خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

هفت وادی پیش روی سالک -- وادی هفتم: فقر و فنا

هفت وادی پیش روی سالک
وادی هفتم: فقر و فنا

بعد از این وادی فقر است و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا

در وادی ششم، گفتیم که رهرو توانایی الهی دیدن خدای نامحدود و بی شکل در همه جا و در همه چیز را بدست می آورد. اما با این وجود، سالک هنوز در حوزه دوگانگی است. باید توجه داشت که بیننده و دیده شده با هم متفاوتند. این تجربه دوگانگی ادامه میابد تا اینکه روح سالک در وادی فقر و فنا خود را از بند ذهن و نفس دروغینش (آگاهی ذهنی به سالک هستی جداگانه از روح کل داده بود) گسسته سازد و خود را به هستی حقیقی خویش (روح کل یا در ابیات زیرین، بحر کل) پیوند دهد. در فنا، رهرو کاملا از نفس و ذهن خالی میشود به همین دلیل از کل دنیا ناآگاه میشود که عطار آنرا در ابیات زیر با فراموشی و لنگی و کری و بیهوشی توصیف کرده است. این مرگ حقیقی است، مرگی که بعد از آن دیگر هیچ مرگی وجود ندارد. این مرگ حقیقی فقط یکبار تجربه میگردد و پس از آن، زندگی ابرآگاهانه جاودانه که بی تغییر و فناناپذریر است، در حالت "من خدا هستم (اناالحق)" در وادی بقا (یعنی ظهور حقیقی من واقعی) دنبال میشود:

عین وادی فراموشی بود
لنگی و کری و بیهوشی بود

صد هزاران سایهٔ جاوید، تو
گم شده بینی ز یک خورشید، تو

دریای کل (خداوند) چون عزم جنبیدن کند و موج بزند، نقشهای روی آب بر جای نمانده و همگی از بین میروند و نقشهای دیگری جایشان را میگیرند. این جهان و جهان آخرت نقشهایی از همان دریای کل، یعنی خداوند هستند:

بحرکلی چون به جنبش کرد رای
نقشها بر بحر کی ماند به جای؟

هر دو عالم نقش آن دریاست بس
هر که گوید نیست، این سوداست بس

مهربابا فنا را بسیار زیبا و قابل درک به شرح زیر توضیح می دهد:
"
فنا یعنی نابودی کامل، اما نابودی چه چیزی؟ قبل از پاسخ دادن به این سوال بگذارید ببینیم، رهروی روحانی کیست؟ انسان یعنی خود حقیقی، به اضافه آگاهی، به اضافه نقوش زندگی که بر ذهن او نقش بسته، به اضافه نفس، به اضافه ذهن. اکنون خود حقیقی را کنار می گذاریم، چون در واقعیت، نفس چیزی جز تجلی منحرف شده خود حقیقی نیست. حالا فنا یعنی نابودی کامل نقوش زندگی، نفس و ذهن به استثنای آگاهی؛ بنابراین آگاهی بعد از فنا باقی می ماند. اما آگاهی از چه؟ آگاهی از هیچ. چه کسی آگاه است؟ هیچ کس. با این حال "آگاهی از هیچ" وجود دارد. به خاطر اینکه هیچ نفسی وجود ندارد، هیچ "من هیچ هستم" نیز وجود ندارد، بلکه فقط هیچ، نه خدا نه عالم، نه خالق نه مخلوق، با این وجود این هیچ، ناآگاهانه نیست، بلکه "آگاهی ناآگاهانه" است. اگر بتوان این طور گفت درک این حالت تنها به وسیله قوه عقل، بسیار مشکل است، اما چاره دیگری نیست. این یک نشانه جهل در وجود هر فردی است که حقیقت یک چیز را انکار می کند، در واقع به این دلیل آن را درک نمی کند. برای یادآوری، فنا یعنی نابودی کامل همه نقوش زندگی که بر ذهن نقش بسته، نفس و خود ذهن، اما نه آگاهی. آگاهی در حالت فنا نه به شکل خاکی است، نه مجازی و نه حقیقی، نه دنیوی است نه خدایی، اما هست، درست مثل آب که وجود دارد، هر چند که بی رنگ است و علت اینکه آگاهی بعد از نابودی کاملِ نقوش زندگی، نفس کاذب و ذهن باقی می ماند، این است که توجه اش به خود حقیقی، "من" حقیقی معطوف می شود. از آنجایی که خود مجازی چیزی جز تجلی منحرف شده خود حقیقی نیست، اینطور درک می شود که هرکس دارای خود حقیقی است یا اینکه در پشت خود مجازی، خود حقیقی قرار دارد. دلیل اینکه آگاهی انسان عادی به تمامی از آن بی خبر است این است که، آگاهی خود او مجازی است و آگاهی به دلیل نقوش زندگی، مجازی است. قبل از اینکه آفرینش خودش را متجلی سازد، خدا (که در آفرینش خود را به اشکال مختلف جماد و گیاه و حیوان و انسان متجلی می سازد) به طور نهفته آگاه بود. به عبارت دیگر او نمی دانست که خداست و بنابراین می توان گفت که او خالی از نفس حقیقی بود. پس هر چند ممکن است مخالف و ضد یکدیگر به نظر بیاید، آگاهی مجازی، محصول نقوش زندگی است و به آگاهی حقیقی وابسته است، نفس مجازی، محصول آگاهی مجازی است و به نفس حقیقی مربوط است."
بنابراین انسانی که به وادی هفتم می رسد، هستی محدود خود (من، ذهن، نفس، انیّت) را در دریای کل نابود میکند و گم میشود. این گم شدگی هستی محدود و انفرادی و جدا از کل، به آرامش همیشگی و جاویدان سالک ختم می شود. در اثر این گم بودگی، سالک حالت بیهوشی و آگاهی از هیچ را پیدا میکند:

هر که در دریای کل، گم بوده شد
دایما گم بودهٔ آسوده شد

دل در این دریای پر آسودگی
می‌نیابد هیچ جز گم بودگی

پس از کامل شدن فنا، فرآیند آگاهی بی نفس که به خود حقیقی می رسد آغاز می شود که آنرا "بقا" می نامند. در اینجاست که او اسرار صنع را می بیند و رازدان حق می شود:

گر ازین گم بودگی بازش دهند
صنع بین گردد، بسی رازش دهند (بقا)

بسیاری از سالکان هنگامی که وارد این میدان پر درد طریقت روحانی می شوند، در همان گامهای نخست (وادیهای اولیه) گم می شوند و به گامهای بعدی و نهایتا وادی فنا نمی رسند:

سالکان پخته و مردان مرد
چون فرو رفتند در میدان درد

گم شدن اول قدم، زین پس چه بود؟
لاجرم دیگر قدم را کس نبود

چون همه در گام اول گم شدند
تو جمادی گیر اگر مردم شدند

این گم شدن در گامهای نخستین با گم شدن در وادی هفتم تفاوت اساسی دارد. عود خوشبو و هیزم هر دو از جنس چوب هستند و وقتی که در آتش قرار می گیرند به دود تبدیل شده و گم و نابود می شوند. ظاهر این نابودی در هر دو یکسان است، اما در باطن و صفات آن تفاوتهای بسیاری وجود دارد:

عود و هیزم چون به آتش در شوند
هر دو بر یک جای خاکستر شودند

این به صورت هر دو یکسان باشدت
در صفت فرق فراوان باشدت

اگر پلیدی در دریای کل گم شود، صفات پلیدش را از دست نمی دهد و همانگونه می ماند. اما اگر پاکی در دریای کل وارد شود، از وجود خویش ناآگاه می شود. در اینجاست که جنبش او با جنبش دریا یکی است، زیرا او با حق و دریای کل یکی شده است و هر چه از او سر بزند مانند این است که از حق سر زده است. در فنا (وجود غیر حقیقی) سالک وجود ندارد و در عین حال (وجود حقیقیش) وجود دارد:

گر پلیدی گم شود در بحر کل
در صفات خود فروماند به ذل

لیک گر پاکی درین دریا شود
از وجود خویش ناپیدا شود

جنبش او جنبش دریا بود
او چو نبود در میان، زیبا بود

نبود او و او بود، چون باشد این؟
از خیال عقل بیرون باشد این

آن زمان کز خود رهایی باشدم
بی‌خودی عین خدایی باشدم (انالحق)

هرکه او، رفت از میان، اینک فنا
چون فنا گشت از فنا، اینک بقا

عطار میگوید که در این مسیر چنان باید این نفس و ذهن از بین برود که انسان از منظر وجود همچون تار مویی شود که به سختی قابل دیدن است. سپس، این مو در وادی فنا بخشی از موی کل میشود:

تا چو اندر عشق بگدازی تمام
پس شوی از ضعف چون مویی مدام

چون شود شخص تو چون مویی نزار
جایگاهی سازدت در زلف یار

هرکه چون مویی شود در کوی او
بی شک او مویی شود در موی او

گر تو هستی راه بین و دیده ور
موی در موی، این چنین بین، درنگر

گر بود زین عالمت مویی اثر
نیست زان عالم ترا مویی خبر

داستان نخست: گفتار معشوق طوسی (محمد) با مریدش
شبی معشوق طوسی (از عرفای قرن چهارم) به مریدی از مریدانش گفت: دایما از سوز عشق در گداز باش و آنچنان به این گداختن ادامه بده که از شدت ضعف همچون مویی شوی. در این زمان است که تو لیاقت آنرا می یابی که چون تار مویی در زلف یار دارای جایگاه شوی:

چون شود شخص تو چون مویی نزار
جایگاهی سازدت در زلف یار

هرک چون مویی شود در کوی او
بی شک او مویی شود در موی او

اگر تو راه بین و دیده ور هستی میتوانی موی در موی را ببینی و معنی آنرا درک کنی (یکی بودن انسان فنا شده و ذات الهی):

گر تو هستی راه بین و دیده ور
موی در موی این چنین بین درنگر

گر سر مویی نماند از خودیت
هفت دوزخ سر برآید از بدیت

داستان دوم: گفتار عاشقی که از بیم قیامت می‌گریست:
عاشقی در حال گریه و زار بود که کسی او را دید از او پرسید: چرا اینچنین گریه میکنی؟ عاشق گفت: میگویند که خداوند در روز قیامت به خاصان درگاه خود اجازه شرف یابی می دهد و این بارعام چهل هزار سال طول میکشد. در این هنگام خاصان درگاه را که بی خود شده و در فنا بوده اند، به خود می آورند تا در ناز و نیاز افتند:

یک زمان زانجا به خود آیند باز

در نیاز افتند، خو کرده به ناز

گریه من از این روی است که در آن هنگام که من را از بی خودی به در آورده و با خودم می کنند، چه کنم؟ فکر کردن به بودن در حالت با خودی، حتی برای یک لحظه، چنان مرا غمگین می کند که این غم می تواند من را به کشتن دهد:

تا که با خود بینیم بد بینیم
با خدا باشم چو بی‌خود بینیم

آن زمان کز خود رهایی باشدم
بی‌خودی عین خدایی باشدم

هرکه او رفت از میان، اینک فنا
چون فنا گشت از فنا، اینک بقا

هر کس که وجود دروغین و بیرونی خود را نابود کرد، به فنا می رسد و هر کس در فنا به کمال رسید، به بقا یا همان هستی و بودن جاودان می رسد.
اگر تو هنوز وجود داری، از مسیر آتش سوزان (عشق) گذر کن. روغن چراغ (یعنی وجود تو، هستی منفرد تو) از فتیله گذر کرده در آتش میسوزد و تولید دود سیاه (به فنا رسیدگی وجود) می کند. درست است که وجود دود شده و نابود می گردد، اما حالا تو در قالب قرآن که سخن حق است در آمده ای و نفس حقیقی خود را آشکار گردانیده ای:

گر ترا هست ای دل زیر و زبر
بر صراط و آتش سوزان گذر

غم مخور که آتش ز روغن در چراغ
دوده‌ای پیداکند چون پَر زاغ

چون بر آن آتش کند روغن گذر
از وجود روغنی، آید بدر

گرچه ره پر آتش سوزان کند
خویشتن را قالب قرآن کند

اگر تو نیز می خواهی به آنجا برسی و در آن منزل والا جای گیری، نخست خویشتن را از خود بی خود کن. سپس از عدم و نیستی برای خودت براقی چون اسب پیامبر در پیش کن تا بتوانی معراج کنی:

گر همی ‌خواهی که تو اینجا رسی
اندر این منزلگه والا رسی

خویش را اول ز خود بی‌خویش کن
پس براقی از عدم درپیش کن

جامه‌ای از نیستی در پوش تو
کاسه‌ای پر از فنا کن نوش تو

سپس سر ناتوانی و خود کم بینی را به کناری بی انداز و چادر نیستی و لم یکن را بر سر خود افکن. سپس پا در رکاب محو و نابودی بگذار و با رخش نابودی به سوی هیچ و عدم بران. هنگام زیر و زبر شدن بر آن اسب، چون هنوز از بین نرفته ای و در میانه وجود داری، کمر خود را با لاشیء و هیچ چنان ببند که از میان بیرون بروی و محو شوی:

پس سر کم کاستی در برفکن
طیلسان لم یکن بر سرفکن

در رکاب محو کن مایی ز هیچ
رخش ناچیزی بر آن جایی که هیچ

برمیانی در کمی زیر و زبر
بی میان بربند از لاشی کمر

چشمانت را ببند و از هم بگشا و در چشمت سرمه نابودی بکش تا نایود شوی. تمام اینها برای این است که گم شوی و از گم شدنت نیز دوباره گم شوی. زمانی که هیچ اثری از تو به جای نماند و به کلی فنا گشتی، به جهان یودن حقیقی می رسی. اما تا زمانی که به اندازه تار مویی از تو نشانه ای باقی است، تو را حتی به اندازه تار مویی از آن جهان جاویدان هستی، آگاهی نخواهد بود:

طمس کن چشم و ز هم بگشای زود
بعد از آن در چشم کش کحل نبود

گم شو وز این هم به یک دم گم بباش
پس از این قسم دوم هم گم بباش

همچنین می‌رو بدین آسودگی
تا رسی در عالم گم بودگی

گر بود زین عالمت مویی اثر
نیست زان عالم ترا مویی خبر

داستان سوم: حکایت پروانگان که از مطلوب خود خبر می‌خواستند:
شبی پروانگان جمع شدند و خواستند که شمع را ببینند. همگی بر آن شدند یکی داوطلب از میان آنان برود و از شمع برای دیگران خبری بیاورد. پروانه ای داوطلب شد و تا قصری که شمع در آن بود رفت و از دور در فضای قصر نور شمع را بدید و بازگشت. سپس برای دیگر پروانگان به اندازه دید و فهم خود از شمع بیان کرد. اما نقدکننده ای که در جمع بر دیگران برتری داشت گفت: او از شمع آگاهی ندارد:

ناقدی کو داشت در جمع مهی

گفت او را نیست از شمع آگهی

پروانه دیگری داوطلب گشته و به سوی شمع رفت و خود را به شعله شمع زد. اما نتوانست گرمای شمع را تحمل کند و پر و بال شکسته و سوخته بازگشت و از میزان وصالش با شمع برای دیگران سخن گفت:

بازگشت او نیز و مشتی راز گفت

از وصال شمع شرحی باز گفت

ناقد دوباره گفت که تو نیز مانند پروانه اول از شمع آگاهی درستی نداری. پس پروانه دیگری برخاست و مستانه و شوریده به سوی شمع روان شد و پای کوبان و رقصان بر سر شعله شمع نشست و شعله آتش را در خود کشید و خود را در آن گم کرد. سپس آتش سر تا پای او را فرا گرفت و تمام اعضای او به رنگ سرخ آتش درآمد:

چون گرفت آتش ز سر تا پای او

سرخ شد چون آتشی اعضای او

وقتی که ناقد او را از دور این چنین با آتش یکی شده و نورانی شده بدید، گفت:

گفت: این پروانه در کارست و بس
کس چه داند؟ این خبر دارست و بس

یعنی آن کسی از راز حق خبر دار است که در آتش فنا نابود گردد و آنکس که نابود شد، دیگر باز نمیگردد که به تو از اسرار حق بگوید (مگر تعداد معدودی همچون عطار و دیگر بزرگانی که استثنا هستند و فقط برای آموزش دیگران به جهان مادی و با آگاهی کامل باز میگردند).


فقط آن کسی که از جسم و جان خود بی خبر شده و خودش را نیز بی اثر کرده از حقیقت و خداوند با خبر است. تا زمانی که حتی مویی از تو باقی مانده، یعنی هنوز اسیر نفست هستی و در این جایگاه کسی که همراه نفسش است، محرم نیست و اجازه شرفیابی ندارد:

آنک شد هم بی‌خبر هم بی‌اثر
از میان جمله او دارد خبر

تا نگردی بی‌خبر از جسم و جان
کی خبر یابی ز جانان یک زمان

هرکه از مویی نشانت باز داد
صد خط اندر خون جانت باز داد

نیست محرم نفس کس این جایگاه
در نگنجد هیچ کس این جایگاه

داستان چهارم: گفتار مردی صوفی با کسی که او را قفا زد:

درویشی در حال رفتن بود و مرد سنگدلی از پشت سر سیلی و قفایی بر او زد. درویش با دلی پر خون سر را به سوی او چرخاند و به او گفت: آن کسی که تو به او قفایی زدی، نزدیک سی سال است که جهان هستی را به پایان برده و مرده است:

قرب سی سال است تا او مرد و رفت
عالم هستی به پایان برد و رفت

مرد پاسخ داد: ای مدعی بی عمل، شرم کن، مرده که سخن نمی گوید:

مرد گفتش: ای همه دعوی نه کار
مرده کی گوید سخن؟ شرمی بدار

عطار در توضیح این داستان می گوید تا زمانی که دم میزنی، همدم حق نشده ای و تا زمانی که از وجود تو به اندازه تار مویی باقی مانده است، محرم حق نشده ای. باقی ماندن یک موی اضافه از تو برابر است با صد دنبا فاصله بین تو و حق. اگر می خواهی که به منزل حق برسی، هر چه که از تو باقی مانده را باید در آتش عشق بسوزانی و نابود کنی. آتشی بر افروز، لباست را بیرون آور و همه را بسوزان. بعد از آن خودت نیز برهنه در میان آتش برو و به فکر کفن نیز مباش:

تا که تو دم می‌زنی، همدم نه‌ای
تا که مویی مانده ای، محرم نه‌ای

گر بود مویی اضافت در میان
هست صد عالم مسافت در میان

گر تو خواهی تا بدین منزل رسی
تا که مویی مانده ای، مشکل رسی

هر چه داری، آتشی را برفروز
تا ازار پای، بر آتش بسوز

چون نماندت هیچ، مندیش از کفن
برهنه خود را به آتش در فکن

چون تو و رخت تو خاکستر شود
ذره ای پندار تو کمتر شود

اما پرسش اینجاست که چگونه میتوان به چنان عشقی رسید که انسان را آنچنان در آتش خودش بسوزاند؟ عطار راه آنرا به ما نشان میدهد:

چون حجاب آید، وجود، این جایگاه
راست ناید ملک و مال و آب و جاه

هر چه داری یک یک از خود بازکن
پس به خود در خلوتی آغاز کن

چون درونت جمع شد در بی‌خودی
تو برون آیی ز نیکی و بدی

چون نماندت نیک و بد، عاشق شوی
پس فنای عشق را لایق شوی

وجود ما حجاب راه است. بنابراین هر آنچه که تعلق به وجود ما دارد نیز حجاب راه است. بنابراین ابتدا باید خود را از تمام تعلقات دنیایی مانند دارایی و ملک و مقام و آبرو جدا کنیم. پس از آن خلوتی را برای خود برگزنیم و مدتی از دیگران خود را پنهان کنیم و به مراقبه و کار بر روی ذهن و نفس خود بپردازیم (که در اصطلاح به آن چله نشینی گویند). پس از آن ما میتوانیم از بیرون به درون خود وارد شویم و به بیخودی برسیم. در آنجا است که دیگر از همه چیز اعم از نیک و بد رها میشویم و چشم قضاوت کننده را به کناری میگذاریم. زیرا سالک دیگر چیزی به جز حق نمی بیند. وقتی که از قضاوت و دیدن نیک و بد رها شدیم، عشق در وجود ما شعله ور می گردد و عاشق می شویم و آن عشق است که ما را به نابودی و فنا می کشاند. خواننده محترم توجه کند که چرا باید از نیک و بد رها شد؟ نیک و بد و قضاوت از صفات ذهن است. وقتی که انسان از سد ذهن میگذرد، به عمق آگاهی خویش متصل میشود که دریای وحدت است و در این دریا جز حق دیده نمیشود، دیگر نیک و بدی برای او وجود ندارد، او از دویی بیرون آمده و ذهن قضاوتگر و دو قطبی خود را به دور انداخته است.

داستان پنجم: حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند:

پادشاهی خورشید فرّ و ماه رخسار، پسری چون یوسف داشت. نه کسی را آنچنان شکوه و حشمتی بود و نه پادشاهی را آنچنان پسری که وصف او خود کتاب و دفتری است:

خاک او بودند دلبندان همه
بندهٔ رویش خداوندان همه

گر به شب از پرده پیدا آمدی
آفتابی نو به صحرا آمدی

روی او را وصف کردن روی نیست
زانک مه از روی او یک موی نیست

اگر زلف سیاه خود را رسن می کرد، صدهزاران دل به چاه فرو می افتاد. زلف عالم سوز آن شمع طراز، کار بر همه مردم جهان دراز می کرد و وصف دام زلف او را در پنجاه سال نمی توان گفت:

خندهٔ او چون شکر کردی نثار
صد هزاران گل شکفتی بی‌بهار

از دهانش خود نشد معلوم هیچ
زانک نتوان گفت از معدوم هیچ

اگر چشم خود را همچون گل نرگس بر هم میزد، در همه عالم آتش می افتاد و چون زلف باز می کرد، هر سر موی او صد خون می ریخت:

فتنهٔ جان و جهان بود آن پسر
هرچ گویم بیش از آن بود آن پسر

هنگامی که با اسب به میدان می تاخت، پهلوانان با شمشیر کشیده شده گرداگرد او را میگرفتند و اگر کسی در او نگاه می کرد، همان لحظه او را از راه بر می گرفتند.


درویش گدایی که از جهان اطراف خود به دلیل درویشی اش بی خبر بود، پسر پادشاه را می بیند و از عشق آن پسر بی پا و سر می شود، به طوریکه جز عجز و آشفتگی کاری ازش بر نمیامد و جرات فاش کردن سرّش را نداشت. چون در درد آن عشق پشتیبانی نداشت، در جان و دل خود تخم غم می کاشت:

روز و شب در کوی او بنشسته بود
چشم از خلق جهان بربسته بود

هیچ کس محرم نبودش در جهان
همچنان می‌گشت با غم بی‌جنان

روز و شب رویی چو زر، اشکی چو سیم
منتظر بنشسته بودی دل دو نیم

زنده زان بودی گدای نا صبور
کان پسر گه گاه بگذشتی ز دور

هنگامی که شاهزاده از دور نمایان می شد، غوغایی در شهر به پا می شد. همه مردم در گریز می آمدند تا او را از نزدیک ببینند و چاووشان از پیش و پس بانگ بر می داشتند که دور شوید. هر ساعت صدها کس خود را خون آلود می کردند و می زدند. درویش نیز وقتی بانگ چاووش را می شنید سرش گیج می رفت و از پای می افتاد و به حالت غشی و بیهوشی می آمد. گاهی آن ناتوان کبود و نیلی می شد و خون به بدنش نمی رسید، گاهی نیز از چشمانش خون می گریست:

گاه بفسردی ز آهش اشک او
گاه اشکش سوختی از رشک او

نیم کشته، نیم مرده، نیم جان
وز تهی دستی نبودش نیم نان

این چنین کس را چنین افتاده پست
آن چنان شه زاده چون آید به دست؟

آن بی خبر، مانند سایه ای نیم ذره بود که می خواست خورشیدی را در بر بگیرد.
روزی آن شاهزاده با سپاهش در حال گذر بود که درویش با دیدنش نعره ای کشید و بی هوش افتاد و گفت که جانم سوخت و عقلم از میان برفت:

زو برآمد نعره و بی‌خویش شد
گفت جانم سوخت و عقل از پیش شد

چند خواهم سوخت جان خویش ازین
نیست صبر و طاقت من بیش ازین

این سخن می‌گفت آن سرگشته مرد
هر زمان بر سنگ می‌زد سر ز درد

چون بگفت این، گشت زایل هوش او
پس روان شد خون ز چشم و گوش او

پس از آن به شاه خبر رساندند که رندی بی قرار عاشق پسرت شده است:

شاه از غیرت چنان مدهوش شد
کز تف دل مغز او پر جوش شد

گفت: برخیزید بردارش کشید
پای بسته، سر نگوسارش کشید

پس درویش را گرفتند و او را کشان کشان به سوی دار بردند. خلق نیز بر گرد او جمع شدند، اما نه کسی از درد او آگاهی داشت و نه کسی آنجا شفاعت او را می کرد. چون وزیر پادشاه او را به زیر دار آورد، درویش از شدت آتش حسرت فریادی از دلش برآورد و گفت: به خاطر خدا به من مهلتی دهید تا زیر دار دو رکعت نماز بخوانم و به پیشگاه حق سجده ای کنم:

مهل دادش آن وزیر خشمناک
تا نهاد او روی خود بر روی خاک

پس میان سجده گفتا: ای اله
چون بخواهد کشت شاهم بی‌گناه

پیش از آن کز جان برآیم بی‌خبر
روزیم گردان جمال آن پسر

تا ببینم روی او یک بار نیز
جان کنم بر روی او ایثار نیز

چون ببینم روی آن شه زاد خوش
صد هزار جان توانم داد خوش

پادشاها، بنده حاجت خواه تست
عاشق است و کشتهٔ این راه تست

هستم از جان بندهٔ این در هنوز
گر شدم عاشق، نیم کافر هنوز

چون تو حاجت می‌برآری صد هزار
حاجت من کن روا، کارم برآر

چون آن مظلوم این حاجت را خواست، تیر او گویی بر جایگاه فرو آمد. وزیر که آن دعا را شنیده بود، از درد آن فقیر دلش به درد آمد و نزد پادشاه رفت و حال درویش را به شاه بازگفت. دل پادشاه بر او بسوخت و بر آن شد که گدا را ببخشد. پس به شاهزاده گفت:

این زمان برخیز، زیر دار شو
پیش آن سرگشتهٔ خون‌خوار شو

مستمندِ خویش را آواز ده
بی‌دلِ تست او، دلِ او بازده

لطف کن با او که قهر تو کشید
نوش خور با او که زهر تو چشید

از رهش برگیر سوی گلشن آر
چون بیایی، با خودش پیش من آر

شاهزاده به پیش گدا رفت تا او را به نزد شاه آورد:

آن گدا را در هلاک افتاده دید
سرنگون بر روی خاک افتاده دید

خاک از خون دو چشمش گل شده
عالمی پر حسرتش حاصل شده

محو گشته، گم شده، ناچیز هم
زین بتر چه بود دگر، آن نیز هم

 

چون شاهزاده آن گدا را چنان سرنگون و غرق در خون دید، دلش برای او سوخت و چشمانش اشک آلود شد. خواست اشکش را از سپاه پنهان کند، اما نشد و مانند ابر بارانی گریید:

 

هرک او در عشق صادق آمد است
بر سرش معشوق عاشق آمد است

گر به صدق، عشق پیش آید ترا
عاشقت، معشوق خویش آید ترا

 

فقط کافی است که انسان صدق دل داشته باشد؛ یعنی نیتش پاک و خالی از هواهای نفس و من و ما باشد. کافی است "راستی" در دل انسان خانه داشته باشد. آنوقت است که، مانند این داستان، معشوق، خود به سراغ او خواهد آمد (در حقیقت ما معشوقیم و او عاشق ما، اما تا راستی در دل و نیت نباشد، او به سراغمان نمی آید)

شاهزاده آن گدا را از سر لطف صدا کرد. گدا شاهزاده را فقط از دور دیده بود و صدای او را هرگز نشنیده بود. چون سر از خاک برداشت، شاهزاده را پیش روی خود دید:

آتش سوزنده با دریای آب

گرچه می‌سوزد، نیارد هیچ تاب

بود آن درویشِ بی‌دل، آتشی

قربتش افتاد با دریا خوشی

آتش گرچه سوزان است، اما در برابر دریایی از آب تاب نمی آورد و خاموش می شود. آتش سوزان دل درویش نیز با نزدیک شدن به معشوق به خاموشی گرایید و جان درویش به لبش رسید و به شاهزاده گفت: ای شهریار! تو که می توانی مرا اینچنین زار بکشی، نیازی به همراه داشتن چنین سپاهی نداری. سپس نعره ای بزد و جان بداد:

 

نعره‌ای زد، جان ببخشید و بمرد
همچو شمعی باز خندید و بمرد

چون وصال دلبرش معلوم گشت
فانی مطلق شد و معدوم گشت

 

عطار با بیان این داستان خواست به خواننده نشان دهد که یک سالک چگونه با ابراز نیاز و عشق خواهی می تواند معشوق را به سوی خود بکشد و زمانی که به دیدار معشوق واصل شد، چگونه در برابر معشوق نابود و فنا می گردد
فقط سالکان راه حقیقت می دانند که فنای عشق، در این میدان درد با مردان راه چه می کند:

سالکان دانند در میدان درد

تا فنای عشق با مردان چه کرد

عطار به خواننده می گوید: وجود شما، و لذت و شادی حقیقی شما با عدم و نیستی آمیخته است و تا مدتی زیر و زبر نشوی به آسایش [جاودان] نخواهی رسید. برای رسیدن به عدم و نیستی باید مردانه وارد میدان شوی و عقل ظاهری را کامل بسوزانی. تا کی میخواهی با اندیشه خود خدا را پیدا کنی؟ بیا و همچون من [عطار] بی خویشتن شو. یک لحظه در وجود خودت از پیش اندیشه کن (زیرا که همه چیز در درون خودت است) تا که سرانجام به درویشی برسی و کمال ذوق بی خویشی را تجربه کنی:

 

ای وجودت با عدم آمیخته
لذت تو با عدم آمیخته

تا نیاری مدتی زیر و زبر
کی توانی یافت ز آسایش خبر؟

دست بگشاده چو برقی جسته‌ای
وز خلاشه پیش برقی بسته‌ای

این چه کار تو است؟ مردانه درآی
عقل برهم سوز، دیوانه درآی

گر نخواهی کرد تو این کیمیا
یک نفس باری بنظاره بیا

چند اندیشی؟ چو من بی‌خویش شو
یک نفس در خویش پیش اندیش شو

تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بی‌خویشی رسی

در ادامه ابیات، عطار نیشابوری حالت فنای خود را اینگونه بیان می کند:

من که نه من مانده‌ام، نه غیر من
برتر است از عقل شرّ و خیر من

گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی

آفتاب فقر چون بر من بتافت
هر دو عالم هم ز یک روزن بتافت

من چو دیدم پرتو آن آفتاب
من بماندم باز شد آبی به آب

هرچ گاهی بردم و گه باختم
جمله در آب سیاه انداختم

محو گشتم، گم شدم، هیچم نماند
سایه ماندم، ذره ای پیچم نماند

قطره بودم، گم شدم در بحر راز
می‌نیابم این زمان آن قطره باز

گرچه گم گشتن نه کار هر کسی است
در فنا گم گشتم و چون من بسی است

کیست در عالم ز ماهی تا به ماه
کو نخواهد گشت گُم این جایگاه؟

 

داستان ششم: سوال پاک‌دینی از شیخ نوری دربارهٔ راه وصال:

پاک دینی از یکی از مشایخ صوفیه به نام نوری میپرسد که راه وصال چگونه است؟ شیخ پاسخ میدهد: پس از گذشتن از هفت دریا (وادی) از آتش و نور، ماهی بزرگی در یک دم همچون نهنگی جذبت میکند و تو را در دریای بی نیازی حق میکشد:

گفت: ما را هر دو دریا نار و نور
می‌بباید رفت راه دور دور

چون کنی این هفت دریا باز پس
ماهیی جذبت کند در یک نفس

ماهیی کز سینه چون دم برکشید
اولین و آخرین را درکشید

هست حوتی نه سرش پیدا نه پای
درمیان بحر استغناش جای

چون نهنگ آسا دو عالم درکشد
خلق را کلی به یک دم درکشد

 

در پایان توجه خواننده گرمی را به تمثیل زیر از جلب میکنم که چگونگی حالت فنا و رسیدن به آن را با زبانی بسیار ساده بیان می کند:

«مجذوب خورشید»

در روز روشن، در آسمان صاف و آفتابی ، به دنبال خورشید می گردیم. خورشید در مقابل ماست. او ما را احاطه کرده. به او مینگریم، اما توهمات، قضاوت ها، تصورات، و برداشتهایمان مانع از آن میشود که به ا ین راحتی و آسانی به حقیقت دست یابیم. ما در مقابل خورشیدیم، آن را میبینیم، اما بر اثر توهمات از دریافت آن محروم میشویم. پس سر و گردن را می چرخانیم، خود نیز به دور خود میگردیم تا خورشید را در آسمان بیابیم .به مشرق و مغرب، به شمال و جنوب، به بالا و پایین، سر می کشیم تا این خورشید را دریابیم. در حالیکه بیهوده جستجو میکنیم. هرچه بیشتر میگردیم، از آن دورتر میشویم. او در دسترس است، خیره به ما می نگرد، همان لحظه ای که خیره نگاهش کردیم، همان لحظه ای که بهترین هنگام زندگی بود، همان وقت که به حقیقت نزدیک بودیم. به یاد آوردیم ...
میگردیم و میگردیم اما تنها نیرو و فرصت خود را هدر میدهیم، او که روشن و نورانی می کند، همین جاست همراه تو و تو از حقیقت میگریزی زیرا خودت در میانی ...
پس چکار باید کرد؟ آرام باشید . همان جا که هستید، باشید. ساکت بمانید. بیهوده نچرخید، بمانید، خیره به سو ی خورشید نگاه کنید. لحظه ای از آن چشم بر ندارید. لحظه ای غفلت نکنید. نه به شرق و نه به غرب، نه به شمال و نه به جنوب، هم ی ن جا، اوکه نجات بخش است، او که حیات میدهد، همین جاست ، اکنون همین جاست ...

چیزی گم نشده که پیدایش کنید. پس چون گمراهان، به دنبال پیدای پیدا نگردید. تنها خیره به او بنگرید، گرمایش را حس کنید، نورش را به خود جذب کنید، از روشنائیش بهره مند شو ید، صد ایش را بشنوید ...

پس این گونه در آرامش و راحتی ، فارغ از هر تقلّای بیهوده باشید. تنها، باشید، که این شدنها نشان گم کردن خورشید است. مگر ممکن است خورشید، در روز روشن و آسمان صاف گم شود.

به خورشید خیره شوید. اگر واقعاً به خورشید خیره شوید، کور می شوید. اما این کوری ناشی از قدرت نور است نه از جهل و تاریکی . این نابینایی عاشق است نه کوری نادانی و تنفر .

وقتی این گونه کور شدید، دیگر چیزی نمیبینید. هیچ کس و هیچ چیز را، تنها خورشید است که در خاطر شما، در قلب و ذهن شما به جا مانده، چیزی نمیبینید . نه من را، نه تو را، تنها او را میبینید. نه دنیا، نه مال دنیا، نه لذت های دنیا، نه چیزی که مال من است، نه پدر، نه مادر، نه همسر، نه دیروز و نه فردا را، نه برادر و نه خواهر، هیچ چیزی نمیبینید جز خورشید زندگی را...

فراموش نکنید آن نابینایی که از نور و از عشق ناشی می شود، خود به روشن بینی، به شهود حقیقت و به کشف اسرار منجر میشود. پس این عاشق نابینا، چشمش به باطن خورشید، به خورشید درون گشوده میشود. او خورشید حقیقی را در درون خود پیدا می کند. روح خدا را در خود میبیند و خدا را در خود می یابد. پس به آن خیرگی پر از آرامش و لذت ادامه می دهد . این خورشید درونی، عظیم است، حرارتی شدید دارد، بسیار شدیدتر از خورشید بیرونی. پس وقتی آشکار شود، همه ی وجود انسان را، همه ی منیت ها، برداشت ها، خودخوا هی ها و خودپرستی ها، همه ی گناهان و قضاوت ها را ذوب میکند. آنگاه این عاشق نابینا شروع به ذوب شدن می کند. او ذوب می شود و قطرات وجودش در خورشید میریزد. او به سوی خورشید جاری میشود و چون رودی در دریایش میریزد. اما بالاخره چه چیزی باقی می ماند؟

این تنها خورشید است که می ماند. پس عاشق نابینا چه شد؟ او همان خورشید است. دیگر نمیتوانید او را از خورشید جدا کنید. او جزئی از خورشید هستی بخش، جزئی از حقیقت شده. تنها خورشید مانده، خورشید حقیقت در او ظهور کرد. پس نابود اما در واقع زنده شد. او حقیقتاَ زنده شده زیرا به سرچشمه ی زندگی پیوسته.

ایلیا رام الله‌