خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

حقیقه‌الحقائق اثر شیخ اکبر محی‌الدین بن عربی ترجمه:سید نظام الدین شاه محمود حسینی داعی شیرازی

 

هو

‍۱۲۱

 

حقیقه‌الحقائق

 

شیخ اکبر محی‌الدین بن عربی

 

 

 

 

 

 

 

ترجمه:سید نظام الدین شاه محمود حسینی داعی شیرازی

 

 

 

 

به کوشش: اکرم شفائی

 


 

بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمنِ الرَّحیم و بِهِ نَستَعِین‏


سپاس خدای را که گردانید موجودات را بر وجود خویش دلیلی، روشن ساخت از برای سایران به جناب اقدس او سبیلی، و درود بر رسول او محمد مصطفی خاصه، و رضوان بر آل و اصحاب او رضوان جمیلی‏.

اما بعد، این رساله‏ای است که قطب‌المحققین و سید الموحدین، شیخ محی‌الدین عربی از برای یکی از مریدان خود نوشته و فرموده که این رساله مددی است در تحصیل علم حقایق؛ و در فصول ترتیب داده، در هر فصلی اصولی به لغت عربی بوده، پارسی کرده شد، ترجمه صرف، که اگر کسی از عربی عاجز باشد، در پارسی آن تأمل نماید. اما توفق ادراک معانی آن از اللّٰه تعالی باید طلبید و اللّٰهُ المُستَعان وَ عَلَیهِ التّکلان.


فصل: در حقیقة الحقایق‏

حق موجودی است که ذات او اقتضای وجود او می‏کند، یعنی وجود او از غیر نیست و واجب‌الوجود است؛ و وجود ممکن که نیست؛ ذات او مقتضی وجود و عدم نیست، که اگر مقتضی وجود بودی ذات او واجب بودی نه ممکن و اگر مقتضی عدم بودی ذات او ممتنع بودی نه ممکن؛ و ممکن دلیل است بر وجوب وجود واجب الوجود؛ پس عالم که ممکن است دلیل است بر واجب، و واجب مدلولِ این دلیل است که عالم است؛ و دلیل که عالم است بر دو نوع است:

عالم کبیر و آن هیئت سماوات عُلیٰ‏ و ملکوت اَعلی است تا تحت‌الثری؛ و عالم اصغر و و او احسن انواع عوالم کلیه است آن صورت انسانیه [است] چنان که حق تعالی فرموده: «لَقَد خَلَقنَا الاِنسٰنَ فِی أَحسَنِ تَقوِیمٍ».[1]

این دلیل ثانی که نام او عالم اصغر است، اول دلیلی است بر او از جمیع دلایل قاطعه و آیات ساطعه از برای آنک انسان که عالم اصغر است، دلیلی است مخلوق بر صورت مدلول خود و مطابق او فِی الواقع به حسب کمال و موافق در موازنه و مثال؛ چنان که فرموده حضرت مصطفوی ﷷاست: «انّ اللّٰهَ خَلقَ آدَم عَلی صُورَتِهِ».[2]

پس حق ناطق شد به این دو دلیل که ذکر رفت که آن عالم و آدم است در کتاب انطق او جل ذکره، چه فرمود: «سَنُریَهُم ءَایاتِنا؛ الأَفاقِ و فی أَنفُسِهِم».[3] پس خلافت الهیه لایق نیست الّا به این خلیفه که انسان است، از برای آنک این خلیفه مخلوق بر صورت مستخلف خود است و در او جمع گشته قوابل کلیه از جمیع کاینات. پس هر که انسان [را] شناخت، حق را شناخت؛ از بهر آن که انسان موجود در احسن صورت است بر مثال موجود احسن، و به این معنا اشارت است «مَن عَرفَ نَفسَه فَقَد عَرَفَ رَبِّه»[4] و نفرمود «مَن عَرف الکَایِنات عَرف المُوجودات». پس، از اینجا باید دانسته شود که انسان کامل مطابق صورت رحمان است و در بعضی روایات آمده است که: «خلق آدم علی صورة الرحمن» و اگر چه این مناسبت نه مناسبت کلیه است و این مطابقه نه مطابقه معنویه میان صورت انسان و حضرت رحمان، چه انسان در همه جهتی و صفتی مطابق رحمان نیست که حضرت حق به وجوب وجود قیومیت مخصوص است. نگویند چه می‏گویی در «انّ اللّٰه خَلقَ آدمَ عَلی صُورتِه» که الهیت اقتضای مناسبت تامه می‏کند، چرا که صورت الهیت صورت جمیع اسماست، نه صورت مطلقهٔ ذاتیه. پس حاصل شد از این مقدمات آن که انسان اول دلیل است بر موجد عالم و اکمل آیات عُلی، خدای علیّ اعلی، پس معرفت حق موقوف است بر معرفت انسان و معرفت انسان موقوف است بر جمیع علوم ظاهره و بر علوم هیأت در معرفت افلاک علویه و بر علوم باطنه از معارف قدسیه و حقایق الهیه.


فصل: در معرفت‏

معرفت بر دو نوع است: [اول‏] معرفت به حسب عقل یعنی به طریق استدلال عقل به آیات کبری و علامات صغری چنان که می‏فرماید: «أَوَلم یَنظُرُوا فِی ملَکُوتِ السَّمواتِ و الْأَرْضِ» [5]و [دوم] معرفت حق به حق و این قسم معرفت ممکن نیست الا به شهود صرف و تجلی محض؛ و معرفت حق بر دو قسم است؛ معرفت کسبی و معرفت بدیهی که احتیاجش به کسب نیست و نزد بعضی همه معرفت‏ها کسبی است و نزد محققان بعضی کسبی و بعضی بدیهی است. هرگاه که عارف واصل شود به حق نه به استدلال عقل، آن زمان واصل باشد؛ چنان که فرموده ﷷ است: «عَرفتُ رَبِّی بِرَبِّی»[6] و نزد عقلا معرفت حق کسبی است؛ چرا که عاقل به حسب عقل نظر در اثر می‏کند؛ پس می‏شناسد مؤثر [را] در آثار، و قدم او [را] به حدوث محدثات، و خلق او [را] به مخلوقات. اگر شناسد معروف حقیقی را به او عارف کامل محقق باشد بلکه عاقل مستدل باشد.

هر چه هست از اشیاء، دلیل است بر معرفت حق و این معرفت در حق است، نه از چیزی خارج از او؛ چرا که ذات او شناخته می‏شود به صفات او، و ذات او از آن رو که ذات است شناخته نمی‏شود؛ چرا که آن زمان اعتبار صفت نیست و مفروض آن است که ذات به صفات شناخته می‏شود. پس اگر عارفی، حق به حق شناس، نه به خلق، چنان که عاقل؛ چه وجود او منبسط است بر اعیان موجودات و موجود در ممکنات ظاهره حق است. پس بنگر در موجودات و ظاهر بین در وی‏اش، و شناس در او؛ چرا که عالم آینه‏ای است که ظاهر شده است حق در آن، و عالم عبارت است از آیات اللّٰه، و شناخته نشود حق الّا به آیات، و آیات شناخته نشود الّا به احاطهٔ تامه، و احاطهٔ تامه نه ممکن است، پس معرفت حق لازم است، یعنی هر آیتی دلیل است بر ذات حق که از آن دلیل حاصل می‏شود علم به او، و آیاتْ کثیره است و دلایل کثیره؛ پس علوم غیر متناهی باشد. پس معرفت نیز چنین باشد، متناهی نبود، فهم کن این معنا [را] که مطلع شوی بر سرّی بزرگ در تحقیق صفات حق و معرفت ذات به آن چه ذات مقدس شناخته نمی‏شود الا به صفات علیه، شناخته نمی‏شود الا به اسماء حسنی.

اختلاف کرده‏اند علما در حقایق صفات حق و دقایق اسماء او؛ پس بعضی از علما گفته‏اند که صفات او غیر ذات اوست و قائمیت به ذات او بعضی کاملان گفته‏اند که صفات عین ذات است اما ذات مقتضائی است به حسب کمالات‏او؛ پس او اقتضا کرد ظهور آن کمالات را در صورت تجلیات صفات او؛ پس تجلی کرد ذات و ظاهر شد عالم و بیرون آمد از مکمن غیب وجود آدم. پس اگر تجلی کرد به صفت حیات، ظاهر شد در ذوی العلوم و چون تجلی کرد به قدرت، اعطا کرد هر چیزی را از ممکنات مقدورة الوجود، و چون تجلی کرد به هدایت، آن چیز مقدورة الوجود هدایت به سوی او یافت چنان که فرمود: «أَعطَی کلَّ شی‏ءٍ خَلقَهُ ثُمَّ هَدی»‏.[7]

بدان که هر چه هست از اشیاء، آن چیز مظهری از مظاهر اسماء او و شارق طوالع آن [است‏] و اعظم و مشاهر صفات او آدم است که مخلوق گشته از برای حصول جمیع قوابل کلیه در او. پس ظاهر شد حق در مظاهر به حسب استعداد هر مظهری و قابلیت هر موجودی؛ و معرفت هر چیزی به حسب ظهور حق است تعالی در او.

اگر آن چیز مظهر صفتی واحده است، پس شناخته می‏شود حق به آن صفت واحده در او، و اگر مظهر بعض صفات است، پس معرفت حق بر مقدار ظهور این صفات بینه است و اگر آن مظهر مظهر جوامع قوابل کلیه است، پس معرفت حق در او اعظم معارف است و علم آن مظهر الطف لطایف است؛ و موجود جامع از برای قوابل کلیه نیست الا انسان کامل و اوست اعظم موجودات از جهت معرفت تامه و علم کامل.


فصل: در ظهور حق در مظاهر اسماء و در ظهور او در اسم ظاهر

ظهور او در اسم ظاهر گفتیم از برای آن که حق ظاهر است به اسم ظاهر بر خود به حسب آیات خود، و عالَم که مظهر اسم ظاهر است مجموع آیات اوست.

پس او ظاهر شد به واسطه عالم؛ پس ظهور او موقوف باشد به ظهور عالم، و نیست عالم را ظهور الا به او. پس چنان دان که قائم است ظهور عالم به او، و ظهور او به عالم.

هرگاه که نظر کرد عارف در عالم - و عالم آیینهٔ حق است - پس دید حق را ظاهر در عالم؛ چنان که فرموده بعضی عارفان است: «ما رأَیتُ شیئاً الا و رأیتُ اللّٰه فیه».[8]

پس حق، باطن عالم باشد و محتجب بود به حجب ظلمانی و نورانی؛ چنان که پیغمبر ﷺ فرمود: «انّ اللّٰه سَبعینَ الـف حِجاب مِن نُور وَ ظُلمَة».[9] پس حق تعالی محتجب است به احتجاب ذات او به حجب و حجبْ عالم است؛ و مختفی است به کمال ظهور خود در این مظاهر؛ چنان که آفتاب به نور خود از چشم خلایق مختفی است، از غلبه نور ظهور، نه آن که مختفی است

 

فصل: در معانی غریبه‏

وجود انسان اصل است در ایجاد و وجود موجودات فرع او؛ از برای آنک عالم [را] از برای انسان آفریده‏اند و انسان مقصود کلی [است‏]، چنان که فرموده است تعالی: «یَابنَ آدم خَلقتُ الأَشیاء لَأجْلِکَ وَ خَلقتُکَ لِأَجلِی».[10] مقصود کلی که گفتیم، ظهور حق است در انسان و مشاهدهٔ اعیان اسماء و صفات خویش در او. محل ظهور حق و مشاهده او اسماء و صفات خویش را نیست الا انسان کامل؛ چرا که او جمع کرده در خود جمیع قوابل کلیه را. هرگاه که حق تعالی خواهد که در عالم نگرد، به انسان به سوی عالم نگرد، از برای آن که انسان کامل عین اللّٰه است؛ از برای آن که او انسانِ معنون است حق را؛ چنان که انسان العین ظاهر انسان را. پس هر که خواهد که که بیند جمیع عالم [را] در یک چیز و یک مظهر که جمع باشد در او عوالم کلیه از جواهر و اعراض و اجسام، باید که در انسان کامل نگرد که او جامع جمیع عوالم علویه و سفلیه و ملکیه و ملکوتیه است. پس انسان به این صفاتِ جامعه سزاوار خلافت مرتبه حق است و اوست که اعظم و اصفی آیینه‏های حق است از کاینات.


فصل: «انسان آینه ایزدنما»

انسان آینهٔ تمام است و ظهور حق در این آیینه مختلف [است‏] به حسب اختلاف استعداد آیینه. تجلی حق نفوس کاملهٔ انسانی را در دنیا و آخرت بر حسب استعداد آن نفوس است؛ و هر نفس کامل می‏بیند حق را به حسب اعتقاد خود و علم خود و معرفت خود. پس اگر نفسی کامل دید حق را بر صورت غیر معتقد آن نفس، دیگر نمی‏شناسد او را از جهت مخالفت اعتقاد؛ چه هر عارفی می‏شناسد و می‏بیند او را بر صفتی که ظاهر شده است او بر آن صفت بر عارف. پس عارفْ اکمل از همهٔ عوالم باشد اگر بیند حق را به جمیع صفات و بشناسد او را به همه نعوت و کمالات، و اوست مقصود ایجاد موجودات و او مراد است از ابداع مخلوقات.


فصل‏

انسان موصوف است به صفات کامله که حق تعالی به آن متصف است، غیر از وجود ذاتی؛ و هر صفتی که در نفس [است‏]، خودِ آن صفت از جانب حق سبب معرفت حق است. پس هر صفتی که آینه‏ای است که متصف است به حدوث، ذیل است بر قدم حق و سبب در معرفت او؛ و وجود ما از حق دلیلی قاطع است بر آن که وجود حق از ذات حق است، نه از غیر؛ چه او واجب‌الوجود است، پس ذات ما دلیل است بر ذات او و صفات ما دلیل است بر صفات او. بشناس نفس خود را تا بشناسی عالم [را] و بشناس خود را از برای آنک انسان مندرج است در او جمیع قوابل کلیه. پس چون بشناخت نفس خود را و حال آن که او بعض عالم است، پس بشناخت همه عالم را، حاصل شد معرفت انسان او را به حضور معرفت کل واحد. اگر ظاهر شود بر حسب کثرت در مظاهر، قادح نباشد آن کثرت در وحدت وجود واحد؛ که توحید کرده او را نسبتی دائم است همچون نسبت واحد به جمیع اعداد که متحقق نمی‏شود هر عددی الا به واحد؛ و اگر فرض کنند که مرتفع شود واحدی از اعداد، مستحق نشود حقایق اعداد نفس معنایی را معنای حقیقی، چه دو به یکی دو باشد و سه به دو و چهار

به سه، همچنین مراتب عددی این است.

 

تَمَّتِ الرِّسالَة بِعَونِ اللّٰه وَ حُسنِ تَوفِیقِه و الصَّلوة و السَّلام عَلی خَیرِ خَلقِه محمّد و آلهِ و صَحبِه و عِترَتِه اَجمَعِین و سَلَّمَ تَسلِیماً کَثِیراً.

 



[1] - سورهٔ تین «95» آیهٔ 4.

[2] - تئحید شیخ صدوق، ص 103.

[3] - سورهٔ فصلت «41» آیهٔ 53.

[4] - عوالی اللئالی، ج 4، ص 102.

[5] - سورهٔ اعراف «7» آیهٔ 185.

[6] - شرح اسماء الحسنی، حاجی سبزواری، ص 124.

[7] - سورهٔ طه «20» آیهٔ 50.

[8] - ر. ک: عام الیقین، ج 1، ص 70.

[9] - عوالی اللئالی، ج 4، ص 102.

[10] - علم الیقین، ج 1، ص 507.

نظرات 1 + ارسال نظر
علی چهارشنبه 29 اردیبهشت 1400 ساعت 02:40

خسته نباشی و خدا قوت
ادامه بده برای من خیلی آموزنده است

الحمدو لله رب العالمین ، انشاالله ادامه دارد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد