خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

استوار ماندن جهان مادی همانا غفلت و ناآگاهی مردم است؟


چرا عرفا میگویند ستون استوار ماندن جهان مادی همانا غفلت و ناآگاهی مردم است؟

 

وقتی که انسان از روی ناآگاهی کار خطایی انجام می دهد و زمانی به اشتباه خود آگاه می شود که دیگر کار از کار گذشته است، چه باید بکند؟ آیا باید خود را سرزنش کند و این حس عذاب وجدان و پشیمانی را با خود همراه کند؟ در نوشتار زیر با شرح گفتاری از مولانا به بررسی این مطلب می پردازم.

 

جنبش هر کس به سوی جاذب است
جذب صدق، نه چو جذب کاذب است

می‌روی گه گمره و، گه در رشد
رشته پیدا نی و، آنکت می‌کِشد

اشترِ کوری، مهار تو رهین
تو کشش می‌بین، مهارت را مبین

 

مولانا می فرماید همه انسانها در جنش و حرکت به سوی یک جاذب و کِشنده ای هستند. این جاذب میتواند جاذب صادق باشد که انسان جذب شده را به سوی درستی می کشد و یا جاذبی دروغین و کاذب که انسان را به سمت دروغ و گمراهی جذب می کند. بر همین اساس انسان در مسیر زندگی خود گاهی به سمت گمراهی گام بر می دارد و گاهی نیز به سمت رشد و آگاهی. در این بین نه آن رشته که انسان را به سمتی می کشد و نه آن کِشنده و جاذب پیدا و آشکار نیستند و انسان مانند شتر کوری است که مهارش را نمیبیند و از چشمانش پنهانند، اما کشش را حس می کند و به سمتش می رود.

دلیل اینکه انسان از دیدن کشنده و مهار محروم است این است که اگر آن آشکار می شد، آنگاه جهان مادی دیگر دارالغرار یا خانه فریب نبود (و خاصیت آموزشی خود را از دست می داد(

 

گر شدی محسوس جذاب و مهار
پس نماندی این جهان دارالغرار

 

اگر گاو از هدف قصاب آگاه بود، هیچگاه با پای خود به دنبال قصاب به دکان قصابی نمی رفت و غذایی که به او داده می شود را هیچگاه نمی خورد و اجازه نمی داد تا شیرش را بدوشند. اگر گاو می دانست که علفی که به او داده می شود به قصد پروار شدنش است تا روزی کشته و خورده شود، کی توانایی هضم علفی که خورده بود را داشت؟

 

گاو گر واقف ز قصابان بدی
کی پی ایشان بدان دکان شدی

یا بخوردی از کف ایشان سبوس
یا بدادی شیرشان از چاپلوس

ور بخوردی، کی علف هضمش شدی
گر ز مقصود علف واقف بدی

 

بنابراین ستون نگهدارنده جهان مادی همانا "غفلت و ناآگاهی" است (زیرا اگر انسان از حقیقت غافل نبود و میتوانست پشت صحنه بازی های دنیا را ببیند، دیگر دچار اشتباه نمیشد تا با چشیدن نتیجه اشتباهاتش به آگاهی برسد و اصلا نیازی نبود تا به جسم مادی بیاید تا در پس حجابهای بسیار از حقیقت خویش دور بماند). هدف ظاهری مردم در زندگی دنیایی به دولت رسیدن است. دولت واژه ای است که از دو بخش "دو" و "لت" تشکیل شده است. یعنی تمام چیزی که مردم غافل در کل دوران زندگی نصیبشان میشود دو چیز است: نخستین"دو" یا دوان به سوی اهداف مادی بودن است و دومین "لت خوردن" که به معنی ضربه خوردن و سیلی خوردن و تنه خوردن است. یعنی در ابتدا دویدن و در انتها ضربه خوردن و در ویرانه دنیا خرانه مردن:

 

پس ستون این جهان خود غفلت است
چیست دولت؟ کین دوا "دو" با "لت" است

اولش "دو دو" به آخر "لت" بخَور
جز در این ویرانه نبود مرگ خَر

 

دلیل این که انسان با جدیت مشغول به انجام کاری می گردد (به عبارتی دیگر اینکه انسان وارد بازی های دنیا می گردد و این بازی ها برای او اهداف زندگی می گردند) این است که کردگار عیب نتایج آن کار را بر او پوشانده است. همچنین انسان از این روی می تواند گرم افکارش شود که عیب و زشتی (نتایج) افکارش بر او پوشیده هستند. چه اگر آن عیبها از دید انسان پنهان نبودند و نتایجشان بر او آشکار بودند، هیچگاه به سراغشان نمی رفت و جانش از آنها می رمید و از مغرب تا مشرق از آنها فاصله می گرفت. اگر انسان در ابتدای امر آگاهی و دانش به نتایج افکار و اعمال خودش داشت، هیچگاه به دنبال انجام آنها نمی رفت تا در نهایت به پشیمانی برسد. بنابراین در ابتدای کار خداوند عیب آن کار را بر ما پنهان داشت تا مطابق قضا آن کار به انجام برسد. و هنگامی که قضا حکم خودش را آشکار کرد، چشم باز شود و زمان پشیمانی رسد:

 

تو به جد کاری که بگرفتی به دست
عیبش این دم بر تو پوشیده شدست

زان همی تانی بدادن تن به کار
که بپوشید از تو عیبش کردگار

همچنین هر فکر که گرمی در آن
عیب آن فکرت شدست از تو نهان

بر تو گر پیدا شدی زآن عیب و شین
زو رمیدی جانت بُعدَ المشرقین

حال، که آخر زآن پشیمان می‌شوی
گر بود این حالت اول، کی دَوی؟

پس بپوشید اول آن بر جان ما
تا کنیم آن کار بر وفق قضا

چون قضا آورد حکم خود پدید
چشم وا گشت و پشیمانی رسید

 

حال به بخش جالب این آموزش ساده اما بسیار مهم و اثر گذار در زندگی میرسیم. مولانا در ابیات بعدی می فرماید که داستان قضا با رسیدن به پشیمانی پایان نمی پذیرد، بلکه خود این پشیمانی نیز قضایی جدید است که همانا پریشانی حاصل از پشیمانی است. یعنی انسان با پشیمانی به رنج و اندوه می رسد که خود آغاز یک کار اشتباه دیگر، یعنی پریشانی است که نتیجه حاصل از پریشانی، پشیمانی است که ایجاد رنج دوباره می کند. با ادامه این کار، انسان به پشیمانی و پریشانی حاصل ار آن عادت کرده و به قول مولانا پشیمان خور می گردد و نیمی از عمرش را در پریشانی و نیم دیگر را در پشیمانی خواهد گذراند. پس می فرماید چرخه پشیمانی را رها کن و (زمانی که از آثار کار و افکارت به اشتباه بودنشان پی بردی، پشیمان شدن و احساس گناه را رها کن، از نتایجش درس بگیر تا دوباره تکرار نگردند و) به جای آن وقتت را به رسیدن به حق صرف کن:

 

این پشیمانی قضای دیگر است
این پشیمانی بهل، حق را پرست

ور کنی عادت، پشیمان خور شوی
زین پشیمانی، پشیمان‌تر شوی

نیم عمرت در پریشانی رود
نیم دیگر در پشیمانی رود

 

مولانا میفرماید راه درست این است که فکر و پریشانی را رها کرده و حال و کار و یار بهتری را جستجو کنی (یعنی روش کاری و فکری ات را اصلاح کنی تا دوباره آن اشتباه را تکرار نکنی). اگر هم کار نیکوتری پیدا نکردی (و نتوانستی به راه درست و بی اشتباه وارد شوی)، پشیمانی ات از چه روی است؟ تو چون راه درست را نمیدانستی دچار اشتباه شدی و اگر هنوز هم نمیدانی، باز هم دچار اشتباه خواهی شد و این نیازی به پریشانی ندارد. زیرا که اگر راه درست را می دانستی که از ابتدا دچار اشتباه نمی گردیدی! بنابراین چون راه نیکو را نمی دانستی، از کجا میتوانستی تشخیص دهی که راه بد را بگزیده ای؟

 

ترک این فکر و پریشانی بگو
حال و یار و کار نیکوتر بجو

ور نداری کار نیکوتر به دست،
پس پشیمانیت بر فوت چه است؟

گر همی دانی، ره نیکو پرست
ور ندانی، چون (چگونه) بدانی کاین بَد است؟

 

تا زمانی که انسان خوب و نیک را نشناسد، بدی را هم نمیتواند بشناسد. زیرا که هر چیزی را با متضادش می شود شناخت (مثلا نور را زمانی میشناسی که تاریکی را دیده باشی و برعکس). بنابراین چون بدی را نمی شناختی، از انجام ندادنش هم ناتوان بودی و مرتکب کار اشتباه یا در اصطلاح دینی مرتکب گناه شدی. بنابراین چون عاجز و ناتوان از شناخت بدی بودی، این پشیمانی و احساس گناهی که دچارش گشته ای از چه روی است؟ بلکه درستش آن است که به عجز و ناتوانی خود بنگری تا دریابی چه کسی تو را مغلوب کرده به سوی ناتوانی کشیده و جذبت کرده است. عاجزی و ناتوانی در جهان بدون وجود یک قادر و غالب ممکن نیست.:

 

بد ندانی، تا ندانی نیک را
ضد را، از ضد توان دید، ای فتی

چون ز ترکِ فکرِ این عاجز شدی
از گناه آنگاه هم عاجز بُدی

چون بُدی عاجز، پشیمانی ز چیست؟
عاجزی را باز جو، کز جذبِ کیست؟

عاجزی بی‌قادری اندر جهان
کس ندیدست و نباشد این، بدان

 

چکیده آموزشهای مولانا تا به اینجا این است که روح انسانی ناآگاه است و دلیل آمدنش به دنیا در قالب جسم مادی به دست آوردن آگاهی است. به دلیل این ناآگاهی است که به بازی های دنیایی مشغول میشود و تنها یار و برنامه ریزش نیز همان فکر و عقل ظاهری و جزوی اش است. نیروهای معنوی بر اساس همین غفلت و ناآگاهی است که زمینه وارد شدن هر انسانی به بازی هایی که برای این زندگی اش از قبل برنامه ریزی شده آماده می کنند و او را به سوی ورود به آن جذب می کنند. انسان پس از پایان آن بازی به نتایج منفی و بد میرسد و دچار پشیمانی میگردد که چرا آن کار را انجام داد. مولانا می فرماید در این مرحله تو نباید گرفتار رنج و درد ناشی از نتایج منفی کارت شوی، بلکه تنها باید از کارت درس گرفته، آگاهی ات را افزایش دهی تا دیگر آن اشتباه تکرار نگردد (معنای واژه دینی توبه نیز همین است که انسان به اشتباه خودش وقتی پی برد، دیگر تکرارش نکند.). داستان به همین منوال پیش می رود تا هر انسانی بر اساس هر اشتباهش به یک آگاهی ناشی از آن اشتباه برسد که نتیجه نهایی این راه دراز و طولانی رسیدن به آگاهی ناب و رهایی از نادانی است که در این نقطه دیگر نیازی به آمدن به دنیا برطرف شده و انسان در مسیر روحانی در جهانهای دیگر به پیش می رود تا در دریای وحدت الهی غرق شده و بخشی از آگاهی و نور کل گردد. در اینجا اما بازنده کسی است که در درد و رنج حاصل از اشتباهات خود بماند و دیگر آنکه از اشتباهات خود درس نگیرد و دایم آنها را تکرار کند.

 

نکته آموزشی بسیار مهم دیگری که مولانا مطرح میکند، نتایج زیانبار آرزوهای ماست. آرزو در ذات خود دردآفرین است. مولانا می فرماید هر آرزویی که انسان در خود می پرورد از عیب و زیانهای آن بی خبر است. اگر جان انسان از نقص و عیب آن آگاه می شد، حتما از خواستن و جستجوی آن می رمید. و اگر خداوند نتایج آرزوهای انسان را به او می نمایاند، هیچگاه اجازه نمی دادی که کسی یا چیزی تو را به سوی آرزویت بکشاند. دلیل اینکه انسان از انجام کار مشخصی پرهیز می کند دقیقا همین است که نتایج بد آن کار برای او آشکار است:

 

همچنین هر آرزو که می‌بری
تو ز عیب آن، حجابی اندری

ور نمودی علت آن آرزو
خود رمیدی جان تو زان جست و جو

گر نمودی عیب آن کار، او ترا
کس نبردی کش کشان آن سو ترا

و آن دگر کار کز آن هستی نفور
ز آن بود که عیبش آمد در ظهور

مولانای بزرگ در انتهای این گفتار دست به دعای بسیار زیبایی می زند که خواننده گرامی را به خواندنش دعوت می کنم:

ای خدای رازدان خوش‌سَخُن
عیب کار بد ز ما پنهان مکن

عیب کار نیک را منما به ما
تا نگردیم از روش سرد و هبا

 

میفرماید: خداوندا، عیب کار بد را بر ما پنهان نکن (تا با دیدن نتایجش دست به انجامش نزنیم) و عیب کار نیک را بر ما پنهان کن تا نکند به دلیل دیدن نتایجش از انجامش دلسرد گردیم.

مولانا در انتهای این گفتار به آثار بد آرزوهایمان اشاره ای کوتاه کرد. عرفا همیشه به سالکان راه حق توصیه دارند که اگر قصد وصال به حق را دارید، یکی از گامهای مهم «بی آرزویی» است. دلیلش هم همین است که مولانا اینجا مطرح کرد. زیرا هر آرزویی که مرتبط به جهانهای زیرین باشد، به دلیل عدم اطلاع از نتایجش که قطعا منجر به وابستگی به ماده می گردد، مبنای اسارت در عالم مادی می گردد. «بودا» هنر بی آرزویی را به پیروانش می آموخت: "اگر می خواهی آزاد باشی، آرزویی نداشته باش. هیچگونه احساس مالکیت بر هیچ چیز، چه مادی و چه معنوی، به خود راه مده".


جهان مادی گذرگاهی از وقایع ناپایدار و فانی است. پس، هیچ چیز در آن پایدار نیست و نباید ایمان و عقیده را بر هیچ یک از پدیده های این جهان بنا کرد. بودا بر این اساس می گفت: آرزو علت همه رنجهاست (همانی که مولانا در این گفتار به ما آموخت). از این روی عدم وابستگی کامل نسبت به تمام اشیای دنیوی و نداشتن پیوند به آن اشیا یک لازمه است. لحظه ای که انسان آرزوی چیزی را کند، چه مادی و چه معنوی، بردگی اش آغاز می گردد. پس انسان نباید حتی برای اعمالش آرزوی پاداش کند و تا زمانی که انسان به آن پاداش وابسته است، چرخه آرزو و رنج ناشی از آن هم همراه با اوست. غم و غصه زاده آرزوست. از این روی است که مولانا در ابیات بالا فرمود:

همچنین هر آرزو که می‌بری
تو ز عیب آن، حجابی اندری

ور نمودی علت آن آرزو
خود رمیدی جان تو زان جست و جو

راه حل:

این پشیمانی قضای دیگر است
این پشیمانی بهل، حق را پرست

 

هرکه شد خام، به‌صد شعبده خوابش کردند     هر‌که در‌خواب نشد، خانه خرابش کردند...

بازی اهل سیاست که فریب‌ست و دروغ     خدمتِ خلقِ ستمدیده، خطابش کردند...

اول کار بسی وعده‌ی‌ِ شیرین دادند          آخرش تلخ شد و نقشِ بر‌آبش کردند...

آنچه گفتند شود سرکه‌یِ نیکو و حلال      در نهانخانه‌یِ تزویر، شرابش کردند...

پشت دیوار خری داغ نمودند و به ما       وصفِ آن طعم دل‌انگیز کبابش کردند...

سال‌ها هرچه که رِشتیم به امّید و هوس      بر سرِ دارِ مجازات، طنابش کردند...

گفته بودند که سازیم، وطن همچو بهشت    دوزخی پر ز بلایا و عذابش کردند...

زِ که نالیم که شد غفلت و نادانیِ ما       آنچه سرمایه‌یِ ایجاد سرابش کردند...

لب فروبسته ز دردیم و پشیمانی و غم      گرچه خرسندی و تسلیم، حسابش کردند...

فرخی یزدی