خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

داستانهای جاویدان تاریخ ادبیات ایران زمین

https://s8.picofile.com/file/8302182684/%D8%A8%D8%B3%D9%85_%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D8%B7%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C.jpg


از داستانهای عاشقانه  تاریخ ادبیات ایران زمین 

https://s8.picofile.com/file/8302499600/12063403_779085022200310_5888417337697297989_n.jpg

ابتدا دانستنی‌های جالب دربارهٔ زبان فارسى￸
زبان فارسى در ٢٩ کشور جهان صحبت میشه که در ردیف ششم بعد از زبان اسپانیایى و قبل از زبان آلمانى از نظر تعداد کشورهایی که توی اونها فارسى صحبت می‌کنند رده‌بندى شده

زبان فارسى دومین زبان کلاسیک جهان بعد از زبان یونانى شناخته شده و همهٔ ویژگی‌هاى یک زبان کلاسیک رو داره.￸

زبان ‌هاى لاتین و سانسکریت در ردیف‌هاى سوم و چهارم قرار دارند.￸

زبان فارسى از نظر  تنوع مَثَل (ضرب‌المثل) بین سه کشور اول دنیاست

زبان فارسی از نظر دامنه و تنوع واژه‌ها یکى از پرمایه ‌ترین و بزرگترین زبان های دنیاست

در کمتر زبانى فرهنگ لغاتى مثل لغت نامه ی ١٨ جلدی دهخدا و یا فرهنگ معین در ۶ جلد دیده ￵میشه

زبان فارسى توانایى ساختن ۲۲۵ میلیون واژه را داره که در میان زبان‌هاى گیتى بى همتاست

زبان فارسی یازدهمین زبان پرکاربرد در محتوای وب و اینترنته

زبان فارسى از لحاظ قدمت، یک سده از لاتین و دوازده سده از انگلیسى جلوتره

از ده شاعر برتر جهان پنج نفر از آنها فارسی زبانند

آخرین نکته هم اینکه زبان فارسی تنها زبانی هست که میشه 19 تا فعل رو کنار هم گفت و جمله ی معنی دار داشته باشیم￸
مثلا : داشتم میرفتم دیدم گرفته نشسته گفتم بذار بپرسم ببینم میاد نمیاد دیدم میگه نمیخوام بیام میخوام برم بگیرم بخوابم￸

کسی اینو بخواد ترجمه کنه رباط صلیبی مغزش پاره میشه￸

قدر زبان فارسی را با درست فارسی صحبت کردن و یاد دادن درست به بچه هامون و املای صحیح لغات بدونیم و آن را گرامی بداریم￸

**
جالب است بدانید در زبان فارسی "جدایی جنسی" وجود ندارد

مثلا ضمیر سوم شخص "او" شامل زن و مرد میشود
بر خلاف زبان‌های لاتین و عربی

در زبان فارسی، اگر جایی تاکید بر جنسیت باشد، اولویت با زنان است￸
بر خلاف زبانهای لاتین و اروپایی

ما میگوییم:
زن و شوهر  
بجای:
husband and wife

ما میگوییم:
 خواهر و برادر
بجای:
brother and sister

ما میگوییم:
زن و مرد
بجای:
men an women

حتی ما میگوییم:
زن و شوهر
یعنی مرد در ارتباط با همسر هویت "شوهر" پیدا می‌کند. ولی هویت "زن" دست نمیخورد
بجای اینکه بگوییم:
man and wife

ما نمیگوئیم: mankind،  
می گوئیم: بشریت￸
ما هرگز در تاریخ و ادبیات مان به جنسیت اهمیت نداده‌ایم￸

اگر جایی لازم شده، زنان را در اولویت قرار داده‌ایم

حتی در زبان فارسی، "زن" یک واژه و مفهوم مستقل هست
نه مثل wo/man (زائده‌ای کنار مرد)

و اگر بدون تعصب و غرور ملی نیک بنگریم، در اکثر اقوام ایرانی، زن و مرد دوشادوش هم کار میکنند و نسبت به دیگری برتری ندارند￸

در شاهنامه حکیم فردوسی نیز در بسیاری از ابیات استاد طوس، زنان را اکرام و تمجید کرده است و شاید به همین دلیل است که ما وطن را مادر (زن) و نام دخترانمان را (ایران) میگذاریم￸￸

فرهنگ و تمدن و انسانیت به این میگن￸

پاینده باد ایران



 شرح کوتاه ماجرای لیلی و مجنون :

Image result for ‫لیلی و مجنون‬‎


قیس از قبیله عامریان، چون به سن رشد می رسد راهی مکتب می شود و در مکتب،در همان دیدار نخست دل به دختری از قبیله نَجد،به نام لیلی،می بندد،و در مدت کوتاهی چنان دلباخته می شود و عقل از کف می دهد،که او را مجنون،می نامند.پدر مجنون که حال پسرش را می بیند ،تصمیم می گیرد به خواستگاری لیلی برود و این دو عاشق و معشوق را به وصال یکدیگر برساند...پس با بزرگان راهی منزل لیلی می شوند،ولی پدر لیلی با این بهانه که وصلت با پسری سودا زده و مجنون،در شان آنان نیست به این ازدواج رضایت نمی دهد...از ان پس حال مجنون بدتر از پیش شد و روی به بیابان نهاد،و اندرزهای پدر هم در او بی اثر بود،تا اینکه چندی نگذشت که جوانی برازنده از قبیله ی اسد،با نام ابن سلام،خواستگار لیلی گشت و خانواده لیلی به این پیوند رضایت دادند،ولی فرصتی خواستند تا دخترشان دل از مهر مجنون بَر کند.در همین زمان شخصی بنام نوفل،که از قبیله ی بزرگی بود،در بیابان بر مجنون گذشت و داستان عشق او را شنید و قسم خورد ان دو را بهم برساند؛و با صد مرد جنگی راهی دیار لیلی شد.جنگ سختی در گرفت و نوفل برتری یافت ولی پدر لیلی او را قانع کرد که وصلت به زور،شایسته نیست...مجنون بار دیگر سر به بیابان زد.در همین زمان،ابن سلام خواستگار لیلی بازگشت و لیلی را با خود بُرد ،اما لیلی به او فهماند که دست نیافتنی است و دل به مهر مجنون بسته و دلش جای مرد دیگری نیست...مجنون با شنیدن خبر ازدواج لیلی شوریده تر از پیش شد.پدرش در غم شیدایی فرزند جان به جان افرین سپرد و دیری نگذشت که مادرش هم از داغ سرگشتگی و آوارگی پسر جان سپرد...از سویی دیگر لیلی در خانه شوهر همواره غمگین بود و هرگاه فرصتی می یافت می گریست... روزها گذشت ،تا این که شوهر لیلی بیمار شد وعاقبت جان سپرد.لیلی دگر بار به خانه پدر بازگشت.دیری نگذشت که لیلی هم بیمار شد و در غم دوری مجنون جان سپرد...وقتی خبر به مجنون رسید بر آشفت و بر بخت خود نفرین فرستاد.از ان پس آرامگاه لیلی، منزل مجنون شد و هر روز به انجا می رفت و گریه می کرد و آرامش می یافت،تا اینکه پس از مدتی کوتاه بر خاک لیلی جان سپرد.مدتی بعد جنازه مجنون را یافتند و او را در کنار لیلی به خاک سپردند تا ان دو همیشه کنار یکدیگر باشند.

از عشق مجنون به لیلی....

قیس که بعدها از عشق لیلی سر به جنون زد و "مجنون"لقب گرفت، چنان شیفته و شیدای لیلی بود که هر چه کردند دل از او بر نداشت...پدر مجنون که حال زار فرزندش را می دید،به پیشنهاد اقوام خود مجنون را به حج و زیارت خانه ی خدا برد،تا شاید خداوند معجزه ای حاصل کند و مجنون دل از عشق لیلی جدا کند و حال پریشان او سامان پذیرد...وقتی زمان حج رسید مجنون و پدر به خانه ی خدا رفتند،و پدر مجنون به او گفت،اینجا جای عبادت است.دستت را در حلقه ی کعبه کن و از خدای کعبه بخواه تا تو را یاری کند،که از این عشق دست بکشی و از این بلا آزاد شوی...مجنون دست در حلقه ی کعبه کرد و شروع به مناجات با پروردگار خود نمود و گفت،یا رب،گویند که از عشق لیلی دست بکشم ،اما تو مرا در عشق او ثابت قدم کن و هر چه می خواهی از عمر من بگیر و بر عمر لیلی بیفزای...گرچه از عشق او سودا زده ام و پریشانم،اما هرگز نخواهم غمی در دل او راه پیدا کند...جانم را فدای لیلی می کنم و اگر او خون مرا خواست،حلالش باد...و مجنون هر چه گفت حمد و ثنای لیلی بود و جز دعای لیلی چیزی بر زبان نیاورد...پدر مجنون که مناجات پسر با پروردگارش را می دید و می شنید،دانست که عشق مجنون خود معجزه است،و جدایی مجنون از این عشق هرگز نمی شود...پس روی به خانه آورد و نزد خویشان خود گفت،مجنون در کعبه جر حمد و ثنا و دعای لیلی چیزی بر زبان نیاورد.

یا رب به خدایی خداییت

وان گه به کمال پادشاییت

کز عشق به غایتی رسانم 

کاو ماند اگرچه من نمانم...

((نگاهی به لیلی و مجنون نظامی -برگردان از نظم به نثر،شاهین عسگری))

داستان خسرو و شیرین اثر جاودانه نظامی گنجوی

در باره عشق "شیرین و فرهاد"

شیرین و فرهاد،داستانی عاشقانه حدود 700بیت،در قلبِ داستانِ "خسرو و شیرین-نظامی گنجوی" و شرح کوتاه آن از این قرار است که:شیرین برادر زاده ی "مَهین بانو"پادشاه ارمنستان،که پس از وی جانشین او شد،یک سال به صلح و صفا بر آن سرزمین حکمرانی کرد،اما چون دلش در هوای عشق خسرو بود،تاج و تخت را رها کرد و به سوی خسرو رفت...اما خسرو همسری به نام مریم داشت،که تاب و تحمل عشق خسرو به شیرین را نداشت و مانعِ وصال آن دو بود...خسرو که این وضع را دید،به وزیرش شاپور گفت که شیرین را در قصری اسکان دهد،تا خسرو شرایط را مُهیا سازد.چون شیرین علاقه ی بسیاری به شیرِ تازه داشت،باید هر روز کنیزان خود را برای فراهم کردن شیر،به راه دوری می فرستاد...پس این ماجرا را با شاپور وزیر خسرو در میان نهاد،و شاپور،فرهاد را که مهندسی سنگ تراش بود به شیرین معرفی کرد،و فرهاد به درخواست شیرین،جویی از سنگ به طول دو فرسنگ ساخت و حوزی در انتهای آن کَند،چنانکه چون گوسفندان را بدوشند،شیر از آن جوی به حوض پایین قصر شیرین بریزد...شیرین هم به نشانه ی سپاسگذاری گوشواره ی خود را به فرهاد داد،اما او نپذیرفت و رفت...فرهاد بعد از اولین دیدار،عاشق شیرین شده بود،اما کاری از او بر نمی آمد،تا اینکه سرانجام از عشق او سَر به بیابان زد و با حیوانات همسخن شد و شب ها به همان جوی می آمد و شیر می نوشید و دوباره به بیابان باز می گشت و با حیوانات سَر می کرد...روزها گذشت،تا آوازه ی عشق فرهاد بر زبان ها افتاد و به گوش خسرو نیز رسید و خسرو دستور داد تا فرهاد را نزد او آوردند و چون با او همسخن شد،دانست که در کارِ عشقِ شیرین قَوی و مستحکم است؛پس تصمیم گرفت تا او را به کاری سخت وا دارد تا جانش را در این کار بدهد،و به این ترتیب عاشقِ مزاحم را از سر راه بردارد...پس به او گفت بر سر راهِ قصر،کوهی بلند است که به سختی می توان از آن گذشت،تو را به عشق شیرین قَسَمَت می دهم تا آن را بتراشی و از سرِ راه برداری...فرهاد گفت:من کوه را می تراشم به شرط آنکه شاه از عشق شیرین دست بردارد...خسرو که از حرف فرهاد ناراحت شده بود،به ناچار و این امید که فرهاد باز نمی گردد،پذیرفت...فرهاد دست به کار شد و به سرعت آوازه ی هنرمندی اش در همه جا پیچید و شیرین تصمیم گرفت تا از نزدیک هنر او را ببیند،اما چون اسب او آماده نبود،با اسبی نه چندان نیرومند به کوه رفت...ساعتی شیرین و فرهاد در کنار هم نشستند،و فرهاد خوب شیرین را نگاه کرد و چون اسب او در راهِ بازگشت،توان عبور از کوه را نداشت،فرهاد او و اسبش را بر دوش گرفت و تا قصر با خود بُرد تا او آسیب نبیند،و خود به کوه بازگشت و کارش را از سَر گرفت...چون خبر دیدار شیرین و فرهاد به خسرو رسید،از حسادت،نزدیکانِ خود را خواست تا فکری به حال رقیب او فرهاد کنند...پس تصمیم گرفتند خبر مرگ شیرین را به فرهاد بدهند.از آن میان مردی به کوه رفت و به فرهاد گفت"بیچاره برای چه می کَنی؟شیرین مُرده است!"فرهاد تا این خبر را شنید،دنیا پیش چشمانش تیره و تار شد و خود را از کوه به پایین انداخت و درگذشت...وقتی خبر مرگ فرهاد به شیرین رسید،او بسیار اشک ریخت و سوگواری کرد،و دستور داد بر مزارش بنای با شکوهی بسازند...

"برگردان از نظم به نثر،شاهین عسگری"

 


((بهرام گور))

بهرام گور یا بهرام یا (وهرام)پنجم، شخصیتی تاریخی با وجه داستانی،در داستانهای ملی ایرانیان است..بهرام پسر (یزدگرد یکم)برادر نرسی و پدر (یزدگرد دوم) و شوهر(نار_سوسن_ارزو _ماه افریدو.....) پادشاه ایران در حدود( 420تا439 )میلادی است.چون بدنبا امد منجمان طالع اینده اش را نیکو دیدند و بزرگان از ترس اینکه مبادا خلق و خوی پدر گیرد و مثل او ستم پیشه کند یزدگرد را بران داشتند تا او را به پرورش دهنده ای فرزانه بسپارد..یزدگرد سرانجام او را به ( نعمان پسر منذر )پادشاه یمن سپرد....پس از چندی اموزش و پرورش یافتن، پیش پدر بازگشت،ولی جندی نگذشت که پدرش با او بی مهر شد و دوباره به یمن برگشت.....پس از مرگ یزدگرد چون بزرگان نمی خواستند کسی از نسل یزدگرد بر تخت بنشیند شخصی بنام (خسرو)را بر تخت نشاندند ولی بهرام به کمک نعمان و سپاهیانش تاجو تخت را تصرف کرد...او نخست به جنگ هیطاله ها رفت و شکست سختی به انها داد و سپس به نواحی شمال ایران سرو سامان داد و پس از ان به جنگ روم رفت...بهرام عاشق موسیقی_شعر و بزم ارایی بود چنان که گویند (12000 ) نفر کولی از هند به ایران اورد...او شاهی نیرومند و خوش مشرب و بین مردمانش محبوب بود...گویا 63سال عمر کرده و به مرگ طبیعی مرده ولی حکایات زیادی در باب مرگش نوشته اند... چنان که گویند عاشق شکار گور خر بود و در جریان شکار در باتلاقی فرو می رود ومی میرد...خیام نیز رباعی مشهور خود را در ابن مورد اورده است...در( شاهنامه_ هفت گنبد_هشت بهشت_هفت پیکر وبهرام نامه) به زندگی بهرام اشاره شده است و بسیاری از شاعران ایرانی از او سخن گفته اند.


ان قصر که جمشید در او جام گرفت *** آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر***دیدی که چگونه گور بهرام گرفت.

((مینیاتور_استاد علی اصغر تجویدی))


از کتاب گرانسگ شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی 

  رخش رستم


رخش =(سرخ و سفید امیخته)در داستانهای ملی ایرانیان (شاهنامه) نام اسب رستم است که تا اخرین لحظه یاور او بود و با هم به چاه شغاد افتادند ....اوصاف او در شاهنامه((سرخ رنگ_بلند بالا_سیاه چشم_گاو دم_تیزرو_دوربین_نیرومند و رخشان) است،جنگاور نیز بود...چنانکه در خوان یکم با شیر در اویخت و در خوان سوم به یاری رستم رفت و با اژدها نبرد کرد....رخش سخنان رستم را در میافت ،چنانکه در خوان یکم به او گفت نباید تنهایی با دشمنان و ددان نبرد کنی و او نیز چنین کرد .... چو رستم بالغ شد و نیروی جوانی یافت پیش زال رفت و از او اسبی خواست ..زال دستور داد تمام اسبان گله را اماده ساختن تا رستم ببیند و هر کدام را خواست برای خویش برگزیند....اما هر اسبی انتخاب می کرد تاب هیکل درشت و نیرومند او را نداشت و در برابرش دوام نمیاورد...تا اینکه مادیانی را دید که از پشت سرش کره ای پنهان بود ...نشانی اش را از گله دار پرسید؟...گله دار گفت: ای دلاور سوی ان کره نرو که مادرش چوبیند کسی قصد او دارد همچون شیر بر او می خروشد و دست از او دور می کند... رستم چون این سخنان را شنید کمند کیانی را تاب داد و سر کره را در بند آورد...مادیان همچون پیل دمان بر رستم تاخت تا سر وی را بدندان برکند.... رستم چون شیر ژیان غرش کنان با مشت بر گردن مادیان کوفت... مادیان لرزان شد و بر خاک افتاد و آن گاه برجست و روی پیچید و به سوی گله شتافت. رستم خم کمند را تنگتر کرد و رخش را فراتر آورد و آن گاه دست یازید و با چنگ خود پشت رخش را فشرد. اما خم بر پشت رخش نیامد، گویی خود از چنگ و نیروی رستم آگاه نشد. رستم شادمان شد و در دل گفت: اسب من اینست و اکنون کار من به سامان آمد.... آن گاه چون باد بر پشت رخش جست و بتاخت درآمد.... سپس از گله دار پرسید: بهای این اسب چیست ؟... چوپان گفت:(( بهای این اسب مرز و بوم ایران است)). اگر تو رستمی از آن توست و بدان کار ایران را به سامان خواهی آورد ...رستم خندان شد و یزدان راسپاس گفت و دل در پیکار بست و به پرورش رخش پرداخت. به اندک زمانی رخش در تیزگامی و زورمندی چنان شد که مردم برای دور کردن چشم بد از وی سپند در آتش می‌انداختند....در ادب فارسی هرگاه وصف اسب خوبی را بر زبان میاورند (رخش) را مثال می زنند و در ادبیات عرفانی ،رخش به اندیشه های بلند عارفانه تشبیه شده است و در مثل نیز گویند ((رخش باید تا تن رستم کشد)).رخش در ادبیات ایران ار سوی شاعران بسیاری ستوده شده است....فردوسی در وصف او می گوید:

تنش پر نگار از کران تا کران *** چو برگ گل سرخ بر زعفران...

((نقاشی _استاد رضا بدر السماء))


از کتاب گرانسگ شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی 

((هفت خوان رستم))


هفت خوان _داستان پهلوانی نمادین(354)بیت در شاهنامه است ،و ان هفت مرحله پر خطر و دشوار بود که رستم در راه مازندران برای رهایی((کی کاووس)) از انها گذشت... خوان یکم) رستم پس از راهی طولانی به دشتی رسید گوری شکار کرد و کباب کرد و بخورد ...انگاه رخش را به چرا رها کرد وخوابید....پس از مدتی شیری که در دشت کنام داشت روی به سوی رستم اورد ولی رخش با او دراویخت و او را از پای دراورد،رستم از خواب برخواست و به رخش خرده گرفت ،که نباید با شیر می جنگیدی...خوان دوم)رستم به بیابانی گرم وخشک رسید از تشنگی توان از دست داد،زار و نالان شد و روی به سوی خدا اورد و از او کمک خواست،پس از چندی میشی در برابرش ظاهر شد پیش خود گفت:آبشخور این میش کجاست؟ پس به دنبال او روان شد و به چشمه آبی رسید و سیراب شد و تنش را شست و بعد گورخری شکار کرد و خورد، قبل از خواب به رخش گفت که با کسی درگیر نشود و اگر خبری شد او را از خواب بیدار کند...خوان سوم )رستم در خواب بود که اژدها ظاهر شد رخش سم بر زمین کوفت و رستم بیدار شد و چیزی نیافت دوباره بر خواب شد و باز رخش اژدهار ا دید و سم بر زمین کوفت... رستم دوباره بیدار شد ولی چیزی نیافت و بر رخش خرده گرفت..بار سوم اژدها نمایان شد..رخش رستم را بیدار کرد ،به خواست خدا رستم اژدها را دید و با او در اویخت و او را کشت...خوان چهارم)رستم به دشتی سر سبز رسید و در کنار چشمه سفره ای رنگین دید و متعجب شد...ناگاه زنی زیبا بر او ظاهر شد ،رستم نام خدای بر زبان اورد ..ناگه صورت زن سیاه و زشت شد،رستم دریافت که او جادو گر است،پس سر از تنش جدا کرد...خوان پنجم)در خوان پنجم رستم به دشت(( اولاد پهلوان)) می رسد ،با دشت بان در گیر می شود و او را شکست می دهد ...دشتابان شکایت به اولاد می برد..او با سپاهش به جنگ رستم می رود ولی رستم تمام سپاه او را شکست می دهد و اولاد را اسیر می کند و از او نشان کاووس می پرسد..اولاد خبر از راهی طولانی و پر خطر می دهد،ولی رستم به او می گوید با من بیا و ببین چگونه از انها عبور خواهم کرد...خوان ششم)رستم از همه سختی ها عبور می کند و در خوان ششم به( ارژنگ دیو )می رسد که سپهبد (دیو سپید) است و او را می کشد و به کاووس و دیگر قهرمانان ایران می رسد و در میابد که انها کور شده اند و چاره بینایی انها خون جگر دیو سپید است....خوان هفتم) در خوان هفتم رستم پس از سختی های بسیار به دیو سپید می رسد و با او به جنک می پردازد و او را می کشد و جگرش را در میاورد وبه سمت ایرانیان باز می گردد و (سنجه دیو )نگهبان زندان انها را می کشد و خون جگر دیو سپید در چشم انها می ریزد و انها دوباره بینایی خود را بدست می اورند...

(نقاشی_مهران یوسفی)



((
ارش کمانگیر)) 

ارش کمانگیر یکی از شخصیت های تاریخ اساطیری ایران است،که همگان او را تیر اندازی چیره دست می شناسند...بنا بر روایات مشهور در در روزگاری دور بین ایرانیان و تورانیان جنگی سخت در می گیرد و پس از کشتار بسیار قرار بر ان می شود که شخصی تیری پرتاب کند و هران جا که تیر فرود امد ،مرز دو کشور باشد....ایرانیان ارش را که سربازی دلاور در سپاه (منوچهر) بود انتخاب کردند ....ارش با ا نکه میدانست جانش را در این راه از دست می دهد با تمام وجود ،هستی اش را در چله کمان گذاشت و شیره جانش را بدرقه راه تیر کرد..ایزدان تیر را که از (( دماوند_ساری ویا امل))ر ها شده بود،گرفتند و در اسمان بردند و در تنه درخت گردویی در کنار رود (جیحون) نشاندند...جنازه ارش پاره پاره شد و هیچ کس نشانی از ان نیافت.... کهن‌ترین نوشته‌ای که در آن از آرش سخن رفته است، کتاب اوستا(یشت هشتم، بند ششم) است.... در این کتاب از قهرمانی به نام( ارخشه) با ویژگی‌هایی مانند(( تیزتیرترین ایرانیان)) یاد شده است،که تیری از کوه (اریوخشوت)به کوه (خوانونت) بینداخت....معلوم نیست که چرا فردوسی داستان ارش را در شاهنامه نیاورده است...شاید دلیلش این باشد که در روزگار فردوسی مردم ارش را چنان که باید می شناختند و فردوسی تلاش برای شناساندن دیگر اساطیر ایران داشته است..اما در تاریخ های مفصل ایران به تفصیل از ارش یاد شده است و در ادبیات کلاسیک فارسی کاملا شناخته شده بوده است و شاعران تلمیحاتی به این داستان داشته اند.. ..در (مجمع التواریخ و تاریخ طبری و...)از ارش یاد شده است.... ( فخرالدین اسعد گرگانی) در ویس و رامین این گونه آورده است...

(
از آن خوانند آرش را کمانگیر .......که از آمل به مرو انداخت یک تیر

(
عکس _تندیس ارش کمانگیر کاخ سعداباد تهران )

 

 در حکایت یعقوب لیث صفاری 

شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، 
غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید
پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم .
اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛
در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا
یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛ 
سلطان گفت : چه میگویی؟
من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟

آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد .
سلطان گفت : اکنون کجاست؟ 
مرد گفت: شاید رفته باشد .
شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت
هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم .

شب بعد ؛
باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت .

یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ 
دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت
پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛
پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ،

آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام
صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟
شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور .
مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛

سلطان در جواب گفت:
آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از " فرزندانم
پس گفتم چراغ را خاموش کن تا " محبت پدری " مانع اجرای عدالت نشود ؛
چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛
پس سجده شکر گذاشتم
اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن لحظه که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ 
با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم .
اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام.

گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی
گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی

اهل عالم همه بازیچه دست هوسند 
گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی.

اگر یعقوب های این زمانه،چراغ خاموش کنند و در پی عدل و انصاف بیفتند،!
چندصد آقا و آقازاده به زمین می افتند....!!!!
حتما (مصلحت نیست که چراغی خاموش شود.!!)

دزدان دغل ، بغل بغل میدزدند ...
از گله ی اشتران جمل میدزدند ...

Image result for ‫طوطی و بازرگان‬‎

اندر حکایت طوطی و بازرگان مثنوی معنوی

بازرگانی، طوطی زیبا در قفسی داشت. روزی برای تجارت، آهنگ سفر به هندوستان کرد. و پیش از رفتن، همهٔ اهل خانه را فراخواند و گفت: برای شما از این سفر چه ارمغانی آورم؟ هر یک از بستگان او چیزی درخواست کرد. وقتی نوبت به طوطی رسید بدو گفت: تو چه تحفه ای می خواهی؟ طوطی گفت: وقتی که به هندوستان رسیدی و طوطیانِ همنوع مرا دیدی، حالِ مرا برای آنان بازگو کن و بگو که قضا و قدر مرا در زندان قفس افکنده و اینک از شما استمداد می جوید. آیا این رواست که شما خوش و خرم پرواز کنید و من، مهجور و غمزده در کُنج قفس باشم؟ بازرگان به هندوستان رفت و همینکه پیام طوطی را به دوستانش رسانید، یکی از طوطیان از شاخهٔ درخت بر زمین افتاد و مُرد. بازرگان از گفتن این پیغام پشیمان شد. وقتی به وطن خود بازگشت، تحفه های موعود را به هر یک از بستگانش تقدیم کرد. و سرانجام طوطی گفت: پس ارمغان من کو؟ بازرگان گفت: من از رساندن پیغام تو پشیمان هستم. طوطی گفت: علت پشیمانی تو چیست؟ بازرگان گفت: وقتی پیغامت را رساندم، یکی از طوطیان در دم بر زمین افتاد و جان داد. در این هنگام طوطیِ قفنس نشین نیز لرزید و بر کفِ قفس الفتاد. و بازرگان از شدّت ناراحتی سینه چاک کرد و وقتی طوطیکِ بیچاره را از قفس بیرون انداخت آن پرندهٔ مُرده‌وَش به پرواز درآمد و جان خود را نجات داد.

اصل حکایت این است: در روزگار سلیمان(ع) شخصی در بازار، مرغکی خرید که او را هزار دستان گویند... آن مرغک را به خانه بُرد و آنچه شرط او بود از قفس و جای و آب و علف بساخت و به آواز او مستأنس می‌بود. یک روز مرغکی بیامد هم از جنس او بر قفس نشست و چیزی به قفس او فرو گفت. ان مرغک نیز بانگ نکرد مَرد، آن قفس برگرفت و پیش سلیمان آورد و گفت: ای رسول الله، این مرغک ضعیف را به بهای گران بخریدم و به آنچه شرط اول است از جای و آب و علف قیام نموده تا برای من بانگ کند؛ روزی چند بانگ کرد و مرغکی بیامد و چیزی به قفس او فرو گفت. این مرغک، گنگ شد. از او بپرس تا چرا اوّل بانگ کرد و اکنون نمی‌کند و آن مرغک را گفت چه بانگ نمیکنی؟ مرغک گفت: یا رسول الله من مرغی بودم هرگز دام و دانهٔ صیاد نادیده و صیّادی بیامد و درگذر من دامی بگسترد و دانهٔ چند در آن دام فشاند. من چشم حرص باز کردم دانه بدیدم چشم عبرت باز نکردم تا دام بدیدمی، به طمع دانه در دام شدم. به دانهٔ نارسیده در دام افتادم، پایم به دام بسته شد و دانه به دست نیامد. چون مرغ به طمع دانه در دام آید صیّاد مرا بگرفت از جفت و بچه جدا کرد و به بازار آورد. این مرد مرا بخرید و در زندان قفس بازداشت. من از سوز درد فرقت نالیدن گرفتم. او از سر غفلت و شهوت، سماع می‌کرد و از درد من غافل و بیخبر. آن مرغک بیامد مرا گفت: ای بیچاره، چند‌‌‌‌‌‌‌نالی که سبب حبس تو این نالهٔ توست، من عهد کرده‌ام که تا در این زندان باشم نیز ننالم. سلیمان(ع) بخندید و مرد را گفت: این مرغک میگوید عهد کرده‌ام که تا در زندان باشم نیز ننالم. مرد قفس پیش خواست و در او برکشید و مرغ را رها کرد و گفت: من این را از برای آواز دارم. چون مرا بانگ نخواهد کرد او را چه خواهم کرد.


از قرن پنجم هجری به بعد یکی از موضوعات جالب در متون صوفیه، بیان رمزوارهٔ سیر و سلوک با نماد «پرندگان» است. ابن‌سینا، محمد غزالی و احمد غزالی هرکدام رسالةالطیر دارند. مولانا نیز این رمز را در اینجا و جاهای دیگر، نماد روح لطیفِ به دامِ جسمانیّات افتاده آدمی گرفته است.

محور اساسی این حکایت، موت ارادی و گسستن از تعلّقات غیر خدایی و رها شدن از خویشتن کاذب خود و نهایتاً به مقام فناء رسیدن است. به اعتقاد اکابر صوفیه و اعاظم عرفاء فناء نتیجهٔ فضل و رحمت الهی است. در این حکایت طوطی قفس نشین، تمثیل سالکِ طالبی است که میخواهد از قفس کالبد و مقتضیات آن رها شود. ضمناً در بیت (۱۸۳۰) نکته‌ای بس نغز در مسائل ارشادی و تربیتی آورده که برای عموم مردم از خواص تا عوام آموزنده است. و آن اینکه پند دادن به عمل، قوی‌تر و مقبول‌تر از موعظه کردن‌های بی خاصیت لفظی است.




بسم الله
--------------
آورده اند که سلطان محمود روزى به عزم شکار به صحرا برون رفته بود ، با لشگر بسیار.
ناگاه هُمایى * از طرف هوا پیدا شد.
جماعت حشم را چشم بر صورت هما افتاد، طربى در باطنشان، طلبى از ظاهرشان برخاست.
گفتند: برویم و خود را از سایه او پایه اى حاصل کنیم ..

سلطان نگاه کرد. جماعتى را دید که مسارعت مى نمودند و خود را در سایه آن مرغ مى انداختند و ایاز از جاى نمى جنبید !

سلطان گفت: اى ایاز! چرا نمى روى تا هما، سایه بر سرت اندازد تا سعادتت حاصل شود ؟
از آنجا که عقل و کیاستِ غلام بود،، روى بر زمین نهاد و گفت: کدام سعادت یابم بهتر از آنکه خودم را در سایه سُم سمندِ پادشاه عالم افکنده ام..

سلطان چون ادب و مراقبت غلام بدید، شفقتى در باطنش پدید آمد، مهرى در دلش پیدا شد، به اندک روزگارى او را متصرف مملکت خود گردانید...**
.
آنک شه خیزد ز ظل پر او
چون توان پیچید سر از فر او
جمله را در پر او باید نشست
تا ز ظلش ذره‌ای آید به دست...(عطار)
_________________________________________
**
داستان عارفان -کاظم مقدم-(گزیده اى از کتاب مصابیح القلوب)




از این ستون به آن ستون فَرَج است

به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود ؛ می گویند : « از این ستون به آن ستون فَرَج است .» یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود .

مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : « واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم »فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : « چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ »ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت :
«‌
ای مردم شما می دانید که من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یک نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .» ناگه یکی از میان مردمان گفت : «‌ من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بکشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی کردند و مرد محکوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محکوم نیامد.ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست کرد: «‌ مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: « چرا ؟ »‌ گفت: « از این ستون به آن ستون فرج است
پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌ محکوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت.