خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

گلچینی ناب از کتب عرفانی ناب

گلچینی ناب از کتب عرفانی ناب

 


معنی لطیف بودن خدا

از کتاب  مقصد الاقصی - نسفی

 بدان که روح انسان با جسم است نه اینکه در جسم باشد و با یکدیگر در مقام معیت و همراهی هستند. هیچ ذره از ذرات جسم نیست که روح با آن نیست و بر آن محیط نیست و از آن آگاه نیست، و با آنکه چنین است، جسم در مکان خود است و روح در مقام خود. جسم به مقام روح نمی تواند رسید و در مقام روح نمی تواند بود، از جهت آنکه روح کثیف (غلیظ) است و روح لطیف است. اگر از جسم عضوی جدا کنند روح در مقام خود است و به حال خود است و اگر جسم را پاره پاره کنند هیچ زحمت و نقصانی به روح انسانی نرسد از جهت آنکه جسم و آلت جسمانی به مقام روح انسانی نمی تواند رسید. ای درویش روح با جسم است نه در جسم است؛ روح انسانی داخل جسم و خارج جسم و متصل به جسم و منفصل از جسم نیست. اینجا سرّ«من عرف نفسه فقد عرف ربه» جمال نماید.

ای درویش روح انسانی بغایت لطیف است اما هیچ نسبت ندارد به لطافت ذات خدای؛ ذات خدای تعالی بغایت لطیفِ لطیفِ لطیف است. پس از موجودات هیچ چیز ذات خدای تعالی را خرق نتواند کرد، از جهت آن که کثیف به لطیف نتواند رسید، و هیچ چیز حجاب ذات خدای تعالی نتواند کرد و هر چیز که لطیف تر بود احاطت آن بیشتربود و هر چیز که احاطت وی بیشتر باشد آگاهی وی بیشتر بود. ذات خدای تعالی لطیف حقیقی است و دانای حقیقی است؛ این است معنی «وهو اللطیف الخبیر». به همین یک آیت می بایست که اهل عالم به حضرت محمد صلی الله علیه وآله و سلم ایمان آوردندی اما از آن رو ایمان نیاوردند که معنی «وهو اللطیف الخبیر» را در نیافتند. پیدا باشد که در عالم فقط چند کس معنی «وهو اللطیف الخبیر» را دریافته باشند.

و اگر کسی که این معنی را در نیافته باشد از این آیت چه فهم کند که «و هو معکم اینما کنتم و الله بما تعملون بصیر» (و هر جا که باشید او با شماست و خداوند بر آن چه می کنید بیناست)

ای درویش خدا بغایت نزدیک است کما قال تعالی «و نحن اقرب الیه من حبل الورید» (و ما از رگ گردن به او نزدیکتریم). و در قرآن و احادیث مانند این بسیار است اما چه فایده که مردم دورِ دور افتاده اند و از معرفت خدای و از معرفتِ قربِ خدای بی بهره و بی نصیبند. همه روز فریاد می کنند و می گویند که خدای می طلبیم و نمی دانند که خدا حاضر است و حاجت به طلب کردن نیست.

ای درویش خدای از برخی دور و به بعضی نزدیک نیست؛ خدای تعالی با همه است. جمله موجودات در قرب با او برابرند. اعلی علیین و اسفل السافلین در قرب او یکسان است. قرب و بعد را نسبت به جهل ما گفته اند. یعنی هر که عالم تر است نزدیکتر است و گرنه هیچ ذره ای از ذرات موجودات نیست که خدای تعالی بذات با آن نیست و بر آن محیط نیست و از آن آگاه نیست سخن کوتاه شد والله اکبر

 پانویس: همانطور که می دانید خاک غلیظ است و آب نسبت به خاک لطیف تر است. هوا از آب لطیف تر و آتش و گرما هم از هوا لطیف تر است. همچنین می دانید که این چهار چیز به سبب غلظت و لطافت هر کدام مکانی جداگانه دارند و با همدیگر نیز می توانند در معیت و همراهی باشند. مثلا اگر طشتی را پر از خاک کنند جوری که دیگر هیچ جای خاکی باقی نباشد، در میان آن آب را مکانی است که خاک نمی تواند در آنجا باشد و فقط آب می تواند باشد بدون اینکه طشت سر ریز شود. و در میان آب هوا را هم مکانی هست چنانچه ماهی ها از اکسیژن موجود در آب تنفس می کنند. طوری که در میان آن آب فقط هوا می تواند باشد و آب نمی تواند باشد.

هیچ ذره ای از ذرات خاک در طشت نیست که آب با آن نیست و بر آن محیط نیست و هیچ ذره ای از ذرات آن آب و خاک نیست که هوا با آن نیست و همچنین هیچ ذره ای از ذرات آن خاک و آب و هوا نیست که گرما و آتش با آن نیست و بر آن محیط نیست. هر چند اینها همه با هم و در معیتند اما هر یکی در مکان خود هستند از آن جهت که غلیط به مکان لطیف نمی تواند برسد و نمی تواند در مکان لطیف باشد. و اگر می خواهید یقین داشته باشید که اینها با هم اند و هر یک در جای خودند بدانید که اگر کسی دست در آب کند، آب، آن دست را تر می کند اما دست را نمی سوزاند و اگر کسی دست در آتش کند آتش، دست را می سوزاند ولی تر نمی کند و اگر کسی دست در آب جوشیده فرو کند هم دست تر می شود و هم می سوزد پس معلوم شد که آب و آتش با هم اند و با این همه می دانید که آب و آتش در آن واحد نمی توانند در یک مکان باشند پس آب در مکان خود است و آتش در مکان خود و این همه به دلیل لطافت و کثافت است. لطیف در میان کثیف مکانی دارد با این همه جای کثیف را تنگ نمی کند. این همه را برای فهم بیشتر گفتیم و گرنه این ها همه ماده هستند و سمت و جهت و ابعاد دارند در حالی که خدا بی نهایت است و در سمت و جهت و ابعاد نیست و قیاس آن ها با خدا مع الفارق است.

 

اگر حقیقت یکی بیش نیست پس دلیل این همه تشتت افکار و آرا از چیست .....؟

تفسیری از ابیات مثنوی معنوی  مولانا جلال الدین محمد رومی

اگر حقیقت یکی بیش نیست، دلیل وجود این همه راه و آیین ها چیست؟ چرا هر آیینی دیگری را نفی می کند و فقط خود را به عنوان راه درست میشناید؟

عرفا بر این اعتقادند که لوح محفوظی نزد خداوند وجود دارد که سرنوشت همه در آن نوشته شده است و انسان بر اساس لوح محفوظ خود حرکت میکند. در قرآن نیز از آن با عنوان «ام الکتاب» یاد شده است. لوح محفوظ را اینگونه تعریف میکنند:

لوح محفوظ ، همان ام الکتاب یا کتاب مبین است و آن همان علم ازلى الاهی است که مقدرات در آن ثابت و غیر قابل تغییر است.

هر حادثه ای - و از آن جمله اعمال انسانها هم یکی از آن حوادث است - قبل از حدوثش در لوح محفوظ نوشته شده. در واقع لوح محفوظ کتابى است که حافظ اعمال تمام انسانها و غیر آنهاست. در عین حال مشتمل است بر جمیع مشخصات حوادث و خصوصیات اشخاص و تغییراتى که آنها دارند.

عرفا عقل را به دو گونه بخش کرده اند. یکی عقل ظاهری ماست که دانش را از دنیای پیرامون خود با آموزش کسب میکند و برای زندگی روزانه کاربرد دارد. این عقل با کتاب و استاد و فکر کردن بر دانش خود می افزاید و خود را بر دیگران برتری می دهد. مولانا انسان دانشمند را لوح حافظ نام نهاده است. یعنی او نگهدار دانش های بدست آورده است و این دانشها انسان را سنگین میکنند، یعنی پرداختن بیش از نیاز به آنها راه دسترسی به خرد اصلی را میبندد. اما انسانی که از این عقل ظاهری عبور کند و به عقل اصلی برسد، او لوح محفوظ میشود:

از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
از معانی وز علوم خوب و بکر

عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک تو باشی ز حفظ آن گران

لوح حافظ باشی اندر دور و گشت
لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت

اما عقل دوم عقلی است که که بخشش یزدان است و جایش نیز در میان جان آدمی است. این عقل از درون سینه انسان و بدون واسطه و کتاب و استاد جوشش میکند و به شخص دانش الهی ناب می بخشد. این دانش هیچگاه فاسد و کهنه نمیشود و در هر لحظه در حال جوشش است. عقل تحصیلی مانند آبی حویباری است که از مسیرهایی گذشته تا در نهایت به خانه ها آب می رساند. اگر این جویبار بسته شود، آب نیز به خانه ها نمی رسد. اما عقل دوم مستقیم به سرچشمه خرد الهی وصل است و بدون واسطه و جویباری باعث دسترسی به آب دانش می شود:

عقل دیگر بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن در میان جان بود

چون ز سینه آب دانش جوش کرد
نه شود گنده، نه دیرینه، نه زرد

ور ره نبعش بود بسته چه غم
کو همی‌جوشد ز خانه دَم به دَم

عقل تحصیلی مثال جویها
کان رود در خانه‌ای از کویها

راه آبش بسته شد شد بی‌نوا
از درون خویشتن جو چشمه را

خداوند در هر لحظه برای هر انسانی در حد خرد و فهم او از لوح محفوظش به سوی او جاری میکند که در انسان به شکل رویاها و آرزوها و تمایلات فکری او نمایان میگردند که مولانا نام خیال را بر آن نهاده است. یعنی آنچه که ما به انجامش تمایل داریم و شخصیت اجتماعی و کاری و دینی ما را شکل میدهد از لوح محفوظ ما به صورت آرزو و خیال به ما میرسد. مولانا می فرماید که کار عقل خط خوانی آن شکلهای رسیده از جانب خدا به ماست:

در خور هر فکر، بسته بر عدم
دم به دم نقش خیالی خوش رقم

حرفهای طرفه بر لوح خیال (طرفه: تازه و نو)
بر نوشته چشم و ابرو خدّ و خال (خد: چهره، رخسار)

بر عدم باشم نه بر موجود مست
زانک معشوق عدم وافی‌ترست

عقل را خط خوان آن اشکال کرد
تا دهد تدبیرها را زان نورد

اما این برای ما انسانهای معمولی است که پرده های حجاب اجازه دسترسی ما به خرد ناب الهی که در درون خود ما جای دارد را نمی دهند. انسانهای به حقیقت رسیده در حقیقت ناب جای گرفته اند و از این خیالات رها گشته اند. برای همین مولانا دعا می کند که او نیز همواره در حضور این به حقیقت رسیدگان باشد که جایگاهشان در عدم است:

ای خدای بی‌نظیر ایثار کن
گوش را چون حلقه دادی زین سخن

گوش ما گیر و بدان مجلس کشان
کز حقیقت می‌چشند آن سرخوشان

چون به ما بویی رسانیدی ازین
سر مبند آن مشک را ای ربّ دین

ای دعا ناگفته از تو مستجاب
داده دل را هر دمی صد فتح باب

مولانا میفرماید میتوان لوح محفوظ و ادراک هر کسی از آن لوح را ( که همان امر و قسمت و سرنوشت و مقدرات روزانه اوست) به درک روزانه جبرییل از لوح اعظم تشبیه کرد. این فرشته و خرد بزرگ در هر روزی درس روزانه اش را از خداوند دریافت می کند که تمام اینها در عدم هستند، یعنی در بی جایی و لامکانی:

چون ملک، از لوح محفوظ، آن خرد
هر صباحی درس هر روزه برد

در عدم تحریرها بین با ‌بیان
وآن سوادش حیرت سوداییان

عقل هم مانند آن ملک مقرب از لوح محفوظش روزانه درس می گیرد که مخصوص همان روز است، و در پی آن هر کس سخره خیالی شده و در سودای به دست آوردن گنجی در کوشش و کنجکاوی است:

هر کسی شد بر خیالی ریش گاو
گشته در سودای گنجی کنج‌کاو

یکی را خیالی مسلط شده و او را وادار کرده که به معدنها و کوه ها رفته و تحصیل ثروت کند. دیگری را خیالی وادار کرده که برای بدست آوردن گوهر به دریاها فرو رود. یکی برای گوشه نشینی به کنشت می رود و آن یکی به کشاورزی روی می آورد. آن یکی راهزن و این یکی از خیالی مرهم تنهای خسته شده. یکی احضار جن و پری میکند و دیگری با احکام نجوم سرگرم است:

از خیالی گشته شخصی پرشکوه
روی آورده به معدنهای کوه

وز خیالی آن دگر با جهد مُر
رو نهاده سوی دریا بهر دُر

وآن دگر بهر ترهب در کنشت
وآن یکی اندر حریصی سوی کشت

از خیال آن ره‌زن رسته شده
وز خیال این مرهم خسته شده

در پری‌خوانی یکی دل کرده گم
بر نجوم آن دیگری بنهاده سم

این خیالات گوناگون که از درون هر کسی منشاء می گیرند، خود را با روشهای بیرونی گوناگون نشان میدهند. به همین دلیل این شخص در شگفت است که آن دیگری چه می کند و هر کس که از خیال خود نوشیده دیگری را نفی و انکار میکند. اگر خیالات از درون با هم متفاوت نبودند، آنگاه چگونه روشهای بیرونی مختلف می شدند و بین انسانها اختلاف ایجاد می شد؟

این روشها مختلف بیند برون
زان خیالات ملون ز اندرون

این در آن حیران شده کان بر چی است؟
هر چشنده آن دگر را نافی است

آن خیالات ار نبد نامؤتلف،
چون ز بیرون شد روشها مختلف؟

دلیل این اختلافات درونی و بیرونی این است که قبله جان را از دید ظاهری انسان پنهان کرده اند و هر انسانی را رو به جانبی متفاوتی از دیگران آورده اند:

قبلهٔ جان را چو پنهان کرده‌اند
هر کسی رو جانبی آورده‌اند

این مثال آن قومی است که در شب تاریک قبله را گم کرده و هر یک از افراد به دلیل تاریکی زیاد به سویی نماز می خواند. اما تنها زمانی که روز می شود میتوان فهمید که چه کسی به سوی درست قبله نماز خوانده است. یا مثال غواصانی است که در ته دریا با عجله چیزی را برداشته و به امید اینکه گوهری به دست آورد توبره خود را پر کرده و از آب بیرون می آیند. اما تنها زمانی که از دریا بیرون بیایند روشن می شود که چه کسی واقعا گوهر و مروارید درشت بدست آورده، چه کسی مرواریدهای خرد و کوچک و چه کسی فقط سنگ ریزه و شبه مروارید به دست آورده است:

هم‌چو قومی که تحری می‌کنند
بر خیال قبله سویی می‌تنند

چونک کعبه رو نماید صبحگاه
کشف گردد که کی گم کردست راه

یا چو غواصان به زیر قعر آب
هر کسی چیزی همی‌چیند شتاب

بر امید گوهر و در ثمین
توبره پر می‌کنند از آن و این

چون بر آیند از تگ دریای ژرف
کشف گردد صاحب در شگرف

وآن دگر که برد مروارید خرد
وآن دگر که سنگ‌ریزه و شبه برد

هر قوم و ملتی در جهان مانند پروانگانی هستند که به گرد شمعها پر زنان در گردشند و به دور آن طواف میکنند و خود را به آتش میزنند به امید آنکه آن آتش مانند آتش موسی درخت را سرسبزتر کند. آنها نیکی و فضل آتش موسی را شنیده اند و گمان می کنند که هر آتشی همان خاصیت را دارد. اما وقتی که صبح می شود معلوم می گردد که هر شمعی چه بوده است. هر کسی که بال و پرش از آتش آن شمع حقیقی و مقدس سوخت، همان شمع به او هشتاد پر حقیقی می دهد. اما باقی پروانگان پرشان سوخته و چشمشان دوخته و زیر شمع معمولی و بد افتاده اند و در آتش پشیمانی می سوزند و آه می کشند. شمع به او می گوید من که خودم در حال سوختنم و گریانم چگونه میتوانم تو را از سوختن نجات دهم و باعث روشنی تو گردم؟ پروانه می گوید ظاهر روشنت مرا فریب داد و افسوس که دیر از باطن بد تو خبردار گشتم:

جوق پروانهٔ دو دیده دوخته
مانده زیر شمع بد پر سوخته

می‌تپد اندر پشیمانی و سوز
می‌کند آه از هوای چشم‌دوز

شمع او گوید که: چون من سوختم
کی ترا برهانم از سوز و ستم؟

شمع او گریان که: من سرسوخته
چون کنم مر غیر را افروخته؟

او همی گوید که: از اشکال تو
غره گشتم، دیر دیدم حال تو

مولانا با این داستانها میخواهد بگوید که تمام این اختلافات قومی و مذهبی و فکری و عقیدتی به دلیل آن است که راه جان و خرد درونی ما بسته است. هر یکی از ما خیالات خود را حقیقت و خیالات دیگران را باطل فرض کرده ایم و تنها پس از مرگ است که پی میبریم چقدر در اشتباه بوده ایم و همه اینها به دلیل کژبینی خود ما بوده است. اما دیگر کار از کار گذشته و راه برگشتی نیست:

شمع مرده، باده رفته، دل ربا
غوطه خورد، از ننگ کژبینیِ ما

اما در این بین تعداد بسیار کمی مروارید اصل را پیدا کرده اند و بال و پر خویش را در آتش حقیقی و مقدس سوزانده اند. ایشان که هستند و چطور میتوان راه ایشان را پیش گرفت تا ما هم به مروارید اصل و آتش موسی برسیم؟ پاسخ را مولانای بزرگ اینگونه می دهد:

هر کسی، رو سوی سو آورده‌اند
وین عزیزان، رو به بی‌سو کرده‌اند

هر کبوتر می‌پرد در مذهبی
وین کبوتر، جانبِ بی‌جانبی

هر عقابی می پرد از جا به جا
وین عقابان راست بی جایی، سرا

ما نه مرغان هوا، نه خانگی
دانهٔ ما، دانهٔ بی‌دانگی

زآن فراخ آمد چنین روزی ما
که دریدن شد قبادوزی ما

این عزیزان آنهایی هستند که از جهت و سو بریده و رو به بی سو کرده اند. جهت و سو همان روشها و آیین های گوناگون بیرونی است که انسانها مانند پرندگان دم به دم از یکی برخاسته و بر دیگری می نشینند. اما انسانهای به حقیقت رسیده بر شاخه هیچ آیین و روشی نمی نشینند و رویشان به سوی عدم و بی سویی است. ایشان فقط یک قبله میشناسند و آن، قبله جان است. جایی که یزدان از خرد خودش برایش جایگاه ساخته و برماست که این خرد را قبله خود سازیم.

https://s9.picofile.com/file/8302178292/1933306_1528059574188561_8058937043548862937_o.jpg


مولانا در غزلی اینچنین می فرماید:

ای قوم به حج رفته، کجایید کجایید
معشوق همین جاست، بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید

آن خانه لطیف است، نشان‌هاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه، آن رنج شما گنج شما باد
افسوس! که بر گنج شما، پرده شمایید

مولانا در انتهای ابیات به نکته مهمی دیگری نیز برای رسیدن به حقیقت اشاره می کند:

زان فراخ آمد چنین روزی ما
که دریدن، شد قبادوزی ما

می فرماید که روزی مولانا و بزرگان دیگری مانند او به این دلیل چنین فراخ آمده است که قبادوزی آنها همان دریدن و پاره کردن قباهاست. دریدن یعنی رها کردن خود از تمامی تعلقات این جهانی. آن کسی که به خود رنگ و بوی آیین و روش خاصی را می دهد، چیزی را ندریده، بلکه بر داشته های ظاهری خودش افزوده اس. تنها یک راه و آیین است که انسان را به حقیقت بی مکان می رساند و آن معطوف کردن توجه به درون خود و پا گذاشتن به دنیای درون و باطن و کشف و تجربه آن است که برای انجام آن نیاز به هیچ آیین بیرونی نیست. پس برای دریدن قبا ها باید از ظاهرسازی دست کشید و در دل حقیقت را طلب کنی. اگر می خواهی به صافی و خلوص برسی باید جبه و لباس ظاهر را بشکافی.

صوفی حقیقی کسی است که در دل طلب پاک شدن را دارد نه آنکس که لباس صوفیگری بر تن می کند:

صاف خواهی، جبه بشکاف ای پسر
تا از آن صفوت برآری زود سر

هست صوفی آنک شد صفوت‌طلب
نه لباس صوف و خیاطی و دبّ

بر خیال آن صفا و نام نیک
رنگ پوشیدن نکو باشد ولیک

بر خیالش گر روی تا اصل او
همچنانکه گربه سوی نان به بو

دور باش غیرتت آمد خیال
گرد بر گرد سراپردهٔ جمال

بسته هر جوینده را که راه نیست
هر خیالش پیش می‌آید بیست

 

 

رابطه عرفان عملی و شناخت نفس

منبع ناشناس

عرفان عملی عبارت از آن قسمت از عرفان است که به توضیح روابط و وظایف انسان با خود او و با جهان و با خدا می پردازد. عرفان عملی بیان می دارد که سالک برای این که عملاً و حقیقتاً به قلّه منیع انسانیت یعنی توحید برسد باید حرکت را از کجا آغاز کند و چه منازلی و مراحلی را به ترتیب طی کند و در منازل بین راه چه احوالی برای روح و نفس او رخ می دهد، در عرفان عملی سخن از آغاز، منازل، مراحل و مقصدی است که به ترتیب سالک باید طی کند تا به سر منزل نهائی برسد، عرفا بر این اعتقادند که رسیدن به منزلی بدون گذر از منزل و مرحله قبل امکان پذیر نیست یعنی بین مقامات و منازل عرفانی رابطه علی و معلولی برقرار است که رسیدن به هرکدام بدون طی منزل قبلی محال است.

بدیهی است که آگاهی از این شرایط و ترتب ظریف و دقیق، منوط به شناخت دقیق از نفس است لذا بحث «علم النفس» که در کتاب های فلسفی و عرفانی به آن پرداخته شده است قسمت وسیعی از فلسفه و عرفان اسلامی را به خود اختصاص داده است.

 عرفا در این خصوص می گویند:روح و نفس آدمی مانند یک گیاهی است که رشد و نمو آن دارای برنامه خاصی است که باید مرحله به مرحله آن را به پیش برد تا به کمال مطلوب خود برسد و همین مطلب که در عرفان عملی عملاً نفس را رشد می دهند در عرفان نظری درست این حالت نفس را تحلیل می کنند که نفس آدمی مانند هر موجودی دیگر از نظم و قانون خاصی تبعیت می کند؛ گاه راغب می شود گاه ملول و سرخورده و گاه طاغی و عاصی. باید آن را خوب شناخت و درست با آن برخورد نمود، درست مانند اسب چموشی که باید آن را رام و اهلی کرد.

و به همین جهت در بعضی از تعاریف عارف آمده است: «صوفی (عارف) آن باشد که دایم سعی کند در تزکیه نفس و تصفیه دل و تجلیه ی روح.»

پس از تعریف عرفان عملی به: معرفت طریق سلوک و مجاهده برای رهاساختن نفس از تنگناها و قید و بند جزئیت و پیوستن به مبدأ خویش و اتصاف به نعت اطلاق و کلیت»

 نیک هویداست که رها ساختن نفس از قید و بند جزئیت و پیوند انسان به مبدأ اعلاء فقط با معرفت نفس ممکن پذیر است.

علی (علیه السلام) می فرماید: «العارف من عرف نفسه فاعتقها و نزّهها عن کلّ ما یبعدّها؛ عارف کسی است که نفس خود را شناخته و از هرچه که آن را (از خدا) دور می کند آزاد و پاکش گردانیده».

پس نفس یکی از مسائل مهم عرفان است و همانگونه که بین یک علم و مسائلش رابطه وجود دارد بین نفس و عرفان رابطه است.

 روش شهودی در عرفان و معرفت نفس

 لازم به تذکر است که در عرفان از راه شهود که راه دل است بهره برده می شود و این در حالی است که گفته شده است در اثبات و علم به نفس هم تنها می توان از این روش سود جست.

عرفا و حکمای اسلامی بر این باورند که علم به نفس حضوری بوده و اگر انسان نفس خود را، به علم حضوری شهود ننماید هیچ طریق دیگری توان اثبات و شناخت آن را ندارد.

شیخ شهاب الدین سهروردی در کتاب حکمت الاشراق دو برهان بر حضوری بودن معرفت نفس و استحاله شناخت آن از طریق دانش های حصولی اقامه کرده که نتیجه آن دو برهان این است که آدمی نفس خود را نه تنها از طریق افعال و آثار آن بلکه از طریق هیچ مفهومی از مفاهیم ذهنی دیگر نمی تواند شناسایی کند بلکه هستی هر فرد و شئونات مربوط به آن حقیقتی است که تنها با شهود عرفانی قابل شناسایی است. چه این که آثار خارجی نفس و رفتار آدمی که روان شناسی امروز بر آن تکیه دارد فقط برخی از آثار و کنش های روح و نفس در مقابل افعال و آثار خارجی شناخته می شود اما ماهیت و حقیقت روح و نفس فقط با کشف عرفانی قابل شناسایی می باشد. به همین خاطر برخی از روان شناسان معاصر بر این باورند که روان شناسی معاصر در واقع علم «رفتار شناسی» است و به شناخت روح و روان کاری ندارد.


و سلام بر آنکه از حق پیروی کند.هُوْ
***
جهان از دید من، یکی "حق" است و یکی "انسان کامل"؛ که آن هم حق است
و جز حق نیست. پس فقط "حق" است. همان "یکی" است. باطل زائیده
"
وَهم" است.
از مَجاز و وَهم هجرت کن رفیق،
جسم و جان تسلیمِ وحدت کن رفیق،
شمعی ام سوزان که نور آورده ام
تا فلک راهِ عبور آورده ام...
وَهم که نباشد باطلی نیست. پس چون در وَهم باشی همیشه درگیر باطلی. سلوک، خروج از وَهم، و ورود به "حق" است.

 دنیا، مصداق وَهم است. همان است که قرآن به آن "لهو و لعب" میگوید. بازیچه و سرگرمی.
بازیچه اصالت ندارد. به آن که مشغول باشی در وَهمی. در "وَهم"، مبارزه هست. کشت و کشتار هست. نامرادی و افسردگی است. و در یک کلام، رنج است.

این جوهرهء وَهم است.
در"حق"، در عالَم حق، مبارزه ای نیست زیرا تضادی نیست که مبارزه باشد. رقابتی نیست که حسد باشد. انحصاری نیست که طمع باشد.
عالَم حق، عالَم یگانگی است. یکپارچگی و وحدت است. عالَمِ وَهم، عالَم دوگانگی هاست. دوگانگی، رنج است. ذهنیات است. مشاهده کننده و مشاهده شونده است. خواستن هست. آرزو هست... پس مبارزه هم هست. همواره باید تلاش کنی تا چیزی را حل کنی. و حل نمی شود زیرا پشت سر آن چالشی بزرگتر در راه است.
این کارکرد عالَمِ وهم است. برای رسیدن به آرامش حقیقی، باید به عالَم حق رفت. از همینجا و هم اکنون. راه دیگری نیست. و تو به حق وارد نمی شوی مگر آنکه "انسان کامل" را بیابی. انسان کامل، مظهر حق است. در هر عصری موجود است. وجود دارد. تشبیه و استعاره نیست. موجود است. دیدنی است. شنیدنی است. به قول قرآن؛ هم غذا میخورد و هم در بازارها راه میرود! اگر ایمان داشته باشی که او هست، او را خواهی یافت. و این قطعی است. مگر آنگه در قلبت شک و تردید داشته باشی؛ 
که در این صورت تنها با شک و تردیدت روبرو خواهی شد. اگر او را حتی یکبار هم بیابی، کافیست.
همان یک دیدار تا ابد کافیست. همان یک رؤیت، کار خودش را میکند. همان رؤیت، دانه اش را در وجودت میکارد. و چون تسلیم محض باشی آن دانه به موقع به ظهور خواهد رسید. و به کار دیگری نیاز نیست. به آنچه که میگویم یقین دارم و عین حقیقت است. هیچ دروغی در کار نیست. تا او را نیابی، راه به جایی نخواهی برد. راه، از طریق او نمایان میشود. راه، خود اوست. صراط مستقیم، خودِانسان کامل است. جز او، چه راهی؟! کدام راه؟! بدون او هر چه بیشتر بخوانی، بیشتر گمراه میشوی. هر چه بیشتر بدانی، سنگین تر شده بیشتر فرو میروی. هر چه بیشتر فکر کنی، بیشتر منحرف خواهی شد
هر چه بر تلاشت بیفزایی، دورترخواهی شد. زیرا او را نداری. نیافته ای. رؤیت آگاهانه محقق نشده است
بدون اوهر راهی، ظلمت است. و با او هر ظلمتی، نورانی است. این کلام را جدی بگیر. تا زند ه ای بزرگترین دغدغه ات همین باشد. این نکته را اولویت اول و آخرت کن.
او را بیاب همه چیز را یافته ای. ازذهن تو به تنهایی کاری ساخته نیست. از وَهم دست بردار. قبل از مرگ از آن خارج شو. در وَهم بمیر و در "حق" زنده شو. قبل از آنکه بمیری، بمیر. خودت بمیر. اختیاری بمیر. از وَهم بمیر. یعنی از آرزوها بمیر. از خواستن ها، بمیر. از گذشته، بمیر. تا به "حال" زنده شوی. حق، در حال
است. انسان کامل، در حال است. او آنجا منتظر توست. تو در وَهم او را نخواهی یافت. و وقتی او را یافتی، چیزی نخواه، چه هرچه بخواهی حماقتت را عیان کرده ای. خود او، اصل چیزهاست. همه چیز در همین یافتن است. در همین رؤیت است. تمام ثروت حقیقی و ماندگار همین است. این رؤیت، رؤیت روح است. این
"
نگاه روح" است. و این یعنی تو را پذیرفته است. یعنی تو را به وجود حقیقی خویش، راه داده است. رسته ای. رستگار شده ای. حتی اگر لحظ های با روحش تو را نگاه کند، همین کافیست و تو برده ای. او "طباع تام" توست. اصل و ریشه توست. وجود نورانی و ازلی توست. غریبه نیست. غریبه تویی. به او که برسی آشنا میشوی! و فاز فوزاً عظیما...

انسانها نیازمند بیدارکنندگان اند. و بیدارکننده، یعنی همان انسان کامل، شبیه خالق است. جز این نیست. او بی منیت است. خالی ازخویش است و پُر از اوست. انسان کامل اهل عصمت و طهارت است.
او برای خود چیزی نمی خواهد آرزویی ندارد. پاک از هر خواسته و خواهش است. وجودی مطلقاً تسلیم است. او صفات نفسانی خود را دور انداخته و آنچه از صفات در او می بینی همه از حق تعالی است. او نیست و او هست. او وجه االله است.
معنای صورت خدا همین است. این "کامل" است که وجه االله است. "نحن وجه االله" کلام صریح اهل طهارت است که در اخبار به طرق و صیغ مختلف آمده است.
اگر در این زندگی توفیق یارت بود و انسان کاملی را ملاقات کردی، به واقع کل را ملاقات کرده ای. او "انسان نورانی" است. عین حقیقت است در این مرتبه از حیاتو در مراتب دیگر باید خود سلوک کنی تا بدان نائل شوی. زیرا این "راه" تا به "ذات" راهی بی پایان است. سفر "الی االله" که پایان گیرد سفر "فی االله"
آغازیدن گرفته است. تجلی پشت تجلی . عظمت بعد هر عظمت. و تو خود باید سالک شوی. کسی چه می داند شاید روزی با صورت نورانی خویش روبرو شوی!
گفته این و آن دردی از تو دوا نمی کند. باید خود بسوی پروردگارت هجرت کنی. این کاری است که ابراهیم(ع)، ابوالانبیاء نیز کرده است. انِّی مُهاجِرٌ إِلی رَبِّی إِنَّهُ هُوَ الْعَزیزُ الْحَکیمُ...
و
إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی سَیَهْدِینِ..
هر سالکی بدین سمت و سو است. جز این نمی تواند باشد. او باید به "کل" رود، به وحدت. و از جزء و کثرت، جان و اندیشه اش را بشوید.
اینگونه است که کثرت در زیرپایش قرار خواهد گرفت. و دگر مقهور آن نخواهد شد تمامی ذرات وجود، هر چه که باشند و هر جا که باشند، از جماد و نبات گرفته تا حیوان و انسان و حتی ملائکه، هر کدام در مرتبة خویش، به قدر استعداد و قابلیت خویش، با پروردگارشان آشنایند. این وجه کل را دیده اند. در عمق
ضمیرشان ثبت شده است. و تو ای انسان، تنها تو در میان این خیل گسترده،شبیه خالقت خلق شده ای. در سفرِ آفرینش عهد عتیق، آمده است که خداوند بعد از آنکه همه موجودات را خلق کرد اراده نمود تا انسان را شبیه خودش بیافریند پس فرمود: "اینک انسان را بسازیم. ایشان مثل ما و شبیه ما باشند و بر ماهیان
دریا و پرندگان آسمان و همة حیوانات اهلی و وحشی، بزرگ کوچک و بر تمام زمین حکومت کنند". دقت کن! نکته را بگیر! چرا انسان را شبیه خودش ساخت، مثل خودش ساخت؟! زیرا تمام موجودات دیگر خالق را دیده اند او را می شناسند
و خدا خوب می داند که اگر انسان را شبیه و مثل خودش نیافریند، هیچ موجودی از انسان اطاعت نخواهد کرد و فرمان نخواهد برد. انسان از این رو بر طبیعت سیطره دارد که شبیه خالقش است. آن موجودات تصور می کنند که این خداست که بر روی زمین راه می رود و دخل و تصرف می کند و این نکته ای ظریف و روانشناسانه است
قدر خودت را بدان. این فرصت "انسان" بودن و یا به تعبیری" آن سان" بودن را مفت از دست مده. گمان مبر که این یک فرصت همیشگی است و پیوسته مکرر می شود. از این خیال های خام نداشته باش. بسیاری از موجودات آرزوی چنین فرصتی را دارند... و این یک پل است. از این پل عبور کن. سلوک کن. ازفرصت استفاده کن و به الوهیت خویش نائل شو. فقط بنده"ربّ ات" باش. "وَ اعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى.. ."تسلیم محض او باش و به سلامت از این صراط بگذر.
https://t.me/siridaradabvaerfan

شناخت و زیرکی مؤمن و آب حیات

از کتاب  فیه ما فیه : مولانا

سخن ما همه نقد است و سخنهای دیگران نقلست، و این نقل فرعِ نقد است. نقد همچون پای آدمیست و نقل همچنانست که قالب چوبین بشکل قدم آدمی. اکنون آن قدم چوبین را از این قدم اصلی دزدیده اند و اندازه از این گرفته اند. اگر در عالم پای نبودی ایشان این قالب را از کجا شناختندی؟! پس بعضی سخنها نقد است و بعضی نقل است و بهمدیگر می مانند، ممیزی می باید که نقد را از نقل بشناسد. و تمییز ایمان است و کفر بی تمیزی است. نمی بینی که در زمان فرعون چون عصای موسی مار شد و چوبها و رسنهای ساحران مار شدند، انکه تمیز نداشت همه را یک گونه دید و فرق نگذاشت و آنکه تمییز داشت سِحر را از حق فهم کرد و مؤمن شد بواسطۀ تمییز؟! پس دانستیم که ایمان تمییزست.

 

این فقه نیز اصلش وحی بود اما چون به افکار و حواس و تصرف خلق آمیخته شد، آن لطف نماند و اکنون  چه مانده از لطافت وحی؟ چنانکه این آب که در تروت (نام محلی است) روان است سوی شهر، آنجا که سر چشمه است بنگر، که چه صاف و لطیف است؟! و چون در شهر درآید و از باغها و محله ها و خانه های اهل شهر بگذرد، چندین خلق دست و رو و پا  و اعضا و جامه ها و قالی ها در آن شسته و بولهای محله ها و نجاستها از آن اسب و استر در آن ریخته و با او آمیخته گردد. چون از آن کنار دیگر بگذرد درنگری اگر چه همانست که خاک را گِل کند و تشنه را سیراب کند و دشت را سبز گرداند اما ممیزی می باید که در یابد که این آب را آن لطف که بود نمانده است و با وی چیزهای ناخوش آمیخته است، اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسُ مُمَیِّزُ فَطِنُ عَاقِلُ. پیر عاقل نیست  چون به بازی مشغول است، اگر صد ساله شود هنوز خام و کودک است. و اگر به بازی مشغول نیست پیر است، اینجا سن معتبر نیست. مِّن مَّاء غَیْرِ آسِنٍ ( آبی که گندیده نمی شود – محمد – 15)، می باید ماء غیر آسن آن باشد که: جمله پلیدی های عالم را پاک کند و درو هیچ اثر نکند، همچنان صاف و لطیف باشد که بود و در معده مضمحل نشود و خلط و گندیده نگردد وآن آبِ حیات است.

 

پا نویس:  اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسُ مُمَیِّزُ فَطِنُ عَاقِلُ - اشاره به حدیث پیامبر دارد: مؤمن عاقل و چیز فهم و محتاط است.


جهد آدمی در ادراک باری تعالی

از کتاب  فیه ما فیه : مولانا

 سایلی سؤال کرد که: آخر در زمستان نیز همان آفتاب هست؟

 گفت: مارا غرض اینجا مثال است، اما آنجا نه جمل است و نه حمل،مِثلْ دیگرست و مِثالْ دیگر، هرچند که عقل آن چیز را به جهد ادراک نکند، اما عقل جهد خودرا کی رها کند و اگر [عقل] جهد خودرا رها کند، آن عقل نباشد، عقل آن است که همواره شب و روز مضطرب و بی قرار باشد از فکر و جهد و اجتهاد نمودن در ادراک باری [تعالی]، اگرچه او مدرک نشود، و قابل ادراک نیست،

 

عقل همچون پروانه است و معشوق چون شمع، هرچند که پروانه خودرا بر شمع زند، بسوزد و هلاک شود، اما پروانه آنست که هرچند بر او آسیب آن سوختگی و الم میرسد، از شمع نشکیبد، و اگر حیوانی باشد، مانند پروانه که از نور شمع نشکیبد، و خودرا بر آن نور بزند، او خود پروانه باشد، و اگر پروانه خودرا بر نور شمع می زند و پروانه نسوزد، آن نیز شمع نباشد.

 

 پس، آدمی که از حق بشکیبد و اجتهاد ننماید، او آدمی نباشد، و اگر تواند حق را ادراک کردن آن هم حق نباشد، پس، آدمی آن است که از اجتهاد خالی نیست و گرد نور جلال حق می گردد، بی آرام و بی قرار، و حق آنست که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مُدرک هیچ عقلی نگردد.

 

پانویس: مثل دیگرست و مثال دیگر ...: مولانا تفاوت مثل و مثال را در مثنوی اینطور بیان می فرماید:

 

فرق و اشکالات آید زین مقال         

لیک نبود مثل این، باشد مثال

 

فرق ها بی حد بود از شخص شیر         

تا به شخص آدمی زادِ دلیر

 

لیک در وقت مثال، ای خوش نظر         

اتحاد از روی جانبازی نگر

 

کان دلیر، آخر مثال شیر بود         

نیست مثل شیر در جملۀ حدود

 

 

درویش کیست ؟

از کتاب  چهل_کلام_و_سی_پیام  پیام ٣٦ 

حضرت نورعلیشاه ثانی   دکترجوادنوربخش

درویشی عنوانی است که بسیاری از ما به خودمان می بندیم و به آن افتخار می کنیم بدون آنکه بدانیم معنا و مفهوم درویشی چیست و درویش کیست.

به ظاهر درویشیم ولی روز و شب سرگرم بت پرستی هستیم و بدنبال هوای نفس می رویم و خلاصه مصداق این اشاره مولانائیم که فرموده است ؛

ننگ درویشان ز درویشی ما

روز و شب از روزی اندیشی ما

در مکتب تصوف سنتی ایران که مبتنی برتوحید اسلامی است ، درویش به کسی گفته می شود که به راستی بی خویش و بی هستی باشد ، به کائنات اعتنا نکند و جز به دوست توجه نداشته باشد.

خواجه عبدالله انصاری در حق درویشان چنین فرموده است؛

" قومی که از بیشهء حسد هرگز خاری به دامن ایشان نیاویخت ،از بیابان نفس هرگز غباری بر گوشه  رداء اسلام ایشان ننشست و از هاویهء هوی هرگز دودی

به دیدهء ایشان نرسید. سلاطین راهند در لباس درویشان ،ملکی صفتند به صورت آدمیان و روندگان در راه  خویش خرامان."

با این توضیح خوبست همه ما که داعیهء درویشی داریم کلاهمان را قاضی کنیم و با واقع بینی دریابیم تا چه حد درویشیم و آنگاه اگر مشکلی داریم برای رفع آن تلاش کنیم .درس اول درویشی دوست داشتن خلق خدا و احترام گذاشتن به عقاید آنهاست . بااین یادآوری درویش نباید فضول مردم و مفتش عقاید و افکار دیگران باشد.

آنکس که معتقدات مذهبی و عبادت دیگران را وسیلهء جذب محبت دوست و نزدیکی به اوست به هر صورت تخطئه می کند نه تنها درویش نیست که دشمن درویشان و باعث بدنامی ایشان است ، چه ایراد گرفتن و توهین به مقدسات دیگران به هر صورت که باشد گونه ای خودخواهی و خودپسندی و در عین حال بزرگترین آفت درویشی است.خلاصه آنکه همه ما باید صفای درویشی را بر کنار از تعصبات و بر مبنای معنویت صوفیانه که دور از ریب و ریاست استوار و پایدار نگاه داریم . و یادمان باشد که اعمال و رفتار تنی چند نباید باعث تجری دیگران شود به خصوص که تصوف مکتب انسان سازی است و بدون تکیه به معنویت و صفای باطن نمی شود انسان شد.صوفی باید به همهء آدمها صمیمانه عشق بورزد و از روی دل و جان و بدون توقع پاداش به جامعه بشریت خدمت کند.


شرط دریافت اسرار قرآن

از کتاب  فیه ما فیه : مولانا

قرآن همچو عروسی است: با آنکه چادر را کشی، او روی به تو ننماید. آنکه آن را بحث می کنی و تو را خوشی و کشفی نمی شود آن است که چادر کشیدن تو را رد کرد و با تو مکر کرد و خود را به تو زشت نمود، یعنی ((من آن شاهد نیستم.)) او قادر است به هر صورت که خواهد بنماید. اما اگر چادر نکشی و رضای او طلبی، بروی کشت او را آب دهی، از دور خدمتهای او کنی، در آنچه رضای اوست کوشی بی آنکه چادر کشی، به تو روی بنماید. اهل حق را طلبی که فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی (به حلقه بندگان من پیوند، و آنگاه به بهشت من در آی – فجر – 29 و 30). حق تعالی به هرکس سخن نگوید – همچنانکه پادشاهان دنیا به هر جولاهه (پارچه باف) سخن نگویند. وزیری و نایبی نصب کرده اند، ره به پادشاه از او برند. حق تعالی هم بندۀ را گزید تا هر که حق را طلب کند در او باشد و همه انبیا برای این آمده اند که ره جز ایشان نیستند.

 


 

از کتاب روح الارواح فی اسماء ملک الفتاح

نیاز و فروتنی 

.......سهل‌عبدالله تستری گفت: «نظرت فی هذا الامر فلم ار طریقاً اقرب الی الله من الافتقار ولا حجابا اغلظ من الدعوی». در این راه نظر کردم و بصر بصیرت را بر حقایق گماشتم. هیچ راه نزدیکتر از نیاز ندیدم و هیچ حجاب شگرفتر از دعوی نیافتم.

به راه ابلیس نگر تا همه دعوی بینی. به راه آدم فرونگر تا همه نیاز بینی. ای ابلیس، تو چه می‌گویی: « انا خیر منه».  ای آدم، تو چه می‌گویی: « ربنا ظلمنا انفسنا». همه موجودات از کتم عدم در فضای قضا آورد، از هیچ چیز نبات نیاز نرست جز از خاک. این مشتی خاک را که سرشتند، به آب نیاز سرشتند. همه چیزها داشت. نیازمندی دربایست بود که پیوسته بردرگاه زاری می‌کند.

نهاد آدم را از نیاز سرشتند و مدد از نیاز فرستادند، ‌مسجود ملایکش گردانیدند و بر تخت پادشاهی و خلافت بنشاندند و ‌مقربان را پیش وی بر پای کردند و از نیاز او ذره‌ای کم نشد. در فردوس آوردندش و این توقیع روان کردند که « وکلا منها رغدا حیث شئتما؛ هشت بهشت آن توست چنان که خواهی تصرف کن».

و افلاس او بدان ناچیز نگشت.

نیاز آدم وی را از همه آفریدگان که به آنچه دارند قانع و راضی هستند، دقیقاً متمایز می‌کند. آدم هیچ‌گاه نمی‌تواند قانع شود، چون که در پی نامتناهی است.

آورده‌اند که در لوح محفوظ نبشته بود که یا آدم، گندم مخور و هم آنجا نبشته بود که بخورد. « ان الانسان خلق هلوعا». این حرص آدمیان از روزگار آدم در است. هر که حریص نباشد آدمی نباشد و آدمی هر چند خورد نیزش باشد. هر که چیزی خورد و گوید «سیر شدم» دروغ می‌گوید. آن مانده شده است، زیرا که آدمی را سیری نبود.

نیاز آدم به خدا نتیجه این درک است که او «هیچ» است و این مدرک، او را از فرشتگان که خود را چیزی می‌پندارد، متمایز می‌سازد.

پیش از آدم(علیه‌السلام) روزگار اغنیا بود و سرمایه‌داران بودند. راست چون نوبت آدم در رسید، خورشید فقر و نیاز سر بر‌زد و افلاس ظاهر شد و خلقی بودند بر سر گنج تسبیح و تقدیس نشسته و‌ بضاعت خود را بر من یزید داشته که « نحن نسبح بحمدک».  باز آدم فقیری بود از کلبه نیاز و زاویه راز به درآمده و افلاس و بی‌سرمایگی لباس خود ساخته و بینوایی و سیلت خود کرده و بر درگاه عزت ‌از سر حسرت این آواز برآورده که « ربنا ظلمنا».

ای درویش، از گدایان نفایه به سره برگیرند و در معاملت چشم فرو خوابانند، اما با توانگران استقصا و احتیاط کنند. بلی، ملائکه ملکوت سرمایه‌ها داشتند، لیکن در سرمایه‌های ایشان تعبیه‌ای بود از استعظام؛ بضاعات طاعات خود را رقم تحیت فرو کشیده بودند. و آدم سرمایه نداشت و لیکن سینه‌اش کان گوهر نیاز بود و صدف جوهر فقر بود....

ای ملائکه ملکوت و ای ساکنان حظایر قدس و ریاض انس‌، همه مایه‌داران و توانگرانید و آدم فقیری است و در دیده خود حقیری. لیکن در نقد شما غش هست ‌از التفات و نظر به خود و شرط آن است که نقد اعمال خد به کوره نیاز آدم برید که نقاد حضرت اوست. «اسجدوا لـآدم».

فروتنی

لازمه نیاز آدم آن است که به ناتوانی و بی‌ارزش بودن خود پی ببرد. نیاز، فروتنی می‌طلبد و فروتنی همان اذعان و اعتراف به ضعف و پوچی انسان در برابر حقیقت الوهی است. فروتنی یعنی تمام خوبیها را از خدا ببینیم و تمام بدیها را از خود.

صدقه به مستحقان دهند و ما مستحقیم. الخیر منا زلة والشرنا صفة. پدر ما کلاه اصطفا و تاج اجتبا داشت، اسیر دانه گندم گشت. پس حال فرزندانی که در این کنیسه دنیا بمانده‌اند چگونه بود؟ اذا کان اول الدن دردیا فما ظنک بآخره.

لیکن اگر شراب ما تماماً درد است، این نه زیان ما که سود ماست.

به تحقیق دان که آن گندم که آدم در دهان نهاد، حصار روزگار او بود؛ زیرا که بشریت موجب ملاحظت است و هر که در خود نگرست بی فلاح گشت... از آن دانه گندم حصنی ساختند تا آدم چون به خود نگرد، خجل‌وار نگرد، به استغفار پیش آید نه به استکبار. شرط رونده آن است که چون به توفیق حضرت نگرد، الحمدلله گوید. باز چون به کرد خود نگرد، استغفرالله گوید.

آدم در اثر این لغزش دریافت که معایب بر هستی‌اش سیطره دارند و او چیزی جز خاک و گل نیست و چیزهای دیگر همه عنایت و خواست خداست. بنابراین، هبود آدم، رستگاری و شکوه اوست نه عیب و نقص او. اینکه قرآن انسان را به خاطر برداشتن بار امانت ظلوم و جهول می‌خواند، سرزنش انسان نیست، بلکه بیان فضل و کمال رستگاری آفرین اوست. نیز«نفس اماره» که هر انسانی با آن روبه‌روست، صعود فراتر از آسمانها به سوی خداوند را امکان‌پذیر می‌سازد.

هر آن کوشکی که در مقابله آن مزبله‌ای نباشد، ناقص بود. مزبله بباید درمقابله قصر مشید تا هر ثفلی و اقذاری که در کوشک جمع می‌شود، به وی می‌اندازند. و همچنین هر کجا که دلی به نور طهارت بنگاشت در مقابله او مزبله این نفس خبیث بداشت. نقطه جهولیت با گوهر طهارت همپر می‌رود، ذره‌ای غش بباید تا بر آن طهارت بنا توان کرد. تیر راست راکمان کژ درباید..............

 

 

معنی حشر و نشر و بعث و اعادت

از کتاب کیمیای_سعادت – امام محمد غزالی

بدانکه حقیقت جان آدمی قایم است به ذات خویش بدون تن و بدون قالب؛ و اندر قِوام ذات خویش از قالب و تن مستغنی است و معنی مرگ نه نیستی وی است، بلکه معنی آن انقطاع تصرف وی از قالب است. و معنی حشر و نشر و بعث و اعادت این نیست که وی را پس از نیستی باز در وجود آورند، بلکه آن است که وی را قالب دهند، بدان معنی که قالبی را برای تصرف وی بار دیگر فراهم آورند، چنانکه در ابتدا کرده بودند؛ این بار آسانتر. که اول هم قالب می بایست آفرید  و هم روح اما این بار خود روح بر جای خویش است و جمع آن آسانتر از اختراع آن از نظر ماست و از آنجا که صفت انسانی را به عقل الهی راه نیست که آنجا که دشواری نباشد آسانی هم نباشد.

و شرط اعادت آن نیست که آن قالب که داشته است به وی دهند که قالب مَرکَب است و اگر چه اسب عوض شود، سوار همان باشد. اجزای تن وی نیز از کودکی تا پیری از غذایی به غذای دیگر بدل می افتد اما وی همان بود.

پس کسانی که این شرط کردند بر ایشان اشکالها برخاست و جواب های ضعیف بدادند: "مردمی مردمی را بخورد، همان اجزا اجزای این دیگر شود پس از این دو به کدام دهند؟ و اگر عضوی از وی قطع کنند و آنگاه طاعتی کند، چگونه ثواب یابد؟ آن عضو بریده با وی باشد یا نه؟ اگر با وی نباشد در بهشت بی چشم و دست و پا چگونه موجود باشد؟ و اگر با وی باشد آن اعضا را در این عالم انبازی (مشارکتی) نباشد  درعمل، در ثواب چگونه بود؟"

و بدین همه حاجت نیست چون حقیقت اعادت بدانستی که به همان قالب حاجت نیست و این اشکال از آنجا پدید آمد که پنداشتند حقیقت تو قالب توست: چون آن قالب بعینه نباشد، آن تو نیستی و بدین سبب در اشکال افتادند و اصل این سخن باطل است.

مشاهده بهشت و دوزخ در این دنیا


از کتاب کیمیای_سعادت – امام محمد غزالی

همانا گویی که مذهب مشهور میان فقها و متکلمان آن است که جانِ آدمی به هنگام مرگ معدوم شود، آنگاه وی را باز به وجود آورند و این به خلافِ آن است.

بدان که هر که از پس سخنِ دیگران شود نابینا بود. و این کسی گوید که نه از اهل تقلید باشد و نه از اهل بصیرت؛ که اگر اهل بصیرت بودی بدانستی که مرگِ قالب، حقیقت آدمی را نیست نکند و اگر از اهل تقلید بودی از قرآن و اخبار بشناختی که روحِ آدمی پس از مرگ بر جایِ خویش باشد، که ارواح پس از مرگ دو قسمند: ارواح اشقیا و ارواح سُعَدا.

اما ارواح سُعدا، قرآن مجید می گوید: وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ  فَرِحِینَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ. می گوید مپندارید که آن کسانی که در راه حق کشته شدند، ایشان مرده اند، بلکه زنده اند و شادمانند به خلعتها که از حضرت الوهیت یافته اند و بر دوام، از آن حضرت روزی خویش می ستانند.

و اما در حق اشقیا: کافران بدر، چون رسول (ص) و اصحاب، ایشان را بکشتند، یک یک از ایشان را آواز می داد و ندا می کرد – و ایشان کشته – و می گفت: «یا فلان و یا فلان، وعده ها که از حق یافته بودم در حق دشمنان وی، همه را حق یافتم؛ و حق تعالی تحقیق کرد آن وعده ها که شما را داده بود به عقوبت پس از مرگ، حق یافتید یا نه؟» جماعتی که با رسول بودند گفتند: «یا رسول الله ایشان مشتی مردارند. با ایشان سخن چرا می گویی؟» گفت: «بدان خدای که جان محمد به فرمان وی است، که ایشان این سخن را شنواترند از شما و لکن از جواب عاجزند.»

و هر که تفحص کند از اخبار که در حق مردگان آمده است و آگاه بودن ایشان از اهل ماتم و زیارت و آنچه در این عالم رود، به قطع داند که نیستی ایشان در شرع نیامده است بلکه این آمده است که صفت بگردد، و منزل بگردد (صفت و منزل ایشان تغییر کند). و گور، غاری است از غارهای دوزخ یا روضه ای است از روضات بهشت.

پس به حقیقت بشناس که به مرگ هرگز هیچ چیز از ذات تو و از خواص صفات تو باطل نشود، و لکن حواس و حرکات و تخیلات تو (که به واسطه ی اعضا و دِماغ یا مغز است) باطل شود و تو آنجا بمانی فرد و مجرد؛ همچنانکه از اینجا برفته ای. و بدانکه اسب اگر بمیرد، اگر سوار جولاهه (پارچه باف) بُود فقیه نگردد، و اگر نابینا بود بینا نگردد و اگر بینا بود نابینا نگردد، بلکه پیاده گردد و بس! و قالب و تن، مَرکَب است چون اسب! و سوار تویی!

و بدین سبب است که کسانی که از خود و محسوسات خود غایب شوند، و به ذکر خدای تعالی مشغول و مستغرق شوند (چنانکه بدایت راه تصوف است)، احوال آخرت، ایشان را به ذوقِ مشاهدت بباشد، که آن روحِ حیوانی ایشان، اگر چه از اعتدال مزاج بنگردیده باشد، لکن چون تاسیده شده بُود (بی حس شود، خواب رود)، و چون خَدَری (سستی، بی حسی) در وی پیدا آمده باشد، تا از حقیقتِ ذات ایشان را به خود هیچ مشغول ندارد، پس حال ایشان به حال مرده نزدیکتر بُود. پس آنچه دیگران را به مرگ مکشوف خواهد شد، ایشان را اینجا مکشوف شود. آنگاه چون با خویشتن آیند، و به عالم محسوسات افتند، بیشتر آن باشد که از آن، چیزی بر یاد وی نمانده باشد ولکن اثری از آن با وی مانده باشد. اگر حقیقت بهشت به وی نموده باشند، راحت و شادی و نشاط آن با وی بُوَد؛ اگر دوزخ بر وی عرضه کرده باشند، کوفتگی و خستگی آن با وی باشد؛ و اگر چیزی از آن در ذکر وی مانده باشد از آن خبر دهد؛ و اگر خزانه خیال، آن چیز را محک زده باشد، به مثالی بود که این مثال بهتر در حفظ بمانده باشد که از آن خبر بازدهد. چنانکه رسول (ص) در نماز دست فرا آورد و گفت: «خوشه ی انگور از بهشت بر من عرضه کردند، خواستم تا بدین جهان آورم» و گمان مبر که حقیقتی که خوشه ی انگور که در خیال باشد بدین جهان تواند آوردن؛ بلکه این خود محال بود و اگر ممکن بودی بیاوردی و لکن وی را کشف افتاده بود به مشاهده.

و مقصود آن است که گمان مبری که رسول (ص) از بهشت خبر باز داد به تقلید و سماع (شنیدن صدا) از جبرئیل، چنانکه تو معنی سماع دانی از جبرئیل، لکن رسول خدا (ص) بهشت را بدید. و بهشت در این عالم به حقیقت نتوان دید، بلکه وی به آن عالم شد و از این عالم غایب شد و این یک نوع از معراج وی بود. لکن غایب شدن بر دو نوع است: یکی به مردن روح حیوانی، و دیگر به تاسیدنِ (بی حس شدن، خواب رفتن) روح حیوانی.

اما در این عالم بهشت را نتوان دید، که چنانکه هفت آسمان و هفت زمین در پوست پِسته ای نگنجد، بلکه چنانکه حاسه ی سمع معزول است از آنکه صورت زمین و آسمان و زمین در وی پدید آید چنانکه در چشم، همه حواس این جهانی از همه ی لذات بهشتی معزول است و حواس آن جهانی حواسی دیگر است.

 


حقیقت دل

از کتاب کیمیای_سعادت – امام محمد غزالی

اما حقیقت دل که وی چه چیز است و صفت خاص وی چیست، شریعت رخصت نداده است و برای آن بود که رسول (ص) شرح نکرد، چنانکه حق تعالی گفت: یسألونک عن الروح قل الروح من أمر ربی (می پرسند تو را از جان، بگو جان از امر خداوند من است). بیش از این دستوری نیافت که بگوید: روح از جمله کارهای الهی است و از عالم امر است.

ألا له الخلق والأمر (آگاه باش که آفرینش و فرمان خدای راست). عالم خلق جداست و عالم امر جداست. هر چه مقدار و مسافت و کمیت را بدان راه بُوَد، آن را عالم خلق گویند؛ که خلق در اصل به معنی تقدیر بود و دل آدمی را مقدار و کمیت نباشد چرا که قسمت پذیر نیست که اگر قسمت پذیر بودی، روا بودی که در یک جانب وی جهل بودی به چیزی و در دیگر جانب علم به همان چیز، و در یک حال هم عالم بودی و هم جاهل، و این محال بُوَد.

و این روح با آنکه قسمت پذیر نیست و مقدار را بدان راه نیست، آفریده است. و خلق، آفریده را نیز گویند؛ پس بدین معنی از جمله ی خلق است و بدان دیگر معنی از جمله عالم امر است نه از عالم خلق؛ که عالم خلق عبارت است از چیزهاست که مساحت و مقدار را به وی راه بود.

پس کسانی که ظن داشتند روح قدیم (ازلی) است غلط کردند، و کسانی که گفتند عَرَض است هم غلط کردند؛ که عَرَض را به خود قیام نبود (به خودی خود نمی تواند موجود باشد) و تَبَع بود، و جان اصلِ آدمی است و همه ی قالب تن، تَبَع وی است، عرض چگونه باشد؟

و کسانی که گفتند جسم است هم غلط کردند؛ که جسم قسمت پذیر بُوَد و جان قسمت پذیر نبُوَد.

اما چیزی دیگر هم هست که آن را روح گویند و قسمت پذیر است و لکن آن روح را ستوران (چارپایان) نیز دارند. اما این روح که ما آن را دل گوییم، محل معرفت خدای عز وجل است و بهایم را این نباشد و این نه جسم است و نه عَرَض بل گوهری است از جنس گوهر فریشتگان.

و حقیقت وی بشناختن دشخوار (دشوار) است؛ و در شرح کردن رخصت نیست و در ابتدای راه دین بدین معرفت حاجت نیست؛ که اول راه دین مجاهدت است. و چون کسی مجاهدت کند، این معرفت، وی را حاصل شود بی آنکه از کسی بشنود و این معرفت از جمله آن هدایت است که حق تعالی گفت: وَالذینَ جاهَدوُا فینا لَنَهدینَهُم سُبُلَنَا. و کسی که هنوز مجاهدت تمام نکرده باشد، با وی حقیقت روح گفتن روا نباشد.

اما پیش از مجاهدت، لشگر دل را بباید دانست، که کسی که لشگر را نداند، جهاد نتواند کرد.

 

دل شهریارِ تَن

از کتاب کیمیای_سعادت – امام محمد غزالی

بدان که تن، مملکتِ دل است و اندر این مملکت، دل را لشگرهای مختلف است: وَ ما یَعلَمُ جُنودَ رَبکَ الا هو (و نشناسد سپاه خدای تو را مگر او). و دل را که آفریده اند، برای آخرت آفریده اند و کار وی، طلب سعادت است و سعادت وی در معرفت خدای تعالی است. و معرفت خدای تعالی با معرفتِ صُنع (آفرینش) خدای تعالی پدید آید، و آن جمله ی عالم است. و معرفت عجایب عالم وی را از راه «حواس» حاصل آید؛ و این حواس را قِوام (پایداری) به کالبد (تن) است.

پس معرفت، صیدِ وی است، و حواس، دامِ وی است و کالبد، وی را مرکب است و حمالِ دامِ وی است. پس وی را به کالبد بدین سبب حاجت افتاد.

و کالبد مرکب است از آب و خاک و حرارت و رطوبت (طبق اعتقادات علمی آن زمان)؛ و بدین سبب ضعیف است و در خطر هلاک است: از درون به سبب گرسنگی و تشنگی و از برون به سبب آتش و آب و به سبب قصد دشمنان و دَدگان (جانوران درنده) و غیر آن.

پس وی را به سبب گرسنگی و تشنگی به طعام حاجت افتاد و به شراب؛ و بدین سبب به دو لشگر حاجت بود: یکی ظاهر، چون دست و پای و دهان و دندان و معده؛ و دیگر باطن، چون شهوتِ شراب و طعام.

و وی را به سبب دفع دشمنان بیرونی به دو لشگر حاجت افتاد: یکی ظاهر، چون دست و پای و سلاح؛ و دیگر باطن، چون خشم و شهوت.

و چون ممکن نبود غذایی را که نبیند طلب کردن و دشمنی را که نبیند دفع کردن، وی را به ادراکات حاجت افتاد: بعضی ظاهر، و آن پنج حواس است چون چشم و بینی و گوش و ذوق (چشایی) و لمس؛ و بعضی باطن، و آن نیز پنج است و منزلگاه آن دِماغ (مغز) است چون قوت خیال و قوت تفکر و قوت حفظ و قوت تذکر و قوت توهم. و هر یک را از این قوت ها کاری است است خاص. و اگر یکی به خلل شود، کار وی به خلل شود در دین و دنیا.

و جمله ی این لشگرهای ظاهر و باطن همه به فرمان دل اند. و وی، امیر و پادشاه همه است چون زبان را فرمان دهد، بگوید؛ و چون دست را فرمان دهد، بگیرد؛ و چون پای را فرمان دهد، برود؛ و چون چشم را فرمان دهد، ببیند؛ و چون قوت تفکر را فرمان دهد، بیندیشد و همه را به طبع و طوع، فرمانبردار وی کرده اند تا تن را نگاه دارد، چندان که زاد خویش برگیرد و صید خویش حاصل کند و تجارت آخرت تمام بکند و تخم سعادت خویش بپراکند.

و طاعت داشتن این لشگر برای دل، مانند طاعت داشتن فریشتگان برای پروردگار است که خلاف نتوانند کرد در هیچ فرمان.

 

 

بیان فرق کافر و منافق

از کتاب  فیه ما فیه : مولانا

اهل دوزخ در دوزخ خوشتر باشند که اندر دنیا. زیرا که در دوزخ از حق باخبر باشند و در دنیا بی خبرند از حق؛ و چیزی از خبر حق شیرین تر نباشد. پس آنچه دنیا را آرزو می برند برای آنست که عملی انجام دهند تا از مظهر لطف حق باخبر شوند، نه آنکه دنیا خوشتر است از دوزخ. و منافقان را دَرَک اسفل (پایین تر) برای آن کنند زیرا که ایمان بر او آمد؛ کفر او قوی بود عمل نکرد. او را عذاب سخت تر باشد تا از حق خبر یابد. کافر ایمان بر او نیامد، کفر او ضعیف است، به کمتر عذابی با خبر شود – همچنانکه میزری (سربند، عمامه)  که بر او گَرد باشد و قالی ای که برو گَرد باشد، میزر را یک کس اندکی بیفشاند، پاک شود، اما قالی را چهار کس باید که سخت بیفشاند تا گرد از او برود – و آنچه دوزخیان می گویند، أَفِیضُواْ عَلَیْنَا مِنَ الْمَاء أَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللّهُ (که ما را از آبهای گوارا و از نعم بهشتی که خدا روزی شما کرده بهره مند کنید - اعراف – 50)، حاشا، که طعامها و شرابها خواهند، یعنی از آن چیز که شما یافتید و بر شما می تابد برما نیز فیض کنید.

پانویس :

- أَفِیضُواْ عَلَیْنَا ...: بخشی از آیۀ 50 سورۀ اعراف که کامل آن بدین مضمون است:

 و اهل دوزخ بهشتیان را آواز کنند که ما را از آبهای گوارا و از نعم بهشتی که خدا روزی شما کرده بهره مند کنید؛ آنها پاسخ دهند که خدا این آب و طعام را بر کافران حرام گردانیده است



اناالحق، هوالحق،اناالعبد

درسی از کتاب  فیه مافیه   مولانا جلال الدین

مولانا جلال الدین می فرماید: چنان که منصور حلاج را چون دوستی حق به نهایت رسید، دشمن خود شد و خود را نیست گردانید. گفت: اناالحق! یعنی من فنا گشتم، حق ماند و بس و این به غایت تواضع است و نهایت بندگی است. یعنی اوست و بس. دعوی و تکبر آن باشد که گویی: تو خدایی و من بنده. پس هستی خود را نیز اثبات کرده ای. پس دویی لازم آید و این نیز که می گویی: «هوالحق» هم دویی است. زیرا که تا انا نباشد، هو ممکن نشود. پس حق گفت: اناالحق. چون غیر او موجودی نبود و منصور فنا شده بود، آن سخن حق بود......

پیش تو، دو انا (دو من) نمی گنجد. تو انا می گویی و او (آفریدگار) انا. یا تو بمیر پیش او، یا او پیش تو بمیرد، تا دویی نماند! اما آن که او بمیرد امکان ندارد، نه در خارج و نه در ذهن. او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی، برای تو بمردی، تا دویی برخاستی. اکنون چون مردن او ممکن نیست، تو بمیر تا او برتو تجلی کند و دویی برخیزد!.......

آخر این انالحق گفتن دعوی بزرگی است. اناالعبد گفتن دعوی بزرگ است. اناالحق عظیم تواضع است. زیرا این که می گوید من عبد خدایم. دو هستی اثبات می کند: یکی خود را و یکی خدا را. اما آن که اناالحق می گوید، خود را عدم کرد، به باد داد. می گوید

«یعنی من نیستم! همه اوست! جز خدا را هستی نیست! من به کلی عدم محضم و هیچم!» 

تواضع در این بیشتر است....شیری در پی آهویی کرد. آهو از وی می گریخت. تا می گریخت، دو هستی بود: یکی هستی شیر و یکی هستی آهو. اما چون شیر به او رسید و در زیر پنجه ی او قهر شد و از هیبت شیر بی هُش و بی خود شد، در پیش شیر افتاد. این ساعت ،هستی شیر ماند تنها و هستی آهو محو شد و نماند.

بردن آدمیان با غل و زنجیر به سوی بهشت

 ز کتاب  فیه ما فیه : مولانا

حق تعالی می فرماید: یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّمَن فِی أَیْدِیکُم مِّنَ الأَسْرَى إِن یَعْلَمِ اللّهُ فِی قُلُوبِکُمْ خَیْرًا یُؤْتِکُمْ خَیْرًا مِّمَّا أُخِذَ مِنکُمْ وَیَغْفِرْ لَکُمْ وَاللّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ (ای رسول به اسیرانی که در دست شما مسلمین اند بگو که اگر خدا در دل شما خیر وهدایتی مشاهده کند و ایمان آرید در مقابل آنچه از شما گرفته شد بهتر از آن را عطا می کند و از گناهان شما می گذرد که خدا آمرزندۀ گناه و مهربان در حق خلق است ).

  سبب نزول این آیت آن بود [که] مصطفی، صلّی الله علیه و سلم، کافران را شکسته بود و کُشش و غارت کرده، اسیران بسیار گرفته، بند در دست و پای کرده، و در میان آن اسیران یکی عمّ او بود عباس، رضی الله عنه، ایشان همه شب در بند و عجز و مذلت می گریستند و می زاریدند و امید از خود بریده بودند و منتظر تیغ و کشتن می بودند.

 مصطفی علیه السلام در ایشان نظر کرد و بخندید. ایشان گفتند: دیدی در او بشریت هست و آنچه دعوی می کرد در من بشریت نیست، به خلاف راستی بود، اینک در ما نظر می کند، ما را در این بند و غل اسیر خود می بیند، شاد می شود، همچنانکه نفسانیان چون بر دشمن ظفر یابند و ایشانرا مقهور خود ببینند شادمان گردند و در طرب آیند.

  مصطفی، صلوات الله علیه، ضمیر ایشان را دریافت، گفت: نی حاشا که من از این رو می خندم که دشمنان خودرا مقهور می بینم یا شما را بر زیان می بینم من از آن شاد می شوم، بل خنده ام از آن می گیرد که می بینم به چشم سِرّ که قومی را از تون و دوزخ و دود دان سیاه به غلّ و زنجیر کشکشان به زور سوی بهشت و رضوان و گلستان ابدی می برم و ایشان در فغان و نفیر، که ما را از این مهلکه در آن گلشن و مأمن چرا می بری، خنده ام می گیرد. با این همه چون شما را آن نظر هنوز نشده است که این را که می گویم در یابید و عیان ببینید.

 حق تعالی می فرماید که اسیران را بگو که شما اول لشکر ها جمع کردید و شوکت بسیار و بر مردی و پهلوانی و شوکت خود اعتماد کلی نمودید و با خود می گفتید که ما چنین می کنیم مسلمانان را، چنین بشکنیم و مقهور گردانیم، و برخود قادری از شما قادرتر نمی دید و قاهری بالای قهر خود نمی دانستید. لاجرم هر چه تدبیر کردید که چنین شود، جمله بعکس آن شد، باز اکنون که در خوف مانده اید هم از آن علت توبه نکرده اید، نومیدید و بالای خود قادری نمی بینید، پس، می باید که در حال شوکت و قدرت  مرا ببینید وخودرا مقهور من دانید تا کارها میسر شود، و در حالت خوف از من امید مَبُرید، که قادرم شمارا از این خوف برهانم و ایمن کنم، انکس که از گاو سپید گاو سیاه بیرون آرد هم تواند از گاو سیاه، گاو سپید بیرون آورد که:

 

 یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهَارِ وَیُولِجُ النَّهَارَ فِی اللَّیْلِ (خداست که شب را درون [پردۀ] روز پنهان سازد و روز را درون [پردۀ] شب)

 

و یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَیُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ ( زنده را از مرده و مرده را از زنده بیرون آورد)

 اکنون در این حالت که اسیرید امید از حضرت من مَبُرید تا شمارا دست گیرم که:

  إِنَّهُ لاَ یَیْأَسُ مِن رَّوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ ( جز کافران هیچ کس از رحمت خدا نومید نمی گردد)

   اکنون حق تعالی می فرماید که ای اسیران اگر از مذهب اول باز گردید و در خوف و رجا ما را ببینید و در کل احوال خودرا مقهور من ببینید، من شما را از این خوف برهانم و هر مالی که از شما بتاراج رفته است و تلف گشته، جمله را باز بشما بدهم بلکه اضعاف آن، و به از آن و شما را آمرزیده گردانم، و دولت آخرت نیز بدولت دنیا مقرون گردانم. عباس گفت: توبه کردم و از آنچه بودم باز آمدم.

 مصظفی صلوات الله علیه فرمود: که این دعوی را که می کنی حق تعالی از تو نشان می طلبد:

 دعوی عشق کردن آسانست

لیکن  آن را دلیل و بر هانست

عباس گفت: بسم الله چه نشان می طلبی.

 فرمود: که از آن مالها که ترا مانده است، ایثار لشکر اسلام کن، تا لشکر اسلام قوت گیرد، اگر مسلمان شده ای و نیکی اسلام و مسلمانی می خواهی.

 گفت: یا رسول الله مرا چه مانده است؟ همه را به تاراج برده اند، حصیری کهنه رها نکرده اند.

 فرمود: صلوات علیه دیدی که راست نشدی و از آنچه بودی باز نگشتی، بگویم مال چه قدر داری و کجا پنهان کرده ای و به کی سپرده ای و در چه موضع [پنهان و] دفن کرده ای.

 گفت: حاشا.

 فرمود: که چندین مال معین بمادر نسپردی، و در فلان دیوار دفن نکردی و وی را وصیت نکردی بتفصیل که اگر باز آیم بمن بسپاری، و اگر به سلامت باز نیایم چندینی در فلان مصلحت صرف کنی و چندینی به فلان دهی و چندینی ترا باشد.

چون عباس این را بشنید انگشت برآورد، بصدق تمام ایمان آورد، و گفت ای پیغمبر بحق من می پنداشتم که ترا اقبال هست از دور فلک  چنانکه متقدمان را بوده است از ملوک، مثل هامان و شدّاد و غیر هم  چون این را فرمودید، معلومم شد و حقیقت گشت که این اقبال آن سّریست و الهیست و ربّانیست.

 مصطفی (صلوات علیه) فرمود: راست گفتی، این بار شنیدم که آن زنّار (رشته) شک که در باطن داشتی بگسست و آواز آن بگوش من رسید. مرا گوشیست پنهان در عین جان، که هرکه زنّار شک و شرک و کفر را پاره کند، من بگوش نهان بشنوم، و آواز آن بریدن بگوش جان من برسد، اکنون حقیقت است که راست شدی و ایمان آوردی

از کتاب زیبای: جهان در پناه 11 اسم اعظم 

محی الدین عربی ..تالیف دکتر علی باقری

"هو"
خداوند در قرآن می فرمایند این کتاب شفاست..بسیاری از اولیا هم چون به حکمت دست یافتند ، در مورد اثرات شفا دهی هر یک از سوره ها با توجه به ضریه آهنگ و فرکانس و راز حروف و اعداد این سوره ها ، نوع شفا دهی را روشن نمودند ..
محی الدین عربی فرمودند :
دومین سوره ای که به حضرت محمد"ص" وحی شد ، سوره فاتحه یا سبع المثانی میباشد. این سوره برای مومنین 40 خاصیت دارد. مانند:
-1
ایجاد پیوستگی میان دو جهان..
-2
انتقال خیرات برای ارواح و مردگان..
-3 
ازدیاد برکت و روزی و اموال..
-تقویت مهربانی.و محبت.
-5 
گذشت و دوری از کینه.
-ایجاد اتصال بین بنده و رب..
-7 
ایجاد آرامش روحی ..
-رفع خستگی شدید جسمی ..
-9 
رفع بیماری های میکروبی و شیمیائی..
-10 
رفع افسردگی ..
11
-رفع ضرر و زیان
.....
عدد دفعات ذکر سوره میتواند یک بار و یا هفت و یا یازده و یا چهل و هفت و یا صد و ده باشد...... 



ادامه دارد ....