خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

فرازهایی از سخنان صوفیان و عرفا پارسایان و حکیمان بخش دوم

  

فرازهایی از سخنان صوفیان و عرفا بخش دوم


بنام نامی خالق هستی بخش 



سخنی در " معرفت، محبت، عشق "

محبت چون به غایت رسد آن را عشق خوانند
و عشق خاص تر از محبت است
زیرا که همه عشقی محبت باشد، اما همه محبتی عشق نباشد
و محبت خاص تر از معرفت است
زیرا که هر محبتی معرفت باشد، اما همه معرفتی محبت نباشد.
پس اول پایه معرفت باشد و دوم پایه محبت و سوم پایه عشق.
و به عالم عشق که بالای همه است نتوان رسیدن،
تا از معرفت و محبت دو پایۀ نردبان نسازد.
و معنی خُطوَتیْنِ وَ قَد وَصَلْت این است.
#سهروردی_مجموعه‌آثار

▪️این محبت هم نتیجۀ دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست
دانش ناقص کجا این عشق زاد
عشق زاید ناقص، اما بر جماد
#حضرت_مولانا

▪️در تک آن راه دو منزل شدم
تا به یکی تک به در دل شدم
#نظامی

#متون‌عرفانی‌به‌زبان‌فارسی

گلشن راز اثر شیخ محمود شبستری عارف قرن هشتم

از کتاب شرح گلشن راز عالم و عارف جلیل القدر جناب لاهیجی

320) )به فعل آمد صفتهاى ذمیمه

بتر شد از دد و دیو و بهیمه

چون قوه غضبى و شهوى در انسان بر نفس ناطقه که امتیاز انسان بر حیوانات است، غالب شوند، هر آینه صفات ذمیمه و افعال قبیحه که بالقوه در نهاد انسان پوشیده و پنهان بود به فعل درآمده و به واسطه این صفات توجه به عالم مادى می کند و به دنبال لذات نفسانى و شهوات جسمانى می رود و تمام صفات ذمیمه که خاص حیوانات است در او ظاهر می گردد و در این مرتبه به تحقیق از حیوان و شیطان و چهار پا نیز بدتر و پست تر م گردد. همان طور که در قرآن نیز آمده است «اولئک کالانعام بل هم اضلّ» یعنى آنها مانند چهار پایانند بلکه گمراهترند.
1.
اعراف، آیه 179.

321) تنزّل را بود این نقطه اسفل

که شد با نقطه وحدت مقابل

تنزّل = نزول کردن، فرود آمدن، پایین آمدن

اسفل = پایینتر

انسان در دایره هستى، اوج و فرود دارد و در این مسیر دورى، مدارج و معارجى را طى مىکند و مىدانیم که در دایره، نقطه مقابل هر نقطه فرضى نسبت به مرکز درست در مقابل آن نقطه فرضى قرار خواهد گرفت.
بنابراین مرتبه انسانى در دایره وجود، نقطه آخر قوس و کمان دایره است که در پایینترین قوس و کمان نزولى دایره قرار گرفته و درست در مقابل نقطه وحدت در بالاترین نقطه قوس صعودى مىباشد.

و به خاطر همین نکته است که همه اسماء و صفات الهى در آیینه حقیقت وجود انسان منعکس گشته و در او ظاهر شده است و او را اشرف مخلوقات مىدانند.
(322)
شد از افعال کثرت بى نهایت

مقابل شد از این رو با بدایت

نهایت = حدّ و اندازه

بدایت = آغاز، منظور وحدت حقیقى است.

انسان مظهر تمام اسماء و صفات است و ظهور و نمود هر یک از صفات وابسته به انجام فعلى خاص مىباشد. بنابراین چون از انسان افعال و اعمال زیادى سر زد، در نتیجه بىنهایت کثرت در صورت انسانى ظاهر و پیدا شد و در این مرحله، انسان نقطه مقابل وحدت حقیقى قرار گرفت و آنچه که در ذات خداوندى پوشیده و پنهان بود، در آیینه حقیقت انسان منعکس گشت.

 

https://s9.picofile.com/file/8302181142/14671354_1708245416169975_5340708808903481246_n.jpg


فیه مافیه:

گویند که معلمی، از بینوایی، در فصل زمستان دُرّاعه (جامه) کتان یکتا پوشیده بود. مگر خرسی را سیل از کوهستان در ربوده بود، می گذرانید و سرش در آب پنهان. کودکان پشتش را دیدند و گفتند: استاد، اینک پوستینی در جوی آب افتاده است و تو را سرماست؛ آن را بگیر.

استاد از غایت احتیاج و سرما، درجست که پوستین را بگیرد. خرس، تیز، چنگال در وی زد. استاد در آب گرفتار خرس شد.

کودکان بانگ می داشتند که: ای استاد! یا پوستین را بیاور، و اگر نمی توانی رهاکن، تو بیا.

گفت من پوستین رها می کنم، پوستین مرا رها نمی کند، چه چاره کنم.

شوق حق تو را کی گذارد؟ اینجا شکر است که به دست خویشتن نیستیم، به دست حقیم. همچنانکه طفل در کوچکی جز شیر و مادر نمی داند، حق تعالی او را هیچ آنجا رها کرد؟ پیشتر آوردش به نان خوردن و بازی کردن، و همچنانش از آنجا کشانید تا به مقام عقل رسانید. و همچنین در این حالت - که این طفل است نسبت به آن عالم و این پستانی دیگر است، نگذارد و تو را به آنجا برساند که دانی که این طفلی بود و چیزی نبود.

 


پیش ما کسی یک بار مسلمان نتوان شدن: مسلمان میشود، و باز کافر میشود، و هر باری چیزی از او بیرون می آید، تا آن وقت که کامل شود.

شمس الدین محمد تبریزی

ص ۲۲۶


 

شرح گشن راز

کند یک رجعت از سجّین فجّار

رخ آرد سوى علّیین ابرار

سجّین فجّار = مراد زندان طبیعت است، مأخوذ از آیات 7و8 سوره مطفّفین در قرآن است.

علّیّین = جاى بلند، جایگاه نیکوکاران که در مکانى بلند است.

ابرار = جمع برّ، نیکوکاران، پرهیزگاران

علّیین ابرار = منظور مقامات معنوى و روحانى است، مأخوذ از آیات 18 و 19 و 22 سوره مطففین در قرآن است.

سالک بعد از تصفیه دل خود، از طریق جذبه الهى و یا به سبب برهان یقینى که در ابیات 325 تا 327 درباره آنها گفته شد، از تعیّنات مادى و تعلّقات دنیوى که به عبارتى می توان آنها را زندان طبیعت نامید، بر می گردد و آنها را به کنارى می زند و روى به مقامات معنوى می آورد و به عالم ملکوت سیر می کند و خدا را می جوید.

328
به توبه متّصف گردد در آن دم

شود در اصطفاء ز اولاد آدم

اولین مقامى که سالک از آن عبور می کند تا به حق برسد، مقام توبه است. توبه مراتبى دارد که عبارتند از:
1
ـ بازگشتن از کفر که آن را توبه کفّار گویند.
2
ـ بازگشتن از فسق و فجور و آن توبه فجّار است.
3
ـ بازگشتن از اخلاق ذمیمه و آن توبه ابرار است.

4ـ بازگشتن از غیر حق است که آن توبه کاملان و واصلان به حق است

اولین چیزى که سالک به واسطه آن به مقام قرب الهى می رسد «توبه» است. و خداوند در این باره چنین فرموده است که: «ثمّ تاب علیهم لیتوبوا» یعنى خداوند به سوى آنان بازگشت تا آنها به سوى خدا بازگردند و اطاعت و فرمانبردارى کنند.
پس در هنگامى که سالک از سجّین فجار برگشت می کند و روى به علیّین ابرار می آورد، یعنى ترک ما سوى الله می کند و توجه به مبدأ اصلى و وجود حقیقى می نماید، در حقیقت متّصف به صفت توبه گردیده است.
در مصراع دوم خداوند درباره حضرت آدم(علیه السلام) چنین فرموده است: «ثمّ اجتباه ربّه فتاب علیه و هدى»یعنى بعد از رانده شدن آدم(علیه السلام) از بهشت و توبه کردن، خداوند حضرت آدم(ع) را انتخاب کرد و به سوى او آمد و او را هدایت کرد. همچنین مصراع دوم اشاره به «ان الله اصطفى آدم و نوحاً و آل ابراهیم و آل عمران على العالمین»یعنى به راستى که خداوند حضرت آدم و نوح و خاندان ابراهیم و عمران را بر همه مردم برگزید

 

مثنوی معنوی

آب در کِشتی، هلاکِ کِشتی است

آب در بیرونِ کِشتی، پُشتی است

(مولانا)

آب، دنیا و کشتی، جانِ بشر و بیرونِ کشتی، تنِ بشر است. اگر از فقر و تلف مال رنجِ فراوان میبری، معلوم است که دنیا داخل جان شده است و اگر رنج نبردی و فرقی برایت نکرد، معلوم است که دنیا بیرونِ جان بوده. حقیقتِ بشر جان است نه تن، تن آلت کار و تکمیل و ظهورِ جان است. پس جان باید آلوده به دنیا نشود، آلایش تن مُضِرّ نیست؛ اما هر ثابت ثروتی هم نمیتواند ادعا کند که دل من آلوده به دنیا نیست، زیرا نزد خود رسواست که هنگام فقر و ضرر مالی خود میداند که چه رنجها میکشد. این ادعا از کسی شایسته است که فقر و غنا در نظرش یکسان باشد

 


مُراهق (دمادم بلوغ، نوجوان) بودم که: قزوینی یی مُحتسب شد ، شنید که:
-
مُلحد آمد! – زود مادر را نهاد و سر فرو برید !
گفتند: – آخر، حقّ مادری؟
گفت: – تا مُلحدان بدانند که محابا (بیم و پروایم) نیست ..
ملحد آن دید، گفت:
-
او، از من ملحدتر است ! من هرگز این نکردمی !
،
چیزهاست. نمی‌آرم گفتن.. ثلثی گفته شد..
،،
مبالغه می‌کنند که فلان کس همه لطف است، لطف محض است. پندارند که کمال در آن است ! نیست..
آنکه همه لطف باشد ناقص است. هرگز روا نباشد بر خدا این صفت، که همه لطف باشد، سلب کنی صفت قهر را ..
بلکه هم #لطف می‌باید و هم #قهر،، لیکن به موضع خویش...

نادان را هم قهر و لطف باشد ! الا به غیر موضع، از سر هوا و جهل..

(مقالات شمس)


یا غافر الذنب ، یا قابل التوب ..

لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ ، سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمینَ ..
و یاد آرذوالنون ( یونس) را آن دم که (از میان قوم خود) خشمناک برفت و گمان کرد او را در مضیقه و سختی نمی افکنیم پس در میان تاریکی ها(ی سه گانه ، شب و قعر دریا و شکم نهنگ) ندا سر داد که خدایی به جز ذات یکتای تو نیست ، تو پاک و منزهی و من از ستمکاران بودم ( که بر نفس خود ستم کردم ) ..،
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ!
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است..*
،

فارغ از اینکه منظور از گناه انبیاء واولیاء الله چیست و شجره ممنوعه چه بود ! نکته ایست که در طریق ادب از آدم (ع ) و ابلیس یاد میشود ...
ابلیس گفت بما اغویتنی …که تو گمراهم کردی و لجاجت بر ادامه خطا و نافرمانی داشت..

ولی آدم علیه السلام ادب کرد وفوراً عذر خواست و در مقام جبران برآمد و توبه کرد و چون به سوى خداوند بازگشت دست لطف الهى به کمکش شتافت و کلمات رحمتش را به او القا کرد.. و وعده بازگشت به بهشتش را به او داد» (ثُمَّ بَسَطَ اللهُ سُبْحانَهُ لَهُ فى تُوْبَتِهِ وَلَقّاهُ کَلِمَةَ رَحْمَتِهِ وَ وَعَدَهُ الْمَرَدَّ اِلى جَنَّتِهِ).(نهج البلاغه)

در تفسیر آیات 87و88 سوره مبارکه انبیاء وداستان حضرت یونس ع نیز علامه طباطبایی آورده است :

(انى کنت من الظالمین ) - در این جمله به ظلم خود اعتراف کرد، چون عملى آورده که ظلم را ممثل مى کرد، هر چند که فى نفسه ظلم نبود ! و خود او هم قصد ظلم و معصیت نداشت، چیزى که هست خداى تعالى در این پیشامد پیغمبرش را تاءدیب و تربیت کرد تا با گامى پاک و مبراى از " تمثیل ظلم " ، (تا چه رسد به خود ظلم ! ) شایسته قدم نهادن به بساط قرب گردد..

فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجى المؤمنین ..

یونس (علیه السلام) هر چند که تصریح به خواسته خود نکرد، و تنها به مسأله توحید و تنزیه خدا، و اعتراف به ظلم خود اکتفا کرد، لیکن با این کلماتش حال درونى خود را ،، و موقفى را که در آن قرار گرفته ، بیان داشت، که در معنا درخواست نجات و عاقبت را مى رساند،،خدا هم درخواست او را اجابت نموده، از اندوه و غمى که به وى روى آورده بود نجاتش بداد..

جمله (وکذلک ننجى المؤمنین) وعده به نجات دادن هر مؤمن مبتلاى به اندوه است، البته مؤمنى که مانند یونس رو به درگاه وى آورد، و او را چون وى ندا کند......
تفسیر )  
المیزان علامه شهیر طباطبایی-انبیاء )

----------------
* پ.ن :دقت بفرمایید برای فهمیدن سخن عارف ما باید از منظر و دریچهء نگاه او و با علم ومعرفت کافی به سخن بنگریم تا بتوانیم سخن او را درک کنیم ..و همیشه احتمال این را هم بدهیم که شاید ما منظور او را درک نکرده باشیم !عموم از این اشعار وسخنان مشابه ،جبری مسلک بودن بسیاری از عرفا را برداشت میکنند که صحیح نمیباشد و ناشی از سطحی نگریست ،
بحث قضا وقدر و رابطه علم خدا و اختیار ومسئولیت انسان نیاز به مقدمات وذکر نکاتی دارد که در این جا مجال آن نیست . صرفا جهت تذکر عرض شد تا دوستان این نکته را مدنظر قرار داده ودقت وتامل بیشتری داشته باشند.
همواره موفق و موید باشید.



احادیث درباره آداب معاشرت :

رسول خدا (ص) فرمود : دانا ترین مردم کسی است که با مردم بیشتر مدارا کند وخوارترین مردم کسی است که به مردم اهانت کند .(بحار الانوار75/52 )


امیر المومنین (ع)از رسول خدا (ص)نقل می کند که فرمود:سرآغاز عقل وخردمندی بعد از ایمان به خدا اظهار محبت به مردم ودوستی با آنان است .


امام علی (ع) فرمود : خداوند دوست دارد آن مسلمانی را که آنچه برای خود می خواهد برای برادر دینی اش هم بخواهد و آنچه را برای خویشتن نمی خواهد برای او هم نخواهد.
(محاسن برقی ،ج 1ص10 )


امام صادق (ع) فرمود : هرکس برای خدا از برادرش دیدار کند ،خداوند عزوجل می فرماید ،مرا دیدار کرده ای وثواب تو بر منست وبه ثوابی جز بهشت برای تو راضی نمی شوم .(اصول کافی،3/255)



اندر ذکر جناب احمد خضرویه

تا نگرید کودک حلوا فروش ... بحر بخشایش نمی آید بجوش..
-----------
شیخ احمد خضرویه از بزرگان مشایخ هر چه داشت به مردم فقیر وبینوا میبخشید تا اینکه دارایی اش تمام شد ولی چون به سخاوتمندی شهره بود هرگرفتاری راه خانه اورا پیش میگرفت و او هم که دلش نمی آمد کسی دست خالی برود از ثروتمندان وام میگرفت و به نیازمندان و مستحقان کمک میکرد،لذا همیشه مقروض بود..اهل خانه میگفتند چطور میخواهی قرضهایت را ادا کنی؟میگفت: برای خودم که نیست در راه خداست و تاحالا هم که درمانده نشدیم، خدا بزرگ است ..طلبکارها هم که میدانستندخیّر ونیکوکار است بر او آسان میگرفتند وحتی گاهی خود نذوراتی می آوردند و او بخشی از بدهی ها را تصفیه میکرد
تا اینکه بیمارشد و خبر نزدیک بودن مرگ او در شهر پیچید.
طلبکاران با چهره هایی عبوس دور او را گرفته و اموالشان را مطالبه کردند
ولی شیخ حال خوشی داشت ! و با خود میگفت:
این بدگمانان را ببین که فکر میکنند خداوند چهارصد دینار ندارد به آنها بدهد!!
و گفت صبور باشید من امید دارم که طلب شما را بپردازم اما آنها ناامیدانه گفتند تو خانه خودرا مهمانسرا کرده ای ما هم امروز میهمان تو هستیم تا طلب خود را بگیریم ..شیخ گفت قدمتان روی چشم اما امیدی که دارم بی تاریخ است معلوم نیست امروز باشد اما نزدیک است..

در این موقع فریاد کودک حلوافروشی از کوچه شنیده شد. شیخ به خدمتکارش گفت: برو همه آن حلوا را بخر و بیاور بده میهمانان بخورند تا بلکه از این ترش رویی در آیند...

حلوا را با قول نیم دینار گرفتند و به میهمانان دادند..
کودک پول خود را طلب کرد. شیخ گفت درمی ندارم وراهی سفر آخرت هستم . کودک در طلب پول خود اصرار کرد و بالاخره وقتی متوجه شد که پولی در کار نیست شروع به گریه و زاری کرد که استاد من مرا خواهد کشت....
کودک شیون میزد و دیگران هم همه به جنب و جوش افتاده بودند و شیخ را ملامت میکردند که تو که مال ما را خوردی چرا به این کودک رحم نکردی و ...
اما شیخ که به فضل خداوندایمان کامل داشت فارغ از همه آنها خوش بود

با ازل خوش با اجل خوش شادکام

فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام !

آنک جان در روی او خندد چو قند

از ترش‌رویی خلقش چه گزند ..!؟

تا اینکه موقع نماز رسید. خدمتکار با یک طبق, پیشکش مردی سخاوتمند وارد شد. طبق را در مقابل شیخ بر زمین گذاشت و وقتی پرده از روی طبق برداشتند دیدند درست چهارصد و نیم دینار است !!

همه فریادشان برخاست که: یا شیخ این چه سرّی است و ما را عفو فرما!...
اما شیخ با عطوفت به آنها گفت:

شیخ فرمود آنهمه گفتار و قال ....من بحِل کردم شما را آن جدال..
سرّ این آن بود کز حق خواستم ....لاجرم بنمود راه راستم
گفت این دینار اگرچه اندکست.....لیک موقوف غریو کودکست !
تا نگرید کودک حلوا فروش...... بحر بخشایش نمی آید بجوش..
ای برادر طفل, طفل چشم تست...کام خود موقوف زاری دان نخست ..
کام تو موقوف زاری دلست...... بی تضرع کامیابی مشکل است..
گرهمی خواهی که مشکل حل شود...خار محرومی بگُل مبدل شود
گر همی خواهی که آن خلعت رسد..

پس بگریان طفل دیده بر جسد...

__________________________
-
برگرفته ازدفتردوم مثنوی معنوی

درسایه رحمت بی کران حضرت حق زنده دل و کامروا باشید.



گریه سکلی ، گریه‌ای که صاحب آن اشک ندارد.. !

عزیز خدا و ولی خدا گریه کند، یعنی همه آسمان و زمین و ملک و ملکوت، دارد گریه می‌کند.. همه جا مضطرب می‌شود، سر انسان، بالا، پایین، آسمانها، زمین، همه گریه می‌کنند.. زیرا قلب مؤمن، عرش رحمان است. وقتی یک بچه یتیم گریه می‌کند، عرش خدا می‌لرزد..

حرم امام حسین(علیه‌السلام) گریه می‌کنند و کودکان او ضجه می‌زنند. صدای آنها هنوز می‌آید و ناله زینب (علیه‌السلام) هنوز به گوش می‌رسد. گوش باشید- اینها راست است.. بزرگ خانه، بیشتر وحشت می‌کند..

آیا می‌دانی وقتی قلب حضرت زینب(علیه‌السلام) محزون شود چه بر سر عالم می‌آید؟!
تصور کنید که هیچ بچه‌ای و هیچ خانمی گریه نکند و تشنه نشود؛ فقط خانم زینب (علیه‌السلام) غصه‌دار شود.. 

 او خود همه است.. قلب همه شیعیان محزون می‌شود.. او کبد و سینه‌ای چون امیر‌المؤمنین(علیه‌السلام) داشت،، که وقتی خطبه خواند، کسانی که پیرمرد بودند و ایام گذشته را دیده بودند، تصور کردند حضرت امیر(علیه‌السلام) دارد خطبه می‌خواند..

بعضی از آنها جمعیت را شکافتند و جلو آمدند. یکی از آنها که آمده بود، وقتی برگشت گفت :«هذه زینب بنت علی(علیه‌السلام)»، این زینب است که صدا می‌زند.. علت داشت که حضرت، کلام را رساند. زیرا زنگ شترها را بسته بودند و سر و صدا راه انداخته بودند ! تا صدای خانم به مردم نرسد...

وقتی مظلومان خیلی مشهور باشند ظالم می‌خواهد آنها را بپوشاند.. صدای زنگ شترها و هیاهو و هلهله عرب را زیاد کرده بودند تا کسی صدای خانم را که خطبه می‌خواند، نشنود..

به مرحمت خدا و با اشاره حضرت حق، سکوت محض شد.. چگونه می‌شود شتر راه برود اما صدا نکند؟! نفس اعراب هم ساکت شد.. اگر بزرگ خانه‌ای به اهل آن بگوید ساکت ، نفسها همه بند می‌آید..

خانم زینب(علیه‌السلام) بگوید «اسکتوا» چطور؟!

نفسِ امیر‌المؤمنین(علیه‌السلام) ! بگوید ساکت؛ از تمامی زمین هم نفس درنیاید، زیاد نیست...

اساساً وقتی کسی که ابتلا زیاد دیده است می‌آید، کسی که کم مصیبت دیده است، خاموش می‌شود..

شاید در میان شیعیان (هم) وجود داشته باشد، وقتی #مضطر می‌شوند ، در مجلس امام حسین (ع) همه گریه می‌کنند و ضجه می‌زنند، یک مرتبه یک نفر از آن‌ها صدا می‌کند و #ناله‌ اش بالا می‌رود و گریه همه را ساکت می‌کند.. در حالی که خودش هم مشغول کار است ! دارد چای می‌ریزد ، ده هزار نفر داشتند ضجه می‌زدند، یک دفعه این صدا بالا رفت همه جا را گرفت ..و همه ساکت شدند.. 
این #گریه_سکلی است.. 

گریه سکلی گریه‌ای است که صاحب آن اشک ندارد (اشکش تمام شده( ..
در عرب می‌گویند دو جا فقط گریه سکلی است ، یک جا برای امام حسین (ع) و یکی هم برای زینب (س)..

روز عاشورا یکی حضرت زینب (ع) بود که گریه سکلی کرد و یکی هم خود اباعبدالله الحسین (ع) یک نظر کرد، اصحابش را نگاه کرد، «نظرا الی یمینه و شماله»؛ گریه سکلی اشک ندارد.. ناله است و صدا ..«و بکی بکا سکلی» ..
روز عاشورا، یک گریه امام حسین (ع) و یک گریه زینب (ع) تمام گناه امت باطل شد ، تمام گناه اولین و آخرین..

اشک نبود که صدا زد،، صدای خشک،، خون نبود که گریه کند،، آب نبود که گریه کند.. گریه وقتی برای بدن نافع است که اشک داشته باشد، ولی آن گریه سکلی بود ، نفعش مال اولین و آخرین است..

بعضی اوقات این ناله سراغ بزرگان ما می‌رود، آن‌ها گریه ندارند، آن‌ها سرپرست گریه کنندگان هستند ، آب می‌دهند غذا می‌دهند، پذیرائی می‌کنند، عذرخواهی می‌کنند، بعضی وقت‌ها خودشان را هم می‌گیرد..آن‌هایند که صدایشان به آسمان می‌رود ، و چون صدایشان بلند می‌شود برای تمام خلقت فرج است....

ان شاءالله خداوند از برکت محبتش روز به روز آشنایی پدران و مادران و گذشتگان ما را که نورشان همراه ماست با خودش زیاد کند..*

https://s8.picofile.com/file/8302179934/14712887_1708244292836754_4649759168787960787_o.jpg


"ابوسعید ابوالخیر" پدرش از دوستداران سلطان محمود غزنوی بود، خانه ای ساخته و همه ی دیوارهای آن را صورت سلطان محمود و لشگریان و فیلان او نگاشته بود!

شیخ طفلی بود،گفت: پدر! از برای من خانه ای بگیر
چون خانه آماده شد، ابوسعید همه ی آن خانه را «الله» نوشت !
پدرش گفت: این چرا نویسی؟

گفت: تو نام سلطان خویش مینویسی و من نام سلطان خویش...

پدرش را وقت خوش شد و از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقشها را محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد !

___________________________________
ذکر شیخ ابوسعید ابوالخیر- تذکرة الأولیاء-عطار نیشابوری

از هر چیز تعریف کردند بگو مال خداست و کار خداست

گزیده ای از عشق

قسمت اول

عشق، برترین تمایل و عرفان، برترین بینش است. تفسیر و تعبیر عشق از دیدگاه عرفان اسلامی به راستی که اعجاب‏انگیز بوده و به عبارتی دیگر اسرارآمیز.تشریح عشق از دیدگاه عرفانی توسط حضرت خواجه احمد غزالی در رساله«سوانح» (بعبارتی سوانح العشاق و یا السوانح فی العشق)به نیکوترین وجهی صورت پذیرفته است.

سوانح، تفسیر عشق است و محبت.مضمون اصلی رساله سوانح، تأویل دو کلمه است، یحبهم و یحبونه. قرآن مجید می‏فرماید«و الذین آمنوا اشد حبا لله» (بقره/165)کسانی که گرویدند به شدت خدا را دوست دارند.
و در جای دیگر:«فسوف یأتی الله بقوم یحبهم و یحبونه»(مائده/53)زود باشد که خدا بیاورد گروهی را که آنها را دوست دارد و آنان نیز او را دوست می‏دارند.
در تفسیر آیه فوق باید گفت، قسمتی از مفهوم این آیه دلیل بر آن دارد که ابتداء تمایل و خواستن و دوست داشتن و کشش از جانب حضرت حق می‏بایستی وجود داشته باشد(یحبهم)تا بنده ای نیز بتواند او را دوست داشته و در طلبش کوشش نماید (یحبونه)، فروغی بسطامی نیز در همین مورد-بطور کلی-چنین عقیده‏ای ابراز نموده است:

مردان خدا پرده پندار دریدند

یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد

یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

حافظ که لسان الغیب غزل پارسی لقب یافته چنین تفسیر می‏نماید که:

تا که از جانب معشوقه نباشد کششی

کوشش عاشق بیچاره بجایی نرسد

و در عین حال خواجه شیراز، از لطف و رحمت حضرت حق نومید نشده و امیدوارانه ندا می‏دهد:

گر چه وصالش نه بکوشش دهند

آنقدر ای دل که توانی بکوش

حضرت خواجه احمد غزالی، حکایتی بس نغز و پندآموز را در رساله عینیه(موعظه)بیان می‏کند در رابطه با«شوخی حضرت حق تعالی با آن یهودی‏ خسیس»و صفت رحمت و کریمی حضرت احدیت؛

«آن مرد در بنی‏اسرائیل سالها عبادت کرد، لم یزل خواست که خلوت او را جلوه‏ای دهد، ملکی بفرستاد و گفت:رنج مبر که تو دوزخی خواهی بود.مرد پاسخ گفت:مرا با بندگی کار است، خداوندی او داند.آن فرشته باز گفت:جلال احدیت جواب داد که:او چون بالئیمی برنمی‏گردد، من با کریمی چون برگردم؟» (رساله موعظه، ص 73، تصحیح نوربخش کرمانی).

مولانا گوید:
رشته‏ای بر گردنم افکنده دوست
می‏کشد هر جا که خاطرخواه اوست

رحمت خداوندی و عشق حضرتش(کشش)و طلب عاشقانش(کوشش)در دایره قاب قوسین بیانگر قابلیت طیران مرغ جان آدمی است، در سیر تکاملی وصال سعدی می‏گوید:

ما خود نمی‏رویم روان از قفای کس

آن می‏برد که ما به کمند وی اندریم

تکامل مفاهیمی آیات فوق را می‏باید به انسانهای کامل اطلاق نمود که خداوند درباره آنان می‏فرماید: «ارجعی الی ربک راضیة مرضیة»(فجر/28)
این مقاله، دربرگیرنده مفاهیم کلی تعاریف از «عشق»و«رساله سوانح»می‏باشد.تا جویندگان حقیقت با کتاب«سوانح»شیخ احمد غزالی آشنایی یافته و در پی دسترسی بدان(کتاب و حقیقت) برآیند.

هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همه عمر از آن پشیمانیم
«
سعدی»
1-
عشق
به جز از زمزمه«عشق و محبت»نشنید
آنکه از عالم عشاق، دلش باخبر است.
عشق، تنها زبان مشترک حسی میان انسانهاست.
عشق، پاک‏ترین احساسات از سوی بشریت در مقابل آفرینش است.
عشق، تنها زبان بین‏المللی در بیان تمایلات عاطفی انسانهاست.
عشق، پاسخ متقابل شاکرانه آدمیان به پیشگاه زیبایی‏هاست.
عشق، دفاع باطنی انسانها از حقیقت است.
عشق، اظهار ارادت بشریت در برابر هستی است.
عشق، تنها بیان جهانی در ابراز احساسات حسی میان آدمیان است.
عشق، شور پایداری و جاودانگی آدمی در کهکشان بیکران خلقت است.
عشق، سیمرغی است کورا دام نیست
در دو عالم زو نشان و نام نیست
«
فخر الدین عراقی»

عشق، گوهری گرانبها از خزانه خداوندی می‏باشد که به انسان ارزانی گشته است.
عشق، لطیفه‏ای است نهانی و سانحه‏ای است فوق تصور که در یک لحظه بر جان آدمی شعله می‏زند و باعث بی‏خویشتنی وی می‏گردد. عشق، صدایی است نازل شده از عرش بر جان و دل عاشق بیقرار در فرش.
صدای عشق، صدای زیبایی‏هاست، صدای گلهاست، صدای خوبیهاست.
صدای عشق، صدای شکسته شدن پیله دگردیسی آدمیان و بلوغ انسانهاست.صدای زمزمه جویبار دلهاست، صدای شکفته شدن شکوفه‏هاست.
صدای عشق، صدای خوش معنویت انسان است، صدای بال و پر جبرئیل در هنگامه سوختن هستی او، صدای صور اسرافیل در هنگام نیایش پروردگار، صدای استغاثه سیمرغ جان است بر آستان سیمرغ جانان.

حافظ فرماید:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند

آری به راستی که، صدای عشق، تنها صداست، تنها صدایی که می‏ماند.
زیرا که، صدای پای عشق، در نیایش پرندگان، در سماع گیاهان، در نیایش عاشق بر درگاه بی‏نیازی معبود، در نیاز دردمندانه طالب و سالک به پیشگاه نازمندانه معشوق، و در گفتگوی شقایق‏ها در مبارزه زیبایی محبوب است که شنیده می‏شود.
عشق، تنها احساس پاک و تنها عامل مشترک درونی در نفوس انسانی است.

عشق، همچون امداد غیبی تنها برای بعضی از خواص رخ می‏نماید و تا لایق دریافت نباشی به فیض سعادت آن مفتخر نگردى...  هر راحت و لذتی که خلاق نهاد

در بیان حدیث شریف .. الدُّنیا سِجنُ المُؤمِنِ

از بهر "مجردان" آفاق نهاد !
هر کس که زطاق منقلب گشت بجفت
آسایش خویش بردو بر طاق نهاد..

ابوسعید ابوالخیر

----------------------------------------
ده ها روایت از رسول خدا (ص) وائمه طاهرین (ع) با این مضمون وجود دارد که دنیا زندان مومن است و موت او رهاییش ... امیرالمونین علی علیه السلام میفرمایند
الدُّنیا سِجنُ المُؤمِنِ ، وَالمَوتُ تُحفَتُهُ ، وَالجَنَّةُ مَأواهُ

دنیا، زندان مؤمن است و موت ،هدیه ومیوه اش .. و بهشت ، ماوای او...غررالحکم 1860

مومن به هر میزان که از تعلقات دنیوی رها شود ودر میراندن نفس اماره توفیق یابد و روح خود را به مجرد محض که وجود خدای متعال است نزدیک نماید ، به همان میزان آسایش وراحتی خواهد یافت تا جاییکه به مقام مخلَصین و مقربین برسد و آنها هستند که فرمود :آگاه باشید بر اولیاء خدا نه بیمی است و نه آنان اندوهگین می شوند.. (الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم ولا یحزنون(یونس:62) 
شمس تبریزی در همین موضوع گوید:

"در سخن بزرگان اعتراض کردم، در سخن مصطفی صلوات .. " در هیچ حدیث پیامبر(ص) نه پیچیدم الا در این حدیث که الدنیا سجن المومن، چون من هیچ سجن نمی بینم ! می گویم:سجن کو؟

الا آنکه او نگفت که الدنیا سجن "العباد "، سجن المومن گفت
عباد، قومی دیگرند..."(مقالات ص 611)

عباد آنها هستند که به حساب خود رسیده اند و به موت قبل از فوت در همین دنیا نائل گشته اند و هم آنها هستند که میتوانند بگویند:«ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم !چون زندان ما بوستان گردد ، بنگر که بوستان ما خود چه باشد !!»(مقالات شمس(

پس مومن در مسیر رسیدن به این مقام است که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: الدُّنیا سِجنُ المُؤمِنِ وسَنَتُهُ ، فَإِذا فارَقَ الدُّنیا فارَقَ السِّجنَ وَالسَّنَةَ .
دنیا، زندان مؤمن و قحطگاه اوست و هنگامیکه از دنیا مفارقت یافت ، از این زندان و قحطگاه مى رَهَد...(کنز العمال ج 3)

از طرفی فرموده اند نماز معراج مومن است و آن دسته از مؤمنینی که لذت ذکر و نماز را چشیده اند ، و نور بیداری صبحگاهان ، چشم و گوش و قلبهایشان را جلا داده و در آن لحظات روحانی ، روحشان با آزادی تمام از دنیا فارق و در آسمانها سیر می‌کند ، با این تفاصیل چگونه ممکن است تعلق او در این جسم مادی برایش همچون زندان نباشد !

اما کافر که به متاع قلیل دنیا دلخوش کرده که آنهم پر از درد و رنج وزحمت است آنرا بهشت میپندارد ! و لذا نه تنها از درک لذات حقیقی در دنیا خود را محروم میکند بلکه در عالم دیگر نیز به دردی مضاعف و محرومیت از لقاء و قرب خدای متعال دچار خواهد شد ولی مومنین در هر صورت چه با رسیدن به موت اختیاری در دنیا ، وچه با موت اضطراری یا شهادت به مراتبی از قرب و لقاء الله و درک لذات بی حد خواهند رسید..

مقربین آنها هستند که در این دنیا به تقرب رسیده اند و خدای تعالی در وصف حال آنها میفرماید: (فَأَمَّا إِن کَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِینَ*فَرَوْحٌ وَرَیْحَانٌ وَجَنَّتُ نَعِیمٍ (بدانید که آنکه از مقربان خداوند است* آنجا در آسایش نعمت بهشت ابدی است..)الواقعه /88-89
حالِ این افراد هنگام مرگ آسودگی و بهشت نعیم است ، یعنی لحظه مرگ درد و رنجی بر آن‌ها نیست و مشتاق و مسرور از این جسمی که همیشه زندانی تنگ و تاریک برای این روح طیب و مبارک بوده است فارق می‌شوند ..

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک ،

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم..

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست ،،

به هوای سر کویش پر و بالی بزنم ...

 

  Ù†ØªÛŒØ¬Ù‡ تصویری برای کیهان و جهان هستی

« شما ای مردمان »

شما ای مردمان، مسافری هستید به سوی پروردگار خویش، پیوسته در سیر تا به او در رسید آنگاه او شما را باخبر خواهد کرد که همۀ اختلافات و جنگ و نزاع شما در مسائل دین هیاهوی بسیار برای هیچ بوده است..
شما جوهر دین که "بزرگداشت فرمان خدا و شفقت بر خلق عالم " است رها کردید و به جان هم افتادید و چه نقشهای اهریمنی در نمایشنامۀ عالم بازی کردید که جز شیطان حسود هیچ کس را از آن سودی نبود و به گفتۀ حکیم طوس:

زیان کسان در پی سود خویش،

بجویند و دین اندر آرند پیش !

به جای خواندن و عمل کردن قرآن،، بحث در حدوث و قدم در قرآن کردید..
و به جای رفتن به معراج همراه رسول، قیل و قال راه انداختید که جسمانی بوده است یا روحانی ! به جای قولها را شنیدن و بهترین را برگزیدن، گلوی یکدیگر را فشردید که تو خاموش باش تا من سخن بگویم،، به جای خدمت و برآوردن نیازهای یکدیگر و به جای آنکه همگی در مسجد این عالم به سجود و ستایش پروردگار پردازید، فرقه فرقه شدید ..

_________________________________
برگرفته از کتاب "365 روز در صحبت قرآن"

به قلم دکتر حسین الهی قمشه ای

 

 

در نقل جنید علیه الرحمه

نقل است که سیدی بود که او را ناصری گفتندی. قصد حج کرد. چون به بغداد رسید، به زیارت جنید رفت و سلام کرد، 
جنید پرسید که : سید از کجاست؟ گفت: از گیلان
گفت: از فرزندان کیستی ؟ گفت: از فرزندان امیرالمؤمنین علی (ع)
گفت: «پدر تو دو #شمشیر می زد، یکی با #کافران و یکی با #نفس .. 
ای سید که فرزند اویی از این دو کدام را کار فرمایی ؟!».

سید چون این بشنید، بسیار بگریست و پیش جنید می غلطید.. 
گفت: «ای شیخ ، حج من اینجا بود. مرا به خدای ره نمای »..

 گفت: «این سینه تو حرم خاص خدا است. تا توانی هیچ نامحرم را در حرم خاص راه مده ..»

گفت: «تمام شد»..
________
تذکرة الاولیاء - ذکر جنید بغدادی

گفت من تیغ از پی حق می‌زنم
بندهٔ حقم نه مامور تنم

شیر حقم نیستم شیر هوا،،
فعل من بر دین من باشد گوا..

ما رمیت اذ رمیتم در حراب،
من چو تیغم،،
وان زننده آفتاب...
.
.
تیغِ " لا " در قتل غیر حق براند..
در نگر زان پس که بعد " لا " چه ماند؟!

ماند " الا الله☀️، باقی جمله رفت..
شاد باش ای عشقِ شرکت‌سوز! زفت..

(مثنوی معنوی)

تعبیر جبر و اختیار در مکتب تصوف به این صورت است که :
سالک اگر در ابتدای سلوک معتقد به جبر باشد کافر است حال آنکه در نهایت سلوک بی اعتقادی به جبر کفر است . منظور این است که صوفی باید در آغاز سیر و سلوک متکی به کوشش خود باشد در حد توانایی که دارد برای تزکیه نفس و رستن از من و ما و رسیدن بعالم وحدت بکوشد و از جبر سخن نگوید که کفر است .
گرچه وصالش نه به کوشش دهند 
آن قدر ای دل که توانی بکوش 
یک ضرب المثل فارسی بیان کننده این اصل است که میگوید : نه هر که دوید گور "گورخر" گرفت ولی آنکسی گور گرفت که دوید
بدیهی است هر چه سالک در سیر و سلوک پیشرفت کند از اختیارش کاسته میشود و به اختیار حق افزوده میگردد تا آنکه در پایان سیر و سلوک وقتی لشکر هوی و هوس را شکست داده و سپاه عشق شهر دلش را تسخیر کرده و من و مای اعتباری خود را در او (هست مطلق) فانی ساخته اگر به جبر معتقد نباشد کافر است زیرا درویش در اینحال فانی در اوست و همه او گشته است ، من و مایی ندارد که خواستی داشته باشد و تمنایی نیست که اختیاری بخواهد و به مقام تسلیم و رضا میرسد و در اختیار حق است .
رشته ای بر گردنم افکنده دوست 
میکشد آنجا که خاطرخواه اوست
از کتاب "چهل کلام و سی پیام "   اثر  طبع جناب دکتر جواد نوربخش  نورعلیشاه 
یا حق

::شیخ ابوالحسن خرقانی فرمودند:
پیوسته باید که از اندام مومن یکی به خداوند جل جلاله،مشغول باشد
یا به دل او را یاد میکند ،یا به زبان ذکر او همی گوید یا به چشم "دیدار" وی میبیند 
،یا به دست سخاوت میکند ، یا به قدم زیارت مردان همی رود و یا سر خدمت مومنان همی کند.
یا از ایمان یقینی همی بدرد و یا از خرد ،معرفت همی ورزد.
یا از کار اخلاص همی ورزد . یا از قیامت حذر میکند.
این چنین کس من کفیلم که چون سر از گور بر کند ،کفن کشان میرود تا به بهشت.

تذکره الاولیا : عطار

شمس الدین محمد تبریزی

طاعت و عمل رسول استغراق بود در خود ، که عمل ، عمل دل است و خدمت ، خدمت دل است و بندگی ، بندگی دل است .و آن استغراق است در معبود خود . اما چون دانست که هر کس را به آن عمل حقیقی راه نباشد ، و کم کسی را آن استغراق مسلم شود ، ایشان را این پنج نمازو سی روز روزه و مناسک حج فرمود تا محروم نباشند ، و از دگران ممتاز باشند و خلاص یابند ، و باشد به استغراق نیز بویی برند . اگر نه گرسنگی از کجا و بندگی خدا از کجا ، و این ظواهرِ تکلیفات ِ شرع کجا و عبادت از کجا ؟

شمس الدین محمد تبریزی 
ص 613
..........................
استغراق = ۱. [مجاز] سخت به کاری مشغول شدن؛ بیش از حد به چیزی توجه کردن.
۲. (منطق) همه را فراگرفتن؛ شامل همه شدن.
۳. (تصوف) توجه کامل سالک به گفتن ذکر، چنان‌که از خودبی‌خود شود؛ مقام بی‌خودی و فنا.


سر این داری پای در نه ...

ابراهیم ادهم از بیم شهرت روی به بیابان نهاد ، در راه یکی از اکابر دین به او رسید و نام اعظم خداوند را به او آموخت و برفت .. او بدان نام مهین خدای را بخواند، در حال خضر را دید علیه السلام ..

گفت : ای ابراهیم آن برادر من داوود بود که نام مهین را بر تو آموخت. پس میان خضر و او بسی سخن رفت و پیر او خضر بود که اولش او در کشیده بود و به اذن خداوند و در بادیه که میرفت .

گفت : به ذات العرق رسیدم . هفتاد مرقع پوش را دیدم جان بداده و خون از بینی و گوش ایشان روان شده ! گرد آن قوم بر آمد . یکی را رمقی هنوز مانده بود
پرسیدم که : ای جوانمرد این چه حالت است ؟ 

گفت : ای پسر ادهم علیک بالماء و المحراب .." دور دور مرو که مهجور گردی ،، و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردی.. "...کس مباد که بر بساط سلاطین گستاخی کند..
بترس از دوستی که حاجیان را چون کافر روم می کشد و با حاجیان غزا میکند ..بدانکه ما قومی بودیم صوفی . قدم به توکل در بادیه نهادیم و عزم کردیم که سخن نگوئیم و جز از خداوند اندیشه نکنیم و حرکت و سکون از بهر او کنیم و به غیری التفات ننمائیم..

چون به بادیه گذاره کردیم و به احرام گاه رسیدیم خضرعلیه السلام به ما رسید
سلام کردیم و او سلام ما را جواب داد . شاد شدیم .گفتیم : الحمدالله که سفر برومند آمد و طالب به مطلوب پیوست ! که چنین شخصی به استقبال ما آمد .. 
حالی به جانهای ما ندا کردند که : ای کذابان و مدعیان ...قولتان و عهدتان این بود ؟
مرا فراموش کردید و به غیر من مشغول گشتید..؟! بروید که تا من به غرامت جان شما به غارت نبرم و به " تیغ غیرت" خون شما نریزم با شما صلح نکنم ... 
این جوانمردان را که می بینی همه سوختگان این باز خواست اند ..
هلا ای ابراهیم ..تو نیز سر این داری پای در نه و الا دور شو..

ابراهیم حیران و سر گردان آن سخن شد . گفت : گفتم تو را چرا رها کردند ؟
گفت : گفتند ایشان پخته اند . تو هنوز خامی .. ساعتی جان کن ،، تا تو نیز پخته شوی..چون پخته شدی تو نیز از پی در آئی ..

این بگفت و او نیز جان داد .....

_______
تذکره الاو لیا-ذکر ابراهیم بن ادهم

،،
آری طی کردن هفت شهر عشق به راحتی نیست ....

گر مرد رهی میان خون باید رفت..

از پای فتاده ،،

سرنگون باید رفت ...

تو پای در راه نه و هیچ مپرس !
خود ره بگویدت که چون باید رفت...

هر که را مایه‌ای هست، رسول و نبی آن مایه را روان کند و راه کند، چون مایه نباشد چه را راه کند؟

شمس الدین محمد تبریزی
268

شمس الدین محمد تبریزی


آورد آخر به سوی قبله نماز فرمود ، چون از هر طرفی به سوی قبله نماز می باید کرد ، فرض کن آفاق عالم جمله جمع شدند ، گرد کعبه حلقه کرده ، چون کعبه از میان حلقه برگیری ، نه سجود هر یکی سوی هم دیگر باشد ؟ دل خود را سجود کرده باشند .

شمس الدین محمد تبریزی 

ص653


دیدار شمس و مولانا

درباره دیدار نخستین شمس و مولانا سخن بسیار گفته اند. که چند نمونه را اشاره میکنیم...

روزی شمس تبریزی وارد مجلس مولاناشد ، مولانا درکنارحوضی نشسته بود وچندین کتاب دربرداشت . شمس تبریزی می پرسد: این چه کتابهایی است؟ مولانا می گوید: قیل وقال است . شمس می فرماید: ترابااینها چکاراست ؟ وبالفور دست درازکرده و کتابهارا برمی دارد وبه حوض می افکند
مولانا بااضطراب وتاسف می گوید: هــــی !!! درویش چه کردی؟
بعضی ازاین کتابها ازپدرم به من رسیده بود ونسخه ی منحصر بفرد بود ودیگر پیدانمی شود. شمس دست درحوض برده و کتابها را یکایک بیرون می کشد ، بدون اینکه آب به آنها رسده باشد وبدست مولانا جلال الدین می دهد.
مولانا می پرسد: این چه سِرّی است ؟ شمس می گوید: این ذوق وحال است که ترا ازآن خبری نیست .

ازاین ساعت حال مولاناجلال الدین دگرگون شده وبه شوریدگی می گراید .تمامی بحث ودرس را کنارگذاشته و شبانه روز دررکاب شمس تبریزی درخدمت می ایستد وازآنروز به بعد حالات گوناگونی به مولانا دست می داده که دیوان غزلیاتش را برای مرادخود ، شمس تبریزی سروده است .

افلاکی در مناقب العارفین ماجرا را این گونه شرح می دهد: “روزی مولانا پس از درس ،از مدرسه پنبه فروشان سواره بیرون آمد، شمس بیرون مدرسه او را دید وپرسید که محمد “ص” برتر است یا با یزید؟ مولانا جواب داد: واضح است محمد”ص” برتر است. وشمس پرسید پس چرا محمد”ص” گفت: ” ما عرفناک حق معرفتک (خدایا آن چنان که باید تو را نشناختم ) اما بایزید گفت :” سبحانی ! ما اعظم شا‌نی ” ( منزّهم من!چه بلند مرتبه ام !)؟ گویند مولانا با شنیدن این سخن از هوش رفت و از استر افتاد.بعضی نیز مانند جامی در نفحات‌الانس گفته اند مولانا جوابی داد که شمس از هوش رفت.

اما در مقالات شمس داستان این ملاقات طور دیگری بیان شده است که با واقعیت بیشتر سازگاری دارد.در آن جا آمده است وقتی شمس به قونیه می رسد و محضر مولانا را درک می کند، به او می گوید: “بسیار خوب! ما وعظ تو را شنیدیم و خیلی هم لذت بردیم. تو علامه‌ی دهری و همه چیز را خیلی خوب بلدی و کتاب معارف پدرت را نه یک بار و دو بار، بلکه هزار بار خوانده ای و خیلی خوب بلدی، حالا بگو ببینم حرف های خودت کو ؟

در مورد تاریخ این ملاقات گفته اند در سال ۶۴۲ ه.ق بوده است که شمس به قونیه وارد شد و پس از ۱۶ ماه آن جا را ترک گفت و دوباره در سال ۶۴۴ به قونیه بازگشت ودر سال ۶۴۵ برای همیشه ناپدید شد.
شمس روح بی قراری بود که در پی یافتن کسی از جنس خویش ترک خانه و کاشانه کرده بود و دائما در سفر بود تا جایی که به او لقب شمس پرنده داده بودند. خود او می گوید: “کسی می خواستم از جنس خود، که او را قبله سازم و روی بدو آورم، که از خود ملول شده بودم.” ( خط سوم، ص ۱۱۱
شمس که در دهه ششم عمر خود بود مولانای ۳۸ ساله را همان گمشده سالیان دراز خود می یابد و او را به قماری می خواند که هیچ تضمینی برای برنده شدن در آن وجود نداشت. مولانا با تمام خلوص وارد این قمار عاشقانه می شود و گوهر عشق می برد.

خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
دیوان کبیر، غزل ۱۰۸۵

شمس نیز با دیدن مولانا آن کسی را که می خواست یافته بود و حالا می توانست هر آن چه در دل داشت و دیگران از فهمش عاجز بودند با او در میان بگذارد.او که ظاهراً مردی درشت خو، دیرجوش و کم حوصله بود، حرف های زیادی برای گفتن داشت اما گوش و دل‌های زیادی برای شنیدن و پذیرفتن آنها نمی یافت. به قول خودش: “من گنگ خواب دیده و خلقی تمام کر، من عاجز از گفتن و خلق از شنیدنش”. (خط سوم) و در باره ی وجود مبهم و سر در گم خود در مقالات شمس ازخطاطی سخن می گوید که سه گونه خط می نوشته است، یکی از آنها را خود او و دیگران می توانستند بخوانند، دومی را فقط خود او می خوانده و سومی را نه خطاط می توانست بخواند و نه دیگران، و شمس می گوید: “این خط سوم منم“. “چنان که آن خطّاط سه گونه خط نبشتی؛

یکی او خواندی لا غیر، یکی هم او خواندی و هم غیر ، یکی نه او خواندی نه غیر او. آن منم که سخن گویم. نه من دانم نه غیر من“. (خط سوم، آغاز کتاب)
بزرگترین و گران بها ترین و شاید بتوان گفت تنها هدیه ای که شمس به مولانا در آن قمار عاشقانه بخشید، “عشق” بود. همان چیزی که تنها معیار شمس برای ارزیابی مردمان بود. علم و زهد و فضل و عبادت هرگز در مقابل عشق برای او رنگ و بویی نداشت، تا جایی که حتی پدرش را مورد انتقاد قرار می داد که از “عشق” بی خبر است.


در مقالات شمس پدر خود را این گونه توصیف می کند: “نیک مرد بود و کرمی داشت. در سخن گفتن آبش از محاسن فرو آمدی. الا عاشق نبود. مرد نیکو دیگر است و عاشق دیگر“. (مقالات شمس‌،۱/۱۱۹



خربرفت و خربرفت و خر برفت...

روزی از روزها درویشی غریب که فقط یکی دو بیت شعر یاد گرفته بود و می خواند
علی علی سرور عالم علی کرم گشا علی مشکل گشا علی...
و از این گذران زندگی می کرد غروب آفتاب به یک خانقاه رسید ، خسته و کوفته . دیگر نه خودش حالی داشت و نه خرش رمقی . خرش را در خرابه ای که جلو باغ بود بست و به خادم آنجا سپرد وخود با گفتن (( هویا علی مدد )) وارد مجلس درویشان شد .
این دسته درویشها آدمهای جورواجوری بودند . هرگاه مهمان تازه واردی به آنها می رسید با او خیلی گرم می گرفتند و به هر نقشه و حیله ای که بود سر او را کلاه می گذاشتند . خلاصه سر درویش غریب که خوب گرم شد ، یکی از آنها خر را دزدید و برد بازار فروخت و از پول آن سور و سات خرید و وسیله عیش و نوش تهیه کرد و آورد و در مجلس میان درویشان گذاشت . درویشها بعد از خوردن غذای مفصل و شیرینی و آجیل مفت بنا کردند به مسخره در آوردن و شعر خواندن یکی از درویشها بنا کرد به خواندن این بیت :
شادی آمد و غم از خاطر ما رفت خر برفت و خربرفت و خربرفت
بقیه درویشها هم به او جواب می داند :
خربرفت و خربرفت و خر بر فت...درویش غریب بیچاره هم که از دنیا بی خبر بود و خستگی از یادش رفته بود با خود می گفت : (( این حتما" داستانی دارد که در بین خودشان است )) و او هم با بقیه هم آواز شد و با حالت رقص باصدای بلند هی می گفت : خر برفت و خربرفت و خربرفت
القصه مجلس آنقدر گرم بود که درویش غریب اصلاٌ به فکر خودش نبود . بعد از تمام شدن مجلس گروهی رفتند و گروهی ماندند ودرویش غریب هم همان جا نشسته بود خوابش برد .
صبح وقتی از خواب بیدار شد دید هیچ کس دوروبرش نیست . رفت خرش را بردارد و دنبال لقمه نانی به آبادی دیگری برود امادید از خر خبری نیست . بعد از یکی دوساعت که سرو کله خادم باشی پیدا شد پرسید :ای مرد خدا ، خر من کو ؟ مگر تو او را نبردی ؟
خادم باشی قیافه ای حق بجانب گرفت و گفت : مرد حسابی تو با این سن و سال خجالت نمی کشی ؟ چرا داد می زنی و پرت و پلا می گویی ؟ پس آنهمه شیرینی و غذا که دیشب خوردی از کجا آمده بود ؟ همه از پول خر تو بود که رند مجلس آن را به بازار برد و فروخت .
درویش بیچاره گفت : می خواستی به مجلس بیایی و با اشاره به من خبری بدهی تا لا اقل او را بشناسم و پول خرم را از او بگیرم .
خادم باشی گفت :من آمدم خبرت کنم ، امدم دیدم تو بیشتر از دیگران سرو صدا راه انداخته ای و از رفتن خرت خوشحالی می کنی !! و با بقیه دم گرفته بودی :
خربرفت و خربرفت و خربرفت
فکر کردم از فروختن خرت راضی هستی .
درویش غریب گفت : ای مرد ، به خدا راست می گویی . حق با توست . من ندانسته از گفته ها و رفتار آنها تقلید کردم و به این روز افتادم ...
القصه درویش غریب دوره گرد که دیگر کاری از دستش ساخته نبود و خرش را که تنها چیزی بود که در دنیا داشت از دست داده بود راهش را گرفت و رفت و دیگر معلوم نشد چه به سرش آمد ..
گفت آن را جمله می گفتند خوش ، مر مرا هم ذوق آمد گفتنش
خلق را تقلیدشان بربادداد ، که دو صد لعنت بر آن تقلید باد.........

برگرفته از دفتر دوم مثنوی معنوی حضرت مولانا



 

حکیمی بود که به شاگردانش لااله الاالله می آموخت، ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا حکیم پرورش پرندگان را بسیاردوست داشت.
او همواره به طوطی محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید لااله الا الله !
طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت، اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه و نوحه می کند!
وقتی از او علت را پرسیدند گفت طوطی به دست گربه کشته شد..
گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم.
حکیم گفت من برای این گریه نمی کنم. ناراحتی من از این است که وقتی گربه به طوطی حمله کرد طوطی آنقدر فریاد زد تا مرد..
با آن همه لااله الاالله که می گفت وقتی گربه به او حمله کرد آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد !
زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود..
حکیم گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم تمام عمر با زبانم لااله الاالله بگویم و وقتی که مرگ فرا رسد فراموشش کنم...
زیرا هنوز ایمان در قلب ما به حقیقت مستقر نشده است ...
لا اله الا الله باید در تمام زندگی ما خود را نشان دهد و تمام هستی و وجودمان را گرفته باشد ..

شاگردان از بی صداقتی در گفتن لااله الاالله به گریه درآمدند ..
،،
  چیزی بزرگتر ازصدق و اخلاص به آسمان نمی رود و چیزی بزرگتر از توفیق از آسمان نازل نمی شود..


اندر ذکر ابوالحسن خرقانی

 آن بحر اندوه ، آن سختر از کوه ، آن آفتاب الهی ، آن آسمان نامتناهی، آن اعجوبه ربانی ، ابوالحسن خرقانی ،،

گفت: خدای تعالی قسمت خویش پیش خلقان کرد، هرکسی نصیب خویش برگرفتند ، نصیب جوانمردان #اندوه بود !

گفت: درخت اندوه بکارید ، تا باشد که بِبَر آید و تو بنشینی و می‌گریی که عاقبت بدان دولت برسی که گویندت چرا می‌گریی..!

گفتند: اندوه به چه بدست آید ؟

گفت: بدانکه همه جهد آن کنی که در کار او پاک روی ، و چندانکه بنگری دانی که پاک نهٔ و نتوانی بود ،، که اندوه او فرود آید ، 

که صد و بیست و چهار هزار پیغامبر بدین جهان درآمدند و بیرون شدند و خواستند که او را بدانند سزای او و همه پیران همچنان نتوانستند...

در جوانمردان اندوهی بود که بهر دو جهان درنگنجد و آن اندوه آنست که خواهند تا او را یاد کنند و بسزای او نتوانند..

درد جوانمردان اندوهست که بدو عالم در نگنجد..

و گفت: بسیار بگریید و کم خندید ! و بسیار خاموش باشید وکم گوئید ، و بسیار دهید و کم خورید وبسیار سر از بالین برگیرید وباز منهید...

نقلست که شیخ بوسعید و شیخ ابوالحسن خواستند که بسط (خوشی وگشودگی) آن یک ، بدین درآید و قبض (گرفتگی ) این یک ، بدان شود !یکدیگر را در برگرفتند هر دو صفت نقل افتاد ! 

شیخ بوسعید آن شب تا روز سر بزانو نهاده بود و می‌گفت و می‌گریست ..و شیخ ابوالحسن همه شب نعره همی زد و رقص همی کرد ..

چون روز شد شیخ ابوالحسن بازآمد و گفت: ای شیخ اندوه به من باز ده ! که ما را با آن اندوه خود خوشتر است ..

تا دیگر بار نقل افتاد ، پس بوسعید را گفت: فردا به قیامت درمیا که تو همه لطفی ، تاب نیاری ، تا من نخست بروم و فزع قیامت بنشانم ! آنگاه تو درآی ..پس گفت: خدا کافری را آن قوت داده بود که چهار فرسنگ کوهی بریده بود و می‌شد تا بر سر لشکر موسی زند ، چه عجب اگر مؤمنی را آن قوت بدهد که فزع قیامت بنشاند..!

شیخ (ابوسعید ) گفت: من خشت پخته بودم ، چون به خرقان رسیدم گوهر بازگشتم...اهل دنیا صید شدگان ابلیس اند به کمند شهوات و اهل آخرت صید شدگان حق اند به کمند اندوه ..*

و گفت: هفتاد و سه سال با حق زندگانی کردم که سجده بر مخالفت شرع نکردم ، و یک نفس بر موافقت نفس نزدم ، و سفر چنان کردم که از عرش تا بثری هر چه هست مرا یک قدم کردند..

و گفت: در همه حال مولای توام ، و از آن رسول تو ، و خادم خلق تو..

از حق ندا چنین آمد که بنده من اگر باندوه پیش من آئی شادت کنم و اگر با نیاز آئی توانگرت کنم و چون ز آن خویش دست بداری آب و هوا را مسخر تو کنم..

و گفت: راه خدای را عددنتوان کرد چندانکه بنده است به خدا راهست بهر راهی که رفتم قومی دیم گفتم خداوندا مرا براهی بیرون بر که من و تو باشیم خلق در آن راه نباشد، راه اندوه در پیش من نهاد ، گفت: اندوه باری گرانست خلق نتواند کشید..

و گفت: اگر آنچه در دل من است قطرهٔ بیرون آید جهان چنان شود که در عهد نوح علیه السلام..

از آن آب محبت که در دل دوستان جمع کرده است ، اگر قطرهٔ بیرون آید ، همهٔ عالم پر شود ، که هیچ آب در نشود و اگر از آن آتش که در دل دوستان پدید آورده است ذرهٔ بیرون آید از عرش تا بثری بسوزد..

بدینجا که من رسیدم سخن نتوانم گفت: که آنچه مراست با او اگر با خلق بگویم خلق آن برنتابد ..

این غفلت در حق خلق، رحمت است که اگر چند ذره ای آگاه شوند بسوزند..

و گفت: دل که بیمار حق بود خوش بوَد ،

زیرا که شفاش جز حق هیچ نبود...

________________________________
ذکر شیخ عارف ابوالحسن خرقانی رحمة الله علیه-تذکرة الاولیاء