خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

فلسفه‌ آفرینش‌ و خاستگاه خوبی و بدی

فلسفه‌ آفرینش‌ و خاستگاه خوبی و بدی در بیان دیدگاه‌ مولانا (دفتر ششم مثنوی(:

در جهان، هر وجودی یک ضدی دارد که این ضد باعث آشکار شدن آن وجود میشود. به همین دلیل این جهان دو قطبی است. مانند نور و تاریکی که تا تاریکی نباشد، به وجود نور پی نمیبریم.

چون اراده حکم خداوندی بر ظهور و تجلی خود قرار گرفته بود و از طرفی هم هیچ ضدی برای خداوند بی همتا نبود، بنابراین خلیفه صاحب سینه ای ساخت و او را آینه خود قرار داد تا با انعکاس حضرت حق، محل ظهور حق باشد. سپس به او نور و صفای بی حدی بخشید و پس از آن از تاریکی و ظلمت ضدی برای او قرار داد. بنابراین دو پرچم سپید و سیاه (نیرو یا انرژی مثبت و منفی) در این جهان برافراشته شد که اولی آدم بود و دومی ابلیس راه آدم. پس از آن میان این دو سپاه جنگ آغاز شد و شد آنچه که شد:

چون مراد و حکم یزدان غفور
بود در قدمت، تجلی و ظهور

بی ز ضدی، ضد را نتوان نمود
و آن شَه بی‌ مثل را، ضدی نبود

پس خلیفه، ساخت صاحب‌ سینه‌ای
تا بُوَد شاهیش را آیینه‌ای

بس صفای بی‌حدودش داد او
وانگه از ظلمت، ضدش بنهاد او

دو علم بر ساخت، اسپید و سیاه
آن یکی آدم، دگر ابلیس راه

در میانِ آن دو لشکرگاه زفت
چالش و پیکار آنچه رفت، رفت

سپس میفرماید که پس از دوره آدم (به عنوان نماد نور و سپیدی) و ابلیس (به عنوان نمادی سیاهی و شرارت) دور دوم هابیل (نماد خیر) و قابیل (نماد شر) آغاز شد:

هم‌چنان دور دوم هابیل شد
ضد نور پاک او قابیل شد

برپایی این دو پرچم سپید و سیاه در جهان در دوره های بعدی همچنان ادامه پیدا کرده که مولانا با استفاده از داستانهای قرآنی برای آنها نمادسازی میکند و میفرماید که نبرد نور و تاریکی همیشه در جریان خواهد بود:

هم‌چنان این دو علم از عدل و جور
تا به نمرود آمد اندر دور دور

ضد ابراهیم گشت و خصم او
وآن دو لشکر کین‌گزار و جنگ‌جو

چون درازی جنگ آمد ناخوشش
فیصل آن هر دو آمد آتشش

پس حکم کرد آتشی را و نکر
تا شود حل مشکل آن دو نفر

دور دور و قرن قرن این دو فریق
تا به فرعون و به موسی شفیق

سالها اندر میانشان حرب بود
چون ز حد رفت و ملولی می‌فزود

آب دریا را حکم سازید حق
تا که ماند کی برد زین دو سبق

هم‌چنان تا دور و طور مصطفی
با ابوجهل آن سپهدار جفا

هم نکر سازید از بهر ثمود
صیحه‌ای که جانشان را در ربود

هم نکر سازید بهر قوم عاد
زود خیزی تیزرو یعنی که باد

هم نکر سازید بر قارون ز کین
در حلیمی این زمین پوشید کین

تا حلیمی زمین شد جمله قهر
برد قارون را و گنجش را به قعر

توضیح: انسان چون تنها بواسطه ذهن و حواس ظاهری جهان را میبیند و میشناسد و تفسیر میکنید، خیر و شر را دو وجود جدا از هم می بینید. اما آنچه مولانا تلاش دارد در اینجا برای ما بیان کند این است که در واقع این دو از یک چشمه جاری میشوند و برای تکامل انسان کار میکنند. در واقع خیر و شر دو وجود جدا از هم نیستند، بلکه موقعیتها و نسبت هاست که نیکی و بدی یک چیز واحد را در یک زمان مشخص برای یک شخص یا قوم خاص تعیین میکند. برای نمونه چاقو بسته به اینکه چه استفاده ای از آن بشود هم میتواند خیر باشد و نجات دهنده جان یک انسان در یک عمل پزشکی باشد و هم میتواند شر باشد و وسیله کشتن یک نفر قرار بگیرد. آتش هم میتواند گرما بخش باشد و هم میتواند سوزاننده و کشنده باشد.

در این رابطه مولانا ٢ مثال میزند: انسان نان را برای رفع گرسنگی میخورید تا تنش را همچون جوشن و لباس رزم در برابر تیغ گرسنگی نگهداری کند. اما زمانی که خشم و قهر حق در آن غذا بی افتد، باعث میشود که همین لقمه نان همچون حناقی در گلو گیر کند و باعث خفگی و مرگ گردد! یعنی همین نان که خیر بود، تبدیل به شری میشود. در مثال دیگری، از لباس پوشیدن در مقابل سرما میگوید که همان لباس کلفت به امر حق میتواند چنان بر تن به سردی برف شود که انسان اجبارا لباس را کنده و از لباس به خود سرما (زمهریر) پناه ببرد. اینجا دوباره سرما همان شر است که تبدیل به خیر میشود:

لقمه‌ای را که ستون این تن است
دفع تیغ جوع، نان چون جوشن است

چونک حق، قهری نهد در نان تو
چون خناق، آن نان، بگیرد در گلو

این لباسی که ز سرما شد مجیر*
حق دهد او را مزاج زمهریر*

تا شود بر تنت این جبهٔ شگرف
سرد هم‌چون یخ، گزنده هم‌چو برف

تا گریزی از وشق*، هم از حریر
زو پناه آری به سوی زمهریر

بنابراین خیر و شر از دو منبع متفاوت نیست، بلکه همه از جانب او است. اما ما چون دید دوراندیش (امعان نظر) نداریم و فقط ظاهر کار را میبینیم، می پنداریم شر نیرویی جدا از حق و بر علیه انسان و خوبی است، حال آنکه اولا شرارت نسبی است و آنچه برای یک شخص شر است، برای شخص دیگری میتواند خیر به حساب آید و به واسطه بدی است که ما به سوی خوبی رهنمون می شویم. دوما شر و تاریکی چیزی نیست جز نبود نیکی و نور. تاریکی از خود وجودی مطلق ندارد و این نبود نور است که ایجاد تاریکی میکند. خداوند نور ناب و محض است و هر چه فاصله باطنی از او بیشتر میگردد، از میزان نوریت کاسته شده و تاریکی و به دنبال آن شرارت افزایش میابد.

بنابراین مولانا میفرماید که انسان از دو قله (خوبی و بدی) نیست، بلکه از یک قله است (قله نور)، منتها غفلت و ناآگاهی است که انسان را از اصل نورانی اش دور کرده و به تاریکی و شرارات کشانده و از این روی است که جهان در ظاهر دو قطب خیر و شر دارد:

تو دو قله نیستی، یک قله‌ای
غافل از قصهٔ عذاب ظله‌ای

توضیح: هرقدر به دنیای مادی (تاریکی، شر، دروغ) و صفات حاصل از آن (که همان نفس اماره و من درون) نزدیکتر و وابسته تر باشیم، از نیکی و نور دورتر و به بدی و تاریکی نزدیک تر میشویم. یعنی خوبی و بدی و خیر و شر در وجود خود ماست و تشکیل دهنده الان ماست و انسانی که فنای در حق میشود، تاریکی را مطلقا در خودش کشته و اصل ذات نورانی خود را کاملا آشکار گردانیده است.

همه ما از خرد الهی یا همان نظر و دید باطنی برخورداریم. (روح قطره ای است از دریای هستی الهی و تمام صفات حق در او هست.) مولانا میگوید تو از نظر (دید درونی) برخورداری، اما این نظر تو دوربین و دوراندیش نیست و مانند چشمه ای خشکیده است و روان و جاری نیست. به همین دلیل است که نمیتوانی حقایق را آنطور که هست ببینی و میزان درکت از خوبی کم است:

تو نظر داری، ولیک امعانش* نیست
چشمهٔ افسرده است و کرده ایست

آهن و پولاد نماد بخش تاریک و سرد ماست که امعان نظر را در ما خاموش گردانیده. می فرماید که این هویت سرد و تاریکت را با کوبیدن نمیتوانی نابود کنی. بلکه به سوی داوود (نماد پیر راه دان) متوجه شو تا یک نظر این پولاد سرد وجود تو را ذوب کند:

زین همی گوید نگارندهٔ فکر
که بکن ای بنده: امعان نظر

آن نمی‌خواهد که آهن کوب سرد
لیک ای پولاد، بَرِ داود گرد

اگر تنت بمیرد، تو را به پیش اسرافیل میبرند تا در روز محشر با دمیدن در شیپور خود تن را دوباره زنده کند. اما اگر دلت مرد، آنرا را پیش خورشید (نماد پیر و راه دان) میبرند تا با نور خود آنرا زنده کند. (خورشید در حکمت باستانی ایران و آیین مهر نماد خداوند در این جهان است که بی منت هر لحظه بر همه کس میتابد):

تن بمردت، سوی اسرافیل ران
دل فسردت، رو به خورشید، روان

 

مردمان با خیال و فکر ظاهری خود کوشش در فهمیدن راز هستی دارند و این باعث شده که عقل ظاهر (بخش تاریک وجود)، خرد درونی (بخش روشن و نورانی وجود) را پوشانده و آنها را از دسترسی به نور و روشنایی محروم ساخته است و با این روش، خود را به سوفسطایی بدگمان نزدیک ساخته اند. سوفسطایی، خود را با سفسطه کردن و عقل گرایی محظ، کاملا از حس و خرد درونی محروم کرده بود. نتیجه اینکه اگر از روان (نام ایرانی واژه عربی روح) یا همان بخش نورانیمان برای رسیدن به حقیقت استفاده کنیم، درنهایت به زنده بودن جاوید میرسیم و اگر از عقل ظاهر یا بخش تاریکمان استفاده کنیم، از حس محروم شده و درنهایت خواهیم مرد:

در خیال از بس که گشتی مکتسی*
نک به سوفسطایی* بدظن رسی

او خود از لُب خرد معزول بود
شد ز حس محروم و معزول از وجود

 

مولانا در اینجا به خود نهیب میزند که بیشتر از این، اسرار را نگوید که خلق را توان درک آن نیست. اما خیلی سربسته کمی از خزانه اسرار حقیقت برای ما میگوید. امعان یعنی روان کردن چشمه. چشمه چیست؟ جان ما! و چون جان مانند تن ساکن و ایستا نیست و در حرکت است و میتواند پس از جدا شدن از تن ، مستقلا رونده و جاری باشد، در زبان پارسی به جان یا روح، روان میگویند. حکیمان (باستانی) که خود را از بند تن رها میکردند و در دنیای نادیدنی (چمن) روان میشدند، نام تن را به جسم و روان را به جان دادند تا این دو از هم بازشناخته شوند:

 

هین سخن‌خا، نوبت لب‌خایی است
گر بگویی، خلق را رسوایی است

چیست امعان؟ چشمه را کردن روان
چون ز تن جان رست، گویندش روان

آن حکیمی را که جان از بند تن
باز رست و شد روان اندر چمن

دو لقب را او برین هر دو نهاد
بهر فرق، ای آفرین بر جانش باد

در بیت آخر میگوید آنکسی که بر اساس فرمان الهی میرود، سخن و خواسته اش همان فرمان حق است (چراکه او اینک کاملا پاک گردیده و پادشاه از طریق او خود را به ظهور کامل می رساند) و اگر به خاری فرمان دهد که تبدیل به گل شود، این فرمان حتما اجرا میشود:

در بیان، آنک بر فرمان رود

گر گلی را خار خواهد، آن شود

داستان زایش سپیدی و سیاهی و نبرد آن دو که اساس مکتب زرتشت و حکمت باستانی ایران است در گاتها اینگونه بیان شده است:

«اینک، آن دو مینوی همزاد (سپنتا مینو (روح مقدس) و انگره مینو (آهرمن، اهریمن))، که در آغاز در اندیشه پدیدار شدند، یکی نیکی را می نماید و آن دیگری بدی را و از این دو، (انسان) دانا راستی و درستی را بر میگزیند و نادان بدی را. و آنگاه که در آغاز آن دو مینو به هم رسیدند زندگی و نازندگی را پدید آوردند و تا پایان هستی چنین باشد که بدترینِ منشها (اندیشه بد) از آنِ پیروان دروغ و بهترین منشها (اندیشه خوب) از آن پیروان راستی خواهد بود

 

شرح برخی از واژه ها:

وشق = لباس از پوستین
زمهریر = سختی سرما
مجیر = پناه دهنده و دستگیر
امعان = دوراندیشی
مکتسی = جامه پوشیده 


سوفسطایی = در اواخر قرن پنجم قبل از میلاد جماعتی از اهل نظر در یونان پیدا شدند که جستجوی کشف حقیقت را ضروری نمیدانستند، بلکه آموزگاری فنون را بر عهده گرفته ، شاگردان خویش را در فن جدل و مناظره ماهر میساختند، تا در هرمقام خاصه در مورد مشاجرات سیاسی بتوانند بر خصم غالب شوند. این جماعت بواسطه ٔ تتبع و تبحر در فنون مختلف که لازمه ٔ معلمی بود به سوفستس معروف شدند، و چون برای غلبه بر مدعی در مباحثه به هر وسیله متشبث بودند، لفظ سوفیستس که ما آنرا سوفسطایی گوئیم علم شد برای کسانی که بجدل می پردازند و شیوه ٔ ایشان سفسطه نامیده شده است .


 مولانا گفت

روزی در سیر، ابلیس را دیدم و او را گفتم «از چه بر آدم سجده نکردی؟» گفت: «تو بنده‌ی مولای خویشی، من هم بنده‌ی مولای خویش. اگر شمس تبریزی از دری در آن مجلس که در آن نشسته‌ای درآید و انبیاء جملگی از دری دیگر به آن مجلس وارد شوند، تو روی به شمس می‌کنی یا ایشان؟» گفتم: «لاولله که جز در شمس بنگرم!». گفت: «مگر نه ایشان انبیا باشند؟» گفتم: «مرغ دلم گرفتار بند شمس است و مولای من اوست». گفت: «اگر شمس امر کند که در ایشان نگری؟» گفتم: «آخر دل نمی‌رود!». گفت: «بعید از تو، آنچه خود می‌دانی، از من چرا پرسی؟!». گفتم: «تو می‌دانستی که اگر سجده نیاوری به عذاب مبتلا می‌شوی و آنچه نباید بر سرت می‌آید؟» گفت: «آری!» گفتم: «پس از چه، سجده نبردی!». گفت: «میل او بر عذاب من بود و راه سلوکم اینچنین بود». 
مختار بودم که امر او را اطاعت کنم یا دل به میل او بندم، پس میل او را بر امر او بالاتر و مقدم دانستم میل او آزمایش بنی‌آدم بود و قبول این مأموریت، امتحان من!» گفتم: از چه رو کبر ورزیدی، گفت: «آنکه با کدخدایی دوستی دارد، فخر فروشد، مرا که با خدا رفاقتی بوده چرا تکبر نشاید؟!». گفتم: «به قیمت قهر و عذاب؟!» گفت: «مگر تو نگفتی عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد؟» آن عاشقی که قهر را لطف نمی‌بیند، عاشقش نگویند که او در بند خویش است، نه در بند معشوق. دهان بستم و در عشق نگریستم چه او را عاشقی پاک‌باخته دیدم. گفت: «جز حضرت باری چه کس را قدرت در کائنات که بخواهد مرا مجازات کند؟» گفتم: «هیچکس!» گفت: «هر چه از دوست رسد خوب است، گر همه سنگ و گر همه چوب است!» طرفه حالی‌ست که ابلیس راست گوید! باز گفت: «میل خدای این است که نگذارم نامحرم در حریم دوست رود، جز آنها که خدایت دوستار ایشان است و ایشان دوستار خدای. در دیدار دو عاشق، جای ابلیس کجاست؟! من دفع مزاحم می‌کنم در دیدارمولایم با عاشقانش». 
آخرالامر بر فراق من هم پایانی است.