خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

هفت وادی پیش روی سالک ....وادی پنجم: توحید

هفت وادی پیش روی سالک
وادی پنجم: توحید

تمثال جناب عطار نیشابوری


بعد از این، وادی توحید آیدت
منزل تفرید و تجرید آیدت

در وادی توحید، عارف از عالم کثرت (جدا جدا دیدن همه چیز و اینکه خود را نیز جدا از خدا بیند)، به عالم وحدت یا توحید (یکی دیدن خود با همه چیز) میرسد. هر چه بیند اوست و دیگر هیچ! در واقع همه تعدادها یکی هستند چون از یک بوجود آمده اند. مولانا اینگونه این توحید را وصف میکند:

 

همه خانه‌ها که آمد درِ آن به سوی دریا
چو فزود موج دریا، همه خانه‌ها درآمد

همه خانه‌ها یکی شد، دو مبین، به آب بنگر
که جدا نیند، اگر چه، که جدا جدا درآمد

 

در اینجا لازم است توضیح کوتاهی درباره مفهوم توحید نزد عوام و خواص بدهم. توحید در نزد عامه مردم یعنی خدا یکی است و یکتا است و شریکی ندارد. اما این تعریف در نزد خواص و سالکی که به آسمان پنجم آگاهی در طریقت روحانی رسیده است، خود نوعی از شرک محسوب میشود. چراکه در این تعریف عام، جهان از اجزای مختلفی تشکیل شده و خدای یکتا در راس آن قرار گرفته. خواص میگویند: جز خدا چیز دیگری وجود ندارد! هر چه میبینی، اوست (فلسفه وحدت وجود). این معنای توحید در وادی پنجم از هفت شهر عشق است.

 

هر آنچه که ما در ظاهر در این دنیا میبینیم، تجلی خداوند در جهان به شکلهای گوناگون است. عرفا در گفتارشان خبر داده اند که در ازل، خداوند تمام آفرینش را از «هیچ» یا «عدم» آفرید و در نهایت تمام این آفرینش در همان هیچ ناپدید خواهند شد. این دلیل همان توحید است:

 

رویها، چون زین بیابان درکُنند
جمله سر از یک گریبان برکُنند

گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی

چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک، یکی باشد تمام

نیست آن یک کان احد آید ترا
زان یکی کان در عدد آید ترا

چون برون است از احد وین از عدد
از ازل قطع نظر کن وز ابد

چون ازل گم شد، ابد هم جاودان
هر دو را کی هیچ ماند در میان

چون همه هیچی بود هیچ این همه
کی بود دو اصل جز پیچ این همه

در این مرحله عارف آنقدر غرق معشوق (حق تعالی) میشود که خود و دیگران را به کلی فراموش میکند و حتی شاید متوجه بدن خود و خواستهای فیزیکی خود هم نباشد. البته این به این معنا نیست که دیگران برایش بی اهمیت میشوند، بلکه دیگران را میبیند و خدمت تمام میکند، اما نه به عنوان دیگران بلکه به عنوان معشوق! چون عارف، دیگران را نمی بیند، بلکه فقط او (معشوق) را می بیند که در اشکال بی شمار تجلی کرده است:

مرد سالک چون رسد این جایگاه
جایگاه مرد برخیزد ز راه

گم شود، زیرا که پیدا آید او
گُنگ گردد، زانکه گویا آید او

پس عارف، عاشق همه کس و همه چیز هست ولی میداند و می بیند که این همه کس و همه چیز (حتی جانوران و گیاهان و سنگها و ...) خود خداوند هستند. او خدا را درون همه چیز و همه کس می بیند و خدمت میکند و عشق می ورزد:

جزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو
صورتی باشد صفت نه جان، نه عضو

به همین جهت ملاقات عارفی که به درجه (ولی) رسیده یعنی به مرحله توحید رسیده، برای هر کس به منزله موهبتی الهی است چرا که آن کس از نور عارف بهره مند شده و آگاهی اش به میزان قابل توجه افزایش می یابد، زیرا عارف (جان) فرد را خدمت میکند و می بیند، بنابراین (جان) فرد نیز از نور جان و انرژی عاشقانه عارف بهره مند میشود.

برای فهمیدن بهتر توحید، توصیه شده است که اول در عمق وجود خود به دنبال معنا و گوهر خداوندی بگردیم. فرزانگان میگویند که درون همه چیز و همه کس گوهری ناب و با ارزش وجود دارد که از ظاهر آن موجود متفاوت است و آن گوهر نهفته در دیگران که حیات بخش و جاودانه است، با گوهر یا جان ما مرتبط است و تمام اینها از یک منبع سرچشمه گرفته است و آن خداوند است. به زبان دیگر، در هر جاندار و بی جانی در این جهان، گوهری از نور مجرد (یعنی نوری که هیچ وابستگی به ماده ندارد) و ناب پنهان است و این نورها از نورالانوار یا همان حضرت حق جدا گشته اند، البته این جدایی کاملا ظاهری است، چراکه در جهان باطن تمام گوهرها با هم در ارتباطند و در حقیقت همان یک و واخد را تشکیل میدهند (از این روی هست که در قرآن گفته شده خداوند از رگ گردن شما به شما نزدیک تر است، چون خداوند در عمق هستی تو همیشه جاری است) و از همین روی است که گاهی انسان در خواب یا حتی بیداری از اخوالات شخص دیگری با خبر می گردد. اما این ارتباط، در لایه های زیرین آفرینش است که چشم ما در جهان مادی به دلیل وجود حجاب های بسیار از دیدن و درک آن ناتوان است. فقط کسی که از این پرده های حجاب (که عرفا میگویند این پرده ها بسیار بسیار زیادند) گذشته و به آسمان پنجم آگاهی رسیده است میتواند این وحدت و یکی بودن را ببیند. باز هم تاکید میکنم که دوستان این سخنان را با عقل ظاهر نسنجند و عقل هیچ راهی، به دلیل پرده های حجاب، به ذات حق ندارد. مولانا در اینباره میفرماید:

زین وصیت کرد ما را مصطفی،
بحث کم جویید در ذات خدا!

آنکه در ذاتش، تفکر کردنی است
در حقیقت، آن نظر، در ذات نیست!

هست آن، پندارِ او، زیرا به راه،
صد هزاران پرده آمد تا اله!

هر یکی در پرده‌ای موصول خو است
وهم او آن است که آن خود عین هو است

مولانا در ابیات بالا میگوید که در ذات خدا بحثهای منطقی و فلسفی نکنید و تلاش نکنید که با فکر و خرد ظاهری به ذات خدا برسید. زیرا از ما تا خدا «صدهزاران» پرده حجاب راه است و آنچه که فکر ما از خدا میپندارد، فقط یکی از همان پرده های راه است که ما با عقل ظاهری به آن رسیده ایم و در آن گیر کرده ایم!

بر همین مبنا است که عطار میگوید همه ما (اهل هنر = آنکس که رشد روحی بالایی دارد، اهل عیب=آنکس که در مراحل پایین تکامل روحی است) در نهانِ نهانمان (پشت پرده های بی شمار حجاب) آفتابی پنهان داریم. اما یک روزی برای همه ما خواهد رسید که بتوانیم نقاب را از چهره این آفتاب پنهان برداریم و او را هویدا کنیم (دوستان توجه داشته باشند که همه ما به این مرحله خواهیم رسید، اما قبل از آن باید مراحل رشد آگاهی در هر یک از ما با زندگیهای بسیار در جهان مادی به تکامل برسد):

هر یک از اهل هنر وز اهل عیب
آفتابی دارد اندر غیب غیب

عاقبت روزی بود کان آفتاب
با خودش گیرد، براندازد نقاب

پس همه ما خداگون هستیم و اگر همه چیز جاودانه است، پس همه چیز همان خداست در تجلی های مختلف و به قول بابا طاهر عریان:

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم

بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم

دوستان گرامی توجه داشته باشند که درک حقیقی مقوله توحید و وحدت وجود برای ما که هنوز اسیر جسم هستیم و چشمان درونیمان باز نشده اند، نشدنی است. ما فقط کوشش میکنیم تا معنای ظاهری گفتار عرفا را کمی درک کنیم. عطار در ادامه برای فهم بهتر وادی توحید چند داستان را به شرح زیر نقل میکند:

۱. عقیده دیوانه‌ای درباره عالم:

عطار داستانی عارف دیوانه ای را بازگو میکند که شخصی از او درباره چگونگی این جهان میپرسد. دیوانه پاسخ میدهد این جهان با این همه گوناگونی و رنگها و دیدنی هایش مانند یک درخت نخل است که از صدها نقش تشکیل شده و این نقشها درهم تنیده شده اند. اگر کسی این درخت را با مالش به مومی تبدیل کند، دیگر از آن همه رنگها و نقشها چیزی جز یک موم باقی نخواهد ماند و در واقع این موم خود را به نقشهای گوناگون بر روی درخت تبدیل کرده بود. نتیجه اینکه، دنیا نیز به همین وصف است و جز یکی، چیز دیگری وجود ندارد و این چشم ظاهری و دوبین ماست که من و تو میبیند و در حقیقت هیچ جز هو وجود ندارد:

گفت آن دیوانه را مردی عزیز
چیست عالم؟ شرح ده این مایه چیز

گفت: هست این عالم پر نام و ننگ
همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ

گر به دست این نخل می‌مالد یکی
آن همه یک موم گردد بی‌شکی

چون همه موم است و چیزی نیز نیست
رو که چندان رنگ جز یک چیز نیست

چون یکی باشد همه، نبود دویی
نه منی برخیزد اینجا، نه توی

در داستان لیلی و مجنون نیز میخوانیم که طبیب وقتی که به علت بیماری به لیلی نیشتر میزد و خون او را خارج میکرد، مجنون از درد فریاد میزد و همانجای نیشتر در بدنش دردناک میشد. علت را پرسیدند و گفت که من فقط لیلی را میدیدم و آنقدر غرق وجود معشوق هستم که در احساس او نیز مثل اویم. در برابر معشوق دیگر چیزی وجود ندارد که ارزش و اهمیت داشته باشد. در واقع من مجنوم و (من) دیگری وجود ندارد. درد او درد من است.

۲. حکایت پیرزنی که کاغذ زری به بوعلی داد:

پیرزنی نزد بوعلی سینا رفته و به او کاغذی از طلا میدهد و میگوید که اینرا از من بستان. پورسینا پاسخ میدهد که من جز از حق از کس دیگری چیزی نستانده و نمیگیرم. پیرزن پاسخ میدهد که ای بوعلی، تو اگر حق بین بودی، چشمانت دویی نمیدید و میدانستی که جز حق هیچ چیز دیگری نیست!

پیرزن در حال گفت: ای بوعلی
از کجا آوردی آخر احولی

تو درین ره مرد عقد و حل نه‌ای
چند بینی غیر اگر احول نه‌ای

تو درین ره مرد عقد و حل نه‌ای
چند بینی غیر اگر احول نه‌ای

عطار در نتیجه گیری از این داستان میگوید انسانی که به وادی پنج رسیده است، غیر از خدا چیزی دیگری نمیبیند و مثل ما انسانهای درگیر منیت نیست که دیر و کعبه و کنیسه و کلیسا ببیند و بین اینها اختلاف بگذارد. فقط خداست و غیر از او نیست، فقط او را میبیند و فقط او را میشنود. او خود را از او و در او و با او میداند و در عین حال میداند که هنوز از او جداست (چراکه هنوز به مرحله فنا و نابودی کامل نفس نرسیده است):

مرد را در دیده آنجا غیر نیست
زانک آنجا کعبه نی و دیر نیست

هم ازو بشنو سخنها آشکار
هم بدو ماند وجودش پایدار

هم جزو کس را نبیند یک زمان
هم جزو کس رانداند جاودان

هم درو، هم زو و هم با او بود
هم برون از هرسه، این نیکو بود!

تا زمانی که ما خود را جدا از دیگران و جهان میبینیم، یعنی برای خود وجودی جدا قایل میشویم، نیک و بد نیز همراه ما خواهد بود (جهان دو قطبی، خیر و شر) و بسیار از این نیک و بدها در زندگیها بر ما اثر خواهند کرد و راه بسیار درازی در پیش روی ما خواهد بود:

تا تو باشی، نیک و بد اینجا بود
چون تو گم گشتی همه سودا بود

ور تو مانی در وجود خویش باز
نیک و بد بینی بسی و ره دراز

لحظه ای وجود داشته در ازل که آفرنیش از هیچ و عدم ایجاد شد. ما نیز در همان دَم که از هیچ به وجود آمدیم، در این من درون خودمان و پرده ها و حجابهایمان گرفتار خودمان شدیم و نا آگاه از حقیقت خود مانده ایم (تمام هدف زندگی نیز این است که روزی از این ناآگاهی و گرفتاری بیرون آییم و به حقیقت خودمان آگاه شویم):

تا که از هیچی پدیدار آمدی
در گرفتِ خود، گرفتار آمدی

کاشکی اکنون چو اول بودیی
یعنی از هستی معطل بودیی

بنابراین عطار توصیه میکند که خودت را پاک کن تا از این گرفتاری بتوانی برهی. در نهاد ما و نفس ما و در پشت این پرده های حجاب بسیار پلیدی ها و کژی ها و ناراستی ها، که همچون مار و عقربند، پنهانند. همین پلیدیها و دیوهای درونی خودمان است که دوزخ ما را ساخته اند و گرفتارشانیم. اگر خود را در زمان زندگی از این پلیدی ها پاک کنیم، پس از مرگ نیز با آسودگی در گور جای میگیریم. اما اگر خود را پاک نکنیم، در قبر نیز مار و کژدم موجود در زمین و خاک به سراغمان خواهند آمد:

از صفات بد به کلی پاک شو
بعد از آن بادی به کف با خاک شو

تو کجا دانی که اندر تن ترا
چه پلیدیهاست، چه گلخن (گلخن=نقطه مقابل گلشن) ترا؟

مار و کژدم در تو زیر پرده‌اند
خفته‌اند و خویشتن گم کرده‌اند

گر سر مویی فراایشان کنی
هر یکی را همچو صد ثعبان کنی

هر کسی را دوزخ پر مار هست
تا بپردازی تو دوزخ کار هست

گر برون آیی، ز یک یک پاک تو
خوش به خواب اندر شوی در خاک تو

ورنه زیر خاک، چه کژدم چه مار،
می‌گزندت سخت، تا روز شمار!

هر کسی کو بی‌خبر زین پاکی است
هرکه خواهی گیر، کرمی خاکی است!

٣. راز و نیاز لقمان سرخسی با پروردگار:

لقمان سرخسی در یک راز و نیاز به خداوند میگوید: من بنده ای پیر و سرگشته و راه گم کرده ام. وقتی برده ای پیر میشود، او را آزادش میکنند تا در آخر زندگیش آسوده بمیرد. من در بندگی تو موهای سیاهم را سپید کرده ام. پس بیا و این بنده پیرت را آزاد کن و به من غمگین شادی بخش! پس در آن هنگام هاتفی به پیر میگوید: تو از بندگان خاصِ خاص حرم کبریایی هستی. پس اگر میخواهی از بندگی آزاد گردی، عقل و تکلیفت را محو و نابود کن و وارد شو. پیر در پاسخ می گوید:

گفت: الاهی! پس ترا خواهم مدام
عقل و تکلیفم نباید، والسلام!

پس ز تکلیف و ز عقل آمد برون
پای کوبان، دست می‌زد در جنون

گفت: اکنون من ندانم کیستم
بنده باری نیستم، پس چیستم؟

بندگی شد محو، آزادی نماند
ذره‌ای در دل، غم و شادی نماند

بی‌صفت گشتم، نگشتم بی‌صفت
عارقم، اما ندارم معرفت

من ندانم تو منی، یا من تویی!
محو گشتم در تو و، گم شد دویی!

این حالتی است که برای سالک وادی پنجم ایجاد میشود. سالک از عقل ظاهری کامل رها میشود و وارد دنیای وحدت میشود. او فقط یکی میبیند، خود را خدا و خدا را خود میبیند، او دیگر وجودهای بی شمار را جدا از هم نمیبیند، اما در عین حال میداند که هنوز او و خدا یکی نشده اند (بی‌صفت گشتم، نگشتم بی‌صفت//
عارقم، اما ندارم معرفت)

٤. حکایت عاشقی که در پی معشوق خود را در آب افکند:

روزی یک معشوقی از روی اتفاق در آب می افتد و عاشق او که این صحنه را میبیند، بدون درنگ خود را در آب می اندازد. پس از اینکه به هم رسیدند، معشوق میپرسد: من در آب روان افتادم، تو چرا خود را در آب انداختی؟ معشوق پاسخ میدهد:

گفت: من خود را در آب انداختم
زانکه خود را از تو می‌نشناختم!

روزگاری شد که تا شد بی‌شکی
با تویی تو، یکی من یکی

تو منی یا من تو اَم؟ چند از دویی؟
با تو اَم من ، یا تو اَم، یا تو تویی؟!

چون تو من باشی و من تو، بر دو اَم
هر دو تن باشیم یک تن، والسلام

ابیات بالا گویا هستند و نیازی به توضیح نیست. نتیجه اینکه انسانی که با تمام وجودش عاشق شده، بین خودش و معشوقش تفاوتی نمیبیند و هر دو به یک تن تبدیل شده اند.

در دو بیت بعد عطار معنی شرک و توحید را در نزد یک عارف شرح میدهد. تا زمانی که انسان همه جهان و موجودات و انسانها را از هم جدا میبیند، مشرک است (چون بیش از یکی میبیند) و زمانی که این دوبینی از او رخت بر بست، او به توحید رسیده است:

تا تویی برجاست، در شرک است یافت
چون دویی برخاست، توحیدت بتافت

تو در او گم گرد، توحید این بود
گم شدن کم کن تو، تفرید این بود

 

تفسیر ادبی و عرفانی سوره اخلاص

بزم عرفان

تفسیر ادبی و عرفانی سوره اخلاص
====================

بسم الله الرحمن الرحیم

نامم خداوند یگانه و یکتا در ذات یکتا، در صفات بی همتا، از عیب جدا، و خداوندی را سزا، دانندهء احکام و قضا، بزرگواری بی چند و بی چون و چرا، بنده نوازی شایستهء هر ثناء، احسان او قدیم، فرمان او عزیز، بیان او لطیف ، ملک او بی زوال ؛ پاک از عیب، دور از وهم و بیرون از قیاس است.

بــر چهـرهء خـوب تـو فشانــدیم ثـــنا
جان و دل و دیــده هــر سه کردیم فدا
در هر چه کنی ، ز دل بـدادیم رضـا
حکمی که کنی و گر بـجان است روا

۱- قُلْ هُوَ اللَّـهُ أَحَدٌ (ای محمد) بیگانان از تو نسب ما پرسند. بگو: خدا است آن یگانه که در ذات و صفات یکتا، در عزت و قدرت یکتا، در الوهیت و ربوبیت یکتا، در ازل و ابد یکتا، خدائی را سزا و خداوند گاری دانا، در دل دوستانش نور عنایت او پیدا، از چشمها نهان و به صنع آشکار، کریم است و مهربان، لطیف است و رحیم و نیک خدا، عالم سر و نجوی، دارندهء افق اعلی، آفریدگار عرش و ثری، نزدیک به هر آشنا و سزاوار هر ثنا است.

ای دور ز چشم، با دلم یک جائی
پیــدا بـه دلی ، ز چشــم نا پیدائی

۲-اللَّـهُ الصَّمَدُ. صمد است که بندگان را بدو نیاز است و او را به کسی نیازی نیست، امید عاصیان به فضل اوست، درمان درد ها از کرم اوست بی نوایان را شادی به جلال و جمال اوست، مبارک آن کسی که مونسش نام اوست، عزیز آن کسی که بهره اش یاد اوست، شاد آن دل که در بند اوست، پاک آن زبان که در ذکر اوست، خوش زندگانی کسی که روزگارش در مهر و محبت اوست، یکی به بهشت نازد یکی به دوست! و دوست بهرهء کسی است که همتش همه اوست.

چشمی دارم همه پر از صورت دوست
بادیده مرا خوشاست، تا دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجای دیده، یا دیده خود اوست

صمد اوست که عقلها در جلال او متحیر مانده و خرد ها در جمال او سراسیمه گشته، فهم ها از ادراک سِر او عاجز شده، اندیشه ها از امر او زیر و رو برگشته، جگر ها در قهر او خون شده، دلها در شناخت او بگداخته،.
پیر طریقت گفت: وجودی که حدودش به عدم باز شود آن وجود مجاز است نه حقیقت، ای مسکین آیت عدم خود از لوح قدم بر خوان و رایت نیستی خود در عالم هستی او بزن و در مشاهدهء شاهد قدم مدهوش شو، و از هوش خود بی هوش شو، در رکوع و سجود خود را هستی بنه و در وجود جلال حقیقت خرقهء وجود مجازی بدر، و باو او بگوی:

چون با خودم از عدم کم ام کم
چــون بــا او بُــوم همـه جهانم
بپذ یــر مــرا و رایگــــــان دار
هــر چــند که رایــگان گـــرانم

لطیفه: درین سوره هر آیتی تفسیر آیت پیش است، چون گویند: او کیست؟ گوئی: او احد است. گویند احد کیست؟ گوئی: صمد است. گویند صمد کیست؟ گوئی لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ است. چون گویند: لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ کیست؟ گویند: وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدٌ (هو) کاشف اسرار است، (الله) کاشف ارواح است (احد) کاشف قلوب است و بقیهء سورهء کاشف نفوس مومنان است. (هُو) کاشف و الهان است. (الله) کاشف موحدان است (احد) کاشف عارفان است و (صمد) کاشف عالمان و بقیه سوره کاشف عاقلان است.
ای محمد والهان را بگو:(هُو) ایشانرا رمز و اشارت کفایت باشد، نام و صفات مگوی که ایشان را اصحاب غیرند و نتوانند دید و شنید که کسی نام و صفت دوست برد، هر چند همه دل و دیده و زبان ایشان باشد، این چنان است که گویند:

در عشق تو ام کار بدان جای رسید
کـز دیــدهء خــود دریغــم آید رخ تو

با عارفان بگوی: (الله) که ایشان قدم بر بساط تفرید دارند و در نام (الله) چنان مستغرق شده اند که پروای نفی دیگری (لا اله) ندارند!
با موحدان بگوی: (احد) که جان ایشان را مدد از نور توحید است و راحت روح ایشان به یافت توحید است.
با عالمان بگوی: الله الصمد که ایشان رخت نیاز به درگاه بی نیازافکنده اند، و بی تحفه ای باز نگردند.
با عاقلان بگوی: لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ تا شما که خردمندید دریابید و بدانید که او را زن و فرزند نیست، خویش و پیوند نیست ، مثل و مانند نیست، ای محمد! دشمن چون تو را بد گوید من جواب دهم و چون مرا گوید تو جواب ده و من تو را حبیب خواندم که تو هم مرا حبیب خود دانی.
تفسیر کشف الاسرار حضرت خواجه عبدالله انصاری (رح
(