خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

هفت وادی پیش روی سالک - وادی دوم: وادی عشق

هفت وادی پیش روی سالک
وادی دوم: وادی عشق
عطار نیشابوری

بعد از این، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد کسی که آنجا رسید

بعد از اینکه سالک در مرحله طلب درد و رنجهای فراوان کشید و آنها را با صبر و تحمل و کامیابی سپری کرد، توانسته این را نشان دهد که مرد راه است و این درخواستش از روی هوا و هوس نیست. پس راه او به آسمان دوم یا وادی عرفانی دوم که عطار نیشابوری بزرگ آنرا "وادی عشق" نام نهاده، باز میشود.

در این وادی آتش به جان سالک می افتد. اما این آتش از جنس "عشق" است. شدت این عشق باید چنان باشد که مانند آتش گرم و سوزنده باشد و در عین حال در هر دم در حال زبانه کشیدن. یعنی هیچگاه سکون ندارد و همواره در حال سوز و گداز است:

بعد ازین وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد کسی که آنجا رسید

کس در این وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد

عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو، سوزنده و سرکش بود

اما دلیل این عشق آتش گونه چیست؟ دلیل این است که این عشق باید بتواند آتش بر خرمن عقل ظاهری و دوراندیش بزند و آنرا ویران کند. این چنان است که سالک از فکر کفر و دین و شک و یقین رها میشود. این تفکرات همه از من ذهنی سرچشمه میگیرند و انسان با عقل ظاهری و ذهن نمیتواند حقیقت خدا و خود را بشناسد. شیخ محمود شبستری این تعلق دین و مذهب به من درون را اینگونه بیان میکند:

چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش

همه حکم شریعت، از منِ توست
که این بربستهٔ جان و تن توست

منِ تو چون نماند در میانه
چه کعبه، چه کنشت، چه دیرخانه

پس حقیقت خدا و خود تنها با خرد درونی امر امکان پذیر است. پس سالک با آتش عشق، این عقل را کمرنگ میکند تا بتواند خرد حقیقی، که در خود حقیقی او پنهان است، را به ظهور بکشاند:

عاقبت اندیش نبود یک زمان
در کشد خوش خوش بر آتش صد جهان

لحظه‌ای نه کافری داند، نه دین
ذره‌ای نه شک شناسد، نه یقین

نیک و بد در راه او یکسان بود
خود چو عشق آمد، نه این، نه آن بود

و در ادامه تقابل عشق و عقل را بیان کرده و میگوید که وقتی عشق (روحانی و حقیقی) در انسان جاری میشود، عقل جای ماندن برای خود نمیبیند و مانند دود گریزان میشود. چراکه عقل ظاهری انسان توانایی درک عشق را ندارد:

عشق اینجا آتش است و عقل دود
عشق که آمد، در گریزد عقل زود

عقل در سودای عشق، استاد نیست
عشق، کار عقل مادر زاد نیست

چنین عاشقی که عقل دور اندیش را به آتش کشیده، وعده نقد وصال دوست را به وعده نسیه فردا (بهشت) به جان میخرد و از همه چیز خود برای آن دست میکشد:

هرچ دارد، پاک دربازد به نقد
وز وصال دوست می‌نازد به نقد

دیگران را وعدهٔ فردا بود
لیک او را نقد هم اینجا بود

نکته مهم دیگر، رهایی از غم است. تا زمانی که این عقل ظاهر راهبر ما است، غم هم با ما همراه است. با آتش عشق، همچنان که عقل کمرنگ میشود، غم نیز از میان میرود:

تا نسوزد خویش را یک بارگی
کی تواند رست از غم خوارگی؟

تا زمانی که تا ریشه وجود سالک در آتش عشق سوخته نشود، دل یا همان خود حقیقی راه نفوذ به بیرون ندارد و آن شادی بی پایان به وجود نخواهد آمد. عطار دل را به ماهی تشبیه کرده که از آب بیرون افتاده. این ماهی اینقدر جنبش میکند تا سرانجام بتواند به آب برگردد. دل نیز چنان در سوز و گداز عشق باید بی افتد تا بتواند در نهایت بر جای حقیقی خود بنشیند:

تا به ریشم در وجود خود نسوخت
در مفرح کی تواند دل فروخت؟

می‌تپد پیوسته در سوز و گداز
تا بجای خود رسد ناگاه باز

ماهی از دریا چو بر صحرا فتد
می‌تپد تا بوک در دریا فتد

عشق در حقیقت اساس آفرینش است. عطار میگوید اگر چشم دلت باز شود، خواهی دید سرچشمه این عشق کجاست، و تمام ذرات جهان با تو همراز میشوند:

گر ز غیبت دیده‌ای بخشند راست
اصل عشق، اینجا ببینی کز کجاست

هست یک یک برگ از هستی عشق
سر به بر افکنده از مستی عشق

گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان هم راز شد

ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر

مرد کار افتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را

تو نه کار افتاده‌ای، نه عاشقی
مرده‌ای تو، عشق را کی لایقی؟

زنده دل باید در این، ره صد هزار
تا کند در هر نفس صد جان نثار

اما این عشقی که عطار از آن سخن میگوید، چه خصوصیاتی دارد و انسان عاشق برای این عشق تا چه حد باید از خود بگذرد تا مرد راه عاشقی باشد؟ برای درک بهتر این موضوع عطار چند داستان آورده که خلاصه برخی را در اینجا بررسی میکنیم:

داستان نخست: حکایت مجنون که پوست پوشید و با گوسفندان به کوی لیلی رفت:

قبیله لیلی مجنون را به خود راه نمیدهند و مجنون به دنبال راهی میگردد که بتواند خود را مخفیانه به لیلی نزدیک کند. چوپانی را در آن نزدیکی میبیند و از چوپان، پوستینی ساخته شده از پوست گوسپند قرض میکند و خود را مانند گوسپندی در میان سایر گوسپندان پنهان میکند تا از این راه بتواند به لیلی نزدیک شود. پس گله به سوی کوی لیلی روان میشود و مجنون نیز در میان گوسپندان، تا اینکه چشمش به لیلی می افتد. پس از شدت جوششی که دیدن لیلی در او ایجاد میکند، از هوش میرود. چوپان او را برگرفته و به دشت میبرد و به صورتش آب میزند تا دوباره به هوش آید:

عاقبت مجنون چو زیر پوست شد
در رمه پنهان به کوی دوست شد

خوش خوشی برخاست اول جوش از او
پس به آخر گشت زایل هوش از او

چون درآمد عشق و آب از سرگذشت
برگرفتش آن شبان، بردش به دشت

آب زد بر روی آن مست خراب
تا دمی بنشست آن آتش ز آب

روزی دیگر مجنون برهنه و بدون لباس با چند نفر دیگر در صحرا نشسته بود، پس یکی از آنها رو به مجنون کرده و میگوید که چرا برهنه ای؟ بگو کدام جامه را بیشتر میپسندی که بلافاصله برایت بیاورم. پس مجنون پاسخ میدهد که هیچ جامه بهتر از پوست نیست؛ چونکه من در پوست بودم که لیلی را دیدم و از آنجا که من عقل را به کل بسوخته ام، دل من فقط با پوست بوی یار را میشنود:

گفت هرجامه سزای دوست نیست

هیچ جامه بهترم از پوست نیست

پوستی خواهم از آنِ گوسفند
چشم بد را نیز می‌سوزم سپند

اطلس و اکسونِ مجنون پوست است
پوست خواهد هرک لیلی دوست است

برده‌ام در پوست بوی دوست من
کی ستانم جامه‌ای جز پوست من؟

دل خبر از پوست یافت از دوستی
چون ندارم مغز باری پوستی

نتیجه داستان اینکه عشقی برای این راه کارساز است که عقل و خرد را اینچنین از بین ببرد که مانند دیوانگان برای دیدن روی معشوق دست به هر کاری بزنی و هیچ ننگ و عاری برایت معنایی نداشته باشد، کاملا مجنون و دیوانه. آنکس که حرف دیگران برایش مهم است و آنها را سبک و سنگین میکند، نمیتواند اینگونه عاشق و دیوانه گردد.

داستان دوم: حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی محمود با او:
سلطان محمود غزنوی غلامی داشت به نام ایاز که میگویند بسیار عاشقش بود. از قضا گدایی دل به عشق ایاز میبازد و گدا مانند سایه ای همه جا ایاز را دنبال میکرد. پس خبر به گوش محمود میرسد و محمود آن گدا را به پیش خود میخواند:
خواندش محمود و گفتش ای گدا خواستی هم کاسگیِ پادشاه؟

ایاز در پاسخ محمود میگوید که اگرچه منرا گدا خواندی، اما این گدا در عشق بازی نه تنها از تو کم ندارد، بلکه مفلس هم هستم. عاشق حقیقی کسی است که که همه چیز خود را در راه عشقش فدا کند و مفلس باشد. پس من هم گدا و مفلسم و هم درد هجران از یار را دارم. تو گدای عشق نیستی، چونکه در وصال یارت هستی و درد هجر و دوری نمیکشی و دیگر اینکه تو مفلس نیستی و در راه عشقت حاظر نیستی که هستی خودت را فدا کنی:

رند گفتش: گر گدا می‌گوییم
عشق بازی را ز تو کمتر نیم

عشق و افلاس است در هم‌سایگی
هست این سرمایهٔ سرمایگی

عشق از افلاس می‌گیرد نمک
عشق، مفلس را سزد بی‌هیچ شک

تو جهان داری، دلی افروخته
عشق را باید چو من دل سوخته

ساز وصل است اینچ تو داری و بس
صبر کن در درد هجران یک نفس

وصل را چندین چه سازی کار و بار؟
هجر را گر مرد عشقی پای دار

محمود به گدا میگوید که تو پیش من ادعای افلاس کردی. اگر راست میگویی، ادعای خودت را ثابت کن. گدا پاسخ میدهد:

گفت: تا جانِ من بُوَد، مفلس نیم
مدعی‌ام، اهل این مجلس نیم

لیک اگر در عشق گردم جان فشان
جان فشاندن هست مفلس را نشان

در تو ای محمود کو معنی عشق
جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق

گدا میگوید تا زمانی که من زنده ام، نمیتوانم ادعای مفلسی کنم. اگر جانم را از بدن بدر کنم و برای عشقم بمیرم، آنگاه به درجه افلاس رسیده ام:

این بگفت و بود جانیش از جهان
داد جان بر روی جانان، ناگهان

چون به داد آن رند، جان، بر خاک راه
شد جهان محمود را زان غم سیاه

نتیجه این داستان این است که عاشق هر لحظه برای جانبازی در راه عشق آماده است و از همه چیز خود گذشته است. عطار میگوید که اگر جانبازی در راه عشق برایت احمقانه جلوه میکند، کافی است که آن زمان که این شانس به تو روی میکند که وارد جمع عاشقان و مستان شوی، آن شانس را رد نکنی تا معنی باختن همه چیز در اثر مستی عشق را تجربه کنی. داستان بعدی در همین ارتباط است:

گر به نزدیک تو جان بازی است خُرد
تو درآ، تا خود ببینی دست برد

گر ترا گویند یک ساعت درآی
تا تو زین ره بشنوی بانگ درای

چون چنان بی پا و سر گردی مدام
کانچ داری جمله در بازی تمام

چون درافتی، تا خبر باشد ترا
عقل و جان زیر و زبر باشد ترا

داستان سوم: حکاین عربی که در عجم افتاد و سرگذشت او با قلندران:

داستان در مورد جمعی از اعراب است که در میان ایرانیان مسکن گزیده بودند. عربی از محله ایرانیان در گذر بود که با گروهی از قلندران (قلندران و جوانمردان گروهی از ایرانیان بودند که آداب درویشی داشتند و در مسیر عرفان و خودشناسی گام بر میداشتند. بعد از اسلام، این گروه زیر نام صوفی به راه خود ادامه دادند) برخورد میکند:

دید مُشتی شنگ را، نه سر نه تن
هر دو عالم باخته بی یک سخن

جمله کم زن مهره دزد پاک بر
در پلیدی هریک از هم پاک تر

هر یکی را کردهٔ دُردی به دست
هیچ دُردی ناچشیده، جمله مست

عرب عده ای قلندر را میبیند که شاد و مست هستند و یکی از دیگری دلی پاک تر دارد و جام می در دست و بدون آنکه می را نوشیده باشند، مستِ مست بودند (مست از می الهی). عرب با دیدن این صحنه هوس این مستی به سرش میزند و چون قلندران او را اینگونه میبینند، به او میگویند که تو هم پیش ما بیا و از این باده بنوش:

چون قلندریان چنانش یافتند
آب برده عقل و جانش یافتند

جمله گفتندش: درآ ای هیچ کس
او درون شد، بیش و کم این بود بس

کرد رندی مست از یک دُردیش
محو شد از خویش و گم شد مردیش

مال و ملک و سیم و زر بودش بسی
برد ازو در یک ندب حالی کسی

رندی آمد دردی افزونش داد
وز قلندر عور سر بیرونش داد

مرد می‌شد همچنان تا با عرب
عور و مفلس، تشنه جان و خشک لب

مرد عرب باده عشق را تجربه میکند و چنان مست و بی خود میگردد که همه چیز خود را یکجا رها میکند و بدون سیم و زر و جامه، لخت و عریان، راهی محله خود میشود. وقتی به خانه میرسد، اهل خانه از او میپرسند چه بلایی بر سرت آمده؟ چرا همه چیز خود را باخته ای و عریان راه میروی؟ عرب آنچه که اتفاق افتاده بود را باز میگوید. اهل خانه میپرسند: آن قلندری که تو را به درون قلندران دعوت کرد چه شکلی داشت؟ عرب پاسخ میدهد:

گفت: وصف این است و بس: قال اَندرآ

تنها چیزی که به یاد عرب مانده بود ندایی بود که گفته بود: اندرآ. این معنی آتش عشق حقیقی است که چنان عقل را نابود میکند که هیچ به یادت نمی ماند و همه دارایی خود را در آنی از دست میدهی. عطار میگوید که این مرد فنا شده بود و از آن همه گفتار،فقط "بانگ اندرآ" برایش باقی مانده بود:

مرد اعرابی فنایی مانده بود
زان همه قال اندرایی مانده بود

منبع صفحه فیس بوک : گنبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان  :    https://www.facebook.com/groups/486222841498799/permalink/1664566740331064/

 

 

هفت وادی پیش روی سالک -- وادی ششم: حیرت

هفت وادی پیش روی سالک
وادی ششم: حیرت

بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم، درد و حسرت آیدت

به دست آوردن توانایی الهی در عمل دیدن خدای واحد، نامحدود و بی شکل در همه جا، به معنی ورود به آسمان ششم یا وادی حیرت است. سالک در این مرحله در انتظار پیوستن به خدا است و این حال و حس او را به جایی میرساند که هر نفسی که فرو میبرد، مانند تیغی او را زخم میزند؛ بعد از هر دمی دریغ دارد که چرا هنوز با خالق یکی نشده. اگر بخواهیم آنرا به مثالی از زندگی این دنیایی تشبیه کنیم، مانند زمانی است که انسان عاشق بعد از مشقات و رنجهای فراوان خود را به یک قدمی معشوق رسانده، اما هنوز به وصال یار نرسیده. دوستان میتوانند حس کنند که در این زمان چه تب و تابی و سوز و گدازی در او وجود دارد. سالک آسمان ششم دایما در عشق حق، در سوز و درد و دریغ و آه است. از هر موی سالک خون روان است؛ اما نه خونی که به دلیل تیغ خوردن باشد، بلکه خون دل است که به جوش آمده و میچکد و هر قطره آن پس از چکیدن مینگارد: ای دریغ!:

هر نفس، اینجا چو تیغی باشدت
هر دمی، اینجا دریغی باشدت

آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب، نه روز هم

از بن هر موی این کس، نه به تیغ
می‌چکد خون، می‌نگارد: ای دریغ!

آتشی باشد فسرده مرد این
یا یخی بس سوخته از درد این؟

وقتی سالک دچار حیرت می‌شود، آن‌چنان این حالت ملکوتی و روحانی است و شهودات سالک چنان عمیق و بلند است که او را خاموش می‌کند و لب از سخن فرو می‌بندد. هنگامی‌ هم که معارف عالم بالا بر سالک نازل می‌شود، او مانند دیگی بر آتش، از شدت تعالی این معارف به جوش و خروش در می‌آید. یعنی شناخت عالی تری را دریافت کرده است، اما سالک قدرت به زبان آوردن ندارد و در سکوت و خاموشی می‌ماند.

سالک، در مرحله ششم، آماده فنا شدن میشود. فنا یعنی هستی دروغین انسان که باعث شده خود را جدا از دیگران ببیند، نابود میشود و انسان درمیابد که از خدا بوده و به او بازگشته است و تمام این سالها که خود را جدا از خدا میدیده و برای خودش فردیت محدود قایل میشده، فریب و خوابی بیش نبوده است. سالک آسمان ششم آماده فنا میشود. او خدا را میبیند، اما هنوز با او یکی نیست و از طرفی از وجود خودش نیز دیگر ناآگاه شده است. او دیگر نمیداند که کیست. او دارد آگاهی ظاهری خود را که در کالبد ذهنی اش ذخیره بوده است را از دست میدهد. همچون انسان نیمه بیهوشی که میداند وجود دارد، اما نمیداند چه کسی است و نامش چیست و در کجاست. سالک حتی از مرحله توحید نیز ناآگاه میشود. او فقط میداند که هست. تمام اینها به دلیل این است که تمام کالبدهای جسمی و روحی سالک یکی یکی از او جدا گشته اند و منیت و نفس غیر حقیقی او در حال نابودی کامل است:

هر چه زد توحید بر جانش رقم
جمله گُم گردد از او، گُم نیز هم!

گر بدو گویند: مستی یا نه‌ای؟
نیستی! گویی که هستی یا نه‌ای؟

در میانی یا برونی از میان؟
بر کناری یا نهانی یا عیان؟

فانیی یا باقیی یا هر دویی؟
یا نه ای هر دو، تویی یا نه تویی؟

گوید: اصلا می‌ندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من!

عاشقم، اما ندانم بر کیم!
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟

لیک از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی

در این وادی، سالک خدا را میبیند، اما هنوز با او یکی نیست. نتیجه این، حیرتی بسیار بزرگ است، طوریکه سالک همه چیز را از یاد میبرد. نه کفر میشناسد، نه دین، نه شادی، نه غم. عارف وقتی حق را شهود می‌کند، بین بود و نبود، هستی و نیستی، وحدت و کثرت، ظاهر و باطن، اول و آخر، حقیت و دروغ (مجاز) در می‌ماند و جز اظهار ناتوانی و حیرت چیزی نمی‌تواند بگوید. او بکل همه چیز را میبیند و هیچ چیز را نمیبیند:

در چنین منزل که شد دل ناپدید
بلکه هم شد نیز منزل ناپدید

ریسمان عقل را سَر گم شد است
خانهٔ پندار را، دَر گم شد است

هرکه او آنجا رسد، سَر گم کند
چار حد خویش را، در گم کند

عارف در روبرو شدن با خدا، از طرفی دوگانگی و کثرت را و از طرفی خدای یگانه و نامحدود را در همه جا و همه چیز میبیند. این مشاهده عملی وحدت در کثرت و یگانگی در چندگانگی، روشن بینی الهی حقیقی و کامل است. او حالا به طور خودکار همه جزییات درون و بیرون همه دنیاها را میداند:

گر کسی اینجا رهی دریافتی
سر‌‌ِّ‌‌ کل در یک نفس دریافتی

در ادامه به شرح چند داستان از عطار میپردازم که این درک این وادی را برای ما آسان تر میکند:

۱. حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری:

پادشاهی بود که دختر بسیار زیبایی داشت. عطار زیبایی این ماه روی را اینگونه شرح میدهد:

خسروی که آفاق در فرمانش بود
دختری چون ماه در ایوانش بود

از نکویی بود آن رشک پری
یوسف و چاه و زنخدان بر سری

طرهٔ او صد دل مجروح داشت
هر سر مویش رگی با روح داشت

ماه رویش مثل فردوس آمده
وانگه از ابروش در قوس آمده

پادشاه روزی یک غلامی را به دربار خود می آورد که این غلام نیز از زیبایی بسیار زیادی بهره مند بود:

آمدی القصه پیش پادشاه
از پی خدمت غلامی همچو ماه

چه غلامی، آنک داد او از جمال
مهر و مه را هم محاق و هم زوال

از قضا روزی دختر پادشاه این غلام زیبا را میبیند و دیوانه وار عاشق او میشود:

کرد روزی از قضا دختر نگاه
دید روی آن غلام پادشاه

دل ز دستش رفت و در خون اوفتاد
عقل او از پرده بیرون اوفتاد

عقل رفت و عشق، بر وی زور یافت
جان شیرینش به تلخی شور یافت

دختر به شدت اندیشناک میشود که چگونه میتواند از عشق این غلام بهره مند گردد و از او کامی بگیرد، بدون اینکه کسی از این ماجرا با خبر شود، حتی خود غلام! چرا که او شاهزاده هست و نمیتواند عاشق غلامی باشد. دختر ده کنیز عالی مرتبه داشت که بسیار پر هنر بودند و موسیقی مینواختند و با صدایی بسیار زیبا آواز میخواندند. دختر پادشاه راز خود را با آنان میگوید. کنیزان به دختر پادشاه میگویند که ما ترتیب کار را میدهیم. به این صورت که یک شبی غلام را طوری پنهانی به نزد تو می آوریم که او خود نیز باخبر نشود و تو بتوانی کام دل را از او بگیری. پس یک شبی یک کنیز به نزد غلام میرود و او را با می مست میکند. پس از آنکه غلام مست میشود، کنیز در می او داروی بیهوشی ریخته و به او میخوراند:

چون بخورد آن می، غلام از خویش شد
کار آن زیبا کنیزک پیش شد

روز تا شب آن غلام سیم بر
بود مست و از دو عالم بی‌خبر

پس از آنکه غلام بیهوش شد، کنیزان دیگر هم می آیند و غلام را بر تخت میگذارند و به نزد دختر می برند. غلام در نیمه های شب، نیمه مست و نیمه هوشیار، نیمه چشمی باز میکند و خود را در اتاق شاهزاده میابد. توصیفی که عطار از غلام در این حالت میکند، مشابه زمانی است که سالک وادی ششم، نیمه هوشیار، حق را روبروی خود می بیند. خواننده گرامی به تک تک ابیات دقت کند. اینها فقط وصف یک عشق بازی زمینی نیستند، بلکه تشریح کامل حال سالک آسمان ششم در نزد حق با زبان این دنیایی است:

نیم شب، چون نیم مستی آن غلام
چشم، چون نرگس، گشاد از هم تمام

دید قصری همچو فردوس آن نگار
تخت زرین از کنارش تا کنار

در میان آن همه خوشی و کام
گم شده در چهرهٔ دختر غلام

مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان
نه در این عالم به معنی، نه در آن

سینه پر عشق و زبان لال آمده
جان او از ذوق در حال آمده

چشم بر رخسارهٔ دل‌دار داشت
گوش بر آواز موسیقار داشت

هم مشامش بوی عنبر یافته
هم دهانش آتش‌ِ تر یافته

دخترش در حال جام مِی بداد
نقل مِی را، بوسه‌ای در پی بداد

چشم او در چهرهٔ جانان بماند
در رخ دختر همی حیران بماند

چون نمی‌آمد زبانش کارگر
اشک می‌بارید و می‌خارید سر

هر زمان، آن دخترِ همچون نگار
اشک بر رویش فشاندی، صد هزار

گه لبش را بوسه دادی، چون شکر
گه نمک در بوسه کردی، بی‌جگر

گه پریشان کرد زلف سرکشش
گاه گم شد در دو جادوی خوشش

وان غلام مست، پیشِ دل نواز
مانده بُد با خود، نه بی‌خود، چشم باز!

هم در این نَظّاره می‌بود آن غلام
تا برآمد صبح از مشرق تمام

صبحدم غلام در همان حالت باخودی (چون نفس کاذب هنوز وجود دارد) و بی خودی (به دلیل مستی به وجود آمده از دیدن حق و بودن در حضور او) به خواب میرود و کنیزان او را دوباره به اتاق خودش برمیگردانند. پس از اینکه غلام بیدار میشود، تجربه شب قبل را به یاد می آورد، اما نمیداند که این تجربه چه بود و کجا بود. پس بر غلام شوری زیاد وارد میشود و جامه بر تن می دراند و موی می کند و بر سرش خاک میریزد، چراکه آنرا ماه روی و آن عشق پر سوز دیگر آنجا نبود. در واقع این حالتی از جنون و دیوانگی است که نهایت عشق در انسان ایجاد میکند. این حالت غلام مشابه حالتی است که آنرا سالک در وادی ششم تجربه میکند:

چون به خفت آنجا غلام سرفراز
زود بردندش بجای خویش باز

بعد از آن چون آن غلام سیم بر
یافت آخر اندکی از خود خبر

شور آورد و ندانستش چه بود
بودنی چون بود از آن سوزش چه سود

دست در زد جامه بر تن چاک کرد
موی بر هم کند و سر بر خاک کرد

از غلام پرسیدند از آن معشوقی که دیدی برای ما وصف کن. پاسخ داد که شرح دادنی نیست (و حقیقتا حال سالک را در آسمان ششم به هیچگونه نمیتوان وصف کرد و عطار در این ابیات دقیقا همین را میخواهد بیان کند). غلام میگوید آنچه که من آنچنان واضح و عیان دیدم، هیچ کس در خواب نمیتواند ببیند؛ هیچ کس این شدت از عشق را تجربه نکرده است؛ به هیچ عنوان وصف شدنی نیست و عجیب ترین چیزی است که در جهان میتواند وجود داشته باشد:

قصه پرسیدند از آن شمع طراز
گفت: نتوانم نمود این قصه باز

آنچ من دیدم عیان مست و خراب
هیچ کس هرگز نبیند آن به خواب

آنچ تنها بر من حیران گذشت
بر کسی هرگز ندانم آن گذشت

آنچ من دیدم نیارم گفت باز
زین عجایب‌تر نبیند هیچ راز

به غلام گفتند: کمی از آن مستی بیرون بیا و از آن صدگونه رازی که دیده ای، یکی را برای ما بازگوی! غلام گفت من خود مانده ام که آیا آنچه دیده شد و تجربه شد توسط من بود یا توسط کس دیگری بود؟ من خود هیچ نشنیدم، در عین اینکه همه چیز را بشنیدم و من خود هیچ ندیدم، در عین اینکه همه چیز را دیدم (توجه داشته باشید که این را با زبان عقل نمیشود بیان کرد. خواننده گرامی کوشش کند با دل خود این را درک کند. این حالت بیان وحدت در عین کثرت است. سالک هنوز فرد است، اما وحدت را درک میکند. پس اوست که میبیند (کثرت)، اما او نیست که میبیند بلکه یکی و واحد است که میبیند و تجربه میکند (وحدت)):

هر کسی گفتند: آخر اندکی
با خود آی و بازگو از صد یکی!

گفت: من درمانده‌ام چون دیگری
کان همه من دیده‌ام؟ یا دیگری؟!

هیچ نشنیدم، چو بشنیدم همه
من ندیدم، گرچه من دیدم همه

شخص دیگری گفتش هر چه دیده ای خوابی بوده و تو دیوانه شده ای. غلام پاسخ میدهد که من اصلا آگاه نیستم که آیا خواب دیدم یا در بیداری دیدم؟ نمیدانم که آیا در مستی بودم و آنرا دیدم یا در هوشیاری؟:

غافلی گفتش: که خوابی دیده‌ای
کین چنین دیوانه و شوریده‌ای

گفت: من آگه نیم پنداریی
تا که خوابم بود یا بیداریی

من ندانم کان به مستی دیده‌ام
یا به هشیاری صفت بشنیده‌ام

این عجیب ترین حالی که انسان میتواند داشته باشد. این حال نه پیداست و نه پنهان، نه میتوان از بیان آن خودداری کرد و نه میتوان آنرا بیان کرد، نه آثار آن از جان و روان سالک پاک میشود (چراکه این تجربه اینقدر حقیقی است و چنان آگاهی با خود دارد که سالک را در لحظه در خود غرق میسازد) و نه از آن کوچکترین اثری بر جای است:

زین عجب‌تر حال نبود در جهان
حالتی نه آشکارا نه نهان

نه توانم گفت و نه خاموش بود
نه میان این و آن مدهوش بود

نه زمانی محو می‌گردد ز جان
نه از او یک ذره می‌یابم نشان

رخ آنکس که دیده شده از چنان کمالاتی برخوردار است که هیچ کس با آن برابری نمیکند. آفتاب جهان تاب با آن همه بزرگی و درخشندگی در برابر چهره پر کمال او همچون ذره ای! می ماند و فقط خدای بزرگ میداند که اینجا سخن از چه می رود و نه هیچ کس دیگری:

دیده‌ام صاحب جمالی از کمال
هیچ کس می‌نبودش در هیچ حال

چیست پیش چهرهٔ او آفتاب
ذره ای، والله اعلم باالصواب

چون نمی‌دانم چه گویم بیش ازین
گرچه او را دیده‌ام من پیش ازین

من چو او را دیده یا نادیده‌ایم
در میان این و آن شوریده‌ام

۲. حکایت مادری که بر خاک دختر می‌گریست:
مادری بر خاک دخترش میگریست. عارفی راه بین او را بر سر قبر دید و گفت: این زن از مردان پیشی گرفته است. چونکه به حق میداند برای چه کسی می گرید و از کدامین گم شده اش دور مانده است و درباره چه کسی بی صبر و بی قرار است. نیک و فرخنده اوست که حال خود را میداند و می داند که بر چه کسی باید بگرید. اما داستان منِ غم زده بسیار دشوار است. روز و شب، ماتم زده نشسته ام و روشن نیست برای چه کسی اینچنین زار می گریم و نمیدانم از که چنین دور افتاده ام و حیران مانده ام. این زن هزار بار از من جلوتر است، چراکه از گم گشته خود بویی برده است. اما من از گم گشته ام بویی نبرده ام و حسرت این، خون مرا ریخته است و من را در حیرتش کشته است:

این زن از چون من هزاران گوی برد
زانکه از گم گشتهٔ خود بوی برد

من نبردم بوی و این حسرت مرا
خون بریخت و کشت در حیرت مرا

این داستان بیانگر حال و روز سالک وادی ششم است. او مانند کسی است که دچار فراموشی کامل شده است و از همه چیز بی خبر است. فقط میداند دلش از شدت شوق و حسرت وصال در آتش عشق در سوز و گداز شدید است. در این منزل، سر رشته ریسمان عقل و نیز درِ خانۀ پندار، گم شده است. هر کس که به این وادی برسد، سَرِ خود و دَرِ چهار حد خود را گم میکند (یعنی همه چیز خود را از دست میدهد و فقط حیرانی برایش باقی می ماند). او راز کل را در یک نفس در می یابد:

در چنین منزل که شد دل ناپدید
بل که هم شد نیز منزل ناپدید

ریسمانِ عقل را، سَر گم شدست
خانهٔ پندار را، دَر گم شدست

هر که او آنجا رسد، سَر گم کند
چار حد خویش را، دَر گم کند

گر کسی اینجا رهی دریافتی
سِرّ کل، در یک نفس، دریافتی

۳. گفتار یک صوفی با مردی که کلیدش را گم کرده بود:
صوفیی می‌رفت، آوازی شنید که می گفت: من کلیدم را گم کرده ام و در اینجا بر خاک راه و در کوچه مانده ام. آیا کسی کلیدی یافته است؟ و با خود می گفت:

گر در من بسته ماند، چون کنم؟
غصهٔ پیوسته ماند، چون کنم؟

صوفی به او گفت: چه کسی به تو گفته است که اینچنین خود را خسته کنی و غمگین کلیدت باشی؟ حال که در (بسته شده) را میشناسی، بگذار بسته باشد (یعنی همین که می دانی کدام در است که کلیدش گم شده، خود نعمتی است!). زیرا بر در بسته اگر بنشینی، بالاخره کسی در را به رویت خواهد گشود! کار تو در برابر کار من بسیار آسان است، زیرا من نه کلیدی دارم و نه هرگز دری وجود داشته که بسته شده باشد! در عین حال از تحیر جانم در حال سوختن است و سر و ته کارم هیچ روشن و هویدا نیست!

کار تو سهل است و دشوار آن من
کز تحیر می‌بسوزد جان من

نیست کارم را نه پایی، نه سری
نه کلیدم بود هرگز، نه دری

کاش این صوفی بسی بشتافتی
بسته یا بگشاده‌ای دریافتی

مردم را هیچ بهره ای به جز پندار و خیال نیست و هیچ کس نمی داند که حال از چه قرار است:

نیست مردم را نصیبی جز خیال
می نداند هیچ کس تا چیست حال

هر که گوید چون کنم، گو چون مکن
تا کنون چون کرده‌ای؟ اکنون مکن

در ابیات بعدی، عطار چگونگی حیران بودن سالک وادی ششم را توضیح میدهد و اینکه چگونه او از خبر خود نیز بی خبر است:

هر که او در وادی حیرت فتاد
هر نفس، در بی‌عدد حسرت فتاد

حیرت و سرگشتگی تا کی برم؟
پی چو گم کردند، من چون پی برم؟

می‌ندانم، کاشکی می‌دانمی
که اگر می‌دانمی، حیرانمی!

در وادی ششم، شکایت انسان شُکر و سپاس اوست، ایمانی که او تا این زمان داشته اکنون برای او کفر است و آنچه تاکنون برای او کفر به نظر می آمده، حالا برای او ایمان است:

مر مرا اینجا شکایت شکر شد
کفر، ایمان گشت و ایمان، کفر شد

سالک وادی ششم حقایق را آنگونه که هست میبیند و نه آنگونه که جامعه برای او تعریف کرده بوده است. از این روی است که جای کفر و ایمان او با هم عوض می شوند. در داستان بعدی عطار بیان میکند که چگونه کفر و ایمان سالک این وادی جایشان را با هم عوض میکنند و چطور آنچه در نزد عوام کفر به شمار می آید، برای او عین ایمان می شود و برعکس.

۴. حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران (زرتشتیان) می‌کرد:
شیخ ابوالقاسم نصرآبادی (صوفی مشهور قرن چهارم) به درد عشق گرفتار آمد و بر توکل خدا چهل حج به جای آورد. شیخ موهایش سپید گشته بود و تنش نزار و ناتوان شده بود. روزی کسی او را در حالیکه برهنه بود و فقط با یک تکه لنگی پایین تنه اش را پوشانده بود، دید. شیخ دلش پر تاب و بی قرار یود و جانش داغ و گداخته و افروخته. شیخ با این حال و شکل، زناری نیز بسته بود و بدون هیچ ادعا و لافی گرد آتشگاه زرتشتیان در طواف بود. آن شخص شیخ را خطاب قرار داده و به او گفت:

گفت گفتم: ای بزرگ روزگار
این چه کارِ تست؟ آخر شرم دار!

کرده‌ای چندین حج و بس سروری
حاصل آن جمله آمد کافری؟

این چنین کار از سر خامی بُوَد
اهل دل را از تو بدنامی بُوَد

وین کدامین شیخ کرد؟ این راهِ کیست؟
می‌ندانی این که آتشگاه کیست؟

شیخ پاسخ می دهد: کار من کاری بسیار سخت است. آتش (عشق) بر خانه و رخت من افتاده است و همه چیز من و از جمله نام و ننگم را به باد داده است. تو حیران کار من گشته ای؟ پس بدان که وقتی اینچنین آتشی بر جانت زده شود، برایت دیگر نام و ننگ به کل بی معنی میگردد. از وقتی که این آتش بر جان من افتاده، از کنشت و کعبه بیزار گشته ام!

چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان؟

تا گرفتار چنین کار آمدم
از کنشت و کعبه بی‌زار آمدم

ذره‌ای گر حیرتت آید پدید
همچو من صد حسرتت آید پدید

وادی ششم آخرین مرحله ای است که سالک هنوز در دوگانگی قرار دارد. سالک، وحدت وجود و یکتایی را شناخته و درک کرده، اما هنوز از «من دروغین یا نفس» کاملا جدا نشده و آنرا را از دست نداده است. حقیقت انسان نور مجرد از ماده است. نوری که از دریای عدم صادر شده و در کالبدها و غلافهای متعدد محدود شده است و به همین دلیل است که انسان دچار توهم دوگانگی و فردیت و جدایی از دیگران شده است. آنچه که در نهایت باعث نابودی نفس کاذب انسان میشود، عشق است. عشق در منتها درجه خود به آتشی سوزان تبدیل میشود که هستی دروغین سالک آسمان ششم را می سوزاند و از بین می برد تا او در آسمان هفتم به نفس حقیقی خویش یا همان نور اسپهدی برسد. به این دلیل است که عطار داستان شیخ نصرآباد و آتشگاه را مطرح میکند تا از طرفی بیان کند چگونه این عشق جان سالک را به آتش میکشد، و از طرفی دیگر غیر مستقیم به ما گوشزد می کند که چرا ایرانیان باستان و در راس آنان زرتشت حکیم نماد آتش و نور را برای مراسم عبادی برگزیده بودند. هدف نهایی خداشناسی و عبادت در حکمت باستانی ایران قدیم رسیدن به آتش عشق الهی و سوختن در آن بود و عنصر آتش را که رمزی از ایزد اردیبهشت است را برای عبادت انتخاب کردند. حافظ در اینباره چنین می فرماید:

از آن به دیر مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

و جای دیگری بیان میکند که چگونه این آتش جان حافظ را به آتش کشیده است:

سینه ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺩﻝ ﺩﺭ ﻏﻢ ﺟﺎﻧﺎﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ
ﺁﺗﺸﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﮐﺎﺷﺎﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ

ﺗﻨﻢ ﺍﺯ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺩﻭﺭﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﺑﮕﺪﺍﺧﺖ
ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻣﻬﺮ ﺭﺥ ﺟﺎﻧﺎﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ

ﺳﻮﺯ ﺩﻝ ﺑﯿﻦ ﮐﻪ ﺯ ﺑﺲ ﺁﺗﺶ ﺍﺷﮑﻢ ﺩﻝ ﺷﻤﻊ
ﺩﻭﺵ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺯ ﺳﺮ ﻣﻬﺮ ﭼﻮ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ

مولانای بزرگ نیز بسیار در مورد آتش سوزان عشق سروده است که نمونه ای از آنرا در اینجا می آورم:

بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد

آنچ از عشق کشید این دل من، کُه نکشید
و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد

و اما آنچه را که عطار در داستان شیخ ابوالقاسم نصرآبادی آورده است، خودش نیز تجربه کرده که آنرا در غزل زیر بیان فرموده:

مسلمانان، من آن گبرم که دین را خوار می‌دارم
مسلمانم همی خوانند و من زنار می‌دارم

طریق صوفیان ورزم، ولیکن از صفا دورم
صفا کی باشدم چون من سر خمار می‌دارم

ببستم خانقه را در، در میخانه بگشودم
ز می من فخر می‌گیرم ز مسجد عار می‌دارم

چو یار اندر خرابات است، من اندر کعبه چون باشم
خراباتی صفت خود را ز بهر یار می‌دارم

به گرد کوی او هر شب، بدان امید چون عطار
مگر بنوازدم یاری خروش زار می‌دارم

فکر میکنم خواننده گرامی توانسته باشد با خواندن غزل بالا، معنی این سخن عطار را در بیان وادی حیرت بهتر درک کرده باشد:

مر مرا اینجا شکایت شکر شد
کفر، ایمان گشت و ایمان، کفر شد

چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان؟

تا گرفتار چنین کار آمدم
از کنشت و کعبه بی‌زار آمدم

۵. نو مریدی که پیر خود را به خواب دید:
نو مریدی که دلی روشن و پاک همچون آفتاب داشت، شبی پیر خویش را در خواب می بیند و به او در خواب می گوید: دل من از حیرت دوری تو در خون نشسته است. در فراغت شمع دلم را افروخته ام و از وقتی که رفته ای، از حیرتت سوخته ام. سپس از پیر میپرسد:

من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی
کار تو چون است آنجا؟ بازگوی

پیر پاسخ میدهد: من چنان در اینجا حیران و مست مانده ام که دایما مشغول گزیدن پشت دستم با دندان هستم!

پیر گفتش مانده‌ام حیران و مست
می‌گزم دایم به دندان پشت دست

پیر میگوید حیرتی که ما در اینجا گرفتارش هستیم بسیار بیشتر از آن چیزی است که شما در دنیا به آن گرفتارید. ذره ای از این حیرت برای من از صد کوه در دنیا سنگین تر است:

ما بسی در قعر این زندان و چاه
از شما حیران تریم این جایگاه

ذره‌ای از حیرت عقبی مرا
بیش از صد کوه در دنیا مرا


هفت وادی پیش روی سالک -- وادی هفتم: فقر و فنا

هفت وادی پیش روی سالک
وادی هفتم: فقر و فنا

بعد از این وادی فقر است و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا

در وادی ششم، گفتیم که رهرو توانایی الهی دیدن خدای نامحدود و بی شکل در همه جا و در همه چیز را بدست می آورد. اما با این وجود، سالک هنوز در حوزه دوگانگی است. باید توجه داشت که بیننده و دیده شده با هم متفاوتند. این تجربه دوگانگی ادامه میابد تا اینکه روح سالک در وادی فقر و فنا خود را از بند ذهن و نفس دروغینش (آگاهی ذهنی به سالک هستی جداگانه از روح کل داده بود) گسسته سازد و خود را به هستی حقیقی خویش (روح کل یا در ابیات زیرین، بحر کل) پیوند دهد. در فنا، رهرو کاملا از نفس و ذهن خالی میشود به همین دلیل از کل دنیا ناآگاه میشود که عطار آنرا در ابیات زیر با فراموشی و لنگی و کری و بیهوشی توصیف کرده است. این مرگ حقیقی است، مرگی که بعد از آن دیگر هیچ مرگی وجود ندارد. این مرگ حقیقی فقط یکبار تجربه میگردد و پس از آن، زندگی ابرآگاهانه جاودانه که بی تغییر و فناناپذریر است، در حالت "من خدا هستم (اناالحق)" در وادی بقا (یعنی ظهور حقیقی من واقعی) دنبال میشود:

عین وادی فراموشی بود
لنگی و کری و بیهوشی بود

صد هزاران سایهٔ جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو

دریای کل (خداوند) چون عزم جنبیدن کند و موج بزند، نقشهای روی آب بر جای نمانده و همگی از بین میروند و نقشهای دیگری جایشان را میگیرند. این جهان و جهان آخرت نقشهایی از همان دریای کل، یعنی خداوند هستند:

بحرکلی چون به جنبش کرد رای
نقشها بر بحر کی ماند به جای؟

هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هر که گوید نیست، این سوداست بس

مهربابا فنا را بسیار زیبا و قابل درک به شرح زیر توضیح می دهد:
"
فنا یعنی نابودی کامل، اما نابودی چه چیزی؟ قبل از پاسخ دادن به این سوال بگذارید ببینیم، رهروی روحانی کیست؟ انسان یعنی خود حقیقی، به اضافه آگاهی، به اضافه نقوش زندگی که بر ذهن او نقش بسته، به اضافه نفس، به اضافه ذهن. اکنون خود حقیقی را کنار می گذاریم، چون در واقعیت، نفس چیزی جز تجلی منحرف شده خود حقیقی نیست. حالا فنا یعنی نابودی کامل نقوش زندگی، نفس و ذهن به استثنای آگاهی؛ بنابراین آگاهی بعد از فنا باقی می ماند. اما آگاهی از چه؟ آگاهی از هیچ. چه کسی آگاه است؟ هیچ کس. با این حال "آگاهی از هیچ" وجود دارد. به خاطر اینکه هیچ نفسی وجود ندارد، هیچ "من هیچ هستم" نیز وجود ندارد، بلکه فقط هیچ، نه خدا نه عالم، نه خالق نه مخلوق، با این وجود این هیچ، ناآگاهانه نیست، بلکه "آگاهی ناآگاهانه" است. اگر بتوان این طور گفت درک این حالت تنها به وسیله قوه عقل، بسیار مشکل است، اما چاره دیگری نیست. این یک نشانه جهل در وجود هر فردی است که حقیقت یک چیز را انکار می کند، در واقع به این دلیل آن را درک نمی کند. برای یادآوری، فنا یعنی نابودی کامل همه نقوش زندگی که بر ذهن نقش بسته، نفس و خود ذهن، اما نه آگاهی. آگاهی در حالت فنا نه به شکل خاکی است، نه مجازی و نه حقیقی، نه دنیوی است نه خدایی، اما هست، درست مثل آب که وجود دارد، هر چند که بی رنگ است و علت اینکه آگاهی بعد از نابودی کاملِ نقوش زندگی، نفس کاذب و ذهن باقی می ماند، این است که توجه اش به خود حقیقی، "من" حقیقی معطوف می شود. از آنجایی که خود مجازی چیزی جز تجلی منحرف شده خود حقیقی نیست، اینطور درک می شود که هرکس دارای خود حقیقی است یا اینکه در پشت خود مجازی، خود حقیقی قرار دارد. دلیل اینکه آگاهی انسان عادی به تمامی از آن بی خبر است این است که، آگاهی خود او مجازی است و آگاهی به دلیل نقوش زندگی، مجازی است. قبل از اینکه آفرینش خودش را متجلی سازد، خدا (که در آفرینش خود را به اشکال مختلف جماد و گیاه و حیوان و انسان متجلی می سازد) به طور نهفته آگاه بود. به عبارت دیگر او نمی دانست که خداست و بنابراین می توان گفت که او خالی از نفس حقیقی بود. پس هر چند ممکن است مخالف و ضد یکدیگر به نظر بیاید، آگاهی مجازی، محصول نقوش زندگی است و به آگاهی حقیقی وابسته است، نفس مجازی، محصول آگاهی مجازی است و به نفس حقیقی مربوط است."
بنابراین انسانی که به وادی هفتم می رسد، هستی محدود خود (من، ذهن، نفس، انیّت) را در دریای کل نابود میکند و گم میشود. این گم شدگی هستی محدود و انفرادی و جدا از کل، به آرامش همیشگی و جاویدان سالک ختم می شود. در اثر این گم بودگی، سالک حالت بیهوشی و آگاهی از هیچ را پیدا میکند:

هر که در دریای کل، گم بوده شد
دایما گم بودهٔ آسوده شد

دل در این دریای پر آسودگی
می‌نیابد هیچ جز گم بودگی

پس از کامل شدن فنا، فرآیند آگاهی بی نفس که به خود حقیقی می رسد آغاز می شود که آنرا "بقا" می نامند. در اینجاست که او اسرار صنع را می بیند و رازدان حق می شود:

گر ازین گم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد، بسی رازش دهند (بقا)

بسیاری از سالکان هنگامی که وارد این میدان پر درد طریقت روحانی می شوند، در همان گامهای نخست (وادیهای اولیه) گم می شوند و به گامهای بعدی و نهایتا وادی فنا نمی رسند:

سالکان پخته و مردان مرد
چون فرو رفتند در میدان درد

گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود

چون همه در گام اول گم شدند
تو جمادی گیر اگر مردم شدند

این گم شدن در گامهای نخستین با گم شدن در وادی هفتم تفاوت اساسی دارد. عود خوشبو و هیزم هر دو از جنس چوب هستند و وقتی که در آتش قرار می گیرند به دود تبدیل شده و گم و نابود می شوند. ظاهر این نابودی در هر دو یکسان است، اما در باطن و صفات آن تفاوتهای بسیاری وجود دارد:

عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند

این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت

اگر پلیدی در دریای کل گم شود، صفات پلیدش را از دست نمی دهد و همانگونه می ماند. اما اگر پاکی در دریای کل وارد شود، از وجود خویش ناآگاه می شود. در اینجاست که جنبش او با جنبش دریا یکی است، زیرا او با حق و دریای کل یکی شده است و هر چه از او سر بزند مانند این است که از حق سر زده است. در فنا (وجود غیر حقیقی) سالک وجود ندارد و در عین حال (وجود حقیقیش) وجود دارد:

گر پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند به ذل

لیک گر پاکی درین دریا شود
از وجود خویش ناپیدا شود

جنبش او جنبش دریا بود
او چو نبود در میان، زیبا بود

نبود او و او بود، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این

آن زمان کز خود رهایی باشدم
بی‌خودی عین خدایی باشدم (انالحق)

هرکه او، رفت از میان، اینک فنا
چون فنا گشت از فنا، اینک بقا

عطار میگوید که در این مسیر چنان باید این نفس و ذهن از بین برود که انسان از منظر وجود همچون تار مویی شود که به سختی قابل دیدن است. سپس، این مو در وادی فنا بخشی از موی کل میشود:

تا چو اندر عشق بگدازی تمام
پس شوی از ضعف چون مویی مدام

چون شود شخص تو چون مویی نزار
جایگاهی سازدت در زلف یار

هرکه چون مویی شود در کوی او
بی شک او مویی شود در موی او

گر تو هستی راه بین و دیده ور
موی در موی، این چنین بین، درنگر

گر بود زین عالمت مویی اثر
نیست زان عالم ترا مویی خبر

داستان نخست: گفتار معشوق طوسی (محمد) با مریدش
شبی معشوق طوسی (از عرفای قرن چهارم) به مریدی از مریدانش گفت: دایما از سوز عشق در گداز باش و آنچنان به این گداختن ادامه بده که از شدت ضعف همچون مویی شوی. در این زمان است که تو لیاقت آنرا می یابی که چون تار مویی در زلف یار دارای جایگاه شوی:

چون شود شخص تو چون مویی نزار
جایگاهی سازدت در زلف یار

هرک چون مویی شود در کوی او
بی شک او مویی شود در موی او

اگر تو راه بین و دیده ور هستی میتوانی موی در موی را ببینی و معنی آنرا درک کنی (یکی بودن انسان فنا شده و ذات الهی):

گر تو هستی راه بین و دیده ور
موی در موی این چنین بین درنگر

گر سر مویی نماند از خودیت
هفت دوزخ سر برآید از بدیت

داستان دوم: گفتار عاشقی که از بیم قیامت می‌گریست:
عاشقی در حال گریه و زار بود که کسی او را دید از او پرسید: چرا اینچنین گریه میکنی؟ عاشق گفت: میگویند که خداوند در روز قیامت به خاصان درگاه خود اجازه شرف یابی می دهد و این بارعام چهل هزار سال طول میکشد. در این هنگام خاصان درگاه را که بی خود شده و در فنا بوده اند، به خود می آورند تا در ناز و نیاز افتند:

یک زمان زانجا به خود آیند باز

در نیاز افتند، خو کرده به ناز

گریه من از این روی است که در آن هنگام که من را از بی خودی به در آورده و با خودم می کنند، چه کنم؟ فکر کردن به بودن در حالت با خودی، حتی برای یک لحظه، چنان مرا غمگین می کند که این غم می تواند من را به کشتن دهد:

تا که با خود بینیم بد بینیم
با خدا باشم چو بی‌خود بینیم

آن زمان کز خود رهایی باشدم
بی‌خودی عین خدایی باشدم

هرکه او رفت از میان، اینک فنا
چون فنا گشت از فنا، اینک بقا

هر کس که وجود دروغین و بیرونی خود را نابود کرد، به فنا می رسد و هر کس در فنا به کمال رسید، به بقا یا همان هستی و بودن جاودان می رسد.
اگر تو هنوز وجود داری، از مسیر آتش سوزان (عشق) گذر کن. روغن چراغ (یعنی وجود تو، هستی منفرد تو) از فتیله گذر کرده در آتش میسوزد و تولید دود سیاه (به فنا رسیدگی وجود) می کند. درست است که وجود دود شده و نابود می گردد، اما حالا تو در قالب قرآن که سخن حق است در آمده ای و نفس حقیقی خود را آشکار گردانیده ای:

گر ترا هست ای دل زیر و زبر
بر صراط و آتش سوزان گذر

غم مخور که آتش ز روغن در چراغ
دوده‌ای پیداکند چون پَر زاغ

چون بر آن آتش کند روغن گذر
از وجود روغنی، آید بدر

گرچه ره پر آتش سوزان کند
خویشتن را قالب قرآن کند

اگر تو نیز می خواهی به آنجا برسی و در آن منزل والا جای گیری، نخست خویشتن را از خود بی خود کن. سپس از عدم و نیستی برای خودت براقی چون اسب پیامبر در پیش کن تا بتوانی معراج کنی:

گر همی ‌خواهی که تو اینجا رسی
اندر این منزلگه والا رسی

خویش را اول ز خود بی‌خویش کن
پس براقی از عدم درپیش کن

جامه‌ای از نیستی در پوش تو
کاسه‌ای پر از فنا کن نوش تو

سپس سر ناتوانی و خود کم بینی را به کناری بی انداز و چادر نیستی و لم یکن را بر سر خود افکن. سپس پا در رکاب محو و نابودی بگذار و با رخش نابودی به سوی هیچ و عدم بران. هنگام زیر و زبر شدن بر آن اسب، چون هنوز از بین نرفته ای و در میانه وجود داری، کمر خود را با لاشیء و هیچ چنان ببند که از میان بیرون بروی و محو شوی:

پس سر کم کاستی در برفکن
طیلسان لم یکن بر سرفکن

در رکاب محو کن مایی ز هیچ
رخش ناچیزی بر آن جایی که هیچ

برمیانی در کمی زیر و زبر
بی میان بربند از لاشی کمر

چشمانت را ببند و از هم بگشا و در چشمت سرمه نابودی بکش تا نایود شوی. تمام اینها برای این است که گم شوی و از گم شدنت نیز دوباره گم شوی. زمانی که هیچ اثری از تو به جای نماند و به کلی فنا گشتی، به جهان یودن حقیقی می رسی. اما تا زمانی که به اندازه تار مویی از تو نشانه ای باقی است، تو را حتی به اندازه تار مویی از آن جهان جاویدان هستی، آگاهی نخواهد بود:

طمس کن چشم و ز هم بگشای زود
بعد از آن در چشم کش کحل نبود

گم شو وز این هم به یک دم گم بباش
پس از این قسم دوم هم گم بباش

همچنین می‌رو بدین آسودگی
تا رسی در عالم گم بودگی

گر بود زین عالمت مویی اثر
نیست زان عالم ترا مویی خبر

داستان سوم: حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر می‌خواستند:
شبی پروانگان جمع شدند و خواستند که شمع را ببینند. همگی بر آن شدند یکی داوطلب از میان آنان برود و از شمع برای دیگران خبری بیاورد. پروانه ای داوطلب شد و تا قصری که شمع در آن بود رفت و از دور در فضای قصر نور شمع را بدید و بازگشت. سپس برای دیگر پروانگان به اندازه دید و فهم خود از شمع بیان کرد. اما نقدکننده ای که در جمع بر دیگران برتری داشت گفت: او از شمع آگاهی ندارد:

ناقدی کو داشت در جمع مهی

گفت او را نیست از شمع آگهی

پروانه دیگری داوطلب گشته و به سوی شمع رفت و خود را به شعله شمع زد. اما نتوانست گرمای شمع را تحمل کند و پر و بال شکسته و سوخته بازگشت و از میزان وصالش با شمع برای دیگران سخن گفت:

بازگشت او نیز و مشتی راز گفت

از وصال شمع شرحی باز گفت

ناقد دوباره گفت که تو نیز مانند پروانه اول از شمع آگاهی درستی نداری. پس پروانه دیگری برخاست و مستانه و شوریده به سوی شمع روان شد و پای کوبان و رقصان بر سر شعله شمع نشست و شعله آتش را در خود کشید و خود را در آن گم کرد. سپس آتش سر تا پای او را فرا گرفت و تمام اعضای او به رنگ سرخ آتش درآمد:

چون گرفت آتش ز سر تا پای او

سرخ شد چون آتشی اعضای او

وقتی که ناقد او را از دور این چنین با آتش یکی شده و نورانی شده بدید، گفت:

گفت: این پروانه در کارست و بس
کس چه داند؟ این خبر دارست و بس

یعنی آن کسی از راز حق خبر دار است که در آتش فنا نابود گردد و آنکس که نابود شد، دیگر باز نمیگردد که به تو از اسرار حق بگوید (مگر تعداد معدودی همچون عطار و دیگر بزرگانی که استثنا هستند و فقط برای آموزش دیگران به جهان مادی و با آگاهی کامل باز میگردند).


فقط آن کسی که از جسم و جان خود بی خبر شده و خودش را نیز بی اثر کرده از حقیقت و خداوند با خبر است. تا زمانی که حتی مویی از تو باقی مانده، یعنی هنوز اسیر نفست هستی و در این جایگاه کسی که همراه نفسش است، محرم نیست و اجازه شرفیابی ندارد:

آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر
از میان جمله او دارد خبر

تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان

هرکه از مویی نشانت باز داد
صد خط اندر خون جانت باز داد

نیست محرم نفس کس این جایگاه
در نگنجد هیچ کس این جایگاه

داستان چهارم: گفتار مردی صوفی با کسی که او را قفا زد:

درویشی در حال رفتن بود و مرد سنگدلی از پشت سر سیلی و قفایی بر او زد. درویش با دلی پر خون سر را به سوی او چرخاند و به او گفت: آن کسی که تو به او قفایی زدی، نزدیک سی سال است که جهان هستی را به پایان برده و مرده است:

قرب سی سال است تا او مرد و رفت
عالم هستی به پایان برد و رفت

مرد پاسخ داد: ای مدعی بی عمل، شرم کن، مرده که سخن نمی گوید:

مرد گفتش: ای همه دعوی نه کار
مرده کی گوید سخن؟ شرمی بدار

عطار در توضیح این داستان می گوید تا زمانی که دم میزنی، همدم حق نشده ای و تا زمانی که از وجود تو به اندازه تار مویی باقی مانده است، محرم حق نشده ای. باقی ماندن یک موی اضافه از تو برابر است با صد دنبا فاصله بین تو و حق. اگر می خواهی که به منزل حق برسی، هر چه که از تو باقی مانده را باید در آتش عشق بسوزانی و نابود کنی. آتشی بر افروز، لباست را بیرون آور و همه را بسوزان. بعد از آن خودت نیز برهنه در میان آتش برو و به فکر کفن نیز مباش:

تا که تو دم می‌زنی، همدم نه‌ای
تا که مویی مانده ای، محرم نه‌ای

گر بود مویی اضافت در میان
هست صد عالم مسافت در میان

گر تو خواهی تا بدین منزل رسی
تا که مویی مانده ای، مشکل رسی

هر چه داری، آتشی را برفروز
تا ازار پای، بر آتش بسوز

چون نماندت هیچ، مندیش از کفن
برهنه خود را به آتش در فکن

چون تو و رخت تو خاکستر شود
ذره ای پندار تو کمتر شود

اما پرسش اینجاست که چگونه میتوان به چنان عشقی رسید که انسان را آنچنان در آتش خودش بسوزاند؟ عطار راه آنرا به ما نشان میدهد:

چون حجاب آید، وجود، این جایگاه
راست ناید ملک و مال و آب و جاه

هر چه داری یک یک از خود بازکن
پس به خود در خلوتی آغاز کن

چون درونت جمع شد در بی‌خودی
تو برون آیی ز نیکی و بدی

چون نماندت نیک و بد، عاشق شوی
پس فنای عشق را لایق شوی

وجود ما حجاب راه است. بنابراین هر آنچه که تعلق به وجود ما دارد نیز حجاب راه است. بنابراین ابتدا باید خود را از تمام تعلقات دنیایی مانند دارایی و ملک و مقام و آبرو جدا کنیم. پس از آن خلوتی را برای خود برگزنیم و مدتی از دیگران خود را پنهان کنیم و به مراقبه و کار بر روی ذهن و نفس خود بپردازیم (که در اصطلاح به آن چله نشینی گویند). پس از آن ما میتوانیم از بیرون به درون خود وارد شویم و به بیخودی برسیم. در آنجا است که دیگر از همه چیز اعم از نیک و بد رها میشویم و چشم قضاوت کننده را به کناری میگذاریم. زیرا سالک دیگر چیزی به جز حق نمی بیند. وقتی که از قضاوت و دیدن نیک و بد رها شدیم، عشق در وجود ما شعله ور می گردد و عاشق می شویم و آن عشق است که ما را به نابودی و فنا می کشاند. خواننده محترم توجه کند که چرا باید از نیک و بد رها شد؟ نیک و بد و قضاوت از صفات ذهن است. وقتی که انسان از سد ذهن میگذرد، به عمق آگاهی خویش متصل میشود که دریای وحدت است و در این دریا جز حق دیده نمیشود، دیگر نیک و بدی برای او وجود ندارد، او از دویی بیرون آمده و ذهن قضاوتگر و دو قطبی خود را به دور انداخته است.

داستان پنجم: حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند:

پادشاهی خورشید فرّ و ماه رخسار، پسری چون یوسف داشت. نه کسی را آنچنان شکوه و حشمتی بود و نه پادشاهی را آنچنان پسری که وصف او خود کتاب و دفتری است:

خاک او بودند دلبندان همه
بندهٔ رویش خداوندان همه

گر به شب از پرده پیدا آمدی
آفتابی نو به صحرا آمدی

روی او را وصف کردن روی نیست
زانک مه از روی او یک موی نیست

اگر زلف سیاه خود را رسن می کرد، صدهزاران دل به چاه فرو می افتاد. زلف عالم سوز آن شمع طراز، کار بر همه مردم جهان دراز می کرد و وصف دام زلف او را در پنجاه سال نمی توان گفت:

خندهٔ او چون شکر کردی نثار
صد هزاران گل شکفتی بی‌بهار

از دهانش خود نشد معلوم هیچ
زانک نتوان گفت از معدوم هیچ

اگر چشم خود را همچون گل نرگس بر هم میزد، در همه عالم آتش می افتاد و چون زلف باز می کرد، هر سر موی او صد خون می ریخت:

فتنهٔ جان و جهان بود آن پسر
هرچ گویم بیش از آن بود آن پسر

هنگامی که با اسب به میدان می تاخت، پهلوانان با شمشیر کشیده شده گرداگرد او را میگرفتند و اگر کسی در او نگاه می کرد، همان لحظه او را از راه بر می گرفتند.


درویش گدایی که از جهان اطراف خود به دلیل درویشی اش بی خبر بود، پسر پادشاه را می بیند و از عشق آن پسر بی پا و سر می شود، به طوریکه جز عجز و آشفتگی کاری ازش بر نمیامد و جرات فاش کردن سرّش را نداشت. چون در درد آن عشق پشتیبانی نداشت، در جان و دل خود تخم غم می کاشت:

روز و شب در کوی او بنشسته بود
چشم از خلق جهان بربسته بود

هیچ کس محرم نبودش در جهان
همچنان می‌گشت با غم بی‌جنان

روز و شب رویی چو زر، اشکی چو سیم
منتظر بنشسته بودی دل دو نیم

زنده زان بودی گدای نا صبور
کان پسر گه گاه بگذشتی ز دور

هنگامی که شاهزاده از دور نمایان می شد، غوغایی در شهر به پا می شد. همه مردم در گریز می آمدند تا او را از نزدیک ببینند و چاووشان از پیش و پس بانگ بر می داشتند که دور شوید. هر ساعت صدها کس خود را خون آلود می کردند و می زدند. درویش نیز وقتی بانگ چاووش را می شنید سرش گیج می رفت و از پای می افتاد و به حالت غشی و بیهوشی می آمد. گاهی آن ناتوان کبود و نیلی می شد و خون به بدنش نمی رسید، گاهی نیز از چشمانش خون می گریست:

گاه بفسردی ز آهش اشک او
گاه اشکش سوختی از رشک او

نیم کشته، نیم مرده، نیم جان
وز تهی دستی نبودش نیم نان

این چنین کس را چنین افتاده پست
آن چنان شه زاده چون آید به دست؟

آن بی خبر، مانند سایه ای نیم ذره بود که می خواست خورشیدی را در بر بگیرد.
روزی آن شاهزاده با سپاهش در حال گذر بود که درویش با دیدنش نعره ای کشید و بی هوش افتاد و گفت که جانم سوخت و عقلم از میان برفت:

زو برآمد نعره و بی‌خویش شد
گفت جانم سوخت و عقل از پیش شد

چند خواهم سوخت جان خویش ازین
نیست صبر و طاقت من بیش ازین

این سخن می‌گفت آن سرگشته مرد
هر زمان بر سنگ می‌زد سر ز درد

چون بگفت این، گشت زایل هوش او
پس روان شد خون ز چشم و گوش او

پس از آن به شاه خبر رساندند که رندی بی قرار عاشق پسرت شده است:

شاه از غیرت چنان مدهوش شد
کز تف دل مغز او پر جوش شد

گفت: برخیزید بردارش کشید
پای بسته، سر نگوسارش کشید

پس درویش را گرفتند و او را کشان کشان به سوی دار بردند. خلق نیز بر گرد او جمع شدند، اما نه کسی از درد او آگاهی داشت و نه کسی آنجا شفاعت او را می کرد. چون وزیر پادشاه او را به زیر دار آورد، درویش از شدت آتش حسرت فریادی از دلش برآورد و گفت: به خاطر خدا به من مهلتی دهید تا زیر دار دو رکعت نماز بخوانم و به پیشگاه حق سجده ای کنم:

مهل دادش آن وزیر خشمناک
تا نهاد او روی خود بر روی خاک

پس میان سجده گفتا: ای اله
چون بخواهد کشت شاهم بی‌گناه

پیش از آن کز جان برآیم بی‌خبر
روزیم گردان جمال آن پسر

تا ببینم روی او یک بار نیز
جان کنم بر روی او ایثار نیز

چون ببینم روی آن شه زاد خوش
صد هزار جان توانم داد خوش

پادشاها، بنده حاجت خواه تست
عاشق است و کشتهٔ این راه تست

هستم از جان بندهٔ این در هنوز
گر شدم عاشق، نیم کافر هنوز

چون تو حاجت می‌برآری صد هزار
حاجت من کن روا، کارم برآر

چون آن مظلوم این حاجت را خواست، تیر او گویی بر جایگاه فرو آمد. وزیر که آن دعا را شنیده بود، از درد آن فقیر دلش به درد آمد و نزد پادشاه رفت و حال درویش را به شاه بازگفت. دل پادشاه بر او بسوخت و بر آن شد که گدا را ببخشد. پس به شاهزاده گفت:

این زمان برخیز، زیر دار شو
پیش آن سرگشتهٔ خون‌خوار شو

مستمندِ خویش را آواز ده
بی‌دلِ تست او، دلِ او بازده

لطف کن با او که قهر تو کشید
نوش خور با او که زهر تو چشید

از رهش برگیر سوی گلشن آر
چون بیایی، با خودش پیش من آر

شاهزاده به پیش گدا رفت تا او را به نزد شاه آورد:

آن گدا را در هلاک افتاده دید
سرنگون بر روی خاک افتاده دید

خاک از خون دو چشمش گل شده
عالمی پر حسرتش حاصل شده

محو گشته، گم شده، ناچیز هم
زین بتر چه بود دگر، آن نیز هم

 

چون شاهزاده آن گدا را چنان سرنگون و غرق در خون دید، دلش برای او سوخت و چشمانش اشک آلود شد. خواست اشکش را از سپاه پنهان کند، اما نشد و مانند ابر بارانی گریید:

 

هرک او در عشق صادق آمد است
بر سرش معشوق عاشق آمد است

گر به صدق، عشق پیش آید ترا
عاشقت، معشوق خویش آید ترا

 

فقط کافی است که انسان صدق دل داشته باشد؛ یعنی نیتش پاک و خالی از هواهای نفس و من و ما باشد. کافی است "راستی" در دل انسان خانه داشته باشد. آنوقت است که، مانند این داستان، معشوق، خود به سراغ او خواهد آمد (در حقیقت ما معشوقیم و او عاشق ما، اما تا راستی در دل و نیت نباشد، او به سراغمان نمی آید)

شاهزاده آن گدا را از سر لطف صدا کرد. گدا شاهزاده را فقط از دور دیده بود و صدای او را هرگز نشنیده بود. چون سر از خاک برداشت، شاهزاده را پیش روی خود دید:

آتش سوزنده با دریای آب

گرچه می‌سوزد، نیارد هیچ تاب

بود آن درویشِ بی‌دل، آتشی

قربتش افتاد با دریا خوشی

آتش گرچه سوزان است، اما در برابر دریایی از آب تاب نمی آورد و خاموش می شود. آتش سوزان دل درویش نیز با نزدیک شدن به معشوق به خاموشی گرایید و جان درویش به لبش رسید و به شاهزاده گفت: ای شهریار! تو که می توانی مرا اینچنین زار بکشی، نیازی به همراه داشتن چنین سپاهی نداری. سپس نعره ای بزد و جان بداد:

 

نعره‌ای زد، جان ببخشید و بمرد
همچو شمعی باز خندید و بمرد

چون وصال دلبرش معلوم گشت
فانی مطلق شد و معدوم گشت

 

عطار با بیان این داستان خواست به خواننده نشان دهد که یک سالک چگونه با ابراز نیاز و عشق خواهی می تواند معشوق را به سوی خود بکشد و زمانی که به دیدار معشوق واصل شد، چگونه در برابر معشوق نابود و فنا می گردد
فقط سالکان راه حقیقت می دانند که فنای عشق، در این میدان درد با مردان راه چه می کند:

سالکان دانند در میدان درد

تا فنای عشق با مردان چه کرد

عطار به خواننده می گوید: وجود شما، و لذت و شادی حقیقی شما با عدم و نیستی آمیخته است و تا مدتی زیر و زبر نشوی به آسایش [جاودان] نخواهی رسید. برای رسیدن به عدم و نیستی باید مردانه وارد میدان شوی و عقل ظاهری را کامل بسوزانی. تا کی میخواهی با اندیشه خود خدا را پیدا کنی؟ بیا و همچون من [عطار] بی خویشتن شو. یک لحظه در وجود خودت از پیش اندیشه کن (زیرا که همه چیز در درون خودت است) تا که سرانجام به درویشی برسی و کمال ذوق بی خویشی را تجربه کنی:

 

ای وجودت با عدم آمیخته
لذت تو با عدم آمیخته

تا نیاری مدتی زیر و زبر
کی توانی یافت ز آسایش خبر؟

دست بگشاده چو برقی جسته‌ای
وز خلاشه پیش برقی بسته‌ای

این چه کار تو است؟ مردانه درآی
عقل برهم سوز، دیوانه درآی

گر نخواهی کرد تو این کیمیا
یک نفس باری بنظاره بیا

چند اندیشی؟ چو من بی‌خویش شو
یک نفس در خویش پیش اندیش شو

تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بی‌خویشی رسی

در ادامه ابیات، عطار نیشابوری حالت فنای خود را اینگونه بیان می کند:

من که نه من مانده‌ام، نه غیر من
برتر است از عقل شرّ و خیر من

گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی

آفتاب فقر چون بر من بتافت
هر دو عالم هم ز یک روزن بتافت

من چو دیدم پرتو آن آفتاب
من بماندم باز شد آبی به آب

هرچ گاهی بردم و گه باختم
جمله در آب سیاه انداختم

محو گشتم، گم شدم، هیچم نماند
سایه ماندم، ذره ای پیچم نماند

قطره بودم، گم شدم در بحر راز
می‌نیابم این زمان آن قطره باز

گرچه گم گشتن نه کار هر کسی است
در فنا گم گشتم و چون من بسی است

کیست در عالم ز ماهی تا به ماه
کو نخواهد گشت گُم این جایگاه؟

 

داستان ششم: سوال پاک‌دینی از شیخ نوری دربارهٔ راه وصال:

پاک دینی از یکی از مشایخ صوفیه به نام نوری میپرسد که راه وصال چگونه است؟ شیخ پاسخ میدهد: پس از گذشتن از هفت دریا (وادی) از آتش و نور، ماهی بزرگی در یک دم همچون نهنگی جذبت میکند و تو را در دریای بی نیازی حق میکشد:

گفت: ما را هر دو دریا نار و نور
می‌بباید رفت راه دور دور

چون کنی این هفت دریا باز پس
ماهیی جذبت کند در یک نفس

ماهیی کز سینه چون دم برکشید
اولین و آخرین را درکشید

هست حوتی نه سرش پیدا نه پای
درمیان بحر استغناش جای

چون نهنگ آسا دو عالم درکشد
خلق را کلی به یک دم درکشد

 

در پایان توجه خواننده گرمی را به تمثیل زیر از جلب میکنم که چگونگی حالت فنا و رسیدن به آن را با زبانی بسیار ساده بیان می کند:

«مجذوب خورشید»

در روز روشن، در آسمان صاف و آفتابی ، به دنبال خورشید می گردیم. خورشید در مقابل ماست. او ما را احاطه کرده. به او مینگریم، اما توهمات، قضاوت ها، تصورات، و برداشتهایمان مانع از آن میشود که به ا ین راحتی و آسانی به حقیقت دست یابیم. ما در مقابل خورشیدیم، آن را میبینیم، اما بر اثر توهمات از دریافت آن محروم میشویم. پس سر و گردن را می چرخانیم، خود نیز به دور خود میگردیم تا خورشید را در آسمان بیابیم .به مشرق و مغرب، به شمال و جنوب، به بالا و پایین، سر می کشیم تا این خورشید را دریابیم. در حالیکه بیهوده جستجو میکنیم. هرچه بیشتر میگردیم، از آن دورتر میشویم. او در دسترس است، خیره به ما می نگرد، همان لحظه ای که خیره نگاهش کردیم، همان لحظه ای که بهترین هنگام زندگی بود، همان وقت که به حقیقت نزدیک بودیم. به یاد آوردیم ...
میگردیم و میگردیم اما تنها نیرو و فرصت خود را هدر میدهیم، او که روشن و نورانی می کند، همین جاست همراه تو و تو از حقیقت میگریزی زیرا خودت در میانی ...
پس چکار باید کرد؟ آرام باشید . همان جا که هستید، باشید. ساکت بمانید. بیهوده نچرخید، بمانید، خیره به سو ی خورشید نگاه کنید. لحظه ای از آن چشم بر ندارید. لحظه ای غفلت نکنید. نه به شرق و نه به غرب، نه به شمال و نه به جنوب، هم ی ن جا، اوکه نجات بخش است، او که حیات میدهد، همین جاست ، اکنون همین جاست ...

چیزی گم نشده که پیدایش کنید. پس چون گمراهان، به دنبال پیدای پیدا نگردید. تنها خیره به او بنگرید، گرمایش را حس کنید، نورش را به خود جذب کنید، از روشنائیش بهره مند شو ید، صد ایش را بشنوید ...

پس این گونه در آرامش و راحتی ، فارغ از هر تقلّای بیهوده باشید. تنها، باشید، که این شدنها نشان گم کردن خورشید است. مگر ممکن است خورشید، در روز روشن و آسمان صاف گم شود.

به خورشید خیره شوید. اگر واقعاً به خورشید خیره شوید، کور می شوید. اما این کوری ناشی از قدرت نور است نه از جهل و تاریکی . این نابینایی عاشق است نه کوری نادانی و تنفر .

وقتی این گونه کور شدید، دیگر چیزی نمیبینید. هیچ کس و هیچ چیز را، تنها خورشید است که در خاطر شما، در قلب و ذهن شما به جا مانده، چیزی نمیبینید . نه من را، نه تو را، تنها او را میبینید. نه دنیا، نه مال دنیا، نه لذت های دنیا، نه چیزی که مال من است، نه پدر، نه مادر، نه همسر، نه دیروز و نه فردا را، نه برادر و نه خواهر، هیچ چیزی نمیبینید جز خورشید زندگی را...

فراموش نکنید آن نابینایی که از نور و از عشق ناشی می شود، خود به روشن بینی، به شهود حقیقت و به کشف اسرار منجر میشود. پس این عاشق نابینا، چشمش به باطن خورشید، به خورشید درون گشوده میشود. او خورشید حقیقی را در درون خود پیدا می کند. روح خدا را در خود میبیند و خدا را در خود می یابد. پس به آن خیرگی پر از آرامش و لذت ادامه می دهد . این خورشید درونی، عظیم است، حرارتی شدید دارد، بسیار شدیدتر از خورشید بیرونی. پس وقتی آشکار شود، همه ی وجود انسان را، همه ی منیت ها، برداشت ها، خودخوا هی ها و خودپرستی ها، همه ی گناهان و قضاوت ها را ذوب میکند. آنگاه این عاشق نابینا شروع به ذوب شدن می کند. او ذوب می شود و قطرات وجودش در خورشید میریزد. او به سوی خورشید جاری میشود و چون رودی در دریایش میریزد. اما بالاخره چه چیزی باقی می ماند؟

این تنها خورشید است که می ماند. پس عاشق نابینا چه شد؟ او همان خورشید است. دیگر نمیتوانید او را از خورشید جدا کنید. او جزئی از خورشید هستی بخش، جزئی از حقیقت شده. تنها خورشید مانده، خورشید حقیقت در او ظهور کرد. پس نابود اما در واقع زنده شد. او حقیقتاَ زنده شده زیرا به سرچشمه ی زندگی پیوسته.

ایلیا رام الله‌

 

هفت وادی پیش روی سالک راه حق از زبان عطار

عکس ‏‎Masoud Kolyaie‎‏

برگرفته از صفحه فیس بوکی  گنبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان)

ژانویه 18, 2015 · 

هفت وادی پیش روی سالک


دیدار مرغان با سیمرغ، بخش نخست


زین سخن مرغان وادی سر به سر
سرنگون گشتند در خون جگر

سالها رفتند در شیب و فراز
صرف شد در راهشان عمری دراز

آنچ ایشان را درین ره رخ نمود
کی تواند شرح آن پاسخ نمود

گر تو هم روزی فروآیی به راه
عقبهٔ آن ره کنی یک یک نگاه

بازدانی آنچ ایشان کرده‌اند
روشنت گردد که چون خون خورده‌اند

مرغان این داستان که نمادی از سالکان طریقت روحانی هستند، پس از پیمودن راهی دراز و گذشتن از هفت شهر عشق (هفت آسمان) به جایگاه سیمرغ (حضرت حق) میرسند. نکته بسیار مهمی که عطار گوشزد میکند این است که تنها تعداد بسیار کوچکی (۳۰) از آن هزاران سالک که قصد رسیدن به حق را داشتند، توانستند به این منزلگاه برسند و این دلایل بسیار دارد که عطار در ابیات پسین به آنها اشاره میکند. رهرو باید بتواند در این منزلها خودش را کاملا پاک کند، اسیر قدرتهایی که به دست می آورد نشود، زیباییهای میان راه او را درگیر خود نکنند، فریب نیروهای منفی که با آنها روبرو خواهد شد را نخورد ( داستان بودا را به یاد آورید هنگامی که به زیر درخت سالها به مراقبه پرداخت و نیروهای اهریمنی که بر او ظاهر میشدند). به این دلیل است که تعداد فنا شدگان در حق در هر لحظه بسیار بسیار کم میباشد:

آخر الامر از میان آن سپاه
کم رهی ره برد تا آن پیش گاه

زان همه مرغ اندکی آنجا رسید
از هزاران کس یکی آنجا رسید

باز بعضی غرقهٔ دریا شدند
باز بعضی محو و ناپیدا شدند

باز بعضی بر سر کوه بلند
تشنه جان دادند در گرم و گزند

باز بعضی را ز تف آفتاب
گشت پرها سوخته، دلها کباب

باز بعضی را پلنگ و شیر راه
کرد در یک دم به رسوایی تباه

باز بعضی نیز غایب ماندند
در کف ذات المخالب ماندند

باز بعضی در بیابان خشک لب
تشنه در گرما بمردند از تعب

باز بعضی ز آرزوی دانه‌ای
خویش را کشتند چون دیوانه‌ای

باز بعضی سخت رنجور آمدند
باز پس ماندند و مهجور آمدند

باز بعضی در عجایبهای راه
باز استادند هم بر جایگاه

باز بعضی در تماشای طرب
تن فرو دادند فارغ از طلب

عاقبت از صد هزاران تا یکی
بیش نرسیدند آنجا اندکی

عالمی پر مرغ می‌بردند راه
بیش نرسیدند سی آن جایگاه

سی مرغ از هزاران مرغی که سفر به سوی سیمرغ را آغاز کرده بودند، توانستند پس از رسیدن به وادی هفتم خود را در مقابل سیمرغ ببینند که این لحظه را عطار برای ما اینچنین توصیف میکند:

سی تن بی‌بال و پر، رنجور و سست
دل شکسته، جان شده، تن نادرست

حضرتی دیدند بی‌وصف و صفت
برتر از ادراک عقل و معرفت

برق استغنا همی افروختی
صد جهان در یک زمان می‌سوختی

صد هزاران آفتاب معتبر
صد هزاران ماه و انجم بیشتر

جمع می‌دیدند حیران آمده
همچو ذره پای کوبان آمده

جمله مرغان گفتند: شگفتا که خورشید در برابر این بزرگی مانند ذره ای محو و گم است! ما کی می توانیم در این جایگاه پدید آییم و حضور یابسم؟ دریغا از آن همه رنجی که کشیدیم تا به این جایگاه برسیم. ما بکلی ناامیدیم و اینجا از آن دست نیست که می پنداشتیم. مرغان در این حالت، بی دل و محو و نابود همچون مرغ سر بریده و بال و پر کنده، روزگاری را گذراندند تا سرانجام از مقامات درگاه سیمرغ، کسی نزد این سی مرغ آمد و وضعیت مرغان را مشاهده کرد:

آخر از پیشان عالی درگهی
چاوش عزت برآمد ناگهی

دید سی مرغ خرف را مانده باز
بال و پرنه، جان شده، در تن گداز

پای تا سر در تحیر مانده
نه تهی شان مانده نه پر مانده

گفت: هان ای قوم! شما از شهر چه کسی هستید؟ برای چه به چنین منرلگاهی آمده اید؟ ای بی حاصلان نام شما چیست و آرام شما در کجا بوده است؟ در جهان شما را چه کسی می گویند و کار شما مردم ناتوان چیست و از دست شما چه بر میاید؟

جمله گفتند آمدیم این جایگاه
تا بود سیمرغ ما را پادشاه

ما همه سرگشتگان درگهیم
بی‌دلان و بی‌قراران رهیم

مدتی شد تا درین راه آمدیم
از هزاران، سی به درگاه آمدیم

بر امیدی آمدیم از راه دور
تا بود ما را درین حضرت حضور

کی پسندد رنج ما آن پادشاه
آخر از لطفی کند در ما نگاه

آن چاووش گفت: بدانید که چه شما در جهان باشید و چه نباشید، سیمرغ پادشاه مطلق جهان است. صدهزار جهان پر از سپاه در برابر این پادشاه همچون موری هستند. شما مشتی حقیر و ناچیزید که به جز ناله و آه سرد از شما چیزی بر نمیخیزد. پس همه بازگردید:

زان سخن هر یک چنان نومید شد
کان زمان چون مردهٔ جاوید شد

جمله گفتند: این معظم پادشاه
گر دهد ما را بخواری سر به راه

زو کسی را خواریی هرگز نبود
ور بُوَد زو خواریی، جز عِزّ نبود

مرغان در اینجا می گویند که از این پادشاه بزرگ به کسی خواری نمی رسد و حتی اگر هم برسد، آن خواری خود جز عزت چیز دیگری نیست. این رانده شدن از سوی معشوق برای این است که او ببیند آیا سالک در راهش ثابت قدم است یا نه؟ آیا به راستی عاشق است یا برای هوس در این راه آمده است؟ مرغان با پایداری خود به سیمرغ در عمل اثبات می کنند که حتی چوب خوردن از پادشاه برای آنها جز نشانه عشق چیز دیگری نیست. عطار برای درک بهتر این پایداری در برابر ستم معشوق، داستان زیر را می آورد:

داستان نخست: گفتهٔ مجنون که دشنام لیلی را بر آفرین همهٔ عالم ترجیح میداد

مجنون گفت: اگر همه مردم روی زمین بر من آفرین کنند، برای من هیچ ارزشی ندارد. دشنام لیلی برای من همان مدح است و بس:

خوشتراز صد مدح یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم نام او

عطار میگوید که من مذهبم را برای تو گفتم و اگر خواری برای من به واسطه آن پیش آید هیچ نمی شود.

مذهب خود با توگفتم ای عزیز
گر بود خواری، چه خواهد بود نیز

چاووش به مرغان می گوید: اگر برق عزت سیمرغ بر شما آشکار گردد و شما او را ببینید، دمار از جان همه شما بر خواهد آمد. اگر جان شما اینگونه بسوزد، آنوقت دیگر گریه و زاری سودی نخواهد داشت و عزت و خواری برای شما بی معنی خواهد شد:

گفت: برق عزت آید آشکار
پس برآرد از همه جانها دمار

چون بسوزد جان به صد زاری چه سود
آنگهی از عزت و خواری چه سود

اما آن گروه سوخته دل مرغان، استوار و پایدار گفتند: جان ما و آتش افروخته هر دو حاظر هستند. کی پروانه از آتش میگریزد؟ بلکه حضور و بودن پروانه در بودن آتش است:

بازگفتند آن گروه سوخته
جان ما و آتش افروخته

کی شود پروانه از آتش نفور
زانک او را هست در آتش حضور

گرچه ما را دست ندهد وصل یار
سوختن ما را دهد دست، اینت کار

گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست
پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست

 

 

گنبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان)

دنبال کردن · ژانویه 30, 2015 · 

 

هفت وادی پیش روی سالک
دیدار مرغان با سیمرغ، بخش دوم

داستان دوم: پاسخ پروانه به پرندگان که او را از سوختن منع می‌کردند:

روزی پرندگانی از پروانه می پرسند که ای ناتوان، تا کی میخواهی این جان گرامی ات را در به آتش زدن دربازی و جان را فدا کنی؟ این کار تو فقط نادانی است، زیرا که وصال شمع به دلیل آتش سوزانش برای تو ناممکن است و تو زنده نمی مانی:

چون نخواهد بود از شمعت وصال
جان مده بر جهل، تا کی زین محال

پروانه از شنیدن این سخن مست و خراب شد و پاسخ داد:

گفت: اینم بس که من بی‌دل مدام
گر درو نرسم، درو بِرسم تمام

مهم این بی دل و بی خویشتن شدن است. زمانی که از خودت دروغینت رها شدی، این همان وصل یار است. آتش شمع نیز برای نابودی من غیر حقیقی است.

پس از آنکه پرندگان (سالکان) در عشق از خود پایمردی زیاد نشان دادند و سر تا پا غرق درد هجران سیمرغ شدند، سیمرغ (حق)، با آنکه بی نیاز از بود و نبود مرغان بود، از روی لطف و مهر درِ بارگاهش را بر روی آنها گشاد و آنها را به حظور خود پذیرفت:

حاجب لطف آمد و در برگشاد
هر نفس صد پردهٔ دیگر گشاد

شد جهان بی حجابی آشکار
پس ز نور النور در پیوست کار

جمله را بر مسند قربت نشاند
بر سریر عزت و هیبت نشاند

مرغان وارد دنیای بی حجاب شدند و با نورالانوار روبرو شدند. حق همه سالکان را در نزدیکی و قرب خود نشاند به آنها بزرگی و هیبت را اهدا کرد. سپس نامه ای به هر کدام از ایشان داد و گفت تا پایانش بخوانید.

رقعه بنهادند پیش آن همه
گفت: بر خوانید تا پایان همه

اما نامه چه بود؟ در داستان بعدی بیان می شود که آن ازلی چه بوده است:

رقعهٔ آن قوم از راه مثال
می‌شود معلوم از این شوریده حال

داستان سوم: حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند

در داستان یوسف پیامبر می خوانیم وقتی که مالک مصری خواست یوسف را از برادرانش بخرد، از ایشان نوشته ای به عنوان سند خرید گرفت. پس از آن، وقتی عزیز مصر یوسف را از مالکش می خرید، دست نوشته نیز به همراه یوسف به عزیز مصر رسید
سرانجام خود یوسف به شاهی رسید و روزی آن ده برادر برای گرفتن لقمه نانی به خدمت یوسف پادشاه رسیدند، اما او را باز نشناختند:

وی یوسف باز می‌نشناختند
خویش را در پیش او انداختند

خویشتن را چارهٔ جان خواستند
آب خود بردند تا نان خواستند

یوسف به ایشان گفت: من خط و نوشته ای دارم که به زبان عبری است و کسی نمی تواند آنرا بخواند. اگر شما بتوانید آنرا برای من بخوانید، من به شما بسیار زر خواهم بخشید. پس برادران که عبری زبان بودند، شاد گشتند و گفتند که نوشته را بیاورید تا بخوانیم.

عطار در اینجا تاکید میکند که این قصه حال همه انسانها است و توجه ما را به دقت در آن، جلب میکند:

کور دل باد آنکه این حال از حضور
قصهٔ خود نشنود، چند از غرور؟

یوسف خط را آورده به ایشان داد تا بخوانند. اما آنها با دیدن خط که توسط خودشان نوشته شوده بود لرزه بر اندامشان افتاد و نتوانستند دهان باز کنند و آنرا بخوانند:

جمله از غم در تأسف ماندند
مبتلای کار یوسف ماندند

سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه

یوسف پرسید: چرا همه بی هوش و حواس شدید و خاموش گردید؟ برادرانش پاسخ دادند که خاموشی بهتر از آن است که خواندن خط باعث گردن زدن ما بشود:

سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه

گفت یوسف: گوییی بی‌هش شدید
وقت خط خواندن چرا خامش شدید؟

جمله گفتندش که ما و تن زدن
به ازین خط خواندن و گردن زدن

داستان ما انسانها هم همانند داستان یوسف و آن نامه است. از خواننده تقاضا دارم به آنچه عطار در اینجا میگوید دقت کند:

آن سی مرغ به نامه و خط نوشته ای که به هر یک از ایشان داده شده بود، نگریستند و دیدند که هر چه هر یک از ایشان از ابتدا تا انتها (که رسیدن به سیمرغ است) انجام داده است، در این نامه کامل نوشته شده است:

چون نگه کردند آن سی مرغ زار
در خط آن رقعهٔ پر اعتبار

هرچه ایشان کرده‌ بودند آن همه
بود کرده نقش تا پایان همه

یوسف در این داستان نماد آن نور جاودانی است که از دریای وحدت الهی جدا گشته و در غلافهای متعددی جا گرفته که ما مجموعه آنرا به پارسی روان و به تازی روح می نامیم. اگر ما با یک پرگار یک دایره رسم کنیم، اولین نقطه ای که رسم میشود را می توانیم نقطه آغازین جدا شدن روح «ناآگاه به خود» از روح کل در نظر بگیریم که با آمدن در جهان مادی در چاه و زندان بدن و جسم اسیر می شود و در نهایت با طی مسیر این دایره، با بیرون آمدن از چاه، خود را دوباره شناخته و به حقیقت خویش آگاه میگردد و به روح کل می پیوندد و این همانجایی است که اولین نقطه دایره رسم شده بود (عرفا در اصطلاح به آن از خود به خود رسیدن می گویند). تفاوت در این است که روح انسان در ابتدا به خود ناآگاه بود، اما در این بازگشت به خودآگاهی رسیده است و از چاه بیرون آمده است

ما همزمان هم یوسف هستیم (بخش نورانی و الهی آفرینش یا خیر) و هم برادران یوسف (بخش تاریک و اهریمنی آفرینش یا شر). خودمان در ابتدا آن نامه ازلی را نوشته ایم و مسیر را مشخص کرده ایم، سپس خود را در چاه سرنگون کرده ایم و مسیر بیرون آمدن از چاه را نیز که همان زندگی و نشیب و فراز ادامه دار آن است طراحی کرده ایم. سرنگون کردن در چاه همان اسیر دنیای مادی شدن و فراموشی حقیقت روح و آفرینش است:

آن همه خود بود سخت این بود لیک
کان اسیران چون نگه کردند نیک

رفته بودند و طریقی ساخته
یوسف خود را به چاه انداخته

جان یوسف را به خواری سوخته
وانگه او را بر سری بفروخته

عطار می گوید ما همچون گدایان بی ارزشی هستیم که یوسف جانمانمان را در هر نفس (با بی توجهی به حقیقت خودمان و اسیر زندگی مادی بودن) همواره می فروشیم. اما حقیقت این است که یوسف جان ما در حال حاظر همچون پادشاهی است که در چاه ناآگاهی و فراموشی خفته است، ولی حکم ازلی پروردگار این است که روزی بدون هیچ شکی جان ما همچون یوسف دوباره به پادشاهی برسد و پیشوای همه خفتگان شود. در آن زمان است که نفس و من دروغین ما همچون برادران یوسف برای گدایی لقمه نانی به پیش یوسف جانمان خواهد رفت. وقتی که عاقبت کار اینچنین است، پس چرا الان پادشاه درونمان را اینچنین رایگان می فروشیم و به او بی اعتنا هستیم؟:

می‌ندانی تو گدای هیچ کس
می‌فروشی یوسفی در هر نفس

یوسفت چون پادشه خواهد شدن
پیشوای پیشگه خواهد شدن

تو به آخر هم گدا، هم گرسنه
سوی او خواهی شدن هم برهنه

چون از و کار تو بر خواهد فروخت
از چه او را رایگان باید فروخت

جان آن مرغان با خواندن آن نامه از شرم و حیا به نابودی و فنا رسید و تن ایشان همچون توتیا به گردی بدل شد و به کلی از همه کرده و ناکرده قدیمشان پاک گشتند و همه از نور حضرت جان یافتند (فنای فی الله و نابودی کامل نفس دروغین انسان). در اینجا است که سالک برای بار آخر می میرد و دوباره متولد می شود. تولدی که زندگی جاویدان است و بی مرگی ابدی است (امرداد):

جان آن مرغان ز تشویر و حیا
شد حیای محض و جان شد توتیا

چون شدند از کل کل پاک آن همه
یافتند از نور حضرت جان همه

باز از سر، بندهٔ نو جان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند

کرده و ناکردهٔ دیرینه شان
پاک گشت و محو شد از سینه‌شان

آفتاب قربت از پیشان بتافت
جمله را از پرتو آن جان بتافت

ادامه دارد...

 

نبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان)

دنبال کردن · فوریه 2, 2015 · 

 

هفت وادی پیش روی سالک
دیدار مرغان با سیمرغ، بخش پایانی:

مرغان به خدمت سیمرغ پادشاه می رسند و بازتاب چهره سیمرغ جهان را پیش روی خود می بینند. وقتی دقیق تر به خودشان نگاه کردند، دیدند که این سی مرغ با سیمرغ پادشاه یکی هستند. هر یک خود را یک سیمرغ کامل می دید که تفاوتی با سیمرغ پادشاه نداشت. وقتی به یکدیگر نگاه میکردند، باز هم خود را یکی میدیدند. تمام آن سی مرغ، سیمرغ شده بودند و دیگر بینشان هیچ تفاوتی نبود:

هم ز عکس روی سیمرغ جهان
چهرهٔ سیمرغ دیدند آن زمان

چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بی‌شک این سی مرغ، آن سیمرغ بود

در تحیر جمله سرگردان شدند
این ندانستند تا خود آن شدند

خویش را دیدند سیمرغ تمام
بود خود سیمرغ، سی مرغ تمام

چون سوی سی مرغ کردندی نگاه
بود خود سیمرغ در آن جایگاه

ور بسوی خویش کردندی نظر
بود این سی مرغ ایشان آن دگر

ور نظر در هر دو کردندی بهم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم

بود این یک آن و آن یک بود این
در همه عالم کسی نشنود این

آن همه غرق تحیر ماندند
بی تفکر در تفکر ماندند

چون ندانستند هیچ از هیچ حال
بی زبان کردند از آن حضرت سؤال

کشف این سر قوی در خواستند
حل مایی و تویی درخواستند

مرغان در حیرت ماندند و از سیمرغ پادشاه راز این یکی شدن را درخواستند. آن حضرت پاسخ داد

خداوند که از شدت درخشندگی همچون آفتاب است پاسخ میدهد که من همچون آینه ای هستم که هر کس نزد من آید، خود را در آینه من می بیند. چون شما سی مرغ بودید، تعداد سی نیز در این آینه دید:

بی زبان آمد از آن حضرت خطاب
کاینه‌ است این حضرتِ چون آفتاب

هر که آید خویشتن بیند در او
جان و تن هم، جان و تن بیند در او

چون شما سی مرغ اینجا آمدید
سی درین آیینه پیدا آمدید

گر چل و پنجاه مرغ آیید باز
پرده‌ای از خویش بگشایید باز

سیمرغ می گوید آنچه شما می بینید، تصویر خودتان است (یعنی انسان در مرحله هفتم از این سفر روحانی به خود حقیقی خویش میرسد. فنا چیزی نیست جز رسیدن از خود دروغین به خود حقیقی). شما ها در برابر من مانند موری هستید که بخواهد ثریا را ببیند که هرگز موفق به آن نخواهد شد:

گرچه بسیاری به سر گردیده‌اید
خویش را بینید و خود را دیده‌اید

هیچ کس را دیده بر ما کی رسد
چشم موری بر ثریا کی رسد

هرچ دانستی، چو دیدی، آن نبود
و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود

این همه وادی که از پس کرده‌اید
وین همه مردی که هر کس کرده‌اید

جمله در افعال مایی رفته‌اید
وادی ذات صفت را خفته‌اید

سیمرغ میگوید گوهر اصلی منم و شما بخشی از من هستید. حال که شما هستی خود را از میان برداشته اید و از من و ما گذر کرده اید و بی دل و بی صبر و بی جان شده اید، در من نیست شوید تا خود حقیقی خویش را به دست آورید و به هستی حقیقی خویش دست یابید:

چون شما سی مرغ حیران مانده‌اید
بی‌دل و بی‌صبر و بی‌جان مانده‌اید

ما به سیمرغی بسی اولیتریم
زانک سیمرغ حقیقی گوهریم

محو ما گردید در صد عز و ناز
تا به ما در، خویش را یابید باز

پس مرغان همه در وجود حق خود را محو کردند تا به دوام حقیقی برسند. در اینجاست که سالک اولین سفر روحانی خود را که گذشتن از هفت آسمان و نابودی خود دروغین و محو شدن در حق است را به پایان میبرد تا سفر دوم روحانی او آغاز گردد که همانا دوام و بقا و بدست آوردن نفس و خود حقیقی است:

محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورشید گم شد والسلام

تا که می‌رفتند، می‌گفتم سُخن
چون رسید اینجا، نه سر ماند و نه بُن

لاجرم اینجا سخن کوتاه شد
رهرو و رهبر نماند و راه شد