خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

هفت وادی پیش روی سالک -- وادی ششم: حیرت

هفت وادی پیش روی سالک
وادی ششم: حیرت

بعد ازین وادی حیرت آیدت
کار دایم، درد و حسرت آیدت

به دست آوردن توانایی الهی در عمل دیدن خدای واحد، نامحدود و بی شکل در همه جا، به معنی ورود به آسمان ششم یا وادی حیرت است. سالک در این مرحله در انتظار پیوستن به خدا است و این حال و حس او را به جایی میرساند که هر نفسی که فرو میبرد، مانند تیغی او را زخم میزند؛ بعد از هر دمی دریغ دارد که چرا هنوز با خالق یکی نشده. اگر بخواهیم آنرا به مثالی از زندگی این دنیایی تشبیه کنیم، مانند زمانی است که انسان عاشق بعد از مشقات و رنجهای فراوان خود را به یک قدمی معشوق رسانده، اما هنوز به وصال یار نرسیده. دوستان میتوانند حس کنند که در این زمان چه تب و تابی و سوز و گدازی در او وجود دارد. سالک آسمان ششم دایما در عشق حق، در سوز و درد و دریغ و آه است. از هر موی سالک خون روان است؛ اما نه خونی که به دلیل تیغ خوردن باشد، بلکه خون دل است که به جوش آمده و میچکد و هر قطره آن پس از چکیدن مینگارد: ای دریغ!:

هر نفس، اینجا چو تیغی باشدت
هر دمی، اینجا دریغی باشدت

آه باشد، درد باشد، سوز هم
روز و شب باشد، نه شب، نه روز هم

از بن هر موی این کس، نه به تیغ
می‌چکد خون، می‌نگارد: ای دریغ!

آتشی باشد فسرده مرد این
یا یخی بس سوخته از درد این؟

وقتی سالک دچار حیرت می‌شود، آن‌چنان این حالت ملکوتی و روحانی است و شهودات سالک چنان عمیق و بلند است که او را خاموش می‌کند و لب از سخن فرو می‌بندد. هنگامی‌ هم که معارف عالم بالا بر سالک نازل می‌شود، او مانند دیگی بر آتش، از شدت تعالی این معارف به جوش و خروش در می‌آید. یعنی شناخت عالی تری را دریافت کرده است، اما سالک قدرت به زبان آوردن ندارد و در سکوت و خاموشی می‌ماند.

سالک، در مرحله ششم، آماده فنا شدن میشود. فنا یعنی هستی دروغین انسان که باعث شده خود را جدا از دیگران ببیند، نابود میشود و انسان درمیابد که از خدا بوده و به او بازگشته است و تمام این سالها که خود را جدا از خدا میدیده و برای خودش فردیت محدود قایل میشده، فریب و خوابی بیش نبوده است. سالک آسمان ششم آماده فنا میشود. او خدا را میبیند، اما هنوز با او یکی نیست و از طرفی از وجود خودش نیز دیگر ناآگاه شده است. او دیگر نمیداند که کیست. او دارد آگاهی ظاهری خود را که در کالبد ذهنی اش ذخیره بوده است را از دست میدهد. همچون انسان نیمه بیهوشی که میداند وجود دارد، اما نمیداند چه کسی است و نامش چیست و در کجاست. سالک حتی از مرحله توحید نیز ناآگاه میشود. او فقط میداند که هست. تمام اینها به دلیل این است که تمام کالبدهای جسمی و روحی سالک یکی یکی از او جدا گشته اند و منیت و نفس غیر حقیقی او در حال نابودی کامل است:

هر چه زد توحید بر جانش رقم
جمله گُم گردد از او، گُم نیز هم!

گر بدو گویند: مستی یا نه‌ای؟
نیستی! گویی که هستی یا نه‌ای؟

در میانی یا برونی از میان؟
بر کناری یا نهانی یا عیان؟

فانیی یا باقیی یا هر دویی؟
یا نه ای هر دو، تویی یا نه تویی؟

گوید: اصلا می‌ندانم چیز من
وان ندانم هم، ندانم نیز من!

عاشقم، اما ندانم بر کیم!
نه مسلمانم، نه کافر، پس چیم؟

لیک از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پرعشق دارم، هم تهی

در این وادی، سالک خدا را میبیند، اما هنوز با او یکی نیست. نتیجه این، حیرتی بسیار بزرگ است، طوریکه سالک همه چیز را از یاد میبرد. نه کفر میشناسد، نه دین، نه شادی، نه غم. عارف وقتی حق را شهود می‌کند، بین بود و نبود، هستی و نیستی، وحدت و کثرت، ظاهر و باطن، اول و آخر، حقیت و دروغ (مجاز) در می‌ماند و جز اظهار ناتوانی و حیرت چیزی نمی‌تواند بگوید. او بکل همه چیز را میبیند و هیچ چیز را نمیبیند:

در چنین منزل که شد دل ناپدید
بلکه هم شد نیز منزل ناپدید

ریسمان عقل را سَر گم شد است
خانهٔ پندار را، دَر گم شد است

هرکه او آنجا رسد، سَر گم کند
چار حد خویش را، در گم کند

عارف در روبرو شدن با خدا، از طرفی دوگانگی و کثرت را و از طرفی خدای یگانه و نامحدود را در همه جا و همه چیز میبیند. این مشاهده عملی وحدت در کثرت و یگانگی در چندگانگی، روشن بینی الهی حقیقی و کامل است. او حالا به طور خودکار همه جزییات درون و بیرون همه دنیاها را میداند:

گر کسی اینجا رهی دریافتی
سر‌‌ِّ‌‌ کل در یک نفس دریافتی

در ادامه به شرح چند داستان از عطار میپردازم که این درک این وادی را برای ما آسان تر میکند:

۱. حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری:

پادشاهی بود که دختر بسیار زیبایی داشت. عطار زیبایی این ماه روی را اینگونه شرح میدهد:

خسروی که آفاق در فرمانش بود
دختری چون ماه در ایوانش بود

از نکویی بود آن رشک پری
یوسف و چاه و زنخدان بر سری

طرهٔ او صد دل مجروح داشت
هر سر مویش رگی با روح داشت

ماه رویش مثل فردوس آمده
وانگه از ابروش در قوس آمده

پادشاه روزی یک غلامی را به دربار خود می آورد که این غلام نیز از زیبایی بسیار زیادی بهره مند بود:

آمدی القصه پیش پادشاه
از پی خدمت غلامی همچو ماه

چه غلامی، آنک داد او از جمال
مهر و مه را هم محاق و هم زوال

از قضا روزی دختر پادشاه این غلام زیبا را میبیند و دیوانه وار عاشق او میشود:

کرد روزی از قضا دختر نگاه
دید روی آن غلام پادشاه

دل ز دستش رفت و در خون اوفتاد
عقل او از پرده بیرون اوفتاد

عقل رفت و عشق، بر وی زور یافت
جان شیرینش به تلخی شور یافت

دختر به شدت اندیشناک میشود که چگونه میتواند از عشق این غلام بهره مند گردد و از او کامی بگیرد، بدون اینکه کسی از این ماجرا با خبر شود، حتی خود غلام! چرا که او شاهزاده هست و نمیتواند عاشق غلامی باشد. دختر ده کنیز عالی مرتبه داشت که بسیار پر هنر بودند و موسیقی مینواختند و با صدایی بسیار زیبا آواز میخواندند. دختر پادشاه راز خود را با آنان میگوید. کنیزان به دختر پادشاه میگویند که ما ترتیب کار را میدهیم. به این صورت که یک شبی غلام را طوری پنهانی به نزد تو می آوریم که او خود نیز باخبر نشود و تو بتوانی کام دل را از او بگیری. پس یک شبی یک کنیز به نزد غلام میرود و او را با می مست میکند. پس از آنکه غلام مست میشود، کنیز در می او داروی بیهوشی ریخته و به او میخوراند:

چون بخورد آن می، غلام از خویش شد
کار آن زیبا کنیزک پیش شد

روز تا شب آن غلام سیم بر
بود مست و از دو عالم بی‌خبر

پس از آنکه غلام بیهوش شد، کنیزان دیگر هم می آیند و غلام را بر تخت میگذارند و به نزد دختر می برند. غلام در نیمه های شب، نیمه مست و نیمه هوشیار، نیمه چشمی باز میکند و خود را در اتاق شاهزاده میابد. توصیفی که عطار از غلام در این حالت میکند، مشابه زمانی است که سالک وادی ششم، نیمه هوشیار، حق را روبروی خود می بیند. خواننده گرامی به تک تک ابیات دقت کند. اینها فقط وصف یک عشق بازی زمینی نیستند، بلکه تشریح کامل حال سالک آسمان ششم در نزد حق با زبان این دنیایی است:

نیم شب، چون نیم مستی آن غلام
چشم، چون نرگس، گشاد از هم تمام

دید قصری همچو فردوس آن نگار
تخت زرین از کنارش تا کنار

در میان آن همه خوشی و کام
گم شده در چهرهٔ دختر غلام

مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان
نه در این عالم به معنی، نه در آن

سینه پر عشق و زبان لال آمده
جان او از ذوق در حال آمده

چشم بر رخسارهٔ دل‌دار داشت
گوش بر آواز موسیقار داشت

هم مشامش بوی عنبر یافته
هم دهانش آتش‌ِ تر یافته

دخترش در حال جام مِی بداد
نقل مِی را، بوسه‌ای در پی بداد

چشم او در چهرهٔ جانان بماند
در رخ دختر همی حیران بماند

چون نمی‌آمد زبانش کارگر
اشک می‌بارید و می‌خارید سر

هر زمان، آن دخترِ همچون نگار
اشک بر رویش فشاندی، صد هزار

گه لبش را بوسه دادی، چون شکر
گه نمک در بوسه کردی، بی‌جگر

گه پریشان کرد زلف سرکشش
گاه گم شد در دو جادوی خوشش

وان غلام مست، پیشِ دل نواز
مانده بُد با خود، نه بی‌خود، چشم باز!

هم در این نَظّاره می‌بود آن غلام
تا برآمد صبح از مشرق تمام

صبحدم غلام در همان حالت باخودی (چون نفس کاذب هنوز وجود دارد) و بی خودی (به دلیل مستی به وجود آمده از دیدن حق و بودن در حضور او) به خواب میرود و کنیزان او را دوباره به اتاق خودش برمیگردانند. پس از اینکه غلام بیدار میشود، تجربه شب قبل را به یاد می آورد، اما نمیداند که این تجربه چه بود و کجا بود. پس بر غلام شوری زیاد وارد میشود و جامه بر تن می دراند و موی می کند و بر سرش خاک میریزد، چراکه آنرا ماه روی و آن عشق پر سوز دیگر آنجا نبود. در واقع این حالتی از جنون و دیوانگی است که نهایت عشق در انسان ایجاد میکند. این حالت غلام مشابه حالتی است که آنرا سالک در وادی ششم تجربه میکند:

چون به خفت آنجا غلام سرفراز
زود بردندش بجای خویش باز

بعد از آن چون آن غلام سیم بر
یافت آخر اندکی از خود خبر

شور آورد و ندانستش چه بود
بودنی چون بود از آن سوزش چه سود

دست در زد جامه بر تن چاک کرد
موی بر هم کند و سر بر خاک کرد

از غلام پرسیدند از آن معشوقی که دیدی برای ما وصف کن. پاسخ داد که شرح دادنی نیست (و حقیقتا حال سالک را در آسمان ششم به هیچگونه نمیتوان وصف کرد و عطار در این ابیات دقیقا همین را میخواهد بیان کند). غلام میگوید آنچه که من آنچنان واضح و عیان دیدم، هیچ کس در خواب نمیتواند ببیند؛ هیچ کس این شدت از عشق را تجربه نکرده است؛ به هیچ عنوان وصف شدنی نیست و عجیب ترین چیزی است که در جهان میتواند وجود داشته باشد:

قصه پرسیدند از آن شمع طراز
گفت: نتوانم نمود این قصه باز

آنچ من دیدم عیان مست و خراب
هیچ کس هرگز نبیند آن به خواب

آنچ تنها بر من حیران گذشت
بر کسی هرگز ندانم آن گذشت

آنچ من دیدم نیارم گفت باز
زین عجایب‌تر نبیند هیچ راز

به غلام گفتند: کمی از آن مستی بیرون بیا و از آن صدگونه رازی که دیده ای، یکی را برای ما بازگوی! غلام گفت من خود مانده ام که آیا آنچه دیده شد و تجربه شد توسط من بود یا توسط کس دیگری بود؟ من خود هیچ نشنیدم، در عین اینکه همه چیز را بشنیدم و من خود هیچ ندیدم، در عین اینکه همه چیز را دیدم (توجه داشته باشید که این را با زبان عقل نمیشود بیان کرد. خواننده گرامی کوشش کند با دل خود این را درک کند. این حالت بیان وحدت در عین کثرت است. سالک هنوز فرد است، اما وحدت را درک میکند. پس اوست که میبیند (کثرت)، اما او نیست که میبیند بلکه یکی و واحد است که میبیند و تجربه میکند (وحدت)):

هر کسی گفتند: آخر اندکی
با خود آی و بازگو از صد یکی!

گفت: من درمانده‌ام چون دیگری
کان همه من دیده‌ام؟ یا دیگری؟!

هیچ نشنیدم، چو بشنیدم همه
من ندیدم، گرچه من دیدم همه

شخص دیگری گفتش هر چه دیده ای خوابی بوده و تو دیوانه شده ای. غلام پاسخ میدهد که من اصلا آگاه نیستم که آیا خواب دیدم یا در بیداری دیدم؟ نمیدانم که آیا در مستی بودم و آنرا دیدم یا در هوشیاری؟:

غافلی گفتش: که خوابی دیده‌ای
کین چنین دیوانه و شوریده‌ای

گفت: من آگه نیم پنداریی
تا که خوابم بود یا بیداریی

من ندانم کان به مستی دیده‌ام
یا به هشیاری صفت بشنیده‌ام

این عجیب ترین حالی که انسان میتواند داشته باشد. این حال نه پیداست و نه پنهان، نه میتوان از بیان آن خودداری کرد و نه میتوان آنرا بیان کرد، نه آثار آن از جان و روان سالک پاک میشود (چراکه این تجربه اینقدر حقیقی است و چنان آگاهی با خود دارد که سالک را در لحظه در خود غرق میسازد) و نه از آن کوچکترین اثری بر جای است:

زین عجب‌تر حال نبود در جهان
حالتی نه آشکارا نه نهان

نه توانم گفت و نه خاموش بود
نه میان این و آن مدهوش بود

نه زمانی محو می‌گردد ز جان
نه از او یک ذره می‌یابم نشان

رخ آنکس که دیده شده از چنان کمالاتی برخوردار است که هیچ کس با آن برابری نمیکند. آفتاب جهان تاب با آن همه بزرگی و درخشندگی در برابر چهره پر کمال او همچون ذره ای! می ماند و فقط خدای بزرگ میداند که اینجا سخن از چه می رود و نه هیچ کس دیگری:

دیده‌ام صاحب جمالی از کمال
هیچ کس می‌نبودش در هیچ حال

چیست پیش چهرهٔ او آفتاب
ذره ای، والله اعلم باالصواب

چون نمی‌دانم چه گویم بیش ازین
گرچه او را دیده‌ام من پیش ازین

من چو او را دیده یا نادیده‌ایم
در میان این و آن شوریده‌ام

۲. حکایت مادری که بر خاک دختر می‌گریست:
مادری بر خاک دخترش میگریست. عارفی راه بین او را بر سر قبر دید و گفت: این زن از مردان پیشی گرفته است. چونکه به حق میداند برای چه کسی می گرید و از کدامین گم شده اش دور مانده است و درباره چه کسی بی صبر و بی قرار است. نیک و فرخنده اوست که حال خود را میداند و می داند که بر چه کسی باید بگرید. اما داستان منِ غم زده بسیار دشوار است. روز و شب، ماتم زده نشسته ام و روشن نیست برای چه کسی اینچنین زار می گریم و نمیدانم از که چنین دور افتاده ام و حیران مانده ام. این زن هزار بار از من جلوتر است، چراکه از گم گشته خود بویی برده است. اما من از گم گشته ام بویی نبرده ام و حسرت این، خون مرا ریخته است و من را در حیرتش کشته است:

این زن از چون من هزاران گوی برد
زانکه از گم گشتهٔ خود بوی برد

من نبردم بوی و این حسرت مرا
خون بریخت و کشت در حیرت مرا

این داستان بیانگر حال و روز سالک وادی ششم است. او مانند کسی است که دچار فراموشی کامل شده است و از همه چیز بی خبر است. فقط میداند دلش از شدت شوق و حسرت وصال در آتش عشق در سوز و گداز شدید است. در این منزل، سر رشته ریسمان عقل و نیز درِ خانۀ پندار، گم شده است. هر کس که به این وادی برسد، سَرِ خود و دَرِ چهار حد خود را گم میکند (یعنی همه چیز خود را از دست میدهد و فقط حیرانی برایش باقی می ماند). او راز کل را در یک نفس در می یابد:

در چنین منزل که شد دل ناپدید
بل که هم شد نیز منزل ناپدید

ریسمانِ عقل را، سَر گم شدست
خانهٔ پندار را، دَر گم شدست

هر که او آنجا رسد، سَر گم کند
چار حد خویش را، دَر گم کند

گر کسی اینجا رهی دریافتی
سِرّ کل، در یک نفس، دریافتی

۳. گفتار یک صوفی با مردی که کلیدش را گم کرده بود:
صوفیی می‌رفت، آوازی شنید که می گفت: من کلیدم را گم کرده ام و در اینجا بر خاک راه و در کوچه مانده ام. آیا کسی کلیدی یافته است؟ و با خود می گفت:

گر در من بسته ماند، چون کنم؟
غصهٔ پیوسته ماند، چون کنم؟

صوفی به او گفت: چه کسی به تو گفته است که اینچنین خود را خسته کنی و غمگین کلیدت باشی؟ حال که در (بسته شده) را میشناسی، بگذار بسته باشد (یعنی همین که می دانی کدام در است که کلیدش گم شده، خود نعمتی است!). زیرا بر در بسته اگر بنشینی، بالاخره کسی در را به رویت خواهد گشود! کار تو در برابر کار من بسیار آسان است، زیرا من نه کلیدی دارم و نه هرگز دری وجود داشته که بسته شده باشد! در عین حال از تحیر جانم در حال سوختن است و سر و ته کارم هیچ روشن و هویدا نیست!

کار تو سهل است و دشوار آن من
کز تحیر می‌بسوزد جان من

نیست کارم را نه پایی، نه سری
نه کلیدم بود هرگز، نه دری

کاش این صوفی بسی بشتافتی
بسته یا بگشاده‌ای دریافتی

مردم را هیچ بهره ای به جز پندار و خیال نیست و هیچ کس نمی داند که حال از چه قرار است:

نیست مردم را نصیبی جز خیال
می نداند هیچ کس تا چیست حال

هر که گوید چون کنم، گو چون مکن
تا کنون چون کرده‌ای؟ اکنون مکن

در ابیات بعدی، عطار چگونگی حیران بودن سالک وادی ششم را توضیح میدهد و اینکه چگونه او از خبر خود نیز بی خبر است:

هر که او در وادی حیرت فتاد
هر نفس، در بی‌عدد حسرت فتاد

حیرت و سرگشتگی تا کی برم؟
پی چو گم کردند، من چون پی برم؟

می‌ندانم، کاشکی می‌دانمی
که اگر می‌دانمی، حیرانمی!

در وادی ششم، شکایت انسان شُکر و سپاس اوست، ایمانی که او تا این زمان داشته اکنون برای او کفر است و آنچه تاکنون برای او کفر به نظر می آمده، حالا برای او ایمان است:

مر مرا اینجا شکایت شکر شد
کفر، ایمان گشت و ایمان، کفر شد

سالک وادی ششم حقایق را آنگونه که هست میبیند و نه آنگونه که جامعه برای او تعریف کرده بوده است. از این روی است که جای کفر و ایمان او با هم عوض می شوند. در داستان بعدی عطار بیان میکند که چگونه کفر و ایمان سالک این وادی جایشان را با هم عوض میکنند و چطور آنچه در نزد عوام کفر به شمار می آید، برای او عین ایمان می شود و برعکس.

۴. حکایت شیخ نصر آباد که پس از چهل حج طواف آتشگاه گبران (زرتشتیان) می‌کرد:
شیخ ابوالقاسم نصرآبادی (صوفی مشهور قرن چهارم) به درد عشق گرفتار آمد و بر توکل خدا چهل حج به جای آورد. شیخ موهایش سپید گشته بود و تنش نزار و ناتوان شده بود. روزی کسی او را در حالیکه برهنه بود و فقط با یک تکه لنگی پایین تنه اش را پوشانده بود، دید. شیخ دلش پر تاب و بی قرار یود و جانش داغ و گداخته و افروخته. شیخ با این حال و شکل، زناری نیز بسته بود و بدون هیچ ادعا و لافی گرد آتشگاه زرتشتیان در طواف بود. آن شخص شیخ را خطاب قرار داده و به او گفت:

گفت گفتم: ای بزرگ روزگار
این چه کارِ تست؟ آخر شرم دار!

کرده‌ای چندین حج و بس سروری
حاصل آن جمله آمد کافری؟

این چنین کار از سر خامی بُوَد
اهل دل را از تو بدنامی بُوَد

وین کدامین شیخ کرد؟ این راهِ کیست؟
می‌ندانی این که آتشگاه کیست؟

شیخ پاسخ می دهد: کار من کاری بسیار سخت است. آتش (عشق) بر خانه و رخت من افتاده است و همه چیز من و از جمله نام و ننگم را به باد داده است. تو حیران کار من گشته ای؟ پس بدان که وقتی اینچنین آتشی بر جانت زده شود، برایت دیگر نام و ننگ به کل بی معنی میگردد. از وقتی که این آتش بر جان من افتاده، از کنشت و کعبه بیزار گشته ام!

چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان؟

تا گرفتار چنین کار آمدم
از کنشت و کعبه بی‌زار آمدم

ذره‌ای گر حیرتت آید پدید
همچو من صد حسرتت آید پدید

وادی ششم آخرین مرحله ای است که سالک هنوز در دوگانگی قرار دارد. سالک، وحدت وجود و یکتایی را شناخته و درک کرده، اما هنوز از «من دروغین یا نفس» کاملا جدا نشده و آنرا را از دست نداده است. حقیقت انسان نور مجرد از ماده است. نوری که از دریای عدم صادر شده و در کالبدها و غلافهای متعدد محدود شده است و به همین دلیل است که انسان دچار توهم دوگانگی و فردیت و جدایی از دیگران شده است. آنچه که در نهایت باعث نابودی نفس کاذب انسان میشود، عشق است. عشق در منتها درجه خود به آتشی سوزان تبدیل میشود که هستی دروغین سالک آسمان ششم را می سوزاند و از بین می برد تا او در آسمان هفتم به نفس حقیقی خویش یا همان نور اسپهدی برسد. به این دلیل است که عطار داستان شیخ نصرآباد و آتشگاه را مطرح میکند تا از طرفی بیان کند چگونه این عشق جان سالک را به آتش میکشد، و از طرفی دیگر غیر مستقیم به ما گوشزد می کند که چرا ایرانیان باستان و در راس آنان زرتشت حکیم نماد آتش و نور را برای مراسم عبادی برگزیده بودند. هدف نهایی خداشناسی و عبادت در حکمت باستانی ایران قدیم رسیدن به آتش عشق الهی و سوختن در آن بود و عنصر آتش را که رمزی از ایزد اردیبهشت است را برای عبادت انتخاب کردند. حافظ در اینباره چنین می فرماید:

از آن به دیر مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

و جای دیگری بیان میکند که چگونه این آتش جان حافظ را به آتش کشیده است:

سینه ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺩﻝ ﺩﺭ ﻏﻢ ﺟﺎﻧﺎﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ
ﺁﺗﺸﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﮐﺎﺷﺎﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ

ﺗﻨﻢ ﺍﺯ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺩﻭﺭﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﺑﮕﺪﺍﺧﺖ
ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻣﻬﺮ ﺭﺥ ﺟﺎﻧﺎﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ

ﺳﻮﺯ ﺩﻝ ﺑﯿﻦ ﮐﻪ ﺯ ﺑﺲ ﺁﺗﺶ ﺍﺷﮑﻢ ﺩﻝ ﺷﻤﻊ
ﺩﻭﺵ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺯ ﺳﺮ ﻣﻬﺮ ﭼﻮ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﺴﻮﺧﺖ

مولانای بزرگ نیز بسیار در مورد آتش سوزان عشق سروده است که نمونه ای از آنرا در اینجا می آورم:

بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد

آنچ از عشق کشید این دل من، کُه نکشید
و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد

و اما آنچه را که عطار در داستان شیخ ابوالقاسم نصرآبادی آورده است، خودش نیز تجربه کرده که آنرا در غزل زیر بیان فرموده:

مسلمانان، من آن گبرم که دین را خوار می‌دارم
مسلمانم همی خوانند و من زنار می‌دارم

طریق صوفیان ورزم، ولیکن از صفا دورم
صفا کی باشدم چون من سر خمار می‌دارم

ببستم خانقه را در، در میخانه بگشودم
ز می من فخر می‌گیرم ز مسجد عار می‌دارم

چو یار اندر خرابات است، من اندر کعبه چون باشم
خراباتی صفت خود را ز بهر یار می‌دارم

به گرد کوی او هر شب، بدان امید چون عطار
مگر بنوازدم یاری خروش زار می‌دارم

فکر میکنم خواننده گرامی توانسته باشد با خواندن غزل بالا، معنی این سخن عطار را در بیان وادی حیرت بهتر درک کرده باشد:

مر مرا اینجا شکایت شکر شد
کفر، ایمان گشت و ایمان، کفر شد

چون درآید این چنین آتش به جان
کی گذارد نام و ننگم یک زمان؟

تا گرفتار چنین کار آمدم
از کنشت و کعبه بی‌زار آمدم

۵. نو مریدی که پیر خود را به خواب دید:
نو مریدی که دلی روشن و پاک همچون آفتاب داشت، شبی پیر خویش را در خواب می بیند و به او در خواب می گوید: دل من از حیرت دوری تو در خون نشسته است. در فراغت شمع دلم را افروخته ام و از وقتی که رفته ای، از حیرتت سوخته ام. سپس از پیر میپرسد:

من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی
کار تو چون است آنجا؟ بازگوی

پیر پاسخ میدهد: من چنان در اینجا حیران و مست مانده ام که دایما مشغول گزیدن پشت دستم با دندان هستم!

پیر گفتش مانده‌ام حیران و مست
می‌گزم دایم به دندان پشت دست

پیر میگوید حیرتی که ما در اینجا گرفتارش هستیم بسیار بیشتر از آن چیزی است که شما در دنیا به آن گرفتارید. ذره ای از این حیرت برای من از صد کوه در دنیا سنگین تر است:

ما بسی در قعر این زندان و چاه
از شما حیران تریم این جایگاه

ذره‌ای از حیرت عقبی مرا
بیش از صد کوه در دنیا مرا