خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

هفت وادی پیش روی سالک دیدار مرغان با سیمرغ، از عطار نیشابوری عارف شهیر ایرانی

 عطار نیشابوری عارف شهیر ایرانی


عکس ‏‎Masoud Kolyaie‎‏


برگرفته از صفحه فیس بوکی:  گنبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان(

هفت وادی پیش روی سالک  :   دیدار مرغان با سیمرغ،    بخش نخست

زین سخن مرغان وادی سر به سر
سرنگون گشتند در خون جگر

سالها رفتند در شیب و فراز
صرف شد در راهشان عمری دراز

آنچ ایشان را درین ره رخ نمود
کی تواند شرح آن پاسخ نمود

گر تو هم روزی فروآیی به راه
عقبهٔ آن ره کنی یک یک نگاه

بازدانی آنچ ایشان کرده‌اند
روشنت گردد که چون خون خورده‌اند

مرغان این داستان که نمادی از سالکان طریقت روحانی هستند، پس از پیمودن راهی دراز و گذشتن از هفت شهر عشق (هفت آسمان) به جایگاه سیمرغ (حضرت حق) میرسند. نکته بسیار مهمی که عطار گوشزد میکند این است که تنها تعداد بسیار کوچکی (۳۰) از آن هزاران سالک که قصد رسیدن به حق را داشتند، توانستند به این منزلگاه برسند و این دلایل بسیار دارد که عطار در ابیات پسین به آنها اشاره میکند. رهرو باید بتواند در این منزلها خودش را کاملا پاک کند، اسیر قدرتهایی که به دست می آورد نشود، زیباییهای میان راه او را درگیر خود نکنند، فریب نیروهای منفی که با آنها روبرو خواهد شد را نخورد ( داستان بودا را به یاد آورید هنگامی که به زیر درخت سالها به مراقبه پرداخت و نیروهای اهریمنی که بر او ظاهر میشدند). به این دلیل است که تعداد فنا شدگان در حق در هر لحظه بسیار بسیار کم میباشد:

عکس ‏‎Masoud Kolyaie‎‏


آخر الامر از میان آن سپاه
کم رهی ره برد تا آن پیش گاه

زان همه مرغ اندکی آنجا رسید
از هزاران کس یکی آنجا رسید

باز بعضی غرقهٔ دریا شدند
باز بعضی محو و ناپیدا شدند

باز بعضی بر سر کوه بلند
تشنه جان دادند در گرم و گزند

باز بعضی را ز تف آفتاب
گشت پرها سوخته، دلها کباب

باز بعضی را پلنگ و شیر راه
کرد در یک دم به رسوایی تباه

باز بعضی نیز غایب ماندند
در کف ذات المخالب ماندند

باز بعضی در بیابان خشک لب
تشنه در گرما بمردند از تعب

باز بعضی ز آرزوی دانه‌ای
خویش را کشتند چون دیوانه‌ای

باز بعضی سخت رنجور آمدند
باز پس ماندند و مهجور آمدند

باز بعضی در عجایبهای راه
باز استادند هم بر جایگاه

باز بعضی در تماشای طرب
تن فرو دادند فارغ از طلب

عاقبت از صد هزاران تا یکی
بیش نرسیدند آنجا اندکی

عالمی پر مرغ می‌بردند راه
بیش نرسیدند سی آن جایگاه

سی مرغ از هزاران مرغی که سفر به سوی سیمرغ را آغاز کرده بودند، توانستند پس از رسیدن به وادی هفتم خود را در مقابل سیمرغ ببینند که این لحظه را عطار برای ما اینچنین توصیف میکند:

سی تن بی‌بال و پر، رنجور و سست
دل شکسته، جان شده، تن نادرست

حضرتی دیدند بی‌وصف و صفت
برتر از ادراک عقل و معرفت

برق استغنا همی افروختی
صد جهان در یک زمان می‌سوختی

صد هزاران آفتاب معتبر
صد هزاران ماه و انجم بیشتر

جمع می‌دیدند حیران آمده
همچو ذره پای کوبان آمده

جمله مرغان گفتند: شگفتا که خورشید در برابر این بزرگی مانند ذره ای محو و گم است! ما کی می توانیم در این جایگاه پدید آییم و حضور یابسم؟ دریغا از آن همه رنجی که کشیدیم تا به این جایگاه برسیم. ما بکلی ناامیدیم و اینجا از آن دست نیست که می پنداشتیم. مرغان در این حالت، بی دل و محو و نابود همچون مرغ سر بریده و بال و پر کنده، روزگاری را گذراندند تا سرانجام از مقامات درگاه سیمرغ، کسی نزد این سی مرغ آمد و وضعیت مرغان را مشاهده کرد:

آخر از پیشان عالی درگهی
چاوش عزت برآمد ناگهی

دید سی مرغ خرف را مانده باز
بال و پرنه، جان شده، در تن گداز

پای تا سر در تحیر مانده
نه تهی شان مانده نه پر مانده

گفت: هان ای قوم! شما از شهر چه کسی هستید؟ برای چه به چنین منرلگاهی آمده اید؟ ای بی حاصلان نام شما چیست و آرام شما در کجا بوده است؟ در جهان شما را چه کسی می گویند و کار شما مردم ناتوان چیست و از دست شما چه بر میاید؟

جمله گفتند آمدیم این جایگاه
تا بود سیمرغ ما را پادشاه

ما همه سرگشتگان درگهیم
بی‌دلان و بی‌قراران رهیم

مدتی شد تا درین راه آمدیم
از هزاران، سی به درگاه آمدیم

بر امیدی آمدیم از راه دور
تا بود ما را درین حضرت حضور

کی پسندد رنج ما آن پادشاه
آخر از لطفی کند در ما نگاه

آن چاووش گفت: بدانید که چه شما در جهان باشید و چه نباشید، سیمرغ پادشاه مطلق جهان است. صدهزار جهان پر از سپاه در برابر این پادشاه همچون موری هستند. شما مشتی حقیر و ناچیزید که به جز ناله و آه سرد از شما چیزی بر نمیخیزد. پس همه بازگردید:

زان سخن هر یک چنان نومید شد
کان زمان چون مردهٔ جاوید شد

جمله گفتند: این معظم پادشاه
گر دهد ما را بخواری سر به راه

زو کسی را خواریی هرگز نبود
ور بُوَد زو خواریی، جز عِزّ نبود

مرغان در اینجا می گویند که از این پادشاه بزرگ به کسی خواری نمی رسد و حتی اگر هم برسد، آن خواری خود جز عزت چیز دیگری نیست. این رانده شدن از سوی معشوق برای این است که او ببیند آیا سالک در راهش ثابت قدم است یا نه؟ آیا به راستی عاشق است یا برای هوس در این راه آمده است؟ مرغان با پایداری خود به سیمرغ در عمل اثبات می کنند که حتی چوب خوردن از پادشاه برای آنها جز نشانه عشق چیز دیگری نیست. عطار برای درک بهتر این پایداری در برابر ستم معشوق، داستان زیر را می آورد:

داستان نخست: گفتهٔ مجنون که دشنام لیلی را بر آفرین همهٔ عالم ترجیح میداد

مجنون گفت: اگر همه مردم روی زمین بر من آفرین کنند، برای من هیچ ارزشی ندارد. دشنام لیلی برای من همان مدح است و بس:

خوشتراز صد مدح یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم نام او

عطار میگوید که من مذهبم را برای تو گفتم و اگر خواری برای من به واسطه آن پیش آید هیچ نمی شود.

مذهب خود با توگفتم ای عزیز
گر بود خواری، چه خواهد بود نیز

چاووش به مرغان می گوید: اگر برق عزت سیمرغ بر شما آشکار گردد و شما او را ببینید، دمار از جان همه شما بر خواهد آمد. اگر جان شما اینگونه بسوزد، آنوقت دیگر گریه و زاری سودی نخواهد داشت و عزت و خواری برای شما بی معنی خواهد شد:

گفت: برق عزت آید آشکار
پس برآرد از همه جانها دمار

چون بسوزد جان به صد زاری چه سود
آنگهی از عزت و خواری چه سود

اما آن گروه سوخته دل مرغان، استوار و پایدار گفتند: جان ما و آتش افروخته هر دو حاظر هستند. کی پروانه از آتش میگریزد؟ بلکه حضور و بودن پروانه در بودن آتش است:

بازگفتند آن گروه سوخته
جان ما و آتش افروخته

کی شود پروانه از آتش نفور
زانک او را هست در آتش حضور

گرچه ما را دست ندهد وصل یار
سوختن ما را دهد دست، اینت کار

گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست
پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست

 عکس ‏‎Masoud Kolyaie‎‏

هفت وادی پیش روی سالک
دیدار مرغان با سیمرغ، بخش دوم

داستان دوم: پاسخ پروانه به پرندگان که او را از سوختن منع می‌کردند:

روزی پرندگانی از پروانه می پرسند که ای ناتوان، تا کی میخواهی این جان گرامی ات را در به آتش زدن دربازی و جان را فدا کنی؟ این کار تو فقط نادانی است، زیرا که وصال شمع به دلیل آتش سوزانش برای تو ناممکن است و تو زنده نمی مانی:

چون نخواهد بود از شمعت وصال
جان مده بر جهل، تا کی زین محال

پروانه از شنیدن این سخن مست و خراب شد و پاسخ داد:

گفت: اینم بس که من بی‌دل مدام
گر درو نرسم، درو بِرسم تمام

مهم این بی دل و بی خویشتن شدن است. زمانی که از خودت دروغینت رها شدی، این همان وصل یار است. آتش شمع نیز برای نابودی من غیر حقیقی است.

پس از آنکه پرندگان (سالکان) در عشق از خود پایمردی زیاد نشان دادند و سر تا پا غرق درد هجران سیمرغ شدند، سیمرغ (حق)، با آنکه بی نیاز از بود و نبود مرغان بود، از روی لطف و مهر درِ بارگاهش را بر روی آنها گشاد و آنها را به حظور خود پذیرفت:

حاجب لطف آمد و در برگشاد
هر نفس صد پردهٔ دیگر گشاد

شد جهان بی حجابی آشکار
پس ز نور النور در پیوست کار

جمله را بر مسند قربت نشاند
بر سریر عزت و هیبت نشاند

مرغان وارد دنیای بی حجاب شدند و با نورالانوار روبرو شدند. حق همه سالکان را در نزدیکی و قرب خود نشاند به آنها بزرگی و هیبت را اهدا کرد. سپس نامه ای به هر کدام از ایشان داد و گفت تا پایانش بخوانید.

رقعه بنهادند پیش آن همه
گفت: بر خوانید تا پایان همه

اما نامه چه بود؟ در داستان بعدی بیان می شود که آن ازلی چه بوده است:

رقعهٔ آن قوم از راه مثال
می‌شود معلوم از این شوریده حال

داستان سوم: حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند

در داستان یوسف پیامبر می خوانیم وقتی که مالک مصری خواست یوسف را از برادرانش بخرد، از ایشان نوشته ای به عنوان سند خرید گرفت. پس از آن، وقتی عزیز مصر یوسف را از مالکش می خرید، دست نوشته نیز به همراه یوسف به عزیز مصر رسید
سرانجام خود یوسف به شاهی رسید و روزی آن ده برادر برای گرفتن لقمه نانی به خدمت یوسف پادشاه رسیدند، اما او را باز نشناختند:

وی یوسف باز می‌نشناختند
خویش را در پیش او انداختند

خویشتن را چارهٔ جان خواستند
آب خود بردند تا نان خواستند

یوسف به ایشان گفت: من خط و نوشته ای دارم که به زبان عبری است و کسی نمی تواند آنرا بخواند. اگر شما بتوانید آنرا برای من بخوانید، من به شما بسیار زر خواهم بخشید. پس برادران که عبری زبان بودند، شاد گشتند و گفتند که نوشته را بیاورید تا بخوانیم.

عطار در اینجا تاکید میکند که این قصه حال همه انسانها است و توجه ما را به دقت در آن، جلب میکند:

کور دل باد آنکه این حال از حضور
قصهٔ خود نشنود، چند از غرور؟

یوسف خط را آورده به ایشان داد تا بخوانند. اما آنها با دیدن خط که توسط خودشان نوشته شوده بود لرزه بر اندامشان افتاد و نتوانستند دهان باز کنند و آنرا بخوانند:

جمله از غم در تأسف ماندند
مبتلای کار یوسف ماندند

سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه

یوسف پرسید: چرا همه بی هوش و حواس شدید و خاموش گردید؟ برادرانش پاسخ دادند که خاموشی بهتر از آن است که خواندن خط باعث گردن زدن ما بشود:

سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه

گفت یوسف: گوییی بی‌هش شدید
وقت خط خواندن چرا خامش شدید؟

جمله گفتندش که ما و تن زدن
به ازین خط خواندن و گردن زدن

داستان ما انسانها هم همانند داستان یوسف و آن نامه است. از خواننده تقاضا دارم به آنچه عطار در اینجا میگوید دقت کند:

آن سی مرغ به نامه و خط نوشته ای که به هر یک از ایشان داده شده بود، نگریستند و دیدند که هر چه هر یک از ایشان از ابتدا تا انتها (که رسیدن به سیمرغ است) انجام داده است، در این نامه کامل نوشته شده است:

چون نگه کردند آن سی مرغ زار
در خط آن رقعهٔ پر اعتبار

هرچه ایشان کرده‌ بودند آن همه
بود کرده نقش تا پایان همه

یوسف در این داستان نماد آن نور جاودانی است که از دریای وحدت الهی جدا گشته و در غلافهای متعددی جا گرفته که ما مجموعه آنرا به پارسی روان و به تازی روح می نامیم. اگر ما با یک پرگار یک دایره رسم کنیم، اولین نقطه ای که رسم میشود را می توانیم نقطه آغازین جدا شدن روح «ناآگاه به خود» از روح کل در نظر بگیریم که با آمدن در جهان مادی در چاه و زندان بدن و جسم اسیر می شود و در نهایت با طی مسیر این دایره، با بیرون آمدن از چاه، خود را دوباره شناخته و به حقیقت خویش آگاه میگردد و به روح کل می پیوندد و این همانجایی است که اولین نقطه دایره رسم شده بود (عرفا در اصطلاح به آن از خود به خود رسیدن می گویند). تفاوت در این است که روح انسان در ابتدا به خود ناآگاه بود، اما در این بازگشت به خودآگاهی رسیده است و از چاه بیرون آمده است

ما همزمان هم یوسف هستیم (بخش نورانی و الهی آفرینش یا خیر) و هم برادران یوسف (بخش تاریک و اهریمنی آفرینش یا شر). خودمان در ابتدا آن نامه ازلی را نوشته ایم و مسیر را مشخص کرده ایم، سپس خود را در چاه سرنگون کرده ایم و مسیر بیرون آمدن از چاه را نیز که همان زندگی و نشیب و فراز ادامه دار آن است طراحی کرده ایم. سرنگون کردن در چاه همان اسیر دنیای مادی شدن و فراموشی حقیقت روح و آفرینش است:

آن همه خود بود سخت این بود لیک
کان اسیران چون نگه کردند نیک

رفته بودند و طریقی ساخته
یوسف خود را به چاه انداخته

جان یوسف را به خواری سوخته
وانگه او را بر سری بفروخته

عطار می گوید ما همچون گدایان بی ارزشی هستیم که یوسف جانمانمان را در هر نفس (با بی توجهی به حقیقت خودمان و اسیر زندگی مادی بودن) همواره می فروشیم. اما حقیقت این است که یوسف جان ما در حال حاظر همچون پادشاهی است که در چاه ناآگاهی و فراموشی خفته است، ولی حکم ازلی پروردگار این است که روزی بدون هیچ شکی جان ما همچون یوسف دوباره به پادشاهی برسد و پیشوای همه خفتگان شود. در آن زمان است که نفس و من دروغین ما همچون برادران یوسف برای گدایی لقمه نانی به پیش یوسف جانمان خواهد رفت. وقتی که عاقبت کار اینچنین است، پس چرا الان پادشاه درونمان را اینچنین رایگان می فروشیم و به او بی اعتنا هستیم؟:

می‌ندانی تو گدای هیچ کس
می‌فروشی یوسفی در هر نفس

یوسفت چون پادشه خواهد شدن
پیشوای پیشگه خواهد شدن

تو به آخر هم گدا، هم گرسنه
سوی او خواهی شدن هم برهنه

چون از و کار تو بر خواهد فروخت
از چه او را رایگان باید فروخت

جان آن مرغان با خواندن آن نامه از شرم و حیا به نابودی و فنا رسید و تن ایشان همچون توتیا به گردی بدل شد و به کلی از همه کرده و ناکرده قدیمشان پاک گشتند و همه از نور حضرت جان یافتند (فنای فی الله و نابودی کامل نفس دروغین انسان). در اینجا است که سالک برای بار آخر می میرد و دوباره متولد می شود. تولدی که زندگی جاویدان است و بی مرگی ابدی است (امرداد):

جان آن مرغان ز تشویر و حیا
شد حیای محض و جان شد توتیا

چون شدند از کل کل پاک آن همه
یافتند از نور حضرت جان همه

باز از سر، بندهٔ نو جان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند

کرده و ناکردهٔ دیرینه شان
پاک گشت و محو شد از سینه‌شان

آفتاب قربت از پیشان بتافت
جمله را از پرتو آن جان بتافت

 

هفت وادی پیش روی سالک
دیدار مرغان با سیمرغ، بخش پایانی:

مرغان به خدمت سیمرغ پادشاه می رسند و بازتاب چهره سیمرغ جهان را پیش روی خود می بینند. وقتی دقیق تر به خودشان نگاه کردند، دیدند که این سی مرغ با سیمرغ پادشاه یکی هستند. هر یک خود را یک سیمرغ کامل می دید که تفاوتی با سیمرغ پادشاه نداشت. وقتی به یکدیگر نگاه میکردند، باز هم خود را یکی میدیدند. تمام آن سی مرغ، سیمرغ شده بودند و دیگر بینشان هیچ تفاوتی نبود:

عکس ‏‎Masoud Kolyaie‎‏
هم ز عکس روی سیمرغ جهان
چهره سیمرغ دیدند آن زمان

چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بی‌شک این سی مرغ، آن سیمرغ بود

در تحیر جمله سرگردان شدند
این ندانستند تا خود آن شدند

خویش را دیدند سیمرغ تمام
بود خود سیمرغ، سی مرغ تمام

چون سوی سی مرغ کردندی نگاه
بود خود سیمرغ در آن جایگاه

ور بسوی خویش کردندی نظر
بود این سی مرغ ایشان آن دگر

ور نظر در هر دو کردندی بهم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم

بود این یک آن و آن یک بود این
در همه عالم کسی نشنود این

آن همه غرق تحیر ماندند
بی تفکر در تفکر ماندند

چون ندانستند هیچ از هیچ حال
بی زبان کردند از آن حضرت سؤال

کشف این سر قوی در خواستند
حل مایی و تویی درخواستند

مرغان در حیرت ماندند و از سیمرغ پادشاه راز این یکی شدن را درخواستند. آن حضرت پاسخ داد
خداوند که از شدت درخشندگی همچون آفتاب است پاسخ میدهد که من همچون آینه ای هستم که هر کس نزد من آید، خود را در آینه من می بیند. چون شما سی مرغ بودید، تعداد سی نیز در این آینه دید:
بی زبان آمد از آن حضرت خطاب
کاینه‌ است این حضرتِ چون آفتاب

هر که آید خویشتن بیند در او
جان و تن هم، جان و تن بیند در او

چون شما سی مرغ اینجا آمدید
سی درین آیینه پیدا آمدید

گر چل و پنجاه مرغ آیید باز
پرده‌ای از خویش بگشایید باز

سیمرغ می گوید آنچه شما می بینید، تصویر خودتان است (یعنی انسان در مرحله هفتم از این سفر روحانی به خود حقیقی خویش میرسد. فنا چیزی نیست جز رسیدن از خود دروغین به خود حقیقی). شما ها در برابر من مانند موری هستید که بخواهد ثریا را ببیند که هرگز موفق به آن نخواهد شد:

گرچه بسیاری به سر گردیده‌اید
خویش را بینید و خود را دیده‌اید

هیچ کس را دیده بر ما کی رسد
چشم موری بر ثریا کی رسد

هرچ دانستی، چو دیدی، آن نبود
و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود

این همه وادی که از پس کرده‌اید
وین همه مردی که هر کس کرده‌اید

جمله در افعال مایی رفته‌اید
وادی ذات صفت را خفته‌اید

سیمرغ میگوید گوهر اصلی منم و شما بخشی از من هستید. حال که شما هستی خود را از میان برداشته اید و از من و ما گذر کرده اید و بی دل و بی صبر و بی جان شده اید، در من نیست شوید تا خود حقیقی خویش را به دست آورید و به هستی حقیقی خویش دست یابید:

چون شما سی مرغ حیران مانده‌اید
بی‌دل و بی‌صبر و بی‌جان مانده‌اید

ما به سیمرغی بسی اولیتریم
زانک سیمرغ حقیقی گوهریم

محو ما گردید در صد عز و ناز
تا به ما در، خویش را یابید باز

پس مرغان همه در وجود حق خود را محو کردند تا به دوام حقیقی برسند. در اینجاست که سالک اولین سفر روحانی خود را که گذشتن از هفت آسمان و نابودی خود دروغین و محو شدن در حق است را به پایان میبرد تا سفر دوم روحانی او آغاز گردد که همانا دوام و بقا و بدست آوردن نفس و خود حقیقی است:

محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورشید گم شد والسلام

تا که می‌رفتند، می‌گفتم سُخن
چون رسید اینجا، نه سر ماند و نه بُن

لاجرم اینجا سخن کوتاه شد
رهرو و رهبر نماند و راه شد

عکس ‏‎Masoud Kolyaie‎‏


راز آفرینش و سلسله تکامل انسان در بیان جناب عطار نیشابوری عارف شهیر ایرانی

راز آفرینش و سلسله تکامل در بیان عطار نیشابوری (اسرارنامه)، مولانا و مهربابا:

تمثال جناب عطار نیشابوری

عکس ‏‎Masoud Kolyaie‎‏


در نوشتار زیر تلاش کرده ام برای شرح این شعر عطار نیشابوری که مراحل حرکت آگاهی و

 رسیدن به تکامل را بیان فرموده از نوشتاری از مهربابای ایرانی استفاده کنم و آنها را بر هم تطبیق دهم.

چرا بودی؟ چو بودی، کارت افتاد
 
چه گویم، عقبه دشوارت افتاد

ترا چه جرم، که آوردندت، ای دوست
 
تویی در راه معنی، مغزِ هر پوست

روح، یک وجود ازلی و ابدی است. نه زاییده شده و نه از بین می رود. روح، قطره ای است از دریای وحدت عقل کل. حق، نه زاده شده و نه می میرد.

خالق برای آگاه شدن ذره ذره وجودش از خود، این ذرات را با پرسش من کیستم به دنیای خاکی میفرستد. در اولین مرحله، روح بزرگ، خود را جماد میپندارد. پس از آن، روح کل مراحل آفزایش آگاهی را طی میکند و به ترتیب به نبات و حیوان و انسان تبدیل میشود. هدف، آگاه شدن و رسیدن به این پاسخ است: من خدا هستم. اما برای رسیدن به این پاسخ این آفرینش به این بزرگی انجام میشود و این چرخه تکامل رخ میدهد. بنابراین روح که مغز و هسته مرکزی است، پوسته های گوناگونی را میپذیرد و در کره خاکی، این اولین کانون تجلی، به صورت سه بعدیِ سنگ بی جان نمایان میشود که دارای ابتدایی ترین و جزئی ترین آگاهی است. سنگ را نیز عناصر یا به قول قدیمی ها ارکان چهارگانه، تشکیل داده اند. اولین حضور روح که از عالم بی مکان آمده است، در تشکیل این ارکان است که هسته تشکیل دهنده جمادات هستند. این حالت آگاهی مبهم و تکامل نیافته حتی نمیتواند شکل خود را روشن کند، چه رسد به تحقق بخشیدن به هدف خلقت که همانا قادر کردن روح کل به شناخت خویشتن است. به این ترتیب روح کل برای ابراز خود به صورت فلز، وسیله ای جدید فراهم می آورد که در آن، آگاهی، کمی بیشتر افزیش میابد. این انتقال آگاهی از فرم قدیم به فرم جدید یا پوسته جدید است. سپس از فلز به گیاه منتقل می شود، یعنی گیاه پوسته جدید است و آگاهی منتقل شده از فلز نیز مغز و روح گیاه را تشکیل می دهد.

معادن، مغز ارکان است، لیکن
 
نباتست، آنگهی مغز معادن

جمادی بوده ای، ح‍‍یی شدی تو
 
کجا، لاشی بدی، شیئی شدی تو (کجا، یعنی جاییکه ...)

در دو بیت بالا تکامل از سنگ به نبات بیان شده است.

در این مرحله نیز آگاهی بسیار ابتدایی است و بنابراین باید به شکل های بالاتر نباتات و گیاهان انتقال یابد که در آنها پیشرفت قابل ملاحظه ای در رشد آگاهی در اثر تداوم فرآیندهای حیاتی رشد، زوال و رشد مجدد به وجود می آید. در حیوانات بالاتر، فکر یا استدلال نیز تا حدودی ظاهر میشود، اما کارکرد آن دقیقا توسط غریزه ها محدود میگردد. پس حتی در حیوانات، آگاهی به رشد کامل خود نرسیده و در نتیجه توانا به ارضای مقصود اولیه روح کل که دسترسی به روشن بینی خویشتن است، نمی شود. سرانجام روح کل شکل انسانی به خود میگیرد که در آن، آگاهی به رشد کامل خود با هشیاری کامل از خود و محیط خود میرسد.

آنچه عطار در بیت بعدی می گوید انتقال مغز و روح، از پوسته گیاه به پوسته جدید حیوانی و پس از آن نیز به پوسته جدید انسانی است. پس روح کل که از لامکان و بی جایی آمده است همان هسته و مغز است، و شکلهای عنصری، سنگی، فلزی، گیاهی، حیوانی و انسانی فقط پوسته ها یا به عبارت بهتر، رسانه هایی هستند تا روح کل (که حالا ظاهرا جدا از کل است و به شکل جزیی پوشش های مختلف جسمانی به خود گرفته است) بتواند از طریق آنها خود را تجربه کند و به مرور زمان بر آگاهی خود بی افزاید:

وز او مغز نبات افتاده حیوان
 
وز آن پس، مغز حیوان، گشت انسان

بنابراین در شکل انسانی، آگاهی برای شناخت خود به بالاترین حد خود رسیده. از این مرحله به بعد استفاده از این بالاترین درجه آگاهی است برای شناخت خود و به عبارتی دیگر برای روشن شدن. اگر بخواهیم مثالی برای درک بهتر این جریان بزنیم، افزایش آگاهی از جمادی تا انسانی، مانند بالغ شدن انسان است از شیرخوارگی تا سن بلوغ. انسان تا حدود 18 سالگی در حال رشد است، اما پس از آن رشد او کامل شده و او مسوولیت زندگی خود را با توجه به آگاهی کامل شده اش می پذیرد. در سلسله تکاملی نیز، تا قبل از مرحله انسانی به منزله بلوغ است. اما از مرحله انسانی به بعد، رشد کامل شده و وظیفه روح بازشناسی حقیقت خویش به وسیله ابزار جسم انسانی است.

در این مرحله، قابلیت منطق، وسیع ترین زمینه فعالیت را داشته و قلمرو آن نامحدود است؛ ولی از آنجایی که روح کل توسط آگاهی اش هویت خود را در جسم خاکی میبیند، آگاهی دیگر نمیتواند به هدف روشن کردن ذات روح کل بپردازد؛ چون که آگاهی بالاترین رشد را در شکل انسانی به دست آورده و در آن، توانایی نهفته برای خویشتن شناسی وجود دارد. عزم به آگاه شدن که توسط آن، تکامل آغاز گردید، در قطب یا انسان-خدا (انسان اولی – انسان کامل) که گل سر سبد بشریت است به ثمر میرسد:

ز انسان، انبیا گشته خلاصه
 
وز ایشان، سید سادات خاصه

از این هفت آسمان در راه معنی
 
بباید رفت تا درگاه مولی

بنابراین در مرحله انسانی تکامل آگاهی معنوی و یا همان خودشناسی آغاز میشود. به عنوان مثال، یک سگ همیشه سگ می ماند. او هیچ وقت پرسشی درباره راز خلقت ندارد و در طول یک زندگی بر بینش روحی او افزوده نمی گردد. اما یک انسان، در طول هر زندگی می تواند تغییرات روحی زیادی به سبب خودشناسی داشته باشد. به انسان همه ابزارها داده شده تا توانایی طرح پرسش "من کیستم" را داشته باشد. در مرحله انسانی، تکامل آگاهی روحی به جایی می رسد که روزی پا در طریقت روحانی خواهد گذاشت و به سیر هفت آسمان خواهد پرداخت تا جایی که به مقام اولیا و انبیا و فنا فی الله برسد. آنجاست که پاسخ پرسش اولیه خود را می داند: من خدا هستم.

---------------------------------------------------------------

چرا بودی، چو بودی کارت افتاد
 
چه گویم، عقبه دشوارت افتاد

ترا چه جرم، کاوردندت ای دوست
 
تویی در راه معنی، مغز هر پوست

معادن، مغز ارکان است، لیکن
 
نبات است، انگهی مغز معادن

وزو مغز نبات افتاده حیوان
 
وزان پس مغز حیوان گشت انسان

ز انسان، انبیا گشته خلاصه
 
وزبشان سید سادات خاصه

ازین هفت آسمان در راه معنی
 
بباید رفت تا درگاه مولی

همی هرچه از کمال اصل دور است
 
ازو طبع حقیقت بین نفور است

جمادی بوده ای، ح‍‍یی شدی تو
 
کجا لاشی بدی، شیئی شدی تو

چنان خواهم که بر ترتیب اول
نداری یک نفس خود را معطل
 -----------------------------------------------------------

روح کل (که اکنون در قالب روح انسانی است) با آگاهی عادی بشری قادر نیست تا به شناخت خویش دست یابد. زیرا این آگاهی در پوششی از نقوش و آثار زندگی های متوالی قرار گرفته است:

نهادت، پر گره کردند از آغاز
 
به یک یک دم شود یک یک گره باز

چه دانی ای به زیر کوه زاده
 
که تو زیر چه باری اوفتاده

در دو بیت بالا از دید عطار میگوید که انسان با این نقوش زندگی (گره ها) به دنیا می آید که از زندگیهای گذشته همراه خود آورده و اینها مانند کوهی بر دوش انسان هستند، اما انسان خود از اینها آگاهی ندارد (نقوش زندگی یا سانسکاراها با کارما متفاوت هستند. (

پیشرفت آگاهی از حالت ظاهری بی جان سنگ و فلز به زندگانی گیاهان و سپس به حالت غریزی حشرات، پرندگان و حیوانات و سرانجام به آگاهی کامل انسانی که می رسد، به طور مداوم نقوش اعمال جدید خلق نموده و زیر پوششی از آنها واقع میشود. به توده این نقوشِ "اعمال طبیعی"، بعد از رسیدن روح به مرحله انسانی نقوش اعمال "غیر طبیعی" نیز که به وسیله تجربه های رنگارنگ و فعالیت های مختلف به وجود می آیند، افزوده میشود. نقوش اعمال طبیعی آنهایی هستند که در سلسله تکاملی از جماد تا انسان ایجاد می شوند و ارادی نیستند، بلکه به طور طبیعی در روند تکاملی ایجاد می گردند. نقوش اعمال غیر طبیعی آنهایی هستند که در مرحله انسانی و با اراده شخص ایجاد می گردند. بنابراین کسب نقوش اعمال پیوسته در طول مدت تکامل و همچنین در طول مدت فعالیت انسانی ادامه دارد. این نقوش اعمال را میتوان به پیچش یک قطعه نخ به دور یک چوب تشبیه نمود که نخ نمایانگر نقوش اعمال و قطعه چوب نمایانگر ذهن یک روح منفرد است. عمل پیچش از بدو خلقت آغاز و در تمام مراحل تکاملی و شکل انسانی ادامه دارد.

نهادت پر گره، بند است جان را
 
از آن جان می‌نبینی آن جهان را

"روح های آگاه از ذات حقیقی خود (خودآگاه یا روشن شده) ، با روح های دیگر کاملا فرق دارند، زیرا آنها روح کل را به وسیله ذات حقیقی خویش تجربه میکنند، در حالیکه روح های دیگر فقط بدن های خود و عالم های مربوط به آن بدن ها را تجربه میکنند. دلیل، آن است که آگاهی بیشتر روح ها تحت تاثیر انواع نقوش اعمال است، در حالیکه آگاهیِ روح های خودآگاه، از همه این نقوش اعمال آزاد میباشند.

بیان زندگی های متوالی و از جسمی (خم دام) به جسمی دیگر رفتن:

ز رُتبت سوی رُتبت می‌نهی گام
 
برون می‌آیی از یک یک خم دام

منظور از "گره" همان نقوش زندگی است که در دوره های متوالی زندگی در ما ایجاد میشود. بعد از رسیدن به مرحله انسانی، وظیفه نهایی ما باز کردن این گره ها و رها شدن از این نقوش است:

نهادت پر گره، بند است جان را
 
از آن جان می‌نبینی آن جهان را

نهادت پر گره کردند از آغاز
 
به یک یک دم شود یک یک گره باز

چه دانی ای به زیر کوه زاده
 
که تو زیر چه باری اوفتاده

کسی را زیر کوهی پروریدند
 
به زیر بار کوهش آوریدند

جهانی بار بر پشتش نهادند
 
به زیر بار کوهش خوی دادند

همه از کوه است بار او و او مور
 
همه آفاق خورشید است، او کور

اگر این جسم و این نقوش زندگی که همچون کوهی بر دوش ما هست، به یک باره برداشته شوند (چنانکه پس از مرگ رخ میدهد)، چشم ما به حقیقت خودمان باز میشود و نور خودمان را خواهیم دید که همچون خورشید درخشان و تابان است. عطار در ابیات پایین چگونگی آنرا شرح داده است:

چو برگیرند ازو بار گران را
 
به یک ساعت ببیند آن جهان را

شکیبائی بجان او درآید
 
همه عالم نشان او برآید

چو نور جاودان آید به پیشش
 
فرو ماند، عجب آید ز خویشش

به دل گوید که چون گشتم چنین من؟
 
ز شک، چون آمدم سوی یقین من؟

منم این؟ یا نیم من اینت بشگفت
 
که نور من همه آفاق بگرفت

چو نابینای مادرزاد ناگاه
 
که یابد نور چشم خود بیک راه

این حقیقت روح انسان است: نور مجرد (فارغ از ماده) محض و مطلق. چنان این نور درخشنده است که همه جهان را پر میکند. اما تا زمانی که انسان از نفس و من کاذب خود رها نشده، چشمان باطنی او نیز کورند و توانایی دیدن نور خود را ندارند. در ابیات بعدی عطار شرح بیشتری بر این حقیقت که همه جهان از نور حق ساخته شده است می دهد:

چو بیند روشنایی جهان او
 
چگونه خیره ماند آن زمان او

ترا همچون سراید زندگانی
 
در آن عالم به عینه هم چنانی

از آن تاریک جا چون دور گردی
 
قرین عالم پر نور گردی

عجب مانی دران چندان عجایب
 
غریبت آید آن چندان غرایب

همی چندان که چشم تو کند کار
 
همی خورشید بینی ذره کردار

در آن حضرت که امکان ثبوت است
 
فلک چون دست باف عنکبوت است

کجا آنجا وجود کس نماید
 
نمد چون در بر اطلس نماید

به پیش آفتاب عالم آرای
 
کجا ماند وجود سایه بر جای

در اینجا از زمانی سخن میگوید که کردار انسان مورد بررسی قرار میگیرد. اگر بدیها زیاد یاشند، انسان همچنان در پرده حجاب می ماند. اما اگر در زندگی مادی توانسته باشد خود را از نفس کاذب خویش و دوییت رها کرده باشد، از پرده های حجاب خویش بیرون آمده و با بزرگان و اولیا هم رکاب می شود که دیگر برای او بازگشتی به جهان زیر حجاب و پرده مصور نیست. در حقیقت، انسان آینه کردار خویش است:

از آن پس پرده هستی درآید
 
سر از رفعت سوی پستی درآید

همی چندان که کردی نیک و بد تو
 
همه آماده بینی گرد خود تو

اگر بد کرده ای، زیر حجابی
 
وگرنه با بزرگان هم رکابی

به نیکی و بدی در کار خویشی
 
همه آیینه کردار خویشی

اگر نیک است و گر بد کار و کردار
 
شود در پیش روی تو پدیدار

در بخشی از رساله معرفت از عارف بزرگ نجم الدین کبری با نقل از حضرت شمس (یا در روایات دیگری از مولانا) در مورد گفتار بالا چنین آمده است:

ای جان من! از آن گاه که گردش گردون گردان است تا الی الغایة در گردش مانده است یعنی فرو می رود و بالا می رود چنان چه حضرت شمس می فرمایند:

گر بپرسندم زحال زندگی - هفتصد و هفتاد قالب دیده ام 
 
گر بگویم شرح حال خویش را - همچو سبزه بارها روییده ام

همه کس به کوشش درند که از این ورطه پیچاپیچ خود را بیرون برند، اما چون خواست بر این است چه کنند؛ هیهات، هیهات! هر که از این طلسم پیچاپیچ روی خود نتافت، از آمد و رفت خلاص نیافت، اما هر که را عنایت حق رهبر شد، از این گرداب خود را بیرون کشید و به وی رسید و کسوت دویی فرا درید و هر که او را به او گذاشت، خود را در فراق ابدی انداخت.

حضرت مولانا نیز در شرح این مطلب اینگونه سروده است:

از جمادی مُردم و نامی شدم 
 
وز نما مُردم به حیوان سرزدم

مردم از حیوانی و آدم شدم 
 
پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟

حملهٔ دیگر بمیرم از بشر 
 
تا بر آرم از ملایک بال و پر

وز ملک هم بایدم جَستن ز جو 
 
کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک قربان شوم 
 
آنچه اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم، عدم چون ارغنون 
 
گویدم که انا الیه راجعون

مرگ دان آن که اتفاق امت است 
 
کآب حیوانی نهان در ظلمت است

//////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

تعریف و شرح نقوش زندگی:

تجربه ی انسانی دارای دو جنبه است: ذهنی (درونی) و نمادی (بیرونی). از یک طرف جریانهای ذهنی وجود دارند که اجزای لازم و اساسی تجربه های انسان را تشکیل می دهند و از طرف دیگر چیزها و اجسامی هستند که جریانهای ذهنی به آنها مربوط می باشند. بخشی از جریان های ذهنی به موقعیت موجود و نمایان و بخشی به کارکرد کِشته یا نقوش اعمال انباشته شده یا نقوش تجربه های قبلی وابسته اند؛ بنابراین ذهن انسان از یک سو خود را بین دریایی از نقوش اعمال زمانِ گذشته و از سوی دیگر دنیای وسیعِ بیرونی در می یابد.

نقوش اعمال از تجربه ها ناشی می شوند و مبنای تجربه های آینده اند.

از دیدگاه روانشناسی ژنتیک، اعمال انسان به کارکرد تأثیرهایی بستگی دارد که به وسیله ی تجربه های گذشته در ذهن انباشته شده است. ریشه ی هر فکر، احساس و عمل در گروهی از تأثیرهاست که وقتی با واقعنگری آنها را بررسی کنیم، می بینیم که شکلی دیگر از محتوای ذهن انسان هستند. این تأثیرها، رسوبهایی از تجرب ههای گذشته اند و مهمترین عامل هایی هستند که مسیر تجرب ههای زمان حال و آینده را تعیین می کنند. ذهن به طور مدام در حین تجربه های خود مشغول خلق کردن و فراهم آوردن چنین تأثیرهایی است.

نقوش اعمال بر دو نوعند: طبیعی و غیرطبیعی و این بستگی به نحوه ی ایجاد شدن آنها دارد. نقوش اعمالی که روح طی دوران تکامل جسمی گردآوری میکند، نقوش اعمال طبیعی می باشند. این نقوش اعمال طی دورانی که روح شکلهای مادون انسانی را یکی پس از دیگری به خود گرفته و رها میکند، به وجود می آیند و به این ترتیب روح به تدریج از مرحله ی به ظاهر بی جانِ سنگ و فلز گذشته و به مرحله ی انسان می رسد، جایی که آگاهی به رشد تمام رسیده است. همه ی نقوش اعمالی که قبل از رسیدن به مرحله ی انسان به دورِ روح جمع می شوند، نتیجه ی سیر تکاملِ طبیعی بوده و نقوش اعمال طبیعی نامیده می شوند. این نقوش اعمال باید به دقت از آنهایی که پس از رسیدن روح به شکل انسانی پرورش می یابند، تمیز داده شوند.
نقوش اعمالی که در دوره ی انسانی به روح می پیوندند تحت شرایطی که آگاهی از آزادی اخلاقی برخوردار است، پرورش یافته و با مسئولیتِ اختیارِ بین خوب و بد، پرهیزکاری و گناه همراه می باشند. اینها نقوش اعمال غیرطبیعی نامیده می شوند. گرچه این نقوش اعمال که پس از به وجود آمدن جسم انسانی به وجود می آیند، به طور مستقیم وابسته به نقوش اعمال طبیعی می باشند؛ ولی تحت شرایطی به طور کامل متفاوت از زندگی ایجاد می گردند و در مبدأ از نقوش اعمال طبیعی به نسبت جدیدتر هستند. این اختلاف که در زمان و شرایطِ به وجود آمدن آنها وجود دارد، باعث اختلافی است که از لحاظ استحکام و پایداری، بین نقوش اعمال طبیعی و غیرطبیعی موجود می باشد. ریشه کن ساختن نقوش اعمال غیرطبیعی به سختی برکندنِ نقوش اعمال طبیعی که تاریخچه ای بسیار کهن داشته و در نتیجه، دارای ریش های محکم تر است، نمی باشد. از بین بردن کامل نقوش اعمال طبیعی غیرِ ممکن است مگر آنکه فیض و مداخله ی مرشد کاملی شامل حال مرید مبتدی گردد