خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

لمعات فخر الدّین ابراهیم بن بزرجمهر مشهور به عراقی

 

 

هو

121



 لمعات

 

فخر الدّین ابراهیم بن بزرجمهر

 

مشهور به

عراقی

 

 

 

 

 


فهرست

 

بسم الله الرحمن الرحیم. 3

مقدمه. 4

لمعۀ اول. 4

لمعۀ دوم. 5

لمعۀ سوم. 6

لمعۀ چهارم. 6

لمعۀ پنجم. 7

لمعۀ ششم. 8

لمعۀ هفتم. 9

لمعۀ هشتم. 10

لمعۀ نهم. 11

لمعۀ دهم. 11

لمعۀ یازدهم. 12

لمعۀ دوازدهم. 12

لمعۀ سیزدهم. 13

لمعۀ چهاردهم. 14

لمعۀ پانزدهم. 15

لمعۀ شانزدهم. 16

لمعۀ هفدهم. 16

لمعۀ هژدهم. 18

لمعۀ نوزدهم. 18

لمعۀ بیستم. 19

لمعۀ بیست و یکم. 20

لعمۀ بیست و دوم. 21

لمعۀ بیست و سوم. 21

لمعۀ بیست و چهارم. 22

لمعۀ بیست و پنجم. 22

لمعۀ بیست و ششم. 23

لمعۀ بیست و هفتم. 24

لمعۀ بیست و هشتم. 24


هو

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله الذی نور وجه حبیبه بتجلیات الجمال فتلالامنه نوراً، و ابصر فیه غایات الکمال ففرح به سروراً، فصدره علی یده و صافاه و آدم لم یکن شیئاً‌مذکورا و لا القلم کاتباً و لااللوح مسطوراً، فهو مخزن کنزالوجود و مفتاح خزاین الجود و قبلة الواجد و الموجود و صاحب لواء الحمد و المقام المحمود، الذی لسان مرتبته یقول:

وانی و ان کنت بن آدم صورة

 

فلی فیه معنی شاهد بابوتی

شعر

گفتا بصورت ار چه ز اولاد آدمم
چون بنگرم در آینه عکس جمال خویش
خورشید آسمان ظهورم،‌عجب مدار
ارواح قدس چیست؟ نمودار معنیم
بحر محیط رشحه
ای از فیض فایضم
از عرش تا بفرش همه ذره
ای بود
روشن شود ز روشنی ذات من جهان
آبی که زنده گشت ازو خضر جاودان
آن دم کزو مسیح همی مرده زنده کرد
فی الجمله مظهر همه اشیاست ذات من

 

از روی مرتبت بهمه حال برترم
گردد همه جهان بحقیقت مصورم
ذرات کاینات اگر گشت مظهرم
اشباح انس چیست؟ نگهدار پیکرم
نور بسیط لمعه
ای از نور ازهرم
در پیش آفتاب ضمیر منورم
گر پردۀ صفات خود از هم فرو درم
آن آب چیست؟ قطره
ای از حوض کوثرم
یک نفخه بود ازنفس روح پرورم
بل اسم اعظمم، بحقیقت چو بنگرم


صلوات الله و سلامه علیه و علی اصحابه و صحبه اجمعین.

اما بعد: کلمهای چند در بیان مراتب عشق بر سنن سوانح بزبان وقت املاء کرده میشود، تا آینه معشوق هر عاشق آید، با آنکه رتبت عشق برتر از آنست که بقوت فهم وبیان پیرامن سراپردۀ جلال او توان گشت،‌ یا بدیدۀ کشف و عیان بجمال حقیقت او نظر توان کرد.

تعالی العشق عن فهم الرجال
متی ماجل شیئی عن خیال

 

و عن وصف التفرق و الوصاف
یجل عن الاحاطة و المثال

به تتق عزت محتجب است و بکمال استغنا متفرد، حجب ذات او صفات اوست و صفاتش مندرج در ذات، و عاشق جمال او جلال اوست و جمالش مندمج در جلال؛ علی الدوام خود با خود عشق میبازد و بغیر نپردازد. هر لحظه از روی معشوقی پرده براندازد و هر نفس از راه عاشقی پردۀ آغاز زد.

نظم

عشق در پرده مینوازد ساز
هر نفس پرده
ای دگر سازد
همه عالم صدای نغمه اوست
راز او از جهان برون افتاد
سر او از زبان هر ذره

 

عاشقی کو که بشنود آواز؟
هر زمان زخمه
ای کند آغاز
که شنید این چنین صدای دراز؟
خود صدا کی نگاه دارد راز؟
خود تو بشنو که من نیم غماز

هر زمان بهر زبان راز خود باسمع خود گوید، هردم بهر گوش سخن از زبان خود شنود، هر لحظه بهر دیده حسن خود را بر نظر خود عرضه دهد، هر لمحه بهر روی وجود خود را بر شهود خود جلوه دهد، وصف او از من شنو:

یحدثنی فی صامت ثم ناطق

 

و غمزعیون ثم کسر الحواجب

دانی چه حدیث میکند در گوشم؟ میگوید:

عشقم که در دو کون مکانم پدید نیست
ز ابرو و غمزه هر دو جهان صید کرده
ام
چون آفتاب در رخ هر ذره ظاهرم
گویم بهر زبان و بهر گوش بشنوم
چون هرچه هست در همه عالم همه منم

 

عنقای مغربم که نشانم پدید نیست
منگر بدان که تیر و کمانم پدید نیست
از غایت ظهور عیانم پدید نیست
وین طرفه
تر که گوش و زبانم پدید نیست
مانند در دو عالم از آنم پدید نیست

مقدمه

بدان که در اثنای هر لمعهای ازین لمعان ایمائی کرده میآید بحقیقتی منزه از تعین، خواه حبش نام نه خواه عشق، اذلامشاحة فی الالفاظ، و اشارتی نموده میشود بکیفیت سیراو در اطوار و ادوار، وسفر اودر مراتب استیداع و استقرار، و ظهور او بصورت معانی و حقایق،‌و بروز او بکسوت معشوق و عاشق و باز انطوای عاشق در معشوق عیناً، و انزوای معشوق در عاشق حکماً، و اندراج هر دو در سطوات وحدت او جمعاً. و هنالک اجتمع الفرق و ارتتق الفتق و استتر النور فی النور وبطن الظهور فی الظهور، و نودی من وراء سرادقات العزة: الا کل شیئی ما خلاالله باطل، و غایت العین لارسم و لااثر، و برزوالله الواحد القهار

لمعۀ اول

اشتقاق عاشق و معشوق از عشق است و عشق در مقر خود از تعین منزه است و در حریم عین خود از بطون و ظهور مقدس، ولیکن بهر اظهار کمال،‌ از آن روی که عین ذات خود است و صفات خود، خود را در آینۀ عاشقی و معشوقی بر خود عرضه کرد و حسن خود را بر نظر خود جلوه داد. از روی ناظری و منظوری نام عاشقی و معشوقی پیدا آمد. نعت طالبی و مطلوبی ظاهر گشت. ظاهر را بباطن بنمود، آوازۀ عاشقی برآمد. باطن را به ظاهر بیاراست، نام معشوقی آشکارا شد.

یک عین متفق که جز او ذرهای نبود
ای ظاهر تو عاشق و معشوق باطنت

 

چون گشت ظاهر این همه اغیار آمده
مطلوب را که دید طلبکار آمده؟

ذات عشق از روی معشوقی آینه عاشق آمد، تادروی مطالعۀ جمال خود کند، و از روی عاشقی آینه معشوق آمد، تا در او اسماء و صفات خود بیند، هرچند در دیدۀ شهود یک مشهود بیش نیاید. اما چون یک روی بدو آینه نماید، هر آینه در هر آینه روئی دیگر پیدا آید.

و ما الوجه الاواحد غیر انه

 

اذا انت اعددت المرایا تعددا

بیت

غیری چگونه روی نماید؟ چو هر چه هست

 

عین دگر یکیست پدیدار آمده

لمعۀ دوم

سلطان عشق خواست که خیمه بصحرا زند، در خزاین بگشاد گنج بر عالم پاشید.

شعر

چتر برداشت و برکشید علم
بی
قراری عشق شورانگیز

 

تا بهم بر زند وجودو عدم
شر و شوری فکند در عالم

ورنه عالم بابود نابود خود آرمیده بود، و درخلوتخانه شهود آسوده، آنجا که: کان الله ولم یکن معه شیئی.

آن دم که زهر دو کون آثار نبود
معشوقه و عشق تابهم می
بودیم

 

بر لوح وجود نقش اغیار نبود
در گوشه خلوتی که دیار نبود

ناگاه عشق بیقرار، از بهر اظهار کمال، پرده از روی کار بگشود، و از روی معشوقی خود را بر عین عاشق جلوه فرمود،

پرده حسن او چو پیدا شد
وام کرد از جمال او نظری
عاریت بستد از لبش شکری

 

عالم اندر نفس هویدا شد
حسن رویش بدید وشیدا شد
ذوق آن چون بیافت گویا شد

فروغ آن جمال عین عاشق راکه عالمش نام نهی نوری داد، تا بدان نور آن جمال بدید، چه او را جز بدونتوان دید که: لا تحمل عطا یاهم الا مطایاهم. عاشق چون لذت شهود یافت، ذوق وجود بخشید، زمزمه قول «کن» بشنید، رقص کنان بر در میخانه عشق دوید و میگفت: رباعیة.

ای ساقی از آن می که دل و دین من است
گر هست شراب خوردن آئین کسی

 

پر کن قدحی که جان شیرین من است
معشوق بجام خوردن آئین من است

ساقی بیک لحظه چندان شراب هستی در جام نیستی ریخت که:

از صفای می و لطافت جام
همه جام است و نیست گوئی می
تا هوا رنگ آفتاب گرفت
روز و شب با هم آشتی کردند

 

در هم آمیخت رنگ جام و مدام
یا مدام است و نیست گوئی جام
رخت برداشت از میانه ظلام
کار عالم از آن گرفت نظام

صبح ظهور نفس زده، آفتاب عنایت بتافت، نسیم سعادت بوزید، دریای جود در جنبش آمد. سحاب فیض چندان باران: ثمر ش علیهم من نوره، بر زمین استعداد بارید که: واشرقت الارض بنور ربها، عاشق سیراب آب حیات شد، از خواب عدم برخاست،‌قبای وجود درپوشید، کلاه شهود بر سر نهاد، کمر شوق بر میان بست، قدم در راه طلب نهاد و از علم بعین آمد و از گوش بآغوش، نخست دیده بگشاد و نظرش بر جمال معشوق آمد، گفت: ما رأیت شیئا الاورأیت الله فیه. نظر در خود کرد همگی خود او را یافت، گفت: فلم انظر بعینی غیر عینی.

عجب کاری! من چون همه معشوق شدم عاشق کیست؟

اینجا عاشق عین معشوق آمد، چه او را از خود بودی نبود تا عاشق تواندبود؛ او هنوز: کمالم یکن؛ در عدم برقرار خود است و معشوق: کمالم یزل، در قدم برقرار خود، و هو الآن کما علیه کان.

معشوق و عشق و عاشق هرسه یک است اینجا

چون وصل درنگنجد هجران چه کار دارد؟

لمعۀ سوم

عشق هر چند خود را دایم بخود میدید، خواست تا در آینه نیز جمال و کمال معشوقی خود مطالعه کند، نظر در آینۀ عین عاشق کرد، صورت خودش در نظر آمد، گفت:

أ انت ام انا هذا العین فی العین؟

 

حاشای، حاشای،‌من اثبات اثنین

عاشق صورت خود گشت و دبدبۀ: یحبهم، در جهان انداخت و چون در نگری:

بر نقش خود است فتنه نقاش

 

کس نیست در این میان تو خوش باش

ماه آینۀ آفتابست، همچنانکه از ذات مهر در ماه هیچ نیست، کذلک لیس فی ذاته من سواه شیئی ولافی سواه من ذاته شیئی. و چنانکه نور مهر را بماه نسبت کنند، صورت محبوب به محب اضافت کنند، والا:

رباعی

هر نقش که برتختۀ هستی پیداست
دریای کهن چو برزند موجی نو

 

آن صورت آن کس است کان نقش آراست
موجش خوانند و در حقیقت دریاست

کثرت و اختلاف صور امواج بحر را متکثر نگرداند، مسما را من کل الوجوه متعدد نکند، دریا نفس زند بخار گویند، متراکم شود ابر خوانند، فرو چکیدن گیرد باران نام نهند،‌جمع شود و بدریا پیوندد،‌همان دریا خوانند که بود.

قطعه

البحر بحر علی ما کان فی القدم
لا تحجبنک اشکال تشاکلها

 

ان الحوادث امواج و انهار
عمن تشکل فیها فهی استار

قعر این بحر ازل است و ساحلش ابد. مصراع: ساحلش قعر است و قعرش بیکران، برزخ توئی تو، بحر بجز یکی نیست، از توئی موهوم تو دو مینماید، اگر تو خود را فرا آب این دریا دهی، برزخی که آن توئی تو است از میان برخیزد و بحر ازل با بحر ابد بیامیزد، و اول وآخر یکی بود.

امروز و پریرودی و فردا

 

هر چار یکی شود، تو فرد آ

آنگاه چون دیده بگشائی همه تو باشی و تو در میان نه.

بیت

همه خواهی که باشی، ‌ای او باش

 

رو بنزدیک خویش هیچ مباش

لمعۀ چهارم

غیرت معشوق اقتضا کرد که عاشق غیر او رادوست ندارد و بغیر او محتاج نشود. لاجرم خود را عین همه اشیاء کرد، تا هر چه را دوست دارد و به هرچه محتاج شود او بود.

غیرتش غیر در جهان نگذاشت

 

لاجرم عین جمله اشیا شد

و هیچکس هیچ چیز را چنان دوست ندارد که خود را، بدان اینجا که تو کیستی.

رباعیة

تاظن نبری که هست این رشته دو تو
این اوست همه، ولیک پیداست بمن

 

یک توست ز اصل و فرع،‌ بنگر تو نکو
شک نیست که این جمله منم،‌ لیک بدو

و چون آفتاب در آینه تابد، آینه خود را آفتاب پندارد، لاجرم خود را دوست گیرد، چه همه چیز مجبول است بر دوستی خود، و در حقیقت اوئی او آفتابست، چه ظهور او راست،‌ آینه قابلی بیش نیست.

شعر

ظهرت شمسها فغیبت فیها

 

فاذا اشرقت فذالک شروقی

اوست که خود را دوست میدارد در تو، اینجا معلوم شود که: لایحب الله غیرالله، چه معنی دارد؟ مفهوم گردد که: لایری الله غیرالله، چه اشارتست؟ روشن شود که: لایذکرالله الا الله چرا گویند؟ مبرهن گردد که مصطفی صلوات الله علیه بهر چه میفرماید: اللهم متعنی بسمعی و بصری واجعله الوارث منی. مگر میگوید: متعنی بک،‌ چه سمع و بصرمن توئی،و انت خیر الوارثین.

شعر

تبارک الله وارت عینه حجب
خذحیث شئت فان الله ثم وقل

 

فلیس یعلم الا الله ما الله
ماشئت عنه فان السامع الله

اظهار چنین اسرار هرچند تازگی دارد، اما معذور دار که:

بیت

خود گفت حقیقتی و خود شنید

 

زان روی که خود نمود خود را خود دید

جنید قدس الله روحه گفت: سی سال است با حق سخن میگویم و خلق پندارد که با ایشان میگویم، بسمع موسی صلوات الله علیه همو بشنید که بزبان شجره سخن گفت.

بیت

خود میگوید و باز خود میشنود

 

وز ما و شما بهانه بر ساختهاند

لمعۀ پنجم

محبوب در آینه هر لحظه روئی دیگر نماید و هر دم بصورتی دیگر برآید؛ زیرا که صورت، بحکم اختلاف آینه هر دم دیگرمیشود و آینه هر نفس بحسب اختلاف احوال دیگر میگردد.

قطعه

در هر آیینه روی دیگرگون
گه برآید بکسوت حوا

 

مینماید جمال او هردم
گه نماید بصورت آدم

از این جاست که هرگز در یک صورت دوبار روی ننماید و در دو آینه بیک صورت پیدا نیاید. ابوطالب مکی میفرماید که: لایتجلی فی صورة مرتین و لایتجلی فی صورة لاثنین.

قطعه

چون جمالش صدهزاران روی داشت
لاجرم هر ذره را بنمود باز
چون یک است اصل عدد از بهر آنک

 

بود در هر ذره دیداری دگر
از جمال خویش رخساری دگر
تا بود هر دم گرفتاری دگر

لاجرم هر عاشقی از او نشانی دیگر دهد و هر عارفی عبارتی دیگر گوید و هر محققی اشارتی دیگر کند، سخن همین است:

شعر

عباراتناشتی و حسنک واحد

 

وکل الی ذاک الجمال یشیر

قطعه

نظارگیان روی خوبت
در روی تو روی خویش بینند

 

چو در نگرند از کرانها
زین جاست تفاوت نشانها

دانی که بر این شهود کرا اطلاع دهند؟ لمن کان له قلب، آن را که بتقلیب خود در احوال تقلیب او در صور مطالعه داند کرد و از آن مطالعه فهم داند کرد که مصطفی صلی الله علیه وآله چرا فرماید: من عرف نفسه فقد عرف ربه، و جنید رحمة الله علیه بهر چه گوید: لون الماء لون انائه. مگر گوید صورت،‌بحکم اختلاف آینه هر دم بصورت دیگر متبدل شود، چنانکه دل بحسب تنوع احوال، در خبر است که: مثل القلب کمثل ریشة فی فلاة یقلبها الریاح ظهراً لبطن اصل این ریاح که ریح تواند بود که مصطفی فرمود لاتسبوا الریح فانها من نفس الرحمن اگر خواهی که از نفحات این نفس بوئی بمشام تو رسد، در کارستان: کل یوم هو فی شأن، نظاره شو، تا عیان بینی که: تنوع تو در احوال از تنوع اوست در شئون و افعال، پس معلوم کنی که:‌لون الماء لون انائه، اینجا هم آن رنگ دارد که: لون المحب لون محبوبه، پس گوئی:

شعر

رق الزجاج و رقت الخمر
فکأ نما خمر ولا قدح

 

فتشابها و تشاکل الامر
و کأنما قدح ولا خمر

لمعۀ ششم

نهایت این کار آنست که محب محبوب را آینه خود بیند و خود را آینۀ او

قطعه

هر دم که در صفای رخ یار بنگرد
چون باز در فضای دل خود نظر کند

 

گردد همه جهان بحقیقت مصورش
بیند چو آفتاب، رخ خوب دلبرش

گاه این شاهد او آید و او مشهود این، و گاه او منظور این شودو این ناظر او، و گاه این برنگ او برآید و گاه او بوی این گیرد.

قطعه

عشق مشاطهایست رنگ آمیز
تا بدام آورد دل محمود

 

که حقیقت کند برنگ مجاز
بطرازد بشانه زلف ایاز

گاه عاشق را حلۀ بها و کمال درپوشاند و بحلی حسن و جمال خودش بیاراید، چون عاشق در خود نظر کند، همه رنگ معشوقی بیند، بلکه خود را همه او بیند، لاجرم گوید: سبحانی ما اعظم شأنی و من مثلی،‌و هل فی الدارین غیری و گاه لباس عاشق در معشوق پوشد تا از مقام کبریا و استغنا نزول فرماید و با عاشق لابه گری کند: انی و حقی لک محب،‌فبحقی علیک کن لی محبا

گاه دست این بدامن او آویزد که: الاطال شوق الابرار الی. و گاه شوق او از گریبان این سر بزند:انی الیهم لاشد شوقاً. و گاه این بینائی او شود تا گوید:

رأیت ربی بعین ربی

 

فقلت من انت؟ فقال انتا

گاه او گویائی این آید که: فاجره حتی یسمع کلام الله، در عشق از این بوالعجبیها باشد.

لمعۀ هفتم

عشق در همه ساریست، ناگزیر جمله اشیاءاست و کیف تنکر العشق و مافی الوجود الاهو، ولولاالحب ماظهر ماظهر، فبالحب ظهر الحب سارفیه،‌بل هو الحب کله، ذات محب و عشق او محال است که مرتفع شود، بلکه تعلق او نقل شود، از محبوبی به محبوبی

شعر

نقل فئوادک حیث شئت من الهوی

 

ما الحب الا للحبیب الاول

هر کرا دوست داری او رادوست داشته باشی، و بهرچه روی آوری،‌روی بدو آورده باشی، واگر ندانی.

شعر

فکل مغری بمحبوب یدین له

 

جمیعهم لک قددانواو ما فطنوا

قطعه

میل خلق جمله عالم تا ابد
جز تراچون دوست نتوان داشتن

 

گر شناسند واگر نه سوی تو است
دوستی دیگران بر بوی تو است

غیر او را نشاید که دوست دارند، بلکه محال است، زیرا که هرچه را دوست دارند، بعد از محبت ذاتی که موجبش معلوم نبود، یا بهرحسن باشد، یا بهر احسان، و این هر دو غیر او را نیست.

شعر

فکل ملیح حسنه من جمالها

 

معارله، بل حسن کل ملیحة

الاآنست که پس پردۀ اسباب و چهرۀ احباب محتجب است، نظر مجنون هرچند بر جمال لیلی است، اما لیلی آینهای بیش نیست و لهذا قال: می عشق و عف و کتم و مات، مات شهیدا نظر مجنون در حسن لیلی بر جمالی است که جز آن جمال همه قبیح است و اگرچه مجنون نداند. ان الله جمیل: غیر او را نشاید که جمال باشد.

بیت

آن را که بخود وجود نبود

 

او را ز کجا جمال باشد؟

و هو یحب الجمال جمال محبوب بذات خود است، اوست که بچشم مجنون نظر بجمال خود کند در حسن لیلی،‌ و بدو خود را دوست میدارد.

مرد عشق تو هم توئی، که توئی

 

دایماً بر جمال خود نگران

پس بر مجنون که نظرش در آینه دوست بر جمال مطلق بود قلم انکار نرود که نظر در آینه حسن لیلی بر جمال مطلق آید.

بیت

این چنین عاشقی که میشنوی

 

در همه آفاق گردش نیست

٭٭٭

دعوی عشق مطلق مشنو ز نسل انسان

 

کانجاکه شیر عشق است انسان چه کار دارد؟

هرچه بینی جمال اوست،‌ پس همه جمیل باشد،‌ لاجرم همه را دوست دارد، و چون درنگری خود را دوست داشته باشد، هر عاشقی که بینی جز خود را دوست ندارد، زیرا که در آینه ز روی معشوقی جز خود را نبیند، لاجرم جز خود را دوست نگیرد. المؤمن مرآة المؤمن،‌ و الله المؤمن. بیان این همه میگوید.

بیت

تو دیده بدست آر، که هر ذره ز خاک

 

جامی است جهان نمای،‌ چون درنگری

اینکه بینی که محب در آینۀ ذات خود صورت محبوب بیند، آن محبوب باشد که صورت خود را در آینۀ محب میبیند زیرا که شهود محب ببصر بود، و بصر او بمقتضای: کنت سمعه و بصره ویده و لسانه، عین محبوب است،‌پس هرچند عاشق بیند و داند و گوید و شنود، همه عین محبوب آمد. فانما نحن به وله، و لباس محب و محبوب و طالب و مطلوب و مستمع و سمیع و مطاع و مطیع از روی ظهور همه یکی آمد، اما فهم هر کس کجا رسد؟

هر گدائی مرد سلطان کی شود؟
نی عجب این است کان مرد گدا
بوالعجب کاری است،‌بس نادر رهی

 

پشهای آخر سلیمان کی شود؟
چونکه سلطان است، سلطان کی شود؟
کاین چو عین او بود، آن کی شود؟

لمعۀ هشتم

محبوب یادرآینۀ صورت روی نماید، یا در آینۀ معنی، یا ورای صورت و معنی. اگر جمال بر نظر محب در کسوت صورت جلوه دهد، محب از شهود لذت تواند یافت و از ملاحظه قوت تواند گرفت. اینجا سر: رأیت ربی فی احسن صورة با او گوید: فاینما تولوا فثم وجه الله، چه معنی دارد؟ و معنی: الله نور السموات والارض باوی در میان نهد که عاشق چرا گوید:

یاری دارم که جسم و جان صورت اوست
هر صورت خوب و معنی پاکیزه

 

چه جسم و چه جان؟ جمله جهان صورت اوست
کاندر نظر من آید آن صورت اوست

اگر جلال او از درون پردۀ معنی در عالم ارواح تاختن آرد، محب را از خود چنان بستاند که از اونه رسم ماند و نه اسم، اینجا محب نه لذت شهود یابد و نه ذوق وجود. اینجا فنای:‌من لم یکن و بقای: من لم یزل، باوی روی نماید که:

شعر

ظهرت لمن ابقیت بعد فنائه

 

فکان بلاکون لانک کنته

چگونه باشد؛‌و اگر محبوب حجاب صورت و معنی از پیش جمال و جلال برافکند، سطوت ذات اینجا با محب همه این گوید:

بیت

در شهر بگوی یا تو باشی یا من

 

کاشفته بود کارولایت بدوتن

محب رخت بر بندد که: اذا جاء نهرالله بطل نهر عیسی.

پشه پیش سلیمان از باد بفریاد آمد، فرمود که: خصم خود را حاضر کند، گفت: اگر مرا طاقت مقاومت او بودی بفریاد نیامدمی.

در کدام آینه درآید او؟

 

خلق را روی کی نماید او؟

لمعۀ نهم

محبوب آینۀ محب است، در او بچشم خود جز خود را نبیند و محب آینۀ محبوب،‌که در او اسماء و صفات و ظهور احکام آن بیند، و چون محب اسماء و صفات او را عین او یابد، لاجرم گوید:

شعر

شهدت نفسک فینا و هی واحدة
و نحن فیک شهدنا بعد کثرتنا

 

کثیرة‌ذات اوصاف و اسماء
عیناً بها اتحدا لمرئی و الرائی

چنین میگوید:

بیت

جام جهان نمای من روی طرب فزای تواست

 

گرچه حقیقت من است جام جهان نمای تو

گاه این آینۀ او بود، گاه او آینۀ این، آنگه که محبوب آینه بود، محب نظر کند، اگردر صورت محبوب باطن و معانی خود بیند متشکل بشکل ظاهر او، نفس خود را دیده باشد بچشم خود، و اگر صورتی بیند جسدی غیر شکل او و ورای آن چیزی دیگر داند که هست، صورت محبوب دیده باشد بچشم محبوب، اما اگر محب آینه بود نظر کند، اگر صورت محبوب مقید است بشکل آینه، حکم او را باشد: لون الماء لون انائه، و اگر خارج از شکل خود بیند، بداند که آن مصور است که محیط است بهمه صور. والله من ورائهم محیط چون محب مفلس از عالم صور قدم فراتر نهد، همتش محبوب متعالی صفت خواهد، سر به محبوبی فرود نیارد که مقید بود بقید شکل و مثال،‌تا به قید جملۀ صور از شهود او محو شود، محبوب را بیواسطۀ صورت و معنی بیند، چه:‌ انما یتبین الحق عند اضمحلال الرسوم.

شعر

در تنگنای صورت معنی چگونه گنجد؟
صورت پرست غافل معنی چه داند آخر؟

 

در کلبه گدایان سلطان چه کاردارد؟
گو:‌با جمال جانان پنهان چه کار دارد؟

لمعۀ دهم

ظهور دایم صفت محبوب است و خفا و کمون صفت محب، چون صورت محبوب در آینۀ عین محب ظاهر شود، آینه بحسب حقایق خود، ظاهر را حکمی بخشد، چنانکه ظهور ظاهر را اسمی.

ولدت امی اباها ان ذامن اعجبات

 

وابی شیخ کبیر فی حجور المرضعات

اینجا منی و مائی پیدا آید، توئی و اویی آشکارا گردد، مادام که محب را شهود جمال محبوب در آینۀ صورت رو نماید؛ لذت و الم صورت بندد و اندوه و شادی ظاهر شود، خوف و رجا،‌قبض و بسط دامن گیرد،‌اما چون لباس صورت برکشد و در محیط احدیت غوطه خورد، او را نه از عذاب خبر بود و نه از نعیم، نه امید دارد نه بیم،‌ نه خوف شناسد نه رجا، چه تعلق خوف و رجا بماضی و مستقبل بود، او در بحری غرق است که آنجا نه ماضی است نه مستقبل،‌ بلکه آنجا همه حال در حال است و وقت در وقت.

شعر

کسی کاندر نمک زار اوفتدگم گردد اندروی

 

من این دریای پرشور از نمک کمتر نمیدانم

و نیز غایت خوف یا از حجاب بود و یا از رفع حجاب،‌ اینجا از هر دو ایمن است،‌زیرا که حجاب میان دو چیز فرض تواند کرد، و اینجا جز یکی نتوان بود، و از رفع حجاب هم باک ندارد، چه از رفع حجاب کسی را باک بود که ترسد از تاب سبحات سوخته شود، و من هوالنار کیف یحترق؟

بیت

نیست را کعبه و کنشت یکی است

 

سایه را دوزخ و بهشت یکی است

شعر

اذا طلع الصباح بنجم راح

 

تساوی فیه سکران وصاح

نور نور را نسوزد، بلکه نور در نور مندرج شود: پس اهل احدیت را نه خوف باشد نه رجا، نه نعیم بود نه عذاب؛ بایزید را گفتند: کیف اصبحت؟ گفت: لاصباح عندی ولامساء.

اینجا که منم نه بامداد است و نه شام

 

نی بیم نی امید، نه حال و نه مقام

انما الصباح و المساء لمن یتقید بالصفة و انالاصفة لی.

مصراع:

چون نیست مرا ذات صفت چون باشد؟

لمعۀ یازدهم

بدانکه میان صورت و آینه بهیچ وجه نه اتحاد ممکن بود نه حلول.

گوید آن کس در این مقام فضول

 

که تجلی نداند او ز حلول

حلول و اتحاد جز در دو ذات صورت نبندد، و در چشم شهود در همه وجود جز یک ذات مشهود نتواند بود.

شعر

العین واحدة و الحکم مختلف

 

و ذاک سر لاهل العلم ینکشف

صاحب کشف کثرت در احکام بیند نه در ذات، داند که تغیر احکام در ذات اثر نکند، چه ذات را کمالی است که قابل تغیر و تأثیر نیست، نور بالوان آبگینه منصبغ نشود، اما چنان نماید.

شعر

لالون فی النور، لکن فی الزجاج بدا

 

شعاعه فترا آی فیه الوان

و اگر ندانی که چه میگویم.

مصراع: در چشم من آی و مینگر تا بینی.

آفتابی در هزاران‌ آبگینه تافته
جمله یک نور است لیکن رنگهای مختلف

 

پس برنگ هر یکی تابی عیان انداخته
اختلافی در میان این و آن انداخته

لمعۀ دوازدهم

بر هر که این در حقیقت بگشاید، در خلوتخانه بود نابود خود نشیند و خود را و دوست را در آینۀ یکدگر میبیند، بیش سفر نکند: لاهجرة بعد الفتح.

بیت

آینۀ صورت از سفر دور است

 

کان پذیر ای صورت از نور است

از این خلوتخانه سفر نتوان کرد: فاین تذهبون؟ اینجا غربت ممکن نبود. لاسیاحة فی امتی. اینجا راه بسر شود، طلب نماند، قلق بیارامد ترقی تمام شود، اضافت ساقط افتد، اشارت مضمحل گردد،‌ حکم: «من» «والی» طرح افتد، چه وجود را ابتدا و انتها نیست تا طرف تواند بود، و آنجا زبان صاحب خلوت همه این گوید:

خلوت بمن اهوی فلم یک غیرنا

 

ولو کان غیری لم یصح وجودها

بلی! بعد از این اگر سفری بود در خود بودودر صفات خود، ابویزید این آیت بشنید:‌یوم نحشر المتقین الی الرحمن و فداً نعرهای زد و گفت:‌من یکون عنده الی این یحشر؟ آنکس که نزد او باشد بکجا حشر شود؟ دیگری بشنید گفت: من اسم الجبار الی الرحمن و من اسم القهار الی اسم الرحیم.

لمعۀ سیزدهم

محبوب هفتاد هزار حجاب از نور و ظلمت بهر آن بر روی فرو گذاشت تا محب خوی فرا کند و او را پس پرده بیند، تا چون دیده آشنا شودو عشق سلسلۀ شوق بجنباند، بمدد عشق و قوت معشوق پردههایکان یکان فرو گشاید، پرتو سبحات جلال غیریت وهم را بسوزد و او بجای او بنشیند و همگی عاشق شود، چنانکه:

هرچه گیرد از او بدو گیرد

 

هرچه بخشد از او بدو بخشد

اشارت مصطفی صلوات الله علیه در حدیث که:‌ صلوة بسواک خیر من سبعین صلوة بغیر سواک نخستین چیزی تواند بود، یعنی یک نماز تو بی تو، به از هفتاد نماز تو با تو، زیرا که تا تو با توئی،‌این هفتادهزار حجاب مسدول بود، و چون تو بی تو باشی هفتاد هزار حجاب کرا محجوب گرداند؟ و همچنین سر: فان لم تکن تراه، فانه یراک، چنان تواند بود که اگر تو نباشی به حقیقت ببینی.

گفتهاند: این حجب صفات آدمی است نورانی، چنانکه علم و یقین و احوال و مقامات و جمله اخلاق حمیده، و ظلمانی، چنان که جهل و گمان و رسوم و جملۀ اخلاق ذمیمه.

بیت

پردههای نور و ظلمت را زعجز

 

در گمان و در یقین دانستهاند

لیکن اینجا حرفی است: اگر چنانکه حجب این صفات نبودی سوخته گشتی: زیرا که:‌لو کشفهالاحترقت سبحات وجهه ماانتهی الیه بصره من خلقه. هاء- بصره- عاید با خلق تواند بود. یعنی اگر خلق و اوصاف خلق ادراک سبحان کندی سوخته شدی و میبینیم که با رؤیت نمیسوزد و حجب دایم مسدول میبینیم. پس این حجب،‌اسماء و صفات او تواند بود، حجب نوری: چنانکه ظهور و لطف و جمال،‌و ظلمانی: چنانکه بطون و قهر و جلال. نشاید که این حجب مرتفع شود، که اگر احدیت ذات از پردۀ صفات عزت بتابد، اشیاء بکلی متلاشی شود، چه اتصاف اشیاء بوجود بواسطۀ اسماء و صفات تواند بود، هرچند وجود اشیاء بتجلی ذات باشد، اما تجلی ذات پس پردۀ اسماء و صفات اثر کند. پس حجب او اسماء و صفات او آمده، چنانکه صاحب قوت القلوب فرمود:‌حجب الذات بالصفات، و حجب الصفات بالافعال. و اگر به حقیقت نظر کنی حجاب او همو تواند بود، بشدت ظهور محتجب است و بسطوت نورمستتر.

شعر

لقد بطنت فلم تظهر لذی بصر

 

فکیف یدرک من بالعین مستتر

میبینم و نمیدانم که چه میبینم، لاجرم میگویم:

قطعه

حجاب روی توهم روی تو است در همه حال
به هر که می
نگرم صورت تو میبینم
زرشک تا نشناسد کسی ترا هر دم

 

نهانی از همه عالم، ز بس که پیدائی
از این بیان همه در چشم من تو می
آئی
جمال خود به لباسی دگر بیارائی

نشاید که او را غیری حجاب آید، چه حجاب محدود را باشد او را حد نیست؛ هرچه بینی در عالم از صورت و معنی او بود و او بهیچ صورتی مقید نه، در هر چه او نباشد آن چیز نباشد، و در هرچه او باشد آن چیز هم نباشد.

تو جهانی لیک چون آئی پدید؟
چون شوی پیدا که پنهانی مدام
هم عیانی هم نهان، هم هر دوئی

 

جمله جانی لیک چون گردی نهان؟
چون نهان گردی که جاویدی عیان
هم نه اینی هم نه آن، هم این و آن

لمعۀ چهاردهم

محب و محبوب را یک دایره فرض کن که آن را خطی بدو نیم کند بر شکل دو کمان ظاهر گردد، اگر آن خط که مینماید که هست و نیست، وقت منازله از میان محو شود، دایره چنانکه هست یکی نماید، سر قاب قوسین پیدا آید.

قطعه

مینماید که هست، نیست جهان
گر بخوانی تو آن خط موهوم

 

جز خطی در میان نور و ظلم
بشناسی حدوث را ز قدم

هر که این خط را چنانکه هست بخواند که: همه هیچاند هیچ اوست که اوست. اما اینجا حرفی است بداند که: اگرچه خط از میان محو شود و طرح افتد، صورت دایره چنان نشود که اول بود وحکم خط زایل نشود،اگرچه خط زایل شود اثرش باقی ماند.

خیال کژ مبر اینجا و بشناس

 

هر آن کو در خدا گم شد خدا نیست

زیرا که هر وحدانیت که از اتحاد و دوگانگی حاصل آید، فردانیتش نگذارد گرد سراپردۀ احدیت گردد.

شعر

و من بعد هذا ما یدق صفاته

 

و ما کتمه احظی لدیه و اجمل

احدیت از روی اسماء احدیت کثرت تواند بود و از روی ذات احدیت عین،‌و هر دو صورت اسم او از واحدآمد، و احد در اشیاء همچنان ساری است که واحد در اعداد، اگر واحد نباشد اعیان اعداد ظاهر نشود و اعداد را اسم نبود و اگر واحد باسم خود ظاهر شود، عدد را عین ظاهر نشود.

قطعه

گر جمله توئی همه جهان چیست؟
هم جمله توئی و هم همه تو
چون هست یقین که نیست جز تو

 

ور هیچ نیم من این فغان چیست؟
آن چیز که غیر تو است آن چیست؟
آوازۀ این همه گمان چیست؟

وحدت او از وحدت تو توان دانست، زیرا که تو یکیی و او را ندانی جز بدان یکی؛ پس یکی نفس خود را دانسته باشد و تو و او در میان نی. توحید بدین حرف درست میشود وکم کسی داند، و بدانکه: افرادالاعداد فی الوحدة واحد.

یکی اندر یکی یکی باشد

لمعۀ پانزدهم

محب سایۀ محبوبست، هر جا که رود در پی او رود. مصراع:

سایه از نور کی جدا باشد؟

و چون در پی او رود کژ نرود، بحکم: ان ربی علی صراط مستقیم ناصیۀ او بر دست اوست جز بر راست نتواند رفت.

شعر

فلا عبث والخلق لم یخلقوا سدی
علی سمةالاسماء تجری امورهم

 

و ان لم تکن افعالهم بالسدیدة
و حکمة وصف الذات للحکم اجرت

از جنید پرسیدند که: ما التوحید؟ گفت: از مطربی شنیدم که میگفت:

شعر

و غنی لی منی قلبی و غنیت کما غنی

 

 و کنا حیث ماکانوا، و کانوا حیثما کنا

حلاج را گفتند: تو بر چه مذهبی؟ گفت بر مذهب خدای،‌یعنی تخلقوا باخلاق الله.

بیت

نمیرفتم بلا شد بوی زلفش

 

خراب اندر پی آن بوی رفتم

رباعی

آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت
این رنگ همه هوس بود یا پنداشت

 

رنگ من و تو کجا خرد؟ ای ناداشت
او بی
رنگ است، رنگ او باید داشت

و اگر از ناهمواری زمین در سایه کژی بینی، آن کژی عین استقامت او دان، چه راستی ابرو در کژی است، مصراع: از کژی راستی کمان آید.

و الحقیقة کالکرة، هرجا انگشت نهی حاق وسط او باشد، راه کجا افتادم؟ بدانکه آفتاب محبت از مشرق غیب بتافت، محبوب سراپردۀ سایۀ خود بر صحن ظهور کشید، آنگاه محب را گفت:‌ آخر نظری بسایۀ من نکنی؟ الم تر الی ربک کیف مد الظل؟ تا در امتداد سایه او مرا بینی؟ مصراع: از خانه به کدخدای ماند همه چیز. قل کل یعمل علی شاکلته. اعتبار نکنی که اگر حرکت شخص نباشد سایه متحرک نشود. و لو شاء لجعله ساکنا. و اگر خود آفتاب احدیت ما از مطلع عزت بتابد، از سایه خود اثر نماند، چه هر سایه که همسایۀ آفتاب شود، آفتابش بحکم: ثم قبضناه الینا قبضاً یسیراً؛ دربرگیرد.

روی صحرا چو همه پرتو روی تو گرفت

 

نتواند نفسی سایه بر آن صحرا شد

عجب کاری؟ هر کجا آفتاب بتابد سایه نماند، و سایه را بی آفتاب خود وجود نیست،‌ هر چیزی را ذاتی است، ذات سایه شخص است، حرکت سایه بحرکت شخص تواند بود که پرتو است.

تا جنبش دست هست مادام
چون سایه ز دست تافت مایه
چیزی که وجود او بخود نیست
هستی که بحق قوام دارد

 

سایه متحرک است ناکام
پس نیست خود اندر اصل سایه
هستیش نهادن از خرد نیست
او نیست، ولیک نام دارد

شیخ الاسلام عبدالله انصاری گفت: هرگه مخلوقی بنا مخلوقی قایم گردد، آن مخلوق در آن نامخلوق متلاشی شود، چون حقیقت صافی گردد، منی عاریت بود، منی چیست؟ گفت من و تو؛ اگر توئی بحقیقت،‌ پس حق کو؟ و اگر حق است، حق یکی است نه دو.

لمعۀ شانزدهم

یک استاد از پس ظل خیال چندین صور مختلف واشکال متضاد مینماید، حرکات و سکنات و احکام و تصرفات همه بحکم او، و او پس پرده نهان، چون پرده براندازد ترا معلوم شود که حقیقت آن صور و افعال آن صور چیست؟

شعر

و کل الذی شاهدته فعل واحد
اذا ما ازال الستر لم ترغیره

 

بمفرده لکن بحجب الاکنة
و لم یبق بالاشکال، اشکال ریبة

سر: ان ربک واسع المغفرة، آن اقتضا میکند که جملۀ کاینات ستر او باشد.

آفتابی است حضرتش که دو کون

 

پیش او سایه بان همی یابم

و او فاعل پس آن سایه بان:و هم لایشعرون، که اگر سر: والله خلقکم و ماتعملون، با ایشان غمزه زدی،‌ جبراً و قهراً همه را معلوم شدی که:

بیت

نسبت فعل و اقتدار بما

 

هم از آن رو بود که او باشد

والا: آن را که بخود وجود نبود فعل چگونه بود، اقتدارکی تواند بود؟

هم از او دان که جان سجود کند

 

ابر هم ز آفتاب جود کند

اصل همه فعل یکی است، الا آنست که در هر محلی رنگی دیگر مینماید و در هر جائی نامی دیگر باید: یسقی بماء واحد و نفضل بعضها علی بعض فی الاکل.

لمعۀ هفدهم

معشوق هر لحظه از دریچۀ هر صفتی با عاشق روی دیگر نماید،‌عین عاشق از پرتو روی او هر دم روشنائی دیگر یابد، هر چند جمال بیش عرضه کند، عشق غالب تر آید، و هرچند عشق مستولیتر گردد، جمال خوبتر نماید و بیگانگی معشوق از عاشق بیشتر شود، تا عاشق از جفای معشوق در عشق گریزد و از دو گانگی در یگانگی آویزد، گفتهاند:‌ ظهور انوار بقدر استعداد است و فیض بقدر قابلیت.

گر ز خورشید بوم بی نور است

 

از پی ضعف خود، نه از پی اوست

٭٭٭

هرچه روی دلت مصفاتر

 

زو تجلی ترامهیاتر

این خود هست و لکن: یا مبتدئاً بالنعم قبل استحقاقها، بیان میکند که چون محبوب که خواهد خود را بر عین عاشق جلوه دهد، نخست از پرتو جمال خود عین او را نوری عاریت دهد، تا بدان نور آن جمال ببیند و از او تمتع گیرد، و چون بدان نور از آن شهود حظی تمام استد، بازفروغ نور روی او عین عاشق را نوری دیگردهد، تا بدان نور ملاحظه، نوری روشنتر از اول کسب کند، و علی هذا بر مثال تشنهای که آب دریا خورد، هر چند که بیش خورد تشنهتر گردد، هرچند یافت بیش، طلب بیش. همه چیز را تا نجوئی نیابی،‌ جز این دوست را تا نیابی نجوئی. تشنۀ این آب هرگز از این سیراب نشود.

لایرجع الطرف عنه عندرؤیته

 

حتی یعود الیه الطرف مشتاقاً

یحیی معاذ رازی رحمة الله علیه به بایزید نوشت:

مست از می عشق آنچنانم که اگر

 

یک جرعه از این بیش خورم نیست شوم

بایزید قدس سره در جواب نوشت:

شربت الحب کاساً بعد کأس

 

فما نفد الشراب و ما رویت

شعر

گر در روزی هزار بارت بینم

 

در آرزوی بار دگر خواهم بود

وراق گفت: لیس بینی و بین ربی فرق الا انی تقدمت بالعبودیة، گفت افتقار و استعداد من مفتاح جود اوست، دیگری بشنید، گفت: من اعدک الاول؟ گفت:‌مفتاح نخستین چه بود؟ وعنده مفاتح الغیب،‌ خرقانی اینجا رسید گفت: انااقل من ربی بسنتین، بوطالب مکی گفت: بوالحسن راست گفت، و هو خالق العدم کما هو خالق الوجود، دیگری گفت: مشیت در استعداد اثر نکند، حقیقت استعداد دیگر نشود، بلی اثر او در تعیین محل خاص باشد مر استعداد خاص را، حاصل این اشارات آنست که حق تعالی در عالم غیب در عین بنده استعدادی ظاهر گرداند، تا بدان تجلی غیبی قبول کند، و چون این حاصل شد، آنگه بواسطۀ آن تجلی استعدادی دیگر یابد در عالم شهادت که بدان استعداد تجلی شهادی و وجودی قبول کند و بعد از آن بحسب احوال هر دم استعدادی دیگر حاصل میشود و در تجلیات بینهایت باین سبب بروی گشاده گردد و چون تجلیات را نهایت نیست، و هر تجلی مستلزم علمی است، پس علم او را نهایت و غایت نباشد، لاجرم: قل رب زدنی علما، اصحاب رأی پنداشتند که چون واصل شدند، غرض حاصل شد و بغایت مراد پیوسته و به: الیه ترجعون، بسندیده شدند، هیهات! منازل طریق الوصول لاینقطع ابدالآباد، چون رجوع نه بدانجا بود که صدور بود، سلوک کی منقطع گردد؟ راه کجا بآخر رسد؟ اگر مرجع عین مصدر باشد پس آمدن چه فایده دهد؟ نوری رحمةالله علیه از بینهایتی و دوری این راه چنین خبرداد:

شعر

شهدت ولم اشهد لحاظاً لحظته

 

و حسب لحاظ شاهد غیر مشهد

اگر واصلان را شوق باعث نیاید، بر طلب اولی و اعلی، و بدان قدر که یافتند اقتصار کنند و در مقام قصور؛ ثم ردوهم الی قصورهم، بمانند. خالدین فیها، لایبغون عنها حولا.

لمعۀ هژدهم

عاشق با بود نابود آرمیده بود و در خلوتخانه شهود آسوده، هنوز روی معشوق ندیده که نغمۀ- کن- اورا از خواب عدم برانگیخت، از سماع آن نغمه او را وجدی ظاهر گشت، از آن وجد وجودی یافت، ذوق آن نغمه در سرش افتاد. عشق شوری در نهاد ما نهاد.

مصراع: والاذن تعشق قبل العین احیاناً.

عشق مستولی شد، سکون ظاهر وباطن رابترانۀ: ان المحب لمن یهواه زوار، روان برقص و حرکت درآورد، تا ابدالابدین نه آن نغمه منقضی شود و نه آن رقص منقرض، چه مطلوب نامتناهی است، اینجا زمزمه عاشق همه این گوید که:

تا چشم باز کردم، نور رخ تو دیدم

 

تا گوش برگشادم آواز تو شنیدم

پس عاشق دایم در رقص و حرکت مشغول است، اگرچه بصورت ساکن نماید. و تری الجبال تحسبها جامدة و هی تمر مر السحاب، خود چگونه ساکن تواند بود؟ که هر ذره از ذرات کاینات را محرک اوست، چه هر ذره کلمه است و هر کلمه را اسمی و هر اسم را زبانی دیگر است و هر زبانی را قولی دیگر و هر قولی را ازمحب سمعی، چون نیک بشنوی قایل و سامع را یکی یابی که: السماع طیر یطیر من الحق الی الحق؛ جنیدبا شبلی قدس سرهما عتاب کرد، گفت: سری که مادرسردابها پنهان میگفتیم تو بر سر منبر آشکارا کردی، شبلی گفت: انا اقل و انا اسمع و هل فی الدارین غیری؟

مگر چنین میگوید:

رباعی

هر بوی که ازمشک و قرنفل شنوی
چون نالۀ بلبل از پی گل شنوی

 

از دولت آن زلف چو سنبل شنوی
گل گفته بود گرچه ز بلبل شنوی

لمعۀ نوزدهم

عاشق را دلی است منزه از تعین که مخیم قباب عزت است و مجمع بحر غیب و شهادت، و این دل را همتی است که:

اگر بساغر دریا هزار باده کشد

 

هنوز همت او بادۀ دگر خواهد

لاجرم سعت او بمثابتی است که آنکه در همه عالم نگنجد، جملۀ عوالم در قبضۀ اوناپدید بود، سراپردۀ فردانیت در ساحت وحدانیت او زند، بارگاه سلطنت آنجا سازد و کارگاه کارها اینجا پردازد، حل و عقد و قبض وبسط و تمکین و تلوین همه اینجا بود. فاذا قبض اخفی ما ابدی، و اذابسط اعادما اخفی.

بیت

بتی کز حسن در عالم نمیگنجد عجب دارم

 

که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟

ابویزید از سعت دایرۀ دل خود چنین خبر داد که: اگر عرش و صد هزار چند عرش وآنچه در اوست، در گوشۀ دل عارف گذر یابد، عارف از آن خبر نیابد. جنید گفت: چگونه خبر یابد؟ که: المحدث اذا قورن بالقدیم لم یبق له اثر،‌ ابویزید چون نظر در چنین دلی کند که محدث را در او اثر نبود، همه قدیم بیند، لاجرم گوید:‌سبحانی.

یکی از یخ کوزهای ساخت و پر آب کرد، چون آفتاب بتافت،‌ کوزه را و آب را یک چیز یافت،‌ گفت: لیس فی الدار غیرنا دیار.

ساقی و می حریف و پیمانه همو

 

شمع و لگن و آتش و پروانه همو

و سعنی قلب عبدی؛ و القلب بین الاصبعین من اصابع الرحمان. او در دل و دل در قبضۀ او، بنگر که بر زبان ترجمان این حال چگونه میرود.

قطعه

گرچه در زلف تو است جای دلم
تا بدانی که از لطافت خویش

 

در میان دل حزین منی
هم تو در بند زلف خویشتنی

هرکه در بند خود بود پروای غیر ندارد، جز در خود نگنجد، بیگانگی جز در یگانگی قرار نگیرد، فردانیت جز در وحدانیت قرار نگیرد، از این حرف حقیقت دل نتوان دانست و کم کسی داند صاحبدلی از مناجات خود چنین خبر داد که:

رباعی

گفتم که: کرائی تو بدین زیبائی؟
هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم

 

گفتا: خود را، که خود منم یکتائی
هم آینه هم جمال و هم بینائی

لمعۀ بیستم

عشق سلطنت و استغنا بمعشوق داد ومذلت و افتقار بعاشق، عاشق مذلت از عزت عشق کشد نه از عزت معشوق، چه بسیار بود که بنده معشوق بود. یا عبادی انی اشتقت الیکم وعلی کل حال، غنا صفت معشوق آمد و فقر صفت عاشق، پس عاشق فقیری بود که: یحتاج الی کل شئی و لایحتاج الیه شیئی. او بهمه اشیاء محتاج بودو هیچ چیز بدو محتاج نه، اما آنکه او بهمه اشیاء محتاج بود جهت آنکه نظر محقق بر حقیقت اشیاء آمد، چه در هر چه نظر کند رخ او بیند، لاجرم بهمه اشیاء محتاج باشد.

بیت

از بس که دو دیده در خیالت دارم

 

در هر چه نگه کنم ترا پندارم

الفقر احتیاج ذاتی من غیر تعبین حاجة، و اما آنکه هیچ چیز بدو محتاج نبود، سبب ‌آنکه احتیاج به موجود تواند بود، و عاشق در حال تجرید و مقام تفرید، خلعت هستی و توابع آن در نزد او امانت بود، بحکم: ان تؤدوا الامانات الی اهلها، به محبوب بازگذاشته است و با سرخرقۀ نایافت خود رفته و هو الان مع الله کما هو فی الازل، حال او آمده در چنین حال هیچ چیز بدو محتاج نتواند بود، و در فقر مقامی است که فقیر نیز بهیچ چیز محتاج نبود. چنانکه آن فقیر گفت: الفقیر لایحتاج الی نفسه و لا الی الله، زیرا که احتیاج صفت موجود تواند بود، و فقیر چون در بحر نیستی غوطه خورد، احتیاجش نماند و چون احتیاجش نماند،‌فقرش تمام شود و اذاتم الفقر فهو الله، زیرا که: الشیئی اذاجاوز حده انعکس ضده، والله سبحانه در هیچ چیز بهیچ چیز محتاج نیست.

بیت

فرد باشی چو جفت گردی تو

 

همه باشی چو هیچ گردی تو

پس رتبت فقیری که: لایحتاج الی الله، عالیتر آمد از منزلت فقیری که: یحتاج الی کل شیئی،‌ولا یحتاج الیه شیئی، چه آنکه محتاج است بهمۀ اشیاء، مطلوب را پس پردۀ اشیاء مییابد، آنکه در خلوتخانۀ بود نابود، با یافت نایافت بساخت، فهو کما قال الجنید: الفقیر لایفتقر الی نفسه ولا الی ربه، و قال الشیخ لبوبکر الجریری: الفقیر عندی من لاقلب له ولا رب له، خود در این حال که فقیر از سر وجود برخاست و با عدم خود بساخت، اگر بچشم خود نظر بر جمال دوست کند، عکس ظلمت نابود خودش در نظر آید، خود را بیند که برقع: الفقر سواد الوجه فی الدارین، بر روی افکنده، نه در سرای وجود خود را نوری بیند که بدان سپید روی گردد، و نه در سرای عدم ظهوری که از سیه روئی خلاص یابد. کاداالفقر ان یکون کفرا.

در مذهب ما سواد اعظم آنست که سواد فقر پوشد. بدانکه توانگر غالباً در غایت قرب بعید است و درویش در غایت بعد قریب است.

شعر

متی عصفت ریح الولا قصف اخاً

 

غناء و لو بالفقر هبت لربت

دانی چه میگوید؟ اگر توانگری و درویشی قصد عالم عشق کنند، مثلاً در دست توانگر چراغ افروخته و در دست درویش هیزم نیم سوخته باشد، نسیمی که از آن عالم بوزد چراغ افروخته توانگر را بنشاند و هیزم درویش را افروزاند، انا عند المنکسرة قلوبهم.

مصراع: بردند شکستگان از این میدان گوی.

لمعۀ بیست و یکم

عاشق باید بیغرض بادوست صحبت دارد، خواست از میان بردارد و کار بر مراد او گذارد، ترک طلب گیرد، چه طلب عاشق را سد راه اوست، زیرا که هر مطلوب که پس از طلب یافته شود، آن بقدر حوصلۀ طالب باشد، فی الجمله ترک طلب و مراد خود گیرد، و هرچه در عالم واقع شود مراد خود انگارد تا آسوده و شادمان بماند.

بیت

تا ترک مراد خود نگیرد صد بار

 

یک بار مراد در کنارش ناید

و اگر مواقع نامرضی باشد، در دفع و تغییر آن چندان که تواند جهد کند، باشد که واقع غیر آن بود و محبوب آن را خواسته باشد و اگر محب مکاشف باشد، چنانکه در هر صورتی روی دوست عیان بیند، باید که در هر صورتی نامرضی اگرچه وجه او بیند رضا ندهد چه وجه او در نامرضی آنست که راضی نیست. ولایرضی لعباده الکفر، محبی که حق را بحق بیند و عالم را همه حق بیند، بر منکرات انکار کند بحق بر حق برای حق، و حجتش قایم بود، چه در هر چه شرعاً حرام است جمال حق نبیند، لاجرم از آن اجتناب نماید، بلکه در آن طبعاً رغبتش نبود، اینجا شبههای زحمت میدهد که: چون او محکوم تجلی است و تجلی هم اشیاء را شامل است، تجلی را از نظر خود چگونه دفع تواند کرد؟ گوئیم: تجلی دو نوع است: تجلی ذات و تجلی اسماء و صفات، تجلی ذات دفع نتواند کرد، اما در تجلی اسمائی و صفاتی تواند که تجلی قهری را بتجلی لطفی دفع کند و درهرچه نامشروع باشد نشان قهر و جلال بیند ودرهر چه مرضی بود نشان لطف و جمال، اینجا گوید: اعوذ برضاک من سخطک، و در تجلی ذات: اعوذ بک منک.

بیت

از تو بتو گر نگریزم چه کنم

 

پیش که روم، قصه بدست که دهم؟

لعمۀ بیست و دوم

شرط عاشق آنست که هرچه دوست دوست دارد او نیز دوست دارد و اگر همه بعد و فراق بود، و غالباً محبوب فراق و بعد محب خواهد، تا محب از جفای او پناه بعشق برد که: النار سوط یسوق اهل الله الی الله، اشارت بچنین چیزی تواند بود، پس محب را بعد دوست میباید داشت و بفراق تن در بایدداد. معنی این بیت که:

ارید وصاله ویرید هجری

 

فاترک ما اریدلما یرید

مقتدای خود باید ساخت. اما فراق را بعینه دوست ندارد؛ بل از آن روی که آن محبوب محبوب است.

مصراع: و کل ما یفعل المحبوب محبوب.

محب مسکین چه کند جز آنکه گوید:

بیت

خواهی بفراق کوش و خواهی بوصال

 

من فارغم از هر دو، مرا عشق تو بس

بلکه باید فراق را دوست تر دارد از وصال؛ و بعدش مقربتر از قرب بود، و هجرت سودمندتر از وصل، زیرا که در قرب و وصال بصفت مراد خود است و در بعدو فراق به صفت مراد محبوب.

هجری که بود مراد محبوب

 

از وصل هزار بار خوشتر

شعر

لانی فی الوصال عبید نفسی
و شغلی بالحبیب بکل وجه

 

و فی الهجران مولی للموالی
احب الی من شغلی بحالی

ما را نه برای آن آورد که از او برگیریم، بلکه برای آن آورد که مراد خود از مابرگیرد. اگر محبی بود که محبوبی صفت او شده باشد، اگر بعد دوست دارد، محبوب را دوست داشته باشد و این غایت وصل بود در عین بعد و فهم هرکس اینجا راه نبرد.

بدانکه: موجب بعد اوصاف محب است و اوصاف او عین محبوب به مقتضای: کنت سمعه و بصره، لاجرم:‌اعوذ بک منک، میگوید.

دامنش چون بدست بگرفتم

 

دست او را درآستین دیدم

پس گوید: لااحصی ثناء علیک، انت کما اثنیت علی نفسک.

لمعۀ بیست و سوم

عشق را آتشی است که چون در دل افتد هرچه در دل یابد بسوزد، تا حدی که صورت معشوق را نیز از دل محو کند. مجنون مگردر این سوزش بود، گفتند: لیلی آمد، گفت:‌من خود لیلیام و سر بگریبان فراغت فرو برد، لیلی گفت:‌سر بر آر که منم محبوب تو.

مصراع: آخر بنگر که از که میمانی باز؟

گفت: الیک عنی، فان حبک قد شغلنی عنک.

بیت

آن شد که بدیدار تو میبودم شاد

 

از عشق تو پروای توام نیست کنون

در دعا مصطفی علیه السلام از این مقام چنین خبرداد که: اللهم اجعل حبک احب الی من سمعی و بصری، گفت ای آنکه شنوائی و بینائی من توای.

بیت

خواهم که چنان کنی بعشقم مشغول

 

کز عشق تو با تو هم نپردازم بیش

واگر نظر بالاتر کنی، اشارت: فنسیهم، با تو گوید که محبوب مغلوب عشق چگونه گردد؟ فهم من فهم، و من لم یذق لم یعرف، جملگی شرح این امور، آنست که عشق نخست سر از گریبان عاشقی بحکم: احببته، برزند، آنگاه بدامن معشوق درآویزد، و چون هر دو را به سمت دوئی و کثرت موهوم یابد، نخست روی هر یک از دیگری بگرداند، آنگاه به لباس خود که یگانگی صرف است برآرد.

بیت

این همه رنگهای پر نیرنگ

 

خم وحدت کند همه یک رنگ

لمعۀ بیست و چهارم

طلب و جستجوی عاشق نمونۀ طلب معشوق است، خود هر صفت که عاشق بدان صفت متصف شود، چون حیا و شوق و فرح و ضحک، بل هر صفتی که محب بر آن مجبول است، باصالت صفت محبوب تواندبود، در پیش محب امانت است، او را در آن هیچ شرکتی نیست،‌ چه مشارکت در صفات دلیل کند بر مباینت در ذات، و در چشم شهود در همه وجود بحقیقت جز یک ذات موجود نتواند بود.

بیت

اشیا اگر صداست و گر صد هزار بیش

 

جمله یکی است،‌چون بحقیقت نظر کنی

پس صفات جمله محبوب را باشد، محب را از خود هیچ صفت وجودی نتواند بود، عدم را صفت وجودی چگونه بود؟ اما اگر محبوب از راه کرم در خانۀ محب قدم نهد و خانه را بجمال خود منور گرداند و صاحب خانه را بکسوت صورت خود مشرف کند، خود رادر لباس محب بر خود جلوه دهد، محب را در خود بغلط نباید افتاد که: همه هیچاند هیچ، اوست که اوست.

شیخ الاسلام گفت‌:حق تعالی خواست که صنع خود را ظاهر کند، عالم آفرید، خواست که خود را ظاهر کند، آدم آفرید.

لمعۀ بیست و پنجم

محب خواست که بعین الیقین جمال دوست بیند، عمری در این طلب سرگشته میگشت، ناگاه بسمع سر او ندا آمد:

بیت

آن چشمه که خضر یافت زو آب حیات

 

در منزل تو است، لیکن انباشتهای

چون بعین الیقین در خود نظر کرد، خود را گم یافت، آنگه دوست را باز یافت، چون نیک نگه کرد، خود عین او بود، گفت

رباعی

ای دوست ترا بهر مکان میجستم
دیدم بتو خویش را، تو خود من بودی

 

هر دم خبرت از این وآن میجستم
خجلت زده
ام کز تو نشان میجستم

این دیده هر دیدهوری را حاصل است، الا آنست که نمیداند که چه میبیند هر ذره که از خانه به صحرا شود، ضرورت آفتاب بیند، اما نداند که چه میبیند؟ عجب کاری همه بعین الیقین جمال او میبیند.

بیت

ز یک یک ذره سوی دوست راه است

 

و یا در چشم تو عالم سیاه است

چه در حقیقت جز آن ذات مجرد نیست، اما نمیداند که چه میبیند، لاجرم لذت نمییابد، لذت آن یابد که بحق الیقین بداند که چه میبیند؟ و به چه میبیند؟ و بهر چه میبیند؟ و لکن لیطمئن قلبی، مگر اشارات بچنین یقینی حاصل بود، اطمینان قلب و سکون نفس جز بحق الیقین حاصل نیاید. از سهل پرسیدند: ما الیقین؟ گفت: الیقین هوالله، پس تو نیز: و اعبدربک حتی یأتیک الیقین

بیت

در این ره گر بترک خود بگوئی

 

یقین گردد ترا کو تو، تو اوئی

لمعۀ بیست و ششم

محب چون خواهد که مراقب محبوب باشد، چارۀ او آن بود که محبوب را بهرچشمی مراقب باشد و بهرنظری ناظر،‌چه او را در هر علمی صورتی است و در هر صورتی وجهی است، و در همه اشیاء ظهور او را مراقب بود، چه ظاهر همه اشیاء اوست، چنانکه باطن اوست. هوالظاهر و الباطن. هیچ چیز نبیند که او را پیش از آن یا پس از آن یا درآن یا با آن نبیند. محب اینجا بیش خلوت نتواند نشست، عزلت نتواند کرد، چه او را عین اشیاء بیند، مقامی بر مقامی نگزیند، و از هیچ چیز عزلت نتواند کرد؛ چه غایت عزلت آن بود که در خلوتخانه نابود وجود نشیند و از جملۀ اسماء و صفات حق و خلق عزلت گزیند. لیکن پس از آنکه ناظری او جویان منظوری دوست آمد و دانست که مرتبۀ معشوقی را به عاشقی او تعلق گونهای است، عزلت چگونه کند که: الربوبیة بغیر العبودیة محال. اینجا عاشق هم بحسابی درمیآید، چه اگر عاشق کرشمۀ معشوقی را قابل نیاید تهی ماند. ان للربوبیة سراً لو ظهر لبطلت الربوبیة، هرچند معشوق را حسن و ملاحت به کمال است و از روی کمال هیچ در نمییابد.

بیت

نی حسن ترا شرف زبازار من است؟

 

بت را چه زیان چو بت پرستش نبود؟

اما از روی معشوقی نظارۀ عاشق درمییابد. از سهل پرسیدند که: ما مراد الحق من الخلق؟ گفت: مساهم علیه. حریت اینجا از جانبین متعذر مینماید، چه هرجا که نسبت آمد حریت رفت.

بیت

آزادی و عشق چون نمیآید راست

 

بنده شدم ونهادم از یک سو خواست

حریت مطلق در مقام غنای مطلق یافته شود، والا از روی معشوی،‌ همچنانکه نیاز و عجز عاشق را ناز و کرشمۀ معشوق دریابد همچنین کرشمه و ناز او را نیز طلب و نیاز عاشق بکار آید، و این کار بییکدیگر راست نیاید، اینجا ناز و کرشمه و دلال معشوق با نیاز و تذلل و انکسار عاشق همه آن گوید:

نحن فی اکمل السرور ولکن

 

لیس الا بکم یتم السرور

دانی چه گفت و شنود میرود؟ میگوید: هرچند.

بیت

تشریف دست سلطان چوگان بود ولیکن

 

بیگوی، درون میدان، چوگان چه کاردارد؟

شعر

نی غلط گفتم که اینجاعاشق و معشوق اوست
ما که
ایم؟ ازما چه آید؟ تا نپنداری که ما

 

گرچه ما از عشق او اندر جهان افسانهایم
روی اورا آینه، یا زلف او را شانه‌
ایم

لمعۀ بیست و هفتم

عاشق را طلب شهود بهر فناست از وجود،‌ دایم در عدم برای آن میزند که در حال عدم آسوده بود، هم شاهد بود و هم مشهود.

بیت

زان قبل بود شاهد و مشهود

 

که بنزدیک خویش هیچ نبود

چون موجود شد غلطای بصر خود شد و از شهود محروم ماند، بصر او بحکم: کنت سمعه و بصره، عین معشوق آمد و اوئی او غطای آن بصر. انت الغمامة علی شمسک، فاعرف حقیقة نفسک. اگر این غطا که توئی تو است از پیش بصر کشف شود، معشوق را بینی و تو در میان نه، آنگاه به سمع سر توندا آید که:

شعر

بذالک سر طال عنک اکتتامه
فانت حجاب القلب عن سر غیبه

 

ولاح صباح کنت انت ظلامه
ولولاک لم یطمع علیه ختامه

رباعی

روزت بستودم و نمیدانستم
ظن برده بدم بمن که من می
بودم

 

شب با تو غنودم و نمیدانستم
من جمله تو بودم ونمی
دانستم

اینجا دعای عاشق همه این بود که: اللهم اجعلنی نوراً، یعنی مرا در مقام شهود بدار تا بینم که من توام، آنگاه گویم: من رآنی فقد رأی الحق، و تو گوئی: من یطع الرسول فقد اطاع الله: که اگر من باشم ترا نبینم، لاجرم گویم: نور انی اراه؟

خلق را روی کی نماید او؟

 

در کدام آینه در آید او؟

و ماقدروا الله حق قدره.

لمعۀ بیست و هشتم

معشوق چون خواهد که عاشق را برکشد، نخست هر لباس که از هر عالمی با او همراه شده باشد از او برکشد وبدل آن خلعت صفات خودش در پوشاند، پس بهمه نامهای خودش بخواند و بجای خودش بنشاند. اینجا باز در موقف مواقفش موقوف گرداند، یا بعالمش بهر تکمیل ناقصان بازگرداند، و چون بعالمش مراجعت فرماید، آن رنگهای عالم که از اوبرکشیده بود برنگ خود در وی پوشاند، عاشق چون در کسوت خود نگرد،‌خود را برنگ دیگر بیند، حیران بماند:

این چه رنگ است بدین زیبائی؟

 

چه لباس است بدین یکتائی؟

از خودبوی دیگر یابد، گوید:

اشم منک نسیماً است اعرفه. بلکه همگی خود او را یابد گوید: انا من اهوی و من اهوی انا. در هر چه نگه کند وجوددوست بیند، معلوم کند که: کل شیئی هالک الا وجهه، چه وجه دارد؟ چرا نشاید که هاء-وجهه- عاید شیئی باشد، چه هر شیئی از روی صورت هالک است و از روی معنی باقی، چه ازوجه معنی آن وجه ظهور حق است که: ویبقی وجه ربک، ای دوست چون دانستی که معنی و حقیقت اشیاء وجه اوست، پس: ارناالاشیاء کما هی، میگوی تا عیان بینی که:

شعر

ففی کل شیئی له آیة

 

تدل علی انه واحد

قل لمن الارض و من فیها... سیقولون لله. سبحان الله: سخن مستانه میرود معذور دار که:

شعر

من کل معنی لطیف احتسی قدحاً

 

و کل ناطقة فی الکون تطربنی

بیت

مرا چو دل بخرابات میبرد هر دم

 

بگرد اهل مناجات و زهد کی گردم؟

نیز در بحری افتادهام که کرانش پدید نیست.

بیت

حریفی میکنم با هفت دریا

 

اگرچه زور یک شبنم ندارم

اگر معانی این کلمات به نسبت با بعضی فهوم مکرر نماید معذور دارد، که هر چند میخواهم که خود را بساحل اندازم، ساحل یافته نمیشود از هر سوئی موجیام ربوده است و در لجهای افکنده.

شعر

الحمدلله علی اننی
ان هی فاهت ملأت فاها

 

کضفدع ساکنة فی الیم
اوسکتت مائت من الغم

و چندان که خود را ملامت میکنم:

آنجا که بحر نامتناهی است موج زن

 

شاید که شبنمی بکند قصد آشنا

باز همت میگوید: ناامیدی شرط راه نیست.

شعر

اندر این بحر بیکرانه چو غوک

 

دست و پائی بزن چه دانی؟ بوک

دل نیز در بحر امید دست و پائی میزند و با جان بلب رسیده این خطاب میکند:

کی بود مازما جدا مانده؟

من و تو رفته و خدا مانده

٭٭٭

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد