خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

هفت وادی پیش روی سالک - وادی اول طلب

هفت وادی پیش روی سالک
وادی اول: وادی طلب

تمثال جناب عطار نیشابوری

چون فرو آیی به وادی طلب

پیشت آید هر زمانی صد تعب

برای ورود در هر راهی نخست باید فرد طالب و خواستار ورود در آن باشد. برای آغاز عرفان نیز خواست و اراده اولیه ضرورت دارد (بگذریم از اینکه عمده عرفا اعتقاد دارند که این خواست نیز از عنایات حق است و او باعث ایجاد این میل در فرد میشود). نکته اینجاست که از دید عطار کسی که خواستار طی طریقت روحانی شد، سختی ها و رنجهای بسیاری در کمین او هستند و جز کسی که اراده و صبر پولادین ندارد، نمیتواند سختی راه را تحمل کند. باید طلب به حدی باشد که فرد به جز رسیدن به خواسته روحانی اش هیچ چیز دیگر نخواهد و حتی حاضر به گذشتن از جان باشد. حافظ بزرگ در اینباره میفرماید:

دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر 
کز آتش درونم دود از کفن برآید

بعد از اینکه روح سیر تکاملی از جمادی تا انسانی را طی نمود و در مرحله انسانی نیز به آن درجه از آگاهی باطنی رسید که لذات مادی و نفسانی برایش جذابیتی نداشته و همچنین آداب و رسوم شریعت نیز عطش معنوی او را سیراب نکرد، برای ارضای حس باطنی اش خواستار ورود به آگاهی بالاتر و شهود باطنی می گردد. در اینجاست که هوش کیهانی یا خداوند یا استادان والا مقام یا هر چه که هر کس بخواهد بنامد، مشقات و رنجهایی را برای طالب تدارک میبیند تا طالب خود را محک بزند و بداند چقدر تحمل و اراده برای ورود به طریقت را دارد (خداوند شرایط آزمایش ما را فراهم میکند تا خودمان بتوانیم ظرفیت و استعداد خود را اندازه بگیریم و برای بالابردن ظرفیت و پیشرفت بیشتر تلاش نمائیم). عطار بزرگ ورود به مرحله اول سلوک و طریقت روحانی را اینگونه بیان میکند:

چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صدتعب

صد بلا در هر نفس اینجا بود
طوطی گردون، مگس اینجا بود

جد و جهد، اینجات باید سالها
زانک اینجا قلب گردد کارها

سالک راه را از خیلی قبل تر آغاز میکند؛ از زمانی که احساس میکند میخواهد بیشتر بداند... آنچه که جامعه و متشرعین به او آموخته اند، پاسخ پرسشهای معنوی او را نمیدهند و او مانند تشنه لبی که به دنبال آب این سو و آنسو میگردد، از این کتاب به آن کتاب و از این دانای دین به آن دانای دین به دنبال پاسخ پرسشهایش درباره راز خلقت و آفرینش می رود. او در دل میداند که راز آفرینش بسیار بیشتر و پیچیده تر از آن است که به او آموخته اند. این حد از تشنگی، سرانجام راه ورود به سلوک روحانی را بر او میگشاید و شخص متشرف به ورود به اولین مرحله طریقت روحانی میشود. نکته بسیار ظریف و قابل توجه در اینجا این است که این تشنگی برای دانستن، باید از ژرفای وجود شخص بر آید و یک خواسته قلبی باشد. چون بسیاری از انسانها هستند که این خواسته برای دانستن را دارند، اما طلب آنها از نفس ایشان برمی آید و ایشان اگر به این خواسته شان برسند، از آن در راه اهداف این دنیایی استفاده خواهند کرد و این طور طلب پاسخی در پی نخواهد داشت.

معمولا ورود به اولین مرحله طریقت (اولین آسمان آگاهی) با نشانه هایی همراه است که توسط اساتید روحی به سالک (در خواب یا بیداری) نشان داده میشوند و در پی آن، در بینش درونی سالک تغییراتی حاصل میشود. در این هنگام سالک این تغییرات ناگهانی را در خود درک میکند و به سمت افزایش آگاهی خود میرود.

یک تغییر بزرگ، فرو رفتن در خود و جدا شدن از دیگران است (در داستان زندگی بیشتر عرفا و پیامبران این ترک جامعه انسانی و سالها در کوه یا بیابان به سر بردن بیان شده است.). سالک در این زمان آرام آرام از مال دنیا (و هرگونه وابستگی به امور دنیوی) دوری میجوید و شروع به پاک کردن خود از هواها و امیال نفسانی میکند. (شاید دوستان شنیده باشند که کسانی که وارد راه درویش می گردند، در ابتدای مشرف شدن چله نشینی میکنند. یعنی چهل روز کامل زیر نظر پیر طریقت، خود را در اتاقی زندانی میکنند و به خوراک بسیار کمی بسنده میکنند و دایما ذکر حق میگویند. این کار برای همین پاک کردن ذهن و جدایی از مال و دارایی و طلب مدام است):

ملک اینجا بایدت انداختن
ملک اینجا بایدت در باختن

در میان خونت باید آمدن
وز همه بیرونت باید آمدن

چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچه هست

زمانی که سالک توانست بر نفس و من درون خود تا حدی چیره شود و بداند که "من ذهنی" یا همان "نفس کاذب" حقیقت او نیست و او فرای این ظاهر و صورت و عقل است، عنایت الهی شامل حالش میشود و با چشم درونی آغاز به دیدن نور ذات خویش میکند:

چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات

زمانی که این نور بر دل سالک تابیدن میگیرد، میزان طلب در او هزار برابر میشود. دیگر هیچ سدی در برابر او توان پایداری ندارد و حتی اگر در مسیرش آتش باشد، مانند پروانه از شوق دیدار یار خود را در آتش میزند. عطار این مثال را میزند تا میزان طلب را در سالک به ما بازگوید:

چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار

چون شود در راه او آتش پدید
ور شود صد وادی ناخوش پدید

خویش را از شوق او دیوانه‌وار
بر سر آتش زند پروانه‌وار

در این مرحله از طلب یک تجربه جدید شامل حال سالک میگردد و آن تجربه "مستی عرفانی" است. این مستی چنان قوی است که او همچون کسی که می انگور خورده مست میشود، اما این مستی از جاری شدن می ناب الهی در وجود او است تا او پاداش طلبش را بگیرد. سالک به کل، دو عالم (عالم مادی و عالم پس از مرگ شامل بهشت و جهنم) را فراموش میکند، چون او در دریای وجود حق پا گذاشته است. نکته بعدی، افزایش طلب دانستن "اسرار الهی" است. او با تمام وجود خواهان شناختن جانان است و در این راه حتی از اژدهایی که او را برای خواسته اش ممکن است به کام مرگ بکشاند نیز هراسی ندارد. تمام این مثال ها را عطار میزند تا به ما میزان عطش درونی سالک را برای شناختن حق نشان دهد، تا جایی که سالک از کفر و دین نیز برای رسیدن به طلبش میگذرد، زیرا می داند که در آن سوی حجابها، این و آنی وجود ندارد و هر آنچه هست همه اوست:

سِر طلب گردد ز مشتاقی خویش
جرعه‌ای می، خواهد از ساقی خویش

جرعه‌ای ز آن باده چون نوشش شود
هر دو عالم، کُل، فراموشش شود

غرقهٔ دریا، بماند خشک لب
سِر جانان می‌کند از "جان" طلب

ز آرزوی آن که سِر بشناسد او
ز اژدهای جان ستان، نهراسد او

کفر و لعنت گر به هم پیش آیدش
درپذیرد تا دری بگشایدش

چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین
زانک نبود زان سوی در آن و این

برای اینکه درک کنیم به دست آوردن دانش معنوی و درک اسرار چقدر در مرحله ابتدایی سلوک اهمیت دارد، عطار حکایتی از دلیل سجده نکردن ابلیس بر آدم را بیان میکند:

هنگامی که خداوند بعد از خلق جسم خاکی انسان خواست جان آدمی را در کالبدش بدمد، نمیخواست که هیچ یک از ملایک از راز جان انسان چیزی بدانند. پس خطاب به ملایک گفت:

گفت: ای روحانیان آسمان
پیش آدم سجده آرید این زمان

سر نهادند آن همه بر روی خاک
لاجرم، یک تن ندید آن سِر پاک

همه سجده کردند به جز ابلیس که چنین گفت:

گر بیندازند سَر از تن مرا
نیست غم، چون هست این گردن مرا

من همی‌دانم که آدم خاک نیست
سَر نهم تا سِر ببینم، باک نیست

چون نبود ابلیس را سَر بر زمین
سِر بدید او، زانکه بود او در کمین

پس ابلیس از راز خداوند آگاه شد و دانست که انسان جنسش از خاک نیست و جان او از خداوند است. نکته مهم این است که ابلیس برای آگاهی از راز الهی حتی حاضر می شود سر خود را از دست بدهد. این نکته مهمی است که سالک راه طریقت باید بداند: سلوک باید و باید تحقیقی باشد و نه تقلیدی، وگرنه درهای اصلی باز نخواهند شد و در راه تحقیق و کشف اسرار سالک باید آماده گذشتن از جان باشد.

پس خدا به ابلیس گفت چونکه از راز من آگاه شدی، باید کشته شوی تا راز من جای دیگری فاش نشود. اما ابلیس از خدا درخواست رحم کرد و به او گفت به من مهلتی بده و جزای دیگری برای من در نظر بگیر. خداوند پاسخ داد:

حق تعالی گفت: مهلت بر منت
طوق لعنت کردم اندر گردنت

نام تو کذاب خواهم زد رقم
تابمانی تا قیامت متهم

بنابراین ابلیس لقب دروغگو را پذیرفت. سپس ابلیس در پاسخ میگوید:

بعد از آن ابلیس گفت: آن گنج پاک
چون مرا روشن شد، از لعنت چه باک؟

لعنت، آنِ تو است، رحمت آنِ تو
بنده آنِ تو است، قسمت آنِ تو

گر مرا لعن است قسمت، باک نیست
زهر هم باید، همه تریاک نیست

چون بدیدم خلق را لعنت طلب
لعنت برداشتم من، بی‌ادب

این چنین باید طلب، گر طالبی
تو نه ای طالب، به معنی غالبی

بنابراین ابلیس برای دانستن اسرار الهی حاضر شد که لعنت ابدی خداوند را بر خود بخرد، چراکه طالب میداند هر چه که در راه طلب از حق به او میرسد، چه خوب و چه بد، باید با جان و دل پذیرایش باشد و عطار از داستان این نتیجه را می گیرد که طلب رسیدن به حقیقت در تو باید به حدی باشد که حتی حاضر باشی مانند ابلیس که از مقربان درگاه الهی بود، لعن و نفرین دیگران بر خود را خریدار باشی.

بنابراین هر چه قدر اراده فرد و میزان طلب سالک بیشتر باشد، درد و رنج و بلاهای وارده بیشتر خواهد شد (البته این آزمایشات بسته به روحیه و شرایط زندگی و علایق و دلبستگی های او، تفاوت دارد). البته سالک خوشی و غم را به یک اندازه دوست دارد، چرا که هر دو را هدیه ای از طرف خداوند می داند. مهم این نیست که در این راه چه بر او از حق میرسد، سختی و درد و رنج یا شور و شادی و مستی. مهم برای او تنها و تنها این است که آنچه رسیده است، از جانب حق رسیده و برای این مهم جان خود را هم نثار میکند. پس اگر شخص طلب کرد و پاسخی نیامد، باید بداند که اشکال در طلب کردن اوست، نه اینکه خدایی وجود ندارد یا اینکه نمیخواهد به طلب او پاسخ بدهد:

سنگ و گوهر را، نه دشمن شو، نه دوست
آن نظر کن تو، که این از دست اوست

گر ترا سنگی زند معشوق مست
به که از غیری، گُهر آری بدست

مرد باید کز طلب در انتظار 
هر زمانی جان کُند در ره نثار

نه زمانی از طلب ساکن شود
نه دمی آسودنش ممکن شود

گر نمی یابی تو او را روز و شب
نیست او گم، هست نقصان در طلب

در ابیات زیر عطار مجددا میزان این طلب در سالک را گوشزد میکند. در اینجا اگر سالک خسته شده و دست از طلب بردارد، نشان دهنده این است که صلاحیت ورود به طریقت (دیدن و شهود اسرار الهی) را نداشته و میباید به دنیای مادی و فیزیکی خود برگشته و ادامه زندگی دهد:

مرد باید کز طلب در انتظار
هر زمانی جان کند در ره نثار

نه زمانی از طلب ساکن شود
نه دمی آسودنش ممکن شود

گر فرو افتد زمانی از طلب
مرتدی باشد درین ره بی‌ادب

از درونی چون طلب بیرون رود
گر همه گردون بود، در خون رود

هرک را نبود طلب، مردار اوست
زنده نیست او ، صورت دیوار اوست

هرکه را نبود طلب، مرد آن بود؟
حاش لله، صورتی بی‌جان بود!

عطار برای درک اینکه چگونه سالک در همه حال باید در طلب باشد، مثال زیر را در مورد مجنون میزند که چگونه در طلب معشوقش حتی خاک خیابانها را جستجو میکرد:

دید مجنون را عزیزی دردناک
کو میان ره گذر می‌بیخت خاک

گفت: ای مجنون چه می‌جویی چنین؟
گفت: لیلی را همی‌جویم یقین

گفت: لیلی را کجا یابی ز خاک؟
کی بُوَد در خاک شارع، دُرّ پاک؟

گفت من می‌جویمش هر جا که هست
بوکه جایی یک دمش آرم به دست

در این مسیر گنجهای معنوی بسیاری به سالک اهدا میشود، اما سالک نه تنها نباید به این گنجها بسنده کند، بلکه حتی باید بر میزان طلبش بیافزاید. چون اگر سالک به این ها دل خوش کند، از ادامه راه که رسیدن به حق است بازخواهد ماند. عطار هشدار میدهد و میگوید که به این یک جرعه مِی بسنده نکن، چراکه این راه بی نهایت است و بی نهایت نصیبت میشود:

گر به دست آید ترا گنجی، گُهر
در طلب باید که باشی گرم‌تر

آنک از گنج گهر خرسند شد
هم بدان گنج گهر، دربند شد

هرک او در ره به چیزی بازماند
شد بُتش آن چیز، کو بت بازماند

چون تنک مغز آمدی، بی‌دل شدی
کز شراب، مست لایعقل شدی

می مشو آخر به یک مِی‌ مست نیز
می‌طلب، چون بی‌نهایت هست نیز

برای فهم بهتر این مطلب عطار داستان زیر را بیان میکند:

روزی سلطان محمود غزنوی تنها از جایی گذر میکرد و در راه به خاک بیزی برخورد که مشغول غربال کردن خاک راه بود تا شاید چیز با ارزشی در آن پیدا کند. خاک بیز چندین کپه از خاک ایجاد کرده بود و آنها را به نوبت غربال میکرد. چون سلطان او را اینگونه دید، برای اینکه رنج آن مرد را کم کند، دستبند طلای خود را در یکی از آن کپه های خاک انداخت و از آنجا دور شد. سلطان فردا شب دوباره به همان کوی آمد و دید آن خاک بیز همچنان مشغول گشتن در خاکهاست. پس به مرد گفت: تو که دیشب آن دستبند بسیار با ارزش را در خاکها یافتی، دیگر نیازی به غربال کردن خاک نداری، زیرا آن دستبند به اندازه خراج چند شهر ارزش دارد و تو تا آخر عمرت بی نیاز خواهی بود. چرا به این کار همچنان ادامه میدهی؟ خاک بیز پاسخ میدهد که آن جواهر را من با همین گشتنم در خاک یافتم و به دولت رسیدم، پس مهم آن گوهر نیست، بلکه این طلب من در یافتن گوهر است که مرا به بی نیازی میرساند و به همین دلیل تا آخر عمرم به این کار ادامه خواهم داد:

خاک بیزش گفت: آن، زین یافتم
آن چنان گنجی نهان، زین یافتم

چون ازین دُر دولتم شد آشکار
تا که جان دارم، مرا این است کار

البته این میزان از طلب دلیل دارد، چون اینگونه شخص طالب نشان میدهد که این درخواستش از روی هوا و هوس نیست و اینکه او از درون آماده برای ورود به وادی سلوک عرفانی بشود و به همین دلیل طالب باید بسیار صبور باشد و فقط در درونش بر آتش طلب خود بی افزاید:

طالبان را صبر می‌باید بسی
طالب صابر نه افتد هر کسی

تا طلب در اندرون ناید پدید
مشک در نافه ز خون ناید پدید

حضرت حافظ با آن درجه اش اعتراف میکند که عمری در طلب ورود به طریقت بوده (که البته بعدها وارد شده و به انتها نیز رسید):

عمری است تا من در طلب، هر روز گامی می‌زنم
دست شفاعت، هر زمان، در نیک نامی می‌زنم

دانم سر آرد غصه را، رنگین برآرد قصه را
این آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

و در آخر حضرت عطار دلداری و امید میدهد که این راه برای همگان باز است. فقط باید مرد راه بود و از ته دل طلب کرد:

مرد این ره باش، تا بگشایدت
سَر متاب از راه، تا بنمایدت

بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست
تو طلب کن، زانک این در بسته نیست

بی‌خودی می‌گفت در پیش خدای
که ای خدا! آخر دری بر من گشای

رابعه آنجا مگر بنشسته بود
گفت: ای غافل! کی این در بسته بود؟

از توجه شما خواننده گرامی به این نوشتار سپاسگذارم و امیدوارم که تلاش ناچیز حقیر توانسته باشد کمی بر آگاهی خودم و دیگر گرامیان افزوده باشد.


منبع صفحه فیس بوک : گنبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان  :    https://www.facebook.com/groups/486222841498799/permalink/1664566740331064/


 

هفت وادی پیش روی سالک - وادی سوم : وادی معرفت

هفت وادی پیش روی سالک
وادی سوم : وادی معرفت

تمثال عطار نیشابوری

بعد از آن بنمایدت پیش نظر

معرفت را وادیی بی پا و سر

بعد از اینکه سالک از راه طلب و با عنایت و نگاه پروردگار، وارد خودشناسی و عرفان گردید و همچنین مطلوب را با تحمل رنج و سختی خودسازی خواستار شد، عاشق او میشود و میفهمد که عشق خداوند او را به این مسیر کشانده است. این عشق شدید است که آتش به جان عقل ظاهری و دوراندیش میکشد و آنرا ویران میکند. در اینجا سالک دیگر به خاطر شهوت رانی در بهشت یا از ترس آتش گداخته دوزخ (خواسته های عقل ظاهری، آنچه که من درون و نفس با آن به رضایت میرسد)، تن به پرستش پروردگار نمی دهد. بلکه چیزی بالاتر از اینها را دانسته است.

هر کس میتواند به اندازه توان اندوخته خود پرواز کند و به حقیقت نزدیک تر شود. در این مسیر هر سالک در جایگاه ویژه خودش قرار دارد و راه ها بسیار متفاوتند. در حقیقت میتوان گفت که هر کس مسیر ویژه خودش را تجربه میکند. دلیل آن، این است که توانایی افراد و نقاط ضعف و قوت آنها با هم فرق میکند. در اینجا عطار مثال پیل و عنکبوت را میزند که هیچگاه این دو نمیتوانند همراه یکدیگر باشند، یا پشه که بالهایش قدرت پرواز به اوج را ندارند:

هیچ کس نبود که او این جایگاه
مختلف گردد ز بسیاری راه

هیچ ره در وی نه هم آن دیگر است
سالک تن، سالک جان، دیگر است

باز جان و تن ز نقصان و کمال
هست دایم در ترقی و زوال

لاجرم بس ره که پیش آمد پدید
هر یکی بر حد خویش آمد پدید

کی تواند شد درین راه خلیل
عنکبوت مبتلا هم سیر پیل؟

در مرحله معرفت یا شناخت یا آسمان سوم، سالک به تناسب آموزشها و استعداد و آگاهی خویش، شروع به فهم و دانستن و گرفتن دانش از گنبد مینا (جهان معنا) میکند و به اندازه پیمانه اش (اندازه پیمانه در دو مرحله طلب و عشق تعیین میشود و بزرگتر میشود و این همان کشکول است) میتواند اسرار را کسب کند:



سیر هر کس، تا کمال وی بود 
قرب هر کس، حسب حال وی بود

گر بپرد پشه چندانی که هست
کی کمال صرصرش آید بدست؟

بنابراین چون انسانها استعدادهای گوناگون دارند، روشهایشان نیز در سلوک متفاوت است (به همین دلیل نیز عرفا توصیه اکید میکنند که هر کس به راه و دین خود باشد و اظهار برتری در روش نکند، این فقط جنگ بی حاصل ادیان را به بار می آورد.):

لاجرم چون مختلف افتاد سیر
هم روش هرگز نیفتد هیچ طیر

در حقیقت تفاوت یافته های عرفانی در مکاتب مختلف، به همین جهت است و به میزان شناخت ذهن و نفس و تسلط بر آن است. اگر ذهن هنوز مسلط باشد بر سالک، به قول عطار به جای محراب، بت خواهد یافت و گمان میکند حقیقت همین است. ولی در صورت شناخت نفس و ذهن و عدم دخالت دادن خواهش های نفسانی در مسیر خودشناسی، آفتاب معرفت در دل سالک تابیده خواهد شد و آنوقت به دانش واقعی رهنمون میشود:

معرفت، زینجا تفاوت یافته است 
این یکی محراب و آن بت یافته است

نکته بسیار مهم این وادی، یا به عبارت دیگر چیزی که سالک در انتهای این وادی بر آن آگاهی کامل میابد، آگاه شدن به تمام اسرار آفرینش در جهان مادی و اثیری است. در واقع به همین دلیل این وادی را وادی "شناخت یا معرفت" نام نهاده اند:

چون بتابد آفتاب معرفت 
از سپهرِ این ره عالی صفت

هر یکی بینا شود بر قدر خویش 
باز یابد در حقیقت صدر خویش

سرّ ذراتش همه روشن شود 
گلخن دنیا بر او گلشن شود

مغز بیند از درون، نه پوست او
خود نبیند ذره‌ای جز دوست او

هرچه بیند، روی او بیند مدام
ذره ذره، کوی او بیند مدام

صد هزار اسرار از زیر نقاب
روز می‌بنمایدت چون آفتاب

صد هزاران مرد گم گردد مدام
تا یکی اسرار بین گردد تمام

در وادی سوم است که سالک پس از آگاه شدن به اسرار آفرینش و به دست آوردن قدرتهای روحی مربوط به این شناخت، تازه تشنه کمال میشود. (منظور از کمال، رهایی کامل از نفس و ذهن و نقوش زندگی است که در طی سالیان بسیار دراز از زندگی، هویت و من کنونی سالک یا همان خود مجازی را تشکیل داده. این مرحله در تصوف "فنا فی الله" و در حکمت باستانی ایران "هـَئوروَتات" یا همان خرداد با تلفظ امروزی نام دارد):

کاملی باید، در او جانی شگرف
تا کند غواصی این بحر ژرف

گر ز اسرارت شود ذوقی پدید
هر زمانت نو شود شوقی پدید

تشنگی بر کمال، اینجا بود
صد هزاران خون، حلال، اینجا بود

گر بیاری دست تا عرش مجید
دم مزن یک ساعت از هل من یزید

خویش را در بحر عرفان غرق کن
ورنه، باری، خاک ره بر فرق کن

گر نه‌ای ای خفته اهل تهنیت
پس چرا خود را نداری تعزیت؟

گر نداری شادیی از وصل یار
خیز، باری، ماتم هجران بدار

گر نمی بینی جمال یار تو
خیز، منشین، می‌طلب اسرار تو

گر نمی‌دانی، طلب کن، شرم دار
چون خری، تا چند باشی بی‌فسار؟

انسان در دنیای خاکی بسیار غریب و ناتوان بوده است. آنچه که او را آرام آرام توانا کرد و به او قدرت زیستن داد، دانش بوده است. پس شرط بقای انسان در دنیا و مقابله با سختیهای آن همانا دانش است. عطار میگوید محنت سرای دنیا جای بسیار تاریکی است و دانش، همچون جواهری، راهنمای انسان در این محنت سرا بوده است:

جمله تاریک است این محنت سرای
علم در وی چون جواهر ره نمای

اما مشکل وقتی پیدا میشود که انسان بخواهد از این گوهر دانش، برای شناخت روان و جان خویش نیز استفاده کند. انسان از این راه نمیتواند به حقیقت خویش برسد و گمراه خواهد شد. بنابراین:

تو در این تاریکی بی پا و سر
چون سکندر مانده‌ای بی‌ راهبر

گر تو برگیری ازین جوهر بسی
خویش را یابی پشیمان‌تر کسی

ور نباید جوهرت ای هیچ کس
هم پشیمان‌تر تو خواهی بود بس

گر بُوَد، ور نَبوَد، این جوهر ترا
هر زمان یابم پشیمان‌تر ترا

پس چاره چیست؟ در اینجا نکته ای مهم را عطار میگوید که درک آن بسیار سخت است و فقط انسان سالک آسمان سوم است که میتواند آنرا با دیدن شهودی درک کند:

این جهان و آن جهان، در جان گُم است
تن ز جان و جان ز تن، پنهان، گُم است

نکته این است که حقیقت جان و روح انسان، همانند خدایی که او را خلق کرده، بی انتها و نامحدود است. تمام آفرینش و جهان هستی با تمام بزرگی و وسعتش، محدود است و عرفا میگویند که روح انسان دربرگیرنده تمام کاینات و جهان های دیدنی و نادیدنی است. بنابراین، گوهر اصلی برای شناخت خود، همان جان خودمان است. برای اینکه به حقایق این گوهر و اسرار الهی برسیم، باید از تن رد شویم. یعنی از کالبد خاکی خود بگذریم و در جهان های درونی چشم باز کنیم که عطار به آن «جای خاص آدمی» نام داده است:

چون برون رفتی ازین گم در گمی
هست آنجا جای خاص آدمی

وقتی که توانستیم از جهان خاکی رد شده و در دنیاهای درونی چشم باز کنیم، در یک آن، صدها راز را درک خواهیم کرد:

گر رسی زینجا بجای خاص باز
پی بری در یک نفس صد گونه راز

اما رسیدن به این مرحله سختی بسیار دارد و سالک باید بتواند لیاقت خود را برای آن اثبان کند. چگونه؟ با شب زنده داری و کم خوردن و طلب فراوان کردن:

شب مخسب و روز در هم می‌مخور
این طلب در تو پدید آید مگر

می‌طلب تو تا طلب کم گرددت
خورد روز و خواب شب کم گرددت

بیداری شبانه و سکوت شب باعث میشود که انسان نهایتا بتواند به گوهر جان و دل برسد. عطار نیشابوری این بیداری شبانه را «پاسبانی از دل» نام نهاده است:

گفت: مرد پاسبان را خواب نیست
روی عاشق را بجز اشک، آب نیست

پاسبان را کار، بی‌خوابی بود
عاشقان را روی، بی‌آبی بود

چون ز جای خواب، آب آید برون
کی بود ممکن که خواب آید برون؟

سالک در این مرحله باید مراقبه نماید و از اوضاع دل خود پاسبانی نماید تا خواهش های نفسانی باعث فریب او نشوند و گرفتار توهم و بازی های دنیایی نگردد:

عاشقی و پاسبانی یار شد 
خواب از چشمش به دریا بار شد

می‌مخسب ای مرد اگر جوینده‌ای
خواب خوش بادت اگر گوینده‌ای

پاسبانی کن بسی در کوی دل 
زانکه دزدانند در پهلوی دل

هست از دزدان دل بگرفته را 
جوهر دل، دار از دزدان نگاه

چون ترا این پاسبانی شد صفت 
عشق زود آید پدید و معرفت

دزدان در هر کس متفاوتند و بستگی به عادتها و علایق فرد دارند. در یکی آز و شهوت، در دیگری جاه و مقام، در دیگری خشم و ... میباشد.

بنابراین، آنچه که سالک را در آسمان سوم به شناخت و معرفت اسرار میرساند، بیداری شدن دل است و دل با بی خوابی و شب زنده داری است که به بیداری میرسد:

مرد را بی‌شک درین دریای خون
معرفت باید ز بی‌خوابی برون

هرک او بی‌خوابی بسیار برد
چون به حضرت شد دل بیدار برد

چون ز بی‌خوابیست بیداری دل
خواب کم کن در وفاداری دل

این بیدار دلی و رسیدن به اسرار در مرحله معرفت (یا چرخ و وادی سوم)، باعث میشود که قدرت روحی سالک به اندازه ای زیاد شود که بتواند اراده اش را بر کیهان حاکم کند (آنچه که مردمان عادی از آن به معجزه یاد میکنند). یعنی رابطه گیتی (جهان ماده) و مینو (جهان معنا) را درک کرده و میتواند هر چه بخواهد در جهان گیتی (مادی) اراده و انجام دهد:

هست دایم سلطنت در معرفت
جهد کن تا حاصل آید این صفت

هرکه مست عالم عرفان بود
بر همه خلق جهان سلطان بود

ملک عالم پیش او ملکی شود
نُه فلک، در بحر او فلکی شود

این توانایی و قدرت به حدی است که اگر پادشاهان و فرمانروایان روزگار میتوانستند فقط یک شمه از آنرا ببیند، در ماتم و اندوه فرو میرفتند و در گوشه ای می نشستند:

گر بدانندی ملوک روزگار
ذوق یک شربت ز بحر بی‌کنار

جمله در ماتم نشینندی ز درد
روی یک دیگر ندیدندی ز درد

نکته مهم در عرفان این است که باید در این مرحله آنقدر بر نفس خود کنترل داشته باشیم، که از این قدرت و اسرار کمی که آموخته ایم، در جهت خواهش نفس و ذهن و پول پرستی استفاده نکنیم. چرا که باعث نابودی خود و دیگران خواهیم شد و بزودی این قدرت را نیز از دست داده و شدیدا" دچار انحطاط میشویم. به ابیات پایین نگاه کنید:

چون بتابد، ملک حاصل آیدت 
حاصل آید هر چه در دل آیدت

ملک نیز این دان و دولت این شِمُر 
ذره ای زین، عالمی از دین شمر

و در این جا نیز تاکید میکند که مبادا گرفتار مباحث بالا شده و فریب ذهن و بازی جهان گیتی را بخوریم:

گر شوی قانع به ملک این جهان 
تا ابد ضایع بمانی جاودان

با مروری و نیم نگاهی به این سه مرحله، می بینیم که طلب و عشق، بالهای اندیشه را گسترانیده و باعث آگاهی سالک از گوهر وجود خود می شوند و پرواز را به سوی سیمرغ و فنا شدن ممکن میکنند.

در انتها مطلبی را از مهربابا در رابطه با مرحله سوم سیر و سلوک نقل میکنم:

می توان چنین گفت که در آسمان سوم، رهرو، خودش را به شکل نور خیره کننده ی فوق العاده ای که سر تا پایش را فرا گرفته، تغییر ماهیت یافته می یابد. در حالی که در آسمان دوم، رهرو شروع به حس کردن نور میکند، اینجا در آسمان سوم، او قادر است بارها، در عمل اما به نرمی، نور لطیف را لمس کند، که این به یک جذبه ی بزرگ و آرام منجر میشود، آنقدر زیاد که او آگاهی خاکی اش را برای چند روزی به طور کامل از دست می دهد. به دنبال این فنای سوم، هنگامی که او به بقای کوچک سوم می رسد، رهرو به مکاشفه و الهام دست می یابد. همه ی رازهای درون خاکی و جهان لطیف (3 دنیای اول بعد از دنیای خاکی را جهان لطیف یا جهان انرژی میگوید)، حالا برای او فاش میشود. به دنبال آن نمیتواند هیچ شکی در مورد توانایی اش در خواندن فکر هرکس در هر جای عالم خاکی داشته باشد؛ نه فقط این، بلکه رهرو، که ما باید او را مسافر آسمان سوم بنامیم، در موقعیتی است که میتواند حتی فکرهای آنهایی که خود در عالم لطیف هستند را بخواند.

روح به قلمرو انرژی بالا رفته است. شکل یا بدن، انرژی تراکم یافته ای است و بالا رفتن از دنیای شکلها به میدان و فضای انرژی به منزله پیشرفت است به سوی یک حالت خاص تر و بنیادی تر از هستی. حالت انرژی از بسیاری از محدودیتها که در جهان شکلها یافت میشود آزاد است. در این حالت، آگاهی به انرژی مربوط و متصل است و پیوسته در انرژی و به وسیله آن در ارتعاش است. در حالت انرژی، خوردن و نوشیدن حالت جسمانی جای خود را به جذب و هضم انرژی میدهند (نورخواری). سالک در این مرحله میتواند خیلی از چیزهایی را که در حالت جسمانی در دسترس نیستند را ببیند و بشنود و ببوید و توانا به انجام دادن خیلی کارهاست؛ کارهایی که به نظر آنهایی که در دنیای جسمانی هستند معجزه می آید. حالت انرژی همانا حالت روحهای پیشرفته است؛ ولی از کمال، که خود را در آسمان هفتم نشان میدهد، بسیار فاصله دارد.


منبع صفحه فیس بوک : گنبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان  : 

   https://www.facebook.com/groups/486222841498799/permalink/1664566740331064/

 

هفت وادی پیش روی سالک ....وادی پنجم: توحید

هفت وادی پیش روی سالک
وادی پنجم: توحید

تمثال جناب عطار نیشابوری


بعد از این، وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت

در وادی توحید، عارف از عالم کثرت (جدا جدا دیدن همه چیز و اینکه خود را نیز جدا از خدا بیند)، به عالم وحدت یا توحید (یکی دیدن خود با همه چیز) میرسد. هر چه بیند اوست و دیگر هیچ! در واقع همه تعدادها یکی هستند چون از یک بوجود آمده اند. مولانا اینگونه این توحید را وصف میکند:

 

همه خانه‌ها که آمد درِ آن به سوی دریا
چو فزود موج دریا، همه خانه‌ها درآمد

همه خانه‌ها یکی شد، دو مبین، به آب بنگر
که جدا نیند، اگر چه، که جدا جدا درآمد

 

در اینجا لازم است توضیح کوتاهی درباره مفهوم توحید نزد عوام و خواص بدهم. توحید در نزد عامه مردم یعنی خدا یکی است و یکتا است و شریکی ندارد. اما این تعریف در نزد خواص و سالکی که به آسمان پنجم آگاهی در طریقت روحانی رسیده است، خود نوعی از شرک محسوب میشود. چراکه در این تعریف عام، جهان از اجزای مختلفی تشکیل شده و خدای یکتا در راس آن قرار گرفته. خواص میگویند: جز خدا چیز دیگری وجود ندارد! هر چه میبینی، اوست (فلسفه وحدت وجود). این معنای توحید در وادی پنجم از هفت شهر عشق است.

 

هر آنچه که ما در ظاهر در این دنیا میبینیم، تجلی خداوند در جهان به شکلهای گوناگون است. عرفا در گفتارشان خبر داده اند که در ازل، خداوند تمام آفرینش را از «هیچ» یا «عدم» آفرید و در نهایت تمام این آفرینش در همان هیچ ناپدید خواهند شد. این دلیل همان توحید است:

 

رویها، چون زین بیابان درکُنند
جمله سر از یک گریبان برکُنند

گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی

چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام

نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا

چون برون است از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد

چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کی هیچ ماند در میان

چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه

در این مرحله عارف آنقدر غرق معشوق (حق تعالی) میشود که خود و دیگران را به کلی فراموش میکند و حتی شاید متوجه بدن خود و خواستهای فیزیکی خود هم نباشد. البته این به این معنا نیست که دیگران برایش بی اهمیت میشوند، بلکه دیگران را میبیند و خدمت تمام میکند، اما نه به عنوان دیگران بلکه به عنوان معشوق! چون عارف، دیگران را نمی بیند، بلکه فقط او (معشوق) را می بیند که در اشکال بی شمار تجلی کرده است:

مرد سالک چون رسد این جایگاه
جایگاه مرد برخیزد ز راه

گم شود، زیرا که پیدا آید او
گُنگ گردد، زانکه گویا آید او

پس عارف، عاشق همه کس و همه چیز هست ولی میداند و می بیند که این همه کس و همه چیز (حتی جانوران و گیاهان و سنگها و ...) خود خداوند هستند. او خدا را درون همه چیز و همه کس می بیند و خدمت میکند و عشق می ورزد:

جزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو
صورتی باشد صفت نه جان، نه عضو

به همین جهت ملاقات عارفی که به درجه (ولی) رسیده یعنی به مرحله توحید رسیده، برای هر کس به منزله موهبتی الهی است چرا که آن کس از نور عارف بهره مند شده و آگاهی اش به میزان قابل توجه افزایش می یابد، زیرا عارف (جان) فرد را خدمت میکند و می بیند، بنابراین (جان) فرد نیز از نور جان و انرژی عاشقانه عارف بهره مند میشود.

برای فهمیدن بهتر توحید، توصیه شده است که اول در عمق وجود خود به دنبال معنا و گوهر خداوندی بگردیم. فرزانگان میگویند که درون همه چیز و همه کس گوهری ناب و با ارزش وجود دارد که از ظاهر آن موجود متفاوت است و آن گوهر نهفته در دیگران که حیات بخش و جاودانه است، با گوهر یا جان ما مرتبط است و تمام اینها از یک منبع سرچشمه گرفته است و آن خداوند است. به زبان دیگر، در هر جاندار و بی جانی در این جهان، گوهری از نور مجرد (یعنی نوری که هیچ وابستگی به ماده ندارد) و ناب پنهان است و این نورها از نورالانوار یا همان حضرت حق جدا گشته اند، البته این جدایی کاملا ظاهری است، چراکه در جهان باطن تمام گوهرها با هم در ارتباطند و در حقیقت همان یک و واخد را تشکیل میدهند (از این روی هست که در قرآن گفته شده خداوند از رگ گردن شما به شما نزدیک تر است، چون خداوند در عمق هستی تو همیشه جاری است) و از همین روی است که گاهی انسان در خواب یا حتی بیداری از اخوالات شخص دیگری با خبر می گردد. اما این ارتباط، در لایه های زیرین آفرینش است که چشم ما در جهان مادی به دلیل وجود حجاب های بسیار از دیدن و درک آن ناتوان است. فقط کسی که از این پرده های حجاب (که عرفا میگویند این پرده ها بسیار بسیار زیادند) گذشته و به آسمان پنجم آگاهی رسیده است میتواند این وحدت و یکی بودن را ببیند. باز هم تاکید میکنم که دوستان این سخنان را با عقل ظاهر نسنجند و عقل هیچ راهی، به دلیل پرده های حجاب، به ذات حق ندارد. مولانا در اینباره میفرماید:

زین وصیت کرد ما را مصطفی،
بحث کم جویید در ذات خدا!

آنکه در ذاتش، تفکر کردنی است
در حقیقت، آن نظر، در ذات نیست!

هست آن، پندارِ او، زیرا به راه،
صد هزاران پرده آمد تا اله!

هر یکی در پرده‌ای موصول خو است
وهم او آن است که آن خود عین هو است

مولانا در ابیات بالا میگوید که در ذات خدا بحثهای منطقی و فلسفی نکنید و تلاش نکنید که با فکر و خرد ظاهری به ذات خدا برسید. زیرا از ما تا خدا «صدهزاران» پرده حجاب راه است و آنچه که فکر ما از خدا میپندارد، فقط یکی از همان پرده های راه است که ما با عقل ظاهری به آن رسیده ایم و در آن گیر کرده ایم!

بر همین مبنا است که عطار میگوید همه ما (اهل هنر = آنکس که رشد روحی بالایی دارد، اهل عیب=آنکس که در مراحل پایین تکامل روحی است) در نهانِ نهانمان (پشت پرده های بی شمار حجاب) آفتابی پنهان داریم. اما یک روزی برای همه ما خواهد رسید که بتوانیم نقاب را از چهره این آفتاب پنهان برداریم و او را هویدا کنیم (دوستان توجه داشته باشند که همه ما به این مرحله خواهیم رسید، اما قبل از آن باید مراحل رشد آگاهی در هر یک از ما با زندگیهای بسیار در جهان مادی به تکامل برسد):

هر یک از اهل هنر وز اهل عیب
آفتابی دارد اندر غیب غیب

عاقبت روزی بود کان آفتاب
با خودش گیرد، براندازد نقاب

پس همه ما خداگون هستیم و اگر همه چیز جاودانه است، پس همه چیز همان خداست در تجلی های مختلف و به قول بابا طاهر عریان:

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم

بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم

دوستان گرامی توجه داشته باشند که درک حقیقی مقوله توحید و وحدت وجود برای ما که هنوز اسیر جسم هستیم و چشمان درونیمان باز نشده اند، نشدنی است. ما فقط کوشش میکنیم تا معنای ظاهری گفتار عرفا را کمی درک کنیم. عطار در ادامه برای فهم بهتر وادی توحید چند داستان را به شرح زیر نقل میکند:

۱. عقیده دیوانه‌ای درباره عالم:

عطار داستانی عارف دیوانه ای را بازگو میکند که شخصی از او درباره چگونگی این جهان میپرسد. دیوانه پاسخ میدهد این جهان با این همه گوناگونی و رنگها و دیدنی هایش مانند یک درخت نخل است که از صدها نقش تشکیل شده و این نقشها درهم تنیده شده اند. اگر کسی این درخت را با مالش به مومی تبدیل کند، دیگر از آن همه رنگها و نقشها چیزی جز یک موم باقی نخواهد ماند و در واقع این موم خود را به نقشهای گوناگون بر روی درخت تبدیل کرده بود. نتیجه اینکه، دنیا نیز به همین وصف است و جز یکی، چیز دیگری وجود ندارد و این چشم ظاهری و دوبین ماست که من و تو میبیند و در حقیقت هیچ جز هو وجود ندارد:

گفت آن دیوانه را مردی عزیز
چیست عالم؟ شرح ده این مایه چیز

گفت: هست این عالم پر نام و ننگ
همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ

گر به دست این نخل می‌مالد یکی
آن همه یک موم گردد بی‌شکی

چون همه موم است و چیزی نیز نیست
رو که چندان رنگ جز یک چیز نیست

چون یکی باشد همه، نبود دویی
نه منی برخیزد اینجا، نه توی

در داستان لیلی و مجنون نیز میخوانیم که طبیب وقتی که به علت بیماری به لیلی نیشتر میزد و خون او را خارج میکرد، مجنون از درد فریاد میزد و همانجای نیشتر در بدنش دردناک میشد. علت را پرسیدند و گفت که من فقط لیلی را میدیدم و آنقدر غرق وجود معشوق هستم که در احساس او نیز مثل اویم. در برابر معشوق دیگر چیزی وجود ندارد که ارزش و اهمیت داشته باشد. در واقع من مجنوم و (من) دیگری وجود ندارد. درد او درد من است.

۲. حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد:

پیرزنی نزد بوعلی سینا رفته و به او کاغذی از طلا میدهد و میگوید که اینرا از من بستان. پورسینا پاسخ میدهد که من جز از حق از کس دیگری چیزی نستانده و نمیگیرم. پیرزن پاسخ میدهد که ای بوعلی، تو اگر حق بین بودی، چشمانت دویی نمیدید و میدانستی که جز حق هیچ چیز دیگری نیست!

پیرزن در حال گفت: ای بوعلی
از کجا آوردی آخر احولی

تو درین ره مرد عقد و حل نه‌ای
چند بینی غیر اگر احول نه‌ای

تو درین ره مرد عقد و حل نه‌ای
چند بینی غیر اگر احول نه‌ای

عطار در نتیجه گیری از این داستان میگوید انسانی که به وادی پنج رسیده است، غیر از خدا چیزی دیگری نمیبیند و مثل ما انسانهای درگیر منیت نیست که دیر و کعبه و کنیسه و کلیسا ببیند و بین اینها اختلاف بگذارد. فقط خداست و غیر از او نیست، فقط او را میبیند و فقط او را میشنود. او خود را از او و در او و با او میداند و در عین حال میداند که هنوز از او جداست (چراکه هنوز به مرحله فنا و نابودی کامل نفس نرسیده است):

مرد را در دیده آنجا غیر نیست
زانک آنجا کعبه نی و دیر نیست

هم ازو بشنو سخنها آشکار
هم بدو ماند وجودش پایدار

هم جزو کس را نبیند یک زمان
هم جزو کس رانداند جاودان

هم درو، هم زو و هم با او بود
هم برون از هرسه، این نیکو بود!

تا زمانی که ما خود را جدا از دیگران و جهان میبینیم، یعنی برای خود وجودی جدا قایل میشویم، نیک و بد نیز همراه ما خواهد بود (جهان دو قطبی، خیر و شر) و بسیار از این نیک و بدها در زندگیها بر ما اثر خواهند کرد و راه بسیار درازی در پیش روی ما خواهد بود:

تا تو باشی، نیک و بد اینجا بود
چون تو گم گشتی همه سودا بود

ور تو مانی در وجود خویش باز
نیک و بد بینی بسی و ره دراز

لحظه ای وجود داشته در ازل که آفرنیش از هیچ و عدم ایجاد شد. ما نیز در همان دَم که از هیچ به وجود آمدیم، در این من درون خودمان و پرده ها و حجابهایمان گرفتار خودمان شدیم و نا آگاه از حقیقت خود مانده ایم (تمام هدف زندگی نیز این است که روزی از این ناآگاهی و گرفتاری بیرون آییم و به حقیقت خودمان آگاه شویم):

تا که از هیچی پدیدار آمدی
در گرفتِ خود، گرفتار آمدی

کاشکی اکنون چو اول بودیی
یعنی از هستی معطل بودیی

بنابراین عطار توصیه میکند که خودت را پاک کن تا از این گرفتاری بتوانی برهی. در نهاد ما و نفس ما و در پشت این پرده های حجاب بسیار پلیدی ها و کژی ها و ناراستی ها، که همچون مار و عقربند، پنهانند. همین پلیدیها و دیوهای درونی خودمان است که دوزخ ما را ساخته اند و گرفتارشانیم. اگر خود را در زمان زندگی از این پلیدی ها پاک کنیم، پس از مرگ نیز با آسودگی در گور جای میگیریم. اما اگر خود را پاک نکنیم، در قبر نیز مار و کژدم موجود در زمین و خاک به سراغمان خواهند آمد:

از صفات بد به کلی پاک شو
بعد از آن بادی به کف با خاک شو

تو کجا دانی که اندر تن ترا
چه پلیدیهاست، چه گلخن (گلخن=نقطه مقابل گلشن) ترا؟

مار و کژدم در تو زیر پرده‌اند
خفته‌اند و خویشتن گم کرده‌اند

گر سر مویی فراایشان کنی
هر یکی را همچو صد ثعبان کنی

هر کسی را دوزخ پر مار هست
تا بپردازی تو دوزخ کار هست

گر برون آیی، ز یک یک پاک تو
خوش به خواب اندر شوی در خاک تو

ورنه زیر خاک، چه کژدم چه مار،
می‌گزندت سخت، تا روز شمار!

هر کسی کو بی‌خبر زین پاکی است
هرکه خواهی گیر، کرمی خاکی است!

٣. راز و نیاز لقمان سرخسی با پروردگار:

لقمان سرخسی در یک راز و نیاز به خداوند میگوید: من بنده ای پیر و سرگشته و راه گم کرده ام. وقتی برده ای پیر میشود، او را آزادش میکنند تا در آخر زندگیش آسوده بمیرد. من در بندگی تو موهای سیاهم را سپید کرده ام. پس بیا و این بنده پیرت را آزاد کن و به من غمگین شادی بخش! پس در آن هنگام هاتفی به پیر میگوید: تو از بندگان خاصِ خاص حرم کبریایی هستی. پس اگر میخواهی از بندگی آزاد گردی، عقل و تکلیفت را محو و نابود کن و وارد شو. پیر در پاسخ می گوید:

گفت: الاهی! پس ترا خواهم مدام
عقل و تکلیفم نباید، والسلام!

پس ز تکلیف و ز عقل آمد برون
پای کوبان، دست می‌زد در جنون

گفت: اکنون من ندانم کیستم
بنده باری نیستم، پس چیستم؟

بندگی شد محو، آزادی نماند
ذره‌ای در دل، غم و شادی نماند

بی‌صفت گشتم، نگشتم بی‌صفت
عارقم، اما ندارم معرفت

من ندانم تو منی، یا من تویی!
محو گشتم در تو و، گم شد دویی!

این حالتی است که برای سالک وادی پنجم ایجاد میشود. سالک از عقل ظاهری کامل رها میشود و وارد دنیای وحدت میشود. او فقط یکی میبیند، خود را خدا و خدا را خود میبیند، او دیگر وجودهای بی شمار را جدا از هم نمیبیند، اما در عین حال میداند که هنوز او و خدا یکی نشده اند (بی‌صفت گشتم، نگشتم بی‌صفت//
عارقم، اما ندارم معرفت)

٤. حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند:

روزی یک معشوقی از روی اتفاق در آب می افتد و عاشق او که این صحنه را میبیند، بدون درنگ خود را در آب می اندازد. پس از اینکه به هم رسیدند، معشوق میپرسد: من در آب روان افتادم، تو چرا خود را در آب انداختی؟ معشوق پاسخ میدهد:

گفت: من خود را در آب انداختم
زانکه خود را از تو می‌نشناختم!

روزگاری شد که تا شد بی‌شکی
با تویی تو، یکی من یکی

تو منی یا من تو اَم؟ چند از دویی؟
با تو اَم من ، یا تو اَم، یا تو تویی؟!

چون تو من باشی و من تو، بر دو اَم
هر دو تن باشیم یک تن، والسلام

ابیات بالا گویا هستند و نیازی به توضیح نیست. نتیجه اینکه انسانی که با تمام وجودش عاشق شده، بین خودش و معشوقش تفاوتی نمیبیند و هر دو به یک تن تبدیل شده اند.

در دو بیت بعد عطار معنی شرک و توحید را در نزد یک عارف شرح میدهد. تا زمانی که انسان همه جهان و موجودات و انسانها را از هم جدا میبیند، مشرک است (چون بیش از یکی میبیند) و زمانی که این دوبینی از او رخت بر بست، او به توحید رسیده است:

تا تویی برجاست، در شرک است یافت
چون دویی برخاست، توحیدت بتافت

تو در او گم گرد، توحید این بود
گم شدن کم کن تو، تفرید این بود

 

هفت وادی پیش روی سالک -- وادی ششم: حیرت

هفت وادی پیش روی سالک
وادی ششم: حیرت

بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم، درد و حسرت آیدت

به دست آوردن توانایی الهی در عمل دیدن خدای واحد، نامحدود و بی شکل در همه جا، به معنی ورود به آسمان ششم یا وادی حیرت است. سالک در این مرحله در انتظار پیوستن به خدا است و این حال و حس او را به جایی میرساند که هر نفسی که فرو میبرد، مانند تیغی او را زخم میزند؛ بعد از هر دمی دریغ دارد که چرا هنوز با خالق یکی نشده. اگر بخواهیم آنرا به مثالی از زندگی این دنیایی تشبیه کنیم، مانند زمانی است که انسان عاشق بعد از مشقات و رنجهای فراوان خود را به یک قدمی معشوق رسانده، اما هنوز به وصال یار نرسیده. دوستان میتوانند حس کنند که در این زمان چه تب و تابی و سوز و گدازی در او وجود دارد. سالک آسمان ششم دایما در عشق حق، در سوز و درد و دریغ و آه است. از هر موی سالک خون روان است؛ اما نه خونی که به دلیل تیغ خوردن باشد، بلکه خون دل است که به جوش آمده و میچکد و هر قطره آن پس از چکیدن مینگارد: ای دریغ!:

هر نفس، اینجا چو تیغی باشدت
هر دمی، اینجا دریغی باشدت

آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب، نه روز هم

از بن هر موی این کس، نه به تیغ
می‌چکد خون، می‌نگارد: ای دریغ!

آتشی باشد فسرده مرد این
یا یخی بس سوخته از درد این؟

وقتی سالک دچار حیرت می‌شود، آن‌چنان این حالت ملکوتی و روحانی است و شهودات سالک چنان عمیق و بلند است که او را خاموش می‌کند و لب از سخن فرو می‌بندد. هنگامی‌ هم که معارف عالم بالا بر سالک نازل می‌شود، او مانند دیگی بر آتش، از شدت تعالی این معارف به جوش و خروش در می‌آید. یعنی شناخت عالی تری را دریافت کرده است، اما سالک قدرت به زبان آوردن ندارد و در سکوت و خاموشی می‌ماند.

سالک، در مرحله ششم، آماده فنا شدن میشود. فنا یعنی هستی دروغین انسان که باعث شده خود را جدا از دیگران ببیند، نابود میشود و انسان درمیابد که از خدا بوده و به او بازگشته است و تمام این سالها که خود را جدا از خدا میدیده و برای خودش فردیت محدود قایل میشده، فریب و خوابی بیش نبوده است. سالک آسمان ششم آماده فنا میشود. او خدا را میبیند، اما هنوز با او یکی نیست و از طرفی از وجود خودش نیز دیگر ناآگاه شده است. او دیگر نمیداند که کیست. او دارد آگاهی ظاهری خود را که در کالبد ذهنی اش ذخیره بوده است را از دست میدهد. همچون انسان نیمه بیهوشی که میداند وجود دارد، اما نمیداند چه کسی است و نامش چیست و در کجاست. سالک حتی از مرحله توحید نیز ناآگاه میشود. او فقط میداند که هست. تمام اینها به دلیل این است که تمام کالبدهای جسمی و روحی سالک یکی یکی از او جدا گشته اند و منیت و نفس غیر حقیقی او در حال نابودی کامل است:

هر چه زد توحید بر جانش رقم
جمله گُم گردد از او، گُم نیز هم!

گر بدو گویند: مستی یا نه‌ای؟
نیستی! گویی که هستی یا نه‌ای؟

در میانی یا برونی از میان؟
بر کناری یا نهانی یا عیان؟

فانیی یا باقیی یا هر دویی؟
یا نه ای هر دو، تویی یا نه تویی؟

گوید: اصلا می‌ندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من!

عاشقم، اما ندانم بر کیم!
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟

لیک از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی

در این وادی، سالک خدا را میبیند، اما هنوز با او یکی نیست. نتیجه این، حیرتی بسیار بزرگ است، طوریکه سالک همه چیز را از یاد میبرد. نه کفر میشناسد، نه دین، نه شادی، نه غم. عارف وقتی حق را شهود می‌کند، بین بود و نبود، هستی و نیستی، وحدت و کثرت، ظاهر و باطن، اول و آخر، حقیت و دروغ (مجاز) در می‌ماند و جز اظهار ناتوانی و حیرت چیزی نمی‌تواند بگوید. او بکل همه چیز را میبیند و هیچ چیز را نمیبیند:

در چنین منزل که شد دل ناپدید
بلکه هم شد نیز منزل ناپدید

ریسمان عقل را سَر گم شد است
خانهٔ پندار را، دَر گم شد است

هرکه او آنجا رسد، سَر گم کند
چار حد خویش را، در گم کند

عارف در روبرو شدن با خدا، از طرفی دوگانگی و کثرت را و از طرفی خدای یگانه و نامحدود را در همه جا و همه چیز میبیند. این مشاهده عملی وحدت در کثرت و یگانگی در چندگانگی، روشن بینی الهی حقیقی و کامل است. او حالا به طور خودکار همه جزییات درون و بیرون همه دنیاها را میداند:

گر کسی اینجا رهی دریافتی
سر‌‌ِّ‌‌ کل در یک نفس دریافتی

در ادامه به شرح چند داستان از عطار میپردازم که این درک این وادی را برای ما آسان تر میکند:

۱. حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری:

پادشاهی بود که دختر بسیار زیبایی داشت. عطار زیبایی این ماه روی را اینگونه شرح میدهد:

خسروی که آفاق در فرمانش بود
دختری چون ماه در ایوانش بود

از نکویی بود آن رشک پری
یوسف و چاه و زنخدان بر سری

طرهٔ او صد دل مجروح داشت
هر سر مویش رگی با روح داشت

ماه رویش مثل فردوس آمده
وانگه از ابروش در قوس آمده

پادشاه روزی یک غلامی را به دربار خود می آورد که این غلام نیز از زیبایی بسیار زیادی بهره مند بود:

آمدی القصه پیش پادشاه
از پی خدمت غلامی همچو ماه

چه غلامی، آنک داد او از جمال
مهر و مه را هم محاق و هم زوال

از قضا روزی دختر پادشاه این غلام زیبا را میبیند و دیوانه وار عاشق او میشود:

کرد روزی از قضا دختر نگاه
دید روی آن غلام پادشاه

دل ز دستش رفت و در خون اوفتاد
عقل او از پرده بیرون اوفتاد

عقل رفت و عشق، بر وی زور یافت
جان شیرینش به تلخی شور یافت

دختر به شدت اندیشناک میشود که چگونه میتواند از عشق این غلام بهره مند گردد و از او کامی بگیرد، بدون اینکه کسی از این ماجرا با خبر شود، حتی خود غلام! چرا که او شاهزاده هست و نمیتواند عاشق غلامی باشد. دختر ده کنیز عالی مرتبه داشت که بسیار پر هنر بودند و موسیقی مینواختند و با صدایی بسیار زیبا آواز میخواندند. دختر پادشاه راز خود را با آنان میگوید. کنیزان به دختر پادشاه میگویند که ما ترتیب کار را میدهیم. به این صورت که یک شبی غلام را طوری پنهانی به نزد تو می آوریم که او خود نیز باخبر نشود و تو بتوانی کام دل را از او بگیری. پس یک شبی یک کنیز به نزد غلام میرود و او را با می مست میکند. پس از آنکه غلام مست میشود، کنیز در می او داروی بیهوشی ریخته و به او میخوراند:

چون بخورد آن می، غلام از خویش شد
کار آن زیبا کنیزک پیش شد

روز تا شب آن غلام سیم بر
بود مست و از دو عالم بی‌خبر

پس از آنکه غلام بیهوش شد، کنیزان دیگر هم می آیند و غلام را بر تخت میگذارند و به نزد دختر می برند. غلام در نیمه های شب، نیمه مست و نیمه هوشیار، نیمه چشمی باز میکند و خود را در اتاق شاهزاده میابد. توصیفی که عطار از غلام در این حالت میکند، مشابه زمانی است که سالک وادی ششم، نیمه هوشیار، حق را روبروی خود می بیند. خواننده گرامی به تک تک ابیات دقت کند. اینها فقط وصف یک عشق بازی زمینی نیستند، بلکه تشریح کامل حال سالک آسمان ششم در نزد حق با زبان این دنیایی است:

نیم شب، چون نیم مستی آن غلام
چشم، چون نرگس، گشاد از هم تمام

دید قصری همچو فردوس آن نگار
تخت زرین از کنارش تا کنار

در میان آن همه خوشی و کام
گم شده در چهرهٔ دختر غلام

مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان
نه در این عالم به معنی، نه در آن

سینه پر عشق و زبان لال آمده
جان او از ذوق در حال آمده

چشم بر رخسارهٔ دل‌دار داشت
گوش بر آواز موسیقار داشت

هم مشامش بوی عنبر یافته
هم دهانش آتش‌ِ تر یافته

دخترش در حال جام مِی بداد
نقل مِی را، بوسه‌ای در پی بداد

چشم او در چهرهٔ جانان بماند
در رخ دختر همی حیران بماند

چون نمی‌آمد زبانش کارگر
اشک می‌بارید و می‌خارید سر

هر زمان، آن دخترِ همچون نگار
اشک بر رویش فشاندی، صد هزار

گه لبش را بوسه دادی، چون شکر
گه نمک در بوسه کردی، بی‌جگر

گه پریشان کرد زلف سرکشش
گاه گم شد در دو جادوی خوشش

وان غلام مست، پیشِ دل نواز
مانده بُد با خود، نه بی‌خود، چشم باز!

هم در این نَظّاره می‌بود آن غلام
تا برآمد صبح از مشرق تمام

صبحدم غلام در همان حالت باخودی (چون نفس کاذب هنوز وجود دارد) و بی خودی (به دلیل مستی به وجود آمده از دیدن حق و بودن در حضور او) به خواب میرود و کنیزان او را دوباره به اتاق خودش برمیگردانند. پس از اینکه غلام بیدار میشود، تجربه شب قبل را به یاد می آورد، اما نمیداند که این تجربه چه بود و کجا بود. پس بر غلام شوری زیاد وارد میشود و جامه بر تن می دراند و موی می کند و بر سرش خاک میریزد، چراکه آنرا ماه روی و آن عشق پر سوز دیگر آنجا نبود. در واقع این حالتی از جنون و دیوانگی است که نهایت عشق در انسان ایجاد میکند. این حالت غلام مشابه حالتی است که آنرا سالک در وادی ششم تجربه میکند:

چون به خفت آنجا غلام سرفراز
زود بردندش بجای خویش باز

بعد از آن چون آن غلام سیم بر
یافت آخر اندکی از خود خبر

شور آورد و ندانستش چه بود
بودنی چون بود از آن سوزش چه سود

دست در زد جامه بر تن چاک کرد
موی بر هم کند و سر بر خاک کرد

از غلام پرسیدند از آن معشوقی که دیدی برای ما وصف کن. پاسخ داد که شرح دادنی نیست (و حقیقتا حال سالک را در آسمان ششم به هیچگونه نمیتوان وصف کرد و عطار در این ابیات دقیقا همین را میخواهد بیان کند). غلام میگوید آنچه که من آنچنان واضح و عیان دیدم، هیچ کس در خواب نمیتواند ببیند؛ هیچ کس این شدت از عشق را تجربه نکرده است؛ به هیچ عنوان وصف شدنی نیست و عجیب ترین چیزی است که در جهان میتواند وجود داشته باشد:

قصه پرسیدند از آن شمع طراز
گفت: نتوانم نمود این قصه باز

آنچ من دیدم عیان مست و خراب
هیچ کس هرگز نبیند آن به خواب

آنچ تنها بر من حیران گذشت
بر کسی هرگز ندانم آن گذشت

آنچ من دیدم نیارم گفت باز
زین عجایب‌تر نبیند هیچ راز

به غلام گفتند: کمی از آن مستی بیرون بیا و از آن صدگونه رازی که دیده ای، یکی را برای ما بازگوی! غلام گفت من خود مانده ام که آیا آنچه دیده شد و تجربه شد توسط من بود یا توسط کس دیگری بود؟ من خود هیچ نشنیدم، در عین اینکه همه چیز را بشنیدم و من خود هیچ ندیدم، در عین اینکه همه چیز را دیدم (توجه داشته باشید که این را با زبان عقل نمیشود بیان کرد. خواننده گرامی کوشش کند با دل خود این را درک کند. این حالت بیان وحدت در عین کثرت است. سالک هنوز فرد است، اما وحدت را درک میکند. پس اوست که میبیند (کثرت)، اما او نیست که میبیند بلکه یکی و واحد است که میبیند و تجربه میکند (وحدت)):

هر کسی گفتند: آخر اندکی
با خود آی و بازگو از صد یکی!

گفت: من درمانده‌ام چون دیگری
کان همه من دیده‌ام؟ یا دیگری؟!

هیچ نشنیدم، چو بشنیدم همه
من ندیدم، گرچه من دیدم همه

شخص دیگری گفتش هر چه دیده ای خوابی بوده و تو دیوانه شده ای. غلام پاسخ میدهد که من اصلا آگاه نیستم که آیا خواب دیدم یا در بیداری دیدم؟ نمیدانم که آیا در مستی بودم و آنرا دیدم یا در هوشیاری؟:

غافلی گفتش: که خوابی دیده‌ای
کین چنین دیوانه و شوریده‌ای

گفت: من آگه نیم پنداریی
تا که خوابم بود یا بیداریی

من ندانم کان به مستی دیده‌ام
یا به هشیاری صفت بشنیده‌ام

این عجیب ترین حالی که انسان میتواند داشته باشد. این حال نه پیداست و نه پنهان، نه میتوان از بیان آن خودداری کرد و نه میتوان آنرا بیان کرد، نه آثار آن از جان و روان سالک پاک میشود (چراکه این تجربه اینقدر حقیقی است و چنان آگاهی با خود دارد که سالک را در لحظه در خود غرق میسازد) و نه از آن کوچکترین اثری بر جای است:

زین عجب‌تر حال نبود در جهان
حالتی نه آشکارا نه نهان

نه توانم گفت و نه خاموش بود
نه میان این و آن مدهوش بود

نه زمانی محو می‌گردد ز جان
نه از او یک ذره می‌یابم نشان

رخ آنکس که دیده شده از چنان کمالاتی برخوردار است که هیچ کس با آن برابری نمیکند. آفتاب جهان تاب با آن همه بزرگی و درخشندگی در برابر چهره پر کمال او همچون ذره ای! می ماند و فقط خدای بزرگ میداند که اینجا سخن از چه می رود و نه هیچ کس دیگری:

دیده‌ام صاحب جمالی از کمال
هیچ کس می‌نبودش در هیچ حال

چیست پیش چهرهٔ او آفتاب
ذره ای، والله اعلم باالصواب

چون نمی‌دانم چه گویم بیش ازین
گرچه او را دیده‌ام من پیش ازین

من چو او را دیده یا نادیده‌ایم
در میان این و آن شوریده‌ام

۲. حکایت مادری که بر خاک دختر می‌گریست:
مادری بر خاک دخترش میگریست. عارفی راه بین او را بر سر قبر دید و گفت: این زن از مردان پیشی گرفته است. چونکه به حق میداند برای چه کسی می گرید و از کدامین گم شده اش دور مانده است و درباره چه کسی بی صبر و بی قرار است. نیک و فرخنده اوست که حال خود را میداند و می داند که بر چه کسی باید بگرید. اما داستان منِ غم زده بسیار دشوار است. روز و شب، ماتم زده نشسته ام و روشن نیست برای چه کسی اینچنین زار می گریم و نمیدانم از که چنین دور افتاده ام و حیران مانده ام. این زن هزار بار از من جلوتر است، چراکه از گم گشته خود بویی برده است. اما من از گم گشته ام بویی نبرده ام و حسرت این، خون مرا ریخته است و من را در حیرتش کشته است:

این زن از چون من هزاران گوی برد
زانکه از گم گشتهٔ خود بوی برد

من نبردم بوی و این حسرت مرا
خون بریخت و کشت در حیرت مرا

این داستان بیانگر حال و روز سالک وادی ششم است. او مانند کسی است که دچار فراموشی کامل شده است و از همه چیز بی خبر است. فقط میداند دلش از شدت شوق و حسرت وصال در آتش عشق در سوز و گداز شدید است. در این منزل، سر رشته ریسمان عقل و نیز درِ خانۀ پندار، گم شده است. هر کس که به این وادی برسد، سَرِ خود و دَرِ چهار حد خود را گم میکند (یعنی همه چیز خود را از دست میدهد و فقط حیرانی برایش باقی می ماند). او راز کل را در یک نفس در می یابد:

در چنین منزل که شد دل ناپدید
بل که هم شد نیز منزل ناپدید

ریسمانِ عقل را، سَر گم شدست
خانهٔ پندار را، دَر گم شدست

هر که او آنجا رسد، سَر گم کند
چار حد خویش را، دَر گم کند

گر کسی اینجا رهی دریافتی
سِرّ کل، در یک نفس، دریافتی

۳. گفتار یک صوفی با مردی که کلیدش را گم کرده بود:
صوفیی می‌رفت، آوازی شنید که می گفت: من کلیدم را گم کرده ام و در اینجا بر خاک راه و در کوچه مانده ام. آیا کسی کلیدی یافته است؟ و با خود می گفت:

گر در من بسته ماند، چون کنم؟
غصهٔ پیوسته ماند، چون کنم؟

صوفی به او گفت: چه کسی به تو گفته است که اینچنین خود را خسته کنی و غمگین کلیدت باشی؟ حال که در (بسته شده) را میشناسی، بگذار بسته باشد (یعنی همین که می دانی کدام در است که کلیدش گم شده، خود نعمتی است!). زیرا بر در بسته اگر بنشینی، بالاخره کسی در را به رویت خواهد گشود! کار تو در برابر کار من بسیار آسان است، زیرا من نه کلیدی دارم و نه هرگز دری وجود داشته که بسته شده باشد! در عین حال از تحیر جانم در حال سوختن است و سر و ته کارم هیچ روشن و هویدا نیست!

کار تو سهل است و دشوار آن من
کز تحیر می‌بسوزد جان من

نیست کارم را نه پایی، نه سری
نه کلیدم بود هرگز، نه دری

کاش این صوفی بسی بشتافتی
بسته یا بگشاده‌ای دریافتی

مردم را هیچ بهره ای به جز پندار و خیال نیست و هیچ کس نمی داند که حال از چه قرار است:

نیست مردم را نصیبی جز خیال
می نداند هیچ کس تا چیست حال

هر که گوید چون کنم، گو چون مکن
تا کنون چون کرده‌ای؟ اکنون مکن

در ابیات بعدی، عطار چگونگی حیران بودن سالک وادی ششم را توضیح میدهد و اینکه چگونه او از خبر خود نیز بی خبر است:

هر که او در وادی حیرت فتاد
هر نفس، در بی‌عدد حسرت فتاد

حیرت و سرگشتگی تا کی برم؟
پی چو گم کردند، من چون پی برم؟

می‌ندانم، کاشکی می‌دانمی
که اگر می‌دانمی، حیرانمی!

در وادی ششم، شکایت انسان شُکر و سپاس اوست، ایمانی که او تا این زمان داشته اکنون برای او کفر است و آنچه تاکنون برای او کفر به نظر می آمده، حالا برای او ایمان است:

مر مرا اینجا شکایت شکر شد
کفر، ایمان گشت و ایمان، کفر شد

سالک وادی ششم حقایق را آنگونه که هست میبیند و نه آنگونه که جامعه برای او تعریف کرده بوده است. از این روی است که جای کفر و ایمان او با هم عوض می شوند. در داستان بعدی عطار بیان میکند که چگونه کفر و ایمان سالک این وادی جایشان را با هم عوض میکنند و چطور آنچه در نزد عوام کفر به شمار می آید، برای او عین ایمان می شود و برعکس.

۴. حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران (زرتشتیان) می‌کرد:
شیخ ابوالقاسم نصرآبادی (صوفی مشهور قرن چهارم) به درد عشق گرفتار آمد و بر توکل خدا چهل حج به جای آورد. شیخ موهایش سپید گشته بود و تنش نزار و ناتوان شده بود. روزی کسی او را در حالیکه برهنه بود و فقط با یک تکه لنگی پایین تنه اش را پوشانده بود، دید. شیخ دلش پر تاب و بی قرار یود و جانش داغ و گداخته و افروخته. شیخ با این حال و شکل، زناری نیز بسته بود و بدون هیچ ادعا و لافی گرد آتشگاه زرتشتیان در طواف بود. آن شخص شیخ را خطاب قرار داده و به او گفت:

گفت گفتم: ای بزرگ روزگار
این چه کارِ تست؟ آخر شرم دار!

کرده‌ای چندین حج و بس سروری
حاصل آن جمله آمد کافری؟

این چنین کار از سر خامی بُوَد
اهل دل را از تو بدنامی بُوَد

وین کدامین شیخ کرد؟ این راهِ کیست؟
می‌ندانی این که آتشگاه کیست؟

شیخ پاسخ می دهد: کار من کاری بسیار سخت است. آتش (عشق) بر خانه و رخت من افتاده است و همه چیز من و از جمله نام و ننگم را به باد داده است. تو حیران کار من گشته ای؟ پس بدان که وقتی اینچنین آتشی بر جانت زده شود، برایت دیگر نام و ننگ به کل بی معنی میگردد. از وقتی که این آتش بر جان من افتاده، از کنشت و کعبه بیزار گشته ام!

چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان؟

تا گرفتار چنین کار آمدم
از کنشت و کعبه بی‌زار آمدم

ذره‌ای گر حیرتت آید پدید
همچو من صد حسرتت آید پدید

وادی ششم آخرین مرحله ای است که سالک هنوز در دوگانگی قرار دارد. سالک، وحدت وجود و یکتایی را شناخته و درک کرده، اما هنوز از «من دروغین یا نفس» کاملا جدا نشده و آنرا را از دست نداده است. حقیقت انسان نور مجرد از ماده است. نوری که از دریای عدم صادر شده و در کالبدها و غلافهای متعدد محدود شده است و به همین دلیل است که انسان دچار توهم دوگانگی و فردیت و جدایی از دیگران شده است. آنچه که در نهایت باعث نابودی نفس کاذب انسان میشود، عشق است. عشق در منتها درجه خود به آتشی سوزان تبدیل میشود که هستی دروغین سالک آسمان ششم را می سوزاند و از بین می برد تا او در آسمان هفتم به نفس حقیقی خویش یا همان نور اسپهدی برسد. به این دلیل است که عطار داستان شیخ نصرآباد و آتشگاه را مطرح میکند تا از طرفی بیان کند چگونه این عشق جان سالک را به آتش میکشد، و از طرفی دیگر غیر مستقیم به ما گوشزد می کند که چرا ایرانیان باستان و در راس آنان زرتشت حکیم نماد آتش و نور را برای مراسم عبادی برگزیده بودند. هدف نهایی خداشناسی و عبادت در حکمت باستانی ایران قدیم رسیدن به آتش عشق الهی و سوختن در آن بود و عنصر آتش را که رمزی از ایزد اردیبهشت است را برای عبادت انتخاب کردند. حافظ در اینباره چنین می فرماید:

از آن به دیر مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

و جای دیگری بیان میکند که چگونه این آتش جان حافظ را به آتش کشیده است:

سینه ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺩﻝ ﺩﺭ ﻏﻢ ﺟﺎﻧﺎﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ
ﺁﺗﺸﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﮐﺎﺷﺎﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ

ﺗﻨﻢ ﺍﺯ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺩﻭﺭﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﺑﮕﺪﺍﺧﺖ
ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻣﻬﺮ ﺭﺥ ﺟﺎﻧﺎﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ

ﺳﻮﺯ ﺩﻝ ﺑﯿﻦ ﮐﻪ ﺯ ﺑﺲ ﺁﺗﺶ ﺍﺷﮑﻢ ﺩﻝ ﺷﻤﻊ
ﺩﻭﺵ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺯ ﺳﺮ ﻣﻬﺮ ﭼﻮ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ

مولانای بزرگ نیز بسیار در مورد آتش سوزان عشق سروده است که نمونه ای از آنرا در اینجا می آورم:

بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد

آنچ از عشق کشید این دل من، کُه نکشید
و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد

و اما آنچه را که عطار در داستان شیخ ابوالقاسم نصرآبادی آورده است، خودش نیز تجربه کرده که آنرا در غزل زیر بیان فرموده:

مسلمانان، من آن گبرم که دین را خوار می‌دارم
مسلمانم همی خوانند و من زنار می‌دارم

طریق صوفیان ورزم، ولیکن از صفا دورم
صفا کی باشدم چون من سر خمار می‌دارم

ببستم خانقه را در، در میخانه بگشودم
ز می من فخر می‌گیرم ز مسجد عار می‌دارم

چو یار اندر خرابات است، من اندر کعبه چون باشم
خراباتی صفت خود را ز بهر یار می‌دارم

به گرد کوی او هر شب، بدان امید چون عطار
مگر بنوازدم یاری خروش زار می‌دارم

فکر میکنم خواننده گرامی توانسته باشد با خواندن غزل بالا، معنی این سخن عطار را در بیان وادی حیرت بهتر درک کرده باشد:

مر مرا اینجا شکایت شکر شد
کفر، ایمان گشت و ایمان، کفر شد

چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان؟

تا گرفتار چنین کار آمدم
از کنشت و کعبه بی‌زار آمدم

۵. نو مریدی که پیر خود را به خواب دید:
نو مریدی که دلی روشن و پاک همچون آفتاب داشت، شبی پیر خویش را در خواب می بیند و به او در خواب می گوید: دل من از حیرت دوری تو در خون نشسته است. در فراغت شمع دلم را افروخته ام و از وقتی که رفته ای، از حیرتت سوخته ام. سپس از پیر میپرسد:

من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی
کار تو چون است آنجا؟ بازگوی

پیر پاسخ میدهد: من چنان در اینجا حیران و مست مانده ام که دایما مشغول گزیدن پشت دستم با دندان هستم!

پیر گفتش مانده‌ام حیران و مست
می‌گزم دایم به دندان پشت دست

پیر میگوید حیرتی که ما در اینجا گرفتارش هستیم بسیار بیشتر از آن چیزی است که شما در دنیا به آن گرفتارید. ذره ای از این حیرت برای من از صد کوه در دنیا سنگین تر است:

ما بسی در قعر این زندان و چاه
از شما حیران تریم این جایگاه

ذره‌ای از حیرت عقبی مرا
بیش از صد کوه در دنیا مرا