ عناد = سرکشی، دشمنی.
کلُّ مولود یولدُ علی الفطرةِ فَاَبواهُ یهوّدانَه وَ یُنصرانه و یُمجّسانِه = نیست هیچ مولود جز اینکه بسرشت اسلام زاید پس ابوانش ویرا یهودی و نصرانی و جوسی کنند.
گرد = دلیر و بزرگ. ــ شمایل = خویها و عادات. ــ شمّه ای = اندک. ــ جبلت = ذات و سرشت. ــ تحسّر = غم و افسوس خوردن.


عدالت خداوند

ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟

ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،

ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟

ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ایشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کیسه صد دیناری را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اینها را به مستحق بدهید.

حضرت پرسید علت چیست؟

ایشان گفتند در دریا دچار طوفان شدیم و دکل کشتی آسیب دید و خطر غرق شدن بسیار نزدیک بود که درکمال تعجب پرنده ای طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهای آسیب دیده کشتی را بستیم و نذر کردیم اگر نجات یافتیم هر یک صد دینار به مستحق بدهیم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند برای تو از دریا هدیه میفرستد، و تو او را ظالم می نامی. این هزار دینار بگیر و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بیش از دیگران آگاه هست.



حــــکـایـت
«
گلستان »«باب دوم در اخلاق درویشان»

مطابق این سخن پادشاهی را مهمی پیش آمد. گفت: اگر انجام این حالت به مراد من برآید چندین درم زاهدان را دهم. چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفای نذرش بوجود شرط لازم آمد.
یکی را از بندگان خاص کیسه درم داد تا صرف کند بر زاهدان. گویند غلامی عاقل و هشیار بود. همه روز بگردید و شبانگه بازآمد و درمها بوسه داد و پیش ملک بنهاد و گفت: زاهدان را چندانکه طلب کردم نیافتم.
گفت: این چه حکایت است آنچه من دانم در این ملک چهارصد زاهدست. گفت: ای خداوند جهان آنکه زاهدست نمیستاند و آنکه میستاند زاهد نیست.
ملک بخندید و ندیمان را گفت: چندانکه مرا در حق خداپرستان ارادتست و اقرار. مرا این شوخ دیده را عداوتست و انکار و حق بجانب اوست

زاهــد کــه درم گــرفـــت و دیــنـــار 
زاهــدتـــر از او کــسـی بـدســـت آر

آنرا کـه سیرتی خوش و سریست با خدای 
بـی نان وقف و لـقـمهٔ دریـوزه، زاهـدست

و انگـشـت خـوبـروی و بـنـاگـوش دلـفـریب 
بـی گـوشـوار و خـاتـم فـیــروزه شـاهـدسـت

بوستان و گلستان سعـدی

حکایت آموزنده ;

ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻭستاﯾﺸﺎﻥ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ .
ﻣﻼ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻬﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﻧﻔﺮﯼ ﭘﻨﺞ ﺳﮑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺎﻧﻨﺪ .
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻣﻼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﺶ ﺻﺪﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺧﺮﻭﺝ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ .
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﻼ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﻣﻼ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﭼﻪ ﻣﺮﺍﻣﻴﺴﺖ ! ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ : ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺳﻜﻪ ﻫﺎ ﻧﻴﺎﺯﻱ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﻛﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻧﺪ !!
ﻭ ﺩﻭ ﻧﮑﺘﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ، ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻢ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﯾﺪ .ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺑﻬﺎﻳﻲ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻳﺪ ، ﺩﻭﻡ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﺮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺟﻴﺒﻢ ﭘﻮﻝ ﺑﻮﺩ !!
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ :
ﻓﻘﺮ ﺁﺗﺸﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺑﯿﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪ .
ﻭ ﺛﺮﻭﺕ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺪﯾﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ .
ﻭ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻓﻨﺪ ﺁﻧﺎﻧﮑﻪ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺶ .
ﻭ   ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺶ...


https://s9.picofile.com/file/8302499650/12074853_1066062913412667_9219628193254333708_n.jpg


ﺭﻭﺯﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﻼﻧﺼﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﻼ ، ﺁﯾﺎ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ ؟ﻣﻼ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺧﺐ ، ﭼﯽ ﺷﺪ ؟ﻣﻼ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺑﺮ ﺧﺮﻡ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻨﺪ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ، ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﻐﺰ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﻓﺘﻢ : ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﯿﺰﻫﻮﺵ ﻭ ﺩﺍﻧﺎ ، ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ،ﭼﻮﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﺒﻮﺩﻭﻟﯽ ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺍﻧﺎ ﻭ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﻭ ﺗﯿﺰﻫﻮﺵ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻡ
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮐﻨﺠﺎﻭﺍﻧﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ؟ﻣﻼ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﺸﺖ ، ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﺸﺘﻢ .


ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﮐﺎﻣﻞ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻴﻢ ...
ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻘﻠﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺛﺮﻭﺗﺶ
.
ﺯﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﻓﺎﻳﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺟﻤﺎﻟﺶ
.
ﺩﻭﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺤﺒﺘﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﮐﻼﻣﺶ .
.
ﻋﺎﺷﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺒﺮﺵ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﺩﻋﺎﻳﺶ
.
ﻣﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﮐﺘﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭﺵ
.
ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺵ
.
ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻠﻤﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﮐﺶ
.
ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﻳﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﻳﺶ
.
ﺷﺨﺺ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺘﺶ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮﺵ


عالم بر مثالِ کوه است.
هر چه گویی از خیر و شر،
از کوه همان شنوی.

و اگر گمان بری که من خوب گفتم، کوه زشت جواب داد؛
محال باشد که بلبل در کوه بانگ کند،
از کوه بانگِ زاغ آید؛
یا از بانگِ آدمی، بانگ خر.
پس یقین دان که بانگِ خر کرده باشی.

این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا

مولانا، فیه مافیه

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست میدهیم.
استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟
چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها بایدصدای شان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است .
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
...
امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود



پروین اعتصامی در بیست و پنجم اسفند ۱۲۸۵ هجری شمسی در تبریز چشم بر جهان گشود و در نیمه شب شانزدهم فروردین ۱۳۲۰ دار فانی را ودا گفت.او یکی از شاعران نامدار ادب

پارسی و یکی از مفاخر ارزشمند می باشد که در زمینه شعر و ادب همچنان می درخشد و از شاعران کم نظیر در این عرصه میباشد.


 

محتسب و مست

محتسب، مستی به ره دیدو گربانش گرفت

مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

 

گفت مستی، زان سبب افتان و خیزان می روی

گفت جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

 

گفت می بایدتو را تا خانه قاضی  برم

گفت رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست

 

گفت نزدیگ است والی را سرای، آنجا شویم

گفت والی از کجا در خانه خمار نیست

 

گفت تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب

گفت مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست

 

گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت کار شرع، کار درهم و دینار نیست

 

گفت از بهر غرامت، جامه ات بیرون کنم

گفت پوسیده ست، جز نقشی ز پود و تار نیست

 

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت در سر عقل باید ، بی کلاهی عار نیست

 

گفت می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی

گفت ای بیهوده گو، حرف کم و بسیار نیست

 

گفت باید حد زنند هشیار مردم، مست را

گفت هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست


مطلبی شنیدنی و زیبا درباره نت های موسیقی

معانی هفت نت موسیقی 

 نت اول Do : دومینس = هفت شهر عشق است.
یعنی خدایی که در بشر متجلی شد ، و حضور خداوند است در بشر.

نت دوم Re : رجاینا = ملکه ، 
خلیفه ، ملکه پادشاه ، و ( ماه) یعنی جانشین خورشید.

 نت سوم Mi : مایکروکازم = جهان آراسته

خائوس یا کائوس یعنی پریشانی که کازموس شده یعنی آراسته شده ، یعنی از یک هارمونی آسمانی این طبیعت بدنیا آمد. یعنی طبیعت در زیر اتم هایی که همدیگر را خنثی می‌‌کردند شکل گرفت، یعنی در ابتدا خائوس یا کائوس، یعنی در پریشانی بودند. در این جا صدای mi از آسمان آمد و همه سر جایشان رفتند.

 نت چهارم، Fa : فیتس نی تس = سرنوشت
یعنی سرنوشت انسان را در دست (، پلاتونها)سیارات می دانستند.

نت پنجم Sol : تیپاسول = خورشید
یعنی روشنایی و پاراسل یعنی ضد خورشید.

 نت شش ام La : کویلا یکتا = راه شیری
یعنی کهکشان راه شیری که خورشید ما هم در ان سهیم است.

نت هفتم Si : ساسی دیوال = کهکشان
منظور کل کهکشان های دیگر که راه شیری و کوارترها و کهکشان های خوشه ای هم در ان هستند.

 و دوباره برمیگردیم به شروع اکتاو دوم یعنی Do بعدی
نت برگشت ، Do : دومینس 
یعنی برگشت دوباره انسان به خدا، آن (دو)ی اولی پیوستگی خدا با انسان است و (دو)ی دوم پیوند انسان با خداست ، همان رسیدن انسان به کمال حقیقی.

باخ آهنگساز بزرگ المانی در جواب اینکه چرا موسیقی را انتخاب کرد گفته است
"
موسیقی را فرا گرفتم تا خودم به بهشت بروم و در ضمن بقیه مردم را نیز با خود ببرم...


 

"هو"
داشتم قرآن تلاوت میکردم و با خود می گفتم خدا را شکر که در زمانه ای زندگی میکنیم که مسلمانیم و خبری از بت پرستیدن نیست و حداقل این کار و گناه زشت را در زندگی نکردیم...
ناگهان با خود فکر کردم که آیا بت پرستیدن فقط منظور پرستش یک مجسمه است ؟ و آیا بارها و بارها در زندگی چشم امید برای کارگشائی مشکلاتم به افراد مختلف نداشته ام؟؟؟؟و آن افراد آن روز ها بت زندگیم نبودند؟؟؟؟؟
این فکر بود که مرا بی اختیار لرزاند.......
بیاد حضرت یوسف افتادم که به هم زندانی خودش گفت : توصیه مرا به اربابت بکن تا از زندان خلاص شوم ....و دقیقا برای همین جمله سالها اضافه در زندان ماند تا خداوند به او بفهماند چرا به غیر از او به کسی دیگر چشم یاری داشتی؟؟؟؟
و خداوند در همه کتابهای آسمانی اش بار ها و بارها عهدش را با بنی آدم متذکر شد:
الست ربکم؟ آیا من خدای تو نیستم؟؟؟؟
و ما از ازل گواهی دادیم تو خدای ما هستی......و ما همیشه فراموشکار بودیم ...
و او چقدر رنجید و چقدر صبور بود و با همه این ها گفت : هر گناهی را خواهم بخشید مگر شرک آوردن را .....
اشک بی اختیار سرازیر شد ...خدایا چه بسیار در زندگی به انسان هائی رو انداختم و خودم را خوار و ذلیل کردم تا به منفعتی دست یابم ..و آن لحظه فراموش کرده بودم که تو خدای منی و من باید فقط در مقابل تو خاکساری کنم......و امروز دانستم که اگر راهی برایم گشوده شده بود آن راه نه به اختیار کسی و فقط بخاطر مشیت تو بود...و اگر گره ای در کارم بود آن بخاطر ایمان اندکم بود که هیچگاه با خلوص نیت و زاری و صبوری تو را نخوانده بودم .

آیا این نمیتواند تجربه تک تک ما در زندگی باشد پس با هم دست بسویش می گشائیم و میگوئیم :

اینک به درگاهت استغفار میکنم تا فرصتی هست که کمکم کنی و هدایتم کنی که هیچگاه به غیر از تو از کسی چیزی توقع نداشته باشم....آمین

آدم‌های امن،چه کسانی هستند ؟!

آدم های امن، افرادی هستند که همه چیز را می‌توانی بهشان بگویی و بدون اینکه قضاوت یا تحقیرت کنند، میتوانی کنارشان احساس بودن کنی ...

اینها تا لباسی تازه تنت ببینند نمی‌پرسند از کدام مغازه خریدی؟ مارکش چیه؟ چند خریدی؟

می‌گویند: چقدر قشنگه، بهت می‌آید، من عاشق این جنس ژاکتم.

از سفر که برگردی

نمی‌پرسند کجا رفتی؟ با کی و چرا رفتی؟ اسم هتلش؟ چه‌قدر هزینه شد؟

می‌گویند :خوش گذشت؟ سرحال شدی؟

ماشین تازه بخری،

نمی‌پرسند نو است یا دست دوم؟ از کجا خریدی؟ نقد یا قسطی؟ چند خریدی؟

می‌گویند راحتی باهاش؟ خوبی این ماشین اینه که ..‌.

دانشگاه قبول شوی،

نمی‌پرسند کدام دانشگاه؟ شهریه‌اش چه قدره؟ وای چقدر دوره!

می‌گویند چه رشته‌ای به سلامتی؟ این رشته بازار کار خوبی دارد، اگر تلاش کنی.

مشغول کاری تازه‌ شوی،

نمی‌پرسند حقوقت چه قدره؟ اسم شرکتش چیه؟ جایش کجاست؟

می‌گویند شغلت را دوست داری؟ صاحبکارت یا همکارهایت آدم‌های خوبی هستند؟ این‌جور شغل‌ها جای پیشرفت دارد ...

کسانی که فقط وجود خودت براشون مهمه نه هیچ چیز دیگه ای !


پند و اندرز

 فراموش نکنید بزرگترین آتش‌سوزی جهان را در ابتدا می‌توان با یک فنجان آب خاموش کرد (درایت، مدیریت بحران)

توان یک زنجیر به اندازه ضعیف‌ترین حلقه آن است. (مشارکت)

مداد هر رئیس باید پاک‌کن داشته باشد (گذشت)


داستان جوان گناه کار و بخشش خداوند!
در زمان «مالک دینار» جوانى از زمره اهل معصیت و طغیان از دنیا رفت، مردم به خاطر آلودگى او جنازهاش را تجهیز نکردند، بلکه در مکان پستى و محلّ پر از زبالهاى انداختند و رفتند.

شبانه در عالم رؤیا از جانب حق تعالى به "مالک دینار" گفتند: بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و کفن در گورستان صالحان و پاکان دفن کن. عرضه داشت: او ازگروه فاسقان و بدکاران است، چگونه و با چه وسیله مقرّب درگاه احدیّت شد؟
جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گریان گفت: یا مَنْ لَهُ الدُّنیا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنیا وَ الآخرَةُ.
یعنی:
اى که دنیا و آخرت از اوست، رحم کن به کسى که نه دنیا دارد نه آخرت.

ای مالک! ،کدام دردمند به درگاه ما آمد که دردش را درمان نکردیم؟ و کدام حاجتمند به پیشگاه ما نالید که حاجتش را برنیاوردیم؟


سلیمان و گنجشگ

سلیمان علیه السلام گنجشگی را دید که به ماده ی خود می گفت؛ چرا خود را از من باز میداری؟
در صورتی که اگر خواهم بارگاه سلیمان به منقار بردارم و به دریا اندازم
سلیمان علیه السلام از شنیدن سخن او لبخند زد.
سپس آن دو را به نزد خود خواند و بدو گفت: آیا به راستی توانی چنان کنی؟
گفت: ای پیامبر خدا نه، اما گاه شود که مرد خود را در چشم زن خویش آراید. عاشق را سرزنش نشاید.
سلیمان به گنجشک ماده گفت:
او تو را دوست همی دارد، زِ چه رو خود را از او باز میداری؟
گفت: او عاشق من نیست. بل مدعی عشق است. چرا که با من، جز من را نیز دوست همی دارد.
سخن گنجشک ماده بر دل سلیمان نشست.

وی سخت بگریست و چهل روز از مردمان در پرده شد و خداوند را میخواند که دل وی را برای محبت خویش خالی کند و از آمیختن با محبت غیر خود باز دارد.

جوانمرد کیست ؟
بهشتیان در صف ایستاده بودند و نوبت خود را انتظار می کشیدند .
دروازه ی بهشت باز شد و فرشته ها پیش از هر کس جوانمرد را فرا خواندند تا وارد بهشت شود.
بهشتیان اعتراض کردند و چرایش را پرسیدند و گفتند : مگر جوانمرد چه کرده است که پیش از دیگران به بهشت می رود ؟
فرشته ها گفتند : نمی دانید که او چه کرده است.
خداوند به همه فکرت داد اما او توانست از فکرت به محبت برسد و از محبت به هیبت و از هیبت به حکمت. اما نیکو آن بود که او از حکمت به شفقت رسید.
شما نبودید و نمی دانید که او با شفقتش چه می کرد.
او بود که شب و روز برای مردم دعا می کرد و می خواست به جای همه ی مردم بمیرد تا هیچ کس طعم مرگ را نچشد.
او بود که می خواست حساب همه ی مردم را از او بکشندتا در قیامت حسابی برای کسی نماند .
او بود که از خدا خواهش می کرد به جای همه مجازات شود تا دوزخ از گناهکاران خالی بماند.
حالا بهشت و نوبت اولین کمترین چیزی است که باید به او داد.
جوانمرد اما بهشت و نوبت اولین را قبول نکرد . او از میان همه ی پاداشها ، تنها خوشنودی خدا را برداشت و بهشت و نوبتش را هم به دیگران بخشید و گفت
راهی که به بهشت می رود نزدیک است ،
من به آن راهِ دور دست می روم ....
راهی که تنها به خدا می رسد .

https://s9.picofile.com/file/8302499826/12088136_917317495004910_4470663943336379417_n.jpg

حکایت بهلول

بهلول بعد از طی یک راه طولانی به

 حوالی روستایی رسید و زیر درختی
مشغول به استراحت شد .او پاهای
 خود را دراز کرد و دستانش را زیر
سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
 تو دیگر چه کافری هستی؟

بهلول که آرامش خود را از دست داده بود
 جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟
 به چه دلیل گمان می کنی که من کافر
 و گستاخ هستم؟

پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز
کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف
 مکه قرار دارند و به همین دلیل به
 خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که
 چشم های خود را می بست گفت:
اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان
که خداوند در آن جا نباشد!


بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ


وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ وَاسِعٌ عَلِیمٌ ﴿البقرة: ١١٥﴾ 

و از آنِ خدا است مشرق و مغرب به هر سو که روی آرید همانجا است روی خدا همانا خدا است گشایشمند دانا



 

مختصری از زندگی لقمان حکیم


لُقمان، نام مردی حکیم که اصلش حبشی بوده و در روزگار داود پیغمبر(ع) می زیسته و در قرآن کریم نام وی آمده است:

«وَ لَقَدْ آتَیْنا لُقْمانَ الْحِکْمَةَ أَنِ اشْکُرْ لِلّهِ وَ مَنْ یَشْکُرْ فَإِنَّما یَشْکُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ کَفَرَ فَإِنَّ اللّهَ غَنِیٌّ حَمیدٌ» [1] ما به لقمان حکمت عطا نمودیم. یعنی وی را خرد و دانش دادیم و هوش و بصیرت عطا کردیم.

در باره لقمان اختلاف کرده اند: برخی گفته اند: حکیم بوده و مقام نبوت را نائل نگشته است.بعضی او را پیامبر دانسته و حکمت را که در قرآن صفت وی آمده است به نبوت تفسیر نموده اند.

یکی از دوستانش به وی گفت: مگر نه تو با ما چوپانی می کردی، این حکمت و دانش را از کجا و به چه سبب به دست آوردی؟! وی گفت: نخست خواست خداوند و اندازه گیری او، و دیگر صفاتی که در من وجود داشت و همان زمینه ساز لطف خدا گردید، و آنها عبارتند از: امین بودن، و راستگو بودن، و سکوت نمودن از آن چه که مرا سودی نباشد. [2]

بخشی از اندرزهای لقمان در قرآن ذکر گردیده است:

«وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لاِبْنِهِ وَ هُوَ یَعِظُهُ یا بُنَیَّ لا تُشْرِکْ بِاللّهِ إِنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظیمٌ» [3] هنگامی که لقمان به فرزند خود، که وی را پند می داد، گفت: خدا را به یکتائی بپذیر و هیچ کس و هیچ چیز را شریک او مگیر که شرک به خدا ستم و ناروا و ناشایستی بس بزرگ است.

لقمان دورانی به بردگی روزگار می گذرانید که او را به اسارت از حبشه به بیت المقدس آورده بودند، روزی مولایش او را بخواند و به وی گفت: گوسفندی ذبح کن و بهترین دو عضوش را به نزد من آر. وی به دستور عمل نمود و دل و زبان گوسفند را به نزد مولا آورد. روز دیگر او را گفت گوسفندی بسمل کن و پست ترین دو عضو آن را برای من بیاور. وی گوسفند را بکشت و زبان و دل آن را به حضور ارباب خویش آورد. مولی سبب پرسید، وی گفت: آری، اگر این دو عضو پاک و سالم بودند بهترین عضو، و اگر ناپاک و پلید بودند بدترین عضو خواهند بود.

او را گفتند: چه زشت رویی؟! گفت: بر نقش(چهره) عیب می گیری یا چهره نگار را معیوب می دانی؟!

گویند: روزی بر داود(ع) وارد شد، در حالی که وی به ساختن زره مشغول بود، که آهن به امر خداوند در دست داود هم چون موم نرم می نمود، در حالی که وی به شگفت آمده بود خواست از او بپرسد: چه می کنی؟ ولی حکمت، او را از این پرسش بازداشت و هم چنان ساکت ماند تا آن که داود(ع) آن را تمام کرد و بپوشید و خود گفت: نیکو پوشاکی است در جنگ. لقمان گفت: سکوت نیکو حکمتی است ولی کسانی که بدان پایبند بودند اندکند. داود گفت: آری سزد که ترا حکیم بخوانند.

در کتاب «من لا یحضره الفقیه» آمده که لقمان به فرزندش گفت: ای فرزندم! همانا دنیا دریائی ژرف است که خلق بسیار در آن به هلاکت رسیده اند، پس کشتی خویش را در آن ایمان به خدا، و بادبانش را توکل بر خدا، و توشه ات را در آن خدای ترسی قرار ده، که اگر نجات یافتی به رحمت خدا بود، و اگر به غرقاب هلاکت رسیدی بر اثر گناهانت باشد. [4]

ای پسرم! در هر سختی صبر و شکیبائی را پیشه خویش ساز، و به وجود خدا یقین داشته باش و با هوای نفست بجنگ و بدان که شرافت و زهد و شفقت در صبر است، که چون بر محرّمات الهی صبر کردی و به زخارف دنیوی وقعی ننهادی و مصائب دنیا را به چیزی نگرفتی، هیچ چیزی به نزد تو محبوب تر و بهتر از مرگ نباشد، و پیوسته در انتظار آن باشی.

ای پسرک من! به کارهای خیر روی آور و از اعمال شرّّ اجتناب ورز، که خیر خاموش کننده شرّ است، و آن کس که گوید: شرّ به شرّ خاموش می شود دروغ گفته است، زیرا اگر آتشی به کنار آتشی دیگر بیفروزی بر اشتعال آن بیفزاید، پس آن چه شرّ را فرو می نشاند اعمال خیر است، همان گونه که خاموش کننده آتش آب است.

ای پسرک من! امر به معروف و نهی از منکر کن و بر مصائب روزگار صبور باش و پیش از آن که تو را حساب رسی کنند به محاسبه خویش بپرداز، و راه خطا از صواب تشخیص ده تا از لغزش مصون مانی.

پیوسته گناهان را پیش چشم دار و اعمال نیکت را پشت سر قرار ده و از گناهان به خدا پناه ببر و اعمال خویش را حقیر شمار.

ای پسرک من! خدای را مطیع باش که هر آن کس خدای را اطاعت کند خداوند وی را از شرّ مخلوقین در پناه خویش بدارد.

به دنیا اعتماد مورز و دل خود را بدان مشغول مساز. بر بلایا صبور باش و مصائب خویش را پنهان دار، که کتمان مصائب و بلایا گنجی است از گنج های نیکی و ذخیره ای است برای روز معاد، و به اندک قانع باش و بدان چه مقدر است شاکر، به روزی دیگران چشم مدوز که این صفت تو را تباه خواهد نمود.

اندرون را از طعام خالی دار و تا توانی از حکمت آکنده ساز. با حکما مجالست کن و از سخنانشان پند گیر که دانش تو را بیفزاید. زنهار که سخنان حکمت آمیز در نزد نا اهلان عرضه کنی و یا از اهل آن دریغ داری.

مزاح مکن و جدال مورز و در حال سکوت به یاد خدا باش و اگر سخن گویی جز از حکمت مگوی، و به اندک چیزی شادمان مشو که دلیل بر سست عنصری تو باشد.

شخص شقاوت شعار، اگر سخن گوید سخنش او را به وقاحت کشد و اگر سکوت کند به فضاحت منتهی گردد، اگر بی نیاز شود طغیان کند و اگر تهی دست شود از رحمت حق نومید گردد، اگر شاد شود شرارت پیشه کند و اگر قدرتمند گردد فحّاش و وقیح شود و اگر مغلوب گردد به زودی قبول خواری کند و چون به گریه آغازد، عربده کشد. و اگر چیزی از او بخواهند بخل ورزد و اگر چیزی از او دریغ بدارند تندی کند، اگر عطا کند منّت نهد و اگر به وی عطا نمایند سپاس نگزارد. اگر رازی با وی در میان نهند فاش سازد، و اگر خود اسرارش را به نزد تو گوید ترا متّهم سازد، اگر با تو همراه بود رنجورت سازد، و اگر از او کناره کنی آسوده ات نگذارد.

اگر عالم باشی نادان شقیّ با تو تکبّر ورزد و اگر جاهل باشی مسخره ات کند، اگر قوی باشی با تو مدارا کند و اگر ضعیف باشی حمله آرد. دانش را شرط انسانیت نداند و علم را جزء صفات نیکو نشمرد، انسان جاهل شقاوتمند به جامه کهنه می ماند که اگر از یک سمت آن را رفو کنی سمت دیگرش بشکافد، و به شیشه شکسته می ماند که نه متّصل گردد و نه قبول وصله کند.

بدان ای پسرک من: از جمله اخلاق حکیم و انسان سعادتمند، وقار و آرامش و دور اندیشی و نیکی و عدالت و حلم و وزانت و احسان و دانش و پرهیزکاری و خدای ترسی است. از گنه کار در گذرد و با زیر دست، فروتنی کند.

حماد گوید: از امام صادق(ع) پرسیدم لقمان که بود و حکمتش که قرآن از آن یاد می کند چه بود؟ فرمود: نه به خدا سوگند حکمتی که لقمان به دست آورد، بر اثر مال و مقام و ایل و تبار یا نیروی جسمی و جمال نبود، بلکه وی مردی بود که سر به طاعت پروردگار داشت و از محرّمات اجتناب می نمود، ساکت، آرام، ژرفنگر، طویل الفکر و تیزبین بود، به پندگیری (از دیدنی ها و شنیدنی های خود از پند دیگران)، بی نیاز بود، هرگز در روز نمی خفت و کسی او را در حال قضاء حاجت ندید که وی بسی مستتر و متحفّظ بود، هرگز بر چیزی نمی خندید مبادا به گناه افتد و ابداً خشم نمی نمود و با کسی شوخی نمی کرد و هیچ گاه از روی آوردن دنیا، شاد نگشت و از پشت کردن آن، غمگین نشد، وی با زنان متعدد، ازدواج نمود و فرزندان بسیار داشت و بیشتر آنها در حال حیات او، بمردند و بر مرگ هیچ یک نگریست، و هر گاه از جایی می گذشت که می دید دو نفر در نزاعند آن دو را آشتی می داد، چون سخنی از کسی می شنید که مورد پسندش بود، از او توضیح می خواست و از آن سخن بهره می برد گوینده هر که بود، به هویت و شخصیت او کاری نداشت، با فقها و دانشمندان بسیار مجالست می نمود و هر گاه به دانشمندی که پُست قضاوت داشت بر می خورد به او می نگریست و بر حالش می گریست، که به آزمایشی سخت و سنگین مبتلی گشته، بر ملوک و سلاطین اظهار تأثر و ترحم می نمود، که بیچاره فریب خورده و خویشتن را تباه ساخته... خداوند جمعی از ملائکه را به نزد وی فرستاد که آیا موافقی که خداوند ترا در زمین خلیفه خویش سازد و میان مردم به حکم او داوری کنی؟ لقمان گفت: اگر خداوند به من امر فرموده سمعاً و طاعتاًً چه اگر او فرمان دهد مرا یاری کند و راهنمائیم نماید و از خطا مصونم دارد، و اگر این امر را به اختیار خودم وا گذاشته آزادی و عافیت و سبکباری را ترجیح می دهم. ملائکه گفتند: به چه سبب این پُست را نپذیری؟ گفت: بدین جهت که قضاوت از سنگین ترین بارهای دین است و فتنه و آزمایش در آن بسیار و درهای ظلم و تجاوز از هر طرف به سویش باز، و اگر قاضی راه آن را خطا کند راه بهشت را خطا کرده... ملائکه از حکمت و دانش او به شگفت آمدند و خداوند نیز از منطق او خوشنود گشت..

 

خداوند به یکى از پیغمبران وحى فرمود: فردا صبح ، اول چیزى که دیدى بخور، دومى را بپوشان ، سومى را بپذیر، چهارمى را ناامید مکن ، و از پنجمى بپرهیز .. !

صبح گاه از جا حرکت کرد، در اولین وهله به کوه بزرگ سیاهى برخورد متحیر ایستاد که چه کنم ! سپس با خود گفت : خدا دستور محال و نشدنى را نمى دهد،، به قصد خوردن کوه جلو رفت ، هر چه جلوتر مى رفت کوه کوچکتر شد، تا بصورت لقمه اى در آمده چون خورد دید گواراترین خوراک است !!
از آنجا گذشت ، طشت طلائى را دید طبق دستور گودالى کند و آن را پنهان نمود، اندکى رفت و پشت سر نگاه کرد، دید طشت خود به خود بیرون افتاده ،، گفت : من آنچه باید بکنم کرده ام !

سپس به مرغى برخورد که یک باز شکارى آن را تعقیب مى کرد، مرغ آمد دور او چرخید، پیغمبر گفت : من ماءمورم او را بپذیرم آستین گشود، مرغ وارد آستین شد، باز گفت : شکارى را که چند روز در تعقیبش بودم ربودى ، 
با خود گفت : خدا به من دستور داده این را هم ناامید نکنم ، تکه ای غذا هم نزد باز افکند، 

از آنجا که گذشت مردارى یافت که بو گرفته و کرم در آن افتاده بود، طبق وظیفه از آن گریخت ..

پس از طى این مراحل برگشت ، شب در خواب به او گفتند: تو ماءموریت خویش را انجام دادى ، اما حکمت آن ماموریت را دانستى ؟

گفت : نه !

به او گفتند

آن کوه ، غضب بود، انسان در وقت خشم خود را در مقابل کوهى مى بیند، اگر موقعیت خویش را بشناسد و پابر جا بماند کم کم غضب آرام مى شود و سرانجام به صورت لقمه گوارائى در مى آید که آنرا فرو مى دهد ..

اما آن طشت ، کنایه از کار خیر و عمل صالح بود، که اگر مخفى کنى ، خدا به هر طریق باشد آنرا در برابر کسانى ظاهر مى کند که صاحبش را جلوه دهند علاوه بر ثوابى که در آخرت دارد..

اما آن مرغ ، کنایه از نصیحت کننده است که باید راهنمائیش را بپذیرى ..

اما باز شکارى حاجتمند است که نباید ناامیدش کنى ..

و اما گوشت گندیده غیبت است ، از آن بگریز ..

___________________________________
به نقل از امام رضا (علیه السلام) -بحار الانوار -عین الحیوة صفحه 521

 

 


هیچ مگو !

-------------------
لقمان حکیم رضى الله عنه پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنویس . شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزه ات را بگشا و طعام خور

شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد .. 
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد ..

روز چهارم، هیچ نگفت . شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته ها بخواند
پسر گفت: امروز هیچ نگفته ام تا برخوانم..

لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت، آنان که کم گفته اند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى ...*

*(حکایت پارسایان)

--------------------------------
امام صادق علیه السلام فرمودند:

بنده ی مؤمن تا زمانی که خاموش است از نیکوکاران نوشته شود و چون لب به سخن گشاید ، نیکوکار یا بدکار نوشته شود !

البته فرمودند: سخن گفتن در راه حق بهتر است از سکوت بر باطل

پس اگر آنچه بر زبان می گذرد، بیهوده و لغو باشد یا اختلاف و کدورت پدید آورد یا گناه و غیبت و دروغ و تهمت به همراه داشته باشد. دم فرو بستن بهتر از لب به سخن گشادن است..

و این جاست که باز هم فرمودند :لقمان به پسرش گفت: اگر «سخن» نقره باشد، «سکوت» طلاست

سعدى علیه الرحمه در کتاب گلستان، خاطرات زیبایى از دوران جوانى و کودکى خود نقل میکند در یکى از این خاطرات میگوید:

یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز..
شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده برهم نبسته و مصحف عزیز (قران) بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته..

پدر را گفتم از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه ای (نمازی) بگزارد چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند!

گفت :جان پدر «تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی..»

نبیند مدعى جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش..

گرت چشم خدا بینى ببخشند
- نبینى هیچ کس عاجزتر از خویش ...
_____________________
گلستان سعدى، باب دوم

-در پوستین خلق افتادن، یعنى وارد حریم دیگران شدن به قصد عیب یابی و زبان به تعریض گشودن .

چارلی چاپلین می‌گوید
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید تکت سیرک ایستاده بودیم
در مقابل ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند
به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند
شش طفل مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند ولباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد، دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند

وقتی به غرفه فروشی رسیدند، متصدی غرفه تکت از پدر خانواده پرسید
چند تکت می خواهید؟
پدر خانواده جواب داد: لطفاً شش تکت برای بچه ها و دو تکت برای بزرگسالان. متصدی غرفه، قیمت تکت ها را اعلام کرد .

پدر به غرفه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده تکت پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی غرفه تکت دوباره قیمت تکت ها را تکرار کرد، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت. بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های تفریحی بودند.

معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید.
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک نوت بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت، سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت
ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد

بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل تفریگاه شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین تفریحی بود که به عمرم نرفته بودم .

ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم.

بـزرگی را گفتتند:
 از نظر تو شاهکار چیست؟

گفت:این که در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگویی
کلک نزنی و سوءاستفاده نکنی، 
این شاهکار است.

ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ" ﺗﺤﻤﻞ" ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ"ﻗﻀﺎﻭﺕ " ﻧﮑﻨﻴﻢ.

ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮﺍﻱ"ﺷﺎﺩﮐﺮﺩﻥ " ﻳﮏﺩﻳﮕﺮ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻬﻢ "ﺁﺯﺍﺭ " ﻧﺮﺳﺎنیم.

ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍﺍﺻﻼﺡ" ﮐﻨﻴﻢ، ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﻪ" ﻋﻴﻮﺏ " ﺧﻮﺩﺑﻨﮕﺮﻳﻢ .

ﺣﺘﻲ ﻻﺯﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﻳﮑﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ"ﺩﻭﺳﺖ "ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ، ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ" ﺩﺷﻤﻦ" ﻫﻢ ﻧﺒﺎﺷﻴﻢ .

 ﺁﺭﻱ، ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺯﻳﺴﺘﻦ، شاهکار است..

 

 

 اگر کسی (چه اهل سلوک وغیر آن)، تنها همین چهار نکته نورانی را در زندگی نصب العین کرده و حقیقتا بکار گیرد کارش تمام است.. و از مهالک رهایی میابد..

️ امام حسن عسکری (علیه السلام) فرمودند:

√ پارساترین مردم کسى است که در شبهه توقّف کند..

√ عابدترین مردم کسى است که واجبات را اقامه و بر پا دارد..

√  زاهدترین مردم کسى است که حرام را ترک نماید..

√ قویترین مردم در اجتهاد و تلاش کسى است که ذنوب و گناهان را ترک کند..

 

 

 

از آداب سخن گفتن

از آداب سخن گفتن این است که : شخص بسیار نگوید و

سخن دیگری به سخن خود قطع نکند ، و هر که حکایتی

یا روایتی کند و او بر آن واقف باشد .وقوف خود را بر

آن اظهار نکند تا آن کس آن سخن به اتمام رساند و چیزی

را که از غیر او پرسند جواب نگوید و اگر سوالی از

جماعتی کنند که او داخل آن جماعت بود ، بر ایشان

سبقت ننماید و اگر کسی به جواب مشغول شود و او

بر بهتر از آن جوابی قادر بود ،صبر کند تا آن سخن تمام

شود پس جواب خود بگوید بر وجهی که در متقدم طعن

نکند .

بن مایه :-اخلاق ناصری
نگارش : خواجه نصیرالدین طوسی
( این کتاب را به خواهش ناصرالدین عبدالرحیم محتشم قهستان تالیف کرد و از این جهت اخلاق ناصری نام نهاد )
( فارسی اول دبیرستان ..وزارت فرهنگ ...۱۳۲۸ )

طعن ....زخم زبان
متقدم ...پیش رو ...پیش گوینده

 

شرط دوستی و صحبت ...........

بدان که هر کسی صحبت و دوستی را نشاید، بلکه

باید که صحبت با کسی دارند که در وی سه خصلت بود .

اول آنکه عاقل بود ،که در صحبت احمق و نادان هیچ

فایده نبود و به آخر به وحشت کشد ، که نادان آن وقت

که خواهد که با تو نیکویی کند، باشد که کاری کند به

نادانی که زیان تو در آن بود و نداند ،دوم آنکه نیکو خلق

بود، که از بد خو سلامت نبود ،چون آن خوی بد وی بجنبد

حق تو را فرو نهد و باک ندارد ،سوم آنکه به صلاح بود ،

که هر که بر معصیت مصرُ بود ،از خدای نترسد ،و هر که

از خدای نترسد ،بر وی اعتماد نبود

بن مایه: کیمیای سعادت
نگارش : امام محمد غزالی

وحشت ....بیگانگی و نا آشنایی ....خلاف انس و پیمان دوستی
معصیت .....فسق و فجور ...فساد و تباهی
باک ندارد ....هراس و ترس نداشتن
به صلاح ....انسان مصلح و با ایمان
معصیت ....نافرمانی پروردگار ....گناه

اثرات عجیب دعا و نفرین
اگر از کسی بیزار و متنفر باشید ذرات و امواج کسالت و تنفر، نخست بر خود شما می‌بارد و سپس در ضمیرتان رسوب می‌کند.

وقتی هم برای کسی از ته قلبت آرزوی موفقیت و سلامتی می کنی، امواج نامرئی تفکرات و انرژی شما تشخیص نمی دهد که این آرزو متوجه دیگریست. این موج نیک خواهی ابتدا خود شما را سرشار از ماهیت خویش می کند.
با توجه به این واقعیت، ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین می کند، نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات شفا بخش و یا مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند.

همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد
برای همدیگر دعای خیر و برکت کنیم.

فلورانس_اسکاول‌شین


بهترین هدیه چیست؟؟!
1- بهترین هدیه
برای پدر،،،،
عـزت است
2- بهترین هدیه
برای مـادر،،،
احترام است
3- بهترین هدیه
برای فرزند،،،
مهربـانی است.
4- بهترین هدیه،،،
برای دوست وفا

سلطان العارفین بایزید بسطامی فرمودند :
نزدیک ترین خلایق به حق آن است که بار خلق بیش کشد و خوی خوش دارد .
و گفت : فراموشی نفس یاد کردن حق است و هرکه حق را به حق شناسد زنده گردد ، و هرکه حق را به خود شناسد فانی گردد .
و گفت : دل عارف چون چراغی است در قندیلی از آبگینه پاک که شعاع او جمله ملکوت را روشن دارد ، او را از تاریکی چه باک .؟؟؟
و گفت : هلاک خود در دو چیز است . یکی خلق را حرمت ناداشتن ، و یکی حق را منت ناداشتن . "پیوسته بدانیم که خدای را بر ما منت های زیادی است"
گفتند : فریضه و سنت چیست ؟
گفت : فریضه صحبت مولی است و سنت ترک دنیا .

نقل است که مریدی به سفری می رفت . شیخ را گفت : مرا وصیتی کن . گفت : به سه خصلت تو را وصیت می کنم . چون با بدخویی صحبت داری ، خوی بد او را با خوی نیک خود آر تاعیشت مهیا و مهنا بود و چون کسی با تو انعامی کند اول خدای را شکر کن ، بعد زا آن ، آنکس را ..که حق دل او بر تو مهربان کرد و چون بلایی روی به تو نهد به عجز معترف گرد و فریاد خواه که تو صبر نتوانی کرد و حق باک ندارد . ..

پرسیدند از زهد گفت : زهد را قیمتی نیست که من سه روز زاهد بود م . روز اول در دنیا ، روز دوم در آخرت ، روز سوم از آنچه غیر خدا است . هاتفی آواز داد که ای بایزید ! تو طاقت ما نداری . گفتم : مراد من این است . به گوش من آمد که یافتی . یافتی .
و گفت : کمال رضای من از او تا حدی است که اگر بنده ای را جاوید به علیین برآرد و مرا به اسفل السافلین جاوید فرو برد من راضیتر باشم از آن بنده...

 تذکره_الاولیاء
 ذکر_بایزید:



شخصی از روی خشم مادر خود را کشت .
به قاتل گفتند : تو به سبب سرشت بد خویش ،حتی از حق مادری یاد نکردی ! بگو که چرا مادر خود را کشتی؟
گفت: او بدکاره بود، کشتم تا خاک عیب او را بپوشاند.
گفتند:آن مرد را می کشتی .
گفت :دراین صورت باید هرروز یک نفر را میکشتم! من او را کشتم و خود را از کشتن خلق رهاندم.
گلوی او را ببرم بهتر است از اینکه گلوی خلق را ببرم ..

آن مادر بد خو نفس توست که فسادش همه جا را فرا گرفته.
هوشیار باش و نفس خود را بکش، زیرا که به خاطر او هر لحظه در صدد کشتن کسی بر میآیی ...

نقس توست آن مادر بد خاصیت ... که فساد اوست در هر ناحیت
هین بکش اورا که بهر آن دنی ... هر دمی قصد عزیزی می کنی ...

برگرفته ازمثنوی معنوی -حضرت مولانا

 "راز قدرت ذهن و افکار "

‏این 15 عمل را رها کن تا شاد باشی:

1 همیشه حق با تو بودن را رها کن

2 نیاز به کنترل کردن را رها کن

3 - سرزنش کردن را رها کن

4 - افکار مبارزه گرانه خود را رها کن

5 باورهای محدود کننده خود را رها کن

6 شکوه و شکایت را رها کن

7 قضاوت کردن را رها کن

8 نیاز به تحت تاثیر قرار دادن دیگران را رها کن

9 - مقاومت در مقابل تغییر را رها کن

10 برچسب زدن ها را رها کن

11 ترسهایت را رها کن

12 بهانه هایت را رها کن

13 گذشته را رها کن

14 وابستگی هایت را رها کن

15 زندگی کردن بر طبق خواسته های دیگران را رها کن.    


راز قدرت ذهن و افکار "

خلاء سبب جذب می شود

اگر می خواهید موهبت های الهی را جذب کنید اگر میخواهید برنامه ریزی ها تلاش ها، تلقین ها، تجسمات و تلاش های ذهنی تان نتیجه دهد اگر می خواهید دعاهایتان مستجاب شود اول درون خود را خالی کنید.ذهن و دل خود را از هر چه که بیهوده و زیان بار است خالی کنید از کینه ها، نفرت ها، حس انتقام جویی، حسادت و حسرت یاس و ناامیدی، سوء ظن بدخواهی و کج اندیشی خود را خالی کنید.خالی کردن دل و ذهن از بیهوده ها سبب پذیرش و جذب موهبت های الهی است. روش های خالی کردن دل و ذهن عبارتند از: بخشش و عفو کردن می باشند.





داد درویشی از سر تمهید،،     سر قلیان خویش را به مرید..

گفت: که از دوزخ ای نکو کردار،      قدری آتش به روی آن بگذار..

بگرفت و ببرد و باز آورد،،        عِقد گوهر ز دُرجِ راز آورد..

گفت: در دوزخ هرچه گردیدم،،     درکات جحیم را دیدم ،،

آتش و هیزم و ذغال نبود،     اخگری بهر اشتعال نبود،،

هیچ کس آتشی نمی افروخت،،   زآتش «خویش» هر کسی می سوخت..

________________

محمدحسین صغیر اصفهانی

تمهید:آماده کردن --عِقد:گردنبند -- دُرج:جعبه جواهر


راز قدرت ذهن و افکار  

ﻧﯿﺎﺯ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺎﺭ ﻻﺯﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻋﺸﻖ ﺳﺎﻃﻊ ﮐﻨﯽ.

بهترین چیزها را با عشق عطا کنید!

سپاسگزار باشید و مهربانی بدهید و بدون توقع عشق بورزید وقتیکه اینکار را انجام دهید بهترینها را بدست می آورید.

ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﺮﺗﺮ ﻭ ﻣﺘﻌﺎﻟﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﻢ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺖ. ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻧﮕﯿﺰﻩ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻣﻮﺭ ﺩﻟﺨﻮﺍﻫﺘﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺸﺎﻧﺪ!


زن  از دیدگاه مولانا



از دیدگاه مولانا ممنوعیت و محدودیت برای زنان یک جامعه، تنها فساد را در جامعه زیاد میکند و طرفین را بر فساد حریص میکند (فیه مافیه):

 

"زن چه باشد؟ عالم چه باشد؟! اگر گویی و اگر نگویی، او خود همان است و کار خود نخواهد رها کردن، بلکه به گفتن اثر نکند و بدتر شود. مثلاً نانی را بگیر، زیر بغل کن و از مردم منع کن و می گو: که البتّه این را به کس نخواهم دادن. چه جای دادن؟ که نخواهم نمودن! اگرچه آن بر درها افتاده است و سگان نمیخورند، از بسیاری نان و ارزانی! اما چون چنین منع آغاز کردی، همه خلق رغبت کنند و در بندِ آن نان که منع میکنی و پنهان میکنی ببینیم! علی الخصوص که آن نان را سالی در آستین کنی و مبالغه و تأکید میکنی در نادادن و نانمودن، رغبتشان در آن نان از حدّ بگذرد که: اَلْاِنْسانُ حَرِیصٌ عَلی ما مُنِعَ.

هرچند که زن را امر کنی که: «پنهان شو!» او را دغدغهٔ خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدن او، رغبت به آن زن بیش گردد. پس تو نشسته ای و رغبت را از دو طرف زیادت میکنی و میپنداری که اصلاح میکنی! آن خود عین فساد است! اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعل بد کند، اگر منع کنی و نکنی، او بر آن طبع نیک خود و سرشت پاک خود خواهد رفتن. فارغ باش و تشویش مخور و اگر به عکس این باشد، باز همچنان بر طریق خود خواهد رفتن. منع، جز رغبت را افزون نمیکند علی الحقیقه."

فیه مافیه 



ا

در ذکر جناب لقمان
لقمان علیه السّلام یکی از حکمای صالح و وارسته ی بزرگ تاریخ است ، که نامش دو بار در قرآن مجید ذکر شده ، و یک سوره قرآن ( سوره سی و یکم ) به نام اوست .

لقمان علیه السّلام فرزند « عنقی بن مزید بن صارون » و لقبش ابو الأسود بود .

وی از اهالی « نوبه » بوده ، از این رو سیاه پوست و دارای لب ها ی درشت بود. او مدتی چوپان و برده ی « قین بن حسر » از ثروتمندان بنی اسرائیل بود ، سپس بخاطر حکمتی که داشت ، اربابش او را آزاد ساخت .

لقمان علیه السّلام در دهمین سال حکومت داوود علیه السّلام به دنیا آمد ، او بنده ای صالح بود ، که اکثر عمر خود را در میان بیابان ها گذراند ، تا آنکه در زمان یونس بن متی علیه السّلام بسوی مردم نینوا در موصول مبعوث گردید .

وی از کسانی است که عمر طولانی کرده ، و همواره با پیامبران محشور بوده ، به طوری که با چهارصد پیامبر ، ملاقات نموده و از گفتار معنوی آنها بهره جسته است .

لقمان علیه السّلام دارای مقام حکمت بود، و قرآن قسمت هایی از سخنان حکمت آمیز این مرد الهی را بازگو کرده:

فرزندم همیشه شکر خدا را به جای آور، برای خدا شریک قائل مشو، زیرا مخلوقی ضعیف و محتاج را با خالقی عظیم و بی نیاز برابر نهادن، ظلمی بزرگ است.

فرزندم: اگر عمل تو از خردی چون ذره ای از خردل در صخره های بلند کوه یا آسمانها و یا در قعر زمین مخفی باشد از نظر خدا پنهان نخواهد بود و در روز رستاخیز در حساب اعمال تو منظور خواهد شد و به پاداش و کیفر آن خواهی رسید.

فرزندم: نماز را به پای دار! تا ارتباط تو با خدا محکم گردد و از ارتکاب فحشا و منکر مصون باشی و چون به حد کمال رسیدی، دیگران را به معروف و تهذیب نفس و تزکیه روح دعوت و رهبری کن و در این راه در مقابل سختی ها، صبور و شکیبا باش.

فرزندم: نسبت به مردم تکبر مکن و به دیگران فخر مفروش که خدا مردم خودخواه و متکبر را دوست ندارد. خود را در برابر ایشان زبون مساز که در تحقیرت خواهند کوشید، نه آنقدر شیرین باش که ترا بخورند و نه چندان تلخ باش که به دورت افکنند.

همانطور که درخت با میوه ی خوب کامل می گردد، دین هم با دوری از اعمال حرام تکمیل می شود
فرزندم: در راه رفتن نه به شیوه ستمگران گام بردار و نه مانند مردم خوار و ذلیل، و به هنگام سخن گفتن آهسته و ملایم سخن بگو زیرا صدای بلند، بیرون از حد ادب است.

فرزندم: از دنیا پند بگیر و آن را ترک نکن که جیره خوار مردم شوی و به فقر مبتلا گردی و تا آنجا خود را در بند و گرفتار دنیا نکن و در اندیشه سود و زیان آن فرو مرو که زیانی به آخرت تو برسد و از سعادت جاودان بازمانی!

فرزندم: هزار دوست اختیار کن و بدان که هزار رفیق کم است و یک دشمن میندوز و بدان که یک دشمن هم زیاد است.

فرزندم: دین مانند درخت است. ایمان به خدا آبی است که آن را می رویاند. نماز ریشه آن، زکات ساقه آن، دوستی در راه خدا شاخه های آن، اخلاق خوب برگ های آن و دوری از محرمات، میوه آن است. همانطور که درخت با میوه ی خوب کامل می گردد، دین هم با دوری از اعمال حرام تکمیل می شود.


یکی پیش سلطان عارفان بایزید بسطامی رفت و گفت یا شیخ همه عمر در جستجوی حق بسر بردم و انده بار حج پیاده بگزاردم و چند دشمنان دین را در غزا سر از تن برداشتم، و چند مجاهده ها کشیدم، و چند خون جگرها خوردم، هیچ مقصودی حاصل نمی شود. هرچند بیشتر می جویم کمتر می یابیم. هیچ توانی گفت که کی به مقصود برسیم؟ شیخ گفت جوانمردا، اینجا دو قدم گاه است: اول قدم خلق است و دوم قدم حق. قدمی برگیر از خلق که به حق رسیدی، مادام که تو در بند آن باشی که چه خورم که حلقم را خوش آید و چه گویم که خلق را از من خوش آید از تو حدیث حق نیاید.

مجالس پنجگانه /شیخ اجلّ سعدی



نصیحتِ مولانا به فرزندش بهاء الدین ولد:


اﮔﺮ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﯾﻤﺎً ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺎﺷﯽ. ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﮐﺴﺎﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻮ ﻭ ﮐﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﺪﺍﺭ، ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﺷﺨﺼﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﯾﺎﺩ ﮐﻨﯽ، ﺩﺍﯾﻤﺎً ﺷﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﯽ، ﻭ ﺁﻥ ﺷﺎﺩﯼ ﻋﯿﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﯾﺎﺩ ﮐﻨﯽ، ﺩﺍﯾﻢ ﺩﺭ ﻏﻢ ﺑﺎﺷﯽ، ﻭ ﺁﻥ ﻏﻢ ﻋﯿﻦ ﺩﻭﺯﺥ ﺍﺳﺖ.


 ﭼﻮﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﮐﻨﯽ، ﺑﻮﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﯽ ﻣﯽ ﺷﮑﻔﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻭ ﺭﯾﺤﺎﻥ ﭘﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﻭ ﭼﻮﻥ ﺫﮐﺮ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ، ﺑﺎﻍ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﺭﺯﺍﺭ ﻭ ﻣﺎﺭ ﭘﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯼ...»




#مور_و_قلم
مورچه‌ای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت می‌کند و نقش‌های زیبا رسم می‌کند. به مور دیگری گفت این قلم نقش‌های زیبا و عجیبی رسم می‌کند. نقش‌هایی که مانند گل یاسمن و سوسن است. آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند که قلم را به نگارش وا می‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست؛ بلکه بازو است. زیرا انگشت از نیروی بازو کمک می‌گیرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو می‌کردند و بحث به بالا و بالاتر کشیده شد. هر مورچه نظر عالمانه‌تری می‌داد تا اینکه مساله به بزرگ مورچگان رسید. او بسیار دانا و باهوش بود گفت: این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. این کار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بی‌خبر می‌شود. تن لباس است. این نقش‌ها را عقل آن مرد رسم می‌کند.
مولوی در ادامه داستان می‌گوید: آن مورچه عاقل هم، حقیقت را نمی‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا یک لحظه، عقل را به حال خود رها کند همین عقل زیرک بزرگ، نادانی‌ها و خطاهای دردناکی انجام می‌دهد.

#مثنوی_معنوی



ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﺗﯿﺮ ﯾﺎ ﺟﻮﻻﯼ ...

ﻫﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ

ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﯼ

ﺍﺷﮑﯽ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﯼ ، 

ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ...


ﺭﻭﺯﻩ ﯼ ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ !

ﭘﺮﻫﯿﺰ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ، ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ ،

ﺍﺯ ﺭﯾﺎ ، ﺍﺯ ﺗﻬﻤﺖ ،ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ ،

ﺍﺯ ﻧﯿﺮﻧﮓ ....


ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﺩﻩ:

ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ

 ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﺭﻭﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ..




در ذکر اهمیت مطالعه

روزنامه فرانسوی فیگارو معتقد است کتابخوانی فایده‌های زیر را دارد:

 1- مطالعه یک فرآیند فعال ذهنی است.

2- مطالعه تمرکز را افزایش می‌دهد.

3- مطالعه باعث ایجاد اعتماد به نفس می‌شود.

4- مطالعه انضباط فردی را افزایش می‌دهد.

5- مطالعه خلاقیت را افزایش می‌دهد.

6- مطالعه این امکان را به شما می‌دهد تا در رابطه با موضوعی صحبت کنید.


7- مطالعه کتاب سرگرمی ارزانی است.

8- مطالعه این امکان را به شما می‌دهد تا به اختیار خود مطالب بیاموزید.

9- مطالعه قوای استدلال شما را افزایش می‌دهد.

10- مطالعه باعث می‌شود تا اشتباهاتمان کاهش پیدا کند.

11- مطالعه کسالت را کاهش می‌دهد.

12- مطالعه می‌تواند زندگی شما را تغییر دهد.

13- مطالعه استرس را کاهش می‌دهد.

14- مطالعه شما را از مضرات دنیای دیجیتالی دور می‌سازد.

15- مطالعه کتاب همیشه از تماشای فیلم بهتر است.

دو برادر با خود قرار گذاشتند ڪہ یکی  خدمت خدا ڪند و دیگرے در خدمت مادر باشد یکی  به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.

 چندی نگذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است، چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق.

 همان شب پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد: به حرمت برادرت تو را بخشیدم

 برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: یا رب، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آیا آنچه کرده ام مایه رضای تو نیست؟

ندا رسید: آنچه تو میکنی من از آن بی نیازم ولی مادرت از آنچه او میکند بی نیاز نیست!


در فضیلت خدمت به مادر

ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛
ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ!
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ...
ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ!
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ...
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ،
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻢ،
ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ
ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ،
ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ...
ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ،
ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ،
ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ...
ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ،
ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ...
ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ،
ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ،
ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟!
ﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ
ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ...
ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛
ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ...


 پدر و مادر


*چــه فرقــی بین مــــادر و پــــدر  وجود دارد ؟*

*بسیار مــرا به تعجب آورد

 


*فــرق بین مــادر و پــدر* 


 ۱- کسی که از زمانی که چشــم باز می‌کنی تو را دوست دارد  مــــادر است و کسی که دوستت دارد بدون اینکه ظاهر کند پــــدر است و تو به او جفا می کنی.


۲- مــــادر تو را به جهان تقدیم می‌کند و پــــدر تلاش می‌کند که جهان را به تو تقدیم کند و  به سختی می‌افتد.


۳- مــــادر به تو زندگی می‌دهد و پــــدر به تو می‌آموزد چگونه این زندگی را احیا کنی و تو را به تلاش وادار می‌کند.


۴- مــــادر تو را ۹ ماه در رحم خود نگه می‌دارد و پــــدر باقی عمر تو را حمل می‌کند و تو متوجه نیستی.


۵- مادر به وقت تولدت فریاد می‌کشد و صدایش را نمی‌شنوی و پــــدر بعد از آن فریاد می‌کشد و تو از او گله می‌کنی.


۶- مــــادر گریه می‌کند وقتی که بیمار می‌شوی و پــــدر در خفا بیمار می‌شود وقتی گریه می‌کنی.


۷- مــــادر مطمئن می‌شود که گرسنه نیستی و پــــدر به تو یاد می‌دهد که گرسنه نمانی.


۸- مــــادر تو را روی سینه‌اش نگه می‌دارد و پــــدر تو را به دوش می‌کشد و تو او را نمی‌بینی.


۹- مــــادر چشمه محبت است 

و پــــدر چاه حکمت و تو از عمق چاه می‌ترسی.


۱۰- مــــادر مسئولیت از روی دوش تو بر می‌دارد ولی پــــدر  مسئولیت را در وجود تو می‌کارد و تو را به سختی می‌اندازد.


۱۱- مــــادر تو را از سقوط نگه می‌دارد و پــــدر می‌آموزد بعد از سقوط بلند شوی. 


۱۲- مادر یاد می‌دهد چگونه روی پای خود راه بروی و پدر یاد می‌دهد چگونه در راه‌های زندگی حرکت کنی.


۱۳- مــــادر کمال و زیبایی را منعکس می‌کند و پــــدر واقعییت‌ها و تلاش‌ها را منعکس می‌کند.

 

*مهــر مــادری را هنگام ولادت حس می کنی* 


*مهــر پــدری  را وقتی پــــدر شدی حس خواهی کرد* 


*بنابرایــن مــــادر با  چیــزی مقایســه نمی‌شود*


*و پــــدر تکــرار نخواهــد شــد.*


 با آرزوی سلامتی همه‌ی پدر و مادرهای در قید حیات


 و آرزوی غفران الهی برای پدر و مادران مرحوم شده.





جواب ابلهان خاموشی است! 


پورسینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری، جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید، از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب پورسینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار پورسینا نشست. شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او می خورد و اسب هم به خرت لگد می زند و پایش را می شکند. خر سوار آن سخن نشنیده گرفت، به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد. خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.

شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.

صاحب خر، پورسینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد. قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما پورسینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.

قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟

روستایی گفت : این لال نیست، بلکه خود را به لال بودن زده، تا این که تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف می زد....

قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟ چه گفت؟

صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد می زند و پای خرت را می شکند....... 

قاضی خندید و بر دانش پورسینا آفرین گفت.

قاضی به پورسینا گفت: حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!

پورسینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد

"جواب ابلهان خاموشی است"


امثال و حکم-علی اکبر دهخدا






چگونه سقوط آموزش و پرورش باعث سقوط یک ملت میشود؟!


در کشوری که مقام معلم با رهبر آن کشور یکی است و مردم آن کشور فقط در برابر دو شخصیت تعظیم میکنند: « رهبر و معلم»؛ آن کشور میشود "چین"


در کشوری که هرکس به مقام معلمی نایل میشود به بالاترین نشان افتخار آن کشور دست می یابد؛

آن کشور میشود "انگلستان"


در کشوری که معلم، حق کاری به غیر از معلمی را ندارد؛ آن کشور میشود "روسیه"


در کشوری که برای معلم، حقوق معینی تعیین نمیشود؛ آن کشور می شود "ژاپن"


اما...

در کشوری که مادری حاضر به ازدواج دخترش با یک معلم جوان نمیشود!


در کشوری که دانش آموزان یک مدرسه، ساندویچ بعد از ظهرشان را از دکه معلمشون خریداری میکنند!


در کشوری که معلمش ناهار نخورده سریع خود را برای دادن سرویس به تاکسی تلفنی محله اش معرفی میکند!


در کشوری که یک معلم، سرویس ایاب و ذهاب مدرسه دانش آموزان خود میباشد.


در کشوری که بالاترین دغدغه های معلمینش چگونه زیستن  آبرومندانه است!


 در این جامعه است که: مریض، به دست پزشکی که بتواند تقلب کند خواهد مرد! خانه ها به دست مهندسی که موفق به تقلب شده ویران خواهند شد! منابع مالی را به دست حسابداری که موفق به تقلب شده از دست خواهیم داد! جهل، در سر فرزندان که موفق به تقلب شده فرو میرود!


و این در یک کلام یعنی: سقوط آموزش و پرورش = سقوط ملت


به معلمین بها بدهیم ... 



آورده اند که:

در روزگاران گذشته ، پادشاهی دو وزیر داشت . یکی مهربان و پاکدل ، دیگری حسود و بدکردار بود . وزیر حسود و بد زبان از وزیر مهربان خوشش نمی آمد و هر روز به دنبال فرصتی می گشت تا به او ضربه بزند و موقعیت او را پیش پادشاه خراب کند. اما وزیر مهربان ، تمام بدجنسی های او را می دید و از توطئه های او با خبر بود و سکوت می کرد .

از قضا ، روزی از روزهای خوب خدا ، مردی را دست بسته به نزد پادشاه آوردند ، وقتی که علت را جویا شدند ، سرکرده سربازان گفت که : این مرد از پادشاه بدگویی کرده و در کوچه و بازار از ظلم و ستم پادشاه انتقاد کرده است . پادشاه بسیار عصبانی شد و دستور داد تا گردن مرد بیچاره را بزنند . هر دو وزیر نزدیک مرد دستگیر شده ایستاده بودند . وقتی یکی از سربازها رفت که جلاد را صدا بزند ، مرد محکوم به مرگ ، زیر لب شروع به بد گفتن از پادشاه کرد.

پادشاه که دورتر از مرد بیچاره ایستاده بود ، سخنان او را نمی شنید ، رو به وزیر پاکدل کرد و پرسید : " این مرد زیر لب چه می گوید ؟ نکند باز هم از ما بد می گوید ؟"

وزیر مهربان و پاکدل ، نگاهی به چهره دردمند و رنجور مرد بیچاره انداخت و آنگاه رو به پادشاه کرد و گفت : " ای پادشاه دادگستر ! این مرد بیچاره دارد به جان شما دعا می کند و زیر لب می گوید خداوند کسی را که خشم خود را فرو بخورد و از خطای مردم درگذرد ، دوست دارد."

پادشاه وقتی چنین شنید ، خوشحال شد و خشمش فرو نشست و از گناه آن مرد بینوا درگذشت و او را بخشید.

اما بشنوید از وزیر حسود . او حرفهای آن مرد بیچاره را شنیده بود و می دانست که او زیر لب به پادشاه دشنام می داده و وزیر پاکدل ، خلاف آن را برای پادشاه بیان کرده است . با خود اندیشید : " حالا بهترین فرصت برای انتقام گرفتن از وزیر است . اگر دروغ او را فاش کنم ، پیش پادشاه خوار و زبون خواهد شد و شاید پادشاه دستور دهد که او را مجازات کنند."

وزیر بدجنس رو به پادشاه کرد و گفت : " درست نیست که در حضور پادشاه غیر از راستی سخنی گفته شود . ای پادشاه این مرد به شما دشنام داد و ناسزا گفت."


پادشاه بسیار ناراحت شد و با عصبانیت به وزیر بد دل نگاه کرد . وزیر بدجنس گمان کرد که پادشاه به خاطر دروغی که وزیر مهربان گفته خشمگین شده است ، اما اشتباه می کرد . پادشاه پس از اندکی سکوت ، رو به وزیر بد نهاد کرد و گفت : آن دروغ برای من پسندیده تر از این راستی بود که تو بیان کردی . چرا که او با نیت خیر آنگونه گفت و تو از روی خباثت و بددلی این سخن را گفتی . نشنیده ای که خردمندان گفته اند :


 " دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز"


وزیر بد جنس از شدت شرم و پشیمانی سر به زیر افکند . پادشاه گفت : وزیر از روی مهربانی و به منظور کمک به جان این مرد بینوا اینگونه سخن گفت . او با این کار خود هم این مرد را از مرگ نجات بخشید و هم احترام مرا نگه داشت . اما تو نیت بد داشتی . می خواستی آن مرد بینوا کشته شود و هم اینکه به من بی احترامی کردی . تو حرف زشتی را که آن مرد بر زبان آورده بود ، بر زبان آوردی و احترام مرا نگه نداشتی.

پادشاه دستور داد آن مرد بیچاره را رها کنند تا به سر کار و زندگیش برود . به وزیر مهربان و پاکدل پاداش داد و وزیر بدجنس و حسود را از کار برکنار کرد.

 آری چه خوب گفته اند: که اگر کسی چاهی برای دیگری بکند ، نخست خود در آن چاه می افتد . 

   

 (از گلستان سعدی)



 در سیرت حضرت یوسف علیه سلام :


خواستند یوسف را بکشند، یوسف نمرد...
خواستند آثارش را از بین ببرند، ارزشش بالاتر رفت...
خواستند او رابفروشند که برده شود،پادشاه شد...
خواستند محبتش از دل پدرخارج شود، محبتش بیشتر شد...

https://s8.picofile.com/file/8271601284/%D8%AD%D8%AF%DB%8C%D8%AB_%D8%AA%D9%88%DA%A9%D9%84.jpg



از نقشه های بشر نباید دلهره داشت...
چرا که اراده ی خداوند بالاتراز هر اراده ای است...

یوسف میدانست، تمام درها بسته هستند، اما به خاطر خدا ؛حتی به سوی درهای بسته هم دوید...
و تمام درهای بسته برایش باز شد...
اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شد،به دنبال درهای بسته برو

چون خدای "تو"و "یوسف" یکی ست.......



پیامد استرس :

در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد.

همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد  و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. 

صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری.

او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید!

همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد.

روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!!



پدری قبل از مرگش پسر را چنین نصیحت کرد: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ ! اول اینکه ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ !


دوم اینکه اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ، ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ !

و سوم اینکه ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ، ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!


ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ!

ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ! ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...

و می خواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ اینچنین شده ﺑﻮﺩ!

ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ، ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ.



ادامه دارد......

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد