خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

هفت وادی پیش روی سالک - وادی چهارم استغنا


هفت وادی پیش روی سالک
وادی چهارم استغنا (بی نیازی)

تمثال جناب عطار نیشابوری


وادی چهارم: استغنا (بی نیازی(

بعد ازین، وادی استغنا بود
نه در او دعوی و نه معنی بود

عطار بزرگ میگوید در این وادی نه دعوی وجود دارد، نه معنی. این یعنی چه؟ سالک وقتی وارد وادی ٤ میشود، به حقایق جهان آفرینش پی میبرد و خود قسمتی از این حقیقت میشود. سالک از عقل ظاهری رها میشود و درمییابد که تمام آسمانها و ستاره ها و دریاها و ... فقط برای کسی که در دنیای جسم است و پرده های حجاب او را از حقیقت غیر مادی بیرون نگه داشته اند، این چنین معنا دارد و علت وجودی اینها آن چیزی نیست که عقل میپندارد. در این وادی، سالک به دلیل همین بی نیازی مانند بادی تند و سخت است که در یک دم، به واسطه قدرت به دست آمده، کشوری را میتواند به هم بزند. این بی نیازی به دلیل رها شدن از جسم انجام میشود؛ تا مرحله سوم سالک هنوز از عقل ظاهری کاملا رها نشده و در جستجوی اسرار است. از مرحله ٤ به بعد سالک حقایق را کاملا میداند و خود قدرت خلق و آفرینش پیدا میکند:

می‌جهد از بی‌نیازی صرصری
می‌زند بر هم، به یک دم، کشوری

برای او هفت دریا همچون حوضچه آبی است و هفت آسمان همچون جهشی از آتش است:

هفت دریا، یک شمر اینجا بود
هفت اخگر، یک شرر اینجا بود

هشت جنت نیز اینجا مرده‌ای است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده ای است

در ادامه برای درک بهتر این بی نیازی و قدرت، مثال های بیشتری می زند:

هست موری را هم اینجا ای عجب
هر نفس صد پیل اجری بی سبب

این جهان به این بزرگی با صبری بسیار زیاد در کار است و انواع آفرینش در آن فعال است تا فقط تعداد بسیار کمی، از میان آن همه انسان که در هر لحظه در حال زیست هستند، بتوانند به حقیقت خود پی ببرند. صدها هزار موجودات روحانی نادیدنی (سبز پوش) در کارند تا چراغی برای آدم برافروخته شود. صدها هزار انسان کشته میشوند تا حضرت نوحی ظهور کند، صدها هزار پشه برای ابراهیم در لشگری می افتند. صدها هزار انسان کشته میشوند تا محمدی ایجاد شود و به معراج برسد. خلاصه کلام اینکه، اسباب کنترل و هدایت این جهان در گنجایش عقل ظاهری نیست و عقل اصلا قادر به درک این روند نیست و داستان آفرنیش بسیار فراتر از آن چیزی است که عقل بتواند آنرا درک کند. اما سالک آسمان چهارم آگاهی به این درک میرسد:

تا کلاغی را شود پر، حوصله
کس نماند زنده در صد قافله

صد هزاران سبز پوش از غم بسوخت
تا که آدم را چراغی برفروخت

صد هزاران جسم خالی شد ز روح
تا درین حضرت دروگر گشت نوح

صد هزاران پشه در لشگر فتاد
تا براهیم از میان با سرفتاد

صد هزاران طفل سر ببریده گشت
تا کلیم الله صاحب دیده گشت

صد هزاران خلق در زنار شد
تا که عیسی محرم اسرار شد

صد هزاران جان و دل تاراج یافت
تا محمد یک شبی معراج یافت


سالک وادی چهارم درک میکند که تمام این آفرینش حقیقتا «هیچ» است و همه اینها در مقیاس جهان غیر مادی که زمان در آن بی معنی است، یک چشم بر هم زدنی بیش نیست. تمام اینها فقط اسباب و وسیله ای هستند برای افزایش آگاهی روح هایی که از خالق هستی جدا گشته اند و در قالب جسم انسان پا در جهان مادی گذاشته اند. سالک می داند اگر هه انسان ها از شدت آزردگی، دلشان کباب شود، (در مقیاس زندگی ابدی روح) فقط در حد رویایی بیش نیست؛ اگر هزاران جان در این دریا غرق شوند مانند این است که شبنمی در دریایی بی انتها افتاده است؛ اگر افلاک و ستارگان فرو ریزند، مانند این است که برگی از یک درخت کم شده باشد... تمام این مثالها زده می شود تا ما درک کنیم سالک وادی بی نیازی از چه دید و منظری به جهان خلقت نگاه میکند و با درک حقیقت آفرینش، چطور از دید عقلانی و لحظه ای یک انسان معمولی نسبت به زندگی و جهان فاصله می گیرد:

گر جهانی دل کبابی دیده‌ای
همچنان دانم که خوابی دیده‌ای!

گر درین دریا هزاران جان فتاد
شبنمی در بحر بی‌پایان فتاد!

گر فروشد صد هزاران سر بخواب
ذره‌ای با سایه‌ای شد ز آفتاب!

گر بریخت افلاک و انجم لخت لخت
در جهان کم گیر برگی از درخت!

گر ز ماهی در عدم شد تا به ماه
پای مور لنگ شد در قعر چاه!

گر دو عالم شد همه یک باره نیست
در زمین، ریگی، همان انگار نیست!

گر نماند از دیو وز مردم اثر
از سر یک قطره باران در گذر!

گر بریخت این جملهٔ تن‌ها به خاک
موی حیوانی اگر نَبوَد، چه باک؟

گر شد اینجا جزو و کل، کلی تباه
کم شد از روی زمین، یک برگ کاه!

گر به یک ره گشت این نُه طشت گم (نه فلک )
قطره‌ای در هشت دریا گشت گم

در ادامه برای درک بهتر اینکه چرخ آفرینش در نزد این استادان با چه قوانینی ایجاد شده، مثالی میزند تا کمی موضوع برای ما روشن تر شود:

نقاشهایی هستند که روی شیشه ای که از زیر آن نور تابیده میشود، با شن نقاشی میکنند و بعد از اتمام نقاشی با شن، آنرا بهم زده و دوباره نقاشی جدیدی تدارک می بینند. سئوال اینجاست که چرا اینهمه تلاش میکنند با دقت تما جزئیات را طراحی و با شن اجرا کنند ولی به جای اینکه آنرا نگه دارند، دوباره بهم زده و بازهم دوباره؟ آیا اینکار عقلانی است؟ فقط یک چیز باعث این کار ایشان است؛ ذوق و علاقه و شاید هم عشق به نقاشی و خلاقیت.

استاد بزرگ عطار نیشابوری تشبیهی این چنین را برای نشان دادن وادی استغنا استفاده کرده است: حکیم بی خرد (نکته! حکیمی که از دید عقلی ما، کارش خردمندانه نیست! و دقیقا آن حکیم فاقد هرگونه خردی است که در نزد مردمان به نام خرد و عقل شناخته شده است.) تخته ای آورده و روی آن با شن و خاک افلاک و زمین را طراحی و نقاشی میکند و بعد از کش و قوس فراوان، تخته را برگردانده و از شن خالی میکند، گویی که اصلا از اول هیچ چیز نبود. در ادامه کار این جهان و کیهان و آدمها را مثال آن شن میبیند که از سوی خداوند طراحی شده و دوباره از هم پاشیده میشود. دلیل اینکار فقط عشق است که عرفا با صد زبان و به روشهای مختلف سعی در فهماندن آن به ما دارند و میگویند که دلیل عقلی و هدفی که با عقل ما جور درآید در کار نیست (و واضح اشاره می کند که برای تو که میخوانی قطعا قابل درک نخواهد بود). فقط کسی این را میفهمد که به مرحله یا وادی چهارم (استغنا) رسیده باشد:

دیده باشی کان حکیم "بی خرد
تخته‌ای خاک آورد در پیش خُوَد

پس کند آن تخته پر نقش و نگار 
ثابت و سیاره آرد آشکار

هم فلک آرد پدید و هم زمین 
گه بر آن حکمی کند، گاهی برین

هم نجوم و هم برون آرد پدید 
هم افول و هم عروج آرد پدید

هم نحو ست، هم سعادت برکشد 
خانه‌ی موت و ولادت برکشد

چون حساب نحس کرد و سعد از آن 
گوشه‌ی آن تخته گیرد بعد از آن

برفشاند، گویی آن هرگز نبود 
آن همه نقش و نشان هرگز نبود

صورت این عالم پر پیچ پیچ 
هست همچون صورت آن تخته، هیچ!

تو نیاری تاب این، کنجی گزین!
گرد این کم گرد و در کنجی نشین!

جمله‌ی مردان، زنان اینجا شدند 
از دو عالم، بی‌نشان اینجا شدند

چون نداری طاقت این راه تو 
گر همه کوهی، نسنجی کاه تو

در این مرحله به هیچ بودن خود و جهان پی میبریم. اگر بخواهیم مثالی بی مناقشه در مورد آن بگوئیم، دانه های شن ریز مثل سیارات و کرات هستند که یک شن ریز مثل کره زمین، مولکولهای آن مثل کشورها، و اتمهای یک شن مثل آدمها و هسته داخل آن مثل جان و روح هستند. شاید این جهان و گیتی، صدمین یا هزارمین و یا میلیاردمین باری است که خداوند دست به خلقت زده و هزاران میلیارد سال در نزد ما، لحظه ای بیش در نزد خداوند نیست، زیرا که او اسیر زمان و مکان نیست. همشهری عطار، استاد بزرگ خیام نیز که همواره سعی در فهماندن این موضوع به ما دارد، کل جهان گیتی را که عقل در آفرینش آن حیران مانده، به جام زیبایی تشبیه میکند که کوزه گر (خداوند) خلق کرده و بعد از تکمیل دوباره به زمین زده و میشکندش:

جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف
می‌سازد و باز بر زمین میزندش

عطار نیز فرمود که این به فهم ما نمی آید و باید بی خیال آن شویم تا اگر عنایت حاصل شد به این وادی برسیم و آنرا درک کنیم :

کس درین وادی دمی فارغ مباد 
مرد این وادی بجز بالغ مباد

چند گوید این دلم از درد راه
خون شد و یک دم نیامد مرد راه

گر شما اسرار دان ره شوید
آنگهی از حرف من آگه شوید

در ادامه عطار میفرماید کسی که به این مرحله رسید از همه چیز و همه کس بی نیاز میشود و دیگر برایش هیچ چیز فرق نمیکند (نه اینکه بی تفاوت شود یا بی غیرت یا مثل مرده ای باشد، بلکه چیزی نمی تواند او را آشفته کند یا ذهن او را مشغول کند.)

بی نیازی بین و استغنا نگر 
خواه مطرب باش، خواهی نوحه گر

صد جهان اینجا فرو ریزد به خاک
گر جهان نبود درین وادی، چه باک؟

در این وادی عارف با اینکه اسرار را فهمیده و پرده ها کنار رفته اند، اینطور نیست که دست از زندگی کشیده و در گوشه ای خزیده و افسرده گردد. بلکه او مثل بقیه مردم زندگی میکند. زناشوئی میکند، کار میکند و الی آخر تا زمان زندگی اش در کالبد فیزیکی به اتمام برسد. تفاوت عارف با مردم عادی این است که عارف موضوع را میداند و فقط در لحظه حال زندگی میکند. میداند که در طرح و نقشه خداوند سهیم است و باید نقش خود را به خوبی بازی کند ولی اسیر نقش نباشد. باید پدر یا مادر خوب، کارگر خوب، و .. خوب باشد ولی میداند که اینها همه نقش است و فقط وسیله ای است برای عشق ورزیدن خداوند به خودش.

ابیات آتی رمز کار است و آئین درست زندگی کردن تا روزی به امید حق به این مرحله برسیم. قضاوت در این مورد با خواننده محترم میباشد تا به حد فهم خود، بتوانیم از بیانات و آموزشهای این استاد بزرگ عرفان بهره مند شویم:

سر مزن، سر می زن ای مرد، خموش
ترک کن این کار و هین در کار کوش

هم به ترک کار کن، هم کار کن
کار خود اندک کن و بسیار کن

تا اگر کاری بود درمان کار
کار باشد با تو در پایان کار

ترک کن کاری که آن کردی نخست
کردن و ناکردن این باشد درست

شیخ فرید عطار چند داستان برای ما بازگو میکند تا نشان دهد سالک وادی چهارم چه درک و دیدی از جهان پیدا میکند. چند داستان را در اینجا بازگو میکنم:

داستان نخست: حکایت مردی که پسر جوانش به چاه افتاد

عطار داستان پسری بسیار خوش روی به نام محمد را بیان میکند که روزی در چاهی سقوط میکند و بر رویش خاک زیادی ریخته میشود. آن پسر را از چاه بیرون می آورند، اما دیگر کار از کار گذشته بود و پسر در حال جان دادن بود. پدر محمد که بسیار ناراحت بود و پسر خود را در حال مرگ می بیند، از پسرش می خواهد که قبل از مردن آخرین سخنش را به او بگوید:

ای محمد، با پدر لطفی بکن
یک سخن گو؛ گفت: آخر کو سخن!

کو محمد، کو پسر، کو هیچ کس؟
این بگفت و جان بداد، این بود و بس

محمد در آن لحظه میفهمد که تمام این جهان و دنیای مادی و حتی جسم او فقط هیچ است. تمام اینها مانند خواب و رویا است و انسان بعد از مرگ، ناگهان از این خواب کوتاه برمیخیزد (این دقیقا مانند زمانی است ما در خواب شبانه هستیم و هر چه میبینیم را واقعی تصور میکنیم، اما بعد از بیداری ناگهان میفهمیم تمام آنچه دیدیم خواب بوده و خالی از هرگونه حقیقت بوده است(.

حال عطار میگوید که خوب بنگر ببین آن همه انسانهای بزرگ که نامشان را شنیده ای کجایند؟ آیا وجود دارند یا مانند خوابی بوده است؟ محمد کو و آدم و خاندانش کو؟ آن همه انسانی که مرده اند و زیر خاک رفته اند، کجایند؟ اگر این جهان را و آن جهان را بسابی و خورد کنی و غربال کنی، آنچه که به دستت خواهد آمد، فقط «هیچ» است!

درنگر ای سالک صاحب نظر
تا محمد کو و آدم، درنگر

آدم آخر کو و ذریات کو
نام جزویات و کلیات کو

کو زمین، کو کوه و دریا، کو فلک
کو پری، کو دیو و مردم ،کو ملک

کو کنون آن صد هزاران تن ز خاک
کو کنون آن صد هزاران جان پاک

کو به وقت جان بدادن پیچ پیچ
کو کسی، کو جان و تن، کو؟ هیچ ‌هیچ

هر دو عالم را و صد چندان که هست
گر بسایی و ببیزی آنکه هست

چون سرای پیچ پیچ آید ترا
با سر غربال هیچ آید ترا

داستان دوم: گفتار یوسف همدان دربارهٔ عالم وجود

یوسف همدان که از بزرگان عرفان بوده است گفته است که اگر به بالاترین جای عرش خدواند یا به پایین ترین نقطه جهان مادی بروی، خواهی دید که همه این آفرینش با همه خوب و بدش بیش از یک ذره نیست و تنها قطره ای است از دریای حقیقت! اما درک این موضوع فقط در وادی چهارم امکان دارد و رسیدن به این جایگاه کار بسیار بسیار سختی است:

یوسف همدان که چشم راه داشت
سینهٔ پاک و دل آگاه داشت

گفت: بر شو عمرها بالای عرش
پس فرو شو پیش از آن در تحت فرش

هرچ بود و هست و خواهد بود نیز
چه بد و چه نیک، یک یک ذره چیز

قطره است این جمله از دریای بود
بود فرزند نبود آمد چه سود

نیست این وادی چنین سهل ای سلیم
سهل می‌دانی تو از جهل ای سلیم

داستان سوم: گفتار پیری مستغنی (بی نیاز)

سالکی بود که به وادی چهارم (بی نیازی) رسیده بود و پرده های اسرار آفرینش برای او به کناری زده شده بودند و او آگاه به حقیقت خلقت شده بود. روزی ندای هاتفی را در گوشش میشنود که به او میگوید:

هاتفی در حال گفت: ای پیر زود
هرچه می‌خواهی بخواه و گیر زود

پیر در پاسخ میگوید که برای انبیا همیشه بلاها و مشکلات بسیار سخت نازل می شد. وقتی به پیامبران با آنهمه بزرگی ایشان اینقدر بلا میرسید، چطور ممکن است که به من که غریبی در وادی چهارم هستم یک لحظه خوشی و آسایش برسد که تو از من میخواهی که یک آرزو کنم؟ عطار اینرا میگوید تا سالک بداند این وادی، چه وادی سخت و طاقت فرسایی است و عده بسیار کمی هستند که میتوانند آنرا تحمل کنند:

پیر گفتا: من بدیدم که انبیا
مبتلا بودند دایم در بلا

هر کجا رنج و بلایی بیش بود
انبیا را آن همه در پیش بود

انبیا را چون بلا آمد نصیب
کی رسد راحت بدین پیر غریب؟

من نه عزت خواهم و نه خواریی
کاش در عجز خودم بگذاریی!

چون نصیب مهتران، درد است و رنج
کهتران را کی تواند بود گنج؟

انبیا بودند سر غوغای کار
من ندارم تاب، دست از من بدار

پس از بیان سختی این راه، عطار به ما هشدار می دهد که اگر مرد این راه نیستید، وارد نشوید که این راه بسیار پر خطر و سخت است:

هرچه گفتم از میان خود، چه سود؟
تا ترا کاری نیفتد، زان چه سود؟

گرچه در بحر خطر افتاده‌ای
همچو کبکی بال و پرافتاده‌ای

از نهنگ و قعر اگر آگاهیی
کی سلوک این چنین ره خواهیی

اول از پندار مانی بی‌قرار
چون درافتی جان کی آری با کنار؟

داستان چهارم: حکایت مگسی که به کندو رفت و دست و پایش در عسل ماند

مگسی در راه خود با کندوی عسلی برخورد میکند و هوس میکند که به کندو وارد شود. پس فریاد میزند که آیا کسی هست که به ازای یک جو من را به کندو راه دهد تا بتوانم عسل بخورم؟ شخصی پیدا شده، جو را از او میستاند و او را به کندو میبرد. اما مگس به شوق خوردن عسل پاهایش چسبناک میشوند و در عسل گیر میکند! پس فریاد میزند: حاضرم دو جو بدهم اگر کسی من را از این عسلها برهاند! مگس آن سالکی است که هنوز آماده تحمل سختی های وادی چهارم را ندارد و آرزو میکند وارد این وادی شود. عطار میگوید در این زندگی عمرت را به بیهودگی سپری کرده ای، پس رسیدن به این مقامات را به عمری و زندگی دیگر واگذار کن:

کس درین وادی دمی فارغ مباد
مرد این وادی بجز بالغ مباد

روزگاریست ای دل آشفته کار
تا به غفلت می‌گذاری روزگار

عمر در بی‌حاصلی بردی به سر
کن کنون تحصیل را عمری دگر

خیز و این وادی مشکل قطع کن
بازپر، وز جان و از دل قطع کن

زانکه تا با جان و با دل هم بری
مشرکی وز مشرکان غافل‌تری

جان برافشان در ره و دل کن نثار
ورنه ز استغنی بگردانند کار

اما پرسش اینجاست که چگونه انسان میتواند خودش را برای ورود به این وادی های پرخطر آماده کند؟ در داستان بعدی عطار مثالی برای ما میزند که بدانیم برای رسیدن به این عشق باید آماده هر کاری باشیم که بتواند منیت و نفس ما را خورد و له کند.

داستان پنجم: حکایت شیخی خرقه‌پوش که عاشق دختر سگبان شد

شیخی بود نامدار که در راه طریقت خرقه پوش بود. این شیخ دختر سگبانی را میبیند و عاشق و شیفته آن دختر می گردد، به طوریکه که دلش از عشق آن دختر دریای خون شده بود. شیخ برای آنکه بتواند روی دختر را ببیند، شبها در میان سگهای او میخوابید. تا اینکه مادر آن دختر از این راز شیخ آگاه میشود و به او می گوید که اگر دختر من را می خواهی، باید تو هم از ما شوی به سگبانی بپردازی و پس از یک سال سگبانی اجازه داری دخترم را عقد کنی (میدانیم که سگ در اسلام نجس است و برای یک شیخ سگبانی بسیار ننگ و عار است و در نزد مردم آبرویش را میبرد). اما شیخ چنان مست عاشقی بود که این ننگ را به جان خود خربد، خرقه را از تن بیرون کرد و به سگبانی پرداخت. شیخ نزدیک یکسال به این شغل پرداخت و سگها را به بازار می برد تا بفروشد. روزی یک صوفی دیگر که هم مسلک او بود، شیخ را دید و به او گفت:

صوفی دیگر که بودش هم نفس
چون چنانش دید، گفت: ای هیچ کس!

مدت سی سال بودی مردِ مرد
این چرا کردی؟ و هرگز این که کرد؟

شیخ در پاسخش میگوید که این کار من رازی است در پرده که فقط خدا از آن باخبر است. اگر تو راز من را فاش کنی، خدا همین کار را با تو هم خواهد کرد و تو هم سگبان خواهی شد!

گفت: ای غافل مکن قصه دراز
زانک اگر پرده کنی زین قصه باز

حق تعالی داند این اسرار را
با تو گرداند همی این کار را

چون ببیند طعنهٔ پیوست تو
سگ نهد از دست من بر دست تو!

در اینجاست که عطار سخن را متوقف میکند و میگوید که دلم خون شد و یک مرد راه پیدا نشد که اسرارجو باشد. اگر شما اسرارجو شوید، آنگاه خواهید فهمید که من اینجا از چه سخن راندم. اگر بیش از این بگویم، همه تان از بی حوصلگی خواهید خوابید!

چند گویم؟ این دلم از درد راه
خون شد و یک دم نیامد مرد راه

من به بیهوده شدم بسیار گوی
وز شما یک تن نشد اسرارجوی

گر شما اسرار دان ره شوید
آنگهی از حرف من آگه شوید

گر بگویم بیش ازین در ره بسی
جمله در خوابید، کو رهبر کسی؟

داستان ششم: حکایت مریدی که از شیخ خواست تا نکته‌ای بگوید

آن مریدی، شیخ را گفت از حضور
نکته‌ای برگوی؛ شیخش گفت: دور!

گر شما روها بشویید این زمان
آنگهی من نکته آرم در میان

در نجاست، مشک بویی؟ زان چه سود؟!
پیش مستان، نکته گویی؟ زان چه سود؟!

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد