خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

هفت وادی پیش روی سالک - وادی دوم: وادی عشق

هفت وادی پیش روی سالک
وادی دوم: وادی عشق
عطار نیشابوری

بعد از این، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد کسی که آنجا رسید

بعد از اینکه سالک در مرحله طلب درد و رنجهای فراوان کشید و آنها را با صبر و تحمل و کامیابی سپری کرد، توانسته این را نشان دهد که مرد راه است و این درخواستش از روی هوا و هوس نیست. پس راه او به آسمان دوم یا وادی عرفانی دوم که عطار نیشابوری بزرگ آنرا "وادی عشق" نام نهاده، باز میشود.

در این وادی آتش به جان سالک می افتد. اما این آتش از جنس "عشق" است. شدت این عشق باید چنان باشد که مانند آتش گرم و سوزنده باشد و در عین حال در هر دم در حال زبانه کشیدن. یعنی هیچگاه سکون ندارد و همواره در حال سوز و گداز است:

بعد ازین وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد کسی که آنجا رسید

کس در این وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد

عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو، سوزنده و سرکش بود

اما دلیل این عشق آتش گونه چیست؟ دلیل این است که این عشق باید بتواند آتش بر خرمن عقل ظاهری و دوراندیش بزند و آنرا ویران کند. این چنان است که سالک از فکر کفر و دین و شک و یقین رها میشود. این تفکرات همه از من ذهنی سرچشمه میگیرند و انسان با عقل ظاهری و ذهن نمیتواند حقیقت خدا و خود را بشناسد. شیخ محمود شبستری این تعلق دین و مذهب به من درون را اینگونه بیان میکند:

چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش

همه حکم شریعت، از منِ توست
که این بربستهٔ جان و تن توست

منِ تو چون نماند در میانه
چه کعبه، چه کنشت، چه دیرخانه

پس حقیقت خدا و خود تنها با خرد درونی امر امکان پذیر است. پس سالک با آتش عشق، این عقل را کمرنگ میکند تا بتواند خرد حقیقی، که در خود حقیقی او پنهان است، را به ظهور بکشاند:

عاقبت اندیش نبود یک زمان
در کشد خوش خوش بر آتش صد جهان

لحظه‌ای نه کافری داند، نه دین
ذره‌ای نه شک شناسد، نه یقین

نیک و بد در راه او یکسان بود
خود چو عشق آمد، نه این، نه آن بود

و در ادامه تقابل عشق و عقل را بیان کرده و میگوید که وقتی عشق (روحانی و حقیقی) در انسان جاری میشود، عقل جای ماندن برای خود نمیبیند و مانند دود گریزان میشود. چراکه عقل ظاهری انسان توانایی درک عشق را ندارد:

عشق اینجا آتش است و عقل دود
عشق که آمد، در گریزد عقل زود

عقل در سودای عشق، استاد نیست
عشق، کار عقل مادر زاد نیست

چنین عاشقی که عقل دور اندیش را به آتش کشیده، وعده نقد وصال دوست را به وعده نسیه فردا (بهشت) به جان میخرد و از همه چیز خود برای آن دست میکشد:

هرچ دارد، پاک دربازد به نقد
وز وصال دوست می‌نازد به نقد

دیگران را وعدهٔ فردا بود
لیک او را نقد هم اینجا بود

نکته مهم دیگر، رهایی از غم است. تا زمانی که این عقل ظاهر راهبر ما است، غم هم با ما همراه است. با آتش عشق، همچنان که عقل کمرنگ میشود، غم نیز از میان میرود:

تا نسوزد خویش را یک بارگی
کی تواند رست از غم خوارگی؟

تا زمانی که تا ریشه وجود سالک در آتش عشق سوخته نشود، دل یا همان خود حقیقی راه نفوذ به بیرون ندارد و آن شادی بی پایان به وجود نخواهد آمد. عطار دل را به ماهی تشبیه کرده که از آب بیرون افتاده. این ماهی اینقدر جنبش میکند تا سرانجام بتواند به آب برگردد. دل نیز چنان در سوز و گداز عشق باید بی افتد تا بتواند در نهایت بر جای حقیقی خود بنشیند:

تا به ریشم در وجود خود نسوخت
در مفرح کی تواند دل فروخت؟

می‌تپد پیوسته در سوز و گداز
تا بجای خود رسد ناگاه باز

ماهی از دریا چو بر صحرا فتد
می‌تپد تا بوک در دریا فتد

عشق در حقیقت اساس آفرینش است. عطار میگوید اگر چشم دلت باز شود، خواهی دید سرچشمه این عشق کجاست، و تمام ذرات جهان با تو همراز میشوند:

گر ز غیبت دیده‌ای بخشند راست
اصل عشق، اینجا ببینی کز کجاست

هست یک یک برگ از هستی عشق
سر به بر افکنده از مستی عشق

گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان هم راز شد

ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر

مرد کار افتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را

تو نه کار افتاده‌ای، نه عاشقی
مرده‌ای تو، عشق را کی لایقی؟

زنده دل باید در این، ره صد هزار
تا کند در هر نفس صد جان نثار

اما این عشقی که عطار از آن سخن میگوید، چه خصوصیاتی دارد و انسان عاشق برای این عشق تا چه حد باید از خود بگذرد تا مرد راه عاشقی باشد؟ برای درک بهتر این موضوع عطار چند داستان آورده که خلاصه برخی را در اینجا بررسی میکنیم:

داستان نخست: حکایت مجنون که پوست پوشید و با گوسفندان به کوی لیلی رفت:

قبیله لیلی مجنون را به خود راه نمیدهند و مجنون به دنبال راهی میگردد که بتواند خود را مخفیانه به لیلی نزدیک کند. چوپانی را در آن نزدیکی میبیند و از چوپان، پوستینی ساخته شده از پوست گوسپند قرض میکند و خود را مانند گوسپندی در میان سایر گوسپندان پنهان میکند تا از این راه بتواند به لیلی نزدیک شود. پس گله به سوی کوی لیلی روان میشود و مجنون نیز در میان گوسپندان، تا اینکه چشمش به لیلی می افتد. پس از شدت جوششی که دیدن لیلی در او ایجاد میکند، از هوش میرود. چوپان او را برگرفته و به دشت میبرد و به صورتش آب میزند تا دوباره به هوش آید:

عاقبت مجنون چو زیر پوست شد
در رمه پنهان به کوی دوست شد

خوش خوشی برخاست اول جوش از او
پس به آخر گشت زایل هوش از او

چون درآمد عشق و آب از سرگذشت
برگرفتش آن شبان، بردش به دشت

آب زد بر روی آن مست خراب
تا دمی بنشست آن آتش ز آب

روزی دیگر مجنون برهنه و بدون لباس با چند نفر دیگر در صحرا نشسته بود، پس یکی از آنها رو به مجنون کرده و میگوید که چرا برهنه ای؟ بگو کدام جامه را بیشتر میپسندی که بلافاصله برایت بیاورم. پس مجنون پاسخ میدهد که هیچ جامه بهتر از پوست نیست؛ چونکه من در پوست بودم که لیلی را دیدم و از آنجا که من عقل را به کل بسوخته ام، دل من فقط با پوست بوی یار را میشنود:

گفت هرجامه سزای دوست نیست

هیچ جامه بهترم از پوست نیست

پوستی خواهم از آنِ گوسفند
چشم بد را نیز می‌سوزم سپند

اطلس و اکسونِ مجنون پوست است
پوست خواهد هرک لیلی دوست است

برده‌ام در پوست بوی دوست من
کی ستانم جامه‌ای جز پوست من؟

دل خبر از پوست یافت از دوستی
چون ندارم مغز باری پوستی

نتیجه داستان اینکه عشقی برای این راه کارساز است که عقل و خرد را اینچنین از بین ببرد که مانند دیوانگان برای دیدن روی معشوق دست به هر کاری بزنی و هیچ ننگ و عاری برایت معنایی نداشته باشد، کاملا مجنون و دیوانه. آنکس که حرف دیگران برایش مهم است و آنها را سبک و سنگین میکند، نمیتواند اینگونه عاشق و دیوانه گردد.

داستان دوم: حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی محمود با او:
سلطان محمود غزنوی غلامی داشت به نام ایاز که میگویند بسیار عاشقش بود. از قضا گدایی دل به عشق ایاز میبازد و گدا مانند سایه ای همه جا ایاز را دنبال میکرد. پس خبر به گوش محمود میرسد و محمود آن گدا را به پیش خود میخواند:
خواندش محمود و گفتش ای گدا خواستی هم کاسگیِ پادشاه؟

ایاز در پاسخ محمود میگوید که اگرچه منرا گدا خواندی، اما این گدا در عشق بازی نه تنها از تو کم ندارد، بلکه مفلس هم هستم. عاشق حقیقی کسی است که که همه چیز خود را در راه عشقش فدا کند و مفلس باشد. پس من هم گدا و مفلسم و هم درد هجران از یار را دارم. تو گدای عشق نیستی، چونکه در وصال یارت هستی و درد هجر و دوری نمیکشی و دیگر اینکه تو مفلس نیستی و در راه عشقت حاظر نیستی که هستی خودت را فدا کنی:

رند گفتش: گر گدا می‌گوییم
عشق بازی را ز تو کمتر نیم

عشق و افلاس است در هم‌سایگی
هست این سرمایهٔ سرمایگی

عشق از افلاس می‌گیرد نمک
عشق، مفلس را سزد بی‌هیچ شک

تو جهان داری، دلی افروخته
عشق را باید چو من دل سوخته

ساز وصل است اینچ تو داری و بس
صبر کن در درد هجران یک نفس

وصل را چندین چه سازی کار و بار؟
هجر را گر مرد عشقی پای دار

محمود به گدا میگوید که تو پیش من ادعای افلاس کردی. اگر راست میگویی، ادعای خودت را ثابت کن. گدا پاسخ میدهد:

گفت: تا جانِ من بُوَد، مفلس نیم
مدعی‌ام، اهل این مجلس نیم

لیک اگر در عشق گردم جان فشان
جان فشاندن هست مفلس را نشان

در تو ای محمود کو معنی عشق
جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق

گدا میگوید تا زمانی که من زنده ام، نمیتوانم ادعای مفلسی کنم. اگر جانم را از بدن بدر کنم و برای عشقم بمیرم، آنگاه به درجه افلاس رسیده ام:

این بگفت و بود جانیش از جهان
داد جان بر روی جانان، ناگهان

چون به داد آن رند، جان، بر خاک راه
شد جهان محمود را زان غم سیاه

نتیجه این داستان این است که عاشق هر لحظه برای جانبازی در راه عشق آماده است و از همه چیز خود گذشته است. عطار میگوید که اگر جانبازی در راه عشق برایت احمقانه جلوه میکند، کافی است که آن زمان که این شانس به تو روی میکند که وارد جمع عاشقان و مستان شوی، آن شانس را رد نکنی تا معنی باختن همه چیز در اثر مستی عشق را تجربه کنی. داستان بعدی در همین ارتباط است:

گر به نزدیک تو جان بازی است خُرد
تو درآ، تا خود ببینی دست برد

گر ترا گویند یک ساعت درآی
تا تو زین ره بشنوی بانگ درای

چون چنان بی پا و سر گردی مدام
کانچ داری جمله در بازی تمام

چون درافتی، تا خبر باشد ترا
عقل و جان زیر و زبر باشد ترا

داستان سوم: حکاین عربی که در عجم افتاد و سرگذشت او با قلندران:

داستان در مورد جمعی از اعراب است که در میان ایرانیان مسکن گزیده بودند. عربی از محله ایرانیان در گذر بود که با گروهی از قلندران (قلندران و جوانمردان گروهی از ایرانیان بودند که آداب درویشی داشتند و در مسیر عرفان و خودشناسی گام بر میداشتند. بعد از اسلام، این گروه زیر نام صوفی به راه خود ادامه دادند) برخورد میکند:

دید مُشتی شنگ را، نه سر نه تن
هر دو عالم باخته بی یک سخن

جمله کم زن مهره دزد پاک بر
در پلیدی هریک از هم پاک تر

هر یکی را کردهٔ دُردی به دست
هیچ دُردی ناچشیده، جمله مست

عرب عده ای قلندر را میبیند که شاد و مست هستند و یکی از دیگری دلی پاک تر دارد و جام می در دست و بدون آنکه می را نوشیده باشند، مستِ مست بودند (مست از می الهی). عرب با دیدن این صحنه هوس این مستی به سرش میزند و چون قلندران او را اینگونه میبینند، به او میگویند که تو هم پیش ما بیا و از این باده بنوش:

چون قلندریان چنانش یافتند
آب برده عقل و جانش یافتند

جمله گفتندش: درآ ای هیچ کس
او درون شد، بیش و کم این بود بس

کرد رندی مست از یک دُردیش
محو شد از خویش و گم شد مردیش

مال و ملک و سیم و زر بودش بسی
برد ازو در یک ندب حالی کسی

رندی آمد دردی افزونش داد
وز قلندر عور سر بیرونش داد

مرد می‌شد همچنان تا با عرب
عور و مفلس، تشنه جان و خشک لب

مرد عرب باده عشق را تجربه میکند و چنان مست و بی خود میگردد که همه چیز خود را یکجا رها میکند و بدون سیم و زر و جامه، لخت و عریان، راهی محله خود میشود. وقتی به خانه میرسد، اهل خانه از او میپرسند چه بلایی بر سرت آمده؟ چرا همه چیز خود را باخته ای و عریان راه میروی؟ عرب آنچه که اتفاق افتاده بود را باز میگوید. اهل خانه میپرسند: آن قلندری که تو را به درون قلندران دعوت کرد چه شکلی داشت؟ عرب پاسخ میدهد:

گفت: وصف این است و بس: قال اَندرآ

تنها چیزی که به یاد عرب مانده بود ندایی بود که گفته بود: اندرآ. این معنی آتش عشق حقیقی است که چنان عقل را نابود میکند که هیچ به یادت نمی ماند و همه دارایی خود را در آنی از دست میدهی. عطار میگوید که این مرد فنا شده بود و از آن همه گفتار،فقط "بانگ اندرآ" برایش باقی مانده بود:

مرد اعرابی فنایی مانده بود
زان همه قال اندرایی مانده بود

منبع صفحه فیس بوک : گنبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان  :    https://www.facebook.com/groups/486222841498799/permalink/1664566740331064/

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد