خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است
خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود .  حسین الهی قمشه ای

خراباتیان ///خرابات آنجاست که عاشق ، طاق و رواق خود پرستی را خراب می کند و خانه اش در نور خدا غرق می شود . حسین الهی قمشه ای

این صفحه با اجازه و عنایت حضرت حق , به انتشار مطالب ادبی , عرفانی و تاریخی ایرانی اسلامی می پردازد و کپی برداری ازهمه مطالب آن برای عموم آزاد است

نماد نَفس در مثنوی معنوی (مولوی)

نماد نَفس در مثنوی معنوی  (مولوی)

از: دکتر پرویز نوروزیان

ویراستار: نیسان قولیان

عکس ‏‎Masoud Kolyaie‎‏

     نَفس

نَفس مـا را صورتِ خَـر بدهد او .......................... زان‌که صورت­ها کُند بر وِفق خو

       در حکمت و فلسفه از پدیده­ای به نام "نفس" سخن رفته است، که در تصوّف، مبارزه با آن مهم‌ترین چالش در تربیت سالکان طریقت به شمار می­آمده. حکمای ایرانی تلاش فراوان برای تعریف و بیان ماهیّت نَفس برده­اند. "ملاّصدرا" هر موجود زنده، اعمّ از گیاه، حیوان و انسان را دارای نفس می­داند ـ نفس نباتی، نفس حیوانی، نفس انسانی ـ و نفس را اداره‌کننده­ی سه مرحله از زندگی موجودات معرفی می­کند: مرحله‌ی تغذیه و رشد، مرحله‌ی حسّ و حرکت و مرحله‌ی آگاهی. از نظر ملاصدرا "تمیز نفس" و مدیریت آن از نیرویی سرچشمه می­گیرد که تعلّق به جسم ندارد، بلکه از فیوضات الهی است. ملاصدرا، برخلاف بسیاری از حکما، آفریده شدن نَفس قبل از به وجود آمدن جسم را نفی می­کند و می­گوید: منظور از پیش‌آفرینی نَفس، که برخی بدان معتقدند، نه این است که نخست نَفس آفریده شد و سپس جسم یافته و تجسّم پیدا کند، بلکه مقصود از تقدّم نفس بر جسم، همین نیروی متعالی است که تعلّق به جسم ندارد، اما منشأ صفات موجود زنده است. علاوه بر این، وی نفس انسان را دارای سه ویژه‌گی می­داند: ویژه‌گی اول "جسمانی"، که مظهر آن حواس پنج‌گانه است. دوم "روحانی" که مظهر آن حواس باطنی مانند حافظه و تخیّل و ... است. ویژگی سوم، "عقلی" که مظهر آن عقل است. (دهخدا، به نقل از فرهنگ علوم عقلی، ص 593)

       ملاحظه می­شود که ملاصدرا هم مانند بسیاری دیگر، نفس را نیرویی متعالی و غیر جسمانی می­داند که به علت متعالی بودن تعریف آن ناممکن می­گردد. در همین چهارچوب حدیث معروف "من عرف نفسه، فقد عرف ربّه" به اختصار به این معنی است که نتیجه‌ی شناسایی نفس، شناخت پروردگار است. شاید فیلسوف اندلسی ـ ابن رشد ـ هم نظر به همین حدیث داشت، که گفته: "حدّ و تعریف نفس ناممکن است." (دهخدا به نقل از "تهافت التهافت"، ص 566)

       گروهی از بزرگان تصوّف نیز، همانند فلاسفه، کوشش بسیار برای تعریف و تحلیل نفس کرده­اند. در میان این گروه از نویسندگان، عزّالدین کاشانی فصلی از کتاب خود "مصباح الهدایه" را به آن اختصاص داده است و نخست اذعان داشته که: "نفس را شناختن به جمیع اوصاف و رسیدن به کُنهِ معرفتش مقدور هیچ آفریده­ای نیست" (کاشانی، ص 83). سپس به تعریف سه مرتبه­ی نفس انسانی با اشاره به آیات قرآن می­کند که نفس را امّاره، لوّامه و مطمئنّه می­نامد، پرداخته و آن‌ها را چنین تشریح می­کند: نفسی که آدمی را کاملاً تحت سلطه و اوامر خود قرار داده، امّاره خوانند. در شرایط تسلّط نفس امّاره، هر نوع عملی که ضدّ ارزش­ها و اعتقادات است از شخص سر بزند، هیچ‌گونه پشیمانی و ندامتی به وی دست نمی­دهد. امّا اگر شخص بر اثر ارتکاب کار خلاف دچار عذاب وجدان شود و خویش را ندامت کند، نفس را در این حالت لوّامه گویند. نفس مطمئنّه نیز آن است که لباس آرامش و رضا پوشیده و رنگ "دل" گرفته باشد (دل یکی از لطایف هفت‌گانه در اصطلاح عرفا است، که به ترتیب عبارتند از: طبع، نفس، روح، دل، سِرّ خفی و اخفی).

 

     مخالفت با نفس

       نزد صوفیان، مهم‌ترین وظیفه‌ی صوفی مبارزه با نفس عنوان شده، تا جایی‌که آن را "جهاد اکبر" خوانده‌اند. این مبارزه چنان اهمیّتی دارد که بسیاری از بزرگان تصوّف، دستیابی به راه راست ـ یعنی طریقت ـ را مخالفت با خواسته­های نَفس (خَر) دانسته­اند:

گـردن خَـر گیـر و ســوی راه کـش ......................... ســوی ره‌بـانـان و ره‌دانـان خــوش

هیـن مَهِل خَر را و دست از وی مَدار ......................... زآن کـه عشق اوست سـوی سبزه­زار

دشمـنِ راه اسـت خَـر، مسـتِ علـف ......................... ای‌ که بس خَر، بنـده را کـرد او تلف

گـر ندانی ره، هر آن‌چه خر بخواست ......................... عکس آن کن، خود برو آن راه راست

(مثنوی دفتر اول)

       مخالفت با نفس چنان دشوار می­نماید که صوفیان آن را "موت احمر" ـ مرگ قرمز ـ نیز خوانده­اند. در تشریح آن، ابن عربی می­نویسد: "مخالفت با نفس دشوار و سخت است، به این سبب که انسان خود را خلیفه‌ی خداوند در عالم می­داند، چون پیش از خود گوید: سر رشته­ی امور و ملاکشان به دست من است، به ویژه که خداوند مرا بر صورت خویش آفریده است، بنابراین مخالفت با من، مخالفت با حق است". (ابن عربی، فتوحات مکیّه، ص 268)

 

     خَر و اسب

       مولانا در "مثنوی" کوشش نموده شکل ملموس نفس را برابر با "خَر"، که به باور او دارای همان خُلق و خوی است، معرفی کند. ایرانیان تا همین اواخر که ماشین وارد زندگی آنان نشده بود، با این چهارپا سر و کار داشتند. آشنایی و اُنس آنان با این حیوان به اندازه­ای بوده که آواز خر جوان را از آواز خر پیر تشخیص می‌دادند. مولانا صدای "پیر چنگی" را، که در جوانی گوش‌نواز و دل‌نشین بوده و در پیری گوش‌خراش شده، به آواز خر مانند می­کند:

آن نـوای رشک زهر آمده ......................... همچو آواز خر پیری شده

(مثنوی، دفتر اول)

       خر مَرکبی بود که همه­ی مردم، حتّی فقرا، هم استطاعت مالکیّت آن را داشتند و از آن هم برای سواری و جابجا شدن و هم برای حمل بار استفاده می­کردند، امّا نزد آنان اسب در مقام چهارپایی برای سوارکاری ارج و منزلت دیگری داشت. در ایران باستان اسب وسیله­ای زیر پای اسواران (سوارکاران لشکری) بوده که با آن سرزمین­های پهناوری را زیر پرچم هخامنشیان و ساسانیان اداره می­کردند. اهمیّت اسب برای ایرانیان باستان چندان بوده که بزرگان کشوری و لشکری را با اسب‌شان می­شناختند. پسوند "اسب" در نام این بزرگان نظیر گرشاسب، گشتاسب و لهراسب و ... نشان دهنده­ی این اهمیّت است. مردمانی که سِمَت­های کشوری و لشکری نداشتند، اغلب از مَرکب دیگری، یعنی خر، بهره می­گرفتند. گرچه این حیوان سرعت حرکت اسب را ندارد، امّا دارای امتیازهای دیگری است که مهم‌ترین آن را می­توان کم خرج بودن نگهداری خر و ارزان بودن بهای آن نسبت به اسب برشمرد. در مثنوی، جایی که نماد اسب مطرح شده، یعنی در "حکایت دیدن خر سقّایی با نوایی اسبان سلطان را"، فقر و بی‌چیزی خر و صاحب آن، در مقابل با تموّل و عزّت اسب (مَرکب تازی) و صاحب آن نمایش داده می­شود:

خـر ز هـر سـو مرکـب تـازی بدیـد ......................... بـا نــوا و فَـربِـه و خـوب و جـدیـد

آن خر آن را دید و می­گفت ای خدا ......................... مـن بـه فقـر و عـافیــت دارم رضـا

(مثنوی، دفتر پنجم)

       فراوانی استفاده از نماد "خَر" در مثنوی، نشان دهنده­ی این واقعیّت است که مردمان آن روزگار با جزئی­ترین صفات و رفتار این حیوان به خوبی آشنا بوده­­اند. حکایاتی از مثنوی و برخی از اصطلاحات مربوط به این حیوان در زبان پارسی بجا مانده است.

 

     خر در گِل

       خر در باربری تحمّل زیادی دارد و به ندرت از حرکت زیر بار باز می­ماند، مگر در دو موقعیّت: یکی وقتی پایش در گِلِ چسب‌ناک گیر کُند و نتواند پای پیش بگذارد و دیگر قادر به حرکت نباشد. دیگر این‌که روی سطح لغزنده­ای مانند زمین یخ­زده بایستد و از ترس یارای حرکت نداشته باشد. مولانا ناکارایی عقل در شرح عشق را به خرِ گیر کرده در گِل مانند کرده است:

عقل در شرحش چو خر در گِل بخُفت ......................... شـرح عشق و عاشقی هـم عشق گفت

(مثنوی، دفتر اول)

 

     خَر بر یَخ

       در حکایتی از مثنوی، دانشمندی که در علم "نَحو" استاد بود، مسافر کِشتی شد و کشتی‌بان را برای ندانستن علم نَحو تحقیر کرد و با طَعنه گفت: کسی که علم نحو نداند نیمی از عمرش تباه است. در این بین، کشتی در طوفانی سخت می­شکند و کشتی‌نشستگان مجبور می­شوند به کمک شنا خود را از دریا نجات دهند. امّا آن دانشمند شنا نمی­دانست. پس ناخدا وی را گفت: کسی که در این مهلکه شنا نمی­داند، همه‌ی عمرش تباه است. مولانا با آوردن این حکایت، غرور و نِخوَت عُلَما را، که مردم را بی‌بهره از درک و شعور می­پندارند، به سخره گرفته است:

ای که خَلقـان را تـو خر می­خوانـده­ای ......................... این زمان چون خر بر این یخ مانده­ای

(همان منبع)

 

     جَنگِ خر فروشان

       این‌طور که مولانا از عبارت "جنگ خر فروشان" استفاده کرده، می­رساند که در بازار "مال فروشان"، که اولین قسمت بازار بعد از دروازه‌ی هر شهر بوده، فروشندگان خر برای بازارگرمی فروش خر خود، با یکدیگر دست به نزاعی ساختگی می­زنند، تا مشتری و خریدار را فریب دهند و خر را به وی بفروشند. در مشاجرات و مناظرات فرعون و حضرت موسی (ع)، به روایتی که در کتب آسمانی آمده است، فرعون نقش کافری را دارد که دعوت حضرت موسی (ع) را با به میان آوردن بهانه­های متعدّد رد می­کند. مولانا معتقد است که فرعون و موسی هر دو مسخّر یک مشیّت­اند و در تثبیت نظر خود می­نویسد: فرعون شب­ها با خدا مناجات کرده و می‌نالید که خدایا این چه حکمت است که من شب­ها فروتن و خاکی می­شوم و به درگاه تو می­نالم، امّا روز با موسی به جنگ و ستیزم. به باور مولانا، جنگ فرعون و موسی رمز و حکمتی در آفرینش بوده و نظیر جنگ خر فروشان ساختگی است:

یا نه جنگ است، این برای حِکمت است ........................ هم‌چو جنـگِ خر فروشـان، صنعت است

(همان منبع)

       برای تحکیم نظر خود، مولانا از اصطلاح "نعل باژگونه" نیز استفاده می­کند. این حیله در مواردی به کار می­رفته که قصد گم کردن جای پا و ردّ کسی در میان بوده است. شکل نعل چهارپایان روی زمین به شکل هِلال یا نیم دایره است. با دیدن نقش نعل روی زمین مشخّص می­شده سوار از کدام سو رفته است. نعل باژگونه نقش کردن این هلال در عکس جهت حرکت است طوری که با دیدن ردّ به جا مانده، شخص جهت واقعی حرکت اسب را اشتباه می­فهمد. مولانا معتقد است نفرت فرعون از موسی، نعل باژگونه­ای است برای ایجاد حیرت در انسان:

نعـل­هــای باژگـونه است ای سلیـم ......................... نِفـــرت ِ فـرعــون را دان از کلیــم

یا نه این است و نه آن، حیرانی است ......................... گنج بایـد جُست، ایـن ویـرانی است

 

     تقلید

       یکی از آموزه­های "مثنوی" مولانا پرهیز از تقلید، در حکایتی از خر یک مسافر است. در قرون هفتم تا نهم هجری خانقاه­های متعدّدی در ممالک اسلامی به وجود آمده بود. یکی از کاربردهای خانقاه­ها در این ممالک این بود که از مسافران نیز پذیرایی می­کردند. درآمد این خانقاه­­ها از موقوفاتی بود که اشخاص خیّر، به ویژه سلاطین، وقف آن‌ها می­کردند. و تعدادی دیگر نیز از راه نذورات، که اصطلاحاً فتوحات گفته می­شد، اداره می­شد. خدمت به مسافران از وظایف درویشانی بود که در خانقاه اقامت داشتند و آنان را "مقیم" می­گفتند. هر مسافر می­توانست تا سه روز در خانقاه اقامت کند. در این مدت مخارج خورد و خواب او و رسیدگی به مرکبش به عهده­ی همین درویشان مقیم بود.

       درویشی با خر خود به خانقاهی وارد شد. درویش مسافر خر خود را به خادم خانقاه داد تا آن را تیمار کند و در طویله ببندد و خود به جمع‌خانه نزد درویشان رفت. این خانقاهیان چند صباحی بود که چیزی برای خوردن نیافته بودند، یا به اصطلاح "فتوحی" نرسیده بود. بنابراین خر مسافر را به بازار بردند و فروختند و از پول آن غذا تهیّه کردند و سفره انداختند و همگی از غذا سیر شدند و به پایکوبی و سماع پرداختند. ذکر آنان در سماع عبارت "خر برفت" بود. می­رقصیدند و می­گفتند خر برفت و خر برفت. درویش مسافر نیز به همراهی دیگران با همین ذکر سماع می­کرد. روز بعد که قصد ادامه سفر داشت خر را از خادم طلب کرد. خادم گفت شما می­دانی خر را فروخته و با آن غذا تهیّه کردند. مسافر گفت: من از کجا دانم؟ خادم گفت: من چندین بار به جمع‌خانه آمدم تا موضوع را به تو بگویم. هر دفعه دیدم که خودت با ذکر "خر برفت" با دیگران سماع می‌کنی؛ حتی گرم‌تر از دیگران به سماع مشغول هستی. پس مطمئن شدم از آن‌چه بر سر خرت آمده، خبر داری:

گفــت: والله آمــدم مــن بـارهـــا ......................... تـا تــو را واقـف کنـم زیـن کارهــا

تو همی گفتی  که خر رفت ای پسر ........................ از همــه گـوینــدگان بــا ذوق­تــر

باز می­گشتم که او خـود واقف است ......................... زین قضا راضی‌ست، مرد عارف است

گفت: آن را جملـه می­گفتند خـوش ........................ مَــر مَـرا هــم ذوق آمــد گفتنـش

مَــر مَـرا تقلیـدشـان بَــر بــاد داد ........................ ای دو صـد لعنت بـر این تقلیـد باد

(مثنوی، دفتر دوم)

 

     فرشته، حیوان، انسان

       بنا به باور پیشینیان، انسان اشرف مخلوقات است. در مراتب آفرینش، حیوانات در مرتبه­ی پایین­تر و پست­تری از نوع انسانی قرار می­گیرند. شهوت و حرص و حسد و خشم را صفات رذیله و حیوانی می­خواندند و تجسّم هر یک از این صفات را حیوان معیّنی فرض می­کرده­اند: مانند این‌که شهوت را با خروس و مکر و دورویی را با روباه نمادسازی کرده­اند. در تأیید این دیدگاه، مولانا حدیثی را شرح می­دهد که بر مبنای آن خداوند متعال مخلوقات را سه دسته آفریده است: دسته اول فرشتگان که تجسّم علم و عقل­اند، دسته دوم حیوانات که تمیز خیر و شر را نمی­دهند و کارشان خوردن و رشد کردن و تولید مثل است و دسته­ی سوم نوع انسان که ترکیبی از فرشته و حیوان (خر) است:

این سوم هست آدمیزاده و بشر ......................... نیـم او افرشته و نیمـی ز خــر

 

     فرشته صفتان

       بر اساس این دسته‌بندی، شیخ بهایی نیز آدمیزاد را ترکیبی از فرشته و حیوان بر شمرده و سروده است:

آدمیـزاده طُرفـه معجـونی است ......................... کـز فرشتـه سرشتـه و ز حیوان

گر کند میل این، بُوَد کم از این ......................... ور کند میـل آن، شـود به از آن

       بر اساس این‌که کدام یک از این دو جزء بر دیگری در وجود بشر غالب باشد، آدمیان به سه گروه تقسیم شده­اند: گروه اول آنان که علم و عقل، یعنی فرشته، بر نفس یا حیوانیّت آنان غالب است. انسانی چنین، به تصریح شیخ بهایی حتّی فراتر از فرشته است و مولانا آنان را بی­نیاز از تزکیه‌ی نفس می­داند، زیرا از صفات رذیله­ای مانند حرص و بخل و حسد پاک­اند:

از ریاضت رسته و ز زهد و جهاد .......................... گوییـا از آدمـی او خــود نــزاد

       مولانا این چنین انسان فرشته خویی را با جبرئیل و حضرت عیسی (ع) نمادپردازی کرده است:

ای هـزاران جبرئیـل انـدر بشر .......................... ای مسیحان نهان در جوف خر

(مثنوی، دفتر ششم)

       به روایت انجیل، حضرت عیسی (ع) برای جابه‌جایی بر خر سوار می­شده و در متون پارسی هم ترکیب "خَرِ عیسی" فراوان به کار رفته است. سعدی گوید:

خر عیسی گرش به مکّه برند ......................... چون بیـایـد، هنـوز خر باشد

(سعدی، ص127)

       به روایت متون اسلامی، حضرت مسیح (ع) به آسمان چهارم، که قرارگاه خورشید است، عروج کرده و نماد روحانیّت مطلق است. به گفته‌ی صائب:

قـدم به دیـده­ی خورشید نِـه، مسیحـاوار ......................... میان آب و گِل جسم، چون حِمار مَخُسب

(صائب تبریزی)

       و از زبان مولوی، در مثنوی (دفتر دوم):

ترک عیسی کرده، خر پرورده­ای ......................... لاجرم چـون خـر بـرون پرده­ای

طالع عیسی است علـم و معرفت ......................... طالع خر نیست، ای تو خر صفت

       و در جای دیگر خر عیسی را با لفظ "طبع" ـ نام دیگر نفس ـ برابر، و عقل را با حضرتش مساوی دانسته است:

رحم بر عیسی کن و بر خر مکن ......................... طبع را بر عقل خـود سَروَر مکن

(مثنوی، دفتر دوم)

 

     حیوان صفتان

       گروه دوم آدمیان، کسانی­اند که صفات رذیله­ی حیوانیّت، یعنی خشم و شهوت، بر علم و عقل آنان غالب است و با خران در یک طبقه قرار می­گیرند:

قِسمِ دیگـر بـا خـران ملحق شدند ........................ خشم محض و شهوت مطلق شدند

       اینان پیرو خواسته­های نفس­اند. مولانا اطّلاع یافتن و درک این‌گونه افراد را از صفات حمیده‌ی انسانی، بنا به سرشت ایشان، ناممکن دانسته، در دفتر ششم مثنوی گوید:

خر کجـا، نامـوس و تقـوی از کجا ......................... خر چه داند خشیت و خوف و رجا

       برخی از حکما را عقیده بر آن است که: آدمیان مردم‌آزار از حیوان پست­تراند. استاد سخن "سعدی شیرازی" بر آن است که حیواناتی نظیر خر و گاو که باری از دوش آدمیان برمی­دارند، از آدمیانِ مردم آزار عزیزتراند:

مسکین خر، اگرچه بی‌تمیز است .......................... بـار چـون همی بَـرَد، عزیز است

گــاوان و خـــران بــار بـــردار .......................... بـــه ز آدمیــــان مــــردم‌آزار

(سعدی)

 

     انسان

       گروه سوم کسانی­اند که خوی فرشته‌گی و خوی حیوانی در آن‌ها به طور مساوی ترکیب شده است:

ماند یک قسم دگر اندر جهان ......................... نیم حیـوان نیم حـیّ با رشاد

       و در جای دیگر گوید:

این سـوم هست آدمـی زاد و بشـر ......................... نیــم او ز افـرشتـه و، نیمیش خـر

مرده گردد شخص کاو بی‌جان شود ......................... خـر شود چـون جان او بی آن شود

زو چـو استعداد شد کان رهبر است ......................... هر غذایی کاو خـورد، مغز خر است

(مثنوی، دفتر چهارم)

       با عنایت به این گروه‌بندی، ملاحظه می­شود مخاطبان مثنوی و به طور کلی مخاطب رسالت پیامبران و هدایت اولیای حق نمی­تواند میان دو گره اول و دوم باشد. نوع اول یعنی فرشته‌صفتان نیازی به هدایت ندارند، زیرا ساختار و خلقتشان چنان است که خود هادی راه سعادت­اند. پیامبران و اولیای حق خود از این دسته­اند. نوع دوم یعنی حیوان‌صفتان، نیز نمی­توانند طرف قبول ارشادات باشند، زیرا به خاطر ناتوانی از درک، این‌گونه ارشادات در نظر آنان چیزی جز بیهوده­گویی و مهملات نیست.

       آن‌چه باقی می­ماند، انسان­های نوع سوم­اند که مبارزه بین حقّ و باطل در درون آنها جریان دارد. به این ترتیب نه تنها مثنوی، که کلیّه‌ی کتب آسمانی برای همین دسته از آدمیان تقریر شده که از این کشاکش درون آگاه­اند.

 

     صفات خر

       مولوی در حکایت­های "مثنوی" پای حیوانات زیادی را به میان کشیده، که در میان چهارپایان مورد استفاده انسان، اسب نجیب­ترین و خر پست­ترین و گاو در حدّ میانه است. از نظر مولوی شبیه­ترین موجود به نفس آدمی، خر است. از این دیدگاه، خر تبلور و تجسّم نفس است که از طریق شناخت خُلق و خوی او می‌توان تا اندازه­ای به شناخت نفس دست پیدا کرد.

 

     حماقت

       در مثنوی، خر مظهر حماقت و بلاهت معرفی می­شود. حتّی امروزه هم در زبان رایج پارسی، خر و خریّت به مفهوم احمق و حماقت مورد استفاده است. استفاده از ترکیب خرِ احمق نشان دادن نهایت حماقت است:

تـو خرِ احمق ز انـدک مایگی ......................... بر زمین ماندی، ز کوته پایگی

(مثنوی، دفتر دوم)

       در جایی دیگر، کوته‌بینی را برابر خریّت به شمار آورده و در وصف شخص کوته‌بین می­گوید: چنین کسی از محبّت و لطف حقّ تعالی در آفرینش و تربیت خویش جاهل است و تنها لطف محبّت مادر را در زایش و تیمار خود می­بیند:

پس حقِ حقّ سابق از مادر بوَد ......................... هر که آن حق را نداند، خر بوَد

(مثنوی، دفتر سوم)

       در حکایت "گول زدن شیطان انسان را" نیز فعل "خر نمودن" (فریب دادن) را به کار برده که امروزه هم در زبان پارسی به همین صورت رایج است:

آدمی را خر نمـاید سـاعتی ......................... آدمی سازد خری را و آیتی

(همان منبع)

       در بیان این‌که در آداب تصوّف، مرید نبایستی دست به امتحان شیخ خود بزند گوید:

شیـخ را، کـه پیشـوا و رهبـر است ......................... گر مریدی امتحان کرد او خر است

(مثنوی، دفتر چهارم)

       در نظر مولوی، نداشتن قوّه­ی تمیز نیز می­تواند به نوعی بلاهت از نوعی که کودک جاهل واجد آن است تعبیر شود:

ایـن گُهـر از هـر دو عـالـم بـرتـر است ......................... هین بخر زین طفل جاهل کاو خر است

(مثنوی، دفتر ششم)

 

     حواس خر

       همان‌طور که حکما نیز تصریح کرده­اند، حواس پنج‌گانه متعلّق به روح حیوانی است. این حواس میان انسان و حیوان مشترک است. آن‌چه صرفاً اختصاص به نوع انسان دارد و حیوانات از آن محروم­اند، "هنر" است. از مجموع هنرهایی که بشر به آن تمایل دارد، هنر تزیین است. نه تنها مردمان امروزی بلکه انسان­های ماقبل تاریخ نیز به این هنر دلبستگی داشته­اند. یکی از نمونه­های آن تزیین ظاهر خود بوده که با وسایل گوناگون انجام می­شده، از جمله آویختن اشیای به ظاهر ارزشمند به سر و سینه‌ی خود، هم‌چون گوشواره و سینه­ریز. مولوی خر را فاقد این فضیلت معرفی می­کند:

پیش خر، خرمهره و گوهر یکی است ......................... آن اَشَک را در دُرّ و دریـا شکی است

مـر خـران را هیـچ دیـدی گـوشـوار ......................... گـوش و هـوش خـر بود در سبزه­زار

       علاوه بر حواس حیوانی، به تعبیر مولانا، "گوش خر" انسان، استعداد برخورداری از حواس دیگری (دیگر گوش) را دارد:

گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر ......................... کایـن سخن را درنیـابد گـوش خر

گـر بدیـدی حسّ حیـوان شـاه را ........................... پس بــدیــدی گـاو و خــر الله را

(مثنوی، دفترهای اول و دوم)

 

     تنبلی

       یکی دیگر از صفات نامطلوب نفس، تنبلی است. می­دانیم که برای ساکن کردن چهارپایان در مواقعی‌که از آنان استفاده­ای نمی­شد، افسار آنان را به میله­ای (میخ طویله) که در زمین فرو می­کردند، بند می­نمودند. مولوی با استفاده از این تمثیل، انسان تنبل را مانند خری می­داند که به زمین بند شده است:

شد خر نفس تو بر میخیش بند .......................... چنـد بگریـزد ز کار و بـار چند

(مثنوی، دفتر دوم)

       بسیاری از مفاهیمی که مولوی در مثنوی به کار برده، هنوز هم در زبان پارسی به صورت اصطلاحات عامیانه رایج است. از این جمله این باور که خوردن مغز خَر حماقت به بار می­آورد. برابر دانستن پشه با عقاب نشانه‌ی حماقتی است که بر اثر خوردن مغز خر حاصل می­شود. در دفتر سوّم مثنوی گوید:

مغز خر خوردیم تا ما چون شما ......................... پشّـه را دادیــم هــم‌ راز هُمــا

       در تمثیلی دیگر، مولانا این دنیا را "آخور" و عقل را "میرآخور" و نفس را "خر" ترسیم کرده است:

میر آخور دیگـر و خـر دیگر است ......................... نه هرآنکه اندر آخور شد خر است

(مثنوی، دفتر پنجم)

به جز این موارد، استفاده از نماد "خر" برای نفس در شمار بیشتری از حکایت­های مثنوی به کار رفته، لیکن بنا به ملاحظاتی آن حکایات در این مقاله آورده نشد.

 

ترجیع بند مشهور جناب رحمت علیشاه

یا علی مدد

ترجیع بند مشهور 

 

صدر العلماء و بدر العرفاء العالم المجرد و المجلل المسدد الواصل الی الله


 حضرت الحاج میرزا زین العابدین شیرازی رحمتعلیشاه طاب ثراه

 

  

بسم الله الرحمن الرحیم

 

ای نام تو ورد هر زبانی
در هیچ دهن مجو نشانش
گویا برخ از هلال ابرو
چون زلف و رخت ندیده چشمی
گمگشته وادی غمت را
شبها بنگر چگونه تا صبح
 

 

بی نام تو کی بود زمانی
بی نام تو گر بود زبانی
تیر نگهت کشد کمانی
آشوب دلی بلای جانی
جز نام کجا بود نشانی
با خون جگر بهر مکانی

 

بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم و ز انتظار گریم

 

 

ای چون تو ندیده کس به عالم
جسمت که چو جان عزیز دلهاست
با لذت زخمت ایندل ریش
صد خرمن عمر داده بر باد
هشدار که چشم مرگ باز است
از سیل سرشگ من عجب نیست
رفتی و نیامدی و ترسم


 

قدسی گهر ز سلک آدم
گنجیست طلسم اسم اعظم
از کس نکند قبول مرهم
کاهی طلبت بوادی غم
تا دیده نهاده
ایم بر هم
دیوار سپهر گر کشد نم
با آمدنت به کنج ماتم

 

بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم وز انتظارم گریم

 

 

ای نرگس فتنههای جادوت
یاقوت لبت نسفته کس را
یوسف زنخ تو از ته چاه
گنج ملکوت را طلسمی
بال جبروت چون گشائی
گز رانکه بمردنم نیائی


 

باطل کن سحرهای هاروت
بی قوّت و صبر و خون دل قوت
یونس نگه تو از دل حوت
نبود چه تو در سرای ناسوت
نبود چو  تو در سرای ناسوت
تا حشر بکنج قبر و تابوت


 

بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم وز انتظار گریم

 

 

ای دل بشمایل تو مایل
انسان زرخ گره گشایت
تیر نگهت بصید دل
ها
مقتول تو خواهد ار خداوند
بینی ز رخت من آنچه دیدم
سیلاب سرشکم از گریبان
تا چند بسوی گنج وصلت


 

مایل بشمایل تو ای دل
هر عقده که بر دلیست مشکل
یکدم فکند هزار بسمل
جان
ها که کند فدای قاتل
با آینه گر کنی مقابل
تا دامن بحر برده ساحل
در کنج فراق کرده منزل


 

بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم وز انتظار گریم

 

 

ای از تو نشان آفرینش
جانی تو و آفرینشت جسم
در کان چو تو گوهری ندارد
جز نقد غمت مرا متاعی
نتوان ز هزار جز یکی گفت
بی
نام تو کی بود زبانی
با سوز درون چو نور خواهم
 

 

یان سوز و فغان آفرینش
ای جان تو جان آفرینش
ای گوهر کان آفرینش
نبود بد کان آفرینش
وصفت بزبان آفرینش
گویا به زمان آفرینش
بیرون ز جهان آفرینش

 

بنشینم و بی تو زار گریم
برخیزم وز انتظار گریم

 

 

ای آنکه طلب کنی خدا را
رندانه در آتو در خرابات
پشمینه زهد را قبا کن
بیگانه ز خویش تا نگردی
هرگز نرسی بگنج الا
خوش آنکه براه کوی وصلش
ای شیخ ز روی واحدیت


 

آئینه حق شناس ما را
جامی بکش و ببین صفا را
وانگاه بمی ده آن قبا را
دیدار نه بینی آشنا را
تا نشکنی این طلسم لا را
گم کرده ز شوق دست و پا را
نشناختۀ اگر تو ما را

 

در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم

 

 

مائیم ز خویش بی خودانه
از هسی خویشتن مجرد
از ما اثری نمانده جز یار
مائیم نشان بی نشانی
ما بر خط و خال دوست حیران
پیدا و نهان بجز خداوند
 

 

سرمست ز بادۀ مغانه
مطلق ز علایق زمانه
چون آتش عشق زد زبانه
هرچند ندارد او نشانه
زاهد به خیال دام و دانه
غیری نبود چه در میانه

 

در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم

 

 

ما زانوی زهد را شکستیم
تسبیح بخاک ره فکندیم
هوئی ز میان جان کشیدیم
پیوند از این و آن بریدیم
پیوسته فتاده در خرابات
تا جام جهان نمای باقیست
در ظاهر اگرچه بس فقیریم


 

در میکده سالها نشستیم
زنار ز زلف یار بستیم
بند دل زاهدان گسستیم
از دردسر زمانه رستیم
از گردش چشم یار مستیم
دردی کش باده الستیم
در باطن خویش هر آنچه هستیم

 

در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم

 

 

دوشم ببر آمد آن دلارام
زانوار تجلی جمالش
بگشود چو آفتاب حسنش
افکند ز لطف ساقی عشق
زان باده هر آنکه خورد جامی
در آینه دید عکس خود را
چون از غم یار من زدم جوش


 

بگرفت بخلوت دل آرام
افزوده صفای باده در جام
از چهره صبح و پرده شام
آوازۀ و اشربوا در ایام
دید اول کار تا به انجام
افتاد بزلف خویش در دام
آمد ز سروش غیب پیغام

 

در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم

 

 

گشتیم مقیم بر در دل
سلطان غمش علم برافراخت
بس دل که بصید گاه عشقش
در قلزم عشق یار ما را
اسرار نهان ز روی ساقی
از دیده جان کنیم دایم
پرواز کنان بگلشن جان


 

دیدیم جمال دلبر دل
شاهانه گرفت کشور دل
چون صید فتاده بر سر دل
پرورده شده بکشور دل
گردیده عیان ز ساغر دل
نظاره حق بمنظر دل
خوش گفت سحر کبوتر دل

 

در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم

 

 

رو جبه ماو من قبا کن
در دیدۀ ما در آ و بنشین
از دُردی ما بنوش جامی
چون قطره درآی اندرین بحر
گر طالب گنج لایزالی
مردانه ز خویشتن برون آی
بگذر ز خودی خود چو منصور


 

فانی شو و جای در بقا کن
نظّاره صورت خدا کن
درد دل خویشتن دوا کن
خود را بمحیط آشنا کن
در کنج دلست دیده واکن
روبر در کعبۀ رضا کن
رو بر سر دار این ندا کن

 

در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم

 

 

ما مهر سپهر لامکانیم
مفتاح رموز کنت کنزیم
از هر نظری بصیر و بینا
مستیم و خراب و لاابالی
با حضرت خاص و خویش همدم
در هیچ دری رهش نباشد
چون نور علی مدام با خویش


 

بیرون ز جهان جسم و جانیم
مجموعۀ سّر کن فکانیم
گویا بزبان این و آئیم
از خلق کنار و در میانیم
با سید آخر الزمانیم
آن را که ز خویشتن برانیم
گوئیم بهر زبان که دانیم

 

در کعبه و سومنات مائیم
عالم صفتند و ذات مائیم

 

 

بزم ما بزم عاشقان باشد
هر نفس جان تازۀ از غیب
هر که آمد ببزم ما بنشست
دل چو پروانه مراد بسوخت
آفتاب جمل روز افزون
هر که از خویشتن شود فانی
به زبان فصیح میگویم
 

 

نُقل ما نقل عارفان باشد
از تن عاشقان روان باشد
فارغ از ملک دو جهان باشد
شمع خلوت سرای جان باشد
از گریبان شب عیان باشد
باقی ملک جاودان باشد
تا مرا نطق در زبان باشد


 

که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار

 

 

صورت ما چو جام و معنی می
از وجودش وجود ما موجود
مطلب خود ز خود طلب میکن
در ره عاشقان خرد لنگست
هر که نوشید باده عشقش
وانکه شد کشته در ره جانان
گوش جان بر گشا و شو خاموش
 

 

باطنا نائیست و ظاهر نی
بی وجودش وجود ما لاشی
زانکه مقصود خود خودی هی هی
کی ز عقل تو گردد این ره طی
برده در آب زندگانی پی
گشته در کیش عشقبازان حی
سرنائی عیان شنو از نی

 

که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار

 

 

نور رویش بدیده پیدا کن
جام گیتی نما بدست آور
از خودی بگسل و باو پیوند
غیر حق گر کنی ز دل بیرون
چشم جان برگشا ببین رویش
همچو قطره درآ در این دریا
گر بدیوان دل فرو رفتی
 

 

دیده از نور روش بینا کن
عکس ساقی در او تماشا کن
رو وصال خدا تمنا کن
حق بگوید که روی با ما کن
دیده بر حسن یار بینا کن
خویشتن را غریق دریا کن
این بلوح ضمیر انشا کن

 

که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار

 

 

دور پرگار در میان آمد
سر توحید قطب عالم شد
عکس دلدار در دلم بنمود
هرکه سر باخت اندرین دریا
سر وحدت یقین ز حال نمود
دل چو مشغول ذکر حق گردید
 

 

نقطه در دایره عیان آمد
مهدی آخر الزمان آمد
وین مبّرا ازین و آن آمد
سَرور جمله عاشقان آمد
کثرت زلف در کمان آمد
این سخن حاصل زبان آمد

 

که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار

 

 

نقش او در خیال میبینم
آب حیوان و چشمه کوثر
نقش غیری اگر خیال کنم
بزم عشقست و عاشقان سرمست
عیش دنیا و عشرت مردم
مجلس عاشقان بوجد آمد
چون بدریای دل فرو رفتم
 

 

در خیال آن جمال میبینم
جرعۀ زان زلال می
بینم
آن خیال محال می
بینم
همه در وجد و حال می
بینم
سر بسر قیل و قال می
بینم
ذوق اهل کمال می
بینم
در زبان این مقال می
بینم

 

که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار

 

 

دوش آن ساقی قدح در دست
توبۀ سالخوردۀ ما را
دیده نقش جمال او چون دید
کی کند یاد چشمۀ حیوان
خرم آن رند مست عالم سوز
هر که با مادر آمد اندر دیر
این سخن خوش بگفت مردانه


 

از در ما درآمد و بنشست
خوش سبک جام و باده را بشکست
نقش غیری دگر خیال نبست
هر که نوشید باده آن مست
که ز بود و نبود خود وارست
از خودی رست و با خدا پیوست
در خرابات با من سرمست

 

که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار

 

 

آفتاب سپهر یزدانی
بر همه رهروان شد اولادش
شده در راه حق رضا تسلیم
مهدی آخر الزمان باشد
مستی ما ز بادۀ دگر است
ما مریدان سید سرمست
تا به بینی عیان تو نور علی


 

شاه مردان علی عمرانی
هادی و رهنمای ربانی
کرده مسند به تخت سلطانی
صاحب خاتم سلیمانی
تو ننوشیدۀ چه میدانی
هادی وقت پیر روحانی
این سخن را بذوق میدانی

 

که همه فانیند باقی یار
لیس فی الدار غیره دیار

 

 

رو وصال خدا طلب ای یار
چشم جان برگشا ببین در دل
جان حجابست در ره جانان
رو به پای حریف سرمستان
دور بر دور نقطه توحید
موج و بحر و حباب هر سه یکیست
وحده لاشریک له خواهی


 

بگذر از خویش و بگسل از اغیار
متجلی است جلوه دلدار
خویشتن را از آن حجاب برآر
خوش بینداز این سر و دستار
خط کشان می در آی چون پرگار
جز یکی نیست اندک و بسیار
خوش بشو گوش و بشنو اینگفتار

 

که همه صورتند و معنیاو

وحده لا اله الاهو

 

 

زاهدا چند باشی اندر خواب
خوش بگو بر در سرای مغان
چشم دل بازکن ببین در دل
یکزمان نزد ما درآ و نشین
با لب لعل ساقی باقی
خوش درآ در کنار بحر و ببین
دل ز ظاهر چو رو بباطن کرد

 

رو وصالش بجان و دل دریاب
افتتح یا مفّتح الابواب
آفتاب منیر در مهتاب
در خرابات عشق مست و خراب
یکدو ساغر بنوش باده ناب
عین یکدیگرند موج و حباب
آمد آندم بگوش جانش خطاب

 

که همه صورتند و معنی او

وحده لا اله الاهو

 

 

هر که از خویشتن شود یکتا
گر کسی نور حق عیان بیند
حمله او گشت و از خودی برخاست
غرقه بحر بیکران گردید
تا بکی بند دی و فردائی
ظاهر و باطن اول و آخر
بزبان فصیح و لفظ ملیح


 

ره برد در حریم او ادنی
دیده از دیدنش شود بینا
هر که بنشست یکزمان با ما
هر حبابی که شد از آن دریا
دی گذشت و نیامده فردا
یک مسماست این همه اسما
سرّ توحید میکنم انشا

 

که همه صورتند ومعنی او  

وحده لا اله الاهو

 

 

در دلم عکس یار پیدا شد
هر حبابی که بود از این دریا
سر وحدت چو در دلم بنمود
بی
نشانش همه نشان گردید
غیر نور خدا نخواهد بود
لذت درد ما اگر جوئی
چون بذکر خدا شدم مشغول


 

سر پنهان همه هویدا شد
چون بدریا رسید دریا شد
دل حریم خدای یکتا شد
دل ز صورت چو سوی معنا شد
دیدۀ کو بنور بینا شد
از دل دردمند شیدا شد
در زبان این مقال گویا شد


که همه صورتند و معنی او 
وحده لا اله الاهو

 

 

چون نهان تو در عیان دیدم
حق مطلق بدل هویدا شد
از حجاب خودی شدم بکنار
نور معنی واحد مطلق
میر سر مست لاابالی را
چون بذکر خدا شدم بینا


 

بینشان تو در نشان دیدم
این منزه ز جسم و جان دیدم
بارها پرده در میان دیدم
در همه صورتی عیان دیدم
سرور جمله عاشقان دیدم
سر توحید در زبان دیدم

 

که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو

 

 

شاه دلدل سوار میبینم
دمبدم در تجلیات ظهور
عکس صانع بجان و دل دیدم
جز خدا نیست در نظر ما را
مذهب عاشقان قرار گرفت
دوستان غرقه در میان محیط
چون بدریای جان شدم پنهان


 

صاحب ذوالفقار میبینم
جلوۀ روی یار می
بینم
صنعت کردگار می
بینم
گر یکی در هزار می
بینم
دین خود برقرار می
بینم
دشمنان در کنار می
بینم
هر نفس آشکا رمی
بینیم

 

که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو

 

 

ما مرایای عین اشیائیم
گاه فانی شویم و گه باقی
ما حریفان سید سرمست
گاه عاشق شویم و گه معشوق
در خرابات عشق مست و خراب
گه نشیب و گهی فراز شویم


 

مظهر سرّ جمله اسمائیم
گاه پنهان و گاه پیدائیم
بر در دیر باده پیمائیم
گاه مطلوب و گاه جویائیم
فارغ از عیش دی و فردائیم
گاه پستنیم و گاه بالائیم

 

که همه صورتند و معنی او
وحده لا اله الاهو

 

 

ای مظهر ذات کبریائی
از شاهی عالمست بهتر
خورشید برخ نقاب بندد
خوش نیست بتاز کف رها کن
زین بیش منه چو لاله داغم
ای نور فزای چشم مردم
یکبار ببزمم ار خزامی


 

زیبد بتو گر کنی خدائی
بر درگه تو مرا گدائی
گر پرده ز روی برگشائی
آیین جفا و بی وفائی
بر سینه ز آتش جدائی
از دیده من نهان چرائی
از راه وفا و آشنائی

 

برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت

 

 

ای کوی تو طرف لالهزارم
باری نگذاریش چو مرهم
ز ابروی کمان و تیر مژگان
دل بر نکنم ز خاک کویت
بس لاله ز داغ حسرت تو
بیروی تو چند همچو باران
بر بسته میان و رو گشاده


 

وی روی تو نوگل بهارم
مجروح مکن دل فکارم
هر لحظه بنو کنی شکارم
بر باد اگر رود غبارم
روید پس مرگ از مزارم
خونابۀ دل ز دیده بارم
باری گذر از تو بر ندارم

 

برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت

 

 

بردار ز رخ نقاب یارا
باری چه شود بشکر شاهی
اسرار نهان ز مهرت ای جان
مهری چو تو ای مه دلَفروز
کی ثبت کنم بلوح سینه
در کوی تو راه چون بیابم
روزی قدم ار تو رنجه سازی


 

مگذار بدل حجاب ما را
بنوازی اگردمی گدا را
در مخزن دل شد آشکارا
کی در نظر آرد این
ها را
جز نقش خیال تو نگارا
کانجا نبود رهی صبا را
در کلبه محنتم خدا را

 

برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت

 

 

از دیده چه اشگم ار فکندی
در هر شکنی فکنده زلفت
این خال به منظرت نشسته
کی دل بکنم ز نخل قدت
بس چشم بدیدم و ندیدم
سوزد دلم از همین که دایم
خواهم که نهان ز چشم اغیار


 

دست آر دلم بنوشخندی
بر گردن جان من کمندی
یا بر مجمر بود سپندی
گر ریشه هستیم بکندی
چون چشم تو هیچ چشم بندی
پیش رخت ای نگار چندی
پیش رخت ای نگار چندی

 

برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت

 

 

ای قد خوش تو سرو نازم
باری چه شود ز لطف سازی
بیروی تو از سرشک غماز
در کعبه نماز کی گذارم
از وصل تو کی بیابم اکسیر
کی کم شودم عیار چون زر
ای آنکه ز نور رخ نهفتی


 

دامن مکش از کف نیازم
در سایه خویش سرفرازم
گردیده عیان ز پرده رازم
تا قبله ز ابرویت نسازم
در بوته هجر میگدازم
گر خود بری از دهان گازم
بنمائی رخ اگر تو بازم

 

برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت

 

 

جانا چه شود که گاهگاهی
در فقر کمال بی نظیری
آوازه حسن وصیت خویت
هر دم چو کشی بقصد جانم
شاها چه شود ز خاک پایت
از حادثه
ام چه غم که دارم
باری بگذار ای جفا جوی


 

بر سوی من افکنی نگاهی
در مصر جمال پادشاهی
بگرفته ز ماه تا بماهی
از خال خطت صف سپاهی
بر سر بنهم اگر کلاهی
از ظل حمایتت پناهی
تا من برهت بعذر خواهی

 

برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت

 

 

در مصر رخت مرا نباتی
چشمت کشدم اگر بغمزه
هم زینت کعبۀ به بطحا
اشیا بوجود تو دمادم
از قهر بقوم و لطف قومی
گردیده جهات از تو پیدا
هر چند که حد من نباشد


 

فرمای بآن لبان براتی
وز بوسه دهد لبت حیاتی
هم زیور بت به سومناتی
یابند حیاتی و مماتی
طوفان بلائی و نجاتی
در ذات اگرچه بیجهاتی
خواهم که مدام چون حیاتی

 

برخیزم و سر نهم بپایت
بنشینم و جان کنم فدایت

 

 

 

 

 

 

 

طهارت در اسلام و قرآن

بنام آنکه جان را فکرت آموخت

  طهارت در اسلام و قرآن

 

 

مقدمه :

بهترین دلیلی که باعث ترغیب مومنین به شناخت کامل طهارت می گردد همین آیه از قرآن در سوره واقعه است که صراحتا تنها شرط مس قرآن را و یا در حقیقت فهم قرآن را طهارت می داند .

تفسیر آیه لَّا یَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ

که جز، پاکان دست بر آن نزنند

ترجمه فولادوند

که جز پاک‏شدگان بر آن دست نزنند،

ترجمه مجتبوی

که جز پاک‏شدگان و پاکیزگان به آن دست نمى‏رسانند،

ترجمه مشکینی

که آن (لوح نوشته) را لمس نکند جز فرشتگان پاکیزه شده (از کدورت تجسم و معاصى)، و خطوط این قرآن را لمس نکند جز پاکان از حدث، و معارف آن را نداند جز پاکیزگان از رذایل اخلاقى، و حقایق عرفانى آن را درک ننماید جز پاکان از تعلّق دل به غیر معبود

ترجمه بهرام پور

که جز پاکان بر آن دست نیازند

مراتب طهارت از نظر علامه حسن حسن زاده آملی

((در مراتب طهارت گوییم که طهارت ارواح و قلوب موجب مزید رزق معنوى و قبول عطایاى الهیه على ما ینبغى است و یرزقه من حیث لا یحتسب . و طهارت صورت - به حکم تبعیت عالم صور مر ارواح را در وجود و احکام - مستلزم مزید رزق حسى است . لذا هم طهارت ظاهره باید و هم طهارت باطنه .
اما طهارت ظاهره :

طهارت بدن از ادناس و قاذورات ، و طهارت حواس از اطلاق و رها کردن آنها در ادراکاتى که نیاز بدانها نیست .
طهارت اعضاء از اطلاق و رها کردن آنها در تصرفات خارج از دائره اعتدال که به حسب شرع و عقل معلوم است . و به خصوص لسان را دو طهارت است یکى صمت از ما لا یعنى ، و دیگر مراعات عدل در آنچه که از آن تعبیر مى کند نه به نقص بیان درباره آن جائز باشد، و نه وصفش بدانچه که موصوف بدان نیست .
طهارت ظاهره در مراتب قواى عملیه نفس مرتبه تجلیه است که نفس قوى و اعضاى بدن را به مراقبت کامله در انقیاد و اطاعت احکام شرع و نوامیس الهیه وارد نموده که اطاعت اوامر، و اجتناب از منهیات شرعیه را به نحو اکمل نماید تا پاکى صورى و طهارت ظاهریه در بدن نمایان شود و در نفس هم رفته رفته خوى انقیاد و ملکه تسلیم براى اراده حق متحقق گردد و براى حصول این مرتبه علم فقه بر طبق طریقه جعفریه کافى و به نحو اکمل عهده دار این امر است . فقه مقدمه تهذیب اخلاق و اخلاق مقدمه توحید است .
اما طهارت باطنه :

طهارت خیال خیال از اعتقادات فاسد و از تخیلات ردى ، و از جولانش در میدان آمال و امانى . و طهارت ذهن از افکار ردى و از استحضارات غیر واقع غیر مفید.

و طهارت عقل از تقیید به نتائج افکار در آنچه که اختصاص به معرفت حق سبحانه و معرفت غرائب علوم و اسرارى که مصاحب فیض منبسط او بر ممکنات است .

و طهارت قلب از تقلبى که تابع تشعب است و تشعب نیز بسبب تعللاتى است که موجب تشتت عزم و اراده مى گردد. و قلب را هم واحد باید.

امیر (علیه السلام ) فرمود: قلوب العباد الطاهرة مواضع نظر الله سبحانه فمن طهر قلبه نظر الله الیه . و فى الکافى (ص 13 ج 2 معرب ) باسناده عن سفیان بن عینیة قال : ساءلته - یعنى ابا عبدالله (علیه السلام ) عن قول الله عزوجل الا من اءتى الله بقلب سلیم ؟ قال : القلب السلیم الذى یلقى ربه و لیس فیه احد سواه .
و طهارت نفس از اغراضش بلکه از عین خودش که خمیره آمال و امانى و کثرت تشوقات است .
و طهارت روح از حظوظ شریفه اى که مر جواز حق تعالى است چون معرفتش و قرب و مشاهدتش و دیگر انواع نعیم روحانى و بقول شیخ در نمط تاسع اشارات در مقامات العارفین : من آثر العرفان للعرفان فقد قال بالثانى و به این نظر علم حجاب باشد و این وجه دیگر است در معنى العلم حجاب الله الاکبر، آرى .

سپس طهارت حقیقت انسان و نیز طهارت سر او و طهارت خاصه انسان که اعلى المراتب طهارات است را مطرح فرمود. غرض آن است فرقان را مس ظاهرى با انواع گوناگون آن نیاز است ولى براى مس ‍ قرآن که همان مقام جمعى احدى حقایق فرقانیه است ، انواع طهارت باطن لازم است که تا با آن حقایق اتحاد وجودى برقرار شود.

منبع: رساله وحدت از دیدگاه عارف و حکیم

بحث اصلی :

طهارت

پس از اصلاح نیت ، نوبت به طهارت می رسد .

چگونه مسح کنى اسرار هستی

که از پا تا سرت آلوده هستى

طهارت بایدت در مس فرقان

چه پندارى تو اندر مس قرآن

در این مبحث، به بیان چهار موضوع اساسی خواهیم پرداخت: نخست تعریف طهارت به عنوان یک ادب باطنی، و دوم انواع طهارت، و لزوم مس در قرآن، سوم تفاوت بین طهارت ظاهری و طهارت باطنی و اهمیت آنها در مسیر کمالی انسان، و چهارم یکسانی در امر طهارت.

تعریف طهارت

طهارت به معنی پاک شدن، پاکی و پاکیزگی است و کسانی که خود را از هر گونه نجاسات و آلودگی بزدایند طهور نامیده شده و به فرد پاکیزه طهیر می‌گویند. طهور در لغت عرب صیغه مبالغه طاهر است؛ طاهر، پاک است و طهور، پاک پاک‏کننده. با این مثال فرق بین طاهر و طهور را بهتر متوجه خواهیم شد. آب مضاف در اصل نجس نبوده و پاک است که طاهر می‌باشد امّا مسلماً طهور نیست می‌توان آن را استفاده کرد ولی پاک کننده نخواهد بود. در مقابل آب مطلق، علاوه بر آنکه طاهر است طهور هم می‌باشد. هم پاک است و هم پاک کننده. با بیان این مثال باید دانست که طهارت باید هم طاهر باشد و هم طهور تا مورد قبول حضرت رحمان قرار گیرد و انسان را پرورش دهد. و این چنین است که انسان نور شهود پیدا می‌کند.

انواع طهارت

همان‌طور که قرآن را مراتب است. طهارت نیز خود شامل مراتبی می‌باشد طهارت بر دو گونه است: طهارت ظاهری و طهارت باطنی. باید دانست که برای رسیدن به حقایق راهگشا و اسرار و معارف قرآنی هم طهارت ظاهری لازم است و هم طهارت باطنی. اگر می‌گوییم که طهارت ظاهری و باطنی هر دو برای رسیدن به حقایق قرآن لازم است به خاطر آن است که هر انسانی آن‌گاه که خود را به طهارت ظاهری آراسته گرداند رفته رفته خوی پاکی و صداقت و تسلیم اوامر خداوند رحمان در ظاهر او نمایان شده و وجودش به اعمال باطنی و اسرار سر به مهر هستی میل و رغبت پیدا می‌کند.

گذری بر طهارت ظاهری

طهارت ظاهری شامل پاک بودن بدن، لباس و مکان می‌باشد. این نوع از طهارت ظاهری همان مس می‌باشد که به وسیله اعمالی چون وضو، غسل و تیمم انجام می‌گیرد.

در همین طهارت ظاهری است که خداوند می‌فرماید: «لا یمسه الا المطهرون» مراد طهارت دست است چرا که انسان بر روی کلمات و حروف قرآن دست کشیده و نیاز به پاکی آن عضو دارد و اگر قرار باشد که قرآن با بدن او تماس پیدا کند احتیاج به طهارت دیگر اعضا نیز دارد علاوه بر آنکه بدن باید از نجاسات پاک باشد باید برای تماس با آن اعمال و احکام مربوط به آن را (وضو، غسل، تیمم) انجام دهد. و اما مس چیست؟

مس را همانند طهارت داراى مراتب است که در مرتبه ظاهرى قرآن به صورت مس کردن ظاهرى و بسودن و لمس کردن و کشیدن اعضاى بدن به خطوط قرآن است، منتهى چون نوعاً مس نمودن با دست انجام مى‌گردد، مس به کشیدن دست منصرف مى‌گردد و گرنه در مس کلمات قرآن طهارت همه اعضاى بدن نیاز است.

در مس ظاهرى چیزى بر دست افزوده نمى‌شود جز تأثیر تکوینى که احیاناً بر آن مترتب است. ولى در مس عقلانى گوهر ذاتى شخص قرآن مى‌گردد که درجات قرآنى معارج انسانى مى‌شود.

بنابراین باید در مس ظاهرى قرآن، عضو بدن شما مثل دست، هم نجس نباشد و هم طاهر باشد که معنى کلمه اوّل طهارت است، و هم باید وضو یا غسل یا تیمم على فرض جواز از این دو داشته باشى که معنى طهارت دوم است یا بالعکس. و بر فرض اینکه وضو گرفته باشى و دست ملوث به لوث خون شود، اگر چه وضو باطل نشده است و طهارت دارد ولى چون به خون آلوده است باز نمى‌تواند قرآن را مس نماید و عکس ‍ آن هم چنین است.

رسول گرامی اسلام(ص) یکی از پاکان است که در مرحلة تنزل، ظرف وجود قرآن است، و در مقام مکنون نیز او را ملاقات کرده است و به باطن آن راه یافته است،(1) پس ظاهر متکی به باطن میباشد،(2) و ظاهر راهی است برای رسیدن به باطن، لذا ظاهر در طول باطن است نه در عرض آن، برای وصال به هر دو، طهارت لازم است منتهی برای ظاهر، طهارت ظاهری، برای رسیدن به باطن، طهارت قلبی و باطنی.

بباید جملگى از مغز تا پوست

طهارت یابى از هر چه جز از دوست

قلب انسان مخزن اسرار و خانه‏اى است که سزاوار است پر از مهر و محبت و اخلاص و معرفت و نور و روحانیت و جذبه و حقیقت باشد، یعنى اگر آلوده به کدورت و ظلمت خوی‌هاى زشت نبوده و غرق توجه به زندگى دنیوى و شهوات نفسانى نباشد، نورانیت و لطافت و طهارت و روحانیت ذاتى او جلوه کرده، و از دریچه‏هاى قواى ظاهرى و از اعضاء و جوارح، صفاء و نور و پاکى و حقیقت تراوش و ظهور پیدا مى‏کند.

پس لازم است که نهایت مراقبت و مواظبت را درباره حواس و دریچه‏هاى ظاهرى قلب رعایت کرده، و نگذاریم از راه چشم و یا گوش و یا زبان و یا دست و یا پاى و یا خیال، صفا و طهارت و نورانیت دل مبدل به ظلمت و محجوبیت و کدورت گردد.(3)

لذا طهارت در همه امور لازم و ضروری است و باید که ظاهر و باطن خویش را به این عمل ترغیب نماییم.

طهارت باطنی

در وقت تطهیر اعضا، از کثافات ظاهرى، نباید غافل از کثافت‌هاى باطنى بود چنان که کثافات ظاهرى را از براى نظر خلایق پاکیزه مى‏کنى، باطنى را نیز از براى نظر الهى پاکیزه‏دار که او اهمّ است.(4)

البته باید گفت در شرط طهارت برای حضور در بحر بیکران قرآن، لزوم طهارت باطنی واجب‌تر است زیرا پاک بودن قلب و طهارت نفس منشأ طهارت افکار و اعمال است، و به طورى که گفته شد تطهیر و اصلاح نیت و عمل بدون پاکى و سالم بودن قلب امکان پذیر نیست. و اشخاصى که هنگام عبادت قصد تطهیر ظاهر را کرده، و از تطهیر باطن غفلت و مسامحه مى‏کنند، سخت در اشتباه و گمراهى هستند.

قدم نخست در طهارت باطنی

اگر براى شخص، طهارت با مراتب آن حاصل نشود و تمثل و شهودى براى او رخ دهد چه بسا به تکبر و خودبینى کشیده شود. این گونه افراد هم سبب گمراهی و شقاوت خود را مهیا ساخته‌اند و هم دیگران را، و با اندکی تحصیل، شاید کمالاتی هم به دست آورده و قدرت زبانشان افزایش یافته ولی حقیقت این علم و آگاهی در قلب آنها جاى واقعى خویش را نیافته است و لذا به تکبر و نخوت دچار می‌گردند.

طهارت، بی‌حضور قلب و نیتی صادقانه، به تکبر و نخوت سقوط می‌نماید و از عرش کبریایی حضرت رحمان ما را نصیب و بهره‌ای نخواهد بود.

فرق لمّه رحمان و شیطان

نباشد بى طهارت کار آسان

و اگر طهارت حاصل نشود فرق بین واردات شیطانى و واردات رحمانى بسیار مشکل است. پس قدم اوّل آن است که به خود متوجه شده و خود را دیده و به نواقص و عیوب و صفات نفسانى خود علم پیدا کرده، و خود را به اندازه نورانیت قلب بشناسیم.

سال‌ها دل طلب جام جم از ما مى‏کرد

آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا مى‏کرد

گوهرى کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا مى‏کرد

و تنها راه، برای روشنایی قلب و باز شدن چشم باطنی، غبارروبی خانه دل از رذایل پلید نفسانی و متصل گشتن به خصایص روحانی است.

مساوی نبودن در امر طهارت

هیچ یک از انسان‌ها در امر طهارت مانند هم نیستند و هر کسى به قدر طهارت و نزاهت نفس و به قدر ریاضات و مجاهدات با نفس، به مرتبه‏اى از مرتبه‏هاى تقوى مى‏رسد.

خداوند در قرآن فرموده که: «صِنْوانٌ وَ غَیْرُ صِنْوانٍ یُسْقى‏ بِماءٍ واحِدٍ وَ نُفَضِّلُ بَعْضَها عَلى‏ بَعْضٍ فِی الْأُکُلِ.»(5) مانند آبى است که در نهرى روان باشد و این سه مرتبه از تقوى، مانند درختانى است که بر لب آن جدول، مغروس باشند، چنان که هر کدام از این درختان به قدر کثافت و لطافت و موافقت جوهر ذاتى و طعم جبلّى، آب از آن جدول مى‏کشند و مى‏مکند و خلایق از هر کدام از این درختان به اختلاف، منتفع مى‏شوند.»(6)

منابع :

1. نمل/ 6.

2. تفسیر موضوعی قرآن، پیشین، ج1، ص14.

3. مصباح الشریعة، ترجمه مصطفوى، ص142.

4. مصباح الشریعة، ترجمه عبد الرزاق گیلانى، ص92؛  شرح: ص88.

5. رعد/4.

6. مصباح الشریعة، ترجمه عبد الرزاق گیلانى، ص501؛ شرح: ص500.

7. سر الصلوة معراج السالکین و صلوة العارفین، مقدمه،

8. در محضر قرآن (نگرشی به آداب باطنی قرآن کریم قسمت دوم( معصومه نور الهدی قمری) 

ای عشق همه بهانه از توست . . . . . . .

ای عشق همه بهانه   از  توست


من    خامُشَم  این  ترانه  از   توست


آن   بانگ     بلند   صبحگاهی،

 وین   زمزمه ی   شبانه    از  توست


من   اَندُهِ   خویش   را   ندانم.


این گریه ی  بی  بهانه   از   توست


ای   آتش   جان    پاکبازان


 در  خِرمَنِ   من   زبانه   از توست


افسون شده ی تو را زبان نیست

 وَر هست،همه فِسانه از توست

کَشتیِ        مَرا        چه      بیمِ       دریا؟


توفان    زِ     تو  و        کَرانه   از   توست


گر   باده    دَهی    و گرنه،  غم نیست


 مست   از تو،  شرابخانه    از   توست


مِی    را چه    اثر    به   پیشِ   چَشمَت؟


کاین مَستیِ     شادمانه  از توست


پیشِ    تو     چه    توسنی     کند عقل؟


 رام است    که تازیانه    از    توست 


من می گذرم خَموش   و     گُمنام


آوازه ی        جاودانه         از       توست


چون   سایه    مرا    زِ       خاک ،        برگیر


 کاین  جا،  سر و     آستانه    از    توست


((      هوشنگ ابتهاج   ))

 

لطف حق


لطف حق


Image result for ‫لطف حق با تو مداراها کند‬‎


فرایند تاثیرگذاری پاک بینی، نکوئی، لطف و شفقت و مهربانی، عفو و کرم در رسیدن انسان به حق

 - لطف و شفقت،  عفو و کرم و بخشش:

لطف و شفقت، مهربانی پیش گیر
 
راه از بهر صلاح خویش گیر

ذرهٔ ای گر شفقت جانت دهند
 
پایگاه آل عمرانت دهند

داستان نخست درباره شفقت و مهربانی:

داستان نخست درباره موسی پیامبر است که ناگهان کبوتری را می بیند که در آستین موسی رفته و خود را پنهان می کند. به دنبال آن بازی از راه رسیده و به موسی گفت آن کبوتر شکار و روزی من است، او را به من بازکردان. موسی در شگفت فرو رفت که چه کند: آن کبوتر به او امان آورده بود و انصاف نبود که او را به باز شکاری بدهد، در همان حال آن باز گرسنه بود و روزی اش را می خواست. پس موسی به باز گفت که آیا به تکه گوشتی راضی می شوی یا حتما کبوتر را باید بخوری؟ باز پاسخ داد:

باز گفتا: گوشتی گر باشدم
 
راضیم، به از کبوتر باشدم

پس موسی بر آن شد که بخشی از ران پایش را ببرد و به باز بدهد تا هم گرسنگی آن باز برطرف شده باشد و هم جان کبوتر را نجات داده باشد. باز چون از قصد موسی باخبر شد، ناگهان تغییر شکل داد و به صورت یک فرسته ظاهر گشت. پس به موسی گفت:

گفت: ما هر دو فرشته بوده ایم
 
تا ابد از خورد و خفت آسوده ایم

لیک ما را حق فرستاد این زمان
 
تا کند معلوم اهل آسمان

شفقت تو در امانت داشتن
 
رحمت تو در دیانت داشتن

هرکه را چشمی به شفقت باز شد
 
در حریم قرب صاحب راز شد

عفو آمد مذهبش تا بود او
 
بی کرم یک دم نمیآسود او

عطار با بیان این داستان به ما می آموزد که شفقت و مهربانی در نزد خداوند از چنان جایگاهی برخوردار است که حق پیامبرش را اینچنین امتحان میکند تا ببیند شفقت او به چه درجه ای رسیده است. انسانی که خواستار رسیدن به حق است نیز باید به این میزان از شفقت و دلسوزی برای بندگان خدا رسیده باشد.

داستان دوم درباره عفو و بخشش:

در مصافی، پادشاه حق شناس
 
یافت از خیل اسیران بی قیاس

با وزیر خویشتن گفت: ای وزیر
 
چیست رای تو درین مشتی اسیر؟

گفت: چون دادت خدای دادگر
 
آنچه بودت دوستتر: یعنی ظفر

آنچه آن حق دوستتر دارد مدام
 
تو بکن آن نیز: یعنی عفو عام

داستان سوم درباره عفو و بخشش:

زنی در زمان پیامبر مرتکب زنا شده بود و از کار خود بسیار پشیمان گشته بود. پس از عذاب وجدان نتوانست با خود کنار بیاید و برای آنکه به گناه خود اعتراف کند به نزد پیامبر رفت:

عاقبت شد سوی پیغامبر همی
 
شرمناک از قصهٔ خود زد دمی

سر بگردانید پیغامبر ز راه
 
در برابر رفت و گفت آنجایگاه

از دگر سو سر بگردانید باز
 
از دگر سو آمدش این زن فراز

قصه ای برگفت و بس بگریست زار
 
وز نبی درخواست خود را سنگسار

پیامبر پاسخ داد که الان وقتش نیست که سنگسار شوی، ابتدا باید شوهر کنی و بچه دار شوی. پس زن رفت و به خواست خدا باردار گشت و فرزندی به دنیا آورد. سپس دوباره نزد پیامبر رفت و نوزاد را به او نشان داد و گفت که من را مجازات کن تا رها گردم. پیامبر پاسخ داد:

مصطفی گفتش برو با صبر ساز
 
تاکنی این طفل را از شیر باز

زانکه گر شیر دگر شکر بود
 
از همه شیر تو لایق تر بود

پیامبرش گفتش که باید بچه ات را شیر دهی تا کودک از شیرخواری بگذرد. زن با سوز و گداز رفت تا اینکه فرزندش بزرگ شد و از شیرخواری درآمد. پس دوباره به نزد پیامبر رفت:

باز برد آن طفل را آنجایگاه
 
گفت: برگیرید این زن را ز راه

چند سوزم؟ بیش ازین تابم نماند
 
ز آتش دل بر جگر آبم نماند

زن دوباره درخواست کرد که نوزادش بزرگ شده، حالا وقتش است تا حکم سنگسارش اجرا گردد. پیامبر در پاسخ گفت که کسی را نداریم که از فرزندت نگهداری کند تا به هفت سالگی برسد. بنابراین باید خودت فعلا زنده باشی تا کودک به هفت سالگی برسد. اما در آن هنگام شخصی به جلو آمد و گفت که او میتواند از کودک نگهداری کند. پیامبر از این اتفاق ناخوش و مشوش گردید، زیرا دیگر بهانه ای نداشت تا حکم شرع را به عقب بی اندازد، پس دستور داد تا حکم اجرا گردد:

مصطفی را سخت ناخوش آمد آن
 
زانکه کاری بس مشوش آمد آن

چون کسی شد طفل را پروردگار
 
شد به شرع آن لحظه بر وی سنگسار

مصطفی فرمود تا مردم بسی
 
برگرفت از راه سنگی هر کسی

عاقبت کردند زن را سنگسار
 
تا گرفت آن تایب صادق قرار

زن کشته شده را در تابوت نهادند و به خاک سپردند و در آن زمان پیامبر با خود میگفت:

گفت غوغای ملک بگرفت راه
 
گام می نتوان نهاد اینجایگاه

کس نکرد این توبه اندر روزگار
 
بود آن زن در حقیقت مرد کار

زن را دفن کردند و پیامبر بر او نماز گذارد و به خانه بازگشت. آن شب علی آن زن را در خواب دید و از زن پرسید که خداوند به تو پس از مرگت چه گفت؟ زن پاسخ داد:

گفت: حق گفتا ندانستی مگر
 
که انبیا را زان فرستادم به در

تا شریعت را اساس ایشان نهند
 
آنچه چندان گفتم آن چندان نهند

چون محمد بود امین روزگار
 
ترک نتوانست کردن سنگسار

ای ز بی انصافی خود خورده سنگ
 
با خدای خویشتن بودی بجنگ

سوی او ده بار رفتی، وانگهی
 
سوی ما گفتی ندانستی رهی

گر نهان یکبار با ما گشته ای
 
از گناه خود مبرا گشته ای

جبرئیل آنگاه بفرستادمی
 
تا ابد منشور عفوت دادمی

خدا به زن گفته بود که تو از بی انصافی خودت کارت به سنگسار کشید. زیرا که ده بار پیش پیامبر رفتی و یک بار نخواستی تا از راه پنهان با حق ارتباط برقرار کنی که اگر تنها یکبار این کار را کرده بودی، جبرییل را میفرستادم تا به تو بگوید که حق تو را برای همیشه مورد عفو قرار داده است.

عطار با طرح این داستان به ما می آموزد که عفو و رحمت چنان جایگاهی در نزد حق دارد که حتی حکم شریعتش را برای آن لغو می کند و ما اگر می خواهیم به وصل حق برسیم باید چنان مرتبه ای از بخشش را در خود پرورش داده باشیم.

داستان چهارم درباره بخشش:

شخص کافری از شدت نیازمندی و گرسنگی به نزد ابراهیم خلیل آمده و از او درخواست نان میکند تا از گرسنگی نجات یابد. ابراهیم در پاسخ میگوید که اگر مومن و خداپرست گردی، هر چه که دلت میخواهد به تو خواهم داد. کافر که این سخن را میشنود، در حال میمیرد. در این هنگام جبرییل نزد ابراهیم آمده و به او از جانب حق میگوید:

گفت: حق میگوید این کافر مدام
 
از کجا میخورد تا اکنون طعام؟

او که چندین گاه نان مییافتست
 
ازخداوند جهان مییافتست

این زمان کو از درت نان خواه شد
 
تن زدی تا گُرسِنه در راه شد

Image result for ‫لطف حق با تو مداراها کند‬‎

حق به ابراهیم می گوید که تو فکر میکنی که این کافر تا الان از کجا نان می یافته است؟ غیر از این است که خداوند روزی اش را میرساند؟ و حال که دست نیاز به تو آورده بود، از برآوردن نیازش دوری کردی تا گرسنه درگذرد؟ اینجاست که عطار بار دیگر گوشزد می کند که خداوند با دشمنش نیز تا این حد بخشایشگر است و ما نیز باید اینگونه بخشایشگر باشیم:

یا رب این انعام و بخشایش نگر
 
عین آرایش برالایش نگر

با چنین فضلی ترا در پیشگاه
 
کی توان ترسید از بیم گناه

زانکه آن دریا چو در جوش آیدت
نیک و بد جمله فراموش آیدت

Image result for ‫لطف حق با تو مداراها کند‬‎ 

مخمسی بسیار لطیف از جناب مستطاب شاه نعمت‌الله ولی عارف بی همتای ایرانی

جناب شاه نعمت‌الله ولی عارف شهیر ایرانی


ای به مهرت دل خراب آباد                وز غمت جان مستمندان شاد

طاق ابروت قبلهٔ خسرو                   چشم جادوت فتنهٔ فرهاد

لب لعل تو کامبخش حیات                  سر زلفت گره گشای مراد

هر که شاگردی غم تو نکرد                 کی شود درس عشق را استاد

ما به ترک مراد خود گفتیم                در ره دوست هر چه باداباد

دوش سرمست درگذر بودم                       بر در مسجدم گذار افتاد

مقرئی ذکر قامتش می گفت               هر کس آنجا رسید خوش بستاد

از پی آن جماعت افتادم                     تا ببینم که چیستشان اوراد

ناگه از پیش امام روحانی                    رفت بر منبر این ندا در داد

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

شاهدی از دکان باده فروش                  به رهی می گذشت سرخوش دوش

حلقهٔ بندگی پیر مغان                      کرده چون مهره عاشقی درگوش

بسته زُنار همچو ترسایان                  جام بر دست و طیلسان بر دوش

گفتم ای دستگیر مخموران                  از کجا می رسی چنین مدهوش

جام گیتی نمای با من داد                  گفت از این باده جرعه ای کن نوش

گر تو خواهی که تا شوی محرم                  در خرابات راز را می پوش

گفتم این باده از پیالهٔ کیست                 لب به دندان گرفت و گفت خموش

تا که از پیر دیر پرسیدم                    که ز سودای کیست این همه جوش

هیچ کس زین حدیث لب نگشود               ناگهان چنگ برکشید خروش

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

ترک بالا بلند یغمائی                   سر و سردار ملک زیبائی

شهرهٔ انس و جان به خوشروئی             فتنهٔ مرد و زن به غوغائی

طلعتش ماه برج نیکوئی                     قامتش سرو باغ رعنایی

از در دیر چون درون آمد                  هر کسش دید گشت شیدائی

تا که از مرحمت نظر انداخت                       به من مستمند سودائی

که گرت آرزوی سلطنتست                چند هجران کشی و تنهائی

گفت ای عاشق بلا دیده                  تا به کی بیخودی و رسوائی

در ره دوست کفر و دین درباز                    در خرابات باده پیمائی

چون که برگشتم از ره تقلید                      داد تلقینم این به دانائی

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

ترک سرمست چون کمان برداشت           هر کرا بود دل ز جان برداشت

در کمان بودم از خیال میانش            چون کمر بست این گمان برداشت

 

گفتم ای خسرو وفاداران                   قدمی چند می توان برداشت

به گلستان خرام تا با تو                     من بیدل کنم ز جان برداشت


در چمن رفت و همچو گل بشکفت       نام خوبی ز ارغوان برداشت

 در زمان چون که مست شد ساقی            شیشه را مهر از دهان برداشت

 

باده چون گرم شد به صیقل روی                  زنگ ز آئینهٔ روان برداشت

 هر کدورت که داشت دل از درد                   درد او آمد از میان برداشت

 

باده از حلق شیشهٔ صافی               دم به دم ناله و فغان برداشت


که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

 

غمزهٔ شوخ آن بت طناز                  می کشد خلق را به عشوه و ناز

از پس پرده می نوازد چنگ                         مطرب عود سوز بربط ساز

 

او شهنشاه مسند خویشی                            ما گدایان آستان نیاز

گه بود همچو باه جان پرور                       گه بود چون خمار روح گداز

 

اوست مقصود ساکنان کنشت                    اوست مقصود رهروان حجاز

گر کشد خسرویست کامروا                    ور ببخشد شهی است بنده نواز

 

ای دل ار آرزوی آن داری                                    که شود با تو آشکارا راز

گذری کن به سوی میخانه                             تا ببینی حقیقتش ز مجاز

 

تا ببینی بتان ماه جبین                                 که سراسر کشنده اند آواز

 

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

 

ای غمت پادشاه کشور دل         بی وفای تو خاک بر سر دل

 

زلف شستت کمین کنندهٔ جان     چشم مستت به غمزه رهبر دل

آزمندیم و دم نزد یک دم                جان ما بی غم تو بر در دل

 

زنده دل می کند به بادهٔ ناب        که شرابیست نو به ساغر دل

صبحدم لعبت پری زاده          آمد و حلقه کوفت بر در دل

 

در گشود و نشست مستانه           روی خود داشت در برابر دل

چون به دیوان دل فرو رفتم            این سخن بود در برابر دل

 

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

 

ساقیا بادهٔ شبانه کجاست             می بیاور که دور نوبت ماست

 جام گیتی نمای پیش آور               که در او جرعه ای خدای نماست

 

بی خبر کن مرا ز هستی خود            که خبر آرمت که یار کجاست

به گدائی رویم بر در دوست            که مراد همه جهان آنجاست

 

پیر پیمانه نوش پیمان ده              آن زمانی که بزم می آراست

گفت با دوست هر که بنشیند        باید اول ز رأی خود برخاست

 

تا ببینی به دیدهٔ معنی             نعمت الله را تو از چپ و راست

پس از آنت به گوش جان آید           در جهان آنچه مخفی و پیداست

 

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

 

ما اسیران بند سودائیم                      دردمندان بند برپائیم

ما اسیران وادی عشقیم            مصلحت بین کوی غوغائیم

 

گه تهی کیسه گاه قلاشیم              گاه پنهان و گاه پیدائیم

گاه مانند زمین پستیم                  گاه همچون سپهر بالائیم

 

همچو سید ز کفر و دین فارغ              در خرابات باده پیمائیم

هر که با ما نشست مؤمن شد         از دلش زنگ کفر بزدائیم

 

چون شود جان او به می صافی          بعد از آنش تمام بنمائیم

 

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

 

دوشم از غیبت پیر عالم عشق       این سخن یاد دادم از دم عشق

کای گدای همه قدح نوشان       جام می نوش تا شوی جم عشق

 

کرده ام خود به ترک مردم عقل            از برای صفای مردم عشق

 

بستم احرام کوی کعبهٔ جان          غسل کردم به آب زمزم عشق

چون رسیدم به قبلهٔ عرفات              دیدم اندر هوای عالم عشق

 

شور مستی فزون شد دل را           هر دم از جرعهٔ دمادم عشق

 جمله کاینات و هرچه در اوست      غرق بودند پیش شبنم عشق

 

نعمت الله را چو می دیدم           شد یقینم که اوست محرم عشق

ورق عاشقی چو شد معلوم        این سخن بود فضل اعظم عشق

 

که سراسر جهان و هرچه در اوست

عکس یک پرتوی است از رخ دوست

 

 

بزرگان عرفای قرن هفتم

عرفای مشهور ایرانی قرن هفتم


این قرن عرفای بسیار بلند قدری پرورانده است. ما عدهای از آنها را به ترتیب تاریخ وفاتشان نام میبریم.

الف. شیخ نجم الدین کبرای خوارزمی. از مشاهیر و اکابر عرفاست. بسیاری از سلاسل به او منتهی میشود. وی شاگرد و مرید و داماد شیخ روزبهان بقلی شیرازی بوده است. شاگردان و دست پروردگان زیادی داشته است. از آن جمله است « بهاء الدین ولد » پدر مولانا مولوی رومی. در خوارزم میزیست. زمانش مقارن است با حمله مغول. هنگامی که مغول میخواستحمله کند، برای نجم الدین کبرا پیام فرستادند که شما و کسانتان میتوانید از شهر خارج شوید و خود را نجات دهید. نجم الدین پاسخ داد: من در روز راحت در کنار این مردم بودهام، امروز که روز سختی آنها است از آنها جدا نمیشوم. خود مردانه سلاح پوشید و همراه مردم جنگید تا شهید شد. این حادثه در سال 616 واقع شده است.

ب. شیخ فریدالدین عطار. از اکابر درجه اول عرفا است. در نثر و نظم تالیف دارد. « تذکرة الاولیاء » او که در شرح حال عرفا و متصوفه است و از اما صادق علیه السلام آغاز میکند و به امام باقر علیه السلام ختم مینماید از جمله ماخذ و مدارک محسوب میشود و شرقشناسان فراوان به آن میدهند. همچنین کتاب « منطق الطیر » او یک شاهکار عرفانی است. مولوی درباره او و سنائی گفته است:

عطار روح بود و سنائی دو چشم او           ما از پی سنائی و عطار میرویم

و هم او گفته است:

هفتشهر عشق را عطار گشت                ما هنوز اندر خم یک کوچهایم

مقصود مولوی از هفتشهر عشق هفت وادی است که خود عطار در « منطق الطیر » شرح داده است.



محمود شبستری در گلشن راز میگوید:

مرا از شاعری خود عار ناید                     که در صد قرن چون عطار ناید

عطار شاگرد و مرید شیخ مجدالدین بغدادی از مریدان و شاگردان شیخ نجم الدین کبرا بوده است. و همچنین صحبت قطب الدین حیدر را - که او نیز از مشایخ این عصر است و در تربتحیدریه مدفون است و انتساب آن شهر به او است - نیز درک کرده است.

عطار مقارن فتنه مغول درگذشته و به قولی به دست مغولان در حدود سالهای 626 - 628 کشته شد.

ج. شیخ شهاب الدین سهروردی زنجانی صاحب کتاب معروف « عوارف المعارف »که از متون خوب عرفان و تصوف است. نسب به ابوبکر میرساند.گویند هر سال به زیارت مکه و مدینه میرفت. با عبدالقادر گیلانی ملاقات و مصاحبت داشته است.شیخ سعدی شیرازی و کمال الدین اسماعیل اصفهانی شاعر معروف از مریدان او بودهاند. سعدی در مورد او میگوید:

مرا شیخ دانای مرشد شهاب دو اندرز فرمود بر روی آب یکی اینکه در نفس خود بین مباش دگر آنکه در جمع بدبین مباش

این سهره وردی غیر از شهاب الدین سهره وردی فیلسوف مقتول معروف به شیخ اشراق است که در حدود سالهای 581 - 590 در حلب به به قتل رسید.

سهروردی عارف در حدود سال 632 درگذشته است.

د. ابن الفاررض مصری. از عرفای طراز اول محسوب است.اشعار عربی عرفانی در نهایت اوج و کمال ظرافت دارد. دیوانش مکرر به چاپ شده و فضلا به شرحش پرداختهاند. یکی از کسانی که دیوان او را شرح کرده « عبدالرحمن جامی » عارف قرن نهم است.

اشعار عرفانی او در عربی با اشعار عرفانی حافظ در زبان فارسی قابل مقایسه است. محی الدین عربی به او گفتخودت شرحی بر اشعارت بنویس، او گفت کتاب « فتوحات مکیه » شما شرح این اشعار است.

ابن فارض از افرادی است که احوالی غیر عادی داشته، غالبا در حال جذبه بوده است و بسیاری از اشعار خود را در همان حال سروده است. ابن الفارض در سال 632 درگذشته اشت.

ه. محی الدین عربی حاتمی طائی اندلسی. از اولاد حاتم طائی است. در اندلس تولد یافته اما ظاهرا بیشتر عمر خود را در مکه و سوریه گذرانده است. شاگرد شیخ ابومدین مغربی اندلسی از عرفای قرن ششم است. سلسله طریقتش با یک واسطه به شیخ عبدالقادر گیلانی سابق الذکر میرسد.

محی الدین که احیانا با نام ابن العربی نیز خوانده میشود، مسلما بزرگترین عرفای اسلام است. نه پیش از او و نه بعد از او کسی به پایه او نرسیده است. به همین جهت او را « شیخ اکبر » لقب دادهاند.

عرفان اسلامی از بدو ظهور قرن به قرم تکامل یافت. در هر قرنی - چنانکه اشاره شد - عرفای بزرگی ظهور کردند و به عرفان تکامل بخشیدند و بر سرمایهاش افزودند. این تکامل تدریجی بود ولی در قرن هفتم به دست محی الدین عربی « جهش » پیدا کرد و به نهایت کمال خود رسید.

محی الدین عرفان را وارد مرحله جدیدی کرد که سابقه نداشت. بخش دوم عرفان یعنی بخش علمی و نظری و فلسفی آن وسیله محی الدین پایه گذاری شد. عرفای بعد از او عموما ریزه خوار سفره او هستند. محی الدین علاوه بر اینکه عرفان را وارد مرحله جدیدی کرد یکی از اعاجیب روزگار است. انسانی استشگفت و به همین دلیل اظهار عقیدههای متضاد دربارهاش شده است.

برخی او را ولی کامل، قطب الاقطاب میخوانند و بعضی دیگر تا حد کفر تنزلش میدهند. گاهی ممیت الدین و گاهی ماحی الدیناش میخوانند. صدرالمتالهین فیلسوف بزرگ و نابغه عظیم اسلامی نهایت احترام را برای او قائل است. محی الدین در دیده او از ابوعلی سینا و فارابی بسی عظیمتر است.

محی الدین بیش از دویست کتاب تالیف کرده است. بسیاری از کتابهای او و شاید همه کتابهایی که نسخه آنها موجود است (در حدود سی کتاب) چاپ شده است. مهمترین کتابهای او یکی « فتوحات مکیه » است که کتابی است بسیار بزرگ و در حقیقتیک دائرة المعارف عرفانی است. دیگر کتاب فصوص الحکم است که گرچه کوچک است ولی دقیقترین و عمیقترین متن عرفانی است. شروح زیاد بر آن نوشته شده است. در هر عصری شاید دو سه نفر بیشتر پیدا نشده باشند که قادر به فهم این متن عمیق باشند.

محی الدین در سال 638 در دمشق درگذشت و همانجا دفن شد. قبرش در شام هم اکنون معروف است.

و. صدرالدین محمد قونوی. اهل قونیه (ترکیه و شاگرد و مرید و پسر زن محی الدین عربی. با خواجه نصیرالدین طوسی و مولوی رومی معاصر است. بین او و خواجه نصیر مکاتبات رد و بدل شده و مورد احترام خواجه بوده است. میان او و مولوی در قونیه کمال صفا و صمیمیت وجود داشته است. قونوی امامت جماعت میکرده و مولوی به نماز او حاضر میشده است. و ظاهرا-همچنانکه نقل شده - مولوی شاگرد او بوده و عرفان محی الدین را که در گفتههای مولوی منعکس است از او آموخته است. گویند روزی وارد محفل قونوی شد. قونوی از مسند خود حرکت کرد و آن را به مولوی داد که بر آن بنشیند. مولوی ننشست و گفت جواب خدا را چه بدهم که بر جای تو تکیه زنم؟ قونوی مسند را به دور انداخت و گفت مسندی که تو را نشاید ما را نیز نشاید.

قونوی بهترین شارح افکار و اندیشههای محی الدین است. شاید اگر او نبود محی الدین قابل درک نبود. مولوی وسیله قونوی با مکتب محی الدین آشنا شد. اینکه گفته میشود مولوی شاگر قونوی بوده است ظاهرا مربوط به اخذ افکار و اندیشههای محی الدین است. اندیشههای محی الدین در مثنوی و در دیوان شمس منعکس است. کتابهای قونوی از کتاب درسی حوزههای فلسفی و عرفانی اسلامی در شش قرن اخیر است.

کتابهای معروف قونوی عبارت است از: مفاتح الغیب، نصوص، فکوک، قونوی در سال 672 (سال فوت مولوی و خواجه نصیرالدین طوسی) و یا سال 673 درگذشته است.

ز. مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی معروف به مولوی صاحب کتاب جهانی « مثنوی ». از بزرگترین عرفای اسلام و از نوابغ جهان است. نسبش به ابوبکر میرسد مثنوی او دریائی است از حکمت و معرفت و نکات دقیق معرفة الروحی و اجتماعی و عرفانی. در ردیف شعرای طراز اول ایران است. مولوی اصلا اهل بلخ است. در کودکی همراه پدرش از بلخ خارج شد. پدرش او را با خود به زیارت بیت الله برد. با شیخ فریدالدین عطار در نیشابور ملاقات کرد.

پس از مراجعت از مکه همراه پدر به قونیه رفت و آنجا رحل اقامت افکند. مولوی در ابتدا مردی بود عالم و مانند علمای دیگر همطراز خود به تدریس اشتغال داشت و محترمانه میزیست تا آنکه با شمس تبریزی عارف معروف برخورد، سخت مجذوب او گردید و ترک همه چیز کرد.

دیوان غزلش به نام شمس است. در « مثنوی » مکرر با سوز و گداز از او یاد کرده است. مولوی در سال 672 درگذشته است.

ح. فخرالدین عراقی همدانی شاعر و غزلسرای معروف. شاگر صدرالدین قونوی و مرید و دستپرورده شهاب الدین سهروردی سابق الذکر است. در سال 688 درگذشته است.


تمثال جناب مستطاب عارف و صوفی شهیر عطار نیشابوری


 

قطعه ایی بسیار زیبا از فصیح الزمان شیرازی

قطعه ایی بسیار زیبا از فصیح الزمان شیرازی

همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی

چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی؟!

به کسی جمال خود را ننموده‏یی و بینم

همه جا به هر زبانی، بود از تو گفت و گویی!

غم و درد و رنج و محنت همه مستعد قتلم

تو بِبُر سر از تنِ من، بِبَر از میانه، گویی!

به ره تو بس که نالم، ز غم تو بس که مویم

شده‏ام ز ناله، نالی، شده‏ام ز مویه، مویی

همه خوشدل این که مطرب بزند به تار، چنگی

من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویی!

چه شود که راه یابد سوی آب، تشنه کامی؟

چه شود که کام جوید ز لب تو، کامجویی؟

شود این که از ترحّم، دمی ای سحاب رحمت!

من خشک لب هم آخر ز تو تَر کنم گلویی؟!

بشکست اگر دل من، به فدای چشم مستت!

سر خُمّ می سلامت، شکند اگر سبویی

همه موسم تفرّج، به چمن روند و صحرا

تو قدم به چشم من نه، بنشین کنار جویی!

نه به باغ ره دهندم، که گلی به کام بویم

نه دماغ این که از گل شنوم به کام، بویی

ز چه شیخ پاکدامن، سوی مسجدم بخواند؟!

رخ شیخ و سجده‏گاهی، سر ما و خاک کویی

بنموده تیره روزم، ستم سیاه چشمی

بنموده مو سپیدم، صنم سپیدرویی!

نظری به سویِ (رضوانیِ) دردمند مسکین

که به جز درت، امیدش نبود به هیچ سویی‏

 فصیح الزمان شیرازی

شعار مولانا در مثنوی شریف در باب تکامل و رجعت

اشعار مولانا در مثنوی شریف در باب تکامل  و رجعت

 


مثنوی معنوی

دفتر چهارم

بخش ۱۳۵ - اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا

آمده اول به اقلیم جماد

وز جمادی در نباتی اوفتاد

سالها اندر نباتی عمر کرد

وز جمادی یاد ناورد از نبرد

وز نباتی چون به حیوانی فتاد

نامدش حال نباتی هیچ یاد

جز همین میلی که دارد سوی آن

خاصه در وقت بهار و ضیمران

هم‌چو میل کودکان با مادران

سر میل خود نداند در لبان

هم‌چو میل مفرط هر نو مرید

سوی آن پیر جوانبخت مجید

جزو عقل این از آن عقل کلست

جنبش این سایه زان شاخ گلست

سایه‌اش فانی شود آخر درو

پس بداند سر میل و جست و جو

سایهٔ شاخ دگر ای نیکبخت

کی بجنبد گر نجنبد این درخت

باز از حیوان سوی انسانیش

می‌کشید آن خالقی که دانیش

هم‌چنین اقلیم تا اقلیم رفت

تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت

عقلهای اولینش یاد نیست

هم ازین عقلش تحول کردنیست

تا رهد زین عقل پر حرص و طلب

صد هزاران عقل بیند بوالعجب

گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش

کی گذارندش در آن نسیان خویش

باز از آن خوابش به بیداری کشند

که کند بر حالت خود ریش‌خند

که چه غم بود آنک می‌خوردم به خواب

چون فراموشم شد احوال صواب

چون ندانستم که آن غم و اعتلال

فعل خوابست و فریبست و خیال

هم‌چنان دنیا که حلم نایمست

خفته پندارد که این خود دایمست

تا بر آید ناگهان صبح اجل

وا رهد از ظلمت ظن و دغل

خنده‌اش گیرد از آن غمهای خویش

چون ببیند مستقر و جای خویش

هر چه تو در خواب بینی نیک و بد

روز محشر یک به یک پیدا شود

آنچ کردی اندرین خواب جهان

گرددت هنگام بیداری عیان

تا نپنداری که این بد کردنیست

اندرین خواب و ترا تعبیر نیست

بلک این خنده بود گریه و زفیر

روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر

گریه و درد و غم و زاری خود

شادمانی دان به بیداری خود

ای دریده پوستین یوسفان

گرگ بر خیزی ازین خواب گران

گشته گرگان یک به یک خوهای تو

می‌درانند از غضب اعضای تو

خون نخسپد بعد مرگت در قصاص

تو مگو که مردم و یابم خلاص

این قصاص نقد حیلت‌سازیست

پیش زخم آن قصاص این بازیست

زین لعب خواندست دنیا را خدا

کین جزا لعبست پیش آن جزا

این جزا تسکین جنگ و فتنه‌ایست

آن چو اخصا است و این چون ختنه‌ایست

مخمّسی بسیار زیبا از دیوان اشعار عارف ربّانی ، حضرت صفی الحق صفی علیشاه اصفهانی :



تصویر عارف ربّانی ، حضرت صفی الحق صفی علیشاه اصفهانی روحی فداه :


مخمّسی از دیوان اشعار عارف ربّانی ، حضرت صفی الحق صفی علیشاه اصفهانی روحی فداه :

بســــــم الله الـرّحـمـن الـرّحـیـــــم

خــواهـم ای دل مـحـو دیــدارت کـنـم
والِــه ی آن مــاه رخــســــارت کــنــم

 

جــلــوه گــــاه روی دلـــدارت کــنــم
بـسـتـه ی آن زلـف طَـرّارت کـنـــم
 *1

در بـــلای عـشــق دلـــدارت کـنـــم

تـا شـوی آواره از شـهــــر و دیــــار
بُگســــلی زنجیــــرعـقـل و اخـتـیــــار
     

 

تـــا شـوی بیـگانه از خـویش و تـبـــار 
سـر بـه صحــرا پـس نَـهی دیــوانـه وار

پـــای بـنــــد طُـــرّه ی یــارت کـنـــم

دوش کـز مـن گـشـت خـالی جـای من
شُــد
   زِ  بَــعــــدِ لای  مـن ،  اِلّای  مـن

 

آمـــد آن یـکـتـــــا بُـت رعـنـــای مـن
گـفـت کِـی در عـاشـقـی رســوای مـن

خـواهــم از هستی سـبکبــارت کـنــم

گـر تـو خـواهی کـز طـریـقـت دم زنـی
نـی کـه عـالــم
 از طـمـع  بــر هـم زنـی

 

پــای بــایــــد بــر ســرِ عــالـــم زنـی
چــون دم از آمــال دنـیــا کم زنــی
 *2

مـورد الــطـاف بـسـیــــارت کـنـــم

سـاعـتـی در خـود نِـگـــر تـــا کـیستـی
درجـهــان بـهــر چـه عـمــری زیـستـی

 

از کـجـــایی وز چـه جـــایـی چـیستـی
جـمــع هـسـتـی را بـــزن
 بـــر نـیستــی

از حـســابت تــا خـبـردارت کنــــم

هـیـچ بــودی در ازل ای بـی شـهــود
پـس جـمــادت سـاخـتــم اوّل زِ جــود

 

خـواسـتـم تــا هـیـچ را بـخـشـم وجــود
گر شـوی خودبیـن ، هَـمـانَـستی که بود

بـر خــودیّ خــود گرفتــارت کنــم

از جـمــادی بُـــردمت پــس در نـبــات
خُـرّمت کـــــردم زِ بــــــاد الـتـفــــات

 

ونـدر آنـجـــا دادمـت رزق و حـیـــات
چـون زِ خـارسـتـــان تـن یـابـی نجــات

بــــاز راجـع سـوی گُـلـــزارت کـنـــم

در نـبــاتی چـون رسیــدی بــر کـمــال
پـس تـو بــا آن نـفــس داری اتّـصـــال

 

دادمت نـفـس بَـهـیـمـی در مـثــــال *3
گــر نـمــایی دعـوی عـقـل و کـمــــال

خـیــره خـیــره نـفـس غَـدّارت کـنـم *4

خـواستم در خویـش چـون فـانـی تـو را
یــــاد دادم
 مـعــرفـت  دانـی  تـــــو را

 

بــردمـیــــدم روح انـســـانی تــو را
کـــردم آن تکلـیـف جـبــــرانی تــو را

تـا چـو خـود در فـعـل ، مخـتــارت کنم

بــاز خـواهــم در بـه در گــــردانـمت
مطلـق
 از  جـنــس بـشــــر گــردانـمت

 

از حـقیـقـت بـاخـبــــر گــــردانـمت
ثــــابت
 از  دور  دگــــر  گـــردانـمت

پـس درآن ، چـون نـقـطـه سیّــارت کنم

از دَمَم لاشَیء بودی، شَیء شدی
واقـف
 از  مـوت  ارادی  کــی شـــدی

 

مرده بودی یـافتی دَم ، حَیّ شـدی
چـون زهـستِ خود به کلـی طیّ شــدی

از بـقـــای جـــان ، خـبـــردارت کـنــم

گـــر تـو خـواهـی بـر امـــان الله رسـی
بــاش مـفـلـس ، در مـقـــام بـی کـسـی

 

آن امــــان مـن بــود ، در مفـلــسـی
گــرچـه زَرّی ، بـــاز جـــو تـبـع مـسـی

تـا به جـانـهــا ، کـیمیــاکارت کـنم *5

زانـکه کـردی یک نفس یـــادم یـقـیـن
من
 خـــط  آزادیـت  دادم  یـقــیـــــن

 

بـاب معنـی بــر تـو بگـشـــادم یـقـیـــن
گــر به عُجب افـتـی کـه آزادم یـقـیــن

بـی گمـــان بـر خـود ، گـرفتــارت کنم

چـون که دادم از صراطـت ، آگـهــی
تـا کـه شــد راهت به مقصــد ، منتـهـی

 

خـود نـمـودم در سلـوکت ، همــرَهـی
گـــر تـو پنــداری کـه خـود مـردِ رَهـی

در چَـهِ غفلت ، نگـونـســــارت کـنـــم

چـون ز مـن خـواهـی دَمِ عشق ای پسر
پـس چـو شـاهـانت نـهَـم افـسـر بـه سـر

 

بِـدهَمَـت دَم ، تـا شــوی آدم سِـیَـــــر
وَر شـوی مغـرور ، بــاز از یک نـظـر

افـســرت را گـیــرم ، افـســارت کـنــم

می تَـنـی تــا کِـی هَمی بــر دور خَــود
یـا نــدانـی اینـکه قــَرنـی بـی رَشَــد
 *7

 

هـمچــو کــرم پیـله ، دایــم ای وَلَـد *6
در رَهِ دیـن ، اَر دَوی  بــاری  بـه  جَـــدّ

مـن بـه یک دم ، گـاو عـصّــارت کـنـم

من تـو را خـواهـم ز قیــد تـن بــری
پـس کـنـم تـا ایـن ســرت را آن سـری

 

تـو نــداری جـز ســـرِ تــن پـــروری
ســازمـت
 هردَم  به دردی بـسـتـــــری

جـبـریــــانـه ، مُحـتضَــروارت کنـــم *8

تـا شـوی تسلیـــم تـو ، در امـر پـیــــر
گـــردی
 از مـوت ارادی نـاگـــزیـــــر

 

همچـو صیـــد مـرده در چـنـگال شیـــر
گَـه بـه بـالایت بـــرَم ، گـاهی بـه زیـــر

گــاه بـی نـان ،گــاه بیـمـــارت کـنــم

تـا بـوَد خــام ایـن وجــود سـرکِـشَــت
خـوش بسـوزم این دِمــاغ نـاخوشت
 *9

 

بـاز بِـکـشَـــم ، زآتـش انــــدر آتـشـت
پـخـتـه بـیــــرون آرم از غَـلّ وغَـشَــت

زان مِـی مـسـتــــانـه هـشـیــــارت کـنـم

گــاه بــر دار فـنـــــــا ، آویـــزمـت
گَـه بـه ســر ، خاکِ مذلّـت ریـــزمـت

 

گَـه بـه خـاک وگَـه بـه خـون آمیزمت
گــاه درغـربــــال مِحنت بـیـــزَمَت
 *10

تـا زعـمـــر خـویـش بـیـــزارت کـنــم

تـا نـفَـس داری ، رســانم ای عجـب
هــر زمــــان
 انـدازمت در تـاب و تـب

 

هـر نـفـس صــد بـار ، جـانت را به لب
فـــارغـت یک دم نـســـــازم
 از تـعَـب

تــا ز خــواب مـرگ بـیــــدارت کـنــم

بـر تـنـت تـا هست از هستـی رَمـَق
هرچـه بـگشـــایی تـو زیـن دفـتــر ورق

 

گـیـــرم و ســـازم به هیچت مستـحق
من به هم بـــرپیچمـش بــاز از نَسَـق*11

تـا بـه خـود پیچــان چـو طومــارت کنم

گــر حدیث از روح گویی گـر ز تـن
تـــا
 نبـینی  هیـچ دیـگر  ما و مـن

 

جز من و ما نیست هیچت در سخن
سازمت گنگ و کر و کور از مِحَن
 *12

در تـکـلّــم نـقــش دیــوارت کـنــــم

آفـتـــاب ای مـه ، نَـهَـــم پـــالان تــو
جانِ تـو بـسته است چـون بـر نان تو

 

بــرزنـم برهـم ، ســــر و سـامان تــو
نـانْت گـیـــرم ، تــا بـــرآیـد جــان تــو

مـسـتـحـق  لَـحـــم  مُــــردارت کـنـــم

تـا نگــردانی ز مـن رو ســـوی خـلــق
بد کنـم بد ، بـا تـو خُـلق و خـوی خلـق

 

بــازگـــردانـم ز ســویت روی خـلــق
نـادِمَت ســازم ز گـفت و گـوی خـلــق

نـاامـیـــد از یـار و اَغـیـــــارت کـنـــم

گــر هـــزارت ســـر بـوَد در تـن ، هلا
مانَدَت چون زان همـه یک ســر به جــا

 

کـوبم آن یکجــا به سنـگ ابـتـلاء *13
همچــو منصــور آن ســرت را زیــر پـا

آرَم و تــن بـــر ســــرِ دارت کـنــــم

تــا زنم آتـش تـو را بـر جـسـم و جــان
ســازمت جـاری أنـــاالحـق بــر زبــــان

 

ســــوزم از نـــارِ جَــلالَت خـانـمـــان
سـنگ بـاران بـر ســـرِ دار آن زمان

همچــو آن حـلّاج اَســــرارت کـنــــم

گـــر به راه عـشـــق پــا اَفـشـــرده ای
ســر همـانجــــا نِه کـه بـاده خـورده ای

 

ور به ســـرّ صـوفـیــــان پــی بـــرده ای
آن چنــان یعنـــی که از خـود مـرده ای

تـا بـه هـر دل ، زنــده ســـردارت کـنـم

گـــر کـنــی از بـهــــر دنـیــا طاعتــی
زانـکه تـو مـرزوق بعــد از قسمتـی
 *14

 

خــود نمــانـد بـر تـو ، غیـر از زحمتــی
ور ز طاعـتـهـــــا ، مـریـــــد جـنّـتــــی

ســــرنـگون بـر عکـس در نـارت کـنــم

در تـذکّـــر ، خـواهـی ار اشـــراق مـن
خــارجــی از زمـــره ی عـشّـــــاق مـن

 

عاشـق نـوری تو ، نــی مشتــاق من
در حقیـقـت گــــر شــــوی اوراق مـن

مـصــدر انــوار و اطـوارت کـنـــم *15

گـه حدیث از شـرّ کنـی گاهی ز خـیـر
گاه دل بــر ذکــر بـنــدی گـه به سیـــر

 

گـه سخـن از کعبـه گـویــی گه ز دِیــر
گـــر نـپــردازی ز مـن یکـدم به غـیـــر

واحــد انـــدر مـلک قـهّــــارت کـنــم

گـه بـه تـن گـاهی بـه جــان داری نـظـر
چـون بِـرَهمَن بـر بُـتـــان داری نظر
 *16

 

گـه به چـشـم شــاهـــدان داری نـظــر
تـا بــــر ایـن و تـا بـــرآن داری نـظــــر

در نظـــرهـا جملگی خــوارت کـنــــم

گـاه بـر گل ، گـه بـه نـرگـس عـاشقـی
بــر دِرَم گـــاهی چـو مفـلـس عـاشـقـی

 

گه به قاقُـم گه به اطلس عاشقی *17- 18
فــــارغ از مـن تـا بـه هــرکس عـاشقـی

سُخـــره ی هر شهـــر و بازارت کنم *19

گه به کسب و جـــاه و مـالستَت هـوس
گـه بـــر امـکــان و محـــالستَت هـوس

 

گـه بـه عـمـــر بـی زوالستَت هـــوس
هــردمی بـــر یک خـیـــالستَت هــوس

زان بـه فـکـــر هیچ غمخـــوارت کـنــم

آخــر از خـود یک قــدم بـرتـــر گـذار
کـام دنـیــــا را بـه گـاو و خـــر گـــذار

 

این خیــالات هَبــاء ، از سـرگــذار *20
یک نـمــاز از شوق چون جعفــر گـذار

تـا بـه خـلـــد عـشـق طـیـــّارت کـنـــم

کـاهلـی تـا کـی ، دمی در کــار شـــو
خـوابْ مـرگـستَت ، هـلا بـیـــدار شـــو

 

وقت مستی نیست ، هیـن هُشـیار شــو
کـــاروان رفـتنــــد دست و بــــار شــو

تــا به همـراهـــان خـود یــارت کـنـــم

بـار کـش زیـن منـــزل ای جـــان پــدر
مـانـی ار تـنـهــــا ، شـود خـونت هــدر

 

کاین بیـابـان جمله خوف است و خطــر
دست غم زیـن بعـــد خواهی زد به ســر

کـار من ایـن بـود کَـاخـبــــارت کـنــم

گوش دل دار ای جوان بـر پنــد پیــر
کــرده کی کس را زیان ، پیوند پیـــر

 

شــو درایـن بحـــر بلا ، هم بـنــد پیـــر
گـر شوی از جــان ، تو حاجتمنــد پیــر

بی نـیـــاز از خـلـق ، یکبــــارت کـنــم

جـان بـابـا ، از حـوادث وز خـطـــــر
هیـن مـرو از کشتـی عَـونــم بـه در
 *21

 

جــز بـه سـوی مـن تـورا نـبـود مـفــــرّ
تـا چـو ابــراهیــم و یـونـس ای پـســــر

آب و آتـش را نـگهــــدارت کـنـــم

بــا وجــودِ آن کـه در جـــرم و گـنـاه
گـــر بـه کــوی رحـتــــم آری پـنــــاه

 

عمـــر خود در کـار خود کـردی تبـــاه
سـازمـت
 خـوش  مـورد  عفـــو  الـه

پـس بـه جــــرم خلق ، غفّــــارت کـنــم

گــرچه در بــــزمِ حضوری ای فقیــــر
گــرچه غـــرق بحـر نوری ای فقیــــر

 

گـــرچه مـرآت ظهـوری ای فقیــر *22
بـــاز از مـن دان کـه دوری ای فقـیــــر

ور نـه دور از فیـضِ دیـــدارت کـنــــم

قصـه کـوتـه ، بنــده شـو در کــوی مـن
زنـده گــردی چـون مسیـح از بـوی من

 

تــا بـه دل بـیـنـی چـو موسـی روی مـن
عـاشقـــانـه چـون کـنـی رو ســوی مـن

در مـقـــام قُـــرب احـضـــارت کـنـــم

دم غنیمت دان که عـالم یک دم است
دم ز من جُو کآدم احیاء زین دم است

 

آن کـه با دم همـدم است او آدم است
فیــض ایـن دم ، عالم اندر عالم است

دم بـه دم ، دم تـا بـه دم ، یـارت کـنـــم

صـاحب دم انـــدریـن دوران ، مـنــــم
باب علــم و نقطه ی عـرفان ، مـنــم

 

بلکـه در هــر دور ، شـــاه جان منـم
آنچـه کانـــدر وَهم نـایــــد ، آن منـــم

من به معنی ، بحـــر زَخّــارت کـنـم *23

گــرچه از معنـی و صـورت بِـالوُصــول
لیـک بـر ارشـــاد خـلـق ، انــدر نــزول

 

مـطـلـقــم در نـــــزد اربـاب عـقـــول
هـرزمــان ذاتم کـنـــد صورت قـبـول

تـا بـه صورت ، معـنـی آثـارت کـنـــم

انـبـیـــــاء را در نـبـــوّت رهـبـــــرم
مـصـطـفـی را
 ابــن عــمّ  و یــاورم

 

اولـیــــاء را در ولایـت ســــرورم
حـیــــدرم من حـیــدرم من حـیـدرم

نک خبـــر از ســرّ کــرّارت کـنـم *24

جلـوه گـر هـر عصـر در یک کسـوتم
هـیــــــن علـیّ رحـمتِ ذوالـقُــــدرتـم

 

ایـن زمـــان انـــدر لبــــاس رحمتـــم
گـــر شــوی از جـــان گـــدای همّتــم

ای صفــی ، من نـورالأنـــوارت کـنـــم

در خـصـــالـم ، رحـمهً لـلـعــالمـیــن
در جـلالـــم ، پــادشــــــاه یـوم دیـــن

 

در جـمــــالم ، راحـمِ رحــم آفـــریـن
درگــه
 ایــّاکَ  نَـعــبُـــــدْ  نَـستـعـیــن

بـیـن مــرا ، کــز شرک بیـــزارت کـنـم

مـن صــــراط مستقیمَستَـــم ، هِــله
یک نگاهـم بِـه تـورا ، از صـد چله

 

هـرچـه جـــز مـن ، راههـای بـاطـلـه
دل بـه من در إهــدنـــــا کـن یکــــدله

تــــا بـه راه راست پــــادارت کـنـــــم

تـا نـه بـیـــرونـت بـــرَد دیــوِ رجـیــم
زن بـه نام من ، همی بی ترس و بیـم

 

ای بــــرادر زیـن صـــراط مـسـتـقـیـــم
دم ز بـســـم الله الـرّحــمـن الـرّحـیـــــم

تـا کـه حفــظ از شــرّ اشـــرارت کـنــم

مـن طلـســمِ غـیـب و کـنــــزِ لاسـتَـــم
یـعـنـــی از
 إلّا  و  لا  ،  بـــالاســتَـــم

 

چـون بـه کـنـــــزِ لا رسـی إلّاسـتَــــم
نقطـه ام بـــا را ، بـه بــا
 گـویـاستَـم

بـیــن یکـی تـا واقـف از کـارت کـنـــم

مـظهــــر کلّ عـجـــایـب کیـست ، مـن
صاحبِ عـون نوائب کیـست ، من
 *25

 

مـظهــر ســـرّ غـرایـب کیـست ، مـن
در حـقیـقت ذات واجـب کیـست ، مـن

کــژ مَـغِــــژ ، تـا راست رفتـــارت کـنـم

گـر ز ســـرّ خـود زنــم دم ، انــدکـی
اینـقدر دان ، گـر تـو صاحب مدرکی

 

خـاطـــرِ لـغـــزنــده افـتـــد ، در شـکی
نیـست پـیــدا از هـــزاران ، جـز یـکی

گـر کنـی شک ، بـنــدِ پنــدارت کـنـم

شب گذشت ای بـلبــل آشفــته حـــال
بــاش حیـــران یک زمانـم بـر جمال

 

روی گل بیـن ، درگــذر از قیـل و قــال
شـو چـو طـوطـی در پـسِ آیـیـــنـه لال

تـا بـه مدح خـود ، شکـــرخوارت کنـم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

1 * طَرّار : تردست ، عیار ، کیسه بر . طِرار : جمع طُرّه ، جبهه ، ناصیه ، دسته موی تابیده در کنار پیشانی . این عبارت در بیت با صنعت ایهام به کار رفته است .

2 * آمال : امیدها ، آرزوها ، جمع اَمل .

3 * بهیمی : منسوب به بهیمه ، حیوانی . بهیمه : حیوان چهارپا از قبیل گاو و گوسفند و اسب و شتر و گوسفند .

4 * غَدّار : بسیار غدرکننده ، بی وفا ، خائن ، حیله گر ، فریبکار . صیغه مبالغه در زبان عربی .

5 * کیمیا : اختلاط و امتزاج . در اصطلاح قدما ماده ای که به وسیله آن بتوان مس را تبدیل به زر کرد .

6 * وَلَد : فرزند . جمع آن اولاد است .

7 * رَشَد : به راه راست رفتن ، هدایت شدن ، از گمراهی درآمدن و نیز به معنی پایداری و ایستادگی در راه راست .

8 * محتضَر : بیماری که در حال جان کندن است ، کسی که دم مرگ است . اسم مفعول از مصدر احتضار در زبان عربی .

9 * دِماغ : مغز سر . جمع آن ادمغه . در فارسی به معنی بینی هم می گویند . دماغ سوختن : کنایه است از محنت بسیار کشیدن .

10 * بیزیدن : بیختن . غربال کردن ، سرند کردن ، الک کردن . چیزی خشک و خرد را از الک و غربال و موبیز رد کردن و تکان دادن که نرمه آن بیرون بیاید و نخاله اش بریزد .

11 * نَسَق : نظم و ترتیب ، هرچیزی که دارای نظم و ترتیب و بر نظام خاص باشد و نیز به معنی به رشته کشیدن مروارید و مرتب کردن آن .

12 *  مِحَن : جمع محنت . بلا ،آفت ، بلیه ، آزار ، اندوه ، آزمایش ، متضاد منحت .

13 * ابتلاء : در بلا افکندن ، دچار کردن ، آزمایش و امتحان و گرفتاری و رنج و سختی . مصدر باب افتعال در عربی .

14 * مرزوق : روزی داده شده ، بهره مند ، خوشبخت ، کسی که به او رزق و روزی داده شده . اسم مفعول از مصدر ارتزاق در زبان عربی .

15 * اطوار : جمع طور . انواع و اصناف ، حالتها و کیفیتها ، حالات و هیأتها . و نیز به معنی به یک بار ، قال اللّه تعالی «خلقکم اطواراً»

16 * برهمن : در سانسکریت به معنی مطلق پیشوایان روحانی ، یکی از سه طبقه مردم در آیین برهمایی . بت پرست و زناربند ، و حکما و دانشمندان و پیر و مرشد بت پرستان و هندوان و آتش پرستان . و اصیل و نجیب هنود را نیز برهمن گویند . و بعضی گفته اند چون نام حضرت زردشت براهام بوده و بیاس حکیم از هندوستان به امتحان وی به ایران آمده و بعد از ملاقات و مقالات سرسپرده ی کیش و آیین او گردیده به هندوستان بازگشت ، طریقت او را به هندیان بیاموخت ، آن طایفه را برهمن لقب شد و براهمة به قانون عرب جمع آن گشت . براهمه طبقه اعلی درآیین هندو و در نظام طبقاتی هند می باشند و وظیفه اصلی برهمن مطالعه و تعلیم وداها و اجرای مراسم دینی است . برهمن حق پرداختن به کارهایی که هدف آنها به دست آوردن مال است ندارد ، و مالک چیزی نتواند بود . زندگی برهمن به چهار مرحله تقسیم می شود و در مرحله چهارم به طور کلی از این دنیا و علایق آن منقطع می شود و همّ خود را وقف کارهای نیک و تفکر در امور الهی می کند .

17 * قاقُم : حیوان کوچکی است از موش بزرگتر شبیه سنجاب و سمور که جانوران دیگر را شکار میکند . پوستش نرم و سفید و دمش کوتاه و سر دم آن سیاه است که گرانبهاتر از پوست سنجاب بوده واو را برای پوستش شکار می کنند .

18 * اطلس : نوعی پارچه ی ابریشمی پرزدار ، جامه ی ابریشمی .

19 * سُخره : ذلیل و مقهور و زیردست ،کسی که مردم او را ریشخند کنند ، آنکه به کار بی مزد گمارده شود .

20 * هَباء : گرد و غبار که از روزن در آفتاب پدید آید ، خاک نرم که از زمین بلند شود و در هوا پراکنده گردد . و نیز مردم کم خرد را گویند . جمع آن اهباء .

21 * عَون : مساعدت ، یاری ، مددکار ، پشتیبان . جمع آن اعوان .

22 *  مرآت : نمودن ، نمایش دادن ، آیینه .

23 * زَخّار : در عربی به معنای بسیار پُر و لبریز ، پرآب و مواج ، صیغه مبالغه است . و در فارسی به معنای نعره زننده و شور و بانگ کننده ، چراکه لفظ «زخ» در فارسی به معنی شور و بانگ آمده و دراین صورت «زخار» کلمه ای است مرکب از لفظ «زخ» و کلمه «'ار» .

24 * کَرّار : بازگرداننده ، بسیار حمله کننده یا سخت حمله کننده در جنگ .

25 * نوائب : حوادث ، پیش آمدها . جمع نائبه .

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 


اشعار زیبای میرزا حبیب خراسانی، عالم شاعر شیعی در قرن سیزدهم در مدح امیر مومنان علی (ع)

 


شعر زیر، بخشهایی از ترکیب‌بندی در مدح آن عزیز و اشاره به عید غدیر است که میرزا حبیب خراسانی، عالم شاعر شیعی در قرن سیزدهم هجری، آن را سروده است.

 ای گل‌رخ دل‌فریب خودکام          وی دلبر دل‌کش دل‌آرام 
شد وقت که باز دور ایام              گامی بزند موافق کام 
برخیز تو نیز آسمان وار                یک‌روز به‌کام ما بزن گام 
بستان و بده بگو سرودی              برخیز و برو بیا بزن جام 
چون خرمن گل به عشوه بنشین      چون سرو روان به جلوه بخرام 
 از شام به‌ عیش کوش تا صبح        وز صبح به طیش باش تا شام 
امروز بگو مگر چه روز است            تا گویمت این سخن به اکرام
موجود شد از برای امروز               آغاز وجود تا به انجام 
امروز ز روی نص قرآن                  بگرفت کمال، دین اسلام 
امروز به امر حضرت حق                شد نعمت حق به خلق اتمام 
امروز وجود پرده برداشت             رخساره‌ی خویش جلوه‌گر داشت 


وقت است که باز جام گیریم              

از لعل لب تو کام گیریم

آهوی رمیده‌ی دو چشمت            رام ار نشود به دام گیریم 
یک بوسه حلال‌وار از آن لب           گر می‌ندهی حرام گیریم 
چشم تو به عشوه خون ما ریخت       از لعل تو انتقام گیریم 
از گیسوی تو کمند سازیم              از ابروی تو حسام گیریم 
از صف‌زده خیل مژگانت                فوجی سپه نظام گیریم 
یک رویه بدین سلاح و لشکر           ملک دو جهان به کام گیریم 
امروز که عیش قدسیان است         ما نیز قدح مدام گیریم 
خورشید می و هلال ساغر               از دست مه تمام گیریم 
یک ره به حرم یکی به دیر است        ما زین دو بگو کدام گیریم؟ 
زهاد قدح ز حور و غلمان                ما از کف تو غلام گیریم 
دستار دهیم رهن و جامی              از باده‌کشان به وام گیریم 

هم باده علی‌الرئوس نوشیم           هم بوسه علی‌الدوام گیریم 

جبریل صفت بیا در این بزم            ساغر بدهیم و جام گیریم 
این نغمه به روز و شب سراییم         وین زمزمه صبح و شام گیریم 
از خلق جهان علی غرض بود             او جوهر و ماسوی عرض بود 

بودند علی و ذات احمد 
یک نور به بارگاه سرمد 

چون عهد وجود گشت معهود           چون مهد شهود شد ممهّد 
آیینه شکافت از تجلی                   یک جلوه بتافت در دو مشهد 
یک شمع فروخت در دو روزن          یک روح شد از دو تن مجسّد 
عین هم و غیر هم چه حرفی            کش خوانی مدغم مشدّد 
این نکته نه من ز خود سرایم           کش خوانده خدای نفس احمد 
ای کآینه‌ای تحیر افزا                     وی آینه‌ی جمال سرمد 
اسلام به نام توست برپا                 ایمان به حسام تو مشیّد 
ای وصف رخ تو بی‌تناهی                 وی مدح لبت فزون‌تر از حد 
تا روز ازل اگر به تکرار                   تضعیف کنم حروف ابجد 
از مدح تو یک ز صد نگویم              کاوصاف تو را نمی‌توان عد 
هرگز نکند خدا قبولش                 آن‌را که تو از نظر کنی رد 
مهر تو اگر نبود در خلد                  هرگز نشدی کسی مخلّد 
قهر تو اگر نبود در نار                    هرگز نشدی کسی موبد 

زاهد همه ساله مست نامت 
عارف همه روزه مست جامت

ای اسم تو اصل هر مسمّا              وی جسم تو جان جمله اشیا 
وصف تو فزون ز حد امکان             مدح تو برون ز حد احصا 
در مدح تو سوره‌ای‌ست یاسین       در وصف تو آیتی‌ست طاها 
مداح نبی، مدیح قرآن                 گوینده جناب حق‌تعالی 
گیتی همه قالب و تواش روح         عالم همه صورت و تو معنی 
در کاخ دویی تو بودی اول             این است بیان نقطه‌ی با 
از خصم تو گفت حق به‌ قرآن         چندین به کنایه لات و عزّی 
یک جلوه ز چهره‌ی تو تابید             در بزم‌گه دنی تدلّی 
آن‌خال نهفته زیر گیسو               چون ماه گرفته لیل یلدا 
از مهر رخش گرفت پرتو               وز عکس لبش فزود لالا 
تابید به ممکنات نورش               گردید عیان ذوات اشیا 
از نقطه‌ حروف یافت ترکیب          وز حرف خطوط شد هویدا 
زین نقطه که بود قطب ایجاد         هرچ از کم و بیش گشت پیدا

زین بیش سخن نمی‌توان گفت       این است کمال عقل دانا 
زین تعمیه عقل حیرت افزود         تا لعل تو حل کند معمّا 
چون پای خرد به گل فرو رفت        وز سر بگذشت آب دریا 
این سرّ نهان نگفته خوش‌تر          وین راز درون نگفته اولی 
جبریل بریخت پر در این کوی         گنجشک کجا و صید عنقا 
جایی که بسوخت بال جبریل           ما را دل و جان بسوزد آنجا 


آنجا که عقاب پر بریزد 
از پشه‌ی لاغری چه خیزد؟ 

روی تو که قبله‌ی صلوة است        مجموعه‌ی عالم صفات است 
عنوان تجلی ظهور است               دیوان کمال حسن ذات است 
افزون ز مدارج عقول است          بیرون ز جهات ممکنات است 
سردفتر مصحف وجود است        سرلوح کتاب کائنات است 

جز مدح تو هرکه هرچه گوید      دانسته یقین که ترّهات است 
ابروی تو قبله‌ی نماز است           گیسوی تو عروه‌ی نجات است 
لعل لب تو که خود معماست         حلّال جمیع مشکلات است 
زلف کج تو که خود پریشان          بی‌شائبه جامع‌الشتات است 
بر لعل لبت مگر خط سبز             خضر از پی چشمه‌ی حیات است 
عهدی ز الست با تو بستیم          آن عهد همیشه باثبات است 
نوشد ز لب تو کوثر آن‌کس          کز خط تو در کفش برات است 
از چشمه‌ی قند می‌خورد آب         آن ‌سبزه که نام او نبات است 
وصف رخ تو نگفته خوش‌تر           این راز نهان نهفته خوش‌تر 

آیینه‌ی کبریا علی بود 
مرآت خدانما علی بود 

پیری که به ‌بر نمود تشریف           از خلقت «هل‌اتی» علی بود 
شاهی که به سر نهاد دیهیم          از افسر «إنّما» علی بود 
هر نامه که شد فرود از حق          در مدحت مرتضی علی بود 
هر جلوه که کرد چهره‌ی دوست     بر خاطر اولیا علی بود 
هر نامه که از خدای، جبریل         آورد به مصطفی علی بود 
یک حرف بس‌ست اگر کسی هست   در خانه که حرف با علی بود 
آن نقطه‌ی «با» که پیش یکتا            پشتش به دعا دوتا علی بود 
با ختم رسل عیان و پنهان            با سایر انبیا علی بود 
بر موضع خاتم نبوت                  آن کس که نهاد پا علی بود 
کام همه را روا علی بود               درد همه را دوا علی بود 
... بر دوش نبی که برتر از عرش    آن کس که نمود جا علی بود 
آن کش به احد نمود احمد           از «ناد علی» ندا، علی بود 
شایسته‌ی «هل اتی» علی بود         زیبنده‌ی «لافتی» علی بود 
آن شه که قبول خواهد از لطف       فرمود مدیح ما علی بود 
آن پرده فکن که پرده برداشت      از «لوکشف الغطا» علی بود 


بی‌پرده بگو علی خدا نیست 
لیکن ز خدای هم جدا نیست

 

 ------------شعری دیگر از   ایشان --------

ای گلرخ دلفریب خود کام

وی دلبر دلکش دل آرام

شد وقت که باز دور ایام

گامی بزند موافق کام

بر خیز تو نیز آسمان وار

یک روز به کام ما بزن گام

بستان و بده بگو سرودی

برخیز و برو بیا بزن جام

چون خرمن گل به عشوه بنشین

چون سرو روان به جلوه بخرام

از شام به عیش کوش تا صبح

وز صبح به طیش باش تا شام

امروز بگو مگر چه روز است

تا گویمت این سخن به اکرام

موجود شد از برای امروز

آغاز وجود تا به انجام

امروز ز روی نصّ قرآن

بگرفت کمال، دین اسلام

امروز به امر حضرت حق

شد نعمت حق به خلق اتمام

[378]

 ------------شعری دیگر از   ایشان --------

امروز وجود پرده برداشت

رخساره خویش جلوهگر داشت

امروز که روز دار و گیر است

می ده که پیاله دلپذیر است

چون جام دهی به ما جوانان

اوّل به فلک بده که پیر است

از جام و سبو گذشت کارم

وقت خم و نوبت غدیر است

برد از نگهی دل همه خلق

آهوی تو سخت شیر گیر است

در عشوه آن دو آهوی چشم

گر شیر فلک بُوَد، اسیر است

در چنبر آن دو هندوی زلف

خورشید سپهر دستگیر است

می نوش که چرخ پیر امروز

از ساغر خور پیاله گیر است

امروز به امر حضرت حق

بر خلق جهان، علی امیر است

امروز به خلق گردد اظهار

آن سرّ نهان که در ضمیر است

آن پادشه ممالک جود

در ملک وجود بر سریر است

چندان که به مدح او سرودیم

یک نکته زصد نگفته بودیم

در دیده ز باده خواب داری

بر چهره ز طرّه تاب داری

چون زلف پریش خویش بر خویش

پیچیده و اضطراب داری

در سر هوس قتال داری

در کف قدح شراب داری

با غم زدگان جدال داری

با دل شدگان عتاب داری

از عیش مگر نخفتهای دوش

کامروز به دیده خواب داری

دوشینه چه خوردهای که امروز

چشمان خوش خراب داری

حرفی ز لبت سؤال کردم

از چشم دو صد جواب داری

بر نقطه خال از خط زلف

صد دائره مُشک ناب داری

چرخیکه گهی شب و گهی روز

گه ماه و گه آفتاب داری

از زلف پریش و خطّ مشکین

صد دفتر و صد کتاب داری

ای ترک ختا مگر تو امروز

آهنگ ره صواب داری

یک بوسه ز وام ما ادا کن

اکنون که سر ثواب داری

تا کی ندهی زکاة این حُسن

کافزون ز حد نصاب داری

[379]


 ------------شعری دیگر از   ایشان --------

مرغ دل ما نمود بسمل

گویا هوس کباب داری

امروز پیاله بی حساب آر

اندیشه گر از حساب داری

عالم همه هر چه بود و هستند

امروز به یک پیاله مستند

وقت است که باز جام گیریم

از لعل لب تو کام گیریم

آهوی رمیده دو چشمت

رام ار نشود، به دام گیریم

یک بوسه حلالوار از آن لب

گر می ندهی، حرام گیریم

چشم تو به عشوه خون ما ریخت

از لعل تو انتقام گیریم

از گیسوی تو کمند سازیم

از ابروی تو حسام گیریم

از صف زده خیل مژهگانت

فوجی سپه نظام گیریم

یک رویه بدین سلیح و لشگر

ملک دو جهان به کام گیریم

امروز که عیش قدسیان است

ما نیز قدح مدام گیریم

خورشید می و هلال ساغر

از دست مه تمام گیریم

یک ره به حرم یکی به دیر است

ما زین دو بگو کدام گیریم

زهّاد قدح ز حور و غلمان

ما از کف تو غلام گیریم

دستار کنیم رهن و جامی

از باده کشان به وام گیریم

هم باده علی الرؤوس نوشیم

هم بوسه علی الدوام گیریم

جبریل صفت بیا در این بزم

ساغر بدهیم و جام گیریم

این نغمه به روز و شب سرائیم

وین زمزمه صبح و شام گیریم:

از خلق جهان، علی غرض بود

او جوهر و ماسوا عرض بود

بودند علی و ذات احمد

یک نور به بارگاه سرمد

چون عهد وجود گشت معهود

چون مهد شهود شد ممهّد

آیینه شکافت از تجلّی

یک جلوه بتافت در دو مشهد

یک شمع فروخت در دو روزن

یک روح شد از دو تن مجسّد

[380]


 ------------شعری دیگر از   ایشان --------

عین هم و غیر هم چه حرفی

کش خوانی مدغم و مشدّد

این نکته نه من ز خود سرایم

کش خوانده خدای، نفس احمد

ای آینه تحیر افزا

وی آینه جمال سرمد

اسلام به نام توست بر پا

ایمان به حسام تو مشید

ای وصف رخ تو بی تناهی

وی مدح لبت فزونتر از حد

تا روز ازل اگر به تکرار

تضعیف کنم حروف ابجد

از مدح تو یک ز صد نگویم

کاوصاف تو را نمی توان عد

هرگز نکند خدا قبولش

آن را که تو از نظر کنی رد

مهر تو اگر نبود در خلد

هرگز نشدی کسی مخلّد

قهر تو اگر نبود در نار

هرگز نشدی کسی مؤبّد

زاهد همه ساله مست نامت

عارف همه روزه مست جامت

ای اسم تو اصل هر مسما

وی جسم تو جان جمله اشیا

وصف تو فزون ز حدّ امکان

مدح تو برون ز حدّ احصا

در مدح تو سورهایست یاسین

در وصف تو آیتی ست طاها

مدّاح نبی، مدیح قرآن

گوینده جناب حق تعالی

گیتی همه قالب و تواش روح

عالم همه صورت و تو معنا

از خصم تو گفت حق به قرآن

چندین به کنایه لات و عزّا

یک جلوه ز چهره تو تابید

در بزمگه دَنی تَدَلّی

آن خال نهفته زیر گیسو

چون ماه گرفته لیل یلدا

از مهر رخش گرفت پرتو

وز عکس لبش فزود لالا

تابید به ممکنات نورش

گردید عیان ذوات اشیا

از نقطه حروف یافت ترکیب

وز حرف خطوط شد هویدا

زین نقطه که بود قطب ایجاد

هرچ از کم و بیش گشت پیدا

زین بیش سخن نمی توان گفت

این است کمال عقل دانا

[381]

 ------------شعری دیگر از   ایشان --------

زین تعمیه عقل حیرت افزود

تا لعل تو حل کند معمّا

چون پای خرد به گل فرو رفت

وز سر بگذشت آب دریا

این سرّ نهان نگفته خوشتر

وین راز درون نگفته اولی

جبریل بریخت پر در این کوی

گنجشک کجا و صید عنقا

جایی که بسوخت بال جبریل

ما را دل و جان بسوزد آنجا

آنجا که عقاب پر بریزد

از پشّه لاغری چه خیزد

آن پرده که پردهدار حق بود

بیرون ز جهات ما خَلَق بود

آن نکته که در کتاب ایجاد

دیباچه صفحه و ورق بود

در مکتب عشق و درس توحید

اطفال وجود را سبق بود

آن شاهد لاله رخ که در بزم

بر چهرهاش از حیا عرق بود

آن چهره که در حجاب گیسو

پوشیده چو نور در عَشَق بود

آن شمع که در زجاجه نور

پیدا چو صباح در شفق بود

امروز فکند زلف و گیسو

از چهره مَهوشش به یک سو

ای آینه جمال توحید

ای آینه کمال تمجید

هم فاتحه صحیفه جود

هم خاتمه کتاب تأیید

وصف تو برون ز عدّ و تعداد

مدح تو فزون زِ حدّ و تحدید

در وصف رخت ندیده گوید

هر کس سخنی به حدس و تقلید

در وصف تو آیتی ست اخلاص

در مدح تو سورهایست تحمید

ای نقطه زیر بای بسمل

اُنموزج داستان تجرید

کردی چو سفر ز کوی اطلاق

زیکشور قید و ملک تقیید

از نقطه خال دال زلفت

چون قافیه باز ذال گردید

گفتی چو به لب رسید جانت

خواهی رخ دلفریب من دید

صد بار به لب رسید جانم

در حسرت این خیال و اُمّید

[382]

شد معرفت تو اصل توحید

دیباچه فصل و وصل توحید

حبیب خراسانی

دیوان میرزا حبیب خراسانی/ 224

 

هفت وادی پیش روی سالک راه حق از زبان عطار

عکس ‏‎Masoud Kolyaie‎‏

برگرفته از صفحه فیس بوکی  گنبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان)

ژانویه 18, 2015 · 

هفت وادی پیش روی سالک


دیدار مرغان با سیمرغ، بخش نخست


زین سخن مرغان وادی سر به سر
سرنگون گشتند در خون جگر

سالها رفتند در شیب و فراز
صرف شد در راهشان عمری دراز

آنچ ایشان را درین ره رخ نمود
کی تواند شرح آن پاسخ نمود

گر تو هم روزی فروآیی به راه
عقبهٔ آن ره کنی یک یک نگاه

بازدانی آنچ ایشان کرده‌اند
روشنت گردد که چون خون خورده‌اند

مرغان این داستان که نمادی از سالکان طریقت روحانی هستند، پس از پیمودن راهی دراز و گذشتن از هفت شهر عشق (هفت آسمان) به جایگاه سیمرغ (حضرت حق) میرسند. نکته بسیار مهمی که عطار گوشزد میکند این است که تنها تعداد بسیار کوچکی (۳۰) از آن هزاران سالک که قصد رسیدن به حق را داشتند، توانستند به این منزلگاه برسند و این دلایل بسیار دارد که عطار در ابیات پسین به آنها اشاره میکند. رهرو باید بتواند در این منزلها خودش را کاملا پاک کند، اسیر قدرتهایی که به دست می آورد نشود، زیباییهای میان راه او را درگیر خود نکنند، فریب نیروهای منفی که با آنها روبرو خواهد شد را نخورد ( داستان بودا را به یاد آورید هنگامی که به زیر درخت سالها به مراقبه پرداخت و نیروهای اهریمنی که بر او ظاهر میشدند). به این دلیل است که تعداد فنا شدگان در حق در هر لحظه بسیار بسیار کم میباشد:

آخر الامر از میان آن سپاه
کم رهی ره برد تا آن پیش گاه

زان همه مرغ اندکی آنجا رسید
از هزاران کس یکی آنجا رسید

باز بعضی غرقهٔ دریا شدند
باز بعضی محو و ناپیدا شدند

باز بعضی بر سر کوه بلند
تشنه جان دادند در گرم و گزند

باز بعضی را ز تف آفتاب
گشت پرها سوخته، دلها کباب

باز بعضی را پلنگ و شیر راه
کرد در یک دم به رسوایی تباه

باز بعضی نیز غایب ماندند
در کف ذات المخالب ماندند

باز بعضی در بیابان خشک لب
تشنه در گرما بمردند از تعب

باز بعضی ز آرزوی دانه‌ای
خویش را کشتند چون دیوانه‌ای

باز بعضی سخت رنجور آمدند
باز پس ماندند و مهجور آمدند

باز بعضی در عجایبهای راه
باز استادند هم بر جایگاه

باز بعضی در تماشای طرب
تن فرو دادند فارغ از طلب

عاقبت از صد هزاران تا یکی
بیش نرسیدند آنجا اندکی

عالمی پر مرغ می‌بردند راه
بیش نرسیدند سی آن جایگاه

سی مرغ از هزاران مرغی که سفر به سوی سیمرغ را آغاز کرده بودند، توانستند پس از رسیدن به وادی هفتم خود را در مقابل سیمرغ ببینند که این لحظه را عطار برای ما اینچنین توصیف میکند:

سی تن بی‌بال و پر، رنجور و سست
دل شکسته، جان شده، تن نادرست

حضرتی دیدند بی‌وصف و صفت
برتر از ادراک عقل و معرفت

برق استغنا همی افروختی
صد جهان در یک زمان می‌سوختی

صد هزاران آفتاب معتبر
صد هزاران ماه و انجم بیشتر

جمع می‌دیدند حیران آمده
همچو ذره پای کوبان آمده

جمله مرغان گفتند: شگفتا که خورشید در برابر این بزرگی مانند ذره ای محو و گم است! ما کی می توانیم در این جایگاه پدید آییم و حضور یابسم؟ دریغا از آن همه رنجی که کشیدیم تا به این جایگاه برسیم. ما بکلی ناامیدیم و اینجا از آن دست نیست که می پنداشتیم. مرغان در این حالت، بی دل و محو و نابود همچون مرغ سر بریده و بال و پر کنده، روزگاری را گذراندند تا سرانجام از مقامات درگاه سیمرغ، کسی نزد این سی مرغ آمد و وضعیت مرغان را مشاهده کرد:

آخر از پیشان عالی درگهی
چاوش عزت برآمد ناگهی

دید سی مرغ خرف را مانده باز
بال و پرنه، جان شده، در تن گداز

پای تا سر در تحیر مانده
نه تهی شان مانده نه پر مانده

گفت: هان ای قوم! شما از شهر چه کسی هستید؟ برای چه به چنین منرلگاهی آمده اید؟ ای بی حاصلان نام شما چیست و آرام شما در کجا بوده است؟ در جهان شما را چه کسی می گویند و کار شما مردم ناتوان چیست و از دست شما چه بر میاید؟

جمله گفتند آمدیم این جایگاه
تا بود سیمرغ ما را پادشاه

ما همه سرگشتگان درگهیم
بی‌دلان و بی‌قراران رهیم

مدتی شد تا درین راه آمدیم
از هزاران، سی به درگاه آمدیم

بر امیدی آمدیم از راه دور
تا بود ما را درین حضرت حضور

کی پسندد رنج ما آن پادشاه
آخر از لطفی کند در ما نگاه

آن چاووش گفت: بدانید که چه شما در جهان باشید و چه نباشید، سیمرغ پادشاه مطلق جهان است. صدهزار جهان پر از سپاه در برابر این پادشاه همچون موری هستند. شما مشتی حقیر و ناچیزید که به جز ناله و آه سرد از شما چیزی بر نمیخیزد. پس همه بازگردید:

زان سخن هر یک چنان نومید شد
کان زمان چون مردهٔ جاوید شد

جمله گفتند: این معظم پادشاه
گر دهد ما را بخواری سر به راه

زو کسی را خواریی هرگز نبود
ور بُوَد زو خواریی، جز عِزّ نبود

مرغان در اینجا می گویند که از این پادشاه بزرگ به کسی خواری نمی رسد و حتی اگر هم برسد، آن خواری خود جز عزت چیز دیگری نیست. این رانده شدن از سوی معشوق برای این است که او ببیند آیا سالک در راهش ثابت قدم است یا نه؟ آیا به راستی عاشق است یا برای هوس در این راه آمده است؟ مرغان با پایداری خود به سیمرغ در عمل اثبات می کنند که حتی چوب خوردن از پادشاه برای آنها جز نشانه عشق چیز دیگری نیست. عطار برای درک بهتر این پایداری در برابر ستم معشوق، داستان زیر را می آورد:

داستان نخست: گفتهٔ مجنون که دشنام لیلی را بر آفرین همهٔ عالم ترجیح میداد

مجنون گفت: اگر همه مردم روی زمین بر من آفرین کنند، برای من هیچ ارزشی ندارد. دشنام لیلی برای من همان مدح است و بس:

خوشتراز صد مدح یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم نام او

عطار میگوید که من مذهبم را برای تو گفتم و اگر خواری برای من به واسطه آن پیش آید هیچ نمی شود.

مذهب خود با توگفتم ای عزیز
گر بود خواری، چه خواهد بود نیز

چاووش به مرغان می گوید: اگر برق عزت سیمرغ بر شما آشکار گردد و شما او را ببینید، دمار از جان همه شما بر خواهد آمد. اگر جان شما اینگونه بسوزد، آنوقت دیگر گریه و زاری سودی نخواهد داشت و عزت و خواری برای شما بی معنی خواهد شد:

گفت: برق عزت آید آشکار
پس برآرد از همه جانها دمار

چون بسوزد جان به صد زاری چه سود
آنگهی از عزت و خواری چه سود

اما آن گروه سوخته دل مرغان، استوار و پایدار گفتند: جان ما و آتش افروخته هر دو حاظر هستند. کی پروانه از آتش میگریزد؟ بلکه حضور و بودن پروانه در بودن آتش است:

بازگفتند آن گروه سوخته
جان ما و آتش افروخته

کی شود پروانه از آتش نفور
زانک او را هست در آتش حضور

گرچه ما را دست ندهد وصل یار
سوختن ما را دهد دست، اینت کار

گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست
پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست

 

 

گنبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان)

دنبال کردن · ژانویه 30, 2015 · 

 

هفت وادی پیش روی سالک
دیدار مرغان با سیمرغ، بخش دوم

داستان دوم: پاسخ پروانه به پرندگان که او را از سوختن منع می‌کردند:

روزی پرندگانی از پروانه می پرسند که ای ناتوان، تا کی میخواهی این جان گرامی ات را در به آتش زدن دربازی و جان را فدا کنی؟ این کار تو فقط نادانی است، زیرا که وصال شمع به دلیل آتش سوزانش برای تو ناممکن است و تو زنده نمی مانی:

چون نخواهد بود از شمعت وصال
جان مده بر جهل، تا کی زین محال

پروانه از شنیدن این سخن مست و خراب شد و پاسخ داد:

گفت: اینم بس که من بی‌دل مدام
گر درو نرسم، درو بِرسم تمام

مهم این بی دل و بی خویشتن شدن است. زمانی که از خودت دروغینت رها شدی، این همان وصل یار است. آتش شمع نیز برای نابودی من غیر حقیقی است.

پس از آنکه پرندگان (سالکان) در عشق از خود پایمردی زیاد نشان دادند و سر تا پا غرق درد هجران سیمرغ شدند، سیمرغ (حق)، با آنکه بی نیاز از بود و نبود مرغان بود، از روی لطف و مهر درِ بارگاهش را بر روی آنها گشاد و آنها را به حظور خود پذیرفت:

حاجب لطف آمد و در برگشاد
هر نفس صد پردهٔ دیگر گشاد

شد جهان بی حجابی آشکار
پس ز نور النور در پیوست کار

جمله را بر مسند قربت نشاند
بر سریر عزت و هیبت نشاند

مرغان وارد دنیای بی حجاب شدند و با نورالانوار روبرو شدند. حق همه سالکان را در نزدیکی و قرب خود نشاند به آنها بزرگی و هیبت را اهدا کرد. سپس نامه ای به هر کدام از ایشان داد و گفت تا پایانش بخوانید.

رقعه بنهادند پیش آن همه
گفت: بر خوانید تا پایان همه

اما نامه چه بود؟ در داستان بعدی بیان می شود که آن ازلی چه بوده است:

رقعهٔ آن قوم از راه مثال
می‌شود معلوم از این شوریده حال

داستان سوم: حکایت خطی که برادران یوسف هنگام فروش او دادند

در داستان یوسف پیامبر می خوانیم وقتی که مالک مصری خواست یوسف را از برادرانش بخرد، از ایشان نوشته ای به عنوان سند خرید گرفت. پس از آن، وقتی عزیز مصر یوسف را از مالکش می خرید، دست نوشته نیز به همراه یوسف به عزیز مصر رسید
سرانجام خود یوسف به شاهی رسید و روزی آن ده برادر برای گرفتن لقمه نانی به خدمت یوسف پادشاه رسیدند، اما او را باز نشناختند:

وی یوسف باز می‌نشناختند
خویش را در پیش او انداختند

خویشتن را چارهٔ جان خواستند
آب خود بردند تا نان خواستند

یوسف به ایشان گفت: من خط و نوشته ای دارم که به زبان عبری است و کسی نمی تواند آنرا بخواند. اگر شما بتوانید آنرا برای من بخوانید، من به شما بسیار زر خواهم بخشید. پس برادران که عبری زبان بودند، شاد گشتند و گفتند که نوشته را بیاورید تا بخوانیم.

عطار در اینجا تاکید میکند که این قصه حال همه انسانها است و توجه ما را به دقت در آن، جلب میکند:

کور دل باد آنکه این حال از حضور
قصهٔ خود نشنود، چند از غرور؟

یوسف خط را آورده به ایشان داد تا بخوانند. اما آنها با دیدن خط که توسط خودشان نوشته شوده بود لرزه بر اندامشان افتاد و نتوانستند دهان باز کنند و آنرا بخوانند:

جمله از غم در تأسف ماندند
مبتلای کار یوسف ماندند

سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه

یوسف پرسید: چرا همه بی هوش و حواس شدید و خاموش گردید؟ برادرانش پاسخ دادند که خاموشی بهتر از آن است که خواندن خط باعث گردن زدن ما بشود:

سست شد حالی زبان آن همه
شد ز کار سخت جان آن همه

گفت یوسف: گوییی بی‌هش شدید
وقت خط خواندن چرا خامش شدید؟

جمله گفتندش که ما و تن زدن
به ازین خط خواندن و گردن زدن

داستان ما انسانها هم همانند داستان یوسف و آن نامه است. از خواننده تقاضا دارم به آنچه عطار در اینجا میگوید دقت کند:

آن سی مرغ به نامه و خط نوشته ای که به هر یک از ایشان داده شده بود، نگریستند و دیدند که هر چه هر یک از ایشان از ابتدا تا انتها (که رسیدن به سیمرغ است) انجام داده است، در این نامه کامل نوشته شده است:

چون نگه کردند آن سی مرغ زار
در خط آن رقعهٔ پر اعتبار

هرچه ایشان کرده‌ بودند آن همه
بود کرده نقش تا پایان همه

یوسف در این داستان نماد آن نور جاودانی است که از دریای وحدت الهی جدا گشته و در غلافهای متعددی جا گرفته که ما مجموعه آنرا به پارسی روان و به تازی روح می نامیم. اگر ما با یک پرگار یک دایره رسم کنیم، اولین نقطه ای که رسم میشود را می توانیم نقطه آغازین جدا شدن روح «ناآگاه به خود» از روح کل در نظر بگیریم که با آمدن در جهان مادی در چاه و زندان بدن و جسم اسیر می شود و در نهایت با طی مسیر این دایره، با بیرون آمدن از چاه، خود را دوباره شناخته و به حقیقت خویش آگاه میگردد و به روح کل می پیوندد و این همانجایی است که اولین نقطه دایره رسم شده بود (عرفا در اصطلاح به آن از خود به خود رسیدن می گویند). تفاوت در این است که روح انسان در ابتدا به خود ناآگاه بود، اما در این بازگشت به خودآگاهی رسیده است و از چاه بیرون آمده است

ما همزمان هم یوسف هستیم (بخش نورانی و الهی آفرینش یا خیر) و هم برادران یوسف (بخش تاریک و اهریمنی آفرینش یا شر). خودمان در ابتدا آن نامه ازلی را نوشته ایم و مسیر را مشخص کرده ایم، سپس خود را در چاه سرنگون کرده ایم و مسیر بیرون آمدن از چاه را نیز که همان زندگی و نشیب و فراز ادامه دار آن است طراحی کرده ایم. سرنگون کردن در چاه همان اسیر دنیای مادی شدن و فراموشی حقیقت روح و آفرینش است:

آن همه خود بود سخت این بود لیک
کان اسیران چون نگه کردند نیک

رفته بودند و طریقی ساخته
یوسف خود را به چاه انداخته

جان یوسف را به خواری سوخته
وانگه او را بر سری بفروخته

عطار می گوید ما همچون گدایان بی ارزشی هستیم که یوسف جانمانمان را در هر نفس (با بی توجهی به حقیقت خودمان و اسیر زندگی مادی بودن) همواره می فروشیم. اما حقیقت این است که یوسف جان ما در حال حاظر همچون پادشاهی است که در چاه ناآگاهی و فراموشی خفته است، ولی حکم ازلی پروردگار این است که روزی بدون هیچ شکی جان ما همچون یوسف دوباره به پادشاهی برسد و پیشوای همه خفتگان شود. در آن زمان است که نفس و من دروغین ما همچون برادران یوسف برای گدایی لقمه نانی به پیش یوسف جانمان خواهد رفت. وقتی که عاقبت کار اینچنین است، پس چرا الان پادشاه درونمان را اینچنین رایگان می فروشیم و به او بی اعتنا هستیم؟:

می‌ندانی تو گدای هیچ کس
می‌فروشی یوسفی در هر نفس

یوسفت چون پادشه خواهد شدن
پیشوای پیشگه خواهد شدن

تو به آخر هم گدا، هم گرسنه
سوی او خواهی شدن هم برهنه

چون از و کار تو بر خواهد فروخت
از چه او را رایگان باید فروخت

جان آن مرغان با خواندن آن نامه از شرم و حیا به نابودی و فنا رسید و تن ایشان همچون توتیا به گردی بدل شد و به کلی از همه کرده و ناکرده قدیمشان پاک گشتند و همه از نور حضرت جان یافتند (فنای فی الله و نابودی کامل نفس دروغین انسان). در اینجا است که سالک برای بار آخر می میرد و دوباره متولد می شود. تولدی که زندگی جاویدان است و بی مرگی ابدی است (امرداد):

جان آن مرغان ز تشویر و حیا
شد حیای محض و جان شد توتیا

چون شدند از کل کل پاک آن همه
یافتند از نور حضرت جان همه

باز از سر، بندهٔ نو جان شدند
باز از نوعی دگر حیران شدند

کرده و ناکردهٔ دیرینه شان
پاک گشت و محو شد از سینه‌شان

آفتاب قربت از پیشان بتافت
جمله را از پرتو آن جان بتافت

ادامه دارد...

 

نبد مینا (بررسی آثار عرفانی ایران و جهان)

دنبال کردن · فوریه 2, 2015 · 

 

هفت وادی پیش روی سالک
دیدار مرغان با سیمرغ، بخش پایانی:

مرغان به خدمت سیمرغ پادشاه می رسند و بازتاب چهره سیمرغ جهان را پیش روی خود می بینند. وقتی دقیق تر به خودشان نگاه کردند، دیدند که این سی مرغ با سیمرغ پادشاه یکی هستند. هر یک خود را یک سیمرغ کامل می دید که تفاوتی با سیمرغ پادشاه نداشت. وقتی به یکدیگر نگاه میکردند، باز هم خود را یکی میدیدند. تمام آن سی مرغ، سیمرغ شده بودند و دیگر بینشان هیچ تفاوتی نبود:

هم ز عکس روی سیمرغ جهان
چهرهٔ سیمرغ دیدند آن زمان

چون نگه کردند آن سی مرغ زود
بی‌شک این سی مرغ، آن سیمرغ بود

در تحیر جمله سرگردان شدند
این ندانستند تا خود آن شدند

خویش را دیدند سیمرغ تمام
بود خود سیمرغ، سی مرغ تمام

چون سوی سی مرغ کردندی نگاه
بود خود سیمرغ در آن جایگاه

ور بسوی خویش کردندی نظر
بود این سی مرغ ایشان آن دگر

ور نظر در هر دو کردندی بهم
هر دو یک سیمرغ بودی بیش و کم

بود این یک آن و آن یک بود این
در همه عالم کسی نشنود این

آن همه غرق تحیر ماندند
بی تفکر در تفکر ماندند

چون ندانستند هیچ از هیچ حال
بی زبان کردند از آن حضرت سؤال

کشف این سر قوی در خواستند
حل مایی و تویی درخواستند

مرغان در حیرت ماندند و از سیمرغ پادشاه راز این یکی شدن را درخواستند. آن حضرت پاسخ داد

خداوند که از شدت درخشندگی همچون آفتاب است پاسخ میدهد که من همچون آینه ای هستم که هر کس نزد من آید، خود را در آینه من می بیند. چون شما سی مرغ بودید، تعداد سی نیز در این آینه دید:

بی زبان آمد از آن حضرت خطاب
کاینه‌ است این حضرتِ چون آفتاب

هر که آید خویشتن بیند در او
جان و تن هم، جان و تن بیند در او

چون شما سی مرغ اینجا آمدید
سی درین آیینه پیدا آمدید

گر چل و پنجاه مرغ آیید باز
پرده‌ای از خویش بگشایید باز

سیمرغ می گوید آنچه شما می بینید، تصویر خودتان است (یعنی انسان در مرحله هفتم از این سفر روحانی به خود حقیقی خویش میرسد. فنا چیزی نیست جز رسیدن از خود دروغین به خود حقیقی). شما ها در برابر من مانند موری هستید که بخواهد ثریا را ببیند که هرگز موفق به آن نخواهد شد:

گرچه بسیاری به سر گردیده‌اید
خویش را بینید و خود را دیده‌اید

هیچ کس را دیده بر ما کی رسد
چشم موری بر ثریا کی رسد

هرچ دانستی، چو دیدی، آن نبود
و آنچ گفتی و شنیدی، آن نبود

این همه وادی که از پس کرده‌اید
وین همه مردی که هر کس کرده‌اید

جمله در افعال مایی رفته‌اید
وادی ذات صفت را خفته‌اید

سیمرغ میگوید گوهر اصلی منم و شما بخشی از من هستید. حال که شما هستی خود را از میان برداشته اید و از من و ما گذر کرده اید و بی دل و بی صبر و بی جان شده اید، در من نیست شوید تا خود حقیقی خویش را به دست آورید و به هستی حقیقی خویش دست یابید:

چون شما سی مرغ حیران مانده‌اید
بی‌دل و بی‌صبر و بی‌جان مانده‌اید

ما به سیمرغی بسی اولیتریم
زانک سیمرغ حقیقی گوهریم

محو ما گردید در صد عز و ناز
تا به ما در، خویش را یابید باز

پس مرغان همه در وجود حق خود را محو کردند تا به دوام حقیقی برسند. در اینجاست که سالک اولین سفر روحانی خود را که گذشتن از هفت آسمان و نابودی خود دروغین و محو شدن در حق است را به پایان میبرد تا سفر دوم روحانی او آغاز گردد که همانا دوام و بقا و بدست آوردن نفس و خود حقیقی است:

محو او گشتند آخر بر دوام
سایه در خورشید گم شد والسلام

تا که می‌رفتند، می‌گفتم سُخن
چون رسید اینجا، نه سر ماند و نه بُن

لاجرم اینجا سخن کوتاه شد
رهرو و رهبر نماند و راه شد

 

انواع محبت از جناب ابن فارض

یاحق 

سعدی اگر عاشقی کنی و رندی                 عشق محمد بس است و آل محمد


Image result for ‫ابن فارض‬‎


لامعه..از حمر یه جناب  ابن فارض علیه الرحمه در بیان محبت :
اسباب محبت پنج است 

1-اول محبت نفس و و جود و بقا او و بضرورت معلوم است که همه کس طالب بقا ء و جود خودست و اهتمام همه در جذب منفعت و دفع مضرت بجهت ابقای وجود خودست چون محبت وجود بقا ضروری انسان باشد محبت موجد و مبقی بطریق اولی .                                        

عجب از کسی که از گرما گریزد و سا یه درخت را دوست دارد و درخت را که قوام سا یه بوی است دو ست ندارد مگر که این کس خودرا دو ست ندارد
مگر این کس خودرا نداند و شک نیست جا هل . حقرا سبحانه و تعالی دو ست ندارد زیرا که محبت وی ثمره معرفت وی است .

تا کی به هو ای وی یکدل باشی .......و زحق ببقای نفس ما یل باشی 
ای برده بسا یه رخت پای درخت......سهلست که از در خت غا فل باشی

2- دوم محبت محسن و منعم . پو شیده نیست که افر یننده منعم و منعم به حضرت حق است سبحانه و هم چنین با عث منعم بر انعام نیروی است 
زیرا که حق سبحانه در خا طر منعم می افکند که سعدت و خیریت وی در رسا نیدن منعم به است بمنعم علیه و اورا دران مضطر گرداند که نتواند که نر ساند پس حضرت اولاست از هر منعمی و محسنی .


بین نعمت از ان که نعمت دیدن از اوست 
گو شکر کسی که شکر ورزیدن از اوست 
بخشش زخدای دان که در ملک وجود 
بخشدن بخشنده و بخشیدن از اوست

https://s9.picofile.com/file/8340712118/10314573_967150483354944_4258189008853277755_n.jpg


3- سیم محبت صا حب کمال . چون شخصی که بصفتی از صفات کمال مو صو فست از علم و سخا و تقوی و غیر ها ان صفت کمال مو جب محبت می گردد و حضرتی که که منبع جمیع کما لات است همه مکارم اخلاق و محا مد او صاف رشحه از فیض کمال او ست بمحبت اولا {اولی}

هر بت که کند کمال زیبا یی زه ....صد دلشده پیش با شدش از که و مه 
ای جمله بتان تو بلکه از جمله فره....چون دل ندهم ترا خود انصاف بده


4- چهارم محبت جمیل است . چون جمال عا ریتی که در حقیقت عکس و خیالی بیش نیست که از پس پرده اب و گل و حجاب و گوشت و پوست می تابد و مع هذا بحدو ث اندک عارضه متغیر می گردد و فی ذاته محبوبست پس جمیل علی الاطلاق که جمیع جمال ممکنات پرتو انوار 
جمال اوست و ظهورش بمظهری و صورتی مقید بمحبت اولا {اولی }
گه جلوه گر از عارض گلگون باشی .....گه خنده زن از لو لو مکنون باشی
در پرده چنین لطیف و موزون باشی ...ان لحظه که بی پرده شوی چون باشی .......

5- پنجم محبتی که نتیجه تعارف روحانی است و این تعارف مترتب بر روحا نیه است پس چون تفاوت رو حانی که مترتب بر این همه اسباب که تقدیر این اسباب موجب محبت می گردد و حضرت مسبب الاسباب که تقدیر این اسباب فر مود بی هیچ علتی و اسحقاق هر اینه بمحبت اولا {اولی}


ای رفته بعشق داستان من و تو ....در مهر یکیست جان من و تو 
من بنده ان یگانه در عهد ازل .....زو خاست یگا نگی من و تو


یا علی مدد .....
https://s16.picofile.com/file/8428643992/11259534_1585225178422691_2762725577888933541_n.jpg

سرنوشت انسان پس از مرگ و چیستی دوزخ و بهشت در بیان عطار نیشابوری و مهربابا

سرنوشت انسان پس از مرگ و چیستی دوزخ و بهشت در بیان عطار نیشابوری و مهربابا:

 برگرفته از صفحه فیس بوکی گنبد مینا

 Image result for ‫عطار‬‎

عطار نیشابوری در ابیات زیر از کتاب اسرارنامه، سه حالت را برای پس از مرگ در نظر میگیرد. حالت نخست سرنوشت کسانی است که در لحظه مرگ نفس خود را فنا در حق کرده اند و به پاکی مطلق رسیده اند و به قول شیخ فرید به پاک دینی رسیده اند:

بدان ای پاک دین، گر پاک آبی
که آن ساعت که زیر خاک آیی

این پاکان پس از مرگ و خروج از دنیای خاکی، دیگر هرگز روی دنیا را نخواهند دید و رفتنشان کاملا بی بازگشت است. عطار برای نشان دادن این ترک دنیای بی بازگشت از قید "هرگز" استفاده میکند و در بیت پس از آن "سه بار" فعل رفتن را به کار میبرد. جایگاه ایشان سرای نور محض است:

قدم بیرون نهی از کوی دنیا
نبینی نیز هرگز روی دنیا

چو رفتی، رفتی از دنیا و رفتی
دگر هرگز به دنیا در، نیفتی

به عقبی بارگاهی یابی از نور
بپوشی حله و در بر کشی حور

حالت دوم زمانی است که انسان پاک نیست و آلودگی به همراه خود دارد. این افراد برای زمان مشخصی در این آلودگی خود خواهند ماند که این همان دوزخ آنهاست. در واقع همین حواس ما (که منشعب از نفس و من ذهنی است) در ما ایجاد شرک میکند. (شرک چیزی نیست جز اینکه غیر از خدا وجود و اراده ای دیگر را در جهان موجود بدانیم و تا زمانی که چشم باطن باز نشده و عالم وحدت و یگانگی را نمیتوانیم ببینیم، من و ما وجود دارد و این شرک است. شرک برای مردم عادی و ظاهر شریعت وجود چند خداست و برای آنها که پا در طریقت و شناخت خود و حق گذاشته و به دنبال باطن شریعت هستند، وجودی غیر از حق در جهان قایل شدن است. چراکه هر چه در این جهان وجود دارد و دیده میشود همه اوست و این برای ما که اسیر من ذهنی هستیم قابل درک و دیدن نیست.) پس همین صفات و خوی ناپسند ماست که برای ما دوزخی به وجود می آورد. در واقع نفس انسان همان ابلیس و شیطان است که انسان را از وحدت و یگانگی جدا کرده و وجودی جدا از حق و دیگر موجودات و انسانها برای او ایجاد میکند:

وگر آلایشی داری ز کاری
در آلایش بمانی روزگاری

همه شرکت حواس تست در راه
همه ابلیس و همت دیو بدخواه

همه مرگ تو خوی ناخوش تست
همه خشمت بدوزخ آتش تست

سپس عطار تاکید میکند که پس از مرگ، آنها که به پاکی مطلق نرسیده اند، یکی از دو حالت زیر را تجربه می کنند:

اگر انسان آلوده هست، (پس از گذراندن طی مراحلی) پاک میشود و اگر پاک است، آسوده خواهد شد. در حالت اول انسان "در نهاد و خوی بد خود گرفتار میشود" (یعنی دوزخ یک حالت ذهنی است و این اعمال خود ماست که ما را در رنج گرفتار خود خواهد کرد):

هر آنگه کز جهان رفتی تو بیرون
نخواهد بود حالت، از دو، بیرون

اگر آلوده ای، پالوده گردی
وگر پالوده ای، آسوده گردی

چو تو آلوده باشی و گنه کار
کنندت در نهاد خود گرفتار

اگر انسان، پاک (پالوده) از دنیا برود (از بهشت و دوزخ گذر کرده و) به سوی درگاه حق تعالی میرود تا با او همنشین شود:

وگر پالوده دل باشی تو در راه
فشانان دست بخرامی بدرگاه

سپس عطار میگوید که بهشت و دوزخ و نشیب و فراز پس از مرگ همین حالا و همیشه همراه با تو است. اگر ما خود را درست بنگریم، خواهیم دانست که پس مرگ نیز چه جایگاهی خواهیم داشت:

فراز عیش و شیب و جاه با تو است
بهشت و دوزخت همراه با تو است

همی تا تو چگونه رفت خواهی
درین ره بر چه پهلو خفت خواهی

اگر قبل از مرگ در پرده باشیم و حجاب جسم هنوز بر روی ما باشد و چشم باطن ما باز نشده باشد، پس از مرگ نیز در پرده خواهیم بود. هیچ انسان روشن شده ای، پس از مرگ جزو نادانان قرار نخواهد گرفت و هیچ انسان نادان و کناسی به عنوان یک فقیه و دانا نخواهد مرد:

اگر در پرده ای، در پرده باشی
در آن چیزی که در وی مرده باشی

نمیرد هیچ بینا دل، سفیهی
نخیزد هیچ کناسی، فقیهی

در ابیات بالا عطار تاکیدش بر این است که این دوزخ و بهشت همواره و حتی در این دنیا هم همراه با ماست و این میزان رهایی از آلودگی هایمان است که جایگاه پس از مرگ ما را تعیین میکند. برای روشن شدن این مطلب گفتاری از مهربان شهریار ایرانی (مهربابا) را می آورم که این مطلب را بیشتر باز میکند:

درونی بودنِ زندگی پس از مرگ:

پس از مرگ دیگر آگاهی از دنیای خاکی وجود ندارد زیرا چنین آگاهی به گونه ای مستقیم به حسهای بدن جسمانی وابسته است. ولی هرچند آگاهی از جهان مادی از دست رفته است اثرها و نقوش تجربه های دنیای خاکی در بدن ذهنی نگهداری شده و از راه عالم نیمه لطیف به بیان و نموداری خود ادامه میدهند. در فاصله ی میان مرگ و جسم پذیری پس از آن، آگاهی روح به سوی این سانسکاراها (اثرها و نقوش تجربه های دنیای خاکی) تابیده شده و باعث دوباره زنده شدنِ تجربه های وابسته به آنها میشود. فرد معمولی از این محیط و فضای لطیف آگاه نیست. او به طور کامل در ذهنیات درونی فرو رفته و به زندگی از راه سانسکاراهای دوباره جان یافته جذب و کشیده میشود.

بهشت و دوزخ حالتهای ذهن هستند:

در زندگی پس از مرگ درد و لذت شدیدتر از دوران زندگی جسمانی حس و تجربه میشوند. این حالتهای درونی از رنج و شادی شدید را دوزخ و بهشت میخوانند. دوزخ و بهشت حالتهای ذهنی هستند و نباید به آنها به سان مکان هایی نگاه کرد هرچند آنها از دیدگاه درونی برای روح انفرادی با اهمیت هستند، اما هر دو وهم و گمانی در میان وهم و گمان بزرگترِ دنیای پدیده ها می باشند.

پس از رها نمودن جسم، خواسته ها و تجربه ها شدت می یابند:

در حالت دوزخی و نیز در حالت بهشتی، خواسته ها بسیار شدیدتر میشوند زیرا دیگر به آشکار نمودن خود به وسیله ی رسانه های جسمی نیاز ندارند. تجربه های مربوط به کامیابی یا ناکامی این خواسته ها نیز سخت شدت می یابند. در دوران زندگی جسمانی، خواسته ها و نیز لذت و رنجی که به همراه می آورند به وسیله ی رسانه ی بدن جسمانی تجربه میشوند. البته به راستی روح، همزمان بدنهای لطیف و ذهنی خود را به کار میبرد ولی در دوران زندگی خاکی همه ی آگاهی روح متوجه بدن جسمانی و تنیده بر آنست. از اینرو فرآیندهای آگاهی در دنیای ماده باید از میان رسانه ی بدن عبور کند، امری که از شدت و نیروی آن میکاهد، درست به همان سان که نور هنگامی که از یک شیشه ی ستبر عبور کند کمسوتر میشود. در جسم از شدت و نیروی خواسته ها و تجربه ها کاسته میشود ولی هنگامی که جسم رها گردد شدت آنها به گونه ای فراخور فزونی می یابد.

ارضای خواسته ها از راه فکر:

ارضای خواسته ها در حالت بهشتی مانند دنیای خاکی نیست زیرا دیگر نیازی نیست که چیز دلخواه را دارا باشد. ارضای خواسته تنها از راه فکر کردن به چیز دلخواه صورت میگیرد. برای نمونه، اگر شخصی آرزو کند که یک موسیقی دلنواز بشنود او لذت شنیدن آن را تنها با فکر کردن به آن تجربه میکند. در حالت بهشتی، موسیقیِ دلنواز خیالی جایگزین صدای برآمده از لرزش تار در دنیای خاکی میشود. لذتی که در پندار و خیال از موسیقی دلنواز می برد از لذتی که در دنیای خاکی از شنیدن آن حس میکرد بسیار بیشتر است. در حالت بهشتی هیچ مانعی میان خواسته ها و برآورده شدن آن ها وجود ندارد و لذت برآورده شدن آنها از راه فکر یا احساس همیشه در دسترس است.


Image result for ‫عطار‬‎

بهشت در روی زمین:

حتی در فضای زندگی خاکی و دنیوی هم کسانی این توانایی را در خود پرورش میدهند که بدون صاحب چیزی شدن از آن لذت ببرند. برای نمونه بتهوون به طور کامل کَر بود ولی تنها با به کارگیری نیروی گمان می توانست از آهنگهایی که خود میساخت بسیار لذت ببرد. به بیانی میتوان گفت که او در حالت و جایگاه بهشتی بوده است. به همین سان کسی که با عشق به محبوب می اندیشد و مراقبه میکند تنها با اندیشه ی محبوب و بدون نیاز به حضور جسمانی او شاد و زنده میشود. لذت بردن از این نوع کامیابی های فکری و تخیلی در حالت بهشتیِ پس از مرگ بی اندازه زیادتر است. زیرا آگاهی از بیرونی ترین پوسته و پوششِ بدن جسمانی رها شده است.

سوق به زندگی دوزخی با خواسته های زمخت تر:

برخی از خواسته ها، پیوندی مستقیم با تصاحب و جذب کردن چیزهای جسمی و خاکی از راه بدن جسمانی را دارند. خواسته های زمخت تری چون شهوت، پرخوری و ولع برای نوشیدن شراب از این گونه اند. این خواسته ها به ویژه خاکیند زیرا دارای جنبه ی چسبیدن به چیزی خاکی یا جسمی هستند. در این خواسته ها نه تنها از تماس با آن چیز احساس ها فزونی می یابند بلکه آن احساس هایی برتر و سنگین ترند که شامل جوابگویی خودِ بدن و جسم میباشند. این خواسته های زمخت تر به حالت دوزخ می انجامند.

برآورده نشدن خواسته های زمخت تر به دلیل عدم دستیابی به چیزهای خاکی:

تقریباً همه ی اهمیت تجربه هایی که از برآورده شدن یا ناکامی خواسته های زمخت تر به وجود می آیند از خودِ حسهای بدنی شکل گرفته اند. از اینرو آ نها به ندرت میتوانند آن کامیابی کامل را فراهم آورند که خواسته های لطیف تر تنها با تکیه بر نیروی فکر و تخیل به وجود می آورند. ویژگی خواسته های زمخت تر در آنست که بر تصاحب و جذب چیز دلخواه پافشاری میکنند. هر تصور و خیال درباره ی آن چیز، تنها نیاز آنها به دستیابی به آن را شدیدتر میکند. از آنجا که در دنیای لطیف، جسم خاکیِ دلخواهِ خواسته هایِ زمخت تر در دسترس نیست این خواسته ها تجربه ای جز درد و رنج شدیدِ برآمده از عدم کامیابی را به وجود نمی آورند.

رنج های دوزخ و لذتهای بهشت:

به همان سان که در این دنیا خواسته های زمخت تر به افزون شدن رنجها و کاهش لذتها می انجامد، در زندگی پس از مرگ هم بیدار شدن دوباره ی تجربه های وابسته به خواسته های زمخت تر به فزونی و تسلط درد و رنج بر لذت انجامیده و حالت دوزخ را به وجود می آورد. زنده شدنِ دوباره ی تجربه های وابسته به خواسته های لطیف تر به همین شیوه به فزونی و تسلط لذت بر درد و رنج انجامیده و حالت بهشت را می آفریند.

زنده شدنِ نقوش کِشته ها:

خواست ههای حسیِ زمخت تر مانند شهوت و فرآورده های آنها مانند خشم و نفرت، به زندگی گمراه و رنج آورِ حاکم در دوزخ می انجامد. خواسته های لطیف تری مانند داشتن آرمانها، علاقه به دانش و زیبائی ها، آرزوی نیک کردن برای همسایگان و دیگران، همراه با فرآورده های عاطفی آنها مانند عشق فردی و احساس همنوعی و همراهی کردن با همگان به زندگی نورانی و لذتهای رایج در بهشت می انجامد. این حالتها برای بیشتر مردم شامل دوباره زیستنِ تجربه های دنیای خاکی به وسیله ی زنده شدن نقوش به جای مانده از آنهاست. طول زمانی، نهاد و سرشت این حالت ها بستگی به طول زمانی و سرشت تجربه هایی دارد که فرد در جسم خاکی تجربه نموده است.

پایان دوزخ و بهشت:

درست به همان سان که در پایان یک صفحه ی گرامافون، با رسیدنِ سوزن به پایان شیارهای صفحه، آهنگ پایان یافته و صفحه به کناری گذاشته میشود حالت های دوزخ و بهشت نیز با گذر آگاهی از اثرها و شیارهای به جای مانده از زندگی های گذشته به پایان میرسند. به همان سان که صفحه ی گرامافون درست همان آهنگی را پخش میکند که روی آن ضبط شده است، چگونگی و کیفیت تجربه های شدت یافته ای که روح پس از مرگ می گذراند تنها به نوع زندگی فرد در این دنیا و در جسم خاکی بستگی دارد. از این دیدگاه حالت های بهشت و دوزخ سایه های زندگی جسمانی هر فرد در روی زمین می باشند.

بررسی دوباره ی تجرب ههای زمینی:

اگر دوزخ و بهشت تنها زندگی گذشته را دوباره در ذهن زنده مینمودند آ نها نقش و هدف ویژه و مفیدی در زندگی روح منفرد به انجام نمی رساندند و به مفهومی تنها آنچه در گذشته روی داده بود تکرار میشد. در این حالت های پس از مرگ، آگاهی در موقعیتی قرار دارد که اثرهای دوباره جان یافته ی زمینی را در آسایش و به گونه ای کارا بررسی نماید.

تشابه سینما:

در زندگی پس از مرگ حالتی آسوده و فارغ از نیاز به واکنش، جایگزین نیاز به پاسخگویی شتاب زده و پرجنجال موقعیت های دگرگون شونده ی زندگیِ زمینی میگردد. همه ی تجربه ی زندگی زمینی، به گونه ای بسیار روشن تر از آنچه حافظه در زندگی جسمانی میتوانست به یادش بیاورد، برای بازنگری در دسترس اوست. همه ی تصویرهای زندگی زمینی بر لوح و فیلم سینمای ذهن ضبط گشته و اکنون زمان آن فرا رسیده که با بکارگیریِ فیلم زندگی زمینی، که به گونه ای روشن و گویا روی پرده ی آگاهی درونی جریان دارد، اصل آن زندگی را بازنگری و بررسی نماید.

جذب تجربه های دنیای خاکی:

بدین سان حالت های بهشت و دوزخ در فرآیند جذب کردن تجربه ی به دست آمده در جسم خاکی، نقشی کلیدی دارند تا روح منفرد بتواند با بهره مندی از تجربه های جذب شده، بدن آینده ی خود را پذیرا شود. آموزش هایی که روح از راه این انبارگردانی ذهنی و بازنگری می آموزد به وسیله ی نیروی رنج یا شادی که در این حالت چندین برابر بیشتر شده بر روی بدن ذهنی نقش بسته و تأیید می شوند. این آموزش ها توشه و اجزای ساختار نهادیِ ضمیر آگاه و کوشا برای جسم پذیری آینده می شوند بی نیاز از اینکه جزییات یکایک رویدادهای زندگی پیشین دوباره زنده گشته و جان بگیرند. حقیقت هایی که ذهن در زندگی پس از مرگ جذب و درک میکند در جسم پذیری آینده بخشی از خردی میگردد که فرد با آن زاده میشود. رشد و توسعه ی درک مستقیم و بی واسطه همانا فهم و درک فشرده و یک پارچه ای میباشد که از لایه های بیشمار تجربه های گوناگون زندگی های پیشین گذر کرده و تقطیر شده است.

نقش و کمک بهشت و دوزخ در فراهم آوردن خرد مستقیم و بی واسطه:

روح های گوناگون با سرمایه و درجاتی ناهمسان از توانایی درک مستقیم و بی واسطه، سفرهای تجربی و ماجراهای زندگی های زمینی خود را آغاز میکنند. شاید به نظر بیاید که این درک بی واسطه، برآمده از تجربه های گذشته بوده که بر توان و ابزار روان افزود شده است درحالی که به راستی، بیشتر شکوفا شدنِ چیزی است که در روح منفرد نهفته و پوشیده بوده است. از این دیدگاه ژرفتر، تجربه های زندگی زمینی و نیز فرآیند بازنگری فکری و جمع بندی آن ها در زندگی پس از مرگ جسمانی، تنها ابزاری هستند که به گون های تدریجی خردِ ذاتی و بی واسطه ای را که از آغاز آفرینش در ژرفنای روح نهفته بوده به سطح ضمیر آگاه بیاورند. حالتهای بهشت و دوزخ در زندگی پس از مرگ، همانند زندگی زمینی و تجربه هایش، بخشهایی جدا نشدنی و رویدادهایی در سفر روح منفرد هستند تا در پایان به سرچشمه ی همه چیزها برسد.

برگرفته از صفحه فیس بوکی گنبد مینا

Top of Form

برگرفته از گنبد مینا

 

Image result for ‫عطار‬‎

سبدی از اشعار ناب شعرای صوفی و عارف پارسی گوی ایران زمین

شعر از هاتف اصفهانی 

ترجیع بند

ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان
دل رهاندن زدست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو، راه پرآسیب
درد عشق تو، درد بی درمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری، اینک دل
ور سر جنگ داری، اینک جان
دوش از شور عشق و جذبه شوق
هر طرف می شتافتم حیران
آخر کار، شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور، خلوتی دیدم
روشن از نور حق، نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کان شب
دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغبچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان
عود و چنگ و نی و دف و بربط
شمع و نقل و گل و مل و ریحان
ساقی ماه روی مشکین موی
مطرب بذله گوی و خوش الحان
مغ و مغ زاده، موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی
شدم آن جا به گوشه ای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند:
عاشقی بی قرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتش پرست آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر ازان و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می شنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
از تو ای دوست نگسلم پیوند
ور به تیغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شکرخند
ای پدر پند کم ده از عشقم
که نخواهد شد اهل این فرزند
پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو می دهندم پند
من ره کوی عافیت دانم
چه کنم کاوفتاده ام به کمند
در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم: ای جان به دام تو در بند
ای که دارد به تار زنارت
هر سر موی من جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی
ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟
نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدس نهند؟
لب شیرین گشود و با من گفت
وز شکرخند ریخت از لب قند
که گر از سر وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی
پرتو از روی تابناک افگند
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
دوش رفتم به کوی باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش
مجلسی نغز دیدم و روشن
میر آن بزم پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف
باده خوران نشسته دوش بدوش
پیر در صدر و می کشان گردش
پاره ای مست و پاره ای مدهوش
سینه بی کینه و درون صافی
دل پر از گفتگو و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی
چشم حق بین و گوش راز نیوش
سخن این به آن هنیئالک
پاسخ آن به این که بادت نوش
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوی دو کون در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم:
ای تو را دل قرارگاه سروش
عاشقم دردمند و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان کوش
پیر خندان به طنز با من گفت:
ای تو را پیر عقل حلقه به گوش
تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رز نشسته برقع پوش
گفتمش سوخت جانم، آبی ده
و آتش من فرونشان از جوش
دوش می سوختم از این آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش
گفت خندان که هین پیاله بگیر
ستدم گفت هان زیاده منوش
جرعه ای درکشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و محنت هوش
چون به هوش آمدم یکی دیدم
مابقی را همه خطوط و نقوش
ناگهان در صوامع ملکوت
این حدیثم سروش گفت به گوش
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی
بی سر و پا گدای آن جا را
سر به ملک جهان گران بینی
هم در آن پا برهنه قومی را
پای بر فرق فرقدان بینی
هم در آن سر برهنه جمعی را
بر سر از عرش سایبان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو کون آستین فشان بینی
دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عین الیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی الابصار
شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی
همه عالم مشارق انوار
کوروش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوه آب صاف در گل و خار
ز آب بی رنگ صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گلزار
پا به راه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشه ای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند
که بود پیش عقل بس دشوار
یار گو بالغدو و الآصال
یار جو بالعشی والابکار
صد رهت لن ترانی ار گویند
بازمی دار دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که می نرسد
پای اوهام و دیده افکار
بار یابی به محفلی کآن جا
جبرئیل امین ندارد بار
این ره، آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر، بیا و بیار
ور نه ای مرد راه چون دگران
یار می گوی و پشت سر می خار
هاتف، ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و مطرب و ساقی
از مغ و دیر و شاهد و زنار
قصد ایشان نهفته اسراری است
که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشان دانی
که همین است سر آن اسرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو

Image result for ‫هاتف اصفهانی‬‎


شاعرعماد خراسانی

پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکـیست
حرم و دیر یکی، سبحه و پیمانه یکیست

 اینهمه جنگ و جدل حاصل کوته‌نظری است

گر نظر پاک کنی کعبه و بتخانه یکیست

 هر کسی قصه‌ی شوقش به زبانی گوید

چون نکو می‌نگرم حاصل افسانه یکیست

 اینهمه قصه ز سودای گرفتاران است

ور نه از روز ازل دام یکی،دانه یکیست

 ره‌ی هرکس به فسونی زده آن شوخ ار نه

گریه‌ی نیمه شب و خنده‌ی مستانه یکیست

 گر زمن پرسی از آن لطف که من می‌دانم

آشنا بر در این خانه و بیگانه یکیست

 هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند

بهر این یک دو نفس عاقل و دیوانه یکیست

 عشق آتش بود و خانه ‌خرابی دارد

پیش آتش دل شمع و پر پروانه یکیست

 گر به سر حد جنونت ببرد عشق«عماد»

بی‌وفـایی و وفاداری جانانه یکیست

 

همای شیرازی

 

آنان که خیمه بر سر کوی "فنا" زنند
از جام "نیستی" می هستی فزا زنند

نی بیم از فنا و نه خرسند از بقا 
یک باره بر بقا و فنا پشت پا زنند

مرغان آشیانه قدسند و عاقبت 
زین آشیانه خیمه برِ آشنا زنند

با صد هزار قدس ملایک برابر است 
این قوم یک نفس که به یاد خدا زنند

این قوم را مبین به حقارت که این گروه 
خاک رهند و پا به سر کیمیا زنند

از تیغ عشق دوست هما گر شوی شهید 
حوران خلد روح تو را مرحبا زنند


همای شیرازی

در خرابات مغان منزل نمی باید گرفت
چون گرفتی، کین کس در دل نمی باید گرفت 

یا نمی باید ز آزادی زدن چون سرو لاف
یا گره از بی بری در دل نمی باید گرفت

سد راه عالم بالاست معشوق مجاز
دامن این سرو پا در گِل نمی باید گرفت

تا توان سر پنجه دریا چو طوفان تاب داد
تیغ موج از قبضه ساحل نمی باید گرفت

خونبها بهتر ز حفظ آبروی عشق نیست
در قیامت دامن قاتل نمی باید گرفت

با وجود حسن معنی، خواهش صورت خطاست
پیش لیلی دامن محمل نمی باید گرفت

صاف چون آیینه می باید شدن با خوب و زشت
هیچ چیز از هیچ کس در دل نمی باید گرفت

طالب حق را چو تیری کز کمان بیرون جهد
هیچ جا آرام تا منزل نمی باید گرفت

چشم بد بسیار دارد در کمین آسودگی
چون سپند آرام در محفل نمی باید گرفت

آه افسوس است صائب حاصل موج سراب
دامن دنیایی بی حاصل نمی باید گرفت...

https://s8.picofile.com/file/8302499534/12042787_902093946527265_7961431278112471240_n.jpg



صائب تبریزی

اثری زیبا از نظامی ک کلمات رو قرینه کرده است...

 

دلبر صنمی شیرین، شیرین صنمی دلبر

آذر به دلم برزد، برزد به دلم آذر

 

بستد دل و دین از من، از من دل و دین بستد

کافرنکند چندین، چندین نکند کافر

 

دو رخ چو قمر دارد، دارد چو قمر دو رخ

عنبر ز قمر رسته، رسته ز قمر عنبر

 

چوگان سر زلفش، زلفش ز سر چوگان

چنبر همه در جوشن، جوشن همه در چنبر

 

هرگز به صفت چون او، چون او به صفت هرگز

آزر نکند نقشی، نقشی نکند آزر

 

چشمش ببرد دلها، دلها ببرد چشمش

باور نکند خلق آن، خلق آن نکند باور

 

حیران شده و عاجز، عاجز شده و حیران

بتگر ز رخش چون بت، چون بت ز رخش بتگر

 

عاشق شده‌ام بر وی، بر وی شده‌ام عاشق

یکسردل من او برد، برد او دل من یکسر

 

نالم ز رخش دایم، دایم ز رخش نالم

داور ندهد دادم، دادم ندهد داور

 

گریان من و او خندان، خندان من و او گریان

لاغرمن و او فربه، فربه من و او لاغر

 

مسته صنما چندین، چندین صنما مسته

می خور به طرب با من، با من به طرب می خور

 

منت به سرم بر نه، بر نه به سرم منت

ساغربه کفم بر نه، بر نه به کفم ساغر

 

ازرق شده بین گردون، گردن شده ازرق بین

اخضر شده بین هامون، هامون شده بین اخضر

 

بستان به فلک ماند، ماند به فلک بستان

عبهر چو قمر بر وی، بر وی چو قمر عبهر

 

گلبن به سرش دارد، دارد به سرش گلبن

بر سر زوشی معجر، معجر زوشی بر سر

 

سوسن به طرب برزد، برزد به طرب سوسن

زیور ز خط گل گل، گل گل ز خط زیور

 

ژاله همه شب بارد، بارد همه شب ژاله

بی مر به جهان لولو، لولو به جهان بی مر

 

بلبل به فغان آمد، آمد به فغان بلبل

از بر شده بین ناله‌اش، ناله‌اش شده بین از بر

 

رفته به سفر یارم، یارم به سفر رفته

ای دل چه کنم تنها؟ تنها چه کنم ای دل؟

نظامی




شیخ بهایی » دیوان اشعار »

مخمس

 

تا کی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه؟

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد

دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار

زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی‌جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو

هرجا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید

پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید

دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید

هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهائی که دلش زار غم توست

هرچند که عاصی است ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست

تقصیر «خیالی» به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه


https://s8.picofile.com/file/8302499700/12079255_917316188338374_1828756734691417247_n.jpg



پشیمانم...شعری ماندگار،از استاد"بیژن تَرقی"

اگر با دل مهربان تو من بی وفا شده ام،پشیمانم
اگر غِیرِ تو در جهان به کسی آشنا شده ام،پشیمانم
امیدم تویی،نا امیدم مَکُن،جُز تو یاری ندارم
سَحَر شُد بگو،با کدام آرزو،سَر به بالین گُذارم؟
به عشقت قَسَم،بر دو چشمت قَسَم
جُز تو گَر با کسی،هَم نَوا شده ام،پشیمانم

چرا پُشتِ پا بَر جهان نزنم
به دست خود آتش به جان نزنم؟
بگو با همه بی پناهیِ خود
چرا شُعله بر آشیان نزنم؟

عَهدی که با چشمِ مَستِ تو بَستم-
دیوانگی کردم،آن را شِکستم
خدا دانَد...
جُز تو گَر با کسی هَم نَوا شده ام،پشیمانم

می میرَم از این پریشانی
دَردا که هرگِز نمی دانی
با من چه کرد این پشیمانی

تا،با خدای خود،گفت و گو دارم
عشقِ گذشتِه را،آرزو دارم
خدا دانَد،خدا دانَد-
امیدِ دلِ نا امیدم تویی،جُز تو یاری ندارم
سحر شُد بگو،با کدام آرزو،سَر به بالین گُذارَم
به عِشقَت قسم،بَر دو چَشمَت قَسَم
جُز تو گَر با کسی،آشنا شده ام،پشیمانم

این شعر با آهنگ سازیِ استاد "تجویدی" و صدای بانو "حمیرا"در برنامه ی گُلهای433 رادیو اجرا و پخش شد،و در خاطره مردم و میان آثار ماندگارِ موسیقی ایران جای گرفت.درباره ی این آهنگ گفته اند که پس از نخستین اجرا،پیاپِی از طرف شنوندگان رادیو از سراسر ایران،درخواست می شده است.

 

https://s25.picofile.com/file/8450803084/photo_2022_06_09_09_29_02.jpg

از جناب عطار

فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد

ولی هر قطره ای از وی به صد دریا اثر دارد

ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد

کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد

چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد

ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد

تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا

کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد

تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی

که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد

ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد

که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد

تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی

چو می بینی که این دریا جهانی پر گهر دارد

اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید

که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد

عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد

ولی از شوق یک قطره زمین لب خشک تر دارد

چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود

ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد

سلامت از چه می جویی ملامت به درین دریا

که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد

چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری

ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد

 


بهترین اشعار برای تو که نیستی

به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

                             ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس

                             ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا

ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش

                             پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی

ای جویبار راستی از جوی یار ماستی

                             بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا

ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش

                             ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

 

مولانا

 



 

در هوایت بی قرارم روز و شب

در هوایت بی قرارم روز و شب

                           سر ز پایت بر ندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم

                           روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!

جان و دل می خواستی از عاشقان

                           جان و دل را می سپارم روز و شب

تا نیابم آنچه در مغز منست

                           یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد

                           گاه چنگم، گاه تارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو

                           در میان این قطارم روز و شب

زآن شبی که وعده دادی روز وصل

                           روز و شب را می شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است

                           ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

 

حضرت مولانا

 

 

شد ز غمت خانه سودا دلم

شد ز غمت خانه سودا دلم

                             در طلبت رفت به هر جا دلم

در طلب زهره رخ ماه رو

                             می نگرد جانب بالا دلم

فرش غمش گشتم و آخر ز بخت

                             رفت بر این سقف مصفا دلم

آه که امروز دلم را چه شد

                             دوش چه گفته است کسی با دلم

از طلب گوهر گویای عشق

                             موج زند موج چو دریا دلم

روز شد و چادر شب می درد

                             در پی آن عیش و تماشا دلم

از دل تو در دل من نکته‌هاست

                             وه چه ره است از دل تو تا دلم

گر نکنی بر دل من رحمتی

                             وای دلم وای دلم وا دلم

ای تبریز از هوس شمس دین

                             چند رود سوی ثریا دلم

 

 

حضرت مولانا



 

همیشه من چنین مجنون نبودم

همیشه من چنین مجنون نبودم

                             ز عقل و عافیت بیرون نبودم

چو تو عاقل بدم من نیز روزی

                             چنین دیوانه و مفتون نبودم

مثال دلبران صیاد بودم

                             مثال دل میان خون نبودم

در این بودم که این چون است و آن چون

                             چنین حیران آن بی‌چون نبودم

تو باری عاقلی بنشین بیندیش

                             کز اول بوده‌ام اکنون نبودم

همی‌جستم فزونی بر همه کس

                             چو صید عشق روزافزون نبودم

چو دود از حرص بالا می دویدم

                             به معنی جز سوی هامون نبودم

چو گنج از خاک بیرون اوفتادم

                             که گنجی بودم و قارون نبودم

 

حضرت مولانا



 

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو

                              به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات

                              آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

اختران فلک آیند به نظّاره ما

                              مه خود را بنماییم بدیشان من و تو  

من و تو، بی من‌و‌تو، جمع شویم از سر ذوق

                              خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند

                              در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو

این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا

                              هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!

به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر

                              در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

 

https://s6.picofile.com/file/8379930218/%DB%8C%D8%AD%DB%8C_%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B0_%D8%B9%D8%A7%D9%84%DB%8C.jpg

حضرت مولانا

 

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

                                       ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

                                       جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

                                       آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

                                       پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل

                                       وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

 

https://s8.picofile.com/file/8315074184/%DA%A9%D8%B4%D9%81_%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D8%B1_2.jpg

حضرت مولانا


بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی‌شود

بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی‌شود

                                     داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو

                                     گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمی‌شود

جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند

                                     عقل خروش می‌کند بی تو بسر نمی‌شود

خمر من و خمار من باغ من و بهار من

                                     خواب من و قرار من بی تو بسر نمی‌شود

جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی

                                     آب زلال من تویی بی تو بسر نمی‌شود

گاه سوی جفا روی گاه سوی وفا روی

                                     آن منی کجا روی بی تو بسر نمی‌شود

دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی

                                     این همه خود تو می‌کنی بی تو بسر نمی‌شود

بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی

                                     باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی‌شود

بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم

                                 سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمی‌شود

https://s8.picofile.com/file/8315074150/%DA%A9%D8%B4%D9%81_%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D8%B1.jpg


حضرت مولانا



 

بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

                                 خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد

بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد

                                 از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد

بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار

                                 تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد

پشت افلاک خمیدست از این بار گران

                                 ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد

من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا

                                 خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد

رمه خفتست همی‌گردد گرگ از چپ و راست

                                 سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد

من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم

                                 چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد

هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان

                                 آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد

این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت

                                 بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

 

https://s9.picofile.com/file/8349202068/%D9%82%D8%A8%D8%B1.jpg

حضرت مولانا


 

هیچ مگو

من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو

                                  پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

                                  ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو    

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

                                  آمدم، نعره مزن، جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم

                                  گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت

                                  سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد

                                  در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد    

                                  که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است

                                  گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

                                  گفت می باش چنین، زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال

                                  خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

                                  گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

 

https://s7.picofile.com/file/8376580750/%D8%B3%D8%AE%D9%86%D8%A7%D9%86_%D8%A8%D8%A7%DB%8C%D8%B2%DB%8C%D8%AF.jpg

حضرت مولانا


مرغ باغ ملکوت

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

                                     که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود

                                    به کجا می روم ؟ آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا

                                    یا چه بود است مراد وی از این ساختنم

جان که از عالم عِلوی است یقین می دانم

                                    رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک

                                    دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست

                                    به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

کیست در گوش که او می شنود آوازم

                                    یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد

                                    یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

                                    یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان تا در زندان ابد

                                    از سر عربده مستانه به هم درشکنم

من به خود نامدم این جا که به خود باز روم

                                    آن که آورد مرا باز برد در وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

                                    تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم

شمس تبریز اگر روی به من بنمایی

                                    والله این قالب مردار به هم در شکنم

 https://s8.picofile.com/file/8302499834/12107830_898620236883466_5049552226715204391_n.jpg

مولانا



 

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی

                                  مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی

                                  بدران قبای مه را که ز نور مصطفایی

بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی

                                  چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی

به صف اندرآی تنها که سفندیار وقتی

                                  در خیبر است برکن که علی مرتضایی

بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان

                                  بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی

چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوش

                                  چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی

بسکل ز بی‌اصولان مشنو فریب غولان

                                  که تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی

تو به روح بی‌زوالی ز درونه باجمالی

                                   تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی

تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی

                                   سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی

تو چنین نهان دریغی که مهی به زیر میغی

                                   بدران تو میغ تن را که مهی و خوش لقایی

چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد

                                   که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی

تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین

                                   اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی

تو چو باز پای بسته تن تو چو کنده بر پا

                                   تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی

چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید

                                   چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی

مگریز ای برادر تو ز شعله‌های آذر

                                   ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی

به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد

                                   که خلیل زاده‌ای تو ز قدیم آشنایی

تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی

                                    تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی

ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری

                                    ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی

شکری شکرفشان کن که تو قند نوشقندی

                                    بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی

 https://s9.picofile.com/file/8302499900/12112428_1044334148951425_6766893138744486012_n.jpg

حضرت مولانا



 

مرده بدم زنده شدم

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

                                        دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا

                                        زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای

                                        رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای

                                        رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای

                                        پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

                                        گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

                                        جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری

                                        شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

                                        در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

                                        زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

                                        گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم

                                        چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم

                                        اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر

                                         بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو

                                         کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم

                                         کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک

                                         کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

                                         بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

                                         یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر

                                         کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

                                         کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

 https://s9.picofile.com/file/8302499926/12144926_1046285852089588_8048921675501844215_n.jpg

حضرت مولانا



 

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

                                      بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم

جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم

                                      خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم

                                       کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم

سخن راست تو از مردم دیوانه شنو

                                       تا نمیریم مپندار که مردانه شویم

در سر زلف سعادت که شکن در شکن است

                                       واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم

بال و پر باز گشاییم به بستان چو درخت

                                        گر در این راه فنا ریخته چون دانه شویم

گر چه سنگیم پی مهر تو چون موم شویم

                                        گر چه شمعیم پی نور تو پروانه شویم

گر چه شاهیم برای تو چو رخ راست رویم

                                        تا بر این نطع ز فرزین تو فرزانه شویم

در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم

                                        محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم

ما چو افسانه دل بی‌سر و بی‌پایانیم

                                        تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم

گر مریدی کند او ما به مرادی برسیم

                                        ور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم

مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند

                                        شاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم

نی خمش کن که خموشانه بباید دادن

                                        پاسبان را چو به شب ما سوی کاشانه شویم

 https://s9.picofile.com/file/8302500084/12341118_879695955479205_5122400434350091077_n.jpg

حضرت مولانا



 

هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی

هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی

                                        برسد وصال دولت بکند خدا خدایی

ز کرم مزید آید دو هزار عید آید

                                        دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی

شکر وفا بکاری سر روح را بخاری

                                        ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی

کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند

                                        غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی

هله عاشقان صادق مروید جز موافق

                                        که سعادتی است سابق ز درون باوفایی

به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی

                                        چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی

تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن

                                        تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی

بنگر به قطره خون که دلش لقب نهادی

                                        که بگشت گرد عالم نه ز راه پر و پایی

نفسی روی به مغرب نفسی روی به مشرق

                                        نفسی به عرش و کرسی که ز نور اولیایی

بنگر به نور دیده که زند بر آسمان‌ها

                                        به کسی که نور دادش بنمای آشنایی

خمش از سخن گزاری تو مگر قدم نداری

                                       تو اگر بزرگواری چه اسیر تنگنایی

 https://s8.picofile.com/file/8302500018/12316394_939958136074179_8888141260061724365_n.jpg

حضرت مولانا



 

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد

نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد

                                       آواره عشق ما آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز

                                       وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد

آن را که منم منصب معزول کجا گردد

                                       آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز

                                       وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیده من لیکن

                                       بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما بنمی میرد

                                       ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر

                                       آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

 https://s9.picofile.com/file/8302499918/12119128_1035326693155420_3205001437477628761_n.png

حضرت مولانا



 

آمده‌ام که سر نهم

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

                                  ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان

                                  تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم

                                  آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن

                                  گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم

                                 اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند

                                 پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود

                                 تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد

                                 و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام

                                 وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

                                 گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

https://s8.picofile.com/file/8302500100/12341623_1691481431097062_176787902625789625_n.jpg

مولانا



 

آمده ای که راز من بر همگان بیان کنی

آمده ای که راز من بر همگان بیان کنی

                                      وان شهِ بی نشانه را جلوه دهی نشان کنی

دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش

                                      گفتم : می نمی خورم  گفت : مکن، زیان کنی

گفتم: ترسم اَر خورم شرم بپّرد از سرم

                                      دست برم به جعد تو، بز ز من کران کنی

دید که ناز می کنم، گفت: بیا عجب کسی

                                      جان به تو روی آورد، روی بدو گران کنی

با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم

                                      خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی

گنج دل زمین منم، سر چه نهی تو بر زمین

                                      قبله آسمان منم، رو چه به آسمان کنی

سوی شهی نگر که او  نور نظر دهد تو را

                                      ور به ستیزه سرکشی  روز اجل چنان کنی

رنگ رخت که داد روز رد شو از برای او

                                      چون ز پی سیاهه‌ای روی چو زعفران کنی

همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو

                                      حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی

کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود

                                      جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی

گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضه‌ای

                                       نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی

ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا

                                       چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی

ور به نشان ما روی  راست چو تیر، ساعتی

                                       قامت تیر چرخ را  بر زه خود کمان کنی

بهتر ازین کرم بود؟  جرم تو را، گنه تو را

                                       شرح کنم که پیش من  بر چه نمط فغان کنی

بس که نگنجد آن سخن کاو بنبشت در دهان

                                        گر همه ذره ذره را باز کشی دهان کنی

 https://s8.picofile.com/file/8302500118/12342380_944363302300329_4323094970936366115_n.jpg

حضرت مولانا



 

 

یک نفس بی یار نتوانم نشست

یک نفس بی یار نتوانم نشست

                                          بی رخ دلدار نتوانم نشست

از سر می می نخواهم خاستن

                                          یک زمان هشیار نتوانم نشست

نور چشمم اوست من بی نور چشم

                                          روی با دیوار نتوانم نشست

دیده را خواهم به نورش بر فروخت 

                                          یک نفس بی یار نتوانم نشست

من که از اطوار بیرون جسته ام

                                          با چنین اطوار نتوانم نشست

من که دایم بلبل جان بوده ام

                                          بی گل و گلزار نتوانم نشست

کار من پیوسته چون بی کار تست 

                                          بیش ازین بی کار نتوانم نشست

هر نفس خواهی تجلای دگر

                                          زان که بی انوار نتوانم نشست

زان که یک دم در جهان جسم و جان

                                          بی غم آن یار نتوانم نشست

شمس را هر لحظه می گوید بلند

                                          بی اولی الا بصار نتوانم نشست

من هوای یار دارم بیش ازین 

                                          در غم اغیار نتوانم نشست

حضرت مولانا

 

 

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش

 

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش

                                   مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش

گه می فتد از این سو گه می فتد از آن سو

                                   آن کس که مست گردد خود این بود نشانش

چشمش بلای مستان ما را از او مترسان

                                  من مستم و نترسم از چوب شحنگانش

ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه

                                   برجه بگیر زلفش درکش در این میانش

اندیشه ای که آید در دل ز یار گوید

                                  جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش

آن روی گلستانش وان بلبل بیانش

                                   وان شیوه هاش یا رب تا با کیست آنش   

این صورتش بهانه ست او نور آسمانست

                                   بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش

دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد

                                   پس این جهان مرده زنده ست از آن جهانش


https://s8.picofile.com/file/8302500200/12524231_1048743811865298_3204988207733465747_n.jpg

حضرت مولانا



 

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه

                                    صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم

                                    هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی

                                    جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی

                                    و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می

                                    زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مست تری یا من

                                    ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

                                     در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد

                                     وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان

                                     نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

                                     نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت

                                     گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم

                                     یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن

                                    این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی

                                    برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی

                                    اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه

 https://s9.picofile.com/file/8302499050/1901435_1043885655662941_3659318295644011078_n.jpg

حضرت مولانا

 

 

رباعی از مولانا

تا در طلب گوهر کانی کانی

                                     تا در هوس لقمهٔ نانی نانی

این نکته رمز اگر بدانی دانی

                                    هر چیزی که در جستن آنی آنی

 https://s8.picofile.com/file/8302499076/1919031_956831177720208_1282403552861738241_n.jpg

حضرت مولانا

 

 

 

 

کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست

ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل

                                 بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل

غلام تست هزار آفتاب و چشم و چراغ

                                 ز پرتو تو ظلالست جان‌ها ای دل

نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند

                                 گذشت حسن تو از حد و منتها ای دل

پری و دیو به پیش تو بسته‌اند کمر

                                 ملک سجود کند و اختر و سما ای دل

کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست

                                 کدام داغ غمی کش نه‌ای دوا ای دل

به حکم تست همه گنج‌های لم یزلی

                                چه گنج‌ها که نداری تو در فنا ای دل

نظر ز سوختگان وامگیر کز نظرت

                                 چه کوثرست و دوا دفع سوز را ای دل

بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی

                                 بگفت دل که کجایست تا کجا ای دل

حضرت مولانا


 https://s8.picofile.com/file/8324149692/1%D9%84%D8%B7%D9%81_%D8%AD%D9%82.jpg



دزدیده چون جان می روی

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من

                                سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

                               وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

                               چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

                               ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

 

https://s8.picofile.com/file/8302499018/552724_266402656808541_2000005871_n.jpg

 

دیوانه شو، دیوانه شو

حیلت رهـــــــــــــا کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ، پـــــــــروانه شو، پـــــــــــروانه شو

 
هم خویش را بیگـــــانه کن، هم خانه را ویــــــرانه کن
و آنگه بیا با عاشقــــــان هم خانه شو، هـم خانه شو

رو سینه را چون سینه ها، هفت آب شــــو از کینه ها
وآنگه شراب عشق را پیمــــانه شو، پیمــــــــــانه شو

باید که جمله جــــــــان شوی تا لایق جانـــــان شوی
گر سوی مستان می روی مستانه شو، مستانه شو

آن گوشــــــــــــــوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عـــــــــــارض بایدت دُردانه شو، دُردانه شو

چـــــــــــــــون جانِ تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چـون عــاشقان افسانه شو، افسانه شو

تو لیله القــــــــبری برو تا لیله القـــــــدری شـــــــوی
چـون قدر مر ارواح را کاشــــــانه شو، کاشـــــانه شو

اندیــــــــشه ات جایی رود و آنگه تو را آنجـــــــا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضـــــا پیشانه شو، پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهــــــــاده بر دل هــــــــای مــا
مفتـــــــاح شو مفتــــــــــاح را دندانه شو، دندانه شو

بنواخت نور مصطفـــــــــی آن استن حنـــــــــــــانه را
کمتر ز چوبی نیــــــــــــستی حنـانه شو، حنـانه شو

گوید سلیمــــــــان مر تو را بشنــــــو لسان الطیــر را
دامی و مرغ از تــو رَمَد، رو لانه شــــو، رو لانه شــــو

گر چهره بنمــــــــــاید صنم پر شو از او چـــــــون آینه
ور زلف بگشــــــــاید صنم رو شانه شو، رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی، تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی، فرزانه شـــــــو، فرزانه شـو

شکرانه دادی عشق را از تحفــــه هـا و مال هــــــــا
هِل مال را، خود را بده، شکـرانه شـو، شکــرانه شو

یک مدتی ارکـــان بُدی یک مدتـــــــی حیــــوان بُدی
یک مدتی چون جـــان شدی جانانه شو، جانانه شو

ای ناطقه بر بـــــــــــــام و در، تا کی روی در خانه پر
نطق زبـــان را ترک کن، بی چانه شو، بی چانه شو

 

حضرت مولانا

https://s6.picofile.com/file/8383300792/%D8%AE%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D8%A7%D8%AA%DB%8C.jpg


انواع و مراتب ذکر برگرفته شده از کتاب فرهنگ نوربخش اثردکتر جواد نوربخش (نورعلیشاه کرمانی )

انواع و مراتب ذکر

 

فرهنگ نوربخش

اثر تحقیقی از دکتر جواد نوربخش (نورعلیشاه)


ذکر تقلیدی

    آن است که از راه دهان به گوش ظاهر رسد و گوینده هرکه باشد مهم نیست. چنین ذکری را به بذر نارسی تشبیه کرده‌اند که به زمین پاشند، بدیهی است که دشوار به ثمر رسد

ذکر تحقیقی

    آن است که به تصرف تلقین صاحب ولایت، یعنی شیخ کامل، در زمین مستعد دل مرید افتد و در سایة باغبانی و آبیاری او رشد کند و ثمر بخشد.

 

فرق میان ذکر و تذکر

    جنید فرماید: حقیقت ذکر فناء در مذکور است، ذکر نه همه آن است که تو، به اختیار خویش از روی تکلف لب جنبانی، آن خود تذکر است، و تذکر تصنع است. ذکر حقیقی آن است که زبان، همه دل شود و دل همه سرّ گردد، و سرّ عین مشاهدت شود و اصول تفرقت منقطع گردد، و کمال جمعیت در عالم معیّت از این مقام پدید آید که گفته‌اند: چون تجلی صحیح باشد زبان و دل و سرّ یکی باشد، چنانکه ذکر در سرّ مذکور شود و جان در سرّ نور، خبر عیان گردد، و عیان از بیان دور.

 کشف الاسرار ـ میبدی ج ۵ص۶۸۴

ورد زبان و ذکر جان

    شبلی روزی در خدمت جنید گفت: الله. جنید گفت: آنچه می‌گویی ورد زبان است یا ذکر جان؟ اگر ورد زبان است زبان خود تابع آن است! اگر نه مجرد زبان است، این کاری آسان است! زیرا ابلیس هم همان می‌گوید که تو می‌گویی! و تو بر وی چه برتری و فضیلت داری؟ این بارگاه عام است، هم دوست فرو آید و هم دشمن! هم آشنا و هم بیگانه! مردی باید که بر بساط شاهان در درون پرده جای یابد وگر نه به بارگاه عام هرکسی و هر خسی رسد.

 تفسیر خواجه عبدالله انصاری ج ۲ ص ۶۴۲  

 

    تذکر

    عبارت است از آنکه نفس را ملاحظة صور محفوظ به هر وقت که خواهد به آسانی دست دهد از جهت ملکهای که اکتساب کرده باشد.

 نفایس الفنون فی عرایس العیون ص۵  

کــه چـــون حــاصل شــود در دل تـصور         نـــخستین نــام وی بــــاشد تــذکر

)گلشن راز ـ شبستری(

    تذکر در بدایات قبول موعظه و استبصار عین و استحضار آنچه صید کرده است «به فکر» و در نهایات رجوع است الی ما کان علیه من الفناء.

)رسائل شاه نعمت اللّه ولی ج۴ ص۱۷۱(

    از میدان تفکر، میدان تذکر زاید. قول تعالی: و ما یتذکر الا منینیب(۴۰/۱۳ ( .

    و تذکر یادگار رسیدن است و بپذیرفتن است.

    و فرق میان تفکر و تذکر آن است که: تفکر جستن است، و تذکر یافتن است.

    تذکر سه چیز است:

    به گوش ترس، ندای وعید شنیدن، و به چشم رجا، با منادی به وعدة دوست نگریستن، و به زبان نیازمندی، منت را اجابت کردن است.

    تذکر به ترس، میان سه چیز است:

    فزع سبق پوشیده، و وجل سرانجام نادیده، و تأسف بر وقت شوریده.

    و تذکر به رجا میان سه چیزست:

    توبة کوشنده، و شفاعت نیوشنده، و رحمت تابنده،

    و تذکر نیاز میان سه چیز است:

    مناجات پیوسته، و آشنایی از ازل شادی نماینده، و دلی گشاده به مولی نگرنده.

 صد میدان پیر هرات

 

    خداوند عزّوجـل فرماید: و ما یتذکر الا منینیب( .۴/۱۳ ) ( و نکند تذکر، جز کسی که انابت کند(.

    و تذکر، برتر از تفکر است، زیرا تفکر طلب است، و تذکر دریافت است.

    بناهای تذکر سه چیز است:

    بهره جستن از موعظت، بینش جستن از عبرت، و دست یافتن بر ثمر فکرت.

    ۱ ـ بهره جستن از موعظت، پس از حصول سه چیز آید:

    شدت نیازمندی به آن، نابینا بودن بر عیب واعظ، و یاد آوردن وعده و وعید.

    ۲ ـ بینش جستن از عبرت با سه چیز آید:

    حیات عقل، شناسایی روزها، برکناری از غرضها.

    ۳ ـ چیدن ثمرة فکر با سه چیز شود:

    کوتاهی هوس، تأمل در قرآن، و قلّت در آمیزش، و تمنا و تعلق و خورد و خواب.

)منازل السایرین پیر هرات(

ذکر حضور مذکور حقیقی را گویند نزد ذاکر، به حق و این ذکر را نزد محققان مراتب است.

    اول حضور مذکورست در ظاهر لسان و ارکان ذاکر اما به مطاوعت و متابعت جنان برخلاف غافل‌دلان: نسوا اللّه فانسیهم انفسهم( ۵۹/۱۹ ). این ذکر جهر گویند.

ای که ذکرت در دهانم کرده کار شکری         بر زبانم نام تو چون قطره بر برگ طری

    دوم مرتبة ذکر حضور مذکور است با وجود نسیان ذاکر وجود خود را از صحیفة اعتبار: لم یکن شیئاً مذکورا( ۷۶/۱ ). و درین مرتبه ذکر خفی باشد اما به لسان حال ذکر گوید:

اللّــــه یــــعلم انــــی لست اذکـــــره         و کــــیف اذکـــــره مـــن لست انســـاه

    سوم ذکر مذکور آنکه حضور مذکور و غیبت ذاکر با هم باشد که به اسم و رسم نسیا منسیا باشد هرآینه ذکر عبارت از تحقق ذاکر اعتباری باشد به وجود حقیقی مذکور و به حسب وعدة: فَاذکرونی اَذکُرکم( ۲/۱۵۲ )، در عوض بی‌خودی عاشق به یاد معشوق خلعت ذکر و یادآوری عاشق را خود به خود فرماید. لمؤلفه.

کجا گردم من از یادش فراموش         که در هجران بود یارم در آغوش

)مرآت عشاق(

    خداوند عزّوجل فرماید: و اذکر ربک اذا نسیت( ۱۸/۲۴ ) ( ذکر کن پروردگارت را چون فراموش کنی(.

    یعنی که فراموش کنی غیر او را، و فراموش کنی خویشتن را، در ذکری که می‌کنی، سپس فراموش کنی ذکری را که می‌کنی، در ذکری که می‌کنی، سپس فراموش کنی همه ذکر را، در ذکر حق.

    ذکر خلاصی است از غفلت و نسیان و بر سه درجه است:

    ۱ ـ درجة نخستین: ذکر ظاهر است، ثنا گفتن، و دعا گفتن و رعایت کردن.

    ۲ ـ درجة دوم: ذکر خفی است، و آن خلاصی یافتن است از فتور( سستی)، و باقی ماندن است با مشاهده، و ملازمت( پابند شدن) است به رازگویی( نیمشبی(.

    ۳ ـ و درجة سوم: ذکر حقیقی است، و آن مشاهدة ذکر حق است، و خلاصی از مشاهدة ذکری که تو میکنی، و معرفت بر اینکه، هر ذکرکننده، که از ذکر خودآگاه باشد، مفتری است.

)منازل السایرین پیر هرات ص۱۱۸ ) 

    ذکر سه قسم است: ذکر عادت و ذکر حسبت و ذکر صحبت.

    ذکر عادت بی‌قیمت است، از بهر آنکه از سر غفلت است، ذکر حسبت بی‌زینت است که سرانجام آن طلب اجرت است، ذکر صحبت ودیعت است از بهر آنکه زبان ذاکر در میان عاریت است.

    ذکر خائف از بیم قطیعت است، ذکر راجی بر امید یافت طلبت است، ذکر محب از رقت حرقت است.

    خائف به گوش ترس نداء وعید شنید در دعا آویخت، راجی به گوش رجاء نداء وعد شنید در ثنا آویخت، محب به گوش مهر ندا فراتر شنید با بهانه نیامیخت، عارف را ذکر ازل در رسید از جهد در بخت گریخت.

 (کشف الاسرار ـ میبدی ج ۱ص۵۵۰)

    ذکر سه است: ذکر به لسان و ذکر به جنان و ذکر به جان. ذکر به لسان عادت است، و ذکر به جنان عبادت است، و ذکر به جان نشان سعادت است.

    آنکه در عالم جسم باشد ذکر وی عادت است، و آنکه در عالم صفات بود یاد وی عبادت است، و آنکه مستغرق ذات بود یاد او به جانست.

    اما ذکر حقیقی آنست که مصحف قدیم نسیان گردد و بیان نور رسالت تبیان گردد.

    و اذکر ربک اذا نسیت( ۱۸/۲۴ )، گفت: صفات بشریت به تمامت فراموش کن و حلقة نیستی در گوش کن، پس شراب یاد او نوش کن. یاد معشوق بر بقای عاشق سهو است و ذاکر در ذکر خویش محو است. نشان ذاکر در علت است و ذکر او در این مقام شرکت، چون دوست را یاد کنی، باید که خود را آزاد کنی. یاد کردی باید به صفت قدیم بی‌پندار تو تا صفت هستی تو عدم شود بی‌آثار تو.

 رسائل خواجه عبداللّه انصاری ص۱۱۷

 

ذکر

    ذکر صوفی، به یاد حق خود را فراموش کردن است.

**********

    جنید گفت: حقیقت ذکر، فانی شدن ذاکر است در ذکر، و ذکر در مشاهدۀ مذکور.

 تذکره‌الاولیاء – عطار ص ۴۴۶

    خرقانی گفت: ذکر نیکان عام را رحمت است و خاص را غفلت.

 تذکره‌الاولیاء – عطار ص ۷۰۰ 

    ابوسعید گفت: ذکر سه وجه است: ذکری است به زبان و دل از آن غافل و این ذکر عادت بود. و ذکری است به زبان و دل حاضر و این ذکر طلب ثواب بود. و ذکری است که دل را بگرداند و زبان را گنگ کند، قدر این ذکر جز خدای تعالی کس نداند.

 تذکره‌الاولیاء – عطار ص ۴۶۱

    خرقانی گفت: بگوی الله، بی‌جای. الله، بی‌خواست. الله، بی‌همه‌چیز.

 تذکره‌الاولیاء – عطار ص ۶۹۹ 

    ابوالعباس دینوری گوید: فروترین ذکر آن است که فراموش کنی آنچه دون ذکر است و نهایت ذکر آن بود که غایب بود ذاکر اندر ذکر از ذکر.

 ترجمه رساله قشیریه ص ۸۲ 

    استاد امام ابوالقاسم قشیری – رحمه‌الله – گوید: ذکر، رکنی قوی است در طریق حق – سبحانه و تعالی- و هیچ-کس به خدای تعالی نرسد مگر به دوام ذکر. و ذکر دوگونه باشد: ذکر زبان و ذکر دل. بنده بدان به استدامت ذکر دل رسد و تأثیر ذکر دل را بود، و چون بنده به دل و زبان ذاکر باشد، بندۀ کامل بود در وصف خویش در حال سلوک.

 ترجمه رساله قشیریه ص ۳۴۷ 

    گفته‌اند: ذکر خدای – عزّوجل – به دل، شمشیر مریدان بود که بدان جنگ کنند با دشمنان خویش و آفت‌ها بدان از خویش بازدارند و چون بلایی بر بنده فرود آید به دل با خدای گردد، بلا از وی برخیزد اندر حال.

 ترجمه رساله قشیریه ص ۳۴۷ 

    جنید را گفتند: بگو لا اله الا الله، گفت: فراموش نکرده‌ام تا باز یادش آورم.

 ترجمه رساله قشیریه ص ۵۳۱  

چنـان به یاد تو از خویش گـم شـدم که به راه         به هـرکه می‌رسـم از خویشتن خبــر گیـرم

ز بس کردم خیال تو، تو گشتم پای تا سـر من         تو آمـد اندک انـدک، رفت من آهسته آهسته

    بایزید شبی به رباط شد تا خدای تعالی را یاد کند. بر بام رباط تا بامداد خدا را یاد نکرد. از وی پرسیدند، گفت: سخنی رفته‌بود بر زبانم در حال غفلت، یادم آمد، شرم داشتم که خدای تعالی را در آن حال یاد کنم.

 ترجمه رساله قشیریه ص ۳۹  

    بایزید گفت: ذکر خدا با زبان، غفلت است.

  النور من کلمات – ابی‌طیفور ص ۱۴۴ 

    بایزید گفت: ذکر کثیر نه به عدد است، لکن با حضور است بی‌غفلت.

 تذکره‌الاولیاء – عطار ص ۱۹۶ 

ذکــروالله کــار هـر اوبــاش نیست         ارجــــعی بر پــای هـر قلاّش نـیست

(مثنوی مولوی)

ذکر

    ذکر در اصطلاح صوفیه یاد حق را گویند، خواه به زبان و خواه به دل.

چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بی‌باکی        چون ذکر تو شد حاضر چه بیم ز نسیانها

 سنائی 

    در بدایات ذکر ظاهر، و در نهایات شهود ذکر حق ما را، و خلاص از شهود ذکر ما او را، و فنای ذاکر در مذکور بانّه مذکور و ذکر و ذاکر.

 رسائل شاه نعمت اللّه ولی ج ۴ص۱۷۷ 

    نوری گفت: ذکر آنست که ذاکر در ذکر غایب شود. ذوالنون گفت: ذکر وجود مذکور است.

 طبقات الصوفیه پیر هرات ص۱۹۳ 

    ابوسعید ابوالخیر را پرسیدند از معنی این آیه که: و لذکر اللّه اکبر( ۲۹/۴۵ ). گفت: معنی آنست که یاد کرد خداوند بندة خویش را بزرگتر. زیرا که بنده او را یاد نتواند کرد تا از نخست او بنده را یاد نکند. آن بزرگتر که خداوند بنده را یاد کند و بنده را توفیق دهد تا بنده نیز خداوند را یاد کند.

 اسرارالتوحید ص۳۱۳ 

    ابوسعید ابوالخیر گفت: ذکر نسیان ماسوای اوست.

 اسرارالتوحید ص۲۹۷  

    نصرآبادی گفت: حقیقت ذکر آنست که ذاکر از ذکرش به مشاهدة مذکور غایب شود، پس به مشاهدة مذکور از مشاهدة خود غایب گردد، آنگاه حق شاهد حق باشد.

 طبقات الصوفیه پیر هرات ص۶۳  

    ابوبکر واسطی گفت: ذکر یا در غیبت بود یا در حضور. چون غایب از خود غایب شود و به حق حاضر، آن ذکر بود که آن مشاهده باشد. و چون از حق غایب بود و به خود حاضر، آن نه ذکر بود که غیبت بود، و غیبت از غفلت بود.

(تذکرة الاولیاء ـ عطار ص۷۳۴)

ذکر جلی ,  ذکر خفی

    ذکر جلی ذکری را گویند که به زبان گفته شود، و ذکر خفی ذکری است که با دل گویند بدون دخالت زبان.

**********

    روزی شبلی در مجلس جنید گفت: اللّه. جنید گفت: اگر خدای غایب است، ذکر غایب غیبت و غیبت حرام است، و اگر حاضر است، در مشاهدة حاضر نام او بردن ترک حرمت است.

 تذکرة الاولیاء ـ عطار ص۴۲۸ 

    محمدبن فضل گوید: ذکر زبان موجب شستشوی گناهان و نیل به درجات است، و ذکر دل موجب قرب و نزدیکی به خداست.

 طبقات الصوفیه سلمی ص۲۱۰  

    ذکر زبان برای عموم است، و ذکر دل برای خصوص است، و آن اولین نتیجه از فواید و نتایج محبت است، و آن وقتی است که دل به مشاهدة صفات حق بینا شود، و سرّش را به محبت برانگیزاند، و با انس سکون پیدا کند، و از آن طمأنینه برای او حاصل گردد. خدای تعالی فرمود:  الا بذکراللّه تطمئن القلوب( ۱۳/۲۸ ). و آن عظیم‌ترین عبادات است. خدای تعالی فرمود: و لذکراللّه اکبر( ۲۹/۴۵ ).

    پیامبر فرمود: بهترین ذکر، ذکر خفی است. یعنی ذکر قلب. خدای تعالی فرمود: ان فی ذلک لذکر یلمن کان له قلب( ۵۰/۳۷( .

    نوری گفت: ذکر فنای ذاکر در مذکور است.

    عارف گفت: ذکر نوری است که از تجلی حق جرقه می‌زند، و به آن دلهای عارفان را به محبت صفایش جذب می‌کند.

  مشرب الارواح روزبهان ص۱۳۹  

    هرگاه خلیفة حق، قلبش در معرفت و دوام صفای ذکر کامل شود، با تغییر احوال تیره نمی‌گردد، و اکثر حالش قبض و بسط می‌باشد. زبانش را از ادامة ذکر و تسبیح تا آنجا که خدا بخواهد حبس می‌کند، و اگر حالش چنان باشد ذکر و تسبیح گفتن نزد وی حال کودکان را دارد.

    عارف گفت: ذکـر زبانـی غفلت را از دل دور میسازد و ایشان را در دلهایشان غفلت نیست.

 مشرب الارواح روزبهان ص۲۸۷  

    بر بویزید روزگاری برآمد که ذکر زبان کمتر کردی، چون او را از آن پرسیدند، گفت: عجب دارم ازین یاد زبان، عجیب‌تر ازین کو بیگانه است، بیگانه چه کند در میان، که یاد اوست خود در میان جان.

 کشف الاسرار ـ میبدی ج۱ ص۴۲۰  

ذکـــر گــنج است گـــنج پـــنهان بــــه        جــــهد کـــن داد ذکــــر پـــنهان ده
بـــه زبــــان گـــنگ شــو بــه لب خاموش     نـــیست مــحرم دریـــن مــعامله گوش
بـــه دل و جـــان نـــهفته گـــوی کــه دیو     نــــبرد پـــی‌بـــدان بـــه حــیله و ریو
نــــــفس را مـــــطلع مســـــاز بــــر آن     تــــا نــــیفتد ز عــــجب رخــنه در آن
بــــر مــــلک نـــیز کشـــف آن مپسند         ورنـــــه ز آن راز بـــــرگشاید بـــند
کــــند آن را پـــــی بــــقا و ثـــــبات            ثــــــبت در طـــی دفـــتر حســنات

 هفت اورنگ جامی ص۲۰ 

صوامع الذکر

    موطن‌های معنوی که در آنجا یاد کنندة حق از پریشانی و تفرقة خاطر محفوظ است.

    احوال و مواطن معنویه‌اند که نگاه می‌دارند ذاکر را از جدایی از مذکور، و بر می‌گمارند همت بر مذکور به کلیه.

غیــر مـذکـور در دل ذاکـر                 نتـوان یافت دیگــری حاضــر

(رسائل شاه نعمت اللّه ولی ج۴ص۱۴۰/ اصطلاحات الصوفیه ص۱۴۱)


 

 

 "حقیقت ذکرو یا ذکر حقیقی "


 از دکتر حسین الهی قمشه ایی


هوشمندان عالم دریافته اند که


ذکر حقیقى اشتغال به اوصاف و اسماء " مذکور" است،


چنانکه ذکر رحمان و رحیم بر عام و خاص رحمت کردن است و با خلق به شفقت و مهربانى زیستن،


و ذکر یا علیم این است که به کارِ دانایى پردازند و بکوشند تا پرده نادانى را بدرند و چراغى از دانش برافروزند و پیش پاى مردمان نهند .


و ذکر یا جمیل این است که دل و جان در کار زیبایى گرو کنند و نخست نقش جمال را بر پرده شش جهت عالم که فرمود:


" هر کجا رو کنید آنجا چهره خداست" بنگرند و آنگاه به قدر مرتبه ادراک خویش قصه آن جمال را با آفرینشِ نقش یا نفحه اى بر مردم فرو خوانند و ایشان را شوریده و شیدا کنند:


یک ذره ز حسن لیلیت بنمایم                عاقل باشم اگر تو مجنون نشوى

 

این سه ذکر نیکویى و دانایى و زیبایى است که چون چشمه آب شیرین  مرغ و مور و مرد و زن را مشتاقانه به سوى خود مى کشد:

هر کجا بوى خدا مى آید                خلق بین بى سر و پا مى آید

 

و این ذکر است که هم گوینده را به کمال و وجد و حال مى رساند و هم شنوندگان از آن بهره مى گیرند.


حسین الهى قمشه اى

برگرفته از کتاب "مقالات"

آداب و اخلاق صوفیان

آداب و اخلاق صوفیان

هرچند آداب و اخلاق صوفیان همانند راه و رسم انسان‌های ممتاز و کامل است، نمونه‌های برجسته آنها را یادآوری می‌کنیم تا صوفیان را به کارآید و دیگران را معرفت افزاید:

ـ صوفی همه خلق را بر خود مقدم می دارد.

ـ صوفی انصاف می‌دهد، اما از کسی انصاف نمی‌خواهد.

ـ صوفی به دیگران کمک و محبت می‌کند، اما از کسی انتظار کمک و محبت ندارد.

ـ صوفی خودخواه و خودبین نیست.

ـ صوفی خدمتگزار خلق است.

ـ صوفی حقوق مردم را رعایت می‌کند.

ـ صوفی همه موجودات را دوست می‌دارد.

ـ صوفی تمامی زیبایی‌ها را که مخلوق خداوند است، می‌ستاید.

ـ صوفی دلی بی‌کینه دارد و با هیچکس دشمن نیست.

ـ صوفی خود را به زحمت می‌اندازد تا دیگران به راحت برسند.

ـ صوفی زخم زبان ندارد و با مردم به مهربانی و احترام برخورد می‌کند.

ـ صوفی بدبین نیست و به همه مسائل با دیده خوش‌بینی نگاه می‌کند.

ـ صوفی به هیچ عنوان از کسی نمی رنجد.

ـ صوفی از دیگران شکایتی و از خود حکایتی ندارد.

ـ صوفی بخل و حسد نمی‌ورزد.

ـ صوفی تندخو و پرخاشگر نیست.

ـ صوفی بر سر پیمان خود تا پای جان می‌ایستد.

 

هرکه خود را صوفی شمارد و دارای این آداب و اخلاق نباشد، کسوت درویشان را به عاریت پوشیده و چه بسا که بدنام کننده نکونامی چند است.

 

دکتر جواد نوربخش - چهل کلام و سی پیام (دفتر اول)